📘حاجیآقا
📝صادق هدایت
حاجیآقا، یکی از داستانهای بلند و مشهور صادق هدایت است. داستان یکی از بازاریان تهران که مسلمانی بیاعتقاد، دورو، خسیس، چندزنه و البته با ظاهری آراسته و فریبنده است.
حاجیآقا یا همان حاجی ابوتراب، به کوچکترین پسرش، کیومرث، دربارۀ چگونگی کسب موفقیت میگوید: توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده. اگر نمیخواهی جزء چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیاد لازم نیست. آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه. از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتابِ جامع عباسی را یاد بگیری. هر وقت از این در بیرونت انداختند از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پرّو، وقیح و بیسواد. مملکت ما امروز محتاج به اینجور آدمهاست. باید مَرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه. عمده مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همهچیز داری. عزیز بیجهت میشی، میهنپرست و باهوش هستی. پول ستارالعیوبه. میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی. مهندس افتخار میکنه که ماشین کارخانه تو را به کار بندازه، معمار مجیزت رو میگه که خونهات را بسازه، روزنامهنویس، وکیل، وزیر، همه نوکر تو هستند (هدایت، ۱۳۳۰: ۶۲ الی۶۴).
هدایت در ادامه از زبان شاعری با نام منادیالحق در نقد سخنان حاجیآقا مینویسد:
حق با شماست که به این ملّت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصاً لختش میکنید. اگر ملّت غیرت داشت، امثال شما را سَربهنیست کرده بود. هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکیدو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آنها معنی بدهد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهینخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و به او افتخار میکنید (همان: ۱۱۵-۱۱۶).
صادق هدایت در پارهای دیگر از این داستان، که در عصر رضاشاه پهلوی و جنگ جهانی دوم میگذرد، به مانند داستان «قضیۀ خرِ دجّال» رضاخان را دزد و دیکتاتور معرفی کرده و در هجو او و مردم ایران میآورد:
اگرچه بهقدر الاغ سرمان نمیشود و همیشه کلاه سرمان میرود، اما خودمان را باهوشترین مخلوق تصوّر میکنیم... نه ذوق، نه هنر، نه شادی، همهاش دزدی، کلاهبرداری و روضهخوانی!... مردم هرجای دنیا ممکن است که به یکچیز یا حقیقتی پایبند باشند، مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را میدهند... هرچه این مادرمرده میهن را بزک بکنند و سرخابسفیداب بمالند و توی بغل یک آلکاپن بیندازند دیگر فایده ندارد، چون علائم تعفن و تجزیه از سَر و رویش میبارد... ما در چاهک داریم زندگی میکنیم و مثل کِرم در فقر و ناخوشی و کثافت میلولیم و به ننگینترین طرزی در قید حیاتیم. و مضحک آنجاست که تصوّر میکنیم بهترین زندگی را داریم (همان: ۹۶-۹۷)!
این سرزمین روی نقشۀ جغرافی لکّه حیض است. هوایش سوزان و غبارآلود، زمینش نجاستبار، آبش نجاست مایع و موجوداتش فاسد و ناقصالخلقه. مردمش همه وافوری، تراخمی، ازخودراضی، قضاوقدری، مردهپرست، مافنگی، مزوّر، متملّق و جاسوس و شاخحسینی و بلانسبت شما بواسیری هستند (همان: ۹۵-۹۶). همیشه منتظر یک قلدریم که بهطور معجزهآسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد! زمامداران امروز ما، دوره شاه سلطانحسین را روسفید کردند. در تاریخ ننگ این دوره را با آب زمزم و کوثر هم نمیشود شست (همان: ۹۶-۹۷). رضاخان یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست، به ریش ملّت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکهاش میتوانند تا صد پشت دیگر با پول این ملّت گدا گشنه توی هفت اقلیم معلّقوارو بزنند (همان: ۸۵).
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۳۰، حاجیآقا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
حاجیآقا، یکی از داستانهای بلند و مشهور صادق هدایت است. داستان یکی از بازاریان تهران که مسلمانی بیاعتقاد، دورو، خسیس، چندزنه و البته با ظاهری آراسته و فریبنده است.
حاجیآقا یا همان حاجی ابوتراب، به کوچکترین پسرش، کیومرث، دربارۀ چگونگی کسب موفقیت میگوید: توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده. اگر نمیخواهی جزء چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیاد لازم نیست. آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه. از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتابِ جامع عباسی را یاد بگیری. هر وقت از این در بیرونت انداختند از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پرّو، وقیح و بیسواد. مملکت ما امروز محتاج به اینجور آدمهاست. باید مَرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه. عمده مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همهچیز داری. عزیز بیجهت میشی، میهنپرست و باهوش هستی. پول ستارالعیوبه. میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی. مهندس افتخار میکنه که ماشین کارخانه تو را به کار بندازه، معمار مجیزت رو میگه که خونهات را بسازه، روزنامهنویس، وکیل، وزیر، همه نوکر تو هستند (هدایت، ۱۳۳۰: ۶۲ الی۶۴).
هدایت در ادامه از زبان شاعری با نام منادیالحق در نقد سخنان حاجیآقا مینویسد:
حق با شماست که به این ملّت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصاً لختش میکنید. اگر ملّت غیرت داشت، امثال شما را سَربهنیست کرده بود. هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکیدو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آنها معنی بدهد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهینخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و به او افتخار میکنید (همان: ۱۱۵-۱۱۶).
صادق هدایت در پارهای دیگر از این داستان، که در عصر رضاشاه پهلوی و جنگ جهانی دوم میگذرد، به مانند داستان «قضیۀ خرِ دجّال» رضاخان را دزد و دیکتاتور معرفی کرده و در هجو او و مردم ایران میآورد:
اگرچه بهقدر الاغ سرمان نمیشود و همیشه کلاه سرمان میرود، اما خودمان را باهوشترین مخلوق تصوّر میکنیم... نه ذوق، نه هنر، نه شادی، همهاش دزدی، کلاهبرداری و روضهخوانی!... مردم هرجای دنیا ممکن است که به یکچیز یا حقیقتی پایبند باشند، مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را میدهند... هرچه این مادرمرده میهن را بزک بکنند و سرخابسفیداب بمالند و توی بغل یک آلکاپن بیندازند دیگر فایده ندارد، چون علائم تعفن و تجزیه از سَر و رویش میبارد... ما در چاهک داریم زندگی میکنیم و مثل کِرم در فقر و ناخوشی و کثافت میلولیم و به ننگینترین طرزی در قید حیاتیم. و مضحک آنجاست که تصوّر میکنیم بهترین زندگی را داریم (همان: ۹۶-۹۷)!
این سرزمین روی نقشۀ جغرافی لکّه حیض است. هوایش سوزان و غبارآلود، زمینش نجاستبار، آبش نجاست مایع و موجوداتش فاسد و ناقصالخلقه. مردمش همه وافوری، تراخمی، ازخودراضی، قضاوقدری، مردهپرست، مافنگی، مزوّر، متملّق و جاسوس و شاخحسینی و بلانسبت شما بواسیری هستند (همان: ۹۵-۹۶). همیشه منتظر یک قلدریم که بهطور معجزهآسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد! زمامداران امروز ما، دوره شاه سلطانحسین را روسفید کردند. در تاریخ ننگ این دوره را با آب زمزم و کوثر هم نمیشود شست (همان: ۹۶-۹۷). رضاخان یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست، به ریش ملّت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکهاش میتوانند تا صد پشت دیگر با پول این ملّت گدا گشنه توی هفت اقلیم معلّقوارو بزنند (همان: ۸۵).
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۳۰، حاجیآقا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘هملت
📝شکسپیر
«هملت» شاهزادهای دانمارکی است که پدرش به گونهای مرموز به قتل رسیده است. او در بدو ورود به کشور متوجه میشود که مادر و عمویش پیمان زناشویی بستهاند. هملت روح پادشاه مقتول را میبیند و از چگونگی به قتل رسیدن او توسط برادرش آگاه میشود. هملت نمایشنامهای است تراژدی و مملوّ از شک و تردید که با یک پرسش اساسی شکل میگیرد: بودن یا نبودن؟
صادق هدایت معتقد است مرگ فرستادۀ سوگواری نیست، مرگ درمان دلهای پژمرده است و تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. اما این سخن در صورتی قابل پذیرش است که مرگ را برابر با عدم و نیستی بدانیم. چنانکه خود او در داستان آفرینگان، انسان را توهّم و سایهای میخواند که هیچگاه آسایش نخواهد یافت. نکتهای که نویسنده نامدار انگلیسی، ویلیام شکسپیر (۱۵۶۴-۱۶۱۶)، آن را به زیبایی به تصویر کشیده است.
هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است... مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی، که نصیب تن آدمی است پایان میدهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همینجاست. زیرا تصوّر آنکه در این خواب مرگ، چه رؤیاهایی به سراغمان توانند آمد میباید ما را در عزم خود سست کند. و همین است که موجب میشود عمر مصائب تا بدین حد دراز باشد.
بهراستی چه کسی به تازیانهها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهرۀ عشقِ خوارداشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند تن میدهد و حال آنکه میتوانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری میرفت و عرقریزان از زندگی توانفرسا ناله میکرد، مگر بدانرو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته میدارد و موجب میشود تا بدبختیهایی را که بدان دچاریم تحمّل کنیم و بهسوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگیشان نمیدانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل میگرداند (شکسپیر، ۱۳۶۰: ۱۲۱ الی۱۲۳).
منبع:
_ شکسپیر، هملت، ۱۳۶۰، هملت، ترجمه محمود اعتمادزاده (بهآذین)، تهران، دوران.
https://t.iss.one/Minavash
📝شکسپیر
«هملت» شاهزادهای دانمارکی است که پدرش به گونهای مرموز به قتل رسیده است. او در بدو ورود به کشور متوجه میشود که مادر و عمویش پیمان زناشویی بستهاند. هملت روح پادشاه مقتول را میبیند و از چگونگی به قتل رسیدن او توسط برادرش آگاه میشود. هملت نمایشنامهای است تراژدی و مملوّ از شک و تردید که با یک پرسش اساسی شکل میگیرد: بودن یا نبودن؟
صادق هدایت معتقد است مرگ فرستادۀ سوگواری نیست، مرگ درمان دلهای پژمرده است و تنها مرگ است که دروغ نمیگوید. اما این سخن در صورتی قابل پذیرش است که مرگ را برابر با عدم و نیستی بدانیم. چنانکه خود او در داستان آفرینگان، انسان را توهّم و سایهای میخواند که هیچگاه آسایش نخواهد یافت. نکتهای که نویسنده نامدار انگلیسی، ویلیام شکسپیر (۱۵۶۴-۱۶۱۶)، آن را به زیبایی به تصویر کشیده است.
هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است... مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی، که نصیب تن آدمی است پایان میدهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همینجاست. زیرا تصوّر آنکه در این خواب مرگ، چه رؤیاهایی به سراغمان توانند آمد میباید ما را در عزم خود سست کند. و همین است که موجب میشود عمر مصائب تا بدین حد دراز باشد.
بهراستی چه کسی به تازیانهها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهرۀ عشقِ خوارداشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند تن میدهد و حال آنکه میتوانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری میرفت و عرقریزان از زندگی توانفرسا ناله میکرد، مگر بدانرو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته میدارد و موجب میشود تا بدبختیهایی را که بدان دچاریم تحمّل کنیم و بهسوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگیشان نمیدانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل میگرداند (شکسپیر، ۱۳۶۰: ۱۲۱ الی۱۲۳).
منبع:
_ شکسپیر، هملت، ۱۳۶۰، هملت، ترجمه محمود اعتمادزاده (بهآذین)، تهران، دوران.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘همسایهها
📝احمد محمود
رمان «همسایهها»، اثر احمد محمود، داستان نوجوانی است که در خانهای با اتاقهای متعدد و همسایگان مختلف زندگی میکند. داستان نوجوانی نابالغ و بیتجربه که زنی شوهردار به نام بلور او را در دام مسائل جنسی انداخته است. هرچند او در ادامه از رابطۀ خود با زن همسایه شرمگین میشود و طی حادثهای با حزب توده آشنا میگردد. قهرمان تقریباً پانزده سالۀ داستان، در این میان با کتاب و کتابخوانی اُنس میگیرد و بهعنوان مبارز به زندان میافتد.
احمد محمود در این کتاب خواندنی، که اولین رمان اوست و بهزعم بعضی از بهترین رمانهای فارسی بهشمار میآید، به ترسیم چهرۀ زشت فقر فرهنگی و اقتصادی عصر خویش پرداخته و ظلم و ستم حاکمان زمانهاش را به زیبایی به تصویر میکشد. او باآنکه در طول داستان همواره انسانها را به فریاد زدن و مبارزه با فساد دعوت میکند، اما از عدمِآگاهی مردم نسبت به خواستههایشان مطلع است و کتاب را با عدمِموفقیّت زندانیان، در دفاع از حقوق خود، به پایان میرساند.
این نویسندۀ دزفولی در همسایهها، که قبل از انقلاب اسلامی به دلیل روند سیاسی و ضدّ حاکمیتِ داستان و پس از انقلاب نیز به سبب داشتن صحنههای جنسی توقیف شده است، اعتقادات سنّتی مردم ایران را نشانه گرفته و سبب ضعف و عقبماندگی جامعۀ ما را روحانیت و استحمار آنان توسط دینفروشان دانسته است. حرفهایی که در عصر ما نیز با ادبیاتی دیگر مانند حذف رشتۀ علوم انسانی از دبیرستانهای دولتی و شعار اسلامی شدن علوم انسانی در دانشگاهها شنیده میشود.
تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است. پدرم از حاج شیخ علی میپرسد دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟ حاج شیخ علی به مخده تکیه میدهد و حرف میزند: ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است. پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار میکند که تو دهنش بماند (محمود، ۱۳۵۷: ۹۸).
حاج شیخ علی شربت بیدمشک را مزه مزه میکند و میگوید: اوسا حداد، خالد درس میخونه؟ کلاس چندمه؟ پدرم میگوید از دولتی سَر شما، کلاس چارمه آقا. حمد و سوره رو میتونه بیغلط بخونه؟ قربانت برم آیتالکرسی رو هم بیغلط میخونه. حاج شیخ علی شربت بیدمشک را سَر میکشد و میگوید: خب، پس دیگه بسه... درس زیاد، آدمو سَربههوا میکنه... مرد اونه که وقتی با پنجه بزنی رو گردهش، گرد و خاک بلند شه... مثه خودت، مؤمن با خدا (همان: ۱۶).
منبع:
_ محمود، احمد، ۱۳۵۷، همسایهها، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد محمود
رمان «همسایهها»، اثر احمد محمود، داستان نوجوانی است که در خانهای با اتاقهای متعدد و همسایگان مختلف زندگی میکند. داستان نوجوانی نابالغ و بیتجربه که زنی شوهردار به نام بلور او را در دام مسائل جنسی انداخته است. هرچند او در ادامه از رابطۀ خود با زن همسایه شرمگین میشود و طی حادثهای با حزب توده آشنا میگردد. قهرمان تقریباً پانزده سالۀ داستان، در این میان با کتاب و کتابخوانی اُنس میگیرد و بهعنوان مبارز به زندان میافتد.
احمد محمود در این کتاب خواندنی، که اولین رمان اوست و بهزعم بعضی از بهترین رمانهای فارسی بهشمار میآید، به ترسیم چهرۀ زشت فقر فرهنگی و اقتصادی عصر خویش پرداخته و ظلم و ستم حاکمان زمانهاش را به زیبایی به تصویر میکشد. او باآنکه در طول داستان همواره انسانها را به فریاد زدن و مبارزه با فساد دعوت میکند، اما از عدمِآگاهی مردم نسبت به خواستههایشان مطلع است و کتاب را با عدمِموفقیّت زندانیان، در دفاع از حقوق خود، به پایان میرساند.
این نویسندۀ دزفولی در همسایهها، که قبل از انقلاب اسلامی به دلیل روند سیاسی و ضدّ حاکمیتِ داستان و پس از انقلاب نیز به سبب داشتن صحنههای جنسی توقیف شده است، اعتقادات سنّتی مردم ایران را نشانه گرفته و سبب ضعف و عقبماندگی جامعۀ ما را روحانیت و استحمار آنان توسط دینفروشان دانسته است. حرفهایی که در عصر ما نیز با ادبیاتی دیگر مانند حذف رشتۀ علوم انسانی از دبیرستانهای دولتی و شعار اسلامی شدن علوم انسانی در دانشگاهها شنیده میشود.
تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است. پدرم از حاج شیخ علی میپرسد دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟ حاج شیخ علی به مخده تکیه میدهد و حرف میزند: ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است. پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار میکند که تو دهنش بماند (محمود، ۱۳۵۷: ۹۸).
حاج شیخ علی شربت بیدمشک را مزه مزه میکند و میگوید: اوسا حداد، خالد درس میخونه؟ کلاس چندمه؟ پدرم میگوید از دولتی سَر شما، کلاس چارمه آقا. حمد و سوره رو میتونه بیغلط بخونه؟ قربانت برم آیتالکرسی رو هم بیغلط میخونه. حاج شیخ علی شربت بیدمشک را سَر میکشد و میگوید: خب، پس دیگه بسه... درس زیاد، آدمو سَربههوا میکنه... مرد اونه که وقتی با پنجه بزنی رو گردهش، گرد و خاک بلند شه... مثه خودت، مؤمن با خدا (همان: ۱۶).
منبع:
_ محمود، احمد، ۱۳۵۷، همسایهها، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘جای خالی سلوچ
📝محمود دولتآبادی
مِرگان از پشت سر به سالار پرید، مندیل او را از سر کشید و به ته اتاق پراند... مرگان با سالار گلاویز بود. سالار نمیدانست چه باید بکند. مرگان میان پاهای سالار نشسته و دست به قاچ مرد برده بود. سالار، فریاد در گلو، تقلا میکرد تا خود را برهاند. اما مرگان او را رها نمیکرد (دولتآبادی، ۱۳۶۱: ۴۱).
رمان «جای خالی سُلوچ»، اثر محمود دولت آبادی (متولد ۱۳۱۹)، روایت زنی دردمند و روستایی به نام مِرگان است که همسرش، سلوچ، او و خانوادهاش را ترک کرده و بهجای نامشخصی رفته است. داستان که در یکی از آبادیهای خراسان و چهبسا در روستای نویسندۀ کتاب میگذرد، فقر فرهنگی، سیاسی و خصوصاً اقتصادی مردم ایران در دوران حکومت پهلوی را به تصویر کشیده است.
محمود دولتآبادی در این رمان خواندنی و رئالیستی که در سال ۱۳۵۷ نگاشته شده است و در آن زنان تقریباً ستمدیده و فداکار ترسیم شدهاند، از واژگان نامأنوس و محلّی متعددی بهره برده و زبان شخصیّتهای داستان را زشت و متناسب با فرهنگ آنان نشان داده است. نویسندۀ سبزواری این رمان، که برخی آن را بهترین کتاب دولت آبادی خواندهاند و عباس معروفی هم آن را یکی از شاهکارهای ادبیات ایران شمرده است که اگر نوشته نمیشد ادبیات فارسی آن را کم داشت، مینویسد:
سردار داشت به عباس سلوچ پند میداد: آدم قمارباز به یک پول سیاه نمیارزد! آدمهایی را میشناختم که قافلۀ شتر روی قمار گذاشتند. عباس بند پاتاوهاش را بست، کاردش را بیخ پاتاوه فرو کرد و گفت: آنها قافله شتر داشتند که ببازند، سردار! من چی دارم؟! تو؟!... تنبان که پایت داری! نداری؟ قمارباز دیدهام که کونش را هم گرو گذاشته (همان: ۲۹۸).
منبع:
_ دولتآبادی، محمود، ۱۳۶۱، جای خالی سلوچ، تهران، نو.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمود دولتآبادی
مِرگان از پشت سر به سالار پرید، مندیل او را از سر کشید و به ته اتاق پراند... مرگان با سالار گلاویز بود. سالار نمیدانست چه باید بکند. مرگان میان پاهای سالار نشسته و دست به قاچ مرد برده بود. سالار، فریاد در گلو، تقلا میکرد تا خود را برهاند. اما مرگان او را رها نمیکرد (دولتآبادی، ۱۳۶۱: ۴۱).
رمان «جای خالی سُلوچ»، اثر محمود دولت آبادی (متولد ۱۳۱۹)، روایت زنی دردمند و روستایی به نام مِرگان است که همسرش، سلوچ، او و خانوادهاش را ترک کرده و بهجای نامشخصی رفته است. داستان که در یکی از آبادیهای خراسان و چهبسا در روستای نویسندۀ کتاب میگذرد، فقر فرهنگی، سیاسی و خصوصاً اقتصادی مردم ایران در دوران حکومت پهلوی را به تصویر کشیده است.
محمود دولتآبادی در این رمان خواندنی و رئالیستی که در سال ۱۳۵۷ نگاشته شده است و در آن زنان تقریباً ستمدیده و فداکار ترسیم شدهاند، از واژگان نامأنوس و محلّی متعددی بهره برده و زبان شخصیّتهای داستان را زشت و متناسب با فرهنگ آنان نشان داده است. نویسندۀ سبزواری این رمان، که برخی آن را بهترین کتاب دولت آبادی خواندهاند و عباس معروفی هم آن را یکی از شاهکارهای ادبیات ایران شمرده است که اگر نوشته نمیشد ادبیات فارسی آن را کم داشت، مینویسد:
سردار داشت به عباس سلوچ پند میداد: آدم قمارباز به یک پول سیاه نمیارزد! آدمهایی را میشناختم که قافلۀ شتر روی قمار گذاشتند. عباس بند پاتاوهاش را بست، کاردش را بیخ پاتاوه فرو کرد و گفت: آنها قافله شتر داشتند که ببازند، سردار! من چی دارم؟! تو؟!... تنبان که پایت داری! نداری؟ قمارباز دیدهام که کونش را هم گرو گذاشته (همان: ۲۹۸).
منبع:
_ دولتآبادی، محمود، ۱۳۶۱، جای خالی سلوچ، تهران، نو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام
📝غلامحسین ابراهیمی دینانی
صدرالمتألهین در مقدمۀ شرح اصول کافی، بر سبیل گلهمندی و شکایت از کسانی که تنها بر ظاهر اخبار و احادیث جمود میکنند میگوید: من در این زمان در میان جماعتی گرفتار شدهام که هر گونه تأمل در متون و ژرفاندیشی را نوعی بدعت در دین میشناسند. تو گویی آنها حنبلیهای کتب حدیث هستند که حق با خلق و قدیم با حادث بر آنها مشتبه شده و از مرحلۀ جسم و امور جسمانی نیز بالاتر نرفتهاند. این اشخاص از علوم الهی و اسرار ربّانی که بهوسیلۀ پیغمبران بر خلق نازل شده است اعراض کرده و از امور معنوی دوری گزیدهاند. این جماعت خفاشانی هستند که از نور حکمت و برهان گریزان بوده و دشمنی خود را با اشعۀ تابناک خرد هرگز پنهان نمیکنند (ابراهیمی دینانی، ۱۳۹۸: ۳/ ۳۱۸).
کتاب «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام»، اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، نوشتهای در نقد و تحلیل تاریخ تفکر فلسفۀ اسلامی - جدای از وجود یا عدمِوجود فلسفۀ اسلامی - و شکلگیری آن از آغاز تا به امروز است. ماجرای پرنشیب و فراز فکر فلسفی که از میان گروههای متعدد و متضادِ مخالف و موافق عبور کرده است.
ابراهیمی دینانی در این اثر سه جلدی، که نخستینبار در سال ۱۳۷۶ انتشار یافت و نمیتوان آن را یک دوره تاریخ فلسفۀ اسلامی دانست، با رجوع به نوشتههای متفکران ضدّ فلسفه چون غزالی، ابنحزم، شهرستانی، فخر رازی، موسی بن میمون، ابنتَیمیّه، محمدامین استرآبادی و میرزامهدی غروی اصفهانی و همچنین پاسخگویی برخی از دوستداران فلسفه ازجمله فارابی، ابنسینا، ابنرشد، محمد بن زکریای رازی، نصیرالدین طوسی، سهروردی، جلالالدین دوانی، میرداماد، ملاصدرا و ملاهادی سبزواری به تصویری از شکلگیری اندیشۀ کلامی- فلسفی در فرهنگ اسلامی پرداخته است.
دکتر ابراهیمی دینانی باآنکه متذکر شده است ما همواره در هالهای از ابهام باقی ماندهایم که مؤسس فلسفۀ اسلامی فارابی است یا ابنسینا (همان: ۲/ ۱۲۳-۱۲۴)، در قسمتی دیگر از همین کتاب، بزرگترین فیلسوف جهان اسلام را شیخ الرئیس ابوعلی سینا معرفی میکند و در ادامه اذعان مینماید که ابنسینا در کتاب شفا با صراحت تمام گفته است معاد جسمانی جز از طریق شرع قابل اثبات نیست. چنانکه در رسالۀ اَضحویه با وضوح و صراحت بیشتر سخن گفته و باور نداشتن معاد جسمانی را روشنتر از آنچه در کتاب شفا آورده نشان داده است (همان: ۳/ ۴۴-۴۵).
از دیگر فیلسوفان اسلامی میتوان به ابنرشد اشاره کرد که نسبت به فلسفۀ ارسطو تعصّب بسیار داشت و چنان فریفتۀ او بود که از این فیلسوف یونانی با عنوان فیلسوفِ الهی یاد مینمود. چنانکه وی را مظهر کامل عقل بشری میپنداشت و بر آن باور بود که کسی نمیتواند از او بهتر و بالاتر بیندیشد (همان: ۱/ ۲۲۵). این فیلسوف بزرگ اندلسی بهمانند یعقوب بن اسحاق کِندی، که او را نخستین فیلسوف عربی-اسلامی نامیدهاند، شریعت اسلام را حق میدانست و معتقد بود که حکمت و فلسفه با دین مطابقت دارد و در شریعت نیز به آموختن آن توصیه شده است (همان: ۱/ ۲۲۹-۲۳۷). لذا به همان اندازه که عقل را ستایش میکرد و نسبت به آن وفاداری نشان میداد، عقاید دینی را گرامی میداشت و بدان مؤمن و ثابتقدم بود (همان: ۱/ ۱۹۳-۲۴۹).
ابنرشد باآنکه در کتاب مناهجالأدله و کتاب فصلالمقال به جمع میان فلسفه و دین پرداخته است، در برخی از مسائل اعتقادی ازجمله معجزه، برخلاف بسیاری از اندیشمندان اسلامی سخن گفته است. او در مناهجالأدله متذکّر شده است که عقل میان معجزه و رسالت رابطۀ منطقی نمیشناسد و ظهور معجزات نیز دلیلی بر رسالت نمیباشد. لذا معجزه را انکار کرده و آن را بهمانند افعال طبیبان صرفاً افعالی میخواند که جز برای اقناع عوامِ مردم مفید و مؤثر نمیباشد (همان: ۲/ ۲۱۸ الی۲۲۱).
از دیگر اندیشمندان برجسته و بزرگ جهان اسلام و شیعه که به فلسفه، منطق و کلام احاطه داشت و در علوم ریاضی، نجوم، اخلاق، عرفان و سیاست نیز صاحبنظر بود، میتوان به خواجه نصیرالدین طوسی اشاره کرد. فیلسوفی که به همکاری با هولاکوخان مغول، قتل المعتصم بالله و سقوط خلافت عباسی متّهم گشته است (همان: ۲/ ۲۱-۲۲).
غلامحسین ابراهیمی دینانی معتقد است کسانی که با تاریخ فرهنگ اسلامی آشنایی دارند بهخوبی میدانند تعداد اشخاصی که با منطق و فلسفه به جنگ و ستیز برخاستهاند کم نیست (همان: ۱/ ۱۵۸). گذشته از تجربیمسلکان، که تنها به قضایای علمی و تجربی تکیه کردهاند، قشریمذهبان و عارفان نیز به فلسفه حمله برده و فیلسوفان را مورد اعتراض شدید قرار دادهاند. ایراد عرفا به فیلسوفان این است که چرا آنان از مقامات بالاتر که کشف و شهود است غافل مانده و به مراحل پایینِ استدلال اکتفا کردهاند.
https://t.iss.one/Minavash
📝غلامحسین ابراهیمی دینانی
صدرالمتألهین در مقدمۀ شرح اصول کافی، بر سبیل گلهمندی و شکایت از کسانی که تنها بر ظاهر اخبار و احادیث جمود میکنند میگوید: من در این زمان در میان جماعتی گرفتار شدهام که هر گونه تأمل در متون و ژرفاندیشی را نوعی بدعت در دین میشناسند. تو گویی آنها حنبلیهای کتب حدیث هستند که حق با خلق و قدیم با حادث بر آنها مشتبه شده و از مرحلۀ جسم و امور جسمانی نیز بالاتر نرفتهاند. این اشخاص از علوم الهی و اسرار ربّانی که بهوسیلۀ پیغمبران بر خلق نازل شده است اعراض کرده و از امور معنوی دوری گزیدهاند. این جماعت خفاشانی هستند که از نور حکمت و برهان گریزان بوده و دشمنی خود را با اشعۀ تابناک خرد هرگز پنهان نمیکنند (ابراهیمی دینانی، ۱۳۹۸: ۳/ ۳۱۸).
کتاب «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام»، اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، نوشتهای در نقد و تحلیل تاریخ تفکر فلسفۀ اسلامی - جدای از وجود یا عدمِوجود فلسفۀ اسلامی - و شکلگیری آن از آغاز تا به امروز است. ماجرای پرنشیب و فراز فکر فلسفی که از میان گروههای متعدد و متضادِ مخالف و موافق عبور کرده است.
ابراهیمی دینانی در این اثر سه جلدی، که نخستینبار در سال ۱۳۷۶ انتشار یافت و نمیتوان آن را یک دوره تاریخ فلسفۀ اسلامی دانست، با رجوع به نوشتههای متفکران ضدّ فلسفه چون غزالی، ابنحزم، شهرستانی، فخر رازی، موسی بن میمون، ابنتَیمیّه، محمدامین استرآبادی و میرزامهدی غروی اصفهانی و همچنین پاسخگویی برخی از دوستداران فلسفه ازجمله فارابی، ابنسینا، ابنرشد، محمد بن زکریای رازی، نصیرالدین طوسی، سهروردی، جلالالدین دوانی، میرداماد، ملاصدرا و ملاهادی سبزواری به تصویری از شکلگیری اندیشۀ کلامی- فلسفی در فرهنگ اسلامی پرداخته است.
دکتر ابراهیمی دینانی باآنکه متذکر شده است ما همواره در هالهای از ابهام باقی ماندهایم که مؤسس فلسفۀ اسلامی فارابی است یا ابنسینا (همان: ۲/ ۱۲۳-۱۲۴)، در قسمتی دیگر از همین کتاب، بزرگترین فیلسوف جهان اسلام را شیخ الرئیس ابوعلی سینا معرفی میکند و در ادامه اذعان مینماید که ابنسینا در کتاب شفا با صراحت تمام گفته است معاد جسمانی جز از طریق شرع قابل اثبات نیست. چنانکه در رسالۀ اَضحویه با وضوح و صراحت بیشتر سخن گفته و باور نداشتن معاد جسمانی را روشنتر از آنچه در کتاب شفا آورده نشان داده است (همان: ۳/ ۴۴-۴۵).
از دیگر فیلسوفان اسلامی میتوان به ابنرشد اشاره کرد که نسبت به فلسفۀ ارسطو تعصّب بسیار داشت و چنان فریفتۀ او بود که از این فیلسوف یونانی با عنوان فیلسوفِ الهی یاد مینمود. چنانکه وی را مظهر کامل عقل بشری میپنداشت و بر آن باور بود که کسی نمیتواند از او بهتر و بالاتر بیندیشد (همان: ۱/ ۲۲۵). این فیلسوف بزرگ اندلسی بهمانند یعقوب بن اسحاق کِندی، که او را نخستین فیلسوف عربی-اسلامی نامیدهاند، شریعت اسلام را حق میدانست و معتقد بود که حکمت و فلسفه با دین مطابقت دارد و در شریعت نیز به آموختن آن توصیه شده است (همان: ۱/ ۲۲۹-۲۳۷). لذا به همان اندازه که عقل را ستایش میکرد و نسبت به آن وفاداری نشان میداد، عقاید دینی را گرامی میداشت و بدان مؤمن و ثابتقدم بود (همان: ۱/ ۱۹۳-۲۴۹).
ابنرشد باآنکه در کتاب مناهجالأدله و کتاب فصلالمقال به جمع میان فلسفه و دین پرداخته است، در برخی از مسائل اعتقادی ازجمله معجزه، برخلاف بسیاری از اندیشمندان اسلامی سخن گفته است. او در مناهجالأدله متذکّر شده است که عقل میان معجزه و رسالت رابطۀ منطقی نمیشناسد و ظهور معجزات نیز دلیلی بر رسالت نمیباشد. لذا معجزه را انکار کرده و آن را بهمانند افعال طبیبان صرفاً افعالی میخواند که جز برای اقناع عوامِ مردم مفید و مؤثر نمیباشد (همان: ۲/ ۲۱۸ الی۲۲۱).
از دیگر اندیشمندان برجسته و بزرگ جهان اسلام و شیعه که به فلسفه، منطق و کلام احاطه داشت و در علوم ریاضی، نجوم، اخلاق، عرفان و سیاست نیز صاحبنظر بود، میتوان به خواجه نصیرالدین طوسی اشاره کرد. فیلسوفی که به همکاری با هولاکوخان مغول، قتل المعتصم بالله و سقوط خلافت عباسی متّهم گشته است (همان: ۲/ ۲۱-۲۲).
غلامحسین ابراهیمی دینانی معتقد است کسانی که با تاریخ فرهنگ اسلامی آشنایی دارند بهخوبی میدانند تعداد اشخاصی که با منطق و فلسفه به جنگ و ستیز برخاستهاند کم نیست (همان: ۱/ ۱۵۸). گذشته از تجربیمسلکان، که تنها به قضایای علمی و تجربی تکیه کردهاند، قشریمذهبان و عارفان نیز به فلسفه حمله برده و فیلسوفان را مورد اعتراض شدید قرار دادهاند. ایراد عرفا به فیلسوفان این است که چرا آنان از مقامات بالاتر که کشف و شهود است غافل مانده و به مراحل پایینِ استدلال اکتفا کردهاند.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
درحالیکه اهل ظاهر برخلاف عارفان ایرادی که بر فلاسفه گرفتهاند این است که چرا این طایفه از جمود به ظواهر دینی تجاوز کرده و راه تعمّق و طغیان در پیش گرفتهاند (همان: ۱/ ۸-۱۱).
البته ناگفته نماند که این دو گروه اگرچه در مخالفت با فلسفه همسو و همآوازند، ولی مخالفت و خصومت اهل ظاهر با عرفا به مراتب بیشتر و شدیدتر از مخالفت آنان با فلاسفه است. کسانی از اهل ظاهر را در زمان حاضر میشناسم که خصومت آنان نسبت به شیخ محییالدین بن عربی و صدرالمتألهین شیرازی به مراتب بیشتر از دشمنی آنان نسبت به ابنسینا و پیروان اوست (همان: ۱/ ۱۲).
یکی از کسانی که در بسیاری از آثار خود به شدت به انتقاد از فلاسفه و خصومت با آنان پرداخته و حتی با نوشتن کتاب الرّد علی المنطقیین، علم منطق را نیز مورد حملههای خود قرار داده است و اهل آن را از دوزخیان میشمرد، فقیه بزرگ اهلسنّت، ابوالعباس تقیالدین احمد بن عبدالحلیم معروف به ابنتَیمیّه است (همان: ۱/ ۱۳-۴۵). ابنتَیمیّه (۶۶۱-۷۲۸) که غلامحسین ابراهیمی دینانی در صفحات مختلف کتاب خود او را اندیشمند و تیزهوش خطاب کرده است (همان: ۱/ ۲۵-۲۹-۳۹-۶۲-۱۳۸)، باآنکه با صراحت از جسمانی بودن خداوند سخن نگفته و حاضر نیست به جسمانی بودن او اعتراف کند، اما بنابر آنچه در کتاب منهاج السّنة النّبویة و برخی دیگر از آثار خود آورده است، میکوشد تا مرئی و جسمانی بودن خدا را توجیه نماید (همان: ۱/ ۵۶-۵۷-۶۰).
این متکلّم سَلَفی و فقیه حنبلیِ متعصّب (همان: ۱/ ۱۰۸)، در تاریخ فرهنگ اسلامی یکی از بزرگترین جزمگرایانی است که در قشریت و جمود بر ظواهر گوی سبقت از دیگران ربوده است. ولی آنچه موجب شگفتی میشود این است که او در عین قشریت و جامد بودن، بیش از هر فقیه و متکلّم دیگری در باب عقل و منطق سخن گفته است (همان: ۱/ ۱۷). ابنتیمیّه خود را طرفدار عقل و استدلال میداند ولی عقل را من حیث هو عقل نمیخواهد. او عقلی را میخواهد که در جهت تأیید مقاصد و آرزوهایش بهکار رود. به همین جهت در کتاب دَرء تعارض العقل و النقل، عقل را عرض دانسته و حتی تا سرحدّ غریزه آن را تنزّل داده است... هرچند ممکن است گفته شود وقتی او از عقل بهعنوان غریزه سخن میگوید منظورش جز فطرت آدمی چیز دیگری نیست (همان: ۱/ ۱۷-۱۸-۴۰).
تردیدی نیست که او در دفع تعارض میان عقل و نقل کوشش بسیار کرده و آثار سنگین و متعددی نیز در این باب به رشته نگارش درآورده است. این مسأله نیز مسلّم است که تا کسی به اهمیت عقل و نقش اساسی آن در باب شناخت و معرفت آگاهی نداشته باشد، در دفع تعارض میان عقل و نقل تا این اندازه کوشش و سعی نخواهد کرد. به این ترتیب میتوان گفت ابنتیمیّه نهتنها منکر عقل نیست بلکه به اهمیت و نقش اساسی آن در باب معرفت دینی اذعان و اعتراف میکند. با اینهمه از یک نکته نباید غفلت کرد و آن اینکه وقتی این اندیشمند پرکار در باب عقل سخن میگوید، بهمعنی مخصوصی اشاره میکند که با آنچه دیگران از عنوان عقل میفهمند متفاوت است (همان: ۱/ ۳۹). البته طرز تلقی و موضعگیری ابنتیمیّه نسبت به عقل بیسابقه نیست. تعدادی کثیر از اهل اندیشه را میشناسیم که تنها در هنگام احتیاج و نیازمندی به عقل مراجعه کرده و آن را بهعنوان یک ابزار مورد بهرهبرداری قرار دادهاند. در میان اندیشمندان اسلامی جاحظ و در میان فیلسوفان غربی شوپنهاور ازجمله کسانی هستند که اراده را بر عقل مقدّم دانسته و آن را اساس هستی بهشمار آوردهاند (همان: ۱/ ۷۵-۸۱-۸۶-۹۰-۹۱).
شوپنهاور با مقدّم شمردن اراده بر عقل، بر نقش اراده در هستی و زندگی سروری بخشید، راه را برای نامعقول بودن امور هموار ساخت و به این امر اعتراف کرد که اراده کور است و تردیدی نیست که کور جز در تاریکی و ظلمات قدم نمیگذارد (همان: ۱/ ۹۰-۱۰۰).
ابوحامد محمد غزالی نیز علیرغم خصومت سخت و آشتیناپذیری که با فلاسفه از خود نشان داد و کتاب تهافت الفلاسفه را به رشتۀ تحریر درآورد، نسبت به منطق خوشبین و علاقهمند بود و بهعنوان یک علمی که میزان همۀ علوم است، چندین کتاب در این باب تألیف کرد. او در باب اهمیت علم منطق و تمجید از آن تا جایی پیش رفت که در اوائل کتاب المستصفی گفت: کسی که به علم منطق احاطه ندارد به دانش او نمیتوان اعتماد کرد... البته آنچه سبب شد تا غزالی به منطق روی آورد و آن را ارج نهد این است که او برای مبارزه با اسماعیلیان و ساقط کردن مسألۀ امامت به حربهای نیاز داشت که آن را در علوم نقلی نمیتوانست بهدست آورد (همان: ۱/ ۱۲۵-۱۷۰).
https://t.iss.one/Minavash
درحالیکه اهل ظاهر برخلاف عارفان ایرادی که بر فلاسفه گرفتهاند این است که چرا این طایفه از جمود به ظواهر دینی تجاوز کرده و راه تعمّق و طغیان در پیش گرفتهاند (همان: ۱/ ۸-۱۱).
البته ناگفته نماند که این دو گروه اگرچه در مخالفت با فلسفه همسو و همآوازند، ولی مخالفت و خصومت اهل ظاهر با عرفا به مراتب بیشتر و شدیدتر از مخالفت آنان با فلاسفه است. کسانی از اهل ظاهر را در زمان حاضر میشناسم که خصومت آنان نسبت به شیخ محییالدین بن عربی و صدرالمتألهین شیرازی به مراتب بیشتر از دشمنی آنان نسبت به ابنسینا و پیروان اوست (همان: ۱/ ۱۲).
یکی از کسانی که در بسیاری از آثار خود به شدت به انتقاد از فلاسفه و خصومت با آنان پرداخته و حتی با نوشتن کتاب الرّد علی المنطقیین، علم منطق را نیز مورد حملههای خود قرار داده است و اهل آن را از دوزخیان میشمرد، فقیه بزرگ اهلسنّت، ابوالعباس تقیالدین احمد بن عبدالحلیم معروف به ابنتَیمیّه است (همان: ۱/ ۱۳-۴۵). ابنتَیمیّه (۶۶۱-۷۲۸) که غلامحسین ابراهیمی دینانی در صفحات مختلف کتاب خود او را اندیشمند و تیزهوش خطاب کرده است (همان: ۱/ ۲۵-۲۹-۳۹-۶۲-۱۳۸)، باآنکه با صراحت از جسمانی بودن خداوند سخن نگفته و حاضر نیست به جسمانی بودن او اعتراف کند، اما بنابر آنچه در کتاب منهاج السّنة النّبویة و برخی دیگر از آثار خود آورده است، میکوشد تا مرئی و جسمانی بودن خدا را توجیه نماید (همان: ۱/ ۵۶-۵۷-۶۰).
این متکلّم سَلَفی و فقیه حنبلیِ متعصّب (همان: ۱/ ۱۰۸)، در تاریخ فرهنگ اسلامی یکی از بزرگترین جزمگرایانی است که در قشریت و جمود بر ظواهر گوی سبقت از دیگران ربوده است. ولی آنچه موجب شگفتی میشود این است که او در عین قشریت و جامد بودن، بیش از هر فقیه و متکلّم دیگری در باب عقل و منطق سخن گفته است (همان: ۱/ ۱۷). ابنتیمیّه خود را طرفدار عقل و استدلال میداند ولی عقل را من حیث هو عقل نمیخواهد. او عقلی را میخواهد که در جهت تأیید مقاصد و آرزوهایش بهکار رود. به همین جهت در کتاب دَرء تعارض العقل و النقل، عقل را عرض دانسته و حتی تا سرحدّ غریزه آن را تنزّل داده است... هرچند ممکن است گفته شود وقتی او از عقل بهعنوان غریزه سخن میگوید منظورش جز فطرت آدمی چیز دیگری نیست (همان: ۱/ ۱۷-۱۸-۴۰).
تردیدی نیست که او در دفع تعارض میان عقل و نقل کوشش بسیار کرده و آثار سنگین و متعددی نیز در این باب به رشته نگارش درآورده است. این مسأله نیز مسلّم است که تا کسی به اهمیت عقل و نقش اساسی آن در باب شناخت و معرفت آگاهی نداشته باشد، در دفع تعارض میان عقل و نقل تا این اندازه کوشش و سعی نخواهد کرد. به این ترتیب میتوان گفت ابنتیمیّه نهتنها منکر عقل نیست بلکه به اهمیت و نقش اساسی آن در باب معرفت دینی اذعان و اعتراف میکند. با اینهمه از یک نکته نباید غفلت کرد و آن اینکه وقتی این اندیشمند پرکار در باب عقل سخن میگوید، بهمعنی مخصوصی اشاره میکند که با آنچه دیگران از عنوان عقل میفهمند متفاوت است (همان: ۱/ ۳۹). البته طرز تلقی و موضعگیری ابنتیمیّه نسبت به عقل بیسابقه نیست. تعدادی کثیر از اهل اندیشه را میشناسیم که تنها در هنگام احتیاج و نیازمندی به عقل مراجعه کرده و آن را بهعنوان یک ابزار مورد بهرهبرداری قرار دادهاند. در میان اندیشمندان اسلامی جاحظ و در میان فیلسوفان غربی شوپنهاور ازجمله کسانی هستند که اراده را بر عقل مقدّم دانسته و آن را اساس هستی بهشمار آوردهاند (همان: ۱/ ۷۵-۸۱-۸۶-۹۰-۹۱).
شوپنهاور با مقدّم شمردن اراده بر عقل، بر نقش اراده در هستی و زندگی سروری بخشید، راه را برای نامعقول بودن امور هموار ساخت و به این امر اعتراف کرد که اراده کور است و تردیدی نیست که کور جز در تاریکی و ظلمات قدم نمیگذارد (همان: ۱/ ۹۰-۱۰۰).
ابوحامد محمد غزالی نیز علیرغم خصومت سخت و آشتیناپذیری که با فلاسفه از خود نشان داد و کتاب تهافت الفلاسفه را به رشتۀ تحریر درآورد، نسبت به منطق خوشبین و علاقهمند بود و بهعنوان یک علمی که میزان همۀ علوم است، چندین کتاب در این باب تألیف کرد. او در باب اهمیت علم منطق و تمجید از آن تا جایی پیش رفت که در اوائل کتاب المستصفی گفت: کسی که به علم منطق احاطه ندارد به دانش او نمیتوان اعتماد کرد... البته آنچه سبب شد تا غزالی به منطق روی آورد و آن را ارج نهد این است که او برای مبارزه با اسماعیلیان و ساقط کردن مسألۀ امامت به حربهای نیاز داشت که آن را در علوم نقلی نمیتوانست بهدست آورد (همان: ۱/ ۱۲۵-۱۷۰).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
از دیگر مخالفان با فلسفه میتوان به محمد بن عبدالکریم شهرستانی اشاره کرد. شهرستانی، نویسندۀ الملل و النحل، که در شیعه یا شافعی بودن او اختلاف است، کتابی در ردّ ابنسینا و دیگر فلاسفه نوشت و نام آن را مصارعةالفلاسفه گذاشت و مدّعی شد که با این اثر فیلسوفان را برای همیشه بر زمین زده و ساقط کرده است (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۵).
یکی دیگر از اندیشمندان بزرگ اسلام که با فلسفه به مخالفت پرداخت، بر اهلسنّت بودن خود تأکید ورزید و با صراحت اذعان داشت که در آثارش به ابطال شبهات فلاسفه پرداخته است، امام فخرالدین رازی است. فخر رازی بهرغم اینکه اشعری است (همان: ۱/ ۳۴۵-۳۴۷-۳۴۸)، در زمرۀ پیروان اصالت عقل قرار داشت و فیلسوفی عقلیمسلک بود که مبانی دینی را معقول میدانست و منقولات را در پرتو معقولات، معتبر میشناخت (همان: ۱/ ۳۳۵-۳۴۳). همچنین به هیچوجه گزاف نیست اگر ادعا کنیم که شرح و جرحِ فخر رازی بر الإشارات و التنبیهاتِ ابنسینا بزرگترین نقدی است که تا کنون بر فلسفۀ بوعلی نوشته شده است (همان: ۳/ ۳۶۱).
این متکلّم عجیب و پیچیده در فنّ جدل و مناظره و ایجاد شک و تردید در آنچه دیگران آن را واضح و مسلّم میدانند، عالمی بسیار نیرومند و کمنظیر است. فخر رازی که میتوان او را یک فیلسوف نیز بهشمار آورد، برخلاف ابوحامد غزالی، که در مخالفت با فلاسفه علاوه بر زبان استدلال از حربۀ تفسیق و تکفیر نیز استفاده نمود، به هیچوجه از این حربه استفاده نکرد و در برابر فیلسوفان از طریق استدلال و راه احتجاج خارج نگشت (همان: ۱/ ۲۸۵-۳۲۴-۳۲۵).
فخر رازی همچنین برخلاف سایر اندیشمندان اسلامی، همۀ تصوّرات را بدیهی میشمرد و منشأ بداهت را تنها مبتنی بر اصلِ امتناعِ اجتماع و ارتفاع نقیضین میدانست (همان: ۱/ ۳۳۲). و به مانند ابنتیمیّه به انکار وجود کلّی پرداخت و پیرو مذهب اصالت تسمیه یا همان نومینالیست گردید (همان: ۱/ ۲۲-۳۳۲-۳۳۳).
ابراهیمی دینانی ضمن اینکه شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی را هم از مخالفان فلسفه دانسته و به ردّ بسیاری از اندیشههای آنان پرداخته است، درعینحال از این دو رهبر فرقۀ شیخیه به احترام یاد میکند و آنان را مرحوم، اندیشمند، جلیلالقدر، عالم و محدّث برجستۀ جهان تشیّع میخواند (همان: ۳/ ۳۶۰-۳۸۶-۳۸۸-۳۸۹-۳۹۸-۴۰۵-۴۰۹). چنانکه تصریح میکند نمیتوان در این مسأله شک و تردیدی کرد که محمدباقر مجلسی با فلاسفه خصومت و دشمنی آشتیناپذیری داشت و فیلسوان را در زمرۀ مخالفان تعلیمات انبیاء قلمداد مینمود (همان: ۳/ ۳۰۷ الی۳۰۹).
منبع:
_ ابراهیمی دینانی، غلامحسین، ۱۳۹۸، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
از دیگر مخالفان با فلسفه میتوان به محمد بن عبدالکریم شهرستانی اشاره کرد. شهرستانی، نویسندۀ الملل و النحل، که در شیعه یا شافعی بودن او اختلاف است، کتابی در ردّ ابنسینا و دیگر فلاسفه نوشت و نام آن را مصارعةالفلاسفه گذاشت و مدّعی شد که با این اثر فیلسوفان را برای همیشه بر زمین زده و ساقط کرده است (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۵).
یکی دیگر از اندیشمندان بزرگ اسلام که با فلسفه به مخالفت پرداخت، بر اهلسنّت بودن خود تأکید ورزید و با صراحت اذعان داشت که در آثارش به ابطال شبهات فلاسفه پرداخته است، امام فخرالدین رازی است. فخر رازی بهرغم اینکه اشعری است (همان: ۱/ ۳۴۵-۳۴۷-۳۴۸)، در زمرۀ پیروان اصالت عقل قرار داشت و فیلسوفی عقلیمسلک بود که مبانی دینی را معقول میدانست و منقولات را در پرتو معقولات، معتبر میشناخت (همان: ۱/ ۳۳۵-۳۴۳). همچنین به هیچوجه گزاف نیست اگر ادعا کنیم که شرح و جرحِ فخر رازی بر الإشارات و التنبیهاتِ ابنسینا بزرگترین نقدی است که تا کنون بر فلسفۀ بوعلی نوشته شده است (همان: ۳/ ۳۶۱).
این متکلّم عجیب و پیچیده در فنّ جدل و مناظره و ایجاد شک و تردید در آنچه دیگران آن را واضح و مسلّم میدانند، عالمی بسیار نیرومند و کمنظیر است. فخر رازی که میتوان او را یک فیلسوف نیز بهشمار آورد، برخلاف ابوحامد غزالی، که در مخالفت با فلاسفه علاوه بر زبان استدلال از حربۀ تفسیق و تکفیر نیز استفاده نمود، به هیچوجه از این حربه استفاده نکرد و در برابر فیلسوفان از طریق استدلال و راه احتجاج خارج نگشت (همان: ۱/ ۲۸۵-۳۲۴-۳۲۵).
فخر رازی همچنین برخلاف سایر اندیشمندان اسلامی، همۀ تصوّرات را بدیهی میشمرد و منشأ بداهت را تنها مبتنی بر اصلِ امتناعِ اجتماع و ارتفاع نقیضین میدانست (همان: ۱/ ۳۳۲). و به مانند ابنتیمیّه به انکار وجود کلّی پرداخت و پیرو مذهب اصالت تسمیه یا همان نومینالیست گردید (همان: ۱/ ۲۲-۳۳۲-۳۳۳).
ابراهیمی دینانی ضمن اینکه شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی را هم از مخالفان فلسفه دانسته و به ردّ بسیاری از اندیشههای آنان پرداخته است، درعینحال از این دو رهبر فرقۀ شیخیه به احترام یاد میکند و آنان را مرحوم، اندیشمند، جلیلالقدر، عالم و محدّث برجستۀ جهان تشیّع میخواند (همان: ۳/ ۳۶۰-۳۸۶-۳۸۸-۳۸۹-۳۹۸-۴۰۵-۴۰۹). چنانکه تصریح میکند نمیتوان در این مسأله شک و تردیدی کرد که محمدباقر مجلسی با فلاسفه خصومت و دشمنی آشتیناپذیری داشت و فیلسوان را در زمرۀ مخالفان تعلیمات انبیاء قلمداد مینمود (همان: ۳/ ۳۰۷ الی۳۰۹).
منبع:
_ ابراهیمی دینانی، غلامحسین، ۱۳۹۸، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کتاب شعر
📝احمد شاملو
احمد شاملو در اثری با عنوان «کتاب شعر»، که توسّط هیوا مسیح گردآوری شده است، متذکّر شده است که نیما یوشیج در شعر خود قید وزن احمقانۀ عروضی را، که همان عروض قدیم و قافیهپردازی و تساوی طولی مصراعهاست، زد و دور آن را قلم کشید. چنانکه وزن شعر را با عروض جدید، که همان آهنگ و موزیک طبیعی کلمات است، تطبیق کرد و آن را پایه و اساس شعر قرار داد (شاملو، ۱۳۸۴: ۴۹). نصیرالدین طوسی هم در قسمتی از کتاب اساس الاقتباس اذعان کرده است که شعر دارای دو وزن است: یکی کلام متأخّرین، که شعر را سخن موزونِ مقفّی دانستهاند و دیگری کلام قدما، که شعر را سخن مخیّل گفتهاند اگرچه موزون حقیقی و عروضی نباشد (همان: ۶۴).
شاملو شعر نیمایی را شعر آزاد نامیده است به دلیل اینکه هستۀ وزنی را در آن آزادانه و تا حدّ دلخواه تکرار میتوان کرد و از قید تساوی طولی آزاد است. و آن یکی را شعر سپید یا منثور خوانده است؛ چراکه از هر گونه شایبۀ وزن و قافیه پاک است (همان: ۸۲). او وجود وزن را چه عروضی کلاسیک باشد و چه عروضی نیمایی، بیهوده و مخرّب شمرده (همان: ۶۶-۶۷-۷۵) و بر آن اعتقاد است که اهمیت دادن به وزن باعث بیحرمتی، عدمِاستقلال و نزول درجۀ زبان میگردد. چنانکه معتقد است اگر حافظ و سعدی گرفتار لکنت زبان نشدهاند، بدان سبب است که آنها فـقط هرچه را که تـوانستهاند گفتهاند نه هرچه را که خواستهاند (همان: ۶۲-۶۳).
با توجه به آنچه گذشت، شاملو شعر و نظم را به هیچعنوان یکی نمیداند و هر کلام موزون قافیهداری مانند ابیات منظوم پزشکی، که ابیاتی تهی از قید خیالاند، شعر به حساب نمیآورد. لذا بهزعم او آنچه اهمیت دارد و اساس شعر شمرده میشود، تخیّل است هرچند آن کلام، منثور باشد. از اینرو میتوان شعر را به سه صورت تعریف کرد:
۱-شعر کلام موزونِ مقفّی است. نظر افلاطون و بسیاری از اندیشمندان
۲-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی نباشد. نظر نیما یوشیج
۳-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی و مجازی نباشد. نظر احمد شاملو
منبع:
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، کتاب شعر، گردآورنده هیوا مسیح، تهران، قصیدهسرا.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد شاملو
احمد شاملو در اثری با عنوان «کتاب شعر»، که توسّط هیوا مسیح گردآوری شده است، متذکّر شده است که نیما یوشیج در شعر خود قید وزن احمقانۀ عروضی را، که همان عروض قدیم و قافیهپردازی و تساوی طولی مصراعهاست، زد و دور آن را قلم کشید. چنانکه وزن شعر را با عروض جدید، که همان آهنگ و موزیک طبیعی کلمات است، تطبیق کرد و آن را پایه و اساس شعر قرار داد (شاملو، ۱۳۸۴: ۴۹). نصیرالدین طوسی هم در قسمتی از کتاب اساس الاقتباس اذعان کرده است که شعر دارای دو وزن است: یکی کلام متأخّرین، که شعر را سخن موزونِ مقفّی دانستهاند و دیگری کلام قدما، که شعر را سخن مخیّل گفتهاند اگرچه موزون حقیقی و عروضی نباشد (همان: ۶۴).
شاملو شعر نیمایی را شعر آزاد نامیده است به دلیل اینکه هستۀ وزنی را در آن آزادانه و تا حدّ دلخواه تکرار میتوان کرد و از قید تساوی طولی آزاد است. و آن یکی را شعر سپید یا منثور خوانده است؛ چراکه از هر گونه شایبۀ وزن و قافیه پاک است (همان: ۸۲). او وجود وزن را چه عروضی کلاسیک باشد و چه عروضی نیمایی، بیهوده و مخرّب شمرده (همان: ۶۶-۶۷-۷۵) و بر آن اعتقاد است که اهمیت دادن به وزن باعث بیحرمتی، عدمِاستقلال و نزول درجۀ زبان میگردد. چنانکه معتقد است اگر حافظ و سعدی گرفتار لکنت زبان نشدهاند، بدان سبب است که آنها فـقط هرچه را که تـوانستهاند گفتهاند نه هرچه را که خواستهاند (همان: ۶۲-۶۳).
با توجه به آنچه گذشت، شاملو شعر و نظم را به هیچعنوان یکی نمیداند و هر کلام موزون قافیهداری مانند ابیات منظوم پزشکی، که ابیاتی تهی از قید خیالاند، شعر به حساب نمیآورد. لذا بهزعم او آنچه اهمیت دارد و اساس شعر شمرده میشود، تخیّل است هرچند آن کلام، منثور باشد. از اینرو میتوان شعر را به سه صورت تعریف کرد:
۱-شعر کلام موزونِ مقفّی است. نظر افلاطون و بسیاری از اندیشمندان
۲-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی نباشد. نظر نیما یوشیج
۳-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی و مجازی نباشد. نظر احمد شاملو
منبع:
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، کتاب شعر، گردآورنده هیوا مسیح، تهران، قصیدهسرا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
خواجه عبدالله انصاری (481-396) عارف و صوفی قرن پنجم هجری از خاندان اعراب مهاجری است که در قهندزِ هرات متولّد شد. (شفیعی کدکنی، 1394: 27-31) از کتاب های نوشته شده درباره ی خواجه عبدالله انصاری میتوان به نوشتهی «سِرژ دوبرکُوی» فرانسوی اشاره نمود. هرچند شاید بتوان جامع ترین و محقّقانه ترین اثر نگاشته شده پیرامون پیرِ هرات را که شامل پاره ای از گفتارها و نوشتارهای او نیز می باشد، متعلّق به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی دانست. کتابی که نویسنده ی آن از نوشته ای کاملاً متفاوت خبر می دهد. (همان: 13)
شفیعی کدکنی در «در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری» متذکّر می شود که نود و پنج درصد از آثار فارسی منسوب به خواجه عبدالله انصاری متعلّق به خواجه نمی باشد. (همان: 41) و از آثار عربی او می توان به «منازل السائرین، ذم الکلام و اهله، الاربعین فی دلائل التوحید، علل المقامات و پاره ای از اشعار و مناجات» اشاره کرد. (همان: 19)
استاد شفیعی کدکنی معتقد است آنچه از آثار فارسی خواجه عبدالله در جهان نشر یافته به جز «طبقات الصوفیه» که شامل برخی از مناجاتنامهها و الهی نامه های انصاری است، همگی آثاری منحول هستند. و طبقات الصوفیه نیز از نوشته ها و تصنیف های خواجه نبوده و مجموعه ای گردآوری شده از گفتارهای شفاهی اوست که دیگران ثبت و ضبط کرده اند. (همان: 35-43) پس آنچه به عنوان رسائل فارسی خواجه عبدالله انصاری انتشار یافته است ارتباطی به او ندارد (همان: 17-18) و مناجات های منتسب به وی و حتی رساله ی «صد میدان» نیز از آثار او به شمار نمی آیند. (همان: 39-69-70)
محمدرضا شفیعی کدکنی در ادامه از تعصّب، مخالفت با حلاج، لعن مخالفان و حنبلی بودن (همان: 32-33) این شاگرد ابوالحسن خرقانی (همان: 29) سخن گفته و شیعه تصوّر کردن خواجه عبدالله انصاری را موهوم شمرده است و از زبان این زاهدِ صوفی منش می آورد: من همه عـمر حنبلی زیـستم و وصیّت می کنم که همگان نیز مـذهب حنبلی اختیار کنند. (همان: 43)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشه ی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
شفیعی کدکنی در «در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری» متذکّر می شود که نود و پنج درصد از آثار فارسی منسوب به خواجه عبدالله انصاری متعلّق به خواجه نمی باشد. (همان: 41) و از آثار عربی او می توان به «منازل السائرین، ذم الکلام و اهله، الاربعین فی دلائل التوحید، علل المقامات و پاره ای از اشعار و مناجات» اشاره کرد. (همان: 19)
استاد شفیعی کدکنی معتقد است آنچه از آثار فارسی خواجه عبدالله در جهان نشر یافته به جز «طبقات الصوفیه» که شامل برخی از مناجاتنامهها و الهی نامه های انصاری است، همگی آثاری منحول هستند. و طبقات الصوفیه نیز از نوشته ها و تصنیف های خواجه نبوده و مجموعه ای گردآوری شده از گفتارهای شفاهی اوست که دیگران ثبت و ضبط کرده اند. (همان: 35-43) پس آنچه به عنوان رسائل فارسی خواجه عبدالله انصاری انتشار یافته است ارتباطی به او ندارد (همان: 17-18) و مناجات های منتسب به وی و حتی رساله ی «صد میدان» نیز از آثار او به شمار نمی آیند. (همان: 39-69-70)
محمدرضا شفیعی کدکنی در ادامه از تعصّب، مخالفت با حلاج، لعن مخالفان و حنبلی بودن (همان: 32-33) این شاگرد ابوالحسن خرقانی (همان: 29) سخن گفته و شیعه تصوّر کردن خواجه عبدالله انصاری را موهوم شمرده است و از زبان این زاهدِ صوفی منش می آورد: من همه عـمر حنبلی زیـستم و وصیّت می کنم که همگان نیز مـذهب حنبلی اختیار کنند. (همان: 43)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشه ی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمدرضا شفیعی کدکنی در صفحات مفصّلی از کتاب «در هرگز و همیشهی انسان» دربارهی تفسیر «کشف الاسرار» میبدی سخن گفته و معتقد است که خواجه عبدالله انصاری تفسیری نداشته است تا اساس تفسیر میبدی قرار گیرد. آن پیر هَرِی (ابو احمد عمر بن عبدالله هروی) که میبدی از تفسیر او در نگارش تفسیرش استفاده نموده است، سالها قبل از خواجه عبداالله میزیسته و یا در روزگار خردسالی و نوجوانی او درگذشته است. (شفیعی کدکنی، 1394: 47)
البته نکته پراهمیّت دکتر شفیعی کدکنی اثبات این مطلب است که میبدی در نوشتن کتاب خود دست به سرقتی بزرگ زده و تفسیر کشف الاسرار در بخش اساسی و عمدهاش یعنی بخش النوبة الثانیه عیناً رونویسی از تفسیر بزرگ و معتبر «الکشف و البیان» ثعالبی و بخش النوبة الثالثه آن هم انتحال از کتاب فارسی «روح الارواح» سمعانی مروزی است. (همان: 126)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
البته نکته پراهمیّت دکتر شفیعی کدکنی اثبات این مطلب است که میبدی در نوشتن کتاب خود دست به سرقتی بزرگ زده و تفسیر کشف الاسرار در بخش اساسی و عمدهاش یعنی بخش النوبة الثانیه عیناً رونویسی از تفسیر بزرگ و معتبر «الکشف و البیان» ثعالبی و بخش النوبة الثالثه آن هم انتحال از کتاب فارسی «روح الارواح» سمعانی مروزی است. (همان: 126)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘خشم و هیاهو
📝ویلیام فاکنر
رمان «خشم و هیاهو»، داستان خانوادهای آمریکایی در قرن بیستم میلادی است. حکایت رنجها و نابودی افراد مختلفی چون پدر: جاسُن کامپسون، مادر: کارولین، دختر: کانداس یا همان کدی، سه پسر: کونتین و جاسُن و بنجامین و دختر حرامزادۀ کدی است.
کونتین حساسترین و باهوشترین برادرهاست که عشقی افلاطونی و البته بیمارگونه به خواهر خود دارد. کونتین نمایندۀ افکار نویسندۀ نامدار آمریکایی داستان، ویلیام فاکنر (۱۸۹۷-۱۹۶۲)، است که سرگشتگی و بدبختی انسانها را بازگو میکند؛ چراکه بهزعم فاکنر انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش (فاکنر، ۱۳۵۳: ۱۲۷).
بنجامین، که فردی ابله و عقبمانده است، ابتدا همنام دایی خود، موری، خطاب میشود. اما در ادامه او را بنجامین و بنجی و بن هم میخوانند. جاسُن نیز که همنام پدر مزرعهدار خانواده است، انسانی اقتصادی و خودخواه و فریبکار است که آرمانیترین روابط را تنها در تجارت میبیند. و اما کونتین، دختر کدی، که اسمی مانند داییِ بزرگ خود دارد، ادامه دهندۀ راه مادر است.
این رمان که گویی مشهورترین و محبوبترین رمان ویلیام فاکنر محسوب میشود، داستانی سخت و پیچیده دارد که خواندن چند نقد قبل از مطالعۀ آن میتواند مفید و راهگشا باشد. فاکنر عنوان کتاب خود را گویی از نمایشنامۀ مکبثِ ویلیام شکسپیر وام گرفته است. آنجا که او مینویسد (شکسپیر، ۱۳۹۱: ۱۱۲):
زندگی افسانهایست کز لبِ شوریدهمغزی گفته آید سربهسر خشم و خروش و غرّش و غوغا، لیک بیمعنا!
کتاب خشم و هیاهو، شرح پوچی و بیمعنا بودن زندگی و پذیرش تقدیر و سرنوشت حاکم بر هستی است:
هیچ نبردی فتح نمیشود حتی درهم نمیگیرد. میدان نبرد، تنها ابلهی و نومیدی بشر را به رخش میکشاند و پیروزی، خیالِ باطل فیلسوفها و احمقها است (همان: ۹۱). وقتی فهمیدی که هیچچیز نمیتواند کمکت کند، نه مذهب، نه غرور و نه هیچچیز دیگری، آنوقت است که میفهمی به هیچ کمکی احتیاج نداری (همان: ۹۶). عجیب این است که انسانی که برحسب اتفاق پدید آمده و با هر نفسش طاسی را میریزد که از پیش بر ضدّ او آماده شده است، از مواجهه با غایتی سر باز میزند که از پیش میداند که بیچون وچرا باید با آن روبهرو شود (همان: ۲۱۸).
منابع:
_ فاکنر، ویلیام، ۱۳۵۳، خشم و هیاهو، ترجمه بهمن شعلهور، تهران، پیروز.
_ شکسپیر، ویلیام، ۱۳۹۱، مکبث، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگه.
https://t.iss.one/Minavash
📝ویلیام فاکنر
رمان «خشم و هیاهو»، داستان خانوادهای آمریکایی در قرن بیستم میلادی است. حکایت رنجها و نابودی افراد مختلفی چون پدر: جاسُن کامپسون، مادر: کارولین، دختر: کانداس یا همان کدی، سه پسر: کونتین و جاسُن و بنجامین و دختر حرامزادۀ کدی است.
کونتین حساسترین و باهوشترین برادرهاست که عشقی افلاطونی و البته بیمارگونه به خواهر خود دارد. کونتین نمایندۀ افکار نویسندۀ نامدار آمریکایی داستان، ویلیام فاکنر (۱۸۹۷-۱۹۶۲)، است که سرگشتگی و بدبختی انسانها را بازگو میکند؛ چراکه بهزعم فاکنر انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختیهایش (فاکنر، ۱۳۵۳: ۱۲۷).
بنجامین، که فردی ابله و عقبمانده است، ابتدا همنام دایی خود، موری، خطاب میشود. اما در ادامه او را بنجامین و بنجی و بن هم میخوانند. جاسُن نیز که همنام پدر مزرعهدار خانواده است، انسانی اقتصادی و خودخواه و فریبکار است که آرمانیترین روابط را تنها در تجارت میبیند. و اما کونتین، دختر کدی، که اسمی مانند داییِ بزرگ خود دارد، ادامه دهندۀ راه مادر است.
این رمان که گویی مشهورترین و محبوبترین رمان ویلیام فاکنر محسوب میشود، داستانی سخت و پیچیده دارد که خواندن چند نقد قبل از مطالعۀ آن میتواند مفید و راهگشا باشد. فاکنر عنوان کتاب خود را گویی از نمایشنامۀ مکبثِ ویلیام شکسپیر وام گرفته است. آنجا که او مینویسد (شکسپیر، ۱۳۹۱: ۱۱۲):
زندگی افسانهایست کز لبِ شوریدهمغزی گفته آید سربهسر خشم و خروش و غرّش و غوغا، لیک بیمعنا!
کتاب خشم و هیاهو، شرح پوچی و بیمعنا بودن زندگی و پذیرش تقدیر و سرنوشت حاکم بر هستی است:
هیچ نبردی فتح نمیشود حتی درهم نمیگیرد. میدان نبرد، تنها ابلهی و نومیدی بشر را به رخش میکشاند و پیروزی، خیالِ باطل فیلسوفها و احمقها است (همان: ۹۱). وقتی فهمیدی که هیچچیز نمیتواند کمکت کند، نه مذهب، نه غرور و نه هیچچیز دیگری، آنوقت است که میفهمی به هیچ کمکی احتیاج نداری (همان: ۹۶). عجیب این است که انسانی که برحسب اتفاق پدید آمده و با هر نفسش طاسی را میریزد که از پیش بر ضدّ او آماده شده است، از مواجهه با غایتی سر باز میزند که از پیش میداند که بیچون وچرا باید با آن روبهرو شود (همان: ۲۱۸).
منابع:
_ فاکنر، ویلیام، ۱۳۵۳، خشم و هیاهو، ترجمه بهمن شعلهور، تهران، پیروز.
_ شکسپیر، ویلیام، ۱۳۹۱، مکبث، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگه.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کلیله و دمنه
📝ابوالمعالی نصرالله منشی
داستانهای بیدپای را تازگی تمام کردم. بعد از دو سالواندی اول بار بود که متنی فارسی را با اشتیاق و سربلندی میخواندم. هم لذت میبردم و هم چیز یاد میگرفتم. زبان چنان ساده و روان است که آدم حیرت میکند، در ضمن هرگز نمیافتد و مبتذل نمیشود. حیف که این ناشناخته ماند و آن ترجمۀ پُرمدعا، مغلق و فضلفروشانۀ نصرالله منشی که من هرگز نتوانستم آن را تمام کنم چنان رواجی پیدا کرد (مسکوب، ۱۳۷۹: ۱/ ۱۹۴).
کتاب «کَلیله و دِمنه»، که نام خود را وامدار نام دو شغال است، اصالتی هندی دارد. هرچند نباید فراموش کرد که در زبان هندی کتابی با این نام وجود نداشته و ابنمقفّع این عنوان را بر آن نهاده است. در واقع کتاب کلیله و دمنه تلفیقی از چند متن هندی است که در زمان انوشیروان ساسانی توسط بُرزویۀ پزشک به فارسیِ پهلوی ترجمه شد. سپس دانشمندی ایرانی به نام روزبه که به عبدالله بن مُقفّع شهرت داشت، آن را به تازی برگرداند. پس از مدتی ترجمههای متعددی از ترجمۀ ابنمقفع صورت گرفت تا در قرن ششم هجری در عصر بهرامشاه غزنوی، ابوالمعالی نصرالله منشی، کلیله و دمنه را بار دیگر به فارسی ترجمه کرد.
نصرالله منشی مقیّد به متابعت از اصل کتاب کلیه و دمنه نبوده است. او به ترجمه و نگارشی آزاد پرداخت و از اخبار، آیات، ابیات و امثال مختلف و متعدّدی استفاده نمود و متن را بهانه و وسیلهای برای انشاء کتابی به فارسی کرده که معرّف هنر و قدرت او در نویسندگی باشد (نصرالله منشی، ۱۳۹۲: ذیل «مقدمۀ مصحح»).
یکی از داستانهای کلیله و دمنه، حکایت موش و گربه است. روزی گربه در تلۀ انسانی گرفتار میشود. موش به هنگام خروج از خانۀ خود متوجۀ گرفتاری گربه شده و از این بابت شاد میشود. اما بلافاصله از کمین دو حیوان دیگر بر سَر راهش مطّلع میگردد. اندکی تأمل میکند و تنها راه نجات خود را در دوستی با گربه میبیند. به نزد گربه میرود و از دوستی خود با او به سبب داشتن دشمن مشترک سخن میگوید. گربه که صداقت او را میبیند، دعوت موش مبنی بر دوستی را میپذیرد و موش او را از بند میرهاند. روز بعد گربه او را به سوی خود میخواند تا به مهربانی دیروز موش پاسخ دهد، اما موش درخواست گربه را اجابت نکرده و از نزدیک شدن به وی احتراز میکند و خطاب به گربه میگوید:
جایی که ظاهرِ حال مبنی بر عداوت دیده میشود چون به حکم مقدمات در باطن گمان مودّت افتد اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد؛ و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کینه مبرّا مشاهده کرده میآید بدان التفات نشاید نمود و از توقّی و تصوّن هیچ باقی نباید گذاشت که مضرّت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم (همان: ۲۷۸). و بدان که اصل خلقت ما بر مُعادات بوده است و از مرور روزگار مایه گرفته است و در طبعها تمکّن یافته؛ و بر دوستی که برای حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عِبرهای بیشتر نتوان نهاد، که چون موجب از میان برخاست به قرار اصل باز رَوَد، چنانکه آب مادام که آتش در زیر او میداری گرم میباشد، چون آتش از او باز گرفتی به اصل سردی باز شود. و هیچ دشمنی موش را از گربه زیانکارتر نیست؛ و هردو را اضطرارِ حال و دواعیِ حاجت بران داشت که صلح پیوستیم. امروز که موجب زایل شد بیشبهت عداوت تازه گردد (همان: ۲۷۹).
منابع:
_ نصرالله منشی، ابوالمعالی، ۱۳۹۲، کلیله و دمنه، به تصحیح مجتبی مینوی، تهران، ثالث.
_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
https://t.iss.one/Minavash
📝ابوالمعالی نصرالله منشی
داستانهای بیدپای را تازگی تمام کردم. بعد از دو سالواندی اول بار بود که متنی فارسی را با اشتیاق و سربلندی میخواندم. هم لذت میبردم و هم چیز یاد میگرفتم. زبان چنان ساده و روان است که آدم حیرت میکند، در ضمن هرگز نمیافتد و مبتذل نمیشود. حیف که این ناشناخته ماند و آن ترجمۀ پُرمدعا، مغلق و فضلفروشانۀ نصرالله منشی که من هرگز نتوانستم آن را تمام کنم چنان رواجی پیدا کرد (مسکوب، ۱۳۷۹: ۱/ ۱۹۴).
کتاب «کَلیله و دِمنه»، که نام خود را وامدار نام دو شغال است، اصالتی هندی دارد. هرچند نباید فراموش کرد که در زبان هندی کتابی با این نام وجود نداشته و ابنمقفّع این عنوان را بر آن نهاده است. در واقع کتاب کلیله و دمنه تلفیقی از چند متن هندی است که در زمان انوشیروان ساسانی توسط بُرزویۀ پزشک به فارسیِ پهلوی ترجمه شد. سپس دانشمندی ایرانی به نام روزبه که به عبدالله بن مُقفّع شهرت داشت، آن را به تازی برگرداند. پس از مدتی ترجمههای متعددی از ترجمۀ ابنمقفع صورت گرفت تا در قرن ششم هجری در عصر بهرامشاه غزنوی، ابوالمعالی نصرالله منشی، کلیله و دمنه را بار دیگر به فارسی ترجمه کرد.
نصرالله منشی مقیّد به متابعت از اصل کتاب کلیه و دمنه نبوده است. او به ترجمه و نگارشی آزاد پرداخت و از اخبار، آیات، ابیات و امثال مختلف و متعدّدی استفاده نمود و متن را بهانه و وسیلهای برای انشاء کتابی به فارسی کرده که معرّف هنر و قدرت او در نویسندگی باشد (نصرالله منشی، ۱۳۹۲: ذیل «مقدمۀ مصحح»).
یکی از داستانهای کلیله و دمنه، حکایت موش و گربه است. روزی گربه در تلۀ انسانی گرفتار میشود. موش به هنگام خروج از خانۀ خود متوجۀ گرفتاری گربه شده و از این بابت شاد میشود. اما بلافاصله از کمین دو حیوان دیگر بر سَر راهش مطّلع میگردد. اندکی تأمل میکند و تنها راه نجات خود را در دوستی با گربه میبیند. به نزد گربه میرود و از دوستی خود با او به سبب داشتن دشمن مشترک سخن میگوید. گربه که صداقت او را میبیند، دعوت موش مبنی بر دوستی را میپذیرد و موش او را از بند میرهاند. روز بعد گربه او را به سوی خود میخواند تا به مهربانی دیروز موش پاسخ دهد، اما موش درخواست گربه را اجابت نکرده و از نزدیک شدن به وی احتراز میکند و خطاب به گربه میگوید:
جایی که ظاهرِ حال مبنی بر عداوت دیده میشود چون به حکم مقدمات در باطن گمان مودّت افتد اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد؛ و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کینه مبرّا مشاهده کرده میآید بدان التفات نشاید نمود و از توقّی و تصوّن هیچ باقی نباید گذاشت که مضرّت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم (همان: ۲۷۸). و بدان که اصل خلقت ما بر مُعادات بوده است و از مرور روزگار مایه گرفته است و در طبعها تمکّن یافته؛ و بر دوستی که برای حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عِبرهای بیشتر نتوان نهاد، که چون موجب از میان برخاست به قرار اصل باز رَوَد، چنانکه آب مادام که آتش در زیر او میداری گرم میباشد، چون آتش از او باز گرفتی به اصل سردی باز شود. و هیچ دشمنی موش را از گربه زیانکارتر نیست؛ و هردو را اضطرارِ حال و دواعیِ حاجت بران داشت که صلح پیوستیم. امروز که موجب زایل شد بیشبهت عداوت تازه گردد (همان: ۲۷۹).
منابع:
_ نصرالله منشی، ابوالمعالی، ۱۳۹۲، کلیله و دمنه، به تصحیح مجتبی مینوی، تهران، ثالث.
_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘خاطرات جمالزاده
📝محمدعلی جمالزاده
سید محمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰-۱۳۷۶) از پدری جبلعاملی، که از اقوام صدر لبنان بودند، و مادری اصفهانی در اصفهان متولد شد (جمالزاده، ۱۳۷۸: ۲۱). او که در میان سه برادر و یک خواهر فرزند ارشد محسوب میشد (همان: ۱۶۵)، در ده سالگی به لباس طلاب علوم دینیه درآمد و عمّامه بر سر گذاشت (همان: ۵۱).
تقریباً سیزده ساله بود که پدرش سید جمالالدین واعظ اصفهانی که از پیشگامان نهضت مشروطه شمرده میشد، او را برای ادامۀ تحصیل به بیروت فرستاد (همان: ۲۵-۳۰-۲۷۳). سید جمال که بعدها در بروجرد کشته شد (همان: ۱۶۵)، متّهم به پیروی از آیین بابیان و ازلیان بود. چنانکه محمدعلی جمالزاده مینویسد:
وقتی از میدان شاه میگذشتم دیدم مردم جمع شدهاند و غوغایی برپاست. نزدیک شدم دیدم دو نفر تاجر بلندبالا را با سر برهنه در میان گرفتهاند و میگویند بابی هستند و آنها را به طرف مسجد شاه که مسجد آقا نجفی بود میبردند. در همانوقت شخصی که یک پیت حلبی نفت با جامی در دست داشت فرا رسید و مردم از آن نفت خریدند و ریختند به روی آن دو نفر و آتش زدند... قضایا را برای مادرم حکایت نمودم و گفتم که در مسجد شاه یک نفر از تماشاچیان ناگهان نگاهش به من افتاد و مرا شناخت و گفت تو بابیبچه در اینجا چه میکنی؟ و من گریهام گرفت و فرار کردم... مادر من خیلی نگران شد... گریه میکرد و میترسید بریزند ماها را به قتل برسانند و خانه را خراب کنند... فوراً به دایی من میرزاحبیباللهخان، که بعدها لقب انتخابالملک و سجل فرزاد گرفت و پدر مسعود فرزاد است و خیلی خوب شعر میگوید، تلگراف کرد که به آقا [سیدجمال] برسانید که صلاح نیست مراجعت بنمایند. چند روز بعد میرزاحبیباللهخان سرزده وارد اصفهان شد و خانه و اثاثیۀ ما را به عجله به فروش رسانید و مادرم را با من و برادر دیگرم با دلیجان شبانه به طرف تهران حرکت داد (همان: ۲۳ الی۲۵).
محمدعلی جمالزاده پس از چند سال تحصیل در لبنان، عازم فرانسه شد و سپس در سویس اقامت گزید (همان: ذیل «نوشتار ایرج افشار»، ۲۷۳-۲۷۴). در رشتۀ حقوق تحصیل کرد، هرچند در آن مبحث یک سطر هم به قلم نیاورد (همان: ۲۷۵). او تنها آرزوی خود را آرمیدن در زادگاهش و در جوار زایندهرود عنوان میکرد، اما به جای کنارۀ زایندهرود، در صدوشش سالگی کنار دریاچۀ لمان، در ژنو، به خاک سپرده شد (همان: ۲۸۸).
محمدعلی جمالزاده دوست صمیمی حسن تقیزاده بود و حسن تقیزاده از شیوۀ نویسندگی و اخلاق والای او تمجید میکرد. چنانکه به آلمانی و فرانسوی تسلط داشت و انگلیسی و عربی را نیز میدانست (همان: ذیل «مقدمۀ تقیزاده»، ۱۹-۲۰). از آثار متعدد و مختلف این نویسندۀ نامدار ایرانی میتوان به کتابهایی چون: یکی بود و یکی نبود، صحرای محشر، دارالمجانین، شیخ و فاحشه، شاهکار، کهنه و نو، سر و ته یک کرباس و تلخ و شیرین اشاره کرد.
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۸، خاطرات سید محمدعلی جمالزاده، به کوشش ایرج افشار و علی دهباشی، تهران، شهاب ثاقب و سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
سید محمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰-۱۳۷۶) از پدری جبلعاملی، که از اقوام صدر لبنان بودند، و مادری اصفهانی در اصفهان متولد شد (جمالزاده، ۱۳۷۸: ۲۱). او که در میان سه برادر و یک خواهر فرزند ارشد محسوب میشد (همان: ۱۶۵)، در ده سالگی به لباس طلاب علوم دینیه درآمد و عمّامه بر سر گذاشت (همان: ۵۱).
تقریباً سیزده ساله بود که پدرش سید جمالالدین واعظ اصفهانی که از پیشگامان نهضت مشروطه شمرده میشد، او را برای ادامۀ تحصیل به بیروت فرستاد (همان: ۲۵-۳۰-۲۷۳). سید جمال که بعدها در بروجرد کشته شد (همان: ۱۶۵)، متّهم به پیروی از آیین بابیان و ازلیان بود. چنانکه محمدعلی جمالزاده مینویسد:
وقتی از میدان شاه میگذشتم دیدم مردم جمع شدهاند و غوغایی برپاست. نزدیک شدم دیدم دو نفر تاجر بلندبالا را با سر برهنه در میان گرفتهاند و میگویند بابی هستند و آنها را به طرف مسجد شاه که مسجد آقا نجفی بود میبردند. در همانوقت شخصی که یک پیت حلبی نفت با جامی در دست داشت فرا رسید و مردم از آن نفت خریدند و ریختند به روی آن دو نفر و آتش زدند... قضایا را برای مادرم حکایت نمودم و گفتم که در مسجد شاه یک نفر از تماشاچیان ناگهان نگاهش به من افتاد و مرا شناخت و گفت تو بابیبچه در اینجا چه میکنی؟ و من گریهام گرفت و فرار کردم... مادر من خیلی نگران شد... گریه میکرد و میترسید بریزند ماها را به قتل برسانند و خانه را خراب کنند... فوراً به دایی من میرزاحبیباللهخان، که بعدها لقب انتخابالملک و سجل فرزاد گرفت و پدر مسعود فرزاد است و خیلی خوب شعر میگوید، تلگراف کرد که به آقا [سیدجمال] برسانید که صلاح نیست مراجعت بنمایند. چند روز بعد میرزاحبیباللهخان سرزده وارد اصفهان شد و خانه و اثاثیۀ ما را به عجله به فروش رسانید و مادرم را با من و برادر دیگرم با دلیجان شبانه به طرف تهران حرکت داد (همان: ۲۳ الی۲۵).
محمدعلی جمالزاده پس از چند سال تحصیل در لبنان، عازم فرانسه شد و سپس در سویس اقامت گزید (همان: ذیل «نوشتار ایرج افشار»، ۲۷۳-۲۷۴). در رشتۀ حقوق تحصیل کرد، هرچند در آن مبحث یک سطر هم به قلم نیاورد (همان: ۲۷۵). او تنها آرزوی خود را آرمیدن در زادگاهش و در جوار زایندهرود عنوان میکرد، اما به جای کنارۀ زایندهرود، در صدوشش سالگی کنار دریاچۀ لمان، در ژنو، به خاک سپرده شد (همان: ۲۸۸).
محمدعلی جمالزاده دوست صمیمی حسن تقیزاده بود و حسن تقیزاده از شیوۀ نویسندگی و اخلاق والای او تمجید میکرد. چنانکه به آلمانی و فرانسوی تسلط داشت و انگلیسی و عربی را نیز میدانست (همان: ذیل «مقدمۀ تقیزاده»، ۱۹-۲۰). از آثار متعدد و مختلف این نویسندۀ نامدار ایرانی میتوان به کتابهایی چون: یکی بود و یکی نبود، صحرای محشر، دارالمجانین، شیخ و فاحشه، شاهکار، کهنه و نو، سر و ته یک کرباس و تلخ و شیرین اشاره کرد.
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۸، خاطرات سید محمدعلی جمالزاده، به کوشش ایرج افشار و علی دهباشی، تهران، شهاب ثاقب و سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘خیانت اینشتین
📝اریک امانوئل اشمیت
نمایشنامۀ «خیانت اینشتین»، روایتی از گفتوگوی اینشتین و ولگردی بریده از جامعه است. در این دیدار، که در سواحل نیوجرسی آمریکا میگذرد، آلبرت اینشتین بهعنوان انسانی صلحجو از نتایج احتمالی فعالیتهای علمی خود که منجر به تولید اولین بمب اتمی شده در هراس است. کابوس وحشتناکی که با حملۀ آمریکا به هیروشیما و قتلعام مردم ژاپن بهحقیقت پیوست. امانوئل اشمیت در این کمدی هوشمندانه کشمکش اخلاقی مرد نابغهای را به تصویر میکشد که علیرغم میل خود مخترع ماشین نابودی جهان است.
قرنهاست که تربیت ملّت رو دست نظامیا سپردهن. بله! کتابای تاریخی رو بخونید: تمجید شورانگیز از وطن، قلمرو و کشور. وطنپرستی یه بیماری بچهگانهس، آبلهمرغون بشریّته (اشمیت، ۱۳۹۳: ۱۴-۱۷).
منبع:
_ اشمیت، اریک امانوئل، ۱۳۹۳، خیانت اینشتین، ترجمه فهیمه موسوی، تهران، افراز.
https://t.iss.one/Minavash
📝اریک امانوئل اشمیت
نمایشنامۀ «خیانت اینشتین»، روایتی از گفتوگوی اینشتین و ولگردی بریده از جامعه است. در این دیدار، که در سواحل نیوجرسی آمریکا میگذرد، آلبرت اینشتین بهعنوان انسانی صلحجو از نتایج احتمالی فعالیتهای علمی خود که منجر به تولید اولین بمب اتمی شده در هراس است. کابوس وحشتناکی که با حملۀ آمریکا به هیروشیما و قتلعام مردم ژاپن بهحقیقت پیوست. امانوئل اشمیت در این کمدی هوشمندانه کشمکش اخلاقی مرد نابغهای را به تصویر میکشد که علیرغم میل خود مخترع ماشین نابودی جهان است.
قرنهاست که تربیت ملّت رو دست نظامیا سپردهن. بله! کتابای تاریخی رو بخونید: تمجید شورانگیز از وطن، قلمرو و کشور. وطنپرستی یه بیماری بچهگانهس، آبلهمرغون بشریّته (اشمیت، ۱۳۹۳: ۱۴-۱۷).
منبع:
_ اشمیت، اریک امانوئل، ۱۳۹۳، خیانت اینشتین، ترجمه فهیمه موسوی، تهران، افراز.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کیمیاگر
📝پائولو کوئلیو
رمان «کیمیاگر»، داستان چوپان کتابخوانی است که تا شانزده سالگی در مدرسۀ دینی مشغول به تحصیل بوده است. اما از آنجا که شناخت و معرفت جهان را بسیار مهمتر از شناخت خدا و گناهان میدانسته است، از لباس کشیشان خارج میشود و سفر را پیشۀ خود میسازد.
قهرمان داستان در ادامه، زادگاه خود، اندلس اسپانیا، را ترک میکند و به شمال آفریقا میرود تا به رؤیای شخصیاش، که گنجی مدفون در اهرام مصر است، دست یابد. او در راه با زنی کولی، بلورفروشی عرب، جوانی انگلیسی، پیرمردی که خود را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا شده و عاشق دختر صحرا، فاطمه، میشود.
پائولو کوئلیو در این کتاب، مسیحیت و خصوصاً اسلام و قرآن را به تصویر کشیده و سعی در قرائتی یگانه و پیراسته از دین دارد. این نویسندۀ برزیلی، که داستان کیمیاگر او گویی به بیش از هفتاد زبان ترجمه شده و با فروش بیش از پنجاهمیلیون نسخه یکی از پرفروشترین رمانهای جهان بهشمار میآید، با نگاهی امیدوار و عارفانه سخن میگوید و بر اهمیت عشق و تبعیت از دل تأکید میکند.
جوان گفت: و شما در سکوت راهنماییام میکنید. گمان میکردم آنچه که را میدانید به من میآموزید. در صحرا مدتی با مردی بودم که کتابهای کیمیاگری داشت. اما نتوانستم چیزی بیاموزم.
کیمیاگر پاسخ داد: برای آموختن تنها یک روش وجود دارد. عمل کردن... و کیمیاگران چه اشتباهی کردند که طلا را جستجو کردند، اما نیافتندش؟ من یک کیمیاگر هستم چون یک کیمیاگر هستم. این دانش را از پدرانم آموختم که آن را از پدرانشان آموخته بودن، و همینطور تا آغاز آفرینش جهان. در آن دوره میشد تمام دانش اکسیر اعظم را روی یک زمرّد ساده نوشت. اما انسانها اهمیت چیزهای ساده را ارج نمیگذاشتند و شروع به نوشتن رسالهها، تفسیرها و مقالات فلسفی کردند (کوئلیو، ۱۳۸۳: ۱۳۷-۱۳۸).
منبع:
_ کوئلیو، پائولو، ۱۳۸۳، کیمیاگر، ترجمه آرش حجازی، تهران، کاروان.
https://t.iss.one/Minavash
📝پائولو کوئلیو
رمان «کیمیاگر»، داستان چوپان کتابخوانی است که تا شانزده سالگی در مدرسۀ دینی مشغول به تحصیل بوده است. اما از آنجا که شناخت و معرفت جهان را بسیار مهمتر از شناخت خدا و گناهان میدانسته است، از لباس کشیشان خارج میشود و سفر را پیشۀ خود میسازد.
قهرمان داستان در ادامه، زادگاه خود، اندلس اسپانیا، را ترک میکند و به شمال آفریقا میرود تا به رؤیای شخصیاش، که گنجی مدفون در اهرام مصر است، دست یابد. او در راه با زنی کولی، بلورفروشی عرب، جوانی انگلیسی، پیرمردی که خود را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا شده و عاشق دختر صحرا، فاطمه، میشود.
پائولو کوئلیو در این کتاب، مسیحیت و خصوصاً اسلام و قرآن را به تصویر کشیده و سعی در قرائتی یگانه و پیراسته از دین دارد. این نویسندۀ برزیلی، که داستان کیمیاگر او گویی به بیش از هفتاد زبان ترجمه شده و با فروش بیش از پنجاهمیلیون نسخه یکی از پرفروشترین رمانهای جهان بهشمار میآید، با نگاهی امیدوار و عارفانه سخن میگوید و بر اهمیت عشق و تبعیت از دل تأکید میکند.
جوان گفت: و شما در سکوت راهنماییام میکنید. گمان میکردم آنچه که را میدانید به من میآموزید. در صحرا مدتی با مردی بودم که کتابهای کیمیاگری داشت. اما نتوانستم چیزی بیاموزم.
کیمیاگر پاسخ داد: برای آموختن تنها یک روش وجود دارد. عمل کردن... و کیمیاگران چه اشتباهی کردند که طلا را جستجو کردند، اما نیافتندش؟ من یک کیمیاگر هستم چون یک کیمیاگر هستم. این دانش را از پدرانم آموختم که آن را از پدرانشان آموخته بودن، و همینطور تا آغاز آفرینش جهان. در آن دوره میشد تمام دانش اکسیر اعظم را روی یک زمرّد ساده نوشت. اما انسانها اهمیت چیزهای ساده را ارج نمیگذاشتند و شروع به نوشتن رسالهها، تفسیرها و مقالات فلسفی کردند (کوئلیو، ۱۳۸۳: ۱۳۷-۱۳۸).
منبع:
_ کوئلیو، پائولو، ۱۳۸۳، کیمیاگر، ترجمه آرش حجازی، تهران، کاروان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
طبری در کتاب «تاریخ الرسل و الملوک» مینویسد: خضر به موسی گفت: چیزی از من مپرس تا خودم با تو بگویم. کشتیای بیامد و بر آن نشستند و خضر آن را سوراخ کرد. موسی گفت: چیزی زشتتر از این نیست. کشتی را سوراخ کردی که مردمش را غرق کنی. خضر گفت: مگر نگفتم که با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: مرا به فراموشکاری مؤاخذه مکن.
و چون از کشتی در آمدند برفتند تا به دهکدهای رسیدند که کودکان در آنجا به بازی بودند و کودکی در آن میان بود که پاکیزهتر و نکوصورتتر از همه بود، خضر او را بگرفت و سنگی برداشت و به سرش کوفت تا بمُرد. موسی گفت: یکی را بیگناه کشتی، حقاً کاری ناروا کردی. خضر گفت: مگر نگفتم با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: اگر پس از این چیزی پرسیدم با من صحبت مکن.
و برفتند تا به دهکدهای رسیدند که مردمش از مهمان کردنشان دریغ کردند و دیواری در آنجا بود که نزدیک بود بیفتد و خضر دیوار را بهپا داشت و موسی از کار وی بیحوصله شد و گفت: اگر میخواستی مزدی برای این کار میگرفتی.
خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو است و توضیح آنچه را صبر بر آن نتوانستی کرد با تو بگویم. اما کشتی از مستمندانی بود خواستم معیوبش کنم تا در راهشان شاهی که همه کشتیها را به غصب میگرفت به غصب نگیرد و به سبب عیبی که در آن پدید آوردم به سلامت ماند. و اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسیدیم به طغیان و انکار دچارشان کند. و اما دیوار از دو پسر یتیم این شهر بود و گنجی از مال ایشان زیر آن بود و پروردگارت خواست که به رشد رسند و گنج خویش برون آرند، و من این از فرمان خود نکردم. اینست باطن آن چیزها که بر آن شکیب نتوانستی. (طبری، 1383: ج 1، 284 الی286)
مولوی نیز در دفتر اول «مثنوی معنوی» از این داستان سخن گفته است و از خضر و اعمال منسوب به او به دفاع کامل برخاسته و معتقد است که درستی اینگونه رفتارها را تنها عارف به حق متوجه میشود و نه عقل ناقص انسانها. (مولوی، 1390: 14-15)
آن پسر را کش خَضِر بـبرید حلق سِـرّ آن را در نــیـابـد عــام خَـلـق
آنکه از حق یـابد او وحی و جواب
هر چه فـرمـاید بـود عـیـن صـواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
داستان فوق را چه حقیقت بدانیم و چه اسطوره، کاملاً روشن و مشخّص است که هدف برخی که به تأیید چنین حادثههای محقّر و ناچیزی میپردازند، تنها تضعیف عقل و ارجاع انسان به مقولههایی چون کشف و شهودِ عرفانی است! آموزههایی سمّی، وحشتناک و عاری از هر گونه استدلال که مبلّغ ترّهاتی از جمله پذیرش قصاص قبل از جنایت است!
طبری، محمد بن جریر (1383). تاریخ الرسل و الملوک، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران: اساطیر.
مولوی، جلال الدین محمد (1390). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران: هرمس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و چون از کشتی در آمدند برفتند تا به دهکدهای رسیدند که کودکان در آنجا به بازی بودند و کودکی در آن میان بود که پاکیزهتر و نکوصورتتر از همه بود، خضر او را بگرفت و سنگی برداشت و به سرش کوفت تا بمُرد. موسی گفت: یکی را بیگناه کشتی، حقاً کاری ناروا کردی. خضر گفت: مگر نگفتم با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: اگر پس از این چیزی پرسیدم با من صحبت مکن.
و برفتند تا به دهکدهای رسیدند که مردمش از مهمان کردنشان دریغ کردند و دیواری در آنجا بود که نزدیک بود بیفتد و خضر دیوار را بهپا داشت و موسی از کار وی بیحوصله شد و گفت: اگر میخواستی مزدی برای این کار میگرفتی.
خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو است و توضیح آنچه را صبر بر آن نتوانستی کرد با تو بگویم. اما کشتی از مستمندانی بود خواستم معیوبش کنم تا در راهشان شاهی که همه کشتیها را به غصب میگرفت به غصب نگیرد و به سبب عیبی که در آن پدید آوردم به سلامت ماند. و اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسیدیم به طغیان و انکار دچارشان کند. و اما دیوار از دو پسر یتیم این شهر بود و گنجی از مال ایشان زیر آن بود و پروردگارت خواست که به رشد رسند و گنج خویش برون آرند، و من این از فرمان خود نکردم. اینست باطن آن چیزها که بر آن شکیب نتوانستی. (طبری، 1383: ج 1، 284 الی286)
مولوی نیز در دفتر اول «مثنوی معنوی» از این داستان سخن گفته است و از خضر و اعمال منسوب به او به دفاع کامل برخاسته و معتقد است که درستی اینگونه رفتارها را تنها عارف به حق متوجه میشود و نه عقل ناقص انسانها. (مولوی، 1390: 14-15)
آن پسر را کش خَضِر بـبرید حلق سِـرّ آن را در نــیـابـد عــام خَـلـق
آنکه از حق یـابد او وحی و جواب
هر چه فـرمـاید بـود عـیـن صـواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
داستان فوق را چه حقیقت بدانیم و چه اسطوره، کاملاً روشن و مشخّص است که هدف برخی که به تأیید چنین حادثههای محقّر و ناچیزی میپردازند، تنها تضعیف عقل و ارجاع انسان به مقولههایی چون کشف و شهودِ عرفانی است! آموزههایی سمّی، وحشتناک و عاری از هر گونه استدلال که مبلّغ ترّهاتی از جمله پذیرش قصاص قبل از جنایت است!
طبری، محمد بن جریر (1383). تاریخ الرسل و الملوک، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران: اساطیر.
مولوی، جلال الدین محمد (1390). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران: هرمس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘خاطرات منتظری
📝حسینعلی منتظری
کتاب«خاطرات آیتالله حسینعلی منتظری»، دربردارندۀ خاطرات این فقیه نامدار نجفآبادی است که از دوران کودکی تا هفتادواندی سالگی او را شامل میشود. قائممقام سابق رهبری در پارهای از این کتاب هزاروششصد صفحهای خود مینویسد:
مرحوم شمسآبادی در ماجرای کتابِ شهید جاوید، که منجر به تبعید و زندانی شدن من و دیگران شد، گفته بود: اینها با امام حسین در افتادند، امام حسین اینها را لَت و پارشان کرد (منتظری، ۱۳۷۹: ۳۳۲)! در همان زمان مرحوم امام هم در یکی از صحبتهایشان در نجف گویا در همین درسهای حکومت اسلامیشان گفته بودند که این آخوندهایی که مخالف نهضت هستند و با دربار همکاری میکنند عمامهشان را بردارید، اینها را باید رسوا کرد و از این قبیل تعبیرات. - من نمیدانم جوانهای ما مردهاند؟ من نمیگویم بکُشند، اینها قابل کشتن نیستند. لازم نیست آنها را خیلی کتک بزنند، لیکن عمامههایشان را بردارند. - بعد اینگونه تعبیرهای مرحوم امام باعث شد افرادی که تند و تیز بودند و روحیۀ انقلابی داشتند یک مقدار مسائل را چربتر بکنند و بهعـنوان یک همکار رژیم به ایـنگونه روحانیون نگاه کنند (همان: ۳۳۲-۳۳۶).
من شخصاً با مرحوم شمسآبادی دوست بودم... اما این مسأله کتاب شهید جاوید پیشآمد وسیلهای شد که ایشان را تحریک کردند و ایشان منبرهای خیلی تندوتیزی میرفتند... ایشان را در قهدریجان و جاهای دیگر دعوت میکردند و علیه ما و شهید جاوید و مرحوم امام (ره) سخنرانیهای تندی میکرد... طبعاً یک جوّ متشنج ایجاد شده بود و بچههای انقلابی تند خواسته بودند او را گوشمال دهند و بترسانند، اما برخلاف میلشان به قتل رسیده بود (همان: ۲۳۲-۲۳۳).
منتظری در ادامۀ خاطرات خود، اتهامات وارد شده به سید مهدی هاشمی، برادرِ دامادش، را بعید دانسته و بر آن اعتقاد است که اعترافات هاشمی در زندان به سبب شکنجه کردن او و فریب دادن وی بوده است؛ چراکه بهزعم ایشان، مهدی هاشمی اعترافات دروغین خود را بنابر درخواست امام خمینی و به نفع مصلحت نظام پنداشته بود (همان: ۳۳۸-۳۳۹). یکی دیگر از کارهای ناجوانمردانهای که در آنهنگام انجام شد، اینکه سپاه در وقت حج برای انتقال مواد انفجاری به عربستان از ساکهای حدود صدنفر از حجاج بدون اطلاع آنان سوءاستفاده کرد و پس از کشف آن بهوسیلۀ مأمورین عربستان و رفتن آبروی ایران، در همانجا زمزمه راه میاندازند که خوب است بگوییم این کار از طرف سید مهدی هاشمی بوده است... ملاحظه کنید بیتقوایی تا چه حد (همان: ۳۳۹)؟
آیتالله منتظری دربارۀ پشیمان شدن حاج احمدآقا خمینی نسبت به مسائل گذشته بهخصوص نوشتن رنجنامه و برخوردهایی که با او شده بود، متذکّر شده است که من از افرادی که به اینجا میآمدند میشنیدم که فلانی از مسائل گذشته ابراز تأسف میکند، ولی اینکه ایشان مستقیماً به من پیغام داده باشند کسی چنین پیغامی برای من نیاورد (همان: ۳۹۴).
این مرجع تقلید شیعیان در قسمتی دیگر از این کتاب خود، خطاب به آیتالله روحالله خمینی مینویسد:
من وقتی که در زندان بودم منافقین را خوب شناختم و دریافتم چه از نظر ایدئولوژی و چه از نظر اخلاق افراد فاسد ریاستطلبی هستند و یکجو وجدان و عاطفه ندارند، و لذا نه در زندان و نه پس از آزادی به آنان اعتنا نمیکردم... یک روز من عرض کردم متأسفانه در منزل حضرتعالی از آنان حمایت میشود، فرمودید بهوسیله کی؟ گفتم آقای احمدآقا... حالا بهعقیدۀ بیت حضرتعالی من شدهام سادهاندیش و طرفدار منافقین، و خط باطل روی من کار میکند؛ برای اینکه از داخل زندانها و رفتار با آنان اطلاع دارم و میبینم جنایت میشده و شورای عالی قضایی یا نمیداند و یا جرأت اقدام ندارد (همان: ۵۱۱).
آیا میدانید در زندانهای جمهوری اسلامی به نام اسلام جنایتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است؟! آیا میدانید عدۀ زیادی زیر شکنجه بازجوها مردند؟ آیا میدانید در زندان مشهد در اثر نبودن پزشک و نرسیدن به زندانیهای دختر جوان بعداً ناچار شدند حدود بیستوپنج نفر دختر را با اخراج تخمدان و یا رحم ناقص کنند؟! آیا میدانید در بعضی زندانهای جمهوری اسلامی دختران جوان را بهزور تصرف کردند؟ آیا میدانید هنگام بازجویی دختران استعمال الفاظ رکیک ناموسی رایج است؟ آیا میدانید چه بسیارند زندانیانی که در اثر شکنجههای بیرویه کور یا کر یا فلج یا مبتلا به دردهای مزمن شدهاند و کسی به داد آنان نمیرسد (همان: ۵۱۱)؟
https://t.iss.one/Minavash
📝حسینعلی منتظری
کتاب«خاطرات آیتالله حسینعلی منتظری»، دربردارندۀ خاطرات این فقیه نامدار نجفآبادی است که از دوران کودکی تا هفتادواندی سالگی او را شامل میشود. قائممقام سابق رهبری در پارهای از این کتاب هزاروششصد صفحهای خود مینویسد:
مرحوم شمسآبادی در ماجرای کتابِ شهید جاوید، که منجر به تبعید و زندانی شدن من و دیگران شد، گفته بود: اینها با امام حسین در افتادند، امام حسین اینها را لَت و پارشان کرد (منتظری، ۱۳۷۹: ۳۳۲)! در همان زمان مرحوم امام هم در یکی از صحبتهایشان در نجف گویا در همین درسهای حکومت اسلامیشان گفته بودند که این آخوندهایی که مخالف نهضت هستند و با دربار همکاری میکنند عمامهشان را بردارید، اینها را باید رسوا کرد و از این قبیل تعبیرات. - من نمیدانم جوانهای ما مردهاند؟ من نمیگویم بکُشند، اینها قابل کشتن نیستند. لازم نیست آنها را خیلی کتک بزنند، لیکن عمامههایشان را بردارند. - بعد اینگونه تعبیرهای مرحوم امام باعث شد افرادی که تند و تیز بودند و روحیۀ انقلابی داشتند یک مقدار مسائل را چربتر بکنند و بهعـنوان یک همکار رژیم به ایـنگونه روحانیون نگاه کنند (همان: ۳۳۲-۳۳۶).
من شخصاً با مرحوم شمسآبادی دوست بودم... اما این مسأله کتاب شهید جاوید پیشآمد وسیلهای شد که ایشان را تحریک کردند و ایشان منبرهای خیلی تندوتیزی میرفتند... ایشان را در قهدریجان و جاهای دیگر دعوت میکردند و علیه ما و شهید جاوید و مرحوم امام (ره) سخنرانیهای تندی میکرد... طبعاً یک جوّ متشنج ایجاد شده بود و بچههای انقلابی تند خواسته بودند او را گوشمال دهند و بترسانند، اما برخلاف میلشان به قتل رسیده بود (همان: ۲۳۲-۲۳۳).
منتظری در ادامۀ خاطرات خود، اتهامات وارد شده به سید مهدی هاشمی، برادرِ دامادش، را بعید دانسته و بر آن اعتقاد است که اعترافات هاشمی در زندان به سبب شکنجه کردن او و فریب دادن وی بوده است؛ چراکه بهزعم ایشان، مهدی هاشمی اعترافات دروغین خود را بنابر درخواست امام خمینی و به نفع مصلحت نظام پنداشته بود (همان: ۳۳۸-۳۳۹). یکی دیگر از کارهای ناجوانمردانهای که در آنهنگام انجام شد، اینکه سپاه در وقت حج برای انتقال مواد انفجاری به عربستان از ساکهای حدود صدنفر از حجاج بدون اطلاع آنان سوءاستفاده کرد و پس از کشف آن بهوسیلۀ مأمورین عربستان و رفتن آبروی ایران، در همانجا زمزمه راه میاندازند که خوب است بگوییم این کار از طرف سید مهدی هاشمی بوده است... ملاحظه کنید بیتقوایی تا چه حد (همان: ۳۳۹)؟
آیتالله منتظری دربارۀ پشیمان شدن حاج احمدآقا خمینی نسبت به مسائل گذشته بهخصوص نوشتن رنجنامه و برخوردهایی که با او شده بود، متذکّر شده است که من از افرادی که به اینجا میآمدند میشنیدم که فلانی از مسائل گذشته ابراز تأسف میکند، ولی اینکه ایشان مستقیماً به من پیغام داده باشند کسی چنین پیغامی برای من نیاورد (همان: ۳۹۴).
این مرجع تقلید شیعیان در قسمتی دیگر از این کتاب خود، خطاب به آیتالله روحالله خمینی مینویسد:
من وقتی که در زندان بودم منافقین را خوب شناختم و دریافتم چه از نظر ایدئولوژی و چه از نظر اخلاق افراد فاسد ریاستطلبی هستند و یکجو وجدان و عاطفه ندارند، و لذا نه در زندان و نه پس از آزادی به آنان اعتنا نمیکردم... یک روز من عرض کردم متأسفانه در منزل حضرتعالی از آنان حمایت میشود، فرمودید بهوسیله کی؟ گفتم آقای احمدآقا... حالا بهعقیدۀ بیت حضرتعالی من شدهام سادهاندیش و طرفدار منافقین، و خط باطل روی من کار میکند؛ برای اینکه از داخل زندانها و رفتار با آنان اطلاع دارم و میبینم جنایت میشده و شورای عالی قضایی یا نمیداند و یا جرأت اقدام ندارد (همان: ۵۱۱).
آیا میدانید در زندانهای جمهوری اسلامی به نام اسلام جنایتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است؟! آیا میدانید عدۀ زیادی زیر شکنجه بازجوها مردند؟ آیا میدانید در زندان مشهد در اثر نبودن پزشک و نرسیدن به زندانیهای دختر جوان بعداً ناچار شدند حدود بیستوپنج نفر دختر را با اخراج تخمدان و یا رحم ناقص کنند؟! آیا میدانید در بعضی زندانهای جمهوری اسلامی دختران جوان را بهزور تصرف کردند؟ آیا میدانید هنگام بازجویی دختران استعمال الفاظ رکیک ناموسی رایج است؟ آیا میدانید چه بسیارند زندانیانی که در اثر شکنجههای بیرویه کور یا کر یا فلج یا مبتلا به دردهای مزمن شدهاند و کسی به داد آنان نمیرسد (همان: ۵۱۱)؟
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
البته ناگفته نماند که منتظری تقریباً در اواسط دهۀ شصت بود که تا حدودی از عقاید ابتدایی خود فاصله گرفت و در ادامه از مخالفان سیاستهای جمهوری اسلامی ایران شد. حال آنکه او در سال ۱۳۵۸ در سمت رئیس مجلس خبرگان از طرفداران سرسخت ولایت فقیه بود و از مهمترین افرادی بهشمار میرفت که سبب تصویب این اصل در قانون اساسی گردید. او در جلسۀ پنجمِ مجلس خبرگان گفته است:
ما آن قانون اساسی را که در آن مسألۀ ولایت فقیه و مسألۀ اینکه تمام قوانین بر اساس کتاب و سنّت نباشد، اصلاً اینجا تصویب نخواهیم کرد. بلکه ما یک قانون اساسی تصویب خواهیم کرد که ملاک آن مسألۀ ولایت فقیه باشد و همچنین اساس حکومت و ولایت، به دست فقیه مجتهد عادل اعلم اتقی باشد... اگر هم بر فرض کسی بگوید چنین قانون اساسی آخوندی است، بله ما آخوندیم، آخوندی باشد، ولی ما میخواهیم صددرصد اسلامی و بر اساس ولایت فقیه باشد (مشروح مذاکرات مجلس، ۱۳۶۴: ۱/ ۱۰۷).
شیخ حسینعلی منتظری در جلسۀ چهلویکم همان مجلس هم دربارۀ ریاستجمهوری و اعطای حقّ فرماندهی کل قوا به رئیسجمهور متذکّر شده است:
جناب آقای مکارم فرمودند که ما رئیسجمهور را یک نفر فقیه معیّن کنیم، ولی ما وقتی میخواستیم شرایط رئیسجمهور را معیّن کنیم عدهای گفتند شرایط او غیر از ایرانیالاصل بودن و مسلمان بودن چیز دیگری نباشد و ما جرأت نکردیم بگوئیم رئیسجمهور باید فقیه باشد... متأسفانه شما در شرایط رئیسجمهور شرط فقاهت را نگذاشتهاید و حتی نگفتهاید که لااقل یک نفر فقیه او را تأیید کند آنوقت ما بیائیم قدرت قوای سهگانه مملکت را به دست یک آدم الدنگ بدهیم که از قدرتش سوءاستفاده کند. خری را ببریم بالای بام که دیگر نتوانیم آن را پائین بیاوریم (همان: ۲/ ۱۱۱۸-۱۱۱۹).
منابع:
_ منتظری، حسینعلی، ۱۳۷۹، خاطرات آیتالله حسینعلی منتظری، بیجا، اتحاد ناشرین ایرانی در اروپا: باران و خاوران و نیما.
_ صورت مشروح مذاکرات مجلس بررسی نهائی قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۶۴، تهران، ادارۀ کل امور فرهنگی و روابط عمومی مجلس شورای اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
البته ناگفته نماند که منتظری تقریباً در اواسط دهۀ شصت بود که تا حدودی از عقاید ابتدایی خود فاصله گرفت و در ادامه از مخالفان سیاستهای جمهوری اسلامی ایران شد. حال آنکه او در سال ۱۳۵۸ در سمت رئیس مجلس خبرگان از طرفداران سرسخت ولایت فقیه بود و از مهمترین افرادی بهشمار میرفت که سبب تصویب این اصل در قانون اساسی گردید. او در جلسۀ پنجمِ مجلس خبرگان گفته است:
ما آن قانون اساسی را که در آن مسألۀ ولایت فقیه و مسألۀ اینکه تمام قوانین بر اساس کتاب و سنّت نباشد، اصلاً اینجا تصویب نخواهیم کرد. بلکه ما یک قانون اساسی تصویب خواهیم کرد که ملاک آن مسألۀ ولایت فقیه باشد و همچنین اساس حکومت و ولایت، به دست فقیه مجتهد عادل اعلم اتقی باشد... اگر هم بر فرض کسی بگوید چنین قانون اساسی آخوندی است، بله ما آخوندیم، آخوندی باشد، ولی ما میخواهیم صددرصد اسلامی و بر اساس ولایت فقیه باشد (مشروح مذاکرات مجلس، ۱۳۶۴: ۱/ ۱۰۷).
شیخ حسینعلی منتظری در جلسۀ چهلویکم همان مجلس هم دربارۀ ریاستجمهوری و اعطای حقّ فرماندهی کل قوا به رئیسجمهور متذکّر شده است:
جناب آقای مکارم فرمودند که ما رئیسجمهور را یک نفر فقیه معیّن کنیم، ولی ما وقتی میخواستیم شرایط رئیسجمهور را معیّن کنیم عدهای گفتند شرایط او غیر از ایرانیالاصل بودن و مسلمان بودن چیز دیگری نباشد و ما جرأت نکردیم بگوئیم رئیسجمهور باید فقیه باشد... متأسفانه شما در شرایط رئیسجمهور شرط فقاهت را نگذاشتهاید و حتی نگفتهاید که لااقل یک نفر فقیه او را تأیید کند آنوقت ما بیائیم قدرت قوای سهگانه مملکت را به دست یک آدم الدنگ بدهیم که از قدرتش سوءاستفاده کند. خری را ببریم بالای بام که دیگر نتوانیم آن را پائین بیاوریم (همان: ۲/ ۱۱۱۸-۱۱۱۹).
منابع:
_ منتظری، حسینعلی، ۱۳۷۹، خاطرات آیتالله حسینعلی منتظری، بیجا، اتحاد ناشرین ایرانی در اروپا: باران و خاوران و نیما.
_ صورت مشروح مذاکرات مجلس بررسی نهائی قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۶۴، تهران، ادارۀ کل امور فرهنگی و روابط عمومی مجلس شورای اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کلیات عبید زاکانی
📝عبید زاکانی
وقـت آن شد که عـزم کار کنیم
رسم الحاد آشـکار کـنـیـم
خانه در کـوچـۀ مـغـان گـیریم
روی در قـبـلـۀ تـتـار کـنیم
روزگــار ار بـه کــام مـا نـبـود
..ر در ..ن روزگــار کــنـیم
بهر ..ن تا بچند غـصـه خوریم
بـهر .س چـند انـتظار کنیم
.س و ..ن چـون بدست میناید
جلق بر هردو اخـتـیـار کنیم
جلق میزن که جلق خوش باشد
جلق در زیر دلق خوش باشد
(زاکانی، ۱۳۴۳: ذیل رسالۀ «ترجیعبند»، ۲۱۴)
نظامالدین عبیدالله زاکانی، مشهور به عبید زاکانی، از اقوام عربی است که اجداد او به قزوین کوچ کردهاند و عبید در آن شهر پرورش یافته است. آثار این شاعر قرن هشتم هجری شامل دو بخش جدّ و هزل است که مجموع اشعار جدّی باقیمانده از او از سههزار بیت تجاوز نمیکند و بسیاری از آن ابیات نیز در مدح پادشاهان بوده و از کیفیّت متوسطی برخوردار است.
عمده هنر عبید زاکانی در لطیفهسرایی و هزل و هجو است و بیگمان او یکی از بزرگترین لطیفهپردازان چیرهدست در میدان ادبیات فارسی بهشمار میآید. چنانکه عباس اقبال آشتیانی پس از مدح و تمجید از او، عبید را یکی از نوابغ ایران و شخصیتی شبیه به نویسندۀ بزرگ فرانسوی، ولتر، معرفی میکند و معتقد است بدبختانه نام این ادیب بزرگ بهعنوان فردی هرزهدرا شهرت پیدا کرده و حال آنکه مقصود او از هزلیات، نتیجهای بالاتر از ظاهر معنا و درحقیقت بیان امور جدّی حکمتآمیز و البته نوعی اعتراض و انتقاد اجتماعی و اصلاح و تهذیب امور است (همان: ذیل «مقدمه»، ۳۵-۳۶).
دکتر عبدالحسین زرینکوب نیز عبید زاکانی را به مانند حافظ، رند پاکبازِ آزاداندیش معرفی کرده است (باقرزاده و صاحباختیاری، ۱۳۷۵: ۱۳۷) و دکتر پرویز ناتل خانلری هم بر آن باور است که نام عبید مدتها به هزالی و هجاگویی در ادبیات فارسی شهرت داشته و همین شهرت ارزش واقعی آثار گرانبهای او را از نظرها دور کرده است. حقیقت آن است که مطایبات عبید هزل و یاوه نیست و برای تفریح خاطر مردمان کوتهنظر و لاابالی نوشته نشده است، بلکه هربیت و سطر آن کنایهای تند و نیشی دردناک و تازیانهایست که از سر خشم و تأثر بر سر زمانه مینوازد. عبید زاکانی مرد دانشمند و نویسندهای فصیح و زبردست و شاعری لطیفطبع است (همان: ۱۲۳).
از مجموعه هجویات و هزلیات عبید زاکانی میتوان به رسالههای مختلفی ازجمله تعریفات، دلگشا، ریشنامه، صدپند، اخلاقالاشراف، ترجیعبند، رباعیات و قصیدۀ موش و گربه اشاره نمود. عبید در رسالۀ تعریفات یا همان ده فصل، صریح و بیپروا و در یک کلمه یا یک جمله به اظهار نظر پرداخته است و برداشت خود از عبارات مختلف را بیان میکند.
الشیخ: ابلیس
الخطیب: خر
القاضی: آنکه همه او را نفرین کنند
البوسه: دلال جماع (زاکانی، ۱۳۴۳: ۳۱۶ الی۳۲۰)
عبید زاکانی در رسالۀ ریشنامه، به مذمّت ریش و جفایی که خوبرویان از این عارضۀ دلخراش میبینند، میپردازد و با نوشتن این رساله و دیگر نظرات خود، متهم به شاهدبازی میگردد. چنانکه در قسمتی از رسالۀ صدپند به کنایه توصیه میکند:
در کودکی کون از دوست و دشمن و خویش و بیگانه و دور و نزدیک دریغ مدارید تا در پیری به درجۀ شیخی و واعظی و جهانپهلوانی و معرفی برسید (همان: ۲۰۷).
از دیگر رسالههای عبید زاکانی میتوان به رسالۀ دلگشا اشاره نمود. رسالهای که در دو قسمت عربی و فارسی نوشته شده و از حکایتهای شیرین و طنزگونۀ بسیاری تشکیل شده است.
مولانا شرفالدین دامغانی بر در مسجدی میگذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و میزد. مولانا گفت ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد. از بیعقلی در مسجد میآید. ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد میبینید (همان: ۲۷۸-۲۷۹)؟
https://t.iss.one/Minavash
📝عبید زاکانی
وقـت آن شد که عـزم کار کنیم
رسم الحاد آشـکار کـنـیـم
خانه در کـوچـۀ مـغـان گـیریم
روی در قـبـلـۀ تـتـار کـنیم
روزگــار ار بـه کــام مـا نـبـود
..ر در ..ن روزگــار کــنـیم
بهر ..ن تا بچند غـصـه خوریم
بـهر .س چـند انـتظار کنیم
.س و ..ن چـون بدست میناید
جلق بر هردو اخـتـیـار کنیم
جلق میزن که جلق خوش باشد
جلق در زیر دلق خوش باشد
(زاکانی، ۱۳۴۳: ذیل رسالۀ «ترجیعبند»، ۲۱۴)
نظامالدین عبیدالله زاکانی، مشهور به عبید زاکانی، از اقوام عربی است که اجداد او به قزوین کوچ کردهاند و عبید در آن شهر پرورش یافته است. آثار این شاعر قرن هشتم هجری شامل دو بخش جدّ و هزل است که مجموع اشعار جدّی باقیمانده از او از سههزار بیت تجاوز نمیکند و بسیاری از آن ابیات نیز در مدح پادشاهان بوده و از کیفیّت متوسطی برخوردار است.
عمده هنر عبید زاکانی در لطیفهسرایی و هزل و هجو است و بیگمان او یکی از بزرگترین لطیفهپردازان چیرهدست در میدان ادبیات فارسی بهشمار میآید. چنانکه عباس اقبال آشتیانی پس از مدح و تمجید از او، عبید را یکی از نوابغ ایران و شخصیتی شبیه به نویسندۀ بزرگ فرانسوی، ولتر، معرفی میکند و معتقد است بدبختانه نام این ادیب بزرگ بهعنوان فردی هرزهدرا شهرت پیدا کرده و حال آنکه مقصود او از هزلیات، نتیجهای بالاتر از ظاهر معنا و درحقیقت بیان امور جدّی حکمتآمیز و البته نوعی اعتراض و انتقاد اجتماعی و اصلاح و تهذیب امور است (همان: ذیل «مقدمه»، ۳۵-۳۶).
دکتر عبدالحسین زرینکوب نیز عبید زاکانی را به مانند حافظ، رند پاکبازِ آزاداندیش معرفی کرده است (باقرزاده و صاحباختیاری، ۱۳۷۵: ۱۳۷) و دکتر پرویز ناتل خانلری هم بر آن باور است که نام عبید مدتها به هزالی و هجاگویی در ادبیات فارسی شهرت داشته و همین شهرت ارزش واقعی آثار گرانبهای او را از نظرها دور کرده است. حقیقت آن است که مطایبات عبید هزل و یاوه نیست و برای تفریح خاطر مردمان کوتهنظر و لاابالی نوشته نشده است، بلکه هربیت و سطر آن کنایهای تند و نیشی دردناک و تازیانهایست که از سر خشم و تأثر بر سر زمانه مینوازد. عبید زاکانی مرد دانشمند و نویسندهای فصیح و زبردست و شاعری لطیفطبع است (همان: ۱۲۳).
از مجموعه هجویات و هزلیات عبید زاکانی میتوان به رسالههای مختلفی ازجمله تعریفات، دلگشا، ریشنامه، صدپند، اخلاقالاشراف، ترجیعبند، رباعیات و قصیدۀ موش و گربه اشاره نمود. عبید در رسالۀ تعریفات یا همان ده فصل، صریح و بیپروا و در یک کلمه یا یک جمله به اظهار نظر پرداخته است و برداشت خود از عبارات مختلف را بیان میکند.
الشیخ: ابلیس
الخطیب: خر
القاضی: آنکه همه او را نفرین کنند
البوسه: دلال جماع (زاکانی، ۱۳۴۳: ۳۱۶ الی۳۲۰)
عبید زاکانی در رسالۀ ریشنامه، به مذمّت ریش و جفایی که خوبرویان از این عارضۀ دلخراش میبینند، میپردازد و با نوشتن این رساله و دیگر نظرات خود، متهم به شاهدبازی میگردد. چنانکه در قسمتی از رسالۀ صدپند به کنایه توصیه میکند:
در کودکی کون از دوست و دشمن و خویش و بیگانه و دور و نزدیک دریغ مدارید تا در پیری به درجۀ شیخی و واعظی و جهانپهلوانی و معرفی برسید (همان: ۲۰۷).
از دیگر رسالههای عبید زاکانی میتوان به رسالۀ دلگشا اشاره نمود. رسالهای که در دو قسمت عربی و فارسی نوشته شده و از حکایتهای شیرین و طنزگونۀ بسیاری تشکیل شده است.
مولانا شرفالدین دامغانی بر در مسجدی میگذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و میزد. مولانا گفت ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد. از بیعقلی در مسجد میآید. ما که عقل داریم، هرگز ما را در مسجد میبینید (همان: ۲۷۸-۲۷۹)؟
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
و اما قصیدۀ بلند موش و گربه، که برخی چون عبدالحسین زرینکوب در نسبت آن به عبید تردید کردهاند (باقرزاده و صاحباختیاری، ۱۳۷۵: ۱۳۸)، منظومهای شیرین در شرح نیرنگ و ریاکاری گربهای کرمانی است که در لباس عابد و زاهدی دینفروش ظاهر شده است. چنانکه هجویهای در راستای ظلم و استبداد حاکمان و گویی پندنامهای درجهت تضعیف انقلاب و نبرد مسلّحانه است (زاکانی، 1343: ۳۳۲).
گربه کرده است ظلم بـر ماها
ای شـهـنشه اولم بـقربانا
سالی یک دانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
ایـن زمـان پـنج پـنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
منابع:
_ زاکانی، عبید، ۱۳۴۳، کلیات عبید زاکانی، به اهتمام پرویز اتابکی، تهران، کتابفروشی زوار.
_ باقرزاده، حمید و صاحباختیاری، بهروز، ۱۳۷۵، عبید زاکانی لطیفهپرداز و طنزآور بزرگ ایران، تهران، اشکان.
https://t.iss.one/Minavash
و اما قصیدۀ بلند موش و گربه، که برخی چون عبدالحسین زرینکوب در نسبت آن به عبید تردید کردهاند (باقرزاده و صاحباختیاری، ۱۳۷۵: ۱۳۸)، منظومهای شیرین در شرح نیرنگ و ریاکاری گربهای کرمانی است که در لباس عابد و زاهدی دینفروش ظاهر شده است. چنانکه هجویهای در راستای ظلم و استبداد حاکمان و گویی پندنامهای درجهت تضعیف انقلاب و نبرد مسلّحانه است (زاکانی، 1343: ۳۳۲).
گربه کرده است ظلم بـر ماها
ای شـهـنشه اولم بـقربانا
سالی یک دانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
ایـن زمـان پـنج پـنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
منابع:
_ زاکانی، عبید، ۱۳۴۳، کلیات عبید زاکانی، به اهتمام پرویز اتابکی، تهران، کتابفروشی زوار.
_ باقرزاده، حمید و صاحباختیاری، بهروز، ۱۳۷۵، عبید زاکانی لطیفهپرداز و طنزآور بزرگ ایران، تهران، اشکان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کلیات شمس
📝مولوی
اشعار «کلیات شمس» یا همان «دیوان کبیر»، دومین اثر مشهور مولوی در کنار مثنوی معنوی است. این دیوان که شامل ۳۲۲۹ غزل، ۱۹۸۳ رباعی و ۴۴ ترجیع میباشد، متشکّل از ۴۰۳۲۶ بیت است که توسط بدیعالزمان فروزانفر تصحیح شده است. از نسخۀ ده جلدی منتشر شده توسط فروزانفر، هفت جلد شامل غزلیات و ترجیعات است و جلد هشتم به رباعیات اختصاص دارد و مجلّد نهم و دهم، فهرست دیوان را دربرگرفته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز گزیدهای شامل ۴۶۶ غزل از این دیوان را به چاپ رساند و در انتهای این کتاب پارهای از غزلیات مشهور منسوب به مولوی را، که از او نبود، ذکر کرد و متذکّر شد که این غزلها از غزلیات ۳ بیتی تا ۹۲ بیتی مولوی در کلیات شمس نیست.
از غزلهای منسوب به مولوی که تخلّص خاموش را برگزیده بود، میتوان به غزلهایی با مطالع زیر اشاره کرد که از مولانا نیست: «آنان که طلبکار خدایید، خدایید / حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید (شفیعی کدکنی، ۱۳۶۰: ۵۷۶)»، «بر قدسیان آسمان من هر شبی یاهو زنم / گر صوفی از لا دم زند من دم ز الّا هو زنم (همان: ۵۸۱)»، «روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم (همان: ۵۷۷)» و «ما در ره عشق تو اسیران بلاییم / کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم (همان: ۵۸۰)».
و اما در پارهای از غزلهای مولانا که در دیوان شمس آمده است، میخوانیم:
«ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما / ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما / ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما / جوشی بنه در شور ما، تا میشود انگور ما / ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما / آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما (مولوی، ۱۳۷۸: ۱/ ۶)». «بنشستهام من بر درت، تا بوک بر جوشد وفا / باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرا (همان: ۱/ ۸)». «بیذوق آن جانی که او در ماجرا و گفتوگو / هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا (همان: ۱/ ۲۷)». «یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست (همان: ۱/ ۲۵۶)». «پردۀ اندیشه جز اندیشه نیست / ترک کن اندیشه که مستور نیست (همان: ۱/ ۲۹۳)». «دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد / بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد / در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران / بدکّان کسی بنشین که در دکّان شکر دارد (همان: ۲/ ۲۲)». «مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد / مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد (همان: ۲/ ۳۰)». «ای قوم بحج رفته کجایید؟ کجایید؟ / معشوق همینجاست، بیایید، بیایید / معشوق تو همسایه و دیوار بدیوار / در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ / گر صورت بیصورت معشوق ببینید / هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید (همان: ۲/ ۶۵)». «عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده بادهشان همخون خویش / باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم / رو بمحبوسان غم ده ساقیا افیون خویش / خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال / هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش (همان: ۳/ ۹۸)». «آمدهام که سر نهم عشـق ترا بسر برم / ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم / در هوس خیال او همچو خیال گشتهام / وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم (همان: ۳/ ۱۸۷)». «ای یار من، ای یار من، ای یار بیزنهار من / ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من / ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر / ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکّربار من (همان: ۴/ ۱۰۵)». «دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن (همان: ۴/ ۲۵۱)». «مرگ اگر مرد است آید پیش من / تا کِشم خوش در کنارش تنگ تنگ (همان: ۳/ ۱۴۲)». «من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو / پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو / سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو / ور ازین بیخبری رنج مبر، هیچ مگو / دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت / آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو / گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم / گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو (همان: ۵/ ۶۵)»
منابع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۷۸، کلیات شمس: دیوان کبیر، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، امیرکبیر.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۶۰، گزیدۀ غزلیات شمس، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
📝مولوی
اشعار «کلیات شمس» یا همان «دیوان کبیر»، دومین اثر مشهور مولوی در کنار مثنوی معنوی است. این دیوان که شامل ۳۲۲۹ غزل، ۱۹۸۳ رباعی و ۴۴ ترجیع میباشد، متشکّل از ۴۰۳۲۶ بیت است که توسط بدیعالزمان فروزانفر تصحیح شده است. از نسخۀ ده جلدی منتشر شده توسط فروزانفر، هفت جلد شامل غزلیات و ترجیعات است و جلد هشتم به رباعیات اختصاص دارد و مجلّد نهم و دهم، فهرست دیوان را دربرگرفته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز گزیدهای شامل ۴۶۶ غزل از این دیوان را به چاپ رساند و در انتهای این کتاب پارهای از غزلیات مشهور منسوب به مولوی را، که از او نبود، ذکر کرد و متذکّر شد که این غزلها از غزلیات ۳ بیتی تا ۹۲ بیتی مولوی در کلیات شمس نیست.
از غزلهای منسوب به مولوی که تخلّص خاموش را برگزیده بود، میتوان به غزلهایی با مطالع زیر اشاره کرد که از مولانا نیست: «آنان که طلبکار خدایید، خدایید / حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید (شفیعی کدکنی، ۱۳۶۰: ۵۷۶)»، «بر قدسیان آسمان من هر شبی یاهو زنم / گر صوفی از لا دم زند من دم ز الّا هو زنم (همان: ۵۸۱)»، «روزها فکر من این است و همه شب سخنم / که چرا غافل از احوال دل خویشتنم (همان: ۵۷۷)» و «ما در ره عشق تو اسیران بلاییم / کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم (همان: ۵۸۰)».
و اما در پارهای از غزلهای مولانا که در دیوان شمس آمده است، میخوانیم:
«ای یوسف خوش نام ما، خوش میروی بر بام ما / ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما / ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما / جوشی بنه در شور ما، تا میشود انگور ما / ای دلبر و مقصود ما، ای قبله و معبود ما / آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما (مولوی، ۱۳۷۸: ۱/ ۶)». «بنشستهام من بر درت، تا بوک بر جوشد وفا / باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرا (همان: ۱/ ۸)». «بیذوق آن جانی که او در ماجرا و گفتوگو / هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا (همان: ۱/ ۲۷)». «یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست (همان: ۱/ ۲۵۶)». «پردۀ اندیشه جز اندیشه نیست / ترک کن اندیشه که مستور نیست (همان: ۱/ ۲۹۳)». «دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد / بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد / در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران / بدکّان کسی بنشین که در دکّان شکر دارد (همان: ۲/ ۲۲)». «مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد / مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد (همان: ۲/ ۳۰)». «ای قوم بحج رفته کجایید؟ کجایید؟ / معشوق همینجاست، بیایید، بیایید / معشوق تو همسایه و دیوار بدیوار / در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ / گر صورت بیصورت معشوق ببینید / هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید (همان: ۲/ ۶۵)». «عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش / خون انگوری نخورده بادهشان همخون خویش / باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم / رو بمحبوسان غم ده ساقیا افیون خویش / خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال / هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش (همان: ۳/ ۹۸)». «آمدهام که سر نهم عشـق ترا بسر برم / ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم / در هوس خیال او همچو خیال گشتهام / وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم (همان: ۳/ ۱۸۷)». «ای یار من، ای یار من، ای یار بیزنهار من / ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من / ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر / ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکّربار من (همان: ۴/ ۱۰۵)». «دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن (همان: ۴/ ۲۵۱)». «مرگ اگر مرد است آید پیش من / تا کِشم خوش در کنارش تنگ تنگ (همان: ۳/ ۱۴۲)». «من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو / پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو / سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو / ور ازین بیخبری رنج مبر، هیچ مگو / دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت / آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو / گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم / گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو (همان: ۵/ ۶۵)»
منابع:
_ مولوی، جلالالدین محمد، ۱۳۷۸، کلیات شمس: دیوان کبیر، به تصحیح بدیعالزمان فروزانفر، تهران، امیرکبیر.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۶۰، گزیدۀ غزلیات شمس، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363