📘نوروزنامه
📝خیام
برخی از عالمان شیعه به سبب مخالفت با اهل تسنّن، که محرّم را ماه نخستین خود دانستهاند و به بزرگداشت آن پرداختهاند، عید نوروز را گرامی میدارند. چنانکه شیخ عباس قمی بنابر روایتی از امام ششم شیعیان غسل کردن و نماز خواندن در عید نوروز را مستحب شمرده است (قمی، ۱۳۸۴: ۴۹۴). بعضی هم مخالف این عید باستانی هستند. چنانکه شیخ لطفالله صافی گلپایگانی اذعان کرده است که با آمدن اسلام مزخرفات هفتسین و دیگرمسائل که مال زرتشتیهاست، تمام شده است (صافی گلپایگانی، ۱۳۹۵: ۸۵).
کتاب «نوروزنامه»، اثری خواندنی و ادبی است که در بیان سبب وضع جشن نوروز و اینکه کدام پادشاه آن را وضع نهاد و علت بزرگداشت آن چیست، نگاشته شده است (خیام، ۱۳۸۵: ۲). خیام این کتاب خود را با نام خدا و درود بر تمام انبیاء و پیامبر اسلام شروع میکند (همان: ۱) و در ادامه بهجز نوروز از مطالب مختلفی چون نفی اُمّی بودن پیامبر اسلام (همان: ۴۵)، فوائد شراب و حلال بودن آن (همان: ۶۰-۶۱) و اهمیت دانش و فضایل صورت زیبا سخن میگوید (همان: ۷۱).
مجتبی مینوی در مقدمۀ نوروزنامه ضمن تشکر از کمکهای دوست صمیمی خود، صادق هدایت، این رساله را از تألیفات خیام شمرده است که تذکرهنویسان صراحتاً بدان اشاره نمودهاند و معتقد است تا دلیل محکمی بر بطلان این نسبت اقامه نشود، هیچکس را به تصاحب آن سزاوارتر از خیام نیشابوری نمیشماریم (همان: ۲۶-۳۰).
خیام در فصل اول کتاب، اندر سبب نهادن نوروز، آغاز نوروز را به کیومرث و نامگذاری و نهادینه کردن جشنها و آیینهای نوروزی را به جمشید نسبت میدهد و مینویسد:
اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصتوپنج روز و ربعی از شبانروز باول دقیقۀ حَمَل باز آید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدّت همی کم شود (همان: ۲). چنانک آفتاب از سَر حَمَل روان شد... چیزهای نو پدید آمد... از بهر بزرگداشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس این روز را در نتوانستندی یافت نشان کردند، و این روز را جشن ساختند (همان: ۴). تا بروزگار گشتاسپ، چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد، و دین گبری آورد، و گشتاسپ دین او پذیرفت... گشتاسپ بفرمود که هر صدوبیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند، پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی [اسکندر مقدونی را اسکندر رومی نیز خواندهاند / فرهنگ دهخدا] که او را ذوالقرنین خوانند بماند (همان: ۱۱). اینست حقیقت نوروز آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیدهایم (همان: ۱۳).
منابع:
_ خیام، عمر، ۱۳۸۵، نوروزنامه، به تصحیح و مقدمه مجتبی مینوی، تهران، اساطیر.
_ قمی، عباس، ۱۳۸۴، کلیات مفاتیحالجنان، ترجمه موسوی دامغانی، تهران، دفتر نشر الهادی.
_ صافی گلپایگانی، لطفالله، ۱۳۹۵، دیدارها و رهنمودها، قم، دفتر تنظیم و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی حاج شیخ لطفالله صافی گلپایگانی.
https://t.iss.one/Minavash
📝خیام
برخی از عالمان شیعه به سبب مخالفت با اهل تسنّن، که محرّم را ماه نخستین خود دانستهاند و به بزرگداشت آن پرداختهاند، عید نوروز را گرامی میدارند. چنانکه شیخ عباس قمی بنابر روایتی از امام ششم شیعیان غسل کردن و نماز خواندن در عید نوروز را مستحب شمرده است (قمی، ۱۳۸۴: ۴۹۴). بعضی هم مخالف این عید باستانی هستند. چنانکه شیخ لطفالله صافی گلپایگانی اذعان کرده است که با آمدن اسلام مزخرفات هفتسین و دیگرمسائل که مال زرتشتیهاست، تمام شده است (صافی گلپایگانی، ۱۳۹۵: ۸۵).
کتاب «نوروزنامه»، اثری خواندنی و ادبی است که در بیان سبب وضع جشن نوروز و اینکه کدام پادشاه آن را وضع نهاد و علت بزرگداشت آن چیست، نگاشته شده است (خیام، ۱۳۸۵: ۲). خیام این کتاب خود را با نام خدا و درود بر تمام انبیاء و پیامبر اسلام شروع میکند (همان: ۱) و در ادامه بهجز نوروز از مطالب مختلفی چون نفی اُمّی بودن پیامبر اسلام (همان: ۴۵)، فوائد شراب و حلال بودن آن (همان: ۶۰-۶۱) و اهمیت دانش و فضایل صورت زیبا سخن میگوید (همان: ۷۱).
مجتبی مینوی در مقدمۀ نوروزنامه ضمن تشکر از کمکهای دوست صمیمی خود، صادق هدایت، این رساله را از تألیفات خیام شمرده است که تذکرهنویسان صراحتاً بدان اشاره نمودهاند و معتقد است تا دلیل محکمی بر بطلان این نسبت اقامه نشود، هیچکس را به تصاحب آن سزاوارتر از خیام نیشابوری نمیشماریم (همان: ۲۶-۳۰).
خیام در فصل اول کتاب، اندر سبب نهادن نوروز، آغاز نوروز را به کیومرث و نامگذاری و نهادینه کردن جشنها و آیینهای نوروزی را به جمشید نسبت میدهد و مینویسد:
اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصتوپنج روز و ربعی از شبانروز باول دقیقۀ حَمَل باز آید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدّت همی کم شود (همان: ۲). چنانک آفتاب از سَر حَمَل روان شد... چیزهای نو پدید آمد... از بهر بزرگداشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس این روز را در نتوانستندی یافت نشان کردند، و این روز را جشن ساختند (همان: ۴). تا بروزگار گشتاسپ، چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد، و دین گبری آورد، و گشتاسپ دین او پذیرفت... گشتاسپ بفرمود که هر صدوبیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند، پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی [اسکندر مقدونی را اسکندر رومی نیز خواندهاند / فرهنگ دهخدا] که او را ذوالقرنین خوانند بماند (همان: ۱۱). اینست حقیقت نوروز آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیدهایم (همان: ۱۳).
منابع:
_ خیام، عمر، ۱۳۸۵، نوروزنامه، به تصحیح و مقدمه مجتبی مینوی، تهران، اساطیر.
_ قمی، عباس، ۱۳۸۴، کلیات مفاتیحالجنان، ترجمه موسوی دامغانی، تهران، دفتر نشر الهادی.
_ صافی گلپایگانی، لطفالله، ۱۳۹۵، دیدارها و رهنمودها، قم، دفتر تنظیم و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی حاج شیخ لطفالله صافی گلپایگانی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3
📘شاملو و نوروز
📝احمد شاملو
احمد شاملو در مصاحبهای به تاریخ ۱۳۵۰/۱۲/۲۵ به بدگویی از عید نوروز پرداخت و آیین نوروز را کودکانه و کاریکاتورترین مراسم دنیا خواند که به او احساس ریشخندآمیزی میدهد (شاملو، ۱۳۹۶: ۲۰۳). او هفت سال بعد نیز در نیویورک به تاریخ ۱۳۵۷/۱/۱ سخنان خود دربارۀ نوروز را تکرار کرد و اذعان داشت:
نوروز مجالی است برای یکجور خوشیِ کلیشهییِ قلّابیِ سنّتی... من هرچه فکر میکنم به این نتیجه میرسم که اگر این روز به مناسبت آغاز فاجعهیی جشن گرفته شده است که دوهزاروپانصد سال است بر خلقهای ایران گذشته، نه فقط مطلقاً جشن گرفتن ندارد، بلکه بهتر است بهعنوان نامبارکترین روز سراسر تاریخ ایران، رروز عزای ملّی اعلام شود. ثانیاً بسیاری از اسناد معتبر تاریخی نشان میدهد که در دورۀ ساسانیها نوروز را بهعنوان روز اول بهار جشن نمیگرفتهاند بلکه این کلمه را بهروزی اطلاق میکردهاند که هر یک از پادشاهان این سلسله به سلطنت رسیده بود. به عبارت دیگر هر کدام از جانورانِ این سلسله که به سلطنت میرسیده همان روز را برای خلقالله مبدأ سال و مبدأ تاریخ قرار میدادند (شاملو، ۱۳۵۷: ذیل «سخنرانی افق روشن»).
منابع:
_ شاملو، آیدا، ۱۳۹۶، سندباد در سفر مرگ: مجموعه گفتوگوهای احمد شاملو، تهران، چشمه.
_ شاملو، احمد، ۱۳۵۷، «افق روشن»، به همّت سازمان دانشجویان ایرانی عضو کنفدراسیون جهانی CIS ، نیویورک، اول فروردین.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد شاملو
احمد شاملو در مصاحبهای به تاریخ ۱۳۵۰/۱۲/۲۵ به بدگویی از عید نوروز پرداخت و آیین نوروز را کودکانه و کاریکاتورترین مراسم دنیا خواند که به او احساس ریشخندآمیزی میدهد (شاملو، ۱۳۹۶: ۲۰۳). او هفت سال بعد نیز در نیویورک به تاریخ ۱۳۵۷/۱/۱ سخنان خود دربارۀ نوروز را تکرار کرد و اذعان داشت:
نوروز مجالی است برای یکجور خوشیِ کلیشهییِ قلّابیِ سنّتی... من هرچه فکر میکنم به این نتیجه میرسم که اگر این روز به مناسبت آغاز فاجعهیی جشن گرفته شده است که دوهزاروپانصد سال است بر خلقهای ایران گذشته، نه فقط مطلقاً جشن گرفتن ندارد، بلکه بهتر است بهعنوان نامبارکترین روز سراسر تاریخ ایران، رروز عزای ملّی اعلام شود. ثانیاً بسیاری از اسناد معتبر تاریخی نشان میدهد که در دورۀ ساسانیها نوروز را بهعنوان روز اول بهار جشن نمیگرفتهاند بلکه این کلمه را بهروزی اطلاق میکردهاند که هر یک از پادشاهان این سلسله به سلطنت رسیده بود. به عبارت دیگر هر کدام از جانورانِ این سلسله که به سلطنت میرسیده همان روز را برای خلقالله مبدأ سال و مبدأ تاریخ قرار میدادند (شاملو، ۱۳۵۷: ذیل «سخنرانی افق روشن»).
منابع:
_ شاملو، آیدا، ۱۳۹۶، سندباد در سفر مرگ: مجموعه گفتوگوهای احمد شاملو، تهران، چشمه.
_ شاملو، احمد، ۱۳۵۷، «افق روشن»، به همّت سازمان دانشجویان ایرانی عضو کنفدراسیون جهانی CIS ، نیویورک، اول فروردین.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤1
📘درویش مومیایی
📝محمدعلی جمالزاده
یکی از خواندنیترین و فلسفیترین داستانهای کوتاه، که در کتابی با نام «تلخ و شیرین» انتشار یافته است، داستان «درویش مومیایی یا مصیبت هوش و تلخکامی» است. داستانی که در آن محمدعلی جمالزاده با ترجمۀ آزادِ «برهمن دانا»، اثر ولتر، و پیوند دادن آن با «درویش مومیایی»، به تعارض عقل و شادی و همراهی غم و خِرَد پرداخته و انسان عاقل را در انتخاب هر کدام از این دو راه ناتوان نشان میدهد.
«برهمن دانا»، شرح حال یک برهمن ثروتمند و دانشمند است که به سبب داشتن سؤالات متعدد فلسفی، زندگی بر کام او تلخ شده تا جایی که آرزو میکند کاش هیچگاه از مادر متولد نمیشد. و «درویش مومیایی» نیز شرح حال یک ایرانی ساکن در سوئیس است که به جای لذت بردن از زندگی، روزگار را بر خود تلخ نموده است و به سختی، همچون یک درویش، گذر زمان میکند و مدام در پی علت و چراهای هستی است.
در طی مسافرتهایم با برهمن پیری از براهمۀ هندوستان آشنا شدم. مردی بود دانشمند و دلآگاه که چون مال و ثروتی هم داشت و برای تدارک مایحتاج خود مجبور به فریب دادن این و آن نبود عقل و دانشش هم بیشتر مینمود از آنچه بود. روزی رفیق برهمنم با من بنای دردِ دل را نهاده چنین گفت که ای رفیق بیهمتا کاش هرگز مادر مرا نزاییده بود و به دنیا نیامده بودم. علت را پرسیدم. آهی از ته دل کشیده گفت: چهل سال تمام است که عمر عزیز را صرف تحصیل علم و معرفت نمودهام و زهی خیال باطل اینک میبینم عمر را بیهوده تلف ساختهام. خود را دارای عقل و فکری میپندارم ولی از هر کس میپرسم فکر و عقل چیست و مبدأ و منشأ آنها کدام است جواب حسابی و مسکتی نمیشنوم.
هیچ نمیدانم چرا آمدهام و کارم در این دنیا چیست و عاقبت بهکجا خواهم رفت. وقتی بیچارگی و استیصال خود را با دوستان در میان مینهم عدهای توصیه مینمایند که دل را خوش داشته از این دو روزه حیات تمتعی بردارم و بهریش کائنات بخندم. گروه دیگر که خود را آگاه و باخبر و بینا میپندارند با یک دنیا ادعا و سرسنگینی تازیانۀ پرگویی بهدست، چست و چالاک بر پشت ستور چوبین استدلال جَسته مانند خودم به تکرار معانی مبتذل و مطالب فرسوده و پوسیده میپردازند.
برحسب اتفاق پیرزنی را که در نزدیکی خانۀ برهمن منزل داشت ملاقات کردم. پرسیدم مادرجان آیا هیچوقت به فکرت رسیده که روح تو چیست و آیا از ندانستن این مسئله مکدّر و ملول نیستی؟ از نگاهش دریافتم که سؤالم را نفهمیده و در تمام عمر هرگز از اینقبیل مسائل از مخیلهاش خطور نکرده است. تعرضکنان گفتم بارالها گرفتار تناقضی بس فاحش گردیدهام چون شکی نیست که مقصود و منظور ما همه سعادتمندی است و وقتی سعادت به دست آمد اهمیت دانا بودن یا نادان بودن ساقط میگردد. ولی با اینحال احدی از حکیمان و خود من هرگز حاضر نخواهیم شد که سعادت را بهشرط حماقت بپذیریم و این تناقض هم مانند تناقضهای بسیار دیگری که هزاران سال است گریبانگیر انسان بیچاره میباشد لابد هزاران سال دیگر لاینحل خواهد ماند و اولاد آدم در این باب چه اندیشههایی که نخواهد بافت...
درویش مومیایی گفت: اصلاً هرچه میخواهید بگویید اما اساساً از کار خدا هم هیچ سر درنمیآورم. اگر مرا خوشبخت خواسته پس چرا اینقدر بدبختم و اگر بیجهت و بیسبب بدبخت خواسته پس ظالم است و من از چنین خدایی بیزارم. میگویید او خوشبخت خواسته و خودم خودم را بدبخت کردهام، در این صورت معلوم میشود ارادۀ من از اراده و مشیت او قویتر است و این نیز حالا که خودمانیم به عقل درست درنمیآید. بهمحض اینکه صحبت از خالق و خلقت به میان میآید، مردمان کوتاهبین دروازۀ دهن را مانند صندوقچۀ اسرار غیبی و چمدان معانی لاریبی نیمذرع باز میکنند و با یک دنیا افاده میگویند هر بچهای میفهمد که ساعتِ بیساعتساز نمیشود پس چطور میخواهی که دنیا بیصانع و بیخالق باشد. من میگویم اگر ساعت به این سادگی سازنده لازم دارد پس وجودی به کمال و پیچیدگی خدا به طریق اولی آفرینندهای لازم داشت. اگر بگویید وجود خدا بیصانع ممکن است، خودتان به من حق میدهید که بگویم پس اساساً ممکن است که چیزی بدون خالق و صانع وجود داشته باشد.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
یکی از خواندنیترین و فلسفیترین داستانهای کوتاه، که در کتابی با نام «تلخ و شیرین» انتشار یافته است، داستان «درویش مومیایی یا مصیبت هوش و تلخکامی» است. داستانی که در آن محمدعلی جمالزاده با ترجمۀ آزادِ «برهمن دانا»، اثر ولتر، و پیوند دادن آن با «درویش مومیایی»، به تعارض عقل و شادی و همراهی غم و خِرَد پرداخته و انسان عاقل را در انتخاب هر کدام از این دو راه ناتوان نشان میدهد.
«برهمن دانا»، شرح حال یک برهمن ثروتمند و دانشمند است که به سبب داشتن سؤالات متعدد فلسفی، زندگی بر کام او تلخ شده تا جایی که آرزو میکند کاش هیچگاه از مادر متولد نمیشد. و «درویش مومیایی» نیز شرح حال یک ایرانی ساکن در سوئیس است که به جای لذت بردن از زندگی، روزگار را بر خود تلخ نموده است و به سختی، همچون یک درویش، گذر زمان میکند و مدام در پی علت و چراهای هستی است.
در طی مسافرتهایم با برهمن پیری از براهمۀ هندوستان آشنا شدم. مردی بود دانشمند و دلآگاه که چون مال و ثروتی هم داشت و برای تدارک مایحتاج خود مجبور به فریب دادن این و آن نبود عقل و دانشش هم بیشتر مینمود از آنچه بود. روزی رفیق برهمنم با من بنای دردِ دل را نهاده چنین گفت که ای رفیق بیهمتا کاش هرگز مادر مرا نزاییده بود و به دنیا نیامده بودم. علت را پرسیدم. آهی از ته دل کشیده گفت: چهل سال تمام است که عمر عزیز را صرف تحصیل علم و معرفت نمودهام و زهی خیال باطل اینک میبینم عمر را بیهوده تلف ساختهام. خود را دارای عقل و فکری میپندارم ولی از هر کس میپرسم فکر و عقل چیست و مبدأ و منشأ آنها کدام است جواب حسابی و مسکتی نمیشنوم.
هیچ نمیدانم چرا آمدهام و کارم در این دنیا چیست و عاقبت بهکجا خواهم رفت. وقتی بیچارگی و استیصال خود را با دوستان در میان مینهم عدهای توصیه مینمایند که دل را خوش داشته از این دو روزه حیات تمتعی بردارم و بهریش کائنات بخندم. گروه دیگر که خود را آگاه و باخبر و بینا میپندارند با یک دنیا ادعا و سرسنگینی تازیانۀ پرگویی بهدست، چست و چالاک بر پشت ستور چوبین استدلال جَسته مانند خودم به تکرار معانی مبتذل و مطالب فرسوده و پوسیده میپردازند.
برحسب اتفاق پیرزنی را که در نزدیکی خانۀ برهمن منزل داشت ملاقات کردم. پرسیدم مادرجان آیا هیچوقت به فکرت رسیده که روح تو چیست و آیا از ندانستن این مسئله مکدّر و ملول نیستی؟ از نگاهش دریافتم که سؤالم را نفهمیده و در تمام عمر هرگز از اینقبیل مسائل از مخیلهاش خطور نکرده است. تعرضکنان گفتم بارالها گرفتار تناقضی بس فاحش گردیدهام چون شکی نیست که مقصود و منظور ما همه سعادتمندی است و وقتی سعادت به دست آمد اهمیت دانا بودن یا نادان بودن ساقط میگردد. ولی با اینحال احدی از حکیمان و خود من هرگز حاضر نخواهیم شد که سعادت را بهشرط حماقت بپذیریم و این تناقض هم مانند تناقضهای بسیار دیگری که هزاران سال است گریبانگیر انسان بیچاره میباشد لابد هزاران سال دیگر لاینحل خواهد ماند و اولاد آدم در این باب چه اندیشههایی که نخواهد بافت...
درویش مومیایی گفت: اصلاً هرچه میخواهید بگویید اما اساساً از کار خدا هم هیچ سر درنمیآورم. اگر مرا خوشبخت خواسته پس چرا اینقدر بدبختم و اگر بیجهت و بیسبب بدبخت خواسته پس ظالم است و من از چنین خدایی بیزارم. میگویید او خوشبخت خواسته و خودم خودم را بدبخت کردهام، در این صورت معلوم میشود ارادۀ من از اراده و مشیت او قویتر است و این نیز حالا که خودمانیم به عقل درست درنمیآید. بهمحض اینکه صحبت از خالق و خلقت به میان میآید، مردمان کوتاهبین دروازۀ دهن را مانند صندوقچۀ اسرار غیبی و چمدان معانی لاریبی نیمذرع باز میکنند و با یک دنیا افاده میگویند هر بچهای میفهمد که ساعتِ بیساعتساز نمیشود پس چطور میخواهی که دنیا بیصانع و بیخالق باشد. من میگویم اگر ساعت به این سادگی سازنده لازم دارد پس وجودی به کمال و پیچیدگی خدا به طریق اولی آفرینندهای لازم داشت. اگر بگویید وجود خدا بیصانع ممکن است، خودتان به من حق میدهید که بگویم پس اساساً ممکن است که چیزی بدون خالق و صانع وجود داشته باشد.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍5
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
علما و حکمای خودمان میگویند که عالَم حادث است و برای اثبات ادعای خود، ادله و براهین چنان بچهگانهای اقامه مینمایند که آدم از خنده رودهبُر میشود و یک نفر نیست که بپرسد آخر قربان آن سرهای تراشیده و مندیلهای کلمی و شلغمیشکلتان بروم اگر خدا دنیا را به تازگی خلق کرده پس در تمام طول زمان بیانتهای ازلی چه کار میکرد. وانگهی اگر عالَم را هم مانند خدا ازلی و با او همسنوسال بگیریم در این صورت چندان تفاوتی بین خدا و عالَم و خالق و مخلوق نمیماند و حرف وحدتِ وجودیها درست درمیآید.
مردم دنیا کورهایی هستند که در تاریکی میلولند تا بمیرند و فلاسفه و حکما هم کورهای عصاکشی هستند که به خیال خودشان در پی نور میگردند وَلُو گاهی ما را بهقدر یک سر سوزن از خطا دور کنند، هرگز به اندازۀ یک دانه خشخاش به حقیقت اصلی نزدیکتر نمیسازند (جمالزاده، ۱۳۷۹: ۹۱ الی۱۳۸).
حَـــبَّــذا روزگــار بــیخــردان
کـز خـرابــی عـقـل آبـادنـد
هر کجا عقل هست شادی نیست
عقل و غم هر دو تواَمان زادند
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۹، تلخ و شیرین، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
علما و حکمای خودمان میگویند که عالَم حادث است و برای اثبات ادعای خود، ادله و براهین چنان بچهگانهای اقامه مینمایند که آدم از خنده رودهبُر میشود و یک نفر نیست که بپرسد آخر قربان آن سرهای تراشیده و مندیلهای کلمی و شلغمیشکلتان بروم اگر خدا دنیا را به تازگی خلق کرده پس در تمام طول زمان بیانتهای ازلی چه کار میکرد. وانگهی اگر عالَم را هم مانند خدا ازلی و با او همسنوسال بگیریم در این صورت چندان تفاوتی بین خدا و عالَم و خالق و مخلوق نمیماند و حرف وحدتِ وجودیها درست درمیآید.
مردم دنیا کورهایی هستند که در تاریکی میلولند تا بمیرند و فلاسفه و حکما هم کورهای عصاکشی هستند که به خیال خودشان در پی نور میگردند وَلُو گاهی ما را بهقدر یک سر سوزن از خطا دور کنند، هرگز به اندازۀ یک دانه خشخاش به حقیقت اصلی نزدیکتر نمیسازند (جمالزاده، ۱۳۷۹: ۹۱ الی۱۳۸).
حَـــبَّــذا روزگــار بــیخــردان
کـز خـرابــی عـقـل آبـادنـد
هر کجا عقل هست شادی نیست
عقل و غم هر دو تواَمان زادند
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۹، تلخ و شیرین، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍4
📘آرتیمانی و شراب
📝رضیالدین آرتیمانی
محمد آرتیمانی، متخلّص به رضی، از شاعران و عارفان قرن دهم هجری و از میرزایان دربار شاهعبّاس اوّل صفوی است که در آرتیمان، از توابع تویسرکانِ همدان، زاده شد. رضیالدین آرتیمانی در پارهای از دیوان هزارواندی بیتی خود اینگونه به توصیف شراب پرداخته است (آرتیمانی، ۱۳۴۵: ۱۸-۱۹):
میئی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سـبو، از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزانتر از دل کـند
از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شبچراغ
از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند
منبع:
_ آرتیمانی، رضیالدین، ۱۳۴۵، دیوان رضیالدین آرتیمانی، بهکوشش محمدعلی امامی، تهران، خیام.
https://t.iss.one/Minavash
📝رضیالدین آرتیمانی
محمد آرتیمانی، متخلّص به رضی، از شاعران و عارفان قرن دهم هجری و از میرزایان دربار شاهعبّاس اوّل صفوی است که در آرتیمان، از توابع تویسرکانِ همدان، زاده شد. رضیالدین آرتیمانی در پارهای از دیوان هزارواندی بیتی خود اینگونه به توصیف شراب پرداخته است (آرتیمانی، ۱۳۴۵: ۱۸-۱۹):
میئی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سـبو، از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزانتر از دل کـند
از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شبچراغ
از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند
منبع:
_ آرتیمانی، رضیالدین، ۱۳۴۵، دیوان رضیالدین آرتیمانی، بهکوشش محمدعلی امامی، تهران، خیام.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤2
📘پیام کافکا
📝صادق هدایت
ماکس برود و دورا دیمانت، دو دوست یهودی فرانتس کافکا، سعی داشتند که کافکا را یهودی و دوستدار اسرائیل معرفی کنند. چنانکه گوستاو یانوش در کتاب «گفتگو با کافکا» اذعان میکند که کافکا از پیروان راسخ صهیونیسم بود. هرچند جنبش صهیونیسم - که واژهای فرانسوی است و از کوه صهیون، آرامگاه داوود در اورشلیم، گرفته شده و به معنای تشکیل یک میهن یهودی در فلسطین است - را تنها بازگشت بهسوی قانونی بشری، که ساخته و خاص یهودیان است، میدانست و در نقد ماکس برود میگفت:
او نمیفهمد که ناسیونالیسم یهودی بهشکلیکه در صهیونیسم بروز میکند، فقط نوعی دفاع است... این کاروان نمیخواهد جایی را فتح کند. فقط میخواهد به منزلی امن و آرام برسد که امکان یک زندگی آزاد بشری را دربرداشته باشد. اشتیاق یهودیان به وطن، ناسیونالیستی متجاوز نیست که دست طمع به موطن دیگران دراز کرده باشد (یانوش، ۱۳۸۶: ۱۳۸-۱۴۳).
صادق هدایت هم در کتاب «پیام کافکا» مینویسد:
کافکا ناگزیر بود که به میز اداره بچسبد و در خانۀ منفور پدری زندگی کند. گویا از طرف خانواده و یا دوستانش به او کمکی نمیشد تا بتواند آسایش درونی را که اینهمه به آن نیازمند بوده برای خود فراهم سازد. ماکس برود مدعی است که اعتقاد به صهیونیت در کافکا جایگزین این آسایش شده است... هرچند برود او را وادار کرد تا زبان عبری بیاموزد و کتاب تلمود را بخواند، اما کافکا هیچگاه خلوت خود را از دست نداد برای اینکه معنی جامعۀ قلابی یهود را دریابد (هدایت، ۱۳۴۲: ۱۹). ماکس برود زیر پایش مینشیند و میخواهد دوباره او را به ایمان یهود راهنمایی بکند، اما نتیجۀ خوبی نمیگیرد. کافکا به رفیقش میگوید من چه وجه مشترکی با جهودها دارم؟ از مجلس مراسم مذهبی یهود که با هم بیرون میآمدهاند به طعنه میگوید: راستش را میخواهی تقریباً مثل این بود که در میان سیاههای وحشی آفریقا باشیم. چه خرافات پستی (همان: ۲۵)!
هدایت در ادامۀ این کتاب خود میآورد:
شکی نیست که کافکا زندگی خود را در وحشت از فرمانروایی پدر مستبد به سر میبرد و تا آخر عمر نمیتواند این یوغ را تکان بدهد... هرگاه کافکا کامیاب میشد که تشکیل خانواده بدهد، شاید میتوانست خود را از بند خانۀ پدری برهاند. این آرزوی آزادی مانند سراب در جلوش میدرخشید، اما همیشه میلغزیده و در گیرودارها و کشمکشهایی به نامزدش دور و نزدیک میشده است (همان: ۲۳-۲۴).
فرانتس کافکا در نامهای به پدر خود متذکر شده که تلاشهای من برای ازدواج درحقیقت پرعظمتترین و امیدبخشترین تلاش برای نجات از قلمرو تو از کار درآمدند که البته به تناسب پرعظمتترین شکست را هم به ارمغان آوردند... بعدها در جوانی نمیفهمیدم که تو چطور میتوانی با آن هیچی که از یهودیت داری به من ایراد بگیری که چرا به خودم زحمت نمیدهم که چیزی شبیه هیچ تو را مراعات کنم. چون یهودیت تو تا آنجا که میتوانستم ببینم واقعاً فقط یک هیچ بود، یک شوخی بود، حتی شوخی هم نبود (کافکا، ۱۳۵۵: ۵۶-۵۷-۶۹).
از اینرو هدایت معتقد است هرگاه برخی به طرف کافکا دندانقروچه میروند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را میدهند، برای این است که کافکا دلخوشکُنک و دستآویزی برای مردم نیاورده. بلکه بسیاری از فریبها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است؛ زیرا گمان میکند که زندگی پوچ و بیمایۀ ما نمیتواند تهی بیپایانی که در آن دستوپا میزنیم پر بکند (هدایت، ۱۳۴۲: ۱۵-۱۶).
منابع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پیام کافکا، تهران، امیرکبیر.
_ یانوش، گوستاو، ۱۳۸۷، گفتگو با کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، تهران، خوارزمی.
_ کافکا، فرانتس، ۱۳۵۵، نامه به پدر، ترجمه فرامرز بهزاد، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
ماکس برود و دورا دیمانت، دو دوست یهودی فرانتس کافکا، سعی داشتند که کافکا را یهودی و دوستدار اسرائیل معرفی کنند. چنانکه گوستاو یانوش در کتاب «گفتگو با کافکا» اذعان میکند که کافکا از پیروان راسخ صهیونیسم بود. هرچند جنبش صهیونیسم - که واژهای فرانسوی است و از کوه صهیون، آرامگاه داوود در اورشلیم، گرفته شده و به معنای تشکیل یک میهن یهودی در فلسطین است - را تنها بازگشت بهسوی قانونی بشری، که ساخته و خاص یهودیان است، میدانست و در نقد ماکس برود میگفت:
او نمیفهمد که ناسیونالیسم یهودی بهشکلیکه در صهیونیسم بروز میکند، فقط نوعی دفاع است... این کاروان نمیخواهد جایی را فتح کند. فقط میخواهد به منزلی امن و آرام برسد که امکان یک زندگی آزاد بشری را دربرداشته باشد. اشتیاق یهودیان به وطن، ناسیونالیستی متجاوز نیست که دست طمع به موطن دیگران دراز کرده باشد (یانوش، ۱۳۸۶: ۱۳۸-۱۴۳).
صادق هدایت هم در کتاب «پیام کافکا» مینویسد:
کافکا ناگزیر بود که به میز اداره بچسبد و در خانۀ منفور پدری زندگی کند. گویا از طرف خانواده و یا دوستانش به او کمکی نمیشد تا بتواند آسایش درونی را که اینهمه به آن نیازمند بوده برای خود فراهم سازد. ماکس برود مدعی است که اعتقاد به صهیونیت در کافکا جایگزین این آسایش شده است... هرچند برود او را وادار کرد تا زبان عبری بیاموزد و کتاب تلمود را بخواند، اما کافکا هیچگاه خلوت خود را از دست نداد برای اینکه معنی جامعۀ قلابی یهود را دریابد (هدایت، ۱۳۴۲: ۱۹). ماکس برود زیر پایش مینشیند و میخواهد دوباره او را به ایمان یهود راهنمایی بکند، اما نتیجۀ خوبی نمیگیرد. کافکا به رفیقش میگوید من چه وجه مشترکی با جهودها دارم؟ از مجلس مراسم مذهبی یهود که با هم بیرون میآمدهاند به طعنه میگوید: راستش را میخواهی تقریباً مثل این بود که در میان سیاههای وحشی آفریقا باشیم. چه خرافات پستی (همان: ۲۵)!
هدایت در ادامۀ این کتاب خود میآورد:
شکی نیست که کافکا زندگی خود را در وحشت از فرمانروایی پدر مستبد به سر میبرد و تا آخر عمر نمیتواند این یوغ را تکان بدهد... هرگاه کافکا کامیاب میشد که تشکیل خانواده بدهد، شاید میتوانست خود را از بند خانۀ پدری برهاند. این آرزوی آزادی مانند سراب در جلوش میدرخشید، اما همیشه میلغزیده و در گیرودارها و کشمکشهایی به نامزدش دور و نزدیک میشده است (همان: ۲۳-۲۴).
فرانتس کافکا در نامهای به پدر خود متذکر شده که تلاشهای من برای ازدواج درحقیقت پرعظمتترین و امیدبخشترین تلاش برای نجات از قلمرو تو از کار درآمدند که البته به تناسب پرعظمتترین شکست را هم به ارمغان آوردند... بعدها در جوانی نمیفهمیدم که تو چطور میتوانی با آن هیچی که از یهودیت داری به من ایراد بگیری که چرا به خودم زحمت نمیدهم که چیزی شبیه هیچ تو را مراعات کنم. چون یهودیت تو تا آنجا که میتوانستم ببینم واقعاً فقط یک هیچ بود، یک شوخی بود، حتی شوخی هم نبود (کافکا، ۱۳۵۵: ۵۶-۵۷-۶۹).
از اینرو هدایت معتقد است هرگاه برخی به طرف کافکا دندانقروچه میروند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را میدهند، برای این است که کافکا دلخوشکُنک و دستآویزی برای مردم نیاورده. بلکه بسیاری از فریبها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است؛ زیرا گمان میکند که زندگی پوچ و بیمایۀ ما نمیتواند تهی بیپایانی که در آن دستوپا میزنیم پر بکند (هدایت، ۱۳۴۲: ۱۵-۱۶).
منابع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پیام کافکا، تهران، امیرکبیر.
_ یانوش، گوستاو، ۱۳۸۷، گفتگو با کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، تهران، خوارزمی.
_ کافکا، فرانتس، ۱۳۵۵، نامه به پدر، ترجمه فرامرز بهزاد، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍8
📘ولی فقیهِ ادبیات
📝هوشنگ گلشیری
هوشنگ گلشیری تقریباً دو سال قبل از وفات خود در گفتوگویی، که بعداً در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسید، اذعان داشت من در ادبیات بیرحمم و با کسی تعارف تکهپاره نمیکنم. من خودم را ولی فقیه ادبیات میدانم. همه دارند سیمین دانشور را تحسین میکنند. من هم او را تحسین میکنم؛ زیرا استاد همۀ ماست ولی من از داستانهای ایشان خوشم نمیآید و چندی قبل تلفنی به او گفتم این «میز گردی» که چاپ کردی یک دختر بیست ساله هم نباید آن را چاپ میکرد. چنانکه کار براهنی اصلاً برای من جدّی نیست. در مورد دولتآبادی هم «جای خالی سلوچ» را تأیید میکنم. جای خالی سلوچ، جزو بهترین داستانهای ایرانی است البته با دویست صفحه حذف. بقیۀ کارهایش هم ازجمله «کلیدر»، که نقالی و زیادهگویی است، بیارزش است (گلشیری، ۱۳۷۹: ذیل «هیولای درون: گفتگو با میترا شجاعی»).
منبع:
_ گلشیری، هوشنگ، ۱۳۷۹، «هیولای درون: گفتگوی میترا شجاعی با هوشنگ گلشیری»، مجلۀ دنا، مهرماه، شمارۀ ۸، به نقل از سایت هوشنگ گلشیری.
https://t.iss.one/Minavash
📝هوشنگ گلشیری
هوشنگ گلشیری تقریباً دو سال قبل از وفات خود در گفتوگویی، که بعداً در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسید، اذعان داشت من در ادبیات بیرحمم و با کسی تعارف تکهپاره نمیکنم. من خودم را ولی فقیه ادبیات میدانم. همه دارند سیمین دانشور را تحسین میکنند. من هم او را تحسین میکنم؛ زیرا استاد همۀ ماست ولی من از داستانهای ایشان خوشم نمیآید و چندی قبل تلفنی به او گفتم این «میز گردی» که چاپ کردی یک دختر بیست ساله هم نباید آن را چاپ میکرد. چنانکه کار براهنی اصلاً برای من جدّی نیست. در مورد دولتآبادی هم «جای خالی سلوچ» را تأیید میکنم. جای خالی سلوچ، جزو بهترین داستانهای ایرانی است البته با دویست صفحه حذف. بقیۀ کارهایش هم ازجمله «کلیدر»، که نقالی و زیادهگویی است، بیارزش است (گلشیری، ۱۳۷۹: ذیل «هیولای درون: گفتگو با میترا شجاعی»).
منبع:
_ گلشیری، هوشنگ، ۱۳۷۹، «هیولای درون: گفتگوی میترا شجاعی با هوشنگ گلشیری»، مجلۀ دنا، مهرماه، شمارۀ ۸، به نقل از سایت هوشنگ گلشیری.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2👌2
📘جننامه
📝هوشنگ گلشیری
میگویم: مطمئنی که بابا دیگر دنبال آن لوشنیها نمیرفت، بچهمزلفها؟ کی گفتم نمیرفت؟ گفتم خانه نمیآورد، توی جل و جای من نمیآورد، اما باز هم بود. مثلاً من حسن را داشتم، سر تو هم آبستن بودم... یک روز که داشتم گریه میکردم، خانمتهرانی فهمید، گفت: چرا بهش حرف نمیزنی؟ من، شب که شد، بهش گفتم. اولش که حاشا کرد، بعدش گفت: همین است که هست. من هم عروس توی خانه میخواهم، هم داماد سر کوچه (گلشیری، ۱۹۹۸: ۳۵۹).
«جننامه»، داستانی مملو از فضاهای وهمآلود و صحنههای اروتیک و ملغمهای از زخمهای اجتماعی و سیاسی حاکم بر جامعه است. داستانی سیال ذهن که دارای خلاقیت کمنظیر، نثر قدرتمند، فرم جذاب و البته انباشته از ماجراهای پراکنده و خط داستانی غیرِمشخص است.
این رمان، که نسخههای خطی و سنگیِ علوم غریبه ازجمله تعدادی کتاب طلسم و جنگیری و احضار ارواح در آن نقشی پُررنگ دارد، با شرح دوران کودکیِ راوی در آبادان آغاز میگردد و در ادامه وارد خیابانها و محلههای شهر اصفهان میشود. رمانی که هوشنگ گلشیری نوشتن آن را از سال ۱۳۶۳ در ایران آغاز کرد و پس از سیزده سال آن را در سال ۱۳۷۶ در آلمان به پایان رساند.
هوشنگ گلشیری تقریباً دو سال قبل از وفات خود در گفتوگویی، که بعداً در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسید، جننامه را آخرین رمان و مهمترین کار خود معرفی کرد و متذکر شد که جننامه، رمان مشکلی است که آن را برای خوانندگان متوسط به بالا نوشتهام و فکر میکنم این کتاب، قلۀ آن چیزی است که آرزو داشتم بنویسم. داستانی که شخصیت اصلی آن همتیپ من است. مردی که در جوانی تعدادی کتاب جنگیری به او ارث رسیده و عاشق زنی است که خود را موظف به وفاداری به او نمیداند. مشکل این آدم این است که این میراث را جدّی گرفته است. او دلش نمیخواهد زمین کروی باشد. میگوید این دنیا خیلی بد است و آن دنیایی که ما پیش از گالیله داشتیم، دنیای بهتری بود. ممکن است معانی عجیب و غریبی روی این داستان بگذارند، درصورتیکه اصلاً اینها نیست. این درحقیقت مصالح من است برای یک بازی، یک بازی خیلی زیبا (گلشیری، ۱۳۷۹: ذیل «هیولای درون: گفتگو با میترا شجاعی»).
و من اولینبار به سیودوسالگی بالغ شدم. و هنوز هم میآیم و باز بالغ میشوم، اگر این حسنمان بگذارد. حتی، یادم است، سرم را گذاشتم روی سینهاش و به سیری سیر از دست این دانشمندان و محققان گریه کردم و باز مرا فرستاد که خودم را بشویم و باز برگردم و ببینم که هنوز همانجا است. نشانم هم داد، حتی گذاشت که دستم را بگذارم روش و ببینم که هست و میان آن دو خط هُذلولی یا بخشی از دو بیضی هستش و خطی قاطع، عمود بر این خط افقی خاک، جایی آن پایین قاچش میدهد که میتواند گریۀ آدم را بند بیاورد. تازه اگر هم آدم گریه کند، دیگر از تنهایی و سرگیجۀ چرخیدنها نیست و من باز هم خواستم و او، ملیح من، بخشیدم که اوست بخشنده، جل و علا (گلشیری، ۱۹۹۸: ۲۹۵).
منابع:
_ گلشیری، هوشنگ، ۱۹۹۸، جننامه، سوئد، نشر باران.
_ گلشیری، هوشنگ، ۱۳۷۹، «هیولای درون: گفتگوی میترا شجاعی با هوشنگ گلشیری»، مجلۀ دنا، مهرماه، شمارۀ ۸، به نقل از سایت هوشنگ گلشیری.
https://t.iss.one/Minavash
📝هوشنگ گلشیری
میگویم: مطمئنی که بابا دیگر دنبال آن لوشنیها نمیرفت، بچهمزلفها؟ کی گفتم نمیرفت؟ گفتم خانه نمیآورد، توی جل و جای من نمیآورد، اما باز هم بود. مثلاً من حسن را داشتم، سر تو هم آبستن بودم... یک روز که داشتم گریه میکردم، خانمتهرانی فهمید، گفت: چرا بهش حرف نمیزنی؟ من، شب که شد، بهش گفتم. اولش که حاشا کرد، بعدش گفت: همین است که هست. من هم عروس توی خانه میخواهم، هم داماد سر کوچه (گلشیری، ۱۹۹۸: ۳۵۹).
«جننامه»، داستانی مملو از فضاهای وهمآلود و صحنههای اروتیک و ملغمهای از زخمهای اجتماعی و سیاسی حاکم بر جامعه است. داستانی سیال ذهن که دارای خلاقیت کمنظیر، نثر قدرتمند، فرم جذاب و البته انباشته از ماجراهای پراکنده و خط داستانی غیرِمشخص است.
این رمان، که نسخههای خطی و سنگیِ علوم غریبه ازجمله تعدادی کتاب طلسم و جنگیری و احضار ارواح در آن نقشی پُررنگ دارد، با شرح دوران کودکیِ راوی در آبادان آغاز میگردد و در ادامه وارد خیابانها و محلههای شهر اصفهان میشود. رمانی که هوشنگ گلشیری نوشتن آن را از سال ۱۳۶۳ در ایران آغاز کرد و پس از سیزده سال آن را در سال ۱۳۷۶ در آلمان به پایان رساند.
هوشنگ گلشیری تقریباً دو سال قبل از وفات خود در گفتوگویی، که بعداً در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسید، جننامه را آخرین رمان و مهمترین کار خود معرفی کرد و متذکر شد که جننامه، رمان مشکلی است که آن را برای خوانندگان متوسط به بالا نوشتهام و فکر میکنم این کتاب، قلۀ آن چیزی است که آرزو داشتم بنویسم. داستانی که شخصیت اصلی آن همتیپ من است. مردی که در جوانی تعدادی کتاب جنگیری به او ارث رسیده و عاشق زنی است که خود را موظف به وفاداری به او نمیداند. مشکل این آدم این است که این میراث را جدّی گرفته است. او دلش نمیخواهد زمین کروی باشد. میگوید این دنیا خیلی بد است و آن دنیایی که ما پیش از گالیله داشتیم، دنیای بهتری بود. ممکن است معانی عجیب و غریبی روی این داستان بگذارند، درصورتیکه اصلاً اینها نیست. این درحقیقت مصالح من است برای یک بازی، یک بازی خیلی زیبا (گلشیری، ۱۳۷۹: ذیل «هیولای درون: گفتگو با میترا شجاعی»).
و من اولینبار به سیودوسالگی بالغ شدم. و هنوز هم میآیم و باز بالغ میشوم، اگر این حسنمان بگذارد. حتی، یادم است، سرم را گذاشتم روی سینهاش و به سیری سیر از دست این دانشمندان و محققان گریه کردم و باز مرا فرستاد که خودم را بشویم و باز برگردم و ببینم که هنوز همانجا است. نشانم هم داد، حتی گذاشت که دستم را بگذارم روش و ببینم که هست و میان آن دو خط هُذلولی یا بخشی از دو بیضی هستش و خطی قاطع، عمود بر این خط افقی خاک، جایی آن پایین قاچش میدهد که میتواند گریۀ آدم را بند بیاورد. تازه اگر هم آدم گریه کند، دیگر از تنهایی و سرگیجۀ چرخیدنها نیست و من باز هم خواستم و او، ملیح من، بخشیدم که اوست بخشنده، جل و علا (گلشیری، ۱۹۹۸: ۲۹۵).
منابع:
_ گلشیری، هوشنگ، ۱۹۹۸، جننامه، سوئد، نشر باران.
_ گلشیری، هوشنگ، ۱۳۷۹، «هیولای درون: گفتگوی میترا شجاعی با هوشنگ گلشیری»، مجلۀ دنا، مهرماه، شمارۀ ۸، به نقل از سایت هوشنگ گلشیری.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3👌2
📘کوری و بینایی
📝ژوزه ساراماگو
ژوزه ساراماگو (۱۹۲۲-۲۰۱۰)، نویسندۀ پرتغالی و دارندۀ جایزۀ نوبل ادبیات، به سبب نوشتن رمان «کوری» به شهرت رسید. رمان کوری، کوری ظاهری نیست که کوری عقل و خِرَد آدمی است. کوری درحقیقت استعارهای بر پستی و بدبختیِ فردیاجتماعی انسانهاست که بههمراه رمان «بینایی»، که داستانی در ادامۀ داستان کوری است، بهعنوان دو اثر معترضانۀ اجتماعیسیاسی از آن دو یاد میشود. کتاب کوری و بینایی درحقیقت نقد دیکتاتوری و اطاعت کورکورانۀ مردم همۀ جوامع و کشورهاست.
داستان کوری، از ترافیک یک چهارراه آغاز میشود و به فاصلۀ اندکی، افراد بسیاری نابینا میشوند. جالب است برخلاف بیماری کوری که در آن همهچیز سیاه است، تمامی این افراد دچار دیدی سفید میشوند. سفیدی گویی نماد تقلید و پیروی خوشبینانه و بیچونوچرای انسانها است که به شدّت مسری میباشد. کتاب کوری، وضعیت بسیارتلخ، فلاکتبار و کثافتی را به تصویر میکشد که گویی در کمترین رمانی با آن مواجه خواهیم شد. کورانی که در آسایشگاهی روانی محصور میشوند از داشتن کوچکترین حقوق ابتدایی محروم میگردند و تا آنجا پیش میروند که برای بهدست آوردن اندک خوراکی راضی میشوند زنان خود را نیز در اختیار دیگر کوران زورمند قرار دهند.
همسر چشمپزشک وقتی رئیس کورانِ زورگو را به قتل میرساند و به همراه دیگر نابینایان از آسایشگاه فرار میکند، وارد کلیسایی میشود و در آنجا متوجه چیز عجیبی میگردد و میبیند که چشم تمام نقاشیها و مجسمههای مقدس با دستمالی سفید بسته شده است و تازه متوجه میشود که مشکل نابینایی جامعه از کلیسا نشأت گرفته است. ساراماگو، که ظاهراً تنها از علایم ویرگول و نقطه در کتاب خود بهره برده است، در ادامۀ نقد خود بر مذاهب، از زبان دکتر مینویسد:
این کشیش که به اینجا آمده بیشک بدترین، عادلانهترین و انسانیترین بیحرمتی را در تمام تاریخ و تمام مذاهب مرتکب شده و آن اینکه خداوند سزاوار دیدن نیست (ساراماگو، ۱۳۷۹: ۳۵۰).
و اما رمان بینایی، روایت مردمی است که از کوری رهایی یافتهاند و به یک شناخت عمیق نسبت به خود و جامعه و دموکراسی دروغین حاکم بر اجتماع رسیدهاند. داستان دولتمردانی که از مردم خود خواستهاند با انسجام کامل به پای صندوقهای رأی بروند و لیاقت خود را همچون گذشته بر جهانیان و دشمنان نظام به اثبات برسانند. هرچند مردم رویداد عجیبی را رقم میزنند.
شهروندان پایتخت، برخلاف سایر هموطنانشان، پای صندوقهای رأی حاضر نمیشوند تا اینکه ناگهان در ساعت چهار بعدازظهر با حضوری گسترده در انتخابات شرکت میکنند (ساراماگو، ۱۳۸۵: ۲۷-۳۴). نتیجۀ این رأیگیری بسیارعجیب است. زیرا هفتاددرصد از برگههای رأی، سفید هستند (همان: ۳۷-۴۰).
ساراماگو در این رمان، فساد و ظلم بیحدّ و اندازه و عوامفریبانۀ نظام و خصوصاً وزارت اطلاعات را به تصویر کشیده است و درنهایت از بمبگذاری عوامل نظام و ترور یکی از مأمورین اطلاعتی، که حاضر به پروندهسازی علیه همسر چشمپزشک نبوده است، پرده برمیدارد. هرچند پس از کشتن شدن مأمور مربوطه، وزیر کشور طی مصاحبهای مطبوعاتی او را سربازی وظیفهشناس معرفی میکند که به سبب مأموریت خود توسط دشمنان نظام به شهادت رسیده است (همان: ۲۷۴-۲۷۵).
منابع:
_ ساراماگو، ژوزه، ۱۳۷۹، کوری، ترجمه مهدی غبرایی، تهران، مرکز.
_ ساراماگو، ژوزه، ۱۳۸۵، بینایی، ترجمه کیومرث پارسای، تهران، شیرین.
https://t.iss.one/Minavash
📝ژوزه ساراماگو
ژوزه ساراماگو (۱۹۲۲-۲۰۱۰)، نویسندۀ پرتغالی و دارندۀ جایزۀ نوبل ادبیات، به سبب نوشتن رمان «کوری» به شهرت رسید. رمان کوری، کوری ظاهری نیست که کوری عقل و خِرَد آدمی است. کوری درحقیقت استعارهای بر پستی و بدبختیِ فردیاجتماعی انسانهاست که بههمراه رمان «بینایی»، که داستانی در ادامۀ داستان کوری است، بهعنوان دو اثر معترضانۀ اجتماعیسیاسی از آن دو یاد میشود. کتاب کوری و بینایی درحقیقت نقد دیکتاتوری و اطاعت کورکورانۀ مردم همۀ جوامع و کشورهاست.
داستان کوری، از ترافیک یک چهارراه آغاز میشود و به فاصلۀ اندکی، افراد بسیاری نابینا میشوند. جالب است برخلاف بیماری کوری که در آن همهچیز سیاه است، تمامی این افراد دچار دیدی سفید میشوند. سفیدی گویی نماد تقلید و پیروی خوشبینانه و بیچونوچرای انسانها است که به شدّت مسری میباشد. کتاب کوری، وضعیت بسیارتلخ، فلاکتبار و کثافتی را به تصویر میکشد که گویی در کمترین رمانی با آن مواجه خواهیم شد. کورانی که در آسایشگاهی روانی محصور میشوند از داشتن کوچکترین حقوق ابتدایی محروم میگردند و تا آنجا پیش میروند که برای بهدست آوردن اندک خوراکی راضی میشوند زنان خود را نیز در اختیار دیگر کوران زورمند قرار دهند.
همسر چشمپزشک وقتی رئیس کورانِ زورگو را به قتل میرساند و به همراه دیگر نابینایان از آسایشگاه فرار میکند، وارد کلیسایی میشود و در آنجا متوجه چیز عجیبی میگردد و میبیند که چشم تمام نقاشیها و مجسمههای مقدس با دستمالی سفید بسته شده است و تازه متوجه میشود که مشکل نابینایی جامعه از کلیسا نشأت گرفته است. ساراماگو، که ظاهراً تنها از علایم ویرگول و نقطه در کتاب خود بهره برده است، در ادامۀ نقد خود بر مذاهب، از زبان دکتر مینویسد:
این کشیش که به اینجا آمده بیشک بدترین، عادلانهترین و انسانیترین بیحرمتی را در تمام تاریخ و تمام مذاهب مرتکب شده و آن اینکه خداوند سزاوار دیدن نیست (ساراماگو، ۱۳۷۹: ۳۵۰).
و اما رمان بینایی، روایت مردمی است که از کوری رهایی یافتهاند و به یک شناخت عمیق نسبت به خود و جامعه و دموکراسی دروغین حاکم بر اجتماع رسیدهاند. داستان دولتمردانی که از مردم خود خواستهاند با انسجام کامل به پای صندوقهای رأی بروند و لیاقت خود را همچون گذشته بر جهانیان و دشمنان نظام به اثبات برسانند. هرچند مردم رویداد عجیبی را رقم میزنند.
شهروندان پایتخت، برخلاف سایر هموطنانشان، پای صندوقهای رأی حاضر نمیشوند تا اینکه ناگهان در ساعت چهار بعدازظهر با حضوری گسترده در انتخابات شرکت میکنند (ساراماگو، ۱۳۸۵: ۲۷-۳۴). نتیجۀ این رأیگیری بسیارعجیب است. زیرا هفتاددرصد از برگههای رأی، سفید هستند (همان: ۳۷-۴۰).
ساراماگو در این رمان، فساد و ظلم بیحدّ و اندازه و عوامفریبانۀ نظام و خصوصاً وزارت اطلاعات را به تصویر کشیده است و درنهایت از بمبگذاری عوامل نظام و ترور یکی از مأمورین اطلاعتی، که حاضر به پروندهسازی علیه همسر چشمپزشک نبوده است، پرده برمیدارد. هرچند پس از کشتن شدن مأمور مربوطه، وزیر کشور طی مصاحبهای مطبوعاتی او را سربازی وظیفهشناس معرفی میکند که به سبب مأموریت خود توسط دشمنان نظام به شهادت رسیده است (همان: ۲۷۴-۲۷۵).
منابع:
_ ساراماگو، ژوزه، ۱۳۷۹، کوری، ترجمه مهدی غبرایی، تهران، مرکز.
_ ساراماگو، ژوزه، ۱۳۸۵، بینایی، ترجمه کیومرث پارسای، تهران، شیرین.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👏1
📘خوانندگی زنان
📝فیض کاشانی
عالم برجستۀ عهد صفوی، ملامحسن فیض کاشانی، برخلاف نظر مشهور فقهای شیعه، بر آن اعتقاد است که بنابر احادیث و روایات موجود، غنا و آوازخواندن زنان مطلقاً جایز است. و اگر هم جایی صحبت از حرمت خوانندگی زنان شده است، این تحریم ربطی به خواندن ندارد و مختص به هرزگیها و شوخیهای جنسی است که در مجالس موسیقی، در زمان بنیامیه، اتفاق افتاده است (فیض کاشانی، ۱۴۰۱هـ: ۲/ ۲۱).
منبع:
_ فیض کاشانی، محمدمحسن، ۱۴۰۱ هـ . مفاتیح الشرائع، قم، مجمع الذخائر الاسلامیة.
https://t.iss.one/Minavash
📝فیض کاشانی
عالم برجستۀ عهد صفوی، ملامحسن فیض کاشانی، برخلاف نظر مشهور فقهای شیعه، بر آن اعتقاد است که بنابر احادیث و روایات موجود، غنا و آوازخواندن زنان مطلقاً جایز است. و اگر هم جایی صحبت از حرمت خوانندگی زنان شده است، این تحریم ربطی به خواندن ندارد و مختص به هرزگیها و شوخیهای جنسی است که در مجالس موسیقی، در زمان بنیامیه، اتفاق افتاده است (فیض کاشانی، ۱۴۰۱هـ: ۲/ ۲۱).
منبع:
_ فیض کاشانی، محمدمحسن، ۱۴۰۱ هـ . مفاتیح الشرائع، قم، مجمع الذخائر الاسلامیة.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍7😁1🤔1
📘دیوان شهریار
📝محمدحسین شهریار
با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ
تا خون خلق هست ننوشد شراب را
(شهریار، ۱۳۴۲: ۱/ ۱۳۶)
سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵-۱۳۶۷)، متخلّص به شهریار، از شاعران نامدار ایران است که دکتر شفیعی کدکنی معتقد است باآنکه ارادتی ویژه به حافظ داشت، سخت تحت تأثیر ادبی از ایرجمیرزا بود و او را باید نمایندۀ کامل و شایستهترین شاعر مکتب رمانتیسم در ادبیات فارسی دانست (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۴۷۶-۴۷۸). هوشنگ ابتهاج نیز غزل شهریار را در سرتاسر تاریخ غزل ایران بینظیر دانسته و بر آن باور است که شهرت شهریار قبل از انقلاب بیمانند بود و هیچکس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشته است (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۱۳۹-۱۴۴). چنانکه نیما یوشیج هم به بزرگداشت او پرداخت و شهریار را تنها شاعری خواند که در ایران دیده است (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۳۸).
آمـدی جـانم بـه غـربانـت ولـی حالا چـرا
بـیوفـا حالا کـه مـن افـتـادهام از پـا چرا
نوشـدارویـی و بعد از مـرگ سهراب آمدی
سنـگدل ایـن زودتر میخواستی حالا چرا
عـمـر ما را مـهلت امروز و فردای تو نیست
مـن که یـک امـروز مـهـمان توام فردا چرا
نـازنـیـنـا مـا بـه نـاز تــو جـوانـی دادهایم
دیـگر اکـنـون با جـوانان نـاز کن با ما چرا
وه کـه بـا ایـن عـمـرهای کـوتـه بیاعـتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شـگـفـتم من نمیپاشد ز هم دنـیا چرا (شهریار، ۱۳۹۱: ۷۹-۸۰)
از ویژگیهای منفی این شاعر تبریزی، که دیوان او تا کنون بیش از پنجاه مرتبه تجدید چاپ شده است، اعتیاد او به مواد مخدّر بود. لطفالله زاهدی، دوست صمیمی شهریار، متذکر شده است که شهریار پس از سی سال اعتیاد سنگین، خود را از این بیماری نجات بخشید (همان: ۲۴). چنانکه سایه متذکر شده است:
من روزها ساعت دو دوونیم بعدازظهر میرفتم خونۀ شهریار. او معمولاً خواب بود. کمکم بیدار میشد... یه دقیقه یه ربع شیره میکشید و بعد چشمش باز میشد میگفت: سلام. من جوابش رو نمیدادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره میکشید و بعد مینشست و میگفت: سلام. میگفتم سلام شهریارجان... بعد هم مرتب شیره میکشید و تریاک میکشید... انصافاً حتی یکبار به من تعارف نکرد. هرگز (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۹۹-۱۰۰).
هوشنگ ابتهاج در قسمت دیگری از کتاب پیر پرنیان اندیش اذعان میکند که شهریار نماز نمیخواند (همان: ۱/ ۱۰۹). خیلی مهربان و عاطفیای بود. همهچیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمهکار ماندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصۀ آن خانم که زنش نشد (همان: ۱/ ۱۱۶-۱۱۸). او تخیّل عجیب و غریبی داشت. خیلی آدم لطیفی بود، ولی خُب گاهی خُل میشد. میگفت: شبها وقتی سهتار میزنم، پریها با من خوباند؛ من ساز میزنم اینها میآیند تو استکانم میرقصند، رو طاقچه میرقصند، رو دوشم میرقصند. بعضی شبها هم با من لج هستند (همان: ۱/ ۱۳۱). شهریار آدم بدبینی هم بود تا جاییکه فکر میکرد روس و انگلیس دستبهدست هم دادهاند و میخواهند او را بکشند (همان: ۱/ ۱۲۴). توبۀ مضحکی هم کرد. از عاشق بودن و موسیقی و تریاک توبه کرد و گفت اینها مانع رسیدن به حق است. او از وقتی که از تهران به تبریز برگشت، دیگر افول، بلکه سقوط شعرش شروع شد. بعد از توبه شعر را هم به یک معنا کنار گذاشت و دیگر شعر عاشقانه نگفت. میگفت اینها همه حجاب است (همان: ۱/ ۱۳۲ الی۱۳۴).
هـمیشه جـنـگِ پـیغمبر جهاد است
دفاع است و هجوم از بد نهاد است...
بـجـز تــبــلـیـغ حـق کـاری نـدارد
بـه کـس اکـــراه و اجـــبـاری نـدارد
در ایران هم شکست ما عجب نیست
که از دین است مُعجز از عرب نیست
تـو مـو میبـیـنـی و مـن پـیچش مو
تــو ابـــرو مــن اشــارتـهای ابــرو
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدحسین شهریار
با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ
تا خون خلق هست ننوشد شراب را
(شهریار، ۱۳۴۲: ۱/ ۱۳۶)
سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵-۱۳۶۷)، متخلّص به شهریار، از شاعران نامدار ایران است که دکتر شفیعی کدکنی معتقد است باآنکه ارادتی ویژه به حافظ داشت، سخت تحت تأثیر ادبی از ایرجمیرزا بود و او را باید نمایندۀ کامل و شایستهترین شاعر مکتب رمانتیسم در ادبیات فارسی دانست (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۴۷۶-۴۷۸). هوشنگ ابتهاج نیز غزل شهریار را در سرتاسر تاریخ غزل ایران بینظیر دانسته و بر آن باور است که شهرت شهریار قبل از انقلاب بیمانند بود و هیچکس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشته است (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۱۳۹-۱۴۴). چنانکه نیما یوشیج هم به بزرگداشت او پرداخت و شهریار را تنها شاعری خواند که در ایران دیده است (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۳۸).
آمـدی جـانم بـه غـربانـت ولـی حالا چـرا
بـیوفـا حالا کـه مـن افـتـادهام از پـا چرا
نوشـدارویـی و بعد از مـرگ سهراب آمدی
سنـگدل ایـن زودتر میخواستی حالا چرا
عـمـر ما را مـهلت امروز و فردای تو نیست
مـن که یـک امـروز مـهـمان توام فردا چرا
نـازنـیـنـا مـا بـه نـاز تــو جـوانـی دادهایم
دیـگر اکـنـون با جـوانان نـاز کن با ما چرا
وه کـه بـا ایـن عـمـرهای کـوتـه بیاعـتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شـگـفـتم من نمیپاشد ز هم دنـیا چرا (شهریار، ۱۳۹۱: ۷۹-۸۰)
از ویژگیهای منفی این شاعر تبریزی، که دیوان او تا کنون بیش از پنجاه مرتبه تجدید چاپ شده است، اعتیاد او به مواد مخدّر بود. لطفالله زاهدی، دوست صمیمی شهریار، متذکر شده است که شهریار پس از سی سال اعتیاد سنگین، خود را از این بیماری نجات بخشید (همان: ۲۴). چنانکه سایه متذکر شده است:
من روزها ساعت دو دوونیم بعدازظهر میرفتم خونۀ شهریار. او معمولاً خواب بود. کمکم بیدار میشد... یه دقیقه یه ربع شیره میکشید و بعد چشمش باز میشد میگفت: سلام. من جوابش رو نمیدادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره میکشید و بعد مینشست و میگفت: سلام. میگفتم سلام شهریارجان... بعد هم مرتب شیره میکشید و تریاک میکشید... انصافاً حتی یکبار به من تعارف نکرد. هرگز (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۹۹-۱۰۰).
هوشنگ ابتهاج در قسمت دیگری از کتاب پیر پرنیان اندیش اذعان میکند که شهریار نماز نمیخواند (همان: ۱/ ۱۰۹). خیلی مهربان و عاطفیای بود. همهچیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمهکار ماندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصۀ آن خانم که زنش نشد (همان: ۱/ ۱۱۶-۱۱۸). او تخیّل عجیب و غریبی داشت. خیلی آدم لطیفی بود، ولی خُب گاهی خُل میشد. میگفت: شبها وقتی سهتار میزنم، پریها با من خوباند؛ من ساز میزنم اینها میآیند تو استکانم میرقصند، رو طاقچه میرقصند، رو دوشم میرقصند. بعضی شبها هم با من لج هستند (همان: ۱/ ۱۳۱). شهریار آدم بدبینی هم بود تا جاییکه فکر میکرد روس و انگلیس دستبهدست هم دادهاند و میخواهند او را بکشند (همان: ۱/ ۱۲۴). توبۀ مضحکی هم کرد. از عاشق بودن و موسیقی و تریاک توبه کرد و گفت اینها مانع رسیدن به حق است. او از وقتی که از تهران به تبریز برگشت، دیگر افول، بلکه سقوط شعرش شروع شد. بعد از توبه شعر را هم به یک معنا کنار گذاشت و دیگر شعر عاشقانه نگفت. میگفت اینها همه حجاب است (همان: ۱/ ۱۳۲ الی۱۳۴).
هـمیشه جـنـگِ پـیغمبر جهاد است
دفاع است و هجوم از بد نهاد است...
بـجـز تــبــلـیـغ حـق کـاری نـدارد
بـه کـس اکـــراه و اجـــبـاری نـدارد
در ایران هم شکست ما عجب نیست
که از دین است مُعجز از عرب نیست
تـو مـو میبـیـنـی و مـن پـیچش مو
تــو ابـــرو مــن اشــارتـهای ابــرو
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
وگر دینی بماند این چند مدت
هـمـانـا از خــدا دان و حــقـیـقـت
وگرنه ایـن سـخن در گـوش جان گیر
که کس ایـمـان نمیآرد به شـمـشـیر
(شهریار، ۱۳۹۱: ۷۹۲-۷۹۳)
سرایندۀ منظومۀ مشهور «حیدربابا»، قبل از انقلاب در غزل «روسیاهی حجاب» و «دم بزن ای زن» به نقد حجاب و چادر پرداخت و در ادامه متعرض روحانیان شد. روسیاهی حجاب، که یکی از ابیات آن در ابتدای این یادداشت آمد، بعد از انقلاب از دیوان اشعار شهریار حذف شد. چنانکه بیت آخرِ دم بزن ای زن هم مورد سانسور قرار گرفت.
یـکدم ز حـقـوق مـدنـی دم بزن ای زن
ویـن دام سـیـهسلسله برهم بزن ای زن
ایـن جامـۀ ماتم به دل ما زده صد چاک
صد چاک در این جامۀ ماتم بزن ای زن
آبـسـتـن عـیـسـای تـکامل تـویـی آخر
پس چاک به پـیـراهـن مریم بزن ای زن
بگشای چو خـورشـیـد رخ و تـیر تجلی
بر دیـدۀ نامـحـرم و مـحـرم بزن ای زن
تـا زخــمــۀ سـازت بـدرد پـردۀ اوهـام
این نغمه گهی زیر و گهی بم بزن ای زن
با سـعی و عمل پـرچم اقـبال و شرف را
مـردانـه بـه سـرتـاسـر عالم بزن ای زن
بر برگ گلت شبنم اشک اینهمه بس نیست؟
دیگر به سـر و سـینۀ خود کم بزن ای زن
تـو ماه مقنّع به سر خود چه زنی مشت؟
آن مـشـت سـرِ شـیـخ معمّم بزن ای زن
(شهریار، ۱۳۴۲: ۱/ ۱۳۵-۱۳۶)
سرایندۀ غزل مشهور «علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را»، پس از انقلاب به ستایش بسیاری از شخصیتهای سیاسی ایران ازجمله محمد بهشتی، مرتضی مطهری، روحالله خمینی، محمود طالقانی، محمدجواد باهنر، علی شریعتی، محمدعلی رجایی، مصطفی چمران، میرحسین موسوی، اکبر هاشمی رفسنجانی و علی خامنهای پرداخت.
ایـن رهـبـر کـبـیر، خمینیِ بـتشـکن
خـط امـان خـود از امـام زمـان گـرفـت
گــــوهــر شــبــچـراغ رفـسـنـجـان
ای چـــراغ تــــو رهـــنــمــونِ دلــم
کــــفّــهیـی هــمتــراز خــامــنـهای
در تــــــرازوی آزمــــــــون دلـــم...
در رکــــوع و ســـجــود خــامـنـهای
مــن هــم از دور ســــرنــگـون دلــم
خــاصـه وقــت قـنوت او کـز غـیـب
دســـتـهـا مــیشــود ســتـون دلـــم
(شهریار، ۱۳۹۱: ۱۱۴۵-۱۱۴۶)
منابع:
_ شهریار، محمدحسین، ۱۳۴۲، دیوان شهریار، تهران، کتابفروشی خیام.
_ شهریار، محمدحسین، ۱۳۹۱، دیوان شهریار، تهران، نگاه.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۹۲، با چراغ و آینه، تهران، سخن.
_ عظیمی، میلاد و طَیِّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشتهای روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/Minavash
وگر دینی بماند این چند مدت
هـمـانـا از خــدا دان و حــقـیـقـت
وگرنه ایـن سـخن در گـوش جان گیر
که کس ایـمـان نمیآرد به شـمـشـیر
(شهریار، ۱۳۹۱: ۷۹۲-۷۹۳)
سرایندۀ منظومۀ مشهور «حیدربابا»، قبل از انقلاب در غزل «روسیاهی حجاب» و «دم بزن ای زن» به نقد حجاب و چادر پرداخت و در ادامه متعرض روحانیان شد. روسیاهی حجاب، که یکی از ابیات آن در ابتدای این یادداشت آمد، بعد از انقلاب از دیوان اشعار شهریار حذف شد. چنانکه بیت آخرِ دم بزن ای زن هم مورد سانسور قرار گرفت.
یـکدم ز حـقـوق مـدنـی دم بزن ای زن
ویـن دام سـیـهسلسله برهم بزن ای زن
ایـن جامـۀ ماتم به دل ما زده صد چاک
صد چاک در این جامۀ ماتم بزن ای زن
آبـسـتـن عـیـسـای تـکامل تـویـی آخر
پس چاک به پـیـراهـن مریم بزن ای زن
بگشای چو خـورشـیـد رخ و تـیر تجلی
بر دیـدۀ نامـحـرم و مـحـرم بزن ای زن
تـا زخــمــۀ سـازت بـدرد پـردۀ اوهـام
این نغمه گهی زیر و گهی بم بزن ای زن
با سـعی و عمل پـرچم اقـبال و شرف را
مـردانـه بـه سـرتـاسـر عالم بزن ای زن
بر برگ گلت شبنم اشک اینهمه بس نیست؟
دیگر به سـر و سـینۀ خود کم بزن ای زن
تـو ماه مقنّع به سر خود چه زنی مشت؟
آن مـشـت سـرِ شـیـخ معمّم بزن ای زن
(شهریار، ۱۳۴۲: ۱/ ۱۳۵-۱۳۶)
سرایندۀ غزل مشهور «علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را»، پس از انقلاب به ستایش بسیاری از شخصیتهای سیاسی ایران ازجمله محمد بهشتی، مرتضی مطهری، روحالله خمینی، محمود طالقانی، محمدجواد باهنر، علی شریعتی، محمدعلی رجایی، مصطفی چمران، میرحسین موسوی، اکبر هاشمی رفسنجانی و علی خامنهای پرداخت.
ایـن رهـبـر کـبـیر، خمینیِ بـتشـکن
خـط امـان خـود از امـام زمـان گـرفـت
گــــوهــر شــبــچـراغ رفـسـنـجـان
ای چـــراغ تــــو رهـــنــمــونِ دلــم
کــــفّــهیـی هــمتــراز خــامــنـهای
در تــــــرازوی آزمــــــــون دلـــم...
در رکــــوع و ســـجــود خــامـنـهای
مــن هــم از دور ســــرنــگـون دلــم
خــاصـه وقــت قـنوت او کـز غـیـب
دســـتـهـا مــیشــود ســتـون دلـــم
(شهریار، ۱۳۹۱: ۱۱۴۵-۱۱۴۶)
منابع:
_ شهریار، محمدحسین، ۱۳۴۲، دیوان شهریار، تهران، کتابفروشی خیام.
_ شهریار، محمدحسین، ۱۳۹۱، دیوان شهریار، تهران، نگاه.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۹۲، با چراغ و آینه، تهران، سخن.
_ عظیمی، میلاد و طَیِّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشتهای روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2👌1
📘مسخ
📝فرانتس کافکا
داستان «مسخ»، فروشندۀ جوانی به نام گِرِگور زامزا را به تصویر کشیده است که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند که به حشرهای بزرگ و عجیب تبدیل شده است. قهرمان رمان مسخ، انسانی است که جامعه و خانواده او را طرد کرده و این انسان ناخواسته به گوشۀ تنهایی خود پناه برده است.
زامزا بااینکه از شغلش متنفّر است، برای پرداخت قرض پدر و مادر و راحتی خانوادۀ خود از هیچ کوششی دریغ نمیکند اما خانواده قادر به تحمل او نیست و آنان بدون آنکه پسرِ مسخ شدهشان مزاحمتی برای آنان داشته باشد، خواهان جدایی از او و حتی مرگ وی هستند؛ لذا پس از اطلاع یافتن از مُردنش احساس آسودگی کرده و پدر خانواده شکرگزار خدا میشود.
این داستان برای نخستینبار توسط صادق هدایت ترجمه شد. علیاصغر حداد نیز از زبان اصلی به ترجمۀ مسخ پرداخت و خانم فرزانه طاهری هم بار دیگر این کتاب را با مؤخّرهای خواندنی از ولادیمیر ناباکوف به چاپ رساند. ناباکوف دربارۀ مسخ مینویسد:
اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناسانه بداند، به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است (ناباکوف، ۱۳۸۵: ذیل «دربارۀ مسخ»، ۸۹-۹۰).
منبع:
_ کافکا، فرانتس و ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۸۵، مسخ و دربارۀ مسخ، ترجمه فرزانه طاهری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📝فرانتس کافکا
داستان «مسخ»، فروشندۀ جوانی به نام گِرِگور زامزا را به تصویر کشیده است که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میبیند که به حشرهای بزرگ و عجیب تبدیل شده است. قهرمان رمان مسخ، انسانی است که جامعه و خانواده او را طرد کرده و این انسان ناخواسته به گوشۀ تنهایی خود پناه برده است.
زامزا بااینکه از شغلش متنفّر است، برای پرداخت قرض پدر و مادر و راحتی خانوادۀ خود از هیچ کوششی دریغ نمیکند اما خانواده قادر به تحمل او نیست و آنان بدون آنکه پسرِ مسخ شدهشان مزاحمتی برای آنان داشته باشد، خواهان جدایی از او و حتی مرگ وی هستند؛ لذا پس از اطلاع یافتن از مُردنش احساس آسودگی کرده و پدر خانواده شکرگزار خدا میشود.
این داستان برای نخستینبار توسط صادق هدایت ترجمه شد. علیاصغر حداد نیز از زبان اصلی به ترجمۀ مسخ پرداخت و خانم فرزانه طاهری هم بار دیگر این کتاب را با مؤخّرهای خواندنی از ولادیمیر ناباکوف به چاپ رساند. ناباکوف دربارۀ مسخ مینویسد:
اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناسانه بداند، به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است (ناباکوف، ۱۳۸۵: ذیل «دربارۀ مسخ»، ۸۹-۹۰).
منبع:
_ کافکا، فرانتس و ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۸۵، مسخ و دربارۀ مسخ، ترجمه فرزانه طاهری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘روزها در راه
📝شاهرخ مسکوب
بعد از ده سال برگشتم به ایران... در یک ماهونیمی که در تهران بودم کسی را خشنود و راضی ندیدم. تا کی میتوان بر انبوه ناراضیان حکومت کرد؟ سالهای سال؟ متأسفانه در شوروی این کار عملی شد. وای بر ما... حسرت گذشته کم نیست، حسرت روزگار همان طاغوت بلندپرواز و پرت و درباریان کونلیس خایهمالِ دروغ... انقلاب نشان داد از ماست که برماست و توده از طبقه حاکم اگر ظالمتر و نادانتر نباشد، عادلتر و آگاهتر نیست. آن طبقۀ حاکم با خوب و بدش از میان خودمان سبز شده بود. این یکی هم همینطور (مسکوب، ۱۳۷۹: ۲/ ۴۶۸-۴۶۹). ما ایرانیها مردمی هستیم که پرسش نمیکنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفتۀ ایمانیم نه مَرد فلسفه و تفکّر (همان: ۱/ ۲۵۷).
کتاب خواندنی «روزها در راه»، یادداشتهای روزانۀ شاهرخ مِسکوب (۱۳۰۲-۱۳۸۴) از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۶ است که در قالب دو جلد و بالغ بر هفتصد صفحه در پاریس انتشار یافته است. یادداشتهایی ساده، روان، آموزنده، ارزشمند و تا حدودی صریح و بدون رتوش که پیرامون فلسفه، ادبیات، سیاست، زندگی و دشواریهای زیستن در غربت نگاشته شده است.
این کتاب، حدیث نفسِ نویسندهای است که باآنکه متولّد بابل بوده و مدّتی در تهران و سالها در فرانسه سکونت داشته است، اما سالهای سپری شدۀ او در اصفهان، وی را شیفتۀ این شهر کرد و همواره بر آن اعتقاد بود که هیچجا و هیچ شهری را به اندازۀ اصفهان دوست ندارد (همان: ۲/ ۴۲۴).
مسکوب یادداشتهای خود را از دو ماه قبل از انقلاب جمهوری اسلامی ایران آغاز میکند:
چند لحظه پیش رادیو میگفت بین یک میلیونونیم تا دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند و به ضدّ شاه تظاهرات میکنند. گمان میکنم این جواب آن است که میگفت هر کس نمیخواهد گذرنامهاش را بگیرد و برود هزار تومانش را هم میبخشیم. و یا اینکه میگفت دم مخالفان را میگیریم و مثل موش بیرون میاندازیم (همان: ۱/ ۲۰). انگار ارتش ایران [این ارتش وحشی با آن کشتارهای دیوانهوار] جز ملت ایران دشمنی نمیشناسد و فقط برای جنگ با این دشمن تربیت شده است (همان: ۱/ ۴۲).
این نویسندۀ نامدار ایرانی ضمن انتقاد از حکومت پهلوی و اشاره به کتاب «ولایت فقیهِ» خمینی که پیش از انقلاب خوانده است، متعرّض جمهوری اسلامی شده و از به وجود آمدن دیکتاتوری دیگری به نام دیکتاتوری نعلین خبر میدهد که خود را جانشینان بیچونوچرای امام زمان و حاکمان عادل بر کلّ جهان میپندارند که گاه به نظر میآید شالودۀ سیاستِ داخلی و خارجی آنان در دو کلمه خلاصه میشود: حجاب و فحش (همان: ۱/ ۱۶-۷۱؛ ۲/ ۵۲۸)!
هرجا عکس آریامهر پایین آمده، عکس آیتالله بالا رفته. اگر با شنیدن نام محمد ملت یکبار صلوات میفرستند با نام آیتالله سهبار صلوات میفرستند... یکی از بازیهای روزگار هم اینست که مردم برای آزادی با ایثار و بیدریغ به شهادت میرسند تا یکی تنها به موجب آنکه وابسته به آقاست حدود آزادی آنها را معین کند. این را میگویند نیشخند انقلاب (همان: ۱/ ۵۲). امروز در روزنامۀ آیندگان در مصاحبۀ آیتالله این جملهها دیده میشود: مخالفت با حکومت بازرگان مخالفت با شرع است و جزایش بسیار زیاد، در فقهِ اسلام قیام بر ضد حکومت اسلامی، قیام بر ضد خداست (همان: ۱/ ۵۶).
شاهرخ مسکوب با همۀ انتقاداتی که به سیاستهای حاکم در ایران دوران پهلوی و جمهوری اسلامی دارد، سیاستهای کثیف و ظالمانۀ دولتهای زورگو و کشورهای غربی را نیز فراموش نمیکند و مینویسد:
در فکرم که چرا وقتی عراق قطعنامههای شورای امنیت را اجرا نمیکند میزنندش ولی وقتی اسرائیل اجرا نمیکند به روی خودشان نمیآورند. بیعدالتی دنیا آزارم میدهد (همان: ۲/ ۵۴۸).
شاهرخ مسکوب سالها عضو حزب توده بود، هرچند در ادامۀ زندگی از این حزب خارج شد و به انقاد از آن پرداخت (همان: ۱/ ۱۷۳). این شاهنامهپژوه مشهور، یک سالونیم بعد از انقلاب، ساکن پاریس گشت و به سبب مشکلات مالی در یک مغازه شاگردِ عکاس شد. کاری که سالهای مدید گاه به صورت پارهوقت و گاه از ساعت هشتونیم صبح تا هفتونیم بعدازظهر بدان اشتغال داشت (همان: ۲/ ۴۳۱-۵۱۶-۵۴۷).
از دیگر نکتههای این کتاب میتوان به مسافرتهای مختلف مسکوب و خانوادهاش، ارتباط او با پسرش اردشیر (از همسر اول)، علاقۀ بسیار او و دخترش غزاله (از همسر دوم) به یکدیگر و نگرانیها و پرسشهای جالب غزاله از پدر اشاره کرد. چنانکه بخش بسیاری از این یادداشتها را نیز نقد نویسندگان و کتابهای خواندهشدهشان توسط شاهرخ مسکوب به چهار زبان مختلف تشکیل میدهد. بدبختانه این سهچهار سال اخیر گذشتهام انتخابی نبود، بر من تحمیل شد. و به ناچار به جای فردوسی و حافظ و دیگران در مجلسی و کلینی و... غرق شدهام (همان: ۱/ ۱۷۹).
https://t.iss.one/Minavash
📝شاهرخ مسکوب
بعد از ده سال برگشتم به ایران... در یک ماهونیمی که در تهران بودم کسی را خشنود و راضی ندیدم. تا کی میتوان بر انبوه ناراضیان حکومت کرد؟ سالهای سال؟ متأسفانه در شوروی این کار عملی شد. وای بر ما... حسرت گذشته کم نیست، حسرت روزگار همان طاغوت بلندپرواز و پرت و درباریان کونلیس خایهمالِ دروغ... انقلاب نشان داد از ماست که برماست و توده از طبقه حاکم اگر ظالمتر و نادانتر نباشد، عادلتر و آگاهتر نیست. آن طبقۀ حاکم با خوب و بدش از میان خودمان سبز شده بود. این یکی هم همینطور (مسکوب، ۱۳۷۹: ۲/ ۴۶۸-۴۶۹). ما ایرانیها مردمی هستیم که پرسش نمیکنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفتۀ ایمانیم نه مَرد فلسفه و تفکّر (همان: ۱/ ۲۵۷).
کتاب خواندنی «روزها در راه»، یادداشتهای روزانۀ شاهرخ مِسکوب (۱۳۰۲-۱۳۸۴) از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۶ است که در قالب دو جلد و بالغ بر هفتصد صفحه در پاریس انتشار یافته است. یادداشتهایی ساده، روان، آموزنده، ارزشمند و تا حدودی صریح و بدون رتوش که پیرامون فلسفه، ادبیات، سیاست، زندگی و دشواریهای زیستن در غربت نگاشته شده است.
این کتاب، حدیث نفسِ نویسندهای است که باآنکه متولّد بابل بوده و مدّتی در تهران و سالها در فرانسه سکونت داشته است، اما سالهای سپری شدۀ او در اصفهان، وی را شیفتۀ این شهر کرد و همواره بر آن اعتقاد بود که هیچجا و هیچ شهری را به اندازۀ اصفهان دوست ندارد (همان: ۲/ ۴۲۴).
مسکوب یادداشتهای خود را از دو ماه قبل از انقلاب جمهوری اسلامی ایران آغاز میکند:
چند لحظه پیش رادیو میگفت بین یک میلیونونیم تا دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند و به ضدّ شاه تظاهرات میکنند. گمان میکنم این جواب آن است که میگفت هر کس نمیخواهد گذرنامهاش را بگیرد و برود هزار تومانش را هم میبخشیم. و یا اینکه میگفت دم مخالفان را میگیریم و مثل موش بیرون میاندازیم (همان: ۱/ ۲۰). انگار ارتش ایران [این ارتش وحشی با آن کشتارهای دیوانهوار] جز ملت ایران دشمنی نمیشناسد و فقط برای جنگ با این دشمن تربیت شده است (همان: ۱/ ۴۲).
این نویسندۀ نامدار ایرانی ضمن انتقاد از حکومت پهلوی و اشاره به کتاب «ولایت فقیهِ» خمینی که پیش از انقلاب خوانده است، متعرّض جمهوری اسلامی شده و از به وجود آمدن دیکتاتوری دیگری به نام دیکتاتوری نعلین خبر میدهد که خود را جانشینان بیچونوچرای امام زمان و حاکمان عادل بر کلّ جهان میپندارند که گاه به نظر میآید شالودۀ سیاستِ داخلی و خارجی آنان در دو کلمه خلاصه میشود: حجاب و فحش (همان: ۱/ ۱۶-۷۱؛ ۲/ ۵۲۸)!
هرجا عکس آریامهر پایین آمده، عکس آیتالله بالا رفته. اگر با شنیدن نام محمد ملت یکبار صلوات میفرستند با نام آیتالله سهبار صلوات میفرستند... یکی از بازیهای روزگار هم اینست که مردم برای آزادی با ایثار و بیدریغ به شهادت میرسند تا یکی تنها به موجب آنکه وابسته به آقاست حدود آزادی آنها را معین کند. این را میگویند نیشخند انقلاب (همان: ۱/ ۵۲). امروز در روزنامۀ آیندگان در مصاحبۀ آیتالله این جملهها دیده میشود: مخالفت با حکومت بازرگان مخالفت با شرع است و جزایش بسیار زیاد، در فقهِ اسلام قیام بر ضد حکومت اسلامی، قیام بر ضد خداست (همان: ۱/ ۵۶).
شاهرخ مسکوب با همۀ انتقاداتی که به سیاستهای حاکم در ایران دوران پهلوی و جمهوری اسلامی دارد، سیاستهای کثیف و ظالمانۀ دولتهای زورگو و کشورهای غربی را نیز فراموش نمیکند و مینویسد:
در فکرم که چرا وقتی عراق قطعنامههای شورای امنیت را اجرا نمیکند میزنندش ولی وقتی اسرائیل اجرا نمیکند به روی خودشان نمیآورند. بیعدالتی دنیا آزارم میدهد (همان: ۲/ ۵۴۸).
شاهرخ مسکوب سالها عضو حزب توده بود، هرچند در ادامۀ زندگی از این حزب خارج شد و به انقاد از آن پرداخت (همان: ۱/ ۱۷۳). این شاهنامهپژوه مشهور، یک سالونیم بعد از انقلاب، ساکن پاریس گشت و به سبب مشکلات مالی در یک مغازه شاگردِ عکاس شد. کاری که سالهای مدید گاه به صورت پارهوقت و گاه از ساعت هشتونیم صبح تا هفتونیم بعدازظهر بدان اشتغال داشت (همان: ۲/ ۴۳۱-۵۱۶-۵۴۷).
از دیگر نکتههای این کتاب میتوان به مسافرتهای مختلف مسکوب و خانوادهاش، ارتباط او با پسرش اردشیر (از همسر اول)، علاقۀ بسیار او و دخترش غزاله (از همسر دوم) به یکدیگر و نگرانیها و پرسشهای جالب غزاله از پدر اشاره کرد. چنانکه بخش بسیاری از این یادداشتها را نیز نقد نویسندگان و کتابهای خواندهشدهشان توسط شاهرخ مسکوب به چهار زبان مختلف تشکیل میدهد. بدبختانه این سهچهار سال اخیر گذشتهام انتخابی نبود، بر من تحمیل شد. و به ناچار به جای فردوسی و حافظ و دیگران در مجلسی و کلینی و... غرق شدهام (همان: ۱/ ۱۷۹).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤3👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
داستانهای بیدپای را تازگی تمام کردم. بعد از دو سالواندی اولبار بود که متنی فارسی را با اشتیاق و سربلندی میخواندم. هم لذت میبردم و هم چیز یاد میگرفتم. زبان چنان ساده و روان است که آدم حیرت میکند، در ضمن هرگز نمیافتد و مبتذل نمیشود. حیف که این ناشناخته ماند و آن ترجمۀ پُرمدعا، مغلق و فضل فروشانۀ نصرالله منشی [کلیلهودمنه] که من هرگز نتوانستم آن را تمام کنم چنان رواجی پیدا کرد (همان: ۱/ ۱۹۴).
دارم ترجمۀ هدایت را از مسخ کافکا میخوانم. چقدر بد است. فارسی حیرتآوری است. بیشتر جملهها سر و ته ندارند... حالا از خودم میپرسم این زبان هدایت است؟ خوشبختانه اصل را دارم، باید ترجمه را دور بیندازم (همان: ۱/ ۲۱۱). کافکا را به زور شاهنامه میخوانم، آنهم با چه مرارتی... البته کافکا نویسندۀ بزرگی است. همچنانکه میخوانی پشتت از هوش سنگدل و نگاه شکافندۀ او میلرزد... این نویسندۀ بزرگ را من دوست ندارم ولی باید بخوانم که چشم و گوش باز بشود. مجبورم (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۳).
نظامی تمام شد. اقبالنامه و لیلی و مجنون. چیز چندانی نصیب خواننده نمیشود. ملالآور است. به سرعت و نظرانداز خواندم. بهترین کارش خسرو و شیرین است. شاعر توانایی است ولی ابداً شاعر بزرگی نیست. باید اشکال در جایی باشد که اینهمه در دیگران اثر کرده و آیندگان اینهمه از او تقلید کردهاند و قرنها سرمشق آنها بوده است. وای به شعور و درک آنها که او را با فردوسی مقایسه میکنند (همان: ۱/ ۲۳۹).
حافظِ شاملو خیلی مزخرف است (همان: ۱/ ۳۱۷). چنانکه از سادهلوحی این پیامبر لجوج [احمد کسروی] آدم دلش میگیرد (همان: ۲/ ۴۳۷). این روزها از بس حجازی و فاضل و دشتی خواندهام در گرداب ابتذال غرق شدهام. کار به جایی رسیده که میگویم باز صد رحمت به حجازی! چیزی مبتذلتر از «فتنهِ» علی دشتی در بیادبیاتی جهان میتوان سراغ کرد (همان: ۲/ ۵۸)؟
کوه جادو [نوشتۀ توماس مان] را بالاخره چند روز پیش به زحمت تمام کردم. رمان بزرگِ بدی است. احتمالاً یکی از رمانهای بزرگ این قرن، ولی بد است. داستان، داستان که نیست و مهم هم نیست که داستان نباشد ولی کتاب ساخت درستی ندارد... کتاب فضلفروش است. از اختراع گرامافون و بعد موسیقی و اپرا تا کالبدشناسی پوست و غیره. بدتر از این، نویسنده دائماً توجه دارد که نویسندهای بزرگ و در فن نویسندگی استاد است و همین مایۀ پُرحرفی میشود. به هرحال چند ماهی را با لحظات خوب و بد و دوستی و بیزاری در این کتاب گذراندم (همان: ۱/ ۳۶۳-۳۶۴).
شاهرخ مسکوب طی چند ماه «در جستجوی زمان از دست رفته» را نیز خوانده و به تمجید از این رمان پرداخته است. هرچند مارسل پروست را نویسندهای میخواند که پُرحرفی او بیمارگونه و حتی آزاردهنده است:
پُرحرفی پروست و پرداختن بیش از حد به جزئیات و رویهمرفته وراجی وحشتناک او آزارم میدهد (همان: ۲/ ۶۵۲-۶۶۰).
او معتقد است که هوشنگ گلشیری با ادبیات جدید جهان آشناست. دریافت و استنباطش از ادبیات امروزیتر از محمود دولتآبادی است، ولی در یک مورد یکساناند. هر دو خود را دست بالا میگیرند. گلشیری ماه گذشته در فرانسه طی یک جلسۀ سؤال و جواب میگفت بهتر است نورسیدگان و صداهای دیگر هم در ادبیات امروز باشد که فقط ما چندتا قلّه نباشیم! گمان میکنم منظورش از چند قلّه، شاملو، اخوان، خودش و دولتآبادی بود که تازه او را نمیپسندید و در گفتگو چندبار گفت که از او «جای خالی سلوچ» را میپسندد (یعنی کلیدر را نه) آنهم با حذف یک سوم... که اگر بگذریم، حُسن پاسخها صراحتشان بود و خالی بودن از شکستهنفسی دروغین مرسوم ما: اختیار دارین، ما که قابل نیستیم و...
سخنرانی گلشیری اقلاً از مال شاملو (در برکلی) بهتر بود. حرفهای جاهلانه درباره جمشید و ضحاک و اساطیر، غلط زیادی دربارۀ فردوسی که کلکزن بود و منافع طبقاتی خودش را میپایید و لاطائلات دلبهمزنی از اینگونه که از حد تبلیغات عوامانه حزب تودۀ سالهای بیست تجاوز نمیکند... دولتآبادی هم در تعریف از خود [در سخنرانی لندن به شرط آنکه کیهان لندن مضمون سخنرانی را درست نقل کرده باشد. محمود دولتآبادی نویسندۀ مستعد و کماطلاعی است که فارسی را خوب میداند (همان: ۲/ ۴۳۹)] دسته گلهای ریز و درشتی به آب داد. همۀ این گندهگوییها گذشته از خودشیفتگی هنرمندان علت دیگری هم دارد: عقبافتادگی و بیخبری جهان سومی که غافل از همهجا در خُم خودمان فرو میرویم و بیرون میآییم و میگوییم بهبه. این منم طاووس علیین شده (همان: ۲/ ۴۵۶).
https://t.iss.one/Minavash
داستانهای بیدپای را تازگی تمام کردم. بعد از دو سالواندی اولبار بود که متنی فارسی را با اشتیاق و سربلندی میخواندم. هم لذت میبردم و هم چیز یاد میگرفتم. زبان چنان ساده و روان است که آدم حیرت میکند، در ضمن هرگز نمیافتد و مبتذل نمیشود. حیف که این ناشناخته ماند و آن ترجمۀ پُرمدعا، مغلق و فضل فروشانۀ نصرالله منشی [کلیلهودمنه] که من هرگز نتوانستم آن را تمام کنم چنان رواجی پیدا کرد (همان: ۱/ ۱۹۴).
دارم ترجمۀ هدایت را از مسخ کافکا میخوانم. چقدر بد است. فارسی حیرتآوری است. بیشتر جملهها سر و ته ندارند... حالا از خودم میپرسم این زبان هدایت است؟ خوشبختانه اصل را دارم، باید ترجمه را دور بیندازم (همان: ۱/ ۲۱۱). کافکا را به زور شاهنامه میخوانم، آنهم با چه مرارتی... البته کافکا نویسندۀ بزرگی است. همچنانکه میخوانی پشتت از هوش سنگدل و نگاه شکافندۀ او میلرزد... این نویسندۀ بزرگ را من دوست ندارم ولی باید بخوانم که چشم و گوش باز بشود. مجبورم (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۳).
نظامی تمام شد. اقبالنامه و لیلی و مجنون. چیز چندانی نصیب خواننده نمیشود. ملالآور است. به سرعت و نظرانداز خواندم. بهترین کارش خسرو و شیرین است. شاعر توانایی است ولی ابداً شاعر بزرگی نیست. باید اشکال در جایی باشد که اینهمه در دیگران اثر کرده و آیندگان اینهمه از او تقلید کردهاند و قرنها سرمشق آنها بوده است. وای به شعور و درک آنها که او را با فردوسی مقایسه میکنند (همان: ۱/ ۲۳۹).
حافظِ شاملو خیلی مزخرف است (همان: ۱/ ۳۱۷). چنانکه از سادهلوحی این پیامبر لجوج [احمد کسروی] آدم دلش میگیرد (همان: ۲/ ۴۳۷). این روزها از بس حجازی و فاضل و دشتی خواندهام در گرداب ابتذال غرق شدهام. کار به جایی رسیده که میگویم باز صد رحمت به حجازی! چیزی مبتذلتر از «فتنهِ» علی دشتی در بیادبیاتی جهان میتوان سراغ کرد (همان: ۲/ ۵۸)؟
کوه جادو [نوشتۀ توماس مان] را بالاخره چند روز پیش به زحمت تمام کردم. رمان بزرگِ بدی است. احتمالاً یکی از رمانهای بزرگ این قرن، ولی بد است. داستان، داستان که نیست و مهم هم نیست که داستان نباشد ولی کتاب ساخت درستی ندارد... کتاب فضلفروش است. از اختراع گرامافون و بعد موسیقی و اپرا تا کالبدشناسی پوست و غیره. بدتر از این، نویسنده دائماً توجه دارد که نویسندهای بزرگ و در فن نویسندگی استاد است و همین مایۀ پُرحرفی میشود. به هرحال چند ماهی را با لحظات خوب و بد و دوستی و بیزاری در این کتاب گذراندم (همان: ۱/ ۳۶۳-۳۶۴).
شاهرخ مسکوب طی چند ماه «در جستجوی زمان از دست رفته» را نیز خوانده و به تمجید از این رمان پرداخته است. هرچند مارسل پروست را نویسندهای میخواند که پُرحرفی او بیمارگونه و حتی آزاردهنده است:
پُرحرفی پروست و پرداختن بیش از حد به جزئیات و رویهمرفته وراجی وحشتناک او آزارم میدهد (همان: ۲/ ۶۵۲-۶۶۰).
او معتقد است که هوشنگ گلشیری با ادبیات جدید جهان آشناست. دریافت و استنباطش از ادبیات امروزیتر از محمود دولتآبادی است، ولی در یک مورد یکساناند. هر دو خود را دست بالا میگیرند. گلشیری ماه گذشته در فرانسه طی یک جلسۀ سؤال و جواب میگفت بهتر است نورسیدگان و صداهای دیگر هم در ادبیات امروز باشد که فقط ما چندتا قلّه نباشیم! گمان میکنم منظورش از چند قلّه، شاملو، اخوان، خودش و دولتآبادی بود که تازه او را نمیپسندید و در گفتگو چندبار گفت که از او «جای خالی سلوچ» را میپسندد (یعنی کلیدر را نه) آنهم با حذف یک سوم... که اگر بگذریم، حُسن پاسخها صراحتشان بود و خالی بودن از شکستهنفسی دروغین مرسوم ما: اختیار دارین، ما که قابل نیستیم و...
سخنرانی گلشیری اقلاً از مال شاملو (در برکلی) بهتر بود. حرفهای جاهلانه درباره جمشید و ضحاک و اساطیر، غلط زیادی دربارۀ فردوسی که کلکزن بود و منافع طبقاتی خودش را میپایید و لاطائلات دلبهمزنی از اینگونه که از حد تبلیغات عوامانه حزب تودۀ سالهای بیست تجاوز نمیکند... دولتآبادی هم در تعریف از خود [در سخنرانی لندن به شرط آنکه کیهان لندن مضمون سخنرانی را درست نقل کرده باشد. محمود دولتآبادی نویسندۀ مستعد و کماطلاعی است که فارسی را خوب میداند (همان: ۲/ ۴۳۹)] دسته گلهای ریز و درشتی به آب داد. همۀ این گندهگوییها گذشته از خودشیفتگی هنرمندان علت دیگری هم دارد: عقبافتادگی و بیخبری جهان سومی که غافل از همهجا در خُم خودمان فرو میرویم و بیرون میآییم و میگوییم بهبه. این منم طاووس علیین شده (همان: ۲/ ۴۵۶).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤2👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
دیروز ساعدی تلفن کرد. در ضمن صحبت گفت با ما سرسنگینی. گفتم اشتباه میکنی، سرسنگین نیستم اما تو دلم باهات دعوا دارم. او هم مثل خیلیهای دیگر حرفهای بیمسئولیت میزند و ژستها یا اقدامات سیاسی نسنجیده میکند. فقط هوای عکسالعمل عوام را دارند. چیزی بگویند و کاری بکنند که خوشایند هواداران و مریدان باشد. عوامفریفته و درنتیجه خودفریفته عواماند و به همین سبب جرئت روبهرو شدن با حقیقت را ندارند (همان: ۱/ ۲۱۱). قرار بود بروم به سراغش، در این میانه همکاریش با مجاهدین، شرکت در راهپیمایی آنها و مقالات شورا آشکار شد و رغبت نکردم بهوعده وفا کنم. خدابیامرز نویسنده برجسته اما سیاستپیشۀ بدی بود و اندیشههای سیاسی سطحی به نویسندگیاش هم لطمه زده بود. کارهای آخرش یکی از یکی بدتر بود (همان: ۱/ ۲۷۱).
منبع:
_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
https://t.iss.one/Minavash
دیروز ساعدی تلفن کرد. در ضمن صحبت گفت با ما سرسنگینی. گفتم اشتباه میکنی، سرسنگین نیستم اما تو دلم باهات دعوا دارم. او هم مثل خیلیهای دیگر حرفهای بیمسئولیت میزند و ژستها یا اقدامات سیاسی نسنجیده میکند. فقط هوای عکسالعمل عوام را دارند. چیزی بگویند و کاری بکنند که خوشایند هواداران و مریدان باشد. عوامفریفته و درنتیجه خودفریفته عواماند و به همین سبب جرئت روبهرو شدن با حقیقت را ندارند (همان: ۱/ ۲۱۱). قرار بود بروم به سراغش، در این میانه همکاریش با مجاهدین، شرکت در راهپیمایی آنها و مقالات شورا آشکار شد و رغبت نکردم بهوعده وفا کنم. خدابیامرز نویسنده برجسته اما سیاستپیشۀ بدی بود و اندیشههای سیاسی سطحی به نویسندگیاش هم لطمه زده بود. کارهای آخرش یکی از یکی بدتر بود (همان: ۱/ ۲۷۱).
منبع:
_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍4❤3
Forwarded from پارسیشناسی
فهرست برخی کانالهای تلگرامی سودمند در زمینۀ زبان و ادبیات
فهرست زیر بهصورت الفبایی و براساس نام کانال مرتب شدهاست. نام گردانندۀ کانال نیز پس از نشانۀ | آمدهاست. این فهرست بهروز خواهد شد.
آرخش | آرش اکبری مفاخر
آواز سرخ | سلمان ساکت
ادبآموز | رضا خبازها
از روسی | محمدمهدی یزدانی
از ویرایش | فرهاد قربانزاده
انجمن زبانشناسی ایران
انجمن مبارزه با نشر جعلیات
اوراق پریشان | محمدرضا ضیاء
ایران فهرست
بزمآورد | سید سعید میرمحمدصادق
بنیاد پژوهشهای ایران باستان آژیار | میثم محمدی و نیما آصفی
پارسیشناسی | منوچهر فروزنده فرد و همکاران
تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایرانزمین | ج. ط. نژند
تالار آینه | منیرهالسادات قریشی امیری و جویا جهانبخش
تعلیق | علی پیرحیاتی
جستارهای ابوالفضل خطیبی | فریبا شکوهی
چشموچراغ | سمانه ملکخانی و همکاران
چهارخطی | سید علی میرافضلی
دقایق زبانی | ع. پارسازاده
دهخدا
راوی | رضا خبازها و بابک سلمانی
سایهسار | سایه اقتصادینیا
شعر، فرهنگ و ادبیات | محسن احمدوندی
صراحی | منوچهر فروزنده فرد
علیاکبر یاغیتبار
فرهنگستان زبان و ادب فارسی
فصلنامۀ قلم | محسن احمدوندی و همکاران
فقهاللغه | میثم محمدی
فن ادبیات | علی شاپوران
قصۀ ارباب معرفت | محمد سوری
قلمانداز | مسعود راستیپور
کتاب عیلام (کتابستان) | سعید مهدویفر
کتابخانۀ تخصصی ادبیات | اسماعیل مهدوی راد
کتابخانۀ فرهنگ و زبانهای باستانی | میثم محمدی و نیما آصفی
کتابهای مجاز | منوچهر فروزنده فرد
گاهنامۀ ادبی | محسن شریفی صحی
گزیده | همایون شکری
گنجینۀ زبانهای ایرانی | اسفندیار طاهری
گویشور (وابسته به پارسیشناسی) | منوچهر فروزنده فرد و همکاران
مالیخولیا | آرش عبداللهنژاد
مجمع پریشانی | سهیل یاری گلدره
معیننامک | معین پایدار
مقالات دکتر علیاشرف صادقی | علیاشرف صادقی و همکاران
مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب
مهدی نوریان
میناوش | میثم موسوی
نخبۀ شاهنامه | علی شاپوران
نوشتگان | میلاد بیگدلو
واریانی | علی رحیمی واریانی
والایش | بهمن بنیهاشمی
ویر ویرایش | محمد یوسفیشیرازی
هفت شهر عشق | علی کاملی
🌐 پارسیشناسی: دانشنامۀ برخط زبان و ادبیات 🌐
@parsishenasi
فهرست زیر بهصورت الفبایی و براساس نام کانال مرتب شدهاست. نام گردانندۀ کانال نیز پس از نشانۀ | آمدهاست. این فهرست بهروز خواهد شد.
آرخش | آرش اکبری مفاخر
آواز سرخ | سلمان ساکت
ادبآموز | رضا خبازها
از روسی | محمدمهدی یزدانی
از ویرایش | فرهاد قربانزاده
انجمن زبانشناسی ایران
انجمن مبارزه با نشر جعلیات
اوراق پریشان | محمدرضا ضیاء
ایران فهرست
بزمآورد | سید سعید میرمحمدصادق
بنیاد پژوهشهای ایران باستان آژیار | میثم محمدی و نیما آصفی
پارسیشناسی | منوچهر فروزنده فرد و همکاران
تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایرانزمین | ج. ط. نژند
تالار آینه | منیرهالسادات قریشی امیری و جویا جهانبخش
تعلیق | علی پیرحیاتی
جستارهای ابوالفضل خطیبی | فریبا شکوهی
چشموچراغ | سمانه ملکخانی و همکاران
چهارخطی | سید علی میرافضلی
دقایق زبانی | ع. پارسازاده
دهخدا
راوی | رضا خبازها و بابک سلمانی
سایهسار | سایه اقتصادینیا
شعر، فرهنگ و ادبیات | محسن احمدوندی
صراحی | منوچهر فروزنده فرد
علیاکبر یاغیتبار
فرهنگستان زبان و ادب فارسی
فصلنامۀ قلم | محسن احمدوندی و همکاران
فقهاللغه | میثم محمدی
فن ادبیات | علی شاپوران
قصۀ ارباب معرفت | محمد سوری
قلمانداز | مسعود راستیپور
کتاب عیلام (کتابستان) | سعید مهدویفر
کتابخانۀ تخصصی ادبیات | اسماعیل مهدوی راد
کتابخانۀ فرهنگ و زبانهای باستانی | میثم محمدی و نیما آصفی
کتابهای مجاز | منوچهر فروزنده فرد
گاهنامۀ ادبی | محسن شریفی صحی
گزیده | همایون شکری
گنجینۀ زبانهای ایرانی | اسفندیار طاهری
گویشور (وابسته به پارسیشناسی) | منوچهر فروزنده فرد و همکاران
مالیخولیا | آرش عبداللهنژاد
مجمع پریشانی | سهیل یاری گلدره
معیننامک | معین پایدار
مقالات دکتر علیاشرف صادقی | علیاشرف صادقی و همکاران
مؤسسۀ پژوهشی میراث مکتوب
مهدی نوریان
میناوش | میثم موسوی
نخبۀ شاهنامه | علی شاپوران
نوشتگان | میلاد بیگدلو
واریانی | علی رحیمی واریانی
والایش | بهمن بنیهاشمی
ویر ویرایش | محمد یوسفیشیرازی
هفت شهر عشق | علی کاملی
🌐 پارسیشناسی: دانشنامۀ برخط زبان و ادبیات 🌐
@parsishenasi
👍4
📘شهریار
📝ماکیاولی
یکی از کتابهای مختصر و جنجالی جهان، کتاب «شهریار» است که توسط دیپلمات و فیلسوف فلورانسی، نیکولو ماکیاولی (۱۴۶۹-۱۵۲۷)، نگاشته شده است. برتراند راسل در کتاب «تاریخ فلسفۀ غرب» مینویسد:
عادت بر این جاری است که اشخاص از شنیدن عقاید ماکیاولی اظهار شگفتزدگی میکنند و مسلماً او گاهی شگفتانگیز هم هست. اما بسیاری از فلاسفۀ دیگر نیز اگر به همیناندازه از تلبیس و ریا بری میبودند به همیناندازه شگفتانگیز مینمودند. کسانی که پس از خواندن «امیر»، «گفتارها» را نخوانند در معرض این احتمال قرار دارند که منظرۀ بسیار یکجانبهای از عقاید ماکیاولی بهدست آورند. [هرچند] اگر ماکیاولی امروز زنده میبود، هیتلر را مورد تحسین و تمجید قرار میداد (راسل، ۱۳۵۱: ۲۳ الی۲۶).
کتاب شهریار، اثری در جهت چگونگی پادشاهی و حکومت بر مردم است که گذشته از نکات بیپرده و عاری از ریا، مملو از آموزش نیرنگ، دروغگویی و دیکتاتوری است. ماکیاولی ضمن تمجید از موسی و کورش (شهریار، ۱۳۶۶: ۴۴-۴۵)، در سرتاسر این کتاب، خصوصاً فصل هیجدهم، به دفاع و تبلیغ از اصلِ «هدف وسیله را توجیه میکند» میپردازد. اصل و قاعدهای که سیاستمداران به خوبی با آن مأنوس هستند و او ظاهراً هیچگاه صراحتاً آن را به زبان نیاورده است.
کسی که به سروری شهری دست یابد که به آزادی خو گرفته است و آن را ویران نکند، اسباب سرنگونی خود را فراهم کرده است. زیرا هنگامی که اسباب شورش فراهم شود این شهر به نام آزادی و نهادهای دیرینۀ خویش بهپا خواهد خاست (همان: ۴۳). شهریار میباید خواهان آن باشد که به نرمخویی نامدار شود نه به سنگدلی؛ ولی میباید بپاید که وی را نرمخویی بیجا نباشد... پس هرگاه مسئلۀ یگانگی و فرمانبرداری رعایا در میان باشد، شهریار نمیباید باکی از آن داشته باشد که وی را ستمگر بنامند... اینجا این پرسش پیش میآید که از این دو حال کدامین بهتر است: آیا بهتر آنست که بیش دوستمان بدارند تا از ما بترسند یا آنکه بیش بترسند تا دوستمان بدارند؟
پاسخ این است که هر دو: یعنی هم بترسند و هم دوست بدارند، اما از آنجا که داشتن این هر دو حال با هم دشوار است، اگر قرار باشد که یکی از آن دو را برگزینیم باید گفت همان به که بیش بترسند تا دوست بدارند (همان: ۸۲-۸۳).
آزمونهای دوران زندگی ما را چنین آموخته است که شهریارانی که کارهای گران از دستشان برآمده است آنانی بودهاند که راستکرداری را به چیزی نشمردهاند و با نیرنگ آدمیان را به بازی گرفتهاند (همان: ۸۶). میباید بدانید که برای ستیزیدن با دیگران دو راه در پیش است: یکی با قانون؛ دیگری با زور. روش نخستین در خور انسان است و دومین، روش دَدان؛ و از آنجا که روش نخستین چه بسا کارآمد نیست، ناگزیر به دومین روی میباید آورد (همان: ۸۶). بنابراین فرمانروای زیرک نمیباید پایبند پیمان خویش باشد هنگامی که به زیان اوست و دیگر دلیلی برای پایبندی به آن در میان نیست. اگر مردمان همگی نیک میبودند، این اندیشهای شایسته نمیبود؛ اما از آنجا که مردمان بدخیماند و سست پیمان، شما نیز ناگزیر از پابندی به پیمان خود با ایشان نیستید (همان: ۸۶). شهریارِ نوخاسته میباید از این هردو طبع [خوی روباه و شیر] بهرهمند باشد (همان: ۹۴). پس هرکه در کارِ این مرد نیک بنگرد، وی را هم شیر ژیان خواهد یافت هم روباه فریبکار (همان: ۹۵).
منابع:
_ ماکیاولی، نیکولو، ۱۳۶۶، شهریار، ترجمه داریوش آشوری، تهران، پرواز.
_ راسل، برتراند، ۱۳۵۱، تاریخ فلسفۀ غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
📝ماکیاولی
یکی از کتابهای مختصر و جنجالی جهان، کتاب «شهریار» است که توسط دیپلمات و فیلسوف فلورانسی، نیکولو ماکیاولی (۱۴۶۹-۱۵۲۷)، نگاشته شده است. برتراند راسل در کتاب «تاریخ فلسفۀ غرب» مینویسد:
عادت بر این جاری است که اشخاص از شنیدن عقاید ماکیاولی اظهار شگفتزدگی میکنند و مسلماً او گاهی شگفتانگیز هم هست. اما بسیاری از فلاسفۀ دیگر نیز اگر به همیناندازه از تلبیس و ریا بری میبودند به همیناندازه شگفتانگیز مینمودند. کسانی که پس از خواندن «امیر»، «گفتارها» را نخوانند در معرض این احتمال قرار دارند که منظرۀ بسیار یکجانبهای از عقاید ماکیاولی بهدست آورند. [هرچند] اگر ماکیاولی امروز زنده میبود، هیتلر را مورد تحسین و تمجید قرار میداد (راسل، ۱۳۵۱: ۲۳ الی۲۶).
کتاب شهریار، اثری در جهت چگونگی پادشاهی و حکومت بر مردم است که گذشته از نکات بیپرده و عاری از ریا، مملو از آموزش نیرنگ، دروغگویی و دیکتاتوری است. ماکیاولی ضمن تمجید از موسی و کورش (شهریار، ۱۳۶۶: ۴۴-۴۵)، در سرتاسر این کتاب، خصوصاً فصل هیجدهم، به دفاع و تبلیغ از اصلِ «هدف وسیله را توجیه میکند» میپردازد. اصل و قاعدهای که سیاستمداران به خوبی با آن مأنوس هستند و او ظاهراً هیچگاه صراحتاً آن را به زبان نیاورده است.
کسی که به سروری شهری دست یابد که به آزادی خو گرفته است و آن را ویران نکند، اسباب سرنگونی خود را فراهم کرده است. زیرا هنگامی که اسباب شورش فراهم شود این شهر به نام آزادی و نهادهای دیرینۀ خویش بهپا خواهد خاست (همان: ۴۳). شهریار میباید خواهان آن باشد که به نرمخویی نامدار شود نه به سنگدلی؛ ولی میباید بپاید که وی را نرمخویی بیجا نباشد... پس هرگاه مسئلۀ یگانگی و فرمانبرداری رعایا در میان باشد، شهریار نمیباید باکی از آن داشته باشد که وی را ستمگر بنامند... اینجا این پرسش پیش میآید که از این دو حال کدامین بهتر است: آیا بهتر آنست که بیش دوستمان بدارند تا از ما بترسند یا آنکه بیش بترسند تا دوستمان بدارند؟
پاسخ این است که هر دو: یعنی هم بترسند و هم دوست بدارند، اما از آنجا که داشتن این هر دو حال با هم دشوار است، اگر قرار باشد که یکی از آن دو را برگزینیم باید گفت همان به که بیش بترسند تا دوست بدارند (همان: ۸۲-۸۳).
آزمونهای دوران زندگی ما را چنین آموخته است که شهریارانی که کارهای گران از دستشان برآمده است آنانی بودهاند که راستکرداری را به چیزی نشمردهاند و با نیرنگ آدمیان را به بازی گرفتهاند (همان: ۸۶). میباید بدانید که برای ستیزیدن با دیگران دو راه در پیش است: یکی با قانون؛ دیگری با زور. روش نخستین در خور انسان است و دومین، روش دَدان؛ و از آنجا که روش نخستین چه بسا کارآمد نیست، ناگزیر به دومین روی میباید آورد (همان: ۸۶). بنابراین فرمانروای زیرک نمیباید پایبند پیمان خویش باشد هنگامی که به زیان اوست و دیگر دلیلی برای پایبندی به آن در میان نیست. اگر مردمان همگی نیک میبودند، این اندیشهای شایسته نمیبود؛ اما از آنجا که مردمان بدخیماند و سست پیمان، شما نیز ناگزیر از پابندی به پیمان خود با ایشان نیستید (همان: ۸۶). شهریارِ نوخاسته میباید از این هردو طبع [خوی روباه و شیر] بهرهمند باشد (همان: ۹۴). پس هرکه در کارِ این مرد نیک بنگرد، وی را هم شیر ژیان خواهد یافت هم روباه فریبکار (همان: ۹۵).
منابع:
_ ماکیاولی، نیکولو، ۱۳۶۶، شهریار، ترجمه داریوش آشوری، تهران، پرواز.
_ راسل، برتراند، ۱۳۵۱، تاریخ فلسفۀ غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘برو به چاه بگو
📝سیمین دانشور
کتاب «انتخاب»، آخرین اثر سیمین دانشور بهشمار میرود که چاپ اول آن در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است. از شانزده داستان کوتاه این مجموعه، شش داستان ابتدایی آن برای نخستینبار چاپ شده و ده داستان بعدی نیز پیش از این در سال ۱۳۷۶ ذیل کتاب از پرندههای مهاجر بپرس انتشار یافته است.
یکی از داستانهای کوتاه و مختصر این مجموعه، که پیش از این در هیچ کتاب دیگری چاپ نشده است، داستان «برو به چاه بگو» نام دارد. داستانی رئالیستی که زندگی روشنفکران ایرانی و دیدگاه مردسالاری آنان را نقد میکند. داستانی که شخصیت اصلی آن به چاه و علی بن ابیطالب پناه میبرد و تصمیم میگیرد که خود را از بند و اسارت شوهر نویسندهاش برهاند.
اینطور نمیشود. باید بروم سر چاه و سیاهروزگاری خود را به چاه بگویم. امام علی (ع) هم اندوهان خود را به چاه بازگو میکرد. با وجود شجاعت بینظیر و بَرکندن در خیبر، با وجود مولود کعبه و شهید محراب بودن، با وجود مظهرالعجایب بودن، با وجود خدایواره بودن و ادامهدهندۀ وحی و نبوت بودن، او هم غم و مظلومیت خود را داشت (دانشور، ۱۳۹۳: ۳۱).
برخی بر آن تصورند که مصداق اصلی برو به چاه بگو، کسی جز همسر سیمین دانشور، جلال آلاحمد، نیست؛ چراکه این داستان با برخی از دادههای کتاب غروب جلال مطابقت دارد. بهعنوان مثال دانشور متذکر شده که جلال خوردن را از یاد میبرد، اما نوشیدن را فراموش نمیکند. یا اذعان کرده که او به همۀ سوراخ و سمبهها سرمیکشد و طرح و یادداشت برمیدارد. چنانکه در جایی دیگر به بیماری جلال و عدماعتقادش به علم طب اشاره میکند. و نهایتاً ما را با دادوبیدادها و عصبانیتهای عجیب و غریب وی آشنا میسازد (دانشور، ۱۳۶۰: ۹ الی۱۳).
سیمین دانشور در قسمتی از داستان «برو به چاه بگو» مینویسد:
شوهر خودپسند من، مصداق این شعر است: صبح که از خواب پا میشد، مثل سگ هار پا میشد... شوهرم یک روضهخوان باب روز است و دست به قلمی دارد و با سور دادن به مریدان بیشمارش آنها را وامیدارد که در روزنامهها از او تجلیل کنند، اما چه مینویسد: آنچه مینویسد، سرسری است، سطحی است، ژرفنگر نیست. خود را پیشکسوت روشنفکران میداند، روشنفکر ایرانی که بیشتر تاریکنگر است.
به هر سوراخ و سمبهای سرمیکشد تا موضوع نوشتن بیابد... میگویم باید بروی پیش روانشناس و قرص بخوری، بلکه مُخ کجوکولهات، آرامش بیابد، اما نمیرود. میگوید: شما همهتان دیوانهاید و من عاقلترینم. این پیشکسوت تاریکفکران و این قلمبهدست سطحی - که الکلی است - جیرۀ مرا هر روز میدهد و با این وسیله تخلیۀ روانی میکند. یک روز با دعوا کردن و جرَومَنجر راه انداختن و روز دیگر با کتک زدن. دیروز در راهرو خانه مرا به باد کتک گرفت. از دستش فرار میکردم تا به در خانه برسم و بگویم مسلمانان به دادم برسید، این مرد دیوانه مرا میکُشد. دستم را میکشید و پای تلفن راهرو میکشانید و زدن را از سر میگرفت. من هم یکجای بدبدش را گرفتم و فشار دادم. التماس میکرد که رها کنم، تا بیحال شد و افتاد (دانشور، ۱۳۹۳: ۲۹-۳۰).
منابع:
_ دانشور، سیمین، ۱۳۹۳، انتخاب، تهران، نشر قطره.
_ دانشور، سیمین، ۱۳۶۰، غروب جلال، تهران، انتشارات رواق.
https://t.iss.one/Minavash
📝سیمین دانشور
کتاب «انتخاب»، آخرین اثر سیمین دانشور بهشمار میرود که چاپ اول آن در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است. از شانزده داستان کوتاه این مجموعه، شش داستان ابتدایی آن برای نخستینبار چاپ شده و ده داستان بعدی نیز پیش از این در سال ۱۳۷۶ ذیل کتاب از پرندههای مهاجر بپرس انتشار یافته است.
یکی از داستانهای کوتاه و مختصر این مجموعه، که پیش از این در هیچ کتاب دیگری چاپ نشده است، داستان «برو به چاه بگو» نام دارد. داستانی رئالیستی که زندگی روشنفکران ایرانی و دیدگاه مردسالاری آنان را نقد میکند. داستانی که شخصیت اصلی آن به چاه و علی بن ابیطالب پناه میبرد و تصمیم میگیرد که خود را از بند و اسارت شوهر نویسندهاش برهاند.
اینطور نمیشود. باید بروم سر چاه و سیاهروزگاری خود را به چاه بگویم. امام علی (ع) هم اندوهان خود را به چاه بازگو میکرد. با وجود شجاعت بینظیر و بَرکندن در خیبر، با وجود مولود کعبه و شهید محراب بودن، با وجود مظهرالعجایب بودن، با وجود خدایواره بودن و ادامهدهندۀ وحی و نبوت بودن، او هم غم و مظلومیت خود را داشت (دانشور، ۱۳۹۳: ۳۱).
برخی بر آن تصورند که مصداق اصلی برو به چاه بگو، کسی جز همسر سیمین دانشور، جلال آلاحمد، نیست؛ چراکه این داستان با برخی از دادههای کتاب غروب جلال مطابقت دارد. بهعنوان مثال دانشور متذکر شده که جلال خوردن را از یاد میبرد، اما نوشیدن را فراموش نمیکند. یا اذعان کرده که او به همۀ سوراخ و سمبهها سرمیکشد و طرح و یادداشت برمیدارد. چنانکه در جایی دیگر به بیماری جلال و عدماعتقادش به علم طب اشاره میکند. و نهایتاً ما را با دادوبیدادها و عصبانیتهای عجیب و غریب وی آشنا میسازد (دانشور، ۱۳۶۰: ۹ الی۱۳).
سیمین دانشور در قسمتی از داستان «برو به چاه بگو» مینویسد:
شوهر خودپسند من، مصداق این شعر است: صبح که از خواب پا میشد، مثل سگ هار پا میشد... شوهرم یک روضهخوان باب روز است و دست به قلمی دارد و با سور دادن به مریدان بیشمارش آنها را وامیدارد که در روزنامهها از او تجلیل کنند، اما چه مینویسد: آنچه مینویسد، سرسری است، سطحی است، ژرفنگر نیست. خود را پیشکسوت روشنفکران میداند، روشنفکر ایرانی که بیشتر تاریکنگر است.
به هر سوراخ و سمبهای سرمیکشد تا موضوع نوشتن بیابد... میگویم باید بروی پیش روانشناس و قرص بخوری، بلکه مُخ کجوکولهات، آرامش بیابد، اما نمیرود. میگوید: شما همهتان دیوانهاید و من عاقلترینم. این پیشکسوت تاریکفکران و این قلمبهدست سطحی - که الکلی است - جیرۀ مرا هر روز میدهد و با این وسیله تخلیۀ روانی میکند. یک روز با دعوا کردن و جرَومَنجر راه انداختن و روز دیگر با کتک زدن. دیروز در راهرو خانه مرا به باد کتک گرفت. از دستش فرار میکردم تا به در خانه برسم و بگویم مسلمانان به دادم برسید، این مرد دیوانه مرا میکُشد. دستم را میکشید و پای تلفن راهرو میکشانید و زدن را از سر میگرفت. من هم یکجای بدبدش را گرفتم و فشار دادم. التماس میکرد که رها کنم، تا بیحال شد و افتاد (دانشور، ۱۳۹۳: ۲۹-۳۰).
منابع:
_ دانشور، سیمین، ۱۳۹۳، انتخاب، تهران، نشر قطره.
_ دانشور، سیمین، ۱۳۶۰، غروب جلال، تهران، انتشارات رواق.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤1😁1😢1
📘در ستایش بطالت
📝برتراند راسل
از آثار زیبا و خواندنی برتراند راسل میتوان به یادداشتی تقریباً سی صفحهای با عنوان «در ستایش بطالت» اشاره کرد که سالها قبل توسّط ابراهیم یونسی با نام «در ستایش فراغت» منتشر شده است. تمجید راسل از بطالت و پیشنهاد او مبنی بر چهار ساعت کار در شبانهروز، دفاع از بیکاری و تنبلی نیست، بلکه نقد عشق جنونآمیز به کار است؛ کاری که ثمرۀ آن بیهوده فرسودن تن، رسیدن به ناتوانی زودرس و درنهایت لذّت نبردن از زندگی است!
این نویسندۀ نامدار انگلیسی، در سنّ شصت سالگی، با تأکید بر اجرای همگانی این پیشنهاد مینویسد:
من هم مانند بسیاری از همسنّ و سالانم با این مَثَل بزرگ شدم که شیطان همیشه برای دستهای عاطل و باطل کار ناجوری جور میکند و چون بچهای خوب و سربهراه بودم هرچه میگفتند باور میکردم و وجدانی کسب کردم که تا همین حالا هم مرا سخت به کار و کوشش واداشته است. وجدان من ناظر بر اعمالم بوده، ولی عقایدم منقلب شده است. فکر میکنم که مردم دنیا زیادی کار میکنند و این باور که کار فضیلت است، خسرانی عظیم به بار میآورد؛ و آنچه باید در گوش ممالک مدرن صنعتی خواند، چیزی است یکسره متفاوت از آنچه تا به حال خواندهاند (راسل، ۱۳۹۴: ۹).
سالهای سال اغنیا و مجیزگویانشان در ستایش کار و زحمت شرافتمندانه قلمفرسایی کردهاند، سادهزیستی را ستودهاند و دم از دینی زدهاند که میگوید احتمال رفتن فقرا به بهشت بسیار قویتر از اغنیاست... و نتیجه اینکه کارگرِ یدی شریفتر از هر کس دیگری است (همان: ۲۱). وقتی پیشنهاد میکنم که ساعات کاری باید به چهار ساعت کاهش یابد، منظورم این نیست که باید همۀ اوقات بازماندۀ روز را به خوشگذرانی محض سپری کنیم. منظورم این است که چهار ساعت کار در روز باید امکاناتِ پایۀ رفاهی و ضروریات زندگی را برای آدم مهیا سازد و بازماندۀ وقت در اختیار خود فرد باشد تا هرطور که مناسب میداند از آن استفاده کند (همان: ۲۶).
این طبقۀ کوچک برخوردار از فراغت تقریباً در همۀ آنچه تمدّن مینامیم، سهیم بود. هنر پرورد و علوم را کشف کرد؛ کتاب نوشت و فلسفهها را بنیان نهاد و مناسبات اجتماعی را اصلاح کرد. حتی آزادی جماعت جورکش نیز معمولاً از بالا آغاز شده است. بشر بدون طبقۀ برخوردار از فراغت هرگز از بربریت بیرون نمیآمد (همان: ۲۷). در دنیایی که هیچکس مجبور نباشد بیش از چهار ساعت در روز کار کند، هر فردِ شیفتۀ کنجکاوی علمی میتواند این میل خود را ارضا کند و هر نقاشی میتواند بدون گرسنگی کشیدن نقاشی کند، حال نقاشیهایش هر کیفیتی که میخواهد داشته باشد. نویسندگان جوان مجبور نخواهند بود با کارهای بازاریِ مهیج جلب توجه کنند تا به استقلال اقتصادیای برسند که لازمۀ آثار ماندگار است... پزشکان فرصت خواهند یافت که در مورد پیشرفتهای پزشکی مطالعه کنند، آموزگاران دیگر خسته و ذلّه با روشهای متداول کلنجار نخواهند رفت تا چیزهایی را یاد بدهند که خود در جوانی آموختهاند، چیزهایی که ممکن است در این فاصله نادرست بودنشان اثبات شده باشد (همان: ۲۸-۲۹). مهمتر از همه اینکه شادی و لذت زندگی جای اعصاب خراب، ملال و سوءهاضمه را خواهد گرفت... وقتی مردان و زنان معمولی از موهبت زندگی خوش برخوردار باشند، نرمخوتر میشوند و کمتر آزار میرسانند و کمتر با بدگمانی به دیگران مینگرند. جنگافروزی بهکلّی از میان خواهد رفت، تا حدّی به این دلیل، و تا حدّی به این سبب که جنگ مستلزم کار همگانی سخت و طولانی خواهد بود (همان: ۲۹-۳۰).
منبع:
_ راسل، برتراند، ۱۳۹۴، در ستایش بطالت، ترجمه محمدرضا خانی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📝برتراند راسل
از آثار زیبا و خواندنی برتراند راسل میتوان به یادداشتی تقریباً سی صفحهای با عنوان «در ستایش بطالت» اشاره کرد که سالها قبل توسّط ابراهیم یونسی با نام «در ستایش فراغت» منتشر شده است. تمجید راسل از بطالت و پیشنهاد او مبنی بر چهار ساعت کار در شبانهروز، دفاع از بیکاری و تنبلی نیست، بلکه نقد عشق جنونآمیز به کار است؛ کاری که ثمرۀ آن بیهوده فرسودن تن، رسیدن به ناتوانی زودرس و درنهایت لذّت نبردن از زندگی است!
این نویسندۀ نامدار انگلیسی، در سنّ شصت سالگی، با تأکید بر اجرای همگانی این پیشنهاد مینویسد:
من هم مانند بسیاری از همسنّ و سالانم با این مَثَل بزرگ شدم که شیطان همیشه برای دستهای عاطل و باطل کار ناجوری جور میکند و چون بچهای خوب و سربهراه بودم هرچه میگفتند باور میکردم و وجدانی کسب کردم که تا همین حالا هم مرا سخت به کار و کوشش واداشته است. وجدان من ناظر بر اعمالم بوده، ولی عقایدم منقلب شده است. فکر میکنم که مردم دنیا زیادی کار میکنند و این باور که کار فضیلت است، خسرانی عظیم به بار میآورد؛ و آنچه باید در گوش ممالک مدرن صنعتی خواند، چیزی است یکسره متفاوت از آنچه تا به حال خواندهاند (راسل، ۱۳۹۴: ۹).
سالهای سال اغنیا و مجیزگویانشان در ستایش کار و زحمت شرافتمندانه قلمفرسایی کردهاند، سادهزیستی را ستودهاند و دم از دینی زدهاند که میگوید احتمال رفتن فقرا به بهشت بسیار قویتر از اغنیاست... و نتیجه اینکه کارگرِ یدی شریفتر از هر کس دیگری است (همان: ۲۱). وقتی پیشنهاد میکنم که ساعات کاری باید به چهار ساعت کاهش یابد، منظورم این نیست که باید همۀ اوقات بازماندۀ روز را به خوشگذرانی محض سپری کنیم. منظورم این است که چهار ساعت کار در روز باید امکاناتِ پایۀ رفاهی و ضروریات زندگی را برای آدم مهیا سازد و بازماندۀ وقت در اختیار خود فرد باشد تا هرطور که مناسب میداند از آن استفاده کند (همان: ۲۶).
این طبقۀ کوچک برخوردار از فراغت تقریباً در همۀ آنچه تمدّن مینامیم، سهیم بود. هنر پرورد و علوم را کشف کرد؛ کتاب نوشت و فلسفهها را بنیان نهاد و مناسبات اجتماعی را اصلاح کرد. حتی آزادی جماعت جورکش نیز معمولاً از بالا آغاز شده است. بشر بدون طبقۀ برخوردار از فراغت هرگز از بربریت بیرون نمیآمد (همان: ۲۷). در دنیایی که هیچکس مجبور نباشد بیش از چهار ساعت در روز کار کند، هر فردِ شیفتۀ کنجکاوی علمی میتواند این میل خود را ارضا کند و هر نقاشی میتواند بدون گرسنگی کشیدن نقاشی کند، حال نقاشیهایش هر کیفیتی که میخواهد داشته باشد. نویسندگان جوان مجبور نخواهند بود با کارهای بازاریِ مهیج جلب توجه کنند تا به استقلال اقتصادیای برسند که لازمۀ آثار ماندگار است... پزشکان فرصت خواهند یافت که در مورد پیشرفتهای پزشکی مطالعه کنند، آموزگاران دیگر خسته و ذلّه با روشهای متداول کلنجار نخواهند رفت تا چیزهایی را یاد بدهند که خود در جوانی آموختهاند، چیزهایی که ممکن است در این فاصله نادرست بودنشان اثبات شده باشد (همان: ۲۸-۲۹). مهمتر از همه اینکه شادی و لذت زندگی جای اعصاب خراب، ملال و سوءهاضمه را خواهد گرفت... وقتی مردان و زنان معمولی از موهبت زندگی خوش برخوردار باشند، نرمخوتر میشوند و کمتر آزار میرسانند و کمتر با بدگمانی به دیگران مینگرند. جنگافروزی بهکلّی از میان خواهد رفت، تا حدّی به این دلیل، و تا حدّی به این سبب که جنگ مستلزم کار همگانی سخت و طولانی خواهد بود (همان: ۲۹-۳۰).
منبع:
_ راسل، برتراند، ۱۳۹۴، در ستایش بطالت، ترجمه محمدرضا خانی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤3