📘خاطرات جمالزاده
📝محمدعلی جمالزاده
سید محمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰-۱۳۷۶) از پدری جبلعاملی، که از اقوام صدر لبنان بودند، و مادری اصفهانی در اصفهان متولد شد (جمالزاده، ۱۳۷۸: ۲۱). او که در میان سه برادر و یک خواهر فرزند ارشد محسوب میشد (همان: ۱۶۵)، در ده سالگی به لباس طلاب علوم دینیه درآمد و عمّامه بر سر گذاشت (همان: ۵۱).
تقریباً سیزده ساله بود که پدرش سید جمالالدین واعظ اصفهانی که از پیشگامان نهضت مشروطه شمرده میشد، او را برای ادامۀ تحصیل به بیروت فرستاد (همان: ۲۵-۳۰-۲۷۳). سید جمال که بعدها در بروجرد کشته شد (همان: ۱۶۵)، متّهم به پیروی از آیین بابیان و ازلیان بود. چنانکه محمدعلی جمالزاده مینویسد:
وقتی از میدان شاه میگذشتم دیدم مردم جمع شدهاند و غوغایی برپاست. نزدیک شدم دیدم دو نفر تاجر بلندبالا را با سر برهنه در میان گرفتهاند و میگویند بابی هستند و آنها را به طرف مسجد شاه که مسجد آقا نجفی بود میبردند. در همانوقت شخصی که یک پیت حلبی نفت با جامی در دست داشت فرا رسید و مردم از آن نفت خریدند و ریختند به روی آن دو نفر و آتش زدند... قضایا را برای مادرم حکایت نمودم و گفتم که در مسجد شاه یک نفر از تماشاچیان ناگهان نگاهش به من افتاد و مرا شناخت و گفت تو بابیبچه در اینجا چه میکنی؟ و من گریهام گرفت و فرار کردم... مادر من خیلی نگران شد... گریه میکرد و میترسید بریزند ماها را به قتل برسانند و خانه را خراب کنند... فوراً به دایی من میرزاحبیباللهخان، که بعدها لقب انتخابالملک و سجل فرزاد گرفت و پدر مسعود فرزاد است و خیلی خوب شعر میگوید، تلگراف کرد که به آقا [سیدجمال] برسانید که صلاح نیست مراجعت بنمایند. چند روز بعد میرزاحبیباللهخان سرزده وارد اصفهان شد و خانه و اثاثیۀ ما را به عجله به فروش رسانید و مادرم را با من و برادر دیگرم با دلیجان شبانه به طرف تهران حرکت داد (همان: ۲۳ الی۲۵).
محمدعلی جمالزاده پس از چند سال تحصیل در لبنان، عازم فرانسه شد و سپس در سویس اقامت گزید (همان: ذیل «نوشتار ایرج افشار»، ۲۷۳-۲۷۴). در رشتۀ حقوق تحصیل کرد، هرچند در آن مبحث یک سطر هم به قلم نیاورد (همان: ۲۷۵). او تنها آرزوی خود را آرمیدن در زادگاهش و در جوار زایندهرود عنوان میکرد، اما به جای کنارۀ زایندهرود، در صدوشش سالگی کنار دریاچۀ لمان، در ژنو، به خاک سپرده شد (همان: ۲۸۸).
محمدعلی جمالزاده دوست صمیمی حسن تقیزاده بود و حسن تقیزاده از شیوۀ نویسندگی و اخلاق والای او تمجید میکرد. چنانکه به آلمانی و فرانسوی تسلط داشت و انگلیسی و عربی را نیز میدانست (همان: ذیل «مقدمۀ تقیزاده»، ۱۹-۲۰). از آثار متعدد و مختلف این نویسندۀ نامدار ایرانی میتوان به کتابهایی چون: یکی بود و یکی نبود، صحرای محشر، دارالمجانین، شیخ و فاحشه، شاهکار، کهنه و نو، سر و ته یک کرباس و تلخ و شیرین اشاره کرد.
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۸، خاطرات سید محمدعلی جمالزاده، به کوشش ایرج افشار و علی دهباشی، تهران، شهاب ثاقب و سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
سید محمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰-۱۳۷۶) از پدری جبلعاملی، که از اقوام صدر لبنان بودند، و مادری اصفهانی در اصفهان متولد شد (جمالزاده، ۱۳۷۸: ۲۱). او که در میان سه برادر و یک خواهر فرزند ارشد محسوب میشد (همان: ۱۶۵)، در ده سالگی به لباس طلاب علوم دینیه درآمد و عمّامه بر سر گذاشت (همان: ۵۱).
تقریباً سیزده ساله بود که پدرش سید جمالالدین واعظ اصفهانی که از پیشگامان نهضت مشروطه شمرده میشد، او را برای ادامۀ تحصیل به بیروت فرستاد (همان: ۲۵-۳۰-۲۷۳). سید جمال که بعدها در بروجرد کشته شد (همان: ۱۶۵)، متّهم به پیروی از آیین بابیان و ازلیان بود. چنانکه محمدعلی جمالزاده مینویسد:
وقتی از میدان شاه میگذشتم دیدم مردم جمع شدهاند و غوغایی برپاست. نزدیک شدم دیدم دو نفر تاجر بلندبالا را با سر برهنه در میان گرفتهاند و میگویند بابی هستند و آنها را به طرف مسجد شاه که مسجد آقا نجفی بود میبردند. در همانوقت شخصی که یک پیت حلبی نفت با جامی در دست داشت فرا رسید و مردم از آن نفت خریدند و ریختند به روی آن دو نفر و آتش زدند... قضایا را برای مادرم حکایت نمودم و گفتم که در مسجد شاه یک نفر از تماشاچیان ناگهان نگاهش به من افتاد و مرا شناخت و گفت تو بابیبچه در اینجا چه میکنی؟ و من گریهام گرفت و فرار کردم... مادر من خیلی نگران شد... گریه میکرد و میترسید بریزند ماها را به قتل برسانند و خانه را خراب کنند... فوراً به دایی من میرزاحبیباللهخان، که بعدها لقب انتخابالملک و سجل فرزاد گرفت و پدر مسعود فرزاد است و خیلی خوب شعر میگوید، تلگراف کرد که به آقا [سیدجمال] برسانید که صلاح نیست مراجعت بنمایند. چند روز بعد میرزاحبیباللهخان سرزده وارد اصفهان شد و خانه و اثاثیۀ ما را به عجله به فروش رسانید و مادرم را با من و برادر دیگرم با دلیجان شبانه به طرف تهران حرکت داد (همان: ۲۳ الی۲۵).
محمدعلی جمالزاده پس از چند سال تحصیل در لبنان، عازم فرانسه شد و سپس در سویس اقامت گزید (همان: ذیل «نوشتار ایرج افشار»، ۲۷۳-۲۷۴). در رشتۀ حقوق تحصیل کرد، هرچند در آن مبحث یک سطر هم به قلم نیاورد (همان: ۲۷۵). او تنها آرزوی خود را آرمیدن در زادگاهش و در جوار زایندهرود عنوان میکرد، اما به جای کنارۀ زایندهرود، در صدوشش سالگی کنار دریاچۀ لمان، در ژنو، به خاک سپرده شد (همان: ۲۸۸).
محمدعلی جمالزاده دوست صمیمی حسن تقیزاده بود و حسن تقیزاده از شیوۀ نویسندگی و اخلاق والای او تمجید میکرد. چنانکه به آلمانی و فرانسوی تسلط داشت و انگلیسی و عربی را نیز میدانست (همان: ذیل «مقدمۀ تقیزاده»، ۱۹-۲۰). از آثار متعدد و مختلف این نویسندۀ نامدار ایرانی میتوان به کتابهایی چون: یکی بود و یکی نبود، صحرای محشر، دارالمجانین، شیخ و فاحشه، شاهکار، کهنه و نو، سر و ته یک کرباس و تلخ و شیرین اشاره کرد.
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۸، خاطرات سید محمدعلی جمالزاده، به کوشش ایرج افشار و علی دهباشی، تهران، شهاب ثاقب و سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘خیانت اینشتین
📝اریک امانوئل اشمیت
نمایشنامۀ «خیانت اینشتین»، روایتی از گفتوگوی اینشتین و ولگردی بریده از جامعه است. در این دیدار، که در سواحل نیوجرسی آمریکا میگذرد، آلبرت اینشتین بهعنوان انسانی صلحجو از نتایج احتمالی فعالیتهای علمی خود که منجر به تولید اولین بمب اتمی شده در هراس است. کابوس وحشتناکی که با حملۀ آمریکا به هیروشیما و قتلعام مردم ژاپن بهحقیقت پیوست. امانوئل اشمیت در این کمدی هوشمندانه کشمکش اخلاقی مرد نابغهای را به تصویر میکشد که علیرغم میل خود مخترع ماشین نابودی جهان است.
قرنهاست که تربیت ملّت رو دست نظامیا سپردهن. بله! کتابای تاریخی رو بخونید: تمجید شورانگیز از وطن، قلمرو و کشور. وطنپرستی یه بیماری بچهگانهس، آبلهمرغون بشریّته (اشمیت، ۱۳۹۳: ۱۴-۱۷).
منبع:
_ اشمیت، اریک امانوئل، ۱۳۹۳، خیانت اینشتین، ترجمه فهیمه موسوی، تهران، افراز.
https://t.iss.one/Minavash
📝اریک امانوئل اشمیت
نمایشنامۀ «خیانت اینشتین»، روایتی از گفتوگوی اینشتین و ولگردی بریده از جامعه است. در این دیدار، که در سواحل نیوجرسی آمریکا میگذرد، آلبرت اینشتین بهعنوان انسانی صلحجو از نتایج احتمالی فعالیتهای علمی خود که منجر به تولید اولین بمب اتمی شده در هراس است. کابوس وحشتناکی که با حملۀ آمریکا به هیروشیما و قتلعام مردم ژاپن بهحقیقت پیوست. امانوئل اشمیت در این کمدی هوشمندانه کشمکش اخلاقی مرد نابغهای را به تصویر میکشد که علیرغم میل خود مخترع ماشین نابودی جهان است.
قرنهاست که تربیت ملّت رو دست نظامیا سپردهن. بله! کتابای تاریخی رو بخونید: تمجید شورانگیز از وطن، قلمرو و کشور. وطنپرستی یه بیماری بچهگانهس، آبلهمرغون بشریّته (اشمیت، ۱۳۹۳: ۱۴-۱۷).
منبع:
_ اشمیت، اریک امانوئل، ۱۳۹۳، خیانت اینشتین، ترجمه فهیمه موسوی، تهران، افراز.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کیمیاگر
📝پائولو کوئلیو
رمان «کیمیاگر»، داستان چوپان کتابخوانی است که تا شانزده سالگی در مدرسۀ دینی مشغول به تحصیل بوده است. اما از آنجا که شناخت و معرفت جهان را بسیار مهمتر از شناخت خدا و گناهان میدانسته است، از لباس کشیشان خارج میشود و سفر را پیشۀ خود میسازد.
قهرمان داستان در ادامه، زادگاه خود، اندلس اسپانیا، را ترک میکند و به شمال آفریقا میرود تا به رؤیای شخصیاش، که گنجی مدفون در اهرام مصر است، دست یابد. او در راه با زنی کولی، بلورفروشی عرب، جوانی انگلیسی، پیرمردی که خود را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا شده و عاشق دختر صحرا، فاطمه، میشود.
پائولو کوئلیو در این کتاب، مسیحیت و خصوصاً اسلام و قرآن را به تصویر کشیده و سعی در قرائتی یگانه و پیراسته از دین دارد. این نویسندۀ برزیلی، که داستان کیمیاگر او گویی به بیش از هفتاد زبان ترجمه شده و با فروش بیش از پنجاهمیلیون نسخه یکی از پرفروشترین رمانهای جهان بهشمار میآید، با نگاهی امیدوار و عارفانه سخن میگوید و بر اهمیت عشق و تبعیت از دل تأکید میکند.
جوان گفت: و شما در سکوت راهنماییام میکنید. گمان میکردم آنچه که را میدانید به من میآموزید. در صحرا مدتی با مردی بودم که کتابهای کیمیاگری داشت. اما نتوانستم چیزی بیاموزم.
کیمیاگر پاسخ داد: برای آموختن تنها یک روش وجود دارد. عمل کردن... و کیمیاگران چه اشتباهی کردند که طلا را جستجو کردند، اما نیافتندش؟ من یک کیمیاگر هستم چون یک کیمیاگر هستم. این دانش را از پدرانم آموختم که آن را از پدرانشان آموخته بودن، و همینطور تا آغاز آفرینش جهان. در آن دوره میشد تمام دانش اکسیر اعظم را روی یک زمرّد ساده نوشت. اما انسانها اهمیت چیزهای ساده را ارج نمیگذاشتند و شروع به نوشتن رسالهها، تفسیرها و مقالات فلسفی کردند (کوئلیو، ۱۳۸۳: ۱۳۷-۱۳۸).
منبع:
_ کوئلیو، پائولو، ۱۳۸۳، کیمیاگر، ترجمه آرش حجازی، تهران، کاروان.
https://t.iss.one/Minavash
📝پائولو کوئلیو
رمان «کیمیاگر»، داستان چوپان کتابخوانی است که تا شانزده سالگی در مدرسۀ دینی مشغول به تحصیل بوده است. اما از آنجا که شناخت و معرفت جهان را بسیار مهمتر از شناخت خدا و گناهان میدانسته است، از لباس کشیشان خارج میشود و سفر را پیشۀ خود میسازد.
قهرمان داستان در ادامه، زادگاه خود، اندلس اسپانیا، را ترک میکند و به شمال آفریقا میرود تا به رؤیای شخصیاش، که گنجی مدفون در اهرام مصر است، دست یابد. او در راه با زنی کولی، بلورفروشی عرب، جوانی انگلیسی، پیرمردی که خود را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا شده و عاشق دختر صحرا، فاطمه، میشود.
پائولو کوئلیو در این کتاب، مسیحیت و خصوصاً اسلام و قرآن را به تصویر کشیده و سعی در قرائتی یگانه و پیراسته از دین دارد. این نویسندۀ برزیلی، که داستان کیمیاگر او گویی به بیش از هفتاد زبان ترجمه شده و با فروش بیش از پنجاهمیلیون نسخه یکی از پرفروشترین رمانهای جهان بهشمار میآید، با نگاهی امیدوار و عارفانه سخن میگوید و بر اهمیت عشق و تبعیت از دل تأکید میکند.
جوان گفت: و شما در سکوت راهنماییام میکنید. گمان میکردم آنچه که را میدانید به من میآموزید. در صحرا مدتی با مردی بودم که کتابهای کیمیاگری داشت. اما نتوانستم چیزی بیاموزم.
کیمیاگر پاسخ داد: برای آموختن تنها یک روش وجود دارد. عمل کردن... و کیمیاگران چه اشتباهی کردند که طلا را جستجو کردند، اما نیافتندش؟ من یک کیمیاگر هستم چون یک کیمیاگر هستم. این دانش را از پدرانم آموختم که آن را از پدرانشان آموخته بودن، و همینطور تا آغاز آفرینش جهان. در آن دوره میشد تمام دانش اکسیر اعظم را روی یک زمرّد ساده نوشت. اما انسانها اهمیت چیزهای ساده را ارج نمیگذاشتند و شروع به نوشتن رسالهها، تفسیرها و مقالات فلسفی کردند (کوئلیو، ۱۳۸۳: ۱۳۷-۱۳۸).
منبع:
_ کوئلیو، پائولو، ۱۳۸۳، کیمیاگر، ترجمه آرش حجازی، تهران، کاروان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
طبری در کتاب «تاریخ الرسل و الملوک» مینویسد: خضر به موسی گفت: چیزی از من مپرس تا خودم با تو بگویم. کشتیای بیامد و بر آن نشستند و خضر آن را سوراخ کرد. موسی گفت: چیزی زشتتر از این نیست. کشتی را سوراخ کردی که مردمش را غرق کنی. خضر گفت: مگر نگفتم که با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: مرا به فراموشکاری مؤاخذه مکن.
و چون از کشتی در آمدند برفتند تا به دهکدهای رسیدند که کودکان در آنجا به بازی بودند و کودکی در آن میان بود که پاکیزهتر و نکوصورتتر از همه بود، خضر او را بگرفت و سنگی برداشت و به سرش کوفت تا بمُرد. موسی گفت: یکی را بیگناه کشتی، حقاً کاری ناروا کردی. خضر گفت: مگر نگفتم با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: اگر پس از این چیزی پرسیدم با من صحبت مکن.
و برفتند تا به دهکدهای رسیدند که مردمش از مهمان کردنشان دریغ کردند و دیواری در آنجا بود که نزدیک بود بیفتد و خضر دیوار را بهپا داشت و موسی از کار وی بیحوصله شد و گفت: اگر میخواستی مزدی برای این کار میگرفتی.
خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو است و توضیح آنچه را صبر بر آن نتوانستی کرد با تو بگویم. اما کشتی از مستمندانی بود خواستم معیوبش کنم تا در راهشان شاهی که همه کشتیها را به غصب میگرفت به غصب نگیرد و به سبب عیبی که در آن پدید آوردم به سلامت ماند. و اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسیدیم به طغیان و انکار دچارشان کند. و اما دیوار از دو پسر یتیم این شهر بود و گنجی از مال ایشان زیر آن بود و پروردگارت خواست که به رشد رسند و گنج خویش برون آرند، و من این از فرمان خود نکردم. اینست باطن آن چیزها که بر آن شکیب نتوانستی. (طبری، 1383: ج 1، 284 الی286)
مولوی نیز در دفتر اول «مثنوی معنوی» از این داستان سخن گفته است و از خضر و اعمال منسوب به او به دفاع کامل برخاسته و معتقد است که درستی اینگونه رفتارها را تنها عارف به حق متوجه میشود و نه عقل ناقص انسانها. (مولوی، 1390: 14-15)
آن پسر را کش خَضِر بـبرید حلق سِـرّ آن را در نــیـابـد عــام خَـلـق
آنکه از حق یـابد او وحی و جواب
هر چه فـرمـاید بـود عـیـن صـواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
داستان فوق را چه حقیقت بدانیم و چه اسطوره، کاملاً روشن و مشخّص است که هدف برخی که به تأیید چنین حادثههای محقّر و ناچیزی میپردازند، تنها تضعیف عقل و ارجاع انسان به مقولههایی چون کشف و شهودِ عرفانی است! آموزههایی سمّی، وحشتناک و عاری از هر گونه استدلال که مبلّغ ترّهاتی از جمله پذیرش قصاص قبل از جنایت است!
طبری، محمد بن جریر (1383). تاریخ الرسل و الملوک، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران: اساطیر.
مولوی، جلال الدین محمد (1390). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران: هرمس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و چون از کشتی در آمدند برفتند تا به دهکدهای رسیدند که کودکان در آنجا به بازی بودند و کودکی در آن میان بود که پاکیزهتر و نکوصورتتر از همه بود، خضر او را بگرفت و سنگی برداشت و به سرش کوفت تا بمُرد. موسی گفت: یکی را بیگناه کشتی، حقاً کاری ناروا کردی. خضر گفت: مگر نگفتم با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: اگر پس از این چیزی پرسیدم با من صحبت مکن.
و برفتند تا به دهکدهای رسیدند که مردمش از مهمان کردنشان دریغ کردند و دیواری در آنجا بود که نزدیک بود بیفتد و خضر دیوار را بهپا داشت و موسی از کار وی بیحوصله شد و گفت: اگر میخواستی مزدی برای این کار میگرفتی.
خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو است و توضیح آنچه را صبر بر آن نتوانستی کرد با تو بگویم. اما کشتی از مستمندانی بود خواستم معیوبش کنم تا در راهشان شاهی که همه کشتیها را به غصب میگرفت به غصب نگیرد و به سبب عیبی که در آن پدید آوردم به سلامت ماند. و اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسیدیم به طغیان و انکار دچارشان کند. و اما دیوار از دو پسر یتیم این شهر بود و گنجی از مال ایشان زیر آن بود و پروردگارت خواست که به رشد رسند و گنج خویش برون آرند، و من این از فرمان خود نکردم. اینست باطن آن چیزها که بر آن شکیب نتوانستی. (طبری، 1383: ج 1، 284 الی286)
مولوی نیز در دفتر اول «مثنوی معنوی» از این داستان سخن گفته است و از خضر و اعمال منسوب به او به دفاع کامل برخاسته و معتقد است که درستی اینگونه رفتارها را تنها عارف به حق متوجه میشود و نه عقل ناقص انسانها. (مولوی، 1390: 14-15)
آن پسر را کش خَضِر بـبرید حلق سِـرّ آن را در نــیـابـد عــام خَـلـق
آنکه از حق یـابد او وحی و جواب
هر چه فـرمـاید بـود عـیـن صـواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
داستان فوق را چه حقیقت بدانیم و چه اسطوره، کاملاً روشن و مشخّص است که هدف برخی که به تأیید چنین حادثههای محقّر و ناچیزی میپردازند، تنها تضعیف عقل و ارجاع انسان به مقولههایی چون کشف و شهودِ عرفانی است! آموزههایی سمّی، وحشتناک و عاری از هر گونه استدلال که مبلّغ ترّهاتی از جمله پذیرش قصاص قبل از جنایت است!
طبری، محمد بن جریر (1383). تاریخ الرسل و الملوک، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران: اساطیر.
مولوی، جلال الدین محمد (1390). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران: هرمس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘خاطرات منتظری
📝حسینعلی منتظری
کتاب«خاطرات آیتالله حسینعلی منتظری»، دربردارندۀ خاطرات این فقیه نامدار نجفآبادی است که از دوران کودکی تا هفتادواندی سالگی او را شامل میشود. قائممقام سابق رهبری در پارهای از این کتاب هزاروششصد صفحهای خود مینویسد:
مرحوم شمسآبادی در ماجرای کتابِ شهید جاوید، که منجر به تبعید و زندانی شدن من و دیگران شد، گفته بود: اینها با امام حسین در افتادند، امام حسین اینها را لَت و پارشان کرد (منتظری، ۱۳۷۹: ۳۳۲)! در همان زمان مرحوم امام هم در یکی از صحبتهایشان در نجف گویا در همین درسهای حکومت اسلامیشان گفته بودند که این آخوندهایی که مخالف نهضت هستند و با دربار همکاری میکنند عمامهشان را بردارید، اینها را باید رسوا کرد و از این قبیل تعبیرات. - من نمیدانم جوانهای ما مردهاند؟ من نمیگویم بکُشند، اینها قابل کشتن نیستند. لازم نیست آنها را خیلی کتک بزنند، لیکن عمامههایشان را بردارند. - بعد اینگونه تعبیرهای مرحوم امام باعث شد افرادی که تند و تیز بودند و روحیۀ انقلابی داشتند یک مقدار مسائل را چربتر بکنند و بهعـنوان یک همکار رژیم به ایـنگونه روحانیون نگاه کنند (همان: ۳۳۲-۳۳۶).
من شخصاً با مرحوم شمسآبادی دوست بودم... اما این مسأله کتاب شهید جاوید پیشآمد وسیلهای شد که ایشان را تحریک کردند و ایشان منبرهای خیلی تندوتیزی میرفتند... ایشان را در قهدریجان و جاهای دیگر دعوت میکردند و علیه ما و شهید جاوید و مرحوم امام (ره) سخنرانیهای تندی میکرد... طبعاً یک جوّ متشنج ایجاد شده بود و بچههای انقلابی تند خواسته بودند او را گوشمال دهند و بترسانند، اما برخلاف میلشان به قتل رسیده بود (همان: ۲۳۲-۲۳۳).
منتظری در ادامۀ خاطرات خود، اتهامات وارد شده به سید مهدی هاشمی، برادرِ دامادش، را بعید دانسته و بر آن اعتقاد است که اعترافات هاشمی در زندان به سبب شکنجه کردن او و فریب دادن وی بوده است؛ چراکه بهزعم ایشان، مهدی هاشمی اعترافات دروغین خود را بنابر درخواست امام خمینی و به نفع مصلحت نظام پنداشته بود (همان: ۳۳۸-۳۳۹). یکی دیگر از کارهای ناجوانمردانهای که در آنهنگام انجام شد، اینکه سپاه در وقت حج برای انتقال مواد انفجاری به عربستان از ساکهای حدود صدنفر از حجاج بدون اطلاع آنان سوءاستفاده کرد و پس از کشف آن بهوسیلۀ مأمورین عربستان و رفتن آبروی ایران، در همانجا زمزمه راه میاندازند که خوب است بگوییم این کار از طرف سید مهدی هاشمی بوده است... ملاحظه کنید بیتقوایی تا چه حد (همان: ۳۳۹)؟
آیتالله منتظری دربارۀ پشیمان شدن حاج احمدآقا خمینی نسبت به مسائل گذشته بهخصوص نوشتن رنجنامه و برخوردهایی که با او شده بود، متذکّر شده است که من از افرادی که به اینجا میآمدند میشنیدم که فلانی از مسائل گذشته ابراز تأسف میکند، ولی اینکه ایشان مستقیماً به من پیغام داده باشند کسی چنین پیغامی برای من نیاورد (همان: ۳۹۴).
این مرجع تقلید شیعیان در قسمتی دیگر از این کتاب خود، خطاب به آیتالله روحالله خمینی مینویسد:
من وقتی که در زندان بودم منافقین را خوب شناختم و دریافتم چه از نظر ایدئولوژی و چه از نظر اخلاق افراد فاسد ریاستطلبی هستند و یکجو وجدان و عاطفه ندارند، و لذا نه در زندان و نه پس از آزادی به آنان اعتنا نمیکردم... یک روز من عرض کردم متأسفانه در منزل حضرتعالی از آنان حمایت میشود، فرمودید بهوسیله کی؟ گفتم آقای احمدآقا... حالا بهعقیدۀ بیت حضرتعالی من شدهام سادهاندیش و طرفدار منافقین، و خط باطل روی من کار میکند؛ برای اینکه از داخل زندانها و رفتار با آنان اطلاع دارم و میبینم جنایت میشده و شورای عالی قضایی یا نمیداند و یا جرأت اقدام ندارد (همان: ۵۱۱).
آیا میدانید در زندانهای جمهوری اسلامی به نام اسلام جنایتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است؟! آیا میدانید عدۀ زیادی زیر شکنجه بازجوها مردند؟ آیا میدانید در زندان مشهد در اثر نبودن پزشک و نرسیدن به زندانیهای دختر جوان بعداً ناچار شدند حدود بیستوپنج نفر دختر را با اخراج تخمدان و یا رحم ناقص کنند؟! آیا میدانید در بعضی زندانهای جمهوری اسلامی دختران جوان را بهزور تصرف کردند؟ آیا میدانید هنگام بازجویی دختران استعمال الفاظ رکیک ناموسی رایج است؟ آیا میدانید چه بسیارند زندانیانی که در اثر شکنجههای بیرویه کور یا کر یا فلج یا مبتلا به دردهای مزمن شدهاند و کسی به داد آنان نمیرسد (همان: ۵۱۱)؟
https://t.iss.one/Minavash
📝حسینعلی منتظری
کتاب«خاطرات آیتالله حسینعلی منتظری»، دربردارندۀ خاطرات این فقیه نامدار نجفآبادی است که از دوران کودکی تا هفتادواندی سالگی او را شامل میشود. قائممقام سابق رهبری در پارهای از این کتاب هزاروششصد صفحهای خود مینویسد:
مرحوم شمسآبادی در ماجرای کتابِ شهید جاوید، که منجر به تبعید و زندانی شدن من و دیگران شد، گفته بود: اینها با امام حسین در افتادند، امام حسین اینها را لَت و پارشان کرد (منتظری، ۱۳۷۹: ۳۳۲)! در همان زمان مرحوم امام هم در یکی از صحبتهایشان در نجف گویا در همین درسهای حکومت اسلامیشان گفته بودند که این آخوندهایی که مخالف نهضت هستند و با دربار همکاری میکنند عمامهشان را بردارید، اینها را باید رسوا کرد و از این قبیل تعبیرات. - من نمیدانم جوانهای ما مردهاند؟ من نمیگویم بکُشند، اینها قابل کشتن نیستند. لازم نیست آنها را خیلی کتک بزنند، لیکن عمامههایشان را بردارند. - بعد اینگونه تعبیرهای مرحوم امام باعث شد افرادی که تند و تیز بودند و روحیۀ انقلابی داشتند یک مقدار مسائل را چربتر بکنند و بهعـنوان یک همکار رژیم به ایـنگونه روحانیون نگاه کنند (همان: ۳۳۲-۳۳۶).
من شخصاً با مرحوم شمسآبادی دوست بودم... اما این مسأله کتاب شهید جاوید پیشآمد وسیلهای شد که ایشان را تحریک کردند و ایشان منبرهای خیلی تندوتیزی میرفتند... ایشان را در قهدریجان و جاهای دیگر دعوت میکردند و علیه ما و شهید جاوید و مرحوم امام (ره) سخنرانیهای تندی میکرد... طبعاً یک جوّ متشنج ایجاد شده بود و بچههای انقلابی تند خواسته بودند او را گوشمال دهند و بترسانند، اما برخلاف میلشان به قتل رسیده بود (همان: ۲۳۲-۲۳۳).
منتظری در ادامۀ خاطرات خود، اتهامات وارد شده به سید مهدی هاشمی، برادرِ دامادش، را بعید دانسته و بر آن اعتقاد است که اعترافات هاشمی در زندان به سبب شکنجه کردن او و فریب دادن وی بوده است؛ چراکه بهزعم ایشان، مهدی هاشمی اعترافات دروغین خود را بنابر درخواست امام خمینی و به نفع مصلحت نظام پنداشته بود (همان: ۳۳۸-۳۳۹). یکی دیگر از کارهای ناجوانمردانهای که در آنهنگام انجام شد، اینکه سپاه در وقت حج برای انتقال مواد انفجاری به عربستان از ساکهای حدود صدنفر از حجاج بدون اطلاع آنان سوءاستفاده کرد و پس از کشف آن بهوسیلۀ مأمورین عربستان و رفتن آبروی ایران، در همانجا زمزمه راه میاندازند که خوب است بگوییم این کار از طرف سید مهدی هاشمی بوده است... ملاحظه کنید بیتقوایی تا چه حد (همان: ۳۳۹)؟
آیتالله منتظری دربارۀ پشیمان شدن حاج احمدآقا خمینی نسبت به مسائل گذشته بهخصوص نوشتن رنجنامه و برخوردهایی که با او شده بود، متذکّر شده است که من از افرادی که به اینجا میآمدند میشنیدم که فلانی از مسائل گذشته ابراز تأسف میکند، ولی اینکه ایشان مستقیماً به من پیغام داده باشند کسی چنین پیغامی برای من نیاورد (همان: ۳۹۴).
این مرجع تقلید شیعیان در قسمتی دیگر از این کتاب خود، خطاب به آیتالله روحالله خمینی مینویسد:
من وقتی که در زندان بودم منافقین را خوب شناختم و دریافتم چه از نظر ایدئولوژی و چه از نظر اخلاق افراد فاسد ریاستطلبی هستند و یکجو وجدان و عاطفه ندارند، و لذا نه در زندان و نه پس از آزادی به آنان اعتنا نمیکردم... یک روز من عرض کردم متأسفانه در منزل حضرتعالی از آنان حمایت میشود، فرمودید بهوسیله کی؟ گفتم آقای احمدآقا... حالا بهعقیدۀ بیت حضرتعالی من شدهام سادهاندیش و طرفدار منافقین، و خط باطل روی من کار میکند؛ برای اینکه از داخل زندانها و رفتار با آنان اطلاع دارم و میبینم جنایت میشده و شورای عالی قضایی یا نمیداند و یا جرأت اقدام ندارد (همان: ۵۱۱).
آیا میدانید در زندانهای جمهوری اسلامی به نام اسلام جنایتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است؟! آیا میدانید عدۀ زیادی زیر شکنجه بازجوها مردند؟ آیا میدانید در زندان مشهد در اثر نبودن پزشک و نرسیدن به زندانیهای دختر جوان بعداً ناچار شدند حدود بیستوپنج نفر دختر را با اخراج تخمدان و یا رحم ناقص کنند؟! آیا میدانید در بعضی زندانهای جمهوری اسلامی دختران جوان را بهزور تصرف کردند؟ آیا میدانید هنگام بازجویی دختران استعمال الفاظ رکیک ناموسی رایج است؟ آیا میدانید چه بسیارند زندانیانی که در اثر شکنجههای بیرویه کور یا کر یا فلج یا مبتلا به دردهای مزمن شدهاند و کسی به داد آنان نمیرسد (همان: ۵۱۱)؟
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
البته ناگفته نماند که منتظری تقریباً در اواسط دهۀ شصت بود که تا حدودی از عقاید ابتدایی خود فاصله گرفت و در ادامه از مخالفان سیاستهای جمهوری اسلامی ایران شد. حال آنکه او در سال ۱۳۵۸ در سمت رئیس مجلس خبرگان از طرفداران سرسخت ولایت فقیه بود و از مهمترین افرادی بهشمار میرفت که سبب تصویب این اصل در قانون اساسی گردید. او در جلسۀ پنجمِ مجلس خبرگان گفته است:
ما آن قانون اساسی را که در آن مسألۀ ولایت فقیه و مسألۀ اینکه تمام قوانین بر اساس کتاب و سنّت نباشد، اصلاً اینجا تصویب نخواهیم کرد. بلکه ما یک قانون اساسی تصویب خواهیم کرد که ملاک آن مسألۀ ولایت فقیه باشد و همچنین اساس حکومت و ولایت، به دست فقیه مجتهد عادل اعلم اتقی باشد... اگر هم بر فرض کسی بگوید چنین قانون اساسی آخوندی است، بله ما آخوندیم، آخوندی باشد، ولی ما میخواهیم صددرصد اسلامی و بر اساس ولایت فقیه باشد (مشروح مذاکرات مجلس، ۱۳۶۴: ۱/ ۱۰۷).
شیخ حسینعلی منتظری در جلسۀ چهلویکم همان مجلس هم دربارۀ ریاستجمهوری و اعطای حقّ فرماندهی کل قوا به رئیسجمهور متذکّر شده است:
جناب آقای مکارم فرمودند که ما رئیسجمهور را یک نفر فقیه معیّن کنیم، ولی ما وقتی میخواستیم شرایط رئیسجمهور را معیّن کنیم عدهای گفتند شرایط او غیر از ایرانیالاصل بودن و مسلمان بودن چیز دیگری نباشد و ما جرأت نکردیم بگوئیم رئیسجمهور باید فقیه باشد... متأسفانه شما در شرایط رئیسجمهور شرط فقاهت را نگذاشتهاید و حتی نگفتهاید که لااقل یک نفر فقیه او را تأیید کند آنوقت ما بیائیم قدرت قوای سهگانه مملکت را به دست یک آدم الدنگ بدهیم که از قدرتش سوءاستفاده کند. خری را ببریم بالای بام که دیگر نتوانیم آن را پائین بیاوریم (همان: ۲/ ۱۱۱۸-۱۱۱۹).
منابع:
_ منتظری، حسینعلی، ۱۳۷۹، خاطرات آیتالله حسینعلی منتظری، بیجا، اتحاد ناشرین ایرانی در اروپا: باران و خاوران و نیما.
_ صورت مشروح مذاکرات مجلس بررسی نهائی قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۶۴، تهران، ادارۀ کل امور فرهنگی و روابط عمومی مجلس شورای اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
البته ناگفته نماند که منتظری تقریباً در اواسط دهۀ شصت بود که تا حدودی از عقاید ابتدایی خود فاصله گرفت و در ادامه از مخالفان سیاستهای جمهوری اسلامی ایران شد. حال آنکه او در سال ۱۳۵۸ در سمت رئیس مجلس خبرگان از طرفداران سرسخت ولایت فقیه بود و از مهمترین افرادی بهشمار میرفت که سبب تصویب این اصل در قانون اساسی گردید. او در جلسۀ پنجمِ مجلس خبرگان گفته است:
ما آن قانون اساسی را که در آن مسألۀ ولایت فقیه و مسألۀ اینکه تمام قوانین بر اساس کتاب و سنّت نباشد، اصلاً اینجا تصویب نخواهیم کرد. بلکه ما یک قانون اساسی تصویب خواهیم کرد که ملاک آن مسألۀ ولایت فقیه باشد و همچنین اساس حکومت و ولایت، به دست فقیه مجتهد عادل اعلم اتقی باشد... اگر هم بر فرض کسی بگوید چنین قانون اساسی آخوندی است، بله ما آخوندیم، آخوندی باشد، ولی ما میخواهیم صددرصد اسلامی و بر اساس ولایت فقیه باشد (مشروح مذاکرات مجلس، ۱۳۶۴: ۱/ ۱۰۷).
شیخ حسینعلی منتظری در جلسۀ چهلویکم همان مجلس هم دربارۀ ریاستجمهوری و اعطای حقّ فرماندهی کل قوا به رئیسجمهور متذکّر شده است:
جناب آقای مکارم فرمودند که ما رئیسجمهور را یک نفر فقیه معیّن کنیم، ولی ما وقتی میخواستیم شرایط رئیسجمهور را معیّن کنیم عدهای گفتند شرایط او غیر از ایرانیالاصل بودن و مسلمان بودن چیز دیگری نباشد و ما جرأت نکردیم بگوئیم رئیسجمهور باید فقیه باشد... متأسفانه شما در شرایط رئیسجمهور شرط فقاهت را نگذاشتهاید و حتی نگفتهاید که لااقل یک نفر فقیه او را تأیید کند آنوقت ما بیائیم قدرت قوای سهگانه مملکت را به دست یک آدم الدنگ بدهیم که از قدرتش سوءاستفاده کند. خری را ببریم بالای بام که دیگر نتوانیم آن را پائین بیاوریم (همان: ۲/ ۱۱۱۸-۱۱۱۹).
منابع:
_ منتظری، حسینعلی، ۱۳۷۹، خاطرات آیتالله حسینعلی منتظری، بیجا، اتحاد ناشرین ایرانی در اروپا: باران و خاوران و نیما.
_ صورت مشروح مذاکرات مجلس بررسی نهائی قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۶۴، تهران، ادارۀ کل امور فرهنگی و روابط عمومی مجلس شورای اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کلیات عبید زاکانی
📝عبید زاکانی
وقـت آن شد که عـزم کار کنیم
رسم الحاد آشـکار کـنـیـم
خانه در کـوچـۀ مـغـان گـیریم
روی در قـبـلـۀ تـتـار کـنیم
روزگــار ار بـه کــام مـا نـبـود
..ر در ..ن روزگــار کــنـیم
بهر ..ن تا بچند غـصـه خوریم
بـهر .س چـند انـتظار کنیم
.س و ..ن چـون بدست میناید
جلق بر هردو اخـتـیـار کنیم
جلق میزن که جلق خوش باشد
جلق در زیر دلق خوش باشد
(زاکانی، ۱۳۴۳: ذیل رسالۀ «ترجیعبند»، ۲۱۴)
نظامالدین عبیدالله زاکانی، مشهور به عبید زاکانی، از اقوام عربی است که اجداد او به قزوین کوچ کردهاند و عبید در آن شهر پرورش یافته است. آثار این شاعر قرن هشتم هجری شامل دو بخش جدّ و هزل است که مجموع اشعار جدّی باقیمانده از او از سههزار بیت تجاوز نمیکند و بسیاری از آن ابیات نیز در مدح پادشاهان بوده و از کیفیّت متوسطی برخوردار است.
عمده هنر عبید زاکانی در لطیفهسرایی و هزل و هجو است و بیگمان او یکی از بزرگترین لطیفهپردازان چیرهدست در میدان ادبیات فارسی بهشمار میآید. چنانکه عباس اقبال آشتیانی پس از مدح و تمجید از او، عبید را یکی از نوابغ ایران و شخصیتی شبیه به نویسندۀ بزرگ فرانسوی، ولتر، معرفی میکند و معتقد است بدبختانه نام این ادیب بزرگ بهعنوان فردی هرزهدرا شهرت پیدا کرده و حال آنکه مقصود او از هزلیات، نتیجهای بالاتر از ظاهر معنا و درحقیقت بیان امور جدّی حکمتآمیز و البته نوعی اعتراض و انتقاد اجتماعی و اصلاح و تهذیب امور است (همان: ذیل «مقدمه»، ۳۵-۳۶).
دکتر عبدالحسین زرینکوب نیز عبید زاکانی را به مانند حافظ، رند پاکبازِ آزاداندیش معرفی کرده است (باقرزاده و صاحباختیاری، ۱۳۷۵: ۱۳۷) و دکتر پرویز ناتل خانلری هم بر آن باور است که نام عبید مدتها به هزالی و هجاگویی در ادبیات فارسی شهرت داشته و همین شهرت ارزش واقعی آثار گرانبهای او را از نظرها دور کرده است. حقیقت آن است که مطایبات عبید هزل و یاوه نیست و برای تفریح خاطر مردمان کوتهنظر و لاابالی نوشته نشده است، بلکه هربیت و سطر آن کنایهای تند و نیشی دردناک و تازیانهایست که از سر خشم و تأثر بر سر زمانه مینوازد. عبید زاکانی مرد دانشمند و نویسندهای فصیح و زبردست و شاعری لطیفطبع است (همان: ۱۲۳).
از مجموعه هجویات و هزلیات عبید زاکانی میتوان به رسالههای مختلفی ازجمله تعریفات، دلگشا، ریشنامه، صدپند، اخلاقالاشراف، ترجیعبند، رباعیات و قصیدۀ موش و گربه اشاره نمود. عبید در رسالۀ تعریفات یا همان ده فصل، صریح و بیپروا و در یک کلمه یا یک جمله به اظهار نظر پرداخته است و برداشت خود از عبارات مختلف را بیان میکند.
الشیخ: ابلیس
الخطیب: خر
القاضی: آنکه همه او را نفرین کنند
البوسه: دلال جماع (زاکانی، ۱۳۴۳: ۳۱۶ الی۳۲۰)
عبید زاکانی در رسالۀ ریشنامه، به مذمّت ریش و جفایی که خوبرویان از این عارضۀ دلخراش میبینند، میپردازد و با نوشتن این رساله و دیگر نظرات خود، متهم به شاهدبازی میگردد. چنانکه در قسمتی از رسالۀ صدپند به کنایه توصیه میکند:
در کودکی کون از دوست و دشمن و خویش و بیگانه و دور و نزدیک دریغ مدارید تا در پیری به درجۀ شیخی و واعظی و جهانپهلوانی و معرفی برسید (همان: ۲۰۷).
از دیگر رسالههای عبید زاکانی میتوان به رسالۀ دلگشا اشاره نمود. رسالهای که در دو قسمت عربی و فارسی نوشته شده و از حکایتهای شیرین و طنزگونۀ بسیاری تشکیل شده است.
مولانا شرفالدین دامغانی بر در مسجدی میگذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و میزد. مولانا گفت ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد. از بیعقلی در مسجد میآید. ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد میبینید (همان: ۲۷۸-۲۷۹)؟
https://t.iss.one/Minavash
📝عبید زاکانی
وقـت آن شد که عـزم کار کنیم
رسم الحاد آشـکار کـنـیـم
خانه در کـوچـۀ مـغـان گـیریم
روی در قـبـلـۀ تـتـار کـنیم
روزگــار ار بـه کــام مـا نـبـود
..ر در ..ن روزگــار کــنـیم
بهر ..ن تا بچند غـصـه خوریم
بـهر .س چـند انـتظار کنیم
.س و ..ن چـون بدست میناید
جلق بر هردو اخـتـیـار کنیم
جلق میزن که جلق خوش باشد
جلق در زیر دلق خوش باشد
(زاکانی، ۱۳۴۳: ذیل رسالۀ «ترجیعبند»، ۲۱۴)
نظامالدین عبیدالله زاکانی، مشهور به عبید زاکانی، از اقوام عربی است که اجداد او به قزوین کوچ کردهاند و عبید در آن شهر پرورش یافته است. آثار این شاعر قرن هشتم هجری شامل دو بخش جدّ و هزل است که مجموع اشعار جدّی باقیمانده از او از سههزار بیت تجاوز نمیکند و بسیاری از آن ابیات نیز در مدح پادشاهان بوده و از کیفیّت متوسطی برخوردار است.
عمده هنر عبید زاکانی در لطیفهسرایی و هزل و هجو است و بیگمان او یکی از بزرگترین لطیفهپردازان چیرهدست در میدان ادبیات فارسی بهشمار میآید. چنانکه عباس اقبال آشتیانی پس از مدح و تمجید از او، عبید را یکی از نوابغ ایران و شخصیتی شبیه به نویسندۀ بزرگ فرانسوی، ولتر، معرفی میکند و معتقد است بدبختانه نام این ادیب بزرگ بهعنوان فردی هرزهدرا شهرت پیدا کرده و حال آنکه مقصود او از هزلیات، نتیجهای بالاتر از ظاهر معنا و درحقیقت بیان امور جدّی حکمتآمیز و البته نوعی اعتراض و انتقاد اجتماعی و اصلاح و تهذیب امور است (همان: ذیل «مقدمه»، ۳۵-۳۶).
دکتر عبدالحسین زرینکوب نیز عبید زاکانی را به مانند حافظ، رند پاکبازِ آزاداندیش معرفی کرده است (باقرزاده و صاحباختیاری، ۱۳۷۵: ۱۳۷) و دکتر پرویز ناتل خانلری هم بر آن باور است که نام عبید مدتها به هزالی و هجاگویی در ادبیات فارسی شهرت داشته و همین شهرت ارزش واقعی آثار گرانبهای او را از نظرها دور کرده است. حقیقت آن است که مطایبات عبید هزل و یاوه نیست و برای تفریح خاطر مردمان کوتهنظر و لاابالی نوشته نشده است، بلکه هربیت و سطر آن کنایهای تند و نیشی دردناک و تازیانهایست که از سر خشم و تأثر بر سر زمانه مینوازد. عبید زاکانی مرد دانشمند و نویسندهای فصیح و زبردست و شاعری لطیفطبع است (همان: ۱۲۳).
از مجموعه هجویات و هزلیات عبید زاکانی میتوان به رسالههای مختلفی ازجمله تعریفات، دلگشا، ریشنامه، صدپند، اخلاقالاشراف، ترجیعبند، رباعیات و قصیدۀ موش و گربه اشاره نمود. عبید در رسالۀ تعریفات یا همان ده فصل، صریح و بیپروا و در یک کلمه یا یک جمله به اظهار نظر پرداخته است و برداشت خود از عبارات مختلف را بیان میکند.
الشیخ: ابلیس
الخطیب: خر
القاضی: آنکه همه او را نفرین کنند
البوسه: دلال جماع (زاکانی، ۱۳۴۳: ۳۱۶ الی۳۲۰)
عبید زاکانی در رسالۀ ریشنامه، به مذمّت ریش و جفایی که خوبرویان از این عارضۀ دلخراش میبینند، میپردازد و با نوشتن این رساله و دیگر نظرات خود، متهم به شاهدبازی میگردد. چنانکه در قسمتی از رسالۀ صدپند به کنایه توصیه میکند:
در کودکی کون از دوست و دشمن و خویش و بیگانه و دور و نزدیک دریغ مدارید تا در پیری به درجۀ شیخی و واعظی و جهانپهلوانی و معرفی برسید (همان: ۲۰۷).
از دیگر رسالههای عبید زاکانی میتوان به رسالۀ دلگشا اشاره نمود. رسالهای که در دو قسمت عربی و فارسی نوشته شده و از حکایتهای شیرین و طنزگونۀ بسیاری تشکیل شده است.
مولانا شرفالدین دامغانی بر در مسجدی میگذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و میزد. مولانا گفت ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد. از بیعقلی در مسجد میآید. ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد میبینید (همان: ۲۷۸-۲۷۹)؟
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
و اما قصیدۀ بلند موش و گربه، که برخی چون عبدالحسین زرینکوب در نسبت آن به عبید تردید کردهاند (باقرزاده و صاحباختیاری، ۱۳۷۵: ۱۳۸)، منظومهای شیرین در شرح نیرنگ و ریاکاری گربهای کرمانی است که در لباس عابد و زاهدی دینفروش ظاهر شده است. چنانکه هجویهای در راستای ظلم و استبداد حاکمان و گویی پندنامهای درجهت تضعیف انقلاب و نبرد مسلّحانه است (زاکانی، 1343: ۳۳۲).
گربه کرده است ظلم بـر ماها
ای شـهـنشه اولم بـقربانا
سالی یک دانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
ایـن زمـان پـنج پـنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
منابع:
_ زاکانی، عبید، ۱۳۴۳، کلیات عبید زاکانی، به اهتمام پرویز اتابکی، تهران، کتابفروشی زوار.
_ باقرزاده، حمید و صاحباختیاری، بهروز، ۱۳۷۵، عبید زاکانی لطیفهپرداز و طنزآور بزرگ ایران، تهران، اشکان.
https://t.iss.one/Minavash
و اما قصیدۀ بلند موش و گربه، که برخی چون عبدالحسین زرینکوب در نسبت آن به عبید تردید کردهاند (باقرزاده و صاحباختیاری، ۱۳۷۵: ۱۳۸)، منظومهای شیرین در شرح نیرنگ و ریاکاری گربهای کرمانی است که در لباس عابد و زاهدی دینفروش ظاهر شده است. چنانکه هجویهای در راستای ظلم و استبداد حاکمان و گویی پندنامهای درجهت تضعیف انقلاب و نبرد مسلّحانه است (زاکانی، 1343: ۳۳۲).
گربه کرده است ظلم بـر ماها
ای شـهـنشه اولم بـقربانا
سالی یک دانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
ایـن زمـان پـنج پـنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
منابع:
_ زاکانی، عبید، ۱۳۴۳، کلیات عبید زاکانی، به اهتمام پرویز اتابکی، تهران، کتابفروشی زوار.
_ باقرزاده، حمید و صاحباختیاری، بهروز، ۱۳۷۵، عبید زاکانی لطیفهپرداز و طنزآور بزرگ ایران، تهران، اشکان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کلیات شمس
📝مولوی
اشعار «کلیات شمس» یا همان «دیوان کبیر»، دومین اثر مشهور مولوی در کنار مثنوی معنوی است. این دیوان که شامل ۳۲۲۹ غزل، ۱۹۸۳ رباعی و ۴۴ ترجیع میباشد، متشکّل از ۴۰۳۲۶ بیت است که توسط بدیعالزمان فروزانفر تصحیح شده است. از نسخۀ ده جلدی منتشر شده توسط فروزانفر، هفت جلد شامل غزلیات و ترجیعات است و جلد هشتم به رباعیات اختصاص دارد و مجلّد نهم و دهم، فهرست دیوان را دربرگرفته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز گزیدهای شامل ۴۶۶ غزل از این دیوان را به چاپ رساند و در انتهای این کتاب پارهای از غزلیات مشهور منسوب به مولوی را، که از او نبود، ذکر کرد و متذکّر شد که این غزلها از غزلیات ۳ بیتی تا ۹۲ بیتی مولوی در کلیات شمس نیست.
از غزلهای منسوب به مولوی که تخلّص خاموش را برگزیده بود، میتوان به غزلهایی با مطالع زیر اشاره کرد که از مولانا نیست: «آنان که طلبکار خدایید، خدایید / حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید (شفیعی کدکنی، ۱۳۶۰: ۵۷۶)»، «بر قدسیان آسمان من هر شبی یاهو زنم / گر صوفی از لا دم زند من دم ز الّا هو زنم (همان: ۵۸۱)»، «روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم (همان: ۵۷۷)» و «ما در ره عشق تو اسیران بلاییم / کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم (همان: ۵۸۰)».
و اما در پارهای از غزلهای مولانا که در دیوان شمس آمده است، میخوانیم:
«ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما / ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما / ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما / جوشی بنه در شور ما، تا میشود انگور ما / ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما / آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما (مولوی، ۱۳۷۸: ۱/ ۶)». «بنشستهام من بر درت، تا بوک بر جوشد وفا / باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرا (همان: ۱/ ۸)». «بیذوق آن جانی که او در ماجرا و گفتوگو / هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا (همان: ۱/ ۲۷)». «یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست (همان: ۱/ ۲۵۶)». «پردۀ اندیشه جز اندیشه نیست / ترک کن اندیشه که مستور نیست (همان: ۱/ ۲۹۳)». «دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد / بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد / در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران / بدکّان کسی بنشین که در دکّان شکر دارد (همان: ۲/ ۲۲)». «مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد / مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد (همان: ۲/ ۳۰)». «ای قوم بحج رفته کجایید؟ کجایید؟ / معشوق همینجاست، بیایید، بیایید / معشوق تو همسایه و دیوار بدیوار / در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ / گر صورت بیصورت معشوق ببینید / هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید (همان: ۲/ ۶۵)». «عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده بادهشان همخون خویش / باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم / رو بمحبوسان غم ده ساقیا افیون خویش / خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال / هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش (همان: ۳/ ۹۸)». «آمدهام که سر نهم عشـق ترا بسر برم / ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم / در هوس خیال او همچو خیال گشتهام / وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم (همان: ۳/ ۱۸۷)». «ای یار من، ای یار من، ای یار بیزنهار من / ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من / ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر / ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکّربار من (همان: ۴/ ۱۰۵)». «دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن (همان: ۴/ ۲۵۱)». «مرگ اگر مرد است آید پیش من / تا کِشم خوش در کنارش تنگ تنگ (همان: ۳/ ۱۴۲)». «من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو / پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو / سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو / ور ازین بیخبری رنج مبر، هیچ مگو / دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت / آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو / گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم / گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو (همان: ۵/ ۶۵)»
منابع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۷۸، کلیات شمس: دیوان کبیر، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، امیرکبیر.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۶۰، گزیدۀ غزلیات شمس، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
📝مولوی
اشعار «کلیات شمس» یا همان «دیوان کبیر»، دومین اثر مشهور مولوی در کنار مثنوی معنوی است. این دیوان که شامل ۳۲۲۹ غزل، ۱۹۸۳ رباعی و ۴۴ ترجیع میباشد، متشکّل از ۴۰۳۲۶ بیت است که توسط بدیعالزمان فروزانفر تصحیح شده است. از نسخۀ ده جلدی منتشر شده توسط فروزانفر، هفت جلد شامل غزلیات و ترجیعات است و جلد هشتم به رباعیات اختصاص دارد و مجلّد نهم و دهم، فهرست دیوان را دربرگرفته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز گزیدهای شامل ۴۶۶ غزل از این دیوان را به چاپ رساند و در انتهای این کتاب پارهای از غزلیات مشهور منسوب به مولوی را، که از او نبود، ذکر کرد و متذکّر شد که این غزلها از غزلیات ۳ بیتی تا ۹۲ بیتی مولوی در کلیات شمس نیست.
از غزلهای منسوب به مولوی که تخلّص خاموش را برگزیده بود، میتوان به غزلهایی با مطالع زیر اشاره کرد که از مولانا نیست: «آنان که طلبکار خدایید، خدایید / حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید (شفیعی کدکنی، ۱۳۶۰: ۵۷۶)»، «بر قدسیان آسمان من هر شبی یاهو زنم / گر صوفی از لا دم زند من دم ز الّا هو زنم (همان: ۵۸۱)»، «روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم (همان: ۵۷۷)» و «ما در ره عشق تو اسیران بلاییم / کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم (همان: ۵۸۰)».
و اما در پارهای از غزلهای مولانا که در دیوان شمس آمده است، میخوانیم:
«ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما / ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما / ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما / جوشی بنه در شور ما، تا میشود انگور ما / ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما / آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما (مولوی، ۱۳۷۸: ۱/ ۶)». «بنشستهام من بر درت، تا بوک بر جوشد وفا / باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرا (همان: ۱/ ۸)». «بیذوق آن جانی که او در ماجرا و گفتوگو / هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا (همان: ۱/ ۲۷)». «یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست (همان: ۱/ ۲۵۶)». «پردۀ اندیشه جز اندیشه نیست / ترک کن اندیشه که مستور نیست (همان: ۱/ ۲۹۳)». «دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد / بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد / در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران / بدکّان کسی بنشین که در دکّان شکر دارد (همان: ۲/ ۲۲)». «مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد / مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد (همان: ۲/ ۳۰)». «ای قوم بحج رفته کجایید؟ کجایید؟ / معشوق همینجاست، بیایید، بیایید / معشوق تو همسایه و دیوار بدیوار / در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ / گر صورت بیصورت معشوق ببینید / هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید (همان: ۲/ ۶۵)». «عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده بادهشان همخون خویش / باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم / رو بمحبوسان غم ده ساقیا افیون خویش / خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال / هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش (همان: ۳/ ۹۸)». «آمدهام که سر نهم عشـق ترا بسر برم / ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم / در هوس خیال او همچو خیال گشتهام / وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم (همان: ۳/ ۱۸۷)». «ای یار من، ای یار من، ای یار بیزنهار من / ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من / ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر / ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکّربار من (همان: ۴/ ۱۰۵)». «دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن (همان: ۴/ ۲۵۱)». «مرگ اگر مرد است آید پیش من / تا کِشم خوش در کنارش تنگ تنگ (همان: ۳/ ۱۴۲)». «من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو / پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو / سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو / ور ازین بیخبری رنج مبر، هیچ مگو / دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت / آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو / گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم / گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو (همان: ۵/ ۶۵)»
منابع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۷۸، کلیات شمس: دیوان کبیر، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، امیرکبیر.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۶۰، گزیدۀ غزلیات شمس، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘با عمامه گدایی میکنند
📝محمد مسعود
محمد مسعود در مقالهای با عنوان «با عمامه گدائی میکنند» میآورد:
امروز در همۀ نقاط دنیا بر همهکس واضح است که دین و مذهب عقیدۀ شخصی بوده و مبنای آن روی ایمان و روابط بین خدا و بنده قرار گرفته و اگر مقامات روحانی پا را از گلیم خود فراتر گذارده و داخل در امور دنیوی شوند، ثابت میکنند که روحانی نبوده و جسمانی هستند (مسعود، ۱۳۲۴: ۳).
این نویسنده و روزنامهنگار نامدار ایرانی که جان خود را بر سر عقاید و اندیشههایش گذاشت، در مقالۀ دیگری با نام « ملّت نان سنگک میخواهد»، ایران را گرفتار دو منجلاب استبداد و ارتجاع دانسته و در ادامه اذعان میکند که استبداد یعنی زورگویی، یعنی قلدری، یعنی حکومت با سرنیزه و یعنی غلبۀ مشت بر منطق. چنانکه ارتجاع یـعنی حکومت مکر و حیله، یـعنی حکومت موهومات و خرافات و یـعنی حکومت آخوند.
واعظ و شیخ و پیشنماز چماق تکفیر بدستگرفته خدا و پیغمبر را از اعمال خود خجل و شرمسار کردهاند! شما یک روز بروید پای منبر فلان واعظ در مجلس ترحیم، در مسجد، در امامزاده و در هر بیغوله که این آتش بجانگرفتهها آتشافروزی میکنند و به مهملات آنها گوش دهید. ببینید در هیچ جهنمدره دنیا، در هیچ دارالمجانین این مهملات ممکن است از دهان مصروعین خارج شود؟! ایران محتاج به آزادی فکر و عقیده و مذهب است (مسعود، ۱۳۲۴: ۷).
منابع:
_ مسعود، محمد، ۱۳۲۴، «ملت نان سنگک میخواهد»، مرد امروز، ۳۰ تیر، شماره ۴۱.
_ مسعود، محمد، ۱۳۲۴، «با عمامه گدائی میکنند»، مرد امروز، ۱۳ مرداد، شماره ۴۳.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمد مسعود
محمد مسعود در مقالهای با عنوان «با عمامه گدائی میکنند» میآورد:
امروز در همۀ نقاط دنیا بر همهکس واضح است که دین و مذهب عقیدۀ شخصی بوده و مبنای آن روی ایمان و روابط بین خدا و بنده قرار گرفته و اگر مقامات روحانی پا را از گلیم خود فراتر گذارده و داخل در امور دنیوی شوند، ثابت میکنند که روحانی نبوده و جسمانی هستند (مسعود، ۱۳۲۴: ۳).
این نویسنده و روزنامهنگار نامدار ایرانی که جان خود را بر سر عقاید و اندیشههایش گذاشت، در مقالۀ دیگری با نام « ملّت نان سنگک میخواهد»، ایران را گرفتار دو منجلاب استبداد و ارتجاع دانسته و در ادامه اذعان میکند که استبداد یعنی زورگویی، یعنی قلدری، یعنی حکومت با سرنیزه و یعنی غلبۀ مشت بر منطق. چنانکه ارتجاع یـعنی حکومت مکر و حیله، یـعنی حکومت موهومات و خرافات و یـعنی حکومت آخوند.
واعظ و شیخ و پیشنماز چماق تکفیر بدستگرفته خدا و پیغمبر را از اعمال خود خجل و شرمسار کردهاند! شما یک روز بروید پای منبر فلان واعظ در مجلس ترحیم، در مسجد، در امامزاده و در هر بیغوله که این آتش بجانگرفتهها آتشافروزی میکنند و به مهملات آنها گوش دهید. ببینید در هیچ جهنمدره دنیا، در هیچ دارالمجانین این مهملات ممکن است از دهان مصروعین خارج شود؟! ایران محتاج به آزادی فکر و عقیده و مذهب است (مسعود، ۱۳۲۴: ۷).
منابع:
_ مسعود، محمد، ۱۳۲۴، «ملت نان سنگک میخواهد»، مرد امروز، ۳۰ تیر، شماره ۴۱.
_ مسعود، محمد، ۱۳۲۴، «با عمامه گدائی میکنند»، مرد امروز، ۱۳ مرداد، شماره ۴۳.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘من قاتل پسرتان هستم
📝احمد دهقان
احمد دهقان که در جنگ عراق و ایران حضور داشته و این جنگ و تبعات آن را از نزدیک لمس کرده است، در کتاب «من قاتل پسرتان هستم»، طی ده داستان کوتاه با دیدی انتقادی و با عبور از برخی خطّ قرمزها به موضوع جنگ و حوادث بعد از جنگ پرداخته است.
از داستانهای این کتاب خواندنی میتوان به بنبست و من قاتل پسرتان هستم اشاره کرد. داستان بنبست، داستان شهادت یک برادر و ازدواج برادر دیگرش با همسر اوست. داستانی تلخ که در آن برادر رزمنده پس از سالها به میهن خود باز میگردد و خانوادهاش متوجه میشوند که او در این مدّت در اسارت بوده است. برادرِ از بندآزاد شده با شنیدن خبر ازدواج همسرش دچار جنون میشود و برادر خود را به قتل میرساند. همسر سابق او خودکشی میکند و دختر و پسرشان نیز دست به انتحار میزنند (دهقان: ۱۳۸۷، ۸۶ الی۹۳).
در قسمتی از داستان من قاتل پسرتان هستم نیز میخوانیم:
با سلام به آقای رضا جبارزاده. امیدوارم حالتان در همه حال خوب باشد... راستش در مراسم روز چهلم زودتر از شما به مزار شهیدان رسیدم... نمیدانم چرا جرأت نمیکردم جلو بیایم. گناهکار بودم و بیآنکه شما مرا بشناسید، از دیدنتان شرم داشتم. نمیدانستم اگر بدانید من قاتل پسرتان هستم چه برخوردی خواهید داشت. آری، محسن به دست من به قتل رسید، نه به دست سربازان دشمن...
آن شب پس از غروب خورشید وارد آب شدیم. من، محسن و دیگر نیروهای گروهان غواص میبایست طبق نقشه مواضع اولیه دشمن را در کنار رود اروند به تصرّف در میآوردیم... در وسط آب، آتش دشمن آنقدر زیاد شد که گاه فکر میکردم در دیگ آب جوش افتادهام... سیصد تا چهارصدمتر به ساحل دشمن فاصله داشتیم که پسرتان محسن جیغ کوتاهی کشید و مثل ماهیای که بیرون آب افتاده باشد، شروع کرد به بال زدن. در تیراندازیِ بیهدف دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود... خرخر گلوی محسن از همانجا شروع شد... در این لحظه یکی از سربازان دشمن را دیدم... فرماندهمان آمد نزدیکتر و با تحکّم گفت صدایش را خاموش کنم. مـتوجه منظورش نشدم. با درماندگی گفتم هر کاری که میتوانستم کردم اما نشد. فرمانده دوباره گفت صدایش را ببرم. پرسیدم چطور؟ گفت سرش را بکن زیر آب. اولش باورم نشد ولی وقتی با ماندن و سکوتش مواجه شدم، دانستم که گفتهاش جدی است... فرماندهمان سرش را آورد نزدیک گوشم و با صدایی که درنهایت آهستگی شدت یک فریاد را داشت گفت مگر نمیبینی کجا هستیم؟ اگر لو برویم همهمان را قتلعام میکنند؛ نه تنها ما را، غواصان لشکرهای دیگر را هم... فرماندهمان گفت سرش را بگیر و خودش چسبید به هردو پای محسن. با هم رفتیم زیر آب. محسن اول آرام بود ولی بعد شروع کرد به تقلا و دست و پا زدن... وقتی که محسن از تقلا افتاد، آمدیم روی آب. جنازه پسرتان را گیر انداختیم میان سیمخاردارها تا جزر و مد او را به سمت دریا نکشاند. فرزندتان همچون مسیح مصلوب میان سیمخاردارها مانده بود (همان: ۶۸ الی۷۵).
منبع:
_ دهقان، احمد، ۱۳۸۷، من قاتل پسرتان هستم، تهران، افق.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد دهقان
احمد دهقان که در جنگ عراق و ایران حضور داشته و این جنگ و تبعات آن را از نزدیک لمس کرده است، در کتاب «من قاتل پسرتان هستم»، طی ده داستان کوتاه با دیدی انتقادی و با عبور از برخی خطّ قرمزها به موضوع جنگ و حوادث بعد از جنگ پرداخته است.
از داستانهای این کتاب خواندنی میتوان به بنبست و من قاتل پسرتان هستم اشاره کرد. داستان بنبست، داستان شهادت یک برادر و ازدواج برادر دیگرش با همسر اوست. داستانی تلخ که در آن برادر رزمنده پس از سالها به میهن خود باز میگردد و خانوادهاش متوجه میشوند که او در این مدّت در اسارت بوده است. برادرِ از بندآزاد شده با شنیدن خبر ازدواج همسرش دچار جنون میشود و برادر خود را به قتل میرساند. همسر سابق او خودکشی میکند و دختر و پسرشان نیز دست به انتحار میزنند (دهقان: ۱۳۸۷، ۸۶ الی۹۳).
در قسمتی از داستان من قاتل پسرتان هستم نیز میخوانیم:
با سلام به آقای رضا جبارزاده. امیدوارم حالتان در همه حال خوب باشد... راستش در مراسم روز چهلم زودتر از شما به مزار شهیدان رسیدم... نمیدانم چرا جرأت نمیکردم جلو بیایم. گناهکار بودم و بیآنکه شما مرا بشناسید، از دیدنتان شرم داشتم. نمیدانستم اگر بدانید من قاتل پسرتان هستم چه برخوردی خواهید داشت. آری، محسن به دست من به قتل رسید، نه به دست سربازان دشمن...
آن شب پس از غروب خورشید وارد آب شدیم. من، محسن و دیگر نیروهای گروهان غواص میبایست طبق نقشه مواضع اولیه دشمن را در کنار رود اروند به تصرّف در میآوردیم... در وسط آب، آتش دشمن آنقدر زیاد شد که گاه فکر میکردم در دیگ آب جوش افتادهام... سیصد تا چهارصدمتر به ساحل دشمن فاصله داشتیم که پسرتان محسن جیغ کوتاهی کشید و مثل ماهیای که بیرون آب افتاده باشد، شروع کرد به بال زدن. در تیراندازیِ بیهدف دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود... خرخر گلوی محسن از همانجا شروع شد... در این لحظه یکی از سربازان دشمن را دیدم... فرماندهمان آمد نزدیکتر و با تحکّم گفت صدایش را خاموش کنم. مـتوجه منظورش نشدم. با درماندگی گفتم هر کاری که میتوانستم کردم اما نشد. فرمانده دوباره گفت صدایش را ببرم. پرسیدم چطور؟ گفت سرش را بکن زیر آب. اولش باورم نشد ولی وقتی با ماندن و سکوتش مواجه شدم، دانستم که گفتهاش جدی است... فرماندهمان سرش را آورد نزدیک گوشم و با صدایی که درنهایت آهستگی شدت یک فریاد را داشت گفت مگر نمیبینی کجا هستیم؟ اگر لو برویم همهمان را قتلعام میکنند؛ نه تنها ما را، غواصان لشکرهای دیگر را هم... فرماندهمان گفت سرش را بگیر و خودش چسبید به هردو پای محسن. با هم رفتیم زیر آب. محسن اول آرام بود ولی بعد شروع کرد به تقلا و دست و پا زدن... وقتی که محسن از تقلا افتاد، آمدیم روی آب. جنازه پسرتان را گیر انداختیم میان سیمخاردارها تا جزر و مد او را به سمت دریا نکشاند. فرزندتان همچون مسیح مصلوب میان سیمخاردارها مانده بود (همان: ۶۸ الی۷۵).
منبع:
_ دهقان، احمد، ۱۳۸۷، من قاتل پسرتان هستم، تهران، افق.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘معصومهٔ شیرازی
📝محمدعلی جمالزاده
کشیش بینوایی میگفت: از گناهکاران بدگویی نکنیم، چون ما کشیشانِ نمکنشناس از صدقۀ سر آنان زندهایم (فرانس، ۱۳۶۳: ۱۵۶)!
کتاب «معصومۀ شیرازی»، که شکل خلاصهشدۀ آن در کتاب صحرای محشر با عنوان فقیه و روسپی منتشر شده است، دختر آوارهای را به تصویر میکشد که خانوادهاش را در راه سفر به مشهد و در مسیر زیارت علی بن موسیالرضا از دست داده است. این دخترِ تنها و بیپناهِ هیجده ساله، در غربت نیشابور گرفتار مردان رذلی میشود که بالاجبار او را به سمت روسپیگری سوق میدهند.
از کلانتر و داروغه و شحنه و مفتی، همه و همه، متعرّض این دختر بیکس شیرازی میشوند و تا آنجا پیش میروند که دیگر نه سلامتی و نه آبرویی برای او میماند. معصومه که به زن بدکاره شهرت یافته است، در بستر بیماری میافتد و خیام به بالین او میرود؛ برایش دارو تجویز میکند و در مقابل تکفیر و توهینهای آخوند شهر، سر دختر را به زانو میگیرد و آهسته زمزمه میکند (جمالزاده، بیتا: ۸۴-۸۵):
شیخی بـزنی فاحشه گفتا مستی
هر لـحظه بدام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم اما تو چنانکه مینمایی هستی
محمدعلی جمالزاده در ادامۀ این داستان، که در صحرای محشر میگذرد، ضمن ترسیم دادگاه معصومه و مفتی شهر نیشابور، پرده از گفتوگویی بین خدا و خیام برداشته است و مینویسد:
بلندگوهای قیامت به صدا آمدند و حکیم عمر خیام را برای بازخواست اعمال به پای میزان طلبیدند... ندا رسید که یا خیام! لابد فکر میکنی آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است، ولی خوب میدانی که از بندگان طاغی و یاغی ما بهشمار میآیی و مهر عصیان و سرپیچی به پیشانیت خورده و ازجمله کسانی به قلم رفتهای که به آنارشیست و یا به اصطلاح هموطنان خودت به هُرهُری مذهب معروفاند (همان: ۱۰۴-۱۰۵). میدانم که عصیان و تمرد کفرآمیز تو چنان به راستی و یقین آمیخته بود که رنگ ایمان داشت و از آن اسبهای سرکش نبودی که تا بوی آخُر به دماغشان میرسد بنای سرپیچی را میگذارند بلکه آرزوی تاخت و تاز در میدان مجهولات ترا به نافرمانی میکشید... میدانستی خود خدا هم از ماهیت خود بیخبر است و با آنکه خودت میگفتی: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من»، آیا این کنجکاوی و موشکافیهای تو بیحاصل و بیمورد نبود (همان: ۱۰۵-۱۰۸-۱۰۹)؟
یا خیام! آنچه دلم را میسوزاند این است که هرچند از ناتوانی چرخ و فلک بیخبر نبودی و خودت به خاکنشینان این کهنه رباط میگفتی «چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است»، باز گاهی غرور به سرت میزد و ادعا میکردی که اگر کار دنیا را به دست تو میدادند دنیا را طوری خلق میکردی «کازاده بکام دل رسیدی آسان». تو که خودت خوب میدانستی که ازجملۀ محالات این دنیا یکی هم بکام رساندن آزادگان است، چهطور حاضر میشدی چنین ادعای خامی بکنی (همان: ۱۱۰)؟
خیام که در تمام طول این مدت مانند کسی که نه تنها بهشت و دوزخ بلکه وجود و عدم در نظرش یکسان است (همان: ۱۱۱)، گفت: اگر خدای نخواسته خدا بودم هرگز راضی نمیشدم چهرۀ تابناک عدم به شایبۀ وجود مکدّر و لکّهدار گردد (همان: ۱۱۳).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، بیتا، معصومۀ شیرازی، بیجا، بینا.
_ فرانس، آناتول، ۱۳۶۳، خدایان تشنهاند، ترجمه محمدتقی غیاثی، تهران، سرو.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
کشیش بینوایی میگفت: از گناهکاران بدگویی نکنیم، چون ما کشیشانِ نمکنشناس از صدقۀ سر آنان زندهایم (فرانس، ۱۳۶۳: ۱۵۶)!
کتاب «معصومۀ شیرازی»، که شکل خلاصهشدۀ آن در کتاب صحرای محشر با عنوان فقیه و روسپی منتشر شده است، دختر آوارهای را به تصویر میکشد که خانوادهاش را در راه سفر به مشهد و در مسیر زیارت علی بن موسیالرضا از دست داده است. این دخترِ تنها و بیپناهِ هیجده ساله، در غربت نیشابور گرفتار مردان رذلی میشود که بالاجبار او را به سمت روسپیگری سوق میدهند.
از کلانتر و داروغه و شحنه و مفتی، همه و همه، متعرّض این دختر بیکس شیرازی میشوند و تا آنجا پیش میروند که دیگر نه سلامتی و نه آبرویی برای او میماند. معصومه که به زن بدکاره شهرت یافته است، در بستر بیماری میافتد و خیام به بالین او میرود؛ برایش دارو تجویز میکند و در مقابل تکفیر و توهینهای آخوند شهر، سر دختر را به زانو میگیرد و آهسته زمزمه میکند (جمالزاده، بیتا: ۸۴-۸۵):
شیخی بـزنی فاحشه گفتا مستی
هر لـحظه بدام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم اما تو چنانکه مینمایی هستی
محمدعلی جمالزاده در ادامۀ این داستان، که در صحرای محشر میگذرد، ضمن ترسیم دادگاه معصومه و مفتی شهر نیشابور، پرده از گفتوگویی بین خدا و خیام برداشته است و مینویسد:
بلندگوهای قیامت به صدا آمدند و حکیم عمر خیام را برای بازخواست اعمال به پای میزان طلبیدند... ندا رسید که یا خیام! لابد فکر میکنی آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است، ولی خوب میدانی که از بندگان طاغی و یاغی ما بهشمار میآیی و مهر عصیان و سرپیچی به پیشانیت خورده و ازجمله کسانی به قلم رفتهای که به آنارشیست و یا به اصطلاح هموطنان خودت به هُرهُری مذهب معروفاند (همان: ۱۰۴-۱۰۵). میدانم که عصیان و تمرد کفرآمیز تو چنان به راستی و یقین آمیخته بود که رنگ ایمان داشت و از آن اسبهای سرکش نبودی که تا بوی آخُر به دماغشان میرسد بنای سرپیچی را میگذارند بلکه آرزوی تاخت و تاز در میدان مجهولات ترا به نافرمانی میکشید... میدانستی خود خدا هم از ماهیت خود بیخبر است و با آنکه خودت میگفتی: «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من»، آیا این کنجکاوی و موشکافیهای تو بیحاصل و بیمورد نبود (همان: ۱۰۵-۱۰۸-۱۰۹)؟
یا خیام! آنچه دلم را میسوزاند این است که هرچند از ناتوانی چرخ و فلک بیخبر نبودی و خودت به خاکنشینان این کهنه رباط میگفتی «چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است»، باز گاهی غرور به سرت میزد و ادعا میکردی که اگر کار دنیا را به دست تو میدادند دنیا را طوری خلق میکردی «کازاده بکام دل رسیدی آسان». تو که خودت خوب میدانستی که ازجملۀ محالات این دنیا یکی هم بکام رساندن آزادگان است، چهطور حاضر میشدی چنین ادعای خامی بکنی (همان: ۱۱۰)؟
خیام که در تمام طول این مدت مانند کسی که نه تنها بهشت و دوزخ بلکه وجود و عدم در نظرش یکسان است (همان: ۱۱۱)، گفت: اگر خدای نخواسته خدا بودم هرگز راضی نمیشدم چهرۀ تابناک عدم به شایبۀ وجود مکدّر و لکّهدار گردد (همان: ۱۱۳).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، بیتا، معصومۀ شیرازی، بیجا، بینا.
_ فرانس، آناتول، ۱۳۶۳، خدایان تشنهاند، ترجمه محمدتقی غیاثی، تهران، سرو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘متنهایی برای هیچ
📝ساموئل بکت
همهاش غلط است، هیچکس نیست، مفهوم است، هیچچیز نیست، لفاظی تا کی، بگذار فریبخورده باشیم، فریبخوردۀ زمان و زمانه، تا وقتی بگذرد، همهچیز بگذرد و تمام شود، و صداها ساکت شوند، تنها صداست، تنها دروغ است... با یک مشت اندام و اعضا، تمام آنچه لازم است برای زنگی دوباره، چند صباحی بیشتر دوام آوردن، اسمش را زندگی خواهم گذاشت، و خواهم گفت این منم، خواهم ایستاد، دیگر نخواهم اندیشید (بکت، ۱۳۸۵: ۱۷-۱۸).
ساموئل بِکِت (۱۹۰۶-۱۹۸۹)، نویسندۀ مشهور ایرلندی، در کتاب «متنهایی برای هیچ» با قلمی فلسفی بهمانند نمایشنامۀ در انتظار گودو، به ذکر پارادوکس و استدلالهایی چون بود و نبود، هستی و نیستی و وجود و عدم پرداخته و در نوشتاری عجیب و خواندنی، برای انسان، سرانجامی جز هیچانگاری متصور نمیشود.
هیچوقت به هیچچیز نخواهم رسید. خوب میدانم، هیچکس اینجا نیست، نه من نه هیچکس دیگر، اما بهتر است بعضی چیزها ناگفته بماند، پس چیزی نمیگویم. جایی دیگر شاید، با کمال میل، جایی دیگر (همان: ۳۸-۳۹). هیچوقت هیچچیز نخواهم دانست... تناقض بهنظر میرسد، نمیدانم، نمیدانم اینها یعنی چه... همهچیز توجیهناپذیر است، فضا و زمان، نادرست و توجیهناپذیر، رنجها و اشکها، و حتی گریۀ تشنجآمیز دیرپا، که این من نیستم، ممکن نیست من باشم. ولی آیا رنج میکشم، این چه من باشم چه نباشم، حالا صادقانه، اصلاً رنجی هست؟ فعلاً که اینجا صداقتی نیست، هرچه بگویم نادرست خواهد بود، و اول از همه اینکه گفتۀ من نخواهد بود، اینجا من فقط عروسک استادِ تکلم باطنیام (همان: ۵۲-۵۳).
منبع:
_ بکت، ساموئل، ۱۳۸۵، متنهایی برای هیچ، ترجمه علیرضا طاهری، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
📝ساموئل بکت
همهاش غلط است، هیچکس نیست، مفهوم است، هیچچیز نیست، لفاظی تا کی، بگذار فریبخورده باشیم، فریبخوردۀ زمان و زمانه، تا وقتی بگذرد، همهچیز بگذرد و تمام شود، و صداها ساکت شوند، تنها صداست، تنها دروغ است... با یک مشت اندام و اعضا، تمام آنچه لازم است برای زنگی دوباره، چند صباحی بیشتر دوام آوردن، اسمش را زندگی خواهم گذاشت، و خواهم گفت این منم، خواهم ایستاد، دیگر نخواهم اندیشید (بکت، ۱۳۸۵: ۱۷-۱۸).
ساموئل بِکِت (۱۹۰۶-۱۹۸۹)، نویسندۀ مشهور ایرلندی، در کتاب «متنهایی برای هیچ» با قلمی فلسفی بهمانند نمایشنامۀ در انتظار گودو، به ذکر پارادوکس و استدلالهایی چون بود و نبود، هستی و نیستی و وجود و عدم پرداخته و در نوشتاری عجیب و خواندنی، برای انسان، سرانجامی جز هیچانگاری متصور نمیشود.
هیچوقت به هیچچیز نخواهم رسید. خوب میدانم، هیچکس اینجا نیست، نه من نه هیچکس دیگر، اما بهتر است بعضی چیزها ناگفته بماند، پس چیزی نمیگویم. جایی دیگر شاید، با کمال میل، جایی دیگر (همان: ۳۸-۳۹). هیچوقت هیچچیز نخواهم دانست... تناقض بهنظر میرسد، نمیدانم، نمیدانم اینها یعنی چه... همهچیز توجیهناپذیر است، فضا و زمان، نادرست و توجیهناپذیر، رنجها و اشکها، و حتی گریۀ تشنجآمیز دیرپا، که این من نیستم، ممکن نیست من باشم. ولی آیا رنج میکشم، این چه من باشم چه نباشم، حالا صادقانه، اصلاً رنجی هست؟ فعلاً که اینجا صداقتی نیست، هرچه بگویم نادرست خواهد بود، و اول از همه اینکه گفتۀ من نخواهد بود، اینجا من فقط عروسک استادِ تکلم باطنیام (همان: ۵۲-۵۳).
منبع:
_ بکت، ساموئل، ۱۳۸۵، متنهایی برای هیچ، ترجمه علیرضا طاهری، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘نبرد من
📝آدولف هیتلر
آدولف هیتلر در سال ۱۹۲۴ به جرم خیانت به زندان افتاد. او در این ایام متنی را به منشی خود که با او در اسارت بود، دیکته نمود که بعدها با نام «نبرد من» به چاپ رسید. هیتلر در این کتاب معروفش، که به استثنای انجیل گویی پرفروشترین کتاب در آلمان بوده است، تصویری ایدئال از زندگی و عقبۀ خود به دست میدهد و دیدگاههای سیاسیاش مانند تنفّر از یهودیان، علاقه به نژاد برتر و گرایش به سوسیالیسم ملّی را توجیه میکند.
این دیکتاتور آلمانی در نبرد من متذکّر شده است که فلسفۀ مارکسیست و یهود با تمام ایدئولوژیهای اجتماعی و انسانی مخالف بوده و طرفدار نابودی ساکنین زمین است. لذا قیام احتمالی او در مقابل یهودیان جهاد بزرگی است که خدا آن را فرمان داده است (هیتلر، ۱۳۹۰: ذیل «فصل دوم: تحصیل در وین»، ۵۰).
یهودی حیلهگر برنامۀ دیگری را پیش کشیده و موضوع تساوی حقوق انسانها را در مغز خوانندگان خود فرو میبرد... این عمل خود یکی از گناهان بزرگ شمرده میشود که بخواهند در نظر مردم آلمان یک موجود سیاهپوست را که خودش نیمهمیمون به حساب میآید مانند یک انسان واقعی با استعداد بالا ببرند و از او یک وکیل مدافع یا پروفسور و صنعتگر بسازند (همان: ذیل «فصل سیزدهم: دولت»، ۳۰۳).
منبع:
_ هیتلر، آدولف، ۱۳۹۰، نبرد من، ترجمه عنایت، تهران، دنیای کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📝آدولف هیتلر
آدولف هیتلر در سال ۱۹۲۴ به جرم خیانت به زندان افتاد. او در این ایام متنی را به منشی خود که با او در اسارت بود، دیکته نمود که بعدها با نام «نبرد من» به چاپ رسید. هیتلر در این کتاب معروفش، که به استثنای انجیل گویی پرفروشترین کتاب در آلمان بوده است، تصویری ایدئال از زندگی و عقبۀ خود به دست میدهد و دیدگاههای سیاسیاش مانند تنفّر از یهودیان، علاقه به نژاد برتر و گرایش به سوسیالیسم ملّی را توجیه میکند.
این دیکتاتور آلمانی در نبرد من متذکّر شده است که فلسفۀ مارکسیست و یهود با تمام ایدئولوژیهای اجتماعی و انسانی مخالف بوده و طرفدار نابودی ساکنین زمین است. لذا قیام احتمالی او در مقابل یهودیان جهاد بزرگی است که خدا آن را فرمان داده است (هیتلر، ۱۳۹۰: ذیل «فصل دوم: تحصیل در وین»، ۵۰).
یهودی حیلهگر برنامۀ دیگری را پیش کشیده و موضوع تساوی حقوق انسانها را در مغز خوانندگان خود فرو میبرد... این عمل خود یکی از گناهان بزرگ شمرده میشود که بخواهند در نظر مردم آلمان یک موجود سیاهپوست را که خودش نیمهمیمون به حساب میآید مانند یک انسان واقعی با استعداد بالا ببرند و از او یک وکیل مدافع یا پروفسور و صنعتگر بسازند (همان: ذیل «فصل سیزدهم: دولت»، ۳۰۳).
منبع:
_ هیتلر، آدولف، ۱۳۹۰، نبرد من، ترجمه عنایت، تهران، دنیای کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘هشتاد و دو نامه به شهیدنورائی
📝صادق هدایت
نامههای صادق هدایت به دوست صمیمیاش، دکتر حسن شهیدنورائی، ازجمله نوشتههای مهم ادبی و باارزش صادق هدایت است که تحت عنوان «هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی» به چاپ رسیده است. هدایت اکثر نامههای خود را با واژۀ «یاحق» و بعضاً «یاهو» آغاز کرده و با «قربانت» و «زیاده قربانت» به پایان رسانده است.
صادق هدایت در بسیاری از این نامهها از خفقان حاکم بر ایران و جهالت مردم سرزمینش سخن میگوید:
گمان نمیکنم که هیچجای دنیا وضعیت میهن ششهزار ساله را داشته باشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجههای قرون وسطایی، نفاق حکمفرماست (هدایت، ۱۳۷۹: ۵۸). ایرانیها خودشان را فرانسوی شرق میدانند و گمان میکنند خیلی باهوشند اما ملتی به حماقت اینها کمتر دیده شده است. حقیقت تلخی است ولیکن آنچه میبینیم این نظر را تأیید میکند (همان: ۱۳۷-۱۳۸).
همهچیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید میکند. باری، زندگی را به بطالت میگذرانیم و از هر طرف خواه چپ و یا راست مثل ریگ فحش میخوریم... همه تقاضای وظیفۀ اجتماعی مرا دارند اما کسی نمیپرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟ یک تختخواب و یا اتاق راحت دارم یا نه؟ و بعد هم از خودم میپرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفهای است که از رجالههای دیگر دفاع بکنم؟ این درد دلها هم احمقانه شده. همهچیز در این سرزمین گهبار احمقانه میشود (همان: ۱۰۵). هیچ سند و تصدیقی ندارم و در مملکتی که دزد و مارگیر و آخوند شپشوی آن سالی چندین رأس دکتر به جامعه تحویل میدهند... افتخار میکنم که هیچ مدرکی ندارم (همان: ۱۴۱).
هدایت در این نامهها گاهی به دین و مذهب تاخته و از شنیدن صدای اذان و مناجات با عنوان زوزههای ربانی و عر و تیز سبحانی یاد میکند که ناچار باید آنها را اماله کند و لای سبیل بگذارد (همان: ۱۹۱-۱۹۲)! چنانکه بیشتر ناسزاهایش را با کلمات «رجاله» و «لکاته» و «مادرقحبه» ادا میکند و در نامهای مینویسد:
کتاب دیگری بهعنوان اقبال لاهوری به قلم مینوی چاپ شده که خواندنی است. رجزخوانی عجیبی برای این مردکۀ احمق کرده و سینه برای اسلام زده است (همان: ۱۸۴).
هدایت با تفکری جبری آرزوی سپری شدن ایام را داشته و خطاب به شهیدنورائی مینویسد:
مکتب فاتالیسم، که اخیراً به آن سرسپردهاید، از همۀ سیستمهای دیگر عاقلانهتر به نظر میآید. اقلاً این تسلیت را به آدم میدهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.
در کف خرس خر کونپارهای غیرِتسلیم و رضا کو چارهای (همان: ۱۰۰-۱۰۶)
اما راجعبه مسافرت، فرنگ هم باز برای بچهتاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همهچیز محروم بودهایم اینهم یکیش. وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من میخورد؟ همۀ درها بسته است. خودم را که نمیخواهم گول بزنم. خواجه میفرماید:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت (همان: ۸۵)
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۷۹، هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس، کتاب چشمانداز.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
نامههای صادق هدایت به دوست صمیمیاش، دکتر حسن شهیدنورائی، ازجمله نوشتههای مهم ادبی و باارزش صادق هدایت است که تحت عنوان «هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی» به چاپ رسیده است. هدایت اکثر نامههای خود را با واژۀ «یاحق» و بعضاً «یاهو» آغاز کرده و با «قربانت» و «زیاده قربانت» به پایان رسانده است.
صادق هدایت در بسیاری از این نامهها از خفقان حاکم بر ایران و جهالت مردم سرزمینش سخن میگوید:
گمان نمیکنم که هیچجای دنیا وضعیت میهن ششهزار ساله را داشته باشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجههای قرون وسطایی، نفاق حکمفرماست (هدایت، ۱۳۷۹: ۵۸). ایرانیها خودشان را فرانسوی شرق میدانند و گمان میکنند خیلی باهوشند اما ملتی به حماقت اینها کمتر دیده شده است. حقیقت تلخی است ولیکن آنچه میبینیم این نظر را تأیید میکند (همان: ۱۳۷-۱۳۸).
همهچیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید میکند. باری، زندگی را به بطالت میگذرانیم و از هر طرف خواه چپ و یا راست مثل ریگ فحش میخوریم... همه تقاضای وظیفۀ اجتماعی مرا دارند اما کسی نمیپرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟ یک تختخواب و یا اتاق راحت دارم یا نه؟ و بعد هم از خودم میپرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفهای است که از رجالههای دیگر دفاع بکنم؟ این درد دلها هم احمقانه شده. همهچیز در این سرزمین گهبار احمقانه میشود (همان: ۱۰۵). هیچ سند و تصدیقی ندارم و در مملکتی که دزد و مارگیر و آخوند شپشوی آن سالی چندین رأس دکتر به جامعه تحویل میدهند... افتخار میکنم که هیچ مدرکی ندارم (همان: ۱۴۱).
هدایت در این نامهها گاهی به دین و مذهب تاخته و از شنیدن صدای اذان و مناجات با عنوان زوزههای ربانی و عر و تیز سبحانی یاد میکند که ناچار باید آنها را اماله کند و لای سبیل بگذارد (همان: ۱۹۱-۱۹۲)! چنانکه بیشتر ناسزاهایش را با کلمات «رجاله» و «لکاته» و «مادرقحبه» ادا میکند و در نامهای مینویسد:
کتاب دیگری بهعنوان اقبال لاهوری به قلم مینوی چاپ شده که خواندنی است. رجزخوانی عجیبی برای این مردکۀ احمق کرده و سینه برای اسلام زده است (همان: ۱۸۴).
هدایت با تفکری جبری آرزوی سپری شدن ایام را داشته و خطاب به شهیدنورائی مینویسد:
مکتب فاتالیسم، که اخیراً به آن سرسپردهاید، از همۀ سیستمهای دیگر عاقلانهتر به نظر میآید. اقلاً این تسلیت را به آدم میدهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.
در کف خرس خر کونپارهای غیرِتسلیم و رضا کو چارهای (همان: ۱۰۰-۱۰۶)
اما راجعبه مسافرت، فرنگ هم باز برای بچهتاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همهچیز محروم بودهایم اینهم یکیش. وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من میخورد؟ همۀ درها بسته است. خودم را که نمیخواهم گول بزنم. خواجه میفرماید:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت (همان: ۸۵)
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۷۹، هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس، کتاب چشمانداز.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘نگرانیهای من
📝احمد شاملو
کتاب «نگرانیهای من»، دربردارندۀ سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی کالیفرنیا در آوریل ۱۹۹۰ است. شاملو در این سخنرانی جنجالبرانگیز، که بعدها سبب نقدهای متعددی بر او شد، فردوسی را شاعری دروغگو و حامی منافع طبقاتی معرفی کرد که جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد. احمد شاملو معتقد است پذیرفتن دربست سخن فردوسی بهصورت یک آیۀ منزل، گناه بیدقتی ماست نه گناه فردوسی که منافع طبقاتی یا معتقدات خودش را در نظر داشته است. هر رژیم با بلندگوهای تبلیغاتیش از یکسو فقط آنچه را که خود میخواهد یا به سود خود میبیند، تبلیغ میکند و از شاهنامه بهعنوان حماسۀ ملی ایران نام میبرد حال آنکه در آن از ملّت ایران خبری نیست و اگر هست همهجا مفاهیم وطن و ملّت را در کلمۀ شاه متجلّی میکند.
آخر امروز روزِ فَرّ شاهنشهی چه صیغهای است؟ و تازه به ما چه که فردوسی جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد؟ در ایران اگر شما برمیداشتید کتاب یا مقاله یا رسالهیی تألیف میکردید و در آن مینوشتید که در شاهنامه فقط ضحاک است که فَرّ شاهنشهی ندارد، پس از تودۀ مردم برخاسته، و این آدم حکومتش بهخلاف نظر فردوسی حکومت انصاف و خِرَد بوده، و کاوه نامی بر او قیام کرده اما یکی از تخم و ترکۀ جمشید را بهجای او نشانده پس در واقع آنچه به قیام کاوه تعبیر میشود کودتایی ضد انقلابی برای باز گرداندن اوضاع به روال استثماری گذشته بود، اگر چوب به آستینتان نمیکردند، دستِکم به ماحصل تتبعات شما در این زمینه اجازه انتشار نمیدادند و اگر هم بهنحوی از دسستشان درمیرفت به هزار وسیله میکوبیدنتان (شاملو، ۱۹۹۰: ۳۴-۳۵) .
شاملو در این سخنرانی خود، به موضوع تصوف و عرفان نیز پرداخته و متذکر شده است:
یکی از پُرشکوهترین مبارزاتی که طی آن ملتی توانسته است تمام فرهنگ خود را به میدان مبارزه بیاورد و به پشتوانه آن پوزه اشغالگران را به خاک بمالد، نهضت تصوف در ایران بوده است... ایرانی با همۀ فرهنگش بهپا خاست و در برابر این تحریم ایستاد و به جنگ آن رفت و بر بنیاد همان دینی که هر گونه تجلی ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجیع منع کرده بود، نهضت تصوف را تراشید و عاشقانهترین شعر زمین را و موسیقی را و رقص را در قالب قول و سَماع به خانقاه بُرد (همان: ۴۱-۴۲). اما کار تصوف به کجا کشید؟ هیچ! پس از آنکه نقش سیاسی اجتماعی خودش را به انجام رساند، پادشاهان ایران آن را از دورنمایۀ فرهنگی و ملّیش خارج کردند و بهصورت پفیوزی و مفتخوری و درویشمسلکی درآوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بیمزاحمت بتوانند به نوکری و سرسپردگی دربار خلفای عرب افتخار کنند و خون وطنخواهان و استقلالطلبان را بریزند... اما بعدها مورخان مغرض قلمبهمزد، به اقتضای سیاستهای روز گفتند تصوف از همان اول چیزی جز مفتخوری و گدامنشی و درویش مسلکی نبوده است (همان: ۴۶-۴۷).
منبع:
_ شاملو، احمد، ۱۹۹۰، نگرانیهای من، نیوجرسی، مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد شاملو
کتاب «نگرانیهای من»، دربردارندۀ سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی کالیفرنیا در آوریل ۱۹۹۰ است. شاملو در این سخنرانی جنجالبرانگیز، که بعدها سبب نقدهای متعددی بر او شد، فردوسی را شاعری دروغگو و حامی منافع طبقاتی معرفی کرد که جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد. احمد شاملو معتقد است پذیرفتن دربست سخن فردوسی بهصورت یک آیۀ منزل، گناه بیدقتی ماست نه گناه فردوسی که منافع طبقاتی یا معتقدات خودش را در نظر داشته است. هر رژیم با بلندگوهای تبلیغاتیش از یکسو فقط آنچه را که خود میخواهد یا به سود خود میبیند، تبلیغ میکند و از شاهنامه بهعنوان حماسۀ ملی ایران نام میبرد حال آنکه در آن از ملّت ایران خبری نیست و اگر هست همهجا مفاهیم وطن و ملّت را در کلمۀ شاه متجلّی میکند.
آخر امروز روزِ فَرّ شاهنشهی چه صیغهای است؟ و تازه به ما چه که فردوسی جز سلطنت مطلقه نمیتوانسته نظام سیاسی دیگری را بشناسد؟ در ایران اگر شما برمیداشتید کتاب یا مقاله یا رسالهیی تألیف میکردید و در آن مینوشتید که در شاهنامه فقط ضحاک است که فَرّ شاهنشهی ندارد، پس از تودۀ مردم برخاسته، و این آدم حکومتش بهخلاف نظر فردوسی حکومت انصاف و خِرَد بوده، و کاوه نامی بر او قیام کرده اما یکی از تخم و ترکۀ جمشید را بهجای او نشانده پس در واقع آنچه به قیام کاوه تعبیر میشود کودتایی ضد انقلابی برای باز گرداندن اوضاع به روال استثماری گذشته بود، اگر چوب به آستینتان نمیکردند، دستِکم به ماحصل تتبعات شما در این زمینه اجازه انتشار نمیدادند و اگر هم بهنحوی از دسستشان درمیرفت به هزار وسیله میکوبیدنتان (شاملو، ۱۹۹۰: ۳۴-۳۵) .
شاملو در این سخنرانی خود، به موضوع تصوف و عرفان نیز پرداخته و متذکر شده است:
یکی از پُرشکوهترین مبارزاتی که طی آن ملتی توانسته است تمام فرهنگ خود را به میدان مبارزه بیاورد و به پشتوانه آن پوزه اشغالگران را به خاک بمالد، نهضت تصوف در ایران بوده است... ایرانی با همۀ فرهنگش بهپا خاست و در برابر این تحریم ایستاد و به جنگ آن رفت و بر بنیاد همان دینی که هر گونه تجلی ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجیع منع کرده بود، نهضت تصوف را تراشید و عاشقانهترین شعر زمین را و موسیقی را و رقص را در قالب قول و سَماع به خانقاه بُرد (همان: ۴۱-۴۲). اما کار تصوف به کجا کشید؟ هیچ! پس از آنکه نقش سیاسی اجتماعی خودش را به انجام رساند، پادشاهان ایران آن را از دورنمایۀ فرهنگی و ملّیش خارج کردند و بهصورت پفیوزی و مفتخوری و درویشمسلکی درآوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بیمزاحمت بتوانند به نوکری و سرسپردگی دربار خلفای عرب افتخار کنند و خون وطنخواهان و استقلالطلبان را بریزند... اما بعدها مورخان مغرض قلمبهمزد، به اقتضای سیاستهای روز گفتند تصوف از همان اول چیزی جز مفتخوری و گدامنشی و درویش مسلکی نبوده است (همان: ۴۶-۴۷).
منبع:
_ شاملو، احمد، ۱۹۹۰، نگرانیهای من، نیوجرسی، مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘نان و شراب
📝اینیاتسیو سیلونه
رمان «نان و شراب»، حاوی داستان مهیّجی از زندگی دهقانان فقیر ایتالیا است که در آن آداب و رسوم، اعتقادات خرافی و زندگی اسفبارشان در دوران موسولینی تشریح شده است. قهرمان داستان، پیترو سپینا، درواقع شبحی از نویسندۀ ایتالیایی این کتاب است (سیلونه، ۱۳۸۶: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۱۰-۱۱).
سپینا نمایندۀ مکتب سوسیالیسم است که علیه فاشیسم میجنگد، اما هرگز یک موجود حزبی دگماتیست نیست و پیوسته به دنبال حقیقت و نقد خویش است. سپینا میبیند که سوسیالیستها تا زمانی که تنها یک نهضتاند آزادیخواه و گشادهرو هستند، اما به مجرّد کوبیدن میخهای قدرت و تبدیل شدن به یک نظام تمامی آن ویژگیها را از دست میدهند و به هر صدای مخالفی شلیک میکنند. چنانکه مقرری زنِ یکی از همکاران سوسیالیستشان را که در بند و زندان است، صرفاً بهخاطر اینکه او به نماز مسح میرود و برای نجات شوهرش دعا میکند قطع میکنند.
اینیاتسیو سیلونه (۱۹۰۰-۱۹۷۸) در این رمان به خوبی نقش کلیسا در دستیاری حکومت ظلم و جور را نشان داده و روشن کرده است که اگر کشیشانی حاضر به پیروی از کلیسا و حکومت دیکتاتوری نمیشدند، به بدترین وضعی سربهنیست میگشتند (همان: ۱۱).
ما در اجتماعی زندگی میکنیم که در آن جایی برای آزادی مردان نیست. تنها کشیشانی در اماناند که مذهب را به خدمت حکومت و بانک بگمارند و هنرمندانی که هنر خود را بفروشند و حکیمانی که با دانش خود سوداگری کنند. بقیه هرقدر هم که معدود باشند به زندان میافتند، تبعید میشوند و تحت نظر قرار میگیرند؛ مشروط بر اینکه مأمور حاکم سرشان را بیصدا زیر آب نکند (همان: ذیل «متن کتاب»، ۴۱۵).
و اما مترجم این رمان، محمد قاضی، در مقدمهای که پس از انقلاب بر این کتاب افزوده است مینویسد:
در زمان طاغوت که این کتاب به زحمت بسیار اجازۀ چاپ یافت سانسور شد و در آن تحریفات و محذوفاتی به عمل آمد و ایـنک که به یمن انـقلاب اسلامی از آزادی مطبوعات بیشتری برخوردار شدهایم تحریفات را به صورت اصلی برگردانده و محذوفات را مجدداً به کتاب افزودهایم (همان: ۱۲).
منبع:
_ سیلونه، اینیاتسیو، ۱۳۸۶، نان و شراب، ترجمه محمد قاضی، تهران، نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📝اینیاتسیو سیلونه
رمان «نان و شراب»، حاوی داستان مهیّجی از زندگی دهقانان فقیر ایتالیا است که در آن آداب و رسوم، اعتقادات خرافی و زندگی اسفبارشان در دوران موسولینی تشریح شده است. قهرمان داستان، پیترو سپینا، درواقع شبحی از نویسندۀ ایتالیایی این کتاب است (سیلونه، ۱۳۸۶: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۱۰-۱۱).
سپینا نمایندۀ مکتب سوسیالیسم است که علیه فاشیسم میجنگد، اما هرگز یک موجود حزبی دگماتیست نیست و پیوسته به دنبال حقیقت و نقد خویش است. سپینا میبیند که سوسیالیستها تا زمانی که تنها یک نهضتاند آزادیخواه و گشادهرو هستند، اما به مجرّد کوبیدن میخهای قدرت و تبدیل شدن به یک نظام تمامی آن ویژگیها را از دست میدهند و به هر صدای مخالفی شلیک میکنند. چنانکه مقرری زنِ یکی از همکاران سوسیالیستشان را که در بند و زندان است، صرفاً بهخاطر اینکه او به نماز مسح میرود و برای نجات شوهرش دعا میکند قطع میکنند.
اینیاتسیو سیلونه (۱۹۰۰-۱۹۷۸) در این رمان به خوبی نقش کلیسا در دستیاری حکومت ظلم و جور را نشان داده و روشن کرده است که اگر کشیشانی حاضر به پیروی از کلیسا و حکومت دیکتاتوری نمیشدند، به بدترین وضعی سربهنیست میگشتند (همان: ۱۱).
ما در اجتماعی زندگی میکنیم که در آن جایی برای آزادی مردان نیست. تنها کشیشانی در اماناند که مذهب را به خدمت حکومت و بانک بگمارند و هنرمندانی که هنر خود را بفروشند و حکیمانی که با دانش خود سوداگری کنند. بقیه هرقدر هم که معدود باشند به زندان میافتند، تبعید میشوند و تحت نظر قرار میگیرند؛ مشروط بر اینکه مأمور حاکم سرشان را بیصدا زیر آب نکند (همان: ذیل «متن کتاب»، ۴۱۵).
و اما مترجم این رمان، محمد قاضی، در مقدمهای که پس از انقلاب بر این کتاب افزوده است مینویسد:
در زمان طاغوت که این کتاب به زحمت بسیار اجازۀ چاپ یافت سانسور شد و در آن تحریفات و محذوفاتی به عمل آمد و ایـنک که به یمن انـقلاب اسلامی از آزادی مطبوعات بیشتری برخوردار شدهایم تحریفات را به صورت اصلی برگردانده و محذوفات را مجدداً به کتاب افزودهایم (همان: ۱۲).
منبع:
_ سیلونه، اینیاتسیو، ۱۳۸۶، نان و شراب، ترجمه محمد قاضی، تهران، نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘راز داوینچی
📝دن براون
کتاب «راز داوینچی»، رمانی زیبا و درخور تأمل است که طی داستانی پلیسی از اسرار کلیسای مسیحیت و دیر صهیون و تشکیلات فراماسونری پرده برمیدارد. دن براون در این کتاب نشان میدهد کسانی که از اسرار مسیح و مریم مجدلیه و ازدواج آن دو آگاه هستند به قتل میرسند. چون آگاه شدن از چنین مطلبی سبب سرنگونی قدرت حاکمۀ کاتولیک میشود.
طبق نظر براون، لئوناردو داوینچی ،از رهبران انجمن سرّی دیر صهیون و حافظ این اسناد میباشد که این واقعۀ تاریخی در نقاشی شام آخر توسّط او به تصویر کشیده شده است. این نویسندۀ مشهور آمریکایی در پارهای از این کتاب اساس ادیان را مبتنی بر جعلیات دانسته و مینویسد:
لنگدان تبسمی کرد. خواهی دید که جام مقدس در شام آخر آمده. سوفی گفت: ببینم شما گفتید جام مقدّس زنه. اما شام آخر نقاشی سیزده مرده... سوفی پیکر سمت راست عیسی را نگاه کرد و در آن دقیق شد. چهره و اندام او را که بررسی میکرد، سیل حیرت سراپایش را در نوردید. موهایی سرخ و لخت داشت و دستانی که با ظرافت خم کرده بود. بیشک زن بود...
سوفی پرسید اون کیه؟ تیبینگ پاسخ داد: عزیزم، اون مریم مَجدَلیه است... شام آخر عملاً به بیننده نشون میده که عیسی و مریم زن و شوهر بودند... این مسئله سند تاریخی داره و داوینچی هم از این واقعیت آگاه بوده... اما کلیسای صدر مسیحیت اون رو بدنام کرده تا راز خطرناکش رو لاپوشانی کنه – نقش او بهعنوان جام مقدّس... چراکه عیسی یک فمینیسم حقیقی بود... و پطرس از این بابت دل خوشی نداشت... و با حالتی تهدیدآمیز به سمت مریم مجدلیه خم شده و دست شمشیرمانندش را نزدیک گردن او نگه داشته بود (براون، ۱۳۸۵: ذیل «فصل ۵۸»).
مریم مجدلیه زمان تـصلیب عیسی باردار بوده و برای حفظ فـرزند نیامدۀ عیسی مجبور شد که از ارض مقدّس فرار کنه. با کمک عموی مورد اعتماد عیسی، یوسف اهل رامه، مریم پنهانی به فرانسه سفر میکنه و در اونجا خودش رو از قوم گُل [هندواروپاییان ساکن در فرانسه] جا میزنه و به شکل پناهندهای دور از خطر میون جامعهای یهودی زندگی میکنه. در فرانسه دختری رو به دنیا میاره اسم اون سارا بود (همان: ذیل «فصل ۶۰»).
منبع:
_ براون، دن، ۱۳۸۵، راز داوینچی، ترجمه حسین شهرابی و سمیه گنجی، تهران، زهره.
https://t.iss.one/Minavash
📝دن براون
کتاب «راز داوینچی»، رمانی زیبا و درخور تأمل است که طی داستانی پلیسی از اسرار کلیسای مسیحیت و دیر صهیون و تشکیلات فراماسونری پرده برمیدارد. دن براون در این کتاب نشان میدهد کسانی که از اسرار مسیح و مریم مجدلیه و ازدواج آن دو آگاه هستند به قتل میرسند. چون آگاه شدن از چنین مطلبی سبب سرنگونی قدرت حاکمۀ کاتولیک میشود.
طبق نظر براون، لئوناردو داوینچی ،از رهبران انجمن سرّی دیر صهیون و حافظ این اسناد میباشد که این واقعۀ تاریخی در نقاشی شام آخر توسّط او به تصویر کشیده شده است. این نویسندۀ مشهور آمریکایی در پارهای از این کتاب اساس ادیان را مبتنی بر جعلیات دانسته و مینویسد:
لنگدان تبسمی کرد. خواهی دید که جام مقدس در شام آخر آمده. سوفی گفت: ببینم شما گفتید جام مقدّس زنه. اما شام آخر نقاشی سیزده مرده... سوفی پیکر سمت راست عیسی را نگاه کرد و در آن دقیق شد. چهره و اندام او را که بررسی میکرد، سیل حیرت سراپایش را در نوردید. موهایی سرخ و لخت داشت و دستانی که با ظرافت خم کرده بود. بیشک زن بود...
سوفی پرسید اون کیه؟ تیبینگ پاسخ داد: عزیزم، اون مریم مَجدَلیه است... شام آخر عملاً به بیننده نشون میده که عیسی و مریم زن و شوهر بودند... این مسئله سند تاریخی داره و داوینچی هم از این واقعیت آگاه بوده... اما کلیسای صدر مسیحیت اون رو بدنام کرده تا راز خطرناکش رو لاپوشانی کنه – نقش او بهعنوان جام مقدّس... چراکه عیسی یک فمینیسم حقیقی بود... و پطرس از این بابت دل خوشی نداشت... و با حالتی تهدیدآمیز به سمت مریم مجدلیه خم شده و دست شمشیرمانندش را نزدیک گردن او نگه داشته بود (براون، ۱۳۸۵: ذیل «فصل ۵۸»).
مریم مجدلیه زمان تـصلیب عیسی باردار بوده و برای حفظ فـرزند نیامدۀ عیسی مجبور شد که از ارض مقدّس فرار کنه. با کمک عموی مورد اعتماد عیسی، یوسف اهل رامه، مریم پنهانی به فرانسه سفر میکنه و در اونجا خودش رو از قوم گُل [هندواروپاییان ساکن در فرانسه] جا میزنه و به شکل پناهندهای دور از خطر میون جامعهای یهودی زندگی میکنه. در فرانسه دختری رو به دنیا میاره اسم اون سارا بود (همان: ذیل «فصل ۶۰»).
منبع:
_ براون، دن، ۱۳۸۵، راز داوینچی، ترجمه حسین شهرابی و سمیه گنجی، تهران، زهره.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘راهبه
📝دنیس دیدرو
بااینکه دنیس دیدرو را بیشتر با رمان ژاک قضا و قدری و اربابش میشناسیم، اما یکی دیگر از کتابهای خواندنی این فیلسوف و نویسندۀ فرانسوی، «راهبه» است. رمان راهبه، داستان دختر زیبا و نوجوانی است که به سرنوشتی شوم مبتلا میشود؛ پدر و مادر دختر او را به اجبار به دیر مسیحیان میفرستند تا راهبه شود! دختر بیچاره پس از مرگ پدر و مادرش هرچه کوشش میکند تا از آنجا خارج شود، ابتدا با تطمیع روحانیون و سپس با تهدید و ستم بیشمار آنان مواجه میشود.
صومعهها و حوزههایی که ورود به آن بسیار آسان است، اما خارج شدن از آنجا تقریباً غیرممکن است. و اگر هم روزی به مانند دختر داستان بتوان از آن خراب شده نجات یافت، بازهم به سبب خاطرات گذشته، نابودی دوران جوانی و احساس ناتوانی دربرابر این طوق جاودانگی، سرنوشت خوبی در انتظار آدمی نیست! لذا دختر راهبه معتقد است که از یک جنگل میتوان قدم بیرون گذاشت، اما از یک دیر نمیتوان خارج شد (دیدرو، ۱۳۴۵: ۴۸).
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
منبع:
_ دیدرو، دنیس، ۱۳۴۵، راهبه، ترجمه علیاصغر خبرهزاده، ضمیمه روزنامه اطلاعات سال، شماره ۸.
https://t.iss.one/Minavash
📝دنیس دیدرو
بااینکه دنیس دیدرو را بیشتر با رمان ژاک قضا و قدری و اربابش میشناسیم، اما یکی دیگر از کتابهای خواندنی این فیلسوف و نویسندۀ فرانسوی، «راهبه» است. رمان راهبه، داستان دختر زیبا و نوجوانی است که به سرنوشتی شوم مبتلا میشود؛ پدر و مادر دختر او را به اجبار به دیر مسیحیان میفرستند تا راهبه شود! دختر بیچاره پس از مرگ پدر و مادرش هرچه کوشش میکند تا از آنجا خارج شود، ابتدا با تطمیع روحانیون و سپس با تهدید و ستم بیشمار آنان مواجه میشود.
صومعهها و حوزههایی که ورود به آن بسیار آسان است، اما خارج شدن از آنجا تقریباً غیرممکن است. و اگر هم روزی به مانند دختر داستان بتوان از آن خراب شده نجات یافت، بازهم به سبب خاطرات گذشته، نابودی دوران جوانی و احساس ناتوانی دربرابر این طوق جاودانگی، سرنوشت خوبی در انتظار آدمی نیست! لذا دختر راهبه معتقد است که از یک جنگل میتوان قدم بیرون گذاشت، اما از یک دیر نمیتوان خارج شد (دیدرو، ۱۳۴۵: ۴۸).
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
منبع:
_ دیدرو، دنیس، ۱۳۴۵، راهبه، ترجمه علیاصغر خبرهزاده، ضمیمه روزنامه اطلاعات سال، شماره ۸.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘آشنایی با صادق هدایت
📝صادق هدایت
صادق هدایت در بهمن سال ۱۲۸۱ شمسی در خاندانی صاحبمنصب در تهران متولّد شد. خانوادهای که بنابر نظر مصطفی فرزانه، برخلاف اجدادشان، زندگی متوسط و سادهای داشتند و از متموّلان بهشمار نمیرفتند (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت دوم»، ۲۷).
از آثار متعدّد نوشته شده دربارۀ زندگی هدایت میتوان به «آشنایی با صادق هدایت» اثر مصطفی فرزانه اشاره کرد که با توجه به دوستی و ارتباط چندین سالۀ مصطفی فرزانه با صادق هدایت از ارزش ویژهای برخوردار است. این کتاب چنانکه فرزانه اذعان داشته است، علاوه بر چاپ کامل پاریس، بعد از کسر حدود سیودو صفحه و تغیراتی در معنی بعضی از جملهها در تهران نیز به چاپ رسیده است (فرزانه، ۱۳۸۴: ۴).
فرزانه در قسمت اول از کتاب آشنایی با صادق هدایت، ضمن بیان عدمِعضویت هدایت در حزب توده و دیگر احزاب، از مخالفت هدایت با سیاست سخن گفته و از زبان او مینویسد:
بدبختی این است که نه اینوریم و نه آنوری، نه اهل سیاست. سیاست چیز گهی است. کار من نیست (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۶۳-۲۸۸). چنانکه معتقد است هدایت بااینکه هیچگونه مدرک علمی نداشت، اما نویسندهای توانمند و فیلسوفی اندیشمند بود که سه زبانِ انگلیسی، فرانسوی و پهلوی میدانست. او عاشق ادبیات و دلبسته به خیام و حافظ بود و میگفت: من از شعر به معنی قافیهپردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دستکمی از شکسپیر ندارد. همچنانکه فردوسی هم روی دست ندارد. بلد است داستان تعریف کند به زبان آدمیزاد، نه برای لفاظی... شوخی نیست. اینها موجودات نکرهای بودهاند که نظیرشان را تو فارسی نداریم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۸۲).
هدایت فردی گیاهخوار و علاقهمند به مشروب، تریاک، کوکایین و هرویین بود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۴۴-۱۳۷-۲۲۷). او برخلاف پدر و مادر خود که اهل نماز و روزه و پایبند به آداب و رسوم جاری ایرانی بودند (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۲۸)، از دشنام خودداری نمیکرد و با تشکیک در وجود پیامبران، ادیان یهودی و مسیحی و اسلام را از فحاشی محروم نمیساخت و با استناد به آراء زیگموند فروید، از ناسزاگویی و فحش دادن دفاع مینمود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲-۲۳۸).
شما را چه میشود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. میخوای بخوای، نمیخوای نخوای. موجودی هستیم فحشمند و تا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم تا همه عبرت بگیرند... اگر کتابهای فروید را سرسری نمیخواندی میدیدی که فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد آدم دق میکند. هر زبانی که فحشمند است، دقّ دل مردمش بیشتر است. از فحش و نوع فحش هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سَر درآورد. زبان فارسی اگر هیچچیز نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشستهایم چرا ولخرجی نکنیم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲)؟
صادق هدایت بااینکه مدتی به کارهایی چون سردبیری مجله و حسابداری در بانک مشغول بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۱۵۳)، تحمّل اینگونه کارها و سروکلّه زدن با هر کسی را نداشت. چنانکه بسیاری از نویسندگان سنّتی را از دم تیغ میگذراند و با وجود اینکه برای مجتبی مینوی احترام خاصّی قائل بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۵۰)، سعید نفیسی را فردی محترم و انسانی کاری و متخصّص میشمرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۲۹)، پرویز ناتل خانلری را شاعر خوبی قلمداد میکرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۵۱) و جمالزاده را بامحبت و باجرأت در نویسندگی میدانست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۳۰۹-۳۱۰)، اما اصولاً جمالزادهها و خانلریها را استفادهچی و اهل زدوبند میپنداشت (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۱۰).
مصطفی فرزانه در ادامۀ این کتاب، به یکی دیگر از ملاقاتهای خود با هدایت اشاره کرده و مینویسد:
یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحهای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارۀ چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیستوچهار جلد [صدوده جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابۀ خلاست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۲۶-۱۲۷).
منابع:
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
_ فرزانه، مصفی، ۱۳۸۴، صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
صادق هدایت در بهمن سال ۱۲۸۱ شمسی در خاندانی صاحبمنصب در تهران متولّد شد. خانوادهای که بنابر نظر مصطفی فرزانه، برخلاف اجدادشان، زندگی متوسط و سادهای داشتند و از متموّلان بهشمار نمیرفتند (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت دوم»، ۲۷).
از آثار متعدّد نوشته شده دربارۀ زندگی هدایت میتوان به «آشنایی با صادق هدایت» اثر مصطفی فرزانه اشاره کرد که با توجه به دوستی و ارتباط چندین سالۀ مصطفی فرزانه با صادق هدایت از ارزش ویژهای برخوردار است. این کتاب چنانکه فرزانه اذعان داشته است، علاوه بر چاپ کامل پاریس، بعد از کسر حدود سیودو صفحه و تغیراتی در معنی بعضی از جملهها در تهران نیز به چاپ رسیده است (فرزانه، ۱۳۸۴: ۴).
فرزانه در قسمت اول از کتاب آشنایی با صادق هدایت، ضمن بیان عدمِعضویت هدایت در حزب توده و دیگر احزاب، از مخالفت هدایت با سیاست سخن گفته و از زبان او مینویسد:
بدبختی این است که نه اینوریم و نه آنوری، نه اهل سیاست. سیاست چیز گهی است. کار من نیست (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۶۳-۲۸۸). چنانکه معتقد است هدایت بااینکه هیچگونه مدرک علمی نداشت، اما نویسندهای توانمند و فیلسوفی اندیشمند بود که سه زبانِ انگلیسی، فرانسوی و پهلوی میدانست. او عاشق ادبیات و دلبسته به خیام و حافظ بود و میگفت: من از شعر به معنی قافیهپردازی سر در نمیاورم. اما حافظ استثناء است. دستکمی از شکسپیر ندارد. همچنانکه فردوسی هم روی دست ندارد. بلد است داستان تعریف کند به زبان آدمیزاد، نه برای لفاظی... شوخی نیست. اینها موجودات نکرهای بودهاند که نظیرشان را تو فارسی نداریم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۸۲).
هدایت فردی گیاهخوار و علاقهمند به مشروب، تریاک، کوکایین و هرویین بود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۴۴-۱۳۷-۲۲۷). او برخلاف پدر و مادر خود که اهل نماز و روزه و پایبند به آداب و رسوم جاری ایرانی بودند (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۲۸)، از دشنام خودداری نمیکرد و با تشکیک در وجود پیامبران، ادیان یهودی و مسیحی و اسلام را از فحاشی محروم نمیساخت و با استناد به آراء زیگموند فروید، از ناسزاگویی و فحش دادن دفاع مینمود (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲-۲۳۸).
شما را چه میشود؟ دیگر یک چس فحش را هم به ما نمیتوانی ببینی؟ بله! ایمایه اینجوری هستیم. میخوای بخوای، نمیخوای نخوای. موجودی هستیم فحشمند و تا دلمان میخواهد فحش ریخت و پاش میکنیم تا همه عبرت بگیرند... اگر کتابهای فروید را سرسری نمیخواندی میدیدی که فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر فحش نباشد آدم دق میکند. هر زبانی که فحشمند است، دقّ دل مردمش بیشتر است. از فحش و نوع فحش هر زبانی میشود از اوضاع مردمی که تو یک ناحیه هستند سَر درآورد. زبان فارسی اگر هیچچیز نداشته باشد، فحش آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشستهایم چرا ولخرجی نکنیم (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۳۲)؟
صادق هدایت بااینکه مدتی به کارهایی چون سردبیری مجله و حسابداری در بانک مشغول بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۱۵۳)، تحمّل اینگونه کارها و سروکلّه زدن با هر کسی را نداشت. چنانکه بسیاری از نویسندگان سنّتی را از دم تیغ میگذراند و با وجود اینکه برای مجتبی مینوی احترام خاصّی قائل بود (همان: ذیل «قسمت دوم»، ۵۰)، سعید نفیسی را فردی محترم و انسانی کاری و متخصّص میشمرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۲۹)، پرویز ناتل خانلری را شاعر خوبی قلمداد میکرد (همان: ذیل «قسمت اول»، ۲۵۱) و جمالزاده را بامحبت و باجرأت در نویسندگی میدانست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۳۰۹-۳۱۰)، اما اصولاً جمالزادهها و خانلریها را استفادهچی و اهل زدوبند میپنداشت (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۱۰).
مصطفی فرزانه در ادامۀ این کتاب، به یکی دیگر از ملاقاتهای خود با هدایت اشاره کرده و مینویسد:
یک کتاب بزرگ به قطع خشتی، چاپ سنگی به دستش بود. صفحهای از این کتاب را به صدای بلند خواند. موضوع فقط دربارۀ چگونگی مستراح رفتن، طهارت گرفتن و کر دادن ظروف و البسه بود... آنگاه کتاب را بست و به دستم داد: نگاه کن. این مرد، مجلسی بیستوچهار جلد [صدوده جلد امروزی] کتاب نوشته تا خودش از حماقت دربیاید ولی دیگران را احمق بکند. اسمش را هم گذاشته دریاهای نور، بحارالانوار. دریای نورش در حدّ یک آفتابۀ خلاست (همان: ذیل «قسمت اول»، ۱۲۶-۱۲۷).
منابع:
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
_ فرزانه، مصفی، ۱۳۸۴، صادق هدایت در تار عنکبوت، تهران، مرکز.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘سفرنامهٔ ناصرخسرو
📝ناصرخسرو
ناصرخسرو (۳۹۴-۴۸۱) مردی ثروتمند، دبیرپیشه و مشغول به خدمت در دیوان سلطانی بود که شبی در سنّ چهل سالگی خوابی میبیند و این خواب سبب میشود تا شغل دیوانی را رها سازد و به قصد سفر حج، به مدت هفت سال، سرزمینهای متعددی ازجمله مرو، نیشابور، دامغان، ری، قزوین، شمیران، تبریز، آبادان، اصفهان، طبس، قاین، مکه، مدینه، جدّه، حلب، بیروت، بیتالمقدس، قاهره، سودان، لَحسا و بصره را سیاحت کند. چنانکه چندسال در کشور مصر، پایتخت فاطمیان، اقامت کرد و مذهب اسماعیلی برگزید. سپس برای تبلیغ عازم خراسان و زادگاهش بلخ شد.
ناصرخسرو در کتاب «سفرنامه»، که ظاهراً از امهات نثر فارسی بهشمار میرود، دیدهها و شنیدههایش را به زبانی شیرین بیان میکند. هرچند باتوجه به روایاتی مانند ثروتمند خطاب کردن ابوالعلاء معری نمیتوان کاملاً بدان اطمینان کرد. چنانکه خود او نیز به این نکته اشاره کرده و اذعان میکند آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که تنها شنیدم اگر در آنجا خلافی باشد خوانندگان از من ندانند و مرا نکوهش نکنند (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲-۱۳۰).
چنین گوید ابومعین [حمید] الدین ناصر بن خسرو القبادیانی المَروَزی تجاوزالله عنه. که من مردی دبیرپیشه بودم و ازجملۀ متصرفان در اموال و اعمال سلطانی. و به کارهای دیوانی مشغول بودم، و مدتی در آن شغل مبادرت نموده، در میان اقران شهرتی یافته بودم... و شراب پیوسته خوردمی، پیغمبر (ص) میفرماید که «قولوا الحق ولو علی انفسکم». شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب که خِرَد از مردم زایل کند (همان: ۱)؟
من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را ببیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خِرَد و هوش را بیفزاید. گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده باشد و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود، بر من کار کرد، با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم (همان: ۱-۲).
ناصرخسرو قبادیانی در قسمتی دیگر از سفرنامۀ خود پس از انجام دادن حج به سمت لَحسا رهسپار میشود و در راه از واقعههایی عجیب گزارش میدهد:
قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند، چه در آن بادیهها چیزی نیست الّا علفی شور که شتر میخورد، و ایشان خود گمان میبردند که همۀ عالَم چنان باشد... چون همراهان ما سوسماری میدیدند میکشتند و میخوردند و هرکجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند (همان: ۱۰۵).
در شهر لَحسا – که یکی از شهرهای قدیم بحرین است - گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره، و هرچه فروشند سَر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد، تا خریدار داند که چه میخرد. و آنجا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف، تا از فربهی چنان شود که رفتن نتواند، بعد از آنش بکُشند و بخورند (همان: ۱۱۱-۱۱۲).
منبع:
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
📝ناصرخسرو
ناصرخسرو (۳۹۴-۴۸۱) مردی ثروتمند، دبیرپیشه و مشغول به خدمت در دیوان سلطانی بود که شبی در سنّ چهل سالگی خوابی میبیند و این خواب سبب میشود تا شغل دیوانی را رها سازد و به قصد سفر حج، به مدت هفت سال، سرزمینهای متعددی ازجمله مرو، نیشابور، دامغان، ری، قزوین، شمیران، تبریز، آبادان، اصفهان، طبس، قاین، مکه، مدینه، جدّه، حلب، بیروت، بیتالمقدس، قاهره، سودان، لَحسا و بصره را سیاحت کند. چنانکه چندسال در کشور مصر، پایتخت فاطمیان، اقامت کرد و مذهب اسماعیلی برگزید. سپس برای تبلیغ عازم خراسان و زادگاهش بلخ شد.
ناصرخسرو در کتاب «سفرنامه»، که ظاهراً از امهات نثر فارسی بهشمار میرود، دیدهها و شنیدههایش را به زبانی شیرین بیان میکند. هرچند باتوجه به روایاتی مانند ثروتمند خطاب کردن ابوالعلاء معری نمیتوان کاملاً بدان اطمینان کرد. چنانکه خود او نیز به این نکته اشاره کرده و اذعان میکند آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که تنها شنیدم اگر در آنجا خلافی باشد خوانندگان از من ندانند و مرا نکوهش نکنند (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲-۱۳۰).
چنین گوید ابومعین [حمید] الدین ناصر بن خسرو القبادیانی المَروَزی تجاوزالله عنه. که من مردی دبیرپیشه بودم و ازجملۀ متصرفان در اموال و اعمال سلطانی. و به کارهای دیوانی مشغول بودم، و مدتی در آن شغل مبادرت نموده، در میان اقران شهرتی یافته بودم... و شراب پیوسته خوردمی، پیغمبر (ص) میفرماید که «قولوا الحق ولو علی انفسکم». شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی: چند خواهی خوردن از این شراب که خِرَد از مردم زایل کند (همان: ۱)؟
من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را ببیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خِرَد و هوش را بیفزاید. گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده باشد و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. چون از خواب بیدار شدم آن حال تمام بر یادم بود، بر من کار کرد، با خود گفتم که از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم (همان: ۱-۲).
ناصرخسرو قبادیانی در قسمتی دیگر از سفرنامۀ خود پس از انجام دادن حج به سمت لَحسا رهسپار میشود و در راه از واقعههایی عجیب گزارش میدهد:
قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند، چه در آن بادیهها چیزی نیست الّا علفی شور که شتر میخورد، و ایشان خود گمان میبردند که همۀ عالَم چنان باشد... چون همراهان ما سوسماری میدیدند میکشتند و میخوردند و هرکجا عرب بود شیر شتر میدوشیدند (همان: ۱۰۵).
در شهر لَحسا – که یکی از شهرهای قدیم بحرین است - گوشت همه حیوانات فروشند چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره، و هرچه فروشند سَر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد، تا خریدار داند که چه میخرد. و آنجا سگ را فربه کنند همچون گوسپند معلوف، تا از فربهی چنان شود که رفتن نتواند، بعد از آنش بکُشند و بخورند (همان: ۱۱۱-۱۱۲).
منبع:
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363