میناوش
464 subscribers
2 photos
1 video
5 files
819 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هیچ‌چیز زیباتر و عظیم‌تر از پیوند نیست. اینکه آدم تنش را به تن موجودی که دوست دارد بچسباند و در جریان لحظه‌های طوفانی به خدا برسد. بقیه همه‌اش مسخره است (همان: ۴۸۵).
    
به هر سبب مشکلات خانوادگی، بیراهه رفتن‌های جوانی، ناکامی در عشق، حیثیّت لکّه‌دار شده، شایعات بی‌پایان مجلّه‌های به اصطلاح ادبی و منتقدانی که بیشتر نقش بازجو و مفتّش را بازی می‌کردند، دست به دست هم دادند و مقاومت فرخزاد را درهم شکستند. به شکلی که خود می‌گوید: 
    
من خیلی تنها هستم... ناامیدی مثل موریانه روح مرا گرد می‌کند، ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده‌ام. گاهی می‌خندم و گاهی گریه می‌کنم. اما حقیقت این است که خسته هستم. می‌خواهم فرار کنم. می‌خواهم بروم گم بشوم. با این اعصاب مریض نمی‌دانم سرانجامم چه می‌شود (همان: ۱۲۷).
    
و این بیماری چنان‌که تنها فرزندش، کامیار شاپور، در مصاحبه‌ای در سال ۱۳۸۰ بدان اذعان کرده بیماری دوقطبی است که او نیز آن را از فروغ فرخزاد به ارث برده است (همان: ۱۴۱-۱۴۴).     
    
فرزانه میلانی معتقد است که فرخزاد سرانجام عشق بزرگ زندگی خود را در ابراهیم گلستان یافت. عشقی متفاوت. عشقی که تنها حول و حوش بوس و کنار و آغوش نمی‌چرخید. دریای مهر و نور بود. به برکت چنین عشقی بود که زیباترین اشعار عاشقانه [مجموعۀ تولدی دیگر] از منظر یک زن در بیش از هزار سال در ادبیات فارسی آفریده شد (همان: ۱۵۵-۱۵۶). آن دو هرچند با هم ازدواج نکرده بودند، رابطه‌ای نزدیک و آشکار داشتند و با وجود تمام مشکلات، این رابطه هشت سال و تا آخرین لحظات زندگی کوتاه فروغ ادامه داشت (همان: ۱۶۰-۱۶۱).
    
فروغ فرخزاد در پانزده نامه به ابراهیم گلستان، ۵۹ بار عبارت «قربانت بروم» و ۵۴ مرتبه «دوستت دارم» را تکرار می‌کند (همان: ۱۶۲) و خطاب به او می‌نویسد: 
    
آخ، دوستت دارم. وقتی می‌نویسم که دوستت دارم سینه‌هایم درد می‌گیرند. همیشه همین‌طور است. عشق مثل شیری که در پستان می‌ماند و مکیده نمی‌شود، می‌خواهد سینه‌ام را بشکافد. دوستت دارم. مضحک است که بنویسم دوستت دارم. اگر هشتاد ساله هم بشوم باز مثل جوان‌ها دوستت دارم. اگر هزار سال دیگر هم به دنیا بیایم باز دوستت دارم. آخ شاهی جانم. شاهی جانم. شاهی جانم (همان: ۳۵۵). آنقدر از عشق به تو و از میل به تو و از درد تو پُرم که اگر داد بزنم صدایم آسمان را پاره پاره می‌کند. شاهی، نازنینم، عمرم، نفسم، روحم، جانم. دوستت دارم (همان: ۳۷۷).
    
پوران فرخزاد در گفت‌وگو با فرزانه میلانی اذعان کرده است که روزی برای دیدن فروغ به استودیو رفتم و فروغ را به شدّت ناراحت و گریان دیدم. چراکه فروغ نامه‌هایی از کشوی میز گلستان پیدا کرده بود که در آن‌ها خطاب به زنش نوشته بود که آنچه در زندگی برایش مهم است، تنها اوست و فروغ را تنها برای سرگرمی و تفنّن می‌خواهد. در طرف مقابل، ابراهیم گلستان چنین موضوعی را کاملاً تکذیب کرده و متذکّر می‌شود که نه چنین نامه‌هایی وجود داشته و نه میزهای استودیو کشو داشته‌اند (همان: ۱۵-۱۶).     
    
ابراهیم گلستان که بیش از نیم قرن در مورد رابطه‌اش با فروغ فرخزاد سکوت اختیار کرده بود، درنهایت با فرزانه میلانی گفت‌وگو می‌کند و با صراحت به پرسش‌های او پاسخ می‌دهد (همان: پ). 
    
گلستان می‌گوید فروغ فرخزاد که در کنار نیما و اخوان از چهره‌های شاخص شعر معاصر در ایران است (همان: ۱۸۶)، در اوایل رابطه‌مان حامله شد، ولی نخواست که بچه را نگه دارد (همان: ۲۰۷-۲۰۸). فروغ عرق می‌خورد و گاهی زیاد (همان: ۲۰۹). و گاهی پنهان از من هروئین می‌کشید و دلیل اصلی قطع کردن فیلمِ دریا هم این بود که مشکین داشت او را هروئینی می‌کرد (همان: ۱۹۳-۲۰۸).
    
فروغ با مستخدم من، رحمان، برای کار استودیو رفتند و آمدند. یک مرتبه رحمان آمد تو و گفت بدوید خانم فرخزاد تصادف کرده است. تا دم در استودیو آمده بودند. رفتم و فروغ را از ماشینش بلند کردم و با اتوموبیل خودم بردمش بیمارستان هدایت، ولی مسئول آنجا گفت که این بیمارستان برای بیمه‌های اجتماعی و کارگرهاست و فروغ را نپذیرفتند. لذا دوباره سوارش کردم و با سرعت به نزدیک‌ترین بیمارستان یعنی رضا پهلوی در تجریش رفتم. در بیمارستان برای یکی دو دقیقه خودم هم بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم، گفتند که فروغ تمام کرده است (همان: ۱۹۴-۱۹۵).
    
پس از مرگ فروغ در بیست‌وچهارم بهمن ۱۳۴۵ (همان: ۲۴۵-۲۵۸)، گلستان سه قبر برای خودش، همسرش فخری و فروغ در قبرستان ظهیرالدوله تجریش می‌خرد (همان: ۱۹۲) و با حالی جنون‌آمیز هر روز بر سر قبر فروغ حاضر می‌شود (همان: ۱۹۷) تاآن‌که چند ماه بعد ایران را ترک می‌کند (همان: ۱۸۱).

منبع:

_ میلانی، فرزانه، ۱۳۹۵، فروغ فرخزاد: زندگی‌نامۀ ادبی همراه با نامه‌های چاپ نشده، تورنتو، پرشین سیرکل.     

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اندیشه‌ها: تأملات

زندگی را بی‌خشونت و قهر، و با روحی سرشار از شادی و خرّمی بگذران ولو که انبوه مردم لب به اعتراض گشایند یا درندگان حصاری را که اطراف خود کشیده‌ای درهم شکنند. زیرا در همۀ این حالات چه‌کسی قادر است اندیشۀ تُرا از پاکی و روشنیش باز دارد (اُورِلیُوس، ۱۳۶۹: ۹۰)؟

کتاب «اندیشه‌ها» یا «تأملات» اثر مارکوس اُورِلیُوس، فیلسوف و امپراتور قرن دوم میلادی، کتابی آکنده از تجربیات حیات‌بخش و جملات حکمت‌آمیز است که در کارزار جنگ نوشته شده است. اثری که بر شاد زیستن و آموزه‌های مکتب رواقی تأکید داشته است.

دکتر حسین الهی قمشه‌ای خواندن این کتاب را به همگان توصیه کرده است. چنان‌که مصطفی ملکیان نیز بر آن اعتقاد است که اگر در طول تاریخ بشری بیست کتاب عالی دربارۀ زندگی خوب و خوش و ارزشمند نوشته شده باشد، مسلّماً یکی از آن کتاب‌ها کتاب تأمّلات مارکوس اورلیوس است. کتابی که اگر کسی توفیق مطالعۀ آن را نداشته باشد، چیز بسیار بسیار مهمّی را از دست داده است و کمیت زندگی‌اش لنگ خواهد بود (ملکیان، ۱۳۹۸: ذیل «کافه کتاب ققنوس، بیست‌وششم آذرماه»).

مارکوس اورلیوس در این کتاب خود بارها به تمجید از عقل و منطق و فلسفه پرداخته و فلسفه را به مادر و حکومت را به مادرخوانده تشبیه می‌کند و باآن‌که مراقبت از مادرخوانده را واجب می‌داند، مادر را مقدّم بر آن می‌شمرَد. لذا به نظر او همواره باید به دامن فلسفه آمیخت و آسایش را در پناه فلسفه جست (همان: ۶۴).

البته این فیلسوف متمایل به فلسفۀ اشراق و افلاطون، برهان و استدلالی در درستی گفته‌اش اقامه نمی‌کند و به مانند دیگر فیلسوفان، تنها بر این جمله بسنده می‌کند که وجدان و فطرت هر انسان سلیمی بر درستی این راه شهادت می‌دهد! و این‌که سعادت از طریق عقل، ثروت و مقام تأمین نمی‌شود؛ زیرا خوشبختی عمل به مقتضای فطرت است (همان: ۹۳).
او گاهی نیز به مانند بسیاری از فلاسفه نقش یک متکلّم را بازی کرده و گرفتار سخنان تناقض‌آمیز می‌گردد. از یک جهت به بایدها و نبایدهای یک انسان حکیم اشاره می‌کند و از طرفی دیگر انسان‌ها را عروسکان خیمه‌شب‌بازی می‌شمرَد که هیچ اختیاری از خود ندارند. به‌زعم او همه‌چیز زادۀ تقدیر است و هیچ‌کس جز طبیعت مسئول نیست (همان: ۱۵۶-۱۵۹). و تا آنجا پیش می‌رود که بوی بد دهان و اضافه وزن را نیز مقدّر هستی دانسته و انسان‌ها را در به وجود آمدن آن کاملاً بی‌گناه می‌پندارد (همان: ۵۸-۷۵).
از دیگر نقدهای وارد بر اورلیوس، کوچک‌شمردن سخنوری، شاعری و دیگر هنرهاست (همان: ۱۰). ضمن آن‌که او از برخی مردان با عنوان زن‌صفت یاد کرده (همان: ۲۹) و زن‌صفتی را خلق و خویی تاریک و شوم در کنار ستمگری و بی‌ادبی و توحّش می‌شمارد (همان: ۳۸).

مارکوس اورلیوس در کتاب اندیشه‌ها که توسّط افراد متعدّدی به فارسی ترجمه شده است، غم و اندوه را نشانۀ ضعف دانسته (همان: ۱۴۷) و با تأکید بر دوست داشتن مردم و نپذیرفتن بدیِ ذاتی در آنان، امر به مهربانی و بخشش انسان‌ها کرده است و ضمن عدمِ‌اعتقاد به حیات پس از مرگ (همان: ۲۲)، همواره آدمیان را به نترسیدن از مرگ و قبول کردن آن با آغوش باز توصیه نموده است.
این نویسنده و فرمانروای ظاهراً جهان‌وطنی (همان: ۷۴)، گوشه‌نشینی در مکانی خاص را عامیانه دانسته و افراد را توصیه به انزوای در خود می‌کند؛ زیرا برای منزوی شدن جایی آرام‌تر از روح خویش پیدا نمی‌شود (همان: ۳۱) و اساسی‌ترین صفت انسان، اجتماعی بودن اوست (همان: ۸۷).
از دیگر نکات مطرح شده در این کتاب خواندنی می‌توان به لازم بودن مباحثه، سفارش به قناعت‌پیشگی، برگزیدن پیشه‌ای مستقل و شکیبایی هنگام بروز مشکلات اشاره کرد. چنان‌که در همین کتاب است که تسلیم نشدن در برابر نظام آموزشی مصطلح، مورد تأکید قرار گرفته است:

هرگز از مدارس عمومی استفاده نکنم بلکه علوم را از معلّمانِ سرخانه فرا گیرم و بدانم که بخاطر تأمین این هدف باید از هرگونه خرجی دریغ نکنم (همان: ۳).

منبع:

_ اورلیوس، مارکوس، ۱۳۶۸، اندیشه‌ها، ترجمه غلامرضا سمیعی، بابل، کتابسرای بابل.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شوایک

یاروسلاو هاشِک (۱۸۸۳-۱۹۲۳) یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان کشور چِک به‌شمار می‌رود که هم‌عصر و همشهری کافکا بود (هاشک، ۱۳۸۴: ۱۵). نویسنده‌ای که با نوشتن رمان «شِوایک» به شهرت جهانی رسید.

این رمان تقریباً نهصد صفحه‌ای که به علّت مرگ نویسندۀ آن ناتمام ماند و گویی تا کنون به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده است، قبلاً دو مرتبه به صورت ناقص توسّط حسن قائمیان و ایرج پزشکزاد به فارسی ترجمه‌ شد تا نهایتاً کمال ظاهری آن را به شکل کامل و دلنشینی از زبان مجاری به فارسی منتشر کرد.
شوایک، مردی ولگرد، تا حدودی جهانگرد، شندرپندر، آرام، میخواره، عصیانگر و آنارشیست است. شوایک، قهرمانِ این داستان و به اعتباری صحیح‌تر ضدّ قهرمان است. شوایک، سربازِ غیور (با کنایه و طنز) و رندِ تمام‌عیاری است که خود را به حماقت زده است تا پرده از سفاهت هشیاران بردارد و همۀ جنگ‌طلبان و دوستداران جنگ را به سخره بگیرد.
شوایک، رمانی ضدّ جنگ و افشاگر نظام پوسیدۀ امپراتوری و حماقت انسانی در قالب طنز است. داستانی زیبا و خواندنی مربوط به جنگ جهانی اول که به تمجید و ستایش برتولت برشت رسیده است تا جایی که او با الهام گرفتن از این کتاب اقدام به نوشتن نمایشنامه‌ای با عنوان "شِویک در جنگ جهانی دوم" کرده است.
شوایک، بسیار اما شیرین و مطبوع صحبت می‌کند. او به تمسخر جنگ، سیاست، نظامی‌گری، مذهب، اندیشه‌های حاکم در سپاه و ارتش و سازمان امنیّت و اطّلاعات کشور می‌پردازد و از ظلم، کشتار، شکنجه‌، تهمت، عدمِ‌اجرای قانون و تبلیغ روحیّۀ ایثار و شهادت توسّط روحانیّون شیّاد پرده برمی‌دارد.
کاری ابلهانه‌تر از جنگ نیست (همان: ۱۲۲). سیاست کارِ بچّه‌کوچولوهاست... دولت و حکومت دخلی به من ندارد، اما یک‌بار به تولۀ مریض‌احوالی که برای پرستاری به من سپرده بودند، نان سربازی خوراندم که زبان‌بسته سقط شد (همان: ۸۸).

نظام روح آدمو خشن می‌کند (همان: ۳۶۷). فکر کردن برای سرباز قدغنه. سرباز نباید با مغز خودش فکر کنه، بالادستی‌هاش به‌جاش فکر می‌کنن (همان: ۱۱۹). کسی که به کشیش احترام میذاره، به مسیح احترام میذاره، کسی که کشیشو آزار میده، آقامون مسیحو آزار میده، چون کشیش خلیفۀ مسیح رو زمینه (همان: ۱۹۹).

هاشک معتقد است تدارک کشتار آدمیان همواره به نام خدا یا به نام موجود خیالیِ والایی که انسان‌ها برای خود آفریده‌اند، صورت گرفته است (همان: ۱۷۱). و جز امپراتوران، شاهان، رئیسان، سرداران جنگی و دیگر سلّاخان، کاهنان همۀ فرقه‌ها با تبرّک و دعا انسان‌ها را مانند احشام به کشتارگاه‌ها می‌راندند (همان: ۱۷۲). و سرباز هنگامی دلیرانه در راه رهبر و اعلیحضرت خود خواهد جنگید که احساسات دینی داشته باشد و بداند که بهشت در انتظارش است (همان: ۲۰۷).

منبع:
_ هاشک، یاروسلاو، ۱۳۸۴، شوایک، ترجمه کمال ظاهری، تهران، چشمه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مونولوگ پاره‌پارهٔ شاعر شما

📝اکبر سردوزامی

در واقع سه‌دسته از آدم‌ها همیشه مرا جذب می‌کرده‌اند: بچه‌ها، شاعرها، دیوانه‌ها. دلیلش شاید این باشد که فکر می‌کنم هر بچه‌ای چیزی از شاعرها در خود دارد و هر شاعری چیزی از دیوانگان. اولین شاعر زندگیِ من مادرم بود و آخرین آن‌ها مردی است بی‌قرار که در خیابان‌های کپنهاگ می‌گردد و خودش می‌گوید که شاعر است (سردوزامی، ۱۹۹۸: ۵).

کتاب «مونولوگ پاره‌پارۀ شاعر شما» را می‌توان زندگی‌نامۀ اکبر سردوزامی و به اعتباری دیگر رمانی پست‌مدرن خواند. اثری نقادانه و مملو از کلمات رکیک که سردوزامی هرچند در صفحات پایانی آن اذعان داشته است که داستانِ مذکور ساختۀ ذهن اوست، اما بااین‌حال به‌نظر می‌رسد که این تذکّر نیز یکی دیگر از شگردهای داستان‌نویسی است و راوی در پی اعتراف و برهنه کردن خود و البته به دنبال هجو و انتقام گرفتن از استادش، هوشنگ گلشیری، است.

تمام شد استاد. تو مُرده‌ای استاد. تو بدجور مُرده‌ای استاد. تو خیلی بدجور مُرده‌ای استاد بزرگ من... تو در دل کسی مُرده‌ای که حتی غمنامه‌ای هم که دارد برایت می‌نویسد سرشار از بوی گند حقارت است (همان: ۲۱۲). از بازی‌هایی که توی اولین سفرت به فرانسه سر دانشجوی قدیمی‌ات درآوردی گندیده‌ای عزیز. می‌دانی برای من چه نوشته بود؟ نوشته بود این جناب راعی، این استاد دانشگاه و روشن‌فکر مملکت ما گویا با آلتش آثار ادبی تولید می‌کند. من که نفهمیدم با او چه کرده‌ای. یادم هست که با من شرط بستی که می‌روم فرانسه و ترتیبش را می‌دهم و من گفتم تو فقط خیال می‌کنی به هر کار قادری (همان: ۲۹۴-۲۹۵).

سردوزامی در قسمت‌هایی دیگر از این کتاب که بیش از یک‌سوم آن را به گلشیری اختصاص داده است، ضمن اشاره به نوشته‌های او با عنوان "معصوم" می‌نویسد:

دیدم خیلی راحت است که آدم بگوید نویسنده "مادرقحبه‌ای‌ست معصوم" و برای این‌که بتواند چندسطری بنویسد و به طرف جاودانگی یورتمه برود، هرچه دلش می‌خواهد بکند و ته دلش هم رِنگ بگیرد که شیر از خوردن آهوان شیر شود. تمام شد استاد. تو مُرده‌ای استاد... بوی گند جنازه‌ات تمام وجودم را گرفته است. من هیچ‌وقت هیچ‌کس را این‌گونه متعفّن نخواستم استاد (همان: ۲۱۵-۲۱۶).

پرسیدم دانمارک می‌آیی؟ گفت می‌آید. من خوشحال شدم. عین یک آدم بدبخت خاک‌برسری که توی رودی از شاش دست‌وپا بزند، به سنده آویختم. یادم رفت که او به هر کس و هر چیز به‌عنوان مواد داستان نگاه می‌کند. و هیچ‌چیز و هیچ‌کس برایش ارزشی ندارد مگر هدف اصلی‌اش که نوشتن داستان است. و وقتی به‌ش می‌گفتم این کار تو چه فرقی دارد با آن جاکش‌هایی که می‌گفتند هدف وسیله را توجیه می‌کند، می‌گفت فرق می‌کند. نویسنده مادرقحبه است و معصوم است. تو مُرده‌ای استاد. تو با قحبگی‌ات به‌علاوۀ معصومیّتت مُرده‌ای استاد... تو چنان مُرده‌ای که هیچ‌کس در دل و جان من نمُرد استاد (همان: ۲۱۶-۲۱۷).

منبع:

_ سردوزامی، اکبر، ۱۹۹۸، مونولوگ پاره‌پارۀ شاعر شما، سوئد، باران.

https://t.iss.one/Minavash
📘نَه آدمی

اوسامُو دازای (۱۹۰۹-۱۹۴۸) جستجوگری تنها و نویسنده‌ای عصیان‌گر است که بنابر دو شاهکار زیبای او «شایو: پایین رفتن خورشید» و «نینگن شیاکو: نَه آدمی» که برخی آن دو را به نوعی زندگینامۀ دازای شمرده‌اند، کتابخوانی فراری از مدرسه و دانشگاه، اندوهگینی معتاد و همواره مست و بذله‌گویی باهوش و بسیار بی‌بندوبار بود که پس از بارها خودکشی نافرجام، سرانجام در سی‌ونه سالگی در رودخانه‌ای به زندگی خود خاتمه داد (رجب‌زاده، ۱۳۷۴: ۱۶۱ الی۱۶۳).

اوسامو دازای که او را صادق هدایتِ ژاپن نامیده‌اند، در رمان برهنه و صریح «نَه آدمی» ضمن ترسیم رنج و اندوه انسان‌های تنها که مردگانی متحرّک و عاری از جوهر انسانی هستند، از خیام و مِی ‌ستایی او یاد کرده و به ذکر چند رباعی منسوب به این شاعر بزرگ پرداخته است (دازای، بی‌تا: ۷۳-۷۴).

گویند کسان بهشت با حور خوش است / من می‌گویم که آب انگور خوش است / این نـقـد بـگیر و دست از آن نـسیه بدار / کاواز دهـل شنیدن از دور خوش است

نـیـکی و بـدی که در نـهـاد بـشر است / شادی و غـمـی که در قضا و قدر است / با چـرخ مـکن حـوالـه کانـدر ره عـقل / چـرخ از تو هزاربار بـیچاره‌تر است

رمان نَه آدمی که منتقدان آن را از رمان شایو بهتر دانسته و شاهکار اوسامو دازای خوانده‌اند، یک سال پس از شایو یعنی در آخرین سال حیات دازای منتشر شد. نَه آدمی ابتدا در سال ۱۳۸۸ توسط قدرت‌الله ذاکری و با عنوان «زوال بشری» از زبان اصلی به فارسی ترجمه شد، اما مجوّز انتشار نیافت تاآن‌که پس از یازده سال این کتاب در سال ۱۳۹۹ و این‌بار از روی نسخۀ انگلیسی با ترجمۀ مرتضی صانع و گویی اندکی سانسور روانۀ بازار کتاب گردید.

دیگر نه شاد بودم نه ناشاد. این نیز بگذرد. این تنها عبارتی‌ست که در دوزخ آدمیان به درستی آن رسیده‌ام. این نیز بگذرد (همان: ۹۷).
منابع:

_ دازای، اوسامو، بی‌تا، نه آدمی، ترجمه مرتضی صانع، بی‌جا، بی‌نا.

_ رجب‌زاده، هاشم، ۱۳۷۴، «دازای - نینگن شیاکو و خیام»، کِلک، مرداد، شماره ۶۵.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شایو: پایین رفتن خورشید

اوسامُو دازای (۱۹۰۹-۱۹۴۸) یکی دیگر از نویسندگان مشهور ژاپن در کنار میشیما، کاواباتا و موراکامی است که در ایران با دو کتاب «شایو» و «نَه آدمی» شناخته می‌شود. نویسنده‌ای که گویی در طول زندگی‌اش پنج شش مرتبه خودکشی ناموفق داشته و سرانجام در سی‌ونه سالگی در رودخانه‌ای به همراه معشوقۀ خود به زندگی‌اش خاتمه می‌دهد.

رمان خواندنی و قابل توجّه «شایو» که توسّط مرتضی صانع از متن انگلیسی به فارسی ترجمه شده است، به معنی غروب و پایین رفتن خورشید است. شایو، داستان زندگی تلخ خانواده‌ای ژاپنی پس از جنگ جهانی دوّم است که راوی آن دختری مطلّقه به نام کازوکو است که به همراه مادر بیمارش زندگی می‌کند.

برادر کازوکو، نائوجی، پس از آن‌که از جنگ باز می‌گردد گاهی به خانواده سَر می‌زند. هرچند اسیر افیون و گرفتار الکل شده است و اکثر وقت خود را در میخانه‌ها و درحال مستی می‌گذراند. نائوجی که درحقیقت قهرمان داستان است، فردی کتابخوان و نویسنده‌ای نجیب‌زاده است که از شدّت رنج به مواد و الکل پناه برده است. رنجی که کم و بیش دامان همه را گرفته و شاید بتوان گفت که هیچ‌کسی نیست که تباه نشده باشد! و به همین سبب است که خواهر نائوجی در یکی از نوشته‌های او با عنوان یادداشت‌های گُل شبو می‌خواند:

احساسی چون سوختن و خاکستر شدن. و چه عذاب‌آور است که حتی نمی‌توانم بگویم دارم زجر می‌کشم. بی‌خود تلاش نکنید بی‌اعتنا از کنار این یگانه دوزخ تاریخ بشری بگذرید و آن را کم‌ ارزش جلوه دهید.

فلسفه؟ دروغ است. اصول اخلاقی؟ مشتی دروغ‌اند. ایده‌آل‌ها؟ دروغ‌اند. قانون؟ دروغ است. صداقت؟ دروغ است. پاکی؟ راستی؟ بی‌ریایی؟ از دم دروغ‌اند...
گواهی دلیرانۀ دکتر فاوست مبنی بر اینکه لبخند دوشیزه‌ای می‌ارزد به تمام تاریخ، فلسفه، آموزش، دین، قانون، سیاست، اقتصاد و دیگر شاخه‌های دانش‌اندوزی و یادگیری. یادگیری نام دیگر بیهودگی‌ست. تلاش انسان‌هاست برای انسان نبودن (دازای، ۱۳۹۸: ۵۰-۵۱). دنیا جای شوم و نامبارکی‌ست. راستی‌راستی چاره‌ای جز خودکشی دارم (همان: ۵۴)؟
کازاکو در آستانۀ سی سالگی به دنبال انقلاب اخلاقی و کنار گذاشتن اخلاقیات پیشین است و به سبب شکست و زوال زندگی، در پی محبّت نویسنده‌ای عیّاش و متأهّل است تا جایی که حاضر است نشمۀ او بوده و تنها از وی فرزندی داشته باشد. اما نباید پنداشت که این عمل کازاکو چنان‌که برخی تصوّر کرده‌اند یگانه پاسخ ارائه شده از سوی اوسامو دازای در این رمان پست‌مدرن و انباشته از پوچی است.

نائوجی برخلاف کازاکو مسیر دیگری را می‌پیماید و در آخرین یادداشت‌های خود به خواهرش می‌نویسد:

فایده‌ای ندارد. من دیگر نیستم. کوچک‌ترین دلیلی برای ادامۀ زندگی نمی‌بینم. تنها آن‌هایی که دلیلی برای ادامۀ آن دارند باید ادامه دهند. همان‌طور که آدم حقّ زنگی دارد، حقّ مردن نیز باید داشته باشد. مردم به صاف و پوست‌کنده پذیرفتن این موضوع بدیهی یا بهتر بگویم بدوی مرگ تمایل ندارند (همان: ۱۱۲).
اگر کسی از خودکشی من انتقاد کرد و با قیافۀ حق به جانب قضاوتم کرد و بی‌آن‌که راهی جلوی پایم بگذارد گفت: می‌بایست تا آخرین روز حیاتش به زندگی ادامه می‌داد، بدان که آن ناکسِ آب زیرکاه می‌تواند یواش یواش امپراتور را خام کند تا دکان سبزی فروشی راه بیندازد (همان: ۱۱۶).

منبع:
_ دازای، اوسامو، ۱۳۹۸، شایو: پایین رفتن خورشید، ترجمه مرتضی صانع، تهران، کتاب فانوس.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘مانیفست کمونیست

مارکس شوقی آتشین برای یاری رساندن به ستمدیدگان داشت و بااین‌که در نظریات عمده‌اش به خطا رفت، آزمایشش بیهوده نبود. چشمان ما را گشود و از بسیاری جهات دیدمان را تیزتر کرد. پس چرا باید به مارکس حمله کرد؟ مارکس با همۀ شایستگی‌ها پیامبری دروغین بود. او ده‌ها تَن مردم هوشمند را گمراه کرد و به ایشان باورانید که راه علمیِ برخورد با معضلات اجتماعی، پـیشگویی تاریخی است (پوپر، ۱۳۸۰: ۵۸۹-۸۵۸). 
    
در نقد اندیشه‌های کارل مارکس می‌توان به کتاب‌های متعدّدی ازجمله "مزرعۀ حیوانات" و "۱۹۸۴" اثر جورج اورول، "تنهایی پُرهیاهو" نوشتۀ بُهومیل هِرابال، "قدرت بی‌قدرتان" به قلم واتسلاف هاوِل، هجویۀ فردینان سلین با عنوان "من مقصّرم" و کتاب مفصّل و ارزشمند کارل پوپر به نام "جامعۀ باز و دشمنان آن" اشاره کرد. چنان‌که یووال نوح هَراری نیز در قسمتی از کتاب «انسان خردمند» ضمن نقد کمونیست و سوسیالیست، کمونیست را نه یک ایدئولوژی که یک دین معرّفی می‌کند (هراری، ۱۳۹۶: ۳۱۹-۳۲۰). و اومبرتو اکو نیز اذعان می‌کند که وقتی که الحاد دین رسمی یک کشور می‌شود، چنان‌که در اتحاد شوروی شد، دیگر تفاوتی میان مؤمن و ملحد باقی نمی‌ماند. امکان روی آوردن هر دوی آن‌ها به بنیادگرایی، به طالبان شدن وجود دارد (کریر و اکو، ۱۳۹۳: ۱۷۷-۱۷۸-۲۸۸).
    
بنابر گفتۀ عزت‌الله فولادوند، کارل پوپر، در سیزده‌سالگی مارکسیست شده است، در هفده‌ساگی ضدّ مارکسیست گشته و در سی‌سالگی از سوسیالیست نیز روبرگردانده و به دفاع از لیبرال‌دموکراسی پرداخته است (پوپر، ۱۳۸۰: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۴). او در کتاب «جامعۀ باز و دشمنان آن» درصدد مبارزه و گرفتن موضعی صریحاً خصمانه نسبت به اصالت تاریخ و طرفداران آن است. 
    
پوپر اصالت تاریخیان را به دو جناح راست یعنی قوم برگزیدۀ «فاشیست» و جناح چپ یعنی طبقۀ برگزیدۀ «مارکسیسم» تـقسیم نموده (همان: ذیل «متن کتاب»، ۳۱-۶۷) و بر آن اعتقاد است که افـلاطون و ارسطو پدیدآورندگان مذهبِ اصالت تاریخ و پیکار با جامعۀ باز هستند و سبب ظهور فلسفۀ هگل و مارکس و البته نظامی توتالیتاریسمی شده‌اند (همان: ۶۷۵). 
    
و اما یکی از مهم‌ترین آثار کارل مارکس (۱۸۱۸-۱۸۸۳) که در سال ۱۸۴۸ به زبان آلمانی انتشار یافت و همکار او فردریک انگِلس در سال ۱۸۸۸ به ویرایش ترجمۀ انگلیسی آن پرداخت، کتاب نسبتاً مختصر «مانیفست کمونیست» است. 
    
مانیفست کمونیست، یکی از مشهورترین سندها در حوزۀ ادبیات سیاسی جهان است که با روندی فاقد منطق و استدلال، افراد را تشویق به خشونت و احتراز از پاسخ کرده است و به تبلیغ نظامی سراسر جزم‌اندیش و تکلیف‌گرا می‌پردازد. چنان‌که ساده‌لوحانه از حاکم شدن مردم در دنیایی سخن می‌گوید که نتیجۀ آن جز استقرار پساتوتالیتریسم نمی‌باشد. 
    
نویسندگان جوان این بیانیه (مارکس ۲۹ ساله و انگلس ۲۷ ساله) ضمن تقسیم جامعه به دو طبقۀ بزرگ متخاصمِ بورُژوازی (سرمایه‌داران) و پُرولتاریا (کارگران) و حتمی دانستن سقوط بورژوازی و پیروزی پرولتاریا (مارکس و انگلس، ۱۳۹۲: ۳۷-۵۴)، نظریات تقدّس‌آمیز طبقۀ سرمایه‌داران دربارۀ خانواده و تعلیم و تربیت را یاوه و دروغین خوانده و با اذعان به پایان دادن استثمار فرزندان توسّط پدران و مادران (همان: ۶۱)، صراحتاً به تبلیغ مرام اشتراکی کمونیست‌ها می‌پردازند. 
    
این دو فیلسوف و نظریه‌پرداز آلمانی پس از اقرار به پذیرفتن نظریۀ اشتراکی، حتّی اشتراک در زنان، متذکّر شده‌اند نباید فراموش کرد که اشتراکی بودن زنان همواره از عهد کهن تا به امروز وجود داشته و کمونیست‌ها تنها این اشتراک ریاکارانه و پنهانی زنان را آشکار و قانونی خواهند کرد (همان: ۶۱-۶۲). 
    
کارل مارکس در قسمتی دیگر از این کتاب ضمن نفی ملیّت و وطن (همان: ۶۲)، هیچ‌کدام از اشکالات و اتّهاماتی که علیه کمونیست وارد شده است را درخور بررسی جدّی نمی‌بیند و بی‌پرده اعلام می‌کند که انقلاب کمونیستی در آغاز جز از طریق تهاجم مستبدّانه و گرایشات وحشیانۀ ویرانگر غیرممکن است (همان: ۶۵-۷۵)!

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

کارل مارکس همراه با شعار کارگرانِ همۀ کشورها متّحد شوید (همان: ۸۴) و خلاصۀ مرام کمونیست‌ها در عبارت کوتاه الغای مالکیّت خصوصی است (همان: ۵۶)، آشکارا ابراز می‌کند که اهداف کمونیست‌ها تنها از راه سرنگونی قهرآمیز تمام شرایط اجتماعی موجود تحقّق‌پذیر است (همان: ۸۴) و در استحکام این مسیر، حکم به جواز ضبط و مصادرۀ اموال همۀ متمرّدینِ قوانین کمونیستی و مهاجرینِ از این کشورها می‌دهد (همان ۶۶)!

درنهایت باآن‌که برخی گفته‌اند «هر اندیشمندی که سرش به تنش می‌ارزید زمانی کمونیست بوده است»، بعضی نیز بر آن باورند «کسانی که آثار کارل مارکس را خوانده‌اند کمونیست شده‌اند و کسانی که آثار او را فهمیده‌اند ضدّ کمونیست».

منابع:

_ مارکس، کارل و انگلس، فردریک، ۱۳۹۲، مانیفست کمونیست، ترجمه مسعود صابری، تهران، طلایۀ پُرسو.

_ پوپر، کارل، ۱۳۸۰، جامعۀ باز و دشمنان آن، ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران، خوارزمی.

_ هراری، یووال نوح، ۱۳۹۶، انسان خردمند: تاریخ مختصر نوع بشر، ترجمه نیک گرگین، تهران، فرهنگ نشر نو.

_ کریر، ژان کلود و اکو، اومبرتو، ۱۳۹۳، از کتاب رهایی نداریم، به سعی ژان فیلیپ دو توناک، ترجمه مهستی بحرینی، تهران، نیلوفر.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ویکتور هوگو در کهنسالی

📝سیمون دوبوار

امیال جنسی ویکتور هوگو از شصت‌وهشت‌سالگی تا هشتادوسه‌سالگی‌اش بیشتر شد تا آنجا که دیگر با معشوقه‌اش، ژولیت، روابط جنسی برقرار نمی‌کرد و پنهانی به زنان دیگر و اغلب به روسپیان روی می‌آورد. ویکتور هوگو، نویسندۀ کتاب مشهور بینوایان، تا آخرین روز حیاتِ خود سلاحش را بر زمین نگذاشت و دفتر خاطرات سال ۱۸۸۵ او حکایت از پنج ماجرای عشقی دیگر دارد که به چندهفته پیش از مرگش مربوط می‌شود (دوبوار، ۱۳۶۵: ۲/ ۵۳۵ الی۵۳۸).

منبع:

_ دوبوار، سیمون، ۱۳۶۵، کهنسالی، ترجمه محمدعلی طوسی، تهران، شباویز.
https://t.iss.one/Minavash
📘دن کیشوت‌های ایرانی

دربارۀ «بابیت» و «بهائیت» کتاب‌های مختلفی نگاشته شده است که غالباً تاریخی هستند. در این میان یکی از اساتید فلسفۀ دانشگاه آزاد تهران با نوشتن رمانی تاریخی و خواندنی با نام «دن کیشوت‌های ایرانی» درصدد به تصویر کشیدن این آیین در قالب داستانی منصفانه و به دور از حب و بغض است و می‌کوشد تا با ترسیم چهره‌ای حقیقی از رهبران و پیروان این آیین، آنان را افرادی مؤمن، ساده‌لوح، خرافی و متوهّم نشان دهد که خاستگاه آن عقب‌ماندگی ایرانیان است! 
    
داستانی که بخشی از تاریخ ایران در قرن نوزدهم است. قرنی که جهان دست به گریبان تحوّلات ژرفی بود و حال آن‌که در ایران به فاصلۀ چند سال دو امام زمان ظهور کرد. 
                                                       
نویسندۀ دن کیشوت‌های ایرانی، بیژن عبدالکریمی، در یکی از سخنرانی‌های خود این رمان را حاصل سال ۱۳۸۴ معرّفی می‌کند که اجازۀ انتشار پیدا نکرد. هرچند چاپ آن در ۱۳۹۷ نیز بلافاصله متوقف شد؛ چراکه برخی از حضرات فرهنگی و امنیّتی با چشم تردید بر این کتاب و نویسندۀ آن نگریستند! و حال آن‌که عبدالکریمی تهمتِ دفاع یا جانبداری از بابیت و بهائیت را رد کرده است و اذعان می‌کند که هیچ مؤمنی بنیان‌گذاران دین خود را دن کیشوت لقب نمی‌دهد (عبدالکریمی، ۱۳۹۷: ۶). 
                                                         
دکتر عبدالکریمی در این رمان هفتصدوسی‌وشش صفحه‌ای زیبا و جذاب ابتدا به شیخیه و نقش آنان در تشکیل بابیان و بهائیان پرداخته و مؤسس آن فرقه، یعنی شیخ احمد احسایی (متولّد منطقۀ اَحسا در بحرین که در آن زمان بخشی از ایران بود) و شاگردش، سید کاظم رشتی، را انسان‌هایی متفکّر شمرده است و آنان را از مجتهدین نامدار و سرآمدان علمای شیعه معرفی می‌کند که یکی از مراجع بزرگ شیعه در اصفهان به نام سید محمدباقر رشتی نوشته‌ای در تأیید و احترام آن دو می‌نویسد (همان: ۱۰-۱۸-۴۴).
                   
احمد احسایی که مدّعی کشف و شهود و گرفتن پاسخ‌های بی‌جواب از امامان در خواب بود (همان: ۱۸)، دردِ دین داشت و همواره به دنبال حفظ دین مردم بود تا آنجا که روزی به این نتیجه رسید که تنها یاور مردم و دین آنان امام زمان است. لذا به پژوهشی خاص پیرامون ظهور امام زمان پرداخت و در تحقیقات خویش به این نتیجه رسید که ظهور امام در سال ۱۲۶۰ هجری قمری خواهد بود. 
    
این نتیجه‌گیری او به سبب روایتی از امام صادق و اشارۀ او به ظهور حجّت در سال شصت و با توجه به کلام محیی‌الدین بن عربی است که سال ظهور قائم آل محمد را مطابق با نصف کوچک‌ترین عددی که بر اعداد آحاد (همۀ اعداد از یک تا نُه) قابل تقسیم است می‌دانست. پس به رسالت راستین خود در تبلیغ ظهور نزدیک امام زمان که کمتر از نیم قرن دیگر به وقوع می‌پیوست پرداخت (همان: ۱۴-۱۵).
                                                         
پس از وفات شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی، ملاحسین بشرویه و دیگر شاگردان او در سال ۱۲۶۰ در مناطق مختلف به دنبال امام موعود می‌گشتند تا ملاحسین در شیراز با جوانی بیست‌وپنج ساله مواجه شد و جوان او را به خانۀ خود برد و گفت: 
    
آیا نشانه‌های امامی که شیخ احمد و سید کاظم بشارت آن را داده‌اند، در من موجود نیست؟ ملاحسین خوب که دقّت کرد دید عمّامۀ سبزرنگ وی از سیّد بودنش حکایت می‌کند. قامتش نیز نه بلند بود و نه کوتاه. سنّش بیشتر از بیست و کمتر از سی بود. کاملاً سالم و از عیوب جسمانی مبرّا بود. نشانی از مصرف دخانیات نیز در وی نبود و سیمایی آراسته و زیبا داشت (همان: ۹۰).
                                                         
ملاحسین بشرویه در ادامه برای راست‌آزمایی سخنان میزبان به طرح پرسش‌هایی می‌پردازد که استاد او توان پاسخ دادن آن‌ها را نداشت. اما میزبان در عرض چند دقیقه پاسخ اشکالات او را می‌دهد و ملاحسین را به وجد می‌آورد (همان: ۹۳). و در ادامه با خبر دادن از اسرار نهانی ملاحسین مبنی بر درخواست تفسیر سورۀ یوسف، این طلبۀ مشهدی را به صدق ادّعای خود وا می‌دارد (همان: ۹۵). هرچند با خشم توأم با دل‌آزردگی می‌گوید: 

اگر میهمان من نبودی کارت بسیار سخت بود. لیکن رحمت الهی شامل تو گردید و جسارت تو را بخشید. تو باید بدانی که این خداوند است که باید بندگان خود را امتحان کند و بندگان را روا نیست که با موازین مجعولۀ خود خداوند و حجّت او را مورد آزمایش قرار دهند (همان: ۹۴).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

این جوان شیرازی، سید علی‌محمد شیرازی است که در اول محرّم ۱۲۳۵ قمری در خانوادۀ یک تاجرِ پارچه فروش شیرازی از پدر (محمدرضا که او را در شیرخوارگی و به روایتی دیگر در نُه سالگی از دست داد) و مادری (فاطمه‌بیگم) که جزء سادات به‌شمار می‌آمدند، تولّد یافت و تحت سرپرستی دایی‌اش سیدعلی بزرگ شد (همان: ۹۹). 
    
سید علی‌محمد شیرازی در خانواده‌ای پرورش یافت که از روحانیون متعدّدی تشکیل شده بود. صنفی که از مشهورترین آن‌ها می‌توان به پسرعموی پدرش، آیت‌الله میرزا سید حسن شیرازی (تحریم کنندۀ تنباکو) اشاره کرد (همان: ۹۹-۱۰۰).
                                                     
سید علی‌محمد شش هفت سال خواندن و نوشتن فرا گرفت تاآن‌که در سیزده سالگی وارد بازار شد و در شانزده سالگی مسئولیّت دفترِ تجارت‌خانۀ خانواده‌اش در بوشهر را بر عهده گرفت (همان: ۱۰۴). او از نوجوانی به عبادت‌های بسیار و طولانی مشغول بود و در بوشهر نیز گاهی زیر آفتاب داغ به بام تجارت‌خانه می‌رفت و ساعت‌ها به دعا و عبادت می‌پرداخت. و در مدّت شش سالی که در بوشهر به سر می‌بُرد، توانست مقداری عربی - البته نه به صورت کامل و صحیح - بیاموزد (همان: ۱۰۵).
                              
علی‌محمد شیرازی در سال ۱۲۵۸ و در بیست‌وسه سالگی برای تحصیل در علوم دینی رهسپار عراق شد (همان: ۱۰۶) و در مجلس درس سید کاظم رشتی حضور یافت (همان: ۱۰۷). هرچند حضورش در مجالس درس مرتّب و منظّم نبود (همان: ۱۰۸). 
    
او به دلیل ارادت دایی‌اش، سیدعلی، و علاقۀ استاد کودکی‌اش به شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی، از کودکی با آثار و گفته‌های شیخیه آشنا بود (همان: ۱۱۲) و بعدها که در کلاس سید کاظم حضور یافت، ملاحسین بشرویه را دید و اشکالات وی را شنید، اما ملاحسین او را نمی‌شناخت. لذا تمام سخنانی که او در شیراز به ملاحسین گفت، نه پیشگویی بود و نه معجزه، که آگاهی او از آن مباحث بود (همان: ۱۲۱).
                                                       
علی‌محمد در بیست‌وچهار سالگی با خدیجه‌بیگم ازدواج کرد و در مجلس عروسی‌اش به مانند زمانی که در کربلا اقامت داشت خود را برگزیدۀ خداوند معرّفی نمود (همان: ۱۱۱). او که پیوسته در عالَم خیال و مکاشفه چیزهایی می‌دید و می‌شنید (همان: ۲۲۶) سرانجام در سال ۱۲۶۰ قمری به مکه مسافرت کرد و امامت و قائم آل محمد بودنش را علنی ساخت و با همین باور کشته شد. 
    
البته ناگفته نماند که سید علی‌محمد باب گاهی نیز در مهدیِ موعود بودنش تردید می‌کرد و چنان‌که در کتاب «بیان فارسی» نوشته است خود را نه باب‌الله که بابِ موعود می‌خواند و مردم را به ظهور مَن یُظهِرُهُ‌الله بشارت می‌داد (همان: ۵۸۷).
                                  
علی‌محمد به مانند حروفیه که بعضی از حروف و اعداد را بیانگر اسرار الهی و حقایق غیبی می‌شمردند، عدد «هجده» و «نوزده» را مهم می‌پنداشت و بر آن اعتقاد بود که تعداد مؤمنان اولیۀ او باید هجده نفر باشد تا با خود وی نوزده نفر شوند (همان: ۱۲۳-۱۲۴). چنان‌که جدای از وجوب نماز و روزه و حرمت مشروبات، امر به گفتن «اَشهَدُ اَنّ عَلیاً قَبلَ نَبیل باب بقیة‌الله» در اذانِ نماز جمعه می‌کند (همان: ۲۳۰).
                                                      
سید باب دستگیر می‌شود و در تبریز و ارومیه زندانی می‌گردد. در جلسه‌ای که در تبریز در حضور امیرکبیر، ناصرالدین هفده ساله و عالمان شیعه ترتیب داده‌اند، معجزۀ خود را به مانند پیامبر اسلام آیات الهی برشمرده و اضافه می‌کند که او در مدّت دو روز و دو شب می‌تواند به اندازۀ قرآن کتابی بنویسد (همان: ۴۰۸). 
    
وقتی هم در اعتراض به او می‌گفتند که تو اِعراب کلمات را به اشتباه می‌خوانی و از قواعد نحوی بی‌خبری، پس چگونه می‌توانی قائم موعود باشی؟ می‌گفت: قرآن نیز در سیصد موضع خلاف قواعد نحوی نازل شده است ولی چون کلام الهی است کسی جرأت اعتراض ندارد. پس قواعد نحوی باید تابع قوانین کلام‌الله باشند و نه بالعکس (همان: ۴۰۹).
                                                        
بسیاری از مردم به سبب فتوای عالمان شیعه مبنی بر ارتداد بابیان به آزار و اذیّت آنان می‌پرداختند و بدنشان را زخمی و آش و لاش می‌کردند (همان: ۵۷۸). چنان‌که امیرکبیر هم معتقد بود که تنها شمشیر می‌تواند بابیان را ساکت کند (همان: ۴۹۳-۴۹۴-۵۴۵). 

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

البته افراد زیادی نیز به سید علی‌محمد باب ایمان آوردند و طلّاب جوان متعدّدی به یاری او برخاستند و در راه وی شکنجه و کشته شدند. چنان‌که سید علی در میان بستگان علی‌محمد تنها کسی بود که آشکارا مدافع خواهرزاده‌اش بود و جانش را در راه دعوت او از دست داد (همان: ۹۹).
                                                      
شیخ عبدالحسین طهرانی علما و مراجع بزرگ شیعه را در مجلسی در کاظمین گرد آورد تا حکم تکفیر و قتل بابی‌ها را از آنان اخذ کند. اما در این میان شیخ مرتضی انصاری، صاحب کتب رسائل و مکاسب که افقه و اعلم مراجع شیعه بود با صدور این فتوی مخالفت کرد و با کمال شجاعت و با توجه به این‌که می‌دانست صدور چنین فتوایی به چه فساد و خون‌ریزی‌هایی منجر خواهد شد، اظهار داشت که به اندازۀ کافی از اصول و عقاید این طایفه مطّلع نیست و عملی مخالف قرآن از آنان مشاهده نکرده است (همان: ۶۲۰). 
    
این موضع‌گیری آنچنان برای بهاءالله و جامعۀ بابی تحت سرپرستی او حیاتی بود که وی در یکی از الواح نازله‌اش، لوح سلطان، شیخ مرتضی انصاری را ستود و عبدالبهاء، فرزند بهاءالله نیز از این مرجع بزرگ شیعه به‌عنوان عالم جلیلِ عزیز و فاضل نبیلِ شهیر، خاتمة‌المحقّقین یاد می‌کند (همان: ۶۲۱).
                                                   
سید علی‌محمد باب که خود را به مانند مریدانش طالب شهادت معرّفی می‌کرد و اذعان می‌داشت که به زودی جان خود را در راه حضرت دوست فدا خواهد کرد (همان: ۲۲۷)، در بیست‌وهشتم شعبان سال ۱۲۶۶ هجری در سنّ سی‌ویک سالگی در تبریز تیرباران شد و جنازۀ او از خندق به‌وسیلۀ چندنفر از بابیان در نیمه‌های شب که نگهبانان در خواب بودند ربوده و به تهران برده شد تاآن‌که سال‌ها بعد بنابر گفتۀ مؤمنانِ سید باب به ارض مقدّس، یعنی حیفا واقع در فلسطین آن روزگار و اسرائیل امروز منتقل گردید (همان: ۵۵۹-۵۶۰).
                                                      
و اما یکی از یاران خاص و اصحاب هجده نفرۀ علی‌محمد باب که از جانب سید کاظم رشتی به لقب «قرةالعین» مفتخر شد (همان: ۱۵۰) و باب نیز او را به مانند خود «نقطۀ اولی» و همچنین «طاهره» نامید (همان: ۱۵۲-۲۱۳)، زرین‌تاج است که در حدود سال ۱۲۳۵ در روستای برقان در حوالی قزوین از خانواده‌ای روحانی و برجسته (پدرش که صالح قزوینی نام داشت از مجتهدان بود و عمویش محمدتقی قزوینی نیز که بعدها به شهید ثالث شهرت یافت، علاوه بر داشتن اجتهاد، امام جمعه بود) به دنیا آمد و به‌عنوان تنها فرزند خانواده علاوه بر زیبایی فوق العاده‌ای که داشت از موهبت عقل و استدالِ شایان توجّهی هم برخوردار بود (همان: ۱۴۵). 
    
طاهره به اجبار به عقد پسرعموی ملایش درآمد و باآن‌که مادر فرزندانی شد، هرگز با تعصّبات شوهرش کنار نیامد (همان: ۱۴۷) و به سبب مخالفت‌های پدر و عمویش با شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی و همچنین ارادت شوهرخواهرش به شیخ احسایی و سید رشتی با آثار و اندیشه‌های آن دو روحانی آشنا شد و مرید آنان گردید (همان: ۱۴۸-۱۴۹).
                                                   
این بانوی شاعره در اقدامی نادر و سنّت‌شکنانه از خانواده جدا شد و بدون اجازۀ شوهر و خانواده‌اش خانه را ترک کرد و برای دیدن سید کاظم رشتی راهی کربلا شد. هرچند وقتی به شهر کربلا سید، چند روزی بود که سید کاظم رشتی وفات یافته بود (همان: ۱۵۱). لذا برای دیدن سید علی‌محمد باب که هیچ‌گاه موفّق به دیدار او نشد، عازم ایران گردید و در همین هنگام بود که عمویش در مسجد توسّط ملاعبدالله شیرازی (که از دوستداران شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی بود) کشته شد؛ چراکه ملاتقی قزوینی حکم به تفکیر شیخ احمد و سیدکاظم داده بود (همان: ۳۶۲ الی۳۶۵). 
    
طاهره که پسر شیخ مقتول و برخی دیگر از عالمان شیعی همه‌جا اظهار ‌داشتند که قاتل حقیقی اوست، در دشت «بَدَشت» در نزدیکی‌های استرآباد (گرگان) برخلاف رسم آن زمان در میان مردان حاضر می‌شد و بدون زدن روبند با آنان صحبت می‌کرد (همان: ۳۸۵). از این‌رو برخی از بابیان مانند قدّوس از ملاقات با او خودداری کردند و بر آن اعتقاد بودند که با این زن که حدودات شرعی را مراعات نمی‌کند، حرفی ندارند (همان: ۳۸۶). تااین‌که یک روز طاهره با سرِ باز و با آرایش و بدون حجاب وارد مجلس مردان می‌شود و جمعیّت حاضر را به حیرت و وحشت می‌اندازد (همان: ۳۸۷). 

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

البته ناگفته نماند که برخی نیز از این عمل طاهره - که بعداً در تهران به سبب ایمان به علی‌محمد باب توسّط حکومت خفه گردید و در چاهی انداخته شد - به دفاع پرداختند. چنان‌که میرزاحسینعلی نوری ضمن حمایت از او، بر آن تصوّر بود که با آمدن سید باب بسیاری از احکام اسلام منسوخ می‌شوند (همان: ۳۸۹).
                                                 
بعد از سید باب، میان بابیان به سبب اختلافات دو برادرِ ناتنی یعنی میرزایحیی نوری و میرزاحسینعلی نوری نزاع صورت گرفت (همان: ۱۹۰-۱۹۱). برادر کوچک‌تر، میرزا یحیی، که باب او را «صبح ازل» خوانده و طرفدارانش را ازلی می‌گفتند، خود را مَن یُظهِرُهُ‌الله نامید که باب به آمدن او بشارت داده است (همان: ۵۸۸). و برادر بزرگ‌تر، میرزاحسینعلی، که در ایام چهارماهۀ زندان - که به جرم بابی بودن و برنامه‌ریزی در سوءقصد به جان ناصرالدین شاه زندانی شده بود - ادّعای وحی داشت خود را مَن یُظهِرُهُ‌الله خواند و با توجّه به تکرار واژۀ «بهاء» در نوشته‌های سید علی‌محمد بای، لقب بهاءالله را برگزید و مؤمنان به خویش را بهایی نامید (همان: ۵۹۳-۵۹۴).                                                                                               
حسینعلی به‌واسطۀ تلاش خویشاوندانش با صدراعظم ناصرالدین‌شاه، میرزاآقاخان نوری، از زندان و مرگ نجات یافت و به همراه خانواده‌اش به عراق تبعید شد (همان: ۶۰۱-۶۰۵) و در آنجا آیین بهائیت را پایه‌ریزی کرد (همان: ۶۰۷). 
    
او به سبب اختلافات درون فرقه‌ای تقریباً دو سال به همراه یکی از ملازمانش به ‌نام ابوالقاسم همدانی به کوه‌های سلیمانیه رفت و به خلوت و عزلت نشست (همان: ۶۰۹). چنان‌که پیش از این نیز با تعالیم شیخیه آشنا بود و به تصوّف گرایش داشت (همان: ۲۰۳). از این‌رو به محض دریافت پیام ظهور موعود، بدون آن‌که سید علی‌محمد باب را دیده و شناخته باشد به او ایمان آورد (همان: ۲۰۴) و به تبلیغ و ترویج موعودِ تازه ظهور یافته پرداخت (همان: ۲۰۵). 
                                                       
میرزاحسینعلی نوری که تا اندازه‌ای خواندن و نوشتن می‌دانست - هرچند او خود را اُمّی می‌شمرد و منکر سواد خویش بود (همان: ۱۹۶) - و از قدرت بیان برخوردار بود (همان: ۲۰۹)، به مانند اغلب عرفا به این نتیجه رسید که خداوند با انسان کامل یکی است (همان: ۶۱۶). و از این‌رو به یاران و مؤمنینش دستور داد: 
    
سجده کنید بر آن پروردگار علی اعلی، آن‌که در آسمان‌ها به نام بهاء و در زمین به نام علی خوانده می‌شود. همانا من خدا هستم. هیچ خدایی نیست جز من، آنچنان که حضرت نقطۀ اولی نیز همین را گفت و هر مظهر الهی نیز که بعد از این بیاید، همین را خواهد گفت (همان: ۶۱۷).
                                                        
البته بهاءالله در همۀ احوال خویشتن را با خداوند یکی نمی‌دانست و گاه نیز خود را در مقام بشری، بنده‌ای ذلیل و مفلوک می‌یافت. به همین دلیل نامۀ او به ناصرالدین‌شاه که به لوح ناصرالدین‌شاه معروف است چنین آغاز می‌شود: ای پادشاه زمین! ندای این بندۀ مفلوک را بشنو (همان: ۶۱۸).
                                                        
بهاءالله پس از دوازده سال اقامت در عراق، از این کشور نیز تبعید شد و دعوت سرکنسول انگلستان در بغداد مبنی بر پذیرفتن حمایت و تبعیت انگلیس را قبول نکرد و به‌عنوان میهمان دولت عثمانی عازم استامبول شد (همان: ۶۲۴) او پس از چهارماه اقامت در اسلامبول مجبور به مهاجرت به اروپای شرقی، اَدِرنَه، گردید (همان: ۶۳۲). 
    
اختلافات بار دیگر در ادرنه میان دو برادر شدّت گرفت تا آنجا که صبح ازل بنابر آنچه گفته شده است، اقدام به کشتن بهاءالله [ابتدا به‌وسیلۀ سَم و سپس با تحریک دلّاک برادرش] کرد (همان: ۶۳۷-۶۳۸). لذا بعد از چهار سال و تقریباً نُه ماه اقامت در ادرنه، دولت عثمانی صبح ازل را به قبرس - که در سال ۱۳۳۰ همان‌جا در فقر درگذشت (همان: ۵۸۸) - و بهاءالله را به عَکّا تبعید کرد (همان: ۶۵۱-۶۵۳).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

میرزا حسینعلی که همۀ ملازمانش را به کسب و کار تشویق می‌کرد، خود به کاری جز نزول آیات بی‌شمار - عربی و فارسی که شناخته شده‌ترین کتاب‌های مکتوبش بیش از پنجاه جلد است (همان: ۷۰۷-۷۰۸) - اشتغال نداشت (همان: ۶۳۶). او در عَکّا تمام مردم و حاکمان کشورهای مختلف را به پیروی از خود فرا خواند (همان: ۶۷۵) و آنچنان به مَن یُظهِرُهُ‌الله بودن خویش یقین داشت که می‌گفت:

هرکس این فضل آشکار را منکر شود و دشمن این غلام (اشاره به خودش) باشد، بی‌تردید شیطان وارد بستر مادرش گردیده است (همان: ۶۱۷).چنان‌که در «اقتدارات» می‌نویسد: اگر جمیع اموالِ عرض را بخواهیم تصرّف نماییم احدی را مجال لِمَ و بِمَ [چون و چرا] نبوده و نخواهد بود (همان: ۶۴۴).        

کتاب «اقدس» که گویی بهائیان آن را مهم‌ترین کتاب بهاءالله می‌شمارند، متن مقدّس بهائیان است که در آن شریعت، احکام و بسیاری از مسائل دیگر این دین آمده و در واقع جانشین کتاب بیان سید باب است. و بنابر گفتۀ بهاءالله حدود و احکام این کتاب تا مدّت هزار سال ثابت و لایتغیّر است تا آن‌که موعود هزارۀ بعدی ظهور کند (همان: ۶۹۶). حدودی که ازجمله احکام جدید آن می‌توان به وظیفۀ مؤمنان به خواندن نُه رکعت نماز در ظهر و بامداد و شامگاه اشاره کرد (همان: ۶۱۸). 
                                                        
بهاءالله که در روز دوّم محرّم ۱۲۳۳ هجری در تهران متولّد شد، در دوّم ذی‌قعده‌ سال ۱۳۰۹ در عَکّا و در سنّ هفتاد‌وشش سالگی دیده از جهان فرو بست (همان: ۱۹۳-۷۰۵) و مزار او زیارتگاه بلکه قبلۀ بهائیان گردید. چنان‌که قبل از مرگش زیارت‌نامه‌ای برای خود نازل کرد که در بخشی از آن آمده است: 
    
ای مظهرِ عظمت و سلطانِ بقاء و پادشاهِ هر آن‌کس که در آسمان‌ها و زمین است! گواهی می‌دهم که به واسطۀ وجودِ تو سلطنت خداوند و اقتدار و عظمتش ظاهر و آشکار گشت... و گواهی می‌دهم هرکه تو را شناخت پروردگار را شناخت. پس خوشا به حال آن‌کس‌ که به تو و آیات تو ایمان آورد و وای بر آن‌کس که تو را انکار کرد و به آیات تو کفر ورزید (همان: ۷۰۷).
                                                        
بهاءالله وصیّت می‌کند که پس از مرگ او پسر ارشدش، میرزاعباس، که او را غُصن اعظم می‌خواند (و حال آن‌که میرزاعباس همواره خود را عبدالبهاء می‌نامید) و سپس پسر کوچک‌ترش، میرزا محمدعلی، که بهاءالله نتوانسته بود پیش‌بینی کند که او روزی در زمرۀ مخالفان او درمی‌آید، به‌عنوان جانشین و رهبر جامعۀ بهایی تعیین گردند (همان: ۷۱۸-۷۱۹). اما عبدالبهاء علی‌رغم ارادت بی‌قید و شرطی که به پدرش داشت، به سبب اندیشه‌های میرزا محمدعلی برخلاف نصّ بهاءالله، نوۀ دختری‌اش، شوقی افندیِ بیست ساله را که مشغول تحصیل در انگلستان بود، جانشین خود اعلام کرد (همان: ۷۲۱). 
    
در ادامه شوقی افندی نیز که فرزندی نداشت، رهبری جامعۀ بهائیان را به مـؤسسه‌ای از تشکیلات اداری بهایی واگذار کرد (همان: ۷۲۹). چند سال بعد هم با تأسیس بیت‌العدلِ اعظم و هیئتی نُه نفره که هر پنج سال یک‌بار توسّط اعضای محافل ملّی بهائیان جهان انتخاب می‌گردند، این جامعه اداره شده است. چنان‌که در نظر بهائیان، نمایندگان بیت‌العدلِ اعظم، ملهم به الهامات غیبی و معصوم و مصون از خطا می‌باشند (همان: ۷۳۱).                                                                                                       
و اما دایرةالمعارف بریتانیکا بهائیت را دین مستقلّی می‌شمارد که از حیث پراکندگی و انتشار در جهان بعد از مسیحیت قرار دارد (همان: ۷۳۳). چنان‌که تا کنون آثار سید علی‌محمد شیرازی و حسینعلی نوری به بیش از هشتصد زبان مختلف دنیا ترجمه شده و جامعۀ بهاییِ امروز بیش از پنج میلیون نفر می‌باشند که در سرتاسر جهان سکونت دارند (همان: ۷۳۲).
                                                 
منبع:

_ عبدالکریمی، بیژن، ۱۳۹۷، دن کیشوت‌های ایرانی، تهران، نقد فرهنگ.  

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘وجدان بیدار

📝اشتفان تسوایگ

دل آدمی به درد می‌آید از زجر روحی جان‌های آزاده و فرزانه‌ای که مدعیانِ تعصب‌پیشه و نامردمانِ مصلح‌نما با عربده‌جویی‌های ابلهانه و زورورزانۀ خویش فریاد می‌زنند حقیقت همان است که ما آموزش می‌دهیم... تا به امروز هرگز نشده است که سراسر کرۀ خاکی به زور به زیر چتر یک فلسفه، یک‌شکل از جهان‌نگری و یک دین درآید و در آینده نیز درنیامدنی است؛ زیراکه جان بشری هر شکل از بندپذیری را پس می‌زند و به اندیشیدن در قالب‌های از پیش‌پرداخته تن درنمی‌سپارد (تسوایگ، ۱۳۷۶: ۹-۱۰).

کتاب «وجدان بیدار» یا «کاستِلیو و کالوَن» سرگذشت معلم و نویسنده‌ای صلح‌طلب و منتقد و اومانیستی بی‌پروا به نام سباستین کاستلیو است که در سدۀ شانزدهم میلادی در مقابل یکی از حاکمان و روحانیون مستبد مسیحیت، ژان کالون، ایستاد و نه‌تنها کالون و استبداد او بلکه هرگونه خودکامگیِ فکری و جزم‌اندیشیِ مذهبی را به مناظره و مبارزه طلبید.

لوتر مذهب کاتولیک را درهم شکست و آیین پرتستان را جایگزین آن کرد و کالون آن را سامان بخشید. هرچند ژان کالون در ادامه گونۀ تازه‌ای از جزم‌اندیشیِ دینی را به گردش انداخت و با اعتقاد جنون‌آمیزی که به خطاناپذیری خود داشت، هرگونه مخالفتی با خویش را کفرآمیز خواند (همان: ۱۲۶).

این روحانی قدرتمند و مهاجر فرانسوی، مانند همۀ دیکتاتورهای جهان، خود را موهبت خدا و گفته‌هایش را حقیقت ناب و مطلق می‌انگاشت. لذا معتقد بود تنها اوست که باید سخن بگوید و دیگران صرفاً باید به اطاعت وی بپردازند و از هرگونه مخالفتی خودداری کنند؛ چراکه مخالفت با خود را دشمنی با زمین و آسمان و خدا و سبب به خطر افتادن دین می‌دانست (همان: ۳۳-۳۴). از این‌رو کلیسا وظیفه داشت تا همۀ انسان‌ها را بالاجبار و بی‌چون‌وچرا مجبور به اطاعت کند و کوچک‌ترین تردیدی را به سختی کیفر دهد (همان: ۲۸).

چه تفاوت‌ها که نمی‌کند و چه برتری‌ها که ندارد انسان آزاده‌فکرِ آزاده‌جان بر کسی که در احساس دعوی‌پرستی و حق‌به‌جانبی خویشتن چون سنگ فرو مانده است در خود! تا دنیا دنیاست ناسازگاری بین آزاداندیشیِ انسانی و خشک‌اندیشیِ مکتب‌پرستانه برقرار خواهد ماند. بین جان‌های آرامی که جز نگهداشت باورهای خویشتن خواسته‌ای ندارند و دعوی‌پرستانی که تا جهانی را به ثناگویی و پیروی از اندیشه‌هاشان به ابتذال نکشانند آرام نمی‌گیرند (همان: ۲۱۶).

کالون از مأموران خود می‌خواهد که در همۀ کارهای مردم دخالت کرده و هرچه را به زندگی شادی و روح می‌بخشد، ممنوع کنند! مأموران باید لباس زنان را اندازه بگیرند تا مبادا زیاده کوتاه یا زیاده بلند باشد. گیسوان زنان را بسنجند تا آراسته‌تر از آنچه مجاز است نباشد. به قفسۀ کتاب‌ها سرکشی کنند تا مبادا کتابی بدون مهر بازبینی و سانسور آنجا یافت شود. مراقب باشند تا کسی ترانه‌ای دنیوی نخواند، سازی ننوازد، طاسی نریزد، ورق بازی نکند و از این‌ها بدتر، گناه شادی کردن را مرتکب نشود (همان: ۵۶ الی۵۸).

ژان کالون پس از سال‌ها حکمرانی بر شهر ژنو می‌کوشد تا همۀ جهان را تحت سلطۀ نظام خود درآورد (همان: ۲۴۱) و به همگان گوشزد می‌کند که هرگونه انتقادی از خودکامگیِ او، گناهی کبیره و از بدترین جرم‌هاست (همان: ۶۰). پس شیوۀ کالون هیچ تازگی ندارد و همان شیوۀ دیرینۀ همۀ رهبران و حاکمان مستبد تاریخ جهان است. با این تفاوت که شهری چون ژنو، قریب به پنج قرن پیش شاهد این اتفاقات ددمنشانه بود و در کشورهایی مانند کشور ما حکایت همچنان باقی است...

لازم به ذکر است که داستان وجدان بیدار در سال ۱۳۷۶ در نشر فرزان روز با ترجمۀ سیروس آرین‌پور منتشر شد تاآن‌که در سال ۱۳۹۵ انتشارات زرین‌کلک آفتاب در مشهد، این ترجمه را عیناً و بدون هیچ تغییری با نام بهارک بهارستانی – اگر چنین مترجمی وجود خارجی داشته باشد – به چاپ رساند!

منبع:

_ تسوایگ، اشتفان، ۱۳۷۶، وجدان بیدار: کاستلیو و کالون، ترجمه سیروس آرین‌پور، تهران، فرزان روز.

https://t.iss.one/Minavash
📘قدرت بی‌قدرتان

یکی دیگر از نویسندگان نامدار پراگ، واتسلاف هاوِل (۱۹۳۶-۲۰۱۱)، سیاست‌مدار و اوّلین رئیس‌جمهور جمهوری چک است که با نوشتن کتاب ارزشمند «قدرت بی‌قدرتان» خود را در عرصۀ نویسندگی به شهرت رساند. کتابی که در سال ۱۹۷۸ در نقد اندیشه‌های کمونیستی و سوسیالیستی انتشار یافت و قدرت بی‌قدرتان، یعنی مردم را با چهرۀ این نظام توتالیتر آشنا کرد (هاول، ۱۳۹۸: ۸۴-۱۱۵).
واتسلاف هاول سبزی‌فروشی را به تصویر می‌کشد که شعار «کارگران جهان، متّحد شوید!» را بر روی شیشۀ مغازه‌اش چسبانده است. البته چنین کاری بدین معنا نیست که او این بیانیه را پذیرفته است، بلکه او این کار را انجام می‌دهد تا مورد آزار و اذیّت مسئولین حکومت قرار نگیرد.

اما این قاعدۀ بازیِ رژیم است و ما امروز با نظامی پساتوتالیتر روبه‌رو هستیم که گذشته از توتالیتر بودن، از پایه و اساس با دیکتاتورهای کلاسیک تفاوت دارند (همان: ۲۷). مردم لزومی ندارد این دروغ‌ها را بپذیرند. کافی است بپذیرند که با این دروغ‌ها زندگی کنند، زیرا بدین ترتیب بر نظام صحّه می‌گذارند، اطاعتشان را از نظام نشان می‌دهند و اصلاً خودِ نظام می‌شوند.
زندگی در نظام پساتوتالیتر آکنده از ریا و دروغ است. حکومت بوروکراتیک، حکومت مردمی خوانده می‌شود؛ کارگران به نام طبقۀ کارگر به بردگی کشیده می‌شوند؛ سرکوب فرهنگ، رشد و توسعۀ فرهنگ خوانده می‌شود؛ به انتخاب‌های نمایشیِ مضحک، عالی‌ترین شکل دموکراسی اطلاق می‌شود. چون رژیم در بندِ دروغ‌های خودش است، باید همه‌چیز را جعل کند و وارونه جلوه دهد (همان: ۳۴-۳۵).

البته نباید فراموش کرد که ایدئولوژی و باورهای مذهبی هم ضامنِ اصلی قدرت نظام‌های پساتوتالیتر و سبب فریب و اطاعت کورکورانۀ افراد جامعه از حاکمان دیکتاتور شده است تا جایی که مردم منافع ایدئولوژی را بر منافع خود ترجیح می‌دهند! ایدئولوژی به انسان‌ها توهّمِ هویّت، کرامت و اخلاق می‌دهد و به افراد امکان می‌دهد وجدانشان را فریب دهند و به همه‌چیز مشروعیّت ببخشند (همان: ۳۰ الی۳۲).
نظام پساتوتالیتاری بر پایۀ دروغ‌ها ساخته شده است و این ساختمان تا زمانی دوام خواهد آورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند (همان: ۴۳).

منبع:
_ هاول، واتسلاف، ۱۳۹۸، قدرت بی‌قدرتان، ترجمه احسان کیانی‌خواه، تهران، فرهنگ نشر نو و آسیم.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘علاقه نداشتن به آثار داستایفسکی و تولستوی

📝بورخس – رب گری‌یه

خورخه لوئیس بورخس در گفت‌وگویی اذعان کرده است من با تمام کوششی که کرده‌ام، بعضاً سه یا چهاربار در طول زندگی، نتوانسته‌ام نوشته‌های داستایفسکی ازجمله رمان برادران کارامازوف را تا پایان بخوانم. چنان‌که آلن رب گری‌یه نیز متذکر شده است که آثار داستایفسکی و کتاب‌های تولستوی به‌ویژه آناکارنینا برای او جذابیت ندارد (روشنگر، ۱۳۸۶: ۲۴-۱۵۲).

منبع:

_ روشنگر، مجید، ۱۳۸۶، هنر نویسندگی: گزینه‌ای از گفت‌وگوها و مقالات و نامه‌ها از نویسندگان ایران و جهان، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/Minavash
📘طفلی به نام شادی

طفلی به نامِ شادی، دیری‌ست گم شده‌ست / با چشم‌های روشنِ برّاق / با گیسویی بلند، به بالای آرزو. / هر کس ازو نشانی دارد، / ما را کند خبر / این‌هم نشان ما: / یک‌سو، خلیج فارس / سویِ دگر، خزر (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۹: ذیل شعر «گمشده»، ۳۹).

کتاب «طفلی به نام شادی» که در سال ۱۳۹۹ توسّط نشر سخن انتشار یافت، شامل پنج دفتر از سروده‌های محمدرضا شفیعی کدکنی با عناوین "زیر همین آسمان و روی همین خاک" ، "هنگامۀ شکفتن و گفتن" ، "از همیشه تا جاودان" ، "شیپور اطلسی‌ها" و "در شبِ سردی که سرودی نداشت" است.

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمۀ مختصری که در سال ۱۳۹۸ بر این کتابِ خود نوشته است، اذعان کرده که چندین برابرِ این مجموعه، شعر چاپ نشده دارد، بیش از هزار شعر، که به لحاظ ارزش در سطح شعرهای خودش قرار دارند؛ لذا اگر عمر و حوصله‌ای باشد، تمام آن‌ها را منتشر خواهد کرد تا پروندۀ شصت‌واند سال شاعری او تکمیل شود (همان: ۹).

او در قسمت دیگری از مقدمه‌اش، در سطرهایی عجیب و متناقض، به طعنه نوشته است: در تمام مدّتِ شاعریِ من – که عمری شصت‌وچند ساله دارد – من همچنان آدم عقب‌مانده‌ای باقی مانده‌ام که نه وزن را رها کرده‌ام و نه قافیه را و نه معنی را، نه عشق را و نه تأمّلاتِ وجودی را و نه ایران را. برای اثبات عقب‌ماندگی یک شاعر سندی استوارتر ازین می‌توان یافت؟ آن‌هم در مملکتی که عقل اکثریتِ مردمِ آن به چشمشان است... خوب و بد این شعرها را – و هر شعری را – جامعه تعیین می‌کند نه من و نه منتقدانِ ره‌نشناس. حتی داوری جامعۀ امروز هم بسنده نیست؛ آیندگان داورِ نهایی‌اند (همان: ۷-۸).

زاده شدی میان گل سرخ / در شادیاخِ شهرِ اَبَرشهر/ فرزانه‌ای یگانه که چون تو / مردی ندیده مردُمکِ دهر / بستند صف به دشمنیِ تو / جادوگران و هرزه‌درایان / رجّاله‌های جور و اجیران / قدّاره‌بند یاوه‌سرایان. / جرمت چه بود؟ شک به همه‌چیز / یعنی در آسمان و زمین شک / در شکّ خویش شکّ و پس آنگاه / آن‌سوی هر گمان و یقین شک. / هر فال‌بین و لوطی و جنگیر / در کار خویش اهل یقین بود / تو در نظامِ دهر به تردید / جُرمِ تو در میانه همین بود. / هرچند در زمانه تو را، جهل، / در آن هجوم خانه‌نشین کرد، / نامِ تو را خِرَد، پیِ تحسین، / هرجا که دید نقشِ نگین کرد. / زین‌رو، هماره، در همه آفاق / در پویۀ قوافلِ ایّام / چتری گشوده بر سرِ تاریخ / شکّ خِرَدشکافِ تو خیّام! / این است معجزِ تو به گیتی، / در جمعِ شاعرانِ زمانه، / افزون‌ترین مخاطبِ تاریخ / با کمترین سرود و ترانه (همان: ذیل شعر «به خیام»، ۲۳۱ الی۲۳۳)!

یکی دیگر از اشعار قابل توجه این کتاب، غوک‌نامه، نام دارد که ظاهراً در سال ۱۳۴۹ سروده شده است. شعری که در پاره‌ای از آن می‌خوانیم:

ای غوک‌ها که موج برآشفته خوابتان / و افکنده در تلاطمِ شطّ شتابتان / خوش یافتید این خزۀ سبز را پناه / روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان / دم از زلال خضر زنید و مسلّم است / کز این لجن‌کده‌ست همه نان و آبتان / بی‌شرم‌تر ز جمع شمایان نیافرید / ایزد که آفرید برای عذابتان... / داند جهان که در همۀ عمر بوده است / روزی ز بالِ پشّه و خونِ ذبابتان / جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه / کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان / تکرار یک ترانه و یک شوم‌نوحه است / سرتابه‌سر تمامِ سطورِ کتابتان / چون است و چون که از دلِ گندابۀ قرون / ناگه گرفته است تبِ انقلابتان... / مانا گمان برید که ایزد به فضلِ خویش / کرده‌ست بهرِ فتحِ جهان انتخابتان... / گر جمعِ «مادران به خطا» نامتان نهیم / هرگز نکرده‌ایم خطا در خطابتان / نی اصلتان به قاعده، نی نسلتان درست / دانسته نیست سلسلۀ انتسابتان... / تسبیح‌تان دعای بقایِ لجن‌کده است / بادا که این دعا نشود مستجابتان / ای مشتِ چنگلوکِ زمینگیر پشّه‌خوار / شرم‌آور است دعویِ اوجِ عقابتان... / وین غوکجامه‌های چون دستارِ تازیان / یک‌یک شود به گردنِ نازک طنابتان (همان: ذیل شعر «غوک‌نامه»، ۷۰ الی۷۵)...

منبع:

_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۹۹، طفلی به نام شادی، تهران، سخن.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘کتاب دل‌واپسی

به راستی که همه‌چیز در بستر نابخردی جا خوش کرده است. گذشته از ریاضیات که فقط با اعداد مرده و فرمول‌های تهی سر و کار دارد و به همین سبب می‌تواند کاملاً منطقی باشد، علم فقط یک بازی کودکانه در لحظۀ غروب است که می‌خواهد سایۀ پرندگان را بگیرد و سایۀ علف‌ها را در باد وزنده متوقف کند (پسوآ، ۱۳۹۷: ۳۰۷).

فِرناندو پِسُوآ (۱۸۸۸-۱۹۳۵) تقریباً بیست سال روی یادداشت‌هایی کار کرده است که گویی مهم‌ترین کتاب او به‌شمار می‌رود. یادداشت‌هایی که چهل‌وهفت سال پس از درگذشت پسوآ و بعد از پیدا شدن دست‌نوشته‌های این شاعر و نویسندۀ نامدار پرتغالی در لیسبون منتشر شد. این نوشته که «کتاب دل‌واپسی» نام دارد، شامل ۵۲۰ قطعۀ منثور ادبی و فلسفی است که در آن از مفاهیمی چون زندگی، رؤیا، تفکّر، ادبیات و ملال سخن رفته است.

ما در خواب گرفتار شده‌ایم و این زندگی رؤیایی است نه به مفهوم استعاره‌ای یا شاعرانه، بلکه به مفهوم واقعی است... ما سایه‌هایی هستیم که در جنگل‌های دور از ذهن راه گم می‌کنیم (همان: ۲۳۱-۲۳۲). همه‌چیز پوچ است (همان: ۷۸). پیامبران و قدیسان خدا را استثمار می‌کنند (همان: ۷۴). و جهان از آن کسی است که به مانند تجار، سیاستمداران، نظامیان و مذهبیون فاقد حساسیت می‌باشند (همان: ۴۱-۴۳).

زندگی برای من مثل دارویی بی‌اثر، بی‌مزه است (همان: ۱۵۱). و درنهایت همه‌چیز نسبی است. حادثه‌ای کوچک در خیابان آشپز را به سمت در می‌کشاند و او را بیش از من که بهترین کتاب را مطالعه می‌کنم سرگرم می‌سازد. حقیقت نه در کنار اوست و نه در کنار من؛ چراکه حقیقت با هیچ‌کس نیست، ولی واقعاً خوشبختی را می‌شود نزد او یافت (همان: ۳۶).

پسوآ معتقد است که تا کنون هیچ‌کس به زبانی که قابل فهم باشد، انـدوه و ملال را تعریف نکرده است. لذا آنچه را که برخی اندوه می‌نامند چیزی جز خستگی، ناراحتی و یا بی‌حوصلگی نیست. چراکه اندوه همۀ این‌ها را در خود دارد بی‌آن‌که شباهتی به آن‌ها داشته باشد. اندوه فقط بیهودگی اشیاء و هستی نیست، اندوه درک بیهودگی خود و هیچ دانستن همه‌چیز است (همان: ۲۳۸-۲۳۹).

فرناندو پسوآ سطرهایی از این کتاب خود را به شاعر بزرگ ایرانی، عمر خیام، اختصاص داده و ضمن تمجید از او اذعان می‌کند که بی‌اشتیاقیِ خیام به زندگی بی‌اشتیاقیِ کسی نیست که نمی‌داند چه باید بکند، چراکه در اصل هیچ کاری نمی‌تواند بکند.

این اندوه عمیقِ کسی است که شفاف اندیشیده و نتیجه گرفته است که همه‌چیز سیاه است. در سروده‌های خیام واژه‌ای قاطع و جمله‌ای عاشقانه یافت نمی‌شود. هرچند فلسفۀ عملی عمر خیام می‌گوید: بنوش! بنوش! و از این جهت به اپیکورگرایی لطیف خلاصه می‌شود که به حداقل آرزوی لذت پناه برده است. برای خیام تماشای گل سرخ و سرکشیدن باده کفایت می‌کند (همان: ۲۹۸-۲۹۹).

این شاعر و نویسندۀ اندیشمند پرتغالی باآن‌که به مانند خیام در همۀ امور تردید کرده (همان: ۲۰۶-۲۲۹) و معتقد است که انسان خردمند نمی‌تواند باورمند باشد (همان: ۲۷) و هیچ حقیقتی وجود ندارد جز احتمال حقیقت (همان: ۲۷۵)، اما در ادامه متذکّر این نکته می‌شود که من این جملۀ صحیح هکلِ زیست‌شناس را فراموش نمی‌کنم که گفته است: انسان والا بسیار بالاتر از انسان عادی است تا انسان عادی از میمون عادی (همان: ۳۰۸).

پسوآ در قطعاتی دیگر از این کتاب به هجو جنگ، انقلاب و اصلاح‌طلبی پرداخته و اذعان می‌کند که همیشه جنگ‌ها یا انقلاب‌ها در دستور کار است و حال آن‌که تقدیم جان و مال برای چیزی بی‌حاصل و اجتناب‌ناپذیر حماقت است. چراکه هیچ امپراتوری‌ای وجود ندارد که ارزش داشته باشد تا عروسکی به خاطرش دو تکه شود. و هیچ آرمانی وجود ندارد که ارزش قربانی کردن یک قطار حلبی را داشته باشد (همان: ۲۷۴-۲۷۵). همۀ انقلابی‌ها کله‌پوک‌اند، و همین‌طور در رده‌های پایین‌تر، همه اصلاح‌طلب‌اند (همان: ۳۱۰). و اگر من از کسی متنفر باشم آن شخص اصلاح‌طلب است (همان: ۳۱۴).

فرناندو پسوآ بر آن باور است که ادبیات مطبوع‌ترین شیوۀ نادیده گرفتن زندگی است و نوشتن نیز از یاد بردن آن است. چنان‌که گویی از انواع هنر، نثر را بر شعر ترجیح داده و پیش‌بینی می‌کند که در جهان کاملاً متمدن آینده، هنر دیگری غیر از نثر وجود نخواهد داشت (همان: ۳۲۸-۳۲۹).

در پایان ناگفته نماند که جاهد جهانشاهی این کتاب را از ترجمۀ آلمانی آن که تنها دو سوم متن پرتغالیِ کتاب را شامل می‌شود، به فارسی ترجمه کرده است. ترجمه‌ای آزاردهنده و تا حدودی نامفهوم که زیبایی و ارزش اصل کتاب سبب شده تا همچنان با اثری خواندنی روبه‌رو باشیم.

منبع:

_ پسوآ، فرناندو، ۱۳۹۷، کتاب دل‌واپسی، ترجمه جاهد جهانشاهی، تهران، مؤسسه انتشارات نگاه.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘بانکدار آنارشیست

کتاب «بانکدارِ آنارشیست و دریانورد» اثر فرناندو پسوآ (۱۸۸۸-۱۹۳۵) شامل دو نمایشنامۀ مختصر یعنی بانکدار آنارشیست و دریانورد است که از زبان ایتالیایی به فارسی ترجمه شده است. بانکدار آنارشیست، گفت‌وگو میان دو دوست است که یکی از آنان خود را آنارشیست معرّفی می‌کند. آنارشیستی که حسابش را از دیگر هم‌صنفانش جدا کرده و آنان را مجانین و احمق‌هایی می‌شمرد که تنها در تئوری آنارشیست هستند (پسوآ، ۱۳۸۸: ۱۲-۱۳-۵۲).

به‌زعم آنارشیستِ بی‌نام نمایشنامه، او با تبدیل شدن به یک بانکدار از استبداد و طمع ثروت رهایی یافته است. اما ما نمی‌دانیم که این سخن وی را در حکم نوشتاری هزل‌آمیز در نظر بگیریم و یا چنان‌که در پاره‌هایی از کتاب نسبت به قابل اجرا بودن آنارشیست تردید شده و طبیعت سبب استبداد نوین تصوّر گردیده است (همان: ۲۷-۳۵)، تقریباً جواز هر عملی را ممکن بشماریم و جامعۀ بوروژوازی را درست و قابل دفاع بدانیم (همان: ۲۲-۴۹).
شاعر، فیلسوف و نویسندۀ پرتغالی کتاب بانکدار آنارشیست، ضمن دفاع از آنارشیست، آنارشیست را عصیان و مبارزۀ فردی علیه همۀ قراردادهای اجتماعی مانند حکومت، دین، پول و ساختار خانوادگی معرّفی می‌کند (همان: ۱۶-۱۷) و با نقد و هجو انقلاب‌های اجتماعی و همچنین دیکتاتور و مستبدّ نظامی خطاب کردن رژیم‌های حاصل از آن می‌نویسد:

شورش‌های سیاسی شهر رم به کجا انجامید؟ به امپراطوری روم و استبداد نظامی آن. نتیجۀ انقلاب فرانسه چیست؟ ناپلئون و استبداد نظامی او. و خواهید دید که نتیجۀ انقلاب روسیه چه خواهد شد... چیزی که تبلور جامعۀ آزاد را ده‌ها سال به عقب خواهد انداخت... در هر صورت از یک ملّت بی‌سواد و دین‌زده چه انتظاری می‌توان داشت (همان: ۲۱-۲۲).

منبع:

_ پسوآ، فرناندو، ۱۳۸۸، بانکدار آنارشیست و دریانورد، ترجمه علیرضا زارعی، تهران، هرمس.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘حماقت یا تزویر روحانیت؟

📝ریچارد داوکینز

ریچارد داوکینز باآن‌که شیّاد بودن روحانیان را محال نمی‌داند، اما ذاتاً آنان را افراد نادانی معرّفی می‌کند که برخورداری‌شان از ذکاوت و سیاست‌های ماکیاولیستی بعید به‌نظر می‌رسد. داوکینز در قسمتی از کتاب ساده و عامه‌پسندِ «ژنِ خودخواه»، که مبتنی بر نظریۀ فرگشتِ داروین است، می‌نویسد:
    
یکی از جنبه‌های باورهای مذهبی که در تضمین رعایت اصول دینی نقش بسیار کارآمدی داشته تهدید به آتش دوزخ است. بسیاری از بچه‌ها و حتی برخی از بزرگسالان بر این باورند که اگر از چیزهایی که کشیش می‌گوید پیروی نکنند، پس از مرگ عقوبت‌های مخوفی گریبان‌گیرشان خواهد شد... ممکن است کشیشانی ماکیاولیست که از روش‌های شست‌وشوی مغزیِ عمیق آگاه بوده‌اند عامدانه آن را طراحی کرده باشند، اما من بعید می‌دانم که کشیشان عقلشان به این‌چیزها رسیده باشد.
    
چیزی که احتمالش بیشتر است این است که میم‌های [ایده‌های] ناخودآگاه، با داشتن ویژگی‌های شبهِ بی‌رحمانه که در ژن‌های موفق نیز دیده می‌شود، بقای خود را تضمین کرده باشند. ایدۀ آتش جهنم به خاطر تأثیر روان‌شناختی عمیقی که دارد خودبه‌خود ماندگاری خود را تضمین می‌کند (داوکینز، بی‌تا: ۷۲۰-۷۲۱).

منبع:

_ داوکینز، ریچارد، بی‌تا، ژن خودخواه، ترجمه محمدکریم طهماسبی، بی‌جا، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash