📘یاس و داس
📝فرج سرکوهی
کتاب «یاس و داس»، خاطرات یکی از بازماندگان کانون نویسندگان ایران از تاریخ بیست سالۀ اخیر ایران (حدود ۵۷ الی ۷۷) و قتلهای زنجیرهای دهۀ هفتاد است.
فرج سرکوهی، نویسندۀ کتاب مذکور، معتقد است که چندینبار از قتلهای برنامه ریزی شده نجات یافته است تاآنکه مرتبۀ آخر، با شنیدن خبر گم شدنش در آلمان از زبان رفسنجانی و ولایتی، تصوّر کرده است که اینبار توسط نیروهای امنیتی ایران بهمانند پروانه فروهر، داریوش فروهر، علیاکبرسعیدی سیرجانی و محمد مختاری کشته خواهد شد که البته به لطف اقدامات اقوام و آشنایان خود در ایران و خارج از کشور، اینبار نیز از مرگ زودرس رهایی پیدا میکند و پس از چندی از زندان آزاد میشود (سرکوهی، بیتا: ۱۷۱-۱۸۸).
سرکوهی از کشتار زندانیان در سال ۶۷ و سکوت بزرگان جناح چپ چون عباس عبدی، موسوی اردبیلی، موسوی خوئینیها، سعید حجاریان، بهزاد نبوی و محمد خاتمی سخن گفته است. افرادی که در دستگاههای قضایی، امنیتی و وزارتی سمتهای مهمی داشتند. چنانکه ضمن اشاره به چشمپوشی روشنفکران مستقل بر حقایق، آیتالله منتظری را از این موضوع مستثنی کرده و مینویسد:
تنها آقای منتظری بود که آشکارا و بیپرده به انتقاد از کشتار زندانیان برخاست و مقام خود در راه عقاید خود فدا کرد (همان: ۸۲).
فرج سرکوهی در ادامۀ این کتاب به ماجرای سفر خود و جمعی از نویسندگان کشور به ارمنستان و اقدام وزارت اطلاعات در پایین انداختن اتوبوس آنها به درّه اشاره کرده است (همان: ۱۵۱). او از زندانی شدن و شکنجههایی همچون بیخوابی، کابل خوردن، آویزان شدن، دستبندِ قپانی و شوک الکتریکی به خایهها (همان: ۱۸۴)، از اعترافات واهیِ به زور گرفته شده از نویسندگان (همان: ۱۸۱) و حذف یا تخریب آنان با جرمهایی ازجمله اعتیاد، ارتباطات غیراخلاقی و جاسوسی میگوید (همان: ۹۵-۹۶).
آقای هاشمی و حاج آقا حسینی (آقای سعید امامی) را افرادی مؤمن به اسلام و نظام و با معیارهای اسلامی باتقوا یافتم و چون همۀ باورمندان به ایدئولوژیهای مطلقنگر، جلاد و بیرحم... آقای هاشمی به کار خود مؤمن بود. نماز خواندن او در زندان توحید دیدم که در میان کابل زدن به من، نماز ظهر را قامت بست و هنگامی که فریضه میگذاشت میلرزید و میگریست (همان: ۱۴۶).
منبع:
_ سرکوهی، فرج، بیتا، یاس و داس، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝فرج سرکوهی
کتاب «یاس و داس»، خاطرات یکی از بازماندگان کانون نویسندگان ایران از تاریخ بیست سالۀ اخیر ایران (حدود ۵۷ الی ۷۷) و قتلهای زنجیرهای دهۀ هفتاد است.
فرج سرکوهی، نویسندۀ کتاب مذکور، معتقد است که چندینبار از قتلهای برنامه ریزی شده نجات یافته است تاآنکه مرتبۀ آخر، با شنیدن خبر گم شدنش در آلمان از زبان رفسنجانی و ولایتی، تصوّر کرده است که اینبار توسط نیروهای امنیتی ایران بهمانند پروانه فروهر، داریوش فروهر، علیاکبرسعیدی سیرجانی و محمد مختاری کشته خواهد شد که البته به لطف اقدامات اقوام و آشنایان خود در ایران و خارج از کشور، اینبار نیز از مرگ زودرس رهایی پیدا میکند و پس از چندی از زندان آزاد میشود (سرکوهی، بیتا: ۱۷۱-۱۸۸).
سرکوهی از کشتار زندانیان در سال ۶۷ و سکوت بزرگان جناح چپ چون عباس عبدی، موسوی اردبیلی، موسوی خوئینیها، سعید حجاریان، بهزاد نبوی و محمد خاتمی سخن گفته است. افرادی که در دستگاههای قضایی، امنیتی و وزارتی سمتهای مهمی داشتند. چنانکه ضمن اشاره به چشمپوشی روشنفکران مستقل بر حقایق، آیتالله منتظری را از این موضوع مستثنی کرده و مینویسد:
تنها آقای منتظری بود که آشکارا و بیپرده به انتقاد از کشتار زندانیان برخاست و مقام خود در راه عقاید خود فدا کرد (همان: ۸۲).
فرج سرکوهی در ادامۀ این کتاب به ماجرای سفر خود و جمعی از نویسندگان کشور به ارمنستان و اقدام وزارت اطلاعات در پایین انداختن اتوبوس آنها به درّه اشاره کرده است (همان: ۱۵۱). او از زندانی شدن و شکنجههایی همچون بیخوابی، کابل خوردن، آویزان شدن، دستبندِ قپانی و شوک الکتریکی به خایهها (همان: ۱۸۴)، از اعترافات واهیِ به زور گرفته شده از نویسندگان (همان: ۱۸۱) و حذف یا تخریب آنان با جرمهایی ازجمله اعتیاد، ارتباطات غیراخلاقی و جاسوسی میگوید (همان: ۹۵-۹۶).
آقای هاشمی و حاج آقا حسینی (آقای سعید امامی) را افرادی مؤمن به اسلام و نظام و با معیارهای اسلامی باتقوا یافتم و چون همۀ باورمندان به ایدئولوژیهای مطلقنگر، جلاد و بیرحم... آقای هاشمی به کار خود مؤمن بود. نماز خواندن او در زندان توحید دیدم که در میان کابل زدن به من، نماز ظهر را قامت بست و هنگامی که فریضه میگذاشت میلرزید و میگریست (همان: ۱۴۶).
منبع:
_ سرکوهی، فرج، بیتا، یاس و داس، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘قول: فاتحهای بر رمان پلیسی
📝فریدریش دورنمات
فریدریش دورِنمات (۱۹۲۱-۱۹۹۰) معتقد است: منطق ساختۀ ذهن آدمی است و یکی از پایههای آن این است که هیچ معلولی بیعلت نیست. اما وقتی تصادف و پوچی بر جهان حکمفرماست، صحبت کردن از زنجیرۀ علت و معلول و شناختن حقیقت و زندگی، بیمعناست؛ لذا تفکر و استدلال، بازیِ عبثی بیش نبوده و تراژدیِ تلاش و اراده هم چیزی جز کمیک و شانس نیست.
این نویسندۀ سوئیسی که شهرت جهانی او بیشتر در گرو نمایشنامههای اوست، داستان پلیسی را، بهمانند نظامهای اخلاقی و مذهبی، در شمار همین کوششهای بیحاصل قرار داده است. او برای ردّ داستان پلیسی، که در سراسر جهان میلیونها عاشق بیقرار دارد، یکی از شاهکارهای رمان پلیسی را نوشته است. رمانی به نام «قول» که عنوان فرعی و فلسفی آن، یعنی «فاتحهای بر رمان پلیسی»، مرگ رمان پلیسی را اعلام کرده است (دورنمات، ۱۳۷۲: ذیل «سخنی از مترجم»، ۱۸۳ الی۱۸۷).
من هرگز چندان ارزشی برای داستانهای پلیسی قائل نبودهام و از اینکه میشنوم شما هم سروکارتان با اینگونه داستانهاست، متأسفم. وقتتلفکردن محض... من میدانم که دستاندرکاران سیاست به چه طرز ناپسندی ما را از خودشان مأیوس میکنند. و چون سیاستمداران اینطورند، مردم امیدوارند که دستِکم پلیس راه حفظ نظم در دنیا را بلد باشد. برای من، به سهم خودم، امیدی از این احمقانهتر متصور نیست (همان: ذیل «متن کتاب»، ۹).
منبع:
_ دورنمات، فریدریش، ۱۳۷۲، قول، ترجمه عزتالله فولادوند، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
📝فریدریش دورنمات
فریدریش دورِنمات (۱۹۲۱-۱۹۹۰) معتقد است: منطق ساختۀ ذهن آدمی است و یکی از پایههای آن این است که هیچ معلولی بیعلت نیست. اما وقتی تصادف و پوچی بر جهان حکمفرماست، صحبت کردن از زنجیرۀ علت و معلول و شناختن حقیقت و زندگی، بیمعناست؛ لذا تفکر و استدلال، بازیِ عبثی بیش نبوده و تراژدیِ تلاش و اراده هم چیزی جز کمیک و شانس نیست.
این نویسندۀ سوئیسی که شهرت جهانی او بیشتر در گرو نمایشنامههای اوست، داستان پلیسی را، بهمانند نظامهای اخلاقی و مذهبی، در شمار همین کوششهای بیحاصل قرار داده است. او برای ردّ داستان پلیسی، که در سراسر جهان میلیونها عاشق بیقرار دارد، یکی از شاهکارهای رمان پلیسی را نوشته است. رمانی به نام «قول» که عنوان فرعی و فلسفی آن، یعنی «فاتحهای بر رمان پلیسی»، مرگ رمان پلیسی را اعلام کرده است (دورنمات، ۱۳۷۲: ذیل «سخنی از مترجم»، ۱۸۳ الی۱۸۷).
من هرگز چندان ارزشی برای داستانهای پلیسی قائل نبودهام و از اینکه میشنوم شما هم سروکارتان با اینگونه داستانهاست، متأسفم. وقتتلفکردن محض... من میدانم که دستاندرکاران سیاست به چه طرز ناپسندی ما را از خودشان مأیوس میکنند. و چون سیاستمداران اینطورند، مردم امیدوارند که دستِکم پلیس راه حفظ نظم در دنیا را بلد باشد. برای من، به سهم خودم، امیدی از این احمقانهتر متصور نیست (همان: ذیل «متن کتاب»، ۹).
منبع:
_ دورنمات، فریدریش، ۱۳۷۲، قول، ترجمه عزتالله فولادوند، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘فارابی و نبوت
📝فارابی
ابونصر فارابی در کتاب «اندیشههای اهل مدینۀ فاضله» نبوّت را حاصل اتّصال قوّۀ تخیّل با عقل فعّال دانسته و فیلسوف و نبی را یک نفر تصوّر میکند که بر او وحی میشود (فارابی، ۱۳۶۱: ۲۴۷-۲۶۹). چنانکه در کتاب «فصول منتزعه» مقام فیلسوف را برتر از مقام پیامبر شمرده و مینویسد:
آنکس که دانش نظری را فرا گرفته و به کمال رسانده در تلاش و تکاپوی آن است تا اسباب دست یازیدن به آن کمال را شناسایی کند... ولی آنکس که به وحی عقل عملی به او بخشیده شد با همان شناخت و بینش خدادادی، هر یک از کنشهایی را که شایستۀ برگزیدن یا کنار نهادن است معیّن خواهد نمود... پس اگر به هر دو کس نام دانا نهند این نام میان آن دو انباز خواهد بود. همانند انباز بودن دانایی میان دانای دانش طبیعی و دانای کاهن و غیبگو که جدایی میان آن دو این است که غیبگو و کاهن توانایی ندارد تا به همۀ هستیهای امکانی آگاه شود (فارابی، ۱۳۸۲: ۱۰۳).
حسین خدیوجم در مقدمۀ کتاب «احصاءالعلوم» متذکر شده است که مقصد فلسفه و دین در نظر فارابی یکی است، ولی فلسفه بالاتر است. فارابی دربارۀ وحی و نبوت هم عقاید خاصی دارد و آن را به نحو فلسفی تعبیر میکند. فرشتگان را همان عقول مذکور در کتب فلسفۀ یونان و جبرئیل را با عقل فعال یکی میداند (فارابی، ۱۳۸۹: ۲).
ابنطفیل نیز در مقدمۀ کتاب «حی بن یقظان» فارابی را فیلسوف مختلفالعقیدهای معرفی میکند که طی لغزشی نابخشودنی و خطایی جبرانناپذیر، مردم نیک و بد را به یک چشم نگریسته و سرانجام همه را نیستی و عدم شمرده است. چنانکه معتقد است هرچه بهجز این میگویند هذیان و خرافات پیرزنان است. و اینهمه مقترن است به عقیدۀ زشت او دربارۀ نبوت که بهزعم وی تنها منبعث از قوۀ خیال است و فلسفه که زادۀ عقل است بر نبوت مزیت و رجحان دارد (ابنطفیل، ۱۳۳۴: ۳۱-۳۲).
منابع:
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۶۱، اندیشههای اهل مدینۀ فاضله، ترجمه جعفر سجادی، تهران، کتابخانه طهوری.
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۸۲، فصول منتزعه، ترجمه حسن ملکشاهی، تهران، سروش.
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۸۹، احصاءالعلوم، ترجمه حسین خدیوجم، تهران، علمی و فرهنگی.
_ ابنطفیل، ۱۳۳۴، زندۀ بیدار: حی بن یقظان، ترجمه بدیعالزمان فروزانفر، تهران، بنگاه ترجمه ونشر کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📝فارابی
ابونصر فارابی در کتاب «اندیشههای اهل مدینۀ فاضله» نبوّت را حاصل اتّصال قوّۀ تخیّل با عقل فعّال دانسته و فیلسوف و نبی را یک نفر تصوّر میکند که بر او وحی میشود (فارابی، ۱۳۶۱: ۲۴۷-۲۶۹). چنانکه در کتاب «فصول منتزعه» مقام فیلسوف را برتر از مقام پیامبر شمرده و مینویسد:
آنکس که دانش نظری را فرا گرفته و به کمال رسانده در تلاش و تکاپوی آن است تا اسباب دست یازیدن به آن کمال را شناسایی کند... ولی آنکس که به وحی عقل عملی به او بخشیده شد با همان شناخت و بینش خدادادی، هر یک از کنشهایی را که شایستۀ برگزیدن یا کنار نهادن است معیّن خواهد نمود... پس اگر به هر دو کس نام دانا نهند این نام میان آن دو انباز خواهد بود. همانند انباز بودن دانایی میان دانای دانش طبیعی و دانای کاهن و غیبگو که جدایی میان آن دو این است که غیبگو و کاهن توانایی ندارد تا به همۀ هستیهای امکانی آگاه شود (فارابی، ۱۳۸۲: ۱۰۳).
حسین خدیوجم در مقدمۀ کتاب «احصاءالعلوم» متذکر شده است که مقصد فلسفه و دین در نظر فارابی یکی است، ولی فلسفه بالاتر است. فارابی دربارۀ وحی و نبوت هم عقاید خاصی دارد و آن را به نحو فلسفی تعبیر میکند. فرشتگان را همان عقول مذکور در کتب فلسفۀ یونان و جبرئیل را با عقل فعال یکی میداند (فارابی، ۱۳۸۹: ۲).
ابنطفیل نیز در مقدمۀ کتاب «حی بن یقظان» فارابی را فیلسوف مختلفالعقیدهای معرفی میکند که طی لغزشی نابخشودنی و خطایی جبرانناپذیر، مردم نیک و بد را به یک چشم نگریسته و سرانجام همه را نیستی و عدم شمرده است. چنانکه معتقد است هرچه بهجز این میگویند هذیان و خرافات پیرزنان است. و اینهمه مقترن است به عقیدۀ زشت او دربارۀ نبوت که بهزعم وی تنها منبعث از قوۀ خیال است و فلسفه که زادۀ عقل است بر نبوت مزیت و رجحان دارد (ابنطفیل، ۱۳۳۴: ۳۱-۳۲).
منابع:
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۶۱، اندیشههای اهل مدینۀ فاضله، ترجمه جعفر سجادی، تهران، کتابخانه طهوری.
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۸۲، فصول منتزعه، ترجمه حسن ملکشاهی، تهران، سروش.
_ فارابی، ابونصر محمد، ۱۳۸۹، احصاءالعلوم، ترجمه حسین خدیوجم، تهران، علمی و فرهنگی.
_ ابنطفیل، ۱۳۳۴، زندۀ بیدار: حی بن یقظان، ترجمه بدیعالزمان فروزانفر، تهران، بنگاه ترجمه ونشر کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘لزوم تصحیح انتقادی دیوان شمس
📝مجتبی مینوی
مجتبی مینوی در مقالهای با عنوان «لزوم اهتمام در چاپ کردن کتاب مولانا به طریق تصحیح انتقادی» دوسوم غزلهای دیوان شمس را از مولانا ندانسته و مینویسد:
مرحوم فروزانفر وقتی درصدد چاپ کردن دیوان شمس تبریزی برآمد، از مردی موسوم به فریدون نافذ اوزلُق خواهش کرد عکس نسخهای را برای او بفرستد. فریدون نافذ اوزلُق عکس بزرگترین مجموعهای از این غزلیات را که میتوانست بیابد، گرفته فرستاد... در این ضمن بنده عکس سه نسخۀ بسیار معتبر از دیوان شمس از سه کتابخانۀ ترکیه فراهم آورده به طهران فرستادم. نسخهای از قونیه، نسخهای از اَفیون قَرَه حِصار و نسخهای از کتابخانۀ اَسعد اَفَندی.
دوثلث از غزلهایی که در نسخۀ عکسی فریدون نافذ بود، در این سه نسخه اصلاً نیست. رمز این سه نسخه در چاپ مرحوم فروزانفر «قو ، قح ، عد» است که در حاشیۀ پای صفحات ذکر کرده است. بیشتر غزلهای مندرج در دیوان کبیر به تصحیح فروزانفر از مولانا نیست به دلیل اینکه سه نسخۀ معتبر قدیم آنها را ندارد (مینوی، ۱۳۸۱: ۹۲-۹۳).
منبع:
_ مینوی، مجتبی، ۱۳۸۱، «لزوم اهتمام در چاپ کردن کتاب مولانا به طریق تصحیح انتقادی»، آینۀ میراث، شماره ۱.
https://t.iss.one/Minavash
📝مجتبی مینوی
مجتبی مینوی در مقالهای با عنوان «لزوم اهتمام در چاپ کردن کتاب مولانا به طریق تصحیح انتقادی» دوسوم غزلهای دیوان شمس را از مولانا ندانسته و مینویسد:
مرحوم فروزانفر وقتی درصدد چاپ کردن دیوان شمس تبریزی برآمد، از مردی موسوم به فریدون نافذ اوزلُق خواهش کرد عکس نسخهای را برای او بفرستد. فریدون نافذ اوزلُق عکس بزرگترین مجموعهای از این غزلیات را که میتوانست بیابد، گرفته فرستاد... در این ضمن بنده عکس سه نسخۀ بسیار معتبر از دیوان شمس از سه کتابخانۀ ترکیه فراهم آورده به طهران فرستادم. نسخهای از قونیه، نسخهای از اَفیون قَرَه حِصار و نسخهای از کتابخانۀ اَسعد اَفَندی.
دوثلث از غزلهایی که در نسخۀ عکسی فریدون نافذ بود، در این سه نسخه اصلاً نیست. رمز این سه نسخه در چاپ مرحوم فروزانفر «قو ، قح ، عد» است که در حاشیۀ پای صفحات ذکر کرده است. بیشتر غزلهای مندرج در دیوان کبیر به تصحیح فروزانفر از مولانا نیست به دلیل اینکه سه نسخۀ معتبر قدیم آنها را ندارد (مینوی، ۱۳۸۱: ۹۲-۹۳).
منبع:
_ مینوی، مجتبی، ۱۳۸۱، «لزوم اهتمام در چاپ کردن کتاب مولانا به طریق تصحیح انتقادی»، آینۀ میراث، شماره ۱.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘مثنوی معنوی
📝مولوی
از نسخههای معروف «مثنوی معنوی» میتوان به چاپ علاءالدوله، چاپ خوانسواری و چاپ لَیدِن به اهتمام رینولد ا . نیکلسون - که فروزانفر آن را بهترین چاپ مثنوی میدانست (مولوی، ۱۳۹۶: ۴۲-۴۳) - اشاره کرد. اما با وجود همۀ محاسن تصحیح نیکلسون، یکی از ضعفهای این چاپ این است که اساس تصحیح نیکلسون در مثنوی، نسخههای قرن هشتم هجری است و ایشان پس از چاپ دفتر اوّل و دوّم بود که با چند نسخۀ متعلّق به قرن هفتم و نسخۀ معروف قونیه (۶۷۷ هجری) آشنا شد و تصحیح دفترهای دیگر مثنوی را بر اساس این نسخهها و خصوصاً نسخۀ قونیه قرار داد (همان: ۴۳).
از دیگر تصحیحهای صورت گرفته از مثنوی معنوی میتوان به تصحیح دکتر عبدالکریم سروش و تصحیح دکتر محمدعلی موحد اشاره کرد. موحد در مقدّمۀ مفصّل صدوشصت صفحهای خود بر کتاب مثنوی معنوی، ضمن اینکه عبدالکریم سروش را محقّق دانشمند میخواند (همان: ۶۱)، متذکّر میشود که سروش تنها به همان نسخۀ ۶۷۷ قونیه اکتفا کرده و از درگیر شدن با نسخههای دیگر خودداری نموده است (همان: ۵۸) و حال آنکه با همۀ اعتبار و نفاست نسخۀ ۶۷۷ این نسخه ما را از مراجعه به نسخههای دیگر بینیاز نمیکند؛ چراکه بسیاری از اغلاط نسخۀ ۶۷۷ جز با مراجعه به دیگر نسخهها قابل تشخیص نیست (همان: ۶۱ الی۶۳).
دکتر موحد در ادامه با اشاره به عدمتقیّد مولانا در رعایت قواعد علم قافیه - چنانکه فروزانفر نیز بر آن اعتقاد بود (همان: ۱۰۸) - به شرح بهره بردن خود از یازده نسخه - هشت نسخۀ آن در فاصلۀ ۱۵ سال اوّل پس از وفات مولاناست و دو نسخۀ ۶۷۷ و ۶۸۷ مشتمل بر هر شش دفتر مثنوی معنوی است (همان: ۳۹) - در تصحیح مثنوی معنوی میپردازد و با تمجید و تشکّر ویژه از مصطفی ملکیان میآورد:
از استاد یگانه و اوستاد اوستادان مصطفی ملکیان باید دوباره و چندباره نام ببرم که سایۀ مهربان او همواره بر سرم و نفس گرم او قوتبخش زانوانم بود. بزرگا جوانمردا که ارادتش به آستان مولانا چندان است که در آخرین مرحله نیز هر شش دفتر را از نظر باریکبین خود گذرانید و غلطهایی را که از چشم همۀ ما پنهان مانده بود کشف و تصحیح فرمود. خداوند جزای خیرش دهاد (همان: ۳۸).
مثنوی معنوی درنهایت با مقدمه و تصحیح دکتر محمدعلی موحد در ۲۵۶۹۹ بیت - نیکلسون: ۲۵۶۳۲ و سروش: ۲۵۶۴۶ (همان: ۱۱۴) - در سال ۱۳۹۶ توسّط انتشارات هرمس به چاپ رسید. یکی از تفاوتهای تصحیح موحد و سروش با نیکلسون در اولین شعر از دفتر اوّل مثنوی است: «بشنو این نَی چون شکایت میکند / از جداییها حکایت میکند / کز نَیِستان تا مرا بُبریدهاند / در نفیرم مرد و زن نالیدهاند... / هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من / از درونِ من نجُست اسرارِ من (همان: ۳)» و حال آنکه نیکلسون با توجه به عدم دسترسی به نسخۀ قونیه دو بیتِ اوّل این شعر را چنین آورده است: «بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند / کز نیستان تا مرا ببریدهاند / از نفیرم مرد و زن نالیدهاند»
مولوی در مقدمۀ دفتر اوّل از کتاب مثنوی معنوی، این کتاب را اصولِ اصولِ اصولِ دین معرّفی میکند (همان: ۱). مطلبی که افرادی چون مرتضی مطهری و سید علی خامنهای هم بر آن انگشت تأیید گذاشتهاند (خامنهای، ۱۳۸۷: ذیل «در دیدار با شاعران»).
البته در این میان برخی نیز مثنوی مولانا را اثری غیردینی و حتی ضدّدینی معرّفی کردهاند و فردی چون علامه عبدالحسین امینی معتقد است که والله اگر صد سال شراب بخوری خدا میگذرد ولی از اینکه میگویی مثنوی اصل اصل الاصول است نمیگذرد (فایل سخنرانی در وب موجود است).
مولانای رومی برخلاف روال معمول، کتاب مثنوی را بدون حمد و بسمالله شروع کرده است و در ادامه پس از ستایش انبیا، ابوبکر، عُمَر - که از او بهعنوان امیرالمؤمنین و الگوی خود یاد میکند (همان: ۷) - عثمان، علی بن ابیطالب و حتی معاویه - معاویه خطاب به شیطان میگوید: بازِ اسپیدم، شکارم شه کند / عنکبوتی کی به گِردِ ما تنَد (همان: ۴۲۸) - به تمجید از قرآن پرداخته است:
«چون تو در قرآنِ حق بگریختی / با روانِ انبیا آمیختی / هست قرآن حالهای انبیا / ماهیانِ بحرِ پاکِ کبریا (همان: ۱۰۱)» و ضمن پذیرفتن معجزه، در وصف پیامبر اسلام میآورد: «آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند / مر محمّد را، دهانش کژ بماند (همان: ۵۳)»
https://t.iss.one/Minavash
📝مولوی
از نسخههای معروف «مثنوی معنوی» میتوان به چاپ علاءالدوله، چاپ خوانسواری و چاپ لَیدِن به اهتمام رینولد ا . نیکلسون - که فروزانفر آن را بهترین چاپ مثنوی میدانست (مولوی، ۱۳۹۶: ۴۲-۴۳) - اشاره کرد. اما با وجود همۀ محاسن تصحیح نیکلسون، یکی از ضعفهای این چاپ این است که اساس تصحیح نیکلسون در مثنوی، نسخههای قرن هشتم هجری است و ایشان پس از چاپ دفتر اوّل و دوّم بود که با چند نسخۀ متعلّق به قرن هفتم و نسخۀ معروف قونیه (۶۷۷ هجری) آشنا شد و تصحیح دفترهای دیگر مثنوی را بر اساس این نسخهها و خصوصاً نسخۀ قونیه قرار داد (همان: ۴۳).
از دیگر تصحیحهای صورت گرفته از مثنوی معنوی میتوان به تصحیح دکتر عبدالکریم سروش و تصحیح دکتر محمدعلی موحد اشاره کرد. موحد در مقدّمۀ مفصّل صدوشصت صفحهای خود بر کتاب مثنوی معنوی، ضمن اینکه عبدالکریم سروش را محقّق دانشمند میخواند (همان: ۶۱)، متذکّر میشود که سروش تنها به همان نسخۀ ۶۷۷ قونیه اکتفا کرده و از درگیر شدن با نسخههای دیگر خودداری نموده است (همان: ۵۸) و حال آنکه با همۀ اعتبار و نفاست نسخۀ ۶۷۷ این نسخه ما را از مراجعه به نسخههای دیگر بینیاز نمیکند؛ چراکه بسیاری از اغلاط نسخۀ ۶۷۷ جز با مراجعه به دیگر نسخهها قابل تشخیص نیست (همان: ۶۱ الی۶۳).
دکتر موحد در ادامه با اشاره به عدمتقیّد مولانا در رعایت قواعد علم قافیه - چنانکه فروزانفر نیز بر آن اعتقاد بود (همان: ۱۰۸) - به شرح بهره بردن خود از یازده نسخه - هشت نسخۀ آن در فاصلۀ ۱۵ سال اوّل پس از وفات مولاناست و دو نسخۀ ۶۷۷ و ۶۸۷ مشتمل بر هر شش دفتر مثنوی معنوی است (همان: ۳۹) - در تصحیح مثنوی معنوی میپردازد و با تمجید و تشکّر ویژه از مصطفی ملکیان میآورد:
از استاد یگانه و اوستاد اوستادان مصطفی ملکیان باید دوباره و چندباره نام ببرم که سایۀ مهربان او همواره بر سرم و نفس گرم او قوتبخش زانوانم بود. بزرگا جوانمردا که ارادتش به آستان مولانا چندان است که در آخرین مرحله نیز هر شش دفتر را از نظر باریکبین خود گذرانید و غلطهایی را که از چشم همۀ ما پنهان مانده بود کشف و تصحیح فرمود. خداوند جزای خیرش دهاد (همان: ۳۸).
مثنوی معنوی درنهایت با مقدمه و تصحیح دکتر محمدعلی موحد در ۲۵۶۹۹ بیت - نیکلسون: ۲۵۶۳۲ و سروش: ۲۵۶۴۶ (همان: ۱۱۴) - در سال ۱۳۹۶ توسّط انتشارات هرمس به چاپ رسید. یکی از تفاوتهای تصحیح موحد و سروش با نیکلسون در اولین شعر از دفتر اوّل مثنوی است: «بشنو این نَی چون شکایت میکند / از جداییها حکایت میکند / کز نَیِستان تا مرا بُبریدهاند / در نفیرم مرد و زن نالیدهاند... / هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من / از درونِ من نجُست اسرارِ من (همان: ۳)» و حال آنکه نیکلسون با توجه به عدم دسترسی به نسخۀ قونیه دو بیتِ اوّل این شعر را چنین آورده است: «بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند / کز نیستان تا مرا ببریدهاند / از نفیرم مرد و زن نالیدهاند»
مولوی در مقدمۀ دفتر اوّل از کتاب مثنوی معنوی، این کتاب را اصولِ اصولِ اصولِ دین معرّفی میکند (همان: ۱). مطلبی که افرادی چون مرتضی مطهری و سید علی خامنهای هم بر آن انگشت تأیید گذاشتهاند (خامنهای، ۱۳۸۷: ذیل «در دیدار با شاعران»).
البته در این میان برخی نیز مثنوی مولانا را اثری غیردینی و حتی ضدّدینی معرّفی کردهاند و فردی چون علامه عبدالحسین امینی معتقد است که والله اگر صد سال شراب بخوری خدا میگذرد ولی از اینکه میگویی مثنوی اصل اصل الاصول است نمیگذرد (فایل سخنرانی در وب موجود است).
مولانای رومی برخلاف روال معمول، کتاب مثنوی را بدون حمد و بسمالله شروع کرده است و در ادامه پس از ستایش انبیا، ابوبکر، عُمَر - که از او بهعنوان امیرالمؤمنین و الگوی خود یاد میکند (همان: ۷) - عثمان، علی بن ابیطالب و حتی معاویه - معاویه خطاب به شیطان میگوید: بازِ اسپیدم، شکارم شه کند / عنکبوتی کی به گِردِ ما تنَد (همان: ۴۲۸) - به تمجید از قرآن پرداخته است:
«چون تو در قرآنِ حق بگریختی / با روانِ انبیا آمیختی / هست قرآن حالهای انبیا / ماهیانِ بحرِ پاکِ کبریا (همان: ۱۰۱)» و ضمن پذیرفتن معجزه، در وصف پیامبر اسلام میآورد: «آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند / مر محمّد را، دهانش کژ بماند (همان: ۵۳)»
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
مولانا در ادامه ضمن سرودن اشعار متعدّدی در فضیلت عقل و خِرَد: «ای برادر تو همان اندیشهای / ما بقی تو استخوان و ریشهای (همان: ۲۷۹)»، این صفت آدمی را ناقص شمرده و با توسّل به حکمت اشراق از جنگها و کشتارهای پیامبر اسلام به دفاع کامل پرداخته است:
«جنگِ پیغامبر مدارِ صلح شد / صلحِ این آخر زمان زآن جنگ بُد / صد هزاران سر بُرید آن دلستان / تا امان یابد سرِ اهلِ جهان (همان: ۲۵۰)» و عجیب دانستن داستانهایی مانند داستان خضر و موسی و نپذیرفتن اعمال غیرعاقلانۀ خضر نظیر کُشتن کودکی که محتمل است در آینده ایمان والدینش را تهدید کند، ضعف عقل و استدلال میشمرَد (همان: ۱۷) و میآورد: «پای استدلالیان چوبین بوَد / پای چوبین سخت بیتمکین بوَد (همان: ۱۳۹)»
از دیگر امور ذکر شده در مثنوی معنوی میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
جبر و اختیار که پس از ذکر ابیاتی در تأیید اختیار و همچنین تأیید جبر، در نهایت گویی به عدمِپاسخ قطعی رسیده است: «همچنین بحث است تا حشرِ بشر / در میانِ جبری و اهلِ قدَر (همان: ۱۲۰۲)»، نکوهشِ زنان: «گفت گر کودک درآید یا زنی / کاو ندارد عقل و رأی روشنی / گفت با او مشورت کن، وآنچه گفت / تو خلافِ آن کن و در راه اُفت / نفسِ خود را زنشناس از زن بَتَر / زآنکه زن جزویست، نفست کلِّ شر (همان: ۳۹۷)»، نکوهش تقلید: «مر مرا تقلیدشان بر باد داد / که دو صد لعنت بر آن تقلید باد (همان: ۲۹۶)»، مذمّت زندگی در روستا: «دِه مرو دِه مرد را احمق کند / عقل را بینور و بیرونق کند (همان: ۵۱۹)»، وحدت وجود: «چون که بیرنگی اسیرِ رنگ شد / موسیی با موسیی در جنگ شد / چون به بیرنگی رسی کان داشتی / موسی و فرعون دارند آشتی (همان: ۱۶۲)»، پردهدری: «پرده بردار و برهنه گو، که من / می نخسبم با صنم با پیرهن (همان: ۱۱)»، امید: «تو مگو ما را بدان شه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست (همان: ۱۶)»، کوشش: «دوست دارد یار این آشفتگی/ کوششِ بیهوده به از خفتگی (همان: ۱۱۸)»، تمسخر عزاداری عاشورا: «روز عاشورا همه اهلِ حَلَب / بابِ انطاکیّه اندر تا به شب / ناله و نوحه کنند اندر بُکا / شیعه، عاشورا برای کربلا / چون که ایشان خسروِ دین بودهاند / وقتِ شادی شد چو بشکستند بند / بر دل و دینِ خرابت نوحه کن / که نمیبیند جز این خاکِ کهن (همان: ۱۳۱۹-۱۳۲۰)» و فحّاشی: «روز رویت روی خاتونانِ تر/ کیرِ زشتت شب بَتَر از کیرِ خر (همان: ۹۲۸)»
در پایان شاید بتوان گفت پیام اصلی مولوی در مثنوی معنوی، تبلیغ پلورالیسم و تشویق به حرکت در مسیر عشق است:
«از نظرگاه است ای مغزِ وجود / اختلافِ مؤمن و گبر و جهود / از نظرگه گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف (همان: ۵۶۰-۵۶۱)». «علّتِ عاشق ز علّتها جداست / عشق اصطرلابِ اسرارِ خداست / هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن / گرچه تفسیرِ زبان روشنگر است / لیک عشقِ بیزبان روشنتر است / چون قلم اندر نوشتن میشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت / عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت / شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت / آفتاب آمد دلیلِ آفتاب / گر دلیلت باید، از وی رو متاب (همان: ۱۰)»
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۹۶، مثنوی معنوی، به تصحیح و مقدمه محمدعلی موحد، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
مولانا در ادامه ضمن سرودن اشعار متعدّدی در فضیلت عقل و خِرَد: «ای برادر تو همان اندیشهای / ما بقی تو استخوان و ریشهای (همان: ۲۷۹)»، این صفت آدمی را ناقص شمرده و با توسّل به حکمت اشراق از جنگها و کشتارهای پیامبر اسلام به دفاع کامل پرداخته است:
«جنگِ پیغامبر مدارِ صلح شد / صلحِ این آخر زمان زآن جنگ بُد / صد هزاران سر بُرید آن دلستان / تا امان یابد سرِ اهلِ جهان (همان: ۲۵۰)» و عجیب دانستن داستانهایی مانند داستان خضر و موسی و نپذیرفتن اعمال غیرعاقلانۀ خضر نظیر کُشتن کودکی که محتمل است در آینده ایمان والدینش را تهدید کند، ضعف عقل و استدلال میشمرَد (همان: ۱۷) و میآورد: «پای استدلالیان چوبین بوَد / پای چوبین سخت بیتمکین بوَد (همان: ۱۳۹)»
از دیگر امور ذکر شده در مثنوی معنوی میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
جبر و اختیار که پس از ذکر ابیاتی در تأیید اختیار و همچنین تأیید جبر، در نهایت گویی به عدمِپاسخ قطعی رسیده است: «همچنین بحث است تا حشرِ بشر / در میانِ جبری و اهلِ قدَر (همان: ۱۲۰۲)»، نکوهشِ زنان: «گفت گر کودک درآید یا زنی / کاو ندارد عقل و رأی روشنی / گفت با او مشورت کن، وآنچه گفت / تو خلافِ آن کن و در راه اُفت / نفسِ خود را زنشناس از زن بَتَر / زآنکه زن جزویست، نفست کلِّ شر (همان: ۳۹۷)»، نکوهش تقلید: «مر مرا تقلیدشان بر باد داد / که دو صد لعنت بر آن تقلید باد (همان: ۲۹۶)»، مذمّت زندگی در روستا: «دِه مرو دِه مرد را احمق کند / عقل را بینور و بیرونق کند (همان: ۵۱۹)»، وحدت وجود: «چون که بیرنگی اسیرِ رنگ شد / موسیی با موسیی در جنگ شد / چون به بیرنگی رسی کان داشتی / موسی و فرعون دارند آشتی (همان: ۱۶۲)»، پردهدری: «پرده بردار و برهنه گو، که من / می نخسبم با صنم با پیرهن (همان: ۱۱)»، امید: «تو مگو ما را بدان شه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست (همان: ۱۶)»، کوشش: «دوست دارد یار این آشفتگی/ کوششِ بیهوده به از خفتگی (همان: ۱۱۸)»، تمسخر عزاداری عاشورا: «روز عاشورا همه اهلِ حَلَب / بابِ انطاکیّه اندر تا به شب / ناله و نوحه کنند اندر بُکا / شیعه، عاشورا برای کربلا / چون که ایشان خسروِ دین بودهاند / وقتِ شادی شد چو بشکستند بند / بر دل و دینِ خرابت نوحه کن / که نمیبیند جز این خاکِ کهن (همان: ۱۳۱۹-۱۳۲۰)» و فحّاشی: «روز رویت روی خاتونانِ تر/ کیرِ زشتت شب بَتَر از کیرِ خر (همان: ۹۲۸)»
در پایان شاید بتوان گفت پیام اصلی مولوی در مثنوی معنوی، تبلیغ پلورالیسم و تشویق به حرکت در مسیر عشق است:
«از نظرگاه است ای مغزِ وجود / اختلافِ مؤمن و گبر و جهود / از نظرگه گفتشان شد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف (همان: ۵۶۰-۵۶۱)». «علّتِ عاشق ز علّتها جداست / عشق اصطرلابِ اسرارِ خداست / هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن / گرچه تفسیرِ زبان روشنگر است / لیک عشقِ بیزبان روشنتر است / چون قلم اندر نوشتن میشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت / عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت / شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت / آفتاب آمد دلیلِ آفتاب / گر دلیلت باید، از وی رو متاب (همان: ۱۰)»
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۹۶، مثنوی معنوی، به تصحیح و مقدمه محمدعلی موحد، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘پوست و مغز
📝منسوب به مولوی
فریدون کار در سال ۱۳۳۶ در کتاب «غزلیات شورانگیز شمس تبریزی»، که منتخبی از اشعار دیوان شمس است، غزلی را با مطلع «ما دل اندر راه جانان باختیم / غلغلی اندر جهان انداختیم» ذکر کرده و آن را به مولوی نسبت داده است. غزلی که در کلیات شمس به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر نیامده است و یکی از ابیات آن، بیت زیر است (کار، ۱۳۶۹: ۳۳۳):
ما ز قرآن برگزیده مغز را پوست را پیش سگان انداختیم
منبع:
_ کار، فریدون، ۱۳۶۹، غزلیات شورانگیز شمس تبریزی، تهران، فروغی.
https://t.iss.one/Minavash
📝منسوب به مولوی
فریدون کار در سال ۱۳۳۶ در کتاب «غزلیات شورانگیز شمس تبریزی»، که منتخبی از اشعار دیوان شمس است، غزلی را با مطلع «ما دل اندر راه جانان باختیم / غلغلی اندر جهان انداختیم» ذکر کرده و آن را به مولوی نسبت داده است. غزلی که در کلیات شمس به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر نیامده است و یکی از ابیات آن، بیت زیر است (کار، ۱۳۶۹: ۳۳۳):
ما ز قرآن برگزیده مغز را پوست را پیش سگان انداختیم
منبع:
_ کار، فریدون، ۱۳۶۹، غزلیات شورانگیز شمس تبریزی، تهران، فروغی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘شمس تبریزی
📝محمدعلی موحد
از بهترین کتابهایی که در عصر حاضر دربارۀ مولانا و شمس تبریزی نگاشته شده است، میتوان به کتاب «پلهپله تا ملاقات خدا» اثر دکتر عبدالحسین زرینکوب، «خط سوّم» نوشتۀ دکتر ناصرالدین صاحبالزمانی و «شمس تبریزی» به قلم دکتر محمدعلی موحّد اشاره کرد.
کتاب «شمس تبریزی» علاوه بر اینکه به مانند دو اثر دیگر از مجموعه آثار مولوی و سه منبع معتبر و قدیمی «ولدنامهِ سلطان ولد»، «رسالۀ سپهسالار» و «مناقبالعارفینِ افلاکی» بهره جُسته است، از کتاب خودِ شمس با عنوان «مقالات» نیز بسیار منتفع شده و به کرّات بدان استناد نموده است.
از زندگی شمس اطلاعات گستردهای وجود ندارد! سلطان ولد و سپهسالار از نام او سخنی نیاوردهاند. در مقالات شمس نیز تنها به لقب او یعنی شمسالدین اشاره شده و در مناقبالعارفینِ افلاکی است که با نام کامل او، شمسالحق و الدین، محمد بن علی بن ملک داد تبریزی آشنا میشویم (موحد، ۱۳۷۵: ۳۹-۴۰).
شمس تبریزی گویی از پدری بزّاز و عاطفی و در خانوادهای معمولی متولّد گشت. از همان کودکی حالات غیرعادی و غریبی داشت که مایۀ نگرانی پدر و مادرش بوده است (همان: ۴۱-۴۳). او که ظاهراً تنها فرزند خانواده بود (همان: ۴۳)، روزبهروز تفاهمش با پدرش کمتر و مشکلتر میشد تاآنکه در اوان بلوغ با پدر خود احساس بیگانگی و حتی احساس نوعی خطر و دشمنی میکرد و مهربانی پدر سودی نمیبخشید (همان: ۴۴ الی۴۶). لذا از فقه و مدارس فقهی فاصله گرفت - هرچند ارتباط خود با عالَم فقاهت را هیچگاه ترک نکرد (همان: ۴۸) - و بهطور ناشناس به سفر پرداخت (همان: ۶۷).
شافعی مذهب بود - برخلاف مولوی که حنفی بود (همان: ۴۵-۴۶) - و در حلقۀ درس طلّاب حاضر میشد، اما مانند آنان شهریه و مستمری دریافت نمیکرد و نان دسترنج خود را میخورد (همان: ۵۳). بدین شکل که برای گذراندن زندگی در جوانی به مَشّاقی (عملگی) و در ایام کهولت به معلّمی و بندبافی اشتغال داشت (همان: ۶۹). شمس علّامه نبود اما از علوم رسمی زمان بهرۀ کافی داشت و آن را ارج مینهاد، لیکن آن علوم را در راه کشف حقیقت بیفایده و بلکه مزاحم تلقّی میکرد و انس او با قرآن و تسلّط وی در تفسیر عرفانی کمنظیر بود (همان: ۵۸-۱۷۴).
و اما بیاعتناییاش به مراسم و تشریفات تصوّف مانند موی بریدن، خرقه دادن، تعلیم ذِکر و چلّه نشستن را گویی از استادش پیرِ سلّهباف گرفته بود (همان: ۵۹-۶۲-۱۷۴) و باآنکه سلوک در جادۀ طریقت را نیازمند رهبری و دستگیری پیر میدانست، چلّهنشینی و خلوتگزینی را روش موسی و نه متابعت از پیامبر اسلام میپنداشت (همان: ۱۲۲-۱۷۴). چنانکه پرنده خوانده شدن شمس نیز ناظر به علوّ همّت و اوج معرفت وی بوده است، نه آنچنان که افلاکی کثیرالسفر بودن و یا طیالارض و قدرت خارقِ عادت داشتن را تصوّر کرده است (همان: ۸۰-۸۱)!
شمس برای پیدا کردن شیخی کامل از تبریز خارج شد، اما در این جستوجو ناکام ماند تاآنکه مولانا را بدین صفت یافت (همان: ۶۶). او باآنکه در مقالات، خود را آفتاب و مولانا را ماهتاب میداند که در پیِ آفتاب میرود و نور را از او میگیرد - چنانکه مولانا هم عیناً این تشبیه را در سخنان خویش انعکاس داده است - اما از طرفی دیگر پیوند خود و مولانا را در چارچوب پیری و مریدی جای نمیدهد و فاش میگوید که پیوند او با مولانا پیوند دوستی است (همان: ۱۷۷-۱۷۸). و حتی مولانا در این مسیر به درجهای میرسد که انبیا و اولیا حسرت دیدارش را میبرند و شمس خود را از شناخت او قاصر میداند: «ولله که من در شناخت مولانا قاصرم. در این سخن هیچ نفاق و تکلّف نیست و تأویل (همان: ۱۵۰-۱۵۳)».
شمس تبریزی مولانا را پانزده شانزده سال پیش در بیستوچهار سالگیِ او دیده و شناخته بود و این مسئله را در چند جای مقالات ذکر کرده است. اما علّت همصحبت نشدن با مولانا را عدمِدرک اسرار از جانب وی برشمرده است (همان: ۱۳۸ الی۱۴۰). تاآنکه در جمادیالآخر سال ۶۴۲ وارد قونیه میشود (همان: ۱۰۶) و برای دومین مرتبه در شصت سالگی - در این زمان سنّ مولانا مشخّص نیست و برخی از جمله سپهسالار او را سیوهشت ساله و بعضی چون مولویشناس تُرک، عبدالباقی گلپینارلی، وی را با توجّه به اشعار آمده در دیوان شمس مردی شصتودو ساله شمرده است (همان: ۱۲۷-۱۲۸-۱۳۷) - مولانا را در دکّهای کنار کاروانسرا میبیند و از او علّت «سبحانی ما اعظم شأنیِ» بایزید بسطامی را میپرسد.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی موحد
از بهترین کتابهایی که در عصر حاضر دربارۀ مولانا و شمس تبریزی نگاشته شده است، میتوان به کتاب «پلهپله تا ملاقات خدا» اثر دکتر عبدالحسین زرینکوب، «خط سوّم» نوشتۀ دکتر ناصرالدین صاحبالزمانی و «شمس تبریزی» به قلم دکتر محمدعلی موحّد اشاره کرد.
کتاب «شمس تبریزی» علاوه بر اینکه به مانند دو اثر دیگر از مجموعه آثار مولوی و سه منبع معتبر و قدیمی «ولدنامهِ سلطان ولد»، «رسالۀ سپهسالار» و «مناقبالعارفینِ افلاکی» بهره جُسته است، از کتاب خودِ شمس با عنوان «مقالات» نیز بسیار منتفع شده و به کرّات بدان استناد نموده است.
از زندگی شمس اطلاعات گستردهای وجود ندارد! سلطان ولد و سپهسالار از نام او سخنی نیاوردهاند. در مقالات شمس نیز تنها به لقب او یعنی شمسالدین اشاره شده و در مناقبالعارفینِ افلاکی است که با نام کامل او، شمسالحق و الدین، محمد بن علی بن ملک داد تبریزی آشنا میشویم (موحد، ۱۳۷۵: ۳۹-۴۰).
شمس تبریزی گویی از پدری بزّاز و عاطفی و در خانوادهای معمولی متولّد گشت. از همان کودکی حالات غیرعادی و غریبی داشت که مایۀ نگرانی پدر و مادرش بوده است (همان: ۴۱-۴۳). او که ظاهراً تنها فرزند خانواده بود (همان: ۴۳)، روزبهروز تفاهمش با پدرش کمتر و مشکلتر میشد تاآنکه در اوان بلوغ با پدر خود احساس بیگانگی و حتی احساس نوعی خطر و دشمنی میکرد و مهربانی پدر سودی نمیبخشید (همان: ۴۴ الی۴۶). لذا از فقه و مدارس فقهی فاصله گرفت - هرچند ارتباط خود با عالَم فقاهت را هیچگاه ترک نکرد (همان: ۴۸) - و بهطور ناشناس به سفر پرداخت (همان: ۶۷).
شافعی مذهب بود - برخلاف مولوی که حنفی بود (همان: ۴۵-۴۶) - و در حلقۀ درس طلّاب حاضر میشد، اما مانند آنان شهریه و مستمری دریافت نمیکرد و نان دسترنج خود را میخورد (همان: ۵۳). بدین شکل که برای گذراندن زندگی در جوانی به مَشّاقی (عملگی) و در ایام کهولت به معلّمی و بندبافی اشتغال داشت (همان: ۶۹). شمس علّامه نبود اما از علوم رسمی زمان بهرۀ کافی داشت و آن را ارج مینهاد، لیکن آن علوم را در راه کشف حقیقت بیفایده و بلکه مزاحم تلقّی میکرد و انس او با قرآن و تسلّط وی در تفسیر عرفانی کمنظیر بود (همان: ۵۸-۱۷۴).
و اما بیاعتناییاش به مراسم و تشریفات تصوّف مانند موی بریدن، خرقه دادن، تعلیم ذِکر و چلّه نشستن را گویی از استادش پیرِ سلّهباف گرفته بود (همان: ۵۹-۶۲-۱۷۴) و باآنکه سلوک در جادۀ طریقت را نیازمند رهبری و دستگیری پیر میدانست، چلّهنشینی و خلوتگزینی را روش موسی و نه متابعت از پیامبر اسلام میپنداشت (همان: ۱۲۲-۱۷۴). چنانکه پرنده خوانده شدن شمس نیز ناظر به علوّ همّت و اوج معرفت وی بوده است، نه آنچنان که افلاکی کثیرالسفر بودن و یا طیالارض و قدرت خارقِ عادت داشتن را تصوّر کرده است (همان: ۸۰-۸۱)!
شمس برای پیدا کردن شیخی کامل از تبریز خارج شد، اما در این جستوجو ناکام ماند تاآنکه مولانا را بدین صفت یافت (همان: ۶۶). او باآنکه در مقالات، خود را آفتاب و مولانا را ماهتاب میداند که در پیِ آفتاب میرود و نور را از او میگیرد - چنانکه مولانا هم عیناً این تشبیه را در سخنان خویش انعکاس داده است - اما از طرفی دیگر پیوند خود و مولانا را در چارچوب پیری و مریدی جای نمیدهد و فاش میگوید که پیوند او با مولانا پیوند دوستی است (همان: ۱۷۷-۱۷۸). و حتی مولانا در این مسیر به درجهای میرسد که انبیا و اولیا حسرت دیدارش را میبرند و شمس خود را از شناخت او قاصر میداند: «ولله که من در شناخت مولانا قاصرم. در این سخن هیچ نفاق و تکلّف نیست و تأویل (همان: ۱۵۰-۱۵۳)».
شمس تبریزی مولانا را پانزده شانزده سال پیش در بیستوچهار سالگیِ او دیده و شناخته بود و این مسئله را در چند جای مقالات ذکر کرده است. اما علّت همصحبت نشدن با مولانا را عدمِدرک اسرار از جانب وی برشمرده است (همان: ۱۳۸ الی۱۴۰). تاآنکه در جمادیالآخر سال ۶۴۲ وارد قونیه میشود (همان: ۱۰۶) و برای دومین مرتبه در شصت سالگی - در این زمان سنّ مولانا مشخّص نیست و برخی از جمله سپهسالار او را سیوهشت ساله و بعضی چون مولویشناس تُرک، عبدالباقی گلپینارلی، وی را با توجّه به اشعار آمده در دیوان شمس مردی شصتودو ساله شمرده است (همان: ۱۲۷-۱۲۸-۱۳۷) - مولانا را در دکّهای کنار کاروانسرا میبیند و از او علّت «سبحانی ما اعظم شأنیِ» بایزید بسطامی را میپرسد.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
مولانا در این گفتوگوها که تا شش ماه و بهصورت خصوصی در حجرۀ صلاحالدین زرکوب ادامه مییابد، ضمن توضیح و تفسیر گفتۀ بایزید، این عارفِ اُمّی (همان: ۱۶) را در مقابل پیامبر کوچک میشمرَد. چنانکه شمس نیز با نفی تکفیر بایزید و حلاج، آن دو را ضعیف و فرومانده در عالَم مستی معرّفی میکند که بهمانند پیامبر به هشیاری پس از مستی نرسیدهاند (همان: ۱۰۸ الی۱۱۹).
مولانا به دستور شمس خواندن کتاب معارفی را که از پدرش به یادگار داشت، کنار گذاشت. دست از تعلّقات اجتماعی خود شُست و مریدان را به حال خویش رها کرد. اما باز کافی نبود که این فقیه شهر باید همۀ هستیَش را مسخّر شمس کند و بلند شود و در حلقۀ سماع درآید و برقصد. اینها گفتنش آسان است و به کار بستنش سختِ سخت است، و شگفتا که مولانا آسانِ آسان صید شمس شد، دستآموز او گردید و به واسطۀ فرمان شمس تا آخرِ عمر به رقص و موسیقی پرداخت (همان: ۱۴۲-۱۴۳-۱۷۲).
پیرامون شعر هم باآنکه مرحوم فروزانفر بر آن اعتقاد بود که مولانا تا قبل از آشنایی و فریفتگی شمس شعر نمیگفت، ولی به یقین نمیتوان گفت که مولانا پیش از پیوستن به شمس هرگز درصدد طبع آزمایی برنیامده بود. مولانا در ده سالِ اوّل بـیشتر غزل و دوبیتی و پس از آن بـیشتر مثنوی سروده است (همان: ۱۷۲-۱۷۳).
شمس در مقالات، خود را پیرمردی با ریش اندک، تنی لاغر و پُرطاقت، نافذکلام، درونگرا، بلندهمّت، منیعالطبع، ناآرام، تند و پرخاشگر، در بندِ آداب و رسوم نبودن و صریحاللهجه معرّفی میکند (همان: ۱۷۴). و مولانا نیز او را در دیوان کبیر، نه خداوند که خداوندِ خداوندِ خداوندانِ بحق میخواند (همان: ۱۷۵). لذا مریدان متعصّب مولانا که سخت دلبستۀ او بودند ناخشنودی خود را از شمس پنهان نمیکردند. از اینروی، شمس برای بار نخست مولانا و مریدان او را تنها گذاشت و رفت. و مولانا چنان افسرده شد که مریدان از رفتار خود شرمسار و پشیمان گشتند... چندی برنیامد که قاصدی از شام به همراه نامهای از شمس رسید.
مولانا فرزند خود سلطان ولد را با بیست تن از مریدان نزد شمس فرستاد و استدعای بازگشت او را کرد. شمس هم که نرفته بود تا مولانا را برای همیشه تنها بگذارد، دعوت او را پذیرفت و به همراه فرستادگان وی به قونیه باز آمد (همان: ۱۵۶-۱۵۷). تااینکه پس از تقریباً سه سال همنشینی با مولانا بر اثر ستیزهجوییهای متعدّد بدخواهان تصمیم به تَرک دوبارۀ قونیه میگیرد و مکرّر در گوش سلطان ولد میخواند که اینها میخواهند مرا از مولانا جدا کنند و من هم تصمیم خود را گرفتهام و این نوبت چنان غیبت خواهم کرد که اثر مرا هیچ آفریده نیابد. و چنین بود که در سال ۶۴۵ برای همیشه از قونیه رفت (همان: ۱۹۸).
مولانا هم که هرگاه بسیار برافروخته میشد دشنامِ غَرخواهر (خواهرجنده) را بر زبان میآورد، - در مقالات شمس نیز با این واژه روبهرو میشویم (همان: ۱۵۴-۱۵۵) - دو مرتبه به جستجوی شمس تا شام رفت و او را نیافت (همان: ۲۰۴). تاآنکه سرانجام خبر مرگ او رسید و به اغلب احتمال در راه تبریز، بلکه بدون تردید چنانکه دکتر محمد امین ریاحی در مقالهای با عنوان «منارِ شمسِ تبریز در خوی» آورده است، شمس در خوی و در آرامگاهی که مشهور است دفن شده است.
بر اساس کتاب تمجید شدۀ «شاهد صادق» اثر محمدصادق آزادانی اصفهانی، شمس در همان سال ۶۴۵ درگذشته است (همان: ۲۰۵ الی۲۱۱). و شایعۀ قتل او به دست منکران و بدخواهان که حاصل روایات متناقض و تردیدآمیز برخی چون افلاکی است، قابل قبول نبوده و خدشهپذیر است؛ چراکه سلطان ولد و سپهسالار که شهود عینی آن وقایع بودند مطلقاً اشارهای به قتل شمس ندارند (همان: ۱۹۸-۱۹۹).
از دیگر نکات مطرح شده در کتاب شمس تبریزی میتوان به تمجید شمس از شادی اشاره کرد و اینکه هم مرگ و هم زندگی را دوست داشت و در تفسیری عارفانه در مقالات خود میآورد:
مرا از این حدیث عجب میآید که «الدنیا سجن المؤمن» که من هیچ سجن ندیدم. همه خوشی دیدم (همان: ۱۸۶-۱۸۷).
شمس تبریزی فلسفه را حجاب شمرده و فیلسوف را به باد تمسخر میگیرد (همان: ۱۷۹) و پس از آنکه رباعیات شکّاکانه و ملحدانۀ خیام بر سر زبانها افتاد و مشایخ تصوّف به مقابله با او پرداختند، عطار و شمس نیز ضمن عدمِنسبت لاابالیگری به خیام، او را گمگشته و سرگردان خواندند (همان: ۱۹۲-۱۹۶).
https://t.iss.one/Minavash
مولانا در این گفتوگوها که تا شش ماه و بهصورت خصوصی در حجرۀ صلاحالدین زرکوب ادامه مییابد، ضمن توضیح و تفسیر گفتۀ بایزید، این عارفِ اُمّی (همان: ۱۶) را در مقابل پیامبر کوچک میشمرَد. چنانکه شمس نیز با نفی تکفیر بایزید و حلاج، آن دو را ضعیف و فرومانده در عالَم مستی معرّفی میکند که بهمانند پیامبر به هشیاری پس از مستی نرسیدهاند (همان: ۱۰۸ الی۱۱۹).
مولانا به دستور شمس خواندن کتاب معارفی را که از پدرش به یادگار داشت، کنار گذاشت. دست از تعلّقات اجتماعی خود شُست و مریدان را به حال خویش رها کرد. اما باز کافی نبود که این فقیه شهر باید همۀ هستیَش را مسخّر شمس کند و بلند شود و در حلقۀ سماع درآید و برقصد. اینها گفتنش آسان است و به کار بستنش سختِ سخت است، و شگفتا که مولانا آسانِ آسان صید شمس شد، دستآموز او گردید و به واسطۀ فرمان شمس تا آخرِ عمر به رقص و موسیقی پرداخت (همان: ۱۴۲-۱۴۳-۱۷۲).
پیرامون شعر هم باآنکه مرحوم فروزانفر بر آن اعتقاد بود که مولانا تا قبل از آشنایی و فریفتگی شمس شعر نمیگفت، ولی به یقین نمیتوان گفت که مولانا پیش از پیوستن به شمس هرگز درصدد طبع آزمایی برنیامده بود. مولانا در ده سالِ اوّل بـیشتر غزل و دوبیتی و پس از آن بـیشتر مثنوی سروده است (همان: ۱۷۲-۱۷۳).
شمس در مقالات، خود را پیرمردی با ریش اندک، تنی لاغر و پُرطاقت، نافذکلام، درونگرا، بلندهمّت، منیعالطبع، ناآرام، تند و پرخاشگر، در بندِ آداب و رسوم نبودن و صریحاللهجه معرّفی میکند (همان: ۱۷۴). و مولانا نیز او را در دیوان کبیر، نه خداوند که خداوندِ خداوندِ خداوندانِ بحق میخواند (همان: ۱۷۵). لذا مریدان متعصّب مولانا که سخت دلبستۀ او بودند ناخشنودی خود را از شمس پنهان نمیکردند. از اینروی، شمس برای بار نخست مولانا و مریدان او را تنها گذاشت و رفت. و مولانا چنان افسرده شد که مریدان از رفتار خود شرمسار و پشیمان گشتند... چندی برنیامد که قاصدی از شام به همراه نامهای از شمس رسید.
مولانا فرزند خود سلطان ولد را با بیست تن از مریدان نزد شمس فرستاد و استدعای بازگشت او را کرد. شمس هم که نرفته بود تا مولانا را برای همیشه تنها بگذارد، دعوت او را پذیرفت و به همراه فرستادگان وی به قونیه باز آمد (همان: ۱۵۶-۱۵۷). تااینکه پس از تقریباً سه سال همنشینی با مولانا بر اثر ستیزهجوییهای متعدّد بدخواهان تصمیم به تَرک دوبارۀ قونیه میگیرد و مکرّر در گوش سلطان ولد میخواند که اینها میخواهند مرا از مولانا جدا کنند و من هم تصمیم خود را گرفتهام و این نوبت چنان غیبت خواهم کرد که اثر مرا هیچ آفریده نیابد. و چنین بود که در سال ۶۴۵ برای همیشه از قونیه رفت (همان: ۱۹۸).
مولانا هم که هرگاه بسیار برافروخته میشد دشنامِ غَرخواهر (خواهرجنده) را بر زبان میآورد، - در مقالات شمس نیز با این واژه روبهرو میشویم (همان: ۱۵۴-۱۵۵) - دو مرتبه به جستجوی شمس تا شام رفت و او را نیافت (همان: ۲۰۴). تاآنکه سرانجام خبر مرگ او رسید و به اغلب احتمال در راه تبریز، بلکه بدون تردید چنانکه دکتر محمد امین ریاحی در مقالهای با عنوان «منارِ شمسِ تبریز در خوی» آورده است، شمس در خوی و در آرامگاهی که مشهور است دفن شده است.
بر اساس کتاب تمجید شدۀ «شاهد صادق» اثر محمدصادق آزادانی اصفهانی، شمس در همان سال ۶۴۵ درگذشته است (همان: ۲۰۵ الی۲۱۱). و شایعۀ قتل او به دست منکران و بدخواهان که حاصل روایات متناقض و تردیدآمیز برخی چون افلاکی است، قابل قبول نبوده و خدشهپذیر است؛ چراکه سلطان ولد و سپهسالار که شهود عینی آن وقایع بودند مطلقاً اشارهای به قتل شمس ندارند (همان: ۱۹۸-۱۹۹).
از دیگر نکات مطرح شده در کتاب شمس تبریزی میتوان به تمجید شمس از شادی اشاره کرد و اینکه هم مرگ و هم زندگی را دوست داشت و در تفسیری عارفانه در مقالات خود میآورد:
مرا از این حدیث عجب میآید که «الدنیا سجن المؤمن» که من هیچ سجن ندیدم. همه خوشی دیدم (همان: ۱۸۶-۱۸۷).
شمس تبریزی فلسفه را حجاب شمرده و فیلسوف را به باد تمسخر میگیرد (همان: ۱۷۹) و پس از آنکه رباعیات شکّاکانه و ملحدانۀ خیام بر سر زبانها افتاد و مشایخ تصوّف به مقابله با او پرداختند، عطار و شمس نیز ضمن عدمِنسبت لاابالیگری به خیام، او را گمگشته و سرگردان خواندند (همان: ۱۹۲-۱۹۶).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
و اما از عالمان همعصر شمس میتوان به افرادی چون ابنعربی، شهابالدین سهروردی، فخر رازی و اوحدالدین کرمانی اشاره کرد. شمس از سهروردی به بزرگی یاد میکند (همان: ۸۹-۹۰). دربارۀ اوحدالدین، که خود را امردباز و حشیشی میخواند، نظر مثبتی ندارد (همان: ۹۴-۹۸) و ابنعربی را هرچند عامل بهظاهر شرع میشمرد، اما متابع نمیدانست (همان: ۱۰۵).
موحّد معتقد است که محییالدین بن عربی همواره در عالَم رؤیا و امور غریبه سیر میکرده است و برخلاف سلوک ادّعایی وی در زنگریزی و بیزاری از همبستر شدن با زنان تا سیوهشت سالگی، نسبت به آنان آتشین مزاج بوده است؛ چراکه دیوانی عاشقانه دربارۀ دختر زیبای مکینالدین اصفهانی با عنوان ترجمانالاشواق سرود و او را نازکاندام و کمرباریک وصف کرد. چنانکه در کتاب فتوحات مکیه آورده است: چندی در خدمت زنی تقریباً نودوپنج ساله بوده است که از نظر جمال و شکفتگیِ رخسار و نرمی و لطافتِ تن چون دختری چهارده ساله بوده است (همان: ۱۰۳-۱۰۴).
منبع:
_ موحد، محمدعلی، ۱۳۷۵، شمس تبریزی، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
و اما از عالمان همعصر شمس میتوان به افرادی چون ابنعربی، شهابالدین سهروردی، فخر رازی و اوحدالدین کرمانی اشاره کرد. شمس از سهروردی به بزرگی یاد میکند (همان: ۸۹-۹۰). دربارۀ اوحدالدین، که خود را امردباز و حشیشی میخواند، نظر مثبتی ندارد (همان: ۹۴-۹۸) و ابنعربی را هرچند عامل بهظاهر شرع میشمرد، اما متابع نمیدانست (همان: ۱۰۵).
موحّد معتقد است که محییالدین بن عربی همواره در عالَم رؤیا و امور غریبه سیر میکرده است و برخلاف سلوک ادّعایی وی در زنگریزی و بیزاری از همبستر شدن با زنان تا سیوهشت سالگی، نسبت به آنان آتشین مزاج بوده است؛ چراکه دیوانی عاشقانه دربارۀ دختر زیبای مکینالدین اصفهانی با عنوان ترجمانالاشواق سرود و او را نازکاندام و کمرباریک وصف کرد. چنانکه در کتاب فتوحات مکیه آورده است: چندی در خدمت زنی تقریباً نودوپنج ساله بوده است که از نظر جمال و شکفتگیِ رخسار و نرمی و لطافتِ تن چون دختری چهارده ساله بوده است (همان: ۱۰۳-۱۰۴).
منبع:
_ موحد، محمدعلی، ۱۳۷۵، شمس تبریزی، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘آسمان جان: چهرهٔ معنوی عمر از نظر مولوی
📝نصرالله پورجوادی
تصوّف مذهبی بود که در میان اهل سنّت شکل گرفت و صوفیان ازجمله کسانی بودند که خود را پیرو سنّت میدانستند و عموماً با عقلگرایان، همچون معتزله و فلاسفه، مخالفت میکردند... در مثنوی نیز بهعنوان کتابی که یک شیخ صوفی سروده است، عُمَر بن خطّاب یکی از چهرههای مهم و مؤثّر آن است. چهرهای که مولانا از این شخصیّت تاریخی میسازد صرفاً چهرۀ سیاستمداری پُرنفوذ نیست، بلکه چهرۀ شیخی است کامل، پیری اهل معنی، راهرفته و راهدان. این چهره در واقع برآیند چهارصد سال کوشش صوفیه برای برجسته نمودن شخصیّت معنوی عُمَر بوده است (پورجوادی، ۱۳۹۳: ۱۲-۱۳).
دکتر نصرالله پورجوادی در کتاب «آسمان جان: چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی» متذکّر میشود که برخی از صوفیان میخواستند چهرۀ عُمَر بن خطّاب را برتر از یک زاهد اهل خشیّت و متورّع - که یکی از آثار زهد او گیاهخواری بود - ترسیم کنند (همان: ۲۷-۲۸)؛ لذا او را یکی از اولیاءالله معرّفی میکردند و او را صاحب کرامت میدانستند و میگفتند که به او الهام میشد و به اصطلاح محدَّث بود (همان: ۳).
در برخی از آثار شیخ اشراق، شهابالدین سهروردی، نیز مانند رسالۀ فارسیِ صفیر سیمرغ، از عُمَر به بزرگی یاد شده و او عارفی خوانده میشود که خدا از زبان او سخن میگفت (همان: ۳-۴-۳۴). مولوی نیز در فیه مافیه، نخستین کرامتی که از اولیاء خدا ذکر میکند، کرامتی دربارۀ عُمَر و خوردن کاسۀ زهر توسّط اوست (همان: ۳۸) و متأسّفانه با استفاده از داستانهای جعلی مانند داستان پدرکُشی و نسبت دادن این دروغ و اینهمه خشونت و بیرحمی به عُمَر میپنداشته است که منزلت او را بالاتر برده است.
مولوی با استناد به دو اسطورۀ ساختگی و موهوم دیگر دربارۀ عُمَر بن خطاب که یکی ملاقات قیصر روم و دیگری ملاقات پیر چنگی با اوست، چهرۀ مرشدی روشنضمیر و پیری واقف به اسرار عالَم روح و جان از عُمَر ساخته است که به کمال معنوی و حقیقی رسیده و میخواهد دیگران را هم ارشاد و هدایت کند (همان: ۴-۱۵-۵۳-۵۵-۵۶-۱۸۵).
پورجوادی بااینکه در این کتاب – که شاید بهتر بود آن را در قالب یک مقاله مینوشت – به نقد مولوی و روایت او از عُمَر پرداخته و عارف پنداشتن خلیفۀ دوم مسلمین را نمیپذیرد، اما چنانکه گویی از عنوان ثانویۀ این کتاب - چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی - بهدست میآید و همچنین بنابر آنچه در پیشگفتار آمده است، به تعریف و تمجید از عُمَر پرداخته است.
اگرچه مولانا از مخالفان خود به زشتی یاد میکند و در کتاب فیه مافیه، عقلگرایان را خر و سگ میخواند (همان: ۴) و باآنکه من سخنان او را در حقّ عُمَر گزاف و درخور انتقاد میدانم، اما مولانا برای من عزیز بوده و همچنان عزیز مانده است. عُمَر برای من مورد احترام بوده و همچنان مورد احترام باقی مانده است... عُمَر یکی از مردان بزرگ صدر اسلام است و هیچ تردیدی در مورد علاقۀ او به رسولالله (ص) و متابعت او از شریعت آن حضرت نمیتوان به دل راه داد (همان: ۵-۷).
منبع:
_ پورجوادی، نصرالله، ۱۳۹۳، آسمان جان: چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی، تهران، فرهنگ معاصر.
https://t.iss.one/Minavash
📝نصرالله پورجوادی
تصوّف مذهبی بود که در میان اهل سنّت شکل گرفت و صوفیان ازجمله کسانی بودند که خود را پیرو سنّت میدانستند و عموماً با عقلگرایان، همچون معتزله و فلاسفه، مخالفت میکردند... در مثنوی نیز بهعنوان کتابی که یک شیخ صوفی سروده است، عُمَر بن خطّاب یکی از چهرههای مهم و مؤثّر آن است. چهرهای که مولانا از این شخصیّت تاریخی میسازد صرفاً چهرۀ سیاستمداری پُرنفوذ نیست، بلکه چهرۀ شیخی است کامل، پیری اهل معنی، راهرفته و راهدان. این چهره در واقع برآیند چهارصد سال کوشش صوفیه برای برجسته نمودن شخصیّت معنوی عُمَر بوده است (پورجوادی، ۱۳۹۳: ۱۲-۱۳).
دکتر نصرالله پورجوادی در کتاب «آسمان جان: چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی» متذکّر میشود که برخی از صوفیان میخواستند چهرۀ عُمَر بن خطّاب را برتر از یک زاهد اهل خشیّت و متورّع - که یکی از آثار زهد او گیاهخواری بود - ترسیم کنند (همان: ۲۷-۲۸)؛ لذا او را یکی از اولیاءالله معرّفی میکردند و او را صاحب کرامت میدانستند و میگفتند که به او الهام میشد و به اصطلاح محدَّث بود (همان: ۳).
در برخی از آثار شیخ اشراق، شهابالدین سهروردی، نیز مانند رسالۀ فارسیِ صفیر سیمرغ، از عُمَر به بزرگی یاد شده و او عارفی خوانده میشود که خدا از زبان او سخن میگفت (همان: ۳-۴-۳۴). مولوی نیز در فیه مافیه، نخستین کرامتی که از اولیاء خدا ذکر میکند، کرامتی دربارۀ عُمَر و خوردن کاسۀ زهر توسّط اوست (همان: ۳۸) و متأسّفانه با استفاده از داستانهای جعلی مانند داستان پدرکُشی و نسبت دادن این دروغ و اینهمه خشونت و بیرحمی به عُمَر میپنداشته است که منزلت او را بالاتر برده است.
مولوی با استناد به دو اسطورۀ ساختگی و موهوم دیگر دربارۀ عُمَر بن خطاب که یکی ملاقات قیصر روم و دیگری ملاقات پیر چنگی با اوست، چهرۀ مرشدی روشنضمیر و پیری واقف به اسرار عالَم روح و جان از عُمَر ساخته است که به کمال معنوی و حقیقی رسیده و میخواهد دیگران را هم ارشاد و هدایت کند (همان: ۴-۱۵-۵۳-۵۵-۵۶-۱۸۵).
پورجوادی بااینکه در این کتاب – که شاید بهتر بود آن را در قالب یک مقاله مینوشت – به نقد مولوی و روایت او از عُمَر پرداخته و عارف پنداشتن خلیفۀ دوم مسلمین را نمیپذیرد، اما چنانکه گویی از عنوان ثانویۀ این کتاب - چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی - بهدست میآید و همچنین بنابر آنچه در پیشگفتار آمده است، به تعریف و تمجید از عُمَر پرداخته است.
اگرچه مولانا از مخالفان خود به زشتی یاد میکند و در کتاب فیه مافیه، عقلگرایان را خر و سگ میخواند (همان: ۴) و باآنکه من سخنان او را در حقّ عُمَر گزاف و درخور انتقاد میدانم، اما مولانا برای من عزیز بوده و همچنان عزیز مانده است. عُمَر برای من مورد احترام بوده و همچنان مورد احترام باقی مانده است... عُمَر یکی از مردان بزرگ صدر اسلام است و هیچ تردیدی در مورد علاقۀ او به رسولالله (ص) و متابعت او از شریعت آن حضرت نمیتوان به دل راه داد (همان: ۵-۷).
منبع:
_ پورجوادی، نصرالله، ۱۳۹۳، آسمان جان: چهرۀ معنوی عمر از نظر مولوی، تهران، فرهنگ معاصر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘نامههای خاموشان
📝افشینوفایی و شاهیندژی
کتاب «نامههای خاموشان» جلد اول (حرف آ – ب) از نامههای ناموران فرهنگی و ادبی ایران به ایرج افشار است که در سال ۱۳۹۰ به کوشش محمد افشینوفایی و شهریار شاهیندژی به چاپ رسیده است. کتابی که عنوان آن توسّط ایرج افشار انتخاب شده و عوامل متعدّدی ازجمله روابط وسیع پدر او، دکتر محمود افشار، با بزرگان ایران زمین، ادارۀ مجلههای مختلف، ایرانشناسی و ایرانگردی و دانش و تخصّص ایرج افشار یزدی سبب وسعت دامنهٔ این مکاتبات با او شده است (افشینوفایی و شاهیندژی، ۱۳۹۰: ۱۳-۱۴).
کتاب مفصّل «نامههای خاموشان» با چهار نامه از ایرج افشار که آنها را از آمریکا برای تدوینکنندگان این اثر نوشته است، آغاز میگردد و طی آن نامهها دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با الفاظی چون استاد، رفیق شفیق و عزیزم یاد میشود (همان: ۲۳ الی۲۹).
مهدی آذریزدی نیز در نامهای به تاریخ ۱۳۸۱/۲/۱ به ایرج افشار مینویسد:
جای شکر است که برای همسفر بسیاردان و درستفهم شما، شفیعی کدکنی تا کنون مسأله نساختهاند مگر اینکه بعداً بسازند که خدا نکند. چون که این مرد مردستان امروز یکی از اسطقسهای بینظیر در میان بزرگان حیّ و حاضر این روزگار است و در هر زمینهای هرچه از آثار ایشان میخوانیم مثقالی هفصنّار با دیگران تفاوت دارد... و خداوند شما و ایشان را از همۀ بلیّات ارضی و سماوی و آخوندی مصون و محفوظ نگه دارد (همان: ۱۰۱).
از دیگر نکات قابل توجه در این کتاب میتوان به نامههای سید جلالالدین آشتیانی و احترام ویژۀ او به ایرج افشار اشاره کرد. نامههایی که آشتیانی در سال ۱۳۶۵ و ۱۳۷۴ به او نگاشت و در آن افشار را استادِ دانشمند و حضرت مستطاب دانشمند بزرگوار خطاب کرد (همان: ۱۵۹-۱۶۸). یا نامۀ ابوالقاسم انجوی شیرازی در سال ۱۳۵۹ که در آن زریاب خوئی را ملحدِ ذهنیِ بانمک خواند و در ادامه خطاب به ایرج افشار نوشت: به پاس محبتهای انسانی و روح کریم و منیع تو این نامه را با هزاران بوسه برایت میفرستم (همان: ۴۵۳-۴۵۴).
در میان نامههای متعدّد این کتاب، خواندن نامههای مهدی آذریزدی، نویسندۀ متخصّص ادبیات کودکان و پایهگذار مکتب نوین داستاننویسی برای کودکان، طعم دیگری دارد. مهدی آذریزدی ضمن آنکه ایرج افشار را جناب سرور عزیز ارجمند میخواند، پرده از ساختگی بودن برخی از کتابها برمیدارد و در ادامه توضیح میدهد که گاهی برخی از نویسندگان بهخاطر دلایل مختلفی مانند دلیل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و غیره به ساختن و سرهمکردن کتابهایی میپردازند که مؤلّفان آنها وجود خارجی ندارند (همان: ۸۰-۸۳-۸۴-۸۵).
بندۀ ناقابل هم که اهل قلم حساب نمیشوم و در میان مؤلّفان محترم هیچی نبودم چند تا کتاب ساختگی با اسامی عجیباً غریبا ساختهام تا چه رسد به مؤلّفان محترمی که کارشان اصولاً کتاب ساختن است. یک کار که بنده با نام مستعار مرتکب شدم یک کتاب "دستور طباخی" بود که آقای جعفری میخواست و سفارش کرد و با ۶۰۰ تومان حقالتألیف که آن روزها من به آن احتیاج داشتم کتابی ساخته شد که ۱۶ بار تجدید چاپ شد و نوشته بودیم تألیف هنرستان خانه و خانهداری: مؤسسهای که اصلاً وجود خارجی نداشت. البته کتاب، بدتر از بسیاری کتب دیگر نبود ولی طبّاخی عملی نبود و از روی کتابهای دیگر فارسی سرهمبندی شده بود و فقط فرم آن جالب بود که الفبایی و تنظیم شده بود (همان: ۸۳ الی۸۵).
موضوع خوشمزهای که برای من پیش آمد این بود که چند سال بعد به مادرم گفتم یک کتاب طبّاخی نوشتهام. گفت خوب بود شولی یزدی هم تویش بنویسی! گفتم همین کار را کردهام. گفت بخوان ببینم. شرح مربوط به شولی یزدی را خواندم. مادرم گفت: خوبه، خوبه، شولی را که بیستسیسال خوردی غلطغولوط نوشتی وای به خوراکهایی که هرگز نه ما بلد بودیم بپزیم نه تو هرگز چشیدی! دنیای عجیبی است. نیست؟ ولی ضمناً خوشمزه هم هست (همان: ۸۵).
آذریزدی در یکی دیگر از نامههای خود مینویسد:
میدانم که سواد درست و حسابی ندارم، میدانم که اهل هیچ فنّی و مطّلع از اصطلاحات هیچ هنری نیستم. اما این را هم میدانم که در میان همۀ آنچه برای کودکان این مملکت سرهم کردهاند چیزی مناسبتر و سالمتر و مفیدتر از همین دورۀ "قصّههای خوب" کسی نساخته است؛ به استثنای دو کتاب از یارشاطر دیگر هرچه بازنویسی کردهاند بدتر بوده است. با وجود این هیچوقت هیچکدام از ناشرین حقوق آن را نشناختند و ندادند. آقای جعفری با تهدید و گردنکلفتی و تحمیل یک قرارداد غلاظ و شداد که شبیه و نظیری در میان دو هزار قرارداد دیگر مؤسسه ندارد آنها را به خودش منحصر کرد و بعد هم که قدری حاضر شد تعدیل کند و عمل کرد حاضر نشد آن را بنویسد. از سال ۵۴ به بعد سالی پنجهزار تومان به من میداد ولی این هم بعد از تحویل و تحول از میان رفت (همان: ۷۵-۷۶).
https://t.iss.one/Minavash
📝افشینوفایی و شاهیندژی
کتاب «نامههای خاموشان» جلد اول (حرف آ – ب) از نامههای ناموران فرهنگی و ادبی ایران به ایرج افشار است که در سال ۱۳۹۰ به کوشش محمد افشینوفایی و شهریار شاهیندژی به چاپ رسیده است. کتابی که عنوان آن توسّط ایرج افشار انتخاب شده و عوامل متعدّدی ازجمله روابط وسیع پدر او، دکتر محمود افشار، با بزرگان ایران زمین، ادارۀ مجلههای مختلف، ایرانشناسی و ایرانگردی و دانش و تخصّص ایرج افشار یزدی سبب وسعت دامنهٔ این مکاتبات با او شده است (افشینوفایی و شاهیندژی، ۱۳۹۰: ۱۳-۱۴).
کتاب مفصّل «نامههای خاموشان» با چهار نامه از ایرج افشار که آنها را از آمریکا برای تدوینکنندگان این اثر نوشته است، آغاز میگردد و طی آن نامهها دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با الفاظی چون استاد، رفیق شفیق و عزیزم یاد میشود (همان: ۲۳ الی۲۹).
مهدی آذریزدی نیز در نامهای به تاریخ ۱۳۸۱/۲/۱ به ایرج افشار مینویسد:
جای شکر است که برای همسفر بسیاردان و درستفهم شما، شفیعی کدکنی تا کنون مسأله نساختهاند مگر اینکه بعداً بسازند که خدا نکند. چون که این مرد مردستان امروز یکی از اسطقسهای بینظیر در میان بزرگان حیّ و حاضر این روزگار است و در هر زمینهای هرچه از آثار ایشان میخوانیم مثقالی هفصنّار با دیگران تفاوت دارد... و خداوند شما و ایشان را از همۀ بلیّات ارضی و سماوی و آخوندی مصون و محفوظ نگه دارد (همان: ۱۰۱).
از دیگر نکات قابل توجه در این کتاب میتوان به نامههای سید جلالالدین آشتیانی و احترام ویژۀ او به ایرج افشار اشاره کرد. نامههایی که آشتیانی در سال ۱۳۶۵ و ۱۳۷۴ به او نگاشت و در آن افشار را استادِ دانشمند و حضرت مستطاب دانشمند بزرگوار خطاب کرد (همان: ۱۵۹-۱۶۸). یا نامۀ ابوالقاسم انجوی شیرازی در سال ۱۳۵۹ که در آن زریاب خوئی را ملحدِ ذهنیِ بانمک خواند و در ادامه خطاب به ایرج افشار نوشت: به پاس محبتهای انسانی و روح کریم و منیع تو این نامه را با هزاران بوسه برایت میفرستم (همان: ۴۵۳-۴۵۴).
در میان نامههای متعدّد این کتاب، خواندن نامههای مهدی آذریزدی، نویسندۀ متخصّص ادبیات کودکان و پایهگذار مکتب نوین داستاننویسی برای کودکان، طعم دیگری دارد. مهدی آذریزدی ضمن آنکه ایرج افشار را جناب سرور عزیز ارجمند میخواند، پرده از ساختگی بودن برخی از کتابها برمیدارد و در ادامه توضیح میدهد که گاهی برخی از نویسندگان بهخاطر دلایل مختلفی مانند دلیل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و غیره به ساختن و سرهمکردن کتابهایی میپردازند که مؤلّفان آنها وجود خارجی ندارند (همان: ۸۰-۸۳-۸۴-۸۵).
بندۀ ناقابل هم که اهل قلم حساب نمیشوم و در میان مؤلّفان محترم هیچی نبودم چند تا کتاب ساختگی با اسامی عجیباً غریبا ساختهام تا چه رسد به مؤلّفان محترمی که کارشان اصولاً کتاب ساختن است. یک کار که بنده با نام مستعار مرتکب شدم یک کتاب "دستور طباخی" بود که آقای جعفری میخواست و سفارش کرد و با ۶۰۰ تومان حقالتألیف که آن روزها من به آن احتیاج داشتم کتابی ساخته شد که ۱۶ بار تجدید چاپ شد و نوشته بودیم تألیف هنرستان خانه و خانهداری: مؤسسهای که اصلاً وجود خارجی نداشت. البته کتاب، بدتر از بسیاری کتب دیگر نبود ولی طبّاخی عملی نبود و از روی کتابهای دیگر فارسی سرهمبندی شده بود و فقط فرم آن جالب بود که الفبایی و تنظیم شده بود (همان: ۸۳ الی۸۵).
موضوع خوشمزهای که برای من پیش آمد این بود که چند سال بعد به مادرم گفتم یک کتاب طبّاخی نوشتهام. گفت خوب بود شولی یزدی هم تویش بنویسی! گفتم همین کار را کردهام. گفت بخوان ببینم. شرح مربوط به شولی یزدی را خواندم. مادرم گفت: خوبه، خوبه، شولی را که بیستسیسال خوردی غلطغولوط نوشتی وای به خوراکهایی که هرگز نه ما بلد بودیم بپزیم نه تو هرگز چشیدی! دنیای عجیبی است. نیست؟ ولی ضمناً خوشمزه هم هست (همان: ۸۵).
آذریزدی در یکی دیگر از نامههای خود مینویسد:
میدانم که سواد درست و حسابی ندارم، میدانم که اهل هیچ فنّی و مطّلع از اصطلاحات هیچ هنری نیستم. اما این را هم میدانم که در میان همۀ آنچه برای کودکان این مملکت سرهم کردهاند چیزی مناسبتر و سالمتر و مفیدتر از همین دورۀ "قصّههای خوب" کسی نساخته است؛ به استثنای دو کتاب از یارشاطر دیگر هرچه بازنویسی کردهاند بدتر بوده است. با وجود این هیچوقت هیچکدام از ناشرین حقوق آن را نشناختند و ندادند. آقای جعفری با تهدید و گردنکلفتی و تحمیل یک قرارداد غلاظ و شداد که شبیه و نظیری در میان دو هزار قرارداد دیگر مؤسسه ندارد آنها را به خودش منحصر کرد و بعد هم که قدری حاضر شد تعدیل کند و عمل کرد حاضر نشد آن را بنویسد. از سال ۵۴ به بعد سالی پنجهزار تومان به من میداد ولی این هم بعد از تحویل و تحول از میان رفت (همان: ۷۵-۷۶).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
در واقع سه دستگاه رسمی عریض و طویل دست به یکی کردهاند که مرا بچزانند و حتی جواب نامههایم را نمیدهند. از طرف دیگر کتابها را مجانی پخش کردهاند. در بازار نفروختهاند و شخصی از باسمنج تبریز به من نوشته که کتابها را به بعضی میدهند و به بعضی نمیدهند و میگویند اول ثبتنام کنید برای نمیدانم رفتن به کجا... و قلب آدم فشرده میشود. یعنی من کتابها را برای خواندن و فهمیدن زندگی نوشتهام ولی حالا دارم با آن آدم میکشم و امیرکبیر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی است و من وابسته به گرسنگی و دارم با صدقۀ دیگران زندگی میکنم. و این سرگذشت «قصّههای خوب برای بچههای خوب» است و ما بارگه دادیم تا به قصر ستمکاران چه رسد (همان: ۷۶-۷۷).
آذریزدی همچنین طی نامهای به تاریخ ۱۳۷۰/۷/۲۰ متعرّض دکتر محمد استعلامی شده و اذعان میکند که بنده تا سن ۴۸ سالگی مثنوی مولوی را نخوانده بودم. در این اواخر که کار واجبتری نداشتم به فکر افتادم یک دوره مثنوی را با حواس جمع بخوانم و ببینم دنیا دست کیست. این بود که رفتم و چند چاپ مختلف مثنوی و چند کتاب دیگر که مربوط به بحث دربارۀ مولوی و مثنوی بود خریدم و یکی از آنها هم مثنوی شش جلدی تصحیح دکتر استعلامی، چاپ زوّار به قیمت ۱۸۰۰ تومان بود (همان: ۸۶).
در جریان کار به یک اشتباه لُپی و افتضاحی برخوردم که آقای استعلامی مرتکب شده و آن این است که ایشان چند سال پیش در مصاحبهای در کیهان فرهنگی [و همچنین در اول و پایان مقدمۀ گزیدۀ مثنوی] ادّعا کرده بودند که تمام مثنویها غلط است و من صحیحترین چاپ مثنوی را تهیه کردهام و حالا معلوم شد که این صحیحترین مثنوی پایه و مایۀ تصحیحش بر روی نسخهای از مثنوی است که آقای استعلامی معتقد است در سال ۶۶۸ کتابت شده و چون چهار سال پیش از مرگ مولوی نوشته شده از همه نسخههای کهن صحیحتر است و ۵۳ بیت هم بیش از مثنوی نیکلسن دارد و آنها را هم ایشان وارد متن کردهاند و میگویند مثنوی نیکلسن ناقص است و من تعجب کردم که چگونه کسی که نشسته و مثنوی را در شش جلد با مقدّمۀ مفصّل و تعلیقات مفصّلتر آمادهٔ چاپ کرده چگونه خبر نداشته که نیکلسن خود این نسخه را دیده و در مقدمۀ دفتر سوم مثنوی، از این چاپ چهار جلدی دکتر پورجوادی که مقدّمهاش ترجمه شده است، میگوید در این نسخهٔ قاهره تاریخ تحریر ۶۶۸ مخدوش و مجعول است و نسخه در سال ۷۶۸ یعنی ۹۶ سال بعد از مولوی نوشته شده و طبعاً آن ابیات اضافی هم بعد از مولوی الحاق شده (همان: ۸۶-۸۷-۹۰).
با این ترتیب تمام ادّعاها و منممنمها و خودستاییهای دکتر استعلامی مانند بادکنکی که یک سنجاق به آن بزنند بادش خالی میشود. عجبالعجاب این است که آقای استعلامی عکس صفحۀ آخر تاریخدار این نسخه را هم در پایان مقدمۀ خودشان چاپ کردهاند و این عکس هم به روشنی نشان میدهد که تاریخ تحریر دستکاری شده و سبعمائه را به ستمائه تبدیل کردهاند... بعد از اینکه به این افتضاح پی بردم به نکات دیگری برخوردم و معلومم شد که این آدم اصلاً از تشخیص صحیح و سقیم عاجز است و از همهجا هم بیخبر است (همان: ۸۷).
برای مثال در صفحۀ ۸۳ مقدّمه جلد اوّل خودشان نوشتهاند که تا کنون فقط دو نفر در تصحیح مثنوی در بند درستی کار بودهاند و بقیه هیچکس کار درستی انجام نداده؛ این دو نفر یکی عبداللطیف عبّاسی و یکی اسماعیل آنقرَوی است. و عجب این است که این دو نفری که آقای استعلامی آنها را مصحح درستکار میداند دو نفری هستند که بیش از همه مثنوی را به لجن کشیدهاند. زیرا عبداللطیف مولوی عبّاسی کسی است که آن نسخۀ ناسخۀ مثنوی را تهیه کرده که میگوید با ۴۸ نسخه مقابله کرده امّا این نسخۀ ناسخه بیش از ۲۰۰۰ بیت الحاقی دارد و اصلاً قابل اعتماد نیست و نیکلسن هم در صفحۀ ۲۹ مقدمۀ دفتر اوّل میگوید مراجعه به نسخۀ عبداللطیف مایۀ اتلاف وقت است و آن را مسخره کرده بود... اما اسماعیل آنقروی همان کسی است که اوّلینبار دفتر هفتم را پیدا کرد و معرفی و تأیید کرد و برای آن شرح نوشت و نشان داد که اصلاً زبان مولوی را نمیشناسد (همان: ۸۷-۸۸).
یک نمونۀ دیگر از سهلانگاری و بیخبری آقای استعلامی این است که مرحوم فروزانفر در تعلیقات جلد دوم معارف بهاء ولد در صفحات ۱۸۷ و ۱۸۸ در دو صفحه با سند و شاهد و بحث و تفصیل نشان داده که "حمزه" نام گیاهی است زبانگز مانند ترهتیزک که صوفیان خوردن آن را سنت میدانستند و هم مولوی و هم بهاء ولد و هم شمس تبریزی از صوفی حمزهخوار نام بردهاند... ولی آقای استعلامی که مثنوی را تصحیح و تعلیق میکند حتّی معارف بهاء ولد را نخوانده و در ص ۴۱۴ سطر ۱۷ جلد ششم و ص ۳۸۸ سطر ۲۹ جلد پنجم مثنوی خودشان حمزه را آش بلغور معنی کردهاند (همان: ۸۸).
https://t.iss.one/Minavash
در واقع سه دستگاه رسمی عریض و طویل دست به یکی کردهاند که مرا بچزانند و حتی جواب نامههایم را نمیدهند. از طرف دیگر کتابها را مجانی پخش کردهاند. در بازار نفروختهاند و شخصی از باسمنج تبریز به من نوشته که کتابها را به بعضی میدهند و به بعضی نمیدهند و میگویند اول ثبتنام کنید برای نمیدانم رفتن به کجا... و قلب آدم فشرده میشود. یعنی من کتابها را برای خواندن و فهمیدن زندگی نوشتهام ولی حالا دارم با آن آدم میکشم و امیرکبیر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی است و من وابسته به گرسنگی و دارم با صدقۀ دیگران زندگی میکنم. و این سرگذشت «قصّههای خوب برای بچههای خوب» است و ما بارگه دادیم تا به قصر ستمکاران چه رسد (همان: ۷۶-۷۷).
آذریزدی همچنین طی نامهای به تاریخ ۱۳۷۰/۷/۲۰ متعرّض دکتر محمد استعلامی شده و اذعان میکند که بنده تا سن ۴۸ سالگی مثنوی مولوی را نخوانده بودم. در این اواخر که کار واجبتری نداشتم به فکر افتادم یک دوره مثنوی را با حواس جمع بخوانم و ببینم دنیا دست کیست. این بود که رفتم و چند چاپ مختلف مثنوی و چند کتاب دیگر که مربوط به بحث دربارۀ مولوی و مثنوی بود خریدم و یکی از آنها هم مثنوی شش جلدی تصحیح دکتر استعلامی، چاپ زوّار به قیمت ۱۸۰۰ تومان بود (همان: ۸۶).
در جریان کار به یک اشتباه لُپی و افتضاحی برخوردم که آقای استعلامی مرتکب شده و آن این است که ایشان چند سال پیش در مصاحبهای در کیهان فرهنگی [و همچنین در اول و پایان مقدمۀ گزیدۀ مثنوی] ادّعا کرده بودند که تمام مثنویها غلط است و من صحیحترین چاپ مثنوی را تهیه کردهام و حالا معلوم شد که این صحیحترین مثنوی پایه و مایۀ تصحیحش بر روی نسخهای از مثنوی است که آقای استعلامی معتقد است در سال ۶۶۸ کتابت شده و چون چهار سال پیش از مرگ مولوی نوشته شده از همه نسخههای کهن صحیحتر است و ۵۳ بیت هم بیش از مثنوی نیکلسن دارد و آنها را هم ایشان وارد متن کردهاند و میگویند مثنوی نیکلسن ناقص است و من تعجب کردم که چگونه کسی که نشسته و مثنوی را در شش جلد با مقدّمۀ مفصّل و تعلیقات مفصّلتر آمادهٔ چاپ کرده چگونه خبر نداشته که نیکلسن خود این نسخه را دیده و در مقدمۀ دفتر سوم مثنوی، از این چاپ چهار جلدی دکتر پورجوادی که مقدّمهاش ترجمه شده است، میگوید در این نسخهٔ قاهره تاریخ تحریر ۶۶۸ مخدوش و مجعول است و نسخه در سال ۷۶۸ یعنی ۹۶ سال بعد از مولوی نوشته شده و طبعاً آن ابیات اضافی هم بعد از مولوی الحاق شده (همان: ۸۶-۸۷-۹۰).
با این ترتیب تمام ادّعاها و منممنمها و خودستاییهای دکتر استعلامی مانند بادکنکی که یک سنجاق به آن بزنند بادش خالی میشود. عجبالعجاب این است که آقای استعلامی عکس صفحۀ آخر تاریخدار این نسخه را هم در پایان مقدمۀ خودشان چاپ کردهاند و این عکس هم به روشنی نشان میدهد که تاریخ تحریر دستکاری شده و سبعمائه را به ستمائه تبدیل کردهاند... بعد از اینکه به این افتضاح پی بردم به نکات دیگری برخوردم و معلومم شد که این آدم اصلاً از تشخیص صحیح و سقیم عاجز است و از همهجا هم بیخبر است (همان: ۸۷).
برای مثال در صفحۀ ۸۳ مقدّمه جلد اوّل خودشان نوشتهاند که تا کنون فقط دو نفر در تصحیح مثنوی در بند درستی کار بودهاند و بقیه هیچکس کار درستی انجام نداده؛ این دو نفر یکی عبداللطیف عبّاسی و یکی اسماعیل آنقرَوی است. و عجب این است که این دو نفری که آقای استعلامی آنها را مصحح درستکار میداند دو نفری هستند که بیش از همه مثنوی را به لجن کشیدهاند. زیرا عبداللطیف مولوی عبّاسی کسی است که آن نسخۀ ناسخۀ مثنوی را تهیه کرده که میگوید با ۴۸ نسخه مقابله کرده امّا این نسخۀ ناسخه بیش از ۲۰۰۰ بیت الحاقی دارد و اصلاً قابل اعتماد نیست و نیکلسن هم در صفحۀ ۲۹ مقدمۀ دفتر اوّل میگوید مراجعه به نسخۀ عبداللطیف مایۀ اتلاف وقت است و آن را مسخره کرده بود... اما اسماعیل آنقروی همان کسی است که اوّلینبار دفتر هفتم را پیدا کرد و معرفی و تأیید کرد و برای آن شرح نوشت و نشان داد که اصلاً زبان مولوی را نمیشناسد (همان: ۸۷-۸۸).
یک نمونۀ دیگر از سهلانگاری و بیخبری آقای استعلامی این است که مرحوم فروزانفر در تعلیقات جلد دوم معارف بهاء ولد در صفحات ۱۸۷ و ۱۸۸ در دو صفحه با سند و شاهد و بحث و تفصیل نشان داده که "حمزه" نام گیاهی است زبانگز مانند ترهتیزک که صوفیان خوردن آن را سنت میدانستند و هم مولوی و هم بهاء ولد و هم شمس تبریزی از صوفی حمزهخوار نام بردهاند... ولی آقای استعلامی که مثنوی را تصحیح و تعلیق میکند حتّی معارف بهاء ولد را نخوانده و در ص ۴۱۴ سطر ۱۷ جلد ششم و ص ۳۸۸ سطر ۲۹ جلد پنجم مثنوی خودشان حمزه را آش بلغور معنی کردهاند (همان: ۸۸).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
یک آدمی با این مایه معلومات غلط در مقدمۀ مثنویاش آنقدر منممنم کرده که دل و رودۀ آدم بههم میخورد و اتفاقاً این دو کلمۀ بدون خودستایی را هم خودش به کار برده؛ میگوید بدون خودستایی من از همه بهتر مثنوی را تصحیح کردم و هیچکس دیگر هیچچیز نمیداند. ضمناً تعلیقاتی هم که آقای استعلامی در آخر جلدهای مثنوی سرهمبندی کرده است همهاش تحقیقات فروزانفر در شرح شریف و زندگینامه و حرفهای جلال همائی در مولوینامه و حرفهای دکتر زرینکوب در سرّ نی است. هرچه حرف درست است از این کتابها سرقت کرده و هرچه خودش توضیح داده غالباً غلط و اشتباه و حاکی از نادانی است (همان: ۸۸-۸۹).
در صفحۀ اول مقدّمه میگوید «مولوی بر قلب من نور تابانده و جای خواننده خالی» یعنی مولوی تا حالا بر قلب دیگر شارحان و مصحّحان نور نتابانده و همۀ نورها را جمع کرده و حالا یکجا آن را به آقای استعلامی تابانده. درست مثل کشف و کراماتی که افلاکی در مناقبالعارفین به شخصیّتهای مورد علاقهاش نسبت میدهد و آن وقتها مردم را با این حرفها خر میکردند امّا امروز دیگر صحبت از نور تاباندن مولوی حاکی از نوعی شارلاتانی برای گول زدن آدمهای سادهلوح و بیخبر است (همان: ۸۹).
منبع:
_ افشینوفایی، محمد و شاهیندژی، شهریار، ۱۳۹۰، نامههای خاموشان: نامههای ناموران فرهنگی و ادبی به ایرج افشار، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
یک آدمی با این مایه معلومات غلط در مقدمۀ مثنویاش آنقدر منممنم کرده که دل و رودۀ آدم بههم میخورد و اتفاقاً این دو کلمۀ بدون خودستایی را هم خودش به کار برده؛ میگوید بدون خودستایی من از همه بهتر مثنوی را تصحیح کردم و هیچکس دیگر هیچچیز نمیداند. ضمناً تعلیقاتی هم که آقای استعلامی در آخر جلدهای مثنوی سرهمبندی کرده است همهاش تحقیقات فروزانفر در شرح شریف و زندگینامه و حرفهای جلال همائی در مولوینامه و حرفهای دکتر زرینکوب در سرّ نی است. هرچه حرف درست است از این کتابها سرقت کرده و هرچه خودش توضیح داده غالباً غلط و اشتباه و حاکی از نادانی است (همان: ۸۸-۸۹).
در صفحۀ اول مقدّمه میگوید «مولوی بر قلب من نور تابانده و جای خواننده خالی» یعنی مولوی تا حالا بر قلب دیگر شارحان و مصحّحان نور نتابانده و همۀ نورها را جمع کرده و حالا یکجا آن را به آقای استعلامی تابانده. درست مثل کشف و کراماتی که افلاکی در مناقبالعارفین به شخصیّتهای مورد علاقهاش نسبت میدهد و آن وقتها مردم را با این حرفها خر میکردند امّا امروز دیگر صحبت از نور تاباندن مولوی حاکی از نوعی شارلاتانی برای گول زدن آدمهای سادهلوح و بیخبر است (همان: ۸۹).
منبع:
_ افشینوفایی، محمد و شاهیندژی، شهریار، ۱۳۹۰، نامههای خاموشان: نامههای ناموران فرهنگی و ادبی به ایرج افشار، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘نگهداری گل در خانه
📝کاکوزو اُکاکورا
یکی از آثار کاکوزو اُکاکورا، که در سال ۱۹۰۶ در آمریکا به زبان انگلیسی منتشر شد، «کتاب چای» است. اکاکورایِ ژاپنی در قسمتی از این کتاب - که به آیین ذن، دائو، چای و نقش چای در فرهنگ ژاپن میپردازد - نوشته است که انسانها از روی هوس گُلها را خراب میکنند و با خودپسندی آنها را در گلدان قرار میدهند. و حال آنکه چرا باید گیاهان را از خانۀ آنها جدا کنیم و از آنها بخواهیم که در محیطی عجیب گل بدهند؟ آیا این همانند این نیست که پرندگان را در قفس میکنیم و از آنها میخواهیم آواز بخوانند و جفتگیری کنند (اکاکورا، ۱۳۹۶: ۱۰۰-۱۰۱)؟
منبع:
_ اکاکورا، کاکوزو، ۱۳۹۶، کتاب چای، ترجمه قدرتالله ذاکری، تهران، انتشارات پرنده.
https://t.iss.one/Minavash
📝کاکوزو اُکاکورا
یکی از آثار کاکوزو اُکاکورا، که در سال ۱۹۰۶ در آمریکا به زبان انگلیسی منتشر شد، «کتاب چای» است. اکاکورایِ ژاپنی در قسمتی از این کتاب - که به آیین ذن، دائو، چای و نقش چای در فرهنگ ژاپن میپردازد - نوشته است که انسانها از روی هوس گُلها را خراب میکنند و با خودپسندی آنها را در گلدان قرار میدهند. و حال آنکه چرا باید گیاهان را از خانۀ آنها جدا کنیم و از آنها بخواهیم که در محیطی عجیب گل بدهند؟ آیا این همانند این نیست که پرندگان را در قفس میکنیم و از آنها میخواهیم آواز بخوانند و جفتگیری کنند (اکاکورا، ۱۳۹۶: ۱۰۰-۱۰۱)؟
منبع:
_ اکاکورا، کاکوزو، ۱۳۹۶، کتاب چای، ترجمه قدرتالله ذاکری، تهران، انتشارات پرنده.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘عشقنوازیهای مولانا
📝جلال ستاری
در کتاب مناقبالعارفین احمد افلاکی و رسالۀ فریدون سپهسالار که از نخستین آثار مرجع دربارۀ زندگی و اندیشههای شمس و مولانا است، از عشق شمس تبریزی به دخترخواندۀ مولانا و ازدواج آن دو سخن رفته و آمده است:
منکوحۀ مولانا شمسالدین زنی بود جمیله و عفیفه؛ مگر روزی بیاجازت او زنان او را مصحوبِ جدّۀ سلطان ولد برسمِ تفرّج بباغش بردند، از ناگاه مولانا شمسالدین بخانه آمده مذکوره را طلب داشت؛ گفتند که جدّۀ سلطان ولد با خواتین او را بتفرّج بردند، عظیم تَولید و بغایت رنجش نمود؛ چون کیمیاخاتون به خانه آمد فیالحال درد گردن گرفته همچون چوب خشک بیحرکت شد، فریادکنان بعد از سه روز نقل کرد (افلاکی، ۱۳۶۲: ۲/ ۶۴۱-۶۴۲).
عبدالحسین زرینکوب با کمی تردید به این نقل احمد افلاکی نگریسته و مینویسد:
معلوم شد اولیای حق هم از اسارت در دام عشق در امان نمیمانند. به دنبال این عشق پیرانهسر، شمس ناخودآگاه اندکاندک دگرگونی یافت. رفتوآمد کیمیا به خارج از خانه را محدود ساخت و از تأخیر او به شدّت دغدغۀ خاطر مییافت و در حق زن خشونت میکرد. در این میان روزی به سبب تأخیر کیمیا که با زنان به باغ رفته بود، مشاجرهای طوفانی بین او و همسرش روی داد و سبب آن شد که مرگ، کیمیا را بعد از یک بیماری سه روزه از او بگیرد... و شمس برای همیشه مولانا را ترک گوید (زرینکوب، ۱۳۹۰: ۱۳۶ الی۱۴۰).
شاید این نگاه متفاوت دکتر زرینکوب به چگونگی وفات کیمیاخاتون سبب شده باشد که سعیده قدس در رمان «کیمیاخاتون» شمس تبریزی را انسان حسود و خشمگینی معرفی کند که همسر جوانش را به علّت آنکه بیاجازه به گردش در باغی رفته بود آنقدر کتک میزند که زن بینوا جان میسپارد و آنگاه خود ناپدید میشود. چنانکه جلال ستاری نیز در پاورقی «عشقنوازیهای مولانا» در عبارتی جالب و قابل تأمل میآورد:
خانم سعیده قدس در رمان کیمیاخاتون، که بر مقولات عرفانی وقوفی روانشناختی دارد، خواسته بسیاری از اسرار و نادانستههای زندگی دو اسطورۀ عرفان جهان را بینقاب کند (ستاری، ۱۳۸۴: ۸۰-۸۱).
ستاری در این کتاب مختصر و خواندنی، که در رابطه با طریقۀ عشق نزد مولانا و شمس است، به خوانندگان نشان میدهد جدای از آنکه مذهب مولانا و شمس را مذهبِ عشق نامیدهاند و گذشته از درستی یا نادرستی نظر خانم قدس، حالات این دو عارف ایرانی متناقض بوده و گاهی نیز زنگریز و حتی زنستیز میشدهاند! مولانا و شمس به زن بیالتفات نبودند و باآنکه گاهی او را پرتو حق میشمردند، اما این لطف و عنایت هیچگاه از نوعی احساس بیاعتمادی در حق زن که با تحقیر و کوچک شمردن و فروداشت پهلو میزند، خالی نیست (همان: ۷۵ الی۷۷).
شمس در برابر خصم، بردبار و مداراجو بود. جهودان را دعا میکرد و کافران را دوست داشت، اما همین مرد زن را که نه جهود است و نه خصم و نه کافر، صاحب نفسکی پلید تاریک ژنده میداند: نفس، طبع زن دارد؛ بلکه خود زن، طبع نفس دارد. «شاوِروهُنّ و خالِفوهُنّ». یا رسولالله میفرمودی که مشورت کنید، خاصه در کاری که منفعت و مضرت آن عام باشد. اکنون اگر مردی نیابیم با آن مشورت کنیم، آنجا زنان باشند چون کنیم؟ میفرماید که با ایشان مشورت کنید هرچه گویند ضد آن بکنید. از زن شیخی نه آید. هیچ از او نیاید. اگر فاطمه یا عایشه شیخی کردندی، من از رسول علیهالسلام بیاعتقاد شدمی. الا نکردند. زن را همان به که پسِ دوک نشیند در کنج خانه، مشغول به خدمتِ آنکس که تیمار او کند. اگر زنی را بالای عرش جا دهند و او را از ناگاه نظری به دنیا افتد و در روی زمین، قضیبی [آلت مرد] را برخاسته بیند، دیوانهوار خود پرتاب کند و بر سر قضیب افتد، از آنک در مذهب ایشان بالاتر از آن چیزی نیست (همان، ۱۳۸۴: ۷۷ الی۷۹؛ افلاکی، ۱۳۶۲: ۲/ ۶۴۰-۶۴۱).
منابع:
_ ستاری، جلال، ۱۳۸۴، عشقنوازیهای مولانا، تهران، مرکز.
_ افلاکی، شمسالدین احمد، ۱۳۶۲، مناقبالعارفین، به کوشش تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب.
_ زرینکوب، عبدالحسین، ۱۳۹۰، پلهپله تا ملاقات خدا، تهران، علمی.
https://t.iss.one/Minavash
📝جلال ستاری
در کتاب مناقبالعارفین احمد افلاکی و رسالۀ فریدون سپهسالار که از نخستین آثار مرجع دربارۀ زندگی و اندیشههای شمس و مولانا است، از عشق شمس تبریزی به دخترخواندۀ مولانا و ازدواج آن دو سخن رفته و آمده است:
منکوحۀ مولانا شمسالدین زنی بود جمیله و عفیفه؛ مگر روزی بیاجازت او زنان او را مصحوبِ جدّۀ سلطان ولد برسمِ تفرّج بباغش بردند، از ناگاه مولانا شمسالدین بخانه آمده مذکوره را طلب داشت؛ گفتند که جدّۀ سلطان ولد با خواتین او را بتفرّج بردند، عظیم تَولید و بغایت رنجش نمود؛ چون کیمیاخاتون به خانه آمد فیالحال درد گردن گرفته همچون چوب خشک بیحرکت شد، فریادکنان بعد از سه روز نقل کرد (افلاکی، ۱۳۶۲: ۲/ ۶۴۱-۶۴۲).
عبدالحسین زرینکوب با کمی تردید به این نقل احمد افلاکی نگریسته و مینویسد:
معلوم شد اولیای حق هم از اسارت در دام عشق در امان نمیمانند. به دنبال این عشق پیرانهسر، شمس ناخودآگاه اندکاندک دگرگونی یافت. رفتوآمد کیمیا به خارج از خانه را محدود ساخت و از تأخیر او به شدّت دغدغۀ خاطر مییافت و در حق زن خشونت میکرد. در این میان روزی به سبب تأخیر کیمیا که با زنان به باغ رفته بود، مشاجرهای طوفانی بین او و همسرش روی داد و سبب آن شد که مرگ، کیمیا را بعد از یک بیماری سه روزه از او بگیرد... و شمس برای همیشه مولانا را ترک گوید (زرینکوب، ۱۳۹۰: ۱۳۶ الی۱۴۰).
شاید این نگاه متفاوت دکتر زرینکوب به چگونگی وفات کیمیاخاتون سبب شده باشد که سعیده قدس در رمان «کیمیاخاتون» شمس تبریزی را انسان حسود و خشمگینی معرفی کند که همسر جوانش را به علّت آنکه بیاجازه به گردش در باغی رفته بود آنقدر کتک میزند که زن بینوا جان میسپارد و آنگاه خود ناپدید میشود. چنانکه جلال ستاری نیز در پاورقی «عشقنوازیهای مولانا» در عبارتی جالب و قابل تأمل میآورد:
خانم سعیده قدس در رمان کیمیاخاتون، که بر مقولات عرفانی وقوفی روانشناختی دارد، خواسته بسیاری از اسرار و نادانستههای زندگی دو اسطورۀ عرفان جهان را بینقاب کند (ستاری، ۱۳۸۴: ۸۰-۸۱).
ستاری در این کتاب مختصر و خواندنی، که در رابطه با طریقۀ عشق نزد مولانا و شمس است، به خوانندگان نشان میدهد جدای از آنکه مذهب مولانا و شمس را مذهبِ عشق نامیدهاند و گذشته از درستی یا نادرستی نظر خانم قدس، حالات این دو عارف ایرانی متناقض بوده و گاهی نیز زنگریز و حتی زنستیز میشدهاند! مولانا و شمس به زن بیالتفات نبودند و باآنکه گاهی او را پرتو حق میشمردند، اما این لطف و عنایت هیچگاه از نوعی احساس بیاعتمادی در حق زن که با تحقیر و کوچک شمردن و فروداشت پهلو میزند، خالی نیست (همان: ۷۵ الی۷۷).
شمس در برابر خصم، بردبار و مداراجو بود. جهودان را دعا میکرد و کافران را دوست داشت، اما همین مرد زن را که نه جهود است و نه خصم و نه کافر، صاحب نفسکی پلید تاریک ژنده میداند: نفس، طبع زن دارد؛ بلکه خود زن، طبع نفس دارد. «شاوِروهُنّ و خالِفوهُنّ». یا رسولالله میفرمودی که مشورت کنید، خاصه در کاری که منفعت و مضرت آن عام باشد. اکنون اگر مردی نیابیم با آن مشورت کنیم، آنجا زنان باشند چون کنیم؟ میفرماید که با ایشان مشورت کنید هرچه گویند ضد آن بکنید. از زن شیخی نه آید. هیچ از او نیاید. اگر فاطمه یا عایشه شیخی کردندی، من از رسول علیهالسلام بیاعتقاد شدمی. الا نکردند. زن را همان به که پسِ دوک نشیند در کنج خانه، مشغول به خدمتِ آنکس که تیمار او کند. اگر زنی را بالای عرش جا دهند و او را از ناگاه نظری به دنیا افتد و در روی زمین، قضیبی [آلت مرد] را برخاسته بیند، دیوانهوار خود پرتاب کند و بر سر قضیب افتد، از آنک در مذهب ایشان بالاتر از آن چیزی نیست (همان، ۱۳۸۴: ۷۷ الی۷۹؛ افلاکی، ۱۳۶۲: ۲/ ۶۴۰-۶۴۱).
منابع:
_ ستاری، جلال، ۱۳۸۴، عشقنوازیهای مولانا، تهران، مرکز.
_ افلاکی، شمسالدین احمد، ۱۳۶۲، مناقبالعارفین، به کوشش تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب.
_ زرینکوب، عبدالحسین، ۱۳۹۰، پلهپله تا ملاقات خدا، تهران، علمی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3👎3
📘کلمات
📝ژان پل سارتر
پدر خوب وجود ندارد، این قاعده است... هیچچیز بهتر از بچه درست کردن نیست؛ اما بچه داشتن، واقعاً ظلم است (سارتر، ۱۳۸۶: ۲۵)!
«کلمات» روایتگر زندگانی نویسندهای است که با طنز و طعنه دوران کودکیاش را، که از آن بیزار است، تشریح کرده است. این کتاب باآنکه به کودکی ژان پل سارتر میپردازد، اما درحقیقت بیانگر عقاید و اندیشههای سالیان پختگی سارتر است که در سنّ پنجاهونه سالگی منتشر شده است.
این ادیب و فیلسوف نامدار فرانسوی بهسبب پرورش در دامان پدربزرگی کتابخوان و دوستدار مطالعه، از همان ابتدای زندگی و گذشتن چند بهار از عُمر خود با کتاب مأنوس شد. بهشکلیکه بنابر گفتۀ خودش مذهبش را کتاب یافته بود و هیچچیز در نظر او از کتاب مهمتر نبود (همان: ۵۸). هرچند در ادامه با وارد شدن به سیاست، پرداختن به ادبیات را تلف کردن وقت، سیاه نمودن اوراق و وابستگی ابلهانه پنداشته است (همان: ۱۴۲-۱۴۳) و تا آنجا پیش میرود که ادبیات را گویی خوار و حقیر میشمرد و اعتراف میکند که در دوران کودکی فاقد نبوغ بوده و از روی تقلید برای رعایت تشریفات و برای آنکه شبیه بزرگسالان باشد به نوشتن پرداخته است (همان: ۱۲۴).
با توجه به آنچه گذشت، ظاهراً کتاب کلمات - که با ترجمۀ دلنشین ناهید فروغان به فارسی ترجمه شده است - وداع با ادبیات است، اما این وداع متناقضنماست؛ چراکه بنابر مقدمۀ مترجم این کتاب، کلمات، ادبیترین متن سارتر بهشمار میآید و از اینرو شاید بتوان نشانههایی از نحوۀ برخورد ژان پل سارتر با جایزۀ ادبی نوبل را در این کتاب بیابیم (همان: ۱۳).
منبع:
_ سارتر، ژان پل، ۱۳۸۶، کلمات، ترجمه ناهید فروغان، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/Minavash
📝ژان پل سارتر
پدر خوب وجود ندارد، این قاعده است... هیچچیز بهتر از بچه درست کردن نیست؛ اما بچه داشتن، واقعاً ظلم است (سارتر، ۱۳۸۶: ۲۵)!
«کلمات» روایتگر زندگانی نویسندهای است که با طنز و طعنه دوران کودکیاش را، که از آن بیزار است، تشریح کرده است. این کتاب باآنکه به کودکی ژان پل سارتر میپردازد، اما درحقیقت بیانگر عقاید و اندیشههای سالیان پختگی سارتر است که در سنّ پنجاهونه سالگی منتشر شده است.
این ادیب و فیلسوف نامدار فرانسوی بهسبب پرورش در دامان پدربزرگی کتابخوان و دوستدار مطالعه، از همان ابتدای زندگی و گذشتن چند بهار از عُمر خود با کتاب مأنوس شد. بهشکلیکه بنابر گفتۀ خودش مذهبش را کتاب یافته بود و هیچچیز در نظر او از کتاب مهمتر نبود (همان: ۵۸). هرچند در ادامه با وارد شدن به سیاست، پرداختن به ادبیات را تلف کردن وقت، سیاه نمودن اوراق و وابستگی ابلهانه پنداشته است (همان: ۱۴۲-۱۴۳) و تا آنجا پیش میرود که ادبیات را گویی خوار و حقیر میشمرد و اعتراف میکند که در دوران کودکی فاقد نبوغ بوده و از روی تقلید برای رعایت تشریفات و برای آنکه شبیه بزرگسالان باشد به نوشتن پرداخته است (همان: ۱۲۴).
با توجه به آنچه گذشت، ظاهراً کتاب کلمات - که با ترجمۀ دلنشین ناهید فروغان به فارسی ترجمه شده است - وداع با ادبیات است، اما این وداع متناقضنماست؛ چراکه بنابر مقدمۀ مترجم این کتاب، کلمات، ادبیترین متن سارتر بهشمار میآید و از اینرو شاید بتوان نشانههایی از نحوۀ برخورد ژان پل سارتر با جایزۀ ادبی نوبل را در این کتاب بیابیم (همان: ۱۳).
منبع:
_ سارتر، ژان پل، ۱۳۸۶، کلمات، ترجمه ناهید فروغان، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2
📘عیش مدام
📝ماریو بارگاس یوسا
اِما خواستار لذت جنسی است و حاضر نیست این نیاز جسمانی ژرف را که شارل قادر به ارضای آن نیست - از آنروی که اصولاً از وجود آن خبر ندارد - در وجود خود سرکوب کند... عصیان اِما برخاسته از یک اعتقاد است و آن ریشۀ همۀ اعمال اوست: من از سهم خود خرسند نیستم، آن پاداش پا در هوای آسمانی به درد من نمیخورد، میخواهم زندگیام اینجا و هماکنون به تمامی تحقق پذیرد... اِما نمونه و مدافع آن جنبه از انسانیت ماست که کموبیش همۀ ادیان، فلسفهها و ایدئولوژیها بیرحمانه انکارش کردهاند و چیزی از آن ساختهاند که مایۀ شرم بنیآدم شده. سرکوبی این جنبه از انسانیت درست به اندازۀ استثمار اقتصادی، تعصب مذهبی و حرص کشورگشایی مایۀ شوربختی عظیم و گستردۀ انسان بوده و حق لذت بردن و برآوردن تمنا را از مرد و زن دریغ داشته است. داستان اِما داستان عصیانی کور و نومیدوار در برابر قهری اجتماعی است که این حق را سرکوب میکند (بارگاس یوسا، ۱۳۸۶: ۲۲-۲۳).
ماریا بارگاس یوسا، که از ستایشگران گوستاو فلوبر و مادام بوواری است، در کتابی به نام «عیش مدام» به معرفی فلوبر پرداخته و مشهورترین رمان او، مادام بوواری، را موشکافانه تحلیل کرده است. یوسا این رمان جنجالی را، که پیرامون زنای محصنه است، نخستین رمان مدرن شمرده و متذکر شده است:
سکس جایگاهی کانونی در این رمان دارد، از آنروی که جایگاهی کانونی در زندگی دارد (همان: ۳۲). هیچ رمانی مرا به هیجان نمیآورد و مسحور و ارضا نمیکند مگر آنکه حتی به کمترین میزان، نوعی انگیزش اروتیک داشته باشد (همان: ۳۵). اگر رمانی مسئلۀ جنسی را کنار بگذارد همانقدر آزارم میدهد که رمانی تمام زندگی را به مسئلۀ جنسی تقلیل بدهد. البته این دومی کمتر ناراحتم میکند (همان: ۳۱).
گوستاو فلوبر زندگی را پوچ و یاوه میدانست (همان: ۱۳۶). در سراسر زندگی سخت خودپسند بود و ضمن بیاعتنایی به عدالت اجتماعی، کل بشریت را تحقیر میکرد و منفور میداشت (همان: ۲۴۴-۲۴۵). چنانکه به مسئلۀ حق رأی همگانی و مشارکت اکثریت توهین میکرد و آن را پرتوپلاترین چیزی میدانست که میتوان تصور کرد (همان: ۲۵۰).
این نویسندۀ نامدار فرانسوی اگر عاشق ادبیات بود به این علت بود که ادبیات را راهی برای فرار از زندگی و انتقام گرفتن از آن میدانست (همان: ۲۴۵). برای او نوشتن چیزی در حکم عیش بود و میپنداشت که تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیش مدام (همان: ۸۷).
او سر به عصیان گذاشت و چهار سال قبل از انتشار مادام بوواری اذعان داشت: مردهشور همهشان را ببرد! ما باید خودمان را محکم بچسبیم و برینیم بر سر بشریتی که دارد میریند بر سر ما. آه، من انتقام میگیرم. انتقام خودم را میگیرم. از حالا تا پانزده سال دیگر کمر به نوشتن رمان مدرن بزرگی میبندم و تمام این حرامزادهها را دعوت میکنم که بیایند و تماشایش بکنند (همان: ۲۵۳).
بارگاس یوسا در قسمتی دیگر از کتاب عیش مدام، ضمن اشاره به سیفلیس داشتن فلوبر (همان: ۸۱)، اذعان کرده است که ژان پل سارتر سرسختترین منتقد فلوبر بهشمار میرفت (همان: ۵۴) و معتقد بود که گوستاو فلوبر زیاد استمنا میکرد (همان: ۸۶). هرچند در ادامه با او آشتی کرد و بیست سال از عمر خود را، که حاصل آن کتابی سههزار صفحهای با عنوان ابله خانواده شد، به گوستاو فلوبر اختصاص داد (همان: ۵۴).
منبع:
_ بارگاس یوسا، ماریو، ۱۳۸۶، عیش مدام: فلوبر و مادام بوواری، ترجمه عبدالله کوثری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📝ماریو بارگاس یوسا
اِما خواستار لذت جنسی است و حاضر نیست این نیاز جسمانی ژرف را که شارل قادر به ارضای آن نیست - از آنروی که اصولاً از وجود آن خبر ندارد - در وجود خود سرکوب کند... عصیان اِما برخاسته از یک اعتقاد است و آن ریشۀ همۀ اعمال اوست: من از سهم خود خرسند نیستم، آن پاداش پا در هوای آسمانی به درد من نمیخورد، میخواهم زندگیام اینجا و هماکنون به تمامی تحقق پذیرد... اِما نمونه و مدافع آن جنبه از انسانیت ماست که کموبیش همۀ ادیان، فلسفهها و ایدئولوژیها بیرحمانه انکارش کردهاند و چیزی از آن ساختهاند که مایۀ شرم بنیآدم شده. سرکوبی این جنبه از انسانیت درست به اندازۀ استثمار اقتصادی، تعصب مذهبی و حرص کشورگشایی مایۀ شوربختی عظیم و گستردۀ انسان بوده و حق لذت بردن و برآوردن تمنا را از مرد و زن دریغ داشته است. داستان اِما داستان عصیانی کور و نومیدوار در برابر قهری اجتماعی است که این حق را سرکوب میکند (بارگاس یوسا، ۱۳۸۶: ۲۲-۲۳).
ماریا بارگاس یوسا، که از ستایشگران گوستاو فلوبر و مادام بوواری است، در کتابی به نام «عیش مدام» به معرفی فلوبر پرداخته و مشهورترین رمان او، مادام بوواری، را موشکافانه تحلیل کرده است. یوسا این رمان جنجالی را، که پیرامون زنای محصنه است، نخستین رمان مدرن شمرده و متذکر شده است:
سکس جایگاهی کانونی در این رمان دارد، از آنروی که جایگاهی کانونی در زندگی دارد (همان: ۳۲). هیچ رمانی مرا به هیجان نمیآورد و مسحور و ارضا نمیکند مگر آنکه حتی به کمترین میزان، نوعی انگیزش اروتیک داشته باشد (همان: ۳۵). اگر رمانی مسئلۀ جنسی را کنار بگذارد همانقدر آزارم میدهد که رمانی تمام زندگی را به مسئلۀ جنسی تقلیل بدهد. البته این دومی کمتر ناراحتم میکند (همان: ۳۱).
گوستاو فلوبر زندگی را پوچ و یاوه میدانست (همان: ۱۳۶). در سراسر زندگی سخت خودپسند بود و ضمن بیاعتنایی به عدالت اجتماعی، کل بشریت را تحقیر میکرد و منفور میداشت (همان: ۲۴۴-۲۴۵). چنانکه به مسئلۀ حق رأی همگانی و مشارکت اکثریت توهین میکرد و آن را پرتوپلاترین چیزی میدانست که میتوان تصور کرد (همان: ۲۵۰).
این نویسندۀ نامدار فرانسوی اگر عاشق ادبیات بود به این علت بود که ادبیات را راهی برای فرار از زندگی و انتقام گرفتن از آن میدانست (همان: ۲۴۵). برای او نوشتن چیزی در حکم عیش بود و میپنداشت که تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیش مدام (همان: ۸۷).
او سر به عصیان گذاشت و چهار سال قبل از انتشار مادام بوواری اذعان داشت: مردهشور همهشان را ببرد! ما باید خودمان را محکم بچسبیم و برینیم بر سر بشریتی که دارد میریند بر سر ما. آه، من انتقام میگیرم. انتقام خودم را میگیرم. از حالا تا پانزده سال دیگر کمر به نوشتن رمان مدرن بزرگی میبندم و تمام این حرامزادهها را دعوت میکنم که بیایند و تماشایش بکنند (همان: ۲۵۳).
بارگاس یوسا در قسمتی دیگر از کتاب عیش مدام، ضمن اشاره به سیفلیس داشتن فلوبر (همان: ۸۱)، اذعان کرده است که ژان پل سارتر سرسختترین منتقد فلوبر بهشمار میرفت (همان: ۵۴) و معتقد بود که گوستاو فلوبر زیاد استمنا میکرد (همان: ۸۶). هرچند در ادامه با او آشتی کرد و بیست سال از عمر خود را، که حاصل آن کتابی سههزار صفحهای با عنوان ابله خانواده شد، به گوستاو فلوبر اختصاص داد (همان: ۵۴).
منبع:
_ بارگاس یوسا، ماریو، ۱۳۸۶، عیش مدام: فلوبر و مادام بوواری، ترجمه عبدالله کوثری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘دیوار
📝ژان پل سارتر
کتاب «دیوار» اثر ژان پل سارتر، شامل داستانهای دیوار، اطاق، اروسترات، کودکی یک پیشوا و مودت است که صادق هدایت تنها داستان ابتدایی آن را، بههمراه شش داستان دیگر از سایر نویسندگان جهان، ترجمه کرد. بعد از هدایت، پرویز شکیب، این کتاب را به صورت کامل ترجمه کرد و با همان عنوان دیوار به چاپ رساند.
یکی از داستانهای قابلتوجه و تا حدودی غیرمنسجم این مجموعه، داستان بلند کودکی یک پیشوا است. داستان پسری روستاییزاده از خانوادهای ثروتمند و فرانسوی است. پسری که در پی حقیقت است و این حسّ حقیقتجویی او سبب شده تا سرگردانی را تجربه کند و درنهایت به پوچی و خودکشی برسد.
او در این مسیر متمایل به همجنسگرایی میشود و پس از مفعول واقع شدن، از کار خود پشیمان میگردد (سارتر، بیتا: ۱۶۵). این اتفاق باعث تغییر او میشود و از چالش وجود و عدمِوجود و آرزوی نفیِ وجود، به برتریِ وجود و اصالتِ وجود میرسد (همان: ۲۱۹). لذا با زندگی آشتی میکند و در ادامه منتظر مرگ پدر و رسیدن به ریاست کارخانه میشود.
منبع:
_ سارتر، ژان پل، بیتا، دیوار، ترجمه پرویز شکیب، تهران، شهریار.
https://t.iss.one/Minavash
📝ژان پل سارتر
کتاب «دیوار» اثر ژان پل سارتر، شامل داستانهای دیوار، اطاق، اروسترات، کودکی یک پیشوا و مودت است که صادق هدایت تنها داستان ابتدایی آن را، بههمراه شش داستان دیگر از سایر نویسندگان جهان، ترجمه کرد. بعد از هدایت، پرویز شکیب، این کتاب را به صورت کامل ترجمه کرد و با همان عنوان دیوار به چاپ رساند.
یکی از داستانهای قابلتوجه و تا حدودی غیرمنسجم این مجموعه، داستان بلند کودکی یک پیشوا است. داستان پسری روستاییزاده از خانوادهای ثروتمند و فرانسوی است. پسری که در پی حقیقت است و این حسّ حقیقتجویی او سبب شده تا سرگردانی را تجربه کند و درنهایت به پوچی و خودکشی برسد.
او در این مسیر متمایل به همجنسگرایی میشود و پس از مفعول واقع شدن، از کار خود پشیمان میگردد (سارتر، بیتا: ۱۶۵). این اتفاق باعث تغییر او میشود و از چالش وجود و عدمِوجود و آرزوی نفیِ وجود، به برتریِ وجود و اصالتِ وجود میرسد (همان: ۲۱۹). لذا با زندگی آشتی میکند و در ادامه منتظر مرگ پدر و رسیدن به ریاست کارخانه میشود.
منبع:
_ سارتر، ژان پل، بیتا، دیوار، ترجمه پرویز شکیب، تهران، شهریار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘تهوع
📝ژان پل سارتر
رمان «تهوع»، داستان زندگی مردی سیساله، به نام آنتوان روکانتِن، است که بهشدّت گوشهگیر شده است. مورّخی که دلمشغولی عمدۀ او وجود و شناختِ وجود است. مردی که ضمن قدیم پنداشتن هستی، به پوچی و تهوع رسیده است (سارتر، ۱۳۸۸: ۲۷۵).
قهرمان رمان پی برده است که برای گریختن از پوچی و تهوع باید ارزشهایی را برای خود بیافریند. لذا آزمونهای متعددی چون مسافرت، خرید لباس، مطالعۀ کتاب و عشق را تجربه میکند. هرچند نتیجهای نمیگیرد و به طرد کردن آنها مبادرت میورزد. او درنهایت بدون آنکه نسخهای یکسان برای انسانها تجویز کند میگوید:
بگذار کاری به من محوّل کنند، مهم نیست چه چیز... واقعیت این است که نمیتوانم قلمم را کنار بگذارم. فکر میکنم که دارم دچار تهوع میشوم و احساس میکنم با نوشتن آن را به تعویق میاندازم (همان: ۳۴۸-۳۴۹).
ژان پل سارتر در این کتاب ضمن نفی وجود خدا (همان: ۲۳۹)، قانونگذاری انسانها را از روی عادت دانسته و در ادامه حین کوچک شمردن امور قراردادی مانند ازدواج، بچهدار شدن را حماقتی بزرگ میخواند (همان: ۳۲۰-۳۲۱).
منبع:
_ سارتر، ژان پل، ۱۳۸۸، تهوع، ترجمه مهرآفرید بیگدلی خمسه، تهران، نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📝ژان پل سارتر
رمان «تهوع»، داستان زندگی مردی سیساله، به نام آنتوان روکانتِن، است که بهشدّت گوشهگیر شده است. مورّخی که دلمشغولی عمدۀ او وجود و شناختِ وجود است. مردی که ضمن قدیم پنداشتن هستی، به پوچی و تهوع رسیده است (سارتر، ۱۳۸۸: ۲۷۵).
قهرمان رمان پی برده است که برای گریختن از پوچی و تهوع باید ارزشهایی را برای خود بیافریند. لذا آزمونهای متعددی چون مسافرت، خرید لباس، مطالعۀ کتاب و عشق را تجربه میکند. هرچند نتیجهای نمیگیرد و به طرد کردن آنها مبادرت میورزد. او درنهایت بدون آنکه نسخهای یکسان برای انسانها تجویز کند میگوید:
بگذار کاری به من محوّل کنند، مهم نیست چه چیز... واقعیت این است که نمیتوانم قلمم را کنار بگذارم. فکر میکنم که دارم دچار تهوع میشوم و احساس میکنم با نوشتن آن را به تعویق میاندازم (همان: ۳۴۸-۳۴۹).
ژان پل سارتر در این کتاب ضمن نفی وجود خدا (همان: ۲۳۹)، قانونگذاری انسانها را از روی عادت دانسته و در ادامه حین کوچک شمردن امور قراردادی مانند ازدواج، بچهدار شدن را حماقتی بزرگ میخواند (همان: ۳۲۰-۳۲۱).
منبع:
_ سارتر، ژان پل، ۱۳۸۸، تهوع، ترجمه مهرآفرید بیگدلی خمسه، تهران، نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363