کتاب «راز داوینچی» رمانی زیبا و درخور تأمل است که طی داستانی پلیسی از اسرار کلیسای مسیحیت و دیر صهیون و تشکیلات فراماسونری پرده برمیدارد. دن براون در این کتاب نشان میدهد کسانی که از اسرار مسیح و مریم مجدلیه و ازدواج آن دو آگاه هستند به قتل میرسند. چون آگاه شدن از چنین مطلبی سبب سرنگونی قدرت حاکمهی کاتولیک میشود.
طبق نظر براون، لئوناردو داوینچی از رهبران انجمن سرّی دیر صهیون و حافظ این اسناد میباشد که این واقعهی تاریخی در نقاشی شام آخر توسّط او به تصویر کشیده شده است.
دن براون، نویسندهی مشهور آمریکایی در پارهای از این کتاب اساس ادیان را مبتنی بر جعلیات دانسته و مینویسد: لنگدان تبسمی کرد. خواهی دید که جام مقدس در شام آخر آمده.
سوفی گفت: ببینم شما گفتید جام مقدّس زنه. اما شام آخر نقاشی سیزده مرده.
تیبینگ ابرو بالا انداخت. این طوره؟ نگاه دقیقتری بنداز...
سوفی پیکر سمت راست عیسی را نگاه کرد و در آن دقیق شد. چهره و اندام او را که بررسی میکرد، سیل حیرت سراپایش را در نوردید. موهایی سرخ و لخت داشت و دستانی که با ظرأفت خم کرده بود. بیشک زن بود...
سوفی پرسید اون کیه؟
تیبینگ پاسخ داد: عزیزم، اون مریم مَجدَلیه است... شام آخر عملاً به بیننده نشون میده که عیسی و مریم مجدلیه زن و شوهر بودند... این مسأله سند تاریخی داره و داوینچی هم از این واقعیت آگاه بوده... اما کلیسای صدر مسیحیت اون رو بدنام کرده تا راز خطرناکش رو لاپوشانی کنه – نقش او به عنوان جام مقدّس... چرا که عیسی یک فمینیسم حقیقی بود... و پطرس از این بابت دل خوشی نداشت... و با حالتی تهدیدآمیز به سمت مریم مجدلیه خم شده و دست شمشیر مانندش را نزدیک گردن او نگه داشته بود. (براون، ۱۳۸۵: ذیل «فصل ۵۸»)
مریم مجدلیه زمان تصلیب عیسی باردار بوده و برای حفظ فرزند نیامدهی عیسی مجبور شد که از ارض مقدّس فرار کنه. با کمک عموی مورد اعتماد عیسی، یوسف اهل رامه، مریم پنهانی به فرانسه سفر میکنه و در اونجا خودش رو از قوم گُل [از اقوام هندواروپایی ساکن در فرانسه] جا میزنه و به شکل پناهندهای دور از خطر میون جامعهاییهودی زندگی میکنه. در فرانسه دختری رو به دنیا میاره. اسم اون سارا بود. (همان: ذیل «فصل ۶۰»)
اولین بار نیست که کلیسا آدم کشی میکنه تا خودش رو حفظ کنه. اسنادی که با جام مقدّس همراهه زیر و زبرکننده است. کلیسا هم سالهاست میخواد اونها رو از بین ببره... [اما با این حال] کلیسا و دیر صهیون در این سالها یه توافق نانوشته داشتند. یعنی این که کلیسا به دیر حمله نکنه و دیر صهیون هم اسناد سنگریل رو مخفی نگه داره... با این همه یه بخشی از برنامهی دیر همیشه این بوده که اسناد رو منتشر کنه. برحسب پیشگویی، ما در حال حاضر، در دورهی تغییرات بزرگ هستیم.
سوفی مرددانه نگاهی کرد و گفت: مثل پایان جهان؟ آخرالزمان؟
لنگدان پاسخ داد: نه. این اشتباه بین همه معموله. خیلی از ادیان از پایان ایام صحبت میکنند. این کلمه به پایان جهان اشاره نمیکنه، بلکه منظورش پایان دورهایه که توش هستیم. (همان: ذیل «فصل ۶۲»)
براون، دن (۱۳۸۵). راز داوینچی، ترجمه حسین شهرابی و سمیه گنجی، تهران: زهره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
طبق نظر براون، لئوناردو داوینچی از رهبران انجمن سرّی دیر صهیون و حافظ این اسناد میباشد که این واقعهی تاریخی در نقاشی شام آخر توسّط او به تصویر کشیده شده است.
دن براون، نویسندهی مشهور آمریکایی در پارهای از این کتاب اساس ادیان را مبتنی بر جعلیات دانسته و مینویسد: لنگدان تبسمی کرد. خواهی دید که جام مقدس در شام آخر آمده.
سوفی گفت: ببینم شما گفتید جام مقدّس زنه. اما شام آخر نقاشی سیزده مرده.
تیبینگ ابرو بالا انداخت. این طوره؟ نگاه دقیقتری بنداز...
سوفی پیکر سمت راست عیسی را نگاه کرد و در آن دقیق شد. چهره و اندام او را که بررسی میکرد، سیل حیرت سراپایش را در نوردید. موهایی سرخ و لخت داشت و دستانی که با ظرأفت خم کرده بود. بیشک زن بود...
سوفی پرسید اون کیه؟
تیبینگ پاسخ داد: عزیزم، اون مریم مَجدَلیه است... شام آخر عملاً به بیننده نشون میده که عیسی و مریم مجدلیه زن و شوهر بودند... این مسأله سند تاریخی داره و داوینچی هم از این واقعیت آگاه بوده... اما کلیسای صدر مسیحیت اون رو بدنام کرده تا راز خطرناکش رو لاپوشانی کنه – نقش او به عنوان جام مقدّس... چرا که عیسی یک فمینیسم حقیقی بود... و پطرس از این بابت دل خوشی نداشت... و با حالتی تهدیدآمیز به سمت مریم مجدلیه خم شده و دست شمشیر مانندش را نزدیک گردن او نگه داشته بود. (براون، ۱۳۸۵: ذیل «فصل ۵۸»)
مریم مجدلیه زمان تصلیب عیسی باردار بوده و برای حفظ فرزند نیامدهی عیسی مجبور شد که از ارض مقدّس فرار کنه. با کمک عموی مورد اعتماد عیسی، یوسف اهل رامه، مریم پنهانی به فرانسه سفر میکنه و در اونجا خودش رو از قوم گُل [از اقوام هندواروپایی ساکن در فرانسه] جا میزنه و به شکل پناهندهای دور از خطر میون جامعهاییهودی زندگی میکنه. در فرانسه دختری رو به دنیا میاره. اسم اون سارا بود. (همان: ذیل «فصل ۶۰»)
اولین بار نیست که کلیسا آدم کشی میکنه تا خودش رو حفظ کنه. اسنادی که با جام مقدّس همراهه زیر و زبرکننده است. کلیسا هم سالهاست میخواد اونها رو از بین ببره... [اما با این حال] کلیسا و دیر صهیون در این سالها یه توافق نانوشته داشتند. یعنی این که کلیسا به دیر حمله نکنه و دیر صهیون هم اسناد سنگریل رو مخفی نگه داره... با این همه یه بخشی از برنامهی دیر همیشه این بوده که اسناد رو منتشر کنه. برحسب پیشگویی، ما در حال حاضر، در دورهی تغییرات بزرگ هستیم.
سوفی مرددانه نگاهی کرد و گفت: مثل پایان جهان؟ آخرالزمان؟
لنگدان پاسخ داد: نه. این اشتباه بین همه معموله. خیلی از ادیان از پایان ایام صحبت میکنند. این کلمه به پایان جهان اشاره نمیکنه، بلکه منظورش پایان دورهایه که توش هستیم. (همان: ذیل «فصل ۶۲»)
براون، دن (۱۳۸۵). راز داوینچی، ترجمه حسین شهرابی و سمیه گنجی، تهران: زهره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
با آنکه دنیس دیدرو را بیشتر با رمان «ژاک قضا و قدری و اربابش» میشناسیم، اما یکی دیگر از کتابهای بسیار زیبا و خواندنی این فیلسوف و نویسندهی فرانسوی، رمان «راهبه» است.
راهبه، داستان دختر زیبا و نوجوانی است که به سرنوشتی شوم مبتلا میگردد. پدر و مادر دختر او را به اجبار به دیر مسیحیان میفرستند تا راهبه شود! دختر بیچاره پس از مرگ پدر و مادرش هر چه کوشش میکند تا به سبب ریا و نفاق حاکم بر صومعه از آنجا خارج شود، ابتدا با تطمیع روحانیون دیر و سپس با تهدید و ستم بیشمار آنان مواجه میشود.
این واقعهی دردناک، ما را به یاد گفتهای منسوب به آلفرد هیچکاک، کارگردان مشهور آمریکایی میاندازد که روزی در حال رانندگی کشیشی را مشاهده میکند که با پسر خردسالی در حال گفتگو است. هیچکاک این صحنه را ترسناکترین منظرهای معرفی میکند که تا به حال دیده است. لذا از پنجرهی ماشین به بیرون خم میشود و فریاد میزند: فرار کن پسر جان و زندگیات را نجات بده!
مخور صائب فریب فضل از عمامهی زاهد
که در گنبد ز بیمغزی صدا بسیار میپیچد
صومعهها و حوزههای علمیهای که ورود به آن بسیار آسان است، اما خارج شدن از آنجا تقریباً غیرممکن میباشد. و اگر هم روزی بتوان به مانند دختر داستان از آن خراب شده نجات یافت، باز هم به سبب خاطرات کشندهی گذشته، نابود شدن دوران جوانی و احساس ناتوانی از آزاد شدن در برابر این طوق جاودانگی، سرنوشتی بهتر از حسین پناهی در انتظار آنان نیست! پس دختر راهبه بر آن اعتقاد است که از یک جنگل میتوان قدم بیرون گذاشت، اما از یک دیر، دیگر نمیتوان خارج شد. (دیدرو، ۱۳۴۵: ۴۸)
اگر صاحب اولاد هستید و در آتش این حسرت میسوزید که آنها بیذوق و شوقِ فراوان و پایدار حرفه مذهبی را برگزینند، از سرنوشت من عبرت بگیرید و بدانید چه آیندهای برایشان فراهم کردهاید. (همان: ۲۹)
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
قهرمان داستان در ادامه ضمن اشاره به علاقههای همجنسخواهانه و حتی مالیخولیاییِ حاکم بر صومعه، روحانیون را افراد مقلّد و کوته فکری معرّفی میکند که به شکل عجیب و ناامیدکنندهای از مغزهای علیلی برخوردار هستند!
دیدرو، دنیس (۱۳۴۵). راهبه، ترجمه علیاصغر خبرهزاده، ضمیمه روزنامه اطلاعات سال، شماره ۸.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
راهبه، داستان دختر زیبا و نوجوانی است که به سرنوشتی شوم مبتلا میگردد. پدر و مادر دختر او را به اجبار به دیر مسیحیان میفرستند تا راهبه شود! دختر بیچاره پس از مرگ پدر و مادرش هر چه کوشش میکند تا به سبب ریا و نفاق حاکم بر صومعه از آنجا خارج شود، ابتدا با تطمیع روحانیون دیر و سپس با تهدید و ستم بیشمار آنان مواجه میشود.
این واقعهی دردناک، ما را به یاد گفتهای منسوب به آلفرد هیچکاک، کارگردان مشهور آمریکایی میاندازد که روزی در حال رانندگی کشیشی را مشاهده میکند که با پسر خردسالی در حال گفتگو است. هیچکاک این صحنه را ترسناکترین منظرهای معرفی میکند که تا به حال دیده است. لذا از پنجرهی ماشین به بیرون خم میشود و فریاد میزند: فرار کن پسر جان و زندگیات را نجات بده!
مخور صائب فریب فضل از عمامهی زاهد
که در گنبد ز بیمغزی صدا بسیار میپیچد
صومعهها و حوزههای علمیهای که ورود به آن بسیار آسان است، اما خارج شدن از آنجا تقریباً غیرممکن میباشد. و اگر هم روزی بتوان به مانند دختر داستان از آن خراب شده نجات یافت، باز هم به سبب خاطرات کشندهی گذشته، نابود شدن دوران جوانی و احساس ناتوانی از آزاد شدن در برابر این طوق جاودانگی، سرنوشتی بهتر از حسین پناهی در انتظار آنان نیست! پس دختر راهبه بر آن اعتقاد است که از یک جنگل میتوان قدم بیرون گذاشت، اما از یک دیر، دیگر نمیتوان خارج شد. (دیدرو، ۱۳۴۵: ۴۸)
اگر صاحب اولاد هستید و در آتش این حسرت میسوزید که آنها بیذوق و شوقِ فراوان و پایدار حرفه مذهبی را برگزینند، از سرنوشت من عبرت بگیرید و بدانید چه آیندهای برایشان فراهم کردهاید. (همان: ۲۹)
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
قهرمان داستان در ادامه ضمن اشاره به علاقههای همجنسخواهانه و حتی مالیخولیاییِ حاکم بر صومعه، روحانیون را افراد مقلّد و کوته فکری معرّفی میکند که به شکل عجیب و ناامیدکنندهای از مغزهای علیلی برخوردار هستند!
دیدرو، دنیس (۱۳۴۵). راهبه، ترجمه علیاصغر خبرهزاده، ضمیمه روزنامه اطلاعات سال، شماره ۸.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘آشنایی با صادق هدایت
📝صادق هدایت
صادق هدایت در بهمن سال ۱۲۸۱ شمسی در خاندانی صاحبمنصب در تهران متولّد شد. خانوادهای که بنابر نظر مصطفی فرزانه، برخلاف اجدادشان، زندگی متوسط و سادهای داشتند و از متموّلان بهشمار نمیرفتند (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت دوم»، ۲۷).
از آثار متعدّد نوشته شده دربارۀ زندگی هدایت میتوان به «آشنایی با صادق هدایت» اثر مصطفی فرزانه اشاره کرد که با توجه به دوستی و ارتباط چندین سالۀ مصطفی فرزانه با صادق هدایت از ارزش ویژهای برخوردار است. این کتاب چنانکه فرزانه اذعان داشته است، علاوه بر چاپ کامل پاریس، بعد از کسر حدود سیودو صفحه و تغیراتی در معنی بعضی از جملهها در تهران نیز به چاپ رسیده است (فرزانه، ۱۳۸۴: ۴).
فرزانه در قسمت اول از کتاب آشنایی با صادق هدایت، ضمن بیان عدمِعضویت هدایت در حزب توده و دیگر احزاب، از مخالفت هدایت با سیاست سخن گفته و از زبان او مینویسد:
بدبختی این است که نه اینوریم و نه آنوری، نه اهل سیاست. سیاست چیز گهی است. کار من نیست (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۶۳-۲۸۸). چنانکه معتقد است هدایت بااینکه هیچگونه مدرک علمی نداشت، اما نویسندهای توانمند و فیلسوفی اندیشمند بود که سه زبانِ انگلیسی، فرانسوی و پهلوی میدانست. او عاشق ادبیات و دلبسته به خیام و حافظ بود و میگفت: من از شعر به معنی قافیهپردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دستکمی از شکسپیر ندارد. همچنانکه فردوسی هم روی دست ندارد. بلد است داستان تعریف کند به زبان آدمیزاد، نه برای لفاظی... شوخی نیست. اینها موجودات نکرهای بودهاند که نظیرشان را تو فارسی نداریم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۸۲).
هدایت فردی گیاهخوار و علاقهمند به مشروب، تریاک، کوکایین و هرویین بود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۴۴-۱۳۷-۲۲۷). او برخلاف پدر و مادر خود که اهل نماز و روزه و پایبند به آداب و رسوم جاری ایرانی بودند (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۲۸)، از دشنام خودداری نمیکرد و با تشکیک در وجود پیامبران، ادیان یهودی و مسیحی و اسلام را از فحاشی محروم نمیساخت و با استناد به آراء زیگموند فروید، از ناسزاگویی و فحش دادن دفاع مینمود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲-۲۳۸).
شما را چه میشود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. میخوای بخوای، نمیخوای نخوای. موجودی هستیم فحشمند و تا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم تا همه عبرت بگیرند... اگر کتابهای فروید را سرسری نمیخواندی میدیدی که فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد آدم دق میکند. هر زبانی که فحشمند است، دقّ دل مردمش بیشتر است. از فحش و نوع فحش هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سَر درآورد. زبان فارسی اگر هیچچیز نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشستهایم چرا ولخرجی نکنیم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲)؟
صادق هدایت بااینکه مدتی به کارهایی چون سردبیری مجله و حسابداری در بانک مشغول بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۱۵۳)، تحمّل اینگونه کارها و سروکلّه زدن با هر کسی را نداشت. چنانکه بسیاری از نویسندگان سنّتی را از دم تیغ میگذراند و با وجود اینکه برای مجتبی مینوی احترام خاصّی قائل بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۵۰)، سعید نفیسی را فردی محترم و انسانی کاری و متخصّص میشمرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۲۹)، پرویز ناتل خانلری را شاعر خوبی قلمداد میکرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۵۱) و جمالزاده را بامحبت و باجرأت در نویسندگی میدانست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۳۰۹-۳۱۰)، اما اصولاً جمالزادهها و خانلریها را استفادهچی و اهل زدوبند میپنداشت (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۱۰).
مصطفی فرزانه در ادامۀ این کتاب، به یکی دیگر از ملاقاتهای خود با هدایت اشاره کرده و مینویسد:
یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحهای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارۀ چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیستوچهار جلد [صدوده جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابۀ خلاست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۲۶-۱۲۷).
منابع:
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
_ فرزانه، مصفی، ۱۳۸۴، صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
صادق هدایت در بهمن سال ۱۲۸۱ شمسی در خاندانی صاحبمنصب در تهران متولّد شد. خانوادهای که بنابر نظر مصطفی فرزانه، برخلاف اجدادشان، زندگی متوسط و سادهای داشتند و از متموّلان بهشمار نمیرفتند (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت دوم»، ۲۷).
از آثار متعدّد نوشته شده دربارۀ زندگی هدایت میتوان به «آشنایی با صادق هدایت» اثر مصطفی فرزانه اشاره کرد که با توجه به دوستی و ارتباط چندین سالۀ مصطفی فرزانه با صادق هدایت از ارزش ویژهای برخوردار است. این کتاب چنانکه فرزانه اذعان داشته است، علاوه بر چاپ کامل پاریس، بعد از کسر حدود سیودو صفحه و تغیراتی در معنی بعضی از جملهها در تهران نیز به چاپ رسیده است (فرزانه، ۱۳۸۴: ۴).
فرزانه در قسمت اول از کتاب آشنایی با صادق هدایت، ضمن بیان عدمِعضویت هدایت در حزب توده و دیگر احزاب، از مخالفت هدایت با سیاست سخن گفته و از زبان او مینویسد:
بدبختی این است که نه اینوریم و نه آنوری، نه اهل سیاست. سیاست چیز گهی است. کار من نیست (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۶۳-۲۸۸). چنانکه معتقد است هدایت بااینکه هیچگونه مدرک علمی نداشت، اما نویسندهای توانمند و فیلسوفی اندیشمند بود که سه زبانِ انگلیسی، فرانسوی و پهلوی میدانست. او عاشق ادبیات و دلبسته به خیام و حافظ بود و میگفت: من از شعر به معنی قافیهپردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دستکمی از شکسپیر ندارد. همچنانکه فردوسی هم روی دست ندارد. بلد است داستان تعریف کند به زبان آدمیزاد، نه برای لفاظی... شوخی نیست. اینها موجودات نکرهای بودهاند که نظیرشان را تو فارسی نداریم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۸۲).
هدایت فردی گیاهخوار و علاقهمند به مشروب، تریاک، کوکایین و هرویین بود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۴۴-۱۳۷-۲۲۷). او برخلاف پدر و مادر خود که اهل نماز و روزه و پایبند به آداب و رسوم جاری ایرانی بودند (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۲۸)، از دشنام خودداری نمیکرد و با تشکیک در وجود پیامبران، ادیان یهودی و مسیحی و اسلام را از فحاشی محروم نمیساخت و با استناد به آراء زیگموند فروید، از ناسزاگویی و فحش دادن دفاع مینمود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲-۲۳۸).
شما را چه میشود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. میخوای بخوای، نمیخوای نخوای. موجودی هستیم فحشمند و تا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم تا همه عبرت بگیرند... اگر کتابهای فروید را سرسری نمیخواندی میدیدی که فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد آدم دق میکند. هر زبانی که فحشمند است، دقّ دل مردمش بیشتر است. از فحش و نوع فحش هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سَر درآورد. زبان فارسی اگر هیچچیز نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشستهایم چرا ولخرجی نکنیم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲)؟
صادق هدایت بااینکه مدتی به کارهایی چون سردبیری مجله و حسابداری در بانک مشغول بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۱۵۳)، تحمّل اینگونه کارها و سروکلّه زدن با هر کسی را نداشت. چنانکه بسیاری از نویسندگان سنّتی را از دم تیغ میگذراند و با وجود اینکه برای مجتبی مینوی احترام خاصّی قائل بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۵۰)، سعید نفیسی را فردی محترم و انسانی کاری و متخصّص میشمرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۲۹)، پرویز ناتل خانلری را شاعر خوبی قلمداد میکرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۵۱) و جمالزاده را بامحبت و باجرأت در نویسندگی میدانست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۳۰۹-۳۱۰)، اما اصولاً جمالزادهها و خانلریها را استفادهچی و اهل زدوبند میپنداشت (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۱۰).
مصطفی فرزانه در ادامۀ این کتاب، به یکی دیگر از ملاقاتهای خود با هدایت اشاره کرده و مینویسد:
یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحهای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارۀ چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیستوچهار جلد [صدوده جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابۀ خلاست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۲۶-۱۲۷).
منابع:
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
_ فرزانه، مصفی، ۱۳۸۴، صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
مصطفی فرزانه در کتاب «آشنایی با صادق هدایت» به یکی از ملاقاتهای خود با صادق هدایت اشاره کرده و مینویسد: یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحهای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارهی چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیست و چهار جلد [110 جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابهی خلاست. (فرزانه، 1988: ذیل «قسمت اول» 126-127)
اما در طرف مقابل، ملکالشعرای بهار و احمد مهدوی دامغانی به تمجید از محمدباقر مجلسی و بحارالانوار او پرداختهاند. به شکلی که بهار از بحارالانوار بهعنوان کاری مهم و دایرة المعارف شیعه یاد کرده است. (ملک الشعرای بهار، 1355: ج 3، 304-305) و دکتر مهدوی دامغانی نیز پس از آنکه مجلسی را غوّاص دریای معانی میشمرَد، بحارالانوار را کتاب مستطاب و اقیانوس موّاجِ دُر و گوهر و مایهی حیات آدمی معرّفی کرده و اذعان میکند که خصومت علی شریعتیِ حرّاف با بحارالانوار به سبب کم سوادی و پُرمدّعاییِ اوست. (مهدوی دامغانی، 1388: 77 الی79)
فرزانه، مصطفی (1988). آشنایی با صادق هدایت، پاریس: بینا.
ملک الشعرای بهار، محمدتقی (1355). سبک شناسی، تهران: امیرکبیر - کتابهای پرستو.
مهدوی دامغانی، احمد (1388). شاهدخت والاتبار شهربانو، آینه میراث، ضمیمه شماره 16.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اما در طرف مقابل، ملکالشعرای بهار و احمد مهدوی دامغانی به تمجید از محمدباقر مجلسی و بحارالانوار او پرداختهاند. به شکلی که بهار از بحارالانوار بهعنوان کاری مهم و دایرة المعارف شیعه یاد کرده است. (ملک الشعرای بهار، 1355: ج 3، 304-305) و دکتر مهدوی دامغانی نیز پس از آنکه مجلسی را غوّاص دریای معانی میشمرَد، بحارالانوار را کتاب مستطاب و اقیانوس موّاجِ دُر و گوهر و مایهی حیات آدمی معرّفی کرده و اذعان میکند که خصومت علی شریعتیِ حرّاف با بحارالانوار به سبب کم سوادی و پُرمدّعاییِ اوست. (مهدوی دامغانی، 1388: 77 الی79)
فرزانه، مصطفی (1988). آشنایی با صادق هدایت، پاریس: بینا.
ملک الشعرای بهار، محمدتقی (1355). سبک شناسی، تهران: امیرکبیر - کتابهای پرستو.
مهدوی دامغانی، احمد (1388). شاهدخت والاتبار شهربانو، آینه میراث، ضمیمه شماره 16.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ناصرخسرو (۴۸۱-۳۹۴) مردی ثروتمند، دبیرپیشه و مشغول به خدمت در دیوان سلطانی است که شبی در سن چهل سالگی خوابی میبیند و این خواب سبب میشود تا شغل دیوانی را رها سازد و به قصد سفر حج، به مدت هفت سال سرزمینهای متعددی چون مرو، نیشابور، دامغان، ری، قزوین، شمیران، تبریز، آبادان، اصفهان، طبس، قاین، مکه، مدینه، جدّه، حلب، بیروت، بیت المقدس، قاهره، سودان، لَحسا و بصره را سیاحت کند. او چند سال در کشور مصر که پایتخت فاطمیان بود، اقامت کرد و مذهب اسماعیلی برگزید. سپس به سبب تبلیغ عازم خراسان و زادگاهش بلخ گردید.
ناصرخسرو در «سفرنامه» که ازامهات نثر فارسی است، دیدهها و شنیدههای خود را به زبانی شیرین و فصیح بیان میدارد. هرچند گویی این کتاب با توجه به روایاتی مانند ثروتمند بودن ابوالعلاء معری، تماماً مورد اطمینان نیست. چنانکه او نیز به این نکته اشاره کرده و اذعان میکند آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که تنها شنیدم اگر در آنجا خلافی باشد خوانندگان از من ندانند و مرا نکوهش نکنند. (ناصر خسرو، ۱۳۳۵: ۱۲-۱۳۰)
در پارهای از این سفرنامه میخوانیم: چنین گوید ابومعین [حمید] الدین ناصر بن خسرو القبادیانی المَروَزی تجاوزالله عنه. که من مردی دبیرپیشه بودم و از جملهی متصرفان در اموال و اعمال سلطانی. و به کارهای دیوانی مشغول بودم، و مدتی در آن شغل مبادرت نموده، در میان اقران شهرتی یافته بودم... و شراب پیوسته خوردمی، پیغمبر ص میفرماید که «قولوا الحق ولو علی انفسکم». شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب که خِرَد از مردم زایل کند؟ (همان: ۱)
من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را ببیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خِرَد و هوش را بیفزاید.
گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده باشد و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود، بر من کار کرد، با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم. (همان: ۱-۲)
ناصرخسرو قبادیانی در قسمتی دیگر از سفرنامهی خود پس از انجام دادن حج به سمت لَحسا رهسپار میشود و در راه از واقعههایی عجیب گزارش میدهد. او مینویسد: قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند، چه در آن بادیهها چیزی نیست الّا علفی شور که شتر میخورد، وایشان خود گمان میبردند که همهی عالَم چنان باشد... چون همراهان ما سوسماری میدیدند میکشتند و میخوردند و هر کجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند. (همان: ۱۰۵)
در شهر لَحسا [یکی از شهرهای قدیم بحرین] گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره، و هر چه فروشند سَر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد، تا خریدار داند که چه میخَرد. و آنجا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف، تا از فربهی چنان شود که رفتن نتواند، بعد از آنش بکُشند و بخورند. (همان: ۱۱۱-۱۱۲)
ناصر خسرو (۱۳۳۵). سفرنامهی ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران: کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ناصرخسرو در «سفرنامه» که ازامهات نثر فارسی است، دیدهها و شنیدههای خود را به زبانی شیرین و فصیح بیان میدارد. هرچند گویی این کتاب با توجه به روایاتی مانند ثروتمند بودن ابوالعلاء معری، تماماً مورد اطمینان نیست. چنانکه او نیز به این نکته اشاره کرده و اذعان میکند آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که تنها شنیدم اگر در آنجا خلافی باشد خوانندگان از من ندانند و مرا نکوهش نکنند. (ناصر خسرو، ۱۳۳۵: ۱۲-۱۳۰)
در پارهای از این سفرنامه میخوانیم: چنین گوید ابومعین [حمید] الدین ناصر بن خسرو القبادیانی المَروَزی تجاوزالله عنه. که من مردی دبیرپیشه بودم و از جملهی متصرفان در اموال و اعمال سلطانی. و به کارهای دیوانی مشغول بودم، و مدتی در آن شغل مبادرت نموده، در میان اقران شهرتی یافته بودم... و شراب پیوسته خوردمی، پیغمبر ص میفرماید که «قولوا الحق ولو علی انفسکم». شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب که خِرَد از مردم زایل کند؟ (همان: ۱)
من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را ببیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خِرَد و هوش را بیفزاید.
گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده باشد و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود، بر من کار کرد، با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم. (همان: ۱-۲)
ناصرخسرو قبادیانی در قسمتی دیگر از سفرنامهی خود پس از انجام دادن حج به سمت لَحسا رهسپار میشود و در راه از واقعههایی عجیب گزارش میدهد. او مینویسد: قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند، چه در آن بادیهها چیزی نیست الّا علفی شور که شتر میخورد، وایشان خود گمان میبردند که همهی عالَم چنان باشد... چون همراهان ما سوسماری میدیدند میکشتند و میخوردند و هر کجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند. (همان: ۱۰۵)
در شهر لَحسا [یکی از شهرهای قدیم بحرین] گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره، و هر چه فروشند سَر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد، تا خریدار داند که چه میخَرد. و آنجا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف، تا از فربهی چنان شود که رفتن نتواند، بعد از آنش بکُشند و بخورند. (همان: ۱۱۱-۱۱۲)
ناصر خسرو (۱۳۳۵). سفرنامهی ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران: کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمد بن عبدالله بن بطوطه (۷۷۰-۷۰۳) جهانگردی مراکشی است که با زبانی ساده به نقل رویدادهای تاریخی سفر ۳۰ سالهی خود میپردازد. او که معاصر ابن خلدون اندلسی است، مصاحبتش دلپذیر و قصههایش گرم و اطلاعاتش نادر و گرانبهاست.
سفر ابن بطوطه در سن بیست و دو سالگی به قصد انجام حج شروع میشود. او به کشورها و شهرهای متعددی چون: بحرین، مصر، بلاد روم، سرزمینهای آفریقایی، هندوستان، چین، دمشق، حلب، مدینه، مکه، بیت المقدس، قسطنطنیه، بیروت، بعلبک، اصفهان، شیراز، لرستان، تبریز، نیشابور، مشهد، آبادان، کیش، خوارزم، سمرقند، بخارا، هرات، کابل، کربلا، بصره، بغداد، طرابلس، قونیه و... سفر میکند. (ابن بطوطه، ۱۳۷۶: ذیل «مقدمهی مترجم» ج ۱، ۲۴)
کتاب «سفرنامهی ابن بطوطه» که گویی به چهل زبان دنیا ترجمه شده است، آیینهی تمام نمایی است که زندگی معاصرین او را با تمام مظاهر نیک و بد و رسوم و آداب معمولِ زمان شامل میشود. این سفرنامه چنان که دکتر محمدعلی موحّد متذکّر شده است، از دو جهت بر سایر سفرنامههای اسلامی برتری دارد: اول از جهت وسعت دامنهی سفر او و دوم از جهت صداقت او در بیان اوضاع ممالکی که دیده است. (همان: ج ۱، ۲۳)
ابن بطوطه زن باره که در سرتاسر سفرنامهی خود از ویژگیهای ظاهری و زیبایی زنان مختلف جهان بسیار سخن رانده است، (همان: ج ۱، ۳۴) خود را مالکی مذهب معرّفی کرده و در قسمتی از کتاب خود اذعان میدارد که در یکی از شهرها به سبب نماز خواندن با دست باز، او را متّهم به تشیّع میکنند و او با خوردن گوشت خرگوش و توضیح این مطلب که پیروان مذهب مالکی نیز به مانند رافضیان دست بسته نماز نمیخوانند، از این اتّهام مبرّا میگردد. (همان: ذیل «متن کتاب» ج ۱، ۳۸۸)
از فقهای نامدار حنبلیان در دمشق، بزرگ مردِ شام تقیالدین بن تیمیه بود که در فنون مختلف علم سخن میراند لیکن عقلش پاره سنگ بر میداشت. او که فتواهایی برخلاف فتاوی مشهور داشت، مورد اعـتراض فقها قرار گرفت و سالها در زندان بود. (همان: ج ۱، ۱۳۲-۱۳۳)
ابن بطوطه در تمام سفر خود از وجود مدارس علمیه و خانقاههایی متعدد سخن میراند که علاوه بر وظیفهی اصلی خویش، همواره در حکم مهمانخانه و محل پذیرایی رایگان مسافران نیز بوده است. او جنبش تصوّف و خانقاهها و زاویهها را در سرتاسر شهرهای اسلامی در نهایت قوّت و رونق به تصویر کشیده و دربارهی برخی از آداب شهرها و کشورها میآورد:
شهر کوفه مدفن علی بن ابی طالب، یکی از بهترین و پُرجمعیتترین شهرهای عراق میباشد که اهل آن تجارت پیشه، به شجاعت و سخاوت موصوف و معاشرتشان دلپذیر است، اما دربارهی علی رضی الله عنه غُلو میکنند. داخل حرم علی بن ابی طالب به انواع فرشهای ابریشمین و غیره مفروش است و قندیلهای بزرگ و کوچک از طلا و نقره در آن آویخته، در وسط حرم مصطبهای چهار گوشی است که در روی آن سه قبر هست که میگویند یکی از آدم و دیگری از آن نوح و سومی از آن علی میباشد. خزانهی مزبور بسیار بزرگ و موجودی آن به قدری هنگفت است که قابل ضبط نمیباشد. (همان: ج ۱، ۲۱۹ الی۲۲۱)
شیرازیان مردمانی خوشگل و خوش اندامند و سیّد در آن بسیار زیاد است. اما مردم شیراز و اصفهان علی رغم تلاش علامه حلّی و سلطان محمد خدابنده در رسمیت بخشیدن مذهب تشیّع در ایران، از اختیار کردن این مذهب امتناع کرده و واکنشهایی عصیانآمیز از خود نشان دادند. (همان: ج ۱، ۲۵۰ الی۲۵۳)
دهلی، پایتخت هند، شهری بزرگ و جامعِ مراتب زیبایی و استحکام است. (همان: ج ۲، ۴۰) کفار در هندوستان با مسلمانان در یک منطقه زندگی میکنند و مسلمانان بر آنها غالبند، اما کفار به کوهها و گردنهها و نیستانها پناهنده میشوند. (همان: ج ۲، ۱۴۵) هندویان گاو را محترم میدانند و کشتن آن ممنوع است و اگر کسی گاو را ذبح کند او را میکُشند. شاش گاو را هم به عنوان تبرّک و از بهر شفای امراض میخورند. (همان: ج ۲، ۶۴) چنان که جوکیان اعمال عجیبی چون نشستن در هوا انجام میدهند. (همان: ج ۲، ۱۸۵) و یا برخی از زنان آنان پس از مردن شوهر خود به همراه او به داخل آتش شده و خود را میسوزانند و عدهای نیز برای خشنودی خداوند، خود را در رود سِند که سرچشمهی آن را بهشت میدانند قربانی میکنند. (همان: ج ۲، ۳۶ الی۳۹) تجّار، فقها، صوفیان و دیوانیان ایرانی متعددی هم در هند میباشند و سلطان هند با من و دیگران به زبان فارسی نیز سخن میگفت. (همان: ج ۲، ۱۴۶-۱۴۷-۱۵۰)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
سفر ابن بطوطه در سن بیست و دو سالگی به قصد انجام حج شروع میشود. او به کشورها و شهرهای متعددی چون: بحرین، مصر، بلاد روم، سرزمینهای آفریقایی، هندوستان، چین، دمشق، حلب، مدینه، مکه، بیت المقدس، قسطنطنیه، بیروت، بعلبک، اصفهان، شیراز، لرستان، تبریز، نیشابور، مشهد، آبادان، کیش، خوارزم، سمرقند، بخارا، هرات، کابل، کربلا، بصره، بغداد، طرابلس، قونیه و... سفر میکند. (ابن بطوطه، ۱۳۷۶: ذیل «مقدمهی مترجم» ج ۱، ۲۴)
کتاب «سفرنامهی ابن بطوطه» که گویی به چهل زبان دنیا ترجمه شده است، آیینهی تمام نمایی است که زندگی معاصرین او را با تمام مظاهر نیک و بد و رسوم و آداب معمولِ زمان شامل میشود. این سفرنامه چنان که دکتر محمدعلی موحّد متذکّر شده است، از دو جهت بر سایر سفرنامههای اسلامی برتری دارد: اول از جهت وسعت دامنهی سفر او و دوم از جهت صداقت او در بیان اوضاع ممالکی که دیده است. (همان: ج ۱، ۲۳)
ابن بطوطه زن باره که در سرتاسر سفرنامهی خود از ویژگیهای ظاهری و زیبایی زنان مختلف جهان بسیار سخن رانده است، (همان: ج ۱، ۳۴) خود را مالکی مذهب معرّفی کرده و در قسمتی از کتاب خود اذعان میدارد که در یکی از شهرها به سبب نماز خواندن با دست باز، او را متّهم به تشیّع میکنند و او با خوردن گوشت خرگوش و توضیح این مطلب که پیروان مذهب مالکی نیز به مانند رافضیان دست بسته نماز نمیخوانند، از این اتّهام مبرّا میگردد. (همان: ذیل «متن کتاب» ج ۱، ۳۸۸)
از فقهای نامدار حنبلیان در دمشق، بزرگ مردِ شام تقیالدین بن تیمیه بود که در فنون مختلف علم سخن میراند لیکن عقلش پاره سنگ بر میداشت. او که فتواهایی برخلاف فتاوی مشهور داشت، مورد اعـتراض فقها قرار گرفت و سالها در زندان بود. (همان: ج ۱، ۱۳۲-۱۳۳)
ابن بطوطه در تمام سفر خود از وجود مدارس علمیه و خانقاههایی متعدد سخن میراند که علاوه بر وظیفهی اصلی خویش، همواره در حکم مهمانخانه و محل پذیرایی رایگان مسافران نیز بوده است. او جنبش تصوّف و خانقاهها و زاویهها را در سرتاسر شهرهای اسلامی در نهایت قوّت و رونق به تصویر کشیده و دربارهی برخی از آداب شهرها و کشورها میآورد:
شهر کوفه مدفن علی بن ابی طالب، یکی از بهترین و پُرجمعیتترین شهرهای عراق میباشد که اهل آن تجارت پیشه، به شجاعت و سخاوت موصوف و معاشرتشان دلپذیر است، اما دربارهی علی رضی الله عنه غُلو میکنند. داخل حرم علی بن ابی طالب به انواع فرشهای ابریشمین و غیره مفروش است و قندیلهای بزرگ و کوچک از طلا و نقره در آن آویخته، در وسط حرم مصطبهای چهار گوشی است که در روی آن سه قبر هست که میگویند یکی از آدم و دیگری از آن نوح و سومی از آن علی میباشد. خزانهی مزبور بسیار بزرگ و موجودی آن به قدری هنگفت است که قابل ضبط نمیباشد. (همان: ج ۱، ۲۱۹ الی۲۲۱)
شیرازیان مردمانی خوشگل و خوش اندامند و سیّد در آن بسیار زیاد است. اما مردم شیراز و اصفهان علی رغم تلاش علامه حلّی و سلطان محمد خدابنده در رسمیت بخشیدن مذهب تشیّع در ایران، از اختیار کردن این مذهب امتناع کرده و واکنشهایی عصیانآمیز از خود نشان دادند. (همان: ج ۱، ۲۵۰ الی۲۵۳)
دهلی، پایتخت هند، شهری بزرگ و جامعِ مراتب زیبایی و استحکام است. (همان: ج ۲، ۴۰) کفار در هندوستان با مسلمانان در یک منطقه زندگی میکنند و مسلمانان بر آنها غالبند، اما کفار به کوهها و گردنهها و نیستانها پناهنده میشوند. (همان: ج ۲، ۱۴۵) هندویان گاو را محترم میدانند و کشتن آن ممنوع است و اگر کسی گاو را ذبح کند او را میکُشند. شاش گاو را هم به عنوان تبرّک و از بهر شفای امراض میخورند. (همان: ج ۲، ۶۴) چنان که جوکیان اعمال عجیبی چون نشستن در هوا انجام میدهند. (همان: ج ۲، ۱۸۵) و یا برخی از زنان آنان پس از مردن شوهر خود به همراه او به داخل آتش شده و خود را میسوزانند و عدهای نیز برای خشنودی خداوند، خود را در رود سِند که سرچشمهی آن را بهشت میدانند قربانی میکنند. (همان: ج ۲، ۳۶ الی۳۹) تجّار، فقها، صوفیان و دیوانیان ایرانی متعددی هم در هند میباشند و سلطان هند با من و دیگران به زبان فارسی نیز سخن میگفت. (همان: ج ۲، ۱۴۶-۱۴۷-۱۵۰)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
پس از سالها سکونت در هند و کسب مقام قضاوت در دهلی، (همان: ج ۲، ۱۵۰) به سوی چین رهسپار شدم. اسلام به سرزمین چین که مردمی کافر میباشند نیز رسیده و اندکی از ساکنان آن مسلمان هستند. (همان: ج ۲، ۲۹۱) میوه، زراعت، طلا و نقره در چین بسیار است (همان: ج ۲، ۲۸۹) و وسیلهی معاملت آنان پولهای کاغذی است. (همان: ج ۲، ۲۹۱-۲۹۲) امنیت در چین بسیار مناسب است (همان: ج ۲، ۲۹۴) و مردم آن از لحاظ صنعت بزرگترین و زبردستترین ملتها هستند و در نقاشی بسیار قوی دستند (همان: ج ۲، ۲۹۲) و مردمانی ثروتمندتر از آنان پیدا نمیشود. (همان: ج ۲، ۲۱۱) زبان فارسی به این سرزمین نیز رسیده است وامیرزادهی چین آوازهای فارسی را خیلی دوست میداشت و مطربان شعری به فارسی [از سعدی] میخواندند و تکرار میکردند: (همان: ج ۲، ۳۰۵)
تا دل به محنت دادهام
در بـحـر فکر افتادهام
چون در نماز استادهام
گویی به محراب اندری
و اما در ادامه سفرهای خود، به آفریقا رفتم و در قسمتی از آفریقا به نام «مسوّفیها» زنان مسلمانی را دیدم که رفیق مذکّر برای خود اختیار میکنند و این عمل نزد شوهران بیغیرتشان عملی ناپسند محسوب نمیشود؛ چرا که آنان بر آن اعتقادند که این دوستی به نیت بد نیست. (همان: ج ۲، ۳۴۴-۳۴۵)
ابن بطوطه (۱۳۷۶). سفرنامهی ابن بطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران: آگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
پس از سالها سکونت در هند و کسب مقام قضاوت در دهلی، (همان: ج ۲، ۱۵۰) به سوی چین رهسپار شدم. اسلام به سرزمین چین که مردمی کافر میباشند نیز رسیده و اندکی از ساکنان آن مسلمان هستند. (همان: ج ۲، ۲۹۱) میوه، زراعت، طلا و نقره در چین بسیار است (همان: ج ۲، ۲۸۹) و وسیلهی معاملت آنان پولهای کاغذی است. (همان: ج ۲، ۲۹۱-۲۹۲) امنیت در چین بسیار مناسب است (همان: ج ۲، ۲۹۴) و مردم آن از لحاظ صنعت بزرگترین و زبردستترین ملتها هستند و در نقاشی بسیار قوی دستند (همان: ج ۲، ۲۹۲) و مردمانی ثروتمندتر از آنان پیدا نمیشود. (همان: ج ۲، ۲۱۱) زبان فارسی به این سرزمین نیز رسیده است وامیرزادهی چین آوازهای فارسی را خیلی دوست میداشت و مطربان شعری به فارسی [از سعدی] میخواندند و تکرار میکردند: (همان: ج ۲، ۳۰۵)
تا دل به محنت دادهام
در بـحـر فکر افتادهام
چون در نماز استادهام
گویی به محراب اندری
و اما در ادامه سفرهای خود، به آفریقا رفتم و در قسمتی از آفریقا به نام «مسوّفیها» زنان مسلمانی را دیدم که رفیق مذکّر برای خود اختیار میکنند و این عمل نزد شوهران بیغیرتشان عملی ناپسند محسوب نمیشود؛ چرا که آنان بر آن اعتقادند که این دوستی به نیت بد نیست. (همان: ج ۲، ۳۴۴-۳۴۵)
ابن بطوطه (۱۳۷۶). سفرنامهی ابن بطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران: آگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘صحرای محشر
📝محمدعلی جمالزاده
کتاب «صحرای محشر» ازجمله داستانهای ممنوعه در ایران است که در هشت پرده به قلمی طنزآمیز و خواندی به نگارش درآمده است. محمدعلی جمالزاده در پردۀ هشتم از این کتاب مینویسد:
ناگهان منظرۀ شگفتی در مقابلم نمودار گردید. فرشتهای را دیدم در نهایت جمال و ابهت و در غایت جلال و عظمت... جلو رفتم و با ادب سلام دادم... و گفتم خیلی جسارت است ولی چه خوب میشد حضرتعالی خودتان را معرفی مینمودید (جمالزاده، بیتا: ۱۸۶-۱۸۸-۱۸۹). زهرخندی در گوشۀ لبانش نقش بست و در کمال سادگی گفت: اسم من شیطان است. چنان یکهای خوردم که چندین قدم پسپسکی رفتم و چیزی نمانده بود که از پشت به خاک بیفتم (همان: ۱۸۹-۱۹۰).
گفتم هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدوّ خدا میدانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین بناف سرکار نبندیم و امروز که گوشهای از گوشههای پرده بالا رفته میبینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. لبخندی زده گفت: فراموش منما که شما بچههای حضرت آدم اساساً برای خبط و خطا خلق شدهاید و حتی آن حواس خمسهای که آن همه بدان میبالید و مینازید و میلافید، جز دام خبط و تلۀ خطا چیز دیگری نیست منتهی چون نمیخواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن من مادر مرده میانداختید.
گفتم: تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی میکردند. گفت: میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد... آنچه دیدهای و گفتهای و شنیدهای و حتی کلیۀ وهم و فکر و خیال و عشق و کینه و صلح و جنگت همه خدا بوده و جز خدا هیچ نبوده... مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیدهای که گفته (همان: ۱۹۵ الی۱۹۷):
حدیث بوالعجبی دوش ژندهپوشی گفت
که در مراتب توحید همچو شیطان باش
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، بیتا، صحرای محشر، تهران، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
کتاب «صحرای محشر» ازجمله داستانهای ممنوعه در ایران است که در هشت پرده به قلمی طنزآمیز و خواندی به نگارش درآمده است. محمدعلی جمالزاده در پردۀ هشتم از این کتاب مینویسد:
ناگهان منظرۀ شگفتی در مقابلم نمودار گردید. فرشتهای را دیدم در نهایت جمال و ابهت و در غایت جلال و عظمت... جلو رفتم و با ادب سلام دادم... و گفتم خیلی جسارت است ولی چه خوب میشد حضرتعالی خودتان را معرفی مینمودید (جمالزاده، بیتا: ۱۸۶-۱۸۸-۱۸۹). زهرخندی در گوشۀ لبانش نقش بست و در کمال سادگی گفت: اسم من شیطان است. چنان یکهای خوردم که چندین قدم پسپسکی رفتم و چیزی نمانده بود که از پشت به خاک بیفتم (همان: ۱۸۹-۱۹۰).
گفتم هزاران سال بود که ما مردم زمین جنابعالی را اعدا عدوّ خدا میدانستیم و روزی نبود که خروارها لعن و نفرین بناف سرکار نبندیم و امروز که گوشهای از گوشههای پرده بالا رفته میبینیم خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. لبخندی زده گفت: فراموش منما که شما بچههای حضرت آدم اساساً برای خبط و خطا خلق شدهاید و حتی آن حواس خمسهای که آن همه بدان میبالید و مینازید و میلافید، جز دام خبط و تلۀ خطا چیز دیگری نیست منتهی چون نمیخواستید زیر بار این حقیقت بروید مدام گناه را به گردن من مادر مرده میانداختید.
گفتم: تقصیر ما نیست و حتی پیغمبرها هم از زبان خدا شما را دشمن خدا معرفی میکردند. گفت: میان من و خدای من عوالم و اسراری بوده و هست که گوش بشر طاقت شنیدن آن را ندارد... آنچه دیدهای و گفتهای و شنیدهای و حتی کلیۀ وهم و فکر و خیال و عشق و کینه و صلح و جنگت همه خدا بوده و جز خدا هیچ نبوده... مگر این شعر میرزای جلوه را نشنیدهای که گفته (همان: ۱۹۵ الی۱۹۷):
حدیث بوالعجبی دوش ژندهپوشی گفت
که در مراتب توحید همچو شیطان باش
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، بیتا، صحرای محشر، تهران، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کتاب «سالار مگسها» رمانی از ویلیام گُلدینگ (۱۹۹۳-۱۹۱۱) نویسندهی انگلیسی و برندهی جایزهی نوبل ادبیات است که در آن شرّ حاکم بر جوامع انسانی و لزوم جایگزینی قانون در اجتماع به تصویر کشیده شده است.
داستان با سقوط هواپیمایی حامل تعدادی پسر بچهی دبستانی در جزیرهای متروکه آغاز میشود. قصهای که در آن پسری چاق با نام خوکه نمایندهی انسانهای ساده واندیشمند، رالف نماد امید و مدیریت، سیمون سمبل افراد آگاه و خاموش، جک قهرمان خشونت و وحشیگری و هیولا انعکاس دهندهی ترس و وحشت است.
هیولا، بعل زَبوب و یا همان سالار مگس هاست که به اعتباری دقیقتر، تـصوّر و پنداری شکل گرفته شده از شُرور و پلیدیهای انسان هاست.
خواندن این اثر برجستهی ادبی که گویی سریال «لاست» از آن الهام گرفته است، با ترجمهی دلنشین آقای حمید رفیعی توصیه میشود. هرچند برگردان دیگری نیز از این کتاب موجود است که با نام «بعل زَبوب» توسط محمود مشرف آزاد تهرانی به چاپ رسیده است. دربارهی بعل زَبوب هم باید گفت که این کلمه، واژهای عبری است که در کتاب دومِ پادشاهان، از عهد عتیق، ذکر شده و به معنای خدای مگسها میباشد که معادل عربی آن «بعل ذُباب» است.
گلدینگ، ویلیام (۱۳۶۳). سالار مگسها، ترجمه محمدعلی حمیدرفیعی، تهران: بهجت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستان با سقوط هواپیمایی حامل تعدادی پسر بچهی دبستانی در جزیرهای متروکه آغاز میشود. قصهای که در آن پسری چاق با نام خوکه نمایندهی انسانهای ساده واندیشمند، رالف نماد امید و مدیریت، سیمون سمبل افراد آگاه و خاموش، جک قهرمان خشونت و وحشیگری و هیولا انعکاس دهندهی ترس و وحشت است.
هیولا، بعل زَبوب و یا همان سالار مگس هاست که به اعتباری دقیقتر، تـصوّر و پنداری شکل گرفته شده از شُرور و پلیدیهای انسان هاست.
خواندن این اثر برجستهی ادبی که گویی سریال «لاست» از آن الهام گرفته است، با ترجمهی دلنشین آقای حمید رفیعی توصیه میشود. هرچند برگردان دیگری نیز از این کتاب موجود است که با نام «بعل زَبوب» توسط محمود مشرف آزاد تهرانی به چاپ رسیده است. دربارهی بعل زَبوب هم باید گفت که این کلمه، واژهای عبری است که در کتاب دومِ پادشاهان، از عهد عتیق، ذکر شده و به معنای خدای مگسها میباشد که معادل عربی آن «بعل ذُباب» است.
گلدینگ، ویلیام (۱۳۶۳). سالار مگسها، ترجمه محمدعلی حمیدرفیعی، تهران: بهجت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «سرگذشت حاجی بابای اصفهانی» شرح حال دلّاک زادهی ادب آموختهای است که به ترکیه و شهرهای مختلف ایران سفر کرده و شغلهای متعددی چون دزدی، سقّایی، پاسبانی، قهوهچی، درویشی، بازرگانی، آخوندی [دفتردار مُتعهخانه] و مشاور صدراعظم را برگزیده است.
حاجی بابا در معرفی خود مینویسد: دلّاکان ایران نوعی جرّاحند. گذشته از کار حمّام، خون گرفتن و دندان کشیدن و شکستهبندی هم از دستشان بر میآید... پدرم حسن دلّاکِ تنها بود اما بعد از این سفر [کربلا] به لقب کربلایی هم ملقّب گردید. از برای خوشآمد مادرم که مرا سخت بد ببار میآورد، مرا نیز حاجی نامیدند. (موریه، ۱۳۵۴: ۲۹-۵۶)
جیمز موریه (۱۸۴۹-۱۷۸۰) مأمور سیاسی دولت انگلستان در ایرانِ عهد فتحعلی شاه قاجار با آنکه در مقدمهی کتاب حاضر، این رمان را صرفاً ترجمهی خود معرفی کرده است، اما بسیاری چون محمدعلی جمالزاده برآنند که موریه نویسندهی این اثر بوده و میرزا ابراهیم اصفهانی آن را به فارسی ترجمه کرده است. ترجمهای که هرچند اقتباسی است و بر متن وفادار نمیباشد، ولی در عینحال برگردانی بسیار زیبا و دلنشین است که از حیث ادبیات و تقریر زبان آن دوره نیز از اهمیت قابل توجّهی برخوردار است.
کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، طی هشتاد گفتار به شناسایی عقاید و آداب و رسوم ایرانیان پرداخته و از اخلاق ناپسندیدهی مردم ایرانِ عهد قاجار مانند دزدی، مکر، خودپسندی، جهل، بیوفایی، نفاق، دروغ، ریا و رشوه پرده برمیدارد و میآورد:ای یاران به ایرانیان دل مبندید که وفا ندارند. سلاح جنگ و آلت صلح ایشان دروغ و خیانت است. به هیچ و پوچ آدمی را به دام میاندازند. هرچند به عمارت ایشان کوشی به خرابی تو میکوشند. دروغ، ناخوشی ملّی و عیب فطری ایشان است و قَسم شاهد بزرگ این معنی. (همان: ۲۵۶-۲۵۷) مردم ایران مثل زمین کشتزارند، بیرشوه حاصل نمیدهند. (همان: ۷۴۳)
درد کمرم بنوعی شدت کرد که زمینگیر شدم و به جستجوی طبیب افتادم. معلوم شد که در سمنان کسی که مظنهی طبابت به او رود دو کس است: دلاکی و نعلبندی... نعلبند را به جهت آشنایی با آهن جراح قرار دادند. جراح زنبیلی زغال با دم و سیخی چند بیاورد و در گوشهی مقبره سیخها را سرخ کرد. بعد از آن مرا وارونه انداخت و با آداب هرچه تمامتر به عشق چهارده معصوم چهارده جای کمرکم را داغ کرد.
وقتی که داغ سوزِ سیخهای سرخ را به گردهی من چسبانید و من از ته دل نعره و فریاد برمیآوردم حاضران دهنم را میگرفتند که صدا در میاور که خاصیتش باطل میشود. خلاصه تک و تنها در آن گوشه افتادم و از ترس بیپرستار ماندن پای بیرون ننهادم. مبالغی کشید تا جای داغها به شد و من بهبودی یافتم. همه را اعتقاد اینکه بهبود من به جهت موافقت اعداد سیخها با اعداد چهارده معصوم شد و کسی را شک نماند که آهن سرخ نیز از آلات معجزه است. اما من خود نیک میدانستم که طبیب دردم استراحت در آن گوشه مقبره بود. ناچار از ترس، نفَسم درنیامد تا خاصیتش باطل نشود. (همان: ۱۵۱-۱۵۲)
جیمز موریه در ادامه از آشنا شدن حاجی بابا با مجتهدی در قم و همچنین یکی از آخوندهای مشهور تهران سخن گفته و مینویسد: میرزا ابوالقاسم قمی طی سفارشی به حاجی بابا میگوید: حاجی اگر رضایت مرا میخواهی امر به معروف و نهی از منکر را از دست مده، علما را دوست بدار، عرفا را خوار شمار، بیش از این از تو نمیخواهم. (همان: ۵۲۰-۵۲۱)
و ملّا نادان نیز در معرفی خود میآورد: بدان که من عمادالاسلام و قدوة الانام، نخبهی ملّت حنیف و شرع شریف، اُنموذَج دین احمدی و ملّت محمّدیم. اجتهادم به همه جاری و فتاوی و احکامم به همه ساری است. شاربین خمر را حد میزنم و زانیان محصنه را رجم میکنم. در امر معروف و نهی از منکر و تألیف قلوب و موعظه و خطابت، وحید و فریدم. حامی بیضهی اسلام و راهنمای خواص و عوامم. آیت صائم النهار، معنی قائم اللیل، غسل و وضویم عبرة للناضرین و صوم و صلواتم اسوة للسایرین است. (همان: ۵۲۸-۵۲۹)
موریه، جیمز (۱۳۵۴). سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه میرزا حبیب اصفهانی، به کوشش یوسف رحیم لو، تبریز: حقیقت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
حاجی بابا در معرفی خود مینویسد: دلّاکان ایران نوعی جرّاحند. گذشته از کار حمّام، خون گرفتن و دندان کشیدن و شکستهبندی هم از دستشان بر میآید... پدرم حسن دلّاکِ تنها بود اما بعد از این سفر [کربلا] به لقب کربلایی هم ملقّب گردید. از برای خوشآمد مادرم که مرا سخت بد ببار میآورد، مرا نیز حاجی نامیدند. (موریه، ۱۳۵۴: ۲۹-۵۶)
جیمز موریه (۱۸۴۹-۱۷۸۰) مأمور سیاسی دولت انگلستان در ایرانِ عهد فتحعلی شاه قاجار با آنکه در مقدمهی کتاب حاضر، این رمان را صرفاً ترجمهی خود معرفی کرده است، اما بسیاری چون محمدعلی جمالزاده برآنند که موریه نویسندهی این اثر بوده و میرزا ابراهیم اصفهانی آن را به فارسی ترجمه کرده است. ترجمهای که هرچند اقتباسی است و بر متن وفادار نمیباشد، ولی در عینحال برگردانی بسیار زیبا و دلنشین است که از حیث ادبیات و تقریر زبان آن دوره نیز از اهمیت قابل توجّهی برخوردار است.
کتاب سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، طی هشتاد گفتار به شناسایی عقاید و آداب و رسوم ایرانیان پرداخته و از اخلاق ناپسندیدهی مردم ایرانِ عهد قاجار مانند دزدی، مکر، خودپسندی، جهل، بیوفایی، نفاق، دروغ، ریا و رشوه پرده برمیدارد و میآورد:ای یاران به ایرانیان دل مبندید که وفا ندارند. سلاح جنگ و آلت صلح ایشان دروغ و خیانت است. به هیچ و پوچ آدمی را به دام میاندازند. هرچند به عمارت ایشان کوشی به خرابی تو میکوشند. دروغ، ناخوشی ملّی و عیب فطری ایشان است و قَسم شاهد بزرگ این معنی. (همان: ۲۵۶-۲۵۷) مردم ایران مثل زمین کشتزارند، بیرشوه حاصل نمیدهند. (همان: ۷۴۳)
درد کمرم بنوعی شدت کرد که زمینگیر شدم و به جستجوی طبیب افتادم. معلوم شد که در سمنان کسی که مظنهی طبابت به او رود دو کس است: دلاکی و نعلبندی... نعلبند را به جهت آشنایی با آهن جراح قرار دادند. جراح زنبیلی زغال با دم و سیخی چند بیاورد و در گوشهی مقبره سیخها را سرخ کرد. بعد از آن مرا وارونه انداخت و با آداب هرچه تمامتر به عشق چهارده معصوم چهارده جای کمرکم را داغ کرد.
وقتی که داغ سوزِ سیخهای سرخ را به گردهی من چسبانید و من از ته دل نعره و فریاد برمیآوردم حاضران دهنم را میگرفتند که صدا در میاور که خاصیتش باطل میشود. خلاصه تک و تنها در آن گوشه افتادم و از ترس بیپرستار ماندن پای بیرون ننهادم. مبالغی کشید تا جای داغها به شد و من بهبودی یافتم. همه را اعتقاد اینکه بهبود من به جهت موافقت اعداد سیخها با اعداد چهارده معصوم شد و کسی را شک نماند که آهن سرخ نیز از آلات معجزه است. اما من خود نیک میدانستم که طبیب دردم استراحت در آن گوشه مقبره بود. ناچار از ترس، نفَسم درنیامد تا خاصیتش باطل نشود. (همان: ۱۵۱-۱۵۲)
جیمز موریه در ادامه از آشنا شدن حاجی بابا با مجتهدی در قم و همچنین یکی از آخوندهای مشهور تهران سخن گفته و مینویسد: میرزا ابوالقاسم قمی طی سفارشی به حاجی بابا میگوید: حاجی اگر رضایت مرا میخواهی امر به معروف و نهی از منکر را از دست مده، علما را دوست بدار، عرفا را خوار شمار، بیش از این از تو نمیخواهم. (همان: ۵۲۰-۵۲۱)
و ملّا نادان نیز در معرفی خود میآورد: بدان که من عمادالاسلام و قدوة الانام، نخبهی ملّت حنیف و شرع شریف، اُنموذَج دین احمدی و ملّت محمّدیم. اجتهادم به همه جاری و فتاوی و احکامم به همه ساری است. شاربین خمر را حد میزنم و زانیان محصنه را رجم میکنم. در امر معروف و نهی از منکر و تألیف قلوب و موعظه و خطابت، وحید و فریدم. حامی بیضهی اسلام و راهنمای خواص و عوامم. آیت صائم النهار، معنی قائم اللیل، غسل و وضویم عبرة للناضرین و صوم و صلواتم اسوة للسایرین است. (همان: ۵۲۸-۵۲۹)
موریه، جیمز (۱۳۵۴). سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه میرزا حبیب اصفهانی، به کوشش یوسف رحیم لو، تبریز: حقیقت.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘شفاعت از ابنملجم
📝مولوی
مولوی در کتاب «مثنوی معنوی» طی داستانی از زبان پیامبر اسلام میآورد:
ای علی، ابنملجم، قاتل تو است! ابنملجم این سخن را میشنود و نزد علی میآید و از پسر ابیطالب میخواهد که او را قبل از وقوع چنین عملی بکُشد؛ چراکه او علی را دوست دارد و با رضایت کامل خواهان مرگ زودتر و عدمِوقوع چنین حادثهای است.
اما علی بن ابیطالب این اتفاق را خواست خدا میشمرد که هیچگونه فراری از آن نیست و در واقع قاتل او نیز آلتی در دست خداوند است. از اینرو ابنملجم مرادی از علی میپرسد: اگر وقوع چنین رویدادی بنابر جبر زمانه بوده و به ارادۀ خداست، پس علت قصاص چیست؟ و علی در پاسخ میگوید: ای ابنملجم هیچ غمی نداشته باش که شفیع تو در آخرت خود من خواهم بود (مولوی، ۱۳۹۰: ۱۶۹-۱۷۰-۱۷۳).
کرد آگـه آن رسول از وحی دوست / که هـلاکم عـاقبت بر دستِ اوست / او هـمـی گـوید بکُش پیشـین مرا / تا نـیـایـد از مـن ایـن مـنـکر خطا / مـن حـلالـت میکـنم خـونـم بـریـز / تا نـبـیند چـشـم مـن آن رسـتخیز / من همی گـویم چـو مـرگ من زتُست / با قضا من چون توانم حیله جُست / آلـت حــقّـی تـو فـاعـل دسـتِ حق / چـون زنم بر آلت حـق طعن و دَق / گفت او پس آن قصاص از بهر چیست / گفت هم از حقّ و آن سرّ خفیست / گــفـتـم ار هـر ذرّهای خــونـی شـود / خـنجـر اندر کـف به قصد تو رود / یـک سـرِ مـو از تـو نــتـوانـد بُــریـد / چـون قلم بر تو چنان خطی کشید / لـیک بـیغـم شـو شـفـیـعِ تـو مـنـم / خـواجـۀ روحـم نـه مـمـلوک تنم
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۹۰، مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
📝مولوی
مولوی در کتاب «مثنوی معنوی» طی داستانی از زبان پیامبر اسلام میآورد:
ای علی، ابنملجم، قاتل تو است! ابنملجم این سخن را میشنود و نزد علی میآید و از پسر ابیطالب میخواهد که او را قبل از وقوع چنین عملی بکُشد؛ چراکه او علی را دوست دارد و با رضایت کامل خواهان مرگ زودتر و عدمِوقوع چنین حادثهای است.
اما علی بن ابیطالب این اتفاق را خواست خدا میشمرد که هیچگونه فراری از آن نیست و در واقع قاتل او نیز آلتی در دست خداوند است. از اینرو ابنملجم مرادی از علی میپرسد: اگر وقوع چنین رویدادی بنابر جبر زمانه بوده و به ارادۀ خداست، پس علت قصاص چیست؟ و علی در پاسخ میگوید: ای ابنملجم هیچ غمی نداشته باش که شفیع تو در آخرت خود من خواهم بود (مولوی، ۱۳۹۰: ۱۶۹-۱۷۰-۱۷۳).
کرد آگـه آن رسول از وحی دوست / که هـلاکم عـاقبت بر دستِ اوست / او هـمـی گـوید بکُش پیشـین مرا / تا نـیـایـد از مـن ایـن مـنـکر خطا / مـن حـلالـت میکـنم خـونـم بـریـز / تا نـبـیند چـشـم مـن آن رسـتخیز / من همی گـویم چـو مـرگ من زتُست / با قضا من چون توانم حیله جُست / آلـت حــقّـی تـو فـاعـل دسـتِ حق / چـون زنم بر آلت حـق طعن و دَق / گفت او پس آن قصاص از بهر چیست / گفت هم از حقّ و آن سرّ خفیست / گــفـتـم ار هـر ذرّهای خــونـی شـود / خـنجـر اندر کـف به قصد تو رود / یـک سـرِ مـو از تـو نــتـوانـد بُــریـد / چـون قلم بر تو چنان خطی کشید / لـیک بـیغـم شـو شـفـیـعِ تـو مـنـم / خـواجـۀ روحـم نـه مـمـلوک تنم
منبع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۹۰، مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران، هرمس.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کاراپت دِردِریان معروف به کارو (۱۳۸۶-1304) نویسنده و شاعر ارمنی تبار همدانی را میتوان از جمله شاعران مشهور و درجه دوم ایران نامید. چنان که وقتی از هوشنگ ابتهاج دربارهی اشعار او پرسیده میشود، با نگاهی التماس آمیز میگوید: ولم کن تو رو خدا! (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ج ۲، ۹۴۳)
نوشتههای کارو پیرامون حقایق سخت و تلخ زندگی است که رنگ و بویی پوچ گرایانه دارد. غم و اندوه، ستایش از مرگ و نیستی و پرسشهای صریح و عریان از هستی در سرتاسر آثار او به وضوح دیده میشود:
طـبـال بــزن، بــزن کـه نـابـود شـدم
بر تار غـروب زنـدگی پـود شدم
عمرم همه رفت خفته در کورهی مرگ
آتش زده استخوان بی دود شدم
(کارو، بیتا: ۱۱)
از مهمترین آثار کارو میتوان به کفرنامه، نامههای سرگردان و شکست سکوت اشاره نمود. و اما کتاب «شکست سکوت» که گویی پراهمیتترین اثر کارو است، مجموعهای از نالهها، شکایتها و دیدگاههای فکری اوست که در قالب اشعاری منظوم و منثور به چاپ رسیده است. کارو که از پیروان ابوالعلاء معری و ستایش گران صادق هدایت است، در پارهای از این کتاب در شعری مفصّل با نام «کاروانها! کاروانها!» در وصف هدایت مینویسد:
کاروانها! کاروانها!
کو؟ کجا خوابیده آن انسان عیسا آفرین؟
آن ترجمان خلقت هیچ، سراپا پوچ انسانی!؟
آنکه عشقی بی نهایت بود، در پهنای اشکی، بی نهایت!؟
کو هدایت؟ کو هدایت؟
کو؟ کجا خوابیده آن تک اختر خاک آشنای آسمانی؟
تا رسانم من به خاک او:
سلام صامت هم میهنان لخت و عورش را؟
تا ببوسم با لب حسرت:
به خاک مظلم غربت لمیده، سنگ گورش را؟
تا ببینم بار دیگر، روح پاکش
تا بخوانم بار دیگر، روی خاکش:
«بوف کورَ» ش را. (همان: ۱۵۴ الی۱۵۸)
کارو (بیتا). شکست سکوت، تهران: مرجان.
عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه (۱۳۹۱). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نوشتههای کارو پیرامون حقایق سخت و تلخ زندگی است که رنگ و بویی پوچ گرایانه دارد. غم و اندوه، ستایش از مرگ و نیستی و پرسشهای صریح و عریان از هستی در سرتاسر آثار او به وضوح دیده میشود:
طـبـال بــزن، بــزن کـه نـابـود شـدم
بر تار غـروب زنـدگی پـود شدم
عمرم همه رفت خفته در کورهی مرگ
آتش زده استخوان بی دود شدم
(کارو، بیتا: ۱۱)
از مهمترین آثار کارو میتوان به کفرنامه، نامههای سرگردان و شکست سکوت اشاره نمود. و اما کتاب «شکست سکوت» که گویی پراهمیتترین اثر کارو است، مجموعهای از نالهها، شکایتها و دیدگاههای فکری اوست که در قالب اشعاری منظوم و منثور به چاپ رسیده است. کارو که از پیروان ابوالعلاء معری و ستایش گران صادق هدایت است، در پارهای از این کتاب در شعری مفصّل با نام «کاروانها! کاروانها!» در وصف هدایت مینویسد:
کاروانها! کاروانها!
کو؟ کجا خوابیده آن انسان عیسا آفرین؟
آن ترجمان خلقت هیچ، سراپا پوچ انسانی!؟
آنکه عشقی بی نهایت بود، در پهنای اشکی، بی نهایت!؟
کو هدایت؟ کو هدایت؟
کو؟ کجا خوابیده آن تک اختر خاک آشنای آسمانی؟
تا رسانم من به خاک او:
سلام صامت هم میهنان لخت و عورش را؟
تا ببوسم با لب حسرت:
به خاک مظلم غربت لمیده، سنگ گورش را؟
تا ببینم بار دیگر، روح پاکش
تا بخوانم بار دیگر، روی خاکش:
«بوف کورَ» ش را. (همان: ۱۵۴ الی۱۵۸)
کارو (بیتا). شکست سکوت، تهران: مرجان.
عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه (۱۳۹۱). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قصیدهٔ شیخ و فاحشه
📝محمد ابراهیم باستانی پاریزی
قصیدهٔ «شیخ و فاحشه»، عنوانی است که ناشر آن بر این شعر نهاده است و ناشر این قصیده گویی از ذکر نام شاعر آن به سبب خواستهٔ شاعر و مزاحی که او با عالمان دینی داشته خودداری کرده است. هرچند خوانندگان با توجه به بیت «پیش از آنی که پی قلعهٔ دختر بروم / یا شوم معتکف ترجمهٔ ابن اثیر» متوجه میشوند که سرایندهٔ این قصیده کسی جز مورخ و پژوهشگر نامدار کرمانی، دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نیست.
آدمی بندهٔ کیر است، چه شاه و چه وزیر
که شـهانـنـد و وزیران هـمه خود بندهٔ کیر
باری ای شیخ! سخن گرچه نه خوش بود، مرنج!
نقل کفر است و نه کفر است، تو بر ریش مگیر!
شـهـوت ار چـند پلید است، تو پستش مشمار
که سـویـدای حـیـات اسـت و نه سودای زهیر
هـدف دیـن و هـنـر، غـایـت اخـلاق و کـمال
هـمـه را خـتـم شـود راه بـدیـن دیـر حـقـیر
قُـوهٔ نـامـیـه این اسـت، فـقـیـه مفـضال
حـرکـت جـوهـری ایـن اسـت، حـکیم نِحریر
(باستانی پاریزی، بیتا: ۳ الی۱۵)
منبع:
_ باستانی پاریزی، محمد ابراهیم، بیتا، قصیدهٔ شیخ و فاحشه، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمد ابراهیم باستانی پاریزی
قصیدهٔ «شیخ و فاحشه»، عنوانی است که ناشر آن بر این شعر نهاده است و ناشر این قصیده گویی از ذکر نام شاعر آن به سبب خواستهٔ شاعر و مزاحی که او با عالمان دینی داشته خودداری کرده است. هرچند خوانندگان با توجه به بیت «پیش از آنی که پی قلعهٔ دختر بروم / یا شوم معتکف ترجمهٔ ابن اثیر» متوجه میشوند که سرایندهٔ این قصیده کسی جز مورخ و پژوهشگر نامدار کرمانی، دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نیست.
آدمی بندهٔ کیر است، چه شاه و چه وزیر
که شـهانـنـد و وزیران هـمه خود بندهٔ کیر
باری ای شیخ! سخن گرچه نه خوش بود، مرنج!
نقل کفر است و نه کفر است، تو بر ریش مگیر!
شـهـوت ار چـند پلید است، تو پستش مشمار
که سـویـدای حـیـات اسـت و نه سودای زهیر
هـدف دیـن و هـنـر، غـایـت اخـلاق و کـمال
هـمـه را خـتـم شـود راه بـدیـن دیـر حـقـیر
قُـوهٔ نـامـیـه این اسـت، فـقـیـه مفـضال
حـرکـت جـوهـری ایـن اسـت، حـکیم نِحریر
(باستانی پاریزی، بیتا: ۳ الی۱۵)
منبع:
_ باستانی پاریزی، محمد ابراهیم، بیتا، قصیدهٔ شیخ و فاحشه، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
رمان «سینوهه پزشک مخصوص فرعون» اثر میکا والتاری داستانی از وقایع اجتماعی، اعتقادی، سیاسی و گاه تاریخی از دوران مصر باستان و جوامع متمدن آن روز است که از درآمیختن تخیّل نویسنده و وقایع آن دوران که به بیش از هزار سال قبل از میلاد مسیح میرسد، حاصل شده است.
سینوهه، پزشک مخصوص فرعون در زمان سلطنت فرعون، آمن هوتپ سوم، متولد شد و در ادامه به عنوان پزشک فرزندش، آمن هوتپ چهارم، که نام خود را به آخناتون [پیرو آتون، خدایی که دیده نمیشود و همه جاست برخلاف آمون، بت کاهنان و مردم مصر] تغییر داده بود، درآمد. سینوهه پس از آن که به قتل آخناتون مبادرت ورزید، در زمان فرعون دیگر مصر، هورم هب، از این سرزمین تبعید شد و در انزوا تصمیم به نوشتن کتاب حاضر نمود.
سینوهه در مقدمهی کتاب خود اذعان میکند که این اثر را برای خوشایند خدایان، فراعنه و مردم نمینویسد و آنچه در این کتاب میآورد چیزهایی است که به چشم خود دیده است یا میداند که واقعیّت دارد. چنان که اعتراف میکند که قسمتی از اعمال او بسیار زشت بوده و مرتکب تبه کاریهایی شده است. هرچند بر این نکته نیز واقف است که اگر کسی برحسب اتفاق آنچه را که نـوشته است بـخواند، از آن درسی نـخواهد آموخت. (والتاری، ۱۳۸۹: ج ۱، ۱۹-24)
سینوهه در سرتاسر این کتاب از جهالت دوران جوانی و علاقهی افراطیاش به مشروبات و زنان و فرار از حقیقت سخن گفته و در داستانی از علاقهی خود به زنی به نام «نفر نفر نفر» پرده برمی دارد. زنی که به خاطر بودن لحظاتی با او تمام دارایی خود و پدر و مادرش و حتی قبر آنان را نیز به وی داده است.
پزشک مخصوص فرعون در ادامه پس از آن که کاملاً تهیدست میشود با غلامی گوش و بینی بریده آشنا میشود. مرد بینی بریده از سرگذشت خود و همسایهی توانگر و ظالم خود سخن میگوید که به رغم داشتن دارایی بسیار به تکه زمین کوچک او و دخترش نیز چشم داشته است. لذا به او تهمت زده، به زندانش انداخته و پس از بریده شدن گوش و بینی او زمین و دخترش را تصاحب میکند.
سینوهه درخواست غلام برای رفتن به دارالاموات و خواندن کتیبهی قبر همسایهی ظالم او را میپذیرد. سینوهه میگوید برایش خواندم: من که آنوکیس هستم، از خدایان میترسیدم... من در زمان حیات مانع از این بودم که زراعی را به ناحق اندازه گیری کنند و زمین یکی را به دیگری بدهند... من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم... این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند. (همان: ج ۱، ۱۸۳-184)
وقتی که خواندن این کتیبه را به اتمام رسانیدم، مرد بینی بریده به گریه درآمد و گفت میدانم که در مورد آنوکیس اشتباهی بزرگ کردهام. چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمینوشتند. من از این حرف مرد بینی بریده حیرت کردم و متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمیرود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد. (همان: ج ۱، ۱۸۴)
و اما برخلاف صحبتهای بسیاری که شنیده میشود، ظاهراً کتاب سینوهه به زبان اصلی نیز در دو جلد نوشته شده و ترجمهی ذبیحالله منصوری هم از اصل موضوع خارج نشده است. که برای مقایسه میتوان به ترجمههای دیگر این کتاب مانند ترجمهی دکتر احمد سادات عقیلی که در دو جلد توسط انتشارات مدبّر به چاپ رسیده است، مراجعه کرد.
والتاری، میکا (۱۳۸۹). سینوهه پزشک مخصوص فرعون، ترجمه ذبیح الله منصوری، تهران: نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
سینوهه، پزشک مخصوص فرعون در زمان سلطنت فرعون، آمن هوتپ سوم، متولد شد و در ادامه به عنوان پزشک فرزندش، آمن هوتپ چهارم، که نام خود را به آخناتون [پیرو آتون، خدایی که دیده نمیشود و همه جاست برخلاف آمون، بت کاهنان و مردم مصر] تغییر داده بود، درآمد. سینوهه پس از آن که به قتل آخناتون مبادرت ورزید، در زمان فرعون دیگر مصر، هورم هب، از این سرزمین تبعید شد و در انزوا تصمیم به نوشتن کتاب حاضر نمود.
سینوهه در مقدمهی کتاب خود اذعان میکند که این اثر را برای خوشایند خدایان، فراعنه و مردم نمینویسد و آنچه در این کتاب میآورد چیزهایی است که به چشم خود دیده است یا میداند که واقعیّت دارد. چنان که اعتراف میکند که قسمتی از اعمال او بسیار زشت بوده و مرتکب تبه کاریهایی شده است. هرچند بر این نکته نیز واقف است که اگر کسی برحسب اتفاق آنچه را که نـوشته است بـخواند، از آن درسی نـخواهد آموخت. (والتاری، ۱۳۸۹: ج ۱، ۱۹-24)
سینوهه در سرتاسر این کتاب از جهالت دوران جوانی و علاقهی افراطیاش به مشروبات و زنان و فرار از حقیقت سخن گفته و در داستانی از علاقهی خود به زنی به نام «نفر نفر نفر» پرده برمی دارد. زنی که به خاطر بودن لحظاتی با او تمام دارایی خود و پدر و مادرش و حتی قبر آنان را نیز به وی داده است.
پزشک مخصوص فرعون در ادامه پس از آن که کاملاً تهیدست میشود با غلامی گوش و بینی بریده آشنا میشود. مرد بینی بریده از سرگذشت خود و همسایهی توانگر و ظالم خود سخن میگوید که به رغم داشتن دارایی بسیار به تکه زمین کوچک او و دخترش نیز چشم داشته است. لذا به او تهمت زده، به زندانش انداخته و پس از بریده شدن گوش و بینی او زمین و دخترش را تصاحب میکند.
سینوهه درخواست غلام برای رفتن به دارالاموات و خواندن کتیبهی قبر همسایهی ظالم او را میپذیرد. سینوهه میگوید برایش خواندم: من که آنوکیس هستم، از خدایان میترسیدم... من در زمان حیات مانع از این بودم که زراعی را به ناحق اندازه گیری کنند و زمین یکی را به دیگری بدهند... من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم... این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند. (همان: ج ۱، ۱۸۳-184)
وقتی که خواندن این کتیبه را به اتمام رسانیدم، مرد بینی بریده به گریه درآمد و گفت میدانم که در مورد آنوکیس اشتباهی بزرگ کردهام. چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمینوشتند. من از این حرف مرد بینی بریده حیرت کردم و متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمیرود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد. (همان: ج ۱، ۱۸۴)
و اما برخلاف صحبتهای بسیاری که شنیده میشود، ظاهراً کتاب سینوهه به زبان اصلی نیز در دو جلد نوشته شده و ترجمهی ذبیحالله منصوری هم از اصل موضوع خارج نشده است. که برای مقایسه میتوان به ترجمههای دیگر این کتاب مانند ترجمهی دکتر احمد سادات عقیلی که در دو جلد توسط انتشارات مدبّر به چاپ رسیده است، مراجعه کرد.
والتاری، میکا (۱۳۸۹). سینوهه پزشک مخصوص فرعون، ترجمه ذبیح الله منصوری، تهران: نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ذبیح الله حکیم الهی دشتی (رشتی) با نام مستعار ذبیح الله منصوری (۱۳۶۵-1276 و ۱۲۷۴) از پدری کرد و مادری رشتی در سنندج متولد شد. او انسانی ساده زیست، میانه مکنت، قهرمان بوکس کشور، فاقد دوستی نزدیک و نویسندهای آرام، بی ادّعا، منزوی و پُرکار بود. (جمشیدی، ۱۳۶۹: ۳۴-46-52-174-211)
در کتاب «دیدار با ذبیح الله منصوری» اثر جناب اسماعیل جمشیدی که حاصل یکی از چند مصاحبهی معدود شکل گرفته شده با ذبیح الله منصوری است، (همان: ۴۱) متوجه میشویم که مترجم کتابهای محمد پیغمبری که از نو باید شناخت، خداوند الموت، امام حسین و ایران، عایشه و سینوهه پزشک مخصوص فرعون؛ با داشتن همسر و دو فرزند (همان: ۵۳) روزی شانزده تا هجده ساعت کار میکرده است (همان: ۴۰) و تقریباً در هفتاد سال اشتغال در امر مطبوعات و نویسندگی، ۱۴۰۰ مقاله و کتاب تألیف و ترجمه نموده (همان: ۲۵-43) که اکثر آن آثار در چاپهای متعدّد به تیراژ ۱۰۰۰۰۰ رسیده است. (همان: ۲۹)
اما یکی از اشکالات اساسی وارد شده به نوشتههای منصوری، امانت دار نبودن او در ترجمه است! یا کتابهایی که وجود خارجی نداشته و به دروغ به نویسندهای نسبت داده شده است! مانند کتاب «مغز متفکر جهان شیعه» و یا آثاری که در اصل مقالهای چند ده صفحهای بوده و در ترجمهی ذبیح الله منصوری تبدیل به کتابی چند صد صفحهای گردیده است که از آن جمله میتوان به کتاب «منم تیمور جهانگشا» و یا «ملاصدرا» اثر منسوب به هانری کُربَن اشاره کرد. (همان: ۱۷۰-237-294)
در پایان باید متذکّر شد که جدای از وارد بودن نقد فوق بر ذبیح الله منصوری برخی همچون دکتر باستانی پاریزی بر آن اعتقاد هستند که با اینکه هیچ وقت نمیتوان از نوشتههای منصوری به عنوان یک سند تاریخی استفاده کرد، اما هرگز از خواندن آثار او نیز نمیتوان بی نیاز بود. (همان: ۲۳۶-237) پس شاید این سخن کریم امامی درست باشد که ذبیح الله منصوریِ مترجم را فراموش کنید و در عوض در برابر منصوریِ نویسنده کلاه از سر بردارید. (همان: ۲۸۳)
جمشیدی، اسماعیل (۱۳۶۹). دیدار با ذبیح الله منصوری، تهران: انتشارات و تبلیغات آرین کار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
در کتاب «دیدار با ذبیح الله منصوری» اثر جناب اسماعیل جمشیدی که حاصل یکی از چند مصاحبهی معدود شکل گرفته شده با ذبیح الله منصوری است، (همان: ۴۱) متوجه میشویم که مترجم کتابهای محمد پیغمبری که از نو باید شناخت، خداوند الموت، امام حسین و ایران، عایشه و سینوهه پزشک مخصوص فرعون؛ با داشتن همسر و دو فرزند (همان: ۵۳) روزی شانزده تا هجده ساعت کار میکرده است (همان: ۴۰) و تقریباً در هفتاد سال اشتغال در امر مطبوعات و نویسندگی، ۱۴۰۰ مقاله و کتاب تألیف و ترجمه نموده (همان: ۲۵-43) که اکثر آن آثار در چاپهای متعدّد به تیراژ ۱۰۰۰۰۰ رسیده است. (همان: ۲۹)
اما یکی از اشکالات اساسی وارد شده به نوشتههای منصوری، امانت دار نبودن او در ترجمه است! یا کتابهایی که وجود خارجی نداشته و به دروغ به نویسندهای نسبت داده شده است! مانند کتاب «مغز متفکر جهان شیعه» و یا آثاری که در اصل مقالهای چند ده صفحهای بوده و در ترجمهی ذبیح الله منصوری تبدیل به کتابی چند صد صفحهای گردیده است که از آن جمله میتوان به کتاب «منم تیمور جهانگشا» و یا «ملاصدرا» اثر منسوب به هانری کُربَن اشاره کرد. (همان: ۱۷۰-237-294)
در پایان باید متذکّر شد که جدای از وارد بودن نقد فوق بر ذبیح الله منصوری برخی همچون دکتر باستانی پاریزی بر آن اعتقاد هستند که با اینکه هیچ وقت نمیتوان از نوشتههای منصوری به عنوان یک سند تاریخی استفاده کرد، اما هرگز از خواندن آثار او نیز نمیتوان بی نیاز بود. (همان: ۲۳۶-237) پس شاید این سخن کریم امامی درست باشد که ذبیح الله منصوریِ مترجم را فراموش کنید و در عوض در برابر منصوریِ نویسنده کلاه از سر بردارید. (همان: ۲۸۳)
جمشیدی، اسماعیل (۱۳۶۹). دیدار با ذبیح الله منصوری، تهران: انتشارات و تبلیغات آرین کار.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
برخی سهراب سپهری را فردی ضدّ دین معرفی کرده و از کتاب «هنوز در سفرم» میآورند: مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم. (سپهری، ۱۳۸۰: ذیل «بیوگرافی سهراب با خطّ خودش» ۱۵)
عدهای هم برخلاف گروه اول به کتاب «اطاق آبی» که در بردارندهی خاطرات سپهری است استناد جسته و از زبان سهراب مینویسند: عبادت را همیشه در خلوت خواستهام. هیچوقت در نگاه دیگران نماز نخواندهام مگر وقتی بچههای مدرسه را برای نماز به مسجد میبردند و من میانشان بودم. (سپهری، ۱۳۸۲: ۳۲)
با توجه به آنچه گذشت و با در نظر گرفتن اشعار سهراب، باید مذهب سپهری را از جنسی دیگر دانست. چنانکه او نیز اندیشههای خود را از جنسی دیگر دانسته و در شعر «غمی غمناک» از دفتر «مرگ رنگ» مینویسد: دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است. (سپهری، ۱۳۸۹: ۳۰)
و در شعر «صدای پای آب» از دفتری با همین عنوان میآورد:
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شببوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبلهام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مُهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیرة الاحرامِ علف میخوانم،
پی قد قامتِ موج...
اهل کاشانم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
عدهای هم برخلاف گروه اول به کتاب «اطاق آبی» که در بردارندهی خاطرات سپهری است استناد جسته و از زبان سهراب مینویسند: عبادت را همیشه در خلوت خواستهام. هیچوقت در نگاه دیگران نماز نخواندهام مگر وقتی بچههای مدرسه را برای نماز به مسجد میبردند و من میانشان بودم. (سپهری، ۱۳۸۲: ۳۲)
با توجه به آنچه گذشت و با در نظر گرفتن اشعار سهراب، باید مذهب سپهری را از جنسی دیگر دانست. چنانکه او نیز اندیشههای خود را از جنسی دیگر دانسته و در شعر «غمی غمناک» از دفتر «مرگ رنگ» مینویسد: دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است. (سپهری، ۱۳۸۹: ۳۰)
و در شعر «صدای پای آب» از دفتری با همین عنوان میآورد:
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شببوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبلهام یک گل سرخ
جانمازم چشمه، مُهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیرة الاحرامِ علف میخوانم،
پی قد قامتِ موج...
اهل کاشانم.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک سیلَک.
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد...
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب بالا.
تا ته کوچهی شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم...
من به سیبی خشنودم.
و به بوییدن یک بوتهی بابونه...
زندگی رسم خوشایندی است...
زندگی شستن یک بشقاب است...
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
من نمیدانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید. (همان: ۱۷۰ الی۱۸۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک سیلَک.
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد...
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب بالا.
تا ته کوچهی شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم...
من به سیبی خشنودم.
و به بوییدن یک بوتهی بابونه...
زندگی رسم خوشایندی است...
زندگی شستن یک بشقاب است...
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است...
من نمیدانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لالهی قرمز دارد
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید. (همان: ۱۷۰ الی۱۸۵)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
آری، این غم توأم با رضایت، تبلیغ شاد زیستن و تمسّک به عرفانی ساده و عمیق و از جنس آب و گیاه و پرندگان سپهری است که مدام در «هشت کتاب» که مجموعهای از اشعار اوست، به تصویر کشیده شده است. از دیگر اشعار زیبا و خواندنی سهراب سپهری میتوان به قطعههای آب: آب را گل نکنیم (همان: ۲۱۸) ، در گلستانه: تا شقایق هست، زندگی باید کرد. (همان: ۲۲۱) و مسافر: و فکر میکنم که این ترنّم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد. (همان: ۱۹۴) اشاره کرد. چنانکه شعر «ندای آغاز» از دفتر «حجم سبز» هم بسیار دلنشین و قابل تأمّل است:
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد،
وقتی از پنجره میبینم حوری،
دختر بالغ همسایه،
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند. (همان: ۲۴۲)
سپهری، سهراب (۱۳۸۰). هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، تهران: فرزان روز.
سپهری، سهراب (۱۳۸۲). اطاق آبی، به کوشش پروین سپهری، تهران: نگاه.
سپهری، سهراب (۱۳۸۹). هشت کتاب، اصفهان: گفتمان اندیشه معاصر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آری، این غم توأم با رضایت، تبلیغ شاد زیستن و تمسّک به عرفانی ساده و عمیق و از جنس آب و گیاه و پرندگان سپهری است که مدام در «هشت کتاب» که مجموعهای از اشعار اوست، به تصویر کشیده شده است. از دیگر اشعار زیبا و خواندنی سهراب سپهری میتوان به قطعههای آب: آب را گل نکنیم (همان: ۲۱۸) ، در گلستانه: تا شقایق هست، زندگی باید کرد. (همان: ۲۲۱) و مسافر: و فکر میکنم که این ترنّم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد. (همان: ۱۹۴) اشاره کرد. چنانکه شعر «ندای آغاز» از دفتر «حجم سبز» هم بسیار دلنشین و قابل تأمّل است:
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد،
وقتی از پنجره میبینم حوری،
دختر بالغ همسایه،
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند. (همان: ۲۴۲)
سپهری، سهراب (۱۳۸۰). هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، تهران: فرزان روز.
سپهری، سهراب (۱۳۸۲). اطاق آبی، به کوشش پروین سپهری، تهران: نگاه.
سپهری، سهراب (۱۳۸۹). هشت کتاب، اصفهان: گفتمان اندیشه معاصر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «تفریحات شب» اثر محمد مسعود (۱۳۲۶-1280) دوستی گروه شش نفرهای را به تصویر میکشد که فقر و فساد اجتماعی ایران در دورهی رضاشاه پهلوی سبب سرگردانی آنان شده است. به شکلی که اصول تدریس و تعلیم ناقص، روح این جوانان را خفه کرده و عمرشان را با تحصیل و کسب و کار بیهوده و گشت و گذار در محلههای پست شهر تباه میسازند.
تفریحات شب، داستانی است که به اعتقاد محمدعلی جمالزاده بهترین کتاب فارسی نوشته شده در خصوص اوضاع ایران است. (مسعود، ۱۳۸۵: ۱) روایتی اندیشناک که متأسفانه در ایران عصر ما نیز کماکان ادامه دارد و شاید طرح اینگونه انتقادات بیپروا سراجامی بهتر از زندگی محمد مسعود که گویی با ضرب گلوله به قتل رسید، دربر نداشته باشد.
این نویسنده و روزنامهنگار قمی که با نام مستعار م . دهاتی شناخته میشد، در این داستان خود بسیار بر اقتصاد تأکید داشته و شیوهی تحصیل و تدریس در مدارس را به شدّت مورد نقد قرار میدهد و با ذکر جملهی «ای مدرسهی کثیف لعنت بر تو» مینویسد: در کتاب رسمی معارفمان مردیکه به زنش میگوید: «هر آن کس که دندان دهد نان دهد...» اینها چه مهملاتی است؟... این تعالیم قلندر مآبانه و این جفنگیات خانه خراب کن مثل میکربهای سل و سوزاک و سیفلیس پیکر اجتماعی ما را فلج کرد. (همان: ۴۷-154-155-156-157)
مکرّر از خود سؤال کرده بودیم که اگر زندگی را همین بناها، همین کسبها، همین حرفها و حرکات یومیه و عادی مردم تشکیل میدهند، پس برای چه در کلاسهای ما، در کتابها، در صحبتهای معلمان حرفی از آنها در میان نیست؟! زود به اشتباه خود پی بردیم، در مدّت کمی فهمیدیم که حیات از حلق و جلق و دلق ترکیب شده و وسیله امرار معاش هم همین حرفهها، همین کسبها، همین تجارتخانهها، همین آهنگریها، همین کفشدوزیها و غیره است!
خیلی زود فهمیدیم که در آن دارالعجزه، در آن سیرک خندهآوری که ما را بیست سال تمام معذّب کرده بودند... آن همه مسائل جبر، قضیههای هندسی، آن همه تصریف افعال، مسائل حیض و نفاس، آن همه سنههای تاریخ و آن همه مزخرفات جغرافیا که به قیمت حیات آنها را حفظ نمودیم قادر نیستند که برای یک مرتبه هم شکم ما را از گرسنگی نجات دهند!... شاگرد نجارها استادِ نجار باشی، عمله بنّاها آقایِ معمار باشی و بند تنبان فروشها عمدة التجار شدهاند! حقیقت تلخ زندگانی برای اولین دفعه با تمام معنی در نظر ما جلوه کرد، باید پول تحصیل نمود، باید خانه داشت، باید خورد و باید پوشید. (همان: ۴۵-46)
مسعود، محمد (۱۳۸۵). تفریحات شب، تهران: تلاونگ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
تفریحات شب، داستانی است که به اعتقاد محمدعلی جمالزاده بهترین کتاب فارسی نوشته شده در خصوص اوضاع ایران است. (مسعود، ۱۳۸۵: ۱) روایتی اندیشناک که متأسفانه در ایران عصر ما نیز کماکان ادامه دارد و شاید طرح اینگونه انتقادات بیپروا سراجامی بهتر از زندگی محمد مسعود که گویی با ضرب گلوله به قتل رسید، دربر نداشته باشد.
این نویسنده و روزنامهنگار قمی که با نام مستعار م . دهاتی شناخته میشد، در این داستان خود بسیار بر اقتصاد تأکید داشته و شیوهی تحصیل و تدریس در مدارس را به شدّت مورد نقد قرار میدهد و با ذکر جملهی «ای مدرسهی کثیف لعنت بر تو» مینویسد: در کتاب رسمی معارفمان مردیکه به زنش میگوید: «هر آن کس که دندان دهد نان دهد...» اینها چه مهملاتی است؟... این تعالیم قلندر مآبانه و این جفنگیات خانه خراب کن مثل میکربهای سل و سوزاک و سیفلیس پیکر اجتماعی ما را فلج کرد. (همان: ۴۷-154-155-156-157)
مکرّر از خود سؤال کرده بودیم که اگر زندگی را همین بناها، همین کسبها، همین حرفها و حرکات یومیه و عادی مردم تشکیل میدهند، پس برای چه در کلاسهای ما، در کتابها، در صحبتهای معلمان حرفی از آنها در میان نیست؟! زود به اشتباه خود پی بردیم، در مدّت کمی فهمیدیم که حیات از حلق و جلق و دلق ترکیب شده و وسیله امرار معاش هم همین حرفهها، همین کسبها، همین تجارتخانهها، همین آهنگریها، همین کفشدوزیها و غیره است!
خیلی زود فهمیدیم که در آن دارالعجزه، در آن سیرک خندهآوری که ما را بیست سال تمام معذّب کرده بودند... آن همه مسائل جبر، قضیههای هندسی، آن همه تصریف افعال، مسائل حیض و نفاس، آن همه سنههای تاریخ و آن همه مزخرفات جغرافیا که به قیمت حیات آنها را حفظ نمودیم قادر نیستند که برای یک مرتبه هم شکم ما را از گرسنگی نجات دهند!... شاگرد نجارها استادِ نجار باشی، عمله بنّاها آقایِ معمار باشی و بند تنبان فروشها عمدة التجار شدهاند! حقیقت تلخ زندگانی برای اولین دفعه با تمام معنی در نظر ما جلوه کرد، باید پول تحصیل نمود، باید خانه داشت، باید خورد و باید پوشید. (همان: ۴۵-46)
مسعود، محمد (۱۳۸۵). تفریحات شب، تهران: تلاونگ.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
به صحرا بنگرَم، صحرا ته بینَم به دریا بنگرَم، دریا ته بینَم به هرجا بنگرم، کوه و دَر و دشت نشان از قامت رعنا ته بینَم (اذکائی، ۱۳۸۷: ذیل «متن کتاب» ۱۹)
باباطاهر همدانی معروف به باباطاهر عریان (حدود ۴۵۰-۳۶۰) از شاعران لُر قرن چهارم و پنجم هجری قمری و از اساتید مکتب عرفانیِ عینالقضات همدانی است. وی از پیروان طریقهی گنوسی ایران یعنی فرقهی «اهل حق» بود که اصول عقاید او سخت با اعتقادات حکمت فهلوی باستانی پیوند داشت. (همان: ذیل «کیستیِ باباطاهر» ۱-۲-۳)
طبق نظر دکتر پرویز سپیتمان (اذکائی)، باباطاهر یا دیوان اشعاری نداشته و یا اینک برجای نمانده است. و دوبیتیهای او نیز در حکم رباعیات خیام میباشد. یعنی مجموعهای از دوبیتیهای منسوب که به زبان فهلوی سروده شده است. (همان: ۳-۴)
تعداد دوبیتیهای منتسب به باباطاهر مختلف است که معروفترین چاپ آن که متعلق به وحید دستگردی است، شامل ۳۶۶ دوبیتی میشود. پرویز اذکائی نیز بر اساس گزینشی علمی انتقادی ۱۱۷ عدد از دوبیتیهای باباطاهر را انتخاب نموده و همراه با ترجمهی انگلیسی آن به چاپ رسانده است. (همان: ۴-۵)
چه خوش بیمـهـربانی هردو سَر بی که یک سَر مهربانی درد سَر بی
اگر مجـنـون دل شوریدهای داشت دل لیلی از آن شوریدهتر بی
(همان: ذیل «متن کتاب» ۳۳)
اذکائی، پرویز (۱۳۸۷). ترانههای باباطاهر، تهران: مادستان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
باباطاهر همدانی معروف به باباطاهر عریان (حدود ۴۵۰-۳۶۰) از شاعران لُر قرن چهارم و پنجم هجری قمری و از اساتید مکتب عرفانیِ عینالقضات همدانی است. وی از پیروان طریقهی گنوسی ایران یعنی فرقهی «اهل حق» بود که اصول عقاید او سخت با اعتقادات حکمت فهلوی باستانی پیوند داشت. (همان: ذیل «کیستیِ باباطاهر» ۱-۲-۳)
طبق نظر دکتر پرویز سپیتمان (اذکائی)، باباطاهر یا دیوان اشعاری نداشته و یا اینک برجای نمانده است. و دوبیتیهای او نیز در حکم رباعیات خیام میباشد. یعنی مجموعهای از دوبیتیهای منسوب که به زبان فهلوی سروده شده است. (همان: ۳-۴)
تعداد دوبیتیهای منتسب به باباطاهر مختلف است که معروفترین چاپ آن که متعلق به وحید دستگردی است، شامل ۳۶۶ دوبیتی میشود. پرویز اذکائی نیز بر اساس گزینشی علمی انتقادی ۱۱۷ عدد از دوبیتیهای باباطاهر را انتخاب نموده و همراه با ترجمهی انگلیسی آن به چاپ رسانده است. (همان: ۴-۵)
چه خوش بیمـهـربانی هردو سَر بی که یک سَر مهربانی درد سَر بی
اگر مجـنـون دل شوریدهای داشت دل لیلی از آن شوریدهتر بی
(همان: ذیل «متن کتاب» ۳۳)
اذکائی، پرویز (۱۳۸۷). ترانههای باباطاهر، تهران: مادستان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
خسرو گلسرخی (۱۳۵۲-1322) نویسندهای مارکسیست و شاعری از دیار رشت بود که در آخرین دفاعیهی خود در دادگاه از امام اول شیعیان علی بن ابیطالب به عنوان نخستین سوسیالیست و از حسین بن علی به منزلهی منادی ایستادگی یاد کرد. گلسرخی پیوسته از آزادگی و دفاع از حقوق انسانی سخن میگفت و درنهایت جان خویش را قربانی اهدافش نمود. هرچند بزعم برخی او نه سیاست را میشناخت و نه از ایدئولوژی و اندیشهای مستحکم برخوردار بود. و شاید زیباترین سرودهی خسرو گلسرخی را بتوان شعر «تساوی» دانست:
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند
و آن یکی در گوشهای دیگر جوانان را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هو میکرد
و با آن شور بیپایان تساویهای جبری را نشان میداد
خطی خوانا به روی تختهای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپا خیزد
به آرامی سخن سَر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم مات بر جا ماند و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سؤالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زَر به دامن داشت بالا بود؟
و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زَر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقرهگون چون قرص مه میداشت بالا بود؟
و آن سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم اگر یک فرد انسان واحد یک بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین هم تقسیم میکردند
و آن یکی در گوشهای دیگر جوانان را ورق میزد
برای اینکه بیخود های و هو میکرد
و با آن شور بیپایان تساویهای جبری را نشان میداد
خطی خوانا به روی تختهای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپا خیزد
به آرامی سخن سَر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم مات بر جا ماند و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سؤالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زَر به دامن داشت بالا بود؟
و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زَر داشت پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقرهگون چون قرص مه میداشت بالا بود؟
و آن سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم اگر یک فرد انسان واحد یک بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
https://t.iss.one/khandanihayeminavash