ادامهی صفحهی قبل:
اما رساله ی «ریش نامه» رساله ی مختصری است در مذمّت ریش و جفایی که خوبرویان از این عارضه ی دلخراش می بینند. این رساله و جملات و ابیات دیگر سبب شده که برخی عبید را در صنف شاهدبازان به شمار آورند.
از دیگر رساله های عبید زاکانی می توان به رساله ی دلگشا اشاره نمود. رساله ای که شامل تعداد کثیری حکایات شیرین و طنز گونه است که در دو قسمت عربی و فارسی نوشته شده است: مولانا شرف الدین دامغانی بر در مسجدی می گذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و می زد. مولانا گفت ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد. از بی عقلی در مسجد می آید. ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد می بینید؟ (همان: 278-279)
و در نهایت قصیده ی بلند موش و گربه [هرچند برخی چون عبدالحسین زرین کوب در نسبت آن به عبید تردید کرده اند (باقرزاده و صاحب اختیاری، 1375: 138)] منظومه ایست بسیار شیرین در شرح نیرنگ و ریا کاریِ گربه ای کرمانی در لباس عابد و زاهدی دین فروش، و همچنین هجویه ای است در راستای ظلم و استبداد حاکمان جور و گویی پندنامه ای در جهت تضعیف انقلاب و نبرد مسلّحانه. (همان: 332)
گـربه کرده است ظلم بـر ماها ای شـهـنشه اولم بـقربانا
سالی یک دانه می گرفت از ما حال حرصش شده فراوانا
این زمان پـنج پـنج می گیرد چون شده تائب و مسلمانا
زاکانی، عبید (1343). کلیات عبید زاکانی، به اهتمام پرویز اتابکی، تهران: کتابفروشی زوار.
باقرزاده، حمید و صاحب اختیاری، بهروز (1375). عبید زاکانی لطیفهپرداز و طنزآور بزرگ ایران، تهران: اشکان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اما رساله ی «ریش نامه» رساله ی مختصری است در مذمّت ریش و جفایی که خوبرویان از این عارضه ی دلخراش می بینند. این رساله و جملات و ابیات دیگر سبب شده که برخی عبید را در صنف شاهدبازان به شمار آورند.
از دیگر رساله های عبید زاکانی می توان به رساله ی دلگشا اشاره نمود. رساله ای که شامل تعداد کثیری حکایات شیرین و طنز گونه است که در دو قسمت عربی و فارسی نوشته شده است: مولانا شرف الدین دامغانی بر در مسجدی می گذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و می زد. مولانا گفت ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد. از بی عقلی در مسجد می آید. ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد می بینید؟ (همان: 278-279)
و در نهایت قصیده ی بلند موش و گربه [هرچند برخی چون عبدالحسین زرین کوب در نسبت آن به عبید تردید کرده اند (باقرزاده و صاحب اختیاری، 1375: 138)] منظومه ایست بسیار شیرین در شرح نیرنگ و ریا کاریِ گربه ای کرمانی در لباس عابد و زاهدی دین فروش، و همچنین هجویه ای است در راستای ظلم و استبداد حاکمان جور و گویی پندنامه ای در جهت تضعیف انقلاب و نبرد مسلّحانه. (همان: 332)
گـربه کرده است ظلم بـر ماها ای شـهـنشه اولم بـقربانا
سالی یک دانه می گرفت از ما حال حرصش شده فراوانا
این زمان پـنج پـنج می گیرد چون شده تائب و مسلمانا
زاکانی، عبید (1343). کلیات عبید زاکانی، به اهتمام پرویز اتابکی، تهران: کتابفروشی زوار.
باقرزاده، حمید و صاحب اختیاری، بهروز (1375). عبید زاکانی لطیفهپرداز و طنزآور بزرگ ایران، تهران: اشکان.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دانته آلیگیری در سال 1265 در شهر فلورانس ایتالیا به دنیا آمد. نُه ساله بود که عشق سوزانش به دختری هشت ساله به نام بئاتریس آغاز شد، اما بئاتریس با فردی دیگر ازدواج کرد و در سن بیست و چهار سالگی وفات یافت. این مرگ نابهنگام روح دانته را تکان داد و او را که هنوز شاعری تازه کار و ناپخته بود چنان آماده ی شاعری کرد که عاقبت به صورت یکی از بزرگ ترین شاعران تاریخ جهانش درآورد. (آلیگیری، 1378: ذیل «مقدمه مترجم» ج 1، 22-26)
دانته در ادامه با زنی دیگر ازدواج کرد و در سی سالگی پای به سیاست گذاشت. او بر اثر اختلافات سیاسی محکوم به تبعید شد، بدون آن که اجازه یابد زن و چهار فرزندش را با خود ببرد. دانته تا آخر عمر، همسرش را ندید و هرگز اجازه ی بازگشت به فلورانس را نیافت. و سرانجام در سال 1321 در 56 سالگی دار فانی را وداع گفت. (همان: ج 1، 77 الی30)
کتاب «کُمِدی الهی» که شاهکار دانته خوانده شده و به عنوان یکی از بزرگ ترین آثار ادبی تاریخ جهان به شمار می آید، مجموعه اشعاری زیبا است که به قول ولتر هرگز کهنه نخواهد شد. (همان: ج 1، 10-30-31-32) دانته این کتاب را تنها کُمِدی نامیده بود و لقب الهی در حدود سه قرن بعد، به سبب عظمت و ارتباط این اثر با عالم آسمانی به آن افزوده شد. اطلاق کمدی به معنا و مفهوم امروزی آن یعنی طنز نیست، که خود او این عنوان را به معنای اثری عامیانه در مقابل تراژدی که اثری منظوم برای خواص است تفسیر کرده است. (همان: ج 1، 32-33)
آرتور شوپنهاور در «متعلقات و ملحقات» ضمن بی نظیر خواندن نیروی بیان و قوّه ی تخیّل دانته، صراحتاً شهرت زیادی کمدی الهی را نتیجه ی مبالغه دانسته و عامل این امر را مهمل بودن و نامعقول بودن فکر بنیادین این کتاب می شمرَد. (شوپنهاور، 1394: 513)
برتراند راسل در کتاب «تاریخ فلسفهی غرب» میآورد: دانته گرچه در شعر و شاعری مبدع بزرگی به شمار می آید، به عنوان متفکر از عصر خود قدری عقب مانده و به طرز مآیوس کننده ای کهنه بود. (راسل، 1351: ج 2، 299)
و آناتول فرانس در «جزیره ی پنگوئن ها» از زبان ویرژیل، شاعر رومی، افکار و اشعار دانته را یاوه می خواند و می نویسد: این مرد روح جسور و پُرهیجانی داشت و مغزش مشحون از افکار بلند بود ولی خشونت اخلاقی و جهل وی چنان بود که غلبه ی توحّش و بربریت را بر تمدّن روم گواهی میداد. طفلک نه شعر میفهمید و نه علم داشت... این احمق از حیوانات عجیب الخلقه ی جهنم صحبت می کرد و از آنها می ترسید. (فرانس، 1356: 182-183)
اولین ترجمه ی فارسی کتاب «کمدی الهی» در سه جلد «دوزخ، برزخ و بهشت» توسّط شجاع الدین شِفا به چاپ رسید. این مترجم در قسمتی از مقدمه ی خود بر این کتاب می نویسد: آشنایی کما بیش من با زبان ایتالیایی است که حقاً یکی از شرایط دست زدن به ترجمه ی کمدی الهی است، زیرا شایسته نیست که ترجمه ی چنین کتابی با آن همه ظرافت و ریزه کاری زبان اصلی آن که در هیچ ترجمه ای قابل نقل نیست، از روی یکی از ترجمه های خارجی این کتاب صورت گیرد و لذا این کتاب مستقیماً از زبان ایتالیایی ترجمه و از ترجمه های انگلیسی و فرانسوی نیز بهره برده است. (آلیگیری، 1378: ج 1، 67)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دانته در ادامه با زنی دیگر ازدواج کرد و در سی سالگی پای به سیاست گذاشت. او بر اثر اختلافات سیاسی محکوم به تبعید شد، بدون آن که اجازه یابد زن و چهار فرزندش را با خود ببرد. دانته تا آخر عمر، همسرش را ندید و هرگز اجازه ی بازگشت به فلورانس را نیافت. و سرانجام در سال 1321 در 56 سالگی دار فانی را وداع گفت. (همان: ج 1، 77 الی30)
کتاب «کُمِدی الهی» که شاهکار دانته خوانده شده و به عنوان یکی از بزرگ ترین آثار ادبی تاریخ جهان به شمار می آید، مجموعه اشعاری زیبا است که به قول ولتر هرگز کهنه نخواهد شد. (همان: ج 1، 10-30-31-32) دانته این کتاب را تنها کُمِدی نامیده بود و لقب الهی در حدود سه قرن بعد، به سبب عظمت و ارتباط این اثر با عالم آسمانی به آن افزوده شد. اطلاق کمدی به معنا و مفهوم امروزی آن یعنی طنز نیست، که خود او این عنوان را به معنای اثری عامیانه در مقابل تراژدی که اثری منظوم برای خواص است تفسیر کرده است. (همان: ج 1، 32-33)
آرتور شوپنهاور در «متعلقات و ملحقات» ضمن بی نظیر خواندن نیروی بیان و قوّه ی تخیّل دانته، صراحتاً شهرت زیادی کمدی الهی را نتیجه ی مبالغه دانسته و عامل این امر را مهمل بودن و نامعقول بودن فکر بنیادین این کتاب می شمرَد. (شوپنهاور، 1394: 513)
برتراند راسل در کتاب «تاریخ فلسفهی غرب» میآورد: دانته گرچه در شعر و شاعری مبدع بزرگی به شمار می آید، به عنوان متفکر از عصر خود قدری عقب مانده و به طرز مآیوس کننده ای کهنه بود. (راسل، 1351: ج 2، 299)
و آناتول فرانس در «جزیره ی پنگوئن ها» از زبان ویرژیل، شاعر رومی، افکار و اشعار دانته را یاوه می خواند و می نویسد: این مرد روح جسور و پُرهیجانی داشت و مغزش مشحون از افکار بلند بود ولی خشونت اخلاقی و جهل وی چنان بود که غلبه ی توحّش و بربریت را بر تمدّن روم گواهی میداد. طفلک نه شعر میفهمید و نه علم داشت... این احمق از حیوانات عجیب الخلقه ی جهنم صحبت می کرد و از آنها می ترسید. (فرانس، 1356: 182-183)
اولین ترجمه ی فارسی کتاب «کمدی الهی» در سه جلد «دوزخ، برزخ و بهشت» توسّط شجاع الدین شِفا به چاپ رسید. این مترجم در قسمتی از مقدمه ی خود بر این کتاب می نویسد: آشنایی کما بیش من با زبان ایتالیایی است که حقاً یکی از شرایط دست زدن به ترجمه ی کمدی الهی است، زیرا شایسته نیست که ترجمه ی چنین کتابی با آن همه ظرافت و ریزه کاری زبان اصلی آن که در هیچ ترجمه ای قابل نقل نیست، از روی یکی از ترجمه های خارجی این کتاب صورت گیرد و لذا این کتاب مستقیماً از زبان ایتالیایی ترجمه و از ترجمه های انگلیسی و فرانسوی نیز بهره برده است. (آلیگیری، 1378: ج 1، 67)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
مفهوم سفر دانته به دیار ماوراءالطبیعه یعنی سیاحت او در دوزخ و برزخ و بهشت با آن که از ذهنی مذهبی سرچشمه می گیرد، اما از ادبیاتی شگرف و عموماً مفاهیمی سمبولیک برخوردار است. از میان سه قسمت کمدی الهی معمولاً دوزخ از استقبال بیشتری برخوردار بوده است. قسمتی که دانته در بندهایی عجیب و سخیف اذعان می کند که طبقه ی اول دوزخ، خاص ارواح کسانی است که مسیحی نیستند. ارسطو، سقراط، افلاطون، جالینوس، بطلمیوس، اقلیدس، بقراط، ابن سینا و ابن رشد؛ که ایشان گناهی نکردند و شاید هم حسناتی داشتند ولی این فضائل آنان را بس نیامد، زیرا رسم تعمید [اشاره به غسل تعمید مانند شهادتین مسلمانان] که باب آن آیینی است که تو بدان مؤمنی، در مورد ایشان صورت نگرفته بود و اگر هم پیش از مسیحیت زیسته اند، خداوند را چنان که باید پرستش نکرده اند. (همان: ج 1، 124-134-135)
و یا در بندهایی از سرود «بیست و هشتم» از گروه «نهم» در طبقه ی «هشتم دوزخ» که به ترجمه ی شجاع الدین شفا نرسیده است، می آورد: امعاء و احشایش بین پاهایش آویزان بود، دل و جگرش و هر چیزی را که میخوریم و به مدفوع تبدیل میشود نیز نمایان بود. زمانی که تمام توجه ام به او جلب شده بود به من نگاه کرد و با دستانش سینهاش را از هم باز کرد و گفت: ببین چگونه خود را پاره می کنم! ببین چگونه بدن محمد از هم دریده شده! جلوی من علی است که گریه می کند، صورتش از فرق سر تا چانه دو نیم شده. و تمام کسانی که تو اینجا می بینی، هنگامی که زنده بودند تخم نفاق و کینه را پراکندند، به همین دلیل است که اینچنین تکه تکه شده اند. (همان: ج 1، ذیل «نفاق افکنان»)
آلیگیری، دانته (1378). کمدی الهی، ترجمه شجاع الدین شفا، تهران: امیرکبیر.
شوپنهاور، آرتور (1394). متعلقات و ملحقات، ترجمه رضا ولی یاری، تهران: مرکز.
راسل، برتراند (1351). تاریخ فلسفهی غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
فرانس، آناتول (1356). جزیره ی پنگوئن ها، ترجمه محمد قاضی، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
مفهوم سفر دانته به دیار ماوراءالطبیعه یعنی سیاحت او در دوزخ و برزخ و بهشت با آن که از ذهنی مذهبی سرچشمه می گیرد، اما از ادبیاتی شگرف و عموماً مفاهیمی سمبولیک برخوردار است. از میان سه قسمت کمدی الهی معمولاً دوزخ از استقبال بیشتری برخوردار بوده است. قسمتی که دانته در بندهایی عجیب و سخیف اذعان می کند که طبقه ی اول دوزخ، خاص ارواح کسانی است که مسیحی نیستند. ارسطو، سقراط، افلاطون، جالینوس، بطلمیوس، اقلیدس، بقراط، ابن سینا و ابن رشد؛ که ایشان گناهی نکردند و شاید هم حسناتی داشتند ولی این فضائل آنان را بس نیامد، زیرا رسم تعمید [اشاره به غسل تعمید مانند شهادتین مسلمانان] که باب آن آیینی است که تو بدان مؤمنی، در مورد ایشان صورت نگرفته بود و اگر هم پیش از مسیحیت زیسته اند، خداوند را چنان که باید پرستش نکرده اند. (همان: ج 1، 124-134-135)
و یا در بندهایی از سرود «بیست و هشتم» از گروه «نهم» در طبقه ی «هشتم دوزخ» که به ترجمه ی شجاع الدین شفا نرسیده است، می آورد: امعاء و احشایش بین پاهایش آویزان بود، دل و جگرش و هر چیزی را که میخوریم و به مدفوع تبدیل میشود نیز نمایان بود. زمانی که تمام توجه ام به او جلب شده بود به من نگاه کرد و با دستانش سینهاش را از هم باز کرد و گفت: ببین چگونه خود را پاره می کنم! ببین چگونه بدن محمد از هم دریده شده! جلوی من علی است که گریه می کند، صورتش از فرق سر تا چانه دو نیم شده. و تمام کسانی که تو اینجا می بینی، هنگامی که زنده بودند تخم نفاق و کینه را پراکندند، به همین دلیل است که اینچنین تکه تکه شده اند. (همان: ج 1، ذیل «نفاق افکنان»)
آلیگیری، دانته (1378). کمدی الهی، ترجمه شجاع الدین شفا، تهران: امیرکبیر.
شوپنهاور، آرتور (1394). متعلقات و ملحقات، ترجمه رضا ولی یاری، تهران: مرکز.
راسل، برتراند (1351). تاریخ فلسفهی غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
فرانس، آناتول (1356). جزیره ی پنگوئن ها، ترجمه محمد قاضی، تهران: امیرکبیر.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘کلیات شمس
📝مولوی
اشعار «کلیات شمس» یا همان «دیوان کبیر»، دومین اثر مشهور مولوی در کنار مثنوی معنوی است. این دیوان که شامل ۳۲۲۹ غزل، ۱۹۸۳ رباعی و ۴۴ ترجیع میباشد، متشکّل از ۴۰۳۲۶ بیت است که توسط بدیعالزمان فروزانفر تصحیح شده است. از نسخۀ ده جلدی منتشر شده توسط فروزانفر، هفت جلد شامل غزلیات و ترجیعات است و جلد هشتم به رباعیات اختصاص دارد و مجلّد نهم و دهم، فهرست دیوان را دربرگرفته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز گزیدهای شامل ۴۶۶ غزل از این دیوان را به چاپ رساند و در انتهای این کتاب پارهای از غزلیات مشهور منسوب به مولوی را، که از او نبود، ذکر کرد و متذکّر شد که این غزلها از غزلیات ۳ بیتی تا ۹۲ بیتی مولوی در کلیات شمس نیست.
از غزلهای منسوب به مولوی که تخلّص خاموش را برگزیده بود، میتوان به غزلهایی با مطالع زیر اشاره کرد که از مولانا نیست: «آنان که طلبکار خدایید، خدایید / حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید (شفیعی کدکنی، ۱۳۶۰: ۵۷۶)»، «بر قدسیان آسمان من هر شبی یاهو زنم / گر صوفی از لا دم زند من دم ز الّا هو زنم (همان: ۵۸۱)»، «روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم (همان: ۵۷۷)» و «ما در ره عشق تو اسیران بلاییم / کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم (همان: ۵۸۰)».
و اما در پارهای از غزلهای مولانا که در دیوان شمس آمده است، میخوانیم:
«ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما / ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما / ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما / جوشی بنه در شور ما، تا میشود انگور ما / ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما / آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما (مولوی، ۱۳۷۸: ۱/ ۶)». «بنشستهام من بر درت، تا بوک بر جوشد وفا / باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرا (همان: ۱/ ۸)». «بیذوق آن جانی که او در ماجرا و گفتوگو / هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا (همان: ۱/ ۲۷)». «یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست (همان: ۱/ ۲۵۶)». «پردۀ اندیشه جز اندیشه نیست / ترک کن اندیشه که مستور نیست (همان: ۱/ ۲۹۳)». «دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد / بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد / در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران / بدکّان کسی بنشین که در دکّان شکر دارد (همان: ۲/ ۲۲)». «مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد / مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد (همان: ۲/ ۳۰)». «ای قوم بحج رفته کجایید؟ کجایید؟ / معشوق همینجاست، بیایید، بیایید / معشوق تو همسایه و دیوار بدیوار / در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ / گر صورت بیصورت معشوق ببینید / هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید (همان: ۲/ ۶۵)». «عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده بادهشان همخون خویش / باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم / رو بمحبوسان غم ده ساقیا افیون خویش / خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال / هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش (همان: ۳/ ۹۸)». «آمدهام که سر نهم عشـق ترا بسر برم / ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم / در هوس خیال او همچو خیال گشتهام / وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم (همان: ۳/ ۱۸۷)». «ای یار من، ای یار من، ای یار بیزنهار من / ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من / ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر / ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکّربار من (همان: ۴/ ۱۰۵)». «دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن (همان: ۴/ ۲۵۱)». «مرگ اگر مرد است آید پیش من / تا کِشم خوش در کنارش تنگ تنگ (همان: ۳/ ۱۴۲)». «من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو / پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو / سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو / ور ازین بیخبری رنج مبر، هیچ مگو / دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت / آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو / گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم / گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو (همان: ۵/ ۶۵)»
منابع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۷۸، کلیات شمس: دیوان کبیر، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، امیرکبیر.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۶۰، گزیدۀ غزلیات شمس، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
📝مولوی
اشعار «کلیات شمس» یا همان «دیوان کبیر»، دومین اثر مشهور مولوی در کنار مثنوی معنوی است. این دیوان که شامل ۳۲۲۹ غزل، ۱۹۸۳ رباعی و ۴۴ ترجیع میباشد، متشکّل از ۴۰۳۲۶ بیت است که توسط بدیعالزمان فروزانفر تصحیح شده است. از نسخۀ ده جلدی منتشر شده توسط فروزانفر، هفت جلد شامل غزلیات و ترجیعات است و جلد هشتم به رباعیات اختصاص دارد و مجلّد نهم و دهم، فهرست دیوان را دربرگرفته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز گزیدهای شامل ۴۶۶ غزل از این دیوان را به چاپ رساند و در انتهای این کتاب پارهای از غزلیات مشهور منسوب به مولوی را، که از او نبود، ذکر کرد و متذکّر شد که این غزلها از غزلیات ۳ بیتی تا ۹۲ بیتی مولوی در کلیات شمس نیست.
از غزلهای منسوب به مولوی که تخلّص خاموش را برگزیده بود، میتوان به غزلهایی با مطالع زیر اشاره کرد که از مولانا نیست: «آنان که طلبکار خدایید، خدایید / حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید (شفیعی کدکنی، ۱۳۶۰: ۵۷۶)»، «بر قدسیان آسمان من هر شبی یاهو زنم / گر صوفی از لا دم زند من دم ز الّا هو زنم (همان: ۵۸۱)»، «روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم (همان: ۵۷۷)» و «ما در ره عشق تو اسیران بلاییم / کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم (همان: ۵۸۰)».
و اما در پارهای از غزلهای مولانا که در دیوان شمس آمده است، میخوانیم:
«ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما / ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما / ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما / جوشی بنه در شور ما، تا میشود انگور ما / ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما / آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما (مولوی، ۱۳۷۸: ۱/ ۶)». «بنشستهام من بر درت، تا بوک بر جوشد وفا / باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرا (همان: ۱/ ۸)». «بیذوق آن جانی که او در ماجرا و گفتوگو / هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا (همان: ۱/ ۲۷)». «یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست (همان: ۱/ ۲۵۶)». «پردۀ اندیشه جز اندیشه نیست / ترک کن اندیشه که مستور نیست (همان: ۱/ ۲۹۳)». «دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد / بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد / در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران / بدکّان کسی بنشین که در دکّان شکر دارد (همان: ۲/ ۲۲)». «مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد / مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد (همان: ۲/ ۳۰)». «ای قوم بحج رفته کجایید؟ کجایید؟ / معشوق همینجاست، بیایید، بیایید / معشوق تو همسایه و دیوار بدیوار / در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ / گر صورت بیصورت معشوق ببینید / هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید (همان: ۲/ ۶۵)». «عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده بادهشان همخون خویش / باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم / رو بمحبوسان غم ده ساقیا افیون خویش / خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال / هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش (همان: ۳/ ۹۸)». «آمدهام که سر نهم عشـق ترا بسر برم / ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم / در هوس خیال او همچو خیال گشتهام / وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم (همان: ۳/ ۱۸۷)». «ای یار من، ای یار من، ای یار بیزنهار من / ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من / ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر / ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکّربار من (همان: ۴/ ۱۰۵)». «دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن (همان: ۴/ ۲۵۱)». «مرگ اگر مرد است آید پیش من / تا کِشم خوش در کنارش تنگ تنگ (همان: ۳/ ۱۴۲)». «من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو / پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو / سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو / ور ازین بیخبری رنج مبر، هیچ مگو / دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت / آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو / گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم / گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو (همان: ۵/ ۶۵)»
منابع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۷۸، کلیات شمس: دیوان کبیر، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، امیرکبیر.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۶۰، گزیدۀ غزلیات شمس، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
آن زمـان کـه بـنهـادم سـر بـه پـای آزادی دست خود ز جان شستم از برای آزادی در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
نـاخـدای اسـتـبـداد بـا خـدای آزادی شـیـخ از آن کـنـد اصـرار بـر خـرابـی احرار چـون بـقای خود بیند در فـنای آزادی دامـن مـحـبّـت را گـر کنی ز خـون رنـگین میتوان تـو را گـفـتن پـیشوای آزادی
(فرخی یزدی، 1380: 16)
فرّخی یزدی چنانکه گذشت، روحانیون و حضرات مندیل بسَر را مخالفان آزادی خوانده و معتقد است که آزادی سبب نابودی این صنف خواهد شد. لذا با صراحت به تبلیغ انقلاب و ترویج شهادت پرداخته: از ره داد ز بیدادگران باید کُشت / اهل بیداد گر این است و گر آن باید کُشت (همان: 65) و بر مبارزهی مسلّحانه و اخذ حقوق خویش تأکید میکند: در کفِ مردانگی شمشیر میباید گرفت / حقِّ خود را از دهان شیر میباید گرفت (همان: 72)
در طرف مقابل نیز بسیاری با آنکه به صداقت و ایمان برخی از مبارزهگران با ظلم تردیدی نداشته و بر آن باورند که اینان جان خود را در راه اهدافشان قربانی میکنند، اما در عین حال ما را با این پرسش مهم روبهرو میسازند که آیا با انقلاب عدالت برپا خواهد شد و استبداد ریشهکن خواهد گردید؟ پرسشی که گویی پاسخ آن با تمام شک و تردیدهای موجود این است که انقلاب نیز نوعی آدمکشی و اقدامی تروریستی است. (کامو، 1349: 52)
شاهرخ مسکوب در کتاب «روزها در راه» متذکّر شده است که انقلاب جمهوری اسلامی به ما نشان داد از ماست که بر ماست. آن طبقهی حاکمِ پهلوی با خوب و بدش از میان خودمان سبز شده بود. این یکی هم همین طور. پس توده از طبقه حاکم اگر ظالمتر و نادانتر نباشد، عادلتر و آگاهتر نیست. (مسکوب، 1379: ج 2، 468-469)
جُورج اُوروِل، نویسندهی نامدار انگلیسی که بیشتر با دو کتاب «مزرعهی حیوانات» و «1984» شناخته میشود، در «مزرعهی حیوانات» داستان حیوانات مزرعهای را به تصویر میکشد که به امید آزادی بر ضدّ ارباب خود شورش میکنند، اما این انقلاب، نظامِ استبدادی تازهای را به جای دیکتاتوری قدیم مینشاند. چنانکه در کتاب «1984» که یکی از شاهکارهای ادبی جهان است، دنیایی را به تصویر میکشد که در آن حکومتی دیکتاتور و توتالیتر بر سَر کار است و گویی این مصیبت تا ابد ادامه خواهد داشت؛ چرا که انقلاب رابطهای با عدالت ندارد و تنها اربابان آن تغییر میکنند و استبداد تازهای پایهگذاری میشود! (اورول، 1394: 246-247)
اوژن یونسکو در گفتگو با دکتر احمد کامیابی تنها راه نجات جامعه را آزادی فردی و پذیرش تفاوتهای افراد دانسته و یادآور شده است که به انقلاب عقیدهای ندارد؛ چرا که انقلابها فقط برای دوباره برقرار کردن خفقان به کار میروند. (کامیابی مَسک، 1382: 155-156)
لئو تولستوی نیز در قسمتی از رمان «جنگ و صلح» به نقد انقلاب و نویدهای انقلابیها پرداخته و اذعان میکند که آزادی، برابری، اینها همه بانگ دهل است که رسواییشان مدّتهاست آشکار شده است. (تولستوی، 1385: ج 1، 50)
فرناندو پسوآ هم در نمایشنامهی «بانکدار آنارشیست» ضمن نقد و هجو انقلابهای اجتماعی و دیکتاتور خطاب کردن رژیمهای حاصل از آن مینویسد: شورشهای سیاسی شهر رم به کجا انجامید؟ به امپراطوری روم و استبداد نظامی آن. نتیجهی انقلاب فرانسه چیست؟ ناپلئون و استبداد نظامی او. و خواهید دید که نتیجهی انقلاب روسیه چه خواهد شد... چیزی که تبلور جامعهی آزاد را دهها سال به عقب خواهد انداخت. (پسوآ، 1388: 21-22)
پسوآ در قطعاتی از کتاب «دلواپسی» نیز به هجو انقلاب پرداخته و اذعان میکند که همهی انقلابیها کله پوکاند. همیشه انقلابها در دستور کار است و حال آنکه تقدیم جان و مال برای چیزی بیحاصل و اجتناب ناپذیر حماقت است. چرا که هیچ امپراتوریای وجود ندارد که ارزش داشته باشد تا عروسکی به خاطرش دو تکه شود و هیچ آرمانی وجود ندارد که ارزش قربانی کردن یک قطار حلبی را داشته باشد. (پسوآ، 1397: 274-275-310)
چنانکه آناتول فرانس فرانسوی در کتاب «ژروم کوانیار» به تحقیر و مخالفت با انقلاب پرداخته (فرانس، 1327: 18) و معتقد است که از بین رفتن حکومتها جز به وسیلهی نیروهای کور و کر میسّر نخواهد شد. (همان: 78) کشورها چندینبار حکومت خود را عوض کردهاند بیآنکه حال و روز افراد آن تغییر کرده باشد. لذا از اینجا نتیجه میگیریم که اگر ما تحت این حکومت یا حکومت دیگری باشیم تقریباً بیتفاوت است. (همان: 15-20)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
نـاخـدای اسـتـبـداد بـا خـدای آزادی شـیـخ از آن کـنـد اصـرار بـر خـرابـی احرار چـون بـقای خود بیند در فـنای آزادی دامـن مـحـبّـت را گـر کنی ز خـون رنـگین میتوان تـو را گـفـتن پـیشوای آزادی
(فرخی یزدی، 1380: 16)
فرّخی یزدی چنانکه گذشت، روحانیون و حضرات مندیل بسَر را مخالفان آزادی خوانده و معتقد است که آزادی سبب نابودی این صنف خواهد شد. لذا با صراحت به تبلیغ انقلاب و ترویج شهادت پرداخته: از ره داد ز بیدادگران باید کُشت / اهل بیداد گر این است و گر آن باید کُشت (همان: 65) و بر مبارزهی مسلّحانه و اخذ حقوق خویش تأکید میکند: در کفِ مردانگی شمشیر میباید گرفت / حقِّ خود را از دهان شیر میباید گرفت (همان: 72)
در طرف مقابل نیز بسیاری با آنکه به صداقت و ایمان برخی از مبارزهگران با ظلم تردیدی نداشته و بر آن باورند که اینان جان خود را در راه اهدافشان قربانی میکنند، اما در عین حال ما را با این پرسش مهم روبهرو میسازند که آیا با انقلاب عدالت برپا خواهد شد و استبداد ریشهکن خواهد گردید؟ پرسشی که گویی پاسخ آن با تمام شک و تردیدهای موجود این است که انقلاب نیز نوعی آدمکشی و اقدامی تروریستی است. (کامو، 1349: 52)
شاهرخ مسکوب در کتاب «روزها در راه» متذکّر شده است که انقلاب جمهوری اسلامی به ما نشان داد از ماست که بر ماست. آن طبقهی حاکمِ پهلوی با خوب و بدش از میان خودمان سبز شده بود. این یکی هم همین طور. پس توده از طبقه حاکم اگر ظالمتر و نادانتر نباشد، عادلتر و آگاهتر نیست. (مسکوب، 1379: ج 2، 468-469)
جُورج اُوروِل، نویسندهی نامدار انگلیسی که بیشتر با دو کتاب «مزرعهی حیوانات» و «1984» شناخته میشود، در «مزرعهی حیوانات» داستان حیوانات مزرعهای را به تصویر میکشد که به امید آزادی بر ضدّ ارباب خود شورش میکنند، اما این انقلاب، نظامِ استبدادی تازهای را به جای دیکتاتوری قدیم مینشاند. چنانکه در کتاب «1984» که یکی از شاهکارهای ادبی جهان است، دنیایی را به تصویر میکشد که در آن حکومتی دیکتاتور و توتالیتر بر سَر کار است و گویی این مصیبت تا ابد ادامه خواهد داشت؛ چرا که انقلاب رابطهای با عدالت ندارد و تنها اربابان آن تغییر میکنند و استبداد تازهای پایهگذاری میشود! (اورول، 1394: 246-247)
اوژن یونسکو در گفتگو با دکتر احمد کامیابی تنها راه نجات جامعه را آزادی فردی و پذیرش تفاوتهای افراد دانسته و یادآور شده است که به انقلاب عقیدهای ندارد؛ چرا که انقلابها فقط برای دوباره برقرار کردن خفقان به کار میروند. (کامیابی مَسک، 1382: 155-156)
لئو تولستوی نیز در قسمتی از رمان «جنگ و صلح» به نقد انقلاب و نویدهای انقلابیها پرداخته و اذعان میکند که آزادی، برابری، اینها همه بانگ دهل است که رسواییشان مدّتهاست آشکار شده است. (تولستوی، 1385: ج 1، 50)
فرناندو پسوآ هم در نمایشنامهی «بانکدار آنارشیست» ضمن نقد و هجو انقلابهای اجتماعی و دیکتاتور خطاب کردن رژیمهای حاصل از آن مینویسد: شورشهای سیاسی شهر رم به کجا انجامید؟ به امپراطوری روم و استبداد نظامی آن. نتیجهی انقلاب فرانسه چیست؟ ناپلئون و استبداد نظامی او. و خواهید دید که نتیجهی انقلاب روسیه چه خواهد شد... چیزی که تبلور جامعهی آزاد را دهها سال به عقب خواهد انداخت. (پسوآ، 1388: 21-22)
پسوآ در قطعاتی از کتاب «دلواپسی» نیز به هجو انقلاب پرداخته و اذعان میکند که همهی انقلابیها کله پوکاند. همیشه انقلابها در دستور کار است و حال آنکه تقدیم جان و مال برای چیزی بیحاصل و اجتناب ناپذیر حماقت است. چرا که هیچ امپراتوریای وجود ندارد که ارزش داشته باشد تا عروسکی به خاطرش دو تکه شود و هیچ آرمانی وجود ندارد که ارزش قربانی کردن یک قطار حلبی را داشته باشد. (پسوآ، 1397: 274-275-310)
چنانکه آناتول فرانس فرانسوی در کتاب «ژروم کوانیار» به تحقیر و مخالفت با انقلاب پرداخته (فرانس، 1327: 18) و معتقد است که از بین رفتن حکومتها جز به وسیلهی نیروهای کور و کر میسّر نخواهد شد. (همان: 78) کشورها چندینبار حکومت خود را عوض کردهاند بیآنکه حال و روز افراد آن تغییر کرده باشد. لذا از اینجا نتیجه میگیریم که اگر ما تحت این حکومت یا حکومت دیگری باشیم تقریباً بیتفاوت است. (همان: 15-20)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
و شاید از اینرو نویسنده و مترجم نامدار ایرانی، بهمن شعلهور سروده است:
پیمانهها و پیمانها اینک شکستهاند
بر خاک ریخته است خون شهیدان برای هیچ
صدها امید خام بر باد رفته است
این دیو نیکصورت
بار دگر
پس از هزار ما را فریفته است
جلّاد تاجدار رفته است،
بر مسندش دستاربند جلّاد
گویی جای خائن دانا را
یک مشت خائن نادان گرفتهاند
ای انقلاب،
یار هزار عشوه!
میعاد تازهمان کجاست؟
این بار دگر به عشق کدامین بهشت خواهی فریفت؟ اما خدای را!
ای خیرهسر!
ای دمدمیمزاج!
بار دگر اگر بفریبیمان
این خون گرم حرامت باد!
(شعلهور، 1360: ذیل «سرودی برای انقلاب»)
کارل پوپر معتقد است انقلابهای خشونتآمیز، انقلابیها را میکشد، آرمانهایشان را تباه میسازد و حاصل آن اغلب به دیکتاتوری [دیگری] ختم میشود. چنانکه انقلاب قرن هفدهم انگلستان به دیکتاتوری کرامول، انقلاب فرانسه به دیکتاتوری ناپلئون و انقلاب روسیه هم به دیکتاتوری استالین انجامید.
لذا پوپر ادعا میکند که فقط در دموکراسی، در جامعهی باز و با تغییرات مسالمتآمیز امکان آن را داریم که بدی را برچینیم. لذا اگر این نظم اجتماعی موجود را با انقلابی خشونتآمیز ویران سازیم، آنگاه نه فقط در پیدایش قربانیهای انقلاب گناهکاریم، بلکه حالتی پدید خواهیم آورد که الفبای ناخوشیهای اجتماعی، ناعدالتی و اختناق را ممکن میگرداند. پس آنچه ضروری است کوشش برای جامعهای عقلائیتر است. میگویم «عقلائیتر» زیرا جامعهی عقلائی وجود ندارد، لکن همواره جامعهای هست که عقلائیتر از جامعهی موجود باشد و به همین جهت باید در صدد دست یافتن بدان باشیم. (پوپر، 1355: 47-48-65)
در پایان این بحثِ بایسته و تلخ که طبیعتاً خوشایند بسیاری نیست، همگان را به مطلبی از میلان کوندرا ارجاع میدهم که گفته است: خیلی پختگی میخواهد که درک کنیم عقیدهای که در موردش بگو مگو میکنیم، فقط فرضیهای است که از آن جانبداری میکنیم و فقط ذهنهای بسته میتوانند اعلام کنند که این فرضیه واقعیت یا حقیقت است. (کوندرا، 1392: 125)
چنانکه از صمیم قلب آرزو میکنم که مردم مظلوم ایران و هموطنان سوگوار عزیزم در بهترین مسیر انتخابی خود قرار گرفته و بار دیگر مصداق این شعر محمد قهرمان که در تاریخ 21/9/1360 سروده شده است، قرار نگیرند. (یوسف، 2015: ذیل «شعر ما انقلاب کردیم یا...؟»)
با کامِ خـشـک ما را امّـیدِ آب میبُرد غافل که میفریـبـد مـوجِ سراب ما را
گردن به در نبُرده از چـنـبـرِ شهنشاه گـشـتـند شیخ و ملّا مالک رقاب ما را
نوشـیـدنـی نداریم جز شربتِ شهادت پوشیدنی کفن شد در این خراب ما را
بـردیـم مادیان را از بـحـرِ فَحل دادن مـعـکـوسِ آرزوها شد مستجاب ما را
...نی و کلّه قـندی دادیـم و بازگشتیم دیـگر نـمانـد وامـی از هیچ باب ما را
گر انقلاب این بـود باری به ما بگویید ما انـقـلاب کـردیم یا انـقـلاب ما را؟!
منابع و مآخذ:
فرّخی یزدی، محمد (1380). مجموعه اشعار فرّخی یزدی، تدوین مهدی اخوت و محمدعلی سپانلو، تهران: نگاه.
کامو، آلبر (1349). راستان، ترجمه ابوالفضل قاضی، تهران: نیل.
مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.
اورول، جورج (1394). 1984، ترجمه محمدرضا قلیچخانی، تهران: ناژ.
کامیابی مسک، احمد (1382). یونسکو و تئاترش، با مقدمه اوژن یونسکو، تهران: نمایش.
تولستوی، لئو (1385). جنگ و صلح، ترجمه سروش حبیبی، تهران: نیلوفر.
پسوآ، فرناندو (1388). بانکدار آنارشیست و دریانورد، ترجمه علیرضا زارعی، تهران: هرمس.
پسوآ، فرناندو (1397). کتاب دلواپسی، ترجمه جاهد جهانشاهی، تهران: مؤسسه انتشارات نگاه.
فرانس، آناتول (1327). عقاید ژروم کوانیار، ترجمه کاظم عمادی، تهران: صفی علیشاه.
شعلهور، بهمن (1360). روزنامهی ایرانشهر، هیجدهم اردیبهشت، دورهی سوم، شمارهی هفتم.
پوپر، کارل و مارکوزه، هربرت (1355). انقلاب یا اصلاح: گفتگو با هربرت مارکوزه و کارل پوپر، ترجمه هوشنگ وزیری، تهران: خوارزمی.
کوندرا، میلان (1392). مواجهه، ترجمه فروغ پوریاوری، تهران: آگه.
یوسف، سعید (2015). ما انقلاب کردیم یا...؟، وبلاگ اشعار و مقالات سعید یوسف.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و شاید از اینرو نویسنده و مترجم نامدار ایرانی، بهمن شعلهور سروده است:
پیمانهها و پیمانها اینک شکستهاند
بر خاک ریخته است خون شهیدان برای هیچ
صدها امید خام بر باد رفته است
این دیو نیکصورت
بار دگر
پس از هزار ما را فریفته است
جلّاد تاجدار رفته است،
بر مسندش دستاربند جلّاد
گویی جای خائن دانا را
یک مشت خائن نادان گرفتهاند
ای انقلاب،
یار هزار عشوه!
میعاد تازهمان کجاست؟
این بار دگر به عشق کدامین بهشت خواهی فریفت؟ اما خدای را!
ای خیرهسر!
ای دمدمیمزاج!
بار دگر اگر بفریبیمان
این خون گرم حرامت باد!
(شعلهور، 1360: ذیل «سرودی برای انقلاب»)
کارل پوپر معتقد است انقلابهای خشونتآمیز، انقلابیها را میکشد، آرمانهایشان را تباه میسازد و حاصل آن اغلب به دیکتاتوری [دیگری] ختم میشود. چنانکه انقلاب قرن هفدهم انگلستان به دیکتاتوری کرامول، انقلاب فرانسه به دیکتاتوری ناپلئون و انقلاب روسیه هم به دیکتاتوری استالین انجامید.
لذا پوپر ادعا میکند که فقط در دموکراسی، در جامعهی باز و با تغییرات مسالمتآمیز امکان آن را داریم که بدی را برچینیم. لذا اگر این نظم اجتماعی موجود را با انقلابی خشونتآمیز ویران سازیم، آنگاه نه فقط در پیدایش قربانیهای انقلاب گناهکاریم، بلکه حالتی پدید خواهیم آورد که الفبای ناخوشیهای اجتماعی، ناعدالتی و اختناق را ممکن میگرداند. پس آنچه ضروری است کوشش برای جامعهای عقلائیتر است. میگویم «عقلائیتر» زیرا جامعهی عقلائی وجود ندارد، لکن همواره جامعهای هست که عقلائیتر از جامعهی موجود باشد و به همین جهت باید در صدد دست یافتن بدان باشیم. (پوپر، 1355: 47-48-65)
در پایان این بحثِ بایسته و تلخ که طبیعتاً خوشایند بسیاری نیست، همگان را به مطلبی از میلان کوندرا ارجاع میدهم که گفته است: خیلی پختگی میخواهد که درک کنیم عقیدهای که در موردش بگو مگو میکنیم، فقط فرضیهای است که از آن جانبداری میکنیم و فقط ذهنهای بسته میتوانند اعلام کنند که این فرضیه واقعیت یا حقیقت است. (کوندرا، 1392: 125)
چنانکه از صمیم قلب آرزو میکنم که مردم مظلوم ایران و هموطنان سوگوار عزیزم در بهترین مسیر انتخابی خود قرار گرفته و بار دیگر مصداق این شعر محمد قهرمان که در تاریخ 21/9/1360 سروده شده است، قرار نگیرند. (یوسف، 2015: ذیل «شعر ما انقلاب کردیم یا...؟»)
با کامِ خـشـک ما را امّـیدِ آب میبُرد غافل که میفریـبـد مـوجِ سراب ما را
گردن به در نبُرده از چـنـبـرِ شهنشاه گـشـتـند شیخ و ملّا مالک رقاب ما را
نوشـیـدنـی نداریم جز شربتِ شهادت پوشیدنی کفن شد در این خراب ما را
بـردیـم مادیان را از بـحـرِ فَحل دادن مـعـکـوسِ آرزوها شد مستجاب ما را
...نی و کلّه قـندی دادیـم و بازگشتیم دیـگر نـمانـد وامـی از هیچ باب ما را
گر انقلاب این بـود باری به ما بگویید ما انـقـلاب کـردیم یا انـقـلاب ما را؟!
منابع و مآخذ:
فرّخی یزدی، محمد (1380). مجموعه اشعار فرّخی یزدی، تدوین مهدی اخوت و محمدعلی سپانلو، تهران: نگاه.
کامو، آلبر (1349). راستان، ترجمه ابوالفضل قاضی، تهران: نیل.
مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.
اورول، جورج (1394). 1984، ترجمه محمدرضا قلیچخانی، تهران: ناژ.
کامیابی مسک، احمد (1382). یونسکو و تئاترش، با مقدمه اوژن یونسکو، تهران: نمایش.
تولستوی، لئو (1385). جنگ و صلح، ترجمه سروش حبیبی، تهران: نیلوفر.
پسوآ، فرناندو (1388). بانکدار آنارشیست و دریانورد، ترجمه علیرضا زارعی، تهران: هرمس.
پسوآ، فرناندو (1397). کتاب دلواپسی، ترجمه جاهد جهانشاهی، تهران: مؤسسه انتشارات نگاه.
فرانس، آناتول (1327). عقاید ژروم کوانیار، ترجمه کاظم عمادی، تهران: صفی علیشاه.
شعلهور، بهمن (1360). روزنامهی ایرانشهر، هیجدهم اردیبهشت، دورهی سوم، شمارهی هفتم.
پوپر، کارل و مارکوزه، هربرت (1355). انقلاب یا اصلاح: گفتگو با هربرت مارکوزه و کارل پوپر، ترجمه هوشنگ وزیری، تهران: خوارزمی.
کوندرا، میلان (1392). مواجهه، ترجمه فروغ پوریاوری، تهران: آگه.
یوسف، سعید (2015). ما انقلاب کردیم یا...؟، وبلاگ اشعار و مقالات سعید یوسف.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
افلاطون از بزرگترین دشمنان شعر در غرب به شمار میرود. چرا که به نظر او شعر تقلید سطحی و کورکورانه از طبیعت است که هیچ گونه ارزشی ندارد. لذا افلاطون شاعران را از شهر آرمانی خود بیرون رانده و وجود آنان را مایهی گمراهی و تباهی مردم میداند. (افلاطون، 1353: 521)
اما در طرف مقابل، ارسطو دیدگاهی برخلاف افلاطون دارد. او در کتاب «بوطیقا: هنر شاعری» که گویی نخستین اثر مستقل نگاشته شده درباره ی شعر است، از شاعران و عیبجوییهای ناروایی که به آنان می کنند به دفاع برخاسته و شعر را هنری معرّفی می کند که سبب آفرینش شاعری چون هومر می شود که از هر جهت سزاوار تحسین است. (ارسطو، 1337: 43-129167)
ارسطو در این اثر بیست و شش فصلی خود که در عصر حاضر ناتمام به دست ما رسیده است، برخلاف نظر متأخّرین که شعر را کلام موزون مقفّی خواندهاند، شعر را کلام مخیّل می داند، هرچند موزون حقیقی و عروضی نباشد. (همان: 44-45-86) و تقلیدی بودن شعر را نه به معنای تقلید صرف و نسنجیده به شکلی که افلاطون پنداشته است، که غریزه ای میشمرَد که یکی از امتیازات بشر بوده و نخستین دانسته های او از آن راه فرا گرفته شده است. (همان: 54 الی56)
البته نباید فراموش کرد که ارسطو با آنکه به دفاع از شعر پرداخته است، اما ظاهراً آن را در حدّ و اندازهی فلسفه نمیداند و شاید عبارتِ «شعر از تاریخ فلسفیتر و عالیتر است، زیرا بیشتر به اموری میپردازد که کلیّت و عمومیّت دارند، در حالی که تاریخ بیشتر ذکر امور فردی را به میان می آورد.» بیانگر نوعی نقصان موجود در شعر از منظر ارسطو باشد. (همان: 84)
ارسطو (1337). بوطیقا: هنر شاعری، ترجمه فتح الله مجتبائی، تهران: بنگاه نشر اندیشه.
افلاطون (1353). جمهوری، ترجمه رضا کاویانی و محمدحسن لطفی، تهران: ابن سینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اما در طرف مقابل، ارسطو دیدگاهی برخلاف افلاطون دارد. او در کتاب «بوطیقا: هنر شاعری» که گویی نخستین اثر مستقل نگاشته شده درباره ی شعر است، از شاعران و عیبجوییهای ناروایی که به آنان می کنند به دفاع برخاسته و شعر را هنری معرّفی می کند که سبب آفرینش شاعری چون هومر می شود که از هر جهت سزاوار تحسین است. (ارسطو، 1337: 43-129167)
ارسطو در این اثر بیست و شش فصلی خود که در عصر حاضر ناتمام به دست ما رسیده است، برخلاف نظر متأخّرین که شعر را کلام موزون مقفّی خواندهاند، شعر را کلام مخیّل می داند، هرچند موزون حقیقی و عروضی نباشد. (همان: 44-45-86) و تقلیدی بودن شعر را نه به معنای تقلید صرف و نسنجیده به شکلی که افلاطون پنداشته است، که غریزه ای میشمرَد که یکی از امتیازات بشر بوده و نخستین دانسته های او از آن راه فرا گرفته شده است. (همان: 54 الی56)
البته نباید فراموش کرد که ارسطو با آنکه به دفاع از شعر پرداخته است، اما ظاهراً آن را در حدّ و اندازهی فلسفه نمیداند و شاید عبارتِ «شعر از تاریخ فلسفیتر و عالیتر است، زیرا بیشتر به اموری میپردازد که کلیّت و عمومیّت دارند، در حالی که تاریخ بیشتر ذکر امور فردی را به میان می آورد.» بیانگر نوعی نقصان موجود در شعر از منظر ارسطو باشد. (همان: 84)
ارسطو (1337). بوطیقا: هنر شاعری، ترجمه فتح الله مجتبائی، تهران: بنگاه نشر اندیشه.
افلاطون (1353). جمهوری، ترجمه رضا کاویانی و محمدحسن لطفی، تهران: ابن سینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «من قاتل پسرتان هستم» شامل ده داستان کوتاه از شجاعت و مشکلات رزمندگانی است که نویسنده ی کرجی کتاب، احمد دهقان نیز در میان آنان حضور داشته و جنگ و تبعات پس از آن را از نزدیک لمس کرده است. کتابی که با دیدی انتقادی به موضوع جنگ و حوادث پس از آن نگریسته و با عبور از برخی خط قرمزها نگاشته شده است.
از داستان های این کتاب می توان به «بن بست» و «من قاتل پسرتان هستم» اشاره کرد. داستان بن بست، داستان شهادت یک برادر و ازدواج برادر دیگرش با همسر اوست. داستانی تلخ که در آن برادر شهید پس از سال ها به میهن خود باز می گردد و خانواده ی او متوجه می شوند که او در این مدّت در اسارت بوده است. برادر از بند آزاد شده با شنیدن خبر ازدواج همسرش دچار جنون می شود و برادر خود را به قتل می رساند. همسر سابق او در ادامه خودکشی می کند و دختر و پسر جوانشان نیز دست به انتحار می زنند. (دهقان: 1387، 86 الی93)
و اما در داستان من قاتل پسرتان هستم می خوانیم: با سلام به آقای رضا جبارزاده. امیدوارم حالتان در همه حال خوب باشد... راستش در مراسم روز چهلم زودتر از شما به مزار شهیدان رسیدم... نمی دانم چرا جرأت نمی کردم جلو بیایم. گناهکار بودم و بی آن که شما مرا بشناسید، از دیدنتان شرم داشتم. نمی دانستم اگر بدانید من قاتل پسرتان هستم، چه برخوردی خواهید داشت. آری، محسن به دست من به قتل رسید، نه به دست سربازان دشمن...
آن شب پس از غروب خورشید وارد آب شدیم. من، محسن و دیگر نیروهای گروهان غواص می بایست طبق نقشه مواضع اولیه دشمن را در کنار رود اروند به تصرّف در می آوردیم... در وسط آب، آتش دشمن آن قدر زیاد شد که گاه فکر می کردم در دیگ آب جوش افتاده ام... سیصد تا چهارصد متر به ساحل دشمن فاصله داشتیم که پسرتان محسن جیغ کوتاهی کشید و مثل ماهی ای که بیرون آب افتاده باشد، شروع کرد به بال زدن. در تیراندازیِ بی هدف دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود...
خرخر گلوی محسن از همان جا شروع شد... در این لحظه یکی از سربازان دشمن را دیدم... فرمانده مان آمد نزدیک تر و با تحکّم گفت صدایش را خاموش کنم. متوجه منظورش نشدم. با درماندگی گفتم هر کاری که می توانستم کردم اما نشد.
فرمانده دوباره گفت صدایش را ببرم. پرسیدم چطور؟ گفت سرش را بکن زیر آب. اولش باورم نشد ولی وقتی با ماندن و سکوتش مواجه شدم، دانستم که گفته اش جدی است... فرمانده مان سرش را آورد نزدیک گوشم و با صدایی که در نهایت آهستگی شدت یک فریاد را داشت گفت مگر نمی بینی کجا هستیم؟ اگر لو برویم همه مان را قتل عام می کنند؛ نه تنها ما را، غواصان لشکرهای دیگر را هم...
فرمانده مان گفت سرش را بگیر و خودش چسبید به هر دو پای محسن. با هم رفتیم زیر آب. محسن اول آرام بود ولی بعد شروع کرد به تقلا و دست و پا زدن... وقتی که محسن از تقلا افتاد، آمدیم روی آب. جنازه پسرتان را گیر انداختیم میان سیم خاردارها تا جزر و مد او را به سمت دریا نکشاند. فرزندتان همچون مسیح مصلوب میان سیم خاردارها مانده بود. (همان: 68 الی75)
دهقان، احمد (1387). من قاتل پسرتان هستم، تهران: افق.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
از داستان های این کتاب می توان به «بن بست» و «من قاتل پسرتان هستم» اشاره کرد. داستان بن بست، داستان شهادت یک برادر و ازدواج برادر دیگرش با همسر اوست. داستانی تلخ که در آن برادر شهید پس از سال ها به میهن خود باز می گردد و خانواده ی او متوجه می شوند که او در این مدّت در اسارت بوده است. برادر از بند آزاد شده با شنیدن خبر ازدواج همسرش دچار جنون می شود و برادر خود را به قتل می رساند. همسر سابق او در ادامه خودکشی می کند و دختر و پسر جوانشان نیز دست به انتحار می زنند. (دهقان: 1387، 86 الی93)
و اما در داستان من قاتل پسرتان هستم می خوانیم: با سلام به آقای رضا جبارزاده. امیدوارم حالتان در همه حال خوب باشد... راستش در مراسم روز چهلم زودتر از شما به مزار شهیدان رسیدم... نمی دانم چرا جرأت نمی کردم جلو بیایم. گناهکار بودم و بی آن که شما مرا بشناسید، از دیدنتان شرم داشتم. نمی دانستم اگر بدانید من قاتل پسرتان هستم، چه برخوردی خواهید داشت. آری، محسن به دست من به قتل رسید، نه به دست سربازان دشمن...
آن شب پس از غروب خورشید وارد آب شدیم. من، محسن و دیگر نیروهای گروهان غواص می بایست طبق نقشه مواضع اولیه دشمن را در کنار رود اروند به تصرّف در می آوردیم... در وسط آب، آتش دشمن آن قدر زیاد شد که گاه فکر می کردم در دیگ آب جوش افتاده ام... سیصد تا چهارصد متر به ساحل دشمن فاصله داشتیم که پسرتان محسن جیغ کوتاهی کشید و مثل ماهی ای که بیرون آب افتاده باشد، شروع کرد به بال زدن. در تیراندازیِ بی هدف دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود...
خرخر گلوی محسن از همان جا شروع شد... در این لحظه یکی از سربازان دشمن را دیدم... فرمانده مان آمد نزدیک تر و با تحکّم گفت صدایش را خاموش کنم. متوجه منظورش نشدم. با درماندگی گفتم هر کاری که می توانستم کردم اما نشد.
فرمانده دوباره گفت صدایش را ببرم. پرسیدم چطور؟ گفت سرش را بکن زیر آب. اولش باورم نشد ولی وقتی با ماندن و سکوتش مواجه شدم، دانستم که گفته اش جدی است... فرمانده مان سرش را آورد نزدیک گوشم و با صدایی که در نهایت آهستگی شدت یک فریاد را داشت گفت مگر نمی بینی کجا هستیم؟ اگر لو برویم همه مان را قتل عام می کنند؛ نه تنها ما را، غواصان لشکرهای دیگر را هم...
فرمانده مان گفت سرش را بگیر و خودش چسبید به هر دو پای محسن. با هم رفتیم زیر آب. محسن اول آرام بود ولی بعد شروع کرد به تقلا و دست و پا زدن... وقتی که محسن از تقلا افتاد، آمدیم روی آب. جنازه پسرتان را گیر انداختیم میان سیم خاردارها تا جزر و مد او را به سمت دریا نکشاند. فرزندتان همچون مسیح مصلوب میان سیم خاردارها مانده بود. (همان: 68 الی75)
دهقان، احمد (1387). من قاتل پسرتان هستم، تهران: افق.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘معصومهٔ شیرازی
📝محمدعلی جمالزاده
کشیش بینوایی میگفت: از گناهکاران بدگویی نکنیم، چون ما کشیشانِ نمکنشناس از صدقۀ سر آنان زندهایم (فرانس، ۱۳۶۳: ۱۵۶)!
کتاب «معصومۀ شیرازی»، که شکل خلاصهشدۀ آن در کتاب صحرای محشر با عنوان فقیه و روسپی منتشر شده است، دختر آوارهای را به تصویر میکشد که خانوادهاش را در راه سفر به مشهد و در مسیر زیارت علی بن موسیالرضا از دست داده است. این دخترِ تنها و بیپناهِ هیجده ساله، در غربت نیشابور گرفتار مردان رذلی میشود که بالاجبار او را به سمت روسپیگری سوق میدهند.
از کلانتر و داروغه و شحنه و مفتی، همه و همه، متعرّض این دختر بیکس شیرازی میشوند و تا آنجا پیش میروند که دیگر نه سلامتی و نه آبرویی برای او میماند. معصومه که به زن بدکاره شهرت یافته است، در بستر بیماری میافتد و خیام به بالین او میرود؛ برایش دارو تجویز میکند و در مقابل تکفیر و توهینهای آخوند شهر، سر دختر را به زانو میگیرد و آهسته زمزمه میکند (جمالزاده، بیتا: ۸۴-۸۵):
شیخی بـزنی فاحشه گفتا مستی
هر لـحظه بدام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم اما تو چنانکه مینمایی هستی
محمدعلی جمالزاده در ادامۀ این داستان، که در صحرای محشر میگذرد، ضمن ترسیم دادگاه معصومه و مفتی شهر نیشابور، پرده از گفتوگویی بین خدا و خیام برداشته است و مینویسد:
بلندگوهای قیامت به صدا آمدند و حکیم عمر خیام را برای بازخواست اعمال به پای میزان طلبیدند... ندا رسید که یا خیام! لابد فکر میکنی آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است، ولی خوب میدانی که از بندگان طاغی و یاغی ما بهشمار میآیی و مهر عصیان و سرپیچی به پیشانیت خورده و ازجمله کسانی به قلم رفتهای که به آنارشیست و یا به اصطلاح هموطنان خودت به هُرهُری مذهب معروفاند (همان: ۱۰۴-۱۰۵). میدانم که عصیان و تمرد کفرآمیز تو چنان به راستی و یقین آمیخته بود که رنگ ایمان داشت و از آن اسبهای سرکش نبودی که تا بوی آخُر به دماغشان میرسد بنای سرپیچی را میگذارند بلکه آرزوی تاخت و تاز در میدان مجهولات ترا به نافرمانی میکشید... میدانستی خود خدا هم از ماهیت خود بیخبر است و با آنکه خودت میگفتی: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من»، آیا این کنجکاوی و موشکافیهای تو بیحاصل و بیمورد نبود (همان: ۱۰۵-۱۰۸-۱۰۹)؟
یا خیام! آنچه دلم را میسوزاند این است که هرچند از ناتوانی چرخ و فلک بیخبر نبودی و خودت به خاکنشینان این کهنه رباط میگفتی «چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است»، باز گاهی غرور به سرت میزد و ادعا میکردی که اگر کار دنیا را به دست تو میدادند دنیا را طوری خلق میکردی «کازاده بکام دل رسیدی آسان». تو که خودت خوب میدانستی که ازجملۀ محالات این دنیا یکی هم بکام رساندن آزادگان است، چهطور حاضر میشدی چنین ادعای خامی بکنی (همان: ۱۱۰)؟
خیام که در تمام طول این مدت مانند کسی که نه تنها بهشت و دوزخ بلکه وجود و عدم در نظرش یکسان است (همان: ۱۱۱)، گفت: اگر خدای نخواسته خدا بودم هرگز راضی نمیشدم چهرۀ تابناک عدم به شایبۀ وجود مکدّر و لکّهدار گردد (همان: ۱۱۳).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، بیتا، معصومۀ شیرازی، بیجا، بینا.
_ فرانس، آناتول، ۱۳۶۳، خدایان تشنهاند، ترجمه محمدتقی غیاثی، تهران، سرو.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
کشیش بینوایی میگفت: از گناهکاران بدگویی نکنیم، چون ما کشیشانِ نمکنشناس از صدقۀ سر آنان زندهایم (فرانس، ۱۳۶۳: ۱۵۶)!
کتاب «معصومۀ شیرازی»، که شکل خلاصهشدۀ آن در کتاب صحرای محشر با عنوان فقیه و روسپی منتشر شده است، دختر آوارهای را به تصویر میکشد که خانوادهاش را در راه سفر به مشهد و در مسیر زیارت علی بن موسیالرضا از دست داده است. این دخترِ تنها و بیپناهِ هیجده ساله، در غربت نیشابور گرفتار مردان رذلی میشود که بالاجبار او را به سمت روسپیگری سوق میدهند.
از کلانتر و داروغه و شحنه و مفتی، همه و همه، متعرّض این دختر بیکس شیرازی میشوند و تا آنجا پیش میروند که دیگر نه سلامتی و نه آبرویی برای او میماند. معصومه که به زن بدکاره شهرت یافته است، در بستر بیماری میافتد و خیام به بالین او میرود؛ برایش دارو تجویز میکند و در مقابل تکفیر و توهینهای آخوند شهر، سر دختر را به زانو میگیرد و آهسته زمزمه میکند (جمالزاده، بیتا: ۸۴-۸۵):
شیخی بـزنی فاحشه گفتا مستی
هر لـحظه بدام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم اما تو چنانکه مینمایی هستی
محمدعلی جمالزاده در ادامۀ این داستان، که در صحرای محشر میگذرد، ضمن ترسیم دادگاه معصومه و مفتی شهر نیشابور، پرده از گفتوگویی بین خدا و خیام برداشته است و مینویسد:
بلندگوهای قیامت به صدا آمدند و حکیم عمر خیام را برای بازخواست اعمال به پای میزان طلبیدند... ندا رسید که یا خیام! لابد فکر میکنی آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است، ولی خوب میدانی که از بندگان طاغی و یاغی ما بهشمار میآیی و مهر عصیان و سرپیچی به پیشانیت خورده و ازجمله کسانی به قلم رفتهای که به آنارشیست و یا به اصطلاح هموطنان خودت به هُرهُری مذهب معروفاند (همان: ۱۰۴-۱۰۵). میدانم که عصیان و تمرد کفرآمیز تو چنان به راستی و یقین آمیخته بود که رنگ ایمان داشت و از آن اسبهای سرکش نبودی که تا بوی آخُر به دماغشان میرسد بنای سرپیچی را میگذارند بلکه آرزوی تاخت و تاز در میدان مجهولات ترا به نافرمانی میکشید... میدانستی خود خدا هم از ماهیت خود بیخبر است و با آنکه خودت میگفتی: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من»، آیا این کنجکاوی و موشکافیهای تو بیحاصل و بیمورد نبود (همان: ۱۰۵-۱۰۸-۱۰۹)؟
یا خیام! آنچه دلم را میسوزاند این است که هرچند از ناتوانی چرخ و فلک بیخبر نبودی و خودت به خاکنشینان این کهنه رباط میگفتی «چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است»، باز گاهی غرور به سرت میزد و ادعا میکردی که اگر کار دنیا را به دست تو میدادند دنیا را طوری خلق میکردی «کازاده بکام دل رسیدی آسان». تو که خودت خوب میدانستی که ازجملۀ محالات این دنیا یکی هم بکام رساندن آزادگان است، چهطور حاضر میشدی چنین ادعای خامی بکنی (همان: ۱۱۰)؟
خیام که در تمام طول این مدت مانند کسی که نه تنها بهشت و دوزخ بلکه وجود و عدم در نظرش یکسان است (همان: ۱۱۱)، گفت: اگر خدای نخواسته خدا بودم هرگز راضی نمیشدم چهرۀ تابناک عدم به شایبۀ وجود مکدّر و لکّهدار گردد (همان: ۱۱۳).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، بیتا، معصومۀ شیرازی، بیجا، بینا.
_ فرانس، آناتول، ۱۳۶۳، خدایان تشنهاند، ترجمه محمدتقی غیاثی، تهران، سرو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
همهاش غلط است، هیچ کس نیست، مفهوم است، هیچ چیز نیست، لفاظی تا کی، بگذار فریب خورده باشیم، فریب خوردهی زمان و زمانه، تا وقتی بگذرد، همه چیز بگذرد و تمام شود، و صداها ساکت شوند، تنها صداست، تنها دروغ است... با یک مشت اندام و اعضا، تمام آنچه لازم است برای زنگی دوباره، چند صباحی بیشتر دوام آوردن، اسمش را زندگی خواهم گذاشت، و خواهم گفت این منم، خواهم ایستاد، دیگر نخواهم اندیشید. (بکت، 1385: 17-18)
ساموئل بِکِت (1989-1906) نویسندهی مشهور ایرلندی در کتاب «متنهایی برای هیچ» با قلمی زیبا و فلسفی به مانند نمایشنامهی در انتظار گودو، به ذکر پارادوکس و استدلالهایی چون بود و نبود، هستی و نیستی و وجود و عدم پرداخته و در نوشتاری عجیب، غریب و اندیشیده سرانجامی جز هیچانگاری برای آدمی متصور نمیشود.
هیچوقت به هیچچیز نخواهم رسید. خوب میدانم، هیچکس اینجا نیست، نه من نه هیچکس دیگر، اما بهتر است بعضی چیزها ناگفته بماند، پس چیزی نمیگویم. جایی دیگر شاید، با کمال میل، جایی دیگر. (همان: 38-39) هیچوقت هیچچیز نخواهم دانست... تناقض به نظر میرسد، نمیدانم، نمیدانم اینها یعنی چه... همه چیز توجیه ناپذیر است، فضا و زمان، نادرست و توجیهناپذیر، رنجها و اشکها، و حتی گریهی تشنجآمیز دیرپا، که این من نیستم، ممکن نیست من باشم. ولی آیا رنج میکشم، این چه من باشم چه نباشم، حالا صادقانه، اصلاً رنجی هست؟ فعلاً که اینجا صداقتی نیست، هر چه بگویم نادرست خواهد بود، و اول از همه اینکه گفتهی من نخواهد بود، اینجا من فقط عروسک استادِ تکلم باطنیام. (همان: 52-53)
بکت، ساموئل (1385). متنهایی برای هیچ، ترجمه علیرضا طاهری، تهران: نی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ساموئل بِکِت (1989-1906) نویسندهی مشهور ایرلندی در کتاب «متنهایی برای هیچ» با قلمی زیبا و فلسفی به مانند نمایشنامهی در انتظار گودو، به ذکر پارادوکس و استدلالهایی چون بود و نبود، هستی و نیستی و وجود و عدم پرداخته و در نوشتاری عجیب، غریب و اندیشیده سرانجامی جز هیچانگاری برای آدمی متصور نمیشود.
هیچوقت به هیچچیز نخواهم رسید. خوب میدانم، هیچکس اینجا نیست، نه من نه هیچکس دیگر، اما بهتر است بعضی چیزها ناگفته بماند، پس چیزی نمیگویم. جایی دیگر شاید، با کمال میل، جایی دیگر. (همان: 38-39) هیچوقت هیچچیز نخواهم دانست... تناقض به نظر میرسد، نمیدانم، نمیدانم اینها یعنی چه... همه چیز توجیه ناپذیر است، فضا و زمان، نادرست و توجیهناپذیر، رنجها و اشکها، و حتی گریهی تشنجآمیز دیرپا، که این من نیستم، ممکن نیست من باشم. ولی آیا رنج میکشم، این چه من باشم چه نباشم، حالا صادقانه، اصلاً رنجی هست؟ فعلاً که اینجا صداقتی نیست، هر چه بگویم نادرست خواهد بود، و اول از همه اینکه گفتهی من نخواهد بود، اینجا من فقط عروسک استادِ تکلم باطنیام. (همان: 52-53)
بکت، ساموئل (1385). متنهایی برای هیچ، ترجمه علیرضا طاهری، تهران: نی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقدمهی خود بر کتاب «مصیبتنامه» اذعان میکند به عنوان کسی که بیش از چهل سال یکی از مشغلههای ذهنیاش عطار و آثار او بوده است، با اطمینان میتوانم بگویم که مصیبتنامه پس از منطقالطیر برجستهترین اثر عطار است. از منظر عرفانی و جایگاه معرفتشناسی این منظومه که بگذریم، جانب اجتماعی آن بیمانند است و به لحاظ ارزشهایی که از بابت ثبت مسائل زندگی دارد نه تنها در میان آثار عطار یگانه است که در کلّ ادبیات منظوم زبان پارسی بیهمتاست.
عطار نیشابوری در این اثر، سوکنامهی تبار انسان و اضطرابهای بیکران و جاودانهی آدمی و مشکلات ازلی و ابدی بشر را سروده است و این که در عرصهی معرفتشناسی الاهیّات، همهی کاینات سرگشتهاند. (عطار، 1386: 29)
یکی از قطعههای منسوب به عطار که در شبکههای مجازی دیده میشود، این است که: مردی از دیوانهای پرسید اسم اعـظم خدا را میدانی؟ دیوانه گـفت: نام اعـظم خدا نان است...
این نوشتار با آنکه ترجمهای از ابیات یک حکایت در کتاب مصیبتنامه است، اما باید توجه داشت که مصیبتنامهی عطار اثری منظوم است و نه منثور؛ لذا صحیحتر آن است که یا اصل شعر ذکر گردد و یا قید شود که این متن منثور، ترجمهی مثنویِ حکایتِ ششم از مقالهی بیست و نهمِ مصیبتنامه است. و مهمتر از آن باید دانست که برخلاف آنچه از متنِ استفاده شده در فضای مجازی برداشت میشود، عطار به هیچ عنوان در تأیید چنین مطلبی نبوده و حتی در دو بیت پایانی شعر خود تأکید میکند که هر کس در طلبِ نان و روزی بیقرار است، همانند سگ میباشد! (همان: 359)
سایلی پرسـید از آن شـوریـده حـال گـفـت اگـر نـامِ مــهـیـنِ ذوالـجـلال،
میشناسی بـاز گـو ای مـردِ نـیـک
گـفت نـان است، این بنتوان گفت لیک
مـرد گـفـتـش احـمـقـی و بیقرار کـی بـود نـامِ مـهـیـن نـان، شـرمدار! گـفت در قـحط نشابور، ای عـجـب میگذشتم، گـرسـنه، چـل روز و شب
نه شـنودم هـیـچ جـا بـانـگِ نـماز
نـه دری بـر هـیـچ مسـجـد بـود بـاز
من بـدانـسـتم که نان نامِ مهینست نـقـطـهی جـمعـیـت و بنیاد دینست
از پیِ نان نـیـسـتـت چون سگ قرار حق چو رزقت میدهـد، تـو حـق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست تو بخور وز کس مپرس این از کجاست؟
و اما خالی از لطف نیست که بدانیم عطار در این اثر خود نیز به مانند کتاب منطقالطیر به فیلسوفان تاخته و در دفاع از زهد و تصوّف دینی میآورد: (همان: 156)
شرع فرمانِ پـیـمـبـر کـردن اسـت فلسفی را خاک بر سر کردن است
فـلـسـفی را شــیـوه زردشــت دان فلسفه با شرع پـشـتا پـشـت دان
فلسفی را عـقـلِ کُـل، می بس بـود عـقـلِ ما را امـرِ قُـل، می بس بود
علم دین فقه است و تفسیر و حدیث هر که خواند غیر این گردد خبیث
عطار، فریدالدین محمد (1386). مصیبتنامه، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
عطار نیشابوری در این اثر، سوکنامهی تبار انسان و اضطرابهای بیکران و جاودانهی آدمی و مشکلات ازلی و ابدی بشر را سروده است و این که در عرصهی معرفتشناسی الاهیّات، همهی کاینات سرگشتهاند. (عطار، 1386: 29)
یکی از قطعههای منسوب به عطار که در شبکههای مجازی دیده میشود، این است که: مردی از دیوانهای پرسید اسم اعـظم خدا را میدانی؟ دیوانه گـفت: نام اعـظم خدا نان است...
این نوشتار با آنکه ترجمهای از ابیات یک حکایت در کتاب مصیبتنامه است، اما باید توجه داشت که مصیبتنامهی عطار اثری منظوم است و نه منثور؛ لذا صحیحتر آن است که یا اصل شعر ذکر گردد و یا قید شود که این متن منثور، ترجمهی مثنویِ حکایتِ ششم از مقالهی بیست و نهمِ مصیبتنامه است. و مهمتر از آن باید دانست که برخلاف آنچه از متنِ استفاده شده در فضای مجازی برداشت میشود، عطار به هیچ عنوان در تأیید چنین مطلبی نبوده و حتی در دو بیت پایانی شعر خود تأکید میکند که هر کس در طلبِ نان و روزی بیقرار است، همانند سگ میباشد! (همان: 359)
سایلی پرسـید از آن شـوریـده حـال گـفـت اگـر نـامِ مــهـیـنِ ذوالـجـلال،
میشناسی بـاز گـو ای مـردِ نـیـک
گـفت نـان است، این بنتوان گفت لیک
مـرد گـفـتـش احـمـقـی و بیقرار کـی بـود نـامِ مـهـیـن نـان، شـرمدار! گـفت در قـحط نشابور، ای عـجـب میگذشتم، گـرسـنه، چـل روز و شب
نه شـنودم هـیـچ جـا بـانـگِ نـماز
نـه دری بـر هـیـچ مسـجـد بـود بـاز
من بـدانـسـتم که نان نامِ مهینست نـقـطـهی جـمعـیـت و بنیاد دینست
از پیِ نان نـیـسـتـت چون سگ قرار حق چو رزقت میدهـد، تـو حـق گزار
حق چو رزقت داد و کارت کرد راست تو بخور وز کس مپرس این از کجاست؟
و اما خالی از لطف نیست که بدانیم عطار در این اثر خود نیز به مانند کتاب منطقالطیر به فیلسوفان تاخته و در دفاع از زهد و تصوّف دینی میآورد: (همان: 156)
شرع فرمانِ پـیـمـبـر کـردن اسـت فلسفی را خاک بر سر کردن است
فـلـسـفی را شــیـوه زردشــت دان فلسفه با شرع پـشـتا پـشـت دان
فلسفی را عـقـلِ کُـل، می بس بـود عـقـلِ ما را امـرِ قُـل، می بس بود
علم دین فقه است و تفسیر و حدیث هر که خواند غیر این گردد خبیث
عطار، فریدالدین محمد (1386). مصیبتنامه، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آدولف هیتلر (۱۹۴۵-۱۸۸۹) در سال ۱۹۲۴ به جرم خیانت به زندان افتاد. او در این ایام متنی را به منشی خود که با وی در اسارت بود، دیکته نمود که بعدها با نام «نبرد من» به چاپ رسید. هیتلر در این اثر معروفش که به استثنای انجیل گویی پُرفروشترین کتاب در آلمان بوده است، ضمن اشارهی مختصری به زندگینامهی خود، به آلمان و اصول اساسی آن پرداخته و به تفسیر آیندهی این کشور از نظر سیاسی مبادرت میورزد.
دیکتاتور آلمان در نبرد من متذکّر میشود که فلسفهی مارکسیست ویهود کهایمان دیوانهکنندهای به مارکسیست دارد، با تمام ایدئولوژیهای اجتماعی و انسانی مخالف بوده و طرفدار نابودی ساکنین زمین است. لذا اگر او روزی در مقابلیهودیان بایستد، قیام او جهاد بزرگی است که خداوند آن را فرمان داده است. (هیتلر، ۱۳۹۰: ذیل «فصل دوم: تحصیل در وین» ۵۰)
آدولف هیتلر در ادامه با حمایت از نژاد برتر میآورد: یهودی حیلهگر برنامهی دیگری را پیش کشیده و موضوع تساوی حقوق انسانها را در مغز خوانندگان خود فرو میبرد... این عمل خود یکی از گناهان بزرگ شمرده میشود که بخواهند در نظر مردم آلمان یک موجود سیاه پوست را که خودش نیمه میمون به حساب میآید مانند یک انسان واقعی با استعداد بالا ببرند و از او یک وکیل مدافع یا پروفسور و صنعتگر بسازند. (همان: ذیل «فصل سیزدهم: دولت» ۳۰۳)
هیتلر، آدولف (۱۳۹۰). نبرد من، ترجمه عنایت، تهران: دنیای کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
دیکتاتور آلمان در نبرد من متذکّر میشود که فلسفهی مارکسیست ویهود کهایمان دیوانهکنندهای به مارکسیست دارد، با تمام ایدئولوژیهای اجتماعی و انسانی مخالف بوده و طرفدار نابودی ساکنین زمین است. لذا اگر او روزی در مقابلیهودیان بایستد، قیام او جهاد بزرگی است که خداوند آن را فرمان داده است. (هیتلر، ۱۳۹۰: ذیل «فصل دوم: تحصیل در وین» ۵۰)
آدولف هیتلر در ادامه با حمایت از نژاد برتر میآورد: یهودی حیلهگر برنامهی دیگری را پیش کشیده و موضوع تساوی حقوق انسانها را در مغز خوانندگان خود فرو میبرد... این عمل خود یکی از گناهان بزرگ شمرده میشود که بخواهند در نظر مردم آلمان یک موجود سیاه پوست را که خودش نیمه میمون به حساب میآید مانند یک انسان واقعی با استعداد بالا ببرند و از او یک وکیل مدافع یا پروفسور و صنعتگر بسازند. (همان: ذیل «فصل سیزدهم: دولت» ۳۰۳)
هیتلر، آدولف (۱۳۹۰). نبرد من، ترجمه عنایت، تهران: دنیای کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘هشتاد و دو نامه به شهیدنورائی
📝صادق هدایت
نامههای صادق هدایت به دوست صمیمیاش، دکتر حسن شهیدنورائی، ازجمله نوشتههای مهم ادبی و باارزش صادق هدایت است که تحت عنوان «هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی» به چاپ رسیده است. هدایت اکثر نامههای خود را با واژۀ «یاحق» و بعضاً «یاهو» آغاز کرده و با «قربانت» و «زیاده قربانت» به پایان رسانده است.
صادق هدایت در بسیاری از این نامهها از خفقان حاکم بر ایران و جهالت مردم سرزمینش سخن میگوید:
گمان نمیکنم که هیچجای دنیا وضعیت میهن ششهزار ساله را داشته باشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجههای قرون وسطایی، نفاق حکمفرماست (هدایت، ۱۳۷۹: ۵۸). ایرانیها خودشان را فرانسوی شرق میدانند و گمان میکنند خیلی باهوشند اما ملتی به حماقت اینها کمتر دیده شده است. حقیقت تلخی است ولیکن آنچه میبینیم این نظر را تأیید میکند (همان: ۱۳۷-۱۳۸).
همهچیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید میکند. باری، زندگی را به بطالت میگذرانیم و از هر طرف خواه چپ و یا راست مثل ریگ فحش میخوریم... همه تقاضای وظیفۀ اجتماعی مرا دارند اما کسی نمیپرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟ یک تختخواب و یا اتاق راحت دارم یا نه؟ و بعد هم از خودم میپرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفهای است که از رجالههای دیگر دفاع بکنم؟ این درد دلها هم احمقانه شده. همهچیز در این سرزمین گهبار احمقانه میشود (همان: ۱۰۵). هیچ سند و تصدیقی ندارم و در مملکتی که دزد و مارگیر و آخوند شپشوی آن سالی چندین رأس دکتر به جامعه تحویل میدهند... افتخار میکنم که هیچ مدرکی ندارم (همان: ۱۴۱).
هدایت در این نامهها گاهی به دین و مذهب تاخته و از شنیدن صدای اذان و مناجات با عنوان زوزههای ربانی و عر و تیز سبحانی یاد میکند که ناچار باید آنها را اماله کند و لای سبیل بگذارد (همان: ۱۹۱-۱۹۲)! چنانکه بیشتر ناسزاهایش را با کلمات «رجاله» و «لکاته» و «مادرقحبه» ادا میکند و در نامهای مینویسد:
کتاب دیگری بهعنوان اقبال لاهوری به قلم مینوی چاپ شده که خواندنی است. رجزخوانی عجیبی برای این مردکۀ احمق کرده و سینه برای اسلام زده است (همان: ۱۸۴).
هدایت با تفکری جبری آرزوی سپری شدن ایام را داشته و خطاب به شهیدنورائی مینویسد:
مکتب فاتالیسم، که اخیراً به آن سرسپردهاید، از همۀ سیستمهای دیگر عاقلانهتر به نظر میآید. اقلاً این تسلیت را به آدم میدهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.
در کف خرس خر کونپارهای غیرِتسلیم و رضا کو چارهای (همان: ۱۰۰-۱۰۶)
اما راجعبه مسافرت، فرنگ هم باز برای بچهتاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همهچیز محروم بودهایم اینهم یکیش. وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من میخورد؟ همۀ درها بسته است. خودم را که نمیخواهم گول بزنم. خواجه میفرماید:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت (همان: ۸۵)
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۷۹، هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس، کتاب چشمانداز.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
نامههای صادق هدایت به دوست صمیمیاش، دکتر حسن شهیدنورائی، ازجمله نوشتههای مهم ادبی و باارزش صادق هدایت است که تحت عنوان «هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی» به چاپ رسیده است. هدایت اکثر نامههای خود را با واژۀ «یاحق» و بعضاً «یاهو» آغاز کرده و با «قربانت» و «زیاده قربانت» به پایان رسانده است.
صادق هدایت در بسیاری از این نامهها از خفقان حاکم بر ایران و جهالت مردم سرزمینش سخن میگوید:
گمان نمیکنم که هیچجای دنیا وضعیت میهن ششهزار ساله را داشته باشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجههای قرون وسطایی، نفاق حکمفرماست (هدایت، ۱۳۷۹: ۵۸). ایرانیها خودشان را فرانسوی شرق میدانند و گمان میکنند خیلی باهوشند اما ملتی به حماقت اینها کمتر دیده شده است. حقیقت تلخی است ولیکن آنچه میبینیم این نظر را تأیید میکند (همان: ۱۳۷-۱۳۸).
همهچیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید میکند. باری، زندگی را به بطالت میگذرانیم و از هر طرف خواه چپ و یا راست مثل ریگ فحش میخوریم... همه تقاضای وظیفۀ اجتماعی مرا دارند اما کسی نمیپرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟ یک تختخواب و یا اتاق راحت دارم یا نه؟ و بعد هم از خودم میپرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفهای است که از رجالههای دیگر دفاع بکنم؟ این درد دلها هم احمقانه شده. همهچیز در این سرزمین گهبار احمقانه میشود (همان: ۱۰۵). هیچ سند و تصدیقی ندارم و در مملکتی که دزد و مارگیر و آخوند شپشوی آن سالی چندین رأس دکتر به جامعه تحویل میدهند... افتخار میکنم که هیچ مدرکی ندارم (همان: ۱۴۱).
هدایت در این نامهها گاهی به دین و مذهب تاخته و از شنیدن صدای اذان و مناجات با عنوان زوزههای ربانی و عر و تیز سبحانی یاد میکند که ناچار باید آنها را اماله کند و لای سبیل بگذارد (همان: ۱۹۱-۱۹۲)! چنانکه بیشتر ناسزاهایش را با کلمات «رجاله» و «لکاته» و «مادرقحبه» ادا میکند و در نامهای مینویسد:
کتاب دیگری بهعنوان اقبال لاهوری به قلم مینوی چاپ شده که خواندنی است. رجزخوانی عجیبی برای این مردکۀ احمق کرده و سینه برای اسلام زده است (همان: ۱۸۴).
هدایت با تفکری جبری آرزوی سپری شدن ایام را داشته و خطاب به شهیدنورائی مینویسد:
مکتب فاتالیسم، که اخیراً به آن سرسپردهاید، از همۀ سیستمهای دیگر عاقلانهتر به نظر میآید. اقلاً این تسلیت را به آدم میدهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.
در کف خرس خر کونپارهای غیرِتسلیم و رضا کو چارهای (همان: ۱۰۰-۱۰۶)
اما راجعبه مسافرت، فرنگ هم باز برای بچهتاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همهچیز محروم بودهایم اینهم یکیش. وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من میخورد؟ همۀ درها بسته است. خودم را که نمیخواهم گول بزنم. خواجه میفرماید:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت (همان: ۸۵)
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۷۹، هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس، کتاب چشمانداز.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
شاید برای اولین بار در بوستان سعدی بود که با واژهای به نام «ناطور دشت» یا همان نگهبان دشت آشنا شدیم. کلمهای که امروز برای ما یادآور رمانی مشهور از نویسندهای آمریکایی است.
کتاب «ناطور دشت» اثر جروم دیوید سالینجر (۲۰۱۰-۱۹۱۹) داستان نوجوانی دبیرستانی است که به سبب مردود شدن از دبیرستان اخراج شده است. حکایت جستجوگری است که به دنبال مفهوم حقیقی زندگی است. روایت بیگانگی نوجوانی با دنیای پیرامون خویش و گویی نقدی بر جامعهی مدرن غرب و خصوصاً آمریکا.
یأس و سرگردانی در داستان موج میزند. نویسنده با تمسخر و فحاشیهای متعدد به جنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن به خصوص آموزش و پرورش میرود و در نهایت همرنگ نشدن با محیط را تبلیغ میکند. این رمان که از آن به عنوان یکی از شاهکارهای ادبیات جهانی یاد میکنند، به نظر درخور شهرت و آوازهاش نبوده و از منظر محتوا در درجهای متوسط قرار دارد.
البته این نقد نباید دوستداران دو آتشهی این رمان را برنجاند؛ چرا که سالینجر نیز از زبان قهرمان داستان اقرار میکند که برخی از کتابها مانند کتاب مزخرف وداع با اسلحه از منظر او نه تنها شاهکار نمیباشند که حتی ارزش خوانده شدن نیز ندارند. (سالینجر، ۱۳۴۸: ۲۳۲)
سَلینجر در نقد و اهانت چنان بیپروا سخن میگوید که به مانند بسیاری از مردان به تحقیر پینگ پنگ پرداخته و آن را بازی بسیار احمقانهای معرفی میکند! (همان: ۲۰۲)
سالینجر، جروم دیوید (۱۳۴۸). ناطور دشت، ترجمه احمد کریمی، تهران: مینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «ناطور دشت» اثر جروم دیوید سالینجر (۲۰۱۰-۱۹۱۹) داستان نوجوانی دبیرستانی است که به سبب مردود شدن از دبیرستان اخراج شده است. حکایت جستجوگری است که به دنبال مفهوم حقیقی زندگی است. روایت بیگانگی نوجوانی با دنیای پیرامون خویش و گویی نقدی بر جامعهی مدرن غرب و خصوصاً آمریکا.
یأس و سرگردانی در داستان موج میزند. نویسنده با تمسخر و فحاشیهای متعدد به جنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن به خصوص آموزش و پرورش میرود و در نهایت همرنگ نشدن با محیط را تبلیغ میکند. این رمان که از آن به عنوان یکی از شاهکارهای ادبیات جهانی یاد میکنند، به نظر درخور شهرت و آوازهاش نبوده و از منظر محتوا در درجهای متوسط قرار دارد.
البته این نقد نباید دوستداران دو آتشهی این رمان را برنجاند؛ چرا که سالینجر نیز از زبان قهرمان داستان اقرار میکند که برخی از کتابها مانند کتاب مزخرف وداع با اسلحه از منظر او نه تنها شاهکار نمیباشند که حتی ارزش خوانده شدن نیز ندارند. (سالینجر، ۱۳۴۸: ۲۳۲)
سَلینجر در نقد و اهانت چنان بیپروا سخن میگوید که به مانند بسیاری از مردان به تحقیر پینگ پنگ پرداخته و آن را بازی بسیار احمقانهای معرفی میکند! (همان: ۲۰۲)
سالینجر، جروم دیوید (۱۳۴۸). ناطور دشت، ترجمه احمد کریمی، تهران: مینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «نگرانیهای من» در بردارندهی سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی کالیفرنیا درآوریل سال ۱۹۹۰ میلادی است. شاملو در این سخنرانی جنجالبرانگیز که بعدها سبب نقدهای متعددی بر او شد، فردوسی را شاعری دروغگو و حامی منافع طبقاتی معرفی کرده است که جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد.
پذیرفتن دربست سخن فردوسی به صورت یک آیهی منزل، گناه بیدقتی ما است نه گناه او که منافع طبقاتی یا معتقدات خودش را در نظر داشته. هر رژیم با بلندگوهای تبلیغاتیش از یک سو فقط آنچه را که خود میخواهد یا به سود خود میبیند تبلیغ میکند و از شاهنامه به عنوان حماسه ملی ایران نام میبرد حال آنکه در آن از ملّت ایران خبری نیست و اگر هست همه جا مفاهیم وطن و ملّت را در کلمه شاه متجلّی میکند.
آخر امروز روز فَرّ شاهنشهی چه صیغهای است؟ و تازه به ما چه که فردوسی جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد؟ در ایران اگر شما بر میداشتید کتاب یا مقاله یا رسالهیی تألیف میکردید و در آن مینوشتید که در شاهنامه فقط ضحاک است که فَرّ شاهنشهی ندارد، پس از تودهی مردم برخاسته، و این آدم حکومتش به خلاف نظر فردوسی حکومت انصاف و خِرَد بوده، و کاوه نامی بر او قیام کرده اما یکی از تخم و ترکهی جمشید را به جای او نشانده پس در واقع آنچه به قیام کاوه تعبیر میشود کودتایی ضد انقلابی برای باز گرداندن اوضاع به روال استثماری گذشته بود، اگر چوب به آستینتان نمیکردند، دست کم به ما حصل تتبعات شما در این زمینه اجازه انتشار نمیدادند و اگر هم به نحوی از دسستشان در میرفت به هزار وسیله میکوبیدنتان. (شاملو، ۱۹۹۰: ۳۴-۳۵)
احمد شاملو در ادامه، در پارهای دیگر از سخنان خود به تصوف و عرفان پرداخته و اینگونه
به تشریح و تفسیر این مسلک مبادرت کرده است: یکی از پُر شکوهترین مبارزاتی که طی آن ملتی توانسته است تمام فرهنگ خود را به میدان مبارزه بیاورد و به پشتوانه آن پوزه اشغالگران را به خاک بمالد، نهضت تصوف در ایران بوده است... ایرانی با همهی فرهنگش بهپا خاست و در برابر این تحریم ایستاد و به جنگ آن رفت و بر بنیاد همان دینی که هر گونه تجلی ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجیع منع کرده بود، نهضت تصوف را تراشید و عاشقانهترین شعر زمین را و موسیقی را و رقص را در قالب قول و سَماع به خانقاه بُرد. (همان: ۴۱-۴۲)
اما کار تصوف به کجا کشید؟ هیچ! پس از آنکه نقش سیاسی اجتماعی خودش را به انجام رساند، پادشاهان ایران آن را از دور نمایهی فرهنگی و ملّیش خارج کردند و به صورت پفیوزی و مفتخوری و درویش مسلکی درآوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بیمزاحمت بتوانند به نوکری و سرسپردگی دربار خلفای عرب افتخار کنند و خون وطنخواهان و استقلالطلبان را بریزند... اما بعدها مورخان مغرض قلم به مزد، به اقتضای سیاستهای روز گفتند تصوف از همان اول چیزی جز مفتخوری و گدامنشی و درویش مسلکی نبوده است. (همان: ۴۶-۴۷)
شاملو، احمد (۱۹۹۰). نگرانیهای من، نیوجرسی: مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
پذیرفتن دربست سخن فردوسی به صورت یک آیهی منزل، گناه بیدقتی ما است نه گناه او که منافع طبقاتی یا معتقدات خودش را در نظر داشته. هر رژیم با بلندگوهای تبلیغاتیش از یک سو فقط آنچه را که خود میخواهد یا به سود خود میبیند تبلیغ میکند و از شاهنامه به عنوان حماسه ملی ایران نام میبرد حال آنکه در آن از ملّت ایران خبری نیست و اگر هست همه جا مفاهیم وطن و ملّت را در کلمه شاه متجلّی میکند.
آخر امروز روز فَرّ شاهنشهی چه صیغهای است؟ و تازه به ما چه که فردوسی جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد؟ در ایران اگر شما بر میداشتید کتاب یا مقاله یا رسالهیی تألیف میکردید و در آن مینوشتید که در شاهنامه فقط ضحاک است که فَرّ شاهنشهی ندارد، پس از تودهی مردم برخاسته، و این آدم حکومتش به خلاف نظر فردوسی حکومت انصاف و خِرَد بوده، و کاوه نامی بر او قیام کرده اما یکی از تخم و ترکهی جمشید را به جای او نشانده پس در واقع آنچه به قیام کاوه تعبیر میشود کودتایی ضد انقلابی برای باز گرداندن اوضاع به روال استثماری گذشته بود، اگر چوب به آستینتان نمیکردند، دست کم به ما حصل تتبعات شما در این زمینه اجازه انتشار نمیدادند و اگر هم به نحوی از دسستشان در میرفت به هزار وسیله میکوبیدنتان. (شاملو، ۱۹۹۰: ۳۴-۳۵)
احمد شاملو در ادامه، در پارهای دیگر از سخنان خود به تصوف و عرفان پرداخته و اینگونه
به تشریح و تفسیر این مسلک مبادرت کرده است: یکی از پُر شکوهترین مبارزاتی که طی آن ملتی توانسته است تمام فرهنگ خود را به میدان مبارزه بیاورد و به پشتوانه آن پوزه اشغالگران را به خاک بمالد، نهضت تصوف در ایران بوده است... ایرانی با همهی فرهنگش بهپا خاست و در برابر این تحریم ایستاد و به جنگ آن رفت و بر بنیاد همان دینی که هر گونه تجلی ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجیع منع کرده بود، نهضت تصوف را تراشید و عاشقانهترین شعر زمین را و موسیقی را و رقص را در قالب قول و سَماع به خانقاه بُرد. (همان: ۴۱-۴۲)
اما کار تصوف به کجا کشید؟ هیچ! پس از آنکه نقش سیاسی اجتماعی خودش را به انجام رساند، پادشاهان ایران آن را از دور نمایهی فرهنگی و ملّیش خارج کردند و به صورت پفیوزی و مفتخوری و درویش مسلکی درآوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بیمزاحمت بتوانند به نوکری و سرسپردگی دربار خلفای عرب افتخار کنند و خون وطنخواهان و استقلالطلبان را بریزند... اما بعدها مورخان مغرض قلم به مزد، به اقتضای سیاستهای روز گفتند تصوف از همان اول چیزی جز مفتخوری و گدامنشی و درویش مسلکی نبوده است. (همان: ۴۶-۴۷)
شاملو، احمد (۱۹۹۰). نگرانیهای من، نیوجرسی: مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
رمان «نان و شراب» حاوی داستان مهیّجی از زندگی دهقانان فقیر ایتالیا است که در آن آداب و رسوم، اعتقادات خرافی و وضع زندگی اسفبار ایشان در دوران حکومت موسولینی به زبانی شیرین تشریح شده است. و قهرمان اصلی داستان، پیترو سپینا، در واقع شبحی از خود نویسنده و زندگی اوست. (سیلونه، ۱۳۸۶: ذیل «مقدمهی مترجم» ۱۰-۱۱)
سپینا نمایندهی مکتب سوسیالیسم است که علیه فاشیسم میجنگد. اما هرگز یک موجود حزبی دگماتیست نیست. پیوسته به دنبال حقیقت و نقد خویش است. میبیند که سوسیالیست تا وقتی که یک نهضت است، آزادیخواه و گشادهروست. اما به مجرّد کوبیدن میخهای قدرت و تبدیل شدن به یک نظام، تمامی آن ویژگیها را از دست میدهد و به هر صدای مخالفی شلیک میکند. چنانکه مشاهده میکنیم سوسیالیستها مقرری زنِ یک همکار را که شوهرش در زندان کور و تنها افتاده است، به خاطر اینکه زن کارگر به نماز مسح میرود و برای نجات شوهر دعا میکند قطع میکنند.
اینیاتسیو سیلونه (۱۹۷۸-۱۹۰۰) نویسندهی ایتالیایی این کتاب، نقش کلیسا در دستیاری حکومت ظلم و زور را به خوبی نشان داده است و اگر کشیشانی چون دن بنه دتو حاضر به سرسپردگی و پیروی از کلیسا و حکومت دیکتاتوری نشدهاند، جان خویش را در این مسیر از دست داده و به بدترین وضعی سر بهنیست شدهاند. (همان: ۱۱)
ما در اجتماعی زندگی میکنیم که در آن جایی برای آزادی مردان نیست. تنها کشیشانی درامانند که مذهب را به خدمت حکومت و بانک بگمارند و هنرمندانی که هنر خود را بفروشند و حکیمانی که با دانش خود سوداگری کنند. بقیه هر قدر هم که معدود باشند به زندان میافتند، تبعید میشوند و تحت نظر قرار میگیرند؛ مشروط بر اینکه مأمور حاکم بنا به مقتضیات سرشان را بیصدا زیر آب نکند. (همان: ذیل «متن کتاب» ۴۱۵)
در پایان ذکر این نکته نیز خالی از لطف نمیباشد که مترجم این رمان، محمد قاضی، در مقدمهای که پس از انقلاب بر این اثر افزوده است، مینویسد: در زمان طاغوت که این کتاب به زحمت بسیار اجازهی چاپ یافت سانسور شد و در آن تحریفات و محذوفاتی به عمل آمد و اینک که به یمن انقلاب اسلامی از آزادی مطبوعات بیشتری برخوردار شدهایم تحریفات را به صورت اصلی برگردانده و محذوفات را مجدداً به کتاب افزودهایم. (همان: ذیل «مقدمهی مترجم» ۱۲)
سیلونه، اینیاتسیو (۱۳۸۶). نان و شراب، ترجمه محمد قاضی، تهران: نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
سپینا نمایندهی مکتب سوسیالیسم است که علیه فاشیسم میجنگد. اما هرگز یک موجود حزبی دگماتیست نیست. پیوسته به دنبال حقیقت و نقد خویش است. میبیند که سوسیالیست تا وقتی که یک نهضت است، آزادیخواه و گشادهروست. اما به مجرّد کوبیدن میخهای قدرت و تبدیل شدن به یک نظام، تمامی آن ویژگیها را از دست میدهد و به هر صدای مخالفی شلیک میکند. چنانکه مشاهده میکنیم سوسیالیستها مقرری زنِ یک همکار را که شوهرش در زندان کور و تنها افتاده است، به خاطر اینکه زن کارگر به نماز مسح میرود و برای نجات شوهر دعا میکند قطع میکنند.
اینیاتسیو سیلونه (۱۹۷۸-۱۹۰۰) نویسندهی ایتالیایی این کتاب، نقش کلیسا در دستیاری حکومت ظلم و زور را به خوبی نشان داده است و اگر کشیشانی چون دن بنه دتو حاضر به سرسپردگی و پیروی از کلیسا و حکومت دیکتاتوری نشدهاند، جان خویش را در این مسیر از دست داده و به بدترین وضعی سر بهنیست شدهاند. (همان: ۱۱)
ما در اجتماعی زندگی میکنیم که در آن جایی برای آزادی مردان نیست. تنها کشیشانی درامانند که مذهب را به خدمت حکومت و بانک بگمارند و هنرمندانی که هنر خود را بفروشند و حکیمانی که با دانش خود سوداگری کنند. بقیه هر قدر هم که معدود باشند به زندان میافتند، تبعید میشوند و تحت نظر قرار میگیرند؛ مشروط بر اینکه مأمور حاکم بنا به مقتضیات سرشان را بیصدا زیر آب نکند. (همان: ذیل «متن کتاب» ۴۱۵)
در پایان ذکر این نکته نیز خالی از لطف نمیباشد که مترجم این رمان، محمد قاضی، در مقدمهای که پس از انقلاب بر این اثر افزوده است، مینویسد: در زمان طاغوت که این کتاب به زحمت بسیار اجازهی چاپ یافت سانسور شد و در آن تحریفات و محذوفاتی به عمل آمد و اینک که به یمن انقلاب اسلامی از آزادی مطبوعات بیشتری برخوردار شدهایم تحریفات را به صورت اصلی برگردانده و محذوفات را مجدداً به کتاب افزودهایم. (همان: ذیل «مقدمهی مترجم» ۱۲)
سیلونه، اینیاتسیو (۱۳۸۶). نان و شراب، ترجمه محمد قاضی، تهران: نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «پیامبر و دیوانه» از دو کتاب خواندنی و بسیار زیبای شعر تشکیل شده است. کتابِ پیامبر و کتابِ دیوانه؛ جبران خلیل جبران (به کسر و ضم جیم) شاعر و نویسندهی مشهور لبنانی در پیامبر که از شهرت و لطافت بسزایی برخوردار است، دربارهی برخی از مسائل پیش روی انسان مانند دوستی، شادی، اندوه، درد، کار، قانون، مرگ، زیبایی و... سخن گفته است.
به شما گفتهاند که زندگی تاریکی ست و شما از فرط خستگی آنچه را خستگان میگویند تکرار میکنید. و من به شما میگویم که زندگی به راستی تاریکی ست مگر آنکه شوقی باشد. و شوق همیشه کورست مگر آنکه دانشی باشد. و دانش همیشه بیهوده است مگر آنکه کاری باشد. و کار همیشه تهی ست مگر آنکه مهری باشد. و هرگاه با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش میبندید و به یکدیگر و به خداوند خود. (جبران، ۱۳۸۹: ذیل «دربارهی کار» ۵۳ الی۵۷)
و در شعری با عنوان «دو مرد دانشمند» از کتاب بسیاراندیشناک و جالبِ دیوانه میخوانیم:
زمانی در شهرِ باستانیِ افکار، دو مردِ دانشمند زندگی میکردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمیگرفتند. زیرا که یکی وجودِ خدایان را انکار میکرد و دیگری به آنها اعتقاد داشت. یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میانِ پیروانِ خود دربارهی وجود یا عدمِ خدایان به جر و بحث پرداختند و پس از چند ساعت جدل از هم جدا شدند. آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابرِ محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهیِ گذشتهی او را ببخشایند. در همان ساعت آن دانشمندِ دیگر، آن که به خدایان اعتقاد داشت، کتابهای مقدسِ خود را سوزاند. زیرا که اعـتقادش را از دست داده بود. (همان: ۱۸۸)
جبران، جبران خلیل (۱۳۸۹). پیامبر و دیوانه، ترجمه نجف دریا بندری، تهران: کارنامه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
به شما گفتهاند که زندگی تاریکی ست و شما از فرط خستگی آنچه را خستگان میگویند تکرار میکنید. و من به شما میگویم که زندگی به راستی تاریکی ست مگر آنکه شوقی باشد. و شوق همیشه کورست مگر آنکه دانشی باشد. و دانش همیشه بیهوده است مگر آنکه کاری باشد. و کار همیشه تهی ست مگر آنکه مهری باشد. و هرگاه با مهر کار کنید خود را به خویشتن خویش میبندید و به یکدیگر و به خداوند خود. (جبران، ۱۳۸۹: ذیل «دربارهی کار» ۵۳ الی۵۷)
و در شعری با عنوان «دو مرد دانشمند» از کتاب بسیاراندیشناک و جالبِ دیوانه میخوانیم:
زمانی در شهرِ باستانیِ افکار، دو مردِ دانشمند زندگی میکردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمیگرفتند. زیرا که یکی وجودِ خدایان را انکار میکرد و دیگری به آنها اعتقاد داشت. یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میانِ پیروانِ خود دربارهی وجود یا عدمِ خدایان به جر و بحث پرداختند و پس از چند ساعت جدل از هم جدا شدند. آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابرِ محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهیِ گذشتهی او را ببخشایند. در همان ساعت آن دانشمندِ دیگر، آن که به خدایان اعتقاد داشت، کتابهای مقدسِ خود را سوزاند. زیرا که اعـتقادش را از دست داده بود. (همان: ۱۸۸)
جبران، جبران خلیل (۱۳۸۹). پیامبر و دیوانه، ترجمه نجف دریا بندری، تهران: کارنامه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «راز داوینچی» رمانی زیبا و درخور تأمل است که طی داستانی پلیسی از اسرار کلیسای مسیحیت و دیر صهیون و تشکیلات فراماسونری پرده برمیدارد. دن براون در این کتاب نشان میدهد کسانی که از اسرار مسیح و مریم مجدلیه و ازدواج آن دو آگاه هستند به قتل میرسند. چون آگاه شدن از چنین مطلبی سبب سرنگونی قدرت حاکمهی کاتولیک میشود.
طبق نظر براون، لئوناردو داوینچی از رهبران انجمن سرّی دیر صهیون و حافظ این اسناد میباشد که این واقعهی تاریخی در نقاشی شام آخر توسّط او به تصویر کشیده شده است.
دن براون، نویسندهی مشهور آمریکایی در پارهای از این کتاب اساس ادیان را مبتنی بر جعلیات دانسته و مینویسد: لنگدان تبسمی کرد. خواهی دید که جام مقدس در شام آخر آمده.
سوفی گفت: ببینم شما گفتید جام مقدّس زنه. اما شام آخر نقاشی سیزده مرده.
تیبینگ ابرو بالا انداخت. این طوره؟ نگاه دقیقتری بنداز...
سوفی پیکر سمت راست عیسی را نگاه کرد و در آن دقیق شد. چهره و اندام او را که بررسی میکرد، سیل حیرت سراپایش را در نوردید. موهایی سرخ و لخت داشت و دستانی که با ظرأفت خم کرده بود. بیشک زن بود...
سوفی پرسید اون کیه؟
تیبینگ پاسخ داد: عزیزم، اون مریم مَجدَلیه است... شام آخر عملاً به بیننده نشون میده که عیسی و مریم مجدلیه زن و شوهر بودند... این مسأله سند تاریخی داره و داوینچی هم از این واقعیت آگاه بوده... اما کلیسای صدر مسیحیت اون رو بدنام کرده تا راز خطرناکش رو لاپوشانی کنه – نقش او به عنوان جام مقدّس... چرا که عیسی یک فمینیسم حقیقی بود... و پطرس از این بابت دل خوشی نداشت... و با حالتی تهدیدآمیز به سمت مریم مجدلیه خم شده و دست شمشیر مانندش را نزدیک گردن او نگه داشته بود. (براون، ۱۳۸۵: ذیل «فصل ۵۸»)
مریم مجدلیه زمان تصلیب عیسی باردار بوده و برای حفظ فرزند نیامدهی عیسی مجبور شد که از ارض مقدّس فرار کنه. با کمک عموی مورد اعتماد عیسی، یوسف اهل رامه، مریم پنهانی به فرانسه سفر میکنه و در اونجا خودش رو از قوم گُل [از اقوام هندواروپایی ساکن در فرانسه] جا میزنه و به شکل پناهندهای دور از خطر میون جامعهاییهودی زندگی میکنه. در فرانسه دختری رو به دنیا میاره. اسم اون سارا بود. (همان: ذیل «فصل ۶۰»)
اولین بار نیست که کلیسا آدم کشی میکنه تا خودش رو حفظ کنه. اسنادی که با جام مقدّس همراهه زیر و زبرکننده است. کلیسا هم سالهاست میخواد اونها رو از بین ببره... [اما با این حال] کلیسا و دیر صهیون در این سالها یه توافق نانوشته داشتند. یعنی این که کلیسا به دیر حمله نکنه و دیر صهیون هم اسناد سنگریل رو مخفی نگه داره... با این همه یه بخشی از برنامهی دیر همیشه این بوده که اسناد رو منتشر کنه. برحسب پیشگویی، ما در حال حاضر، در دورهی تغییرات بزرگ هستیم.
سوفی مرددانه نگاهی کرد و گفت: مثل پایان جهان؟ آخرالزمان؟
لنگدان پاسخ داد: نه. این اشتباه بین همه معموله. خیلی از ادیان از پایان ایام صحبت میکنند. این کلمه به پایان جهان اشاره نمیکنه، بلکه منظورش پایان دورهایه که توش هستیم. (همان: ذیل «فصل ۶۲»)
براون، دن (۱۳۸۵). راز داوینچی، ترجمه حسین شهرابی و سمیه گنجی، تهران: زهره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
طبق نظر براون، لئوناردو داوینچی از رهبران انجمن سرّی دیر صهیون و حافظ این اسناد میباشد که این واقعهی تاریخی در نقاشی شام آخر توسّط او به تصویر کشیده شده است.
دن براون، نویسندهی مشهور آمریکایی در پارهای از این کتاب اساس ادیان را مبتنی بر جعلیات دانسته و مینویسد: لنگدان تبسمی کرد. خواهی دید که جام مقدس در شام آخر آمده.
سوفی گفت: ببینم شما گفتید جام مقدّس زنه. اما شام آخر نقاشی سیزده مرده.
تیبینگ ابرو بالا انداخت. این طوره؟ نگاه دقیقتری بنداز...
سوفی پیکر سمت راست عیسی را نگاه کرد و در آن دقیق شد. چهره و اندام او را که بررسی میکرد، سیل حیرت سراپایش را در نوردید. موهایی سرخ و لخت داشت و دستانی که با ظرأفت خم کرده بود. بیشک زن بود...
سوفی پرسید اون کیه؟
تیبینگ پاسخ داد: عزیزم، اون مریم مَجدَلیه است... شام آخر عملاً به بیننده نشون میده که عیسی و مریم مجدلیه زن و شوهر بودند... این مسأله سند تاریخی داره و داوینچی هم از این واقعیت آگاه بوده... اما کلیسای صدر مسیحیت اون رو بدنام کرده تا راز خطرناکش رو لاپوشانی کنه – نقش او به عنوان جام مقدّس... چرا که عیسی یک فمینیسم حقیقی بود... و پطرس از این بابت دل خوشی نداشت... و با حالتی تهدیدآمیز به سمت مریم مجدلیه خم شده و دست شمشیر مانندش را نزدیک گردن او نگه داشته بود. (براون، ۱۳۸۵: ذیل «فصل ۵۸»)
مریم مجدلیه زمان تصلیب عیسی باردار بوده و برای حفظ فرزند نیامدهی عیسی مجبور شد که از ارض مقدّس فرار کنه. با کمک عموی مورد اعتماد عیسی، یوسف اهل رامه، مریم پنهانی به فرانسه سفر میکنه و در اونجا خودش رو از قوم گُل [از اقوام هندواروپایی ساکن در فرانسه] جا میزنه و به شکل پناهندهای دور از خطر میون جامعهاییهودی زندگی میکنه. در فرانسه دختری رو به دنیا میاره. اسم اون سارا بود. (همان: ذیل «فصل ۶۰»)
اولین بار نیست که کلیسا آدم کشی میکنه تا خودش رو حفظ کنه. اسنادی که با جام مقدّس همراهه زیر و زبرکننده است. کلیسا هم سالهاست میخواد اونها رو از بین ببره... [اما با این حال] کلیسا و دیر صهیون در این سالها یه توافق نانوشته داشتند. یعنی این که کلیسا به دیر حمله نکنه و دیر صهیون هم اسناد سنگریل رو مخفی نگه داره... با این همه یه بخشی از برنامهی دیر همیشه این بوده که اسناد رو منتشر کنه. برحسب پیشگویی، ما در حال حاضر، در دورهی تغییرات بزرگ هستیم.
سوفی مرددانه نگاهی کرد و گفت: مثل پایان جهان؟ آخرالزمان؟
لنگدان پاسخ داد: نه. این اشتباه بین همه معموله. خیلی از ادیان از پایان ایام صحبت میکنند. این کلمه به پایان جهان اشاره نمیکنه، بلکه منظورش پایان دورهایه که توش هستیم. (همان: ذیل «فصل ۶۲»)
براون، دن (۱۳۸۵). راز داوینچی، ترجمه حسین شهرابی و سمیه گنجی، تهران: زهره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
با آنکه دنیس دیدرو را بیشتر با رمان «ژاک قضا و قدری و اربابش» میشناسیم، اما یکی دیگر از کتابهای بسیار زیبا و خواندنی این فیلسوف و نویسندهی فرانسوی، رمان «راهبه» است.
راهبه، داستان دختر زیبا و نوجوانی است که به سرنوشتی شوم مبتلا میگردد. پدر و مادر دختر او را به اجبار به دیر مسیحیان میفرستند تا راهبه شود! دختر بیچاره پس از مرگ پدر و مادرش هر چه کوشش میکند تا به سبب ریا و نفاق حاکم بر صومعه از آنجا خارج شود، ابتدا با تطمیع روحانیون دیر و سپس با تهدید و ستم بیشمار آنان مواجه میشود.
این واقعهی دردناک، ما را به یاد گفتهای منسوب به آلفرد هیچکاک، کارگردان مشهور آمریکایی میاندازد که روزی در حال رانندگی کشیشی را مشاهده میکند که با پسر خردسالی در حال گفتگو است. هیچکاک این صحنه را ترسناکترین منظرهای معرفی میکند که تا به حال دیده است. لذا از پنجرهی ماشین به بیرون خم میشود و فریاد میزند: فرار کن پسر جان و زندگیات را نجات بده!
مخور صائب فریب فضل از عمامهی زاهد
که در گنبد ز بیمغزی صدا بسیار میپیچد
صومعهها و حوزههای علمیهای که ورود به آن بسیار آسان است، اما خارج شدن از آنجا تقریباً غیرممکن میباشد. و اگر هم روزی بتوان به مانند دختر داستان از آن خراب شده نجات یافت، باز هم به سبب خاطرات کشندهی گذشته، نابود شدن دوران جوانی و احساس ناتوانی از آزاد شدن در برابر این طوق جاودانگی، سرنوشتی بهتر از حسین پناهی در انتظار آنان نیست! پس دختر راهبه بر آن اعتقاد است که از یک جنگل میتوان قدم بیرون گذاشت، اما از یک دیر، دیگر نمیتوان خارج شد. (دیدرو، ۱۳۴۵: ۴۸)
اگر صاحب اولاد هستید و در آتش این حسرت میسوزید که آنها بیذوق و شوقِ فراوان و پایدار حرفه مذهبی را برگزینند، از سرنوشت من عبرت بگیرید و بدانید چه آیندهای برایشان فراهم کردهاید. (همان: ۲۹)
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
قهرمان داستان در ادامه ضمن اشاره به علاقههای همجنسخواهانه و حتی مالیخولیاییِ حاکم بر صومعه، روحانیون را افراد مقلّد و کوته فکری معرّفی میکند که به شکل عجیب و ناامیدکنندهای از مغزهای علیلی برخوردار هستند!
دیدرو، دنیس (۱۳۴۵). راهبه، ترجمه علیاصغر خبرهزاده، ضمیمه روزنامه اطلاعات سال، شماره ۸.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
راهبه، داستان دختر زیبا و نوجوانی است که به سرنوشتی شوم مبتلا میگردد. پدر و مادر دختر او را به اجبار به دیر مسیحیان میفرستند تا راهبه شود! دختر بیچاره پس از مرگ پدر و مادرش هر چه کوشش میکند تا به سبب ریا و نفاق حاکم بر صومعه از آنجا خارج شود، ابتدا با تطمیع روحانیون دیر و سپس با تهدید و ستم بیشمار آنان مواجه میشود.
این واقعهی دردناک، ما را به یاد گفتهای منسوب به آلفرد هیچکاک، کارگردان مشهور آمریکایی میاندازد که روزی در حال رانندگی کشیشی را مشاهده میکند که با پسر خردسالی در حال گفتگو است. هیچکاک این صحنه را ترسناکترین منظرهای معرفی میکند که تا به حال دیده است. لذا از پنجرهی ماشین به بیرون خم میشود و فریاد میزند: فرار کن پسر جان و زندگیات را نجات بده!
مخور صائب فریب فضل از عمامهی زاهد
که در گنبد ز بیمغزی صدا بسیار میپیچد
صومعهها و حوزههای علمیهای که ورود به آن بسیار آسان است، اما خارج شدن از آنجا تقریباً غیرممکن میباشد. و اگر هم روزی بتوان به مانند دختر داستان از آن خراب شده نجات یافت، باز هم به سبب خاطرات کشندهی گذشته، نابود شدن دوران جوانی و احساس ناتوانی از آزاد شدن در برابر این طوق جاودانگی، سرنوشتی بهتر از حسین پناهی در انتظار آنان نیست! پس دختر راهبه بر آن اعتقاد است که از یک جنگل میتوان قدم بیرون گذاشت، اما از یک دیر، دیگر نمیتوان خارج شد. (دیدرو، ۱۳۴۵: ۴۸)
اگر صاحب اولاد هستید و در آتش این حسرت میسوزید که آنها بیذوق و شوقِ فراوان و پایدار حرفه مذهبی را برگزینند، از سرنوشت من عبرت بگیرید و بدانید چه آیندهای برایشان فراهم کردهاید. (همان: ۲۹)
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
قهرمان داستان در ادامه ضمن اشاره به علاقههای همجنسخواهانه و حتی مالیخولیاییِ حاکم بر صومعه، روحانیون را افراد مقلّد و کوته فکری معرّفی میکند که به شکل عجیب و ناامیدکنندهای از مغزهای علیلی برخوردار هستند!
دیدرو، دنیس (۱۳۴۵). راهبه، ترجمه علیاصغر خبرهزاده، ضمیمه روزنامه اطلاعات سال، شماره ۸.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘آشنایی با صادق هدایت
📝صادق هدایت
صادق هدایت در بهمن سال ۱۲۸۱ شمسی در خاندانی صاحبمنصب در تهران متولّد شد. خانوادهای که بنابر نظر مصطفی فرزانه، برخلاف اجدادشان، زندگی متوسط و سادهای داشتند و از متموّلان بهشمار نمیرفتند (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت دوم»، ۲۷).
از آثار متعدّد نوشته شده دربارۀ زندگی هدایت میتوان به «آشنایی با صادق هدایت» اثر مصطفی فرزانه اشاره کرد که با توجه به دوستی و ارتباط چندین سالۀ مصطفی فرزانه با صادق هدایت از ارزش ویژهای برخوردار است. این کتاب چنانکه فرزانه اذعان داشته است، علاوه بر چاپ کامل پاریس، بعد از کسر حدود سیودو صفحه و تغیراتی در معنی بعضی از جملهها در تهران نیز به چاپ رسیده است (فرزانه، ۱۳۸۴: ۴).
فرزانه در قسمت اول از کتاب آشنایی با صادق هدایت، ضمن بیان عدمِعضویت هدایت در حزب توده و دیگر احزاب، از مخالفت هدایت با سیاست سخن گفته و از زبان او مینویسد:
بدبختی این است که نه اینوریم و نه آنوری، نه اهل سیاست. سیاست چیز گهی است. کار من نیست (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۶۳-۲۸۸). چنانکه معتقد است هدایت بااینکه هیچگونه مدرک علمی نداشت، اما نویسندهای توانمند و فیلسوفی اندیشمند بود که سه زبانِ انگلیسی، فرانسوی و پهلوی میدانست. او عاشق ادبیات و دلبسته به خیام و حافظ بود و میگفت: من از شعر به معنی قافیهپردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دستکمی از شکسپیر ندارد. همچنانکه فردوسی هم روی دست ندارد. بلد است داستان تعریف کند به زبان آدمیزاد، نه برای لفاظی... شوخی نیست. اینها موجودات نکرهای بودهاند که نظیرشان را تو فارسی نداریم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۸۲).
هدایت فردی گیاهخوار و علاقهمند به مشروب، تریاک، کوکایین و هرویین بود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۴۴-۱۳۷-۲۲۷). او برخلاف پدر و مادر خود که اهل نماز و روزه و پایبند به آداب و رسوم جاری ایرانی بودند (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۲۸)، از دشنام خودداری نمیکرد و با تشکیک در وجود پیامبران، ادیان یهودی و مسیحی و اسلام را از فحاشی محروم نمیساخت و با استناد به آراء زیگموند فروید، از ناسزاگویی و فحش دادن دفاع مینمود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲-۲۳۸).
شما را چه میشود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. میخوای بخوای، نمیخوای نخوای. موجودی هستیم فحشمند و تا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم تا همه عبرت بگیرند... اگر کتابهای فروید را سرسری نمیخواندی میدیدی که فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد آدم دق میکند. هر زبانی که فحشمند است، دقّ دل مردمش بیشتر است. از فحش و نوع فحش هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سَر درآورد. زبان فارسی اگر هیچچیز نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشستهایم چرا ولخرجی نکنیم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲)؟
صادق هدایت بااینکه مدتی به کارهایی چون سردبیری مجله و حسابداری در بانک مشغول بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۱۵۳)، تحمّل اینگونه کارها و سروکلّه زدن با هر کسی را نداشت. چنانکه بسیاری از نویسندگان سنّتی را از دم تیغ میگذراند و با وجود اینکه برای مجتبی مینوی احترام خاصّی قائل بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۵۰)، سعید نفیسی را فردی محترم و انسانی کاری و متخصّص میشمرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۲۹)، پرویز ناتل خانلری را شاعر خوبی قلمداد میکرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۵۱) و جمالزاده را بامحبت و باجرأت در نویسندگی میدانست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۳۰۹-۳۱۰)، اما اصولاً جمالزادهها و خانلریها را استفادهچی و اهل زدوبند میپنداشت (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۱۰).
مصطفی فرزانه در ادامۀ این کتاب، به یکی دیگر از ملاقاتهای خود با هدایت اشاره کرده و مینویسد:
یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحهای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارۀ چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیستوچهار جلد [صدوده جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابۀ خلاست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۲۶-۱۲۷).
منابع:
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
_ فرزانه، مصفی، ۱۳۸۴، صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
صادق هدایت در بهمن سال ۱۲۸۱ شمسی در خاندانی صاحبمنصب در تهران متولّد شد. خانوادهای که بنابر نظر مصطفی فرزانه، برخلاف اجدادشان، زندگی متوسط و سادهای داشتند و از متموّلان بهشمار نمیرفتند (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت دوم»، ۲۷).
از آثار متعدّد نوشته شده دربارۀ زندگی هدایت میتوان به «آشنایی با صادق هدایت» اثر مصطفی فرزانه اشاره کرد که با توجه به دوستی و ارتباط چندین سالۀ مصطفی فرزانه با صادق هدایت از ارزش ویژهای برخوردار است. این کتاب چنانکه فرزانه اذعان داشته است، علاوه بر چاپ کامل پاریس، بعد از کسر حدود سیودو صفحه و تغیراتی در معنی بعضی از جملهها در تهران نیز به چاپ رسیده است (فرزانه، ۱۳۸۴: ۴).
فرزانه در قسمت اول از کتاب آشنایی با صادق هدایت، ضمن بیان عدمِعضویت هدایت در حزب توده و دیگر احزاب، از مخالفت هدایت با سیاست سخن گفته و از زبان او مینویسد:
بدبختی این است که نه اینوریم و نه آنوری، نه اهل سیاست. سیاست چیز گهی است. کار من نیست (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۶۳-۲۸۸). چنانکه معتقد است هدایت بااینکه هیچگونه مدرک علمی نداشت، اما نویسندهای توانمند و فیلسوفی اندیشمند بود که سه زبانِ انگلیسی، فرانسوی و پهلوی میدانست. او عاشق ادبیات و دلبسته به خیام و حافظ بود و میگفت: من از شعر به معنی قافیهپردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دستکمی از شکسپیر ندارد. همچنانکه فردوسی هم روی دست ندارد. بلد است داستان تعریف کند به زبان آدمیزاد، نه برای لفاظی... شوخی نیست. اینها موجودات نکرهای بودهاند که نظیرشان را تو فارسی نداریم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۸۲).
هدایت فردی گیاهخوار و علاقهمند به مشروب، تریاک، کوکایین و هرویین بود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۴۴-۱۳۷-۲۲۷). او برخلاف پدر و مادر خود که اهل نماز و روزه و پایبند به آداب و رسوم جاری ایرانی بودند (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۲۸)، از دشنام خودداری نمیکرد و با تشکیک در وجود پیامبران، ادیان یهودی و مسیحی و اسلام را از فحاشی محروم نمیساخت و با استناد به آراء زیگموند فروید، از ناسزاگویی و فحش دادن دفاع مینمود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲-۲۳۸).
شما را چه میشود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. میخوای بخوای، نمیخوای نخوای. موجودی هستیم فحشمند و تا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم تا همه عبرت بگیرند... اگر کتابهای فروید را سرسری نمیخواندی میدیدی که فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد آدم دق میکند. هر زبانی که فحشمند است، دقّ دل مردمش بیشتر است. از فحش و نوع فحش هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سَر درآورد. زبان فارسی اگر هیچچیز نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشستهایم چرا ولخرجی نکنیم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲)؟
صادق هدایت بااینکه مدتی به کارهایی چون سردبیری مجله و حسابداری در بانک مشغول بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۱۵۳)، تحمّل اینگونه کارها و سروکلّه زدن با هر کسی را نداشت. چنانکه بسیاری از نویسندگان سنّتی را از دم تیغ میگذراند و با وجود اینکه برای مجتبی مینوی احترام خاصّی قائل بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۵۰)، سعید نفیسی را فردی محترم و انسانی کاری و متخصّص میشمرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۲۹)، پرویز ناتل خانلری را شاعر خوبی قلمداد میکرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۵۱) و جمالزاده را بامحبت و باجرأت در نویسندگی میدانست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۳۰۹-۳۱۰)، اما اصولاً جمالزادهها و خانلریها را استفادهچی و اهل زدوبند میپنداشت (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۱۰).
مصطفی فرزانه در ادامۀ این کتاب، به یکی دیگر از ملاقاتهای خود با هدایت اشاره کرده و مینویسد:
یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحهای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارۀ چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیستوچهار جلد [صدوده جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابۀ خلاست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۲۶-۱۲۷).
منابع:
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
_ فرزانه، مصفی، ۱۳۸۴، صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
مصطفی فرزانه در کتاب «آشنایی با صادق هدایت» به یکی از ملاقاتهای خود با صادق هدایت اشاره کرده و مینویسد: یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحهای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارهی چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیست و چهار جلد [110 جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابهی خلاست. (فرزانه، 1988: ذیل «قسمت اول» 126-127)
اما در طرف مقابل، ملکالشعرای بهار و احمد مهدوی دامغانی به تمجید از محمدباقر مجلسی و بحارالانوار او پرداختهاند. به شکلی که بهار از بحارالانوار بهعنوان کاری مهم و دایرة المعارف شیعه یاد کرده است. (ملک الشعرای بهار، 1355: ج 3، 304-305) و دکتر مهدوی دامغانی نیز پس از آنکه مجلسی را غوّاص دریای معانی میشمرَد، بحارالانوار را کتاب مستطاب و اقیانوس موّاجِ دُر و گوهر و مایهی حیات آدمی معرّفی کرده و اذعان میکند که خصومت علی شریعتیِ حرّاف با بحارالانوار به سبب کم سوادی و پُرمدّعاییِ اوست. (مهدوی دامغانی، 1388: 77 الی79)
فرزانه، مصطفی (1988). آشنایی با صادق هدایت، پاریس: بینا.
ملک الشعرای بهار، محمدتقی (1355). سبک شناسی، تهران: امیرکبیر - کتابهای پرستو.
مهدوی دامغانی، احمد (1388). شاهدخت والاتبار شهربانو، آینه میراث، ضمیمه شماره 16.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اما در طرف مقابل، ملکالشعرای بهار و احمد مهدوی دامغانی به تمجید از محمدباقر مجلسی و بحارالانوار او پرداختهاند. به شکلی که بهار از بحارالانوار بهعنوان کاری مهم و دایرة المعارف شیعه یاد کرده است. (ملک الشعرای بهار، 1355: ج 3، 304-305) و دکتر مهدوی دامغانی نیز پس از آنکه مجلسی را غوّاص دریای معانی میشمرَد، بحارالانوار را کتاب مستطاب و اقیانوس موّاجِ دُر و گوهر و مایهی حیات آدمی معرّفی کرده و اذعان میکند که خصومت علی شریعتیِ حرّاف با بحارالانوار به سبب کم سوادی و پُرمدّعاییِ اوست. (مهدوی دامغانی، 1388: 77 الی79)
فرزانه، مصطفی (1988). آشنایی با صادق هدایت، پاریس: بینا.
ملک الشعرای بهار، محمدتقی (1355). سبک شناسی، تهران: امیرکبیر - کتابهای پرستو.
مهدوی دامغانی، احمد (1388). شاهدخت والاتبار شهربانو، آینه میراث، ضمیمه شماره 16.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash