میناوش
457 subscribers
1 photo
1 video
5 files
816 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
فلسفه و علم و هنر با یکدیگر در تضاد نیستند و هر سه با راز وجود جهان و هستی انسان روبه‌رو بوده و به دنبال حقیقت می‌باشند و می‌خواهند که به شناخت و تجربۀ انسان راه یابند. بینش هنرمند و یا حتی دین اکثراً متّکی به کشف و شهود و احساس مستقیم است و تمایز اصلی عالم و فیلسوف نیز در آن است که عالم با پرسش‌هایی سروکار دارد که درباره‌شان با آزمایش یا مشاهده می‌توان تصمیم گرفت. اما هیچ آزمایش یا مشاهده‌ای سراغ نداریم که به ما بگوید آیا زمان آغاز دارد یا نه، یا بگوید حق چیست. این‌گونه بحث‌ها که پذیرای بررسی عقلی است و در قالب روش‌های علمی نمی‌گنجد، نمونۀ بارز پرسش‌هایی است که به فیلسوفان و فلسفه به ارث می‌رسد (مَگی، ۱۳۹۴: ۸-۹).

یکی از کتاب‌های مختصر، مفید، جذاب و تک‌جلدی که در حوزۀ تاریخ فلسفۀ غرب نوشته شده است، کتاب «سرگذشت فلسفه» اثر بِرایان مَگی است. کتابی مصوّر و ارزشمند که می‌توان آن را یکی بهترین کتاب‌های تاریخ ۲۵۰۰ سالۀ فلسفۀ مغرب‌زمین دانست که از یونان باستان تا عصرِحاضر را شامل می‌شود.

آغاز فلسفه ظاهراً در یونان باستان از سدۀ ششم پیش از میلاد شروع شد (همان: ۱۰). نخستین این فیلسوفان و اندیشمندان که تصوّر می‌رود طالس باشد در شهر میلِتوس در ترکیه امروزی به‌سر می‌برد. طالس که شاید بتوان او را نخستین مهندس راه و ساختمان نیز نامید، با بصیرتی شگفت‌انگیز و بی‌اندازه دور از ذهن بر آن اعتقاد بود که جهان در اصل از عنصری واحد ساخته شده است. هرچند به دلیل عدمِ‌وجود علم فیزیک، به جای انرژی به خطا گمان می‌کرد که این عنصر آب است (همان: ۱۲-۱۳).

از دیگر فیلسوفان نامدار یونان باستان می‌توان به هِراکلیتوس اشاره کرد که در اوایل قرن ششم پیش از میلاد به اوج شهرت رسید و اشتهار او به‌ویژه برای دو اندیشۀ ژرف و پُرمحتوا و درعین‌حال نگران کننده است: اولی وحدتِ اضداد است که به عقیدۀ او همه‌چیز نتیجۀ جمع آمدن اضداد بوده و از تناقض گریزی نیست. دوم آن‌که همه‌چیز پیوسته در سیلان و حرکت است. لذا حقیقت ذاتاً ناپایدار است و همه‌چیز پیوسته در تغییر می‌باشد. یعنی چیزهایی را که ما شیء می‌پنداریم ثابت نیستند و پیوسته در تغییر و تحوّل‌اند. به‌عنوان مثال شعلۀ آتش شیء می‌نماید ولی درواقع شیء نیست و نوعی فرایند است (همان: ۱۴).

یکی دیگر از مشهورترین فیلسوفان یونان باستان که در اواخر قرن ششم پیش از میلاد به شهرت رسید، فیثاغورس است. فیلسوف و ریاضی‌دان بزرگی که اندیشۀ جذر را پیشنهاد و لفظ فلسفه را وضع کرد. فیثاغورس نخستین اندیشمند بزرگی بود که ریاضیات را به فلسفه ربط داد و به این بینش رسید که تمامی کائنات را می‌توان به زبان ریاضی توصیف کرد، و این راه به نوعی عرفان نیز راه یافت (همان: ۱۵-۱۶).

از جالب‌ترین فیلسوفان یونانی پیش از سقراط که در اواخر قرن ششم پیش از میلاد درخشید و بیشتر اوقات خود را در جنوب ایتالیا گذراند، کِسِنوفانِس است. چنین می‌نماید که او به نحوی عمیق دریافت که نظر انسان دربارۀ چیزها ازجمله آنچه دانش می‌نامیم، تنها حدس و گمان ماست و حقیقت قطعی را احدی نه دانسته و نه خواهد دانست. این اندیشه که تمامی شناخت به اصطلاح علمی ما حدس و گمانه‌زنی است، کانون فلسفۀ کارل پوپر است و این فیلسوف نامدار معاصر اذعان کرده است کسنوفانس نخستین کسی است که این اندیشه را بیان کرد (همان: ۱۶).

و اما یکی از دیگر فیلسوفان یونانی که در نیمۀ نخست قرن پنجم پیش از میلاد شهرت یافت، پارامِنیدِس است. پارمنیدس معتقد است که هیچ و نیستی هیچ‌گاه وجود نداشته است. لذا همه‌چیز نه تنها بی‌آغاز و ناآفریده است بلکه جاودان و فناناپذیر است. یعنی عالم ازلی و ابدی بوده و واحد و لایتغیّر است و همه یکی است. دیدگاهی که گویی اینشتین متمایل به آن بود و لازمۀ آن اعتقاد به جبر و نفی زمان یا علی‌السویه بودن لحظه‌هاست (همان: ۱۷).

سقراط، مشهورترین فیلسوف جهان و زادۀ قرن پنجم پیش از میلاد در یونان، پیش از هر فرد دیگری به تحقّق این اصل خدمت کرد که هر چیز پرسش‌پذیر است. بنابراین او روشی را محور فلسفه قرار داد که به دیالکتیک معروف است:

روش جست‌وجوی حقیقت از راه پرسش و پاسخ. روشی که او با آن به مردم می‌آموخت هرچیز را مورد سؤال قرار دهند، و جهالت افراد قدرتمند و صاحب‌مقام را به رخشان بکشند. از این‌رو گروه بزرگی دوستش داشتند و بسیاری دیگر نیز از او بیزار بودند و در ادامه مقامات حکومتی او را به اتّهام فاسد کردن جوانان و بی‌ایمانی به خدایان شهر بازداشت کردند و سرانجام در دادرسی، محکوم به مرگ با نوشیدن جام زهر شد.
https://t.iss.one/Minavash
👏3
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

سقراط باآن‌که معمولاً می‌گفت هیچ تعلیم مشخّصی در چنته ندارد و می‌داند که هیچ نمی‌داند، اما این نوعی حیله بود؛ چراکه از فحوای پرسش‌هایی که مرتّب مطرح می‌کرد آشکار است که در پس بیشتر آن سؤالات عقاید راسخ مشخّصی وجود دارد و یکی از این افکار و عقاید آن است که هر کس شرافت خود را پاس دارد، در درازمدّت به راستی زیان نمی‌بیند. بی‌ثباتی و ناپایداری این جهان چنان است که امکان دارد تمامی دارایی کسی را از او بگیرند، ناعادلانه به زندانش اندازند و یا به سبب سانحه یا مرضی فلج گردد، اما چون زندگی کوتاه است، مادام که روح انسان آلوده نشود تیره بختی‌هایش نیز نسبتاً پیش‌پاافتاده است (همان: ۲۲-۲۳).

برایان مگی معتقد است که هیچ اثر کاملی از فلاسفۀ پیش از سقراط برجا نمانده است و تنها قطعه‌هایی از متون اصلی و نقل قول و چکیده‌هایی از گفته‌های آنان به ما رسیده است. چنان‌که سقراط نیز کتابی ننوشت و نخستین فیلسوف غربی که آثار کامل او را به زبان اصلی داریم، افلاطون است (همان: ۱۴-۲۱).

افلاطون، یکی دیگر از فیلسوفان یونانی و شاگرد سقراط است که پس از مرگ استادش اقدام به نوشتن گفت‌و‌شنودهایی فلسفی کرد که سقراط همواره چهرۀ اصلی آن بوده است. مکالمه‌هایی که حاوی تصویری کمابیش دقیق از سقراط تاریخی و اندیشه‌های سقراط است. هرچند افلاطون در سال‌ها بعد به نگاشتن افکار خود نیز پرداخت که از زبان سقراط بیان می‌شد. یعنی مکالمه‌های نخستین بیانگر فلسفۀ سقراط و مکالمه‌های بعدی بیانگر فلسفۀ افلاطون است (همان: ۲۴-۲۵).

افلاطون الگوی نخستین مدرسۀ عالی را پدید آورد و مشهورترین آموزۀ او نظریۀ مُثُل یا صورت‌ها است که نوعی هستی مجرّدِ خارج از زمان و مکان است که وجود زوال‌ناپذیر و دائمی دارد (همان: ۲۶-۲۷). افلاطون به روح و جهانی دیگر باور داشت و به‌مانند فیثاغورس معتقد به تناسخ بود. باآن‌که لازمۀ منطقی این اعتقادات ایمان به خدا یا قبول وحی نیست، اما سبب به صحنه آمدن و رشد مسیحیت در یونان گردید و موجب شد تا عهد جدید به یونانی نوشته شود. چنان‌که زمانی بسیار متدوال بود که سقراط و افلاطون را مسیحیان پیش از مسیح بخوانند (همان: ۲۸-۲۹).

اندیشه‌های عرفانی افلاطون سبب شد تا فِلوطین، یکی دیگر از فیلسوفان برجستۀ جهان که با وجود نام رومی‌اش مصری بود و به یونانی می‌نوشت، صدها سال بعد از او، در قرن سوم پس از میلاد، از آموزه‌های او بهره‌مند گردد و رگه‌های عرفانی فلسفۀ وی را بسط داده و به مکتب نوافلاطونی شناخته شود (همان: ۳۰).

به باور افلاطون برخلاف افسانۀ غار، که در کتاب جمهوری او آمده است، هدف نهایی هر آدم هوشمند در زندگی باید آن باشد که رویۀ بیرونی چیزها را بشکافد و با نوعی عرفان فکری به درون آن‌ها راه یابد. لذا فرد باید خود را از جاذبه و فریبندگی چیزها، که هنر نقش بسزایی در ایجاد آن و به خطر انداختن روح دارد، برهاند و همین ضرورت است که افلاطون را به دشمنی با هنر سوق می‌دهد و هنرمندان را از ورود به جامعۀ آرمانی خود بازداشته است. جامعۀ آرمانی افلاطون و افکار سیاسی او ظاهراً شبیه جوامع کمونیستی قرن بیستم است که بر فلسفه‌های توتالیترِ چپ و راست تأثیر گذاشته و سبب رواج یافتن آن‌ها شده است (همان: ۲۹-۳۰).

بزرگ‌ترین جانشین افلاطون، که اندکی پس از او آمد، شاگردش ارسطو بود که سنّتی در فلسفه بنیان نهاد که نه تنها متفاوت با فلسفۀ افلاطون است که اغلب در تعارض با آن است. ارسطو برخلاف افلاطون، که به وجود دو جهان معتقد بود، تنها به همین جهان مادّی اعتقاد داشت و صورت‌های مثالی افلاطون را باور نداشت. چنان‌که ماهیّت هستی را تنها ماده ندانسته و معتقد است که به‌عنوان مثال وجودِ آجر و کاشی و چوب و دیگر مصالح در یک زمین سبب نمی‌شود که آن را خانه بنامیم؛ چراکه چیزی که خانه را خانه می‌کند، ساختار و شکل است. لذا دلایل او بر ضدّ مادّی‌گریِ خامی که تأکید می‌ورزد فقط مادّه وجود دارد کوبنده است. ارسطو با استناد به علل چهارگانۀ مادّی، فاعلی، صوری و غایی بر آن عقیده است که صورت هر چیز هرچند خود مادّی نیست، ذاتیِ شیء این جهانی است و برخلاف نظر افلاطون نمی‌تواند مجزّای از آن باشد (همان: ۳۰-۳۲-۳۴-۳۵-۳۶-۳۷).

تقریباً همۀ پژوهندگان جدّی فلسفه، ارسطو - که او را استادِ اسکندر مقدونی خوانده‌اند - را یکی از سه‌چهار غول بزرگ این رشته می‌دانند که در امروزه دو کتابش یعنی مابعدالطبیعه و اخلاق در دانشگاه‌های سراسر جهان خوانده می‌شود. چنان‌که او را مدوّن علم منطق خوانده‌اند و مدّت دوهزار سال است که مطالعۀ منطق به معنای مطالعۀ منطق ارسطو است و منطق او تا قرن نوزدهم میلادی دوام آورد و واجد اهمیّت بود (همان: ۳۲-۳۴).
https://t.iss.one/Minavash
👏2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هرچند ناگفته نماند که آثار ارسطو، که حدود یک‌پنجم از آن باقی مانده است، ابداً کیفیّت هنری نوشته‌های افلاطون را ندارد و حتی تا اندازه‌ای کسل‌کننده‌اند؛ از این‌رو به‌نظر می‌رسد که فقط طلابِ شیفتۀ فلسفه کتاب‌های او را می‌خوانند (همان: ۳۹).

برایان مگی معتقد است که اشخاص دیندار – ولی به هیچ‌وجه نه فقط آن‌ها – اغلب با رویکرد افلاطونی سازگاری بیشتری دارند، درحالی‌که افراد خاکی و واقع‌بینِ دارای عقل سلیم معمولاً رهیافت ارسطو را ترجیح می‌دهند. هرچند باید دانست که هردو باور پایدار مانده است چون هر یک بر حقیقتی تأثیر می‌گذارد که دیگری کم‌ارزش می‌خواند. بنابراین مهم است که در راهبردمان فقط یک طرف را نبینیم و از هردو مکتب بیاموزیم (همان: ۳۸).

چهار مکتب فلسفۀ یونانی، که پس از مرگ اسکندر و سقوط آتن پدید آمد، عبارتنداز کلبیان، شکاکان، اپیکوریان و رواقیان.

و اما کلبیان که امروزه عزلت‌گزین خوانده می‌شوند توسّط یکی از شاگردان سقراط یعنی آنتیستِنِس شکل گرفت. شاگردی که پس از مرگ استادش تصمیم گرفت زندگی ساده و بی‌آلایشی پیش گیرد. پس در کنار فقرا زیست و گفت که نه حکومت می‌خواهد، نه دارایی شخصی، نه زناشویی، و نه هیچ نوع دین رسمی. آنتیستنس مریدی داشت که از خودش مشهورتر شد. مردی به نام دیوجانِس که چهار قرن قبل از میلاد می‌زیست و با بی‌پروایی تمام آداب و رسوم را زیر پا نهاد و با نپوشیدن لباس یا پوشیدن لباس‌های ژنده و کثیف، خوردن خوراک‌های مشمئز کننده و ارتکاب اعمال قبیح در ملأ عام، مانند سگ زندگی می‌کرد و به همین سبب به او لقب کلبی دادند. دیوجانس همۀ قرارداهای اجتماعی مانند فرق بین مال من و مال شما، خصوصی و عمومی، پوشیده و عریان و پخته و خام را بی‌معنا می‌دانست و با عدمِ‌تمایز میان یونانی و خارجی، خود را شهروند جهان می‌شمرد و اصطلاحِ جهان‌وطنی را وضع کرد.
دیوجانس همچنین در پاسخ به اسکندر مقدونی هنگامی که به دیدار او - در بیغوله‌ای که می‌زیست - رفت و از او پرسید آیا کاری هست که من، فاتح تمامی جهان، بتوانم برایت انجام دهم، گفت: «بلی، می‌توانی کنار بروی تا آفتاب به من بتابد.» و چه‌بسا این شیواترین شیوۀ تحقیر ارزش‌های دنیوی است که تا کنون به زبان فیلسوفی آمده است (همان: ۴۰-۴۱).

مشرب اپیکوری تا حدّ زیادی دستاورد تنها یک متفکر و اندیشمندِ قرن سوم و چهارم پیش از میلاد به نام اِپیکوروس بود. مسلکی که هدف آن بیش از هر چیز رهانیدن مردم از هر گونه هراس بود. چه هراس از مرگ و چه هراس از زندگی. این مکتب به همه می‌آموخت نیک‌بختی و خرسندی را در زندگی شخصی خویش بجویند و با تأکید بر گمنام زیستن و دوری کردن از شهرت و افتخار، خواهان خوشبختی در زندگی بود. آنچه دربارۀ اپیکوریان اکنون برای ما شگفت‌انگیز می‌نماید، شباهت نظریات جزءبه‌جزء آن‌ها با اومانیسم علمی و آزاداندیش قرن بیستم است (همان: ۴۴-۴۵).

فلسفۀ رواقی نیز به معنای خویشتنداری در برابر ناملایمات و پذیرفتن دشواری‌های زندگی با آرامش و عدمِ‌شکایت است. هرچند این مشرب به افرادی که توان زندگی نداشتند، اجازۀ خودکشی می‌داد و این عمل را کاری عاقلانه می‌شمرد و از این‌رو تعداد زیادی از رواقیان نامدار با خودکشی به زندگی‌شان خاتمه دادند. مکتب رواقی که بنیان‌گذار آن، زنون کیتیونی، در قرن سوم و چهارم پیش از میلاد در قبرس است، مرجعی بالاتر از خرَد نمی‌شناسد و با اعتقاد به حاکم بودن اصول عقلی بر طبیعت و پذیرفتن آن، به نفی جهان دیگر می‌پرداخت و خدا را روح عقلانیت یا ذهن جهان می‌شمرد (همان: ۴۶-۴۷).

برایان مگی، فیلسوف و سیاستمدار بریتانیایی، بر آن باور است که فیلسوفان در عصر حاضر اتفاق نظر دارند که وجود خدا را نمی‌توان اثبات کرد. این البته به معنای آن نیست که خدا وجود ندارد، فقط می‌رساند که وجود خداوند را نمی‌توان منطقاً اثبات کرد (همان: ۵۷). چنان‌که یقین و قطعیّت در عرصۀ دلیل و برهان مطلقاً دست‌یافتنی نیست. چیزی که هر استدلال منطقی معتبر ثابت می‌کند این است که از صغرا و کبرای هر گزاره نتیجه‌ای معیّن به‌دست می‌آید، ولی این به هیچ‌وجه به معنای صدق آن نتیجه نیست (همان: ۴۳).

برایان مگی که از نویسندگان شناخته شدۀ جهان به‌شمار می‌رود، در ادامۀ این کتاب خود اذعان می‌کند که بَطلَمیوس، منجّم اسکندرانی قرن دوم میلادی، نخستین شرح روشمند ستاره‌شناسی را منتشر کرد که در آن زمین مرکز عالم است و ستاره‌ها و سیارات دور آن می‌گردند. این باور که به هیئت بطلمیوسی معروف شد، تا قرن شانزدهم در اروپا همچنان مبنای ستاره‌شناسی باقی ماند تاآن‌که در همان قرن کشیشی لهستانی به نام کوپِرنیک خاطرنشان کرد زمین دور خورشید می‌گردد. مطلبی که آشکارا مغایر کتاب مقدّس (مزمور ۹۳) بود و سبب به خشم آمدن سران کلیسا گردید (همان: ۶۴).
https://t.iss.one/Minavash
👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

یکی دیگر از فیلسوفان بزرگ جهان، فرانسیس بِیکِن نام دارد. اندیشمندی برجسته و به تمام معنا جامع‌الاطراف (۱۵۶۱-۱۶۲۶) که در فلسفه، سیاست، حقوق، ادبیات و علم شهرت یافت. فرانسیس بیکن در کمبریج تحصیل کرد و در آنجا دشمن خونی ارسطو شد. در بیست‌وسه سالگی نمایندۀ پارلمان و در سال‌های بعد دادستان کل، مُهردار سلطنتی (مانند پدرش) و لُرد چانسِلِر شد.

فرانسیس بیکن که به همجنس‌گرا و شاید هم دوجنس‌گرا بودن متّهم بود، در سی‌وشش سالگی معروف‌ترین کتاب خود یعنی مجموعۀ مقالات را منتشر کرد. بیکنِ انگلیسی با تأکید بر روش علمی و نوعی از استقراء، بر اهمیّت مشاهده و تجربه و همچنین اهمیّت نمونه‌های نقیض پافشاری کرد و از قرن هفدهم تا قرن بیستم بر فیلسوفان بزرگی تأثیر عظیمی برجا گذاشت. هرچند بیکن در اوج منصب و قدرت، در شصت سالگی، متّهم به رشوه‌گیری شد و با رسوایی از همۀ مقامات درباری‌اش برکنار شد. لذا او را داناترین، تابناک‌ترین و فرومایه‌ترین فرد بشر خوانده‌اند (همان: ۷۴ الی۷۷).

رِنه دِکارت در فرانسه متولّد شد. در مدرسۀ یسوعیان بسیار خوب تحصیل کرد. در کنار دروس دیگر، فلسفه و ریاضیات خواند و در رشتۀ حقوق از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. از کارهای برجستۀ این فیلسوف نامدار فرانسوی می‌توان به کتاب گفتار در روش و همچنین کتاب تأمّلات اشاره کرد. این نویسندۀ درجه‌یک، ریاضی‌دان نابغه و واضع هندسۀ تحلیلی (همان: ۸۴-۸۹)، برای تکمیل آموزش خود به ارتش پیوست و در لباس سربازی به بسیاری از نقاط اروپا رفت. در هلند که بیش از هر کشوری در اروپا اجازۀ آزادی بیان داشت، اقامت گزید و سرانجام به درخواست ملکۀ سوئد برای تدریس خصوصی فلسفه به او به استکهلم رفت و در سرمای شدید این کشور ذات‌الریه گرفت و درگذشت (همان: ۸۴).

رنه دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) با یقین به عبارت معروف «می‌اندیشم پس هستم»، موجب پیدایش مکتب فلسفی خرَدگرایی یا همان اصالت عقل شد و ادّعا کرد که به‌وسیلۀ عقل و قیاس منطقی می‌توان به شکل قطعی و یقینی جهان را شناخت. چنان‌که برخلاف اکثر فیلسوفان بزرگ، وجود خدا را تردیدناپذیر می‌دانست (همان: ۸۷-۸۸-۱۰۷).

باروخ اسپینوزا (۱۶۳۲-۱۶۷۷) در آمستردام به‌دنیا آمد و آموزش و تربیتش به شیوۀ متعارف یهودیان بود. هرچند به سبب عقاید بدعت‌آمیزش مانند نقد کتاب مقدّس، در سنّ بیست‌وچهار سالگی، از جامعۀ یهودی اخراج شد و در ادامه با تراشیدن شیشه‌های عدسی برای عینک و تلسکوپ و میکروسکوپ، در تنهایی و انزوا زندگی‌اش را سپری کرد.

پس از وفات اسپینوزا - در همان سال ۱۶۷۷ - شاهکار او یعنی کتاب اخلاق انتشار یافت و سبب شهرت وی شد. کتاب مشهوری که افزون بر اخلاقیات، رشتۀ کاملی از مسائل بنیادی فلسفه را دربرگرفته است. اسپینوزا به مانند بسیاری از فلاسفۀ معروف جهان، فردی به تمام معنا جامع‌الاطراف بود. در کودکی اسپانیایی و پرتغالی و هلندی و عبری آموخت و به لاتینی می‌نوشت. علاوه بر این او محقّق مبرّز کتاب مقدّس و در ریاضیات و علوم جدید نیز صاحب صلاحیّت بود (همان: ۹۰-۹۱).

اسپینوزا مردی عمیقاً اخلاقی و بی‌اندازه مذهبی (همان: ۹۱) و البته خرَدگرا بود که به مانند فیخته، شلینگ و هگل از فیلسوفان وحدتِ وجودی یا همه‌خدایی به‌شمار می‌رفت (همان: ۹۲). چنان‌که طبیعت را به مقام خدایی رساند و اعمال افراد را جبری خواند و مدّت‌ها پیش از فروید استدلال کرد که این احساس ما که خود را موجوداتی مختار می‌دانیم خیال و فریبی بیش نیست و از آنجا ناشی می‌شود که اکثر اوقات از علل واقعی کارهایمان آگاهی نداریم (همان: ۹۳-۹۴).

از دیگر آثار اسپینوزا که در زمان حیات او منتشر شد، رسالۀ الهیاتی – سیاسی است که هدف عمدۀ او از نگاشتن این کتاب، دفاع از آزادی بیان بود و می‌گفت آزادی بیان برای حفظ نظم عمومی ضروری است (همان: ۹۴). اسپینوزا نخستین فیلسوف بزرگی بود که به‌طور اصولی و یک نسل پیش از آمدن لاک به دفاع از آزادی بیان برخاست (همان: ۹۵). او هرچند راه خرَدگرایی دکارت را پی گرفت، ولی ثنویت دکارتی یعنی تشکیل جهان از دو جوهر مادّه و نفس را رد کرد (همان: ۸۸-۹۵).

گوتفِرید ویلهِلم لایب‌نیتس (۱۶۴۶-۱۷۱۶) نبوغی فوق‌العاده و حتی برتر از نبوغ فیلسوفان بزرگ داشت. در دوران تحصیل آنچنان برجسته بود که در بیست‌ویک سالگی کرسی دانشگاه به او پیشنهاد شد و او چون می‌خواست مردی جهان‌دیده شود تدریس را نپذیرفت. لایب‌نیتس مستقل از نیوتن حساب دیفرانسیل و انتگرال را ابداع و پیش از نیوتن منتشر کرد. اگرچه نیوتن زودتر به آن پی برده بود و امروزه ریاضی‌دانان دستگاه علائم لایب‌نیتس را به کار می‌برند. او همچنین مفهوم انرژی جنبشی و نیز منطق ریاضی را ابداع کرد (همان: ۹۶).
https://t.iss.one/Minavash
👍3
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

لایب‌نیتسِ آلمانی نه تنها یکی از بزرگ‌ترین ریاضی‌دان‌های جهان بلکه ازجمله پُرنفوذترین فلاسفه بود که فلسفه‌اش را به زبان لاتینی و نامه‌هایش را غالباً به فرانسوی می‌نوشت. او معتقد بود که حقایق بر دو نوع است: حقایق برخاسته از واقعیّت که با بررسی امور واقع می‌توان درستی یا نادرستی آن را فهمید. و حقایق برخاسته از عقل که بدون بررسی امور واقع و صرفاً با تحلیل الفاظی که در گزاره به کار رفته است می‌توان نسبت به آن یقین حاصل کرد و آن را درست یا نادرست دانست. چنان‌که خداوند را وجودی کامل می‌شمرد که بهترین جهان ممکن را آفرید و در آن اختیار و آزادی اراده را قرار داد. از این‌رو ولتر در رمانی به نام کاندید با آفرینش فیلسوفی که به‌شدّت و به‌شکلی ابلهانه خوش‌بین است، به‌نحوی فراموش‌نشدنی به هجو و ریشخند لایب‌نیتس پرداخته است (همان: ۹۶ الی۹۸).

واکنش عمده در برابر خرَدگرایی و فیلسوفان این نحله ازجمله دکارت، اسپینوزا و لایب‌نیتس در جزایر بریتانیا پدید آمد و تجربه‌گرایی نامیده شد. خرَدگرایان تجربۀ حسّی را مایۀ شناخت نمی‌پنداشتند و مدّعی بودند که معرفتِ قابل اعتماد فقط با استفاده از عقل به‌دست می‌آید. و تجربه‌گرایان و فیلسوفانی مانند لاک، بارکلی و هیوم این را نفی کردند و اصرار ورزیدند که آگاهی از جهان خارج تنها از راه تجربۀ حسّی ما حاصل می‌شود (همان: ۸۲-۱۰۰).

جان لاک (۱۶۳۲-۱۷۰۴) فرزند حقوقدانی از اهالی غرب انگلستان بود. در یکی از بهترین مدارس انگلستان نه تنها ادبیات یونان و روم باستان بلکه عبری و عربی هم آموخت. سپس به دانشگاه آکسفورد رفت و با فلسفۀ جدید و علوم جدید آشنا شد و سرانجام در رشتۀ پزشکی فارغ‌التحصیل شد. لاک چهار سال در فرانسه سکونت کرد و در ۱۶۸۳ به هلند رفت و در آنجا بخش عمدۀ شاهکارش، تحقیق دربارۀ فهم انسانی، را نوشت. هرچند این اثر در خلال بیست سال نشو و نما یافت و درنهایت در سال ۱۶۸۹ منتشر شد. او در هلند به تبعیدیان سیاسی انگلیسی پیوست و یکی از کسانی بود که در توطئۀ به تخت نشاندن ویلیام سوم به‌عنوان پادشاه انگلستان به او مستقیماً مشورت می‌داد (همان: ۱۰۲).

از دیگر آثار و کتاب‌های مهم جان لاک، که هیچ‌گاه ازدواج نکرد، می‌توان به نامه‌ای در خصوص تساهل، دو رساله در باب حکومت و اندیشه‌هایی دربارۀ آموزش و پرورش اشاره کرد (همان: ۱۰۲). لاک از پیشگامان نظریۀ شناخت و فلسفۀ سیاسی به‌شمار می‌رفت و معتقد بود که شناخت ما از جهان از راه حواس و آنچه حواس ما تجربه کرده است به دست می‌آید و یا نهایتاً از عناصری برخاسته از این تجربیات سرچشمه می‌گیرد که این لُب مطلب مکتب اصالت تجربه یا تجربه‌گرایی است. دیدگاهی که در سراسر جهان غرب گسترش یافت و امروزه چنان فکر آشنایی است که بسیاری آن را توضیح واضحات و عقل سلیم صرف می‌شمارند (همان: ۱۰۴-۱۰۵).

البته ناگفته نماند که جان لاک باآن‌که از بنیان‌گذاران اصلی مکتب اصالت تجربه به‌شمار می‌رود، بر آن باور است که در شناخت ما از جهان تجربی، یقین و قطعیتی وجود ندارد و تنها چیزی که در اختیار ماست فقط نوعی احتمال کلّی است. لذا به نظر او در این صورت خطا و نادرست است که مراجع دینی و سیاسی عقاید خود را بر دیگران تحمیل کنند. این نظر او آنچنان نفوذ تاریخی سرنوشت‌سازی داشته است که گفته‌اند لاک بیش از هر اندیشمند دیگری به پی‌ریزیِ نظری دموکراسی لیبرال خدمت کرد و شاید هیچ فیلسوفی از زمان ارسطو تا زمان مارکس نفوذی بیشتر از لاک بر امور عملی نگذاشته است (همان: ۱۰۸).

جورج بارکلی (۱۶۸۵-۱۷۵۳) فیلسوفی تجربه‌گرا، اسقفی پروتستانی و مسیحی متعصّبی بود که به‌زعم او تجربه‌گراییِ پی‌گیر، آدمی را به این نتیجه می‌رساند که آنچه وجود دارد، ذهن و محتویات ذهنی است و هیچ دلیلی نداریم که به وجود مادّه قائل شویم. لذا هر شیء موجود یا در ذهن ما وجود دارد و یا در ذهن خدا. چنان‌که از مهم‌ترین آثار فلسفی این فیلسوف ایرلندی، که در سنّ بیست تا سی سالگی‌ او منتشر شده است، می‌توان به کتاب جستاری دربارۀ نظریۀ جدید بینایی، رساله‌ای دربارۀ اصول معرفت آدمی و سه گفت‌وشنود اشاره کرد (همان: ۱۱۰-۱۱۱).

دیوید هیوم (۱۷۱۱-۱۷۷۶) یکی از جذّاب‌ترین و مهم‌ترین چهره‌ها در تاریخ فلسفه است. هشت سال تمام روی کتابی که عموماً شاهکارش به‌شمار می‌رود یعنی رساله دربارۀ طبیعت آدمی کار کرد و آن را در بیست‌وهشت سالگی منتشر نمود هرچند کسی بدان اعتنایی نکرد. سه سال پس از درگذشت دیوید هیوم، کتاب دیگر او به نام گفت‌وشنود دربارۀ دین طبیعی، که بسیاری آن را بهترین اثر او دانسته‌اند، منتشر شد و تیشه به ریشۀ همۀ استدلال‌های عقلی دربارۀ وجود خدا زد.
https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هیومِ اسکاتلندی، که از شکّاکان و اصالت تجربیان به‌شمار می‌رفت، معتقد بود که بنابر این اصل که نباید چیزی را که به تجربه درنمی‌آید مسلّم شمرد، دلیلی ندارد که فکر کنیم نفس تجربه‌گر به‌نحوی که بارکلی می‌گفت وجود دارد. لذا نمی‌توان گفت که من یا خودِ تجربه‌گر وجود دارد و باید آن را نوعی پندار دانست (همان: ۱۱۲-۱۱۳).

هیوم، سرشناس‌ترین فیلسوف شکّاک قرن‌های اخیر که در زمان حیاتش به‌عنوان اقتصاددان و مقاله‌نویس شهرت یافته بود، در موضعِ نظری شکّاکی تمام‌عیار بود و منکر آن بود که انسان بتواند به چیزی یقین یابد: حال آن‌چیز وجود خدا باشد، یا وجود خودمان و یا جهان خارج. اما هیوم در مقام عمل شکّاکی معتدل بود و اعتقاد داشت که ما در عمل با این نوع نگرش و عقلمان زندگی نمی‌کنیم (همان: ۱۱۲-۱۱۵-۱۱۷) و از آنجا که قطعیّت و یقین دور از دسترس ماست، ناچاریم صرفاً به بهترین تخمین‌ها قناعت کنیم (همان: ۴۳).

ایمانوئل کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴) یکی از برجسته‌ترین فیلسوفان جهان است که هیچ‌گاه ازدواج نکرد و از ایالت زادگاهش پا بیرون نگذاشت. این نابغۀ آلمانی و استاد دانشگاه، که نویسندۀ جذّابی نبود و خواندن آثارش کار آسانی نیست، در پنجاه‌وهفت سالگی یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌های جهان یعنی نقد عقل محض را منتشر کرد. بعد از آن نیز کتاب‌های دیگری نوشت که از مهم‌ترین آن می‌توان به تمهیدات که بیان خلاصه‌تر و روشن‌ترِ نقد عقل محض است و کتاب پُرنفوذ و بسیار کوتاهِ اصول بنیادی مابعدالطبیعۀ اخلاق اشاره کرد (همان: ۱۳۲).

کانت باآن‌که بر تجربه‌گرایی تأکید می‌ورزید، به اصالت عقل نیز اعتقاد داشت و بر آن باور بود که هیچ دلیل محکمی در دست نیست که ثابت کند آنچه وجود دارد برابر است با آنچه به تجربۀ ما در می‌آید. لذا علاوه بر این جهان مادّی، جهان استعلایی یا ذوات معقول نیز وجود دارد که به تجربه درنمی‌آید. بنابراین ایمانوئل کانت می‌گوید که ما در واقع باور داریم که تنها جهان تجربی نیست که وجود دارد. همه می‌دانیم قلمرویی غیرتجربی نیز هست که اخلاق و اختیار موجود در آن بر حرکت ما اثر می‌گذارد و این سبب می‌شود تا ما بر اختیار انسان و درنتیجه اخلاقی دانستن و غیراخلاقی شمردن امور اعتقاد داشته باشیم. چنان‌که معتقد است به هر آنچه تجربۀ ما (مثل وجود و عدمِ‌وجود خدا) آن را درنیابد نمی‌توان علم یقینی حاصل کرد، اما این تنها به معنی انکار معرفت خدا و ابطال براهین اثبات وجود یا عدمِ‌وجود خدا است. یعنی این سخن در حکم انکار وجودِ خدا نیست و صرفاً انکار معرفت خدا و باز کردن جایی برای ایمان انسان است (همان: ۱۳۴ الی۱۳۷).

آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰) در شهر آلمانی‌زبانِ دانتزیگ در لهستان و در خانواده‌ای که از بازرگانان ثروتمند بودند به دنیا آمد. این فیلسوف بزرگ جهان بیست‌وچند ساله بود که کتاب حجیم و شاهکار خود یعنی کتاب جهان همچون خواست و نمود را نگاشت (همان: ۱۳۸). شوپنهاور به مانند کانت معتقد به دو جهان فیزیک (فِنُومِن) و متافیزیک (نُومِن) بود و ضمن ستایش از کانت، به تصحیح و تکمیل کار او پرداخت و متذکّر شد که امکان ندارد چنان‌که کانت پنداشته است، ذوات معقول (نومن‌ها) علّت پدیده‌ها (فنومن‌ها) باشند. چراکه کانت خود نشان داده بود که روابط علّی، ازقبیل مکان و زمان، فقط در قلمرو پدیده‌ها و جهان مادّی تحقّق می‌یابد (همان: ۱۳۹ الی۱۴۲).

آرتور شوپنهاور را می‌توان پیونددهندۀ فلسفۀ غرب و شرق دانست. او پس از آن‌که با آموزه‌های هندوییسم و بودیسم آشنا شد، متوجّه گردید که پاره‌ای از آموزه‌های این دو کیش با آنچه او و کانت در راه کاملاً متفاوتی به آن رسیده بودند، یکسان است (همان: ۱۴۲). او علاوه بر پیشگامی‌اش در پیوند دادن اندیشۀ شرق و غرب، نخستین فیلسوف بزرگ غربی است که علناً و بی‌پرده منکر وجودِ خدا شد (همان: ۱۴۳). چنان‌که بر آن اعتقاد بود که جهان پوچ و بی‌معنا است و صرف وجود ما مایۀ رنج و ناخشنودی‌مان است. او به‌عنوان سرآمدِ فیلسوفانِ بدبین شناخته شده است. هرچند از جهان‌بینی خود نوعی لذّت شوم هم می‌برد (همان: ۱۴۳-۱۴۴).

از دیدگاه شوپنهاور برای رهایی موقّت از بند سیاهچالِ تاریکِ این جهان یک راه وجود دارد و آن هنر است. به‌شکلی که موسیقی را نوعی اَبَرهنر می‌شمارد که اهمیّت متافیزیکی‌اش فراتر از تمام هنرهاست. شوپنهاور یکی از معدود فیلسوفان بزرگی است که در کنار افلاطون، آگوستینوس قدّیس، دکارت، روسو و نیچه نثر جذّابی داشت و از لحاظ ادبی هنرمند محسوب می‌شود. او تأثیری شکل‌دهنده بر پاره‌ای از فیلسوفان بعد از خود به‌ویژه بر نیچه، ویتگنشتاین و کارل پوپر گذاشت و بر داستان‌نویسانی چون تولستوی، موپاسان، زولا، تورگینف، پروست، کنراد، توماس مان، چخوف، بورخس، موآم، واگنر، فروید و یونگ نیز نفوذ داشته است (همان: ۱۴۴-۱۴۵).
https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

پس از افلاطون فقط یک فیلسوف بزرگ غربی هست که درباره‌اش می‌توان به نحو موجّه ادّعا کرد که او عملاً از آیین هند و بودایی تأثیر پذیرفته است و آن شوپنهاور است. آرتور شوپنهاور مطابق معمول چیزهای ضدّ و نقیض می‌گفت و باآن‌که اغلب ادّعا می‌کرد که اندیشه‌هایش را پیش از کشف هندوییسم و بودیسم بر پایۀ فلسفۀ کانت پرورده است، ولی یک‌بار هم گفت کاری را که من کردم فقط هنگامی امکان‌پذیر شد که افلاطون و کانت و اوپانیشادها - که شوپنهاور هر شب پیش از خواب به آن نگاه می‌انداخت - همه در نزد یک ذهن حاضر گشت (همان: ۱۵۱).

برایان مگی بر آن اعتقاد است که با این دید، فلسفۀ شرق پیش از انقلاب کانت از نظر متافیزیکی عمیق‌تر و از نظر فلسفی پیشرفته‌تر می‌نماید، اما به کانت که می‌رسد فلسفۀ شرق امتیازش را از دست می‌دهد و فلسفۀ غرب در قلمرو متافیزیک به آن می‌رسد و بسی هم جلوتر می‌افتد؛ چون فارغ از دین به این نقطه رسیده است و سنّت مستحکم‌تری از دقّت و سخت‌گیری منطقی پشت سر دارد و همچنین از نوعی رابطۀ همزیستی با فیزیک و ریاضی و هنر برخوردار است (همان: ۱۵۱).

گِئورگ ویلهِلم فریدریش هِگِل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) از مشهورترین فیلسوفان آلمان و از اساتید به نام دانشگاه بود که از تأثیرگذارترین آثار او می‌توان به کتاب پدیدارشناسی ذهن، علم منطق، فلسفۀ تاریخ و فلسفۀ حق اشاره کرد. او مبلّغ امر مطلق یا همان یگانگی خودآگاه هر چیزی است و از آنجا که دورنمایۀ اصلی آنچه را وجود دارد غیرمادّی می‌پنداشت، فلسفه‌اش به اصالت تصوّر مطلق معروف شد. هگل این فلسفه را با ایمان به مسیحیت درهم می‌آمیخت، اما برخی از پیروانش فلسفۀ او را همچون کیش وحدتِ وجود یا همه‌خدایی و دیگران آن را به‌عنوان نوعی مذهب بی‌خدا پذیرفتند (همان: ۱۵۸-۱۵۹).

فریدریش هگل همه‌چیز را فرآوردۀ رشد و تحوّل (فرایند دیالکتیکی) و واقعیّت را فرایندی تاریخی می‌دید (همان: ۱۵۹-۱۶۲). او جالب‌ترین نیای اندیشۀ سیاسیِ جدّیِ ضدّ لیبرال در جهان نوین است (همان: ۱۶۳) و از این‌رو وی پدربزرگِ فکریِ هگلی‌های راست‌گرا و نازیسم و همین‌طور پدربزرگِ فکریِ هگلی‌های چپ‌گرا و کمونیست ازجمله کارل مارکس بود (همان: ۱۶۲).

کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) در آلمان و از پدر و مادری یهودی به دنیا آمد. مارکس به نوجوانی که رسید شدیداً ضدّ مذهبی شد و خصومت آشکارش با دین درهای تدریس در دانشگاه را به رویش بست. او که رسالۀ دکتری‌اش را دربارۀ فلسفۀ یونان نوشت، دارای آثار متعدّدی ازجمله فقر فلسفه، مانیفست کمونیستی و شاهکاری به نام سرمایه است (همان: ۱۶۴-۱۶۵).

کارل مارکس هفت فرزند داشت که تنها سه تن از دخترانش به سنین بلوغ رسیدند و این دختران تقریباً یگانه کسانی بودند که می‌توانستند خط مارکس را بخوانند و لذا مسؤلیّت بازنویسی دست‌نوشته‌های پدرشان را به‌عهده داشتند (همان: ۱۶۶).

به عقیدۀ مارکس اساسِ واقعیّت مادّی است و از این‌رو نظام فکری خود را که شالودۀ فکری کمونیسم را تشکیل می‌داد، ماتریالیسم تاریخی و یا به عبارت دیگر ماتریالیسم دیالکتیک نامید (همان: ۱۶۴-۱۶۶). از دیدگاه او کارگران به‌علّت برتری چشمگیر تعدادشان در برابر سرمایه‌داران به‌پا می‌خیزند و سرمایه‌داران را برمی‌اندازند و وسایل تولید را به دست خود می‌گیرند و این انقلاب سبب می‌شود تا جامعه‌ای بدون طبقات و تعارض داشته باشیم و وسایل تولید به مالکیّت همه درمی‌آید. البته این نظریۀ کارل مارکس محقّق نشد و علّت آن تا حدودی آن بود که مارکس دربارۀ ماهیّت نظریۀ خود، که آن را نظریه‌ای علمی می‌پنداشت، در اشتباه بود. این اعتقاد سبب شد تا مارکسیست‌ها معمولاً باورهای خود را علمی و قطعی بشمارند و انتشار و تعلیم هر گونه اندیشۀ ناسازگار با اندیشۀ خود را ممنوع کنند. چنان‌که به جامعه‌ فقر، درماندگی، دیکتاتوری و خودکامگی عرضه کردند (همان: ۱۶۹-۱۷۰).

البته ناگفته نماند که به جرأت می‌توان ادّعا کرد که در طول تاریخ هیچ متفکّر دیگری را نمی‌توان یافت که اندیشه‌هایش به اندازۀ اندیشه‌های کارل مارکس در مدّتی کوتاه چنین تأثیری از خود به‌جا گذاشته باشد؛ چراکه هفتاد سال پس از مرگ او، که در دوران حیاتش روشنفکری نسبتاً گمنام و تنگدست بود و با کمک و احسان دوستان زندگی می‌کرد، تقریباً یک‌سوم نژاد بشر زیر حکومت‌هایی به‌سر می‌بردند که خود را به نام او مارکسیست می‌خواندند (همان: ۱۷۱).

فریدریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) روحانی‌زاده بود و تبارش سلسله‌ای از روحانیون پروتستان بودند و پدر و هر دو پدربزرگش نیز از کشیشان لوتری به‌شمار می‌رفتند. او آنچنان در درس‌هایش درخشید که در بیست‌وپنج سالگی به کرسی استادی کامل دانشگاه منصوب شد. با این‌حال وی هیچ‌گاه رسماً به تحصیل فلسفه نپرداخت و مطالعۀ آثار آرتور شوپنهاور بود که او را فیلسوف کرد.
https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

نیچه به تقلید از شوپنهاور شغل دانشگاهی‌اش را هم ترک کرد، در تنهایی و سادگی زیست، بیشتر عمرش در سویس و ایتالیا به سرگردانی گذشت و در حدود سنّ چهل‌‌پنج سالگی بر اثر سیفیلیس شدید به نوعی بیماری روانی و جنون گرفتار آمد (همان: ۱۷۲).

نیچه به مانند آرتور شوپنهاور بر این باور بود که خدایی وجود ندارد و می‌گفت که حیات دنیا بی‌معناست و چیزی جز رنج و تقلّا نمی‌باشد. هرچند در ادامه به این عقیدۀ شوپنهاور که جهان هستی فقط بخشی از کلّ واقعیّت را تشکیل می‌دهد، شورید و اذعان داشت که این جهان کلّ واقعیّت است. او این نتیجه‌گیری شوپنهاور را نیز قبول نداشت که ما باید با بیزاری از این جهان روی برتابیم بلکه برعکس معتقد بود که ما باید سرشار زندگی کنیم و باید هرچه می‌توانیم شیرۀ حیات را بکشیم (همان: ۱۷۲).

فریدریش نیچه ضمن پرورش اَبَرمرد و اَبَرانسان، به اخلاقیات و ارزش‌های موجود در جامعه ازجمله حفظ ضعفا در برابر اقویا و فرمان راندن عدالت در برابر قدرت می‌تازد و این‌ اعتقادات را بدترین نوع انحطاط و اخلاق بردگان می‌شمرد که به هر قیمتی باید به آن پایان داد (همان: ۱۷۲ الی۱۷۴). از این‌رو نازی‌ها مدّعی بودند که نیچه و آثار او از زبان آن‌ها سخن می‌گوید. ادعایی که در پاسخ به آن می‌توان گفت نیچه ناسیونالیسم را تمسخر می‌کرد و از یهودستیزی بدش می‌آمد و همچنین آن را امری ناموجّه می‌دانست و معتقد بود که همۀ یهودستیزان را باید تیرباران کرد (همان: ۱۷۹).

او در میان فیلسوفان، هنرمند و ادیبی سرآمد بود و سبک ادبی‌اش درخشش فوق‌العاده‌ای داشت. چنان‌که اکثر آثار و کتاب‌هایش ازجمله تبارشناسی اخلاق، دانش طربناک، فراسوی نیک و بد، انسانی زیاده انسانی، زایش تراژدی و چنین گفت زرتشت به صورت کلمات قصار است (همان: ۱۷۹).

منبع:

_ مگی، برایان، ۱۳۹۴، سرگذشت فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
👍2👌1
📘مو لای درز فلسفه

📝اردلان عطارپور

کتاب «مو لای درز فلسفه»، نوشتۀ اردلان عطارپور، اثری طنزگونه و در عین‌حال فلسفی است که به‌شکلی کاملاً مختصر و خواندنی به پاره‌ای از تاریخ فلسفۀ غرب و فیلسوفان نامدار آن پرداخته است. عطارپور در قسمتی از این کتاب خود می‌نویسد:

البته زیادی عقل و دانش هم که چیز خوبی نیست چنان‌که حضرت آدم و حوا تا آن‌وقت که از میوه درخت معرفت نخورده بودند شاد و شنگول در بهشت زندگی می‌کردند و فقط بعد از گاز زدن آن میوه بود که خود، نوه، نبیره، ندیده، نشنیده و من و شما و همه را بدبخت کردند. این مطلب را من نمی‌گویم. فلاسفه هم می‌گویند. مثلاً برکلی که وجود ماده و جهان عینی و همه‌چیز را به کلی نفی می‌کرد، بدبختی فلاسفه را خیلی عیان می‌دید که گفت: از آنجا که فلسفه جز مطالعه حکمت و حقیقت نیست، توقع ما این است که فلاسفه دارای سکون و ثبات نفس و معلوماتی بسیار روشن باشند و حال آن‌که این عوام‌الناس هستند که اغلب آسوده خیال‌ترند (عطارپور، ۱۳۷۹: ۱۱).
سقراط نیز گفته است: زن بگیرید. اگر خوب بود، خوشبخت می‌شوید و اگر بد بود فیلسوف می‌شوید. از گفتۀ سقراط خیلی ساده نتیجه می‌شود که فیلسوفی مترادف با بدبختی است (همان: ۱۱). ارسطو حکیم بزرگ یونان می‌گوید: من افلاطون را دوست دارم، اما حقیقت را بیشتر از او دوست دارم. این جمله دهان به دهان گشت و در غالب کتاب‌های فلسفی و غیرفلسفی مکرر در مکرر تکرار شد، بدون این‌که محققان و دانشمندان به این نکته توجه کنند که از این قشنگ‌تر نمی‌شد استاد را ضایع کرد... ارسطو در آن هنگامی که می‌خواست به خواستگاری مادام پوتیاس برود، با این جمله دل او را به دست آورد: من پوتیاس را دوست دارم، کاری هم به حقیقت ندارم (همان: ۳۳-۳۴).

یک تاجر یونانی که هم‌عصر افلاطون و ارسطو بود و گاه‌به‌گاه همراه ارسطو به کلاس درس افلاطون می‌رفت گفت: من افلاطون را دوست دارم، حقیقت را بیشتر از او و پول را بیشتر از هر دو. تاریخ نشان داد این تاجر یونانی از هر دوی آن فیلسوف‌ها، فیلسوف‌تر بود... ظاهراً مرحوم گالیله هم همین‌طور بود... بدین ترتیب معلوم می‌شود که غالب ما تا یک حدی حقیقت را دوست داریم، ولی همه که این‌طور نیستند. آدم‌هایی هم هستند که حاضرند جان بدهند ولی حرفشان را بزنند. میرزاده عشقی از این دسته بود. بعضی‌ها نیز حاضرند جان بدهند تا حر‌فشان را نزنند، سعید امامی هم از این دسته بود (همان: ۳۴-۳۵).
هر کسی فکر می‌کند تا چند سال دیگر به پول و پله‌ای خواهد رسید. همه به امید زنده‌اند، که اگر سرابی نباشد، از تشنگی می‌میریم. و ندیدیم آدمی را که گاه‌گاه هم شده از لذت دیدن سراب محروم باشد که گفته‌اند: وصف‌العیش نصف‌العیش. و فرانسیس بیکن به ظاهر جامع‌تر می‌دید که می‌گفت: امید، صبحانۀ لذیذ و شامِ بدی است (همان: ۱۲).
روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای این‌که کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام. یک‌بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم... اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ‌پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ‌پا این طور نعره نکشیده بود... ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سَر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد... پیرمردی نفس‌نفس زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است! حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است مال حمامی است. یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است... اما ارشمیدس غافل از دور و برش فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم. جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرو رود به اندازۀ وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود. مردم گفتند: این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است و از دورش پراکنده شدند... فردای آن روز بر سر در حمام یک تابلو کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم (همان: ۱۳ الی۱۶).

منبع:
_ عطارپور، اردلان، ۱۳۷۹، مو لای درز فلسفه، تهران، آن.
https://t.iss.one/Minavash
2
2.jpg
720.2 KB
کتاب «فرار از یقین» شامل یک مقدمه، یک جستار و چهار داستان کوتاه است که باتوجه به دو مفهوم تردید و یقین، نقش مهم این دو مقوله در زندگی انسان‌ها را مورد بررسی قرار داده است.

بخش نخست با مقدمه‌ای دربارهٔ کتاب و کتاب‌خوانی و چالش‌های موجود در این مسیر آغاز می‌شود. قسمت بعدی جستاری ادبی‌فلسفی با عنوان «فرار از یقین» است‌ که با استناد به آثار برخی از شاعران و نویسندگان بزرگ جهان، جزم‌اندیشی انسان را به چالش می‌کشد. قسمت سوم داستان «جمع اضداد» نام دارد که ضمن ترسیم پاره‌ای از زندگی حسین پناهی، تضاد حاکم در افکار آدمی را مورد کنکاش قرار می‌دهد. قسمت چهارم، داستان «حج تقدیمی» نام دارد که با نگاهی انتقادآمیز به تقلید و بایدها و نبایدهای فقهی، متعرض برداشت‌های شخصی و جزمی بسیاری از فقیهان می‌شود. قسمت پنجم داستانی با نام «عالی‌جناب» است که در آن طی اتفاقی عجیب، صادق هدایت و ابراهیم گلستان با یکدیگر روبه‌رو می‌شوند. و قسمت پایانی هم «یک فنجان فلسفه» نام دارد. داستانی که در آن یک کافه‌چ‍یِ جوان با یکی از اساتید مشهور فلسفه در کوه مواجه می‌شود و ملاقات آنان با مباحثه‌ای تأمل‌برانگیز به پایان می‌رسد.
https://t.iss.one/Minavash
👍3
فرار از یقین.pdf
533.1 KB
📕فرار از یقین

📝میثم موسوی
https://t.iss.one/Minavash
👍3
📘جمع اضداد

📝میثم موسوی

درحالی‌که چهل‌وپنج درجه‌ با میز زاویه دارم و پای چپم به‌اندازۀ یک گام از پای راستم جلوتر و زانوها و بدنم اندکی به جلو خم شده است، راکت خود را با آرنجِ خم‌شده در زاویه‌ای حدوداً نود درجه‌ نگه می‌دارم‌ و با فرهاد مشغول تمرین می‌شوم. پس از زدن ضربات پیاپیِ فورهند و بک‌هند که به‌منزلۀ الفبای پینگ‌پنگ است، فرهاد تاپ‌اسپین می‌زند و من هم بلوک و هاف‌وال می‌کنم.
    
از باشگاه که خارج می‌شویم خود را در خیابان تمیز و زیبای چهارباغ می‌بینیم. پشت به چهارراه تختی، پیاده به راه می‌افتیم و در مسیر دروازه‌دولت، وارد یکی از دکان‌های گوش‌فیل‌فروشی می‌شویم. از روی پیش‌خان مغازه دو بشقاب گوش‌فیل و دو لیوان دوغ خنک برمی‌داریم و نوش جان می‌کنیم. در این حین دست چپم را روی شانۀ فرهاد می‌گذارم و می‌گویم:
    
افکار و رفتار انسان‌ها مثل خوردن این دو خوراکیِ خوش‌مزه که ترکیب متضاد آن سبب تعجب افراد بسیاری شده است، سرشار از تضاد و تناقض است؛ از این‌رو برخی بداهتِ امتناعِ تناقض را نپذیرفته و چنین اصلی را دروغ و باطل شمرده‌اند. چنان‌که هراکلیتوس، فیلسوف بزرگ یونان باستان، معتقد است همه‌چیز نتیجۀ جمع شدن اضداد است و از تناقض گریزی نیست!
    
برای من این تضاد و تناقض حاکم بر زندگی، یادآور داستان دوستی هنرمند و فرهمند به نام حسین پناهی است. یادآور رفیقی عزیز که در پیشامدی عجیب در مردادماه سال ۱۳۸۳ درگذشت.    
    
یک روز بعدازظهر که برای خریدن چوب پریموراکِ آفِ منفی و رویۀ پیرانجا به چهارراه نقاشی رفته بودم، آنتی‌بازی را دیدم که با صاحب مغازه دربارۀ چوب‌های شرکت دونیک ازجمله دِفپلی سِنسو مشورت می‌کرد. وقتی متوجه شدم که این بازیکنِ ترکیبی خواهان استفاده از محصولات باترفلای نیست، جلو رفتم و به او پیشنهاد دادم که یک چوب اَلیگِیتور، یک رویۀ واریو بیگ‌ اِسلَم و یک فینتِ فانتوم بخرد. این پیشنهاد ساده بهانه‌ای شد تا دوستی‌ من با حسین پناهی در همان ملاقات نخست شکل بگیرد. رفاقتی که علاوه بر پینگ‌پنگ، علاقه به ادبیات هم آن را استحکام بخشید و تا آخرین لحظات زندگیِ آمیخته از تناقضِ حسین پابرجا بود.
    
حسین پناهی در مدرسۀ علمیۀ دارالحکمه، واقع در چهارراه شکرشکن درس می‌خواند. سال اول حوزه را با علاقه و کام شـیرین سـپری کرد، اما سال بعد را با تردید و پرسش‌های متعددی به پایان رساند. او که از طلاب شناخته شده و ممتاز حوزۀ اصفهان به‌شمار می‌رفت، در سومین سال تحصیلی‌اش با عیارِ علم و دانش روحانیان آشنا شد و درست همان‌جا بود که فهمید بسیاری از آیات و حججِ اسلام به‌قدری پرت‌ و نادان‌‌اند ‌که ریچارد داوکینز حتی حاضر نیست آنان را شیاد بخواند و معتقد است که عقل چنین احمق‌هایی به فریفتن و گمراه کردن دیگران نمی‌رسد.

مخور صائب فریب فضل از عمامۀ زاهد
                                     
که در گنبد ز بی‌مغزی صدا بسیار می‌پیچد              
    
حسین با اتمام پایۀ سوم، تصمیم به مهاجرت گرفت. به چند حوزه در تهران سر زد و نهایتاً در مدرسه‌ای واقع در چیذرِ شمیرانات ثبت‌نام کرد. او در حوزۀ قائم به یک گوشه‌نشینی نسبی و خودخواسته تن داد و بیشتر اوقاتش را به اندیشیدن و مطالعه کردن گذراند. هرچند نه این تأملات جانِ فرسوده‌شدۀ او را التیام بخشید و نه این‌ کتاب‌ها وی را به زندگی امیدوار ساخت!
    
در ادامه مدارس جدیدی را تجربه کرد و با مشاهدۀ فسادهای مالی و آموزشی و اخلاقیِ موجود در حوزه‌ها، عصیان کرد و با مسئولان حوزه‌های علمیۀ تـهـران درگیر شد، از این‌رو به‌اجبار به قم هجرت کرد و در یکی از حجره‌های طبقۀ بالای مدرسۀ فیضیه جای گرفت. در این سال‌ها که با افسردگی دست‌وپنجه نرم می‌کرد، به خواندن کتاب‌های فقه و اصول فقه ازجمله مکاسب و رسائل و کفایه پرداخت تااین‌که بعد از نُه سال تحصیل در حوزه، پا به سطحِ سه گذاشت و آمادۀ ورود به درس خارج شد.
    
در همین روزها بود که حسین پناهی تصمیم گرفت از حوزۀ علمیه خارج شود، اما به مانند سال‌ها قبل، دوباره، ناکام ماند؛ لذا از این خراب‌آباد فاصله گرفت و دیگر سر کلاس‌ها حاضر نشد.  پنج سالی را به همین روش سپری کرد تا بالاخره مرکز مدیریت حوزۀ علمیۀ قم با انصرافش موافقت کرد و او توانست در سی‌سالگی این لکۀ سیاه و ننگین را از زندگی‌‌ خود پاک کند. 
    
سال‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت تااین‌که در یکی از روزهای تابستان، حسین با من تماس گرفت و از من خواست که حتماً به قم بروم و در مراسمی که در شب جمعه تدارک دیده است، شرکت کنم. من هم که از آخرین ملاقاتمان چند ماهی می‌گذشت و مشتاق دیدار او بودم، بدون کوچک‌ترین تأمل و پرسشی، درخواستش را پذیرفتم و ظهر پنجشنبه به‌سمت قم حرکت کردم.
https://t.iss.one/Minavash
1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

وقتی به قم رسیدم به‌سمت مدرسۀ فیضیه، که در همسایگی حرم است، رفتم. از نگهبان آنجا خواستم تا طلبۀ حجرۀ سی‌وهفت را صدا بزند. مدتی منتظر ماندم تا دوستِ حسین به پایین آمد و پس از سلام و احوالپرسی مرا به طبقۀ بالا بُرد. همین که به حجرۀ او رسیدیم و درِ اتاقش باز شد، با منظره‌ای عجیب و دور از انتظار مواجه شدم؛ دیدم حسین یک پیرهن سفیدِ یقه آخوندی، یک لبادۀ زرد و یک عبای نازکِ مشکی بر تن دارد!     
    
حسین با دیدن من بسیار خوشحال شد و پس از این‌که مرا یکی‌دو دقیقه‌ای در آغوش گرفت، آهسته در گوشم گفت: تو تـنها دوست غیرِحوزویِ من هستی که به این کارناوال دعوت شده‌ای. می‌خواهم تو را به مسجدی ببرم که قرار است ساعاتی دیگر در آن معمم شوم!
    
دقایقی بعد به‌همراه حسین و دوستش به مسجد رفتیم و در آنجا با سینی‌هایی پُر از عمامه‌های سیاه و سفید روبه‌رو شدیم! بعد از نماز عشاء، جشن عمامه گذاری آغاز شد و همین که نوبت به حسین رسید، یکی از مراجع تقلید، ضمن تعریف و تمجید از حوزه و سعادت تحصیل در آن، ورود دوبارۀ حسین پناهی به حوزه را ارادۀ خدا، عنایت ائمه و حقانیت این مکان مقدّس خواند و در ادامه متذکر شد که حسین از ذخایر ارزشمند انقلاب است.
    
حسین پناهی پس از این‌که ترهات و لاطائلات مرجع تقلید شیعیان پایان یافت، میکروفن را برداشت و درحالی‌که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید، گفت: «به کدامین درگاه سجده می‌کنید که دیدم نیچه خدا را سَر بُرید. پدرمان بهشت را به ارزنی فروخت و مادرمان آتش دوزخ را به بهای پرسشی خرید!» آن‌گاه دستش را در جیب لباده‌اش بُرد، هفت‌تیری بیرون کشید، آن را بر پیشانی‌اش گذاشت و محراب پشت سرش را خِضاب کرد!   
https://t.iss.one/Minavash
👏1
📘تاریخ تمدن

📝ویل دورانت

می‌توان تصدیق کرد که زمانی آدم‌خواری در میان قبایل اولیه تقریباً عمومیّت داشته است؛ این عادت را در میان ملّت‌هایی که از لحاظ تاریخ متأخر هستند از قبیل ایرلندیان و ایبریاییان و پیکت‌ها و حتی نزد مردم دانمارک در قرن یازدهم سراغ داده‌اند. در بسیاری از نواحی گوشت انسان عنوان کالای بازرگانی داشته و مردم مطلقاً اطلاعی از مراسم دفن میّت نداشته‌اند... در جزیرۀ بریتانیای جدید گوشت انسان را مانند گوشت حیوانات در دکان‌های قصابی به قناره می‌زدند و به فروش می‌رسانیدند و در بعضی جزایر سلیمان اسرای انسانی مخصوصاً زنان را مانند خوک می‌پروردند و برای کشتن در روزهای جشن و مهمانی آماده نگاه می‌داشته‌اند... خوردن گوشت انسان هرگز مایۀ شرمساری نبوده و ظاهراً مردم اولیه از لحاظ اخلاقی فرقی میان خوردن گوشت حیوان و انسان قائل نبوده‌اند (دورانت، ۱۳۹۰: ۱/ ۱۵).

کتاب مهم و ارزشمند «تاریخ تمدن»، اثری مفصّل دربارۀ تاریخ زندگی انسان از دوران پیش از تاریخ تا پایان قرن هجدهم میلادی است که با تلاش و همکاری نوزده مترجم فارسی در یازده جلد و بیش از یازده‌هزار صفحه انتشار یافته است. شش جلد نخستین این اثر توسط دکتر ویلیام دورانت (۱۸۸۵-۱۹۸۱) و مابقی مجلّدهای آن با همکاری این فیلسوف شناخته‌شدۀ آمریکایی و همسرش، آریل دورانت، نگاشته شده است. کتابی که به‌جای پرداختن به جنبه‌ای خاص از تاریخ ازجمله تاریخ اقتصادی، تاریخ سیاسی، تاریخ مذهب، تاریخ فلسفه، تاریخ هنر، تاریخ ادبیات و تاریخ علوم، جنبۀ ترکیبی و تحلیلی آن را لحاظ کرده و به ویژگی‌های مختلف تاریخ نگریسته است.

کتاب تاریخ تمدن در حکم یک دایرة‌المعارف است و خواندن آن به‌مانند دیگر کتاب‌های تاریخی کاری ساده و لذّت‌بخش نیست. لذا امروزه می‌توان تنها با روزی دو ساعت گوش سپردن به فایل‌های صوتی آن، این کتاب ارزنده را در طول یک سال به اتمام رساند و در مواقع نیاز همچون مرجعی بزرگ بدان مراجعه کرد.

منبع:

_ دورانت، ویل، ۱۳۹۰، تاریخ تمدن، ترجمه احمد آرام و ع پاشایی و امیرحسین آریان‌پور، تهران، علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/Minavash
👌5
📘آیا هر کتابی ارزش خواندن دارد؟

📝نیکلای آستروفسکی

نیکلای آستروفسکی در نوشته‌ای مختصر با عنوان «مصیبت نویسنده بودن»، به مانند بسیاری از اندیشمندان بر این اعتقاد است که هر کتابی ارزش خواندن ندارد: بگذار کتاب‌هایی معدود داشته باشیم، اما کتاب‌هایی خوب. در قفسۀ ما جایی برای آثار متوسّط نیست. هیچ‌کس حق ندارد زمان فراغت دیگران را بدزدد و بخواهد کاه به آنان بخوراند (آستروفسکی، ۱۳۶۸: ۱۲).

منبع:

_ آستروفسکی، نیکلای، ۱۳۶۸، مصیبت نویسنده بودن، ترجمه سیروس طاهباز، تهران، به‌نگار.
https://t.iss.one/Minavash
👌5👍1
📘لبهٔ تیغ

📝سامرست موآم

رمان «لبۀ تیغ»، که از بهترین و معروف‌ترین آثار سامِرسِت موآم است، سرگذشت جوانی است که در جنگ جهانی اول یکی از دوستانش به خاطر نجات جان او کشته می‌شود و این حادثه او را چنان تکان می‌دهد که به مدّت چندین سال تن به پذیرفتن هیچ کاری نمی‌دهد و تنها به مطالعه و پژوهش می‌پردازد تا شاید پاسخی برای پرسش‌های فلسفی خویش بیاید.

قهرمان داستانِ لبۀ تیغ به‌دنبال شناخت زندگی است. حیاتی که هرکس تعریف خاص و ویژه‌ای از آن دارد. یکی زندگی را در ثروت و دارایی می‌بیند، یکی آن را کسب قدرت اجتماعی یا سیاست می‌خواند و دیگری آن را کار و اشتغال تصوّر می‌کند. قهرمان داستان با تمام تردیدهایی که دارد و بااین‌که به تنبلی و دیوانگی متّهم می‌شود، به مسیرش ادامه می‌دهد. او به کشورهای مختلفی ازجمله هندوستان سفر می‌کند و درنهایت پس از گذشت چند سال، بدون این‌که به اطمینان و یقینی دست یافته باشد، به این نتیجه می‌رسد که سعادت و آرامش او در گرو مطالعۀ کتاب و اشتغال به کارگری و درآمدی پایین است (موآم، ۱۳۸۷: ۳۳۳ الی۳۳۵).

سعادتمند شدن همچون بر لبۀ تیغ گذرکردن، دشوار است و لذا این داستان مملوّ از تضادهاست تا آنجا که سامرست موآم، نویسندۀ نامدار انگلیسی، در پاسخ به قهرمان داستان، که در صدد حذف اندک درآمد بانکی خود بود و آن را اسارت می‌شمرد، متذکر می‌شود که کار عاقلانه‌ای نمی‌کنی! پول آنچه را من بیش از هرچیز دیگر در دنیا دوست دارم به من داده است و آن‌چیز استقلال است (همان: ۳۳۶).

منبع:
_ موآم، سامرست، ۱۳۸۷، لبۀ تیغ، ترجمه مهرداد نبیلی، تهران، فرزان روز.
https://t.iss.one/Minavash
👌3👍1
📘حاصل عمر

📝سامرست موآم

کتاب «حاصل عمر»، یکی از زیباترین و شاید پراهمیّت‌ترین آثار سامِرسِت موآم است. کتابی که هرچند نمی‌توان از آن به‌عنوان زندگی‌نامۀ موآم یاد کرد، اما می‌توان آن را نوشته‌ای در شرح افکار و عقاید این نویسندۀ برجستۀ انگلیسی شمرد که در حدود شصت سالگی نگاشته شده است.
موآم در این کتاب از ذهن پرسش‌گر و فلسفی‌ خود پرده برداشته و به مطالعاتش پیرامون کتاب‌های فلسفی پرداخته است. کاری که به شک و سرگردانی و رسیدن به پلورالیسم و یکی نبودن مسیر زندگی ختم شده است.

من کتاب‌های زیادی خوانده‌ام تا بدانم که آیا اشخاص ذی‌صلاحیت چیزی گفته‌اند که مطلب را اندکی ساده‌تر نماید. من اشخاص بسیاری را از نزدیک می‌شناختم که غرق در هنرها بودند ولی متأسفانه چه از آنان و چه از کتاب‌ها هیچ‌چیز قابل استفاده‌ای دستگیرم نشد (موآم، ۱۳۴۳: ۲۶۲).

فلاسفه علیرغم معلومات و منطق و طبقه‌بندی‌های خود بدان‌جهت به‌فلان اعتقادات می‌چسبند که مقتضیات طبع و مزاجشان آن را بدیشان تحمیل کرده است نه آن‌که از راه استدلال به آن رسیده باشند. والّا من نمی‌توانم بفهمم که چرا اختلافات آنان با یکدیگر این همه عمیق است... در آن هنگام بود که به نظرم آمد در فلسفه یک حقیقت جهانی که هرکس بتواند آن را بپذیرد وجود ندارد... پس تنها راه برای من آن است که کاوش خود را محدود کرده به جستجوی فیلسوفی باشم که طبیعتش از نوع طبیعت من باشد تا فلسفه‌اش با وضع من سازگار آید (همان: ۲۲۳-۲۲۴).

موآم آرامش پس از ازدواج را ساده لوحی (همان: ۱۷۲)، ادلۀ اثبات وجود و عدمِ‌وجود خدا را ضعیف، مذاهب را راه‌های بن‌بست و صحیح و اشتباه و قوانین اخلاقی را احکام انتزاعی بشر معرّفی کرده و می‌نویسد:

باآن‌که بشر نقائصی را به خدا نسبت داده است، که اگر در خودش می‌بود اسباب تأسّفش می‌شد، ولی این‌ها نمی‌تواند دلیل عدمِ‌وجود خدا باشد. این فقط ثابت می‌نماید که مذاهب مورد قبول مردم راه‌های بن‌بستی است... درست و غلط صرفاً کلماتی بیش نیستند و قوانین اخلاقی اختراعاتی است که انسان‌ها به منظور خدمت به مقاصد خودخواهانۀ خویش آن را به جود آورده‌اند (همان: ۲۲۲-۲۳۶).
موآم در ادامه خود را لاادری و ندانم‌گرا خوانده است و در پاسخ به پرسشی‌هایی از قبیل عدمِ‌وجود خدا، نبود زندگی پس از مرگ و فقدان عدالت حاکم بر زندگی متذکّر می‌شود که من شاید به تنها چیزی که یقین دارم این است که به هیچ‌چیز یقین ندارم (همان: ۲۰۸-۲۰۹).

اگر انسان وجود خدا و امکان زندگی پس از مرگ را به‌عنوان ایده‌هایی که مشکوک‌تر از آن است که بتواند تأثیری بر اعمال آدمی بگذارد، به کناری نهد، آن‌گاه باید معلوم کرد که مفهوم و فایده زندگی چیست... و آن جواب عبارت از این است که زندگی دلیلی ندارد و زندگی عاری از معنی است (همان: ۲۴۳).

منبع:
_ موآم، سامرست، ۱۳۴۳، حاصل عمر، ترجمه عبدالله آزادیان، تهران، شرکت سازمان کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
👌1
📘نثر غلطِ نویسندگان بزرگ

📝سامرست موآم

سامرست موآم معتقد است بااین‌که خوب نوشتن بهتر از بد نوشتن است، اما چهار نفر از بزرگ‌ترین نویسندگان جهان یعنی بالزاک، چارلز دیکنز، تولستوی و داستایفسکی زبان مادری خودشان را بسیار بد می‌نوشتند خصوصاً بالزاک که نثری معمولی و غالباً غلط داشت. چنان‌که امیل فاگه، که منتقد بسیار برجسته‌ای‌ست، یک فصل از کتابی را که راجع به بالزاک نوشته است به اشتباهات صرفی و نحوی او اختصاص داده است. اشتباهات و غلط‌هایی که بعضاً آن‌قدر زننده است که لازم نیست آدم اطّلاع دقیقی از زبان فرانسه داشته باشد تا آن‌ها را بفهمد. پس درنهایت خوب نوشتن از اجزاء اصلیِ ساز و برگ رمان‌نویس نیست؛ بلکه قوّۀ تخیّل، قدرت آفرینش، هوش و آگاهی از طبیعت بشری مهم‌تر است (موام، ۱۳۵۶: ۷۹-۸۰).

منبع:

_ موام، سامرست، ۱۳۵۶، دربارۀ رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
👍4
📘مغازهٔ خودکشی

📝ژان تولی

کتاب زیبا و خواندنی «مغازۀ خودکشی»، کمدی سیاهی است که با خودکشی شوخی می‌کند. ژان تولی در این رمان کوتاه، خودکشی و غم را عادی و زندگی و شادی را غیرعادی جلوه می‌دهد. به‌شکلی‌که مردم افسرده برای پایان دادن به عذاب زندگی‌شان به مغازۀ خودکشی می‌آیند و بنابر سلیقۀ خود با خدمات و آبشن‌های متعدّدی ازجمله طناب دار، اسلحه، تیغ، سَم و هاراکیری مواجه می‌شوند.
صاحبان افسردۀ این مغازه از این راه امرار معاش می‌کنند تاآن‌که فرزند کوچک و ناخواستۀ آنان، آلن، که برعکس خانواده و اهالی شهر پُر از امید و شور زندگی است به دنیا می‌آید و همه‌چیز را تغییر می‌دهد. نام‌ها در این خانواده بیانگر نام افراد سرشناسی است که هریک به‌شکلی انتحار کرده‌اند: یوکیو میشیما، ون گوگ و حتی آلنِ مثبت‌اندیش و امیدوار داستان (تولی، ۱۳۹۸: ۳۳-۴۳)؛ چراکه آلن تداعی کنندۀ آلن تورینگ، مخترع کامپیوتر و ریاضی‌دان نابغه و همجنس‌گرای انگلیسی است که به روش عجیبی خودکشی کرد. او یک سیب را با محلول سیانور آغشته کرد و خورد. می‌گویند به همین خاطر است که لوگوِ مکینتاشِ اپل شکل یک سیب گاززده‌ست (همان: ۴۴).
نویسندۀ فرانسوی این کتاب معتقد است که تقریباً هشت درصد از انواع خودکشی‌ها به مرگ ختم می‌شود و بسیاری در این مسیر موفّق نبوده و جز ناقص کردن خود سرانجامی نداشته‌اند! لذا مغازۀ خودکشی با شعار تبلیغیِ اگر در زندگی شکست خورده‌اید، لااقل در مرگتان موفّق باشید، به ضمانت حرفۀ خود می‌پردازد (همان: ۱۶).
دوسوم ابتدایی کتاب «مغازۀ خودکشی»، که از ایده و موضوعی نو برخوردار است، بسیارخواندنی است و شاید بخش ضعیف و کلیشه‌ای پایانی آن (جابه‌جایی امیدواری و ناامیدی) نیز به عمد باشد تا شاهد پایانی بی‌نظیر باشیم؛ چراکه در آخرین جملۀ این کتاب با ضربه‌ای خُردکننده و غیرقابل پیش‌بینی مواجه می‌شویم: آلن نیز خودکشی می‌کند.

منبع:

_ تولی، ژان، ۱۳۹۸، مغازۀ خودکشی، ترجمه احسان کرم‌ویسی، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👌1
📘تحقیر الغدیر

📝محمدرضا حکیمی – جعفر شهیدی

دکتر سید جعفر شهیدی اذعان کرده است به خاطر دارم سالی که عبدالحسین امینی مصمّم شد کتاب «الغدیر» را در نجف به چاپ برساند، فقیهی بزرگوار رخصت نداد و الغدیر را کتاب شعر توصیف کرد و فتوی داد که پرداخت سهم امام برای چاپ کتاب شعر شاید مورد رضایت آن بزرگوار نباشد. محمدرضا حکیمی نیز متذکّر شده که هرچند قصد اعتراض به این فقیه بزرگوار را که حدود ۳۰ سال از رحلت او گذشته است ندارد، اما آیا این اندیشه تا اعماق جان آدمی را پریشان نمی‌دارد که چگونه می‌شود مرجعی که از مفاخر عالم تشیّع است در رأس یک امّت بزرگ قرار گیرد بی‌آن‌که به جز فقه و مبادی فقه چیز دیگری از فرهنگ این امّت را درست و کامل شناخته باشد (حکیمی، ۱۳۵۵: ذیل «نوشته‌ها»، ۴۶۵ الی۴۶۷)؟

با قراین موجود در سخنان حکیمی ازجمله فخر عالم تشیّع، مرجع در رأس امّت و گذشت تقریباً سی سال از وفات او در هنگام انتشار کتاب «حماسۀ غدیر»، این مرجع تقلید گویی کسی جز آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی نیست که این‌گونه به تحقیر الغدیر پرداخت.

منبع:

_ حکیمی، محمدرضا، ۱۳۵۵، حماسۀ غدیر، تهران، چاپ درخشان.
https://t.iss.one/Minavash
👍5