ادامهی صفحهی قبل:
پس از سالها سکونت در هند و کسب مقام قضاوت در دهلی، (همان: ج ۲، ۱۵۰) به سوی چین رهسپار شدم. اسلام به سرزمین چین که مردمی کافر میباشند نیز رسیده و اندکی از ساکنان آن مسلمان هستند. (همان: ج ۲، ۲۹۱) میوه، زراعت، طلا و نقره در چین بسیار است (همان: ج ۲، ۲۸۹) و وسیلهی معاملت آنان پولهای کاغذی است. (همان: ج ۲، ۲۹۱-۲۹۲) امنیت در چین بسیار مناسب است (همان: ج ۲، ۲۹۴) و مردم آن از لحاظ صنعت بزرگترین و زبردستترین ملتها هستند و در نقاشی بسیار قوی دستند (همان: ج ۲، ۲۹۲) و مردمانی ثروتمندتر از آنان پیدا نمیشود. (همان: ج ۲، ۲۱۱) زبان فارسی به این سرزمین نیز رسیده است وامیرزادهی چین آوازهای فارسی را خیلی دوست میداشت و مطربان شعری به فارسی [از سعدی] میخواندند و تکرار میکردند: (همان: ج ۲، ۳۰۵)
تا دل به محنت دادهام
در بـحـر فکر افتادهام
چون در نماز استادهام
گویی به محراب اندری
و اما در ادامه سفرهای خود، به آفریقا رفتم و در قسمتی از آفریقا به نام «مسوّفیها» زنان مسلمانی را دیدم که رفیق مذکّر برای خود اختیار میکنند و این عمل نزد شوهران بیغیرتشان عملی ناپسند محسوب نمیشود؛ چرا که آنان بر آن اعتقادند که این دوستی به نیت بد نیست. (همان: ج ۲، ۳۴۴-۳۴۵)
ابن بطوطه (۱۳۷۶). سفرنامهی ابن بطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران: آگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
پس از سالها سکونت در هند و کسب مقام قضاوت در دهلی، (همان: ج ۲، ۱۵۰) به سوی چین رهسپار شدم. اسلام به سرزمین چین که مردمی کافر میباشند نیز رسیده و اندکی از ساکنان آن مسلمان هستند. (همان: ج ۲، ۲۹۱) میوه، زراعت، طلا و نقره در چین بسیار است (همان: ج ۲، ۲۸۹) و وسیلهی معاملت آنان پولهای کاغذی است. (همان: ج ۲، ۲۹۱-۲۹۲) امنیت در چین بسیار مناسب است (همان: ج ۲، ۲۹۴) و مردم آن از لحاظ صنعت بزرگترین و زبردستترین ملتها هستند و در نقاشی بسیار قوی دستند (همان: ج ۲، ۲۹۲) و مردمانی ثروتمندتر از آنان پیدا نمیشود. (همان: ج ۲، ۲۱۱) زبان فارسی به این سرزمین نیز رسیده است وامیرزادهی چین آوازهای فارسی را خیلی دوست میداشت و مطربان شعری به فارسی [از سعدی] میخواندند و تکرار میکردند: (همان: ج ۲، ۳۰۵)
تا دل به محنت دادهام
در بـحـر فکر افتادهام
چون در نماز استادهام
گویی به محراب اندری
و اما در ادامه سفرهای خود، به آفریقا رفتم و در قسمتی از آفریقا به نام «مسوّفیها» زنان مسلمانی را دیدم که رفیق مذکّر برای خود اختیار میکنند و این عمل نزد شوهران بیغیرتشان عملی ناپسند محسوب نمیشود؛ چرا که آنان بر آن اعتقادند که این دوستی به نیت بد نیست. (همان: ج ۲، ۳۴۴-۳۴۵)
ابن بطوطه (۱۳۷۶). سفرنامهی ابن بطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران: آگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘صحرای محشر
📝محمدعلی جمالزاده
کتاب «صحرای محشر» ازجمله داستانهای ممنوعه در ایران است که در هشت پرده به قلمی طنزآمیز و خواندی به نگارش درآمده است. محمدعلی جمالزاده در پردۀ هشتم از این کتاب مینویسد:
ناگهان منظرۀ شگفتی در مقابلم نمودار گردید. فرشتهای را دیدم در نهایت جمال و ابهت و در غایت جلال و عظمت... جلو رفتم و با ادب سلام دادم... و گفتم خیلی جسارت است ولی چه خوب میشد حضرتعالی خودتان را معرفی مینمودید (جمالزاده، بیتا: ۱۸۶-۱۸۸-۱۸۹). زهرخندی در گوشۀ لبانش نقش بست و در کمال سادگی گفت: اسم من شیطان است. چنان یکهای خوردم که چندین قدم پسپسکی رفتم و چیزی نمانده بود که از پشت به خاک بیفتم (همان: ۱۸۹-۱۹۰).
گفتم هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدوّ خدا میدانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین بناف سرکار نبندیم و امروز که گوشهای از گوشههای پرده بالا رفته میبینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. لبخندی زده گفت: فراموش منما که شما بچههای حضرت آدم اساساً برای خبط و خطا خلق شدهاید و حتی آن حواس خمسهای که آن همه بدان میبالید و مینازید و میلافید، جز دام خبط و تلۀ خطا چیز دیگری نیست منتهی چون نمیخواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن من مادر مرده میانداختید.
گفتم: تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی میکردند. گفت: میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد... آنچه دیدهای و گفتهای و شنیدهای و حتی کلیۀ وهم و فکر و خیال و عشق و کینه و صلح و جنگت همه خدا بوده و جز خدا هیچ نبوده... مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیدهای که گفته (همان: ۱۹۵ الی۱۹۷):
حدیث بوالعجبی دوش ژندهپوشی گفت
که در مراتب توحید همچو شیطان باش
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، بیتا، صحرای محشر، تهران، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
کتاب «صحرای محشر» ازجمله داستانهای ممنوعه در ایران است که در هشت پرده به قلمی طنزآمیز و خواندی به نگارش درآمده است. محمدعلی جمالزاده در پردۀ هشتم از این کتاب مینویسد:
ناگهان منظرۀ شگفتی در مقابلم نمودار گردید. فرشتهای را دیدم در نهایت جمال و ابهت و در غایت جلال و عظمت... جلو رفتم و با ادب سلام دادم... و گفتم خیلی جسارت است ولی چه خوب میشد حضرتعالی خودتان را معرفی مینمودید (جمالزاده، بیتا: ۱۸۶-۱۸۸-۱۸۹). زهرخندی در گوشۀ لبانش نقش بست و در کمال سادگی گفت: اسم من شیطان است. چنان یکهای خوردم که چندین قدم پسپسکی رفتم و چیزی نمانده بود که از پشت به خاک بیفتم (همان: ۱۸۹-۱۹۰).
گفتم هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدوّ خدا میدانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین بناف سرکار نبندیم و امروز که گوشهای از گوشههای پرده بالا رفته میبینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. لبخندی زده گفت: فراموش منما که شما بچههای حضرت آدم اساساً برای خبط و خطا خلق شدهاید و حتی آن حواس خمسهای که آن همه بدان میبالید و مینازید و میلافید، جز دام خبط و تلۀ خطا چیز دیگری نیست منتهی چون نمیخواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن من مادر مرده میانداختید.
گفتم: تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی میکردند. گفت: میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد... آنچه دیدهای و گفتهای و شنیدهای و حتی کلیۀ وهم و فکر و خیال و عشق و کینه و صلح و جنگت همه خدا بوده و جز خدا هیچ نبوده... مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیدهای که گفته (همان: ۱۹۵ الی۱۹۷):
حدیث بوالعجبی دوش ژندهپوشی گفت
که در مراتب توحید همچو شیطان باش
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، بیتا، صحرای محشر، تهران، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کتاب «سالار مگسها» رمانی از ویلیام گُلدینگ (۱۹۹۳-۱۹۱۱) نویسندهی انگلیسی و برندهی جایزهی نوبل ادبیات است که در آن شرّ حاکم بر جوامع انسانی و لزوم جایگزینی قانون در اجتماع به تصویر کشیده شده است.
داستان با سقوط هواپیمایی حامل تعدادی پسر بچهی دبستانی در جزیرهای متروکه آغاز میشود. قصهای که در آن پسری چاق با نام خوکه نمایندهی انسانهای ساده واندیشمند، رالف نماد امید و مدیریت، سیمون سمبل افراد آگاه و خاموش، جک قهرمان خشونت و وحشیگری و هیولا انعکاس دهندهی ترس و وحشت است.
هیولا، بعل زَبوب و یا همان سالار مگس هاست که به اعتباری دقیقتر، تـصوّر و پنداری شکل گرفته شده از شُرور و پلیدیهای انسان هاست.
خواندن این اثر برجستهی ادبی که گویی سریال «لاست» از آن الهام گرفته است، با ترجمهی دلنشین آقای حمید رفیعی توصیه میشود. هرچند برگردان دیگری نیز از این کتاب موجود است که با نام «بعل زَبوب» توسط محمود مشرف آزاد تهرانی به چاپ رسیده است. دربارهی بعل زَبوب هم باید گفت که این کلمه، واژهای عبری است که در کتاب دومِ پادشاهان، از عهد عتیق، ذکر شده و به معنای خدای مگسها میباشد که معادل عربی آن «بعل ذُباب» است.
گلدینگ، ویلیام (۱۳۶۳). سالار مگسها، ترجمه محمدعلی حمیدرفیعی، تهران: بهجت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستان با سقوط هواپیمایی حامل تعدادی پسر بچهی دبستانی در جزیرهای متروکه آغاز میشود. قصهای که در آن پسری چاق با نام خوکه نمایندهی انسانهای ساده واندیشمند، رالف نماد امید و مدیریت، سیمون سمبل افراد آگاه و خاموش، جک قهرمان خشونت و وحشیگری و هیولا انعکاس دهندهی ترس و وحشت است.
هیولا، بعل زَبوب و یا همان سالار مگس هاست که به اعتباری دقیقتر، تـصوّر و پنداری شکل گرفته شده از شُرور و پلیدیهای انسان هاست.
خواندن این اثر برجستهی ادبی که گویی سریال «لاست» از آن الهام گرفته است، با ترجمهی دلنشین آقای حمید رفیعی توصیه میشود. هرچند برگردان دیگری نیز از این کتاب موجود است که با نام «بعل زَبوب» توسط محمود مشرف آزاد تهرانی به چاپ رسیده است. دربارهی بعل زَبوب هم باید گفت که این کلمه، واژهای عبری است که در کتاب دومِ پادشاهان، از عهد عتیق، ذکر شده و به معنای خدای مگسها میباشد که معادل عربی آن «بعل ذُباب» است.
گلدینگ، ویلیام (۱۳۶۳). سالار مگسها، ترجمه محمدعلی حمیدرفیعی، تهران: بهجت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سرگذشت حاجی بابای اصفهانی» شرح حال دلّاک زادهی ادب آموختهای است که به ترکیه و شهرهای مختلف ایران سفر کرده و شغلهای متعددی چون دزدی، سقّایی، پاسبانی، قهوهچی، درویشی، بازرگانی، آخوندی [دفتردار مُتعهخانه] و مشاور صدراعظم را برگزیده است.
حاجی بابا در معرفی خود مینویسد: دلّاکان ایران نوعی جرّاحند. گذشته از کار حمّام، خون گرفتن و دندان کشیدن و شکستهبندی هم از دستشان بر میآید... پدرم حسن دلّاکِ تنها بود اما بعد از این سفر [کربلا] به لقب کربلایی هم ملقّب گردید. از برای خوشآمد مادرم که مرا سخت بد ببار میآورد، مرا نیز حاجی نامیدند. (موریه، ۱۳۵۴: ۲۹-۵۶)
جیمز موریه (۱۸۴۹-۱۷۸۰) مأمور سیاسی دولت انگلستان در ایرانِ عهد فتحعلی شاه قاجار با آنکه در مقدمهی کتاب حاضر، این رمان را صرفاً ترجمهی خود معرفی کرده است، اما بسیاری چون محمدعلی جمالزاده برآنند که موریه نویسندهی این اثر بوده و میرزا ابراهیم اصفهانی آن را به فارسی ترجمه کرده است. ترجمهای که هرچند اقتباسی است و بر متن وفادار نمیباشد، ولی در عینحال برگردانی بسیار زیبا و دلنشین است که از حیث ادبیات و تقریر زبان آن دوره نیز از اهمیت قابل توجّهی برخوردار است.
کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، طی هشتاد گفتار به شناسایی عقاید و آداب و رسوم ایرانیان پرداخته و از اخلاق ناپسندیدهی مردم ایرانِ عهد قاجار مانند دزدی، مکر، خودپسندی، جهل، بیوفایی، نفاق، دروغ، ریا و رشوه پرده برمیدارد و میآورد:ای یاران به ایرانیان دل مبندید که وفا ندارند. سلاح جنگ و آلت صلح ایشان دروغ و خیانت است. به هیچ و پوچ آدمی را به دام میاندازند. هرچند به عمارت ایشان کوشی به خرابی تو میکوشند. دروغ، ناخوشی ملّی و عیب فطری ایشان است و قَسم شاهد بزرگ این معنی. (همان: ۲۵۶-۲۵۷) مردم ایران مثل زمین کشتزارند، بیرشوه حاصل نمیدهند. (همان: ۷۴۳)
درد کمرم بنوعی شدت کرد که زمینگیر شدم و به جستجوی طبیب افتادم. معلوم شد که در سمنان کسی که مظنهی طبابت به او رود دو کس است: دلاکی و نعلبندی... نعلبند را به جهت آشنایی با آهن جراح قرار دادند. جراح زنبیلی زغال با دم و سیخی چند بیاورد و در گوشهی مقبره سیخها را سرخ کرد. بعد از آن مرا وارونه انداخت و با آداب هرچه تمامتر به عشق چهارده معصوم چهارده جای کمرکم را داغ کرد.
وقتی که داغ سوزِ سیخهای سرخ را به گردهی من چسبانید و من از ته دل نعره و فریاد برمیآوردم حاضران دهنم را میگرفتند که صدا در میاور که خاصیتش باطل میشود. خلاصه تک و تنها در آن گوشه افتادم و از ترس بیپرستار ماندن پای بیرون ننهادم. مبالغی کشید تا جای داغها به شد و من بهبودی یافتم. همه را اعتقاد اینکه بهبود من به جهت موافقت اعداد سیخها با اعداد چهارده معصوم شد و کسی را شک نماند که آهن سرخ نیز از آلات معجزه است. اما من خود نیک میدانستم که طبیب دردم استراحت در آن گوشه مقبره بود. ناچار از ترس، نفَسم درنیامد تا خاصیتش باطل نشود. (همان: ۱۵۱-۱۵۲)
جیمز موریه در ادامه از آشنا شدن حاجی بابا با مجتهدی در قم و همچنین یکی از آخوندهای مشهور تهران سخن گفته و مینویسد: میرزا ابوالقاسم قمی طی سفارشی به حاجی بابا میگوید: حاجی اگر رضایت مرا میخواهی امر به معروف و نهی از منکر را از دست مده، علما را دوست بدار، عرفا را خوار شمار، بیش از این از تو نمیخواهم. (همان: ۵۲۰-۵۲۱)
و ملّا نادان نیز در معرفی خود میآورد: بدان که من عمادالاسلام و قدوة الانام، نخبهی ملّت حنیف و شرع شریف، اُنموذَج دین احمدی و ملّت محمّدیم. اجتهادم به همه جاری و فتاوی و احکامم به همه ساری است. شاربین خمر را حد میزنم و زانیان محصنه را رجم میکنم. در امر معروف و نهی از منکر و تألیف قلوب و موعظه و خطابت، وحید و فریدم. حامی بیضهی اسلام و راهنمای خواص و عوامم. آیت صائم النهار، معنی قائم اللیل، غسل و وضویم عبرة للناضرین و صوم و صلواتم اسوة للسایرین است. (همان: ۵۲۸-۵۲۹)
موریه، جیمز (۱۳۵۴). سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه میرزا حبیب اصفهانی، به کوشش یوسف رحیم لو، تبریز: حقیقت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
حاجی بابا در معرفی خود مینویسد: دلّاکان ایران نوعی جرّاحند. گذشته از کار حمّام، خون گرفتن و دندان کشیدن و شکستهبندی هم از دستشان بر میآید... پدرم حسن دلّاکِ تنها بود اما بعد از این سفر [کربلا] به لقب کربلایی هم ملقّب گردید. از برای خوشآمد مادرم که مرا سخت بد ببار میآورد، مرا نیز حاجی نامیدند. (موریه، ۱۳۵۴: ۲۹-۵۶)
جیمز موریه (۱۸۴۹-۱۷۸۰) مأمور سیاسی دولت انگلستان در ایرانِ عهد فتحعلی شاه قاجار با آنکه در مقدمهی کتاب حاضر، این رمان را صرفاً ترجمهی خود معرفی کرده است، اما بسیاری چون محمدعلی جمالزاده برآنند که موریه نویسندهی این اثر بوده و میرزا ابراهیم اصفهانی آن را به فارسی ترجمه کرده است. ترجمهای که هرچند اقتباسی است و بر متن وفادار نمیباشد، ولی در عینحال برگردانی بسیار زیبا و دلنشین است که از حیث ادبیات و تقریر زبان آن دوره نیز از اهمیت قابل توجّهی برخوردار است.
کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، طی هشتاد گفتار به شناسایی عقاید و آداب و رسوم ایرانیان پرداخته و از اخلاق ناپسندیدهی مردم ایرانِ عهد قاجار مانند دزدی، مکر، خودپسندی، جهل، بیوفایی، نفاق، دروغ، ریا و رشوه پرده برمیدارد و میآورد:ای یاران به ایرانیان دل مبندید که وفا ندارند. سلاح جنگ و آلت صلح ایشان دروغ و خیانت است. به هیچ و پوچ آدمی را به دام میاندازند. هرچند به عمارت ایشان کوشی به خرابی تو میکوشند. دروغ، ناخوشی ملّی و عیب فطری ایشان است و قَسم شاهد بزرگ این معنی. (همان: ۲۵۶-۲۵۷) مردم ایران مثل زمین کشتزارند، بیرشوه حاصل نمیدهند. (همان: ۷۴۳)
درد کمرم بنوعی شدت کرد که زمینگیر شدم و به جستجوی طبیب افتادم. معلوم شد که در سمنان کسی که مظنهی طبابت به او رود دو کس است: دلاکی و نعلبندی... نعلبند را به جهت آشنایی با آهن جراح قرار دادند. جراح زنبیلی زغال با دم و سیخی چند بیاورد و در گوشهی مقبره سیخها را سرخ کرد. بعد از آن مرا وارونه انداخت و با آداب هرچه تمامتر به عشق چهارده معصوم چهارده جای کمرکم را داغ کرد.
وقتی که داغ سوزِ سیخهای سرخ را به گردهی من چسبانید و من از ته دل نعره و فریاد برمیآوردم حاضران دهنم را میگرفتند که صدا در میاور که خاصیتش باطل میشود. خلاصه تک و تنها در آن گوشه افتادم و از ترس بیپرستار ماندن پای بیرون ننهادم. مبالغی کشید تا جای داغها به شد و من بهبودی یافتم. همه را اعتقاد اینکه بهبود من به جهت موافقت اعداد سیخها با اعداد چهارده معصوم شد و کسی را شک نماند که آهن سرخ نیز از آلات معجزه است. اما من خود نیک میدانستم که طبیب دردم استراحت در آن گوشه مقبره بود. ناچار از ترس، نفَسم درنیامد تا خاصیتش باطل نشود. (همان: ۱۵۱-۱۵۲)
جیمز موریه در ادامه از آشنا شدن حاجی بابا با مجتهدی در قم و همچنین یکی از آخوندهای مشهور تهران سخن گفته و مینویسد: میرزا ابوالقاسم قمی طی سفارشی به حاجی بابا میگوید: حاجی اگر رضایت مرا میخواهی امر به معروف و نهی از منکر را از دست مده، علما را دوست بدار، عرفا را خوار شمار، بیش از این از تو نمیخواهم. (همان: ۵۲۰-۵۲۱)
و ملّا نادان نیز در معرفی خود میآورد: بدان که من عمادالاسلام و قدوة الانام، نخبهی ملّت حنیف و شرع شریف، اُنموذَج دین احمدی و ملّت محمّدیم. اجتهادم به همه جاری و فتاوی و احکامم به همه ساری است. شاربین خمر را حد میزنم و زانیان محصنه را رجم میکنم. در امر معروف و نهی از منکر و تألیف قلوب و موعظه و خطابت، وحید و فریدم. حامی بیضهی اسلام و راهنمای خواص و عوامم. آیت صائم النهار، معنی قائم اللیل، غسل و وضویم عبرة للناضرین و صوم و صلواتم اسوة للسایرین است. (همان: ۵۲۸-۵۲۹)
موریه، جیمز (۱۳۵۴). سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه میرزا حبیب اصفهانی، به کوشش یوسف رحیم لو، تبریز: حقیقت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شفاعت از ابنملجم
📝مولوی
مولوی در کتاب «مثنوی معنوی» طی داستانی از زبان پیامبر اسلام میآورد:
ای علی، ابنملجم، قاتل تو است! ابنملجم این سخن را میشنود و نزد علی میآید و از پسر ابیطالب میخواهد که او را قبل از وقوع چنین عملی بکُشد؛ چراکه او علی را دوست دارد و با رضایت کامل خواهان مرگ زودتر و عدمِوقوع چنین حادثهای است.
اما علی بن ابیطالب این اتفاق را خواست خدا میشمرد که هیچگونه فراری از آن نیست و در واقع قاتل او نیز آلتی در دست خداوند است. از اینرو ابنملجم مرادی از علی میپرسد: اگر وقوع چنین رویدادی بنابر جبر زمانه بوده و به ارادۀ خداست، پس علت قصاص چیست؟ و علی در پاسخ میگوید: ای ابنملجم هیچ غمی نداشته باش که شفیع تو در آخرت خود من خواهم بود (مولوی، ۱۳۹۰: ۱۶۹-۱۷۰-۱۷۳).
کرد آگـه آن رسول از وحی دوست / که هـلاکم عـاقبت بر دستِ اوست / او هـمـی گـوید بکُش پیشـین مرا / تا نـیـایـد از مـن ایـن مـنـکر خطا / مـن حـلالـت میکـنم خـونـم بـریـز / تا نـبـیند چـشـم مـن آن رسـتخیز / من همی گـویم چـو مـرگ من زتُست / با قضا من چون توانم حیله جُست / آلـت حــقّـی تـو فـاعـل دسـتِ حق / چـون زنم بر آلت حـق طعن و دَق / گفت او پس آن قصاص از بهر چیست / گفت هم از حقّ و آن سرّ خفیست / گــفـتـم ار هـر ذرّهای خــونـی شـود / خـنجـر اندر کـف به قصد تو رود / یـک سـرِ مـو از تـو نــتـوانـد بُــریـد / چـون قلم بر تو چنان خطی کشید / لـیک بـیغـم شـو شـفـیـعِ تـو مـنـم / خـواجـۀ روحـم نـه مـمـلوک تنم
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۹۰، مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
📝مولوی
مولوی در کتاب «مثنوی معنوی» طی داستانی از زبان پیامبر اسلام میآورد:
ای علی، ابنملجم، قاتل تو است! ابنملجم این سخن را میشنود و نزد علی میآید و از پسر ابیطالب میخواهد که او را قبل از وقوع چنین عملی بکُشد؛ چراکه او علی را دوست دارد و با رضایت کامل خواهان مرگ زودتر و عدمِوقوع چنین حادثهای است.
اما علی بن ابیطالب این اتفاق را خواست خدا میشمرد که هیچگونه فراری از آن نیست و در واقع قاتل او نیز آلتی در دست خداوند است. از اینرو ابنملجم مرادی از علی میپرسد: اگر وقوع چنین رویدادی بنابر جبر زمانه بوده و به ارادۀ خداست، پس علت قصاص چیست؟ و علی در پاسخ میگوید: ای ابنملجم هیچ غمی نداشته باش که شفیع تو در آخرت خود من خواهم بود (مولوی، ۱۳۹۰: ۱۶۹-۱۷۰-۱۷۳).
کرد آگـه آن رسول از وحی دوست / که هـلاکم عـاقبت بر دستِ اوست / او هـمـی گـوید بکُش پیشـین مرا / تا نـیـایـد از مـن ایـن مـنـکر خطا / مـن حـلالـت میکـنم خـونـم بـریـز / تا نـبـیند چـشـم مـن آن رسـتخیز / من همی گـویم چـو مـرگ من زتُست / با قضا من چون توانم حیله جُست / آلـت حــقّـی تـو فـاعـل دسـتِ حق / چـون زنم بر آلت حـق طعن و دَق / گفت او پس آن قصاص از بهر چیست / گفت هم از حقّ و آن سرّ خفیست / گــفـتـم ار هـر ذرّهای خــونـی شـود / خـنجـر اندر کـف به قصد تو رود / یـک سـرِ مـو از تـو نــتـوانـد بُــریـد / چـون قلم بر تو چنان خطی کشید / لـیک بـیغـم شـو شـفـیـعِ تـو مـنـم / خـواجـۀ روحـم نـه مـمـلوک تنم
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۹۰، مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کاراپت دِردِریان معروف به کارو (۱۳۸۶-1304) نویسنده و شاعر ارمنی تبار همدانی را میتوان از جمله شاعران مشهور و درجه دوم ایران نامید. چنان که وقتی از هوشنگ ابتهاج دربارهی اشعار او پرسیده میشود، با نگاهی التماس آمیز میگوید: ولم کن تو رو خدا! (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ج ۲، ۹۴۳)
نوشتههای کارو پیرامون حقایق سخت و تلخ زندگی است که رنگ و بویی پوچ گرایانه دارد. غم و اندوه، ستایش از مرگ و نیستی و پرسشهای صریح و عریان از هستی در سرتاسر آثار او به وضوح دیده میشود:
طـبـال بــزن، بــزن کـه نـابـود شـدم
بر تار غـروب زنـدگی پـود شدم
عمرم همه رفت خفته در کورهی مرگ
آتش زده استخوان بی دود شدم
(کارو، بیتا: ۱۱)
از مهمترین آثار کارو میتوان به کفرنامه، نامههای سرگردان و شکست سکوت اشاره نمود. و اما کتاب «شکست سکوت» که گویی پراهمیتترین اثر کارو است، مجموعهای از نالهها، شکایتها و دیدگاههای فکری اوست که در قالب اشعاری منظوم و منثور به چاپ رسیده است. کارو که از پیروان ابوالعلاء معری و ستایش گران صادق هدایت است، در پارهای از این کتاب در شعری مفصّل با نام «کاروانها! کاروانها!» در وصف هدایت مینویسد:
کاروانها! کاروانها!
کو؟ کجا خوابیده آن انسان عیسا آفرین؟
آن ترجمان خلقت هیچ، سراپا پوچ انسانی!؟
آنکه عشقی بی نهایت بود، در پهنای اشکی، بی نهایت!؟
کو هدایت؟ کو هدایت؟
کو؟ کجا خوابیده آن تک اختر خاک آشنای آسمانی؟
تا رسانم من به خاک او:
سلام صامت هم میهنان لخت و عورش را؟
تا ببوسم با لب حسرت:
به خاک مظلم غربت لمیده، سنگ گورش را؟
تا ببینم بار دیگر، روح پاکش
تا بخوانم بار دیگر، روی خاکش:
«بوف کورَ» ش را. (همان: ۱۵۴ الی۱۵۸)
کارو (بیتا). شکست سکوت، تهران: مرجان.
عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه (۱۳۹۱). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نوشتههای کارو پیرامون حقایق سخت و تلخ زندگی است که رنگ و بویی پوچ گرایانه دارد. غم و اندوه، ستایش از مرگ و نیستی و پرسشهای صریح و عریان از هستی در سرتاسر آثار او به وضوح دیده میشود:
طـبـال بــزن، بــزن کـه نـابـود شـدم
بر تار غـروب زنـدگی پـود شدم
عمرم همه رفت خفته در کورهی مرگ
آتش زده استخوان بی دود شدم
(کارو، بیتا: ۱۱)
از مهمترین آثار کارو میتوان به کفرنامه، نامههای سرگردان و شکست سکوت اشاره نمود. و اما کتاب «شکست سکوت» که گویی پراهمیتترین اثر کارو است، مجموعهای از نالهها، شکایتها و دیدگاههای فکری اوست که در قالب اشعاری منظوم و منثور به چاپ رسیده است. کارو که از پیروان ابوالعلاء معری و ستایش گران صادق هدایت است، در پارهای از این کتاب در شعری مفصّل با نام «کاروانها! کاروانها!» در وصف هدایت مینویسد:
کاروانها! کاروانها!
کو؟ کجا خوابیده آن انسان عیسا آفرین؟
آن ترجمان خلقت هیچ، سراپا پوچ انسانی!؟
آنکه عشقی بی نهایت بود، در پهنای اشکی، بی نهایت!؟
کو هدایت؟ کو هدایت؟
کو؟ کجا خوابیده آن تک اختر خاک آشنای آسمانی؟
تا رسانم من به خاک او:
سلام صامت هم میهنان لخت و عورش را؟
تا ببوسم با لب حسرت:
به خاک مظلم غربت لمیده، سنگ گورش را؟
تا ببینم بار دیگر، روح پاکش
تا بخوانم بار دیگر، روی خاکش:
«بوف کورَ» ش را. (همان: ۱۵۴ الی۱۵۸)
کارو (بیتا). شکست سکوت، تهران: مرجان.
عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه (۱۳۹۱). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قصیدهٔ شیخ و فاحشه
📝محمد ابراهیم باستانی پاریزی
قصیدهٔ «شیخ و فاحشه»، عنوانی است که ناشر آن بر این شعر نهاده است و ناشر این قصیده گویی از ذکر نام شاعر آن به سبب خواستهٔ شاعر و مزاحی که او با عالمان دینی داشته خودداری کرده است. هرچند خوانندگان با توجه به بیت «پیش از آنی که پی قلعهٔ دختر بروم / یا شوم معتکف ترجمهٔ ابن اثیر» متوجه میشوند که سرایندهٔ این قصیده کسی جز مورخ و پژوهشگر نامدار کرمانی، دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نیست.
آدمی بندهٔ کیر است، چه شاه و چه وزیر
که شـهانـنـد و وزیران هـمه خود بندهٔ کیر
باری ای شیخ! سخن گرچه نه خوش بود، مرنج!
نقل کفر است و نه کفر است، تو بر ریش مگیر!
شـهـوت ار چـند پلید است، تو پستش مشمار
که سـویـدای حـیـات اسـت و نه سودای زهیر
هـدف دیـن و هـنـر، غـایـت اخـلاق و کـمال
هـمـه را خـتـم شـود راه بـدیـن دیـر حـقـیر
قُـوهٔ نـامـیـه این اسـت، فـقـیـه مفـضال
حـرکـت جـوهـری ایـن اسـت، حـکیم نِحریر
(باستانی پاریزی، بیتا: ۳ الی۱۵)
منبع:
_ باستانی پاریزی، محمد ابراهیم، بیتا، قصیدهٔ شیخ و فاحشه، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمد ابراهیم باستانی پاریزی
قصیدهٔ «شیخ و فاحشه»، عنوانی است که ناشر آن بر این شعر نهاده است و ناشر این قصیده گویی از ذکر نام شاعر آن به سبب خواستهٔ شاعر و مزاحی که او با عالمان دینی داشته خودداری کرده است. هرچند خوانندگان با توجه به بیت «پیش از آنی که پی قلعهٔ دختر بروم / یا شوم معتکف ترجمهٔ ابن اثیر» متوجه میشوند که سرایندهٔ این قصیده کسی جز مورخ و پژوهشگر نامدار کرمانی، دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نیست.
آدمی بندهٔ کیر است، چه شاه و چه وزیر
که شـهانـنـد و وزیران هـمه خود بندهٔ کیر
باری ای شیخ! سخن گرچه نه خوش بود، مرنج!
نقل کفر است و نه کفر است، تو بر ریش مگیر!
شـهـوت ار چـند پلید است، تو پستش مشمار
که سـویـدای حـیـات اسـت و نه سودای زهیر
هـدف دیـن و هـنـر، غـایـت اخـلاق و کـمال
هـمـه را خـتـم شـود راه بـدیـن دیـر حـقـیر
قُـوهٔ نـامـیـه این اسـت، فـقـیـه مفـضال
حـرکـت جـوهـری ایـن اسـت، حـکیم نِحریر
(باستانی پاریزی، بیتا: ۳ الی۱۵)
منبع:
_ باستانی پاریزی، محمد ابراهیم، بیتا، قصیدهٔ شیخ و فاحشه، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
رمان «سینوهه پزشک مخصوص فرعون» اثر میکا والتاری داستانی از وقایع اجتماعی، اعتقادی، سیاسی و گاه تاریخی از دوران مصر باستان و جوامع متمدن آن روز است که از درآمیختن تخیّل نویسنده و وقایع آن دوران که به بیش از هزار سال قبل از میلاد مسیح میرسد، حاصل شده است.
سینوهه، پزشک مخصوص فرعون در زمان سلطنت فرعون، آمن هوتپ سوم، متولد شد و در ادامه به عنوان پزشک فرزندش، آمن هوتپ چهارم، که نام خود را به آخناتون [پیرو آتون، خدایی که دیده نمیشود و همه جاست برخلاف آمون، بت کاهنان و مردم مصر] تغییر داده بود، درآمد. سینوهه پس از آن که به قتل آخناتون مبادرت ورزید، در زمان فرعون دیگر مصر، هورم هب، از این سرزمین تبعید شد و در انزوا تصمیم به نوشتن کتاب حاضر نمود.
سینوهه در مقدمهی کتاب خود اذعان میکند که این اثر را برای خوشایند خدایان، فراعنه و مردم نمینویسد و آنچه در این کتاب میآورد چیزهایی است که به چشم خود دیده است یا میداند که واقعیّت دارد. چنان که اعتراف میکند که قسمتی از اعمال او بسیار زشت بوده و مرتکب تبه کاریهایی شده است. هرچند بر این نکته نیز واقف است که اگر کسی برحسب اتفاق آنچه را که نـوشته است بـخواند، از آن درسی نـخواهد آموخت. (والتاری، ۱۳۸۹: ج ۱، ۱۹-24)
سینوهه در سرتاسر این کتاب از جهالت دوران جوانی و علاقهی افراطیاش به مشروبات و زنان و فرار از حقیقت سخن گفته و در داستانی از علاقهی خود به زنی به نام «نفر نفر نفر» پرده برمی دارد. زنی که به خاطر بودن لحظاتی با او تمام دارایی خود و پدر و مادرش و حتی قبر آنان را نیز به وی داده است.
پزشک مخصوص فرعون در ادامه پس از آن که کاملاً تهیدست میشود با غلامی گوش و بینی بریده آشنا میشود. مرد بینی بریده از سرگذشت خود و همسایهی توانگر و ظالم خود سخن میگوید که به رغم داشتن دارایی بسیار به تکه زمین کوچک او و دخترش نیز چشم داشته است. لذا به او تهمت زده، به زندانش انداخته و پس از بریده شدن گوش و بینی او زمین و دخترش را تصاحب میکند.
سینوهه درخواست غلام برای رفتن به دارالاموات و خواندن کتیبهی قبر همسایهی ظالم او را میپذیرد. سینوهه میگوید برایش خواندم: من که آنوکیس هستم، از خدایان میترسیدم... من در زمان حیات مانع از این بودم که زراعی را به ناحق اندازه گیری کنند و زمین یکی را به دیگری بدهند... من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم... این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند. (همان: ج ۱، ۱۸۳-184)
وقتی که خواندن این کتیبه را به اتمام رسانیدم، مرد بینی بریده به گریه درآمد و گفت میدانم که در مورد آنوکیس اشتباهی بزرگ کردهام. چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمینوشتند. من از این حرف مرد بینی بریده حیرت کردم و متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمیرود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد. (همان: ج ۱، ۱۸۴)
و اما برخلاف صحبتهای بسیاری که شنیده میشود، ظاهراً کتاب سینوهه به زبان اصلی نیز در دو جلد نوشته شده و ترجمهی ذبیحالله منصوری هم از اصل موضوع خارج نشده است. که برای مقایسه میتوان به ترجمههای دیگر این کتاب مانند ترجمهی دکتر احمد سادات عقیلی که در دو جلد توسط انتشارات مدبّر به چاپ رسیده است، مراجعه کرد.
والتاری، میکا (۱۳۸۹). سینوهه پزشک مخصوص فرعون، ترجمه ذبیح الله منصوری، تهران: نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
سینوهه، پزشک مخصوص فرعون در زمان سلطنت فرعون، آمن هوتپ سوم، متولد شد و در ادامه به عنوان پزشک فرزندش، آمن هوتپ چهارم، که نام خود را به آخناتون [پیرو آتون، خدایی که دیده نمیشود و همه جاست برخلاف آمون، بت کاهنان و مردم مصر] تغییر داده بود، درآمد. سینوهه پس از آن که به قتل آخناتون مبادرت ورزید، در زمان فرعون دیگر مصر، هورم هب، از این سرزمین تبعید شد و در انزوا تصمیم به نوشتن کتاب حاضر نمود.
سینوهه در مقدمهی کتاب خود اذعان میکند که این اثر را برای خوشایند خدایان، فراعنه و مردم نمینویسد و آنچه در این کتاب میآورد چیزهایی است که به چشم خود دیده است یا میداند که واقعیّت دارد. چنان که اعتراف میکند که قسمتی از اعمال او بسیار زشت بوده و مرتکب تبه کاریهایی شده است. هرچند بر این نکته نیز واقف است که اگر کسی برحسب اتفاق آنچه را که نـوشته است بـخواند، از آن درسی نـخواهد آموخت. (والتاری، ۱۳۸۹: ج ۱، ۱۹-24)
سینوهه در سرتاسر این کتاب از جهالت دوران جوانی و علاقهی افراطیاش به مشروبات و زنان و فرار از حقیقت سخن گفته و در داستانی از علاقهی خود به زنی به نام «نفر نفر نفر» پرده برمی دارد. زنی که به خاطر بودن لحظاتی با او تمام دارایی خود و پدر و مادرش و حتی قبر آنان را نیز به وی داده است.
پزشک مخصوص فرعون در ادامه پس از آن که کاملاً تهیدست میشود با غلامی گوش و بینی بریده آشنا میشود. مرد بینی بریده از سرگذشت خود و همسایهی توانگر و ظالم خود سخن میگوید که به رغم داشتن دارایی بسیار به تکه زمین کوچک او و دخترش نیز چشم داشته است. لذا به او تهمت زده، به زندانش انداخته و پس از بریده شدن گوش و بینی او زمین و دخترش را تصاحب میکند.
سینوهه درخواست غلام برای رفتن به دارالاموات و خواندن کتیبهی قبر همسایهی ظالم او را میپذیرد. سینوهه میگوید برایش خواندم: من که آنوکیس هستم، از خدایان میترسیدم... من در زمان حیات مانع از این بودم که زراعی را به ناحق اندازه گیری کنند و زمین یکی را به دیگری بدهند... من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم... این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند. (همان: ج ۱، ۱۸۳-184)
وقتی که خواندن این کتیبه را به اتمام رسانیدم، مرد بینی بریده به گریه درآمد و گفت میدانم که در مورد آنوکیس اشتباهی بزرگ کردهام. چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمینوشتند. من از این حرف مرد بینی بریده حیرت کردم و متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمیرود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد. (همان: ج ۱، ۱۸۴)
و اما برخلاف صحبتهای بسیاری که شنیده میشود، ظاهراً کتاب سینوهه به زبان اصلی نیز در دو جلد نوشته شده و ترجمهی ذبیحالله منصوری هم از اصل موضوع خارج نشده است. که برای مقایسه میتوان به ترجمههای دیگر این کتاب مانند ترجمهی دکتر احمد سادات عقیلی که در دو جلد توسط انتشارات مدبّر به چاپ رسیده است، مراجعه کرد.
والتاری، میکا (۱۳۸۹). سینوهه پزشک مخصوص فرعون، ترجمه ذبیح الله منصوری، تهران: نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ذبیح الله حکیم الهی دشتی (رشتی) با نام مستعار ذبیح الله منصوری (۱۳۶۵-1276 و ۱۲۷۴) از پدری کرد و مادری رشتی در سنندج متولد شد. او انسانی ساده زیست، میانه مکنت، قهرمان بوکس کشور، فاقد دوستی نزدیک و نویسندهای آرام، بی ادّعا، منزوی و پُرکار بود. (جمشیدی، ۱۳۶۹: ۳۴-46-52-174-211)
در کتاب «دیدار با ذبیح الله منصوری» اثر جناب اسماعیل جمشیدی که حاصل یکی از چند مصاحبهی معدود شکل گرفته شده با ذبیح الله منصوری است، (همان: ۴۱) متوجه میشویم که مترجم کتابهای محمد پیغمبری که از نو باید شناخت، خداوند الموت، امام حسین و ایران، عایشه و سینوهه پزشک مخصوص فرعون؛ با داشتن همسر و دو فرزند (همان: ۵۳) روزی شانزده تا هجده ساعت کار میکرده است (همان: ۴۰) و تقریباً در هفتاد سال اشتغال در امر مطبوعات و نویسندگی، ۱۴۰۰ مقاله و کتاب تألیف و ترجمه نموده (همان: ۲۵-43) که اکثر آن آثار در چاپهای متعدّد به تیراژ ۱۰۰۰۰۰ رسیده است. (همان: ۲۹)
اما یکی از اشکالات اساسی وارد شده به نوشتههای منصوری، امانت دار نبودن او در ترجمه است! یا کتابهایی که وجود خارجی نداشته و به دروغ به نویسندهای نسبت داده شده است! مانند کتاب «مغز متفکر جهان شیعه» و یا آثاری که در اصل مقالهای چند ده صفحهای بوده و در ترجمهی ذبیح الله منصوری تبدیل به کتابی چند صد صفحهای گردیده است که از آن جمله میتوان به کتاب «منم تیمور جهانگشا» و یا «ملاصدرا» اثر منسوب به هانری کُربَن اشاره کرد. (همان: ۱۷۰-237-294)
در پایان باید متذکّر شد که جدای از وارد بودن نقد فوق بر ذبیح الله منصوری برخی همچون دکتر باستانی پاریزی بر آن اعتقاد هستند که با اینکه هیچ وقت نمیتوان از نوشتههای منصوری به عنوان یک سند تاریخی استفاده کرد، اما هرگز از خواندن آثار او نیز نمیتوان بی نیاز بود. (همان: ۲۳۶-237) پس شاید این سخن کریم امامی درست باشد که ذبیح الله منصوریِ مترجم را فراموش کنید و در عوض در برابر منصوریِ نویسنده کلاه از سر بردارید. (همان: ۲۸۳)
جمشیدی، اسماعیل (۱۳۶۹). دیدار با ذبیح الله منصوری، تهران: انتشارات و تبلیغات آرین کار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
در کتاب «دیدار با ذبیح الله منصوری» اثر جناب اسماعیل جمشیدی که حاصل یکی از چند مصاحبهی معدود شکل گرفته شده با ذبیح الله منصوری است، (همان: ۴۱) متوجه میشویم که مترجم کتابهای محمد پیغمبری که از نو باید شناخت، خداوند الموت، امام حسین و ایران، عایشه و سینوهه پزشک مخصوص فرعون؛ با داشتن همسر و دو فرزند (همان: ۵۳) روزی شانزده تا هجده ساعت کار میکرده است (همان: ۴۰) و تقریباً در هفتاد سال اشتغال در امر مطبوعات و نویسندگی، ۱۴۰۰ مقاله و کتاب تألیف و ترجمه نموده (همان: ۲۵-43) که اکثر آن آثار در چاپهای متعدّد به تیراژ ۱۰۰۰۰۰ رسیده است. (همان: ۲۹)
اما یکی از اشکالات اساسی وارد شده به نوشتههای منصوری، امانت دار نبودن او در ترجمه است! یا کتابهایی که وجود خارجی نداشته و به دروغ به نویسندهای نسبت داده شده است! مانند کتاب «مغز متفکر جهان شیعه» و یا آثاری که در اصل مقالهای چند ده صفحهای بوده و در ترجمهی ذبیح الله منصوری تبدیل به کتابی چند صد صفحهای گردیده است که از آن جمله میتوان به کتاب «منم تیمور جهانگشا» و یا «ملاصدرا» اثر منسوب به هانری کُربَن اشاره کرد. (همان: ۱۷۰-237-294)
در پایان باید متذکّر شد که جدای از وارد بودن نقد فوق بر ذبیح الله منصوری برخی همچون دکتر باستانی پاریزی بر آن اعتقاد هستند که با اینکه هیچ وقت نمیتوان از نوشتههای منصوری به عنوان یک سند تاریخی استفاده کرد، اما هرگز از خواندن آثار او نیز نمیتوان بی نیاز بود. (همان: ۲۳۶-237) پس شاید این سخن کریم امامی درست باشد که ذبیح الله منصوریِ مترجم را فراموش کنید و در عوض در برابر منصوریِ نویسنده کلاه از سر بردارید. (همان: ۲۸۳)
جمشیدی، اسماعیل (۱۳۶۹). دیدار با ذبیح الله منصوری، تهران: انتشارات و تبلیغات آرین کار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
برخی سهراب سپهری را فردی ضدّ دین معرفی کرده و از کتاب «هنوز در سفرم» میآورند: مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم. (سپهری، ۱۳۸۰: ذیل «بیوگرافی سهراب با خطّ خودش» ۱۵)
عدهای هم برخلاف گروه اول به کتاب «اطاق آبی» که در بردارندهی خاطرات سپهری است استناد جسته و از زبان سهراب مینویسند: عبادت را همیشه در خلوت خواستهام. هیچوقت در نگاه دیگران نماز نخواندهام مگر وقتی بچههای مدرسه را برای نماز به مسجد میبردند و من میانشان بودم. (سپهری، ۱۳۸۲: ۳۲)
با توجه به آنچه گذشت و با در نظر گرفتن اشعار سهراب، باید مذهب سپهری را از جنسی دیگر دانست. چنانکه او نیز اندیشههای خود را از جنسی دیگر دانسته و در شعر «غمی غمناک» از دفتر «مرگ رنگ» مینویسد: دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است. (سپهری، ۱۳۸۹: ۳۰)
و در شعر «صدای پای آب» از دفتری با همین عنوان میآورد:
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شببوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبلهام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مُهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیرة الاحرامِ علف میخوانم،
پی قد قامتِ موج...
اهل کاشانم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
عدهای هم برخلاف گروه اول به کتاب «اطاق آبی» که در بردارندهی خاطرات سپهری است استناد جسته و از زبان سهراب مینویسند: عبادت را همیشه در خلوت خواستهام. هیچوقت در نگاه دیگران نماز نخواندهام مگر وقتی بچههای مدرسه را برای نماز به مسجد میبردند و من میانشان بودم. (سپهری، ۱۳۸۲: ۳۲)
با توجه به آنچه گذشت و با در نظر گرفتن اشعار سهراب، باید مذهب سپهری را از جنسی دیگر دانست. چنانکه او نیز اندیشههای خود را از جنسی دیگر دانسته و در شعر «غمی غمناک» از دفتر «مرگ رنگ» مینویسد: دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است. (سپهری، ۱۳۸۹: ۳۰)
و در شعر «صدای پای آب» از دفتری با همین عنوان میآورد:
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شببوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبلهام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مُهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیرة الاحرامِ علف میخوانم،
پی قد قامتِ موج...
اهل کاشانم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک سیلَک.
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد...
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب بالا.
تا ته کوچهی شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم...
من به سیبی خشنودم.
و به بوییدن یک بوتهی بابونه...
زندگی رسم خوشایندی است...
زندگی شستن یک بشقاب است...
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
من نمیدانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید. (همان: ۱۷۰ الی۱۸۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک سیلَک.
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد...
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب بالا.
تا ته کوچهی شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم...
من به سیبی خشنودم.
و به بوییدن یک بوتهی بابونه...
زندگی رسم خوشایندی است...
زندگی شستن یک بشقاب است...
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
من نمیدانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید. (همان: ۱۷۰ الی۱۸۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
آری، این غم توأم با رضایت، تبلیغ شاد زیستن و تمسّک به عرفانی ساده و عمیق و از جنس آب و گیاه و پرندگان سپهری است که مدام در «هشت کتاب» که مجموعهای از اشعار اوست، به تصویر کشیده شده است. از دیگر اشعار زیبا و خواندنی سهراب سپهری میتوان به قطعههای آب: آب را گل نکنیم (همان: ۲۱۸) ، در گلستانه: تا شقایق هست، زندگی باید کرد. (همان: ۲۲۱) و مسافر: و فکر میکنم که این ترنّم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد. (همان: ۱۹۴) اشاره کرد. چنانکه شعر «ندای آغاز» از دفتر «حجم سبز» هم بسیار دلنشین و قابل تأمّل است:
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد،
وقتی از پنجره میبینم حوری،
دختر بالغ همسایه،
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند. (همان: ۲۴۲)
سپهری، سهراب (۱۳۸۰). هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، تهران: فرزان روز.
سپهری، سهراب (۱۳۸۲). اطاق آبی، به کوشش پروین سپهری، تهران: نگاه.
سپهری، سهراب (۱۳۸۹). هشت کتاب، اصفهان: گفتمان اندیشه معاصر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آری، این غم توأم با رضایت، تبلیغ شاد زیستن و تمسّک به عرفانی ساده و عمیق و از جنس آب و گیاه و پرندگان سپهری است که مدام در «هشت کتاب» که مجموعهای از اشعار اوست، به تصویر کشیده شده است. از دیگر اشعار زیبا و خواندنی سهراب سپهری میتوان به قطعههای آب: آب را گل نکنیم (همان: ۲۱۸) ، در گلستانه: تا شقایق هست، زندگی باید کرد. (همان: ۲۲۱) و مسافر: و فکر میکنم که این ترنّم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد. (همان: ۱۹۴) اشاره کرد. چنانکه شعر «ندای آغاز» از دفتر «حجم سبز» هم بسیار دلنشین و قابل تأمّل است:
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد،
وقتی از پنجره میبینم حوری،
دختر بالغ همسایه،
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند. (همان: ۲۴۲)
سپهری، سهراب (۱۳۸۰). هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، تهران: فرزان روز.
سپهری، سهراب (۱۳۸۲). اطاق آبی، به کوشش پروین سپهری، تهران: نگاه.
سپهری، سهراب (۱۳۸۹). هشت کتاب، اصفهان: گفتمان اندیشه معاصر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «تفریحات شب» اثر محمد مسعود (۱۳۲۶-1280) دوستی گروه شش نفرهای را به تصویر میکشد که فقر و فساد اجتماعی ایران در دورهی رضاشاه پهلوی سبب سرگردانی آنان شده است. به شکلی که اصول تدریس و تعلیم ناقص، روح این جوانان را خفه کرده و عمرشان را با تحصیل و کسب و کار بیهوده و گشت و گذار در محلههای پست شهر تباه میسازند.
تفریحات شب، داستانی است که به اعتقاد محمدعلی جمالزاده بهترین کتاب فارسی نوشته شده در خصوص اوضاع ایران است. (مسعود، ۱۳۸۵: ۱) روایتی اندیشناک که متأسفانه در ایران عصر ما نیز کماکان ادامه دارد و شاید طرح اینگونه انتقادات بیپروا سراجامی بهتر از زندگی محمد مسعود که گویی با ضرب گلوله به قتل رسید، دربر نداشته باشد.
این نویسنده و روزنامهنگار قمی که با نام مستعار م . دهاتی شناخته میشد، در این داستان خود بسیار بر اقتصاد تأکید داشته و شیوهی تحصیل و تدریس در مدارس را به شدّت مورد نقد قرار میدهد و با ذکر جملهی «ای مدرسهی کثیف لعنت بر تو» مینویسد: در کتاب رسمی معارفمان مردیکه به زنش میگوید: «هر آن کس که دندان دهد نان دهد...» اینها چه مهملاتی است؟... این تعالیم قلندر مآبانه و این جفنگیات خانه خراب کن مثل میکربهای سل و سوزاک و سیفلیس پیکر اجتماعی ما را فلج کرد. (همان: ۴۷-154-155-156-157)
مکرّر از خود سؤال کرده بودیم که اگر زندگی را همین بناها، همین کسبها، همین حرفها و حرکات یومیه و عادی مردم تشکیل میدهند، پس برای چه در کلاسهای ما، در کتابها، در صحبتهای معلمان حرفی از آنها در میان نیست؟! زود به اشتباه خود پی بردیم، در مدّت کمی فهمیدیم که حیات از حلق و جلق و دلق ترکیب شده و وسیله امرار معاش هم همین حرفهها، همین کسبها، همین تجارتخانهها، همین آهنگریها، همین کفشدوزیها و غیره است!
خیلی زود فهمیدیم که در آن دارالعجزه، در آن سیرک خندهآوری که ما را بیست سال تمام معذّب کرده بودند... آن همه مسائل جبر، قضیههای هندسی، آن همه تصریف افعال، مسائل حیض و نفاس، آن همه سنههای تاریخ و آن همه مزخرفات جغرافیا که به قیمت حیات آنها را حفظ نمودیم قادر نیستند که برای یک مرتبه هم شکم ما را از گرسنگی نجات دهند!... شاگرد نجارها استادِ نجار باشی، عمله بنّاها آقایِ معمار باشی و بند تنبان فروشها عمدة التجار شدهاند! حقیقت تلخ زندگانی برای اولین دفعه با تمام معنی در نظر ما جلوه کرد، باید پول تحصیل نمود، باید خانه داشت، باید خورد و باید پوشید. (همان: ۴۵-46)
مسعود، محمد (۱۳۸۵). تفریحات شب، تهران: تلاونگ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
تفریحات شب، داستانی است که به اعتقاد محمدعلی جمالزاده بهترین کتاب فارسی نوشته شده در خصوص اوضاع ایران است. (مسعود، ۱۳۸۵: ۱) روایتی اندیشناک که متأسفانه در ایران عصر ما نیز کماکان ادامه دارد و شاید طرح اینگونه انتقادات بیپروا سراجامی بهتر از زندگی محمد مسعود که گویی با ضرب گلوله به قتل رسید، دربر نداشته باشد.
این نویسنده و روزنامهنگار قمی که با نام مستعار م . دهاتی شناخته میشد، در این داستان خود بسیار بر اقتصاد تأکید داشته و شیوهی تحصیل و تدریس در مدارس را به شدّت مورد نقد قرار میدهد و با ذکر جملهی «ای مدرسهی کثیف لعنت بر تو» مینویسد: در کتاب رسمی معارفمان مردیکه به زنش میگوید: «هر آن کس که دندان دهد نان دهد...» اینها چه مهملاتی است؟... این تعالیم قلندر مآبانه و این جفنگیات خانه خراب کن مثل میکربهای سل و سوزاک و سیفلیس پیکر اجتماعی ما را فلج کرد. (همان: ۴۷-154-155-156-157)
مکرّر از خود سؤال کرده بودیم که اگر زندگی را همین بناها، همین کسبها، همین حرفها و حرکات یومیه و عادی مردم تشکیل میدهند، پس برای چه در کلاسهای ما، در کتابها، در صحبتهای معلمان حرفی از آنها در میان نیست؟! زود به اشتباه خود پی بردیم، در مدّت کمی فهمیدیم که حیات از حلق و جلق و دلق ترکیب شده و وسیله امرار معاش هم همین حرفهها، همین کسبها، همین تجارتخانهها، همین آهنگریها، همین کفشدوزیها و غیره است!
خیلی زود فهمیدیم که در آن دارالعجزه، در آن سیرک خندهآوری که ما را بیست سال تمام معذّب کرده بودند... آن همه مسائل جبر، قضیههای هندسی، آن همه تصریف افعال، مسائل حیض و نفاس، آن همه سنههای تاریخ و آن همه مزخرفات جغرافیا که به قیمت حیات آنها را حفظ نمودیم قادر نیستند که برای یک مرتبه هم شکم ما را از گرسنگی نجات دهند!... شاگرد نجارها استادِ نجار باشی، عمله بنّاها آقایِ معمار باشی و بند تنبان فروشها عمدة التجار شدهاند! حقیقت تلخ زندگانی برای اولین دفعه با تمام معنی در نظر ما جلوه کرد، باید پول تحصیل نمود، باید خانه داشت، باید خورد و باید پوشید. (همان: ۴۵-46)
مسعود، محمد (۱۳۸۵). تفریحات شب، تهران: تلاونگ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
به صحرا بنگرَم، صحرا ته بینَم به دریا بنگرَم، دریا ته بینَم به هرجا بنگرم، کوه و دَر و دشت نشان از قامت رعنا ته بینَم (اذکائی، ۱۳۸۷: ذیل «متن کتاب» ۱۹)
باباطاهر همدانی معروف به باباطاهر عریان (حدود ۴۵۰-۳۶۰) از شاعران لُر قرن چهارم و پنجم هجری قمری و از اساتید مکتب عرفانیِ عینالقضات همدانی است. وی از پیروان طریقهی گنوسی ایران یعنی فرقهی «اهل حق» بود که اصول عقاید او سخت با اعتقادات حکمت فهلوی باستانی پیوند داشت. (همان: ذیل «کیستیِ باباطاهر» ۱-۲-۳)
طبق نظر دکتر پرویز سپیتمان (اذکائی)، باباطاهر یا دیوان اشعاری نداشته و یا اینک برجای نمانده است. و دوبیتیهای او نیز در حکم رباعیات خیام میباشد. یعنی مجموعهای از دوبیتیهای منسوب که به زبان فهلوی سروده شده است. (همان: ۳-۴)
تعداد دوبیتیهای منتسب به باباطاهر مختلف است که معروفترین چاپ آن که متعلق به وحید دستگردی است، شامل ۳۶۶ دوبیتی میشود. پرویز اذکائی نیز بر اساس گزینشی علمی انتقادی ۱۱۷ عدد از دوبیتیهای باباطاهر را انتخاب نموده و همراه با ترجمهی انگلیسی آن به چاپ رسانده است. (همان: ۴-۵)
چه خوش بیمـهـربانی هردو سَر بی که یک سَر مهربانی درد سَر بی
اگر مجـنـون دل شوریدهای داشت دل لیلی از آن شوریدهتر بی
(همان: ذیل «متن کتاب» ۳۳)
اذکائی، پرویز (۱۳۸۷). ترانههای باباطاهر، تهران: مادستان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
باباطاهر همدانی معروف به باباطاهر عریان (حدود ۴۵۰-۳۶۰) از شاعران لُر قرن چهارم و پنجم هجری قمری و از اساتید مکتب عرفانیِ عینالقضات همدانی است. وی از پیروان طریقهی گنوسی ایران یعنی فرقهی «اهل حق» بود که اصول عقاید او سخت با اعتقادات حکمت فهلوی باستانی پیوند داشت. (همان: ذیل «کیستیِ باباطاهر» ۱-۲-۳)
طبق نظر دکتر پرویز سپیتمان (اذکائی)، باباطاهر یا دیوان اشعاری نداشته و یا اینک برجای نمانده است. و دوبیتیهای او نیز در حکم رباعیات خیام میباشد. یعنی مجموعهای از دوبیتیهای منسوب که به زبان فهلوی سروده شده است. (همان: ۳-۴)
تعداد دوبیتیهای منتسب به باباطاهر مختلف است که معروفترین چاپ آن که متعلق به وحید دستگردی است، شامل ۳۶۶ دوبیتی میشود. پرویز اذکائی نیز بر اساس گزینشی علمی انتقادی ۱۱۷ عدد از دوبیتیهای باباطاهر را انتخاب نموده و همراه با ترجمهی انگلیسی آن به چاپ رسانده است. (همان: ۴-۵)
چه خوش بیمـهـربانی هردو سَر بی که یک سَر مهربانی درد سَر بی
اگر مجـنـون دل شوریدهای داشت دل لیلی از آن شوریدهتر بی
(همان: ذیل «متن کتاب» ۳۳)
اذکائی، پرویز (۱۳۸۷). ترانههای باباطاهر، تهران: مادستان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
خسرو گلسرخی (۱۳۵۲-1322) نویسندهای مارکسیست و شاعری از دیار رشت بود که در آخرین دفاعیهی خود در دادگاه از امام اول شیعیان علی بن ابیطالب به عنوان نخستین سوسیالیست و از حسین بن علی به منزلهی منادی ایستادگی یاد کرد. گلسرخی پیوسته از آزادگی و دفاع از حقوق انسانی سخن میگفت و درنهایت جان خویش را قربانی اهدافش نمود. هرچند بزعم برخی او نه سیاست را میشناخت و نه از ایدئولوژی و اندیشهای مستحکم برخوردار بود. و شاید زیباترین سرودهی خسرو گلسرخی را بتوان شعر «تساوی» دانست:
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند
و آن یکی در گوشهای دیگر جوانان را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هو میکرد
و با آن شور بیپایان تساویهای جبری را نشان میداد
خطی خوانا به روی تختهای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپا خیزد
به آرامی سخن سَر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم مات بر جا ماند و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سؤالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زَر به دامن داشت بالا بود؟
و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زَر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقرهگون چون قرص مه میداشت بالا بود؟
و آن سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم اگر یک فرد انسان واحد یک بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند
و آن یکی در گوشهای دیگر جوانان را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هو میکرد
و با آن شور بیپایان تساویهای جبری را نشان میداد
خطی خوانا به روی تختهای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپا خیزد
به آرامی سخن سَر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم مات بر جا ماند و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سؤالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زَر به دامن داشت بالا بود؟
و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زَر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقرهگون چون قرص مه میداشت بالا بود؟
و آن سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم اگر یک فرد انسان واحد یک بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم نالهآسا گفت
بچهها در جزوههای خود بنویسید
یک با یک برابر نیست. (گلسرخی، ۱۳۹۱: ۱۲۶ الی۱۲۸)
گلسرخی، خسرو (۱۳۹۱). مجموعه اشعار خسرو گلسرخی، به کوشش کاوه گوهرین، تهران: نگاه
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم نالهآسا گفت
بچهها در جزوههای خود بنویسید
یک با یک برابر نیست. (گلسرخی، ۱۳۹۱: ۱۲۶ الی۱۲۸)
گلسرخی، خسرو (۱۳۹۱). مجموعه اشعار خسرو گلسرخی، به کوشش کاوه گوهرین، تهران: نگاه
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اریک آرتور بلر (۱۹۵۰-۱۹۰۳) نویسندهی نامدار انگلیسی با نام مستعار جُورج اُوروِل، معمولاً با دو کتاب «مزرعهی حیوانات» و «۱۹۸۴» شناخته میشود. کتاب ۱۹۸۴ که یکی از شاهکارهای ادبی جهان است، در ژانری سیاسی و اجتماعی دنیایی را به تصویر میکشد که در آن حکومتی دیکتاتور و توتالیتر بر سَر کار است و گویی این مصیبت تا ابد ادامه خواهد داشت؛ چرا که انقلاب رابطهای با عدالت ندارد و تنها اربابان آن تغییر میکنند و استبداد تازهای پایه گذاری میشود! (اورول، ۱۳۹۴: ۲۴۶-۲۴۷)
این رمان تنها پیرامون خشونتهای استالینی و کمونیستی و یا تنها بر ضدّ حکومتهای روسی و چینی نیست، که تازیانهای بر تمام نظامهای دیکتاتوری و تمامیّت خواه در سرتاسر جهان است.
داستان این کتاب در لندن میگذرد و قهرمان آن، وینستون اسمیت، در سال ۱۹۸۴ به نوشتن خاطرات خود میپردازد که کاری غیرقانونی نبود (در واقع هیچ کاری غیرقانونی نبود، چون اصلاً قانونی وجود نداشت) هرچند اگر متوجّه میشدند مجازات آن حتماً اعدام یا حداقل بیست و پنج سال زندان در اردوگاه کار اجباری بود. (همان: ۱۸)
اورول در این رمان به کنترل زندگی و حتی افکار مردم جهان در آینده اشاره نموده و به توصیف خصوصیاتی چون جُرم اندیشه، جاسوسی از شهروندان، تنفر از دشمن، تحریف تاریخ، چشم و گوش بسته ماندن مردم، بدیهی شمردن صحّت دستورات حزب و وجوب اطاعت کامل از برادر بزرگ [رهبر حکومت] که عکس او بر روی سکهها، تمبرها، کتابها، پلاکاردها و دیوارها نقش بسته است، میپردازد: برادر بزرگ در رأس هرم، منزّه و قادر مطلق است. و هر سعادت و فضیلتی همه و همه و همه بلاواسطه از رهبری و الهامات او نشأت میگیرد. (همان: ۱۰۴-۲۵۲) پس دیکتاتور شاید به مردم آزادی بیان دهد، ولی قطعاً آزادی بعد از بیان را از او سلب میکند!
جورج اورول ضمن اشاره به سه شعار حزب: جنگ صلح است، آزادی بردگی است و نادانی توانایی است، (همان: ۲۹) نسبت به افزایش سواد، مناسبتر شدن وضعیت خوراک و پوشاک و مسکن، رشد امید به زندگی و حتی عملیاتهای مسلّحانه ای که بر علیه حکومتهای دیکتاتوری میشود جداً تردید کرده (همان: ۹۸-۱۸۸) و دربارهی مخالفت این حکومتها با سکس و تشکیل سازمانهای ضدّ سکس مینویسد: حزب به طور ضمنی حتی تمایل به گسترش روسپیگری هم داشت تا بلکه غرایز سرکوب ناشدنی از این طریق تخلیه شود. صرف زنبارگی اشکال چندانی نداشت، به شرطی که دزدکی و بدون لذّت بوَد. (همان: ۸۸)
از کتاب ۱۹۴۸ ترجمههای فارسی بسیاری شده است که ترجمهی آقای قلیچ خانی برخلاف ترجمهی جناب صالح حسینی، ترجمهای روان است. چنان که ناشر و مترجم کتاب مدّعیاند که برگردان حاضر، نخستین ترجمهی کمعیب و نقصی است که در سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.
اورول، جورج (۱۳۹۴). ۱۹۸۴، ترجمه محمدرضا قلیچ خانی، تهران: ناژ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
این رمان تنها پیرامون خشونتهای استالینی و کمونیستی و یا تنها بر ضدّ حکومتهای روسی و چینی نیست، که تازیانهای بر تمام نظامهای دیکتاتوری و تمامیّت خواه در سرتاسر جهان است.
داستان این کتاب در لندن میگذرد و قهرمان آن، وینستون اسمیت، در سال ۱۹۸۴ به نوشتن خاطرات خود میپردازد که کاری غیرقانونی نبود (در واقع هیچ کاری غیرقانونی نبود، چون اصلاً قانونی وجود نداشت) هرچند اگر متوجّه میشدند مجازات آن حتماً اعدام یا حداقل بیست و پنج سال زندان در اردوگاه کار اجباری بود. (همان: ۱۸)
اورول در این رمان به کنترل زندگی و حتی افکار مردم جهان در آینده اشاره نموده و به توصیف خصوصیاتی چون جُرم اندیشه، جاسوسی از شهروندان، تنفر از دشمن، تحریف تاریخ، چشم و گوش بسته ماندن مردم، بدیهی شمردن صحّت دستورات حزب و وجوب اطاعت کامل از برادر بزرگ [رهبر حکومت] که عکس او بر روی سکهها، تمبرها، کتابها، پلاکاردها و دیوارها نقش بسته است، میپردازد: برادر بزرگ در رأس هرم، منزّه و قادر مطلق است. و هر سعادت و فضیلتی همه و همه و همه بلاواسطه از رهبری و الهامات او نشأت میگیرد. (همان: ۱۰۴-۲۵۲) پس دیکتاتور شاید به مردم آزادی بیان دهد، ولی قطعاً آزادی بعد از بیان را از او سلب میکند!
جورج اورول ضمن اشاره به سه شعار حزب: جنگ صلح است، آزادی بردگی است و نادانی توانایی است، (همان: ۲۹) نسبت به افزایش سواد، مناسبتر شدن وضعیت خوراک و پوشاک و مسکن، رشد امید به زندگی و حتی عملیاتهای مسلّحانه ای که بر علیه حکومتهای دیکتاتوری میشود جداً تردید کرده (همان: ۹۸-۱۸۸) و دربارهی مخالفت این حکومتها با سکس و تشکیل سازمانهای ضدّ سکس مینویسد: حزب به طور ضمنی حتی تمایل به گسترش روسپیگری هم داشت تا بلکه غرایز سرکوب ناشدنی از این طریق تخلیه شود. صرف زنبارگی اشکال چندانی نداشت، به شرطی که دزدکی و بدون لذّت بوَد. (همان: ۸۸)
از کتاب ۱۹۴۸ ترجمههای فارسی بسیاری شده است که ترجمهی آقای قلیچ خانی برخلاف ترجمهی جناب صالح حسینی، ترجمهای روان است. چنان که ناشر و مترجم کتاب مدّعیاند که برگردان حاضر، نخستین ترجمهی کمعیب و نقصی است که در سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.
اورول، جورج (۱۳۹۴). ۱۹۸۴، ترجمه محمدرضا قلیچ خانی، تهران: ناژ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اریک آرتور بلر (۱۹۵۰-1903) نویسندهی نامدار انگلیسی با نام مستعار جُورج اُوروِل، معمولاً با دو کتاب «مزرعهی حیوانات» و «۱۹۸۴» شناخته میشود. مزرعهی حیوانات، داستان حیوانات مزرعهای است که به امید آزادی بر ضدّ ارباب خود شورش میکنند، اما این انقلاب نظامِ استبدادی تازهای را به جای دیکتاتوری قدیم مینشاند.
در مزرعهی حیوانات، خوکها به مسند قدرت رسیدهاند و مخالفان خود را جاسوس و منافق میخوانند. لذا با تخصیص قانون خود، گوی سبقت از گذشتگان ربوده و در دیکتاتوری جدیدی شعار معروف «همهی حیوانات با هم برابرند ولی بعضی حیوانات از بقیه برابرترند» سَر میدهند. (اورول، ۱۳۹۳: ۱۶۳)
مِیجر، خوک پیر، پس از رفیق خطاب کردن حیوانات مزرعه همهی مشکلات و تنها دشمن واقعی را انسان [آمریکا، پهلوی و...] میخواند و بر آن اعتقاد است که با محو کردن انسان از صحنهی روزگار و جایگزین شدن خوکها به جای آنان ریشهی گرسنگی و بیکاری تا ابد خشکانده خواهد شد! (همان: ۱۷-20)
اورول در ادامه با ناامیدی در هجویهی مزرعهی حیوانات از زبان بنجامین، الاغ بدبین، که سرد و گرم روزگار را فراوان دیده است، مینویسد: حال و روز آنانها هرگز خیلی بهتر یا خیلی بدتر از این نبوده است، گرسنگی و مشقّت و ناامیدی، قانون تغییرناپذیر زندگی بود. (همان: ۱۵۶)
اورول، جورج (۱۳۹۳). مزرعهی حیوانات، ترجمه احمد کسایی پور، تهران: ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
در مزرعهی حیوانات، خوکها به مسند قدرت رسیدهاند و مخالفان خود را جاسوس و منافق میخوانند. لذا با تخصیص قانون خود، گوی سبقت از گذشتگان ربوده و در دیکتاتوری جدیدی شعار معروف «همهی حیوانات با هم برابرند ولی بعضی حیوانات از بقیه برابرترند» سَر میدهند. (اورول، ۱۳۹۳: ۱۶۳)
مِیجر، خوک پیر، پس از رفیق خطاب کردن حیوانات مزرعه همهی مشکلات و تنها دشمن واقعی را انسان [آمریکا، پهلوی و...] میخواند و بر آن اعتقاد است که با محو کردن انسان از صحنهی روزگار و جایگزین شدن خوکها به جای آنان ریشهی گرسنگی و بیکاری تا ابد خشکانده خواهد شد! (همان: ۱۷-20)
اورول در ادامه با ناامیدی در هجویهی مزرعهی حیوانات از زبان بنجامین، الاغ بدبین، که سرد و گرم روزگار را فراوان دیده است، مینویسد: حال و روز آنانها هرگز خیلی بهتر یا خیلی بدتر از این نبوده است، گرسنگی و مشقّت و ناامیدی، قانون تغییرناپذیر زندگی بود. (همان: ۱۵۶)
اورول، جورج (۱۳۹۳). مزرعهی حیوانات، ترجمه احمد کسایی پور، تهران: ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دولت توتالیتر عملاً حکومتی آیینی است و کاهنان و حاکمان برای اینکه در مقامشان باقی بمانند، باید معصوم و خطاناپذیر دانسته شوند. توتالیتاریسم در نقطه تلاقی ادبیات و سیاست، بزرگترین فشار را بر روشنفکر وارد میکند و این توضیحی است برای اینکه چرا در همهی کشورها پشتیبانی از حکومتها برای دانشمندان آسانتر از نویسندگان است. (اورول، ۱۳۸۹: ذیل «مقالهی جلوگیری از ادبیات» ۴۶ الی۶۲)
مصطفی ملکیان نیز به مانند جورج اورول به موضوع مخالفت برخی از حکومتها با ادبیات و علوم انسانی پرداخته و این پرسش مهم را مطرح میکند که چرا حکومتهای استبدادی با علوم طبیعی کاری ندارند و تنها با علوم انسانی مشکل دارند؟
او در پاسخ متذکّر میشود چون به محض اینکه کسی الفبای علوم انسانی را بفهمد درک میکند که یک سؤال، یک جواب ندارد و چنین حرفی یک توهّم خواهد بود در حالی که در علوم مهندسی و علوم طبیعی، یک سؤال یک جواب دارد. علوم انسانی ذاتاً پلورالیست هستند. برخلاف علوم فنی که ذاتاً مونیست هستند و خب رژیمهای توتالیتر هم معتقدند که هر سؤال تنها یک جواب دارد؛ جوابی که آنها میدهند. به طور کلی آنها معتقدند که هر عالِم و دانشپژوه علوم انسانی، دشمن بالقوهی یک رژیم توتالیتر است. رژیمهای توتالیتر اقتدار ندارند و صرفاً قدرت دارند. برای حفظ این قدرت رابطهی آنها با دانشمندان علوم فنی خوب است چون وقتی توپ و تانک بخواهی باید با مهندسان دوست باشی! (ملکیان، ۱۳۸۸: ذیل «سخنرانی در دانشگاه تهران»)
اورول، جورج (۱۳۸۹). جلوگیری از ادبیات، ترجمه عزت الله فولادوند، بخارا، شماره ۷۵.
ملکیان، مصطفی (۱۳۸۸). حکومتهای استبدادی و علوم انسانی، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
مصطفی ملکیان نیز به مانند جورج اورول به موضوع مخالفت برخی از حکومتها با ادبیات و علوم انسانی پرداخته و این پرسش مهم را مطرح میکند که چرا حکومتهای استبدادی با علوم طبیعی کاری ندارند و تنها با علوم انسانی مشکل دارند؟
او در پاسخ متذکّر میشود چون به محض اینکه کسی الفبای علوم انسانی را بفهمد درک میکند که یک سؤال، یک جواب ندارد و چنین حرفی یک توهّم خواهد بود در حالی که در علوم مهندسی و علوم طبیعی، یک سؤال یک جواب دارد. علوم انسانی ذاتاً پلورالیست هستند. برخلاف علوم فنی که ذاتاً مونیست هستند و خب رژیمهای توتالیتر هم معتقدند که هر سؤال تنها یک جواب دارد؛ جوابی که آنها میدهند. به طور کلی آنها معتقدند که هر عالِم و دانشپژوه علوم انسانی، دشمن بالقوهی یک رژیم توتالیتر است. رژیمهای توتالیتر اقتدار ندارند و صرفاً قدرت دارند. برای حفظ این قدرت رابطهی آنها با دانشمندان علوم فنی خوب است چون وقتی توپ و تانک بخواهی باید با مهندسان دوست باشی! (ملکیان، ۱۳۸۸: ذیل «سخنرانی در دانشگاه تهران»)
اورول، جورج (۱۳۸۹). جلوگیری از ادبیات، ترجمه عزت الله فولادوند، بخارا، شماره ۷۵.
ملکیان، مصطفی (۱۳۸۸). حکومتهای استبدادی و علوم انسانی، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از کتابهای زیبا و خواندنی نگاشته شده دربارهی نیچه رمان «وقتی نیچه گریست» اثر دکتر آروین یالوم است که در حقیقت یک وسیلهی کمک آموزشی جدید و یک رمان آموزشی روان درمانی است که در صفحات مختلف آن گفتههای نیچه به وضوح دیده میشود. رمانی که به رویارویی خیالی فریدریش نیچه، فیلسوف نامی و دکتر یوزف برویر، طبیب مشهور و استاد زیگموند فروید میپردازد. هرچند بنابر گفتهی یالوم، زندگی شخصیتهای اصلی داستان و حوادث عمدهی رمان بر واقعیت استوار است. (یالوم، ۱۳۸۸: ۱۶-439)
نیچه قهرمان داستان به سبب بیماری میگرن در سن سی سالگی از مقام استادی دانشگاه کناره گیری کرد و به ایتالیا و سویس مسافرت نمود و مدام از این مسافرخانه به آن مسافرخانه در حال حرکت بود تا آن که به علت تشدید بیماری در سال ۱۸۹۹ بستری شد و سرانجام در سال ۱۹۰۰ و در سن پنجاه و شش سالگی بر اثر سیفلیس جان باخت. (همان: ۴۶۴)
یالوم معتقد است که اَبَر انسان نیچه، انسانی است خودساخته و آفریننده که به هیچ عنوان با نسخهی الیزابت، خواهر ضدّ یهودی نیچه که چهرهای فاشیستی از او نشان میداد، تطابق ندارد. (همان: ۴۵۵)
داستان وقتی نیچه گریست، با نامهی لوسالومه دوست مشترک نیچه و پل ره به دکتر برویر آغاز میشود که در آن از احتمال خودکشی آیندهی فلسفه آلمان سخن رفته است. (همان: ۲۳) لوسالومه پس از دیدار خود با برویر از نقش تفرقه افکن و متقلّب خواهر نیچه در تشدید ناامیدی این فیلسوف بزرگ میگوید و خواهر او را فردی نژادپرست و حقیر بر میشمرد که نیچه نیز با آن دست خط بدِ خود بارها بدان اشاره نموده است. (همان: ۵۶-152)
اما امید! امید مصیبت آخرین است! امید بدترین بلاست، زیرا عذاب را طولانی میکند. (همان: ۱۲۳) کسانی که در آرزوی آرامش و شادی روحند، باید ایمان آورند و آن را مشتاقانه پذیرا شوند؛ و آنان که در پی حقیقتند، باید آرامش ذهن را ترک گویند و زندگیشان را وقف پرسشها کنند. (همان: ۲۷۳) ناامیدی بهایی است که فرد برای خود آگاهی میپردازد. (همان: ۲۲۰) آیا از خود پرسیدهاید چرا همهی فلاسفه بزرگ افسرده و عبوسند؟ آیا از خود پرسیدهاید چه کسانی ایمن، آسوده و همیشه خوش رو هستند؟ من پاسخ میدهم: تنها آنها که فاقد روشن بینیاند: مردم عامی و کودکان. (همان: ۲۷۴) همهی متفکران بزرگ به خودکشی میاندیشند. این فکر، مایهی تسلّی ما در گذر از شب و تاریکی است. (همان: ۳۱۳)
نیچه در ادامه در طی ملاقات با دکتر برویر مرگ پدر کشیشِ خود را (همان: ۱۲۱) نه تنها فاجعهی دردناکی نمیشمرد، بلکه مرگ او را سبب تحقیر نشدن، زیر بار قضاوت نرفتن و نیازی به برآورده نشدن آرزوهای پدرش میداند و مرگ او را نعمت و حکم آزادی خود معرفی میکند. (همان: ۳۶۰)
دکتر برویرِ اتریشی در طبابتی دو سویه با نیچه به کشف نوعی درمان روانشناسی بر پایهی صحبت نمودن میرسد و پس از آنکه فیلسوف آلمانی و راهنماییهای دوست و شاگردش فروید، سبب مداوا شدن مشکل روحی او میشود، به ملاقات خود با لوسالومه اقرار مینماید و آنگاه شاهد اشکهای نیچه و نفرت او از زنان میشود. و نیچه در آخرین جملات خود پس از آن که دعوت میهمانی دکتر برویر را رد میکند و خود را متعلق به انزوا و تنهایی میداند، بانگ بر میآورد: هنوز مانده است تا دانشمندان بیاموزند که حقیقت نیز خود وهمی بیش نیست، وهمی که بی آن نمیتوان زیست. (همان: ۴۳۰)
یالوم، آروین (۱۳۸۸). وقتی نیچه گریست، ترجمه سپیده حبیب، تهران: کاروان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نیچه قهرمان داستان به سبب بیماری میگرن در سن سی سالگی از مقام استادی دانشگاه کناره گیری کرد و به ایتالیا و سویس مسافرت نمود و مدام از این مسافرخانه به آن مسافرخانه در حال حرکت بود تا آن که به علت تشدید بیماری در سال ۱۸۹۹ بستری شد و سرانجام در سال ۱۹۰۰ و در سن پنجاه و شش سالگی بر اثر سیفلیس جان باخت. (همان: ۴۶۴)
یالوم معتقد است که اَبَر انسان نیچه، انسانی است خودساخته و آفریننده که به هیچ عنوان با نسخهی الیزابت، خواهر ضدّ یهودی نیچه که چهرهای فاشیستی از او نشان میداد، تطابق ندارد. (همان: ۴۵۵)
داستان وقتی نیچه گریست، با نامهی لوسالومه دوست مشترک نیچه و پل ره به دکتر برویر آغاز میشود که در آن از احتمال خودکشی آیندهی فلسفه آلمان سخن رفته است. (همان: ۲۳) لوسالومه پس از دیدار خود با برویر از نقش تفرقه افکن و متقلّب خواهر نیچه در تشدید ناامیدی این فیلسوف بزرگ میگوید و خواهر او را فردی نژادپرست و حقیر بر میشمرد که نیچه نیز با آن دست خط بدِ خود بارها بدان اشاره نموده است. (همان: ۵۶-152)
اما امید! امید مصیبت آخرین است! امید بدترین بلاست، زیرا عذاب را طولانی میکند. (همان: ۱۲۳) کسانی که در آرزوی آرامش و شادی روحند، باید ایمان آورند و آن را مشتاقانه پذیرا شوند؛ و آنان که در پی حقیقتند، باید آرامش ذهن را ترک گویند و زندگیشان را وقف پرسشها کنند. (همان: ۲۷۳) ناامیدی بهایی است که فرد برای خود آگاهی میپردازد. (همان: ۲۲۰) آیا از خود پرسیدهاید چرا همهی فلاسفه بزرگ افسرده و عبوسند؟ آیا از خود پرسیدهاید چه کسانی ایمن، آسوده و همیشه خوش رو هستند؟ من پاسخ میدهم: تنها آنها که فاقد روشن بینیاند: مردم عامی و کودکان. (همان: ۲۷۴) همهی متفکران بزرگ به خودکشی میاندیشند. این فکر، مایهی تسلّی ما در گذر از شب و تاریکی است. (همان: ۳۱۳)
نیچه در ادامه در طی ملاقات با دکتر برویر مرگ پدر کشیشِ خود را (همان: ۱۲۱) نه تنها فاجعهی دردناکی نمیشمرد، بلکه مرگ او را سبب تحقیر نشدن، زیر بار قضاوت نرفتن و نیازی به برآورده نشدن آرزوهای پدرش میداند و مرگ او را نعمت و حکم آزادی خود معرفی میکند. (همان: ۳۶۰)
دکتر برویرِ اتریشی در طبابتی دو سویه با نیچه به کشف نوعی درمان روانشناسی بر پایهی صحبت نمودن میرسد و پس از آنکه فیلسوف آلمانی و راهنماییهای دوست و شاگردش فروید، سبب مداوا شدن مشکل روحی او میشود، به ملاقات خود با لوسالومه اقرار مینماید و آنگاه شاهد اشکهای نیچه و نفرت او از زنان میشود. و نیچه در آخرین جملات خود پس از آن که دعوت میهمانی دکتر برویر را رد میکند و خود را متعلق به انزوا و تنهایی میداند، بانگ بر میآورد: هنوز مانده است تا دانشمندان بیاموزند که حقیقت نیز خود وهمی بیش نیست، وهمی که بی آن نمیتوان زیست. (همان: ۴۳۰)
یالوم، آروین (۱۳۸۸). وقتی نیچه گریست، ترجمه سپیده حبیب، تهران: کاروان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash