📘دیوان ابنیمین
📝ابنیمین فریومدی
حَـــبَّـذا روزگــار بـیعــقـلان
کـز خـرابـی عــقـل آبـادنـد
هرکجا عقل هست شادی نیست
عقل و غم هر دو توامان زادند
(ابنیمین، ۱۳۴۴: ۳۸۰)
امیر فخرالدین محمود بن امیر یمینالدین طغرایی بیهقی فَریومَدی، از شاعران اوایل قرن هشتم هجری است که در روستای فریومد از نواحی سبزوار چشم به جهان گشود. ابنیمین فریومدی که بخشی از دیوان اشعار او به دست ما نرسیده است، بیشتر با قطعۀ جهل مرکّب شناخته میشود. قطعهای که در فرهنگ دهخدا بدون نام شاعر ذکر شده و حسینعلی باستانی راد نیز در تصحیح خود از دیوان ابنایمین آن را نیاورده است.
آنکس که بداند و بـداند که بـداند
اسـب طرب از گـنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نـداند که بـداند
با کـوزۀ آب اسـت ولی تـشـنه بماند
آنکس که نداند و بـداند که نـداند
هم خویشتن از نـنگ جهالت برهاند
آنکس که نـداند و نـداند که نداند
در جـهل مـرکّـب ابـدالـدهـر بماند
آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند
منبع:
_ ابنیمین فریومدی، ۱۳۴۴، دیوان اشعار، تصحیح حسینعلی باستانی راد، تهران، کتابخانه سنایی.
https://t.iss.one/Minavash
📝ابنیمین فریومدی
حَـــبَّـذا روزگــار بـیعــقـلان
کـز خـرابـی عــقـل آبـادنـد
هرکجا عقل هست شادی نیست
عقل و غم هر دو توامان زادند
(ابنیمین، ۱۳۴۴: ۳۸۰)
امیر فخرالدین محمود بن امیر یمینالدین طغرایی بیهقی فَریومَدی، از شاعران اوایل قرن هشتم هجری است که در روستای فریومد از نواحی سبزوار چشم به جهان گشود. ابنیمین فریومدی که بخشی از دیوان اشعار او به دست ما نرسیده است، بیشتر با قطعۀ جهل مرکّب شناخته میشود. قطعهای که در فرهنگ دهخدا بدون نام شاعر ذکر شده و حسینعلی باستانی راد نیز در تصحیح خود از دیوان ابنایمین آن را نیاورده است.
آنکس که بداند و بـداند که بـداند
اسـب طرب از گـنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نـداند که بـداند
با کـوزۀ آب اسـت ولی تـشـنه بماند
آنکس که نداند و بـداند که نـداند
هم خویشتن از نـنگ جهالت برهاند
آنکس که نـداند و نـداند که نداند
در جـهل مـرکّـب ابـدالـدهـر بماند
آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند
منبع:
_ ابنیمین فریومدی، ۱۳۴۴، دیوان اشعار، تصحیح حسینعلی باستانی راد، تهران، کتابخانه سنایی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
اجرام که ساکنان ایـن ایـوانـند اسـباب تـردّد خردمندانند هان تا سر رشته¬ی خِرَد گم نکنی کانان که مدبّرند سرگردانند
(خیام، 1372: 85)
شاید بتوان گفت که هیچ یک از شاعران ایرانی به اندازه¬ی خیام شهرت جهانی نداشته و اینچنین مورد استقبال قرار نگرفته¬اند. نویسنده¬ی نامدار پرتغالی، فرناندو پِسوآ خود را وام¬دار اندیشه¬های خیام می¬داند و بخشی از مهم¬ترین اثر خود، یعنی کتاب «دلواپسی» را به تمجید و ستایش از او اختصاص داده است. کِریستوفِر هیچِنز، نویسنده و آتئیست مشهور آمریکایی نیز با آوردن یک رباعی منسوب به خیام در صفحات نخستین کتاب «خدا بزرگ نیست» این اثر خود را به ایرانیان پیشکش کرده است.
آندره ژیدِ فرانسوی در کتاب «مائده¬های زمینی» از خیام سخن گفته و از شهر نیشابور به نیکی یاد می¬کند. (ژید، 1334: 93-166) چنان¬که اوسامو دازای، یکی از نویسندگان مطرح ژاپنی هم در رمان «نه آدمی» از خیام و مِی ستایی او یاد کرده و کتاب خود را با چند رباعی از این شاعر بزرگ ایرانی آراسته است. (دازای، 1399: 73-74)
مِی خوردن و گِردِ نیکوان گـردیدن به زان که به زرق زاهـدی ورزیدن گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
(خیام، 1372: 107)
ای صـاحـب فـتـوی ز تـو پُرکار¬تـریم با این همه مستی ز تو هشیار¬تـریم تو خون کسان خـوری و ما خون رزان انـصاف بده کـدام خونـخوارتـریم؟
(هدایت، 1342: 97)
رباعیات خیام به قدری ساده و معمولی گفته شده است که هر کسی را شیفته¬ی خود می¬نماید و انسان حیرت می¬کند که یک عقیده¬ی فلسفی مهم چگونه ممکن است در قالب یک رباعی چنین زیبا و قابل فهمی بگنجد.
هرگز دل مـن ز عـلم مـحـروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلوم شد که هـیچ معلوم نشد
(خیام، 1372: 94)
از رباعیات خیام تصحیح¬های مختلفی وجود دارد که از مهم¬ترین و به نوعی اولین کار صورت گرفته در این زمینه می¬توان به تحقیق بسیار ارزشمند و تحسین برانگیز صادق هدایت در دوران جوانی، یعنی «ترانه های خیام» اشاره کرد که با پیشگفتاری مفصّل انتشار یافته است.
کتاب «رباعیات خیام» که توسّط دکتر قاسم غنی و محمدعلی فروغی با صد و هفتاد و هشت رباعی و مقدّمه¬ای خواندنی به چاپ رسیده است، از دیگر تصحیح¬ها و پژوهش¬های مهمّ صورت گرفته در رباعیات خیام است. هرچند جناب هوشنگ ابتهاج بر آن باور است که کار صادق هدایت هنوز هم ملاک شناخت خیام بوده و آن را بدون شک بهتر از کار محمدعلی فروغی می¬شمرَد. (عظیمی و طَیّه، 1391: ج 1، 398-399)
صادق هدایت رباعیات منسوب به خیام را هشتاد الی هزار و دویست رباعی دانسته و از این میان صد و چهل و سه رباعی را انتخاب می¬کند که کم و بیش مورد پذیرش بسیاری از ادباء قرار گرفته است. (هدایت، 1342: 9) هدایت در این کتاب خود که عاری از اشتباه نیست، کتاب «چهار مقاله» نظامی عروضی را قدیمی¬ترین اثری می¬شمرَد که از خیام صحبت کرده است بدون آن¬که اسمی از رباعیات او به میان آورده باشد. [چنان¬که محمد قزوینی در مقدمه¬ی خود بر «چهار مقاله» اذعان داشته است که نظامی عروضی اولین فردی است که از حکیم معاصر خود، عمر خیام صحبت می¬کند و در این کتاب به نقل حکایاتی از او می¬پردازد. (نظامی عروضی، بی¬تا: 4)] ابوالحسن بیهقی نویسنده¬ی کتاب «تتمة صِوان الحکمة» هم از دیگر هم عصران این شاعر خوانده شده که تنها خیام را فیلسوف و حجة الحق نامیده است و در آن¬جا هم اسمی از اشعار خیام نمی¬آید که گویا به سبب تعصّب مردم، آن رباعیات مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک دسته از دوستان صمیمی خیام شهرت داشته است.
(هدایت، 1342: 11)
اولین کتاب¬هایی که به فاصله تقریبی پنجاه تا صد سال پس از مرگ خیام، از خیامِ شاعر سخن می¬گویند، کتاب «خریدة القصر» اثر عمادالدین کاتب اصفهانی و «مرصاد-العباد» نوشته¬ی نجم¬الدین رازی است. رازی پس از اعتراض و فحاشی و دهری خواندن خیام به دو رباعی او اشاره می¬کند. (همان: 12-13)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
(خیام، 1372: 85)
شاید بتوان گفت که هیچ یک از شاعران ایرانی به اندازه¬ی خیام شهرت جهانی نداشته و اینچنین مورد استقبال قرار نگرفته¬اند. نویسنده¬ی نامدار پرتغالی، فرناندو پِسوآ خود را وام¬دار اندیشه¬های خیام می¬داند و بخشی از مهم¬ترین اثر خود، یعنی کتاب «دلواپسی» را به تمجید و ستایش از او اختصاص داده است. کِریستوفِر هیچِنز، نویسنده و آتئیست مشهور آمریکایی نیز با آوردن یک رباعی منسوب به خیام در صفحات نخستین کتاب «خدا بزرگ نیست» این اثر خود را به ایرانیان پیشکش کرده است.
آندره ژیدِ فرانسوی در کتاب «مائده¬های زمینی» از خیام سخن گفته و از شهر نیشابور به نیکی یاد می¬کند. (ژید، 1334: 93-166) چنان¬که اوسامو دازای، یکی از نویسندگان مطرح ژاپنی هم در رمان «نه آدمی» از خیام و مِی ستایی او یاد کرده و کتاب خود را با چند رباعی از این شاعر بزرگ ایرانی آراسته است. (دازای، 1399: 73-74)
مِی خوردن و گِردِ نیکوان گـردیدن به زان که به زرق زاهـدی ورزیدن گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
(خیام، 1372: 107)
ای صـاحـب فـتـوی ز تـو پُرکار¬تـریم با این همه مستی ز تو هشیار¬تـریم تو خون کسان خـوری و ما خون رزان انـصاف بده کـدام خونـخوارتـریم؟
(هدایت، 1342: 97)
رباعیات خیام به قدری ساده و معمولی گفته شده است که هر کسی را شیفته¬ی خود می¬نماید و انسان حیرت می¬کند که یک عقیده¬ی فلسفی مهم چگونه ممکن است در قالب یک رباعی چنین زیبا و قابل فهمی بگنجد.
هرگز دل مـن ز عـلم مـحـروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلوم شد که هـیچ معلوم نشد
(خیام، 1372: 94)
از رباعیات خیام تصحیح¬های مختلفی وجود دارد که از مهم¬ترین و به نوعی اولین کار صورت گرفته در این زمینه می¬توان به تحقیق بسیار ارزشمند و تحسین برانگیز صادق هدایت در دوران جوانی، یعنی «ترانه های خیام» اشاره کرد که با پیشگفتاری مفصّل انتشار یافته است.
کتاب «رباعیات خیام» که توسّط دکتر قاسم غنی و محمدعلی فروغی با صد و هفتاد و هشت رباعی و مقدّمه¬ای خواندنی به چاپ رسیده است، از دیگر تصحیح¬ها و پژوهش¬های مهمّ صورت گرفته در رباعیات خیام است. هرچند جناب هوشنگ ابتهاج بر آن باور است که کار صادق هدایت هنوز هم ملاک شناخت خیام بوده و آن را بدون شک بهتر از کار محمدعلی فروغی می¬شمرَد. (عظیمی و طَیّه، 1391: ج 1، 398-399)
صادق هدایت رباعیات منسوب به خیام را هشتاد الی هزار و دویست رباعی دانسته و از این میان صد و چهل و سه رباعی را انتخاب می¬کند که کم و بیش مورد پذیرش بسیاری از ادباء قرار گرفته است. (هدایت، 1342: 9) هدایت در این کتاب خود که عاری از اشتباه نیست، کتاب «چهار مقاله» نظامی عروضی را قدیمی¬ترین اثری می¬شمرَد که از خیام صحبت کرده است بدون آن¬که اسمی از رباعیات او به میان آورده باشد. [چنان¬که محمد قزوینی در مقدمه¬ی خود بر «چهار مقاله» اذعان داشته است که نظامی عروضی اولین فردی است که از حکیم معاصر خود، عمر خیام صحبت می¬کند و در این کتاب به نقل حکایاتی از او می¬پردازد. (نظامی عروضی، بی¬تا: 4)] ابوالحسن بیهقی نویسنده¬ی کتاب «تتمة صِوان الحکمة» هم از دیگر هم عصران این شاعر خوانده شده که تنها خیام را فیلسوف و حجة الحق نامیده است و در آن¬جا هم اسمی از اشعار خیام نمی¬آید که گویا به سبب تعصّب مردم، آن رباعیات مخفی بوده و تدوین نشده و تنها بین یک دسته از دوستان صمیمی خیام شهرت داشته است.
(هدایت، 1342: 11)
اولین کتاب¬هایی که به فاصله تقریبی پنجاه تا صد سال پس از مرگ خیام، از خیامِ شاعر سخن می¬گویند، کتاب «خریدة القصر» اثر عمادالدین کاتب اصفهانی و «مرصاد-العباد» نوشته¬ی نجم¬الدین رازی است. رازی پس از اعتراض و فحاشی و دهری خواندن خیام به دو رباعی او اشاره می¬کند. (همان: 12-13)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
پس از این دو رباعی، تنها سند مهمّی که از رباعیات اصلی این شاعر جبری، بدبین و منکر خدا در دست می¬باشد، (همان: 31-32-41) رباعیات سیزده¬گانه¬ی نقل شده از جاجرمی در «مونس الاحرار» است که در سال 741 هجری قمری نوشته شده است. لذا با قید یک رباعی تکرار شده در مرصاد العباد با اطمینان می¬توانیم این رباعیات چهارده-گانه را از خیام دانسته و آن¬ها را کلید و محک شناسایی رباعیات دیگر او قرار بدهیم. (همان: 14)
نیکی و بدی که در نهاد بـشر است شادی و غمی که در قضا و قدَر است
با چرخ مکن حواله کانـدر ره عـقل چرخ از تو هـزار بار بـیـچاره¬تر است
(خیام، 1372: 83)
بلندگوهای قیامت به صدا آمدند و حکیم عُمَر خیام را برای بازخواست اعمال به پای میزان طلبیدند... ندا رسید که یا خیام! لابد فکر می¬کنی آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است ولی خوب می¬دانی که از بندگان طاغی و یاغی ما به¬شمار می¬آیی و از جمله کسانی به قلم رفته¬ای که به آنارشیست و یا به اصطلاح هم¬وطنان خودت به هُرهُری مذهب معروفند. می¬دانم که عصیان و تمرّد کفر¬آمیز تو چنان به راستی و یقین آمیخته بود که رنگ ایمان داشت و از آن اسب¬های سرکش نبودی که تا بوی آخُر به دماغشان می¬رسد بنای سرپیچی را می¬گذارند، بلکه آرزوی تاخت و تاز در میدان مجهولات تُرا به نافرمانی می¬کشید.
می¬دانستی خود خدا هم از ماهیّت خود بی¬خبر است و می¬گفتی: اسرار ازل را نه تو دانی و نه من... آنچه دلم را می¬سوزاند این است که هرچند از ناتوانی چرخ و فلک بی-خبر نبودی و خودت به خاک نشینان این کهنه رباط می¬گفتی چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است، باز گاهی غرور به سرت می¬زد و ادّعا می¬کردی که اگر دنیا را به دست تو می¬دادند دنیا را طوری خلق می¬کردی کازاده بکام دل رسیدی آسان. تو که خوب می-دانستی از جمله محالات این دنیا بکام رساندن آزادگان است، چه طور حاضر می¬شدی چنین ادّعای خامی بکنی؟
خیام که در تمام این مدّت لب نجنبانده بود، سرش را بلند کرد و با صدایی متین و موقّر گفت: اگر خدای نخواسته خدا بودم هرگز راضی نمی¬شدم چهره¬ی تابناک عدم به شایبه¬ی وجود مکدّر و لکّه¬دار گردد. (جمالزاده، بی¬تا: 104 الی113)
ما لـعبـتـگانـیم و فـلـک لـعبت¬باز از روی حـقـیقتی نه از روی مـجـاز
یک چند در این بساط بازی کردیم رفتیم به صـندوق عـدم یک یک باز
(هدایت، 1342: 85)
فلسفه ی نهیلیستی خیام انسان¬ها را دعوت به شاد زیستن و خوش¬گذرانی می¬کند. از این رو شاملو بر آن تصوّر است که به احتمال بسیار راز موفقیّت کاملاً استثنایی خیام که معاد را انکار می¬کند و با این همه، محبوب و قبول عام در جامعه¬یی تا بدین پایه قشری است، در فلسفه¬ی خوشباشی او نهفته است. (شاملو، 1354: 41-42) هرچند به زعم برخی نباید فراموش کرد که در حقیقت همه¬ی گل و بلبل و جام¬های شراب و کشتزار و تصویرهای شهوت¬انگیز او جز تزئینی بیش نیست. (خیام، 1375: 98)
ای بی¬خبران شکل مجسم هیچ است وین طارم نُه سـپـهـر ارقم هیچ است خوش باش که در نشیمن کون و فساد وابسته¬ی یک دمیم و آن هم هیچ است
(هدایت، 1342: 101)
دکتر عبدالحسین زرین¬کوب ضمن بزرگداشت خیام و اشاره به شراب¬خواری و دفاع و ستایش آشکار او از مستی و مِی پرستی [دکتر محمد¬رضا شفیعی کدکنی به نقل از سیبک نیشابوری که از شاعران نیمه¬ی اول قرن نهم هجری قمری است، خیام را از ستایشگران شراب معرّفی می¬کند. (شفیعی کدکنی، 1394: 7)] می¬نویسد: هرگز صحبت این پیرِ نومیدِ بی¬باک را ترک نکرده¬ام. هرچه از عمر این دوستی می¬گذرد عظمت و بزرگواری او را بیشتر حس می¬کنم. اما هنوز بعد از بیست سال او را بدرست نشناخته-ام. (زرین¬کوب، 1355: 99-100)
در همه¬ی عقاید و آراء فقیهان و زاهدان و در تمام سخنان و آراء عامه شک نمود و حتی در کار خدا نیز چون و چرا کرد و تمام تقالید و اوهام را به باد استهزاء گرفت... رندی که از تمام قیدها و بندها فارغ بود و در آن دوره¬ی تعصّب و ریا زهره¬ی آن را داشت که نه کفر و نه اسلام نه دنیا و نه دین داشته باشد و بالاتر از این¬ها نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین را قبول کند ناچار مردی عادی نبود. (همان: 100)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
پس از این دو رباعی، تنها سند مهمّی که از رباعیات اصلی این شاعر جبری، بدبین و منکر خدا در دست می¬باشد، (همان: 31-32-41) رباعیات سیزده¬گانه¬ی نقل شده از جاجرمی در «مونس الاحرار» است که در سال 741 هجری قمری نوشته شده است. لذا با قید یک رباعی تکرار شده در مرصاد العباد با اطمینان می¬توانیم این رباعیات چهارده-گانه را از خیام دانسته و آن¬ها را کلید و محک شناسایی رباعیات دیگر او قرار بدهیم. (همان: 14)
نیکی و بدی که در نهاد بـشر است شادی و غمی که در قضا و قدَر است
با چرخ مکن حواله کانـدر ره عـقل چرخ از تو هـزار بار بـیـچاره¬تر است
(خیام، 1372: 83)
بلندگوهای قیامت به صدا آمدند و حکیم عُمَر خیام را برای بازخواست اعمال به پای میزان طلبیدند... ندا رسید که یا خیام! لابد فکر می¬کنی آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است ولی خوب می¬دانی که از بندگان طاغی و یاغی ما به¬شمار می¬آیی و از جمله کسانی به قلم رفته¬ای که به آنارشیست و یا به اصطلاح هم¬وطنان خودت به هُرهُری مذهب معروفند. می¬دانم که عصیان و تمرّد کفر¬آمیز تو چنان به راستی و یقین آمیخته بود که رنگ ایمان داشت و از آن اسب¬های سرکش نبودی که تا بوی آخُر به دماغشان می¬رسد بنای سرپیچی را می¬گذارند، بلکه آرزوی تاخت و تاز در میدان مجهولات تُرا به نافرمانی می¬کشید.
می¬دانستی خود خدا هم از ماهیّت خود بی¬خبر است و می¬گفتی: اسرار ازل را نه تو دانی و نه من... آنچه دلم را می¬سوزاند این است که هرچند از ناتوانی چرخ و فلک بی-خبر نبودی و خودت به خاک نشینان این کهنه رباط می¬گفتی چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است، باز گاهی غرور به سرت می¬زد و ادّعا می¬کردی که اگر دنیا را به دست تو می¬دادند دنیا را طوری خلق می¬کردی کازاده بکام دل رسیدی آسان. تو که خوب می-دانستی از جمله محالات این دنیا بکام رساندن آزادگان است، چه طور حاضر می¬شدی چنین ادّعای خامی بکنی؟
خیام که در تمام این مدّت لب نجنبانده بود، سرش را بلند کرد و با صدایی متین و موقّر گفت: اگر خدای نخواسته خدا بودم هرگز راضی نمی¬شدم چهره¬ی تابناک عدم به شایبه¬ی وجود مکدّر و لکّه¬دار گردد. (جمالزاده، بی¬تا: 104 الی113)
ما لـعبـتـگانـیم و فـلـک لـعبت¬باز از روی حـقـیقتی نه از روی مـجـاز
یک چند در این بساط بازی کردیم رفتیم به صـندوق عـدم یک یک باز
(هدایت، 1342: 85)
فلسفه ی نهیلیستی خیام انسان¬ها را دعوت به شاد زیستن و خوش¬گذرانی می¬کند. از این رو شاملو بر آن تصوّر است که به احتمال بسیار راز موفقیّت کاملاً استثنایی خیام که معاد را انکار می¬کند و با این همه، محبوب و قبول عام در جامعه¬یی تا بدین پایه قشری است، در فلسفه¬ی خوشباشی او نهفته است. (شاملو، 1354: 41-42) هرچند به زعم برخی نباید فراموش کرد که در حقیقت همه¬ی گل و بلبل و جام¬های شراب و کشتزار و تصویرهای شهوت¬انگیز او جز تزئینی بیش نیست. (خیام، 1375: 98)
ای بی¬خبران شکل مجسم هیچ است وین طارم نُه سـپـهـر ارقم هیچ است خوش باش که در نشیمن کون و فساد وابسته¬ی یک دمیم و آن هم هیچ است
(هدایت، 1342: 101)
دکتر عبدالحسین زرین¬کوب ضمن بزرگداشت خیام و اشاره به شراب¬خواری و دفاع و ستایش آشکار او از مستی و مِی پرستی [دکتر محمد¬رضا شفیعی کدکنی به نقل از سیبک نیشابوری که از شاعران نیمه¬ی اول قرن نهم هجری قمری است، خیام را از ستایشگران شراب معرّفی می¬کند. (شفیعی کدکنی، 1394: 7)] می¬نویسد: هرگز صحبت این پیرِ نومیدِ بی¬باک را ترک نکرده¬ام. هرچه از عمر این دوستی می¬گذرد عظمت و بزرگواری او را بیشتر حس می¬کنم. اما هنوز بعد از بیست سال او را بدرست نشناخته-ام. (زرین¬کوب، 1355: 99-100)
در همه¬ی عقاید و آراء فقیهان و زاهدان و در تمام سخنان و آراء عامه شک نمود و حتی در کار خدا نیز چون و چرا کرد و تمام تقالید و اوهام را به باد استهزاء گرفت... رندی که از تمام قیدها و بندها فارغ بود و در آن دوره¬ی تعصّب و ریا زهره¬ی آن را داشت که نه کفر و نه اسلام نه دنیا و نه دین داشته باشد و بالاتر از این¬ها نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین را قبول کند ناچار مردی عادی نبود. (همان: 100)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
پیام این شاعر بدبین که شادی¬ها و زیبایی¬های جهان را فراموش نمی¬کند چیست؟ پیام مردی¬ست که همه چیز را دیده و همه چیز را شناخته و آزموده است و با این همه در هرچه دیده است و آزموده است جز نومیدی و بی¬سرانجامی و جز شک و تردید هیچ نیافته است. پیام مردی است که نه فلسفه و ریاضی دردِ جانکاه نومیدش را درمان کرده است و نه دین و عرفان او را امیدوار و خوش¬بین و مطمئن ساخته است. به همین جهت اندیشه¬ی او جز شک و حیرت و جز مرگ و نومیدی چیزی در جهان نیافته است و سراسر جهان برای او در ظلمت شک و ابهام و درد و اندوه فرو¬رفته است. (همان: 110-117)
گر آمـدنم بـه مـن بُـدی نامـدمی ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی
به زان نبدی که اندراین دیر خراب نـه آمـدمی نـه شـدمی نـه بـدمی
(خیام، 1372: 114)
یک قـطـره¬ی آب بـود با دریـا شد یک ذره¬ی خاک با زمین یکتا شد
آمدن شدنِ تو اندرین عالَم چیست آمد مـگـسی پـدیـد و ناپـیدا شد
(خیام، 1372: 95)
دکتر محمدعلی موحد معتقد است پس از آن¬که رباعیات شکّاکانه و ملحدانه¬ی خیام بر سرِ زبان¬ها افتاد و مشایخ تصوّف به مقابله با او پرداختند، عطار و شمس نیز با عدم نسبت لاابالیگری به خیام، او را گم¬گشته و سرگردان خواندند. (موحد، 1375: 192-196)
عطار نـیشابوری در قسمتی از کتاب «الهی نامه» به طعن و نکوهش خیام پرداخته و از زبانِ انسانی آگاه به فرجام مردگان می¬آورد: (عطار، 1388: 326)
بـزرگـی امــتـحـانی کـرد خـردش بـه خـاکِ عــمـرِ خیّام بـردش
بدو گـفتا چـه می¬بـینی درین خاک مرا آگاه کـن ای بـیننده¬ی پاک
جــوابـش داد آن مـــردِ گـــرامـی که ایـن مردی¬ست اندر نا¬تمامی
کنون چون گشت جهل خود عیانش عـرق می¬ریـزد از تشویر جانش
و شمس الدین محمد تبریزی هم اذعان می¬کند: خیام در شعر گفته است که کسی به سرّ عشق نرسید و آن کسی که رسید سرگردان است... او سرگردان بود، باری بر فلک می¬نهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی می¬کند و انکار می¬کند، باری اثبات می¬کند، باری «اگر» می¬گوید. سخن¬هایی درهم و بی¬اندازه و تاریک می¬گوید. مؤمن سرگردان نیست.
(شمس تبریزی، 1391: 301)
چنان¬که احمد کسروی نیز در کتاب «در پیرامون ادبیات» به خیام تاخته است و سخنان او را خام و بسیار بیخردانه خوانده است. (کسروی، بی¬تا: 31)
گاوی است در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خرَدَت بـاز کن از روی یـقـین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بـین
(خیام، 1372: 107)
بحث دیگری که درباره¬ی خیام شده است، تفکیک خیامِ ریاضی¬دان از خیامِ شاعر و انتشار کتاب «خیامی یا خیام» اثر محمد محیط¬طباطبایی است. کتابی مطوّل، غریب و فاقد منابع پژوهشی کامل که در سال 1369 در دویست و هجده صفحه به چاپ رسید.
محیط¬طباطبایی معتقد است بنابر بسیاری از نوشته¬های حکیم عمر خیامی و تصدیق برخی از ادیبان و مورّخان معاصر او مانند نظامی عروضی و ابوالحسن بیهقی، نام این ریاضی¬دان نیشابوری با نسبت خیامی ذکر شده است و این فیلسوف خیامی با شاعرِ خیام یکی نبوده است. چنان¬که نظامی نیز به شعر و شاعریِ عمر خیامی اشاره¬ای نکرده است. (محیط¬طباطبایی، 1370: 10-11) لذا حکیم ریاضی¬دان، عمر بن ابراهیم خیامی نیشابوری و شاعر فارسی¬گو، علی ابن خلف خیام بخارایی دو نفر می¬باشند و در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است که عماد کاتب اصفهانی، فخر رازی، نجم¬الدین رازی و عطار نیشابوری از جناب خیامی به نام خیام یاد کرده¬اند و خیامیِ ریاضی¬دان و فیلسوف را تبدیل به یک شاعر رباعی¬گو کرده¬اند و آن دو را یک نفر پنداشته¬اند. (همان: 15-24-93)
مسعود خیام در قسمتی از کتاب «زار بر سر سبزه یا خیام و ترانه ها» به مصاحبه با جناب محمد محیط¬طباطبایی پرداخته و از زبان او می¬نویسد: مرحوم صادق هدایت، بسیار مهربان و نابغه¬ای بالفطره و انسانی غیرمتعارف بود که با مینوی و فرزاد توی کافه¬ی لقانته سرِ یک میز می¬نشستند و
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
پیام این شاعر بدبین که شادی¬ها و زیبایی¬های جهان را فراموش نمی¬کند چیست؟ پیام مردی¬ست که همه چیز را دیده و همه چیز را شناخته و آزموده است و با این همه در هرچه دیده است و آزموده است جز نومیدی و بی¬سرانجامی و جز شک و تردید هیچ نیافته است. پیام مردی است که نه فلسفه و ریاضی دردِ جانکاه نومیدش را درمان کرده است و نه دین و عرفان او را امیدوار و خوش¬بین و مطمئن ساخته است. به همین جهت اندیشه¬ی او جز شک و حیرت و جز مرگ و نومیدی چیزی در جهان نیافته است و سراسر جهان برای او در ظلمت شک و ابهام و درد و اندوه فرو¬رفته است. (همان: 110-117)
گر آمـدنم بـه مـن بُـدی نامـدمی ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی
به زان نبدی که اندراین دیر خراب نـه آمـدمی نـه شـدمی نـه بـدمی
(خیام، 1372: 114)
یک قـطـره¬ی آب بـود با دریـا شد یک ذره¬ی خاک با زمین یکتا شد
آمدن شدنِ تو اندرین عالَم چیست آمد مـگـسی پـدیـد و ناپـیدا شد
(خیام، 1372: 95)
دکتر محمدعلی موحد معتقد است پس از آن¬که رباعیات شکّاکانه و ملحدانه¬ی خیام بر سرِ زبان¬ها افتاد و مشایخ تصوّف به مقابله با او پرداختند، عطار و شمس نیز با عدم نسبت لاابالیگری به خیام، او را گم¬گشته و سرگردان خواندند. (موحد، 1375: 192-196)
عطار نـیشابوری در قسمتی از کتاب «الهی نامه» به طعن و نکوهش خیام پرداخته و از زبانِ انسانی آگاه به فرجام مردگان می¬آورد: (عطار، 1388: 326)
بـزرگـی امــتـحـانی کـرد خـردش بـه خـاکِ عــمـرِ خیّام بـردش
بدو گـفتا چـه می¬بـینی درین خاک مرا آگاه کـن ای بـیننده¬ی پاک
جــوابـش داد آن مـــردِ گـــرامـی که ایـن مردی¬ست اندر نا¬تمامی
کنون چون گشت جهل خود عیانش عـرق می¬ریـزد از تشویر جانش
و شمس الدین محمد تبریزی هم اذعان می¬کند: خیام در شعر گفته است که کسی به سرّ عشق نرسید و آن کسی که رسید سرگردان است... او سرگردان بود، باری بر فلک می¬نهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی می¬کند و انکار می¬کند، باری اثبات می¬کند، باری «اگر» می¬گوید. سخن¬هایی درهم و بی¬اندازه و تاریک می¬گوید. مؤمن سرگردان نیست.
(شمس تبریزی، 1391: 301)
چنان¬که احمد کسروی نیز در کتاب «در پیرامون ادبیات» به خیام تاخته است و سخنان او را خام و بسیار بیخردانه خوانده است. (کسروی، بی¬تا: 31)
گاوی است در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خرَدَت بـاز کن از روی یـقـین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بـین
(خیام، 1372: 107)
بحث دیگری که درباره¬ی خیام شده است، تفکیک خیامِ ریاضی¬دان از خیامِ شاعر و انتشار کتاب «خیامی یا خیام» اثر محمد محیط¬طباطبایی است. کتابی مطوّل، غریب و فاقد منابع پژوهشی کامل که در سال 1369 در دویست و هجده صفحه به چاپ رسید.
محیط¬طباطبایی معتقد است بنابر بسیاری از نوشته¬های حکیم عمر خیامی و تصدیق برخی از ادیبان و مورّخان معاصر او مانند نظامی عروضی و ابوالحسن بیهقی، نام این ریاضی¬دان نیشابوری با نسبت خیامی ذکر شده است و این فیلسوف خیامی با شاعرِ خیام یکی نبوده است. چنان¬که نظامی نیز به شعر و شاعریِ عمر خیامی اشاره¬ای نکرده است. (محیط¬طباطبایی، 1370: 10-11) لذا حکیم ریاضی¬دان، عمر بن ابراهیم خیامی نیشابوری و شاعر فارسی¬گو، علی ابن خلف خیام بخارایی دو نفر می¬باشند و در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم است که عماد کاتب اصفهانی، فخر رازی، نجم¬الدین رازی و عطار نیشابوری از جناب خیامی به نام خیام یاد کرده¬اند و خیامیِ ریاضی¬دان و فیلسوف را تبدیل به یک شاعر رباعی¬گو کرده¬اند و آن دو را یک نفر پنداشته¬اند. (همان: 15-24-93)
مسعود خیام در قسمتی از کتاب «زار بر سر سبزه یا خیام و ترانه ها» به مصاحبه با جناب محمد محیط¬طباطبایی پرداخته و از زبان او می¬نویسد: مرحوم صادق هدایت، بسیار مهربان و نابغه¬ای بالفطره و انسانی غیرمتعارف بود که با مینوی و فرزاد توی کافه¬ی لقانته سرِ یک میز می¬نشستند و
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
زمین و زمان (خصوصاً ادیان، انبیاء و آخوندها) را مسخره می¬کردند...
کفرگویی این سه نفر به ویژه هدایت که در واقع یک کافرِ قسم خورده بود در حدّ تحمّل هیچ کس نبود... من دوست داشتم به جمع آنان بپیوندم و با آنان به بحث¬های جدّی ادبی بپردازم و آنان را در مورد مسائل مذهبی از اشتباه در بیاورم. اما مسخره بازی آنان پایان ناپذیر بود و آن¬ها این کار را از صادق یاد گرفته بودند.
همه چیز از جلسه¬ای در منزل سعید نفیسی شروع شد. در آن جلسه تقی¬زاده و مینوی هم حضور داشتند. مینوی به تقی¬زاده بسیار اعتقاد داشت و تقی¬زاده برایش مثل امام بود. این جلسه در مورد خط فارسی بود. مینوی و تقی¬زاده طرف¬دار تغییر خط بودند. من به شدّت مخالف بودم و دلایل محکم داشتم. مینوی مانند یک حاکم مطلق العنان نه تنها حاضر نمی¬شد به حرف¬ها و دلایل من گوش کند بلکه به شدّت و به وقیحانه¬ترین وضعی به من توهین کرد.
بعد از آن جلسه من تا مدّت¬ها ناراحت بودم و به خود می¬پیچیدم و نمی¬دانستم چگونه باید تلافی کنم. من مترصّد فرصت بودم تا این¬که خدای تبارک و تعالی اسباب این کار را هم مانند هر کار دیگری فراهم کرد و سال بعد نوروزنامه¬ی مینوی چاپ شد... مینوی بسیار حسود بود و کبر و غرور داشت و باید او را مالاند. من مالاندمش. حاصل کارش را بی¬اعتبار کردم. من کاری به کار خیام نداشتم. شاعر من سعدی و مولوی بود. اما برای زدن توی دهن مینوی مجبور شدم خیام را هم بزنم. اما خدا گواه است که من نمی-خواستم خیام را دراز کنم... من از این¬جا شروع کردم اما در این¬جا توقف نکردم و بعدش در پرتو تحقیقاتم به واقع به وجود دو خیام معتقد شدم. (خیام، 1375: 130 الی151)
برای شناخت بهتر خیام علاوه بر خواندن رباعیات او باید به مطالعه¬ی دیگر آثار وی نیز بپردازیم. لذا خواندن «نوروز¬نامه» و مجموعه مقالات او که در کتابی با نام «دانشنامه ی خیامی» به چاپ رسیده است، می¬تواند مفید باشد.
کتاب «نوروزنامه» نثری است ادبی در بیان سبب وضعِ جشن نوروز و این که کدام پادشاه آن را وضع نهاد و چرا آن را بزرگ داشته اند. (خیام، 1385: 2) خیام این اثر نسبتاً مختصر خود را با نام خدا و درود بر تمامِ انبیاء و پیامبر اسلام شروع می¬کند، (همان: 1) هرچند در ادامه به جز نوروز از مطالب مختلفی چون: فوائد دانش، ردّ اُمّی بودن پیامبر اسلام، (همان: 45) فوائد و حلیّتِ شراب (همان: 60-61) و فضایل صورت زیبا سخن می¬گوید. (همان: 71)
مجتبی مینوی در مقدّمه¬ی کتاب نوروز نامه، این رساله را از تألیفات خیام شمرده که تذکره نویسان صراحتاً بدان اشاره نموده¬اند و معتقد است تا دلیل محکمی بر بطلان این نسبت اقامه نشود هیچ کس را به تصاحب آن سزاوارتر از عمر خیام نیشابوری نمی-شماریم (همان: 26) و در انتها نیز از دوست صمیمی¬اش صادق هدایت که با در اختیار قرار دادن یادداشت¬های خیامنامه¬ی خود به او کمک کرده است، سپاسگزاری می¬کند. (همان: 30)
خیام در فصل اول کتاب با عنوان اندر سبب نهادن نوروز، آغاز نوروز را به کیومرث و نام¬گذاری و نهادینه کردن جشن¬ها و آیین¬های نوروزی را به جمشید نسبت می¬دهد (همان: 2) و می¬نویسد: اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز باول دقیقه¬ی حَمَل باز آید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدّت همی کم شود. (همان: 2) چنانک آفتاب از سَر حَمَل روان شد... چیزهای نو پدید آمد... از بهر بزرگ داشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس این روز را در نتوانستندی یافت نشان کردند، و این روز را جشن ساختند. (همان: 4) تا بروزگار گشتاسپ، چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد، و دین گبری آورد و گشتاسپ دین او پذیرفت...
گشتاسپ بفرمود که هر صد و بیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند، پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند. (همان: 11) اینست حقیقت نوروز آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیده¬ایم. (همان: 13)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
زمین و زمان (خصوصاً ادیان، انبیاء و آخوندها) را مسخره می¬کردند...
کفرگویی این سه نفر به ویژه هدایت که در واقع یک کافرِ قسم خورده بود در حدّ تحمّل هیچ کس نبود... من دوست داشتم به جمع آنان بپیوندم و با آنان به بحث¬های جدّی ادبی بپردازم و آنان را در مورد مسائل مذهبی از اشتباه در بیاورم. اما مسخره بازی آنان پایان ناپذیر بود و آن¬ها این کار را از صادق یاد گرفته بودند.
همه چیز از جلسه¬ای در منزل سعید نفیسی شروع شد. در آن جلسه تقی¬زاده و مینوی هم حضور داشتند. مینوی به تقی¬زاده بسیار اعتقاد داشت و تقی¬زاده برایش مثل امام بود. این جلسه در مورد خط فارسی بود. مینوی و تقی¬زاده طرف¬دار تغییر خط بودند. من به شدّت مخالف بودم و دلایل محکم داشتم. مینوی مانند یک حاکم مطلق العنان نه تنها حاضر نمی¬شد به حرف¬ها و دلایل من گوش کند بلکه به شدّت و به وقیحانه¬ترین وضعی به من توهین کرد.
بعد از آن جلسه من تا مدّت¬ها ناراحت بودم و به خود می¬پیچیدم و نمی¬دانستم چگونه باید تلافی کنم. من مترصّد فرصت بودم تا این¬که خدای تبارک و تعالی اسباب این کار را هم مانند هر کار دیگری فراهم کرد و سال بعد نوروزنامه¬ی مینوی چاپ شد... مینوی بسیار حسود بود و کبر و غرور داشت و باید او را مالاند. من مالاندمش. حاصل کارش را بی¬اعتبار کردم. من کاری به کار خیام نداشتم. شاعر من سعدی و مولوی بود. اما برای زدن توی دهن مینوی مجبور شدم خیام را هم بزنم. اما خدا گواه است که من نمی-خواستم خیام را دراز کنم... من از این¬جا شروع کردم اما در این¬جا توقف نکردم و بعدش در پرتو تحقیقاتم به واقع به وجود دو خیام معتقد شدم. (خیام، 1375: 130 الی151)
برای شناخت بهتر خیام علاوه بر خواندن رباعیات او باید به مطالعه¬ی دیگر آثار وی نیز بپردازیم. لذا خواندن «نوروز¬نامه» و مجموعه مقالات او که در کتابی با نام «دانشنامه ی خیامی» به چاپ رسیده است، می¬تواند مفید باشد.
کتاب «نوروزنامه» نثری است ادبی در بیان سبب وضعِ جشن نوروز و این که کدام پادشاه آن را وضع نهاد و چرا آن را بزرگ داشته اند. (خیام، 1385: 2) خیام این اثر نسبتاً مختصر خود را با نام خدا و درود بر تمامِ انبیاء و پیامبر اسلام شروع می¬کند، (همان: 1) هرچند در ادامه به جز نوروز از مطالب مختلفی چون: فوائد دانش، ردّ اُمّی بودن پیامبر اسلام، (همان: 45) فوائد و حلیّتِ شراب (همان: 60-61) و فضایل صورت زیبا سخن می¬گوید. (همان: 71)
مجتبی مینوی در مقدّمه¬ی کتاب نوروز نامه، این رساله را از تألیفات خیام شمرده که تذکره نویسان صراحتاً بدان اشاره نموده¬اند و معتقد است تا دلیل محکمی بر بطلان این نسبت اقامه نشود هیچ کس را به تصاحب آن سزاوارتر از عمر خیام نیشابوری نمی-شماریم (همان: 26) و در انتها نیز از دوست صمیمی¬اش صادق هدایت که با در اختیار قرار دادن یادداشت¬های خیامنامه¬ی خود به او کمک کرده است، سپاسگزاری می¬کند. (همان: 30)
خیام در فصل اول کتاب با عنوان اندر سبب نهادن نوروز، آغاز نوروز را به کیومرث و نام¬گذاری و نهادینه کردن جشن¬ها و آیین¬های نوروزی را به جمشید نسبت می¬دهد (همان: 2) و می¬نویسد: اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز باول دقیقه¬ی حَمَل باز آید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدّت همی کم شود. (همان: 2) چنانک آفتاب از سَر حَمَل روان شد... چیزهای نو پدید آمد... از بهر بزرگ داشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس این روز را در نتوانستندی یافت نشان کردند، و این روز را جشن ساختند. (همان: 4) تا بروزگار گشتاسپ، چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد، و دین گبری آورد و گشتاسپ دین او پذیرفت...
گشتاسپ بفرمود که هر صد و بیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند، پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند. (همان: 11) اینست حقیقت نوروز آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیده¬ایم. (همان: 13)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
و اما یکی از رساله¬های مختصر و فلسفی عمر خیام «فی الکون و التکلیف» نام دارد. خیام در پاره¬ای از این مقاله می¬نویسد: اگر بپرسند علت وجود خدا چه بوده؟ یعنی از چرایی آن بپرسند، در جواب وی می¬گوییم: چون ذات وی واجب الوجود است، لمیّت ندارد. و از این¬جا یک مسئله¬ی بسیار¬دشوار منشعب شده که از مشکل¬ترین مسائل در این موضوع است و آن مسئله، تفاوت موجودات در درجه¬ی شرافت می¬باشد.
بدان در این مسئله بسیاری دچار حیرت شده¬اند تا آنجا که فرزانه و خردمندی را نتوان یافت که در این باب با تحیّر دست به گریبان نباشد و شاید من و معلّم من افضل المتأخرین شیخ الرئیس بوعلی سینا [برخی ابوعلی سینا را استاد غیر¬مستقیم و با واسطه¬ی خیام می¬دانند] بیشتر در این مسئله دقت نظر کردیم. و در نتیجه¬ی بحث به جایی رسیده¬ایم که نفوس خود را قانع کرده¬ایم و این قناعت یا به واسطه¬ی ضعف نفس ما بوده است که به چیز رکیکِ باطل که ظاهری آراسته دارد قانع شده¬ایم و یا به واسطه¬ی قوّت کلام در نفس خویش می¬باشد که ما را به اقناع وادار کرده است. (خیام، 1377: 338)
حال با توجه به آنچه گذشت، شاید در بهترین حالت بتوانیم حکیم عمر خیام نیشابوری را فردی هیچ¬انگار، پوچ¬گرا، جبر¬اندیش و در عین حال لاادری معرّفی کنیم.
قـومی مـتـفکـرند انـدر ره دیـن قـومی بـه گـمان فـتاده در راه یـقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی کای بی خبران راه نه آن است و نه این
(خیام، 1372: 106)
منابع و مآخذ:
خیام، عمر (1372). رباعیات خیام، به اهتمام محمدعلی فروغی و قاسم غنی، تهران: عارف.
پسوآ، فرناندو (1399). دلواپسی، ترجمه جاهد جهانشاهی، تهران: نگاه.
هیچنز، کریستوفر (بی¬تا). خدا بزرگ نیست، ترجمه بهمنیار، بی¬جا: بی¬نا.
ژید، آندره (1334). مائده¬های زمینی و مائده¬های تازه، ترجمه حسن هنرمندی، تهران: امیرکبیر.
دازای، اوسامو (1399). نه آدمی، ترجمه مرتضی صانع، بی¬جا: بی¬نا.
هدایت، صادق (1342). ترانه¬های خیام، تهران: امیرکبیر.
عظیمی، میلاد و طَیّه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
نظامی عروضی، احمد (بی¬تا). چهار مقاله، به تصحیح محمد قزوینی، تهران: ارمغان.
جمالزاده، محمد¬علی (بی¬تا). معصومه¬ی شیرازی، بی¬جا: بی¬نا.
شاملو، احمد (1354). حافظ شیراز، تهران: مروارید.
خیام، مسعود (1375). زار بر سر سبزه یا خیام و ترانه¬ها، بی¬جا: بی¬نا.
زرین¬کوب، عبدالحسین (1355). با کاروان حُلّه، تهران: جاویدان.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). چند نکته در شعر حافظ، بخارا، شماره 109.
موحد، محمدعلی (1375). شمس تبریزی، تهران: طرح نو.
عطار، فریدالدین (1388). الهی نامه، به تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: سخن.
شمس تبریزی، شمس¬الدین محمد (1391). مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمد¬علی موحد، تهران: خوارزمی.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون ادبیات، بی¬جا: بی¬نا.
محیط¬طباطبایی، محمد (1370). خیامی یا خیام، تهران: ققنوس.
خیام، عمر (1385). نوروزنامه، به تصحیح و مقدمه مجتبی مینوی، تهران: اساطیر.
خیام، عمر (1377). دانشنامه¬ی خیامی، به کوشش رحیم رضازاده¬ملک، تهران: علم و هنر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و اما یکی از رساله¬های مختصر و فلسفی عمر خیام «فی الکون و التکلیف» نام دارد. خیام در پاره¬ای از این مقاله می¬نویسد: اگر بپرسند علت وجود خدا چه بوده؟ یعنی از چرایی آن بپرسند، در جواب وی می¬گوییم: چون ذات وی واجب الوجود است، لمیّت ندارد. و از این¬جا یک مسئله¬ی بسیار¬دشوار منشعب شده که از مشکل¬ترین مسائل در این موضوع است و آن مسئله، تفاوت موجودات در درجه¬ی شرافت می¬باشد.
بدان در این مسئله بسیاری دچار حیرت شده¬اند تا آنجا که فرزانه و خردمندی را نتوان یافت که در این باب با تحیّر دست به گریبان نباشد و شاید من و معلّم من افضل المتأخرین شیخ الرئیس بوعلی سینا [برخی ابوعلی سینا را استاد غیر¬مستقیم و با واسطه¬ی خیام می¬دانند] بیشتر در این مسئله دقت نظر کردیم. و در نتیجه¬ی بحث به جایی رسیده¬ایم که نفوس خود را قانع کرده¬ایم و این قناعت یا به واسطه¬ی ضعف نفس ما بوده است که به چیز رکیکِ باطل که ظاهری آراسته دارد قانع شده¬ایم و یا به واسطه¬ی قوّت کلام در نفس خویش می¬باشد که ما را به اقناع وادار کرده است. (خیام، 1377: 338)
حال با توجه به آنچه گذشت، شاید در بهترین حالت بتوانیم حکیم عمر خیام نیشابوری را فردی هیچ¬انگار، پوچ¬گرا، جبر¬اندیش و در عین حال لاادری معرّفی کنیم.
قـومی مـتـفکـرند انـدر ره دیـن قـومی بـه گـمان فـتاده در راه یـقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی کای بی خبران راه نه آن است و نه این
(خیام، 1372: 106)
منابع و مآخذ:
خیام، عمر (1372). رباعیات خیام، به اهتمام محمدعلی فروغی و قاسم غنی، تهران: عارف.
پسوآ، فرناندو (1399). دلواپسی، ترجمه جاهد جهانشاهی، تهران: نگاه.
هیچنز، کریستوفر (بی¬تا). خدا بزرگ نیست، ترجمه بهمنیار، بی¬جا: بی¬نا.
ژید، آندره (1334). مائده¬های زمینی و مائده¬های تازه، ترجمه حسن هنرمندی، تهران: امیرکبیر.
دازای، اوسامو (1399). نه آدمی، ترجمه مرتضی صانع، بی¬جا: بی¬نا.
هدایت، صادق (1342). ترانه¬های خیام، تهران: امیرکبیر.
عظیمی، میلاد و طَیّه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
نظامی عروضی، احمد (بی¬تا). چهار مقاله، به تصحیح محمد قزوینی، تهران: ارمغان.
جمالزاده، محمد¬علی (بی¬تا). معصومه¬ی شیرازی، بی¬جا: بی¬نا.
شاملو، احمد (1354). حافظ شیراز، تهران: مروارید.
خیام، مسعود (1375). زار بر سر سبزه یا خیام و ترانه¬ها، بی¬جا: بی¬نا.
زرین¬کوب، عبدالحسین (1355). با کاروان حُلّه، تهران: جاویدان.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). چند نکته در شعر حافظ، بخارا، شماره 109.
موحد، محمدعلی (1375). شمس تبریزی، تهران: طرح نو.
عطار، فریدالدین (1388). الهی نامه، به تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: سخن.
شمس تبریزی، شمس¬الدین محمد (1391). مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمد¬علی موحد، تهران: خوارزمی.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون ادبیات، بی¬جا: بی¬نا.
محیط¬طباطبایی، محمد (1370). خیامی یا خیام، تهران: ققنوس.
خیام، عمر (1385). نوروزنامه، به تصحیح و مقدمه مجتبی مینوی، تهران: اساطیر.
خیام، عمر (1377). دانشنامه¬ی خیامی، به کوشش رحیم رضازاده¬ملک، تهران: علم و هنر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
برخی از عالمان شیعه درباره¬ی سند زیارت عاشورا اشکال کرده اند به شکلی که گفته شده است آیت الله محمد¬هادی معرفت در مقاله¬ای با عنوان «نکاتی قابل توجه درباره¬ی زیارت عاشورا» با آن که اصل این زیارت را پذیرفته است، اما عبارت «اللّهُمَّ خُصَّ أَنتَ أَوَّلَ ظالمٍ بِاللَّعنِ مِنّی وَ ابدَأ بِهِ ثُمَّ الثانِیَ وَ الثالِثَ وَ الرابِع» که در زیارت عاشورای متداول آمده است را از لعن هایی می¬شمرَد که در قرون اخیر به زیارت عاشورا اضافه شده است. چرا که این لعن در کتاب «کامل الزیارات» ابن قولویه قمی که قدیمی¬ترین سند و مرجع زیارت عاشورا است و همچنین در نسخه های متقدّم «مصباح المتهجّد» شیخ طوسی ذکر نشده است. (ابن قولویه، 1417: 332)
و اما از کتاب ¬های خواندنی و پُر¬اهمیّتی که در این باره نگاشته شده است، می¬توان به کتاب «زیارة عاشوراء فی المیزان» اشاره کرد. اثری پژوهشی که شیخ حسین الراضی در سال 2008 میلادی به انتشار آن پرداخت. آیت الله الراضی که از محصّلین حوزه های علمیه قم و نجف بوده و از شاگردان آیت الله سید ابوالقاسم خویی و آیت الله سید محمد¬باقر صدر به شمار می¬رود، در این کتاب خود ضمن بررسی نسخه های متعدّد خطّیِ کتاب مصباح المتهجّد، با صراحت کامل اذعان می¬کند که در نسخه های متأخّرِ مصباح المتهجّد و طبیعتاً زیارت عاشورای متداول که وام ¬دار این نسخه ها است، تحریف و دستکاری صورت گرفته و چهار لعن معروف به آن اضافه شده است.
(الراضی، 2008: 107-108-143-144)
این روحانی شیعیِ برجسته¬ی عربستانی در قسمتی دیگر از این کتاب مفصّل خود به بررسی راویان زیارت عاشورا پرداخته و در نهایت در گفتاری شاذّ و شجاعانه برخلاف نظر علمای شیعه اعتراف می¬کند که سند زیارت عاشورا ضعیف است. (همان: 6381)
اندیشه¬ای که امیرحسین ترکاشوند نیز با آن هم¬نظر بوده و معتقد است که اصل زیارت عاشورا به سبب لعن¬های متعدّدی که در آن مشاهده می¬شود، مجعول است. چرا که لعنت کردن همه¬ی بنی امیّه توسط امام محمدباقر (وَ لَعَنَ اللهُ بَنی اُمَیّة قاطِبَة) منطقی نبوده و تمام افراد این خاندان فاسد نیستند که سزوار لعن ابدی باشند! (ترکاشوند، 1389: 14-27)
چنانکه لعن کردن سه خلیفه و کینه داشتن نسبت به آنها نیز تمسخرآمیز بوده و امام محمدباقر با اُمّ فَروَه، نتیجه¬ی ابوبکر (از طرف پدر و مادر) ازدواج کرد و حاصل آن وصلت، ولادت امام جعفر¬صادق، امام ششم شیعیان است. (همان: ۳۵ الی۳۷)
ابن قولویه، جعفر بن محمد (1417ق). کامل الزیارات، قم: مؤسسة النشر الاسلامی.
الراضی، حسین (2008). زیارة عاشوراء فی المیزان، بیروت: دارالمحجة البیضاء.
ترکاشوند، امیر¬حسین (1389). نفی کینه ورزی های مذهبی، تلگرام: کانال بازنگری.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و اما از کتاب ¬های خواندنی و پُر¬اهمیّتی که در این باره نگاشته شده است، می¬توان به کتاب «زیارة عاشوراء فی المیزان» اشاره کرد. اثری پژوهشی که شیخ حسین الراضی در سال 2008 میلادی به انتشار آن پرداخت. آیت الله الراضی که از محصّلین حوزه های علمیه قم و نجف بوده و از شاگردان آیت الله سید ابوالقاسم خویی و آیت الله سید محمد¬باقر صدر به شمار می¬رود، در این کتاب خود ضمن بررسی نسخه های متعدّد خطّیِ کتاب مصباح المتهجّد، با صراحت کامل اذعان می¬کند که در نسخه های متأخّرِ مصباح المتهجّد و طبیعتاً زیارت عاشورای متداول که وام ¬دار این نسخه ها است، تحریف و دستکاری صورت گرفته و چهار لعن معروف به آن اضافه شده است.
(الراضی، 2008: 107-108-143-144)
این روحانی شیعیِ برجسته¬ی عربستانی در قسمتی دیگر از این کتاب مفصّل خود به بررسی راویان زیارت عاشورا پرداخته و در نهایت در گفتاری شاذّ و شجاعانه برخلاف نظر علمای شیعه اعتراف می¬کند که سند زیارت عاشورا ضعیف است. (همان: 6381)
اندیشه¬ای که امیرحسین ترکاشوند نیز با آن هم¬نظر بوده و معتقد است که اصل زیارت عاشورا به سبب لعن¬های متعدّدی که در آن مشاهده می¬شود، مجعول است. چرا که لعنت کردن همه¬ی بنی امیّه توسط امام محمدباقر (وَ لَعَنَ اللهُ بَنی اُمَیّة قاطِبَة) منطقی نبوده و تمام افراد این خاندان فاسد نیستند که سزوار لعن ابدی باشند! (ترکاشوند، 1389: 14-27)
چنانکه لعن کردن سه خلیفه و کینه داشتن نسبت به آنها نیز تمسخرآمیز بوده و امام محمدباقر با اُمّ فَروَه، نتیجه¬ی ابوبکر (از طرف پدر و مادر) ازدواج کرد و حاصل آن وصلت، ولادت امام جعفر¬صادق، امام ششم شیعیان است. (همان: ۳۵ الی۳۷)
ابن قولویه، جعفر بن محمد (1417ق). کامل الزیارات، قم: مؤسسة النشر الاسلامی.
الراضی، حسین (2008). زیارة عاشوراء فی المیزان، بیروت: دارالمحجة البیضاء.
ترکاشوند، امیر¬حسین (1389). نفی کینه ورزی های مذهبی، تلگرام: کانال بازنگری.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘فی حقیقة العشق
📝شهابالدین سهروردی
عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
کتاب فارسی «فی حقیقة العشق» یا «مونسالعشّاق» اثر شیخِ اشراق، شهابالدین سهروردی، رسالهای خواندنی و مختصر دربارۀ عشق است که نهتنها یکی از نمونههای اعلای زبان و ادب فارسی بهشمار میرود، شامل پارهای از آراء فلسفی سهروردی است.
چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسناند... و وصول به حُسن ممکن نشود الّا بهواسطۀ عشق و عشق هر کسی را به خود راه ندهد... و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بُوَد، حُزن را که وکیل در است بفرستد تا خانه پاک کند (سهروردی، ۱۳۸۷: ۱۲). محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند... و عشق خاصتر از محبت است، زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همۀ محبت عشق نباشد (همان: ۱۳).
عشق را از عَشَقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُنِ درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، سپس سَر بَرآرَد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کُنَد که نم در میان درخت نمانَد، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود (همان: ۱۴-۱۵).
ای عاقلان در عاشقی دیوانه میباید شدن
من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیدهام
منبع:
_ سهروردی، شهابالدین، ۱۳۸۷، فی حقیقة العشق یا مونسالعشاق، به کوشش حسین مفید، تهران، مولی.
https://t.iss.one/Minavash
📝شهابالدین سهروردی
عاقلان نقطۀ پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
کتاب فارسی «فی حقیقة العشق» یا «مونسالعشّاق» اثر شیخِ اشراق، شهابالدین سهروردی، رسالهای خواندنی و مختصر دربارۀ عشق است که نهتنها یکی از نمونههای اعلای زبان و ادب فارسی بهشمار میرود، شامل پارهای از آراء فلسفی سهروردی است.
چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسناند... و وصول به حُسن ممکن نشود الّا بهواسطۀ عشق و عشق هر کسی را به خود راه ندهد... و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بُوَد، حُزن را که وکیل در است بفرستد تا خانه پاک کند (سهروردی، ۱۳۸۷: ۱۲). محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند... و عشق خاصتر از محبت است، زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همۀ محبت عشق نباشد (همان: ۱۳).
عشق را از عَشَقه گرفتهاند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بُنِ درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، سپس سَر بَرآرَد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کُنَد که نم در میان درخت نمانَد، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود (همان: ۱۴-۱۵).
ای عاقلان در عاشقی دیوانه میباید شدن
من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیدهام
منبع:
_ سهروردی، شهابالدین، ۱۳۸۷، فی حقیقة العشق یا مونسالعشاق، به کوشش حسین مفید، تهران، مولی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
دکتر جلال ستاری که یکی از مترجمان و نویسندگان و اسطورهشناسان نامدار ایرانی است، در قسمتی از کتاب «در بیدولتی فرهنگ» اشارهی مختصری به سرانهی مطالعه در ایرانِ دوران پهلوی و جمهوری اسلامی کرده و مینویسد: روزنامه اطلاعات در مورخ ۱۴ بهمنماه ۱۳۵۳ گزارش کرد هر ایرانی در طول یک سال به طور متوسّط فقط ۲۰ تا ۳۰ ثانیه از وقت خود را به مطالعهی کتاب میگذراند... چنانکه بر اساس آمارهای موجود در سال ۱۳۷۲ سرانهی مطالعهی سالیانه در ایران، ۱۶ دقیقه برای هر نفر است. یعنی هر ایرانی در روز تنها ۳ ثانیه زمان برای مطالعه صرف میکند. (ستاری، ۱۳۷۹: ۱۵۴-۱۵۶)
ستاری، جلال (۱۳۷۹). در بیدولتی فرهنگ، تهران: نشر مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ستاری، جلال (۱۳۷۹). در بیدولتی فرهنگ، تهران: نشر مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘فیه مافیه
📝مولانا
مولانا جلالالدین محمد بلخی علاوه بر «مثنوی معنوی» و «دیوان شمس»، دارای سه اثر منثور به نامهای «مکتوبات»، «مجالس سبعه» و «فیه مافیه» است. کتاب «فیه مافیه» شامل یادداشتهایی از سخنان مولوی است که توسط پیروان او گردآوری شده و در لغت بهمعنای "در آن است آنچه در آن است" میباشد.
بدیعالزمان فروزانفر در مقدمۀ این کتاب مینویسد:
گمان میرود که این اسم مقتبس است از قطعهیی که در فتوحات مکیه تألیف محییالدین عربی ذکر شده و آن قطعه این است (مولوی، ۱۳۸۵: ۱۳):
کـتاب فیه مافیه
بـدیـع فی معانیه
اذا عاینتَ مافیه
رأیتَ الدُرُّ یحویه
در پارهای از کتاب «فیه مافیه» از زبان مولانا میخوانیم:
مرا خویی است که نخواهم هیچ دلی از من آزرده شود... آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من میآیند از بیم آنکه ملول نشوند شعری میگویم تا به آن مشغول شوند و اگرنه من از کجا، شعر از کجا! والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست. همچنانک یکی دست در شکمبه که کرده است و آن را میشوراند برای اشتهای مهمان. چون اشتهای مهمان به شکمبه است، مرا لازم شد. آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند، آن خَرَد و آن فروشد، اگرچه دونتر متاعها باشد (همان: ۸۹).
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۸۵، فیه مافیه، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، نگاه.
https://t.iss.one/Minavash
📝مولانا
مولانا جلالالدین محمد بلخی علاوه بر «مثنوی معنوی» و «دیوان شمس»، دارای سه اثر منثور به نامهای «مکتوبات»، «مجالس سبعه» و «فیه مافیه» است. کتاب «فیه مافیه» شامل یادداشتهایی از سخنان مولوی است که توسط پیروان او گردآوری شده و در لغت بهمعنای "در آن است آنچه در آن است" میباشد.
بدیعالزمان فروزانفر در مقدمۀ این کتاب مینویسد:
گمان میرود که این اسم مقتبس است از قطعهیی که در فتوحات مکیه تألیف محییالدین عربی ذکر شده و آن قطعه این است (مولوی، ۱۳۸۵: ۱۳):
کـتاب فیه مافیه
بـدیـع فی معانیه
اذا عاینتَ مافیه
رأیتَ الدُرُّ یحویه
در پارهای از کتاب «فیه مافیه» از زبان مولانا میخوانیم:
مرا خویی است که نخواهم هیچ دلی از من آزرده شود... آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من میآیند از بیم آنکه ملول نشوند شعری میگویم تا به آن مشغول شوند و اگرنه من از کجا، شعر از کجا! والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست. همچنانک یکی دست در شکمبه که کرده است و آن را میشوراند برای اشتهای مهمان. چون اشتهای مهمان به شکمبه است، مرا لازم شد. آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند، آن خَرَد و آن فروشد، اگرچه دونتر متاعها باشد (همان: ۸۹).
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۸۵، فیه مافیه، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، نگاه.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
زوار وقتی از حرم خارج می¬شود مثل کودکی که تازه از مادر زاییده شده، از گناه به کلّی پاک است. مردک خجالت نمی¬کشید و می¬گفت: هر زواری که زیارت خود را به انجام رسانیده اگر در خود گناهی فرض کند در صحّت نسبت خود شک کند... یعنی ولدالزناست. (کسروی، بی¬تا: ذیل «حاجی¬های انباردار چه دینی دارند» 5)
سید احمد کسروی، نویسنده، پژوهشگر، حقوق¬دان و مورّخ نامدار ایرانی در سال 1269 در شهر تبریز دیده به جهان گشود و در اسفندماه 1324 پس از نجات یافتن از ترور و سوء قصد نافرجام نواب صفوی که در چند ماه قبل صورت گرفته بود، این بار توسّط دوستان و گروه او موسوم به فدائیان اسلام و به وسیله¬ی اسلحه و ضربات چاقو در دادگستری تهران کشته شد. (جعفریان، 1382: 105)
احمد کسروی در پاره¬ای از کتاب «زندگانی من» که به منزله¬ی اتوبیوگرافی اوست، ضمن اشاره به درس خواندن پدرش در حوزه¬ی علمیه و روی¬گردانی وی از این مسیر و پرداختن به بازرگانی، (کسروی، بی¬تا: ذیل «زندگانی من» 12) از خواسته¬ی پدر خود مبنی بر پوشیدن لباس روحانیّت توسّط او [احمد] سخن گفته (همان: 19) و می¬نویسد: من خود به شیوه¬ی ملایان رفتار نمی¬کردم. عمامه سترگِ شُل و وِل به سر نمی¬گزاردم، کفش¬های زرد یا سبز به پا نمی¬کردم، شلوار سفید نمی¬پوشیدم، ریش فرو نمی¬هلیدم... این¬ها به جای خود که چون چشمهایم ناتوان گردیده بود با دستور پزشک آیینک (عینک) به چشم می¬زدم، و این عینک زدن دلیل دیگری به فرنگی¬مآبی من شمرده می¬شد، این¬ها با عدالت که شرط پـیش¬نمازی و ملایی بود نمی¬ساخت...
و من خشنود می¬بودم که دیر یا زود آن طوق از گردنم باز شود. این است تا توانستم خود را از کارهای ملایی به کنار می¬گرفتم. تنها به بزم¬های عقد [برای خواندن عقد] رفته از کارهای دیگر خودداری می¬نمودم. یک سال و نیم بدین سان گذشت... در این یک سال و نیم کاری که کردم قرآن را از بَر گردانیدم. این کار مرا واداشت که زمانی به معنی قرآن بپردازم. و این پرداختن به معنی آنها خود داستانی گردید و نخست تکانی که در اندیشه¬ها و باورهای من پدید آمد از این راه بود. (همان: 35-36)
کسروی فردی مخالف مذاهب بود، اما گویی با ادیان و خصوصاً اسلام سرِ جنگ نداشت و از آیین جدیدی با عنوان دینِ پاک حمایت می¬کرد. چنان¬که «در پیرامون اسلام» می¬آورد: دین والاترین اندیشه¬هاست. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون اسلام» 5) ما می¬گوییم دین برای مردم است ولی آنان این را نپذیرفته مردم را برای دین می¬شمارند. (همان: 16) نخست باید دانست اسلام دوتاست: یک اسلامی که آن پاک مردِ عرب بنیان نهاد و تا قرن¬ها برپا می¬بود و دیگری اسلامی که امروز هست و به¬رنگ¬های گوناگونی از سنّی و شیعی و اسماعیلی و علی¬اللهی و شیخی و مانند اینها نمودار گردیده. (همان: 4) سخن از اسلام امروزی است. این اسلام نام، این دستگاهی که با دست ملایان می-گردد نه تنها سودی نمی¬دارد، زیانهای بزرگی نیز می¬رساند و مایه بدبختی می¬باشد. (همان: 7)
کتاب مسلمانان پر است از داستان¬های نتوانستی که به نام پاک مردِ اسلام نوشته¬اند: ماه را دو نیم گردانیده، به آسمان برای دیدار خدا رفته و از میان انگشتان چشمه روان گردانیده... در قرآن دیده می¬شود که از پیغمبر هر زمان معجزه خواسته¬اند ناتوانی نموده و آشکارا گفته من نمی¬توانم، پس چگونه شما می¬گویید معجزه نشان داد؟! (همان: 8) وهابیان از روی¬آوردن به قرآن به نتیجه نیکی رسیده¬اند و خود در میان مسلمانان بهترین گروه می¬باشند. (همان: 33)
احمد کسروی در کتاب «شیعیگری» نیز بر آن اعتقاد است که مردم معنی دین را نمی¬دانند و آن را یک چیز بی¬ارجی وا ¬می¬نمایند. ولی ما دین را به یک معنای بسیار والایی می-شناسیم. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیعیگری» 42) و در «وَرجاوَند بنیاد» اذعان می¬کند که عقل و خرَد داشتن به معنی بی¬نیاز بودن انسان¬ها از دین نیست چرا که دین آموزگار خرَد است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «ورجاوند بنیاد» 54) و در نهایت در کتاب «در پیرامون رمان» می¬نویسد: چرا ایرانیان به اسلام ننازند که در آغاز پیدایش اسلام با همه¬ی آن خونریزیها با عرب، چون پی به حقیقت آن دین خدایی بردند پاکدلانه به پیروی آن برخواستند و صد گونه فداکاری درباره¬ی آن دین نمودند. (کسروی، بی¬تا: «در پیرامون رمان» 19)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
سید احمد کسروی، نویسنده، پژوهشگر، حقوق¬دان و مورّخ نامدار ایرانی در سال 1269 در شهر تبریز دیده به جهان گشود و در اسفندماه 1324 پس از نجات یافتن از ترور و سوء قصد نافرجام نواب صفوی که در چند ماه قبل صورت گرفته بود، این بار توسّط دوستان و گروه او موسوم به فدائیان اسلام و به وسیله¬ی اسلحه و ضربات چاقو در دادگستری تهران کشته شد. (جعفریان، 1382: 105)
احمد کسروی در پاره¬ای از کتاب «زندگانی من» که به منزله¬ی اتوبیوگرافی اوست، ضمن اشاره به درس خواندن پدرش در حوزه¬ی علمیه و روی¬گردانی وی از این مسیر و پرداختن به بازرگانی، (کسروی، بی¬تا: ذیل «زندگانی من» 12) از خواسته¬ی پدر خود مبنی بر پوشیدن لباس روحانیّت توسّط او [احمد] سخن گفته (همان: 19) و می¬نویسد: من خود به شیوه¬ی ملایان رفتار نمی¬کردم. عمامه سترگِ شُل و وِل به سر نمی¬گزاردم، کفش¬های زرد یا سبز به پا نمی¬کردم، شلوار سفید نمی¬پوشیدم، ریش فرو نمی¬هلیدم... این¬ها به جای خود که چون چشمهایم ناتوان گردیده بود با دستور پزشک آیینک (عینک) به چشم می¬زدم، و این عینک زدن دلیل دیگری به فرنگی¬مآبی من شمرده می¬شد، این¬ها با عدالت که شرط پـیش¬نمازی و ملایی بود نمی¬ساخت...
و من خشنود می¬بودم که دیر یا زود آن طوق از گردنم باز شود. این است تا توانستم خود را از کارهای ملایی به کنار می¬گرفتم. تنها به بزم¬های عقد [برای خواندن عقد] رفته از کارهای دیگر خودداری می¬نمودم. یک سال و نیم بدین سان گذشت... در این یک سال و نیم کاری که کردم قرآن را از بَر گردانیدم. این کار مرا واداشت که زمانی به معنی قرآن بپردازم. و این پرداختن به معنی آنها خود داستانی گردید و نخست تکانی که در اندیشه¬ها و باورهای من پدید آمد از این راه بود. (همان: 35-36)
کسروی فردی مخالف مذاهب بود، اما گویی با ادیان و خصوصاً اسلام سرِ جنگ نداشت و از آیین جدیدی با عنوان دینِ پاک حمایت می¬کرد. چنان¬که «در پیرامون اسلام» می¬آورد: دین والاترین اندیشه¬هاست. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون اسلام» 5) ما می¬گوییم دین برای مردم است ولی آنان این را نپذیرفته مردم را برای دین می¬شمارند. (همان: 16) نخست باید دانست اسلام دوتاست: یک اسلامی که آن پاک مردِ عرب بنیان نهاد و تا قرن¬ها برپا می¬بود و دیگری اسلامی که امروز هست و به¬رنگ¬های گوناگونی از سنّی و شیعی و اسماعیلی و علی¬اللهی و شیخی و مانند اینها نمودار گردیده. (همان: 4) سخن از اسلام امروزی است. این اسلام نام، این دستگاهی که با دست ملایان می-گردد نه تنها سودی نمی¬دارد، زیانهای بزرگی نیز می¬رساند و مایه بدبختی می¬باشد. (همان: 7)
کتاب مسلمانان پر است از داستان¬های نتوانستی که به نام پاک مردِ اسلام نوشته¬اند: ماه را دو نیم گردانیده، به آسمان برای دیدار خدا رفته و از میان انگشتان چشمه روان گردانیده... در قرآن دیده می¬شود که از پیغمبر هر زمان معجزه خواسته¬اند ناتوانی نموده و آشکارا گفته من نمی¬توانم، پس چگونه شما می¬گویید معجزه نشان داد؟! (همان: 8) وهابیان از روی¬آوردن به قرآن به نتیجه نیکی رسیده¬اند و خود در میان مسلمانان بهترین گروه می¬باشند. (همان: 33)
احمد کسروی در کتاب «شیعیگری» نیز بر آن اعتقاد است که مردم معنی دین را نمی¬دانند و آن را یک چیز بی¬ارجی وا ¬می¬نمایند. ولی ما دین را به یک معنای بسیار والایی می-شناسیم. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیعیگری» 42) و در «وَرجاوَند بنیاد» اذعان می¬کند که عقل و خرَد داشتن به معنی بی¬نیاز بودن انسان¬ها از دین نیست چرا که دین آموزگار خرَد است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «ورجاوند بنیاد» 54) و در نهایت در کتاب «در پیرامون رمان» می¬نویسد: چرا ایرانیان به اسلام ننازند که در آغاز پیدایش اسلام با همه¬ی آن خونریزیها با عرب، چون پی به حقیقت آن دین خدایی بردند پاکدلانه به پیروی آن برخواستند و صد گونه فداکاری درباره¬ی آن دین نمودند. (کسروی، بی¬تا: «در پیرامون رمان» 19)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
البته نباید فراموش کرد که احترام کسروی به دین منافی دشمنی او با خرافات دینی نمی¬باشد. لذا در آثار متعدّدی از جمله دو داستان کوتاه و خواندنی «حاجی¬های انباردار چه دینی دارند» و «عطسه به صبر چه ربط دارد» به نقد و ردّ آداب و رسوم خرافی مردم ایران پرداخته و در قسمتی از داستان «عطسه به صبر چه ربط دارد» می¬آورد: دو فرسخ که می¬روند در جلو یک قهوه¬خانه می¬ایستد که به اتومبیل آب ریزند. پس از آب ریختن که می¬خواهد حرکت کند یکی از مسافرها عطسه می¬کند. مسافرها همه می¬گویند: صبر آمد! صبر آمد!
مسافرتهرانی: آقا چرا نمی¬روی؟!
شوفر: شما می¬خواهید حکم خدا را گوش نکنیم؟! مسافر تهرانی: حکم خدا کدام است؟!
شوفر: پس این صبر که آمد حکم خدا نیست؟!
مسافر تهرانی: چه می¬گویی آقا! خدا کجا گفته که هر وقت یکی عطسه کرد بدانید که من حکم می¬کنم صبر کنید و نروید؟! این خبر را از طرف خدا که آورده است؟!
شاگرد شوفر: پس اینها در قرآن نیست؟!
مسافر تهرانی: آفرین بر شما! آفرین بر آن ملایانی که شما را تربیت کرده¬اند.
مدیر دبستان: آقا این¬ها در مذهب ماست. ما که نمی-توانیم از عقیده¬ی خود دست برداریم. خواهش می¬کنم به مذهب ما، به علمای ما توهین نکنید! (کسروی، بی¬تا: ذیل ««عطسه به صبر چه ربط دارد» 2-3)
و اما جنبه¬ی تاریخ¬دانی کسروی از جمله مواردی است که تقریباً دوست و دشمن به آن اعتراف کرده و همگی لب به ستایش از آن بسته¬اند. لذا احمد کسروی را با آن¬که شاید نتوان به عنوان نخستین فردی معرّفی نمود که در نسبِ خاندان صفوی تردید کرده است، اما گویی اوّلین مورّخی است که پیرامون این موضوع به تحقیق و پژوهشی مستقل دست زده و در کتاب مختصر و مهمّ «شیخ صفی و تبارش» به رمز گشایی از این تبار پرداخته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقاله¬ی «نقشِ ایدئولوژیکِ نسخه بَدل¬ها» به تصرّفات دولت صفوی در نسخه¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّازِ اردبیلی اشاره کرده و می¬نویسد: امروز برای ارباب تاریخ تقریباً امری بدیهی است که صفویان دارای تبار سیادت نبوده¬اند و به روزگاری که ایدئولوژی تشیّع را مرکب مناسبی برای مقاصد سیاسی خویش تشخیص داده¬اند، کوشیده¬اند تا نسب خویش را به امان شیعه پیوند دهند... مورّخ بزرگ قرن ما، سید احمد کسروی با نبوغ تاریخ شناسانه¬ی خویش از رهگذر مقابله¬ی نسخه بدل¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّاز این نکته را کشف کرد و در کتاب دوران ساز خویش به نام «شیخ صفی و تبارش» ثابت کرد که چگونه منافع ایدئولوژیک دولت صفوی، کاتبان نسخه¬های صفوة الصفا را به دست بُردن در این متن واداشته است. (شفیعی کدکنی، 1383: 98-99)
کسروی در این¬باره در پاره¬ای از کتاب شیخ صفی و تبارش می¬آورد: از پیش از زمان پادشاهی صفویان در کتاب ابن بزّاز دست¬بُردهای فراوان می¬کرده¬اند و هر چه را که در آن کتاب با سیّد بودن شیخ [صفی¬الدّین اردبیلی جدّ خاندان صفوی] و سنّی نبودن او نسازنده می¬یافته¬اند از میان بر¬می¬داشته¬اند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیخ صفی و تبارش» 14)
احمد کسروی در ادامه از راه مقایسه¬ی نسخه¬های قدیمیِ صفوة الصفا با نسخه¬هایی که مورد تصرّف هواداران حکومت صفوی بوده است به کشف این نکات رسیده است که: 1-شیخ صفی¬الدّین، سیّد نبوده و نبیرگان او سیّد شده¬اند. 2-شیخ صفی¬الدین¬ سنّی می¬بوده و نبیره¬ی او، شاه اسماعیل، شیعیِ سنّی¬کُش درآمده است. 3-شیخ صفی¬الدین فارس زبان می¬بوده و بازماندگان او تُرکی را پذیرفته¬اند. (همان: 5)
کسروی در کتاب «تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان» ضمن اقرار به عدم اطلاعات کافی از میرزا کوچک¬خان جنگلی و جنبش جنگل و همچنین تحسین و ستایش او به سبب نبرد با بیگانگان می¬نویسد: جنگلیان برای دشمنی با انگلیسان با آلمان و عثمان [و در گام بعدی با روسیه] بستگی پیدا کرده بودند و سرکردگان اتریشی در میان خود می¬داشتند... این می¬رساند که مردان کوتاه¬بین و ساده¬ای هستند و از دور¬اندیشی و شناختن سود و زیان کشور بی¬بهره می¬باشند. (کسروی، 1357: ج 2، 812 الی814)
و یا در «تاریخ مشروطه¬ی ایران» در رابطه با شیخ فضل الله نوری اذعان می¬کند که شیخ فضل الله به درخواست دو سیدِ طباطبایی و بهبهانی سوگند خورد که دیگر دشمنی با مجلس و مشروطه نکند و نوشته¬ای هم نوشته به دست طباطبایی سپرد. اما باز از راه خود برنگشت. علمای سه گانه¬ی نجف: آخوند خراسانی، میرزا حسین تهرانی و شیخ عبدالله مازندرانی تلگراف فرستادند که همراهی با مخالفین اساس مشروطیت هر که باشد محاربه با امام عصر است... و نوری چون مخلّ به آسایـش و مفسد است تصرّفش در امور، حرام است. (کسروی، 1356: 373-528-615)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
البته نباید فراموش کرد که احترام کسروی به دین منافی دشمنی او با خرافات دینی نمی¬باشد. لذا در آثار متعدّدی از جمله دو داستان کوتاه و خواندنی «حاجی¬های انباردار چه دینی دارند» و «عطسه به صبر چه ربط دارد» به نقد و ردّ آداب و رسوم خرافی مردم ایران پرداخته و در قسمتی از داستان «عطسه به صبر چه ربط دارد» می¬آورد: دو فرسخ که می¬روند در جلو یک قهوه¬خانه می¬ایستد که به اتومبیل آب ریزند. پس از آب ریختن که می¬خواهد حرکت کند یکی از مسافرها عطسه می¬کند. مسافرها همه می¬گویند: صبر آمد! صبر آمد!
مسافرتهرانی: آقا چرا نمی¬روی؟!
شوفر: شما می¬خواهید حکم خدا را گوش نکنیم؟! مسافر تهرانی: حکم خدا کدام است؟!
شوفر: پس این صبر که آمد حکم خدا نیست؟!
مسافر تهرانی: چه می¬گویی آقا! خدا کجا گفته که هر وقت یکی عطسه کرد بدانید که من حکم می¬کنم صبر کنید و نروید؟! این خبر را از طرف خدا که آورده است؟!
شاگرد شوفر: پس اینها در قرآن نیست؟!
مسافر تهرانی: آفرین بر شما! آفرین بر آن ملایانی که شما را تربیت کرده¬اند.
مدیر دبستان: آقا این¬ها در مذهب ماست. ما که نمی-توانیم از عقیده¬ی خود دست برداریم. خواهش می¬کنم به مذهب ما، به علمای ما توهین نکنید! (کسروی، بی¬تا: ذیل ««عطسه به صبر چه ربط دارد» 2-3)
و اما جنبه¬ی تاریخ¬دانی کسروی از جمله مواردی است که تقریباً دوست و دشمن به آن اعتراف کرده و همگی لب به ستایش از آن بسته¬اند. لذا احمد کسروی را با آن¬که شاید نتوان به عنوان نخستین فردی معرّفی نمود که در نسبِ خاندان صفوی تردید کرده است، اما گویی اوّلین مورّخی است که پیرامون این موضوع به تحقیق و پژوهشی مستقل دست زده و در کتاب مختصر و مهمّ «شیخ صفی و تبارش» به رمز گشایی از این تبار پرداخته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقاله¬ی «نقشِ ایدئولوژیکِ نسخه بَدل¬ها» به تصرّفات دولت صفوی در نسخه¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّازِ اردبیلی اشاره کرده و می¬نویسد: امروز برای ارباب تاریخ تقریباً امری بدیهی است که صفویان دارای تبار سیادت نبوده¬اند و به روزگاری که ایدئولوژی تشیّع را مرکب مناسبی برای مقاصد سیاسی خویش تشخیص داده¬اند، کوشیده¬اند تا نسب خویش را به امان شیعه پیوند دهند... مورّخ بزرگ قرن ما، سید احمد کسروی با نبوغ تاریخ شناسانه¬ی خویش از رهگذر مقابله¬ی نسخه بدل¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّاز این نکته را کشف کرد و در کتاب دوران ساز خویش به نام «شیخ صفی و تبارش» ثابت کرد که چگونه منافع ایدئولوژیک دولت صفوی، کاتبان نسخه¬های صفوة الصفا را به دست بُردن در این متن واداشته است. (شفیعی کدکنی، 1383: 98-99)
کسروی در این¬باره در پاره¬ای از کتاب شیخ صفی و تبارش می¬آورد: از پیش از زمان پادشاهی صفویان در کتاب ابن بزّاز دست¬بُردهای فراوان می¬کرده¬اند و هر چه را که در آن کتاب با سیّد بودن شیخ [صفی¬الدّین اردبیلی جدّ خاندان صفوی] و سنّی نبودن او نسازنده می¬یافته¬اند از میان بر¬می¬داشته¬اند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیخ صفی و تبارش» 14)
احمد کسروی در ادامه از راه مقایسه¬ی نسخه¬های قدیمیِ صفوة الصفا با نسخه¬هایی که مورد تصرّف هواداران حکومت صفوی بوده است به کشف این نکات رسیده است که: 1-شیخ صفی¬الدّین، سیّد نبوده و نبیرگان او سیّد شده¬اند. 2-شیخ صفی¬الدین¬ سنّی می¬بوده و نبیره¬ی او، شاه اسماعیل، شیعیِ سنّی¬کُش درآمده است. 3-شیخ صفی¬الدین فارس زبان می¬بوده و بازماندگان او تُرکی را پذیرفته¬اند. (همان: 5)
کسروی در کتاب «تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان» ضمن اقرار به عدم اطلاعات کافی از میرزا کوچک¬خان جنگلی و جنبش جنگل و همچنین تحسین و ستایش او به سبب نبرد با بیگانگان می¬نویسد: جنگلیان برای دشمنی با انگلیسان با آلمان و عثمان [و در گام بعدی با روسیه] بستگی پیدا کرده بودند و سرکردگان اتریشی در میان خود می¬داشتند... این می¬رساند که مردان کوتاه¬بین و ساده¬ای هستند و از دور¬اندیشی و شناختن سود و زیان کشور بی¬بهره می¬باشند. (کسروی، 1357: ج 2، 812 الی814)
و یا در «تاریخ مشروطه¬ی ایران» در رابطه با شیخ فضل الله نوری اذعان می¬کند که شیخ فضل الله به درخواست دو سیدِ طباطبایی و بهبهانی سوگند خورد که دیگر دشمنی با مجلس و مشروطه نکند و نوشته¬ای هم نوشته به دست طباطبایی سپرد. اما باز از راه خود برنگشت. علمای سه گانه¬ی نجف: آخوند خراسانی، میرزا حسین تهرانی و شیخ عبدالله مازندرانی تلگراف فرستادند که همراهی با مخالفین اساس مشروطیت هر که باشد محاربه با امام عصر است... و نوری چون مخلّ به آسایـش و مفسد است تصرّفش در امور، حرام است. (کسروی، 1356: 373-528-615)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
از احمد کسروی همچنین به عنوان اولین پژوهشگری یاد می¬شود که با نوشتن کتاب مختصر «آذری یا زبان باستان آذربایجان» در سال 1304 مردم آذربایجان را ایرانی خوانده و فارس بودن آنان را به اثبات رسانده است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «آذری یا زبان باستان آذربایجان» 10 الی22)
چنان¬که در «شیعیگری» ضمن اشاره به جنگ جهانی اول و قحطی بی¬سابقه در سال 1297 شمسی در ایران می¬آورد: در سال 1336 [قمری] که جنگ جهانگیر در میان می¬بود و گرانی نیز پیش آمد و می¬توان گفت بیش از سه یک مردم را نابود گردانید، در آن سال من در تبریز می¬بودم و آشکاره می¬دیدم که بیشتر توانگران دست بینوایان نمی-گرفتند، خویشان و همسایگانشان که از گرسنگی می¬مُردند پروا نمی¬داشتند و مردگان که از بی¬کفنی بر روی زمین می¬ماندند به روی خود نمی¬آوردند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیعیگری» 44)
دکتر شفیعی کدکنی با آن¬که کسروی را نابغه¬ی زبان¬شناسی و تاریخ معرفی می¬کند، آثار او پیرامون ادبیات و شاعران را خنده¬آور، عجیب و دور از شأن چنین نویسنده¬ای می¬شمرَد و در کتاب «زبان شعر در نثر صوفیه» می¬آورد: سید احمد کسروی مورّخِ بزرگ و زبان¬شناس عظیم¬الشأن ایران کسی که جانش را بر سرِ عقایدش نهاد ولی موجی را که در تاریخ فرهنگی و اجتماعی ایران به وجود آورد هیچ کس نمی¬تواند نادیده بگیرد، عامل اصلی عقب ماندگی جوامع اسلامی را عرفان و تصوّف می¬پندارد. من نیز با او درین نکته موافقم که یکی از علل و شاید هم تنها علّت در عقب ماندگی جوامع اسلامی، تصوّف است؛ اما بمانند کسروی نمی¬خواهم این علّت بدبختی را با دشنام و ستیزه¬جویی از میان بردارم، زیرا برای من بمانند روز روشن است که عرفان و تصوّف با مخالفت¬هایی از نـوع مخالفت کسروی هرگز از میان برداشته نـخواهد شد. (شفیعی کدکنی، 1392: 18-19)
احمد کسروی اندیشمندی بزرگ و در عین حال نویسنده¬ای سطحی¬نگر و متعصّب بود! او را متفکّری شجاع می¬نامیم، چرا که به هیچ عنوان با عقل و خرَد سرِ ستیز نداشت و در آثار خود پیوسته از اندیشه و تفکّر سخن می¬گفت. هرچند عقل را مساوی با فلسفه نمی¬پنداشت و اذعان داشته است: فلسفه و تصوّف سبب گرفتاری شرق شده است. چنگیز و هولاکو و تیمور با شرق آن نکرده¬اند که این¬ها کرده است. امروز بت¬پرستی-هایی که باید بر انداخت این¬ها و مانندهای این¬هاست. از افلاطون و ارسطو گرفته تا ملاصدرا و هزاران کسانی که آن را دنبال کرده¬اند، همه رنج بیهوده برده¬اند و جز گزند سودی از کوشش¬های آن¬ها برنخاسته است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون فلسفه» 97)
و از او به عنوان نویسنده-ای متعصّب و جزم¬اندیش یاد می¬کنیم، چرا که معتقد بود که باید اکثر کتاب¬های شعر، رمان و فلسفه را در آتش سوزاند، و از این رو با شاگردان خود در مراسمی نمادین به سوزاندن این نوع کتاب¬ها اقدام می¬کرد. کسروی در «در پیرامون ادبیات» می¬نویسد: سعدی خودش می¬گوید که به شاهد پسری عشق می¬ورزیده و سَری و سِری می¬داشته سپس از او رنجیده شده و دامن در¬کشیده. آن پسر سفر کرده که عاشقان دیگری پیدا کند. سعدی پشیمان و پریشان گردیده، پس از زمانی آن پسر بازگشته و چون موی به رویش دمیده بود سعدی به او رو نداده و زبان به ریش¬خندها باز کرده... این نمونه¬ای از عشق سعدی است. او نامردانه با پسران عشق ورزد و نازشان کشد تا به دامشان اندازد. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون ادبیات» 70) پس چه بی¬شرمست کسی که بگوید عشق سعدی بازیچه هوی و هوس نیست. عشق پاک و عشق از مخلوق به خالق است... ای کاش یک مغولی سعدی را کشته بودی که آوازش بریده شدی و این همه سخنان ناپاک از خود به یادگار نگزاردی. (همان: 71)
سخنان خیام خام و بسیار بی¬خردانه است. (همان: 31) مولوی نشسته و مفت¬خورده و سخنان مفت گفته. (همان: 44) حافظ از همه¬ی بد¬آموزان بدتر است و بیشتری از بدی-های شاعران را از یاوه¬گویی، مفت¬خواری، گزافه¬گویی، ستایشگری، چاپلوسی، بچه¬بازی و باده¬گساری دارا می¬بوده. (همان: 46) یکی از کتاب¬های سراپا زیان، دیوان حافظ است. حافظِ روسیاه تنها به آن بس نکرده که عمر هدر سازد و زندگانی با بیهوده¬گویی بسر برد، یک رشته بدآموزی¬های زهرناک [خراباتیگری، جبریگری، صوفیگری] را نیز در سخنان خود گنجانیده که میلیون¬ها کسان را نیز همچون خود پوچ مغز و آلوده گرداند. اینست تا میتوان باید به نابودی این دیوانِ – دیوانه¬ی یاوه¬گویِ چرند¬گو - کوشید. (کسروی، بی¬تا: ذیل «حافظ چه می¬گوید» 5-24)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
از احمد کسروی همچنین به عنوان اولین پژوهشگری یاد می¬شود که با نوشتن کتاب مختصر «آذری یا زبان باستان آذربایجان» در سال 1304 مردم آذربایجان را ایرانی خوانده و فارس بودن آنان را به اثبات رسانده است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «آذری یا زبان باستان آذربایجان» 10 الی22)
چنان¬که در «شیعیگری» ضمن اشاره به جنگ جهانی اول و قحطی بی¬سابقه در سال 1297 شمسی در ایران می¬آورد: در سال 1336 [قمری] که جنگ جهانگیر در میان می¬بود و گرانی نیز پیش آمد و می¬توان گفت بیش از سه یک مردم را نابود گردانید، در آن سال من در تبریز می¬بودم و آشکاره می¬دیدم که بیشتر توانگران دست بینوایان نمی-گرفتند، خویشان و همسایگانشان که از گرسنگی می¬مُردند پروا نمی¬داشتند و مردگان که از بی¬کفنی بر روی زمین می¬ماندند به روی خود نمی¬آوردند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیعیگری» 44)
دکتر شفیعی کدکنی با آن¬که کسروی را نابغه¬ی زبان¬شناسی و تاریخ معرفی می¬کند، آثار او پیرامون ادبیات و شاعران را خنده¬آور، عجیب و دور از شأن چنین نویسنده¬ای می¬شمرَد و در کتاب «زبان شعر در نثر صوفیه» می¬آورد: سید احمد کسروی مورّخِ بزرگ و زبان¬شناس عظیم¬الشأن ایران کسی که جانش را بر سرِ عقایدش نهاد ولی موجی را که در تاریخ فرهنگی و اجتماعی ایران به وجود آورد هیچ کس نمی¬تواند نادیده بگیرد، عامل اصلی عقب ماندگی جوامع اسلامی را عرفان و تصوّف می¬پندارد. من نیز با او درین نکته موافقم که یکی از علل و شاید هم تنها علّت در عقب ماندگی جوامع اسلامی، تصوّف است؛ اما بمانند کسروی نمی¬خواهم این علّت بدبختی را با دشنام و ستیزه¬جویی از میان بردارم، زیرا برای من بمانند روز روشن است که عرفان و تصوّف با مخالفت¬هایی از نـوع مخالفت کسروی هرگز از میان برداشته نـخواهد شد. (شفیعی کدکنی، 1392: 18-19)
احمد کسروی اندیشمندی بزرگ و در عین حال نویسنده¬ای سطحی¬نگر و متعصّب بود! او را متفکّری شجاع می¬نامیم، چرا که به هیچ عنوان با عقل و خرَد سرِ ستیز نداشت و در آثار خود پیوسته از اندیشه و تفکّر سخن می¬گفت. هرچند عقل را مساوی با فلسفه نمی¬پنداشت و اذعان داشته است: فلسفه و تصوّف سبب گرفتاری شرق شده است. چنگیز و هولاکو و تیمور با شرق آن نکرده¬اند که این¬ها کرده است. امروز بت¬پرستی-هایی که باید بر انداخت این¬ها و مانندهای این¬هاست. از افلاطون و ارسطو گرفته تا ملاصدرا و هزاران کسانی که آن را دنبال کرده¬اند، همه رنج بیهوده برده¬اند و جز گزند سودی از کوشش¬های آن¬ها برنخاسته است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون فلسفه» 97)
و از او به عنوان نویسنده-ای متعصّب و جزم¬اندیش یاد می¬کنیم، چرا که معتقد بود که باید اکثر کتاب¬های شعر، رمان و فلسفه را در آتش سوزاند، و از این رو با شاگردان خود در مراسمی نمادین به سوزاندن این نوع کتاب¬ها اقدام می¬کرد. کسروی در «در پیرامون ادبیات» می¬نویسد: سعدی خودش می¬گوید که به شاهد پسری عشق می¬ورزیده و سَری و سِری می¬داشته سپس از او رنجیده شده و دامن در¬کشیده. آن پسر سفر کرده که عاشقان دیگری پیدا کند. سعدی پشیمان و پریشان گردیده، پس از زمانی آن پسر بازگشته و چون موی به رویش دمیده بود سعدی به او رو نداده و زبان به ریش¬خندها باز کرده... این نمونه¬ای از عشق سعدی است. او نامردانه با پسران عشق ورزد و نازشان کشد تا به دامشان اندازد. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون ادبیات» 70) پس چه بی¬شرمست کسی که بگوید عشق سعدی بازیچه هوی و هوس نیست. عشق پاک و عشق از مخلوق به خالق است... ای کاش یک مغولی سعدی را کشته بودی که آوازش بریده شدی و این همه سخنان ناپاک از خود به یادگار نگزاردی. (همان: 71)
سخنان خیام خام و بسیار بی¬خردانه است. (همان: 31) مولوی نشسته و مفت¬خورده و سخنان مفت گفته. (همان: 44) حافظ از همه¬ی بد¬آموزان بدتر است و بیشتری از بدی-های شاعران را از یاوه¬گویی، مفت¬خواری، گزافه¬گویی، ستایشگری، چاپلوسی، بچه¬بازی و باده¬گساری دارا می¬بوده. (همان: 46) یکی از کتاب¬های سراپا زیان، دیوان حافظ است. حافظِ روسیاه تنها به آن بس نکرده که عمر هدر سازد و زندگانی با بیهوده¬گویی بسر برد، یک رشته بدآموزی¬های زهرناک [خراباتیگری، جبریگری، صوفیگری] را نیز در سخنان خود گنجانیده که میلیون¬ها کسان را نیز همچون خود پوچ مغز و آلوده گرداند. اینست تا میتوان باید به نابودی این دیوانِ – دیوانه¬ی یاوه¬گویِ چرند¬گو - کوشید. (کسروی، بی¬تا: ذیل «حافظ چه می¬گوید» 5-24)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
👍1
ادامهی صفحهی قبل:
و در کتاب «در پیرامون رمان» می¬آورد: من رمان را کار بیهوده می¬دانم و نوشتن و خواندن آن را جز تباه ساختن عمر نمی¬شمارم. من افسوس دارم که بیهوده کاری¬های غرب به این آسانی در شرق رواج می¬یابد و در اندک زمانی به همه جا می¬رسد. اروپا هرچه می¬گوید بگوید و هرچه می¬کند بکند. برای نیک و بد هر چیز باید سود و زیان آن را در ترازوی خرَد سنجید و از رمان ما جز زیان نتیجه¬ی دیگری سراغ نداریم. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون رمان» 1)
یکی از رمان¬نویسان معروف آناتول فرانس است. این مرد چه اندرزهایی به جهانیان دارد؟ آیا جز سرسام و یاوه¬بافی از سراسر کتاب¬های او چیزی به دست می¬آید؟! (همان: 4) شاید روزی برسد که کسانی به رمان سوزی برخیزند که هر کجا کتاب رمانی به دست آورند بی¬درنگ آن را خوراک آتش سازند. من این پیش¬بینی را می¬کنم و خود چشم به راه چنان روزی هستم. نزد من رمان امروز در حکم تعزیه¬خوانی دیروز است. چرا که هر دو کار بیهوده و بی¬خردانه است. (همان: 20)
با توجه به آنچه گذشت، شاهرخ مسکوب، احمد کسروی را پیامبرِ لجوجی می¬خوانَد که آدم از ساده¬لوحی او دلش می¬گیرد. (مسکوب، 1379: ج 2، 437) سعید نفیسی نیز او را به سگی تشبیه کرده و می¬آورد: سید احمد کجروی خدابیامرز سه چهارتا زن جور واجور هم از سه چهار نژاد و زبان مختلف گرفت و آخر آتشش فرو ننشست و زیر دست آن¬ها هم توسری خور شد. این بود که دیگر چاره¬ای جزین نداشت که پر و پاچه¬ی حافظ و تالستوی و آناتول فرانس و هر کس که در دنیا اسمش به خوبی برده می¬شد بگیرد و حتی دین تازه بیاورد. (نفیسی، 1344: 289-290) و در نهایت ملک¬الشعرای بهار هم در اشعار خود به هجو کسروی پرداخت و وی را انسانی خام، کوته¬فکر و نادان شمرد: (بهار، 1387: 1153)
کــسـروی تـا رانـد در کـشـور سـمـنـد پـارسی گشت مشکل فـکرت مشکل پسند پارسی فــکـرت کـوتـاه و ذوق نـاقـص¬اش را کـی سـزد
وسـعـت مـیـدان و آهـنگ بـلند پارسی
طوطی شـکـر شـکـن بر بـست لـب کـز ناگـهـان تاختند این خرمگس¬ها سـوی قند پارسی
پس چه شد این احمدک زان خـطه¬ی مینو نشان
احـمـداگـو شـد به گـفتار چـرند پارسی
منابع و مآخذ:
کسروی، احمد (بی¬تا). حاجی¬های انباردار چه دینی دارند، بی¬جا: بی¬نا.
جعفریان، رسول (1382). جریان¬ها و سازمان¬های مذهبی سیاسی ایران، تهران: خانه کتاب.
کسروی، احمد (بی¬تا). زندگانی من، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون اسلام، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). شیعیگری، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). ورجاوند بنیاد، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون رمان، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). عطسه به صبر چه ربط دارد، بی¬جا: بی¬نا.
شفیعی کدکنی، محمد¬رضا (1383). نقش ایدئولوژیک نسخه بدل¬ها، بهارستان، سال پنجم، دفتر 9و10.
کسروی، احمد (بی¬تا). شیخ صفی و تبارش، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (1357). تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (1356). تاریخ مشروطه¬ی ایران، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (بی¬تا). آذری یا زبان باستان آذربایجان، بی¬جا: بی¬نا.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). زبان شعر در نثر صوفیّه، تهران: سخن.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون فلسفه، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون ادبیات، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). حافظ چه می¬گوید، بی¬جا: بی¬نا.
مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.
نفیسی، سعید (1344). نیمه راه بهشت، تهران: گوهرخای و امیرکبیر.
بهار، محمد¬تقی (1387). دیوان اشعار ملک¬الشعرای بهار، تهران: نگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و در کتاب «در پیرامون رمان» می¬آورد: من رمان را کار بیهوده می¬دانم و نوشتن و خواندن آن را جز تباه ساختن عمر نمی¬شمارم. من افسوس دارم که بیهوده کاری¬های غرب به این آسانی در شرق رواج می¬یابد و در اندک زمانی به همه جا می¬رسد. اروپا هرچه می¬گوید بگوید و هرچه می¬کند بکند. برای نیک و بد هر چیز باید سود و زیان آن را در ترازوی خرَد سنجید و از رمان ما جز زیان نتیجه¬ی دیگری سراغ نداریم. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون رمان» 1)
یکی از رمان¬نویسان معروف آناتول فرانس است. این مرد چه اندرزهایی به جهانیان دارد؟ آیا جز سرسام و یاوه¬بافی از سراسر کتاب¬های او چیزی به دست می¬آید؟! (همان: 4) شاید روزی برسد که کسانی به رمان سوزی برخیزند که هر کجا کتاب رمانی به دست آورند بی¬درنگ آن را خوراک آتش سازند. من این پیش¬بینی را می¬کنم و خود چشم به راه چنان روزی هستم. نزد من رمان امروز در حکم تعزیه¬خوانی دیروز است. چرا که هر دو کار بیهوده و بی¬خردانه است. (همان: 20)
با توجه به آنچه گذشت، شاهرخ مسکوب، احمد کسروی را پیامبرِ لجوجی می¬خوانَد که آدم از ساده¬لوحی او دلش می¬گیرد. (مسکوب، 1379: ج 2، 437) سعید نفیسی نیز او را به سگی تشبیه کرده و می¬آورد: سید احمد کجروی خدابیامرز سه چهارتا زن جور واجور هم از سه چهار نژاد و زبان مختلف گرفت و آخر آتشش فرو ننشست و زیر دست آن¬ها هم توسری خور شد. این بود که دیگر چاره¬ای جزین نداشت که پر و پاچه¬ی حافظ و تالستوی و آناتول فرانس و هر کس که در دنیا اسمش به خوبی برده می¬شد بگیرد و حتی دین تازه بیاورد. (نفیسی، 1344: 289-290) و در نهایت ملک¬الشعرای بهار هم در اشعار خود به هجو کسروی پرداخت و وی را انسانی خام، کوته¬فکر و نادان شمرد: (بهار، 1387: 1153)
کــسـروی تـا رانـد در کـشـور سـمـنـد پـارسی گشت مشکل فـکرت مشکل پسند پارسی فــکـرت کـوتـاه و ذوق نـاقـص¬اش را کـی سـزد
وسـعـت مـیـدان و آهـنگ بـلند پارسی
طوطی شـکـر شـکـن بر بـست لـب کـز ناگـهـان تاختند این خرمگس¬ها سـوی قند پارسی
پس چه شد این احمدک زان خـطه¬ی مینو نشان
احـمـداگـو شـد به گـفتار چـرند پارسی
منابع و مآخذ:
کسروی، احمد (بی¬تا). حاجی¬های انباردار چه دینی دارند، بی¬جا: بی¬نا.
جعفریان، رسول (1382). جریان¬ها و سازمان¬های مذهبی سیاسی ایران، تهران: خانه کتاب.
کسروی، احمد (بی¬تا). زندگانی من، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون اسلام، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). شیعیگری، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). ورجاوند بنیاد، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون رمان، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). عطسه به صبر چه ربط دارد، بی¬جا: بی¬نا.
شفیعی کدکنی، محمد¬رضا (1383). نقش ایدئولوژیک نسخه بدل¬ها، بهارستان، سال پنجم، دفتر 9و10.
کسروی، احمد (بی¬تا). شیخ صفی و تبارش، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (1357). تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (1356). تاریخ مشروطه¬ی ایران، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (بی¬تا). آذری یا زبان باستان آذربایجان، بی¬جا: بی¬نا.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). زبان شعر در نثر صوفیّه، تهران: سخن.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون فلسفه، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون ادبیات، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). حافظ چه می¬گوید، بی¬جا: بی¬نا.
مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.
نفیسی، سعید (1344). نیمه راه بهشت، تهران: گوهرخای و امیرکبیر.
بهار، محمد¬تقی (1387). دیوان اشعار ملک¬الشعرای بهار، تهران: نگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
👍1
📘لولیتا
📝ولادیمیر ناباکوف
رمان «لولیتا»، پرآوازهترین و گویی سرآمد آثار ولادیمیر ناباکوف (۱۸۹۹-۱۹۷۷) است که با نثری شورانگیز، سوزناک و نیشدار، بهعنوان یکی از برجستهترین و جنجالبرانگیزترین رمانهای قرن بیستم بهشمار میرود. لولیتا داستانی چندلایه از عشق سوزان و رابطۀ جنسیِ فردی مُسن با دختربچۀ ناتنی خود است. راویت زنای با محارم که برخی آن را شوم، گناهآلود و پورنوگرافی محض معرّفی کردهاند.
رمان لولیتا، که ظاهراً به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده است، ابتدا توسط ذبیحالله منصوری به فارسی ترجمه شد اما از آنجا که ترجمههای منصوری اقتباسی بوده و در حال حاضر نیز امکان انتشار بدون سانسور چنین اثری در ایران فراهم نیست، اکرم پدرامنیا، مترجم و پزشک ساکن در کانادا، آن را به فارسی ترجمه کرد و با همکاری نشر زریاب در افغانستان به چاپ رساند.
و اما در نخستین سطر از این رمان میخوانیم:
لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا (ناباکوف، ۱۳۹۳: ۱۹).
منبع:
_ ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۹۳، لولیتا، ترجمه اکرم پدرامنیا، افغانستان، زریاب.
https://t.iss.one/Minavash
📝ولادیمیر ناباکوف
رمان «لولیتا»، پرآوازهترین و گویی سرآمد آثار ولادیمیر ناباکوف (۱۸۹۹-۱۹۷۷) است که با نثری شورانگیز، سوزناک و نیشدار، بهعنوان یکی از برجستهترین و جنجالبرانگیزترین رمانهای قرن بیستم بهشمار میرود. لولیتا داستانی چندلایه از عشق سوزان و رابطۀ جنسیِ فردی مُسن با دختربچۀ ناتنی خود است. راویت زنای با محارم که برخی آن را شوم، گناهآلود و پورنوگرافی محض معرّفی کردهاند.
رمان لولیتا، که ظاهراً به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده است، ابتدا توسط ذبیحالله منصوری به فارسی ترجمه شد اما از آنجا که ترجمههای منصوری اقتباسی بوده و در حال حاضر نیز امکان انتشار بدون سانسور چنین اثری در ایران فراهم نیست، اکرم پدرامنیا، مترجم و پزشک ساکن در کانادا، آن را به فارسی ترجمه کرد و با همکاری نشر زریاب در افغانستان به چاپ رساند.
و اما در نخستین سطر از این رمان میخوانیم:
لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا (ناباکوف، ۱۳۹۳: ۱۹).
منبع:
_ ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۹۳، لولیتا، ترجمه اکرم پدرامنیا، افغانستان، زریاب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کتاب مختصر «فیلسوف دیوانه » نشان دهنده ی نگرشی نو و تفسیری از جنون فیلسوفانه ی حسین پناهی است. دکتر نصرالله حکمت معتقد است پناهی مصداق مجنونِ عاقل یا عاقلِ مجنون نبود، بلکه او خیلی بیشتر از آن بود. یعنی او یک متفکر و فیلسوف بود که دیوانه می نمود. (حکمت، 1390: 15)
هنر بزرگ عقلا این است که می توانند جمله بسازند؛ با این تفاوت که عقلای کوچه و خیابان جملات زندگی روزمره را می سازند و معیشت خود را سر و سامان می دهند و زنده می مانند اما فرزانگان و فیلسوفان دردمندانه جملات عمیق و ریشه دار می سازند و بدین گونه درد زنده بودن را با این جملات تسکین می دهند و می توانند زندگی کنند. اما دیوانگان و مجانین، هیچ گاه نمی توانند جمله بسازند و همواره فقط با کلمات زندگی می کنند و کلمه می گویند و با کلمه نفس می کشند. دنیای دیوانگان، دنیای کلمات است. (همان: 29)
همهی «من و نازی» را که زیر و رو کنی، یک جمله ی درست درمان نمی توانی پیدا کنی. فقط یک مشت کلماتند که بر روی هم انباشته شده اند اما کلمات دیوانه ای که فیلسوف است یا فیلسوفی که دیوانه است. (همان: 29-30)
حکمت، نصرالله (1390). فیلسوف دیوانه، تهران: الهام.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هنر بزرگ عقلا این است که می توانند جمله بسازند؛ با این تفاوت که عقلای کوچه و خیابان جملات زندگی روزمره را می سازند و معیشت خود را سر و سامان می دهند و زنده می مانند اما فرزانگان و فیلسوفان دردمندانه جملات عمیق و ریشه دار می سازند و بدین گونه درد زنده بودن را با این جملات تسکین می دهند و می توانند زندگی کنند. اما دیوانگان و مجانین، هیچ گاه نمی توانند جمله بسازند و همواره فقط با کلمات زندگی می کنند و کلمه می گویند و با کلمه نفس می کشند. دنیای دیوانگان، دنیای کلمات است. (همان: 29)
همهی «من و نازی» را که زیر و رو کنی، یک جمله ی درست درمان نمی توانی پیدا کنی. فقط یک مشت کلماتند که بر روی هم انباشته شده اند اما کلمات دیوانه ای که فیلسوف است یا فیلسوفی که دیوانه است. (همان: 29-30)
حکمت، نصرالله (1390). فیلسوف دیوانه، تهران: الهام.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ماهی سیاه کوچولو
📝صمد بهرنگی
«دردِ من حصار برکه نیست، دردِ من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است.»
در فضای مجازی جملۀ فوق به افراد بسیاری ازجمله صمد بهرنگی، محمد مصدق، علی شریعتی، گاندی و حتی کورش نسبت داده شده است و حال آنکه گویندۀ آن مشخص نیست. این عبارت ما را به یاد کتاب «ماهی سیاه کوچولو» میاندازد. کتابی ادبی که هرچند در ظاهر برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده است، اما گویی تبلیغی درجهت انقلاب و اندیشههای چپگرایی است.
همسایه گفت: کوچولو ببینم تو از کی تا حالا عالِم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟
ماهی کوچولو گفت: خانم، من نمیدانم شما عالِم و فیلسوف به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم (بهرنگی، بیتا: ۹).
منبع:
_ بهرنگی، صمد، بیتا، ماهی سیاه کوچولو، تبریز، احیاء.
https://t.iss.one/Minavash
📝صمد بهرنگی
«دردِ من حصار برکه نیست، دردِ من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است.»
در فضای مجازی جملۀ فوق به افراد بسیاری ازجمله صمد بهرنگی، محمد مصدق، علی شریعتی، گاندی و حتی کورش نسبت داده شده است و حال آنکه گویندۀ آن مشخص نیست. این عبارت ما را به یاد کتاب «ماهی سیاه کوچولو» میاندازد. کتابی ادبی که هرچند در ظاهر برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده است، اما گویی تبلیغی درجهت انقلاب و اندیشههای چپگرایی است.
همسایه گفت: کوچولو ببینم تو از کی تا حالا عالِم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟
ماهی کوچولو گفت: خانم، من نمیدانم شما عالِم و فیلسوف به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم (بهرنگی، بیتا: ۹).
منبع:
_ بهرنگی، صمد، بیتا، ماهی سیاه کوچولو، تبریز، احیاء.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘ملکوت
📝بهرام صادقی
در ساعت یازده شب چهارشنبۀ آن هفته جن در آقای مودّت حلول کرد (صادقی، ۱۳۷۹: ۵).
کتاب «ملکوت» اثر نویسندۀ مشهور نجفآبادی، بهرام صادقی (۱۳۱۵-۱۳۶۳)، رمانی سمبولیک است که در جهت پوچی، سرگشتگی و تنهایی انسان به نگارش درآمده است. این کتاب، که برخی آن را در کنار بوف کور قرار دادهاند، یکی از ماندگارترین و مرموزترین داستانهای ایرانی است که توسّط نویسنده و پزشکی از خانوادهای بهایی به تصویر کشیده شده است.
بهرام صادقی، که مجموعه داستانهایی کوتاه با نام «سنگر و قمقمههای خالی» نیز به یادگار گذاشته است، در کتاب ملکوت داستانی هیجانانگیز را روایت میکند که در آن پزشکی نهیلیستمشرب بسیاری از بیماران خود را، که طالب عمر طولانی و افزایش میل جنسی هستند، بکام مرگ میکشاند. از دیگر شخصیتهای این داستان خواندنی میتوان به آقای مودت و سه نفر از دوستانش اشاره کرد. چنانکه با بیمار شدن مودّت، دوستانِ او میپندارند که جن در وی حلول کرده است. لذا مودت را پیش دکتر حاتم میبرند. پزشکی که خواننده را ضمن آگاه ساختن از قتلهای سریالی خود، با فردی آشنا میکند که بسیاری از اعضای بدن خود را قطع کرده است.
منبع:
_ صادقی، بهرام، ۱۳۷۹، ملکوت، تهران، کتاب زمان.
https://t.iss.one/Minavash
📝بهرام صادقی
در ساعت یازده شب چهارشنبۀ آن هفته جن در آقای مودّت حلول کرد (صادقی، ۱۳۷۹: ۵).
کتاب «ملکوت» اثر نویسندۀ مشهور نجفآبادی، بهرام صادقی (۱۳۱۵-۱۳۶۳)، رمانی سمبولیک است که در جهت پوچی، سرگشتگی و تنهایی انسان به نگارش درآمده است. این کتاب، که برخی آن را در کنار بوف کور قرار دادهاند، یکی از ماندگارترین و مرموزترین داستانهای ایرانی است که توسّط نویسنده و پزشکی از خانوادهای بهایی به تصویر کشیده شده است.
بهرام صادقی، که مجموعه داستانهایی کوتاه با نام «سنگر و قمقمههای خالی» نیز به یادگار گذاشته است، در کتاب ملکوت داستانی هیجانانگیز را روایت میکند که در آن پزشکی نهیلیستمشرب بسیاری از بیماران خود را، که طالب عمر طولانی و افزایش میل جنسی هستند، بکام مرگ میکشاند. از دیگر شخصیتهای این داستان خواندنی میتوان به آقای مودت و سه نفر از دوستانش اشاره کرد. چنانکه با بیمار شدن مودّت، دوستانِ او میپندارند که جن در وی حلول کرده است. لذا مودت را پیش دکتر حاتم میبرند. پزشکی که خواننده را ضمن آگاه ساختن از قتلهای سریالی خود، با فردی آشنا میکند که بسیاری از اعضای بدن خود را قطع کرده است.
منبع:
_ صادقی، بهرام، ۱۳۷۹، ملکوت، تهران، کتاب زمان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘مرقد آقا
📝نیما یوشیج
یکی از اهالی روستای نوکلایۀ لاهیجان در داستان زیبای «مرقدِ آقا»، که روایتی از حماقت همیشگی مردم و استحمار آنان توسّط عالمان دینی است، خواب میبیند و مژدۀ وصال میگیرد؛ لذا در جادّه چماقی کُنُس (تکه چوبی از درخت ازگیل) پیدا کرده بسیارخوشحال میشود و طوری رفتار میکند که کسی از وجود چماق مطّلع نشود. او به مسافرت میرود و مردم ده از چماق باخبر میشوند. وقتی به روستا باز میگردد از حماقت مردم و سوءاستفادۀ ملای ده در تقدیس پارهای چوب تعجّب میکند و از خود میپرسد: آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند اینطور متبرّک نشدهاند؟
آخوند روستا با دیدن شک و تردیدی که در عقاید ستار ایجاد شده است، او را ملحد و مرتد میخواند و مردم ده هم وی را به قتل میرسانند و چماقِ کُنُس را، که همگی آن را آقا میخواندند، دفن میکنند و قبرِ چماق معروف به مرقدِ آقا میشود.
نوکلایهایها زرنگی کرده [چماق را] فوراً دخیل در حاجات خود قرار دادند. یقین دانستند که آن نخ و پشمها که ستّار به آن پارهچوب بسته بود عمل دست غیبی بوده است و عقیدۀ عجیبی دربارۀ آن چماق کُنُس پیدا کردند (نیمایوشیج: ۱۳۴۹: ۳۷-۳۸). قربانیها کردند، خوابها دیدند، مرثیهها خواندند و بسیاری از شبهای جمعه را مثل ارواح در آنجا مخفی شده، شمع روشن کردند و به تضرّع و گریه پرداختند (همان: ۴۱-۴۲). پس از آن ملاهایی که در این خصوص علاقه داشتند، مطلب را مثل شعرا و نویسندگان آب و تاب داده، برای اینکه بیشتر در مردم تأثیر داشته باشد به لباس دیگر وارد میکردند (همان: ۴۲).
ملارجبعلی در اثبات کرامات و حقّانیّت آن چماق کُنُس، دلائلی از کتب طوسی و کُلینی به میان آورده بود... یکشب دزدی بهخانه او آمده، در اثنای خارج شدن پای آن دزد به درگاه چسبید. در و دزد هر دو به زمین افتادند. اهل خانه بیدار شدند، به کمک سگها آن بیچاره را دستگیر کردند. دیدند سرش شکسته است، خون میآید. فردا شهرت دادند آن بزرگوار منزوی در جنگل، یعنی آن چماق ازگیل یا کُنُس، شبانه به ده آمده، دزد را دید و بسزای خود رسانید (همان: ۴۳-۴۴).
منبع:
_ یوشیج، نیما، ۱۳۴۹، مرقد آقا، تهران، مرجان.
https://t.iss.one/Minavash
📝نیما یوشیج
یکی از اهالی روستای نوکلایۀ لاهیجان در داستان زیبای «مرقدِ آقا»، که روایتی از حماقت همیشگی مردم و استحمار آنان توسّط عالمان دینی است، خواب میبیند و مژدۀ وصال میگیرد؛ لذا در جادّه چماقی کُنُس (تکه چوبی از درخت ازگیل) پیدا کرده بسیارخوشحال میشود و طوری رفتار میکند که کسی از وجود چماق مطّلع نشود. او به مسافرت میرود و مردم ده از چماق باخبر میشوند. وقتی به روستا باز میگردد از حماقت مردم و سوءاستفادۀ ملای ده در تقدیس پارهای چوب تعجّب میکند و از خود میپرسد: آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند اینطور متبرّک نشدهاند؟
آخوند روستا با دیدن شک و تردیدی که در عقاید ستار ایجاد شده است، او را ملحد و مرتد میخواند و مردم ده هم وی را به قتل میرسانند و چماقِ کُنُس را، که همگی آن را آقا میخواندند، دفن میکنند و قبرِ چماق معروف به مرقدِ آقا میشود.
نوکلایهایها زرنگی کرده [چماق را] فوراً دخیل در حاجات خود قرار دادند. یقین دانستند که آن نخ و پشمها که ستّار به آن پارهچوب بسته بود عمل دست غیبی بوده است و عقیدۀ عجیبی دربارۀ آن چماق کُنُس پیدا کردند (نیمایوشیج: ۱۳۴۹: ۳۷-۳۸). قربانیها کردند، خوابها دیدند، مرثیهها خواندند و بسیاری از شبهای جمعه را مثل ارواح در آنجا مخفی شده، شمع روشن کردند و به تضرّع و گریه پرداختند (همان: ۴۱-۴۲). پس از آن ملاهایی که در این خصوص علاقه داشتند، مطلب را مثل شعرا و نویسندگان آب و تاب داده، برای اینکه بیشتر در مردم تأثیر داشته باشد به لباس دیگر وارد میکردند (همان: ۴۲).
ملارجبعلی در اثبات کرامات و حقّانیّت آن چماق کُنُس، دلائلی از کتب طوسی و کُلینی به میان آورده بود... یکشب دزدی بهخانه او آمده، در اثنای خارج شدن پای آن دزد به درگاه چسبید. در و دزد هر دو به زمین افتادند. اهل خانه بیدار شدند، به کمک سگها آن بیچاره را دستگیر کردند. دیدند سرش شکسته است، خون میآید. فردا شهرت دادند آن بزرگوار منزوی در جنگل، یعنی آن چماق ازگیل یا کُنُس، شبانه به ده آمده، دزد را دید و بسزای خود رسانید (همان: ۴۳-۴۴).
منبع:
_ یوشیج، نیما، ۱۳۴۹، مرقد آقا، تهران، مرجان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
من شک ندارم که تمدّن اروپا بالاترین خدمت را به آدمیزادگانِ امروز کرده است و روش کارِ علمی اروپاییان جهان را دگرگونه کرده است... و من شک ندارم که تا این هراس-زدگی [نسبت به اروپا] را از خود دور نکنیم هرگز رشدی را که لازم است نخواهیم داشت. (نفیسی، 1384: 185)
کتاب مطوّل و 802 صفحه¬ای «به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی، سیاسی و جوانی» اثری گردآوری شده از خاطرات و یادداشت¬های سعید نفیسی در حدود سال¬های 1334 تا 1340 است که در آن به نکات مثبت و منفی بسیاری از ادیبان و سیاستمداران ایران اشاره شده است.
سعید نفیسی (1345-1274) که اجداد پدری¬اش کرمانی و تا یازده پشت همه پزشک بوده¬اند و خود نیز متولّد تهران و تحصیل کرده¬ی سویس و فرانسه بوده است، (همان: 24 الی27) در این مقالات خواندنی و تکرار شده¬ی خود به ستایش و تمجید افرادی از جمله ادیب الممالک فراهانی، علی دشتی، حسن پیرنیا، محمد¬علی فروغی، دکتر سعید¬ خان کردستانی، عبدالحسین هژیر، سرلشگر حاجی¬علی رزم¬آرا، عبدالحسین تیمورتاش، اشرف¬الدین رشتی مشهور به نسیم شمال، ایرج میرزا، رشید یاسمی، عباس اقبال آشتیانی، علی¬اکبر دهخدا، نیما یوشیج و محمد قزوینی پرداخته و استعداد و قدرت هوش آنان را ستوده است.
نفیسی درباره¬ی حسن پیرنیا (مشیرالدوله) اذعان می¬کند که من به جرأت می¬توان بگویم که در میانِ مردان نامیِ این کشور که در زمان ما می¬زیستند او را بزرگ¬تر از همه دیدم. در بیش از شانزده سال در عرصه¬ی سیاست، 25 بار وزیر و 4 بار نخست-وزیر شد و نیک¬نام¬تر از وی کسی نزیست. زبان فرانسه و روسی را در کمال خوبی می¬دانست و در بزرگی انگلیسی را پیش خود یاد گرفته بود و چون در نوشتن تاریخ «ایران باستان» که شاهکار مسلّم و یکی از مهم¬ترین کتاب¬های زبان فارسی است، به خواندن برخی از کتاب¬های آلمانی احتیاج پیدا کرد، در آستان پیری آلمانی یاد می¬گرفت تا خود مستقیماً از آن کتاب¬ها بهره¬مند شود. در این مدّت بیش از ده سال تا دم مرگ که هر چند روز یک¬بار دو سه ساعت با او بودم، منصف¬تر و مؤدّب¬تر از او در میان مردان سیاست این کشور ندیدم. من راستی به خود می¬بالم و فخر می¬کنم که با چنین مردی محشور بوده¬ام. (همان: 45 الی48)
عارف قزوینی برای معاش خود یگانه راهی که در پیش داشت این بود که روضه بخواند. اما طبیعت وی را برای این کار به جهان نیاورده بود... میان کاسبی و آزادگی فرسنگ¬ها راه است و چگونه کسی که طایرِ تیز پرواز اندیشه¬اش همیشه در فرازگاه آسمان سیر می¬کند می¬تواند تا به جایی فرود آید که به پسند مردم سخنی بگوید و از نادانی مردم بهره¬مند شود؟ (همان: 113-114)
هرچند در ادامه یگانه وسیله¬ی معاش عارف این بود که گاه گاهی، هر سال دو سه بار کنسرت می¬داد و در کنسرت دُنبکی را روی زانو می¬گذاشت و غزل و تصنیف خود را با همان صدای نیم دانگِ معروف می¬خواند. (همان: 115) در این تردیدی ندارم که عارف در موسیقی و آهنگ¬سازی به مراتب بزرگ¬تر از سرایندگی و شاعری بود. شعر وی در ضمن آن¬که گاهی افکار بلند در آن هست کاملاً مطابق قواعد فصاحتِ زبان فارسی که بزرگان شعر ما گذاشته¬اند نیست. (همان: 240)
این مردِ مجرّد، (همان: 114) عبوس، (همان: 241) بدبین، (همان: 243) و به شدّت انتقاد ناپذیر (همان: 234-235) چنان¬که خود بارها گفته است تا آن اندازه از مردم گریزان و بیزار شده بود که با سه سگ انس گرفته بود و نام یکی را «ژیان» گذاشته و پس از مرگ او حتی تصنیفی برایش ساخته بود. (همان: 242) او پی در پی سیگار می-کشید و از شما چه پنهان، یک گیلاس کوچک یا یک استکان از مایعی تند و سفید در حلق می¬ریخت و سیگاری مزه¬ی آن می¬کرد. (همان: 235)
سعید نفیسی در ادامه ضمن شمردن اعضای گروه سبعه که عبارتند از علی¬اکبر دهخدا، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، مجتبی مینوی، نصرالله فلسفی، عبدالحسین هژیر و خود او، روایت می¬کند که هر هفته در خانه¬ی آقای دهخدا جمع می¬شدیم و به مسائل ادبی می¬پرداختیم. پیرمردی که سال¬ها خدمت مرحوم دهخدا را می¬کرد نوشیدنی و مزه می¬آورد و برخی با دهخدا هم پیاله می¬شدند. سازگارتر از همه¬ی ما در این کار مرحوم اقبال بود و پس از او مرحوم یاسمی و دیگران گاه گاهی به ندرت لب تر می-کردند. من در سراسر زندگی لذّتی و تحریکی و اندک تغییر حالی از این مایعات نبرده¬ام و چون اثری از آن ندیده¬ام تا توانسته¬ام امساک و خودداری کرده¬ام و چون معده¬ی بسیار حساس و نامساعدی برای این کار دارم این را توفیقی از طبیعت برای خود می¬دانم. (همان: 390-391)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب مطوّل و 802 صفحه¬ای «به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی، سیاسی و جوانی» اثری گردآوری شده از خاطرات و یادداشت¬های سعید نفیسی در حدود سال¬های 1334 تا 1340 است که در آن به نکات مثبت و منفی بسیاری از ادیبان و سیاستمداران ایران اشاره شده است.
سعید نفیسی (1345-1274) که اجداد پدری¬اش کرمانی و تا یازده پشت همه پزشک بوده¬اند و خود نیز متولّد تهران و تحصیل کرده¬ی سویس و فرانسه بوده است، (همان: 24 الی27) در این مقالات خواندنی و تکرار شده¬ی خود به ستایش و تمجید افرادی از جمله ادیب الممالک فراهانی، علی دشتی، حسن پیرنیا، محمد¬علی فروغی، دکتر سعید¬ خان کردستانی، عبدالحسین هژیر، سرلشگر حاجی¬علی رزم¬آرا، عبدالحسین تیمورتاش، اشرف¬الدین رشتی مشهور به نسیم شمال، ایرج میرزا، رشید یاسمی، عباس اقبال آشتیانی، علی¬اکبر دهخدا، نیما یوشیج و محمد قزوینی پرداخته و استعداد و قدرت هوش آنان را ستوده است.
نفیسی درباره¬ی حسن پیرنیا (مشیرالدوله) اذعان می¬کند که من به جرأت می¬توان بگویم که در میانِ مردان نامیِ این کشور که در زمان ما می¬زیستند او را بزرگ¬تر از همه دیدم. در بیش از شانزده سال در عرصه¬ی سیاست، 25 بار وزیر و 4 بار نخست-وزیر شد و نیک¬نام¬تر از وی کسی نزیست. زبان فرانسه و روسی را در کمال خوبی می¬دانست و در بزرگی انگلیسی را پیش خود یاد گرفته بود و چون در نوشتن تاریخ «ایران باستان» که شاهکار مسلّم و یکی از مهم¬ترین کتاب¬های زبان فارسی است، به خواندن برخی از کتاب¬های آلمانی احتیاج پیدا کرد، در آستان پیری آلمانی یاد می¬گرفت تا خود مستقیماً از آن کتاب¬ها بهره¬مند شود. در این مدّت بیش از ده سال تا دم مرگ که هر چند روز یک¬بار دو سه ساعت با او بودم، منصف¬تر و مؤدّب¬تر از او در میان مردان سیاست این کشور ندیدم. من راستی به خود می¬بالم و فخر می¬کنم که با چنین مردی محشور بوده¬ام. (همان: 45 الی48)
عارف قزوینی برای معاش خود یگانه راهی که در پیش داشت این بود که روضه بخواند. اما طبیعت وی را برای این کار به جهان نیاورده بود... میان کاسبی و آزادگی فرسنگ¬ها راه است و چگونه کسی که طایرِ تیز پرواز اندیشه¬اش همیشه در فرازگاه آسمان سیر می¬کند می¬تواند تا به جایی فرود آید که به پسند مردم سخنی بگوید و از نادانی مردم بهره¬مند شود؟ (همان: 113-114)
هرچند در ادامه یگانه وسیله¬ی معاش عارف این بود که گاه گاهی، هر سال دو سه بار کنسرت می¬داد و در کنسرت دُنبکی را روی زانو می¬گذاشت و غزل و تصنیف خود را با همان صدای نیم دانگِ معروف می¬خواند. (همان: 115) در این تردیدی ندارم که عارف در موسیقی و آهنگ¬سازی به مراتب بزرگ¬تر از سرایندگی و شاعری بود. شعر وی در ضمن آن¬که گاهی افکار بلند در آن هست کاملاً مطابق قواعد فصاحتِ زبان فارسی که بزرگان شعر ما گذاشته¬اند نیست. (همان: 240)
این مردِ مجرّد، (همان: 114) عبوس، (همان: 241) بدبین، (همان: 243) و به شدّت انتقاد ناپذیر (همان: 234-235) چنان¬که خود بارها گفته است تا آن اندازه از مردم گریزان و بیزار شده بود که با سه سگ انس گرفته بود و نام یکی را «ژیان» گذاشته و پس از مرگ او حتی تصنیفی برایش ساخته بود. (همان: 242) او پی در پی سیگار می-کشید و از شما چه پنهان، یک گیلاس کوچک یا یک استکان از مایعی تند و سفید در حلق می¬ریخت و سیگاری مزه¬ی آن می¬کرد. (همان: 235)
سعید نفیسی در ادامه ضمن شمردن اعضای گروه سبعه که عبارتند از علی¬اکبر دهخدا، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، مجتبی مینوی، نصرالله فلسفی، عبدالحسین هژیر و خود او، روایت می¬کند که هر هفته در خانه¬ی آقای دهخدا جمع می¬شدیم و به مسائل ادبی می¬پرداختیم. پیرمردی که سال¬ها خدمت مرحوم دهخدا را می¬کرد نوشیدنی و مزه می¬آورد و برخی با دهخدا هم پیاله می¬شدند. سازگارتر از همه¬ی ما در این کار مرحوم اقبال بود و پس از او مرحوم یاسمی و دیگران گاه گاهی به ندرت لب تر می-کردند. من در سراسر زندگی لذّتی و تحریکی و اندک تغییر حالی از این مایعات نبرده¬ام و چون اثری از آن ندیده¬ام تا توانسته¬ام امساک و خودداری کرده¬ام و چون معده¬ی بسیار حساس و نامساعدی برای این کار دارم این را توفیقی از طبیعت برای خود می¬دانم. (همان: 390-391)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash