میناوش
457 subscribers
1 photo
1 video
5 files
815 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘دیوان شهریار

📝محمدحسین شهریار

با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ
تا خون خلق هست ننوشد شراب را
(شهریار، ۱۳۴۲: ۱/ ۱۳۶)

سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵-۱۳۶۷)، متخلّص به شهریار، از شاعران نامدار ایران است که دکتر شفیعی کدکنی معتقد است باآن‌که ارادتی ویژه به حافظ داشت، سخت تحت تأثیر ادبی از ایرج‌میرزا بود و او را باید نمایندۀ کامل و شایسته‌ترین شاعر مکتب رمانتیسم در ادبیات فارسی دانست (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۴۷۶-۴۷۸). هوشنگ ابتهاج نیز غزل شهریار را در سرتاسر تاریخ غزل ایران بی‌نظیر دانسته و بر آن باور است که شهرت شهریار قبل از انقلاب بی‌مانند بود و هیچ‌کس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشته است (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۱۳۹-۱۴۴). چنان‌که نیما یوشیج هم به بزرگ‌داشت او پرداخت و شهریار را تنها شاعری خواند که در ایران دیده است (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۳۸).

آمـدی جـانم بـه غـربانـت ولـی حالا چـرا
بـی‌وفـا حالا کـه مـن افـتـاده‌ام از پـا چرا

نوشـدارویـی و بعد از مـرگ سهراب آمدی
سنـگدل ایـن زودتر می‌خواستی حالا چرا
عـمـر ما را مـهلت امروز و فردای تو نیست
مـن که یـک امـروز مـهـمان توام فردا چرا
نـازنـیـنـا مـا بـه نـاز تــو جـوانـی داده‌ایم
دیـگر اکـنـون با جـوانان نـاز کن با ما چرا
وه کـه بـا ایـن عـمـرهای کـوتـه بی‌اعـتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شـگـفـتم من نمی‌پاشد ز هم دنـیا چرا (شهریار، ۱۳۹۱: ۷۹-۸۰)

از ویژگی‌های منفی این شاعر تبریزی، که دیوان او تا کنون بیش از پنجاه مرتبه تجدید چاپ شده است، اعتیاد او به مواد مخدّر بود. لطف‌الله زاهدی، دوست صمیمی شهریار، متذکر شده است که شهریار پس از سی سال اعتیاد سنگین، خود را از این بیماری نجات بخشید (همان: ۲۴). چنان‌که سایه متذکر شده است:

من روزها ساعت دو دوونیم بعدازظهر می‌رفتم خونۀ شهریار. او معمولاً خواب بود. کم‌کم بیدار می‌شد... یه دقیقه یه ربع شیره می‌کشید و بعد چشمش باز می‌شد می‌گفت: سلام. من جوابش رو نمی‌دادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره می‌کشید و بعد می‌نشست و می‌گفت: سلام. می‌گفتم سلام شهریارجان... بعد هم مرتب شیره می‌کشید و تریاک می‌کشید... انصافاً حتی یک‌بار به من تعارف نکرد. هرگز (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۹۹-۱۰۰).

هوشنگ ابتهاج در قسمت دیگری از کتاب پیر پرنیان اندیش اذعان می‌کند که شهریار نماز نمی‌خواند (همان: ۱/ ۱۰۹). خیلی مهربان و عاطفی‌ای بود. همه‌چیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمه‌کار ماندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصۀ آن خانم که زنش نشد (همان: ۱/ ۱۱۶-۱۱۸). او تخیّل عجیب و غریبی داشت. خیلی آدم لطیفی بود، ولی خُب گاهی خُل می‌شد. می‌گفت: شب‌ها وقتی سه‌تار می‌زنم، پری‌ها با من خوب‌اند؛ من ساز می‌زنم این‌ها می‌آیند تو استکانم می‌رقصند، رو طاقچه می‌رقصند، رو دوشم می‌رقصند. بعضی شب‌ها هم با من لج هستند (همان: ۱/ ۱۳۱). شهریار آدم بدبینی هم بود تا جایی‌که فکر می‌کرد روس و انگلیس دست‌به‌دست هم داده‌اند و می‌خواهند او را بکشند (همان: ۱/ ۱۲۴). توبۀ مضحکی هم کرد. از عاشق بودن و موسیقی و تریاک توبه کرد و گفت این‌ها مانع رسیدن به حق است. او از وقتی که از تهران به تبریز برگشت، دیگر افول، بلکه سقوط شعرش شروع شد. بعد از توبه شعر را هم به یک معنا کنار گذاشت و دیگر شعر عاشقانه نگفت. می‌گفت این‌ها همه حجاب است (همان: ۱/ ۱۳۲ الی۱۳۴).

هـمیشه جـنـگِ پـیغمبر جهاد است
دفاع است و هجوم از بد نهاد است...
بـجـز تــبــلـیـغ حـق کـاری نـدارد
بـه کـس اکـــراه و اجـــبـاری نـدارد
در ایران هم شکست ما عجب نیست
که از دین است مُعجز از عرب نیست
تـو مـو می‌بـیـنـی و مـن پـیچش مو
تــو ابـــرو مــن اشــارتـهای ابــرو
https://t.iss.one/Minavash
2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

وگر دینی بماند این چند مدت

هـمـانـا از خــدا دان و حــقـیـقـت
                                                    
وگرنه ایـن سـخن در گـوش جان گیر    
                                              
که کس ایـمـان نمی‌آرد به شـمـشـیر   
                                  (شهریار، ۱۳۹۱: ۷۹۲-۷۹۳)
         
سرایندۀ منظومۀ مشهور «حیدربابا»، قبل از انقلاب در غزل «روسیاهی حجاب» و «دم بزن ای زن» به نقد حجاب و چادر پرداخت و در ادامه متعرض روحانیان شد. روسیاهی حجاب، که یکی از ابیات آن در ابتدای این یادداشت آمد، بعد از انقلاب از دیوان اشعار شهریار حذف شد. چنان‌که بیت آخرِ دم بزن ای زن هم مورد سانسور قرار گرفت.  

یـکدم ز حـقـوق مـدنـی دم بزن ای زن  
                                           
ویـن دام سـیـه‌سلسله برهم بزن ای زن

ایـن جامـۀ ماتم به دل ما زده صد چاک    
                                        
صد چاک در این جامۀ ماتم بزن ای زن

آبـسـتـن عـیـسـای تـکامل تـویـی آخر     
                                      
پس چاک به پـیـراهـن مریم بزن ای زن        
      
بگشای چو خـورشـیـد رخ و تـیر تجلی     
                                       
بر دیـدۀ نامـحـرم و مـحـرم بزن ای زن       
   
تـا زخــمــۀ سـازت بـدرد پـردۀ اوهـام     

این نغمه گهی زیر و گهی بم بزن ای زن

با سـعی و عمل پـرچم اقـبال و شرف را

مـردانـه بـه سـرتـاسـر عالم بزن ای زن             

بر برگ گلت شبنم اشک اینهمه بس نیست؟ 

دیگر به سـر و سـینۀ خود کم بزن ای زن

تـو ماه مقنّع به سر خود چه زنی مشت؟  
      
آن مـشـت سـرِ شـیـخ معمّم بزن ای زن
(شهریار، ۱۳۴۲: ۱/ ۱۳۵-۱۳۶)
    
سرایندۀ غزل مشهور «علی ‌ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را»، پس از انقلاب به ستایش بسیاری از شخصیت‌های سیاسی ایران ازجمله محمد بهشتی، مرتضی مطهری، روح‌الله خمینی، محمود طالقانی، محمدجواد باهنر، علی شریعتی، محمدعلی رجایی، مصطفی چمران، میرحسین موسوی، اکبر هاشمی رفسنجانی و علی خامنه‌ای پرداخت. 

ایـن رهـبـر کـبـیر، خمینیِ بـت‌شـکن   
                                       
خـط امـان خـود از امـام زمـان گـرفـت      
                     
گــــوهــر شــبــچـراغ رفـسـنـجـان   
                                         
ای چـــراغ تــــو رهـــنــمــونِ دلــم           
                     
کــــفّــه‌یـی هــم‌تــراز خــامــنـه‌ای      
                                    
در تــــــرازوی آزمــــــــون دلـــم...        
               
در رکــــوع و ســـجــود خــامـنـه‌ای      
                                     
مــن هــم از دور ســــرنــگـون دلــم          
          
خــاصـه وقــت قـنوت او کـز غـیـب          
                                   
دســـتـهـا مــی‌شــود ســتـون دلـــم            
(شهریار، ۱۳۹۱: ۱۱۴۵-۱۱۴۶)

منابع:

_ شهریار، محمدحسین، ۱۳۴۲، دیوان شهریار، تهران، کتابفروشی خیام.

_ شهریار، محمدحسین، ۱۳۹۱، دیوان شهریار، تهران، نگاه.

_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۹۲، با چراغ و آینه، تهران، سخن.

_ عظیمی، میلاد و طَیِّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیان‌اندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.

_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/Minavash
👍2👌1
📘مسخ

📝فرانتس کافکا

داستان «مسخ»، فروشندۀ جوانی به نام گِرِگور زامزا را به تصویر کشیده است که یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند که به حشره‌ای بزرگ و عجیب تبدیل شده است. قهرمان رمان مسخ، انسانی است که جامعه و خانواده او را طرد کرده و این انسان ناخواسته به گوشۀ تنهایی خود پناه برده است.

زامزا بااین‌که از شغلش متنفّر است، برای پرداخت قرض پدر و مادر و راحتی خانوادۀ خود از هیچ کوششی دریغ نمی‌کند اما خانواده قادر به تحمل او نیست و آنان بدون آن‌که پسرِ مسخ شده‌شان مزاحمتی برای آنان داشته باشد، خواهان جدایی از او و حتی مرگ وی هستند؛ لذا پس از اطلاع یافتن از مُردنش احساس آسودگی کرده و پدر خانواده شکرگزار خدا می‌شود.
این داستان برای نخستین‌بار توسط صادق هدایت ترجمه شد. علی‌اصغر حداد نیز از زبان اصلی به ترجمۀ مسخ پرداخت و خانم فرزانه طاهری هم بار دیگر این کتاب را با مؤخّره‌ای خواندنی از ولادیمیر ناباکوف به چاپ رساند. ناباکوف دربارۀ مسخ می‌نویسد:

اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیال‌پردازی حشره‌شناسانه بداند، به او تبریک می‌گویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است (ناباکوف، ۱۳۸۵: ذیل «دربارۀ مسخ»، ۸۹-۹۰).

منبع:
_ کافکا، فرانتس و ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۸۵، مسخ و دربارۀ مسخ، ترجمه فرزانه طاهری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📘روزها در راه

📝شاهرخ مسکوب

بعد از ده سال برگشتم به ایران... در یک ماه‌ونیمی که در تهران بودم کسی را خشنود و راضی ندیدم. تا کی می‌توان بر انبوه ناراضیان حکومت کرد؟ سال‌های سال؟ متأسفانه در شوروی این کار عملی شد. وای بر ما... حسرت گذشته کم نیست، حسرت روزگار همان طاغوت بلندپرواز و پرت و درباریان کون‌لیس خایه‌مالِ دروغ... انقلاب نشان داد از ماست که برماست و توده از طبقه حاکم اگر ظالم‌تر و نادان‌تر نباشد، عادل‌تر و آگاه‌تر نیست. آن طبقۀ حاکم با خوب و بدش از میان خودمان سبز شده بود. این یکی هم همین‌طور (مسکوب، ۱۳۷۹: ۲/ ۴۶۸-۴۶۹). ما ایرانی‌ها مردمی هستیم که پرسش نمی‌کنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفتۀ ایمانیم نه مَرد فلسفه و تفکّر (همان: ۱/ ۲۵۷).
    
کتاب خواندنی «روزها در راه»، یادداشت‌های روزانۀ شاهرخ مِسکوب (۱۳۰۲-۱۳۸۴) از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۶ است که در قالب دو جلد و بالغ بر هفتصد صفحه در پاریس انتشار یافته است. یادداشت‌هایی ساده، روان، آموزنده، ارزشمند و تا حدودی صریح و بدون رتوش که پیرامون فلسفه، ادبیات، سیاست، زندگی و دشواری‌های زیستن در غربت نگاشته شده است.
    
این کتاب، حدیث نفسِ نویسنده‌ای است که باآن‌که متولّد بابل بوده و مدّتی در تهران و سال‌ها در فرانسه سکونت داشته است، اما سال‌های سپری شدۀ او در اصفهان، وی را شیفتۀ این شهر کرد و همواره بر آن اعتقاد بود که هیچ‌جا و هیچ شهری را به اندازۀ اصفهان دوست ندارد (همان: ۲/ ۴۲۴).
    
مسکوب یادداشت‌های خود را از دو ماه قبل از انقلاب جمهوری اسلامی ایران آغاز می‌کند:
    
چند لحظه پیش رادیو می‌گفت بین یک میلیون‌ونیم تا دو میلیون نفر در خیابان‌های تهران هستند و به ضدّ شاه تظاهرات می‌کنند. گمان می‌کنم این جواب آن است که می‌گفت هر کس نمی‌خواهد گذرنامه‌اش را بگیرد و برود هزار تومانش را هم می‌بخشیم. و یا این‌که می‌گفت دم مخالفان را می‌گیریم و مثل موش بیرون می‌اندازیم (همان: ۱/ ۲۰). انگار ارتش ایران [این ارتش وحشی با آن کشتارهای دیوانه‌وار] جز ملت ایران دشمنی نمی‌شناسد و فقط برای جنگ با این دشمن تربیت شده است (همان: ۱/ ۴۲).
    
این نویسندۀ نامدار ایرانی ضمن انتقاد از حکومت پهلوی و اشاره به کتاب «ولایت فقیهِ» خمینی که پیش از انقلاب خوانده است، متعرّض جمهوری اسلامی شده و از به وجود آمدن دیکتاتوری دیگری به نام دیکتاتوری نعلین خبر می‌دهد که خود را جانشینان بی‌چون‌وچرای امام زمان و حاکمان عادل بر کلّ جهان می‌پندارند که گاه به نظر می‌آید شالودۀ سیاستِ داخلی و خارجی آنان در دو کلمه خلاصه می‌شود: حجاب و فحش (همان: ۱/ ۱۶-۷۱؛ ۲/ ۵۲۸)!  
    
هرجا عکس آریامهر پایین آمده، عکس آیت‌الله بالا رفته. اگر با شنیدن نام محمد ملت یک‌بار صلوات می‌فرستند با نام آیت‌الله سه‌بار صلوات می‌فرستند... یکی از بازی‌های روزگار هم اینست که مردم برای آزادی با ایثار و بی‌دریغ به شهادت می‌رسند تا یکی تنها به موجب آن‌که وابسته به آقاست حدود آزادی آن‌ها را معین کند. این را می‌گویند نیشخند انقلاب (همان: ۱/ ۵۲). امروز در روزنامۀ آیندگان در مصاحبۀ آیت‌الله این جمله‌ها دیده می‌شود: مخالفت با حکومت بازرگان مخالفت با شرع است و جزایش بسیار زیاد، در فقهِ اسلام قیام بر ضد حکومت اسلامی، قیام بر ضد خداست (همان: ۱/ ۵۶).
    
شاهرخ مسکوب با همۀ انتقاداتی که به سیاست‌های حاکم در ایران دوران پهلوی و جمهوری اسلامی دارد، سیاست‌های کثیف و ظالمانۀ دولت‌های زورگو و کشورهای غربی را نیز فراموش نمی‌کند و می‌نویسد:

در فکرم که چرا وقتی عراق قطعنامه‌های شورای امنیت را اجرا نمی‌کند می‌زنندش ولی وقتی اسرائیل اجرا نمی‌کند به روی خودشان نمی‌آورند. بی‌عدالتی دنیا آزارم می‌دهد (همان: ۲/ ۵۴۸).
     
شاهرخ مسکوب سال‌ها عضو حزب توده بود، هرچند در ادامۀ زندگی از این حزب خارج شد و به انقاد از آن پرداخت (همان: ۱/ ۱۷۳). این شاهنامه‌پژوه مشهور، یک سال‌ونیم بعد از انقلاب، ساکن پاریس گشت و به سبب مشکلات مالی در یک مغازه شاگردِ عکاس شد. کاری که سال‌های مدید گاه به صورت پاره‌وقت و گاه از ساعت هشت‌ونیم صبح تا هفت‌ونیم بعدازظهر بدان اشتغال داشت (همان: ۲/ ۴۳۱-۵۱۶-۵۴۷).
    
از دیگر نکته‌های این کتاب می‌توان به مسافرت‌های مختلف مسکوب و خانواده‌اش، ارتباط او با پسرش اردشیر (از همسر اول)، علاقۀ بسیار او و دخترش غزاله (از همسر دوم) به یکدیگر و نگرانی‌ها و پرسش‌های جالب غزاله از پدر اشاره کرد. چنان‌که بخش بسیاری از این یادداشت‌ها را نیز نقد نویسندگان و کتاب‌های خوانده‌شده‌شان توسط شاهرخ مسکوب به چهار زبان مختلف تشکیل می‌دهد. بدبختانه این سه‌چهار سال اخیر گذشته‌ام انتخابی نبود، بر من تحمیل شد. و به ناچار به جای فردوسی و حافظ و دیگران در مجلسی و کلینی و... غرق شده‌ام (همان: ۱/ ۱۷۹).
https://t.iss.one/Minavash
3👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

داستان‌های بیدپای را تازگی تمام کردم. بعد از دو سال‌واندی اول‌بار بود که متنی فارسی را با اشتیاق و سربلندی می‌خواندم. هم لذت می‌بردم و هم چیز یاد می‌گرفتم. زبان چنان ساده و روان است که آدم حیرت می‌کند، در ضمن هرگز نمی‌افتد و مبتذل نمی‌شود. حیف که این ناشناخته ماند و آن ترجمۀ پُرمدعا، مغلق و فضل فروشانۀ نصرالله منشی [کلیله‌ودمنه] که من هرگز نتوانستم آن را تمام کنم چنان رواجی پیدا کرد (همان: ۱/ ۱۹۴). 
    
دارم ترجمۀ هدایت را از مسخ کافکا می‌خوانم. چقدر بد است. فارسی حیرت‌آوری است. بیشتر جمله‌ها سر و ته ندارند... حالا از خودم می‌پرسم این زبان هدایت است؟ خوشبختانه اصل را دارم، باید ترجمه را دور بیندازم (همان: ۱/ ۲۱۱). کافکا را به زور شاهنامه می‌خوانم، آن‌هم با چه مرارتی... البته کافکا نویسندۀ بزرگی است. همچنان‌که می‌خوانی پشتت از هوش سنگدل و نگاه شکافندۀ او می‌لرزد... این نویسندۀ بزرگ را من دوست ندارم ولی باید بخوانم که چشم و گوش باز بشود. مجبورم (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۳). 
    
نظامی تمام شد. اقبال‌نامه و لیلی و مجنون. چیز چندانی نصیب خواننده نمی‌شود. ملال‌آور است. به سرعت و نظرانداز خواندم. بهترین کارش خسرو و شیرین است. شاعر توانایی است ولی ابداً شاعر بزرگی نیست. باید اشکال در جایی باشد که این‌همه در دیگران اثر کرده و آیندگان این‌همه از او تقلید کرده‌اند و قرن‌ها سرمشق آن‌ها بوده است. وای به شعور و درک آن‌ها که او را با فردوسی مقایسه می‌کنند (همان: ۱/ ۲۳۹). 
    
حافظِ شاملو خیلی‌ مزخرف است (همان: ۱/ ۳۱۷). چنان‌که از ساده‌لوحی این پیامبر لجوج [احمد کسروی] آدم دلش می‌گیرد (همان: ۲/ ۴۳۷). این روزها از بس حجازی و فاضل و دشتی خوانده‌ام در گرداب ابتذال غرق شده‌ام. کار به جایی رسیده که می‌گویم باز صد رحمت به حجازی! چیزی مبتذل‌تر از «فتنهِ» علی دشتی در بی‌ادبیاتی جهان می‌توان سراغ کرد (همان: ۲/ ۵۸)؟ 
    
کوه جادو [نوشتۀ توماس مان] را بالاخره چند روز پیش به زحمت تمام کردم. رمان بزرگِ بدی است. احتمالاً یکی از رمان‌های بزرگ این قرن، ولی بد است. داستان، داستان که نیست و مهم هم نیست که داستان نباشد ولی کتاب ساخت درستی ندارد... کتاب فضل‌فروش است. از اختراع گرامافون و بعد موسیقی و اپرا تا کالبدشناسی پوست و غیره. بدتر از این، نویسنده دائماً توجه دارد که نویسنده‌ای بزرگ و در فن نویسندگی استاد است و همین مایۀ پُرحرفی می‌شود. به هرحال چند ماهی را با لحظات خوب و بد و دوستی و بیزاری در این کتاب گذراندم (همان: ۱/ ۳۶۳-۳۶۴).  
    
شاهرخ مسکوب طی چند ماه «در جستجوی زمان از دست رفته» را نیز خوانده و به تمجید از این رمان پرداخته است. هرچند مارسل پروست را نویسنده‌ای می‌خواند که پُرحرفی او بیمارگونه و حتی آزاردهنده است: 
    
پُرحرفی پروست و پرداختن بیش از حد به جزئیات و روی‌هم‌رفته وراجی وحشتناک او آزارم می‌دهد (همان: ۲/ ۶۵۲-۶۶۰).  
    
او معتقد است که هوشنگ گلشیری با ادبیات جدید جهان آشناست. دریافت و استنباطش از ادبیات امروزی‌تر از محمود دولت‌آبادی است، ولی در یک مورد یکسان‌اند. هر دو خود را دست بالا می‌گیرند. گلشیری ماه گذشته در فرانسه طی یک جلسۀ سؤال و جواب می‌گفت بهتر است نورسیدگان و صداهای دیگر هم در ادبیات امروز باشد که فقط ما چندتا قلّه نباشیم! گمان می‌کنم منظورش از چند قلّه، شاملو، اخوان، خودش و دولت‌آبادی بود که تازه او را نمی‌پسندید و در گفتگو چندبار گفت که از او «جای خالی سلوچ» را می‌پسندد (یعنی کلیدر را نه) آن‌هم با حذف یک سوم... که اگر بگذریم، حُسن پاسخ‌ها صراحتشان بود و خالی بودن از شکسته‌نفسی دروغین مرسوم ما: اختیار دارین، ما که قابل نیستیم و... 
    
سخنرانی گلشیری اقلاً از مال شاملو (در برکلی) بهتر بود. حرف‌های جاهلانه درباره جمشید و ضحاک و اساطیر، غلط زیادی دربارۀ فردوسی که کلک‌زن بود و منافع طبقاتی خودش را می‌پایید و لاطائلات دل‌بهم‌زنی از این‌گونه که از حد تبلیغات عوامانه حزب تودۀ سال‌های بیست تجاوز نمی‌کند... دولت‌آبادی هم در تعریف از خود [در سخنرانی لندن به شرط آن‌که کیهان لندن مضمون سخنرانی را درست نقل کرده باشد. محمود دولت‌آبادی نویسندۀ مستعد و کم‌اطلاعی است که فارسی را خوب می‌داند (همان: ۲/ ۴۳۹)] دسته گل‌های ریز و درشتی به آب داد. همۀ این گنده‌گویی‌ها گذشته از خودشیفتگی هنرمندان علت دیگری هم دارد: عقب‌افتادگی و بی‌خبری جهان سومی که غافل از همه‌جا در خُم خودمان فرو می‌رویم و بیرون می‌آییم و می‌گوییم به‌به. این منم طاووس علیین شده (همان: ۲/ ۴۵۶).
https://t.iss.one/Minavash
2👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

دیروز ساعدی تلفن کرد. در ضمن صحبت گفت با ما سرسنگینی. گفتم اشتباه می‌کنی، سرسنگین نیستم اما تو دلم باهات دعوا دارم. او هم مثل خیلی‌های دیگر حرف‌های بی‌مسئولیت می‌زند و ژست‌ها یا اقدامات سیاسی نسنجیده می‌کند. فقط هوای عکس‌العمل عوام را دارند. چیزی بگویند و کاری بکنند که خوشایند هواداران و مریدان باشد. عوام‌فریفته و درنتیجه خودفریفته عوام‌اند و به همین سبب جرئت روبه‌رو شدن با حقیقت را ندارند (همان: ۱/ ۲۱۱). قرار بود بروم به سراغش، در این میانه همکاریش با مجاهدین، شرکت در راهپیمایی آن‌ها و مقالات شورا آشکار شد و رغبت نکردم به‌وعده وفا کنم. خدابیامرز نویسنده برجسته اما سیاست‌پیشۀ بدی بود و اندیشه‌های سیاسی سطحی به نویسندگی‌اش هم لطمه زده بود. کارهای آخرش یکی از یکی بدتر بود (همان: ۱/ ۲۷۱).  

منبع:

_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
https://t.iss.one/Minavash
👍43
Forwarded from پارسی‌شناسی
فهرست برخی کانال‌های تلگرامی سودمند در زمینۀ زبان‌ و ادبیات

فهرست زیر به‌صورت الفبایی و براساس نام کانال مرتب شده‌است. نام گردانندۀ کانال نیز پس از نشانۀ | آمده‌است. این فهرست به‌روز خواهد شد.

آرخش | آرش اکبری مفاخر
آواز سرخ | سلمان ساکت
ادب‌آموز | رضا خبازها
از روسی | محمدمهدی یزدانی
از ویرایش | فرهاد قربان‌زاده
انجمن زبان‌شناسی ایران
انجمن مبارزه با نشر جعلیات
اوراق پریشان | محمدرضا ضیاء
ایران فهرست
بزم‌آورد | سید سعید میرمحمدصادق
بنیاد پژوهش‌های ایران باستان آژیار | میثم محمدی و نیما آصفی
پارسی‌شناسی | منوچهر فروزنده فرد و همکاران
تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران‌زمین | ج. ط. نژند
تالار آینه | منیره‌السادات قریشی امیری و جویا جهانبخش
تعلیق | علی پیرحیاتی
جستارهای ابوالفضل خطیبی | فریبا شکوهی
چشم‌وچراغ | سمانه ملک‌خانی و همکاران
چهارخطی | سید علی میرافضلی
دقایق زبانی | ع. پارسازاده
دهخدا
راوی | رضا خبازها و بابک سلمانی
سایه‌سار | سایه اقتصادی‌نیا
شعر، فرهنگ و ادبیات | محسن احمدوندی
صراحی | منوچهر فروزنده فرد
علی‌اکبر یاغی‌تبار
فرهنگستان زبان و ادب فارسی
فصل‌نامۀ قلم | محسن احمدوندی و همکاران
فقه‌اللغه | میثم محمدی
فن ادبیات | علی شاپوران
قصۀ ارباب معرفت | محمد سوری
قلم‌انداز | مسعود راستی‌پور
کتاب عیلام (کتابستان) | سعید مهدوی‌فر
کتابخانۀ تخصصی ادبیات | اسماعیل مهدوی راد
کتابخانۀ فرهنگ و زبان‌های باستانی | میثم محمدی و نیما آصفی
کتاب‌های مجاز | منوچهر فروزنده فرد
گاهنامۀ ادبی | محسن شریفی صحی
گزیده | همایون شکری
گنجینۀ زبان‌های ایرانی | اسفندیار طاهری
گویشور (وابسته به پارسی‌شناسی) | منوچهر فروزنده فرد و همکاران
مالیخولیا | آرش عبدالله‌نژاد
مجمع پریشانی | سهیل یاری گلدره
معین‌نامک | معین پایدار
مقالات دکتر علی‌اشرف صادقی | علی‌اشرف صادقی و همکاران
مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب
مهدی نوریان
میناوش | میثم موسوی
نخبۀ شاهنامه | علی شاپوران
نوشتگان | میلاد بیگدلو
واریانی | علی رحیمی واریانی
والایش | بهمن بنی‌هاشمی
ویر ویرایش | محمد یوسفی‌شیرازی
هفت شهر عشق | علی کاملی

🌐 پارسی‌شناسی: دانشنامۀ برخط زبان و ادبیات 🌐

@parsishenasi
👍4
📘شهریار

📝ماکیاولی

یکی از کتاب‌های مختصر و جنجالی جهان، کتاب «شهریار» است که توسط دیپلمات و فیلسوف فلورانسی، نیکولو ماکیاولی (۱۴۶۹-۱۵۲۷)، نگاشته شده است. برتراند راسل در کتاب «تاریخ فلسفۀ غرب» می‌نویسد:
    
عادت بر این جاری است که اشخاص از شنیدن عقاید ماکیاولی اظهار شگفت‌زدگی می‌کنند و مسلماً او گاهی شگفت‌انگیز هم هست. اما بسیاری از فلاسفۀ دیگر نیز اگر به همین‌اندازه از تلبیس و ریا بری می‌بودند به همین‌اندازه شگفت‌انگیز می‌نمودند. کسانی که پس از خواندن «امیر»، «گفتارها» را نخوانند در معرض این احتمال قرار دارند که منظرۀ بسیار یک‌جانبه‌ای از عقاید ماکیاولی به‌دست آورند. [هرچند] اگر ماکیاولی امروز زنده می‌بود، هیتلر را مورد تحسین و تمجید قرار می‌داد (راسل، ۱۳۵۱: ۲۳ الی۲۶). 
                                                                                                  
کتاب شهریار، اثری در جهت چگونگی پادشاهی و حکومت بر مردم است که گذشته از نکات بی‌پرده و عاری از ریا، مملو از آموزش نیرنگ، دروغ‌گویی و دیکتاتوری است. ماکیاولی ضمن تمجید از موسی و کورش (شهریار، ۱۳۶۶: ۴۴-۴۵)، در سرتاسر این کتاب، خصوصاً فصل هیجدهم، به دفاع و تبلیغ از اصلِ «هدف وسیله را توجیه می‌کند» می‌پردازد. اصل و قاعده‌ای که سیاست‌مداران به خوبی با آن مأنوس هستند و او ظاهراً هیچ‌گاه صراحتاً آن را به زبان نیاورده است.
    
کسی که به سروری شهری دست یابد که به آزادی خو گرفته است و آن را ویران نکند، اسباب سرنگونی خود را فراهم کرده است. زیرا هنگامی که اسباب شورش فراهم شود این شهر به نام آزادی و نهادهای دیرینۀ خویش به‌پا خواهد خاست (همان: ۴۳). شهریار می‌باید خواهان آن باشد که به نرمخویی نامدار شود نه به سنگدلی؛ ولی می‌باید بپاید که وی را نرمخویی بی‌جا نباشد... پس هرگاه مسئلۀ یگانگی و فرمانبرداری رعایا در میان باشد، شهریار نمی‌باید باکی از آن داشته باشد که وی را ستمگر بنامند... اینجا این پرسش پیش می‌آید که از این دو حال کدامین بهتر است: آیا بهتر آنست که بیش دوستمان بدارند تا از ما بترسند یا آن‌که بیش بترسند تا دوستمان بدارند؟
    
پاسخ این است که هر دو: یعنی هم بترسند و هم دوست بدارند، اما از آنجا که داشتن این هر دو حال با هم دشوار است، اگر قرار باشد که یکی از آن دو را برگزینیم باید گفت همان به که بیش بترسند تا دوست بدارند (همان: ۸۲-۸۳). 
                                                                                                                 
آزمون‌های دوران زندگی ما را چنین آموخته است که شهریارانی که کارهای گران از دستشان برآمده است آنانی بوده‌اند که راست‌کرداری را به چیزی نشمرده‌اند و با نیرنگ آدمیان را به بازی گرفته‌اند (همان: ۸۶). می‌باید بدانید که برای ستیزیدن با دیگران دو راه در پیش است: یکی با قانون؛ دیگری با زور. روش نخستین در خور انسان است و دومین، روش دَدان؛ و از آنجا که روش نخستین چه بسا کارآمد نیست، ناگزیر به دومین روی می‌باید آورد (همان: ۸۶). بنابراین فرمانروای زیرک نمی‌باید پایبند پیمان خویش باشد هنگامی که به زیان اوست و دیگر دلیلی برای پایبندی به آن در میان نیست. اگر مردمان همگی نیک می‌بودند، این اندیشه‌ای شایسته نمی‌بود؛ اما از آنجا که مردمان بدخیم‌اند و سست پیمان، شما نیز ناگزیر از پا‌بندی به پیمان خود با ایشان نیستید (همان: ۸۶). شهریارِ نوخاسته می‌باید از این هردو طبع [خوی روباه و شیر] بهره‌مند باشد (همان: ۹۴). پس هرکه در کارِ این مرد نیک بنگرد، وی را هم شیر ژیان خواهد یافت هم روباه فریبکار (همان: ۹۵).

منابع:                                                                                                                                  
_ ماکیاولی، نیکولو، ۱۳۶۶، شهریار، ترجمه داریوش آشوری، تهران، پرواز.                                                                     
_ راسل، برتراند، ۱۳۵۱، تاریخ فلسفۀ غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘برو به چاه بگو

📝سیمین دانشور

کتاب «انتخاب»، آخرین اثر سیمین دانشور به‌شمار می‌رود که چاپ اول آن در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است. از شانزده داستان کوتاه این مجموعه، شش داستان ابتدایی آن برای نخستین‌بار چاپ شده و ده داستان بعدی نیز پیش از این در سال ۱۳۷۶ ذیل کتاب از پرنده‌های مهاجر بپرس انتشار یافته است.

یکی از داستان‌های کوتاه و مختصر این مجموعه، که پیش از این در هیچ کتاب دیگری چاپ نشده است، داستان «برو به چاه بگو» نام دارد. داستانی رئالیستی که زندگی روشنفکران ایرانی و دیدگاه مردسالاری آنان را نقد می‌کند. داستانی که شخصیت اصلی آن به چاه و علی بن ابی‌طالب پناه می‌برد و تصمیم می‌گیرد که خود را از بند و اسارت شوهر نویسنده‌اش برهاند.

این‌طور نمی‌شود. باید بروم سر چاه و سیاه‌روزگاری خود را به چاه بگویم. امام علی (ع) هم اندوهان خود را به چاه بازگو می‌کرد. با وجود شجاعت بی‌نظیر و بَرکندن در خیبر، با وجود مولود کعبه و شهید محراب بودن، با وجود مظهرالعجایب بودن، با وجود خدای‌واره بودن و ادامه‌دهندۀ وحی و نبوت بودن، او هم غم و مظلومیت خود را داشت (دانشور، ۱۳۹۳: ۳۱).

برخی بر آن تصورند که مصداق اصلی برو به چاه بگو، کسی جز همسر سیمین دانشور، جلال آل‌احمد، نیست؛ چراکه این داستان با برخی از داده‌های کتاب غروب جلال مطابقت دارد. به‌عنوان مثال دانشور متذکر شده که جلال خوردن را از یاد می‌برد، اما نوشیدن را فراموش نمی‌کند. یا اذعان کرده که او به همۀ سوراخ‌ و سمبه‌ها سرمی‌کشد و طرح و یادداشت برمی‌دارد. چنان‌که در جایی دیگر به بیماری جلال و عدم‌اعتقادش به علم طب اشاره می‌کند. و نهایتاً ما را با دادوبیدادها و عصبانیت‌های عجیب و غریب وی آشنا می‌سازد (دانشور، ۱۳۶۰: ۹ الی۱۳).

سیمین دانشور در قسمتی از داستان «برو به چاه بگو» می‌نویسد:

شوهر خودپسند من، مصداق این شعر است: صبح که از خواب پا می‌شد، مثل سگ هار پا می‌شد... شوهرم یک روضه‌خوان باب روز است و دست به‌ قلمی دارد و با سور دادن به مریدان بی‌شمارش آن‌ها را وامی‌دارد که در روزنامه‌ها از او تجلیل کنند، اما چه می‌نویسد: آنچه می‌نویسد، سرسری است، سطحی است، ژرف‌نگر نیست. خود را پیش‌کسوت روشنفکران می‌داند، روشنفکر ایرانی که بیشتر تاریک‌نگر است.

به هر سوراخ و سمبه‌ای سرمی‌کشد تا موضوع نوشتن بیابد... می‌گویم باید بروی پیش روانشناس و قرص بخوری، بلکه مُخ کج‌وکوله‌ات، آرامش بیابد، اما نمی‌رود. می‌گوید: شما همه‌تان دیوانه‌اید و من عاقل‌ترینم. این پیش‌کسوت تاریک‌فکران و این قلم‌به‌دست سطحی - که الکلی است - جیرۀ مرا هر روز می‌دهد و با این وسیله تخلیۀ روانی می‌کند. یک روز با دعوا کردن و جرَومَنجر راه انداختن و روز دیگر با کتک زدن. دیروز در راهرو خانه مرا به باد کتک گرفت. از دستش فرار می‌کردم تا به در خانه برسم و بگویم مسلمانان به دادم برسید، این مرد دیوانه مرا می‌کُشد. دستم را می‌کشید و پای تلفن راهرو می‌کشانید و زدن را از سر می‌گرفت. من هم یک‌جای بدبدش را گرفتم و فشار دادم. التماس می‌کرد که رها کنم، تا بی‌حال شد و افتاد (دانشور، ۱۳۹۳: ۲۹-۳۰).

منابع:

_ دانشور، سیمین، ۱۳۹۳، انتخاب، تهران، نشر قطره.

_ دانشور، سیمین، ۱۳۶۰، غروب جلال، تهران، انتشارات رواق.
https://t.iss.one/Minavash
1😁1😢1
📘در ستایش بطالت

📝برتراند راسل

از آثار زیبا و خواندنی برتراند راسل می‌توان به یادداشتی تقریباً سی صفحه‌ای با عنوان «در ستایش بطالت» اشاره کرد که سال‌ها قبل توسّط ابراهیم یونسی با نام «در ستایش فراغت» منتشر شده است. تمجید راسل از بطالت و پیشنهاد او مبنی بر چهار ساعت کار در شبانه‌روز، دفاع از بیکاری و تنبلی نیست، بلکه نقد عشق جنون‌آمیز به کار است؛ کاری که ثمرۀ آن بیهوده فرسودن تن، رسیدن به ناتوانی زودرس و درنهایت لذّت نبردن از زندگی است!
این نویسندۀ نامدار انگلیسی، در سنّ شصت سالگی، با تأکید بر اجرای همگانی این پیشنهاد می‌نویسد:

من هم مانند بسیاری از هم‌سنّ و سالانم با این مَثَل بزرگ شدم که شیطان همیشه برای دست‌های عاطل و باطل کار ناجوری جور می‌کند و چون بچه‌ای خوب و سربه‌راه بودم هرچه می‌گفتند باور می‌کردم و وجدانی کسب کردم که تا همین حالا هم مرا سخت به کار و کوشش واداشته است. وجدان من ناظر بر اعمالم بوده، ولی عقایدم منقلب شده است. فکر می‌کنم که مردم دنیا زیادی کار می‌کنند و این باور که کار فضیلت است، خسرانی عظیم به بار می‌آورد؛ و آنچه باید در گوش ممالک مدرن صنعتی خواند، چیزی است یکسره متفاوت از آنچه تا به حال خوانده‌اند (راسل، ۱۳۹۴: ۹).

سال‌های سال اغنیا و مجیزگویانشان در ستایش کار و زحمت شرافتمندانه قلم‌فرسایی کرده‌اند، ساده‌زیستی را ستوده‌اند و دم از دینی زده‌اند که می‌گوید احتمال رفتن فقرا به بهشت بسیار قوی‌تر از اغنیاست... و نتیجه این‌که کارگرِ یدی شریف‌تر از هر کس دیگری است (همان: ۲۱). وقتی پیشنهاد می‌کنم که ساعات کاری باید به چهار ساعت کاهش یابد، منظورم این نیست که باید همۀ اوقات بازماندۀ روز را به خوش‌گذرانی محض سپری کنیم. منظورم این است که چهار ساعت کار در روز باید امکاناتِ پایۀ رفاهی و ضروریات زندگی را برای آدم مهیا سازد و بازماندۀ وقت در اختیار خود فرد باشد تا هرطور که مناسب می‌داند از آن استفاده کند (همان: ۲۶).
این طبقۀ کوچک برخوردار از فراغت تقریباً در همۀ آنچه تمدّن می‌نامیم، سهیم بود. هنر پرورد و علوم را کشف کرد؛ کتاب نوشت و فلسفه‌ها را بنیان نهاد و مناسبات اجتماعی را اصلاح کرد. حتی آزادی جماعت جورکش نیز معمولاً از بالا آغاز شده است. بشر بدون طبقۀ برخوردار از فراغت هرگز از بربریت بیرون نمی‌آمد (همان: ۲۷). در دنیایی که هیچ‌کس مجبور نباشد بیش از چهار ساعت در روز کار کند، هر فردِ شیفتۀ کنجکاوی علمی می‌تواند این میل خود را ارضا کند و هر نقاشی می‌تواند بدون گرسنگی کشیدن نقاشی کند، حال نقاشی‌هایش هر کیفیتی که می‌خواهد داشته باشد. نویسندگان جوان مجبور نخواهند بود با کارهای بازاریِ مهیج جلب توجه کنند تا به استقلال اقتصادی‌ای برسند که لازمۀ آثار ماندگار است... پزشکان فرصت خواهند یافت که در مورد پیشرفت‌های پزشکی مطالعه کنند، آموزگاران دیگر خسته و ذلّه با روش‌های متداول کلنجار نخواهند رفت تا چیزهایی را یاد بدهند که خود در جوانی آموخته‌اند، چیزهایی که ممکن است در این فاصله نادرست بودنشان اثبات شده باشد (همان: ۲۸-۲۹). مهم‌تر از همه این‌که شادی و لذت زندگی جای اعصاب خراب، ملال و سوءهاضمه را خواهد گرفت... وقتی مردان و زنان معمولی از موهبت زندگی خوش برخوردار باشند، نرم‌خوتر می‌شوند و کمتر آزار می‌رسانند و کمتر با بدگمانی به دیگران می‌نگرند. جنگ‌افروزی به‌کلّی از میان خواهد رفت، تا حدّی به این دلیل، و تا حدّی به این سبب که جنگ مستلزم کار همگانی سخت و طولانی خواهد بود (همان: ۲۹-۳۰).

منبع:

_ راسل، برتراند، ۱۳۹۴، در ستایش بطالت، ترجمه محمدرضا خانی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
3
📘تاریخ فلسفه

📝فردریک کاپلستون

تاریخ فلسفه در شناخت فیلسوفان و اندیشه‌های فلسفی آنان نقش بسزایی دارد تا آنجا که برخی از فیلسوفان مانند هگل فلسفه را همان تاریخ فلسفه شمرده‌اند و معتقدند که فلسفه را تنها باید در تاریخ فلسفه آموخت (کاپلستون، ۱۳۸۰: ذیل «کاپلستون و تاریخ فلسفۀ او»، ۱/ ۱۲).

یکی دیگر از مشهورترین و معتبرترین کتاب‌هایی که دربارۀ تاریخ فلسفۀ غرب به رشتۀ تحریر درآمده است، کتاب «تاریخ فلسفه» اثر فردریک کاپلستون است. این کتاب در نُه مجلد از نویسنده و کشیشی انگلیسی، که از دانشگاه آکسفورد دکترای فلسفۀ خود را گرفت و سال‌ها به تدریس این رشته در دانشگاه لندن پرداخت، به منظور تدریس در مدارس کاتولیکی نوشته شد. کتابی که از شهرت بسزایی برخوردار است و در بسیاری از دانشگاه‌های جهان ازجمله ایران تدریس می‌شود (همان: ۱/ ۱۳ الی۱۶).

هِراکلیتُس، فیلسوف اِفِسُسی از کشور اِیونیه، در قرن پنجم قبل از میلاد بر آن اعتقاد بود که همه اشیاء در حرکت می‌باشند و هیچ‌چیز ساکن نیست. شما نمی‌توانید دوبار در یک رودخانه گام نهید، زیرا آب‌های تازه پیوسته جریان دارد. اما ظاهراً سهم اصلی هراکلیتس به فلسفه، نه اعتقاد به حرکت جوهری که پذیرفتن وحدتِ تشکیکی است. وحدتی که لازمۀ آن اعتقاد به وحدت درعین کثرت و اعتقاد به کثرت درعین وحدت است. از این‌رو شاید بتوان هراکلیتس را از اولین فیلسوفان وحدتِ وجودی دانست. به این معنی که او وحدتِ وجودیِ همه‌خداانگار و معتقد به جمع اضداد بود (همان: ۱/ ۵۱-۵۲-۵۵).
منبع:

_ کاپلستون، فردریک چارلز، ۱۳۸۰، تاریخ فلسفه، ترجمه جلال‌الدین مجتبوی، تهران، علمی و فرهنگی و سروش.
https://t.iss.one/Minavash
👌4
📘تاریخ فلسفهٔ غرب

📝برتراند راسل
    
برتراند راسل در کتاب «تاریخ فلسفۀ غرب»، که حاوی اندیشه‌های فیلسوفان از دورۀ یونان باستان تا قرن بیستم میلادی است، اذعان کرده است که فلسفه حدّ وسط الهیات و علم است. مانند الهیات است؛ چراکه دربارۀ موضوعاتی تفکّر می‌کند که تا کنون علم قطعی درباره‌شان میسّر نشده است. و مانند علم است؛ چراکه به عقل بشر تکیه دارد و نه به دلایل نقلی (راسل، ۱۳۵۳: ۱/ ۶).  
                                                
راسل در قسمتی از این کتاب سه جلدی، که با ترجمۀ دلنشین نجف دریابندری به چاپ رسیده است و یکی از بهترین کتاب‌ها در حوزۀ تاریخ فلسفۀ غرب به‌شمار می‌رود، می‌نویسد: 
    
اسپینوزا شریف‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین فلاسفۀ بزرگ است. از لحاظ قدرت فکری بعضی دیگر از او فراتر رفته‌اند، اما از لحاظ اخلاقی کسی به پایۀ او نمی‌رسد. اسپینوزا یهودی به دنیا آمد اما یهودیان او را تکفیر کردند. مسیحیان نیز به همان‌اندازه از او نفرت داشتند. باآن‌که سراسر فلسفه‌اش را اندیشۀ خدا فرا گرفته است، مؤمنین قشری او را به خداناشناسی متهم می‌کردند. زندگی اسپینوزا بسیار ساده بود. وی در آمستردام و سپس لاهه زندگی می‌کرد و نان خود را با صیقل دادن شیشۀ عدسی درمی‌آورد و گرفتن سالی هزار فلورین در عوض پنهان کردن شک و تردیدش را نپذیرفت. در سراسر عمرش بی اعتنایی عجیبی به پول نشان داد و سرانجام در چهل‌وچهار سالگی از بیماری سل جوانمرگ شد. 
                                                                                                   
در نظر اسپینوزا همۀ امور تابع یک جبر منطقی مطلق است. چیزی به نام ارادۀ آزاد وجود ندارد. هر آنچه روی می‌دهد تظاهری است از ماهیت مرموز خدا [یا همان طبیعت] و منطقاً محال است که وقایع جز آن باشند که هستند. این نکته در مورد گناه تولید اشکال می‌کند و نقادان در انگشت نهادن بر این اشکال درنگ نکرده‌اند. یکی از اینان مطابق نظر اسپینوزا که همه‌چیز فرمودۀ خداست و لذا خوب است، با خشم می‌پرسد: آیا خوب بود که نرون مادر خود را کشت؟ آیا خوب بود که آدم از ثمرۀ ممنوعه خورد؟ 
    
اسپینوزا در پاسخ می‌گوید: نزد خدا که فقط اوست، نفی وجود ندارد و لذا بدی‌های اموری که به نظر ما گناه می‌آیند، چون به مثابه اجزایی از کل و جوهر در نظر گرفته شوند، وجود ندارند. از اینجاست که اسپینوزا  به مسلک وحدتِ وجود کامل کشیده می‌شود. 

او در ادامه می‌گوید: لذت فی حد ذاته خوب است، ولی امید و بیم بد است؛ و خواری و ندامت نیز بد است. آن‌کس که از عملی نادم باشد، بدبختی یا تزلزل مضاعف دارد. اسپینوزا زمان را غیرواقعی می‌داند و معتقد است فقط نادانی باعث می‌شود  بپنداریم که ما می‌توانیم آینده را تغییر دهیم. کتاب «اخلاق» او با این کلمات پایان می‌پذیرد: شخص خردمند تا آنجا که خردمند در نظر گرفته می‌شود، دچار اظطراب روحی نمی‌شود. اگر راهی که من نشان داده‌ام سخت دشوار می‌نماید، کشف آن محال نیست. که همۀ چیزهای عالی همان‌قدر که دشوارند نادر نیز هستند.  
                                                   
برتراند راسل در ادامه ضمن ردّ نظریۀ اسپینوزا - که نظریه‌ای غیرقابل محسوس است - قسمت‌هایی از کتاب اخلاق او را پذیرفته و اذعان می‌کند که نیّت جهان‌بینی اسپینوزا این است که بشر را از چنگال ترس خلاص کند. مرد آزاد به هیچ امری کمتر از مرگ نمی‌اندیشد و حکمت او تفکّر دربارۀ مرگ نیست بلکه تفکّر دربارۀ زندگی است (همان: ۳/ ۱۴۰ الی۱۶۰).  

منبع:

_ راسل، برتراند، ۱۳۵۳، تاریخ فلسفۀ غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
👍61
فلسفه و علم و هنر با یکدیگر در تضاد نیستند و هر سه با راز وجود جهان و هستی انسان روبه‌رو بوده و به دنبال حقیقت می‌باشند و می‌خواهند که به شناخت و تجربۀ انسان راه یابند. بینش هنرمند و یا حتی دین اکثراً متّکی به کشف و شهود و احساس مستقیم است و تمایز اصلی عالم و فیلسوف نیز در آن است که عالم با پرسش‌هایی سروکار دارد که درباره‌شان با آزمایش یا مشاهده می‌توان تصمیم گرفت. اما هیچ آزمایش یا مشاهده‌ای سراغ نداریم که به ما بگوید آیا زمان آغاز دارد یا نه، یا بگوید حق چیست. این‌گونه بحث‌ها که پذیرای بررسی عقلی است و در قالب روش‌های علمی نمی‌گنجد، نمونۀ بارز پرسش‌هایی است که به فیلسوفان و فلسفه به ارث می‌رسد (مَگی، ۱۳۹۴: ۸-۹).

یکی از کتاب‌های مختصر، مفید، جذاب و تک‌جلدی که در حوزۀ تاریخ فلسفۀ غرب نوشته شده است، کتاب «سرگذشت فلسفه» اثر بِرایان مَگی است. کتابی مصوّر و ارزشمند که می‌توان آن را یکی بهترین کتاب‌های تاریخ ۲۵۰۰ سالۀ فلسفۀ مغرب‌زمین دانست که از یونان باستان تا عصرِحاضر را شامل می‌شود.

آغاز فلسفه ظاهراً در یونان باستان از سدۀ ششم پیش از میلاد شروع شد (همان: ۱۰). نخستین این فیلسوفان و اندیشمندان که تصوّر می‌رود طالس باشد در شهر میلِتوس در ترکیه امروزی به‌سر می‌برد. طالس که شاید بتوان او را نخستین مهندس راه و ساختمان نیز نامید، با بصیرتی شگفت‌انگیز و بی‌اندازه دور از ذهن بر آن اعتقاد بود که جهان در اصل از عنصری واحد ساخته شده است. هرچند به دلیل عدمِ‌وجود علم فیزیک، به جای انرژی به خطا گمان می‌کرد که این عنصر آب است (همان: ۱۲-۱۳).

از دیگر فیلسوفان نامدار یونان باستان می‌توان به هِراکلیتوس اشاره کرد که در اوایل قرن ششم پیش از میلاد به اوج شهرت رسید و اشتهار او به‌ویژه برای دو اندیشۀ ژرف و پُرمحتوا و درعین‌حال نگران کننده است: اولی وحدتِ اضداد است که به عقیدۀ او همه‌چیز نتیجۀ جمع آمدن اضداد بوده و از تناقض گریزی نیست. دوم آن‌که همه‌چیز پیوسته در سیلان و حرکت است. لذا حقیقت ذاتاً ناپایدار است و همه‌چیز پیوسته در تغییر می‌باشد. یعنی چیزهایی را که ما شیء می‌پنداریم ثابت نیستند و پیوسته در تغییر و تحوّل‌اند. به‌عنوان مثال شعلۀ آتش شیء می‌نماید ولی درواقع شیء نیست و نوعی فرایند است (همان: ۱۴).

یکی دیگر از مشهورترین فیلسوفان یونان باستان که در اواخر قرن ششم پیش از میلاد به شهرت رسید، فیثاغورس است. فیلسوف و ریاضی‌دان بزرگی که اندیشۀ جذر را پیشنهاد و لفظ فلسفه را وضع کرد. فیثاغورس نخستین اندیشمند بزرگی بود که ریاضیات را به فلسفه ربط داد و به این بینش رسید که تمامی کائنات را می‌توان به زبان ریاضی توصیف کرد، و این راه به نوعی عرفان نیز راه یافت (همان: ۱۵-۱۶).

از جالب‌ترین فیلسوفان یونانی پیش از سقراط که در اواخر قرن ششم پیش از میلاد درخشید و بیشتر اوقات خود را در جنوب ایتالیا گذراند، کِسِنوفانِس است. چنین می‌نماید که او به نحوی عمیق دریافت که نظر انسان دربارۀ چیزها ازجمله آنچه دانش می‌نامیم، تنها حدس و گمان ماست و حقیقت قطعی را احدی نه دانسته و نه خواهد دانست. این اندیشه که تمامی شناخت به اصطلاح علمی ما حدس و گمانه‌زنی است، کانون فلسفۀ کارل پوپر است و این فیلسوف نامدار معاصر اذعان کرده است کسنوفانس نخستین کسی است که این اندیشه را بیان کرد (همان: ۱۶).

و اما یکی از دیگر فیلسوفان یونانی که در نیمۀ نخست قرن پنجم پیش از میلاد شهرت یافت، پارامِنیدِس است. پارمنیدس معتقد است که هیچ و نیستی هیچ‌گاه وجود نداشته است. لذا همه‌چیز نه تنها بی‌آغاز و ناآفریده است بلکه جاودان و فناناپذیر است. یعنی عالم ازلی و ابدی بوده و واحد و لایتغیّر است و همه یکی است. دیدگاهی که گویی اینشتین متمایل به آن بود و لازمۀ آن اعتقاد به جبر و نفی زمان یا علی‌السویه بودن لحظه‌هاست (همان: ۱۷).

سقراط، مشهورترین فیلسوف جهان و زادۀ قرن پنجم پیش از میلاد در یونان، پیش از هر فرد دیگری به تحقّق این اصل خدمت کرد که هر چیز پرسش‌پذیر است. بنابراین او روشی را محور فلسفه قرار داد که به دیالکتیک معروف است:

روش جست‌وجوی حقیقت از راه پرسش و پاسخ. روشی که او با آن به مردم می‌آموخت هرچیز را مورد سؤال قرار دهند، و جهالت افراد قدرتمند و صاحب‌مقام را به رخشان بکشند. از این‌رو گروه بزرگی دوستش داشتند و بسیاری دیگر نیز از او بیزار بودند و در ادامه مقامات حکومتی او را به اتّهام فاسد کردن جوانان و بی‌ایمانی به خدایان شهر بازداشت کردند و سرانجام در دادرسی، محکوم به مرگ با نوشیدن جام زهر شد.
https://t.iss.one/Minavash
👏3
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

سقراط باآن‌که معمولاً می‌گفت هیچ تعلیم مشخّصی در چنته ندارد و می‌داند که هیچ نمی‌داند، اما این نوعی حیله بود؛ چراکه از فحوای پرسش‌هایی که مرتّب مطرح می‌کرد آشکار است که در پس بیشتر آن سؤالات عقاید راسخ مشخّصی وجود دارد و یکی از این افکار و عقاید آن است که هر کس شرافت خود را پاس دارد، در درازمدّت به راستی زیان نمی‌بیند. بی‌ثباتی و ناپایداری این جهان چنان است که امکان دارد تمامی دارایی کسی را از او بگیرند، ناعادلانه به زندانش اندازند و یا به سبب سانحه یا مرضی فلج گردد، اما چون زندگی کوتاه است، مادام که روح انسان آلوده نشود تیره بختی‌هایش نیز نسبتاً پیش‌پاافتاده است (همان: ۲۲-۲۳).

برایان مگی معتقد است که هیچ اثر کاملی از فلاسفۀ پیش از سقراط برجا نمانده است و تنها قطعه‌هایی از متون اصلی و نقل قول و چکیده‌هایی از گفته‌های آنان به ما رسیده است. چنان‌که سقراط نیز کتابی ننوشت و نخستین فیلسوف غربی که آثار کامل او را به زبان اصلی داریم، افلاطون است (همان: ۱۴-۲۱).

افلاطون، یکی دیگر از فیلسوفان یونانی و شاگرد سقراط است که پس از مرگ استادش اقدام به نوشتن گفت‌و‌شنودهایی فلسفی کرد که سقراط همواره چهرۀ اصلی آن بوده است. مکالمه‌هایی که حاوی تصویری کمابیش دقیق از سقراط تاریخی و اندیشه‌های سقراط است. هرچند افلاطون در سال‌ها بعد به نگاشتن افکار خود نیز پرداخت که از زبان سقراط بیان می‌شد. یعنی مکالمه‌های نخستین بیانگر فلسفۀ سقراط و مکالمه‌های بعدی بیانگر فلسفۀ افلاطون است (همان: ۲۴-۲۵).

افلاطون الگوی نخستین مدرسۀ عالی را پدید آورد و مشهورترین آموزۀ او نظریۀ مُثُل یا صورت‌ها است که نوعی هستی مجرّدِ خارج از زمان و مکان است که وجود زوال‌ناپذیر و دائمی دارد (همان: ۲۶-۲۷). افلاطون به روح و جهانی دیگر باور داشت و به‌مانند فیثاغورس معتقد به تناسخ بود. باآن‌که لازمۀ منطقی این اعتقادات ایمان به خدا یا قبول وحی نیست، اما سبب به صحنه آمدن و رشد مسیحیت در یونان گردید و موجب شد تا عهد جدید به یونانی نوشته شود. چنان‌که زمانی بسیار متدوال بود که سقراط و افلاطون را مسیحیان پیش از مسیح بخوانند (همان: ۲۸-۲۹).

اندیشه‌های عرفانی افلاطون سبب شد تا فِلوطین، یکی دیگر از فیلسوفان برجستۀ جهان که با وجود نام رومی‌اش مصری بود و به یونانی می‌نوشت، صدها سال بعد از او، در قرن سوم پس از میلاد، از آموزه‌های او بهره‌مند گردد و رگه‌های عرفانی فلسفۀ وی را بسط داده و به مکتب نوافلاطونی شناخته شود (همان: ۳۰).

به باور افلاطون برخلاف افسانۀ غار، که در کتاب جمهوری او آمده است، هدف نهایی هر آدم هوشمند در زندگی باید آن باشد که رویۀ بیرونی چیزها را بشکافد و با نوعی عرفان فکری به درون آن‌ها راه یابد. لذا فرد باید خود را از جاذبه و فریبندگی چیزها، که هنر نقش بسزایی در ایجاد آن و به خطر انداختن روح دارد، برهاند و همین ضرورت است که افلاطون را به دشمنی با هنر سوق می‌دهد و هنرمندان را از ورود به جامعۀ آرمانی خود بازداشته است. جامعۀ آرمانی افلاطون و افکار سیاسی او ظاهراً شبیه جوامع کمونیستی قرن بیستم است که بر فلسفه‌های توتالیترِ چپ و راست تأثیر گذاشته و سبب رواج یافتن آن‌ها شده است (همان: ۲۹-۳۰).

بزرگ‌ترین جانشین افلاطون، که اندکی پس از او آمد، شاگردش ارسطو بود که سنّتی در فلسفه بنیان نهاد که نه تنها متفاوت با فلسفۀ افلاطون است که اغلب در تعارض با آن است. ارسطو برخلاف افلاطون، که به وجود دو جهان معتقد بود، تنها به همین جهان مادّی اعتقاد داشت و صورت‌های مثالی افلاطون را باور نداشت. چنان‌که ماهیّت هستی را تنها ماده ندانسته و معتقد است که به‌عنوان مثال وجودِ آجر و کاشی و چوب و دیگر مصالح در یک زمین سبب نمی‌شود که آن را خانه بنامیم؛ چراکه چیزی که خانه را خانه می‌کند، ساختار و شکل است. لذا دلایل او بر ضدّ مادّی‌گریِ خامی که تأکید می‌ورزد فقط مادّه وجود دارد کوبنده است. ارسطو با استناد به علل چهارگانۀ مادّی، فاعلی، صوری و غایی بر آن عقیده است که صورت هر چیز هرچند خود مادّی نیست، ذاتیِ شیء این جهانی است و برخلاف نظر افلاطون نمی‌تواند مجزّای از آن باشد (همان: ۳۰-۳۲-۳۴-۳۵-۳۶-۳۷).

تقریباً همۀ پژوهندگان جدّی فلسفه، ارسطو - که او را استادِ اسکندر مقدونی خوانده‌اند - را یکی از سه‌چهار غول بزرگ این رشته می‌دانند که در امروزه دو کتابش یعنی مابعدالطبیعه و اخلاق در دانشگاه‌های سراسر جهان خوانده می‌شود. چنان‌که او را مدوّن علم منطق خوانده‌اند و مدّت دوهزار سال است که مطالعۀ منطق به معنای مطالعۀ منطق ارسطو است و منطق او تا قرن نوزدهم میلادی دوام آورد و واجد اهمیّت بود (همان: ۳۲-۳۴).
https://t.iss.one/Minavash
👏2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هرچند ناگفته نماند که آثار ارسطو، که حدود یک‌پنجم از آن باقی مانده است، ابداً کیفیّت هنری نوشته‌های افلاطون را ندارد و حتی تا اندازه‌ای کسل‌کننده‌اند؛ از این‌رو به‌نظر می‌رسد که فقط طلابِ شیفتۀ فلسفه کتاب‌های او را می‌خوانند (همان: ۳۹).

برایان مگی معتقد است که اشخاص دیندار – ولی به هیچ‌وجه نه فقط آن‌ها – اغلب با رویکرد افلاطونی سازگاری بیشتری دارند، درحالی‌که افراد خاکی و واقع‌بینِ دارای عقل سلیم معمولاً رهیافت ارسطو را ترجیح می‌دهند. هرچند باید دانست که هردو باور پایدار مانده است چون هر یک بر حقیقتی تأثیر می‌گذارد که دیگری کم‌ارزش می‌خواند. بنابراین مهم است که در راهبردمان فقط یک طرف را نبینیم و از هردو مکتب بیاموزیم (همان: ۳۸).

چهار مکتب فلسفۀ یونانی، که پس از مرگ اسکندر و سقوط آتن پدید آمد، عبارتنداز کلبیان، شکاکان، اپیکوریان و رواقیان.

و اما کلبیان که امروزه عزلت‌گزین خوانده می‌شوند توسّط یکی از شاگردان سقراط یعنی آنتیستِنِس شکل گرفت. شاگردی که پس از مرگ استادش تصمیم گرفت زندگی ساده و بی‌آلایشی پیش گیرد. پس در کنار فقرا زیست و گفت که نه حکومت می‌خواهد، نه دارایی شخصی، نه زناشویی، و نه هیچ نوع دین رسمی. آنتیستنس مریدی داشت که از خودش مشهورتر شد. مردی به نام دیوجانِس که چهار قرن قبل از میلاد می‌زیست و با بی‌پروایی تمام آداب و رسوم را زیر پا نهاد و با نپوشیدن لباس یا پوشیدن لباس‌های ژنده و کثیف، خوردن خوراک‌های مشمئز کننده و ارتکاب اعمال قبیح در ملأ عام، مانند سگ زندگی می‌کرد و به همین سبب به او لقب کلبی دادند. دیوجانس همۀ قرارداهای اجتماعی مانند فرق بین مال من و مال شما، خصوصی و عمومی، پوشیده و عریان و پخته و خام را بی‌معنا می‌دانست و با عدمِ‌تمایز میان یونانی و خارجی، خود را شهروند جهان می‌شمرد و اصطلاحِ جهان‌وطنی را وضع کرد.
دیوجانس همچنین در پاسخ به اسکندر مقدونی هنگامی که به دیدار او - در بیغوله‌ای که می‌زیست - رفت و از او پرسید آیا کاری هست که من، فاتح تمامی جهان، بتوانم برایت انجام دهم، گفت: «بلی، می‌توانی کنار بروی تا آفتاب به من بتابد.» و چه‌بسا این شیواترین شیوۀ تحقیر ارزش‌های دنیوی است که تا کنون به زبان فیلسوفی آمده است (همان: ۴۰-۴۱).

مشرب اپیکوری تا حدّ زیادی دستاورد تنها یک متفکر و اندیشمندِ قرن سوم و چهارم پیش از میلاد به نام اِپیکوروس بود. مسلکی که هدف آن بیش از هر چیز رهانیدن مردم از هر گونه هراس بود. چه هراس از مرگ و چه هراس از زندگی. این مکتب به همه می‌آموخت نیک‌بختی و خرسندی را در زندگی شخصی خویش بجویند و با تأکید بر گمنام زیستن و دوری کردن از شهرت و افتخار، خواهان خوشبختی در زندگی بود. آنچه دربارۀ اپیکوریان اکنون برای ما شگفت‌انگیز می‌نماید، شباهت نظریات جزءبه‌جزء آن‌ها با اومانیسم علمی و آزاداندیش قرن بیستم است (همان: ۴۴-۴۵).

فلسفۀ رواقی نیز به معنای خویشتنداری در برابر ناملایمات و پذیرفتن دشواری‌های زندگی با آرامش و عدمِ‌شکایت است. هرچند این مشرب به افرادی که توان زندگی نداشتند، اجازۀ خودکشی می‌داد و این عمل را کاری عاقلانه می‌شمرد و از این‌رو تعداد زیادی از رواقیان نامدار با خودکشی به زندگی‌شان خاتمه دادند. مکتب رواقی که بنیان‌گذار آن، زنون کیتیونی، در قرن سوم و چهارم پیش از میلاد در قبرس است، مرجعی بالاتر از خرَد نمی‌شناسد و با اعتقاد به حاکم بودن اصول عقلی بر طبیعت و پذیرفتن آن، به نفی جهان دیگر می‌پرداخت و خدا را روح عقلانیت یا ذهن جهان می‌شمرد (همان: ۴۶-۴۷).

برایان مگی، فیلسوف و سیاستمدار بریتانیایی، بر آن باور است که فیلسوفان در عصر حاضر اتفاق نظر دارند که وجود خدا را نمی‌توان اثبات کرد. این البته به معنای آن نیست که خدا وجود ندارد، فقط می‌رساند که وجود خداوند را نمی‌توان منطقاً اثبات کرد (همان: ۵۷). چنان‌که یقین و قطعیّت در عرصۀ دلیل و برهان مطلقاً دست‌یافتنی نیست. چیزی که هر استدلال منطقی معتبر ثابت می‌کند این است که از صغرا و کبرای هر گزاره نتیجه‌ای معیّن به‌دست می‌آید، ولی این به هیچ‌وجه به معنای صدق آن نتیجه نیست (همان: ۴۳).

برایان مگی که از نویسندگان شناخته شدۀ جهان به‌شمار می‌رود، در ادامۀ این کتاب خود اذعان می‌کند که بَطلَمیوس، منجّم اسکندرانی قرن دوم میلادی، نخستین شرح روشمند ستاره‌شناسی را منتشر کرد که در آن زمین مرکز عالم است و ستاره‌ها و سیارات دور آن می‌گردند. این باور که به هیئت بطلمیوسی معروف شد، تا قرن شانزدهم در اروپا همچنان مبنای ستاره‌شناسی باقی ماند تاآن‌که در همان قرن کشیشی لهستانی به نام کوپِرنیک خاطرنشان کرد زمین دور خورشید می‌گردد. مطلبی که آشکارا مغایر کتاب مقدّس (مزمور ۹۳) بود و سبب به خشم آمدن سران کلیسا گردید (همان: ۶۴).
https://t.iss.one/Minavash
👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

یکی دیگر از فیلسوفان بزرگ جهان، فرانسیس بِیکِن نام دارد. اندیشمندی برجسته و به تمام معنا جامع‌الاطراف (۱۵۶۱-۱۶۲۶) که در فلسفه، سیاست، حقوق، ادبیات و علم شهرت یافت. فرانسیس بیکن در کمبریج تحصیل کرد و در آنجا دشمن خونی ارسطو شد. در بیست‌وسه سالگی نمایندۀ پارلمان و در سال‌های بعد دادستان کل، مُهردار سلطنتی (مانند پدرش) و لُرد چانسِلِر شد.

فرانسیس بیکن که به همجنس‌گرا و شاید هم دوجنس‌گرا بودن متّهم بود، در سی‌وشش سالگی معروف‌ترین کتاب خود یعنی مجموعۀ مقالات را منتشر کرد. بیکنِ انگلیسی با تأکید بر روش علمی و نوعی از استقراء، بر اهمیّت مشاهده و تجربه و همچنین اهمیّت نمونه‌های نقیض پافشاری کرد و از قرن هفدهم تا قرن بیستم بر فیلسوفان بزرگی تأثیر عظیمی برجا گذاشت. هرچند بیکن در اوج منصب و قدرت، در شصت سالگی، متّهم به رشوه‌گیری شد و با رسوایی از همۀ مقامات درباری‌اش برکنار شد. لذا او را داناترین، تابناک‌ترین و فرومایه‌ترین فرد بشر خوانده‌اند (همان: ۷۴ الی۷۷).

رِنه دِکارت در فرانسه متولّد شد. در مدرسۀ یسوعیان بسیار خوب تحصیل کرد. در کنار دروس دیگر، فلسفه و ریاضیات خواند و در رشتۀ حقوق از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. از کارهای برجستۀ این فیلسوف نامدار فرانسوی می‌توان به کتاب گفتار در روش و همچنین کتاب تأمّلات اشاره کرد. این نویسندۀ درجه‌یک، ریاضی‌دان نابغه و واضع هندسۀ تحلیلی (همان: ۸۴-۸۹)، برای تکمیل آموزش خود به ارتش پیوست و در لباس سربازی به بسیاری از نقاط اروپا رفت. در هلند که بیش از هر کشوری در اروپا اجازۀ آزادی بیان داشت، اقامت گزید و سرانجام به درخواست ملکۀ سوئد برای تدریس خصوصی فلسفه به او به استکهلم رفت و در سرمای شدید این کشور ذات‌الریه گرفت و درگذشت (همان: ۸۴).

رنه دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) با یقین به عبارت معروف «می‌اندیشم پس هستم»، موجب پیدایش مکتب فلسفی خرَدگرایی یا همان اصالت عقل شد و ادّعا کرد که به‌وسیلۀ عقل و قیاس منطقی می‌توان به شکل قطعی و یقینی جهان را شناخت. چنان‌که برخلاف اکثر فیلسوفان بزرگ، وجود خدا را تردیدناپذیر می‌دانست (همان: ۸۷-۸۸-۱۰۷).

باروخ اسپینوزا (۱۶۳۲-۱۶۷۷) در آمستردام به‌دنیا آمد و آموزش و تربیتش به شیوۀ متعارف یهودیان بود. هرچند به سبب عقاید بدعت‌آمیزش مانند نقد کتاب مقدّس، در سنّ بیست‌وچهار سالگی، از جامعۀ یهودی اخراج شد و در ادامه با تراشیدن شیشه‌های عدسی برای عینک و تلسکوپ و میکروسکوپ، در تنهایی و انزوا زندگی‌اش را سپری کرد.

پس از وفات اسپینوزا - در همان سال ۱۶۷۷ - شاهکار او یعنی کتاب اخلاق انتشار یافت و سبب شهرت وی شد. کتاب مشهوری که افزون بر اخلاقیات، رشتۀ کاملی از مسائل بنیادی فلسفه را دربرگرفته است. اسپینوزا به مانند بسیاری از فلاسفۀ معروف جهان، فردی به تمام معنا جامع‌الاطراف بود. در کودکی اسپانیایی و پرتغالی و هلندی و عبری آموخت و به لاتینی می‌نوشت. علاوه بر این او محقّق مبرّز کتاب مقدّس و در ریاضیات و علوم جدید نیز صاحب صلاحیّت بود (همان: ۹۰-۹۱).

اسپینوزا مردی عمیقاً اخلاقی و بی‌اندازه مذهبی (همان: ۹۱) و البته خرَدگرا بود که به مانند فیخته، شلینگ و هگل از فیلسوفان وحدتِ وجودی یا همه‌خدایی به‌شمار می‌رفت (همان: ۹۲). چنان‌که طبیعت را به مقام خدایی رساند و اعمال افراد را جبری خواند و مدّت‌ها پیش از فروید استدلال کرد که این احساس ما که خود را موجوداتی مختار می‌دانیم خیال و فریبی بیش نیست و از آنجا ناشی می‌شود که اکثر اوقات از علل واقعی کارهایمان آگاهی نداریم (همان: ۹۳-۹۴).

از دیگر آثار اسپینوزا که در زمان حیات او منتشر شد، رسالۀ الهیاتی – سیاسی است که هدف عمدۀ او از نگاشتن این کتاب، دفاع از آزادی بیان بود و می‌گفت آزادی بیان برای حفظ نظم عمومی ضروری است (همان: ۹۴). اسپینوزا نخستین فیلسوف بزرگی بود که به‌طور اصولی و یک نسل پیش از آمدن لاک به دفاع از آزادی بیان برخاست (همان: ۹۵). او هرچند راه خرَدگرایی دکارت را پی گرفت، ولی ثنویت دکارتی یعنی تشکیل جهان از دو جوهر مادّه و نفس را رد کرد (همان: ۸۸-۹۵).

گوتفِرید ویلهِلم لایب‌نیتس (۱۶۴۶-۱۷۱۶) نبوغی فوق‌العاده و حتی برتر از نبوغ فیلسوفان بزرگ داشت. در دوران تحصیل آنچنان برجسته بود که در بیست‌ویک سالگی کرسی دانشگاه به او پیشنهاد شد و او چون می‌خواست مردی جهان‌دیده شود تدریس را نپذیرفت. لایب‌نیتس مستقل از نیوتن حساب دیفرانسیل و انتگرال را ابداع و پیش از نیوتن منتشر کرد. اگرچه نیوتن زودتر به آن پی برده بود و امروزه ریاضی‌دانان دستگاه علائم لایب‌نیتس را به کار می‌برند. او همچنین مفهوم انرژی جنبشی و نیز منطق ریاضی را ابداع کرد (همان: ۹۶).
https://t.iss.one/Minavash
👍3
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

لایب‌نیتسِ آلمانی نه تنها یکی از بزرگ‌ترین ریاضی‌دان‌های جهان بلکه ازجمله پُرنفوذترین فلاسفه بود که فلسفه‌اش را به زبان لاتینی و نامه‌هایش را غالباً به فرانسوی می‌نوشت. او معتقد بود که حقایق بر دو نوع است: حقایق برخاسته از واقعیّت که با بررسی امور واقع می‌توان درستی یا نادرستی آن را فهمید. و حقایق برخاسته از عقل که بدون بررسی امور واقع و صرفاً با تحلیل الفاظی که در گزاره به کار رفته است می‌توان نسبت به آن یقین حاصل کرد و آن را درست یا نادرست دانست. چنان‌که خداوند را وجودی کامل می‌شمرد که بهترین جهان ممکن را آفرید و در آن اختیار و آزادی اراده را قرار داد. از این‌رو ولتر در رمانی به نام کاندید با آفرینش فیلسوفی که به‌شدّت و به‌شکلی ابلهانه خوش‌بین است، به‌نحوی فراموش‌نشدنی به هجو و ریشخند لایب‌نیتس پرداخته است (همان: ۹۶ الی۹۸).

واکنش عمده در برابر خرَدگرایی و فیلسوفان این نحله ازجمله دکارت، اسپینوزا و لایب‌نیتس در جزایر بریتانیا پدید آمد و تجربه‌گرایی نامیده شد. خرَدگرایان تجربۀ حسّی را مایۀ شناخت نمی‌پنداشتند و مدّعی بودند که معرفتِ قابل اعتماد فقط با استفاده از عقل به‌دست می‌آید. و تجربه‌گرایان و فیلسوفانی مانند لاک، بارکلی و هیوم این را نفی کردند و اصرار ورزیدند که آگاهی از جهان خارج تنها از راه تجربۀ حسّی ما حاصل می‌شود (همان: ۸۲-۱۰۰).

جان لاک (۱۶۳۲-۱۷۰۴) فرزند حقوقدانی از اهالی غرب انگلستان بود. در یکی از بهترین مدارس انگلستان نه تنها ادبیات یونان و روم باستان بلکه عبری و عربی هم آموخت. سپس به دانشگاه آکسفورد رفت و با فلسفۀ جدید و علوم جدید آشنا شد و سرانجام در رشتۀ پزشکی فارغ‌التحصیل شد. لاک چهار سال در فرانسه سکونت کرد و در ۱۶۸۳ به هلند رفت و در آنجا بخش عمدۀ شاهکارش، تحقیق دربارۀ فهم انسانی، را نوشت. هرچند این اثر در خلال بیست سال نشو و نما یافت و درنهایت در سال ۱۶۸۹ منتشر شد. او در هلند به تبعیدیان سیاسی انگلیسی پیوست و یکی از کسانی بود که در توطئۀ به تخت نشاندن ویلیام سوم به‌عنوان پادشاه انگلستان به او مستقیماً مشورت می‌داد (همان: ۱۰۲).

از دیگر آثار و کتاب‌های مهم جان لاک، که هیچ‌گاه ازدواج نکرد، می‌توان به نامه‌ای در خصوص تساهل، دو رساله در باب حکومت و اندیشه‌هایی دربارۀ آموزش و پرورش اشاره کرد (همان: ۱۰۲). لاک از پیشگامان نظریۀ شناخت و فلسفۀ سیاسی به‌شمار می‌رفت و معتقد بود که شناخت ما از جهان از راه حواس و آنچه حواس ما تجربه کرده است به دست می‌آید و یا نهایتاً از عناصری برخاسته از این تجربیات سرچشمه می‌گیرد که این لُب مطلب مکتب اصالت تجربه یا تجربه‌گرایی است. دیدگاهی که در سراسر جهان غرب گسترش یافت و امروزه چنان فکر آشنایی است که بسیاری آن را توضیح واضحات و عقل سلیم صرف می‌شمارند (همان: ۱۰۴-۱۰۵).

البته ناگفته نماند که جان لاک باآن‌که از بنیان‌گذاران اصلی مکتب اصالت تجربه به‌شمار می‌رود، بر آن باور است که در شناخت ما از جهان تجربی، یقین و قطعیتی وجود ندارد و تنها چیزی که در اختیار ماست فقط نوعی احتمال کلّی است. لذا به نظر او در این صورت خطا و نادرست است که مراجع دینی و سیاسی عقاید خود را بر دیگران تحمیل کنند. این نظر او آنچنان نفوذ تاریخی سرنوشت‌سازی داشته است که گفته‌اند لاک بیش از هر اندیشمند دیگری به پی‌ریزیِ نظری دموکراسی لیبرال خدمت کرد و شاید هیچ فیلسوفی از زمان ارسطو تا زمان مارکس نفوذی بیشتر از لاک بر امور عملی نگذاشته است (همان: ۱۰۸).

جورج بارکلی (۱۶۸۵-۱۷۵۳) فیلسوفی تجربه‌گرا، اسقفی پروتستانی و مسیحی متعصّبی بود که به‌زعم او تجربه‌گراییِ پی‌گیر، آدمی را به این نتیجه می‌رساند که آنچه وجود دارد، ذهن و محتویات ذهنی است و هیچ دلیلی نداریم که به وجود مادّه قائل شویم. لذا هر شیء موجود یا در ذهن ما وجود دارد و یا در ذهن خدا. چنان‌که از مهم‌ترین آثار فلسفی این فیلسوف ایرلندی، که در سنّ بیست تا سی سالگی‌ او منتشر شده است، می‌توان به کتاب جستاری دربارۀ نظریۀ جدید بینایی، رساله‌ای دربارۀ اصول معرفت آدمی و سه گفت‌وشنود اشاره کرد (همان: ۱۱۰-۱۱۱).

دیوید هیوم (۱۷۱۱-۱۷۷۶) یکی از جذّاب‌ترین و مهم‌ترین چهره‌ها در تاریخ فلسفه است. هشت سال تمام روی کتابی که عموماً شاهکارش به‌شمار می‌رود یعنی رساله دربارۀ طبیعت آدمی کار کرد و آن را در بیست‌وهشت سالگی منتشر نمود هرچند کسی بدان اعتنایی نکرد. سه سال پس از درگذشت دیوید هیوم، کتاب دیگر او به نام گفت‌وشنود دربارۀ دین طبیعی، که بسیاری آن را بهترین اثر او دانسته‌اند، منتشر شد و تیشه به ریشۀ همۀ استدلال‌های عقلی دربارۀ وجود خدا زد.
https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هیومِ اسکاتلندی، که از شکّاکان و اصالت تجربیان به‌شمار می‌رفت، معتقد بود که بنابر این اصل که نباید چیزی را که به تجربه درنمی‌آید مسلّم شمرد، دلیلی ندارد که فکر کنیم نفس تجربه‌گر به‌نحوی که بارکلی می‌گفت وجود دارد. لذا نمی‌توان گفت که من یا خودِ تجربه‌گر وجود دارد و باید آن را نوعی پندار دانست (همان: ۱۱۲-۱۱۳).

هیوم، سرشناس‌ترین فیلسوف شکّاک قرن‌های اخیر که در زمان حیاتش به‌عنوان اقتصاددان و مقاله‌نویس شهرت یافته بود، در موضعِ نظری شکّاکی تمام‌عیار بود و منکر آن بود که انسان بتواند به چیزی یقین یابد: حال آن‌چیز وجود خدا باشد، یا وجود خودمان و یا جهان خارج. اما هیوم در مقام عمل شکّاکی معتدل بود و اعتقاد داشت که ما در عمل با این نوع نگرش و عقلمان زندگی نمی‌کنیم (همان: ۱۱۲-۱۱۵-۱۱۷) و از آنجا که قطعیّت و یقین دور از دسترس ماست، ناچاریم صرفاً به بهترین تخمین‌ها قناعت کنیم (همان: ۴۳).

ایمانوئل کانت (۱۷۲۴-۱۸۰۴) یکی از برجسته‌ترین فیلسوفان جهان است که هیچ‌گاه ازدواج نکرد و از ایالت زادگاهش پا بیرون نگذاشت. این نابغۀ آلمانی و استاد دانشگاه، که نویسندۀ جذّابی نبود و خواندن آثارش کار آسانی نیست، در پنجاه‌وهفت سالگی یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌های جهان یعنی نقد عقل محض را منتشر کرد. بعد از آن نیز کتاب‌های دیگری نوشت که از مهم‌ترین آن می‌توان به تمهیدات که بیان خلاصه‌تر و روشن‌ترِ نقد عقل محض است و کتاب پُرنفوذ و بسیار کوتاهِ اصول بنیادی مابعدالطبیعۀ اخلاق اشاره کرد (همان: ۱۳۲).

کانت باآن‌که بر تجربه‌گرایی تأکید می‌ورزید، به اصالت عقل نیز اعتقاد داشت و بر آن باور بود که هیچ دلیل محکمی در دست نیست که ثابت کند آنچه وجود دارد برابر است با آنچه به تجربۀ ما در می‌آید. لذا علاوه بر این جهان مادّی، جهان استعلایی یا ذوات معقول نیز وجود دارد که به تجربه درنمی‌آید. بنابراین ایمانوئل کانت می‌گوید که ما در واقع باور داریم که تنها جهان تجربی نیست که وجود دارد. همه می‌دانیم قلمرویی غیرتجربی نیز هست که اخلاق و اختیار موجود در آن بر حرکت ما اثر می‌گذارد و این سبب می‌شود تا ما بر اختیار انسان و درنتیجه اخلاقی دانستن و غیراخلاقی شمردن امور اعتقاد داشته باشیم. چنان‌که معتقد است به هر آنچه تجربۀ ما (مثل وجود و عدمِ‌وجود خدا) آن را درنیابد نمی‌توان علم یقینی حاصل کرد، اما این تنها به معنی انکار معرفت خدا و ابطال براهین اثبات وجود یا عدمِ‌وجود خدا است. یعنی این سخن در حکم انکار وجودِ خدا نیست و صرفاً انکار معرفت خدا و باز کردن جایی برای ایمان انسان است (همان: ۱۳۴ الی۱۳۷).

آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸-۱۸۶۰) در شهر آلمانی‌زبانِ دانتزیگ در لهستان و در خانواده‌ای که از بازرگانان ثروتمند بودند به دنیا آمد. این فیلسوف بزرگ جهان بیست‌وچند ساله بود که کتاب حجیم و شاهکار خود یعنی کتاب جهان همچون خواست و نمود را نگاشت (همان: ۱۳۸). شوپنهاور به مانند کانت معتقد به دو جهان فیزیک (فِنُومِن) و متافیزیک (نُومِن) بود و ضمن ستایش از کانت، به تصحیح و تکمیل کار او پرداخت و متذکّر شد که امکان ندارد چنان‌که کانت پنداشته است، ذوات معقول (نومن‌ها) علّت پدیده‌ها (فنومن‌ها) باشند. چراکه کانت خود نشان داده بود که روابط علّی، ازقبیل مکان و زمان، فقط در قلمرو پدیده‌ها و جهان مادّی تحقّق می‌یابد (همان: ۱۳۹ الی۱۴۲).

آرتور شوپنهاور را می‌توان پیونددهندۀ فلسفۀ غرب و شرق دانست. او پس از آن‌که با آموزه‌های هندوییسم و بودیسم آشنا شد، متوجّه گردید که پاره‌ای از آموزه‌های این دو کیش با آنچه او و کانت در راه کاملاً متفاوتی به آن رسیده بودند، یکسان است (همان: ۱۴۲). او علاوه بر پیشگامی‌اش در پیوند دادن اندیشۀ شرق و غرب، نخستین فیلسوف بزرگ غربی است که علناً و بی‌پرده منکر وجودِ خدا شد (همان: ۱۴۳). چنان‌که بر آن اعتقاد بود که جهان پوچ و بی‌معنا است و صرف وجود ما مایۀ رنج و ناخشنودی‌مان است. او به‌عنوان سرآمدِ فیلسوفانِ بدبین شناخته شده است. هرچند از جهان‌بینی خود نوعی لذّت شوم هم می‌برد (همان: ۱۴۳-۱۴۴).

از دیدگاه شوپنهاور برای رهایی موقّت از بند سیاهچالِ تاریکِ این جهان یک راه وجود دارد و آن هنر است. به‌شکلی که موسیقی را نوعی اَبَرهنر می‌شمارد که اهمیّت متافیزیکی‌اش فراتر از تمام هنرهاست. شوپنهاور یکی از معدود فیلسوفان بزرگی است که در کنار افلاطون، آگوستینوس قدّیس، دکارت، روسو و نیچه نثر جذّابی داشت و از لحاظ ادبی هنرمند محسوب می‌شود. او تأثیری شکل‌دهنده بر پاره‌ای از فیلسوفان بعد از خود به‌ویژه بر نیچه، ویتگنشتاین و کارل پوپر گذاشت و بر داستان‌نویسانی چون تولستوی، موپاسان، زولا، تورگینف، پروست، کنراد، توماس مان، چخوف، بورخس، موآم، واگنر، فروید و یونگ نیز نفوذ داشته است (همان: ۱۴۴-۱۴۵).
https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

پس از افلاطون فقط یک فیلسوف بزرگ غربی هست که درباره‌اش می‌توان به نحو موجّه ادّعا کرد که او عملاً از آیین هند و بودایی تأثیر پذیرفته است و آن شوپنهاور است. آرتور شوپنهاور مطابق معمول چیزهای ضدّ و نقیض می‌گفت و باآن‌که اغلب ادّعا می‌کرد که اندیشه‌هایش را پیش از کشف هندوییسم و بودیسم بر پایۀ فلسفۀ کانت پرورده است، ولی یک‌بار هم گفت کاری را که من کردم فقط هنگامی امکان‌پذیر شد که افلاطون و کانت و اوپانیشادها - که شوپنهاور هر شب پیش از خواب به آن نگاه می‌انداخت - همه در نزد یک ذهن حاضر گشت (همان: ۱۵۱).

برایان مگی بر آن اعتقاد است که با این دید، فلسفۀ شرق پیش از انقلاب کانت از نظر متافیزیکی عمیق‌تر و از نظر فلسفی پیشرفته‌تر می‌نماید، اما به کانت که می‌رسد فلسفۀ شرق امتیازش را از دست می‌دهد و فلسفۀ غرب در قلمرو متافیزیک به آن می‌رسد و بسی هم جلوتر می‌افتد؛ چون فارغ از دین به این نقطه رسیده است و سنّت مستحکم‌تری از دقّت و سخت‌گیری منطقی پشت سر دارد و همچنین از نوعی رابطۀ همزیستی با فیزیک و ریاضی و هنر برخوردار است (همان: ۱۵۱).

گِئورگ ویلهِلم فریدریش هِگِل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) از مشهورترین فیلسوفان آلمان و از اساتید به نام دانشگاه بود که از تأثیرگذارترین آثار او می‌توان به کتاب پدیدارشناسی ذهن، علم منطق، فلسفۀ تاریخ و فلسفۀ حق اشاره کرد. او مبلّغ امر مطلق یا همان یگانگی خودآگاه هر چیزی است و از آنجا که دورنمایۀ اصلی آنچه را وجود دارد غیرمادّی می‌پنداشت، فلسفه‌اش به اصالت تصوّر مطلق معروف شد. هگل این فلسفه را با ایمان به مسیحیت درهم می‌آمیخت، اما برخی از پیروانش فلسفۀ او را همچون کیش وحدتِ وجود یا همه‌خدایی و دیگران آن را به‌عنوان نوعی مذهب بی‌خدا پذیرفتند (همان: ۱۵۸-۱۵۹).

فریدریش هگل همه‌چیز را فرآوردۀ رشد و تحوّل (فرایند دیالکتیکی) و واقعیّت را فرایندی تاریخی می‌دید (همان: ۱۵۹-۱۶۲). او جالب‌ترین نیای اندیشۀ سیاسیِ جدّیِ ضدّ لیبرال در جهان نوین است (همان: ۱۶۳) و از این‌رو وی پدربزرگِ فکریِ هگلی‌های راست‌گرا و نازیسم و همین‌طور پدربزرگِ فکریِ هگلی‌های چپ‌گرا و کمونیست ازجمله کارل مارکس بود (همان: ۱۶۲).

کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) در آلمان و از پدر و مادری یهودی به دنیا آمد. مارکس به نوجوانی که رسید شدیداً ضدّ مذهبی شد و خصومت آشکارش با دین درهای تدریس در دانشگاه را به رویش بست. او که رسالۀ دکتری‌اش را دربارۀ فلسفۀ یونان نوشت، دارای آثار متعدّدی ازجمله فقر فلسفه، مانیفست کمونیستی و شاهکاری به نام سرمایه است (همان: ۱۶۴-۱۶۵).

کارل مارکس هفت فرزند داشت که تنها سه تن از دخترانش به سنین بلوغ رسیدند و این دختران تقریباً یگانه کسانی بودند که می‌توانستند خط مارکس را بخوانند و لذا مسؤلیّت بازنویسی دست‌نوشته‌های پدرشان را به‌عهده داشتند (همان: ۱۶۶).

به عقیدۀ مارکس اساسِ واقعیّت مادّی است و از این‌رو نظام فکری خود را که شالودۀ فکری کمونیسم را تشکیل می‌داد، ماتریالیسم تاریخی و یا به عبارت دیگر ماتریالیسم دیالکتیک نامید (همان: ۱۶۴-۱۶۶). از دیدگاه او کارگران به‌علّت برتری چشمگیر تعدادشان در برابر سرمایه‌داران به‌پا می‌خیزند و سرمایه‌داران را برمی‌اندازند و وسایل تولید را به دست خود می‌گیرند و این انقلاب سبب می‌شود تا جامعه‌ای بدون طبقات و تعارض داشته باشیم و وسایل تولید به مالکیّت همه درمی‌آید. البته این نظریۀ کارل مارکس محقّق نشد و علّت آن تا حدودی آن بود که مارکس دربارۀ ماهیّت نظریۀ خود، که آن را نظریه‌ای علمی می‌پنداشت، در اشتباه بود. این اعتقاد سبب شد تا مارکسیست‌ها معمولاً باورهای خود را علمی و قطعی بشمارند و انتشار و تعلیم هر گونه اندیشۀ ناسازگار با اندیشۀ خود را ممنوع کنند. چنان‌که به جامعه‌ فقر، درماندگی، دیکتاتوری و خودکامگی عرضه کردند (همان: ۱۶۹-۱۷۰).

البته ناگفته نماند که به جرأت می‌توان ادّعا کرد که در طول تاریخ هیچ متفکّر دیگری را نمی‌توان یافت که اندیشه‌هایش به اندازۀ اندیشه‌های کارل مارکس در مدّتی کوتاه چنین تأثیری از خود به‌جا گذاشته باشد؛ چراکه هفتاد سال پس از مرگ او، که در دوران حیاتش روشنفکری نسبتاً گمنام و تنگدست بود و با کمک و احسان دوستان زندگی می‌کرد، تقریباً یک‌سوم نژاد بشر زیر حکومت‌هایی به‌سر می‌بردند که خود را به نام او مارکسیست می‌خواندند (همان: ۱۷۱).

فریدریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰) روحانی‌زاده بود و تبارش سلسله‌ای از روحانیون پروتستان بودند و پدر و هر دو پدربزرگش نیز از کشیشان لوتری به‌شمار می‌رفتند. او آنچنان در درس‌هایش درخشید که در بیست‌وپنج سالگی به کرسی استادی کامل دانشگاه منصوب شد. با این‌حال وی هیچ‌گاه رسماً به تحصیل فلسفه نپرداخت و مطالعۀ آثار آرتور شوپنهاور بود که او را فیلسوف کرد.
https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

نیچه به تقلید از شوپنهاور شغل دانشگاهی‌اش را هم ترک کرد، در تنهایی و سادگی زیست، بیشتر عمرش در سویس و ایتالیا به سرگردانی گذشت و در حدود سنّ چهل‌‌پنج سالگی بر اثر سیفیلیس شدید به نوعی بیماری روانی و جنون گرفتار آمد (همان: ۱۷۲).

نیچه به مانند آرتور شوپنهاور بر این باور بود که خدایی وجود ندارد و می‌گفت که حیات دنیا بی‌معناست و چیزی جز رنج و تقلّا نمی‌باشد. هرچند در ادامه به این عقیدۀ شوپنهاور که جهان هستی فقط بخشی از کلّ واقعیّت را تشکیل می‌دهد، شورید و اذعان داشت که این جهان کلّ واقعیّت است. او این نتیجه‌گیری شوپنهاور را نیز قبول نداشت که ما باید با بیزاری از این جهان روی برتابیم بلکه برعکس معتقد بود که ما باید سرشار زندگی کنیم و باید هرچه می‌توانیم شیرۀ حیات را بکشیم (همان: ۱۷۲).

فریدریش نیچه ضمن پرورش اَبَرمرد و اَبَرانسان، به اخلاقیات و ارزش‌های موجود در جامعه ازجمله حفظ ضعفا در برابر اقویا و فرمان راندن عدالت در برابر قدرت می‌تازد و این‌ اعتقادات را بدترین نوع انحطاط و اخلاق بردگان می‌شمرد که به هر قیمتی باید به آن پایان داد (همان: ۱۷۲ الی۱۷۴). از این‌رو نازی‌ها مدّعی بودند که نیچه و آثار او از زبان آن‌ها سخن می‌گوید. ادعایی که در پاسخ به آن می‌توان گفت نیچه ناسیونالیسم را تمسخر می‌کرد و از یهودستیزی بدش می‌آمد و همچنین آن را امری ناموجّه می‌دانست و معتقد بود که همۀ یهودستیزان را باید تیرباران کرد (همان: ۱۷۹).

او در میان فیلسوفان، هنرمند و ادیبی سرآمد بود و سبک ادبی‌اش درخشش فوق‌العاده‌ای داشت. چنان‌که اکثر آثار و کتاب‌هایش ازجمله تبارشناسی اخلاق، دانش طربناک، فراسوی نیک و بد، انسانی زیاده انسانی، زایش تراژدی و چنین گفت زرتشت به صورت کلمات قصار است (همان: ۱۷۹).

منبع:

_ مگی، برایان، ۱۳۹۴، سرگذشت فلسفه، ترجمه حسن کامشاد، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
👍2👌1