میناوش
456 subscribers
1 photo
1 video
5 files
815 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هیومِ اسکاتلندی، که از شکّاکان و اصالت تجربیان به‌شمار می‌رفت، معتقد بود که بنابر این اصل که نباید چیزی را که به تجربه درنمی‌آید مسلّم شمرد، دلیلی ندارد که فکر کنیم نفس تجربه‌گر به‌نحوی که بارکلی می‌گفت وجود دارد. لذا نمی‌توان گفت که من یا خودِ تجربه‌گر وجود دارد و باید آن را نوعی پندار دانست (همان: ۱۱۲-۱۱۳).

هیوم، سرشناس‌ترین فیلسوف شکّاک قرن‌های اخیر که در زمان حیاتش به‌عنوان اقتصاددان و مقاله‌نویس شهرت یافته بود، در موضعِ نظری شکّاکی تمام‌عیار بود و منکر آن بود که انسان بتواند به چیزی یقین یابد: حال آن‌چیز وجود خدا باشد، یا وجود خودمان و یا جهان خارج. اما هیوم در مقام عمل شکّاکی معتدل بود و اعتقاد داشت که ما در عمل با این نوع نگرش و عقلمان زندگی نمی‌کنیم (همان: ۱۱۲-۱۱۵-۱۱۷) و از آنجا که قطعیّت و یقین دور از دسترس ماست، ناچاریم صرفاً به بهترین تخمین‌ها قناعت کنیم (همان: ۴۳).

ایمانوئل کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴) یکی از برجسته‌ترین فیلسوفان جهان است که هیچ‌گاه ازدواج نکرد و از ایالت زادگاهش پا بیرون نگذاشت. این نابغۀ آلمانی و استاد دانشگاه، که نویسندۀ جذّابی نبود و خواندن آثارش کار آسانی نیست، در پنجاه‌وهفت سالگی یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌های جهان یعنی نقد عقل محض را منتشر کرد. بعد از آن نیز کتاب‌های دیگری نوشت که از مهم‌ترین آن می‌توان به تمهیدات که بیان خلاصه‌تر و روشن‌ترِ نقد عقل محض است و کتاب پُرنفوذ و بسیار کوتاهِ اصول بنیادی مابعدالطبیعۀ اخلاق اشاره کرد (همان: ۱۳۲).

کانت باآن‌که بر تجربه‌گرایی تأکید می‌ورزید، به اصالت عقل نیز اعتقاد داشت و بر آن باور بود که هیچ دلیل محکمی در دست نیست که ثابت کند آنچه وجود دارد برابر است با آنچه به تجربۀ ما در می‌آید. لذا علاوه بر این جهان مادّی، جهان استعلایی یا ذوات معقول نیز وجود دارد که به تجربه درنمی‌آید. بنابراین ایمانوئل کانت می‌گوید که ما در واقع باور داریم که تنها جهان تجربی نیست که وجود دارد. همه می‌دانیم قلمرویی غیرتجربی نیز هست که اخلاق و اختیار موجود در آن بر حرکت ما اثر می‌گذارد و این سبب می‌شود تا ما بر اختیار انسان و درنتیجه اخلاقی دانستن و غیراخلاقی شمردن امور اعتقاد داشته باشیم. چنان‌که معتقد است به هر آنچه تجربۀ ما (مثل وجود و عدمِ‌وجود خدا) آن را درنیابد نمی‌توان علم یقینی حاصل کرد، اما این تنها به معنی انکار معرفت خدا و ابطال براهین اثبات وجود یا عدمِ‌وجود خدا است. یعنی این سخن در حکم انکار وجودِ خدا نیست و صرفاً انکار معرفت خدا و باز کردن جایی برای ایمان انسان است (همان: ۱۳۴ الی۱۳۷).

آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰) در شهر آلمانی‌زبانِ دانتزیگ در لهستان و در خانواده‌ای که از بازرگانان ثروتمند بودند به دنیا آمد. این فیلسوف بزرگ جهان بیست‌وچند ساله بود که کتاب حجیم و شاهکار خود یعنی کتاب جهان همچون خواست و نمود را نگاشت (همان: ۱۳۸). شوپنهاور به مانند کانت معتقد به دو جهان فیزیک (فِنُومِن) و متافیزیک (نُومِن) بود و ضمن ستایش از کانت، به تصحیح و تکمیل کار او پرداخت و متذکّر شد که امکان ندارد چنان‌که کانت پنداشته است، ذوات معقول (نومن‌ها) علّت پدیده‌ها (فنومن‌ها) باشند. چراکه کانت خود نشان داده بود که روابط علّی، ازقبیل مکان و زمان، فقط در قلمرو پدیده‌ها و جهان مادّی تحقّق می‌یابد (همان: ۱۳۹ الی۱۴۲).

آرتور شوپنهاور را می‌توان پیونددهندۀ فلسفۀ غرب و شرق دانست. او پس از آن‌که با آموزه‌های هندوییسم و بودیسم آشنا شد، متوجّه گردید که پاره‌ای از آموزه‌های این دو کیش با آنچه او و کانت در راه کاملاً متفاوتی به آن رسیده بودند، یکسان است (همان: ۱۴۲). او علاوه بر پیشگامی‌اش در پیوند دادن اندیشۀ شرق و غرب، نخستین فیلسوف بزرگ غربی است که علناً و بی‌پرده منکر وجودِ خدا شد (همان: ۱۴۳). چنان‌که بر آن اعتقاد بود که جهان پوچ و بی‌معنا است و صرف وجود ما مایۀ رنج و ناخشنودی‌مان است. او به‌عنوان سرآمدِ فیلسوفانِ بدبین شناخته شده است. هرچند از جهان‌بینی خود نوعی لذّت شوم هم می‌برد (همان: ۱۴۳-۱۴۴).

از دیدگاه شوپنهاور برای رهایی موقّت از بند سیاهچالِ تاریکِ این جهان یک راه وجود دارد و آن هنر است. به‌شکلی که موسیقی را نوعی اَبَرهنر می‌شمارد که اهمیّت متافیزیکی‌اش فراتر از تمام هنرهاست. شوپنهاور یکی از معدود فیلسوفان بزرگی است که در کنار افلاطون، آگوستینوس قدّیس، دکارت، روسو و نیچه نثر جذّابی داشت و از لحاظ ادبی هنرمند محسوب می‌شود. او تأثیری شکل‌دهنده بر پاره‌ای از فیلسوفان بعد از خود به‌ویژه بر نیچه، ویتگنشتاین و کارل پوپر گذاشت و بر داستان‌نویسانی چون تولستوی، موپاسان، زولا، تورگینف، پروست، کنراد، توماس مان، چخوف، بورخس، موآم، واگنر، فروید و یونگ نیز نفوذ داشته است (همان: ۱۴۴-۱۴۵).
https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

پس از افلاطون فقط یک فیلسوف بزرگ غربی هست که درباره‌اش می‌توان به نحو موجّه ادّعا کرد که او عملاً از آیین هند و بودایی تأثیر پذیرفته است و آن شوپنهاور است. آرتور شوپنهاور مطابق معمول چیزهای ضدّ و نقیض می‌گفت و باآن‌که اغلب ادّعا می‌کرد که اندیشه‌هایش را پیش از کشف هندوییسم و بودیسم بر پایۀ فلسفۀ کانت پرورده است، ولی یک‌بار هم گفت کاری را که من کردم فقط هنگامی امکان‌پذیر شد که افلاطون و کانت و اوپانیشادها - که شوپنهاور هر شب پیش از خواب به آن نگاه می‌انداخت - همه در نزد یک ذهن حاضر گشت (همان: ۱۵۱).

برایان مگی بر آن اعتقاد است که با این دید، فلسفۀ شرق پیش از انقلاب کانت از نظر متافیزیکی عمیق‌تر و از نظر فلسفی پیشرفته‌تر می‌نماید، اما به کانت که می‌رسد فلسفۀ شرق امتیازش را از دست می‌دهد و فلسفۀ غرب در قلمرو متافیزیک به آن می‌رسد و بسی هم جلوتر می‌افتد؛ چون فارغ از دین به این نقطه رسیده است و سنّت مستحکم‌تری از دقّت و سخت‌گیری منطقی پشت سر دارد و همچنین از نوعی رابطۀ همزیستی با فیزیک و ریاضی و هنر برخوردار است (همان: ۱۵۱).

گِئورگ ویلهِلم فریدریش هِگِل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) از مشهورترین فیلسوفان آلمان و از اساتید به نام دانشگاه بود که از تأثیرگذارترین آثار او می‌توان به کتاب پدیدارشناسی ذهن، علم منطق، فلسفۀ تاریخ و فلسفۀ حق اشاره کرد. او مبلّغ امر مطلق یا همان یگانگی خودآگاه هر چیزی است و از آنجا که دورنمایۀ اصلی آنچه را وجود دارد غیرمادّی می‌پنداشت، فلسفه‌اش به اصالت تصوّر مطلق معروف شد. هگل این فلسفه را با ایمان به مسیحیت درهم می‌آمیخت، اما برخی از پیروانش فلسفۀ او را همچون کیش وحدتِ وجود یا همه‌خدایی و دیگران آن را به‌عنوان نوعی مذهب بی‌خدا پذیرفتند (همان: ۱۵۸-۱۵۹).

فریدریش هگل همه‌چیز را فرآوردۀ رشد و تحوّل (فرایند دیالکتیکی) و واقعیّت را فرایندی تاریخی می‌دید (همان: ۱۵۹-۱۶۲). او جالب‌ترین نیای اندیشۀ سیاسیِ جدّیِ ضدّ لیبرال در جهان نوین است (همان: ۱۶۳) و از این‌رو وی پدربزرگِ فکریِ هگلی‌های راست‌گرا و نازیسم و همین‌طور پدربزرگِ فکریِ هگلی‌های چپ‌گرا و کمونیست ازجمله کارل مارکس بود (همان: ۱۶۲).

کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) در آلمان و از پدر و مادری یهودی به دنیا آمد. مارکس به نوجوانی که رسید شدیداً ضدّ مذهبی شد و خصومت آشکارش با دین درهای تدریس در دانشگاه را به رویش بست. او که رسالۀ دکتری‌اش را دربارۀ فلسفۀ یونان نوشت، دارای آثار متعدّدی ازجمله فقر فلسفه، مانیفست کمونیستی و شاهکاری به نام سرمایه است (همان: ۱۶۴-۱۶۵).

کارل مارکس هفت فرزند داشت که تنها سه تن از دخترانش به سنین بلوغ رسیدند و این دختران تقریباً یگانه کسانی بودند که می‌توانستند خط مارکس را بخوانند و لذا مسؤلیّت بازنویسی دست‌نوشته‌های پدرشان را به‌عهده داشتند (همان: ۱۶۶).

به عقیدۀ مارکس اساسِ واقعیّت مادّی است و از این‌رو نظام فکری خود را که شالودۀ فکری کمونیسم را تشکیل می‌داد، ماتریالیسم تاریخی و یا به عبارت دیگر ماتریالیسم دیالکتیک نامید (همان: ۱۶۴-۱۶۶). از دیدگاه او کارگران به‌علّت برتری چشمگیر تعدادشان در برابر سرمایه‌داران به‌پا می‌خیزند و سرمایه‌داران را برمی‌اندازند و وسایل تولید را به دست خود می‌گیرند و این انقلاب سبب می‌شود تا جامعه‌ای بدون طبقات و تعارض داشته باشیم و وسایل تولید به مالکیّت همه درمی‌آید. البته این نظریۀ کارل مارکس محقّق نشد و علّت آن تا حدودی آن بود که مارکس دربارۀ ماهیّت نظریۀ خود، که آن را نظریه‌ای علمی می‌پنداشت، در اشتباه بود. این اعتقاد سبب شد تا مارکسیست‌ها معمولاً باورهای خود را علمی و قطعی بشمارند و انتشار و تعلیم هر گونه اندیشۀ ناسازگار با اندیشۀ خود را ممنوع کنند. چنان‌که به جامعه‌ فقر، درماندگی، دیکتاتوری و خودکامگی عرضه کردند (همان: ۱۶۹-۱۷۰).

البته ناگفته نماند که به جرأت می‌توان ادّعا کرد که در طول تاریخ هیچ متفکّر دیگری را نمی‌توان یافت که اندیشه‌هایش به اندازۀ اندیشه‌های کارل مارکس در مدّتی کوتاه چنین تأثیری از خود به‌جا گذاشته باشد؛ چراکه هفتاد سال پس از مرگ او، که در دوران حیاتش روشنفکری نسبتاً گمنام و تنگدست بود و با کمک و احسان دوستان زندگی می‌کرد، تقریباً یک‌سوم نژاد بشر زیر حکومت‌هایی به‌سر می‌بردند که خود را به نام او مارکسیست می‌خواندند (همان: ۱۷۱).

فریدریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) روحانی‌زاده بود و تبارش سلسله‌ای از روحانیون پروتستان بودند و پدر و هر دو پدربزرگش نیز از کشیشان لوتری به‌شمار می‌رفتند. او آنچنان در درس‌هایش درخشید که در بیست‌وپنج سالگی به کرسی استادی کامل دانشگاه منصوب شد. با این‌حال وی هیچ‌گاه رسماً به تحصیل فلسفه نپرداخت و مطالعۀ آثار آرتور شوپنهاور بود که او را فیلسوف کرد.
https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

نیچه به تقلید از شوپنهاور شغل دانشگاهی‌اش را هم ترک کرد، در تنهایی و سادگی زیست، بیشتر عمرش در سویس و ایتالیا به سرگردانی گذشت و در حدود سنّ چهل‌‌پنج سالگی بر اثر سیفیلیس شدید به نوعی بیماری روانی و جنون گرفتار آمد (همان: ۱۷۲).

نیچه به مانند آرتور شوپنهاور بر این باور بود که خدایی وجود ندارد و می‌گفت که حیات دنیا بی‌معناست و چیزی جز رنج و تقلّا نمی‌باشد. هرچند در ادامه به این عقیدۀ شوپنهاور که جهان هستی فقط بخشی از کلّ واقعیّت را تشکیل می‌دهد، شورید و اذعان داشت که این جهان کلّ واقعیّت است. او این نتیجه‌گیری شوپنهاور را نیز قبول نداشت که ما باید با بیزاری از این جهان روی برتابیم بلکه برعکس معتقد بود که ما باید سرشار زندگی کنیم و باید هرچه می‌توانیم شیرۀ حیات را بکشیم (همان: ۱۷۲).

فریدریش نیچه ضمن پرورش اَبَرمرد و اَبَرانسان، به اخلاقیات و ارزش‌های موجود در جامعه ازجمله حفظ ضعفا در برابر اقویا و فرمان راندن عدالت در برابر قدرت می‌تازد و این‌ اعتقادات را بدترین نوع انحطاط و اخلاق بردگان می‌شمرد که به هر قیمتی باید به آن پایان داد (همان: ۱۷۲ الی۱۷۴). از این‌رو نازی‌ها مدّعی بودند که نیچه و آثار او از زبان آن‌ها سخن می‌گوید. ادعایی که در پاسخ به آن می‌توان گفت نیچه ناسیونالیسم را تمسخر می‌کرد و از یهودستیزی بدش می‌آمد و همچنین آن را امری ناموجّه می‌دانست و معتقد بود که همۀ یهودستیزان را باید تیرباران کرد (همان: ۱۷۹).

او در میان فیلسوفان، هنرمند و ادیبی سرآمد بود و سبک ادبی‌اش درخشش فوق‌العاده‌ای داشت. چنان‌که اکثر آثار و کتاب‌هایش ازجمله تبارشناسی اخلاق، دانش طربناک، فراسوی نیک و بد، انسانی زیاده انسانی، زایش تراژدی و چنین گفت زرتشت به صورت کلمات قصار است (همان: ۱۷۹).

منبع:

_ مگی، برایان، ۱۳۹۴، سرگذشت فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
👍2👌1
📘مو لای درز فلسفه

📝اردلان عطارپور

کتاب «مو لای درز فلسفه»، نوشتۀ اردلان عطارپور، اثری طنزگونه و در عین‌حال فلسفی است که به‌شکلی کاملاً مختصر و خواندنی به پاره‌ای از تاریخ فلسفۀ غرب و فیلسوفان نامدار آن پرداخته است. عطارپور در قسمتی از این کتاب خود می‌نویسد:

البته زیادی عقل و دانش هم که چیز خوبی نیست چنان‌که حضرت آدم و حوا تا آن‌وقت که از میوه درخت معرفت نخورده بودند شاد و شنگول در بهشت زندگی می‌کردند و فقط بعد از گاز زدن آن میوه بود که خود، نوه، نبیره، ندیده، نشنیده و من و شما و همه را بدبخت کردند. این مطلب را من نمی‌گویم. فلاسفه هم می‌گویند. مثلاً برکلی که وجود ماده و جهان عینی و همه‌چیز را به کلی نفی می‌کرد، بدبختی فلاسفه را خیلی عیان می‌دید که گفت: از آنجا که فلسفه جز مطالعه حکمت و حقیقت نیست، توقع ما این است که فلاسفه دارای سکون و ثبات نفس و معلوماتی بسیار روشن باشند و حال آن‌که این عوام‌الناس هستند که اغلب آسوده خیال‌ترند (عطارپور، ۱۳۷۹: ۱۱).
سقراط نیز گفته است: زن بگیرید. اگر خوب بود، خوشبخت می‌شوید و اگر بد بود فیلسوف می‌شوید. از گفتۀ سقراط خیلی ساده نتیجه می‌شود که فیلسوفی مترادف با بدبختی است (همان: ۱۱). ارسطو حکیم بزرگ یونان می‌گوید: من افلاطون را دوست دارم، اما حقیقت را بیشتر از او دوست دارم. این جمله دهان به دهان گشت و در غالب کتاب‌های فلسفی و غیرفلسفی مکرر در مکرر تکرار شد، بدون این‌که محققان و دانشمندان به این نکته توجه کنند که از این قشنگ‌تر نمی‌شد استاد را ضایع کرد... ارسطو در آن هنگامی که می‌خواست به خواستگاری مادام پوتیاس برود، با این جمله دل او را به دست آورد: من پوتیاس را دوست دارم، کاری هم به حقیقت ندارم (همان: ۳۳-۳۴).

یک تاجر یونانی که هم‌عصر افلاطون و ارسطو بود و گاه‌به‌گاه همراه ارسطو به کلاس درس افلاطون می‌رفت گفت: من افلاطون را دوست دارم، حقیقت را بیشتر از او و پول را بیشتر از هر دو. تاریخ نشان داد این تاجر یونانی از هر دوی آن فیلسوف‌ها، فیلسوف‌تر بود... ظاهراً مرحوم گالیله هم همین‌طور بود... بدین ترتیب معلوم می‌شود که غالب ما تا یک حدی حقیقت را دوست داریم، ولی همه که این‌طور نیستند. آدم‌هایی هم هستند که حاضرند جان بدهند ولی حرفشان را بزنند. میرزاده عشقی از این دسته بود. بعضی‌ها نیز حاضرند جان بدهند تا حر‌فشان را نزنند، سعید امامی هم از این دسته بود (همان: ۳۴-۳۵).
هر کسی فکر می‌کند تا چند سال دیگر به پول و پله‌ای خواهد رسید. همه به امید زنده‌اند، که اگر سرابی نباشد، از تشنگی می‌میریم. و ندیدیم آدمی را که گاه‌گاه هم شده از لذت دیدن سراب محروم باشد که گفته‌اند: وصف‌العیش نصف‌العیش. و فرانسیس بیکن به ظاهر جامع‌تر می‌دید که می‌گفت: امید، صبحانۀ لذیذ و شامِ بدی است (همان: ۱۲).
روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای این‌که کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام. یک‌بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم... اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ‌پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ‌پا این طور نعره نکشیده بود... ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سَر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد... پیرمردی نفس‌نفس زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است! حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است مال حمامی است. یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است... اما ارشمیدس غافل از دور و برش فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم. جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرو رود به اندازۀ وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود. مردم گفتند: این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است و از دورش پراکنده شدند... فردای آن روز بر سر در حمام یک تابلو کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم (همان: ۱۳ الی۱۶).

منبع:
_ عطارپور، اردلان، ۱۳۷۹، مو لای درز فلسفه، تهران، آن.
https://t.iss.one/Minavash
2
2.jpg
720.2 KB
کتاب «فرار از یقین» شامل یک مقدمه، یک جستار و چهار داستان کوتاه است که باتوجه به دو مفهوم تردید و یقین، نقش مهم این دو مقوله در زندگی انسان‌ها را مورد بررسی قرار داده است.

بخش نخست با مقدمه‌ای دربارهٔ کتاب و کتاب‌خوانی و چالش‌های موجود در این مسیر آغاز می‌شود. قسمت بعدی جستاری ادبی‌فلسفی با عنوان «فرار از یقین» است‌ که با استناد به آثار برخی از شاعران و نویسندگان بزرگ جهان، جزم‌اندیشی انسان را به چالش می‌کشد. قسمت سوم داستان «جمع اضداد» نام دارد که ضمن ترسیم پاره‌ای از زندگی حسین پناهی، تضاد حاکم در افکار آدمی را مورد کنکاش قرار می‌دهد. قسمت چهارم، داستان «حج تقدیمی» نام دارد که با نگاهی انتقادآمیز به تقلید و بایدها و نبایدهای فقهی، متعرض برداشت‌های شخصی و جزمی بسیاری از فقیهان می‌شود. قسمت پنجم داستانی با نام «عالی‌جناب» است که در آن طی اتفاقی عجیب، صادق هدایت و ابراهیم گلستان با یکدیگر روبه‌رو می‌شوند. و قسمت پایانی هم «یک فنجان فلسفه» نام دارد. داستانی که در آن یک کافه‌چ‍یِ جوان با یکی از اساتید مشهور فلسفه در کوه مواجه می‌شود و ملاقات آنان با مباحثه‌ای تأمل‌برانگیز به پایان می‌رسد.
https://t.iss.one/Minavash
👍3
فرار از یقین.pdf
533.1 KB
📕فرار از یقین

📝میثم موسوی
https://t.iss.one/Minavash
👍3
📘جمع اضداد

📝میثم موسوی

درحالی‌که چهل‌وپنج درجه‌ با میز زاویه دارم و پای چپم به‌اندازۀ یک گام از پای راستم جلوتر و زانوها و بدنم اندکی به جلو خم شده است، راکت خود را با آرنجِ خم‌شده در زاویه‌ای حدوداً نود درجه‌ نگه می‌دارم‌ و با فرهاد مشغول تمرین می‌شوم. پس از زدن ضربات پیاپیِ فورهند و بک‌هند که به‌منزلۀ الفبای پینگ‌پنگ است، فرهاد تاپ‌اسپین می‌زند و من هم بلوک و هاف‌وال می‌کنم.
    
از باشگاه که خارج می‌شویم خود را در خیابان تمیز و زیبای چهارباغ می‌بینیم. پشت به چهارراه تختی، پیاده به راه می‌افتیم و در مسیر دروازه‌دولت، وارد یکی از دکان‌های گوش‌فیل‌فروشی می‌شویم. از روی پیش‌خان مغازه دو بشقاب گوش‌فیل و دو لیوان دوغ خنک برمی‌داریم و نوش جان می‌کنیم. در این حین دست چپم را روی شانۀ فرهاد می‌گذارم و می‌گویم:
    
افکار و رفتار انسان‌ها مثل خوردن این دو خوراکیِ خوش‌مزه که ترکیب متضاد آن سبب تعجب افراد بسیاری شده است، سرشار از تضاد و تناقض است؛ از این‌رو برخی بداهتِ امتناعِ تناقض را نپذیرفته و چنین اصلی را دروغ و باطل شمرده‌اند. چنان‌که هراکلیتوس، فیلسوف بزرگ یونان باستان، معتقد است همه‌چیز نتیجۀ جمع شدن اضداد است و از تناقض گریزی نیست!
    
برای من این تضاد و تناقض حاکم بر زندگی، یادآور داستان دوستی هنرمند و فرهمند به نام حسین پناهی است. یادآور رفیقی عزیز که در پیشامدی عجیب در مردادماه سال ۱۳۸۳ درگذشت.    
    
یک روز بعدازظهر که برای خریدن چوب پریموراکِ آفِ منفی و رویۀ پیرانجا به چهارراه نقاشی رفته بودم، آنتی‌بازی را دیدم که با صاحب مغازه دربارۀ چوب‌های شرکت دونیک ازجمله دِفپلی سِنسو مشورت می‌کرد. وقتی متوجه شدم که این بازیکنِ ترکیبی خواهان استفاده از محصولات باترفلای نیست، جلو رفتم و به او پیشنهاد دادم که یک چوب اَلیگِیتور، یک رویۀ واریو بیگ‌ اِسلَم و یک فینتِ فانتوم بخرد. این پیشنهاد ساده بهانه‌ای شد تا دوستی‌ من با حسین پناهی در همان ملاقات نخست شکل بگیرد. رفاقتی که علاوه بر پینگ‌پنگ، علاقه به ادبیات هم آن را استحکام بخشید و تا آخرین لحظات زندگیِ آمیخته از تناقضِ حسین پابرجا بود.
    
حسین پناهی در مدرسۀ علمیۀ دارالحکمه، واقع در چهارراه شکرشکن درس می‌خواند. سال اول حوزه را با علاقه و کام شـیرین سـپری کرد، اما سال بعد را با تردید و پرسش‌های متعددی به پایان رساند. او که از طلاب شناخته شده و ممتاز حوزۀ اصفهان به‌شمار می‌رفت، در سومین سال تحصیلی‌اش با عیارِ علم و دانش روحانیان آشنا شد و درست همان‌جا بود که فهمید بسیاری از آیات و حججِ اسلام به‌قدری پرت‌ و نادان‌‌اند ‌که ریچارد داوکینز حتی حاضر نیست آنان را شیاد بخواند و معتقد است که عقل چنین احمق‌هایی به فریفتن و گمراه کردن دیگران نمی‌رسد.

مخور صائب فریب فضل از عمامۀ زاهد
                                     
که در گنبد ز بی‌مغزی صدا بسیار می‌پیچد              
    
حسین با اتمام پایۀ سوم، تصمیم به مهاجرت گرفت. به چند حوزه در تهران سر زد و نهایتاً در مدرسه‌ای واقع در چیذرِ شمیرانات ثبت‌نام کرد. او در حوزۀ قائم به یک گوشه‌نشینی نسبی و خودخواسته تن داد و بیشتر اوقاتش را به اندیشیدن و مطالعه کردن گذراند. هرچند نه این تأملات جانِ فرسوده‌شدۀ او را التیام بخشید و نه این‌ کتاب‌ها وی را به زندگی امیدوار ساخت!
    
در ادامه مدارس جدیدی را تجربه کرد و با مشاهدۀ فسادهای مالی و آموزشی و اخلاقیِ موجود در حوزه‌ها، عصیان کرد و با مسئولان حوزه‌های علمیۀ تـهـران درگیر شد، از این‌رو به‌اجبار به قم هجرت کرد و در یکی از حجره‌های طبقۀ بالای مدرسۀ فیضیه جای گرفت. در این سال‌ها که با افسردگی دست‌وپنجه نرم می‌کرد، به خواندن کتاب‌های فقه و اصول فقه ازجمله مکاسب و رسائل و کفایه پرداخت تااین‌که بعد از نُه سال تحصیل در حوزه، پا به سطحِ سه گذاشت و آمادۀ ورود به درس خارج شد.
    
در همین روزها بود که حسین پناهی تصمیم گرفت از حوزۀ علمیه خارج شود، اما به مانند سال‌ها قبل، دوباره، ناکام ماند؛ لذا از این خراب‌آباد فاصله گرفت و دیگر سر کلاس‌ها حاضر نشد.  پنج سالی را به همین روش سپری کرد تا بالاخره مرکز مدیریت حوزۀ علمیۀ قم با انصرافش موافقت کرد و او توانست در سی‌سالگی این لکۀ سیاه و ننگین را از زندگی‌‌ خود پاک کند. 
    
سال‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت تااین‌که در یکی از روزهای تابستان، حسین با من تماس گرفت و از من خواست که حتماً به قم بروم و در مراسمی که در شب جمعه تدارک دیده است، شرکت کنم. من هم که از آخرین ملاقاتمان چند ماهی می‌گذشت و مشتاق دیدار او بودم، بدون کوچک‌ترین تأمل و پرسشی، درخواستش را پذیرفتم و ظهر پنجشنبه به‌سمت قم حرکت کردم.
https://t.iss.one/Minavash
1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

وقتی به قم رسیدم به‌سمت مدرسۀ فیضیه، که در همسایگی حرم است، رفتم. از نگهبان آنجا خواستم تا طلبۀ حجرۀ سی‌وهفت را صدا بزند. مدتی منتظر ماندم تا دوستِ حسین به پایین آمد و پس از سلام و احوالپرسی مرا به طبقۀ بالا بُرد. همین که به حجرۀ او رسیدیم و درِ اتاقش باز شد، با منظره‌ای عجیب و دور از انتظار مواجه شدم؛ دیدم حسین یک پیرهن سفیدِ یقه آخوندی، یک لبادۀ زرد و یک عبای نازکِ مشکی بر تن دارد!     
    
حسین با دیدن من بسیار خوشحال شد و پس از این‌که مرا یکی‌دو دقیقه‌ای در آغوش گرفت، آهسته در گوشم گفت: تو تـنها دوست غیرِحوزویِ من هستی که به این کارناوال دعوت شده‌ای. می‌خواهم تو را به مسجدی ببرم که قرار است ساعاتی دیگر در آن معمم شوم!
    
دقایقی بعد به‌همراه حسین و دوستش به مسجد رفتیم و در آنجا با سینی‌هایی پُر از عمامه‌های سیاه و سفید روبه‌رو شدیم! بعد از نماز عشاء، جشن عمامه گذاری آغاز شد و همین که نوبت به حسین رسید، یکی از مراجع تقلید، ضمن تعریف و تمجید از حوزه و سعادت تحصیل در آن، ورود دوبارۀ حسین پناهی به حوزه را ارادۀ خدا، عنایت ائمه و حقانیت این مکان مقدّس خواند و در ادامه متذکر شد که حسین از ذخایر ارزشمند انقلاب است.
    
حسین پناهی پس از این‌که ترهات و لاطائلات مرجع تقلید شیعیان پایان یافت، میکروفن را برداشت و درحالی‌که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید، گفت: «به کدامین درگاه سجده می‌کنید که دیدم نیچه خدا را سَر بُرید. پدرمان بهشت را به ارزنی فروخت و مادرمان آتش دوزخ را به بهای پرسشی خرید!» آن‌گاه دستش را در جیب لباده‌اش بُرد، هفت‌تیری بیرون کشید، آن را بر پیشانی‌اش گذاشت و محراب پشت سرش را خِضاب کرد!   
https://t.iss.one/Minavash
👏1
📘تاریخ تمدن

📝ویل دورانت

می‌توان تصدیق کرد که زمانی آدم‌خواری در میان قبایل اولیه تقریباً عمومیّت داشته است؛ این عادت را در میان ملّت‌هایی که از لحاظ تاریخ متأخر هستند از قبیل ایرلندیان و ایبریاییان و پیکت‌ها و حتی نزد مردم دانمارک در قرن یازدهم سراغ داده‌اند. در بسیاری از نواحی گوشت انسان عنوان کالای بازرگانی داشته و مردم مطلقاً اطلاعی از مراسم دفن میّت نداشته‌اند... در جزیرۀ بریتانیای جدید گوشت انسان را مانند گوشت حیوانات در دکان‌های قصابی به قناره می‌زدند و به فروش می‌رسانیدند و در بعضی جزایر سلیمان اسرای انسانی مخصوصاً زنان را مانند خوک می‌پروردند و برای کشتن در روزهای جشن و مهمانی آماده نگاه می‌داشته‌اند... خوردن گوشت انسان هرگز مایۀ شرمساری نبوده و ظاهراً مردم اولیه از لحاظ اخلاقی فرقی میان خوردن گوشت حیوان و انسان قائل نبوده‌اند (دورانت، ۱۳۹۰: ۱/ ۱۵).

کتاب مهم و ارزشمند «تاریخ تمدن»، اثری مفصّل دربارۀ تاریخ زندگی انسان از دوران پیش از تاریخ تا پایان قرن هجدهم میلادی است که با تلاش و همکاری نوزده مترجم فارسی در یازده جلد و بیش از یازده‌هزار صفحه انتشار یافته است. شش جلد نخستین این اثر توسط دکتر ویلیام دورانت (۱۸۸۵-۱۹۸۱) و مابقی مجلّدهای آن با همکاری این فیلسوف شناخته‌شدۀ آمریکایی و همسرش، آریل دورانت، نگاشته شده است. کتابی که به‌جای پرداختن به جنبه‌ای خاص از تاریخ ازجمله تاریخ اقتصادی، تاریخ سیاسی، تاریخ مذهب، تاریخ فلسفه، تاریخ هنر، تاریخ ادبیات و تاریخ علوم، جنبۀ ترکیبی و تحلیلی آن را لحاظ کرده و به ویژگی‌های مختلف تاریخ نگریسته است.

کتاب تاریخ تمدن در حکم یک دایرة‌المعارف است و خواندن آن به‌مانند دیگر کتاب‌های تاریخی کاری ساده و لذّت‌بخش نیست. لذا امروزه می‌توان تنها با روزی دو ساعت گوش سپردن به فایل‌های صوتی آن، این کتاب ارزنده را در طول یک سال به اتمام رساند و در مواقع نیاز همچون مرجعی بزرگ بدان مراجعه کرد.

منبع:

_ دورانت، ویل، ۱۳۹۰، تاریخ تمدن، ترجمه احمد آرام و ع پاشایی و امیرحسین آریان‌پور، تهران، علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/Minavash
👌5
📘آیا هر کتابی ارزش خواندن دارد؟

📝نیکلای آستروفسکی

نیکلای آستروفسکی در نوشته‌ای مختصر با عنوان «مصیبت نویسنده بودن»، به مانند بسیاری از اندیشمندان بر این اعتقاد است که هر کتابی ارزش خواندن ندارد: بگذار کتاب‌هایی معدود داشته باشیم، اما کتاب‌هایی خوب. در قفسۀ ما جایی برای آثار متوسّط نیست. هیچ‌کس حق ندارد زمان فراغت دیگران را بدزدد و بخواهد کاه به آنان بخوراند (آستروفسکی، ۱۳۶۸: ۱۲).

منبع:

_ آستروفسکی، نیکلای، ۱۳۶۸، مصیبت نویسنده بودن، ترجمه سیروس طاهباز، تهران، به‌نگار.
https://t.iss.one/Minavash
👌5👍1
📘لبهٔ تیغ

📝سامرست موآم

رمان «لبۀ تیغ»، که از بهترین و معروف‌ترین آثار سامِرسِت موآم است، سرگذشت جوانی است که در جنگ جهانی اول یکی از دوستانش به خاطر نجات جان او کشته می‌شود و این حادثه او را چنان تکان می‌دهد که به مدّت چندین سال تن به پذیرفتن هیچ کاری نمی‌دهد و تنها به مطالعه و پژوهش می‌پردازد تا شاید پاسخی برای پرسش‌های فلسفی خویش بیاید.

قهرمان داستانِ لبۀ تیغ به‌دنبال شناخت زندگی است. حیاتی که هرکس تعریف خاص و ویژه‌ای از آن دارد. یکی زندگی را در ثروت و دارایی می‌بیند، یکی آن را کسب قدرت اجتماعی یا سیاست می‌خواند و دیگری آن را کار و اشتغال تصوّر می‌کند. قهرمان داستان با تمام تردیدهایی که دارد و بااین‌که به تنبلی و دیوانگی متّهم می‌شود، به مسیرش ادامه می‌دهد. او به کشورهای مختلفی ازجمله هندوستان سفر می‌کند و درنهایت پس از گذشت چند سال، بدون این‌که به اطمینان و یقینی دست یافته باشد، به این نتیجه می‌رسد که سعادت و آرامش او در گرو مطالعۀ کتاب و اشتغال به کارگری و درآمدی پایین است (موآم، ۱۳۸۷: ۳۳۳ الی۳۳۵).

سعادتمند شدن همچون بر لبۀ تیغ گذرکردن، دشوار است و لذا این داستان مملوّ از تضادهاست تا آنجا که سامرست موآم، نویسندۀ نامدار انگلیسی، در پاسخ به قهرمان داستان، که در صدد حذف اندک درآمد بانکی خود بود و آن را اسارت می‌شمرد، متذکر می‌شود که کار عاقلانه‌ای نمی‌کنی! پول آنچه را من بیش از هرچیز دیگر در دنیا دوست دارم به من داده است و آن‌چیز استقلال است (همان: ۳۳۶).

منبع:
_ موآم، سامرست، ۱۳۸۷، لبۀ تیغ، ترجمه مهرداد نبیلی، تهران، فرزان روز.
https://t.iss.one/Minavash
👌3👍1
📘حاصل عمر

📝سامرست موآم

کتاب «حاصل عمر»، یکی از زیباترین و شاید پراهمیّت‌ترین آثار سامِرسِت موآم است. کتابی که هرچند نمی‌توان از آن به‌عنوان زندگی‌نامۀ موآم یاد کرد، اما می‌توان آن را نوشته‌ای در شرح افکار و عقاید این نویسندۀ برجستۀ انگلیسی شمرد که در حدود شصت سالگی نگاشته شده است.
موآم در این کتاب از ذهن پرسش‌گر و فلسفی‌ خود پرده برداشته و به مطالعاتش پیرامون کتاب‌های فلسفی پرداخته است. کاری که به شک و سرگردانی و رسیدن به پلورالیسم و یکی نبودن مسیر زندگی ختم شده است.

من کتاب‌های زیادی خوانده‌ام تا بدانم که آیا اشخاص ذی‌صلاحیت چیزی گفته‌اند که مطلب را اندکی ساده‌تر نماید. من اشخاص بسیاری را از نزدیک می‌شناختم که غرق در هنرها بودند ولی متأسفانه چه از آنان و چه از کتاب‌ها هیچ‌چیز قابل استفاده‌ای دستگیرم نشد (موآم، ۱۳۴۳: ۲۶۲).

فلاسفه علیرغم معلومات و منطق و طبقه‌بندی‌های خود بدان‌جهت به‌فلان اعتقادات می‌چسبند که مقتضیات طبع و مزاجشان آن را بدیشان تحمیل کرده است نه آن‌که از راه استدلال به آن رسیده باشند. والّا من نمی‌توانم بفهمم که چرا اختلافات آنان با یکدیگر این همه عمیق است... در آن هنگام بود که به نظرم آمد در فلسفه یک حقیقت جهانی که هرکس بتواند آن را بپذیرد وجود ندارد... پس تنها راه برای من آن است که کاوش خود را محدود کرده به جستجوی فیلسوفی باشم که طبیعتش از نوع طبیعت من باشد تا فلسفه‌اش با وضع من سازگار آید (همان: ۲۲۳-۲۲۴).

موآم آرامش پس از ازدواج را ساده لوحی (همان: ۱۷۲)، ادلۀ اثبات وجود و عدمِ‌وجود خدا را ضعیف، مذاهب را راه‌های بن‌بست و صحیح و اشتباه و قوانین اخلاقی را احکام انتزاعی بشر معرّفی کرده و می‌نویسد:

باآن‌که بشر نقائصی را به خدا نسبت داده است، که اگر در خودش می‌بود اسباب تأسّفش می‌شد، ولی این‌ها نمی‌تواند دلیل عدمِ‌وجود خدا باشد. این فقط ثابت می‌نماید که مذاهب مورد قبول مردم راه‌های بن‌بستی است... درست و غلط صرفاً کلماتی بیش نیستند و قوانین اخلاقی اختراعاتی است که انسان‌ها به منظور خدمت به مقاصد خودخواهانۀ خویش آن را به جود آورده‌اند (همان: ۲۲۲-۲۳۶).
موآم در ادامه خود را لاادری و ندانم‌گرا خوانده است و در پاسخ به پرسشی‌هایی از قبیل عدمِ‌وجود خدا، نبود زندگی پس از مرگ و فقدان عدالت حاکم بر زندگی متذکّر می‌شود که من شاید به تنها چیزی که یقین دارم این است که به هیچ‌چیز یقین ندارم (همان: ۲۰۸-۲۰۹).

اگر انسان وجود خدا و امکان زندگی پس از مرگ را به‌عنوان ایده‌هایی که مشکوک‌تر از آن است که بتواند تأثیری بر اعمال آدمی بگذارد، به کناری نهد، آن‌گاه باید معلوم کرد که مفهوم و فایده زندگی چیست... و آن جواب عبارت از این است که زندگی دلیلی ندارد و زندگی عاری از معنی است (همان: ۲۴۳).

منبع:
_ موآم، سامرست، ۱۳۴۳، حاصل عمر، ترجمه عبدالله آزادیان، تهران، شرکت سازمان کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
👌1
📘نثر غلطِ نویسندگان بزرگ

📝سامرست موآم

سامرست موآم معتقد است بااین‌که خوب نوشتن بهتر از بد نوشتن است، اما چهار نفر از بزرگ‌ترین نویسندگان جهان یعنی بالزاک، چارلز دیکنز، تولستوی و داستایفسکی زبان مادری خودشان را بسیار بد می‌نوشتند خصوصاً بالزاک که نثری معمولی و غالباً غلط داشت. چنان‌که امیل فاگه، که منتقد بسیار برجسته‌ای‌ست، یک فصل از کتابی را که راجع به بالزاک نوشته است به اشتباهات صرفی و نحوی او اختصاص داده است. اشتباهات و غلط‌هایی که بعضاً آن‌قدر زننده است که لازم نیست آدم اطّلاع دقیقی از زبان فرانسه داشته باشد تا آن‌ها را بفهمد. پس درنهایت خوب نوشتن از اجزاء اصلیِ ساز و برگ رمان‌نویس نیست؛ بلکه قوّۀ تخیّل، قدرت آفرینش، هوش و آگاهی از طبیعت بشری مهم‌تر است (موام، ۱۳۵۶: ۷۹-۸۰).

منبع:

_ موام، سامرست، ۱۳۵۶، دربارۀ رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
👍4
📘مغازهٔ خودکشی

📝ژان تولی

کتاب زیبا و خواندنی «مغازۀ خودکشی»، کمدی سیاهی است که با خودکشی شوخی می‌کند. ژان تولی در این رمان کوتاه، خودکشی و غم را عادی و زندگی و شادی را غیرعادی جلوه می‌دهد. به‌شکلی‌که مردم افسرده برای پایان دادن به عذاب زندگی‌شان به مغازۀ خودکشی می‌آیند و بنابر سلیقۀ خود با خدمات و آبشن‌های متعدّدی ازجمله طناب دار، اسلحه، تیغ، سَم و هاراکیری مواجه می‌شوند.
صاحبان افسردۀ این مغازه از این راه امرار معاش می‌کنند تاآن‌که فرزند کوچک و ناخواستۀ آنان، آلن، که برعکس خانواده و اهالی شهر پُر از امید و شور زندگی است به دنیا می‌آید و همه‌چیز را تغییر می‌دهد. نام‌ها در این خانواده بیانگر نام افراد سرشناسی است که هریک به‌شکلی انتحار کرده‌اند: یوکیو میشیما، ون گوگ و حتی آلنِ مثبت‌اندیش و امیدوار داستان (تولی، ۱۳۹۸: ۳۳-۴۳)؛ چراکه آلن تداعی کنندۀ آلن تورینگ، مخترع کامپیوتر و ریاضی‌دان نابغه و همجنس‌گرای انگلیسی است که به روش عجیبی خودکشی کرد. او یک سیب را با محلول سیانور آغشته کرد و خورد. می‌گویند به همین خاطر است که لوگوِ مکینتاشِ اپل شکل یک سیب گاززده‌ست (همان: ۴۴).
نویسندۀ فرانسوی این کتاب معتقد است که تقریباً هشت درصد از انواع خودکشی‌ها به مرگ ختم می‌شود و بسیاری در این مسیر موفّق نبوده و جز ناقص کردن خود سرانجامی نداشته‌اند! لذا مغازۀ خودکشی با شعار تبلیغیِ اگر در زندگی شکست خورده‌اید، لااقل در مرگتان موفّق باشید، به ضمانت حرفۀ خود می‌پردازد (همان: ۱۶).
دوسوم ابتدایی کتاب «مغازۀ خودکشی»، که از ایده و موضوعی نو برخوردار است، بسیارخواندنی است و شاید بخش ضعیف و کلیشه‌ای پایانی آن (جابه‌جایی امیدواری و ناامیدی) نیز به عمد باشد تا شاهد پایانی بی‌نظیر باشیم؛ چراکه در آخرین جملۀ این کتاب با ضربه‌ای خُردکننده و غیرقابل پیش‌بینی مواجه می‌شویم: آلن نیز خودکشی می‌کند.

منبع:

_ تولی، ژان، ۱۳۹۸، مغازۀ خودکشی، ترجمه احسان کرم‌ویسی، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👌1
📘تحقیر الغدیر

📝محمدرضا حکیمی – جعفر شهیدی

دکتر سید جعفر شهیدی اذعان کرده است به خاطر دارم سالی که عبدالحسین امینی مصمّم شد کتاب «الغدیر» را در نجف به چاپ برساند، فقیهی بزرگوار رخصت نداد و الغدیر را کتاب شعر توصیف کرد و فتوی داد که پرداخت سهم امام برای چاپ کتاب شعر شاید مورد رضایت آن بزرگوار نباشد. محمدرضا حکیمی نیز متذکّر شده که هرچند قصد اعتراض به این فقیه بزرگوار را که حدود ۳۰ سال از رحلت او گذشته است ندارد، اما آیا این اندیشه تا اعماق جان آدمی را پریشان نمی‌دارد که چگونه می‌شود مرجعی که از مفاخر عالم تشیّع است در رأس یک امّت بزرگ قرار گیرد بی‌آن‌که به جز فقه و مبادی فقه چیز دیگری از فرهنگ این امّت را درست و کامل شناخته باشد (حکیمی، ۱۳۵۵: ذیل «نوشته‌ها»، ۴۶۵ الی۴۶۷)؟

با قراین موجود در سخنان حکیمی ازجمله فخر عالم تشیّع، مرجع در رأس امّت و گذشت تقریباً سی سال از وفات او در هنگام انتشار کتاب «حماسۀ غدیر»، این مرجع تقلید گویی کسی جز آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی نیست که این‌گونه به تحقیر الغدیر پرداخت.

منبع:

_ حکیمی، محمدرضا، ۱۳۵۵، حماسۀ غدیر، تهران، چاپ درخشان.
https://t.iss.one/Minavash
👍5
📘نویسندگان بدخط

📝یالوم – موآم – برایان مگی

بااین‌که داشتن خطّ خوب و زیبا یک هنر است، اما نباید فراموش کنیم که برخی از هنرمندان و نویسندگان بزرگ جهان فاقد این ویژگی هستند. چنان‌که خطّ نیچه (یالوم، ۱۳۸۸: ۱۵۲)، تولستوی (موام، ۱۳۵۶: ۳۶) و کارل مارکس (مَگی، ۱۳۹۴: ۱۶۶) بد و ناخوانا بوده است.

منابع:

_ یالوم، اروین، ۱۳۸۸، وقتی نیچه گریست، ترجمه سپیده حبیب، تهران، کاروان.

_ موام، سامرست، ۱۳۵۶، دربارۀ رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.

_ مگی، برایان، ۱۳۹۴، سرگذشت فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
📘یک فنجان فلسفه

📝میثم موسوی

سال‌ها از سکونت من در شمیران می‌گذرد. امروز که خاطرات آن دوره را مرور می‌کنم می‌بینم سیزده سال پیش بود که برای نخستین‌بار به دربند رفتم. یادم می‌آید بدون این‌که اشتیاقی داشته باشم، صرفاً جهت تجربه و همراهی کردن دوستان، آخر هفته‌ها در مسیر شیرپلا و گاهی هم در راه توچال و پلنگ‌چال و کلک‌چال در رفت‌وآمد بودم تا این‌که پس از گذشت یکی‌دو سال، کوه‌نوردی و کوه‌پیمایی به یکی از عادت‌ها و خلوت‌های هر روزۀ من تبدیل شد.
    
روزهایی که برف زمین را سفید کرده باشد، کوه برای من طراوت و لذت دیگری دارد؛ لذا امروز با انرژی بیشتری، نسبت به دیروز، به‌سمت کوه حرکت می‌کنم. مثل همیشه از مغازه‌ها و رستوران‌های متعدد و چشم‌نوازی، که در دامنۀ کوهِ دربند قرار گرفته است، می‌گذرم و با قدم‌هایی نسبتاً بلند و سریع راهی شیرپلا می‌شوم. هنوز یک ساعتی تا پناهگاه باقی مانده است که کمی احساس خستگی می‌کنم. دست راستم را به سمت جیبِ کشدارِ کوله‌پشتی‌ام دراز می‌کنم و فلاسک چای را برمی‌دارم. فلاسک کاملاً سبک است و حاکی از شتاب و البته فراموشی من است. دویست متر جلوتر در مقابل تنها کافه‌ای که در آن حوالی وجود دارد، می‌ایستم. با ورود به کافه، کافه‌چیِ جوانی را می‌بینم که پیرمردی تقریباً هفتادواندی‌ساله را - که مشغول خوردن چای است و به‌نظر می‌رسد با او آشنایی مختصری دارد - مخاطب قرار داده و از او می‌پرسد: حضرت استاد آیا می‌دانستید شیخ اشراق در کتاب «مونس‌العشاق یا همان فی حقیقة‌العشق» اولین فنجان چایی را سرجوش ملکوتی خوانده و معتقد است که نوشابی لطیف‌تر و دلپذیرتر از آن سراغ ندارد؟
    
به‌سمت تخت بزرگی که در انتهای کافه قرار گرفته است، می‌روم و درحالی‌که کوله‌پشتی‌ام را از شانه‌ام جدا کرده و بر روی تخت می‌گذارم، می‌شنوم که پیرمرد می‌گوید: من برای شیخ شهاب‌الدین سهروردی، که از حکمت خسروانی یا همان حکمت ایران باستان صحبت کرده است، احترام بسزایی قائلم و در آثارم با استناد به او متذکر شده‌ام که همۀ اندیشمندان غربی و بسیاری از اندیشمندان ما افرادی ساده‌لوح‌‌ هستند که زادگاه فلسفه را یونان می‌دانند و حال آن‌که مردم ایران فرهنگی داشته‌اند که از فرهنگ یونانی قوی‌تر و غنی‌تر بوده است.
    
کافه‌چی که حالا دقیقاً روبه‌روی من ایستاده است، نعلبکی سفید و استکان کمر‌باریکی را جلویم می‌گذارد و کنارم می‌نشیند. سپس بر لبانش لبخندی نقش می‌بندد و می‌گوید: من می‌دانم که بسیاری از مردم با واقعیت بیگانه‌اند و به دنبال کسانی می‌روند که به تمجید از آنان بپردازند و آن‌ها را الگوی جهانیان معرفی ‌کنند، اما این را هم می‌دانم که اتخاذ چنین مواضعی باسمه‌ای تأثیری در روند حقیقت نخواهد داشت. چنان‌که دکتر احسان یارشاطر هم در پاسخ به این‌گونه گفته‌ها و نوشته‌های سانتی‌مانتالیسم متذکر شده است: کمتر روزی‌ست که حماسه‌های غرا و مبالغه‌آمیز دربارۀ ایرانیان نشنویم و نخوانیم. می‌شنویم و می‌خوانیم که مردم یونان دانش و فلسفه را نخست از ما آموختند و دیگران نیز جز خوشه‌چینانی از خرمن علم و فضل ما نبوده‌اند و خود بدان گواهی داده‌اند. حال آن‌که بنای این‌گونه سخنان بر مبالغه یا اشتباه است. آن‌گاه که ما ایرانیان در مسیر تمدن نوسفر بودیم، بعضی اقوام راهی دراز رفته بودند و ما از مردم مصر و چین و هند و یونان علم آموختیم و بهره بردیم. ما بااین‌که می‌توانیم به شعر خود و هنر معماران و نقاشان و کاشی‌سازان و قالی‌بافان خود ببالیم، انصاف باید داد که در فن ساختمان با مصریان برابر نبوده‌ایم، در راه‌سازی و آبیاری و کشورداری از رومیان فروتر بوده‌ایم و در فلسفه و آزاداندیشی به یونانیان نرسیده‌ایم.
    
دکترجان! جناب گلستان هم ضمن نفی عظمت تمدن ایران و مضحک شمردن برابری آن با تمدن یونانی می‌نویسد: اشکال کار ما در این است که وقتی می‌پرسیم اگر ما یک رشتۀ محکم و شاخۀ باروری از تمدّن داشتیم چرا آثار متقن و درخوری از آن‌ها برای ما نماند، فوری جواب می‌دهند اسکندر آتش زد و عرب آتش زد و مغول آتش زد. عرب اسکندریه را هم سوزاند ولی گنجینۀ فرهنگ یونان که در آنجا بود تا کف زمین خاکستر نشد. راستش را نمی‌گوییم که تمدّن ما چندان به نوشته و مکتوب توجه نداشت و دکتر نگهبان در چراغ‌علی‌تپه، با آن‌همه آثار درخشان، هرچه گشت کمترین کتاب و اثری مکتوب پیدا نکرد و امروز ماییم که در آنجا به جست‌وجوی آرزوهای امروزی خود مشغولیم!        
   https://t.iss.one/Minavash
👌4👍1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

کافه‌چی که امروز سرش خلوت است و ‌جز من و پیرمرد مشتری دیگری ندارد، از روی تخت بلند می‌شود و درحالی‌که به‌سمت سماور بزرگ قهوه‌خانه می‌رود، می‌گوید: آقای دکتر می‌دانم که شما یکی از اساتید شناخته‌شدۀ فلسفه در دانشگاه تهران هستید و صحبت کردن از فلسفه در محضر شما زیره به کرمان بردن است، ولی از آنجا که خودتان متذکر شده‌اید که فلسفه دانستن و فیلسوف بودن دو مقولۀ جدا از هم است، به منِ قهوه‌چی اجازه دهید تا کمی بیشتر به این موضوع بپردازم.
   
گذشته از دوران ایران باستان، برخی معتقدند که فرهنگ ایران در دوره‌های بعد نیز فاقد فلسفه بوده و آنچه هزار سال پیش به کوشش کسانی چون ابوعلی ‌سینا مطرح شده است، صرفاً بازگویی اسلامی فلسفۀ ارسطو است؛ لذا می‌توان گفت که ما ایرانیان هرگز شرنگ اندیشیدن را نچشیده‌ایم و تقریباً هیچ‌گاه فیلسوفی به معنای غربی و درست آن نداشته‌ایم و تازه این فلسفۀ نیم‌بند را هم عرفان و کلام سربه‌نیست کرده است!
    
پیرمرد که برخلاف دقایق ابتداییِ بحث، علائم خشم و غضب در چهره‌اش آشکار شده است، نگاهی به من و کافه‌چی می‌اندازد و با لحجۀ اصفهانی خود می‌گوید: کسانی که با تاریخ فرهنگ اسلامی آشنایی داشته و با خر قرابتی ندارند، چنین مزخرفاتی را بر زبان نمی‌آورند و می‌دانند که به‌جز افراد نادان یا غرب‌زده، کسی منکر فلسفۀ اسلامی و عظمت فیلسوفانی چون صدرالمتألهین نشده است. 
    
کافه‌چی با شنیدن سخنان پیرمرد، لحظه‌ای سکوت می‌کند و در ادامه به‌طرف در بزرگ کافه به راه می‌افتد. از در خارج می‌شود و نگاهی گذرا به بیرون می‌اندازد. سپس وارد کافه می‌شود و بلند می‌خواند:
    
می‌اندیشید 
    
و گمان می‌کنید که متفکرید! 
                                                                    
بپرسید، اما تعجب نکنید.  
    
متعجب شوید، ولی قضاوت نورزید.
    
دوست داشتید دادگاه تشکیل دهید، 
    
اما بدون دادستان.
    
تنها با وکیل مدافعِ متهم
    
آن‌ هم بدون قاضی
    
و البته آن چکشِ گردِ کذایی!
    
گفتم ذوزنقه 
    
یاد باقلوا افتادم. 
                                                
پس معلوم می‌شود که اصالت 
    
با هستی‌ست، 
    
نه با ماهیّت.
    
هرچند من بر آن تصورم که جزم‌اندیشی، 
    
مقدّم بر هستی‌ست.
    
این هم از درسِ فلسفۀ امروز ما:
    
اصالتِ وهم.
   
حضرت استاد! یکی از هم‌صنفان حوزوی و دانشگاهی شما اذعان کرده است: با هیچ‌کسی تعارف نداریم. تمام مسلمانان در قرون اخیر به اندازۀ یک سال از عمر فلسفی ویتگنشتاین اندیشه عرضه نکرده‌اند... جز در همان سه قرن اوّل، فلسفه در ایران عصر اسلامی چیزی مرده و کلیشه‌ای بوده و جای فلسفه در فرهنگ ما را علم کلام و بیشتر عرفان عهده‌دار است. جای دور نرفته‌ایم اگر بگوییم بخش عظیمی از آنچه فلسفۀ اسلامی خوانده می‌شود، روایتی دلبخواه از فلسفۀ کهن یونانی است و در نمونۀ مشهورش، حکمت متعالیۀ ملاصدرای شیرازی، جای استقلال اندیشه، که محور هر گونه تفکّر فلسفی است، خالی است و این شبه‌فلسفۀ بی‌حاصل خودمان کوچک‌ترین اثری بر جریان‌های فرهنگی و هنری و اجتماعی مملکت ما نداشته است. 
    
همین‌که حرف کافه‌چی تمام می‌شود، پیرمرد فلسفه‌دان از جیبش دو اسکناس ده‌هزارتومانی کهنه بیرون می‌آورد و آن را زیر سینی تک‌نفرۀ مقابلش می‌گذارد. بعد بلافاصله برمی‌خیزد، عصای کوه‌نوردی‌اش را برمی‌دارد و بدون گفتن کوچک‌ترین کلمه‌ای از کافه خارج می‌شود! 
    
من هم که ظاهراً با خوردن یک استکان چای دیشلمه و درحقیقت با نوشیدن یک فنجان فلسفه، حسابی شاد و شنگول شده‌ام، از فیلسوف جوان تشکر می‌کنم و کم‌کم آمادۀ رفتن به شیرپلا می‌شوم. چه کسی می‌داند، شاید هم ناهار کمابیش مختصری در پناهگاه بخورم و قلۀ توچال را فتح کنم.
https://t.iss.one/Minavash
👍4👌1
📘اسفار اربعه

📝ملاصدرای شیرازی

بیمار وقتی توهّمش برای سلامتی قوی شود، بسا که بهبودی و سلامت یابد، و همین‌طور است توهّم شخص سالم نسبت به بیماری - چون مستحکم شد - بیمار می‌گردد، و نیز شخص شورچشمی که بدون آلت جسمانی اثر می‌گذارد... چون این اصل ثابت شد، تصدیق و باور کردن امور پنهانی و غیب بر تو آسان و هموار می‌گردد، پس بعید نیست که نفس در شرف و قوّه به‌جایی برسد که بیماران را شفا بخشد و اشرار و بدکاران را بیماری دهد و عنصری را به عنصر دیگر دگرگونی بخشد، به‌طوری‌که غیر آتش را آتش کند و با دعا و درخواست او گاهی باران پدید آید و گاه دیگر زلزله و قحطی پیدا شود (ملاصدرا، ۱۳۸۴: ۲/ ۲۱۲-۲۱۳).

کتاب «الحکمة ‌المتعالیة فی ‌الاسفار العقلیة ‌الاربعة»، مشهور به اسفارِ اربعه (اسفار جمع سَفَر)، مشهورترین اثر صدرالمتألهین محمد بن ابراهیم قوام شیرازی (۹۷۹-۱۰۴۵ق) است. نوشته‌ای ذوقی‌عقلی که گاهی در لباس اهل کلام و گاهی نیز در جامۀ فیلسوفان به بحث‌های خشک کلامی و فلسفی می‌پردازد و بنابر گفتۀ نویسندۀ آن، تنها راه فهم کتاب کوشش‌های عقلی و انجام ریاضت‌های دینی است (همان: ۱/ ۱۳).

کتاب «اسفار اربعه» در فلسفۀ جهان اسلام اثری شناخته شده و پراهمیت به‌شمار می‌رود که از چهار سفر تشکیل شده است: سفر از خلق به حق، سفر در حق به حق، سفر از حق به خلق و سفر از خلق به خلق (همان: ۱/ ۱۶-۱۷). ملاصدرا در مقدمۀ این کتاب نُه جلدی از گذراندن عمر خود در مباحث فلسفی برائت جسته و می‌نویسد:

من بسیار از خداوند درخواست آمرزش و عفو می‌کنم که پاره‌ای از عمرم را در تفحّص و مطالعۀ نظریات فلاسفه و مجادلان اهل کلام و موشکافی‌هاشان و شکل‌های مختلفشان در بحث ضایع و تباه ساخته‌ام، تاآن‌که در پایان کار به نور ایمان و تأیید خداوند منّان برایم روشن گشت که قیاساتشان بی‌نتیجه و عقیم و راهشان معوّج و غیرمستقیم است. در این‌حال عنان کار را به دست او و رسول بیم‌رسانش داده و به هرچه از او رسیده ایمان آورده و تصدیقش می‌داریم و روا نمی‌داریم که برای این امر وجهی عقلی و روشی بحثی تخیّل کنیم (همان: ۱/ ۱۵).

گذشته از تأثیر ذهن بر امور مادی (همان: ۲۱۲/۲)، از دیگر مباحث مطرح شده در این کتاب می‌توان به وحدتِ وجود و خیالی بودن عالَم (همان: ۱/ ۱۹۴)، برابری با پیامبران و انبیاء (همان: ۲/ ۲۱۳)، ادراکی و خیالی پنداشتن بهشت و جهنم (همان: ۹/ ۳۶۲)، قدّوسی خواندن فردوسی (همان: ۲/ ۳۵۱)، در ردیف حیوانات شمردن زنان (همان: ۷/ ۱۵۸) و عشق به پسرانِ زیبا و تأیید همجنس‌گرایی و شاهدبازی اشاره کرد (همان: ۷/ ۱۹۱ الی۱۹۹)!
منبع:

_ ملاصدرا، محمد، ۱۳۸۳و۱۳۸۴، ترجمه اسفار اربعه، ترجمه محمد خواجوی، تهران، مولی.
https://t.iss.one/Minavash
👍21
📘ملاصدرا و عشق به پسرکان زیبا

📝ملاصدرا – حسن‌زاده آملی

حکیم الهی، ملاصدرای شیرازی، در مهم‌ترین کتاب خود که اسفار اربعه نام دارد، انسان‌ها را به عشق‌بازی با پسرکانِ زیبارو تشویق کرده و در فصلی با عنوان «فی ذکر عشق‌الظرفا و الفتیان لاوجه الحسان» می‌نویسد:

فرقی نمی‌کند مراد از خَلقاً آخَر در آیۀ «ثُمَّ اَنشَأناهُ خَلقاً آخَر فَتَبارَکَ اللهُ أَحسَنُ الخالِقین» صورتِ ظاهره یا نفس ناطقه باشد؛ چراکه مجاز پلی است به سوی حقیقت: المَجازُ قَنطَرَةُ الحَقیقَة... بدان نظرات فیلسوفان در صحت و ناپسند بودن عشق به پسران زیبارو متفاوت است. برخی آن را امری باطل، عدّه‌ای آن را نوعی مرض و گروهی نیز آن را جنون می‌شمارند. اما بنابر نظر دقیق باید گفت کسانی که چنین عشق نفسانی را باطل می‌دانند از کوشش به دور بوده و از امور مخفی و اسرار لطیف الهی بی‌خبر هستند. چراکه تنها در بند حواس و امور ظاهری می‌باشند و حال آن‌که چنین عشقی به طور طبیعی در فطرت اکثر مردم کشورها نهفته است...

بیشتر ملّت‌هایی چون فارس، شام، روم و... که دارای علوم دقیق، صنایع لطیف، آداب نیکو و ریاضیات هستند خالی از این عشق نمی‌باشند و ما احدی را نیافته‌ایم که دارای قلبی لطیف، ذهنی سلیم و نفسی مهربان باشد و در زمان عمر خود خالی از این محبت به سَر بُرده باشد. اما از جانبی دیگر می‌بینیم که سایر مردمانِ سنگ‌دل و طبع‌خشک از کردها و اعراب و ترک و سیاهان از این محبّت خالی هستند و فقط بیشتر آنان به محبّت مردان به زنان و زنان نسبت به مردان به سبب نکاح و جماع چنان‌که در طبیعت سایر حیوانات نیز نهفته و غرض از آن بقای نسل بوده اکتفا کرده‌اند...

زمانی نهایت آرزوی عاشق این است که به معشوق خود نزدیک شود و با او صحبت کند. با حصول این حاجت آرزو می‌کند که با او هم‌آغوش گشته و او را بوسه باران کند تا می‌رسد به جایی که آرزو می‌کند که ‌ای کاش با معشوق در یک رختخواب قرار گیرد و تمام اعضای خود را تا جایی که راه دارد به او بچسباند تا شاید روح او با معشوق یکی شود (ملاصدرا، ۱۹۸۱: ۷/ ۱۷۱ الی۱۷۹؛ ملاصدرا، ۱۳۸۳: ۷/ ۱۹۱ الی۱۹۹).

فیلسوف و عارفی چون آیت‌الله حسن حسن‌زاده آملی نیز در کتاب «ممدالهمم در شرح فصوص‌الحکم»، در سخنانی عجیب‌تر اذعان می‌کند:

آنچه ملاصدرا گفته است حق است، هرچند بهتر بود آشکارا نمی‌گفت (حسن‌زاده آملی، ۱۳۷۸: ۶۰۷).
منابع:

_ ملاصدرا، محمد، ۱۹۸۱، الحکمة ‌المتعالیة فی ‌الاسفار العقلیة‌ الاربعة، بیروت، دار احیاء التراث ‌العربی.

_ ملاصدرا، محمد، ۱۳۸۳، ترجمه اسفار اربعه، ترجمه محمد خواجوی، تهران، مولی.

_ حسن‌زاده آملی، حسن، ۱۳۷۸، ممدالهمم در شرح فصوص‌الحکم، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
😁8🤔1👌1