میناوش
468 subscribers
2 photos
1 video
7 files
792 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘مصیبت‌نامه

📝عطار

شرع فرمانِ پـیـمـبـر کـردن اسـت
فلسفی را خاک بر سر کردن است

فـلـسـفی را شــیـوه زردشــت دان
فلسفه بـا شـرع پـشـتا پـشـت دان

فلسفی را عـقـلِ کُـل، می بس بـود
عـقـلِ مـا را امـرِ قُـل، می بس بود

علم دین فقه است و تفسیر و حدیث
هرکه خـوانـد غـیر این گردد خبیث (عطار، ۱۳۸۶: ۱۵۶)

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمۀ خود بر کتاب «مصیبت‌نامه» اذعان کرده است به‌عنوان کسی که بیش از چهل سال یکی از مشغله‌های ذهنی‌اش عطار و آثار او بوده است، با اطمینان می‌توانم بگویم که مصیبت‌نامه پس از منطق‌الطیر برجسته‌ترین اثر عطار است. از منظر عرفانی و جایگاه معرفت‌شناسی این منظومه که بگذریم، جانب اجتماعی آن بی‌مانند است و به لحاظ ارزش‌هایی که از بابت ثبت مسائل زندگی دارد نه‌تنها در میان آثار عطار یگانه است که در کلّ ادبیات منظوم زبان پارسی بی‌همتاست. عطار در این اثر، سوکنامۀ تبار انسان و اضطراب‌های بیکران و جاودانۀ آدمی و مشکلات ازلی و ابدی بشر را سروده است و این‌که در عرصۀ معرفت‌شناسی، همۀ کائنات سرگشته‌اند (همان: ۲۹).
یکی از قطعه‌های منسوب به عطار، که در شبکه‌های مجازی بسیار دیده می‌شود، این است که مردی از دیوانه‌ای پرسید اسم اعظم خدا را می‌دانی؟ دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان است. این نوشتار باآن‌که ترجمه‌ای از ابیات یک حکایت در کتاب مصیبت‌نامه است، اما باید توجه داشت که مصیبت‌نامه‌ اثری منظوم است و نه منثور. لذا صحیح‌تر آن است که یا اصل شعر ذکر گردد و یا قید شود که این متن منثور، ترجمۀ مثنویِ حکایتِ ششم از مقالۀ بیست‌ونهمِ مصیبت‌نامه است. و مهم‌تر از آن باید دانست که برخلاف آنچه از متن استفاده شده در فضای مجازی برداشت می‌شود، عطار به هیچ‌عنوان به تأیید چنین مطلبی نپرداخته و حتی در دو بیت پایانی شعر خود تأکید می‌کند که هر کس در طلب نان و روزی بی‌قرار است، همانند سگ است (همان: ۳۵۹)!

سایلی پـرسـیـد از آن شـوریـده‌حال
گـفـت اگـر نـامِ مــهـیـنِ ذوالـجـلال،
می‌شـناسی بـاز گـو ای مـردِ نـیـک
گـفت نـان است، این بنتوان گفت

لیک مـرد گــفـتـش احـمـقـی و بـی‌قـرار
کـی بـود نـامِ مــهـیـن نـان، شــرم دار!

گـفت در قـحط نشابور، ای عـجـب
می‌گـذشـتم، گـرسـنه، چـل روز و شب

نـه شـنـودم هـیـچ‌جـا بـانـگِ نـمـاز
نـه دری بـر هــیـچ مـسـجـد بــود بـاز

مـن بـدانـسـتم که نـان نامِ مهینـست
نـقـطـۀ جـمـعـیـت و بـنـیـاد دیـنـست

از پیِ نان نـیـسـتـت چون سگ قـرار
حق چـو رزقـت می‌دهد، تـو حـق گـزار

حق چو رزقت داد و کارت کرد راست
تو بخور وز کس مپرس این از کجاست؟

منبع:

_ عطار، فریدالدین محمد، ۱۳۸۶، مصیبت‌نامه، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
👌3
📘بایزید بسطامی

📝محمد سهلگی

بایزید طَیفور بن عیسی بن سروشان بسطامی (۱۶۱-۲۳۴)، در بسطام در خانواده‌ای زردشتی، که تازه به اسلام گرویده بودند، متولّد شد (سهلگی، ۱۳۸۴: ۳۳). برخلاف حلاج هرگز به عرصۀ سیاست پا نگذاشت و به همین دلیل در اکثر اوقات در کمال احترام زیست (همان: ۲۷) و سرانجام در بسطام درگذشت (همان: ۳۳).

در این‌که گفته‌اند بایزید مدتی شاگرد امام جعفر صادق بوده است تردید وجود دارد؛ چراکه اگر سال وفات بایزید ۲۳۴ باشد با در نظر گرفتن سال وفات صادق، که سال ۱۴۸ هجری است، حدود هشتادوشش سال فاصله است. لذا باید عمری درحدود صد سال برای بایزید فرض کرد و این با اسناد موجود، که عمر او را هفتادوسه سال نوشته‌اند، تطبیق نمی‌کند (همان: ۳۸-۳۹). چنان‌که از اجماع نقل‌ها تقریباً می‌توان گفت که بایزید ازدواج نکرده است و آنچه در بندهای آخر «کتاب‌النور» به نقل از همسرِ او ذکر شده مشکوک است (همان: ۳۳-۳۴).

بایزید ظاهراً کتابی هم ننوشته است و یا حداقل اثری از او به دست ما نرسیده است. هرچند از قدیمی‌ترین کتب نوشته شده دربارۀ بایزید می‌توان به کتاب‌النور، که مجموعه‌ای از حقایق و افسانه‌های زندگی اوست، اشاره کرد (همان: ۲۶-۳۴). کتابی که سراسر آن گزاره‌هایی در حوزۀ الاهیّات است که از ذهن و زندگی مردی به نام بایزید بسطامی جوشیده و دهان‌به‌دهان آن را سال‌ها نقل کرده‌اند تاآن‌که دو قرن پس از وفات او، فردی به نام ابوالفضل محمد بن علی سَهلگی، در قرن پنجم هجری قمری، آن را تدوین و کتابت کرده است (همان: ۲۶-۲۷-۳۹).
دکتر شفیعی کدکنی با تصحیح این کتاب از روی قدیمی‌ترین نسخۀ شناخته شدۀ آن، که متعلق به کتابخانۀ ظاهریۀ دمشق است (همان: ۵۰)، به ترجمۀ این اثر با عنوان «دفتر روشنایی از میراث عرفانی بایزید بسطامی» پرداخت و در مقدمۀ آن اذعان داشت:

در سراسر تاریخ عرفان ایرانی اگر دو سه چهرۀ نادر و استثنایی ظهور کرده باشند، یکی از آن‌ها بایزید بسطامی است (همان: ۳۳). از هم‌اکنون می‌توانم دربارۀ خوانندگان این کتاب چنین پیش‌بینی کنم که خود به خود به دو گروه تقسیم خواهند شد: گروهی که مجموعۀ این گزاره‌ها را بی‌معنی خواهند دانست و حق با آن‌هاست و گروهی که ژرف‌ترین اندیشه‌های الاهیّاتی جهان را در آن خواهند یافت و حق با آن‌ها نیز هست (همان: ۲۷).

و اما در پاره‌ای از متن اصلی این کتاب می‌خوانیم:

و از شیخ او، عبدالله، شنیدم که می‌گفت مشایخ ما می‌گفتند ابویزید اکبر نیز امّی بوده است و اگر در علم ظاهر او شک روا باشد، در کمال علم باطن او تردیدی نیست (همان: ۱۲۱). بایزید را گفتند خلق، همه، در زیر لوای محمداند. بایزید گفت: سوگند به خدای که لوای من بزرگتر از لوای محمد است. لوای من از نوری است که آدمیان و پریان، همه، در زیر آن لوایند با پیامبران (همان: ۲۴-۲۴۱).
از پیشینگان شنیدم که می‌گفتند: مادر بایزید شبی او را گفت آب بیاور. بایزید به طلب آب از خانه بیرون رفت. چون باز آمد مادر را خفته دید. کوزه در دست همچنان ایستاد تا او بیدار شد. مادر کوزۀ آب را از دست بایزید گرفت درحالی‌که از سردی بر انگشت بایزید یخ زده بود و پاره‌ای از پوستِ انگشت او بر دستۀ کوزه باقی بود. مادرش چون چنین دید، پرسید. بایزید او را آگاه کرد و گفت: در دل گفتم اگر کوزه را بر زمین نهم به خواب روم شاید تو آب بخواهی و آن را نبینی. مادرش گفت خدای از تو خشنود باد (همان: ۱۵۶-۱۵۷)!
و هم ازو شنیدم که می‌گفت: مردِ مردستان آن است که نشسته است و اشیاء به دیدار او می‌آیند و هم نشسته است و اشیاء در هر کجا که هستند با او سخن می‌گویند. گفت و شنیدم که می‌گفت: مرا با خویش به جایگاهی بُرد که همه خلق را از میانِ دو انگشتِ من به من نشان داد (همان: ۱۷۱). هم شنیدم ابوموسی دَبیلی را که می‌گفت از بایزید شنیدم که می‌گفت: سی ‌سال خدای را جُستم. پس دانستم که من اویم. پنداشتم که من او را می‌جویم و او بود که مرا می‌جست (همان: ۱۵۲-۱۵۳).
از بایزید شنیدم که می‌گفت: سبحانی! سبحانی! ما اعظم شأنی. سپس می‌گفت: حَسبی مِن نفسی حَسبی (همان: ۱۷۰). و از محمد داعی شنیدم که به یاد می‌آورد که بایزید گفته است: أنا ربی الأعلی من پروردگارِ برترم (همان: ۲۲۳-۲۲۴).

منبع:

_ سهلگی، محمد بن علی، ۱۳۸۴، دفتر روشنایی از میراث عرفانی بایزید بسطامی، ترجمه و تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
👍2