میناوش
466 subscribers
2 photos
1 video
5 files
797 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘تاریخ ایران مدرن

📝یرواند آبراهامیان

کتاب «تاریخ ایران مدرن»، اثری برای آشنایی بهتر با کلیات عمدۀ تاریخ معاصر ایران در سدۀ اخیر است که توسط دکتر یرواند آبراهامیان نگاشته شده است. کتابی که از چرایی وقوع انقلاب مشروطه و مهم‌تر از آن، تشکیل حکومت جمهوری اسلامی ایران صحبت می‌کند.
آبراهامیان ضمن اشاره به ضعف حکومت قاجار و زن‌بارگی برخی از پادشاهان این سلسله، ناصرالدین‌شاه را با اختیار کردن هفتاد زوجه در مقابل فتحعلی‌شاه، که بیش از یک‌هزار همسر داشت، معتدل‌تر می‌داند (آبراهامیان، ۱۳۸۹: ۳۸-۳۹) و معتقد است هنگامی که یک ناراضی، یکه و تنها، ناصرالدین‌شاه را در حرم عبدالعظیم به قتل رساند، گلوله فقط به استبداد و زندگی ناصرالدین‌شاه پایان نداد که این گلوله با پادشاهی مظفرالدین‌شاه در واقع پایان نظم کهن و آغاز انقلاب بود (همان: ۸۴).

این مورّخ ایرانی، رضاخان را، که به باور برخی بی‌سواد بود، فردی خودآموخته می‌داند (همان: ۱۲۳) و معتقد است که رضاخان پس از طی سلسله مراتب نظامی به افسری رسیده بود. چنان‌که در ادامه توسّط ژنرالی انگلیسی به نام آیرن ساید، که به تازگی به فرماندهی قزاق‌ها منصوب شده بود و به دنبال نظامی مقتدری می‌گشت، به سمت فرماندهی پادگان قزوین منصوب شد و بی‌درنگ به درجۀ سرتیپی ارتقا یافت. رضاخان نیز در آستانۀ حرکت به‌سوی تهران و کودتا در سوم اسفند ۱۲۹۹ به هیئت مشترک دربار و سفارت بریتانیا اطمینان داد که هواخواه شاه و بریتانیا است (همان: ۱۲۳ الی۱۲۵).

رضاخان دست کم تا مدّت کوتاهی به وعده‌هایش عمل کرد و کشور را با یک نظام اداری و سازمانی فکسنی به تصرّف خود درآورد و با یک دولت به شدّت متمرکز آن را ترک کرد. اما در پاسخ به این پرسش انحرافیِ تاریخ‌نویسان، به‌ویژه مورّخین ایرانی، که همواره از میهن‌پرستی واقعی رضاشاه یا عامل انگلیس بودن او سؤال کرده‌اند، باید گفت که این پرسش به دلیل نقض پیمان رضاشاه پهلوی و خصوصاً برکناریش توسّط انگلیسی‌ها امری کاملاً کهنه و قدیمی شده است (همان: ۱۲۵-۱۲۸).

آبراهامیان باآن‌که رضاشاه را به سبب سخره گرفتن قوانین اساسی، قتل و کشتار، انباشتن پول و ثروت و مبدّل شدن از یک سرباز ساده به‌عنوان ثروتمندترین فرد ایران مورد نقد قرار می‌دهد (همان: ۱۳۹-۱۷۸)، اما به اقدامات مهمّ او نیز مانند ایجاد تلفن، رادیو، برق، راه‌آهن، بانک، مدارس جدید، گسترش زبان فارسی، رشد دانشگاه و آموزش عالی، صدور شناسنامه، قانون نظام وظیفه، برگزیدن نام‌خانوادگی، تشکیل دولت، تشکیل وزارتخانه و یک ارتش منضبط و گسترده اشاره می‌کند (همان: ۱۳۳-۱۴۹-۱۵۰-۱۵۱-۱۵۸-۱۷۸).

یرواند آبراهامیان، رضاشاه پهلوی را نه فردی ضدّمذهب، بلکه پادشاهی معرّفی می‌کند که معتقد بر حاکمیّت دولت بر تبلیغ و ترویج اسلام و خواستار قرائتی مدرن از دین بود؛ چراکه وزارت آموزش او آموزش مذهبی را در مدارس دولتی اجباری کرده و با کنترل محتوای این دروس، جلوی هر عقیده‌ای را که بویی از شک‌آوری نسبت به مذهب داشت می‌گرفت. او برای بسیاری از یازده فرزندش نام‌های شیعیِ محمدرضا، علی‌رضا، غلام‌رضا، احمدرضا، عبدالرضا و حمیدرضا انتخاب کرد و واعظان سرشناس را برای ارائۀ برنامه‌های مذهبی به رادیوی سراسری دعوت نمود. او همچنین تأمین بودجۀ مالی حوزه‌های علمیه، بزرگداشت مجتهدین اعظم و سفرهای زیارتی را استمرار بخشید. طلاب علوم دینی را از انجام خدمت نظام وظیفه معاف کرد. تأیید و ترویج هر گونه عقاید الحادی و مادی‌گرایانه را ممنوع کرد و در همین سال‌ها بود که القابی نظیر آیت‌الله و حجت‌الاسلام بین عموم رایج شد (همان: ۱۵۹-۱۶۰).
آبراهامیان در ادامه، ریشۀ انقلاب سال ۱۳۵۷ را کودتای ۱۳۳۲ و حکومت خودکامۀ محمدرضا پهلوی معرّفی می‌کند (همان: ۲۲۴-۲۷۸) و متذکّر می‌شود که آخرین شاه ایران، جهان غرب را بابت عدمِ‌کار و تلاش کافی، عدمِ‌آموزش مزایای مسئولیت اجتماعی و منضبط نبودن نوجوانان مورد نکوهش قرار داده است (همان: ۲۳۹-۲۴۰). چنان‌که گفته بود در زندگی خود پیام‌های مذهبی و الهاماتی از پیامبران، امام علی و خدا دریافت کرده است و خودستایانه و با لاف‌زنی یادآور شده بود که نیرویی عرفانی مرا همراهی می‌کند که دیگران قادر به مشاهدۀ آن نیستند (همان: ۲۷۳-۲۷۴). از سوی دیگر غربی‌ها نیز شاه را دچار توهّمات ناپلئونیِ شکوه و عظمت و فردی خودبزرگ‌بین و خُل‌وضع توصیف کردند (همان: ۲۴۰).
https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

پس با این حال باید وقوع انقلاب جمهوری اسلامی را مرتبط با سدۀ گذشته ایران دانست و به این نتیجه رسید که اگر اتفاق خارق‌العاده‌ای رخ ندهد، جمهوری اسلامی ایران تا آینده‌ای معلوم دوام خواهد داشت؛ گیرم هیچ دولتی تا ابد پایدار نمی‌ماند (همان: ۱۳).

منبع:

_ آبراهامیان، یرواند، ۱۳۸۹، تاریخ ایران مدرن، ترجمه محمدابراهیم فتاحی، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
📘از کتاب رهایی نداریم

📝ژان کلود کلیر – اومبرتو اکو

ژان کِلود کَریِر: به نظر می‌رسد که ما ایمان را مادر همۀ خطاها و گناه‌ها می‌دانیم. اما از ۱۹۳۳ تاریخِ به قدرت رسیدن هیتلر تا مرگ استالین که بیست سال پس از آن رخ داد می‌توانیم از نزدیک به صدمیلیون مرگ خشونت‌بار در این سیاره یاد کنیم. این رقم شاید بیش از رقم کشتگان همۀ جنگ‌های دیگر تاریخ جهان باشد. درحالی‌که نازیسم و مارکسیسم دو هیولای بری از ایمان بودند.
اومبِرتو اِکو: وقتی که الحاد دین رسمی یک کشور می‌شود، چنان‌که در اتحاد شوروی شد، دیگر تفاوتی میان مؤمن و ملحد باقی نمی‌ماند. امکان روی آوردن هر دوی آن‌ها به بنیادگرایی، به طالبان شدن وجود دارد. در جایی نوشته‌ام این‌که مارکس گفته که دین افیون توده‌هاست، حرف درستی نیست. افیون خنثی می‌کند، بی‌حس می‌کند، به خواب می‌برد. نه، دین کوکایین توده‌هاست. مردم را برمی‌انگیزد (کریر و اکو، ۱۳۹۳: ۱۷۷-۱۷۸-۲۸۸).
    
کارگردان و نویسندۀ نامدار فرانسوی، ژان کلود کریر، با نویسنده و فیلسوف مشهور ایتالیایی، اومبرتو اکو، گفت‌وگوی مفصّلی داشته است که ماحصل آن را می‌توانیم در کتابی با نام «از کتاب رهایی نداریم» بخوانیم.  این کتاب، مکالمه و مباحثه‌ای خواندنی میان دو کتاب‌باز و خورۀ کتاب است که از مجموعه‌داران کتاب‌های قدیمی و چاپ اولیِ نایاب و کم‌یاب به‌شمار می‌روند.
    
ژان کلود کریر، همسر نویسنده‌ای ایرانی به نام نهال تجدد، در قسمت‌های مختلفی از این کتاب به ایران پرداخته و از عطار، مولانا، سعدی، حافظ و خیام با عنوان شاعران شگفت‌انگیز یاد می‌کند و معتقد است که ایرانیان صحافی را ابداع کرده‌اند و جلد کتاب از ابتکارات آن‌ها بوده است (همان: 71-۹۸).
    
اومبرتو اکو نیز بارها در صحبت‌هایش متذکر شده است که بخشی از کتابخانۀ بزرگ او شامل کتاب‌هایی است که رابطه‌ای با چیزهای نادرست، جعلی و احمقانه دارد و اساساً او علاقه‌مند به جمع‌آوری کتاب‌هایی است که مطالب آن‌ها را باور ندارد و موضوعشان علوم تقلّبی و عجیب و غریب و سرّی است. چنان‌که رمان آونگ فوکو را با الهام از کسانی که به علم غیب معتقدند و متعصّبانه همه‌چیز را باور دارند، نوشته است (همان: ۱۳۳-۱۶۷-۲۹۹).

منبع:

_ کریر، ژان کلود و اکو، اومبرتو، ۱۳۹۳، از کتاب رهایی نداریم، به سعی ژان فیلیپ دو توناک، ترجمه مهستی بحرینی، تهران، نیلوفر.      
https://t.iss.one/Minavash
رمان «جنگ و صلح» اثر لئو نیکولایویچ تولستوی (۱۹۱۰-۱۸۲۸) روایت پانزده سال جنگ روسیه (به سرکردگی تزار الکساندر) و فرانسه (به رهبری ناپلئون بناپارت) و داستان زندگی افراد متعدّدی است که از آن به عـنوان یکی از شاهکارهای بزرگ ادبیات روسیه و جهان یاد می‌شود.
تولستوی در این کتاب هزار و اندی صفحه‌ای که آن را در هفت سال نگاشته است، خود را انسانی مذهبی معرّفی می‌کند و می‌نویسد: ماسون با صدایی سخت و لرزان گفت شما به خدا ایمان ندارید آقاجان و سیاهروزیتان از همین است... گمان می‌کنی که چون این حرف‌های کفرآمیز را بر زبان می‌آوری خردمندی؟ ولی نادان‌تر و سبک‌مغزتر از طفل خردسالی هستی که با اجزاء ساعتی که با هوشمندی و مهارت ساخته و پرداخته بازی کند و گستاخانه بگوید به وجود استاد سازنده‌ی ساعت اعتقادی ندارد چون سر درنمی‌آورد که ساعت به چه کار می‌آید. شناختن او بسیار دشوار است، ما قرن‌های بسیاری است که از عهد آدم ابوالبشر تا امروز در تلاش دستیابی به این معرفتیم و تا منزل مقصود راهی بی‌نهایت دور در پیش داریم. اما ناکامیابیمان را در کسب معرفت فقط گواه عظمت او و تاریکی دل خود می‌دانیم... او را به یاری عقل نمی‌توان دریافت بلکه از طریق جان باید احساسش کرد. (تولستوی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۴۵۰-۴۵۱)

لئو تولستوی با آن‌که در قسمتی از رمان جنگ و صلح از زبان پی‌یر اذعان می‌کند که نظام فراماسونری همان تعالیم مسیحیت است که از بندهای مذهب و مناسک توخالی آزاد شده است. تعلیم برابری و برادری و عشق است. و بهترین و تابان‌ترین و جاودانه‌ترین آرمان انسانیت است. (همان: ج ۲، ۴۹۲) اما گاهی نیز در نقش دینداری سنّتی ظاهر شده و به سبب اجتناب از شک و تردید در دین، به نقد کتاب‌های فلسفی و عرفانی می‌پردازد.

هرگز نتوانسته‌ام عـلاقه‌ی سودایی بـعضی را به پریشان ساختن ذهن خود با مطالعه‌ی کتب عرفانی بفهمم. این کتب در ذهن آن‌ها تردید پدید می‌آورد و به تخیّلات آن‌ها بال و پر می‌بخشد و به آن‌ها کیفیّت گزاف‌گونه‌ای می‌دهد که با سادگی مسیحیّت به کلّی ناسازگار است. بهتر است انجیل و شرح مصائب قدّیسان را بخوانیم و در پی نفوذ به کنه دشواری‌های اسرارآمیز آن‌ها نباشیم، زیرا گناهکاران بی‌نوایی که ماییم چگونه جرأت داریم آرزو کنیم در بند این قالب جسمانی و از پشت این حجاب نفوذناپذیری که تن میان ما و ابدیّت آویخته است به اسرار مهیب و مقدّس مشیّت الهی راه یابیم؟ (همان: ج ۱، ۱۳۵)
این نویسنده‌ی مشهور روسی نگاهی پست و تحقیرآمیز به زنان داشته و آنان را انسان‌هایی خیالباف و دری وری‌گو معرّفی می‌کند (همان: ج ۲، ۵۰۰) و متذکّر می‌شود که زن یعنی سراپا خودپسندی، خودبینی، بلاهت، بی‌برگی و مسکنت در هر زمینه. (همان: ج ۱، ۶۰) چنان‌که در صفحات پایانی این رمان از جبر و اختیار سخن می‌گوید و سرنوشت را امری کاملاً غریب نشان می‌دهد که بستگی به اراده‌ی انسان‌ها و البته شرایط موجود دارد.

و اما گذشته از دوست داشتن یا ارتباط برقرار نکردن با کتاب جنگ و صلح، نمی‌توان لذّت خواندن این عبارت مهم و ارزشمند تولستوی را نادیده گرفت. عبارتی قابل تأمّل که در نقد انقلاب نوشته شده است: اهمیّت انقلاب در حقوق بشر و رهایی از پیشداوری‌ها و برابری شهروندان بود و ناپلئون همه‌ی این اصول را با تمام شدّت و قوّتشان حفظ کرده است. ویکنت با لحنی تحقیرآمیز، چنان‌که گفتی سرانجام تصمیم گرفته باشد که تمامی پوچی گفته‌های این جوانک را به طور جدّی به او ثابت کند گفت: آزادی، برابری، این‌ها همه بانگ دهل است که رسواییشان مدّت‌هاست آشکار شده است. (همان: ج ۱، ۵۰)
تولستوی، لئو (۱۳۸۵). جنگ و صلح، ترجمه سروش حبیبی، تهران: نیلوفر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘زندگانی فاطمه زهرا

📝جعفر شهیدی

شیعیان هرگاه نام دختر پیامبر اسلام را می‌شنوند، ناخودآگاه افکارشان به سمت اموری چون آتش زدن خانه، تازیانه خوردن بازو، شکستن پهلو و سقط فرزند می‌رود. مجتهد حوزۀ علمیۀ نجف و استاد دانشگاه تهران، دکتر سید جعفر شهیدی (۱۲۹۷-۱۳۸۶)، در کتاب «زندگانی فاطمه زهرا»، که گزارشی از زندگی دختر پیامبر اسلام است، روایات و اسناد مختلف تاریخی را بررسی کرده و سعی در ارائه دادن نظری محقّقانه، منصفانه و به دور از هرگونه‌ تعصّبی است.                           

شهیدی بااین‌که معتقد است سندهایی مبنی بر رفتن عُمَر بن خطاب به سمت خانۀ فاطمه و تهدید به آتش زدن خانه و ساکنان آن وجود دارد، اما این قول را هم که گفته‌اند عمر نه به دنبال وقوع چنین عملی که تنها در صدد تهدید و راضی نمودن علی با خلافت ابوبکر بوده است، نظری مخالف با حقیقت نشمرده و می‌نویسد: 
    
آیا راست است که بازوی دختر پیغمبر را با تازیانه زده‌اند؟ آیا می‌خواسته‌اند با زور به درون خانه راه یابند و او که پشت در بوده است صدمه دیده؟ در آن گیر و دارها ممکن است چنین حادثه‌ها رخ داده باشد. اگر درست است راستی چرا و برای چه این خشونت‌ها را روا داشته‌اند (شهیدی، ۱۳۸۹: ۱۴۵)؟                                                                                                  
این‌گونه شک و تردیدها سبب شد تا گویی یکی از مراجع مشهور شیعه به نام سید محمدحسین فضل‌الله طی یک سخنرانی شکستن پهلوی دختر پیامبر اسلام را امری به دور از عقل بخواند. چنان‌که محمد خواجوی هم در حاشیۀ جلد هفدهم از کتاب «ترجمه فتوحات مکیه» متذکّر شده است که واقعاً مایۀ آبروریزی است که ما گروه امامیه و پیرو اهل‌بیت به نام رافضی و بی‌دین خوانده شویم و در عداد مشرکان و کافران قرار گیریم! متأسفانه هزاروچهارصد سال است که این سنّت سیئه و این بلیّۀ عظما [دشمنی عجم با عرب] گریبانگیر این امت مرحومه شده است و محو آن از مغز فقیهان و مغزهای شستشو داده شدۀ عوام امکان‌پذیر نیست.
    
ریشۀ این دشمنی‌ها و شق عصاها نخست از زرتشتیان شکست‌خورده از مسلمانان آغاز شد. چراکه جهت خراج ندادن ناچار شدند دین اسلام را با خواری بپذیرند. از این‌رو جهت کینه‌ورزی و تشفای قلبی، غصب خلافت را به خلیفۀ دوم که ایران را تسخیر نموده بود نسبت دادند و در ادامه هم گفتند که او فدک را گرفت و خانه را آتش زد و جنینی را سقط کرد. این خرافات و مقولات گوناگون ادامه داشت تا زمان صفویان فرا رسید و برادرکشی‌ها و دشنام‌ها به سه خلیفه بدعت نهاده شد. چنان‌که جنگ‌های بیهوده‌ای را هم بر امپراتوری عثمانی که سکان اسلام بود تحمیل کردند و سبب هدم اسلام، تجزیۀ عثمانی‌ها، رافضی شدن ما و نیرو گرفتن کافران شدند (ابن‌عربی، ۱۳۸۹: ذیل «حاشیۀ مترجم»، ۱۷/ ۱۳۶-۱۳۷).
    
دکتر شهیدی زمان تولّد و وفات فاطمه را نیز مورد اختلاف دانسته و بر آن تصوّر است ‌که هرچند علمای بزرگ شیعه تولّد دختر پیامبر اسلام را پنج سال پس از هجرت و وفات او را درسنّ هجده سالگی ذکر کرده‌اند، اما بنابر نظر عموم نویسندگان سیره ازجمله ابن‌سعد، طبری، ابن‌اثیر، ابوالفرج اصفهانی و محمد بن اسحاق و بلاذری تولّد فاطمه پنج سال قبل از بعثت و سنّ او به هنگام وفات در حدود بیست‌وهشت سال بوده است (شهیدی، ۱۳۸۹: ۲۶-۲۷-۳۲).                      

سید جعفر شهیدی در ادامۀ این کتاب متذکر شده است که از مُحسِن یا مُحَسَّن نیز برخی از تذکره‌نویسان نامی نبرده‌اند‌ و بعضی او را یکی از فرزندان فاطمه شمرده‌اند که به سبب ناراحتی فاطمه سقط شده است و یا در خردی و کودکی درگذشته است (همان: ۲۴۲-۲۴۳). چنان‌که معتقد است ‌ام‌کلثوم، دختر علی و فاطمه، به عمر بن خطاب شوهر کرد و از او صاحب پسری به نام زید شد (همان: ۲۶۳-۲۶۴)
    
شهیدی همان‌طور که محلّ دقیق قبر فاطمه را مخفی می‌داند، قبر فرزند او، زینب، را نیز نامعلوم شمرده و اضافه می‌کند که برخی مزارش را مدینه، عده‌ای دمشق و بعضی قاهره شمرده‌اند و بسیاری از مورّخان و نقّادان هم حدیث اصالت دمشق را منکرند (همان: ۲۶۲). 

منابع:

_ شهیدی، جعفر، ۱۳۸۹، زندگانی فاطمه زهرا، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی.

_ ابن‌عربی، محمد، ۱۳۸۹، ترجمه فتوحات مکیه، ترجمه محمد خواجوی، تهران، مولی.  
https://t.iss.one/Minavash
رمان «منِ او» روایت عشق پاک و عمیق و البته بی‌وصال علی فتاح، نوه‌ی یکی از سرشناس‌ترین بازاریان محله‌ی خانی‌آباد تهران به مهتاب، دختر خدمتکار خانواده است. عشقی که بخش نخست آن در تهران قدیم، بخش دوم آن در فرانسه و بخش پایانی آن در ایران بعد از انـقلاب می‌گذرد.
منِ او که به زعم برخی بهترین اثر رضا امیرخانی است، اثری رمانتیک همراه با تِمی مذهبی و نگرشی حزب‌اللهی به شمار می‌رود که در ملغمه‌ای آشفته، از عشقی زمینی به عشقی الهی و عرفانی (وحدت وجودی) می‌رسد. و در آن درویش مصطفی همان آخوند مسجد، کشیش، نانوا، پاسبان، من، تو و او معرّفی می‌شود. (امیرخانی، ۱۳۸۸: ۳۷۰-۳۷۱)

کتاب منِ او داستانی در جهت تبلیغ روحیه‌ی شهادت و ایثارگری، نقد کشف حجاب رضاخانی و موظّف نشان دادن افراد به رعایت حجاب است: رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست... رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطی‌گری می‌گوید بایستی انجام داد... وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی‌حکمت و بی‌پرس‌وجو بدهی. (همان: ۸۱)

علی به توصیه‌ی درویش مصطفی که عارفی آگاه از سرّ غیب است از ازدواج با مهتاب خودداری می‌کند تا زمانی که معشوقه‌اش را تنها برای خود او یعنی برای خدا بخواهد. علی در شصت سالگی اجازه‌ی ازدواج با مهتاب را دریافت می‌کند، اما مهتاب در موشک‌باران سال شصت و هفت کشته می‌شود. علی هم پس از وقف اموال خویش در مراسم تشییع چند شهید گمنام در غسّال‌خانه‌ی بهشت زهرا جان می‌سپارد و به اشتباه در قطعه‌ی شهدا به خاک سپرده می‌شود تا به این ترتیب مهتاب و علی مصداق حدیث «مَن عَشّق فَعَفّ ثم ماتَ ماتَ شهیدا» گردند.
رضا امیرخانی (متولّد ۱۳۵۲) مهندس مکانیک از دانشگاه صنعتی شریف، خلبانانی جوان، از ملازمان سید علی خامنه‌ای و نویسنده‌ای متعهّد به انقلاب اسلامی است. او در این رمان خود سید مجتبی میرلوحی معروف به نواب صفوی را یکی از شخصیت‌های اصلی داستانش قرار داده و او را فردی بسیار مؤدّب، شجاع، از جان گذشته و اخلاق‌مدار ترسیم می‌کند و پروایی ندارد که به گروه او یعنی فدائیان اسلام و ترور افراد با ضربات چاقو اشاره کند.

قلم امیرخانی قلمی روان و گیراست و خوانندگان متعدّدی را که هدفی جز سرگرم شدن از مطالعه‌ی کتاب ندارند، مجذوب می‌کند. و ظاهراً صف‌های طولانی مردم مقابل کتابفروشی افق در خیابان انقلاب در استقبال از رمان جدید او گویای این مطلب است.

امیرخانی، رضا (۱۳۸۸). من او، تهران: شرکت انتشارات سوره مهر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
یکی از قسمت‌های پنجگانه‌ی اوستا «وَندیداد» نام دارد. وندیداد در لغت به معنای قانون ضدّ دیو و در اصطلاح به مجموعه احکام و قوانین زرتشت اطلاق می‌شود. مجموعه‌ای مانند احکام فقهی مسلمانان که در آن شاهد عبارات سخیف متعدّدی هستیم.

هرگاه زن کودکِ مرده به دنیا آورد، باید یک حصار بنا کنند و این زن را همراه خوراک و پوشاک خود در آن جای دهند. این زن باید یک مقدار خاکستر آمیخته به شاش گاو میل کند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۱۲۷-۱۲۸؛ اوستا: کهن‌ترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۷۱۳-۷۱۴-۷۱۵)
زنی که حیض دیده و یا در قاعدگی زنانه باشد، باید از او سه گام فاصله داشت. این زن هرگاه پس از نه شب باز هم در خون حیض باشد معلوم خواهد شد که دیوها آفت خود را به این زن نازل ساخته‌اند. مزداپرستان در این موقع باید سه سوراخ در زمین بکنند و زن را در دو سوراخ اول با شاش گاو و در سوراخ سوم با آب شستشو دهند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۲۳۹-۲۴۰؛ اوستا: کهن‌ترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۸۳۷-۸۳۸)
جسد مرده‌ی انسان را باید در دخمه یا مکانی بلند در کوه قرار دهند تا طعمه‌ی درندگان گردد و سپس استخوان او را در ظرفی مخصوص نگهداری کنند. پس دفن کردن جنازه در خاک، انداختن آن در آب و سوزاندنش در آتش حرام است و توبه‌ی کسی که به این دستور عمل نکند هیچ‌گاه پذیرفته نخواهد شد. چنان‌که مردی که جسد مرده‌ای را می‌سوزاند باید کشته شود. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۹۶-۱۲۰-۱۴۰-۱۷۳؛ اوستا: کهن‌ترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۷۰۶-۷۶۲)
کسانی که دادرس و داور را به هیچ شمارند، مردان بی‌قانون و بی‌آیین هستند. مردان بی‌قانون همه ناپاک و ملعون بوده و همه سزاوار مرگ می‌باشند. (مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا، ۱۳۸۴: ۲۴۱؛ اوستا: کهن‌ترین سرودها و متنهای ایرانی، ۱۳۸۵: ج ۲، ۸۳۹)
مجموعه قوانین زردشت: وندیداد اوستا (۱۳۸۴). به اهتمام جیمز دار مستتر، ترجمه موسی جوان، تهران: دنیای کتاب.

اوستا: کهن‌ترین سرودها و متنهای ایرانی (۱۳۸۵). به اهتمام جلیل دوستخواه، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
من و ملکه در پاییز ۱۳۵۷ [۲۸ آبان] برای دیدن آیت‌الله خویی که فرموده بودند برای شاه پیغامی دارند، رفتیم... ایشان که آن‌وقت مرجع تقلید بزرگ شیعه و یک وزنۀ خیلی خیلی سنگین فقهی و دینی بود، اول یک انگشتر – یک انگشتر که فکر می‌کنم روی‌اش نوشته بود یدالله فوق ایدیهم – به شهبانو داد و گفت این را بدهید برای حفاظت از پادشاه. بعد هم دستش را زد به عمامه‌اش که روی سرش بود و گفت: به شاه بگویید عمامۀ ما علما را بگیرید ببندید به لولۀ تفنگ‌های ارتش ایران. یعنی اتحادی پیدا بشود بین علما و حکومت ایران و نگذارید که همۀ نظام به‌هم بخورد وگرنه یک فاجعۀ بزرگی برای شیعه، برای عراق، برای ایران خواهد بود. این پیام آیت‌الله خویی بود. (دهباشی، ۱۳۹۴: به نقل از «سید حسین نصر» ۲۴۷-۲۵۶-۲۵۷-۳۲۷)

صدام حسین هم که به دیدن ملکه آمد، گفت: به شاه بگویید تانک‌ها را بیاورند در خیابان و فقط آنجا نگه ندارند. هر کسی شلوغ کرد لولۀ توپ را متوجه مردم کنند و در کنند. بهتر این است که سیصد نفر الان بمیرند تا اینکه یـک میلیون ایرانی و عراقی بعداً بمیرند. (همان: ۲۵۰-۲۵۱)

[اما شاه در پاسخ] گفت: من یک سرهنگی نیستم که کودتا کرده باشم و در رأس مملکتی قرار گرفته باشم. من پادشاه ایرانم، من نمی‌توانم دستم را به خون آغشته کنم به طوری که صدام انتظار دارد و این کار را نخواهم کرد. (همان: ۲۵۲)

کتاب «حکمت و سیاست: گفتگو با دکتر سید حسین نصر» جلد نخست از مجموعه تاریخ شفاهی و تصویری ایران معاصر است که توسط حسین دهباشی و همکارانش در سال ۲۰۰۹ میلادی صورت گرفته است. مصاحبه‌ای مفصّل با نویسنده، مترجم، استاد فلسفه و اسلام‌شناسی هفتاد و پنج ساله که در کارنامه‌ی او بنیان‌گذاری انجمن سلطنتی فلسفه، ریاست دانشگاه آریامهر و ریاست دفتر ملکۀ ایران مشاهده می‌شود.

دکتر سید حسین نصر در ابتدای این گفت‌وگو متذکر شده است از آنجا که تنها ایرانی عضو انستیتو بین‌المللی فلسفه است، اجباراً در وین چند کلمه‌ای به زبان آلمانی [ایشان به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی و عربی نیز تسلط دارند] راجع‌به خودش صحبت کرده و یک جلد کتاب "کتابخانۀ فلاسفۀ زنده" که کتاب خیلی معتبر و بزرگی است، به زندگینامۀ خودنوشت او اختصاص یافته است. (همان: ۱-۲-۱۴۵)

سید حسین نصر در سال (۱۳۱۲) در تهران متولد شد. در خانواده‌ای که پدرش سال‌ها رئیس سه دانشکدۀ ادبیات، حقوق و طب بود. (همان: ۱۷) و با بالاترین رجال مملکت از جمله رضاشاه در ارتباط بود و با شکوه‌الملک، ذکاءالملک فروغی، قوام‌السلطنه، علی‌اصغر حکمت، محمد معین، محمود شهابی، پرویز ناتل خانلری، بدیع‌الزمان فروزانفر، همایی و سعید نفیسی دائماً در خانه‌اش سر و کار داشت. (همان: ۳۲-۳۳-۴۸-۴۹) چنان‌که مادرش نیز نوۀ شیخ فضل‌الله نوری و نتیجۀ علامه حسین نوری بود. زنی متدیّن و در عین حال متجدّد که به دنبال حقوق زنان بود. هرچند پسرش سر این موضوع با ایشان اختلاف داشت و نگذاشت او وکیل مجلس بشود. (همان: ۶ الی۸)

پدرم می‌رود پیش آقای هادی حائری و می‌گوید من خیلی جلب شدم به این خانم، من اصلاً فکر نمی‌کردم [در سنّ پنجاه و چند سالگی و پس از جدایی از همسر اول] به زنی [بیست و چند ساله] جلب شوم و ازدواج کنم. نظر شما چیست؟ ایشان عارف بود و بصیرت داشت. اینجایش را من خجالت می‌کشم بگویم ولی می‌گویم چون خیلی مهم است در اینکه بنده در این دنیا هستم؛ آقا یک تأملی می‌کنند، برای چند دقیقه حرف نمی‌زنند، بعد می‌گویند شما حتماً این کار را بکنید چون از این ازدواج کسی زائیده خواهد شد که نورش دنیا را می‌گیرد. (همان: ۱۰-۱۱)

حسین نـصر که در دوازده سیزده سالگی راهی آمریکا شد و تا بیست و پنج سالگی در آنجا به تحصیل پرداخت، (همان: ۲۳-۱۴۵) در قسمت‌های مختلفی از این مصاحبه به تعریف و تمجید فراوان از خود پرداخته است. او معتقد است که از حافظۀ عجیب و حیرت‌آوری برخوردار بوده و دلیل اینکه توانسته است کتاب‌ها و مقالات متعدد و مختلفی بنویسد، به خاطر حافظه‌ای است که خداوند به ایشان داده است. (همان: ۲۲)

وقتی من سه سالم شد، پدر و مادرم شروع کردند نوشتن و خواندن به من یاد دادند. من از سه سالگی می‌توانستم چیز بخوانم... و در چهار پنج سالگی من را بردند کلاس سوم، پریدم به کلاس سوم. بعد آن‌قدر تکلیف و این‌ها سنگین بود... که پدر و مادرم یک ذره کوتاه آمدند و مرا گذاشتند کلاس دوم. (همان: ۲۱)

من کسی هستم که بیست سال طلبگی فلسفه کردم و سی سال هم فلسفه را به طریق فرنگی خواندم... بنده شاید اولین کسی بودم در تاریخ که هم تجربۀ خواندن فلسفۀ اسلامی با بزرگ‌ترین استادان زندۀ ایران مثل علامه طباطبایی، سید کاظم عصار و سید حسن رفیعی را داشتم و هم فلسفۀ قرون وسطای غربی را با بزرگ‌ترین استادان غربی مثل ولفسون و ژیلسون و این‌ها که خداوندگار این کار بودند. (همان: ۱۶۸)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:
من اولین ایرانی‌ام که که وارد دانشگاه ام‌آی‌تی شدم و اولین ایرانی هستم که در ۲۵ سالگی از دانشگاه هاروارد دکتری گرفتم. (همان: ۲۹۳-۳۷۰) در سنّ ۲۵ سالگی جوان‌ترین دانشیار دانشگاه تهران شدم و در سنّ ۳۰ سالگی جوان‌ترین استاد فول‌پروفسور دانشگاه تهران شدم که در تاریخ سابقه نداشت و در سنّ ۳۵ سالگی جوان‌ترین رئیس دانشکده و همین‌جور بیایید پیش. (همان: ۱۴۵) من دانش فراوان نسبت به اسلام و امور اسلامی دارم. (همان: ۲۲۴) و شاید اگر یک کسی مثل من [با آن خدماتی که به اسلام کردم] نبود، اصلاً آن زمینۀ اسلامی باقی نمی‌ماند که بشود روی‌اش انقلاب کرد. (همان: ۳۷۶)

دلیلی که الان شما این همه طلبه در قم دارید که مهندسی برق خوانده‌اند بعد رفتند طلبه شدند به بنده ارتباط دارد؛ یعنی من را به عنوان نمونه دیده بودند، کسی که فیزیک و ریاضیات در بالاترین سطح خوانده بعد رفته فیلسوف شده... هفته‌ای نیست که از ایران کسی به من نامه نفرستد که بگوید آقا مثلاً من فیزیک خواندم یا برق خواندم در دانشگاه شریف – بیشتر هم مال دانشگاه شریف‌اند – می‌خواهم بروم در رشـتۀ اسلامی و طلبه بشوم و شما نظرتان چیست؟ (همان: ۹۸)

دکتر نصر در قسمتی دیگر از این گفت‌وگو اذعان می‌کند که با شهبانو خیلی خیلی نزدیک بوده و در طول سالیان طولانی، هفته‌ای دو سه مرتبه ایشان را می‌دیده است تا اینکه در تابستان ۱۳۵۷ همسر شاه ریاست دفترش را به او پیشنهاد می‌دهد. نصر با علما و مخصوصاً آقای مطهری مشورت می‌کند و با اصرار و پافشاری مرتضی مطهری که معتقد بود افراد مسلمان و پاک و بادرایت باید سنگرهای مهم کشور را به دست بگیرند، ریاست دفتر ملکه را می‌پذیرد. چنان‌که پیش‌تر هم با تشویق و اصرار فراوان آیت‌الله مطهری ریاست دانشگاه آریامهر را پذیرفته بود. (همان: ۱۸۵-۱۸۸-۲۱۳)

تصمیمی که برای زندگی‌ام خیلی گران تمام شد و باعث دربه‌دری من از مملکتم شد. من مثل یک ایرانی عادی نیستم، فرهنگ ایران برای من مثل آب بود برای ماهی، به علت عشق و علاقه‌ای که داشتم. فقط مسئله این نیست که آدم پنیر فرانسوی بخورد و برود در جنوب فرانسه زندگی کند، من اصلاً این‌جور آدمی نبودم. اگر تمام هستی مالی من از بین رفت و کتابخانۀ من غارت شد به خاطر تصمیمی بود که آن روز گرفته شد. (همان: ۱۸۵-۱۸۸-۱۸۹)

مرتضی مطهری که از دانشمندان خیلی درجه اول به ‌شمار می‌رفت، (همان: ۹۵) از دوستان خیلی نزدیک من بود، مثل برادر من بود، خیلی خیلی ما به هم نزدیک بودیم. هیچ تصمیمات مهمی را نمی‌گرفت مگر ما با هم صحبت بکنیم. (همان: ۱۸۰) تا اینکه یکی دو ماه قبل از انقلاب غیبش زد و ما دیگر با هم صحبت نکردیم. مرحوم مطهری یواشکی رفتند جزو نهضت‌های انقلابی و رئیس شورای انقلاب شده بود. (همان: ۱۸۵-۳۳۳)

علامه طباطبایی که یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان قرن گذشته هستند، اصولاً با فعالیت‌های سیاسی آقای مطهری و دخالت روحانیت در امور سیاسی مخالف بودند. من آخرین باری که علامه طباطبایی را - که من در تهران هر یک هفته در میان دو شب با ایشان درس می‌خواندم و آن هفته‌ای هم که نمی‌دیدمشان خیلی اوقات می‌رفتم قم خدمتشان - دیدم در پاییز ۱۳۵۷ بود که شلوغی‌ها هم شروع شده بود. همان وقت بود که صحبت کردند من برای روحانیت ناراحتم و آیندۀ روحانیت چه می‌شود؟ (همان: ۳۳۱-۳۳۴)

سید حسین نصر که از منتقدان جدّی مارکسیست شمرده می‌شود و فلسفۀ مارکس را به‌سان تفالۀ پرتقال می‌داند، (همان: ۲۹۰) مخالف شدید دکتر علی شریعتی نیز هست و معتقد است که شریعتی فردی التقاطی بود که راجع‌به فلسفۀ اسلامی هیچی بلد نبود. (همان: ۳۲۰-۳۲۳) چنان‌که در ادامه متذکر می‌شود مرحوم علامه طباطبایی که مثل پدر من بود و ما با هم خیلی خیلی نزدیک بودیم، یک روز به من گفتند که فلانی من از شما یک خواهشی دارم. گفتم قربان هرچه بفرمایید. گفتند دکتر شریعتی را بخواهید و به ایشان بگویید سه سال این فعالیت‌های سیاسی و نوشتن را بگذارند کنار، بیایند به قم، من خودم شخصاً حاضرم یک دوره درس معارف اسلامی به ایشان بدهم. فلسفه و عرفان و تفسیر قرآن، همه چیز. بعد هر کاری می‌خواهند بکنند، بکنند. (همان: ۹۶-۳۱۹)

حسین نصر که خود را ورزشکاری می‌خواند که در دو رشتۀ تنیس و اسکواش مهارت دارد و تمام بیست سالی که در تهران بوده جمعه‌ها ساعت پنج صبح برای کوهنوردی به پس‌قلعه می‌رفته است، (همان: ۲۲-۶۰-۱۲۳) معتقد است که رضا براهنی داعیۀ عجیب و غریبی داشت و چون با سلطنت خیلی بد بود، از این راه نان می‌خورد و بعد چیزهایی منافی عفت رخ داد توسط این آقا که نمی‌خواهم اینجا بگویم. واقعاً اگر کسی صحبت از مفسد فی‌الارض بکند دیگر من نمی‌دانم مفسد به چه معنی هست! (همان: ۳۰۰)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی فرد بسیار بسیار فاضلی است و بزرگ‌ترین استاد ادبیات فارسی در ایران حال حاضر می‌باشد. (همان: ۳۰۲) دکتر غلامرضا اعوانی یکی از بهترین شاگردان من است. (همان: ۱۶۴) و دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی نیز که از استادان بزرگ فلسفۀ ایران است، مرد بسیار شریفی است. (همان: ۹۸)

دکتر حسین نصر که از مدافعان سنّت و از مخالفین سرسخت تجدّد و تکنولوژی جدید به صورتی که هست می‌باشد، (همان: ۱۱۸-۳۰۸) سید محمد خامنه‌ای را با وجود مخالفت شدید سازمان امنیت که می‌گفتند برادر این آقا، سید علی خامنه‌ای، چپی و کمونیست است و در دانشگاه پاتریس لومومبا تحصیل می‌کند - در حالی‌که در این دانشگاه نبود - در دانشکدۀ ادبیات به عنوان استاد عربی استخدام کرد. (همان: ۱۹۱-۱۹۲)

حتی در دورۀ رضاشاه ما سر کلاس درس هر وقت می‌گفتند حضرت حجت، همه بلند می‌شدیم می‌ایستادیم، این اصلاً فراموش نشده بود. ما که دبستان بودیم در آن دوره، از خیلی از بچه‌های دبستانی حالا متدیّن‌تر بودیم چون معلم‌هایمان هم از دورانی آمده بودند که هنوز ایران تجربۀ تجدّد و چپ‌گـرایی و مجاهدین خلق و شریعتی و هزار چیز دیگر را نکرده بود. هنوز یک جامعه‌ای بود که درست است ضعیف شده بود، فاسد شده بود، ولی هنوز جامعۀ سنّتی بود، هنوز دین یک مقام خیلی خیلی مرکزی داشت. (همان: ۲۲۷)

محمدرضا پهلوی عید غدیر را خیلی دوست داشت. به حضرت قائم اعتقاد داشت و فکر می‌کرد که نظر کرده است و یک قدرت غیبی امدادش می‌کند. چنان‌که منظم به قم و مشهد می‌رفت و در جوانی بارها دست آیت‌الله بروجردی را بوسیده بود. (همان: ۱۲۴-۲۲۷)

من [هم] در عمرم هشتاد نود درصد اماکن متبرکۀ اسلام را دیده‌ام. از مولی ادریس در مراکش تا رأس‌الحسین در قاهره تا خود حج و مدینه که بارها مشرف شدم. کربلا، نجف، مشهد البته دوهزار بار رفتم. مدت‌ها شب‌ها تا صبح در حرم حضرت رضا می‌ماندم. شاید کمتر کسی در دنیا به اندازۀ من اماکن متبرکۀ اسلامی را رفته باشد. سعادت عُظماست، سعادت خیلی خیلی بزرگی است. (همان: ۳۷)

سید حسین نصر با همۀ آسیب‌ها و خساراتی که از انقلاب ۱۳۵۷ متحمل شد، هیچ‌گاه در این سال‌های تبعید با رادیو و تلویزیون صدای آمریکا صحبت نکرد (همان: ۳۶۴) و در قسمت‌های مختلفی از مصاحبۀ خود با حسین دهباشی به شکلی رفتار می‌کند که گویی از انقلاب ایران و تشکیل حکومت اسلامی خیلی ناراحت نیست و حتی شاید ناخودآگاه بسیار مذهبی او از وقوع چنین اتفاقی خرسند و خشنود هم باشد.

اسلام اصولاً جدایی دین و سیاست را اصلاً قبول ندارد. من هیچ‌وقت این را قبول نکردم و همیشه هم بر ضدّ این متجدّدینی که می‌گویند دین باید از سیاست جدا بشود گفتم آقا چنین چیزی نیست. یک تجربۀ خاص غرب بوده آن‌هم در بعضی ممالک غربی. هنوز رئیس کلیسای اَنگلیکن پادشاه انگلیس است، یعنی ملکۀ انگلیس. (همان: ۳۴۴-۳۴۵)

من اصولاً با دخالت فرنگی‌ها در جامۀ ایران و تمام دنیای اسلام صد درصد مخالفم و مقالات متعددی در این زمینه نوشته‌ام... بهترین اتفاقی که بعد از انقلاب رخ داد این استقلال سیاست خارجی ایران است که ان‌شاءالله تمام آن عقدۀ حقارت دورۀ زندیه و قاجاریه و پهلوی و همه را پاک کند و ایرانی‌ها بتوانند روی پای خودشان بایستند. (همان: ۳۶۳)

وقتی انقلاب شد همۀ ایرانی‌های در تبعید می‌گفتند آی این آدم [آیت‌الله خمینی] بی‌سواد است. من می‌گفتم بی‌سواد کدام است؟ ایشان هزار برابر شما سواد دارد، کسی که سالیان دراز ارسطو و افلاطون درس داده باشد بی‌سواد نیست. (همان: ۱۸۳)

دشمنان جمهوری اسلامی می‌گویند که آقا نگاه کنید این‌ها نتوانستند شهرها را بازسازی کنند، بیچاره مردم زیر هوار [آوار] ماندند، این‌ها واقعاً بی‌انصافی است. جمهوری اسلامی خیلی خدمت کرده به دهات ایران، بردن آب، برق، خیلی کارهای مختلف کرده ولی هیچ حکومتی نمی‌تواند در عرض سی‌ سال تمام ساختمان‌سازی و نحوۀ بنای یک مملکتی به عظمت ایران را تغییر بدهد. بعد هم من یقین دارم خیلی‌ها هستند در ایران که مثل بنده دلشان نمی‌خواهد که میراث فرهنگی ما صرفاً به عذر زلزله از بین برود... در این رادیو تلویزیون‌های ایرانی‌ها در خارج که بیشتر اراجیف و مزخرف می‌گـویند، همین حـرف‌ها را [دربارۀ زلزلۀ بم] زدند. (همان: ۴۱۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:
حسین نصر جدا از آنچه گذشت، معتقد است که محمدرضا پهلوی بدون شک شخصی ملّی بود و ایران را دوست داشت. البته یک جاهایی هم نقطه ضعف داشت از جمله اینکه به آمریکایی‌ها اعتماد داشت و تصوّر می‌کرد که آمریکایی‌ها چون خیر خودشان را می‌خواهند، نمی‌گذارند به ایران گزندی برسد. شاه نمی‌دانست آمریکا می‌خواهد در خاورمیانه خودکشی کند، به‌ همین جهت خیلی از ایرانی‌ها که در تبعیدند می‌گویند که نه آقا خود جمهوری اسلامی را هم آمریکایی‌ها آوردند. ماشاءالله ما ایرانی‌ها در این تئوری‌ها خیلی استاد هستیم. چطور ممکن است که آمریکا با دست خودش یک نوکری را از بین ببرد و دشمنی را سر کار بیاورد؟ (همان: ۳۶۷)

این جریان خیلی خیلی پیچیده‌تر است. اصولاً غربی‌ها، انگلیس و آمریکا با هم بودند در این کار، آلمان‌ها و فرانسوی‌ها در سطح بعدی. این‌ها البته از هیچ مملکت مقتدر اسلامی خوششان نمی‌آید، مخصوصاً از وقتی که اسرائیل را درست کردند. اسرائیل هم ایران را به عنوان هوو می‌دید. ظاهراً خوب بود با ایران ولی باطناً نمی‌خواست آمریکا در خاورمیانه دوتا زن داشته باشد، می‌گفت من زنِ تک هستم. و به همین جهت هم اسرائیل در سه چهار سال قبل از سقوط رژیم، رُل خیلی خیلی مهمی داشت در تبلیغات بین‌المللی بر ضدّ آن [ پهلوی] در روزنامه‌های اروپا. هیچ‌وقت چنین موجی در آمریکا بدون نظر اسرائیل امکان ندارد، به خاطر نفوذی که در [رسانه] دارند. (همان: ۳۶۷-۳۶۸)

دکتر نصر در ادامه متذکّر این نکته نیز می‌شود که بنابر آنچه گفتم مقداری نوکری می‌شد، اما این نیست که شاه فقط نوکر آمریکا بود. این بحث را کمونیست‌ها پیش کشیدند. (همان: ۳۷۰) اگر شاه و حکومت ایران یک نیمه استقلالی نداشتند و در ۱۹۷۳ قیمت نفت را چهار برابر نمی‌کردند، ایران مثل عربستان سعودی بود. همان‌وقت که دورۀ کارتر دائماً نیویورک‌تایمز مقاله می‌نوشت در مورد فساد والاحضرت اشرف که فلان کار را کرد، فهد که آن‌وقت ولیعهد بود هفت میلیون دلار را در یکی از قمارخانه‌های جنوب فرانسه در یک شب باخت و یک کلمه در هیچ روزنامه‌ای نوشته نشد. (همان: ۳۶۶)

این‌ها [سفرای آمریکا و انگلیس] می‌خواستند که مستقل از حکومت یک راهی با مخالفین پیدا کنند که همیشه سیاست آمریکا این‌جور بوده. این‌هم که الان این‌ها غیرمستقیم از مجاهدین خلق پشتیبانی می‌کنند، سلطنت‌طلب‌ها و جبهۀ ملی، هر کسی را که پیدا کنند، درست همین سیاست است منتها حالا از این طرفی، وارونه است. (همان: ۳۵۶)

دهباشی، حسین (۱۳۹۴). حکمت و سیاست: گفتگو با دکتر سید حسین نصر، تهران: سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘تصویری از ناصرخسرو

📝علی دشتی

ابومعین حمیدالدین ناصر بن حارث قبادیانی مَروَزی، مشهور به ناصرخسرو، به سال ۳۹۴ هجری در قبادیان بلخ - از خراسان - چشم به‌دنیا گشود و در حدود سال ۴۸۱ (یا کمتر) به سبب تبعید یا فرار به یُمگانِ بدخشان در آن دیار وفات نمود (دشتی، ۱۳۶۲: ۲۳-۲۴).

ناصرخسرو در جوانی وارد دستگاه حکومتی شد و به کارهای دیوانی پرداخت. با امرا محشور بود، باده می‌نوشید، مدح و هجو می‌کرد و زندگی منظّم و عادی و توأم با آسایشی داشت. تاآن‌که در سنّ چهل سالگی به سبب انقلاب فکری و روحی، دست از گذشتۀ خود بشست و در حدود چهل‌ودو سالگی آهنگ سفر حج کرد. او در ادامه مذهب شیعۀ اسماعیلی را برگزید و به مردی انقلابی، مخالف خلافت عباسیان و به یکی از بزرگ‌ترین داعیان فاطمی تبدیل شد (همان: ۱۳-۲۰-۲۴-۱۵۷-۱۵۸).
از مهم‌ترین آثار ناصرخسرو، که شیوۀ سخن او را از نمونه‌های برجستۀ سبک خراسانی و در عین‌حال غیرسلیس و عاری از لطافت شمرده‌اند (همان: ۲۹-۳۰)، می‌توان به دیوان اشعار، سفرنامه، جامع‌الحکمتین، خوان‌الاخوان، وجه دین و زادالمسافرین اشاره کرد (همان: ۱۳).

علی دشتی در کتاب زیبا و خواندنی «تصویری از ناصرخسرو»، پس از تمجید از ناصرخسرو و معرّفی او به‌عنوان شاعر، نویسنده، فیلسوف و حکیمی به‌حق متمایل به خِرَد و معقولات عقلی، ذهن این شاعر نامدار ایرانی را آزاد و پوینده ندانسته و فلسفۀ او را متوقّف در معتقدات شخصی و تبلیغ آیین اسماعیلی خوانده است (همان: ۱۲-۱۳-۲۰). یعنی ناصرخسرو باآن‌که به دفاع از فلسفه، تعقّل و مخالفت با تقلید کورکورانه پرداخته است، اما درحقیقت در مقام یک متکلّم متعصّبِ مذهبی ظاهر می‌شود و لذا نمی‌توان او را در مسیر ابن‌سینا، ابوریحان بیرونی و محمد بن زکریای رازی شمرد؛ چراکه ناصرخسرو برای اندیشه ارزشی ذاتی قائل‌ نیست و به‌خاط این خرَد را ارجمند می‌دارد که آدمی را به دین و مذهب رهنمون کند. پس خرَد او خرَدی مقیّد است و بیشتر به ابوحامد غزالی می‌ماند (همان: ۱۲-۱۲۹).
شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر
دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من (ناصرخسرو، ۱۳۵۷: ۱/ ۲۹۹)

ناصرخسرو باآن‌که مخالف مدح است، اما صفحات بسیاری از دیوان خویش را وقف ستایش امامان اسماعیلی و خلفای فاطمی نموده است (دشتی، ۱۳۶۲: ۱۷-۱۸)! او از عشق و غزل گریزان است و در دیوان وی چاشنی عشق و نمک غزل را نمی‌توان یافت (همان: ۲۱). در زبان ناصرخسرو عشق، حتی عشق عرفانی، مقامی ندارد و دین او را چنان به خود مشغول کرده است که در اشعار او جز تعصّب، موعظه، تبلیغ مذهب و دشنام بر مخالفین دینیِ خویش و تخم زنا خواندن آنان کمتر چیزی یافت می‌شود (همان: ۱۷-۷۰).

گر احمد مرسل پدر امّت خویش است
جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند
(ناصرخسرو، ۱۳۵۷: ۱/ ۲۴۸)

شاعر قصیدۀ «درخت تو گر بار دانش بگیرد / به‌زیر آوری چرخ نیلوفری را (همان: ۱/ ۱۴۲)»، خدا را از هر گونه صفات خوب و بدی، که مخلوقاتش امکان داشتن آن را دارند، مبرّا دانسته است و در کتاب جامع‌الحکمتین، با استناد به آیۀ «لیس کمثله شی»، در نوشتاری عجیب، خداوند را حتی از صفات خوبی مانند دانایی و بینایی و شنوایی منزه می‌شمرد (دشتی، ۱۳۶۲: ۲۶۲).

منابع:

_ دشتی، علی، ۱۳۶۲، تصویری از ناصرخسرو، به کوشش مهدی ماحوزی، تهران، جاویدان.

_ ناصرخسرو، ۱۳۵۷، دیوان اشعار حکیم ناصرخسرو قبادیانی، به تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق، تهران، دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/Minavash
رمان «بافته‌های رنج» داستان مردی به نام رضوان است که در یکی از شهرهای اصفهان به نام «تیران» زندگی می‌کند. داستان رنج و مشقّت مردم سرزمینی که یکی از کارهای ارزشمند آن‌ها هنر زیبای قالی‌بافی است. شهری که بنابر نظر نویسنده‌ی کرمانشاهی (که اصالتی تیرانی دارد) بافته‌های رنج، قدمتی هزار ساله دارد و مرکز روستاهای اطراف خود مشهور به «کَروَن» است. (افغانی، ۱۳۶۷: ۲۵)
علی‌محمد افغانی (متولد ۱۳۰۴) نویسنده‌ی رمان معروف شوهر آهو خانم که سال‌ها ساکن آمریکا است، در قسمتی از کتاب بافته‌های رنج ضمن به تصویر کشیدن گوشه‌ای از گویش مردم تیران: نِم خورم. دِ نِم شِه، بأس بخوری (همان: ۱۷۳) می‌نویسد: حاج میرزا حسین تمام تیرون را بر ضدّ کدخداباشی شوراند. و می‌دانی که او بعدها فامیلی خود را دادخواه گرفت. یعنی که داد خود را گرفتم. رفته بود توی قلعه عابدین‌خان که سجل می‌دادند نشسته بود. هر کس می‌آمد به او می‌گفت دادخواه بگیرد. کسانی که نمی‌خواستند دادخواه بگیرند یا به او تمایلی نداشتند، می‌گرفتند مظاهری. و به این ترتیب نصف تیرون شد دادخواه، نصف دیگرش مظاهری. در تیرون سلطانی هم زیاد است. (همان: ۱۹۷-۱۹۸)
افغانی، علی‌محمد (۱۳۶۷). بافته‌های رنج، تهران: نگاه و زرّین.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «جزیره‌ی پنگوئن‌ها» اثری انتقادی است که هرچند مواردی از آن به تاریخ فرانسه باز می‌گردد، همه‌ی ملّت‌ها را شامل می‌شود. رمانی فلسفی که به نقد و بعضاً هجو اموری چون دین، روحانیت، جنگ، انقلاب، قراردادهای اخلاقی، سیاسی، اجتماعی و حتی برخی از افراد می‌پردازد. داستانی طنزآمیز که در آن انسان، شکل مسخ شده‌ی پنگوئن‌هایی است که از پس این رشد و کمال ظاهری به شخصیّتی پست و خون‌خوار تبدیل شده است.
آناتول فرانس (۱۹۱۱-۱۹۸۰) در این رمان ضمن اشاره به فریبکاری روحانیون و سوء استفاده‌ی آنان از جهل مردم، به تمجید از شک و تردید پرداخته و می‌نویسد: جهل مطلقی که در این قضیه بر مردم حکمفرما است، اجازه و فرصت تردید به کسی نمی‌داد و اصولاً تردید احتیاج به دلیل دارد؛ زیرا مردم آن‌طور که بی‌دلیل باور می‌کنند بی‌دلیل تردید نمی‌کنند... شک و تردید چیزی است عجیب و شیرین و فلسفی و برخلاف اخلاق و عالی‌قدر و وحشت‌انگیز و زیان‌آور به حال اشخاص و ثروت‌های ایشان و مخالف با نظام اجتماع و منافی با سعادت و آرامش امپراتوری‌ها و شوم و بدفرجام برای بشریت و مخرّب آیین خدایان و مایه‌ی وحشت و نفرت زمین و آسمان. (فرانس، ۱۳۵۶: ۲۶۰)
ز مذهب‌ها گزیدم طُرفه دینی یقین در شک و شک در هر یقینی

آناتول فرانس فرانسوی در قسمتی دیگر از این داستان خود به سفر ماربدِ کشیش به جهنّم و گفت‌وگوی او با شاعر شهیر روم، ویرژیل، اشاره کرده و در ادامه طی سفرنامه‌ای خیالی به هجو دانته و کمدی الهی او پرداخته است و پس از یاوه خواندن اشعار دانته از زبان ویرژیل می‌نویسد: این مرد روح جسور و پرهیجانی داشت و مغزش مشحون از افکار بلند بود ولی خشونت اخلاقی و جهل وی چنان بارز بود که غلبه‌ی توحّش و بربریّت را بر تمدّن روم گواهی می‌داد. طفلک نه شعر می‌فهمید و نه علم داشت و نه زبان یونانی می‌دانست، و حتی از اصول و مبانی جهان و ماهیّت خدایان نیز هیچ‌گونه اطلاعات قدیم و جدید نداشت. این احمق از حیوانات عجیب‌الخلقه‌ی جهنّم صحبت می‌کرد و از آن‌ها می‌ترسید. (همان: ۱۸۲-۱۸۳)
فرانس، آناتول (۱۳۵۶). جزیره‌ی پنگوئن‌ها، ترجمه محمد قاضی، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آذری‌های ایران به سبب زبانی که با آن صحبت می‌کنند از سوی برخی ازجمله محمدزاده صدیق تُرک خوانده شده‌اند. دکتر حسین محمدزاده صدیق در کتاب «فرضیه‌ی زبان آذری و کسروی» زبان آذری‌های ایران را تُرکی می‌خواند و نظر احمد کسروی و حامیان او که زبان مردم این ناحیه را آذری فارسی دانسته‌اند، نمی‌پذیرد. (محمدزاده صدیق، ۱۳۸۹: ۲۰-۲۷)

او با آن‌که در این کتاب به نقد پاره‌ای از دلایل کسروی پرداخته است، اما در اثبات نظریه‌ی خود ناتوان نشان می‌دهد و در ادامه نیمی از کتابش را به ذکر مسائلی خارج از موضوع بحث اختصاص داده و احمد کسروی را متملّق رضا پالانی و چاپلوس‌تر از یهودی میهن‌فروش، محمدعلی فروغی می‌شمرد. (همان: ۵۷) چنان‌که وی را به لغزش‌های اخلاقی و اعتیاد به تریاک متّهم کرده (همان: ۵۹) و قتل او را به سبب گستاخی‌هایش شمرده است که توسّط علامه شیخ عبدالحسین امینی قدس سره الشریف صادر شده است! (همان: ۶۳)
و اما از افراد متعدّدی که مردم آذربایجان را صرفاً تُرک‌زبان و قومی ایرانی به شمار می‌آورند می‌توان به احمد کسروی، عباس اقبال آشتیانی، حسن تقی‌زاده، صادق کیا، محمدجواد مشکور، محمدعلی موحد، ایرج افشار، محمد محیط طباطبایی، رحیم رضازاده ملک، محمدامین ریاحی، محمد معین و احسان یارشاطر اشاره کرد.

احمد کسروی در کتاب مختصر «آذری یا زبان باستان آذربایجان» که شاید بتوان آن را اولین اثر مستقلّ نوشته شده در این زمینه دانست، کوشش می‌کند تا با استناد به اقوال تاریخی ثابت کند که برخلاف اعراب که از قرن‌ها پیش از اسلام و از آغاز پادشاهی ساسانیان به ایران مهاجرت کرده‌اند، (کسروی، ۱۳۸۸: ۱۴۲) زبان تُرکی در آذربایجان وجود نداشته است و زبان مردم آن‌جا شاخه‌ای از زبان فارسی بوده که آن را آذری می‌نامیده‌اند. (کسروی، بی‌تا: ۱۰-۱۱-۱۷-۱۸-۲۲)

ابوالقاسم محمد بن حَوقَل، جغرافی‌دان عرب قرن چهارم هجری قمری معتقد است که زبان مردم آذربایجان فارسی است. (ابن حوقل، ۱۳۶۶: ۹۶) ابن ندیم، مورّخ عرب قرن چهارم نیز زبان مردم آذربایجان را فارسی پهلوی دانسته است. (ابن ندیم، ۱۳۸۱: ۲۲) چنان‌که دیگر مورّخ عرب قرن چهارم هجری، ابوالحسن مسعودی نوشته است که همه‌ی شهرهای ایران یک زبان داشته و تنها اختلاف آن در پهلوی، دری، آذری و لهجه‌های دیگر بوده است. (مسعودی، ۱۳۵۷: ۶۷-۶۸)

یاقوت حَمَوی، مورّخ یونانی‌زاده قرن هفتم هجری اذعان می‌کند که مردم آذربایجان زبانی دارند به نام آذری که کس جز ایشان نفهمد. (حموی، ۱۳۸۰: ج ۱، ۱۶۰) چنان‌که در کتاب مهم «نُزهَة المجالس» که بیش از چهار هزار رباعی از حدود سیصد شاعر از سده‌های پنجم و ششم و هفتم و خصوصاً شاعران از یادرفته‌ی شمال غرب ایران را در سینه دارد، می‌خوانیم که ساکنان نواحی شمال غرب ایران در محاوره به زبان پهلوی سخن می‌گفتند. هرچند این پهلوی در هر ناحیه گونه‌ی ویژه‌ای داشته و گاهی به نام آن محل به رازی، آذری و تاتی نامیده شده است. (خلیل شروانی، ۱۳۷۵: ۱۱-۱۲-۲۸)

دکتر محمد معین در مقدمه‌ی برهان قاطع متذکّر می‌شود که از زبان‌های ایرانی می‌توان به پارسی باستان، اوستا، پهلوی، مادی، خوارزمی، سُغدی، تُخادی، ختنی و... اشاره کرد و به جز انواع زبان‌های ایرانی گروهی نیمه زبان وجود دارد که از آن‌ها به عنوان لهجه و گویش‌های ایرانی یاد می‌شود که از آن جمله می‌توان به بلوچی، لری، کردی، گیلکی، دزفولی، سرخه‌یی، سنگسری، آذری، مازندرانی و کاشانی اشاره کرد. (ابن خلف تبریزی، ۱۳۴۲: ج ۱، ذیل «مقدمه»)

اقبال آشتیانی بر آن باور است که زبان مردم آذربایجان، فارسی آذری، یعنی لهجه‌ای قریب به لهجه‌ی تاتی (طالش) و شبیه به گیلکی بوده است. (اقبال آشتیانی، ۱۳۲۴: ۷) دکتر مشکور معتقد است که مردم آذربایجان در دوره‌ی اسلامی زبان به‌خصوصی داشتند که نویسندگان بعد از اسلام از آن تعبیر به فهلوی آذری کرده‌اند. (مشکور، ۱۳۴۹: ۲۰۳ الی۲۳۴)

احسان یارشاطر اذعان می‌کند که ترکان ابتدا در زمان غزنویان وارد ایران شدند، اما تغییر زبان از آذری ایرانی به آذری ترکی از زمان سلجوقیان آغاز و در دوران صفویه معمول و باب شد. (یارشاطر، ۱۳۳۶: ۶۱ الی۶۹) و دکتر موحد هم متذکّر می‌شود که زبان مردم آذربایجان فارسی بوده است و مردم این منطقه در قرن سوّم هجری به زبان فارسی غیرِ دری سخن می‌گفته‌اند. (موحد، ۱۳۷۵: ۸)
محمدزاده صدیق، حسین (۱۳۸۹). فرضیه‌ی زبان آذری و کسروی، تهران: تکدرخت.

کسروی، احمد (۱۳۸۸). شهریاران گمنام، تهران: نگاه.

کسروی، احمد (بی‌تا). آذری یا زبان باستان آذربایجان، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:
ابن حوقل، ابوالقاسم محمد (۱۳۶۶). سفرنامه‌ی ابن حوقل: ایران در صورة الارض، ترجمه جعفر شعار، تهران: امیرکبیر.

ابن ندیم، محمد بن یعقوب (۱۳۸۱). الفهرست، ترجمه محمدرضا تجدد، تهران: اساطیر.

مسعودی، ابوالحسن علی بن حسین (۱۳۵۷). التنبیه و الاِشراف، قاهره: دارالصاوی.

حموی، شهاب‌الدین ابی‌عبدالله یاقوت بن عبدالله (۱۳۸۰). معجم البُلدان، ترجمه علینقی منزوی، تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور.

خلیل شروانی، جمال (۱۳۷۵). نزهة المجالس، به تصحیح و مقدمه محمدامین ریاحی، تهران: علمی.

ابن خلف تبریزی، محمدحسین (۱۳۴۲). برهان قاطع، به اهتمام محمد معین، تهران: کتابفروشی ابن سینا.

اقبال آشتیانی، عباس (۱۳۲۴). زبان ترکی در آذربایجان، یادگار، سال دوم، آبان‌ماه، شماره ۳.

مشکور، محمدجواد (۱۳۴۹). نظری به تاریخ آذربایجان و آثار باستانی و جمعیت‌شناسی آن، تهران: انجمن آثار ملی.

یارشاطر، احسان (۱۳۳۶). دانش‌نامه‌ی ایران و اسلام، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب.

موحد، محمدعلی (۱۳۷۵). شمس تبریزی، تهران: طرح نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر رضا براهنی دوران ایران در زمان سلطنت محمدرضا پهلوی را احلیلی افراشته توسّط سیا و پنتاگون برای تجاوز به ملّت ایران خوانده که به تفصیل در کتاب «روزگار دوزخی آقای ایاز» و «تاریخ مذکّر» به آن پرداخته است. (براهنی، ۱۳۵۸: ۲۲)

و اما کتاب «روزگار دوزخی آقای ایاز» که یکی از مهم‌ترین رمان‌های رضا براهنی است، در سال ۱۳۴۹ شمسی نوشته شد و توسّط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید. هرچند در ادامه جهت نشر مجوّز نگرفت و به صورت خمیر درآمد.

تمام داستان روزگار دوزخی آقای ایاز در فاصله‌ی چندین ساعته‌ی مثله کردن مردی منصور نام توسّط امیر محمود و غلامش ایاز روایت می‌شود. ایاز با شنیدن هر واژه و با مشاهده‌ی هر صحنه‌ای خاطراتش را در ذهن مرور می‌کند و نویسنده‌ی کتاب، تاریخ دو هزار و اندی ساله‌ی مردم ایران را ورق ‌می‌زند و با قلمی تند و صریح به هجو آنان می‌پردازد.

مردمی که به زعم او مظلوم نیستند، بلکه مفعول‌اند و همواره چنین خواهند ماند! مردمی که همیشه مطیع زور و قدرت حاکمه بوده و کاری جز اطاعت ندارند! مردمی که همواره به خدا نیاز داشته و محمودها را مانند ودیعه‌ای الهی بغل نموده‌اند! مردمی که از بس از ماتحت داده‌اند بواسیر گرفته‌اند و به این جماع جهانی عادت کرده‌اند! روزگار دوزخی آقای ایاز، روزگار دوزخی ملّت ایران است! (براهنی، بی‌تا: ۹۲-۹۳-۱۳۷-۲۳۰)
منصور [مبارز متفکر] ، یوسف [مبارز عمل‌گرا] ، صمد [مبارز شاعر] و ایاز فرزندان خواجه‌ی دربار امیر ماضی هستند. پس از مرگ امیر ماضی فرزندش محمود به تخت می‌نشیند و با خواجه و پسرانش همان می‌کند که پدرانش نسل در نسل با اجداد آنان کرده بودند: در بند کردن، کشتن و مثله نمودن. اما در این میان ایاز، پسر کوچک خواجه، غلام و معشوق محمود غزنوی می‌شود. سلطان محمودی که نماد حاکمیّت و فاعلیّت، و ایازی که نماد رعیت و مفعولیّت است.

در پاره‌ای از این رمان می‌خوانیم: من [ایاز] در استحاله‌ی خود از فاعل به مفعول، این شیون را سرداده بودم و اینک شیون ملّت من، شیونی که آنها به هنگام استحاله‌ی خود از فاعل به مفعول سرداده بودند! ملّت من، ملّت مفعول من، ملّتی که تمام اعمال بر آنها وارد می‌شد، تمام افعال بر آنها فرود می‌آمد، مثل نیزه‌ای بلند که پس از نعوظ فرود آید؛ ملّت من، به وسیله‌ی تمام اعمال و افعال گاییده می‌شد. (همان: ۶۴)
رضا براهنی در سرتاسر این رمان که آکنده از توصیفات اروتیکی است، پس از تمسخر ابوریحان بیرونی: «امیر ماضی، مثل میرغضب ابوریحان را نگاه می‌کند. ابوریحان با شاشش زمین را خیس کرده... و روی جائی که شاش کرده ایستاده، می‌لرزد.» (همان: ۱۴۰) از زبان ایاز می‌آورد: من در واقع نه در روبروی محمود بودم و نه پشت سرش، بلکه مدام زیر پایش بودم... من چه می‌دانستم که قرار است تاریخ بر روی کفل من نوشته شود... ما صورت خود را بر روی خاک، سنگ، بالش، قالی، گلیم و یا هر چیز دیگر گذاشته‌ایم، دمرو افتاده‌ایم و محمود بر ما فرود می‌آید. ملّت غضروفی دمروی من! ملّت مفعول تاریخی من!... من یک نمونه هستم، مرا ورق بزنید، خود ورق خورده‌اید. (همان: ۶۵-۶۸-۲۶۰)
براهنی، رضا (بی‌تا). روزگار دوزخی آقای ایاز، بی‌جا: بی‌نا.

براهنی، رضا (۱۳۵۸). ظل‌الله: شعرهای زندان، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نکته‌ای که نگارنده مکرراً در این کتاب بدان تصریح خواهد کرد این است که شاهنامه سرودۀ یک شاعر بسیار عالم و ادیب و بسیار فرهیخته است که بر یک منبع ادبی واحد به‌نام شاهنامۀ منثور ابومنصور طوسی، آن هم برای خلق یک اثر هنری و نه تاریخی، متکی بوده است. بنابراین اهمیت ایـن اثر اساساً در ادبـی بـودن آن است. (امیدسالار، ۱۳۹۶: ۳۹-۶۰-۷۶-۹۸-۱۱۱-۱۱۴-۱۷۰)

کتاب «بوطیقا و سیاست در شاهنامه» اثر مترجم، نویسنده، نسخه‌شناس و شاهنامه‌پژوه نامدار اصفهانی (با اصالتی یزدی) دکتر محمود امیدسالار (متولد ۱۳۲۹) است که در سال ۲۰۱۱ میلادی در لس‌آنجلسِ آمریکا به زبان انگلیسی به چاپ رسیده است.

این کتاب که در باب شاهنامه و شاهنامه‌پژوهی نگاشته شده و دیدگاه نویسنده‌ی آن با نظر اغلب شاهنامه‌پژوهان - که به زعم امیدسالار فردوسیِ آنان انسانی افسانه‌ای است - یکی نیست، (همان: ۲۷-۱۴۳) شامل یک دیباچه، یک پیشگفتار، یک مقدمه، یازده فصل و یک نتیجه‌گیری است. کتابی که مجتبی عبدالله‌نژاد طی یادداشتی در صفحه‌ی شخصی فیسبوک خود به نقد و هجو نویسنده‌ی آن پرداخت و او را شخصیت شناخته شده و مهمی شمرد که خواندن کتابش بی‌فایده و گمراه کننده است. (عبدالله‌نژاد، ۲۰۱۷: اول اکتبر)

امیدسالار در سرتاسر «بوطیقا و سیاست در شاهنامه» به نقد و تحقیر محققان آمریکایی و اروپایی پرداخته و معتقد است که موضع تهاجمی غرب نسبت به ایران بر ماهیت گفتمان آکادمیک در باب ملّی‌ترین نماد فرهنگی ایران تأثیر گذاشته است. (امیدسالار، ۱۳۹۶: ۳۴) چنان‌که در دیباچه‌ای که بر ترجمۀ فارسی این کتاب نوشته، متذکّر می‌شود که دوران سیادت آمریکا و اروپا سال‌هاست سپری شده و اگر در این باب کوچکترین تردیدی هم وجود داشت، نتیجۀ انتخابات آمریکا که به ریاست‌جمهوری یک دلـقک تلویزیونی انجامید، آن تردید را رفع کرد. (همان: ۲۰)

محمود امیدسالار که دارای مدرک دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه برکلی در کالیفرنیا بوده و سال‌هاست که در کتابخانه‌ی دانشگاه کالیفرنیا مشغول به‌‌کار است، در ادامه‌ متعرّض هومِر شده و اذعان می‌کند که غرب شاعر ادیب و دانشمندی به‌نام فردوسی را که محصول دوران طلایی تمدّن اسلامی ایران است - تمدّنی که به دنبال فتوحات اسلامی دستخوش توحّش نشد و بعد از حملۀ اعراب به پربارترین دورۀ خود رسید - تا حدّ امثال هومر و دیگر حماسه‌سراهای بی‌سواد خودشان فرو می‌کشند و فردوسی و هنر متعالی او را برحسب هومر و اشعار دست و پا شکستۀ او می‌فهمند و می‌فهمانند. (همان: ۲۰-۵۸-۵۹)

شاهنامه‌پژوهیِ محققان ایرانی هم با آسیب‌های تعصّب‌آمیز خودش دست به گریبان است. این شاهنامه‌پژوهی اغلب در غباری غلیظ و تحریف کننده از یک گفتمان ضدّ عرب، ضدّ ترک و ضدّ اسلام پیچیده شده که یا به تغییر و یا به وارونه‌سازی حقایق تاریخی می‌انجامد... و به این منجر می‌شود که ایرانیانی که از نظر نژادی و فرهنگ‌های محلّی یک قوم بسیار متنوّع‌اند، تلاش کنند که خودشان را مطابق موازین مبتذل‌ترین خرافۀ اروپایی قرن گذشته، آریایی وانمود کنند. (همان: ۳۵-۳۶)

دکتر امیدسالار با آن‌که معتقد است زیبایی شعر فردوسی و بی‌همتایی طبع شعری اوست که شاهنامه را به شاهکار ادب فارسی تبدیل کرده است، (همان: ۱۱۰) اما در عین حال احیاء زبان و فرهنگ فارسی توسّط فردوسی را یکی از دوست‌داشتنی‌ترین افسانه‌های ملّی ایران خوانده است. (همان: ۱۵۰-۱۵۱) چراکه به زعم او هدف اصلی فردوسی نه بزرگداشت ایران بوده و نه ستایش فرهنگ یا زبان فارسی به معنی اخص کلمه. او فقط در پی امرار معاش خودش و اثبات این امر بوده که نشان دهد بهترین شاعر زمانۀ خود است. (همان: ۱۲۴)

محمود امیدسالار که با دکتر جلال خالقی مطلق در تصحیح شاهنامه همکاری کرده و از خالقی مطلق و ایرج افشار به عنوان دو دانشمند عظیم‌الشأن یاد نموده است که بزرگترین مراتب امتنان خود را به آنان تقدیم می‌کند، (همان: ۲۹) فردوسی را مسلمانی مؤمن و عمیقاً معتقد به مذهب شیعه می‌شمرد که همچون بسیاری از مسلمانان زمان خود، از تمام احکام دینی پیروی نمی‌کرد و ظاهراً اعتیاد به الکل داشت. (همان: ۱۴۰-۱۴۱)

طبق گفته‌های فردوسی می‌دانیم که او علاقۀ وافری به شراب داشته است، اما چون مصرف الکل در اسلام حرام است، از می‌گساری احساس گناه می‌کرده است. شرابخواری فردوسی که می‌توان آن را به نحو توجیه‌پذیری اعتیاد به الکل نامید، اولین‌بار توجه مرحوم بهار را جلب کرد و چون خود بهار به تریاک معتاد بود [من در سال ۱۳۸۶ از استاد افشار شنیدم که بهار معتاد بود] لابد می‌دانست که اعتیاد را چگونه تشخیص دهد. (همان: ۱۴۰-۱۴۱-۳۰۳)

چو سالت شد ای پیر بر شست و یک
می و جام و آرام شـد بـی‌نـمک 
فـسـرده تــن انــدر مــیـان گـنـاه
روان سوی فردوس گم کرده راه
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:
امیدسالار همچنین اهانت فردوسی به سلطان محمود غزنوی و یا نفرت محمود از فردوسی را افسانه می‌شمرد و معتقد است پدر محمود با آن‌که اصالتی تُرک داشته، اما پرورش‌یافتۀ ایران است و مادرش نیز اشراف‌زاده‌ای ایرانی اهل زابل بوده است. چنان‌که شاعر بزرگ شیعه، غضائری از حمایت محمود بسیار بهره‌مند بود و به گفتۀ بیهقی، محمود دخترانش و یکی از خواهرانش را به ازدواج اشراف شیعه درآورد. (همان: ۱۵۸ الی۱۶۵)

امیدسالار، محمود (۱۳۹۶). بوطیقا و سیاست در شاهنامه، ترجمه فرهاد اصلانی و معصومه پورتقی، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار با همکاری انتشارات سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
رمان «زوربای یونانی» اثر نیکوس کازانتزاکیس (۱۹۵۷-۱۸۸۳) داستان جوان سی و پنج ساله‌ای پوچ‌گرا و مرد شصت و پنج ساله‌ای عمل‌گراست که در یکی از جزایر یونان به نام کِرِت زندگی می‌کنند. حکایت آشنایی نویسنده‌ای جوان و کم‌تجربه معروف به موش کاغذخوار با پیرمردی شاد و ابن‌الوقت به نام زوربا که تجربه‌ی زیستنی غنی دارد و در لحظه زندگی می‌کند.

زوربای یونانی اهل کار است و همواره با نگاهی تقریباً خیامی که در وجود اوست، در حال رقص و مستی و لذّت بردن از زندگی است. زوربا شخصیّتی است که محمد قاضی معتقد است که با او پیوند روحی و فکری دارد و از این‌رو در مقدمه‌ی این اثر می‌نویسد: معتقدم که حق این بود پشت جلد کتاب به جای اسم مترجم بنویسم: زوربای یونانی به ترجمه‌ی زوربای ایرانی. (کازانتزاکیس، ۱۳۸۹: ۵-۱۱)
نیکوس کازانتزاکیس در این رمان نگاهی ابزاری و تمسخرآمیز به زنان دارد و از زبان زوربای سنتورنواز که مبلّغ سکس است و زندگی را همبستر شدن با زنان می‌داند، زنان را سلیطه، بیمار و ضعیف معرّفی کرده و معتقد است که زنان تنها به دنبال سکس و روابط عاشقانه هستند و به جز این موضوع فکری در سر ندارند. (همان: ۷۶-۷۷-۱۱۴-۱۵۶-۳۲۲)

هنگامی که ارباب اوگر از زوربا می‌پرسد که چندبار ازدواج کرده است، زوربا پاسخ می‌دهد: من به ازدواج می‌گویم حماقت بزرگ، با عرض معذرت از همه‌ی کسانی که زن گرفته‌اند. به هر حال من هم مرتکب این حماقت بزرگ شده و ازدواج کرده‌ام... چندبار؟ شرعاً یک‌بار، آن هم برای همیشه. نیمه‌شرعی دوبار، و غیرشرعی هزاربار، دو هزاربار، سه هزاربار. مگر می‌شود حسابش را نگاه داشت... ارباب! وصلت‌های شرعی مزه ندارد و مثل غذای بی‌نمک می‌ماند... ما در دهات خود مثلی داریم که می‌گوید: فقط گوشت دزدی مزه دارد. (همان: ۱۲۴)

یک‌وقت چشمم به یک زن جوان دهاتی افتاد که از گاری پایین می‌پرید. دیلاغی بود با دو متر قد و چشمان آبی به رنگ دریا و کون و کپلی که نگو... عین مادیان! دهانم از حیرت باز ماند و با خود گفتم: هی، بیچاره زوربا، دخلت آمد... بیچاره، دنبال معدن می‌روی چه بکنی؟ تو داری به راه خطا می‌روی. معدن واقعی همین است! برو توش و در آن دالان بکن! (همان: ۱۲۶)
از دیگر نکات مطرح شده در این رمان می‌توان به نقد ادیان، تخفیف وطن، تقابل عقل و دل و عجوزه خواندن عقل اشاره کرد. (همان: ۴۲۷) چنان‌که زوربا ارباب خویش را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید: عقل آدمیزاد درست مثل ماتحت زن می‌ماند. (همان: ۲۵) ارباب، قبلاً به تو گفته بودم و باز تکرار می‌کنم که خدا و شیطان یکی هستند... خدا خودش هم خوش‌گذرانی می‌کند، آدم می‌کشد و مرتکب بی‌عدالتی می‌شود. (همان: ۳۳۴)
ارباب یا همان موش کاغذخوار خطاب به یکی از دوستان‌اش می‌نویسد: کلمات یونان، میهن و وظیفه واژه‌های بی‌معنایی هستند. حقیقت همینجاست! و دوست او در جواب می‌گوید: درست است که واژه‌های یونان، میهن و وظیفه هیچ معنایی ندارند ولی ما برای همین هیچ است که داوطلبانه خود را به کشتن می‌دهیم. (همان: ۱۴۰-۱۴۱)
و زوربا نیز اذعان می‌کند که من کارهایی برای وطنم [که آن را مساوی با خریّت می‌دانم] کرده‌ام، ارباب، که اگر برایت بگویم موهای سرت سیخ خواهد شد: سَر بریده‌ام، دزدی کرده‌ام، آبادی‌ها را آتش زده‌ام، به زن‌ها تجاوز کرده‌ام و خانواده‌ها را از بین برده‌ام. چرا؟ به این بهانه که آن‌ها بلغاری یا ترک بودند. تف بر من... تو می‌گویی میهن و چرندیاتی که کتاب‌هایت می‌گویند باور می‌کنی! تو باید حرف‌های مرا باور کنی. مادام که این وطن‌ها هستند انسان همان جانوری است که هست، جانوری درنده. (همان: ۳۱۷-۳۲۲-۳۲۴)
کازانتزاکیس، نیکوس (۱۳۸۹). زوربای یونانی، ترجمه محمد قاضی، تهران: خوارزمی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «ما چگونه ما شدیم: ریشه‌یابی علل عقب ماندگی در ایران» اثری بسیار معمولی و البته درخور توجّه است که در آن علّت عقب‌ماندگی ایران به طور خاص، و علّت عقب‌ماندگی شرق در برابر غرب به طور عام مورد بررسی قرار گرفته است.

دکتر صادق زیبا کلام این کتاب خود را به ابوحامد محمد غزالی اهدا نموده و در پاسخ به تناقض پیش‌آمده به سبب علم‌ستیزی غزالی، طی نوشتاری که تا حدودی معرّف اعتقادات اوست می‌نویسد: اگر من کتابم را به غزالی تقدیم داشتم به واسطه آن بود که غزالی دستورات دین مبین اسلام را علمی و سازگار با علم و عدم منافات با دانش نمی‌داند و می‌گوید اسلام را باید بپذیریم چون حضرت باریتعالی خواسته و از طریق رسولش به ما ابلاغ کرده است. یعنی غزالی راه شریعت را از طریق تعبّد و ایمان می‌جوید. (زیباکلام، ۱۳۸۲: ۴۲۹ الی۴۳۲)

این استاد اصلاح‌طلبِ دانشکده‌ی علوم سیاسی تهران در مقدمه‌ی کتابش به استقبال کم‌نظیر مردم نسبت به این اثر اشاره کرده و اذعان می‌کند تا آنجایی که به حقیر مربوط می‌شود بایستی صادقانه اعتراف نمایم که به هنگام نگارش این کتاب هرگز فکر نمی‌کردم که مطالب آن این‌همه بحث و جدل را به وجود آورد. هنوز هم فکر می‌کنم اشتباهی صورت گرفته و الّا نه من چیز مهمّی نوشته‌ام، نه کشفی کرده‌ام و نه یک نظریه‌ی جدید ارائه داده‌ام. عصاره‌ی کلامم این بوده که ما تا به کی می‌خواهیم ضعف‌ها، مشکلات و نابسامانی‌ها و عقب‌ماندگی‌هایمان را بر گردن دیگران بیندازیم و با مقصر نمودن آنان چشم بر روی واقعیات آنچه بوده‌ایم ببندیم؟ (همان: ۷)
ما چگونه ما شدیم، نه به استعمار غسل تعمید داده و نه بقول کیهانیست‌ها از عملکرد شوم غرب به دفاع برخاسته است. کتاب ما چگونه ما شدیم، صرفاً تئوری توهّم توطئه را مردود دانسته و سپس به ذکر علل عمده‌ی عقب‌ماندگی ایرانیان پرداخته است. (همان: ۹) عللی که از مهم‌ترین آن‌ می‌توان به اموری مانند قرار گرفتن ایران در منطقه‌ای خشک و کم‌آب، پراکندگی جمعیّت، زندگی قبیلگی و جنگ‌های متعدّد، تمرکز قدرت در دست حکومت و پیدایش استبداد، و خاموش شدن چراغ علم و روی برتافتن از علوم و ضدیّت با فلسفه و قدم نهادن در مسیر سنّت‌گرایی و جزم‌اندیشی دینی اشاره کرد. (همان: ۷۳-۷۴-۸۰-۹۴-۱۱۰-۲۷۶)
زیباکلام، صادق (۱۳۸۲). ما چگونه ما شدیم: ریشه‌یابی علل عقب‌ماندگی در ایران، تهران: روزنه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash