ادامهٔ صفحهٔ قبل:
_ پورداود، ابراهیم، ۱۳۸۴، گاتها، تهران، اساطیر.
_ دوستخواه، جلیل، ۱۳۸۵، اوستا کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، تهران، مروارید.
_ آذرگشسب، فیروز، ۱۳۷۹، گاتها، تهران، فروهر.
https://t.iss.one/Minavash
_ پورداود، ابراهیم، ۱۳۸۴، گاتها، تهران، اساطیر.
_ دوستخواه، جلیل، ۱۳۸۵، اوستا کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، تهران، مروارید.
_ آذرگشسب، فیروز، ۱۳۷۹، گاتها، تهران، فروهر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کتاب «قابوس نامه» که برخی نام ابتدایی آن را نصیحت نامه و یا کابوس نامه خوانده اند، اثری پندگونه از نویسنده ای ادیب و شاهزاده ای زیاری با نام عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وُشمگیر بن زیار است که برای پسرش گیلانشاه نگاشته است.
این کتاب به اصطلاح اخلاقی از آثار نوشته شده در قرن پنجم هجری است که در چهل و چهار باب از موضوعات مختلفی چون خرید خانه، خرید اسب، خرید برده، عشق، قمار، شراب، ازدواج، تربیت فرزند، دوست گزیدن، طب، نجوم، هندسه و شعر در آن سخن رفته است.
کیکاووس در قابوس نامه رویه ای بسیار مذهبی دارد و با آن که از سخنانی سخیف پیرامون زنان استفاده کرده و امروزه بسیاری از مواعظ کتابش به کار نمی آید و به اصطلاح غیراخلاقی و غیرعقلانی می نماید، اما گویی بر نویسندگان بعد از خود بی تأثیر نبوده و دانش و هنر ادبی عصر خویش را به رخ می کشد.
در این کتاب که به تصحیح آقایان رضاقلیخان هدایت، سعید نفیسی، امین عبدالمجید بدوی و غلامحسین یوسفی رسیده است، با مطالبی آشنا می شویم که شاید در کمتر اثری بتوان آن را مشاهده کرد. به عنوان نمونه در باب سوم از کتاب می خوانیم: بی دین را درین جهان جزا کشتن است و بدنامی. (عنصرالمعالی، 1371: 17)
در باب یازدهم هم کیکاووس پسر خود را از خوردن شراب منع می کند، اما در ادامه متذکّر می شود به سبب آن که می دانم به نصیحت من عمل نخواهی کرد تو را در صفحاتی به آیین شرابخواری و چگونگی مصرف آن راهنمایی می کنم. (همان: 67) یا در باب چهل و دوم پیرامون ویژگی های وزیر خوب (مطابق با نسخه ی کتابخانه ی لَیدِن هلند) می خوانیم: وزیر باید که بهی روی باشد و پیر باشد یا کهل و تمام قامت و قوی ترکیب و بزرگ شکم که نحیف و کوتاه قامت و سیاه ریش را هیچ شکوهی نباشد. وزیر باید بزرگ ریش بود. (همان: ذیل «حاشیه» 228)
و در نهایت در قسمت بیست و سوم (شرایط و آداب خرید و فروش برده) شاهد قلم فرساییِ مفصّلی می باشیم: اگر بندهای خری هشیار باش که آدمی خریدن علمیست دشوار و بسیار بردهی نیکو بود که چون بعلم در وی نگری بخلاف آن باشد. بیشتر قوم گمان برند که برده خریدن از جملهی دیگر بازرگانیهاست و ندانند که برده خریدن و علمِ آن از جمله فیلسوفیست... و غلامان راستان بخوابان و هر دو پهلوی او بمال و بنگر تا هیچ دردی و آماسی دارد، پس اگر دارد درد جگر و سپرز باشد. (همان: 111-118)
عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر (1371). قابوسنامه، به تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
این کتاب به اصطلاح اخلاقی از آثار نوشته شده در قرن پنجم هجری است که در چهل و چهار باب از موضوعات مختلفی چون خرید خانه، خرید اسب، خرید برده، عشق، قمار، شراب، ازدواج، تربیت فرزند، دوست گزیدن، طب، نجوم، هندسه و شعر در آن سخن رفته است.
کیکاووس در قابوس نامه رویه ای بسیار مذهبی دارد و با آن که از سخنانی سخیف پیرامون زنان استفاده کرده و امروزه بسیاری از مواعظ کتابش به کار نمی آید و به اصطلاح غیراخلاقی و غیرعقلانی می نماید، اما گویی بر نویسندگان بعد از خود بی تأثیر نبوده و دانش و هنر ادبی عصر خویش را به رخ می کشد.
در این کتاب که به تصحیح آقایان رضاقلیخان هدایت، سعید نفیسی، امین عبدالمجید بدوی و غلامحسین یوسفی رسیده است، با مطالبی آشنا می شویم که شاید در کمتر اثری بتوان آن را مشاهده کرد. به عنوان نمونه در باب سوم از کتاب می خوانیم: بی دین را درین جهان جزا کشتن است و بدنامی. (عنصرالمعالی، 1371: 17)
در باب یازدهم هم کیکاووس پسر خود را از خوردن شراب منع می کند، اما در ادامه متذکّر می شود به سبب آن که می دانم به نصیحت من عمل نخواهی کرد تو را در صفحاتی به آیین شرابخواری و چگونگی مصرف آن راهنمایی می کنم. (همان: 67) یا در باب چهل و دوم پیرامون ویژگی های وزیر خوب (مطابق با نسخه ی کتابخانه ی لَیدِن هلند) می خوانیم: وزیر باید که بهی روی باشد و پیر باشد یا کهل و تمام قامت و قوی ترکیب و بزرگ شکم که نحیف و کوتاه قامت و سیاه ریش را هیچ شکوهی نباشد. وزیر باید بزرگ ریش بود. (همان: ذیل «حاشیه» 228)
و در نهایت در قسمت بیست و سوم (شرایط و آداب خرید و فروش برده) شاهد قلم فرساییِ مفصّلی می باشیم: اگر بندهای خری هشیار باش که آدمی خریدن علمیست دشوار و بسیار بردهی نیکو بود که چون بعلم در وی نگری بخلاف آن باشد. بیشتر قوم گمان برند که برده خریدن از جملهی دیگر بازرگانیهاست و ندانند که برده خریدن و علمِ آن از جمله فیلسوفیست... و غلامان راستان بخوابان و هر دو پهلوی او بمال و بنگر تا هیچ دردی و آماسی دارد، پس اگر دارد درد جگر و سپرز باشد. (همان: 111-118)
عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر (1371). قابوسنامه، به تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قلمرو سعدی
📝علی دشتی
علی دشتی در کتاب «قلمرو سعدی»، که اثری ژرف و خواندنی است، ضمن وارد کردن نقدهای متعدد به سعدی و اشعار این شاعر بزرگ، آثار او به خصوص گلستان را واحدی بیمانند، بوستان را شاهکاری عظیم و به تنهایی برابر با شاهنامه و حتی از نظر کیفیت ادبی برتر از آن میشمرد و سعدی را انسانی والامقام و فصاحت او را کمنظیر معرفی میکند (دشتی، ۱۳۵۶: ۲۷۵-۲۷۷).
بزرگش نخوانند اهل خِرَد
که نام بزرگان به زشتی بَرَد
دشتی معتقد است که سعدی باآنکه مردی انساندوست، موعظهگر، عزیزالنفس، قانع و غیرچاپلوس بوده و در ابیات بیشماری به نصیحت سلاطین پرداخته است، بدون تردید به مدح امرا و پادشاهان و حتی ستمگران نیز مبادرت ورزیده است (همان: ۳۱۲-۳۲۳). سعدی هم بر قتل مستعصم گریه میکند و هم قاتل وی هولاکو را میستاید (همان: ۱۷۴). او انسانی متعصّب، در زاویه با مخالفان و دینداری سطحینگر است (همان: ۳۶۱).
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
دشتی در ادامه، فیلسوف و عارف خطاب کردن سعدی را نادرست دانسته و بر آن باور است که سعدی شاعری اشعریمسلک (همان: ۳۷۰-۳۸۵) و فردی کاملاً جبرگرا است که با تأسی و اقتدا به قضا و قدر، هرگونه تلاشی را فاقد اختیار میشمرد (همان: ۲۵۹).
پـیـدا بوَد که بـنـده به کـوشـش کـجـا رسـد
بـالای هـر سَـری قــلـمـی رفـتـه از قـضـا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بـیبـصـر بـوَد که کُـند تـکـیه بر عـصا
تا روز اوّلـت چـه نــبـشـتـهسـت بـر جـبین
زیرا کـه در ازل سُـــعـَدایـنـد و اشـــقـیـا
دشتی معتقد است برخی آموزههای سعدی مانند حکایت شاهدبازی و افتخار او به آن، عملی غیراخلاقی و مخالف اخلاق کریمه و حتی مباین راه و رسم انسانیت است (همان: ۲۴۹-۲۵۰).
نام سعدی همهجا رفت به شاهدبازی
وین نه عیب است که در ملّت ما تحسینیست
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طیّب الادا و خَلقی کالبدر اذا بدا. اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم. سفر کرد و پریشانی او در من اثر. اما به شکر منّت باری پس از مدّتی بازآمد. آن حَلق داوودی متغیّر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زَنَخدانش چون گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته. متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم:
آن روز کـه خـطّ شاهـدت بـود
صاحبنـظر از نـظر بـرانـدی
تـازه بــهــارا ورقــت زرد شــد
دیگ مَنِه کآتـش ما سـرد شـد
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
منبع:
_ دشتی، علی، ۱۳۵۶، قلمرو سعدی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝علی دشتی
علی دشتی در کتاب «قلمرو سعدی»، که اثری ژرف و خواندنی است، ضمن وارد کردن نقدهای متعدد به سعدی و اشعار این شاعر بزرگ، آثار او به خصوص گلستان را واحدی بیمانند، بوستان را شاهکاری عظیم و به تنهایی برابر با شاهنامه و حتی از نظر کیفیت ادبی برتر از آن میشمرد و سعدی را انسانی والامقام و فصاحت او را کمنظیر معرفی میکند (دشتی، ۱۳۵۶: ۲۷۵-۲۷۷).
بزرگش نخوانند اهل خِرَد
که نام بزرگان به زشتی بَرَد
دشتی معتقد است که سعدی باآنکه مردی انساندوست، موعظهگر، عزیزالنفس، قانع و غیرچاپلوس بوده و در ابیات بیشماری به نصیحت سلاطین پرداخته است، بدون تردید به مدح امرا و پادشاهان و حتی ستمگران نیز مبادرت ورزیده است (همان: ۳۱۲-۳۲۳). سعدی هم بر قتل مستعصم گریه میکند و هم قاتل وی هولاکو را میستاید (همان: ۱۷۴). او انسانی متعصّب، در زاویه با مخالفان و دینداری سطحینگر است (همان: ۳۶۱).
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
دشتی در ادامه، فیلسوف و عارف خطاب کردن سعدی را نادرست دانسته و بر آن باور است که سعدی شاعری اشعریمسلک (همان: ۳۷۰-۳۸۵) و فردی کاملاً جبرگرا است که با تأسی و اقتدا به قضا و قدر، هرگونه تلاشی را فاقد اختیار میشمرد (همان: ۲۵۹).
پـیـدا بوَد که بـنـده به کـوشـش کـجـا رسـد
بـالای هـر سَـری قــلـمـی رفـتـه از قـضـا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بـیبـصـر بـوَد که کُـند تـکـیه بر عـصا
تا روز اوّلـت چـه نــبـشـتـهسـت بـر جـبین
زیرا کـه در ازل سُـــعـَدایـنـد و اشـــقـیـا
دشتی معتقد است برخی آموزههای سعدی مانند حکایت شاهدبازی و افتخار او به آن، عملی غیراخلاقی و مخالف اخلاق کریمه و حتی مباین راه و رسم انسانیت است (همان: ۲۴۹-۲۵۰).
نام سعدی همهجا رفت به شاهدبازی
وین نه عیب است که در ملّت ما تحسینیست
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طیّب الادا و خَلقی کالبدر اذا بدا. اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم. سفر کرد و پریشانی او در من اثر. اما به شکر منّت باری پس از مدّتی بازآمد. آن حَلق داوودی متغیّر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زَنَخدانش چون گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته. متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم:
آن روز کـه خـطّ شاهـدت بـود
صاحبنـظر از نـظر بـرانـدی
تـازه بــهــارا ورقــت زرد شــد
دیگ مَنِه کآتـش ما سـرد شـد
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
منبع:
_ دشتی، علی، ۱۳۵۶، قلمرو سعدی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📄تفاوت ایسم و ایست
ظاهراً کلماتی که به پسوند «ایسم» و «ایست» ختم میشوند، معنای متفاواتی دارند؛ بهشکلیکه «ایسم» به یک مکتب فکری اشاره میکند و «ایست» از هواداران و طرفداران آن مکتب سخن میگوید. بهعنوان مثال مکتب اصالت ِوجود را اگزیستانسیالیسم و حامی آن مکتب را اگزیستانسیالیست میخوانند.
https://t.iss.one/Minavashط
ظاهراً کلماتی که به پسوند «ایسم» و «ایست» ختم میشوند، معنای متفاواتی دارند؛ بهشکلیکه «ایسم» به یک مکتب فکری اشاره میکند و «ایست» از هواداران و طرفداران آن مکتب سخن میگوید. بهعنوان مثال مکتب اصالت ِوجود را اگزیستانسیالیسم و حامی آن مکتب را اگزیستانسیالیست میخوانند.
https://t.iss.one/Minavashط
📘حاجیآقا
📝صادق هدایت
حاجیآقا، یکی از داستانهای بلند و مشهور صادق هدایت است. داستان یکی از بازاریان تهران که مسلمانی بیاعتقاد، دورو، خسیس، چندزنه و البته با ظاهری آراسته و فریبنده است.
حاجیآقا یا همان حاجی ابوتراب، به کوچکترین پسرش، کیومرث، دربارۀ چگونگی کسب موفقیت میگوید: توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده. اگر نمیخواهی جزء چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیاد لازم نیست. آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه. از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتابِ جامع عباسی را یاد بگیری. هر وقت از این در بیرونت انداختند از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پرّو، وقیح و بیسواد. مملکت ما امروز محتاج به اینجور آدمهاست. باید مَرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه. عمده مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همهچیز داری. عزیز بیجهت میشی، میهنپرست و باهوش هستی. پول ستارالعیوبه. میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی. مهندس افتخار میکنه که ماشین کارخانه تو را به کار بندازه، معمار مجیزت رو میگه که خونهات را بسازه، روزنامهنویس، وکیل، وزیر، همه نوکر تو هستند (هدایت، ۱۳۳۰: ۶۲ الی۶۴).
هدایت در ادامه از زبان شاعری با نام منادیالحق در نقد سخنان حاجیآقا مینویسد:
حق با شماست که به این ملّت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصاً لختش میکنید. اگر ملّت غیرت داشت، امثال شما را سَربهنیست کرده بود. هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکیدو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آنها معنی بدهد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهینخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و به او افتخار میکنید (همان: ۱۱۵-۱۱۶).
صادق هدایت در پارهای دیگر از این داستان، که در عصر رضاشاه پهلوی و جنگ جهانی دوم میگذرد، به مانند داستان «قضیۀ خرِ دجّال» رضاخان را دزد و دیکتاتور معرفی کرده و در هجو او و مردم ایران میآورد:
اگرچه بهقدر الاغ سرمان نمیشود و همیشه کلاه سرمان میرود، اما خودمان را باهوشترین مخلوق تصوّر میکنیم... نه ذوق، نه هنر، نه شادی، همهاش دزدی، کلاهبرداری و روضهخوانی!... مردم هرجای دنیا ممکن است که به یکچیز یا حقیقتی پایبند باشند، مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را میدهند... هرچه این مادرمرده میهن را بزک بکنند و سرخابسفیداب بمالند و توی بغل یک آلکاپن بیندازند دیگر فایده ندارد، چون علائم تعفن و تجزیه از سَر و رویش میبارد... ما در چاهک داریم زندگی میکنیم و مثل کِرم در فقر و ناخوشی و کثافت میلولیم و به ننگینترین طرزی در قید حیاتیم. و مضحک آنجاست که تصوّر میکنیم بهترین زندگی را داریم (همان: ۹۶-۹۷)!
این سرزمین روی نقشۀ جغرافی لکّه حیض است. هوایش سوزان و غبارآلود، زمینش نجاستبار، آبش نجاست مایع و موجوداتش فاسد و ناقصالخلقه. مردمش همه وافوری، تراخمی، ازخودراضی، قضاوقدری، مردهپرست، مافنگی، مزوّر، متملّق و جاسوس و شاخحسینی و بلانسبت شما بواسیری هستند (همان: ۹۵-۹۶). همیشه منتظر یک قلدریم که بهطور معجزهآسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد! زمامداران امروز ما، دوره شاه سلطانحسین را روسفید کردند. در تاریخ ننگ این دوره را با آب زمزم و کوثر هم نمیشود شست (همان: ۹۶-۹۷). رضاخان یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست، به ریش ملّت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکهاش میتوانند تا صد پشت دیگر با پول این ملّت گدا گشنه توی هفت اقلیم معلّقوارو بزنند (همان: ۸۵).
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۳۰، حاجیآقا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
حاجیآقا، یکی از داستانهای بلند و مشهور صادق هدایت است. داستان یکی از بازاریان تهران که مسلمانی بیاعتقاد، دورو، خسیس، چندزنه و البته با ظاهری آراسته و فریبنده است.
حاجیآقا یا همان حاجی ابوتراب، به کوچکترین پسرش، کیومرث، دربارۀ چگونگی کسب موفقیت میگوید: توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده. اگر نمیخواهی جزء چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیاد لازم نیست. آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه. از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتابِ جامع عباسی را یاد بگیری. هر وقت از این در بیرونت انداختند از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پرّو، وقیح و بیسواد. مملکت ما امروز محتاج به اینجور آدمهاست. باید مَرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه. عمده مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همهچیز داری. عزیز بیجهت میشی، میهنپرست و باهوش هستی. پول ستارالعیوبه. میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی. مهندس افتخار میکنه که ماشین کارخانه تو را به کار بندازه، معمار مجیزت رو میگه که خونهات را بسازه، روزنامهنویس، وکیل، وزیر، همه نوکر تو هستند (هدایت، ۱۳۳۰: ۶۲ الی۶۴).
هدایت در ادامه از زبان شاعری با نام منادیالحق در نقد سخنان حاجیآقا مینویسد:
حق با شماست که به این ملّت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصاً لختش میکنید. اگر ملّت غیرت داشت، امثال شما را سَربهنیست کرده بود. هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکیدو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آنها معنی بدهد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهینخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و به او افتخار میکنید (همان: ۱۱۵-۱۱۶).
صادق هدایت در پارهای دیگر از این داستان، که در عصر رضاشاه پهلوی و جنگ جهانی دوم میگذرد، به مانند داستان «قضیۀ خرِ دجّال» رضاخان را دزد و دیکتاتور معرفی کرده و در هجو او و مردم ایران میآورد:
اگرچه بهقدر الاغ سرمان نمیشود و همیشه کلاه سرمان میرود، اما خودمان را باهوشترین مخلوق تصوّر میکنیم... نه ذوق، نه هنر، نه شادی، همهاش دزدی، کلاهبرداری و روضهخوانی!... مردم هرجای دنیا ممکن است که به یکچیز یا حقیقتی پایبند باشند، مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را میدهند... هرچه این مادرمرده میهن را بزک بکنند و سرخابسفیداب بمالند و توی بغل یک آلکاپن بیندازند دیگر فایده ندارد، چون علائم تعفن و تجزیه از سَر و رویش میبارد... ما در چاهک داریم زندگی میکنیم و مثل کِرم در فقر و ناخوشی و کثافت میلولیم و به ننگینترین طرزی در قید حیاتیم. و مضحک آنجاست که تصوّر میکنیم بهترین زندگی را داریم (همان: ۹۶-۹۷)!
این سرزمین روی نقشۀ جغرافی لکّه حیض است. هوایش سوزان و غبارآلود، زمینش نجاستبار، آبش نجاست مایع و موجوداتش فاسد و ناقصالخلقه. مردمش همه وافوری، تراخمی، ازخودراضی، قضاوقدری، مردهپرست، مافنگی، مزوّر، متملّق و جاسوس و شاخحسینی و بلانسبت شما بواسیری هستند (همان: ۹۵-۹۶). همیشه منتظر یک قلدریم که بهطور معجزهآسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد! زمامداران امروز ما، دوره شاه سلطانحسین را روسفید کردند. در تاریخ ننگ این دوره را با آب زمزم و کوثر هم نمیشود شست (همان: ۹۶-۹۷). رضاخان یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست، به ریش ملّت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکهاش میتوانند تا صد پشت دیگر با پول این ملّت گدا گشنه توی هفت اقلیم معلّقوارو بزنند (همان: ۸۵).
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۳۰، حاجیآقا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
هملت شاهزاده ای دانمارکی است که پدرش به گونه ای مرموز به قتل رسیده است. او در بدو ورود به دانمارک متوجه می شود که مادر و عمویش پیمان زناشویی بسته اند. هملت روح پادشاه مقتول را می بیند و روح چگونگی به قتل رسیدن خود توسط برادرش را برای وی بازگو می کند.
کتاب «هملت» نوشته ی ویلیام شکسپیر (1616-1564) نمایشنامه ای است تراژدی، مملوّ از شک و تردید و با یک پرسش اساسی: بودن یا نبودن؟
صادق هدایت معتقد است مرگ فرستاده ی سوگواری نیست، درمان دل های پژمرده است. و تنها مرگ است که دروغ نمی گوید. هرچند این سخن هدایت در صورتی قابل پذیرش است که مرگ را برابر با نیستی و عدم تصوّر کنیم؛ چرا که صادق هدایت در داستان «آفرینگان» که از مجموعه داستان های کتاب «سایه روشن» است، انسان را توهّم و سایه ای می خوانَد که هیچگاه آسایش نخواهد یافت. نکته ای که شکسپیر، نویسنده و شاعر نامدار انگلیسی در نمایشنامه ی هملت آن را به زیبایی به تصویر کشیده و در انتها با همه ی شک و تردیدی خود و با تبعیت از احساساتاش انتحار می کند.
هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است... مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی، که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصوّر آن که در این خواب مرگ، چه رؤیاهایی به سراغ مان توانند آمد می باید ما را در عزم خود سست کند. و همین است که موجب می شود عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد.
به راستی چه کسی به تازیانه ها و خواری های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره ی عشق خوار داشته و دیر جنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می دهد و حال آن که می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توانفرسا ناله می کرد، مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمّل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل می گرداند. (شکسپیر، 1360: 121 الی123)
شکسپیر، هملت (1360). هملت، ترجمه محمود اعتمادزاده (به آذین)، تهران: دوران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «هملت» نوشته ی ویلیام شکسپیر (1616-1564) نمایشنامه ای است تراژدی، مملوّ از شک و تردید و با یک پرسش اساسی: بودن یا نبودن؟
صادق هدایت معتقد است مرگ فرستاده ی سوگواری نیست، درمان دل های پژمرده است. و تنها مرگ است که دروغ نمی گوید. هرچند این سخن هدایت در صورتی قابل پذیرش است که مرگ را برابر با نیستی و عدم تصوّر کنیم؛ چرا که صادق هدایت در داستان «آفرینگان» که از مجموعه داستان های کتاب «سایه روشن» است، انسان را توهّم و سایه ای می خوانَد که هیچگاه آسایش نخواهد یافت. نکته ای که شکسپیر، نویسنده و شاعر نامدار انگلیسی در نمایشنامه ی هملت آن را به زیبایی به تصویر کشیده و در انتها با همه ی شک و تردیدی خود و با تبعیت از احساساتاش انتحار می کند.
هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است... مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی، که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصوّر آن که در این خواب مرگ، چه رؤیاهایی به سراغ مان توانند آمد می باید ما را در عزم خود سست کند. و همین است که موجب می شود عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد.
به راستی چه کسی به تازیانه ها و خواری های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره ی عشق خوار داشته و دیر جنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می دهد و حال آن که می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توانفرسا ناله می کرد، مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمّل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل می گرداند. (شکسپیر، 1360: 121 الی123)
شکسپیر، هملت (1360). هملت، ترجمه محمود اعتمادزاده (به آذین)، تهران: دوران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘همسایهها
📝احمد محمود
رمان «همسایهها»، اثر احمد محمود، داستان نوجوانی است که در خانهای با اتاقهای متعدد و همسایگان مختلف زندگی میکند. داستان نوجوانی نابالغ و بیتجربه که زنی شوهردار به نام بلور او را در دام مسائل جنسی انداخته است. هرچند او در ادامه از رابطۀ خود با زن همسایه شرمگین میشود و طی حادثهای با حزب توده آشنا میگردد. قهرمان تقریباً پانزده سالۀ داستان، در این میان با کتاب و کتابخوانی اُنس میگیرد و بهعنوان مبارز به زندان میافتد.
احمد محمود در این کتاب خواندنی، که اولین رمان اوست و بهزعم بعضی از بهترین رمانهای فارسی بهشمار میآید، به ترسیم چهرۀ زشت فقر فرهنگی و اقتصادی عصر خویش پرداخته و ظلم و ستم حاکمان زمانهاش را به زیبایی به تصویر میکشد. او باآنکه در طول داستان همواره انسانها را به فریاد زدن و مبارزه با فساد دعوت میکند، اما از عدمِآگاهی مردم نسبت به خواستههایشان مطلع است و کتاب را با عدمِموفقیّت زندانیان، در دفاع از حقوق خود، به پایان میرساند.
این نویسندۀ دزفولی در همسایهها، که قبل از انقلاب اسلامی به دلیل روند سیاسی و ضدّ حاکمیتِ داستان و پس از انقلاب نیز به سبب داشتن صحنههای جنسی توقیف شده است، اعتقادات سنّتی مردم ایران را نشانه گرفته و سبب ضعف و عقبماندگی جامعۀ ما را روحانیت و استحمار آنان توسط دینفروشان دانسته است. حرفهایی که در عصر ما نیز با ادبیاتی دیگر مانند حذف رشتۀ علوم انسانی از دبیرستانهای دولتی و شعار اسلامی شدن علوم انسانی در دانشگاهها شنیده میشود.
تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است. پدرم از حاج شیخ علی میپرسد دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟ حاج شیخ علی به مخده تکیه میدهد و حرف میزند: ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است. پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار میکند که تو دهنش بماند (محمود، ۱۳۵۷: ۹۸).
حاج شیخ علی شربت بیدمشک را مزه مزه میکند و میگوید: اوسا حداد، خالد درس میخونه؟ کلاس چندمه؟ پدرم میگوید از دولتی سَر شما، کلاس چارمه آقا. حمد و سوره رو میتونه بیغلط بخونه؟ قربانت برم آیتالکرسی رو هم بیغلط میخونه. حاج شیخ علی شربت بیدمشک را سَر میکشد و میگوید: خب، پس دیگه بسه... درس زیاد، آدمو سَربههوا میکنه... مرد اونه که وقتی با پنجه بزنی رو گردهش، گرد و خاک بلند شه... مثه خودت، مؤمن با خدا (همان: ۱۶).
منبع:
_ محمود، احمد، ۱۳۵۷، همسایهها، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد محمود
رمان «همسایهها»، اثر احمد محمود، داستان نوجوانی است که در خانهای با اتاقهای متعدد و همسایگان مختلف زندگی میکند. داستان نوجوانی نابالغ و بیتجربه که زنی شوهردار به نام بلور او را در دام مسائل جنسی انداخته است. هرچند او در ادامه از رابطۀ خود با زن همسایه شرمگین میشود و طی حادثهای با حزب توده آشنا میگردد. قهرمان تقریباً پانزده سالۀ داستان، در این میان با کتاب و کتابخوانی اُنس میگیرد و بهعنوان مبارز به زندان میافتد.
احمد محمود در این کتاب خواندنی، که اولین رمان اوست و بهزعم بعضی از بهترین رمانهای فارسی بهشمار میآید، به ترسیم چهرۀ زشت فقر فرهنگی و اقتصادی عصر خویش پرداخته و ظلم و ستم حاکمان زمانهاش را به زیبایی به تصویر میکشد. او باآنکه در طول داستان همواره انسانها را به فریاد زدن و مبارزه با فساد دعوت میکند، اما از عدمِآگاهی مردم نسبت به خواستههایشان مطلع است و کتاب را با عدمِموفقیّت زندانیان، در دفاع از حقوق خود، به پایان میرساند.
این نویسندۀ دزفولی در همسایهها، که قبل از انقلاب اسلامی به دلیل روند سیاسی و ضدّ حاکمیتِ داستان و پس از انقلاب نیز به سبب داشتن صحنههای جنسی توقیف شده است، اعتقادات سنّتی مردم ایران را نشانه گرفته و سبب ضعف و عقبماندگی جامعۀ ما را روحانیت و استحمار آنان توسط دینفروشان دانسته است. حرفهایی که در عصر ما نیز با ادبیاتی دیگر مانند حذف رشتۀ علوم انسانی از دبیرستانهای دولتی و شعار اسلامی شدن علوم انسانی در دانشگاهها شنیده میشود.
تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است. پدرم از حاج شیخ علی میپرسد دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟ حاج شیخ علی به مخده تکیه میدهد و حرف میزند: ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است. پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار میکند که تو دهنش بماند (محمود، ۱۳۵۷: ۹۸).
حاج شیخ علی شربت بیدمشک را مزه مزه میکند و میگوید: اوسا حداد، خالد درس میخونه؟ کلاس چندمه؟ پدرم میگوید از دولتی سَر شما، کلاس چارمه آقا. حمد و سوره رو میتونه بیغلط بخونه؟ قربانت برم آیتالکرسی رو هم بیغلط میخونه. حاج شیخ علی شربت بیدمشک را سَر میکشد و میگوید: خب، پس دیگه بسه... درس زیاد، آدمو سَربههوا میکنه... مرد اونه که وقتی با پنجه بزنی رو گردهش، گرد و خاک بلند شه... مثه خودت، مؤمن با خدا (همان: ۱۶).
منبع:
_ محمود، احمد، ۱۳۵۷، همسایهها، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
رمان «جای خالی سُلوچ» اثر محمود دولتآبادی (متولد 1319) روایت دردمندانهی زنی روستایی به نام مِرگان است که همسرش سلوچ، او و خانوادهاش را ترک کرده و به جای نامشخصی رفته است. داستان یکی از آبادیهای خراسان (و چه بسا روستای نویسنده کتاب) که نمونهی فقر فرهنگی، سیاسی و به خصوص اقتصادی بسیاری از مردم ایران در دوران حکومت پـهلوی است.
محمود دولت آبادی در این رمان زیبا و رئالیستی که در سال 1357 نگاشته شد، از واژگان نامأنوس و محلّی متعددی بهره برده و زبان شخصیّتهای داستان را زشت و متناسب با فرهنگ آنان نشان داده است. او با آن که از زن چهرهای ستمدیده و فداکار ترسیم مینماید، اما گویی به مانند «کِلیدَر» که در آن زن را فردی حسود، کوتهبین و تفرقه برانگیز معرفی کرده است، در جای خالی سلوچ هم زن انسانی موذی به نظر میرسد!
نویسندهی سبزواری این رمان که برخی آن را بهترین اثر دولتآبادی میدانند، مینویسد: مرگان از پشت سر به سالار پرید، مندیل او را از سر کشید و به ته اتاق پراند. سالار برگشت... مرگان با سالار گلاویز بود. سالار نمیدانست چه باید بکند. مرگان میان پاهای سالار نشسته و دست به قاچ مرد برده بود. سالار، فریاد در گلو، تقلا میکرد تا خود را برهاند. اما مرگان او را رها نمیکرد. میکشید. (دولتآبادی، 1361: 41)
سردار داشت به عباس سلوچ پند میداد: آدم قمارباز به یک پول سیاه نمیارزد! آدمهایی را میشناختم که قافلهی شتر روی قمار گذاشتند.
عباس، بند پاتاوهاش را بست، کاردش را بیخ پاتاوه فرو کرد و گفت: آنها قافله شتر داشتند که ببازند، سردار! من چی دارم؟!
تو؟! ... تنبان که پایت داری! نداری؟ قمار باز دیدهام که کونش را هم گرو گذاشته. (همان: 298)
دولت آبادی، محمود (1361). جای خالی سلوچ، تهران: نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمود دولت آبادی در این رمان زیبا و رئالیستی که در سال 1357 نگاشته شد، از واژگان نامأنوس و محلّی متعددی بهره برده و زبان شخصیّتهای داستان را زشت و متناسب با فرهنگ آنان نشان داده است. او با آن که از زن چهرهای ستمدیده و فداکار ترسیم مینماید، اما گویی به مانند «کِلیدَر» که در آن زن را فردی حسود، کوتهبین و تفرقه برانگیز معرفی کرده است، در جای خالی سلوچ هم زن انسانی موذی به نظر میرسد!
نویسندهی سبزواری این رمان که برخی آن را بهترین اثر دولتآبادی میدانند، مینویسد: مرگان از پشت سر به سالار پرید، مندیل او را از سر کشید و به ته اتاق پراند. سالار برگشت... مرگان با سالار گلاویز بود. سالار نمیدانست چه باید بکند. مرگان میان پاهای سالار نشسته و دست به قاچ مرد برده بود. سالار، فریاد در گلو، تقلا میکرد تا خود را برهاند. اما مرگان او را رها نمیکرد. میکشید. (دولتآبادی، 1361: 41)
سردار داشت به عباس سلوچ پند میداد: آدم قمارباز به یک پول سیاه نمیارزد! آدمهایی را میشناختم که قافلهی شتر روی قمار گذاشتند.
عباس، بند پاتاوهاش را بست، کاردش را بیخ پاتاوه فرو کرد و گفت: آنها قافله شتر داشتند که ببازند، سردار! من چی دارم؟!
تو؟! ... تنبان که پایت داری! نداری؟ قمار باز دیدهام که کونش را هم گرو گذاشته. (همان: 298)
دولت آبادی، محمود (1361). جای خالی سلوچ، تهران: نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام
📝غلامحسین ابراهیمی دینانی
صدرالمتألهین در مقدمۀ شرح اصول کافی، بر سبیل گلهمندی و شکایت از کسانی که تنها بر ظاهر اخبار و احادیث جمود میکنند میگوید: من در این زمان در میان جماعتی گرفتار شدهام که هر گونه تأمل در متون و ژرفاندیشی را نوعی بدعت در دین میشناسند. تو گویی آنها حنبلیهای کتب حدیث هستند که حق با خلق و قدیم با حادث بر آنها مشتبه شده و از مرحلۀ جسم و امور جسمانی نیز بالاتر نرفتهاند. این اشخاص از علوم الهی و اسرار ربّانی که بهوسیلۀ پیغمبران بر خلق نازل شده است اعراض کرده و از امور معنوی دوری گزیدهاند. این جماعت خفاشانی هستند که از نور حکمت و برهان گریزان بوده و دشمنی خود را با اشعۀ تابناک خرد هرگز پنهان نمیکنند (ابراهیمی دینانی، ۱۳۹۸: ۳/ ۳۱۸).
کتاب «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام»، اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، نوشتهای در نقد و تحلیل تاریخ تفکر فلسفۀ اسلامی - جدای از وجود یا عدمِوجود فلسفۀ اسلامی - و شکلگیری آن از آغاز تا به امروز است. ماجرای پرنشیب و فراز فکر فلسفی که از میان گروههای متعدد و متضادِ مخالف و موافق عبور کرده است.
ابراهیمی دینانی در این اثر سه جلدی، که نخستینبار در سال ۱۳۷۶ انتشار یافت و نمیتوان آن را یک دوره تاریخ فلسفۀ اسلامی دانست، با رجوع به نوشتههای متفکران ضدّ فلسفه چون غزالی، ابنحزم، شهرستانی، فخر رازی، موسی بن میمون، ابنتَیمیّه، محمدامین استرآبادی و میرزامهدی غروی اصفهانی و همچنین پاسخگویی برخی از دوستداران فلسفه ازجمله فارابی، ابنسینا، ابنرشد، محمد بن زکریای رازی، نصیرالدین طوسی، سهروردی، جلالالدین دوانی، میرداماد، ملاصدرا و ملاهادی سبزواری به تصویری از شکلگیری اندیشۀ کلامی- فلسفی در فرهنگ اسلامی پرداخته است.
دکتر ابراهیمی دینانی باآنکه متذکر شده است ما همواره در هالهای از ابهام باقی ماندهایم که مؤسس فلسفۀ اسلامی فارابی است یا ابنسینا (همان: ۲/ ۱۲۳-۱۲۴)، در قسمتی دیگر از همین کتاب، بزرگترین فیلسوف جهان اسلام را شیخ الرئیس ابوعلی سینا معرفی میکند و در ادامه اذعان مینماید که ابنسینا در کتاب شفا با صراحت تمام گفته است معاد جسمانی جز از طریق شرع قابل اثبات نیست. چنانکه در رسالۀ اَضحویه با وضوح و صراحت بیشتر سخن گفته و باور نداشتن معاد جسمانی را روشنتر از آنچه در کتاب شفا آورده نشان داده است (همان: ۳/ ۴۴-۴۵).
از دیگر فیلسوفان اسلامی میتوان به ابنرشد اشاره کرد که نسبت به فلسفۀ ارسطو تعصّب بسیار داشت و چنان فریفتۀ او بود که از این فیلسوف یونانی با عنوان فیلسوفِ الهی یاد مینمود. چنانکه وی را مظهر کامل عقل بشری میپنداشت و بر آن باور بود که کسی نمیتواند از او بهتر و بالاتر بیندیشد (همان: ۱/ ۲۲۵). این فیلسوف بزرگ اندلسی بهمانند یعقوب بن اسحاق کِندی، که او را نخستین فیلسوف عربی-اسلامی نامیدهاند، شریعت اسلام را حق میدانست و معتقد بود که حکمت و فلسفه با دین مطابقت دارد و در شریعت نیز به آموختن آن توصیه شده است (همان: ۱/ ۲۲۹-۲۳۷). لذا به همان اندازه که عقل را ستایش میکرد و نسبت به آن وفاداری نشان میداد، عقاید دینی را گرامی میداشت و بدان مؤمن و ثابتقدم بود (همان: ۱/ ۱۹۳-۲۴۹).
ابنرشد باآنکه در کتاب مناهجالأدله و کتاب فصلالمقال به جمع میان فلسفه و دین پرداخته است، در برخی از مسائل اعتقادی ازجمله معجزه، برخلاف بسیاری از اندیشمندان اسلامی سخن گفته است. او در مناهجالأدله متذکّر شده است که عقل میان معجزه و رسالت رابطۀ منطقی نمیشناسد و ظهور معجزات نیز دلیلی بر رسالت نمیباشد. لذا معجزه را انکار کرده و آن را بهمانند افعال طبیبان صرفاً افعالی میخواند که جز برای اقناع عوامِ مردم مفید و مؤثر نمیباشد (همان: ۲/ ۲۱۸ الی۲۲۱).
از دیگر اندیشمندان برجسته و بزرگ جهان اسلام و شیعه که به فلسفه، منطق و کلام احاطه داشت و در علوم ریاضی، نجوم، اخلاق، عرفان و سیاست نیز صاحبنظر بود، میتوان به خواجه نصیرالدین طوسی اشاره کرد. فیلسوفی که به همکاری با هولاکوخان مغول، قتل المعتصم بالله و سقوط خلافت عباسی متّهم گشته است (همان: ۲/ ۲۱-۲۲).
غلامحسین ابراهیمی دینانی معتقد است کسانی که با تاریخ فرهنگ اسلامی آشنایی دارند بهخوبی میدانند تعداد اشخاصی که با منطق و فلسفه به جنگ و ستیز برخاستهاند کم نیست (همان: ۱/ ۱۵۸). گذشته از تجربیمسلکان، که تنها به قضایای علمی و تجربی تکیه کردهاند، قشریمذهبان و عارفان نیز به فلسفه حمله برده و فیلسوفان را مورد اعتراض شدید قرار دادهاند. ایراد عرفا به فیلسوفان این است که چرا آنان از مقامات بالاتر که کشف و شهود است غافل مانده و به مراحل پایینِ استدلال اکتفا کردهاند.
https://t.iss.one/Minavash
📝غلامحسین ابراهیمی دینانی
صدرالمتألهین در مقدمۀ شرح اصول کافی، بر سبیل گلهمندی و شکایت از کسانی که تنها بر ظاهر اخبار و احادیث جمود میکنند میگوید: من در این زمان در میان جماعتی گرفتار شدهام که هر گونه تأمل در متون و ژرفاندیشی را نوعی بدعت در دین میشناسند. تو گویی آنها حنبلیهای کتب حدیث هستند که حق با خلق و قدیم با حادث بر آنها مشتبه شده و از مرحلۀ جسم و امور جسمانی نیز بالاتر نرفتهاند. این اشخاص از علوم الهی و اسرار ربّانی که بهوسیلۀ پیغمبران بر خلق نازل شده است اعراض کرده و از امور معنوی دوری گزیدهاند. این جماعت خفاشانی هستند که از نور حکمت و برهان گریزان بوده و دشمنی خود را با اشعۀ تابناک خرد هرگز پنهان نمیکنند (ابراهیمی دینانی، ۱۳۹۸: ۳/ ۳۱۸).
کتاب «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام»، اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، نوشتهای در نقد و تحلیل تاریخ تفکر فلسفۀ اسلامی - جدای از وجود یا عدمِوجود فلسفۀ اسلامی - و شکلگیری آن از آغاز تا به امروز است. ماجرای پرنشیب و فراز فکر فلسفی که از میان گروههای متعدد و متضادِ مخالف و موافق عبور کرده است.
ابراهیمی دینانی در این اثر سه جلدی، که نخستینبار در سال ۱۳۷۶ انتشار یافت و نمیتوان آن را یک دوره تاریخ فلسفۀ اسلامی دانست، با رجوع به نوشتههای متفکران ضدّ فلسفه چون غزالی، ابنحزم، شهرستانی، فخر رازی، موسی بن میمون، ابنتَیمیّه، محمدامین استرآبادی و میرزامهدی غروی اصفهانی و همچنین پاسخگویی برخی از دوستداران فلسفه ازجمله فارابی، ابنسینا، ابنرشد، محمد بن زکریای رازی، نصیرالدین طوسی، سهروردی، جلالالدین دوانی، میرداماد، ملاصدرا و ملاهادی سبزواری به تصویری از شکلگیری اندیشۀ کلامی- فلسفی در فرهنگ اسلامی پرداخته است.
دکتر ابراهیمی دینانی باآنکه متذکر شده است ما همواره در هالهای از ابهام باقی ماندهایم که مؤسس فلسفۀ اسلامی فارابی است یا ابنسینا (همان: ۲/ ۱۲۳-۱۲۴)، در قسمتی دیگر از همین کتاب، بزرگترین فیلسوف جهان اسلام را شیخ الرئیس ابوعلی سینا معرفی میکند و در ادامه اذعان مینماید که ابنسینا در کتاب شفا با صراحت تمام گفته است معاد جسمانی جز از طریق شرع قابل اثبات نیست. چنانکه در رسالۀ اَضحویه با وضوح و صراحت بیشتر سخن گفته و باور نداشتن معاد جسمانی را روشنتر از آنچه در کتاب شفا آورده نشان داده است (همان: ۳/ ۴۴-۴۵).
از دیگر فیلسوفان اسلامی میتوان به ابنرشد اشاره کرد که نسبت به فلسفۀ ارسطو تعصّب بسیار داشت و چنان فریفتۀ او بود که از این فیلسوف یونانی با عنوان فیلسوفِ الهی یاد مینمود. چنانکه وی را مظهر کامل عقل بشری میپنداشت و بر آن باور بود که کسی نمیتواند از او بهتر و بالاتر بیندیشد (همان: ۱/ ۲۲۵). این فیلسوف بزرگ اندلسی بهمانند یعقوب بن اسحاق کِندی، که او را نخستین فیلسوف عربی-اسلامی نامیدهاند، شریعت اسلام را حق میدانست و معتقد بود که حکمت و فلسفه با دین مطابقت دارد و در شریعت نیز به آموختن آن توصیه شده است (همان: ۱/ ۲۲۹-۲۳۷). لذا به همان اندازه که عقل را ستایش میکرد و نسبت به آن وفاداری نشان میداد، عقاید دینی را گرامی میداشت و بدان مؤمن و ثابتقدم بود (همان: ۱/ ۱۹۳-۲۴۹).
ابنرشد باآنکه در کتاب مناهجالأدله و کتاب فصلالمقال به جمع میان فلسفه و دین پرداخته است، در برخی از مسائل اعتقادی ازجمله معجزه، برخلاف بسیاری از اندیشمندان اسلامی سخن گفته است. او در مناهجالأدله متذکّر شده است که عقل میان معجزه و رسالت رابطۀ منطقی نمیشناسد و ظهور معجزات نیز دلیلی بر رسالت نمیباشد. لذا معجزه را انکار کرده و آن را بهمانند افعال طبیبان صرفاً افعالی میخواند که جز برای اقناع عوامِ مردم مفید و مؤثر نمیباشد (همان: ۲/ ۲۱۸ الی۲۲۱).
از دیگر اندیشمندان برجسته و بزرگ جهان اسلام و شیعه که به فلسفه، منطق و کلام احاطه داشت و در علوم ریاضی، نجوم، اخلاق، عرفان و سیاست نیز صاحبنظر بود، میتوان به خواجه نصیرالدین طوسی اشاره کرد. فیلسوفی که به همکاری با هولاکوخان مغول، قتل المعتصم بالله و سقوط خلافت عباسی متّهم گشته است (همان: ۲/ ۲۱-۲۲).
غلامحسین ابراهیمی دینانی معتقد است کسانی که با تاریخ فرهنگ اسلامی آشنایی دارند بهخوبی میدانند تعداد اشخاصی که با منطق و فلسفه به جنگ و ستیز برخاستهاند کم نیست (همان: ۱/ ۱۵۸). گذشته از تجربیمسلکان، که تنها به قضایای علمی و تجربی تکیه کردهاند، قشریمذهبان و عارفان نیز به فلسفه حمله برده و فیلسوفان را مورد اعتراض شدید قرار دادهاند. ایراد عرفا به فیلسوفان این است که چرا آنان از مقامات بالاتر که کشف و شهود است غافل مانده و به مراحل پایینِ استدلال اکتفا کردهاند.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
درحالیکه اهل ظاهر برخلاف عارفان ایرادی که بر فلاسفه گرفتهاند این است که چرا این طایفه از جمود به ظواهر دینی تجاوز کرده و راه تعمّق و طغیان در پیش گرفتهاند (همان: ۱/ ۸-۱۱).
البته ناگفته نماند که این دو گروه اگرچه در مخالفت با فلسفه همسو و همآوازند، ولی مخالفت و خصومت اهل ظاهر با عرفا به مراتب بیشتر و شدیدتر از مخالفت آنان با فلاسفه است. کسانی از اهل ظاهر را در زمان حاضر میشناسم که خصومت آنان نسبت به شیخ محییالدین بن عربی و صدرالمتألهین شیرازی به مراتب بیشتر از دشمنی آنان نسبت به ابنسینا و پیروان اوست (همان: ۱/ ۱۲).
یکی از کسانی که در بسیاری از آثار خود به شدت به انتقاد از فلاسفه و خصومت با آنان پرداخته و حتی با نوشتن کتاب الرّد علی المنطقیین، علم منطق را نیز مورد حملههای خود قرار داده است و اهل آن را از دوزخیان میشمرد، فقیه بزرگ اهلسنّت، ابوالعباس تقیالدین احمد بن عبدالحلیم معروف به ابنتَیمیّه است (همان: ۱/ ۱۳-۴۵). ابنتَیمیّه (۶۶۱-۷۲۸) که غلامحسین ابراهیمی دینانی در صفحات مختلف کتاب خود او را اندیشمند و تیزهوش خطاب کرده است (همان: ۱/ ۲۵-۲۹-۳۹-۶۲-۱۳۸)، باآنکه با صراحت از جسمانی بودن خداوند سخن نگفته و حاضر نیست به جسمانی بودن او اعتراف کند، اما بنابر آنچه در کتاب منهاج السّنة النّبویة و برخی دیگر از آثار خود آورده است، میکوشد تا مرئی و جسمانی بودن خدا را توجیه نماید (همان: ۱/ ۵۶-۵۷-۶۰).
این متکلّم سَلَفی و فقیه حنبلیِ متعصّب (همان: ۱/ ۱۰۸)، در تاریخ فرهنگ اسلامی یکی از بزرگترین جزمگرایانی است که در قشریت و جمود بر ظواهر گوی سبقت از دیگران ربوده است. ولی آنچه موجب شگفتی میشود این است که او در عین قشریت و جامد بودن، بیش از هر فقیه و متکلّم دیگری در باب عقل و منطق سخن گفته است (همان: ۱/ ۱۷). ابنتیمیّه خود را طرفدار عقل و استدلال میداند ولی عقل را من حیث هو عقل نمیخواهد. او عقلی را میخواهد که در جهت تأیید مقاصد و آرزوهایش بهکار رود. به همین جهت در کتاب دَرء تعارض العقل و النقل، عقل را عرض دانسته و حتی تا سرحدّ غریزه آن را تنزّل داده است... هرچند ممکن است گفته شود وقتی او از عقل بهعنوان غریزه سخن میگوید منظورش جز فطرت آدمی چیز دیگری نیست (همان: ۱/ ۱۷-۱۸-۴۰).
تردیدی نیست که او در دفع تعارض میان عقل و نقل کوشش بسیار کرده و آثار سنگین و متعددی نیز در این باب به رشته نگارش درآورده است. این مسأله نیز مسلّم است که تا کسی به اهمیت عقل و نقش اساسی آن در باب شناخت و معرفت آگاهی نداشته باشد، در دفع تعارض میان عقل و نقل تا این اندازه کوشش و سعی نخواهد کرد. به این ترتیب میتوان گفت ابنتیمیّه نهتنها منکر عقل نیست بلکه به اهمیت و نقش اساسی آن در باب معرفت دینی اذعان و اعتراف میکند. با اینهمه از یک نکته نباید غفلت کرد و آن اینکه وقتی این اندیشمند پرکار در باب عقل سخن میگوید، بهمعنی مخصوصی اشاره میکند که با آنچه دیگران از عنوان عقل میفهمند متفاوت است (همان: ۱/ ۳۹). البته طرز تلقی و موضعگیری ابنتیمیّه نسبت به عقل بیسابقه نیست. تعدادی کثیر از اهل اندیشه را میشناسیم که تنها در هنگام احتیاج و نیازمندی به عقل مراجعه کرده و آن را بهعنوان یک ابزار مورد بهرهبرداری قرار دادهاند. در میان اندیشمندان اسلامی جاحظ و در میان فیلسوفان غربی شوپنهاور ازجمله کسانی هستند که اراده را بر عقل مقدّم دانسته و آن را اساس هستی بهشمار آوردهاند (همان: ۱/ ۷۵-۸۱-۸۶-۹۰-۹۱).
شوپنهاور با مقدّم شمردن اراده بر عقل، بر نقش اراده در هستی و زندگی سروری بخشید، راه را برای نامعقول بودن امور هموار ساخت و به این امر اعتراف کرد که اراده کور است و تردیدی نیست که کور جز در تاریکی و ظلمات قدم نمیگذارد (همان: ۱/ ۹۰-۱۰۰).
ابوحامد محمد غزالی نیز علیرغم خصومت سخت و آشتیناپذیری که با فلاسفه از خود نشان داد و کتاب تهافت الفلاسفه را به رشتۀ تحریر درآورد، نسبت به منطق خوشبین و علاقهمند بود و بهعنوان یک علمی که میزان همۀ علوم است، چندین کتاب در این باب تألیف کرد. او در باب اهمیت علم منطق و تمجید از آن تا جایی پیش رفت که در اوائل کتاب المستصفی گفت: کسی که به علم منطق احاطه ندارد به دانش او نمیتوان اعتماد کرد... البته آنچه سبب شد تا غزالی به منطق روی آورد و آن را ارج نهد این است که او برای مبارزه با اسماعیلیان و ساقط کردن مسألۀ امامت به حربهای نیاز داشت که آن را در علوم نقلی نمیتوانست بهدست آورد (همان: ۱/ ۱۲۵-۱۷۰).
https://t.iss.one/Minavash
درحالیکه اهل ظاهر برخلاف عارفان ایرادی که بر فلاسفه گرفتهاند این است که چرا این طایفه از جمود به ظواهر دینی تجاوز کرده و راه تعمّق و طغیان در پیش گرفتهاند (همان: ۱/ ۸-۱۱).
البته ناگفته نماند که این دو گروه اگرچه در مخالفت با فلسفه همسو و همآوازند، ولی مخالفت و خصومت اهل ظاهر با عرفا به مراتب بیشتر و شدیدتر از مخالفت آنان با فلاسفه است. کسانی از اهل ظاهر را در زمان حاضر میشناسم که خصومت آنان نسبت به شیخ محییالدین بن عربی و صدرالمتألهین شیرازی به مراتب بیشتر از دشمنی آنان نسبت به ابنسینا و پیروان اوست (همان: ۱/ ۱۲).
یکی از کسانی که در بسیاری از آثار خود به شدت به انتقاد از فلاسفه و خصومت با آنان پرداخته و حتی با نوشتن کتاب الرّد علی المنطقیین، علم منطق را نیز مورد حملههای خود قرار داده است و اهل آن را از دوزخیان میشمرد، فقیه بزرگ اهلسنّت، ابوالعباس تقیالدین احمد بن عبدالحلیم معروف به ابنتَیمیّه است (همان: ۱/ ۱۳-۴۵). ابنتَیمیّه (۶۶۱-۷۲۸) که غلامحسین ابراهیمی دینانی در صفحات مختلف کتاب خود او را اندیشمند و تیزهوش خطاب کرده است (همان: ۱/ ۲۵-۲۹-۳۹-۶۲-۱۳۸)، باآنکه با صراحت از جسمانی بودن خداوند سخن نگفته و حاضر نیست به جسمانی بودن او اعتراف کند، اما بنابر آنچه در کتاب منهاج السّنة النّبویة و برخی دیگر از آثار خود آورده است، میکوشد تا مرئی و جسمانی بودن خدا را توجیه نماید (همان: ۱/ ۵۶-۵۷-۶۰).
این متکلّم سَلَفی و فقیه حنبلیِ متعصّب (همان: ۱/ ۱۰۸)، در تاریخ فرهنگ اسلامی یکی از بزرگترین جزمگرایانی است که در قشریت و جمود بر ظواهر گوی سبقت از دیگران ربوده است. ولی آنچه موجب شگفتی میشود این است که او در عین قشریت و جامد بودن، بیش از هر فقیه و متکلّم دیگری در باب عقل و منطق سخن گفته است (همان: ۱/ ۱۷). ابنتیمیّه خود را طرفدار عقل و استدلال میداند ولی عقل را من حیث هو عقل نمیخواهد. او عقلی را میخواهد که در جهت تأیید مقاصد و آرزوهایش بهکار رود. به همین جهت در کتاب دَرء تعارض العقل و النقل، عقل را عرض دانسته و حتی تا سرحدّ غریزه آن را تنزّل داده است... هرچند ممکن است گفته شود وقتی او از عقل بهعنوان غریزه سخن میگوید منظورش جز فطرت آدمی چیز دیگری نیست (همان: ۱/ ۱۷-۱۸-۴۰).
تردیدی نیست که او در دفع تعارض میان عقل و نقل کوشش بسیار کرده و آثار سنگین و متعددی نیز در این باب به رشته نگارش درآورده است. این مسأله نیز مسلّم است که تا کسی به اهمیت عقل و نقش اساسی آن در باب شناخت و معرفت آگاهی نداشته باشد، در دفع تعارض میان عقل و نقل تا این اندازه کوشش و سعی نخواهد کرد. به این ترتیب میتوان گفت ابنتیمیّه نهتنها منکر عقل نیست بلکه به اهمیت و نقش اساسی آن در باب معرفت دینی اذعان و اعتراف میکند. با اینهمه از یک نکته نباید غفلت کرد و آن اینکه وقتی این اندیشمند پرکار در باب عقل سخن میگوید، بهمعنی مخصوصی اشاره میکند که با آنچه دیگران از عنوان عقل میفهمند متفاوت است (همان: ۱/ ۳۹). البته طرز تلقی و موضعگیری ابنتیمیّه نسبت به عقل بیسابقه نیست. تعدادی کثیر از اهل اندیشه را میشناسیم که تنها در هنگام احتیاج و نیازمندی به عقل مراجعه کرده و آن را بهعنوان یک ابزار مورد بهرهبرداری قرار دادهاند. در میان اندیشمندان اسلامی جاحظ و در میان فیلسوفان غربی شوپنهاور ازجمله کسانی هستند که اراده را بر عقل مقدّم دانسته و آن را اساس هستی بهشمار آوردهاند (همان: ۱/ ۷۵-۸۱-۸۶-۹۰-۹۱).
شوپنهاور با مقدّم شمردن اراده بر عقل، بر نقش اراده در هستی و زندگی سروری بخشید، راه را برای نامعقول بودن امور هموار ساخت و به این امر اعتراف کرد که اراده کور است و تردیدی نیست که کور جز در تاریکی و ظلمات قدم نمیگذارد (همان: ۱/ ۹۰-۱۰۰).
ابوحامد محمد غزالی نیز علیرغم خصومت سخت و آشتیناپذیری که با فلاسفه از خود نشان داد و کتاب تهافت الفلاسفه را به رشتۀ تحریر درآورد، نسبت به منطق خوشبین و علاقهمند بود و بهعنوان یک علمی که میزان همۀ علوم است، چندین کتاب در این باب تألیف کرد. او در باب اهمیت علم منطق و تمجید از آن تا جایی پیش رفت که در اوائل کتاب المستصفی گفت: کسی که به علم منطق احاطه ندارد به دانش او نمیتوان اعتماد کرد... البته آنچه سبب شد تا غزالی به منطق روی آورد و آن را ارج نهد این است که او برای مبارزه با اسماعیلیان و ساقط کردن مسألۀ امامت به حربهای نیاز داشت که آن را در علوم نقلی نمیتوانست بهدست آورد (همان: ۱/ ۱۲۵-۱۷۰).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
از دیگر مخالفان با فلسفه میتوان به محمد بن عبدالکریم شهرستانی اشاره کرد. شهرستانی، نویسندۀ الملل و النحل، که در شیعه یا شافعی بودن او اختلاف است، کتابی در ردّ ابنسینا و دیگر فلاسفه نوشت و نام آن را مصارعةالفلاسفه گذاشت و مدّعی شد که با این اثر فیلسوفان را برای همیشه بر زمین زده و ساقط کرده است (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۵).
یکی دیگر از اندیشمندان بزرگ اسلام که با فلسفه به مخالفت پرداخت، بر اهلسنّت بودن خود تأکید ورزید و با صراحت اذعان داشت که در آثارش به ابطال شبهات فلاسفه پرداخته است، امام فخرالدین رازی است. فخر رازی بهرغم اینکه اشعری است (همان: ۱/ ۳۴۵-۳۴۷-۳۴۸)، در زمرۀ پیروان اصالت عقل قرار داشت و فیلسوفی عقلیمسلک بود که مبانی دینی را معقول میدانست و منقولات را در پرتو معقولات، معتبر میشناخت (همان: ۱/ ۳۳۵-۳۴۳). همچنین به هیچوجه گزاف نیست اگر ادعا کنیم که شرح و جرحِ فخر رازی بر الإشارات و التنبیهاتِ ابنسینا بزرگترین نقدی است که تا کنون بر فلسفۀ بوعلی نوشته شده است (همان: ۳/ ۳۶۱).
این متکلّم عجیب و پیچیده در فنّ جدل و مناظره و ایجاد شک و تردید در آنچه دیگران آن را واضح و مسلّم میدانند، عالمی بسیار نیرومند و کمنظیر است. فخر رازی که میتوان او را یک فیلسوف نیز بهشمار آورد، برخلاف ابوحامد غزالی، که در مخالفت با فلاسفه علاوه بر زبان استدلال از حربۀ تفسیق و تکفیر نیز استفاده نمود، به هیچوجه از این حربه استفاده نکرد و در برابر فیلسوفان از طریق استدلال و راه احتجاج خارج نگشت (همان: ۱/ ۲۸۵-۳۲۴-۳۲۵).
فخر رازی همچنین برخلاف سایر اندیشمندان اسلامی، همۀ تصوّرات را بدیهی میشمرد و منشأ بداهت را تنها مبتنی بر اصلِ امتناعِ اجتماع و ارتفاع نقیضین میدانست (همان: ۱/ ۳۳۲). و به مانند ابنتیمیّه به انکار وجود کلّی پرداخت و پیرو مذهب اصالت تسمیه یا همان نومینالیست گردید (همان: ۱/ ۲۲-۳۳۲-۳۳۳).
ابراهیمی دینانی ضمن اینکه شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی را هم از مخالفان فلسفه دانسته و به ردّ بسیاری از اندیشههای آنان پرداخته است، درعینحال از این دو رهبر فرقۀ شیخیه به احترام یاد میکند و آنان را مرحوم، اندیشمند، جلیلالقدر، عالم و محدّث برجستۀ جهان تشیّع میخواند (همان: ۳/ ۳۶۰-۳۸۶-۳۸۸-۳۸۹-۳۹۸-۴۰۵-۴۰۹). چنانکه تصریح میکند نمیتوان در این مسأله شک و تردیدی کرد که محمدباقر مجلسی با فلاسفه خصومت و دشمنی آشتیناپذیری داشت و فیلسوان را در زمرۀ مخالفان تعلیمات انبیاء قلمداد مینمود (همان: ۳/ ۳۰۷ الی۳۰۹).
منبع:
_ ابراهیمی دینانی، غلامحسین، ۱۳۹۸، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
از دیگر مخالفان با فلسفه میتوان به محمد بن عبدالکریم شهرستانی اشاره کرد. شهرستانی، نویسندۀ الملل و النحل، که در شیعه یا شافعی بودن او اختلاف است، کتابی در ردّ ابنسینا و دیگر فلاسفه نوشت و نام آن را مصارعةالفلاسفه گذاشت و مدّعی شد که با این اثر فیلسوفان را برای همیشه بر زمین زده و ساقط کرده است (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۵).
یکی دیگر از اندیشمندان بزرگ اسلام که با فلسفه به مخالفت پرداخت، بر اهلسنّت بودن خود تأکید ورزید و با صراحت اذعان داشت که در آثارش به ابطال شبهات فلاسفه پرداخته است، امام فخرالدین رازی است. فخر رازی بهرغم اینکه اشعری است (همان: ۱/ ۳۴۵-۳۴۷-۳۴۸)، در زمرۀ پیروان اصالت عقل قرار داشت و فیلسوفی عقلیمسلک بود که مبانی دینی را معقول میدانست و منقولات را در پرتو معقولات، معتبر میشناخت (همان: ۱/ ۳۳۵-۳۴۳). همچنین به هیچوجه گزاف نیست اگر ادعا کنیم که شرح و جرحِ فخر رازی بر الإشارات و التنبیهاتِ ابنسینا بزرگترین نقدی است که تا کنون بر فلسفۀ بوعلی نوشته شده است (همان: ۳/ ۳۶۱).
این متکلّم عجیب و پیچیده در فنّ جدل و مناظره و ایجاد شک و تردید در آنچه دیگران آن را واضح و مسلّم میدانند، عالمی بسیار نیرومند و کمنظیر است. فخر رازی که میتوان او را یک فیلسوف نیز بهشمار آورد، برخلاف ابوحامد غزالی، که در مخالفت با فلاسفه علاوه بر زبان استدلال از حربۀ تفسیق و تکفیر نیز استفاده نمود، به هیچوجه از این حربه استفاده نکرد و در برابر فیلسوفان از طریق استدلال و راه احتجاج خارج نگشت (همان: ۱/ ۲۸۵-۳۲۴-۳۲۵).
فخر رازی همچنین برخلاف سایر اندیشمندان اسلامی، همۀ تصوّرات را بدیهی میشمرد و منشأ بداهت را تنها مبتنی بر اصلِ امتناعِ اجتماع و ارتفاع نقیضین میدانست (همان: ۱/ ۳۳۲). و به مانند ابنتیمیّه به انکار وجود کلّی پرداخت و پیرو مذهب اصالت تسمیه یا همان نومینالیست گردید (همان: ۱/ ۲۲-۳۳۲-۳۳۳).
ابراهیمی دینانی ضمن اینکه شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی را هم از مخالفان فلسفه دانسته و به ردّ بسیاری از اندیشههای آنان پرداخته است، درعینحال از این دو رهبر فرقۀ شیخیه به احترام یاد میکند و آنان را مرحوم، اندیشمند، جلیلالقدر، عالم و محدّث برجستۀ جهان تشیّع میخواند (همان: ۳/ ۳۶۰-۳۸۶-۳۸۸-۳۸۹-۳۹۸-۴۰۵-۴۰۹). چنانکه تصریح میکند نمیتوان در این مسأله شک و تردیدی کرد که محمدباقر مجلسی با فلاسفه خصومت و دشمنی آشتیناپذیری داشت و فیلسوان را در زمرۀ مخالفان تعلیمات انبیاء قلمداد مینمود (همان: ۳/ ۳۰۷ الی۳۰۹).
منبع:
_ ابراهیمی دینانی، غلامحسین، ۱۳۹۸، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کتاب شعر
📝احمد شاملو
احمد شاملو در اثری با عنوان «کتاب شعر»، که توسّط هیوا مسیح گردآوری شده است، متذکّر شده است که نیما یوشیج در شعر خود قید وزن احمقانۀ عروضی را، که همان عروض قدیم و قافیهپردازی و تساوی طولی مصراعهاست، زد و دور آن را قلم کشید. چنانکه وزن شعر را با عروض جدید، که همان آهنگ و موزیک طبیعی کلمات است، تطبیق کرد و آن را پایه و اساس شعر قرار داد (شاملو، ۱۳۸۴: ۴۹). نصیرالدین طوسی هم در قسمتی از کتاب اساس الاقتباس اذعان کرده است که شعر دارای دو وزن است: یکی کلام متأخّرین، که شعر را سخن موزونِ مقفّی دانستهاند و دیگری کلام قدما، که شعر را سخن مخیّل گفتهاند اگرچه موزون حقیقی و عروضی نباشد (همان: ۶۴).
شاملو شعر نیمایی را شعر آزاد نامیده است به دلیل اینکه هستۀ وزنی را در آن آزادانه و تا حدّ دلخواه تکرار میتوان کرد و از قید تساوی طولی آزاد است. و آن یکی را شعر سپید یا منثور خوانده است؛ چراکه از هر گونه شایبۀ وزن و قافیه پاک است (همان: ۸۲). او وجود وزن را چه عروضی کلاسیک باشد و چه عروضی نیمایی، بیهوده و مخرّب شمرده (همان: ۶۶-۶۷-۷۵) و بر آن اعتقاد است که اهمیت دادن به وزن باعث بیحرمتی، عدمِاستقلال و نزول درجۀ زبان میگردد. چنانکه معتقد است اگر حافظ و سعدی گرفتار لکنت زبان نشدهاند، بدان سبب است که آنها فـقط هرچه را که تـوانستهاند گفتهاند نه هرچه را که خواستهاند (همان: ۶۲-۶۳).
با توجه به آنچه گذشت، شاملو شعر و نظم را به هیچعنوان یکی نمیداند و هر کلام موزون قافیهداری مانند ابیات منظوم پزشکی، که ابیاتی تهی از قید خیالاند، شعر به حساب نمیآورد. لذا بهزعم او آنچه اهمیت دارد و اساس شعر شمرده میشود، تخیّل است هرچند آن کلام، منثور باشد. از اینرو میتوان شعر را به سه صورت تعریف کرد:
۱-شعر کلام موزونِ مقفّی است. نظر افلاطون و بسیاری از اندیشمندان
۲-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی نباشد. نظر نیما یوشیج
۳-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی و مجازی نباشد. نظر احمد شاملو
منبع:
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، کتاب شعر، گردآورنده هیوا مسیح، تهران، قصیدهسرا.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد شاملو
احمد شاملو در اثری با عنوان «کتاب شعر»، که توسّط هیوا مسیح گردآوری شده است، متذکّر شده است که نیما یوشیج در شعر خود قید وزن احمقانۀ عروضی را، که همان عروض قدیم و قافیهپردازی و تساوی طولی مصراعهاست، زد و دور آن را قلم کشید. چنانکه وزن شعر را با عروض جدید، که همان آهنگ و موزیک طبیعی کلمات است، تطبیق کرد و آن را پایه و اساس شعر قرار داد (شاملو، ۱۳۸۴: ۴۹). نصیرالدین طوسی هم در قسمتی از کتاب اساس الاقتباس اذعان کرده است که شعر دارای دو وزن است: یکی کلام متأخّرین، که شعر را سخن موزونِ مقفّی دانستهاند و دیگری کلام قدما، که شعر را سخن مخیّل گفتهاند اگرچه موزون حقیقی و عروضی نباشد (همان: ۶۴).
شاملو شعر نیمایی را شعر آزاد نامیده است به دلیل اینکه هستۀ وزنی را در آن آزادانه و تا حدّ دلخواه تکرار میتوان کرد و از قید تساوی طولی آزاد است. و آن یکی را شعر سپید یا منثور خوانده است؛ چراکه از هر گونه شایبۀ وزن و قافیه پاک است (همان: ۸۲). او وجود وزن را چه عروضی کلاسیک باشد و چه عروضی نیمایی، بیهوده و مخرّب شمرده (همان: ۶۶-۶۷-۷۵) و بر آن اعتقاد است که اهمیت دادن به وزن باعث بیحرمتی، عدمِاستقلال و نزول درجۀ زبان میگردد. چنانکه معتقد است اگر حافظ و سعدی گرفتار لکنت زبان نشدهاند، بدان سبب است که آنها فـقط هرچه را که تـوانستهاند گفتهاند نه هرچه را که خواستهاند (همان: ۶۲-۶۳).
با توجه به آنچه گذشت، شاملو شعر و نظم را به هیچعنوان یکی نمیداند و هر کلام موزون قافیهداری مانند ابیات منظوم پزشکی، که ابیاتی تهی از قید خیالاند، شعر به حساب نمیآورد. لذا بهزعم او آنچه اهمیت دارد و اساس شعر شمرده میشود، تخیّل است هرچند آن کلام، منثور باشد. از اینرو میتوان شعر را به سه صورت تعریف کرد:
۱-شعر کلام موزونِ مقفّی است. نظر افلاطون و بسیاری از اندیشمندان
۲-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی نباشد. نظر نیما یوشیج
۳-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی و مجازی نباشد. نظر احمد شاملو
منبع:
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، کتاب شعر، گردآورنده هیوا مسیح، تهران، قصیدهسرا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
خواجه عبدالله انصاری (481-396) عارف و صوفی قرن پنجم هجری از خاندان اعراب مهاجری است که در قهندزِ هرات متولّد شد. (شفیعی کدکنی، 1394: 27-31) از کتاب های نوشته شده درباره ی خواجه عبدالله انصاری میتوان به نوشتهی «سِرژ دوبرکُوی» فرانسوی اشاره نمود. هرچند شاید بتوان جامع ترین و محقّقانه ترین اثر نگاشته شده پیرامون پیرِ هرات را که شامل پاره ای از گفتارها و نوشتارهای او نیز می باشد، متعلّق به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی دانست. کتابی که نویسنده ی آن از نوشته ای کاملاً متفاوت خبر می دهد. (همان: 13)
شفیعی کدکنی در «در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری» متذکّر می شود که نود و پنج درصد از آثار فارسی منسوب به خواجه عبدالله انصاری متعلّق به خواجه نمی باشد. (همان: 41) و از آثار عربی او می توان به «منازل السائرین، ذم الکلام و اهله، الاربعین فی دلائل التوحید، علل المقامات و پاره ای از اشعار و مناجات» اشاره کرد. (همان: 19)
استاد شفیعی کدکنی معتقد است آنچه از آثار فارسی خواجه عبدالله در جهان نشر یافته به جز «طبقات الصوفیه» که شامل برخی از مناجاتنامهها و الهی نامه های انصاری است، همگی آثاری منحول هستند. و طبقات الصوفیه نیز از نوشته ها و تصنیف های خواجه نبوده و مجموعه ای گردآوری شده از گفتارهای شفاهی اوست که دیگران ثبت و ضبط کرده اند. (همان: 35-43) پس آنچه به عنوان رسائل فارسی خواجه عبدالله انصاری انتشار یافته است ارتباطی به او ندارد (همان: 17-18) و مناجات های منتسب به وی و حتی رساله ی «صد میدان» نیز از آثار او به شمار نمی آیند. (همان: 39-69-70)
محمدرضا شفیعی کدکنی در ادامه از تعصّب، مخالفت با حلاج، لعن مخالفان و حنبلی بودن (همان: 32-33) این شاگرد ابوالحسن خرقانی (همان: 29) سخن گفته و شیعه تصوّر کردن خواجه عبدالله انصاری را موهوم شمرده است و از زبان این زاهدِ صوفی منش می آورد: من همه عـمر حنبلی زیـستم و وصیّت می کنم که همگان نیز مـذهب حنبلی اختیار کنند. (همان: 43)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشه ی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
شفیعی کدکنی در «در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری» متذکّر می شود که نود و پنج درصد از آثار فارسی منسوب به خواجه عبدالله انصاری متعلّق به خواجه نمی باشد. (همان: 41) و از آثار عربی او می توان به «منازل السائرین، ذم الکلام و اهله، الاربعین فی دلائل التوحید، علل المقامات و پاره ای از اشعار و مناجات» اشاره کرد. (همان: 19)
استاد شفیعی کدکنی معتقد است آنچه از آثار فارسی خواجه عبدالله در جهان نشر یافته به جز «طبقات الصوفیه» که شامل برخی از مناجاتنامهها و الهی نامه های انصاری است، همگی آثاری منحول هستند. و طبقات الصوفیه نیز از نوشته ها و تصنیف های خواجه نبوده و مجموعه ای گردآوری شده از گفتارهای شفاهی اوست که دیگران ثبت و ضبط کرده اند. (همان: 35-43) پس آنچه به عنوان رسائل فارسی خواجه عبدالله انصاری انتشار یافته است ارتباطی به او ندارد (همان: 17-18) و مناجات های منتسب به وی و حتی رساله ی «صد میدان» نیز از آثار او به شمار نمی آیند. (همان: 39-69-70)
محمدرضا شفیعی کدکنی در ادامه از تعصّب، مخالفت با حلاج، لعن مخالفان و حنبلی بودن (همان: 32-33) این شاگرد ابوالحسن خرقانی (همان: 29) سخن گفته و شیعه تصوّر کردن خواجه عبدالله انصاری را موهوم شمرده است و از زبان این زاهدِ صوفی منش می آورد: من همه عـمر حنبلی زیـستم و وصیّت می کنم که همگان نیز مـذهب حنبلی اختیار کنند. (همان: 43)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشه ی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمدرضا شفیعی کدکنی در صفحات مفصّلی از کتاب «در هرگز و همیشهی انسان» دربارهی تفسیر «کشف الاسرار» میبدی سخن گفته و معتقد است که خواجه عبدالله انصاری تفسیری نداشته است تا اساس تفسیر میبدی قرار گیرد. آن پیر هَرِی (ابو احمد عمر بن عبدالله هروی) که میبدی از تفسیر او در نگارش تفسیرش استفاده نموده است، سالها قبل از خواجه عبداالله میزیسته و یا در روزگار خردسالی و نوجوانی او درگذشته است. (شفیعی کدکنی، 1394: 47)
البته نکته پراهمیّت دکتر شفیعی کدکنی اثبات این مطلب است که میبدی در نوشتن کتاب خود دست به سرقتی بزرگ زده و تفسیر کشف الاسرار در بخش اساسی و عمدهاش یعنی بخش النوبة الثانیه عیناً رونویسی از تفسیر بزرگ و معتبر «الکشف و البیان» ثعالبی و بخش النوبة الثالثه آن هم انتحال از کتاب فارسی «روح الارواح» سمعانی مروزی است. (همان: 126)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
البته نکته پراهمیّت دکتر شفیعی کدکنی اثبات این مطلب است که میبدی در نوشتن کتاب خود دست به سرقتی بزرگ زده و تفسیر کشف الاسرار در بخش اساسی و عمدهاش یعنی بخش النوبة الثانیه عیناً رونویسی از تفسیر بزرگ و معتبر «الکشف و البیان» ثعالبی و بخش النوبة الثالثه آن هم انتحال از کتاب فارسی «روح الارواح» سمعانی مروزی است. (همان: 126)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
رمان «خشم و هیاهو» داستان خانواده ای آمریکایی در قرن بیستم میلادی است. حکایت رنج ها و نابودی افراد مختلفی چون پدر: جاسُن کامپسون، مادر: کارولین، دختر: کانداس یا همان کدی، سه پسر: کونتین و جاسُن و بنجامین و دختر حرامزاده ی کدی به نام کونتین است.
کونتین حساس ترین و باهوش ترین برادرهاست که عشقی افلاطونی و البته به اعتباری دیگر عشقی بیمارگونه به خواهر خود دارد. کونتین نماینده ی افکار نویسنده ی آمریکایی داستان، ویلیام فاکنر (1962-1897) است که سرگشتگی و بدبختی انسان ها را بازگو می کند. چرا که از نظر فاکنر انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختی هایش. (فاکنر، 1353: 127)
فاکنر معتقد است که بدبختی انسان این است که در زمان قرار گرفته است و رمز پیروزی او فراموش کردن زمان است. و به بدین سبب است که کونتین سرانجام خودکشی می کند. بنجامین که فردی ابله و عقب مانده است، ابتدا هم نام دایی خود، موری خطاب می شود. اما در ادامه او را بنجامین، بنجی و بن هم می خوانند. جاسُن نیز که هم نام پدر مزرعه دارِ خانواده می باشد، انسانی اقتصادی، خودخواه و فریب کار است که آرمانی ترین روابط را تنها در تجارت می بیند. و اما کونتین، دختر کدی که اسمی مانند داییِ بزرگ خویش دارد، ادامه دهنده ی راه مادر است.
این رمان که گویی مشهورترین و محبوب ترین رمان ویلیام فاکنر محسوب می شود، داستانی سخت و پیچیده است که خواندن چند نقد قبل از مطالعه ی آن می تواند مفید و راهگشا باشد. ویلیام فاکنر عنوان کتاب خود را گویی از نمایشنامه ی مکبثِ شکسپیر وام گرفته است. آنجا که این نویسنده ی انگلیسی می نویسد: زندگی افسانه ای است که از زبان دیوانه ای نقل شود، آکنده از هیاهو و خشم که هیچ معنایی ندارد.
کتاب خشم و هیاهو شرح پوچی و بیمعنا بودن زندگی است: هیچ نبردی فتح نمی شود حتی درهم نمی گیرد. میدان نبرد تنها ابلهی و نومیدی بشر را به رخش می کشاند و پیروزی خیالِ باطل فیلسوف ها و احمق ها است. (همان: 91)
چنان که حاکی از پذیرفتن تقدیر و سرنوشت حاکم بر هستی است: و عجیب این است که انسانی که بر حسب اتفاق پدید آمده و با هر نفسش طاسی را می ریزد که از پیش بر ضدّ او آماده شده از مواجهه با غایتی سر باز می زند که از پیش می داند که بی چون و چرا باید با آن رو به رو شود. (همان: 218) وقتی فهمیدی که هیچ چیز نمی تواند کمکت کند - نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگری - آن وقـت است که می فهمی به هیچ کمکی احتیاج نـداری. (همان: 96)
فاکنر، ویلیام (1353). خشم و هیاهو، ترجمه بهمن شعله ور، تهران: پیروز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کونتین حساس ترین و باهوش ترین برادرهاست که عشقی افلاطونی و البته به اعتباری دیگر عشقی بیمارگونه به خواهر خود دارد. کونتین نماینده ی افکار نویسنده ی آمریکایی داستان، ویلیام فاکنر (1962-1897) است که سرگشتگی و بدبختی انسان ها را بازگو می کند. چرا که از نظر فاکنر انسان مساوی است با حاصل جمع بدبختی هایش. (فاکنر، 1353: 127)
فاکنر معتقد است که بدبختی انسان این است که در زمان قرار گرفته است و رمز پیروزی او فراموش کردن زمان است. و به بدین سبب است که کونتین سرانجام خودکشی می کند. بنجامین که فردی ابله و عقب مانده است، ابتدا هم نام دایی خود، موری خطاب می شود. اما در ادامه او را بنجامین، بنجی و بن هم می خوانند. جاسُن نیز که هم نام پدر مزرعه دارِ خانواده می باشد، انسانی اقتصادی، خودخواه و فریب کار است که آرمانی ترین روابط را تنها در تجارت می بیند. و اما کونتین، دختر کدی که اسمی مانند داییِ بزرگ خویش دارد، ادامه دهنده ی راه مادر است.
این رمان که گویی مشهورترین و محبوب ترین رمان ویلیام فاکنر محسوب می شود، داستانی سخت و پیچیده است که خواندن چند نقد قبل از مطالعه ی آن می تواند مفید و راهگشا باشد. ویلیام فاکنر عنوان کتاب خود را گویی از نمایشنامه ی مکبثِ شکسپیر وام گرفته است. آنجا که این نویسنده ی انگلیسی می نویسد: زندگی افسانه ای است که از زبان دیوانه ای نقل شود، آکنده از هیاهو و خشم که هیچ معنایی ندارد.
کتاب خشم و هیاهو شرح پوچی و بیمعنا بودن زندگی است: هیچ نبردی فتح نمی شود حتی درهم نمی گیرد. میدان نبرد تنها ابلهی و نومیدی بشر را به رخش می کشاند و پیروزی خیالِ باطل فیلسوف ها و احمق ها است. (همان: 91)
چنان که حاکی از پذیرفتن تقدیر و سرنوشت حاکم بر هستی است: و عجیب این است که انسانی که بر حسب اتفاق پدید آمده و با هر نفسش طاسی را می ریزد که از پیش بر ضدّ او آماده شده از مواجهه با غایتی سر باز می زند که از پیش می داند که بی چون و چرا باید با آن رو به رو شود. (همان: 218) وقتی فهمیدی که هیچ چیز نمی تواند کمکت کند - نه مذهب، نه غرور، نه هیچ چیز دیگری - آن وقـت است که می فهمی به هیچ کمکی احتیاج نـداری. (همان: 96)
فاکنر، ویلیام (1353). خشم و هیاهو، ترجمه بهمن شعله ور، تهران: پیروز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستان های بیدپای را تازگی تمام کردم. بعد از دو سال و اندی اول بار بود که متنی فارسی را با اشتیاق و سربلندی می خواندم. هم لذت می بردم و هم چیز یاد می گرفتم. زبان چنان ساده و روان است که آدم حیرت می کند، در ضمن هرگز نمیافتد و مبتذل نمی شود. حیف که این ناشناخته ماند و آن ترجمه ی پُرمدعا، مغلق و فضل فروشانه ی نصرالله منشی که من هرگز نتوانستم آن را تمام کنم چنان رواجی پیدا کرد. (مسکوب، 1379: ج 1، 194)
کتاب «کَلیله و دِمنه» که نام خود را وامدار نام دو شغال است، اصالتی هندی دارد. هرچند نباید فراموش کرد که در زبان هندی کتابی با این نام وجود نداشته و ابن مقفّع این عنوان را بر آن نهاده است. در واقع کلیله و دمنه تلفیقی از چند متن هندی است که در زمان انوشیروان ساسانی توسط بُرزویه ی پزشک به فارسی [پهلوی] ترجمه شد. سپس دانشمندی ایرانی به نام روزبه که به عبدالله بن مُقفّع شهرت داشت، آن را به تازی برگرداند. پس از مدتی ترجمه های متعددی از ترجمه ی ابن مقفع صورت گرفت تا در قرن ششم هجری قمری و در عصر بهرام شاه غزنوی، ابوالمعالی نصرالله منشی کلیله و دمنه را بار دیگر به فارسی ترجمه کرد.
نصرالله منشی مقیّد به متابعت از اصل کتاب کلیه و دمنه نبوده است. او به ترجمه و نگارشی آزاد پرداخت و از اخبار، آیات، ابیات و امثال مختلف و متعدّدی استفاده نمود و متن را بهانه و وسیله ای برای انشاء کتابی به فارسی کرده است که معرّف هنر و قدرت او در نویسندگی باشد. (نصرالله منشی، 1392: ذیل «مقدمه ی مصحح» ح)
یکی از داستان های کلیله و دمنه حکایت «موش و گربه» است. روزی گربه در تله ی انسانی گرفتار می شود. موش به هنگام خروج از خانه ی خود متوجه ی گرفتاری گربه شده و از این بابت شاد می شود. اما بلافاصله از کمین دو حیوان دیگر بر سَر راهش مطّلع می گردد. اندکی تأمل می کند و تنها راه نجات خود را در دوستی با گربه می بیند. به نزد گربه می رود و از دوستی خود با او به سبب داشتن دشمن مشترک سخن می گوید. گربه که صداقت او را می بیند، دعوت موش مبنی بر دوستی را می پذیرد و موش نیز او را از بند می رهاند.
روز بعد گربه به محض دیدن موش، او را به سوی خود می خواند تا به مهربانی دیروز موش پاسخ دهد. اما موش درخواست او را اجابت نکرده و از نزدیک شدن به او احتراز می کند و خطاب به گربه می گوید: جایی که ظاهرِ حال مبنی بر عداوت دیده می شود چون به حکم مقدمات در باطن گمان مودّت افتد اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد؛ و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگر چه ظاهر از کینه مبرّا مشاهده کرده می آید بدان التفات نشاید نمود و از توقّی و تصوّن هیچ باقی نباید گذاشت که مضرّت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم. (همان: 278)
و بدان که اصل خلقت ما بر مُعادات بوده ست و از مرور روزگار مایه گرفته است و در طبعها تمکّن یافته؛ و بر دوستی که برای حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عِبره ای بیشتر نتوان نهاد، که چون موجب از میان برخاست به قرار اصل باز رَوَد، چنان که آب مادام که آتش در زیر او میداری گرم می باشد، چون آتش از او باز گرفتی به اصل سردی باز شود. و هیچ دشمنی موش را از گربه زیانکارتر نیست؛ و هر دو را اضطرارِ حال و دواعیِ حاجت بران داشت که صلح پیوستیم. امروز که موجب زایل شد بی شبهت عداوت تازه گردد. (همان: 279)
نصرالله منشی، ابوالمعالی (1392). کلیله و دمنه، به تصحیح مجتبی مینوی، تهران: ثالث.
مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «کَلیله و دِمنه» که نام خود را وامدار نام دو شغال است، اصالتی هندی دارد. هرچند نباید فراموش کرد که در زبان هندی کتابی با این نام وجود نداشته و ابن مقفّع این عنوان را بر آن نهاده است. در واقع کلیله و دمنه تلفیقی از چند متن هندی است که در زمان انوشیروان ساسانی توسط بُرزویه ی پزشک به فارسی [پهلوی] ترجمه شد. سپس دانشمندی ایرانی به نام روزبه که به عبدالله بن مُقفّع شهرت داشت، آن را به تازی برگرداند. پس از مدتی ترجمه های متعددی از ترجمه ی ابن مقفع صورت گرفت تا در قرن ششم هجری قمری و در عصر بهرام شاه غزنوی، ابوالمعالی نصرالله منشی کلیله و دمنه را بار دیگر به فارسی ترجمه کرد.
نصرالله منشی مقیّد به متابعت از اصل کتاب کلیه و دمنه نبوده است. او به ترجمه و نگارشی آزاد پرداخت و از اخبار، آیات، ابیات و امثال مختلف و متعدّدی استفاده نمود و متن را بهانه و وسیله ای برای انشاء کتابی به فارسی کرده است که معرّف هنر و قدرت او در نویسندگی باشد. (نصرالله منشی، 1392: ذیل «مقدمه ی مصحح» ح)
یکی از داستان های کلیله و دمنه حکایت «موش و گربه» است. روزی گربه در تله ی انسانی گرفتار می شود. موش به هنگام خروج از خانه ی خود متوجه ی گرفتاری گربه شده و از این بابت شاد می شود. اما بلافاصله از کمین دو حیوان دیگر بر سَر راهش مطّلع می گردد. اندکی تأمل می کند و تنها راه نجات خود را در دوستی با گربه می بیند. به نزد گربه می رود و از دوستی خود با او به سبب داشتن دشمن مشترک سخن می گوید. گربه که صداقت او را می بیند، دعوت موش مبنی بر دوستی را می پذیرد و موش نیز او را از بند می رهاند.
روز بعد گربه به محض دیدن موش، او را به سوی خود می خواند تا به مهربانی دیروز موش پاسخ دهد. اما موش درخواست او را اجابت نکرده و از نزدیک شدن به او احتراز می کند و خطاب به گربه می گوید: جایی که ظاهرِ حال مبنی بر عداوت دیده می شود چون به حکم مقدمات در باطن گمان مودّت افتد اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد؛ و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگر چه ظاهر از کینه مبرّا مشاهده کرده می آید بدان التفات نشاید نمود و از توقّی و تصوّن هیچ باقی نباید گذاشت که مضرّت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم. (همان: 278)
و بدان که اصل خلقت ما بر مُعادات بوده ست و از مرور روزگار مایه گرفته است و در طبعها تمکّن یافته؛ و بر دوستی که برای حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عِبره ای بیشتر نتوان نهاد، که چون موجب از میان برخاست به قرار اصل باز رَوَد، چنان که آب مادام که آتش در زیر او میداری گرم می باشد، چون آتش از او باز گرفتی به اصل سردی باز شود. و هیچ دشمنی موش را از گربه زیانکارتر نیست؛ و هر دو را اضطرارِ حال و دواعیِ حاجت بران داشت که صلح پیوستیم. امروز که موجب زایل شد بی شبهت عداوت تازه گردد. (همان: 279)
نصرالله منشی، ابوالمعالی (1392). کلیله و دمنه، به تصحیح مجتبی مینوی، تهران: ثالث.
مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘خاطرات جمالزاده
📝محمدعلی جمالزاده
سید محمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰-۱۳۷۶) از پدری جبلعاملی، که از اقوام صدر لبنان بودند، و مادری اصفهانی در اصفهان متولد شد (جمالزاده، ۱۳۷۸: ۲۱). او که در میان سه برادر و یک خواهر فرزند ارشد محسوب میشد (همان: ۱۶۵)، در ده سالگی به لباس طلاب علوم دینیه درآمد و عمّامه بر سر گذاشت (همان: ۵۱).
تقریباً سیزده ساله بود که پدرش سید جمالالدین واعظ اصفهانی که از پیشگامان نهضت مشروطه شمرده میشد، او را برای ادامۀ تحصیل به بیروت فرستاد (همان: ۲۵-۳۰-۲۷۳). سید جمال که بعدها در بروجرد کشته شد (همان: ۱۶۵)، متّهم به پیروی از آیین بابیان و ازلیان بود. چنانکه محمدعلی جمالزاده مینویسد:
وقتی از میدان شاه میگذشتم دیدم مردم جمع شدهاند و غوغایی برپاست. نزدیک شدم دیدم دو نفر تاجر بلندبالا را با سر برهنه در میان گرفتهاند و میگویند بابی هستند و آنها را به طرف مسجد شاه که مسجد آقا نجفی بود میبردند. در همانوقت شخصی که یک پیت حلبی نفت با جامی در دست داشت فرا رسید و مردم از آن نفت خریدند و ریختند به روی آن دو نفر و آتش زدند... قضایا را برای مادرم حکایت نمودم و گفتم که در مسجد شاه یک نفر از تماشاچیان ناگهان نگاهش به من افتاد و مرا شناخت و گفت تو بابیبچه در اینجا چه میکنی؟ و من گریهام گرفت و فرار کردم... مادر من خیلی نگران شد... گریه میکرد و میترسید بریزند ماها را به قتل برسانند و خانه را خراب کنند... فوراً به دایی من میرزاحبیباللهخان، که بعدها لقب انتخابالملک و سجل فرزاد گرفت و پدر مسعود فرزاد است و خیلی خوب شعر میگوید، تلگراف کرد که به آقا [سیدجمال] برسانید که صلاح نیست مراجعت بنمایند. چند روز بعد میرزاحبیباللهخان سرزده وارد اصفهان شد و خانه و اثاثیۀ ما را به عجله به فروش رسانید و مادرم را با من و برادر دیگرم با دلیجان شبانه به طرف تهران حرکت داد (همان: ۲۳ الی۲۵).
محمدعلی جمالزاده پس از چند سال تحصیل در لبنان، عازم فرانسه شد و سپس در سویس اقامت گزید (همان: ذیل «نوشتار ایرج افشار»، ۲۷۳-۲۷۴). در رشتۀ حقوق تحصیل کرد، هرچند در آن مبحث یک سطر هم به قلم نیاورد (همان: ۲۷۵). او تنها آرزوی خود را آرمیدن در زادگاهش و در جوار زایندهرود عنوان میکرد، اما به جای کنارۀ زایندهرود، در صدوشش سالگی کنار دریاچۀ لمان، در ژنو، به خاک سپرده شد (همان: ۲۸۸).
محمدعلی جمالزاده دوست صمیمی حسن تقیزاده بود و حسن تقیزاده از شیوۀ نویسندگی و اخلاق والای او تمجید میکرد. چنانکه به آلمانی و فرانسوی تسلط داشت و انگلیسی و عربی را نیز میدانست (همان: ذیل «مقدمۀ تقیزاده»، ۱۹-۲۰). از آثار متعدد و مختلف این نویسندۀ نامدار ایرانی میتوان به کتابهایی چون: یکی بود و یکی نبود، صحرای محشر، دارالمجانین، شیخ و فاحشه، شاهکار، کهنه و نو، سر و ته یک کرباس و تلخ و شیرین اشاره کرد.
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۸، خاطرات سید محمدعلی جمالزاده، به کوشش ایرج افشار و علی دهباشی، تهران، شهاب ثاقب و سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📝محمدعلی جمالزاده
سید محمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰-۱۳۷۶) از پدری جبلعاملی، که از اقوام صدر لبنان بودند، و مادری اصفهانی در اصفهان متولد شد (جمالزاده، ۱۳۷۸: ۲۱). او که در میان سه برادر و یک خواهر فرزند ارشد محسوب میشد (همان: ۱۶۵)، در ده سالگی به لباس طلاب علوم دینیه درآمد و عمّامه بر سر گذاشت (همان: ۵۱).
تقریباً سیزده ساله بود که پدرش سید جمالالدین واعظ اصفهانی که از پیشگامان نهضت مشروطه شمرده میشد، او را برای ادامۀ تحصیل به بیروت فرستاد (همان: ۲۵-۳۰-۲۷۳). سید جمال که بعدها در بروجرد کشته شد (همان: ۱۶۵)، متّهم به پیروی از آیین بابیان و ازلیان بود. چنانکه محمدعلی جمالزاده مینویسد:
وقتی از میدان شاه میگذشتم دیدم مردم جمع شدهاند و غوغایی برپاست. نزدیک شدم دیدم دو نفر تاجر بلندبالا را با سر برهنه در میان گرفتهاند و میگویند بابی هستند و آنها را به طرف مسجد شاه که مسجد آقا نجفی بود میبردند. در همانوقت شخصی که یک پیت حلبی نفت با جامی در دست داشت فرا رسید و مردم از آن نفت خریدند و ریختند به روی آن دو نفر و آتش زدند... قضایا را برای مادرم حکایت نمودم و گفتم که در مسجد شاه یک نفر از تماشاچیان ناگهان نگاهش به من افتاد و مرا شناخت و گفت تو بابیبچه در اینجا چه میکنی؟ و من گریهام گرفت و فرار کردم... مادر من خیلی نگران شد... گریه میکرد و میترسید بریزند ماها را به قتل برسانند و خانه را خراب کنند... فوراً به دایی من میرزاحبیباللهخان، که بعدها لقب انتخابالملک و سجل فرزاد گرفت و پدر مسعود فرزاد است و خیلی خوب شعر میگوید، تلگراف کرد که به آقا [سیدجمال] برسانید که صلاح نیست مراجعت بنمایند. چند روز بعد میرزاحبیباللهخان سرزده وارد اصفهان شد و خانه و اثاثیۀ ما را به عجله به فروش رسانید و مادرم را با من و برادر دیگرم با دلیجان شبانه به طرف تهران حرکت داد (همان: ۲۳ الی۲۵).
محمدعلی جمالزاده پس از چند سال تحصیل در لبنان، عازم فرانسه شد و سپس در سویس اقامت گزید (همان: ذیل «نوشتار ایرج افشار»، ۲۷۳-۲۷۴). در رشتۀ حقوق تحصیل کرد، هرچند در آن مبحث یک سطر هم به قلم نیاورد (همان: ۲۷۵). او تنها آرزوی خود را آرمیدن در زادگاهش و در جوار زایندهرود عنوان میکرد، اما به جای کنارۀ زایندهرود، در صدوشش سالگی کنار دریاچۀ لمان، در ژنو، به خاک سپرده شد (همان: ۲۸۸).
محمدعلی جمالزاده دوست صمیمی حسن تقیزاده بود و حسن تقیزاده از شیوۀ نویسندگی و اخلاق والای او تمجید میکرد. چنانکه به آلمانی و فرانسوی تسلط داشت و انگلیسی و عربی را نیز میدانست (همان: ذیل «مقدمۀ تقیزاده»، ۱۹-۲۰). از آثار متعدد و مختلف این نویسندۀ نامدار ایرانی میتوان به کتابهایی چون: یکی بود و یکی نبود، صحرای محشر، دارالمجانین، شیخ و فاحشه، شاهکار، کهنه و نو، سر و ته یک کرباس و تلخ و شیرین اشاره کرد.
منبع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۸، خاطرات سید محمدعلی جمالزاده، به کوشش ایرج افشار و علی دهباشی، تهران، شهاب ثاقب و سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
نمایشنامهی «خیانت اینشتین» روایتی از گفت و گوی دو آدم عجیب است که یکی از آنها آلبرت اینشتین و دیگری ولگردی بریده از جامعه میباشد. در این دیدار که در سواحل نیوجرسی آمریکا میگذرد، اینشتین به عنوان انسانی صلحجو از نتایج احتمالی فعالیتهای علمی خود و از تولید اولین بمب اتمی توسط نازیها در هراس است.
کابوس وحشتناکی که با حملهی آمریکا به هیروشیما و قتل عام مردم ژاپن به حقیقت پیوست. اریک امانوئل اشمیت در این کمدی هوشمندانه، کشمکش اخلاقی مرد نابغهای را به تصویر میکشد که علی رغم میل خود مخترع ماشین نابودی جهان است.
اینشتین: شما جنگ رو دوست دارین؟
دورهگرد: پرسیدن این که جنگ رو دوست دارم همونقدر احمقانهس که بپرسین مرگ رو دوست دارم یا نه. آقا، من جایزهی نوبل رو نگرفتم، جایزهی نوبل دسته چاقو یا چاقو تیزکنی رو هم نگرفتم، بنابرین از سؤالای احمقانه پرهیز میکنم. جنگ سر میگیره، ما نمیتونیم ازش فرار کنیم. مثل مرگ...
اینشتین: اشتباهه! قرنهاست که تربیت ملّت رو دست نظامیا سپردهن. بله! کتابای تاریخی رو بخونید: تمجید شورانگیز از وطن، قلمرو، کشور... (اشمیت، 1393: 17) وطنپرستی یه بیماری بچهگانهس، آبله مرغون بشریّته. (همان: 14)
اشمیت، اریک امانوئل (1393). خیانت اینشتین، ترجمه فهیمه موسوی، تهران: افراز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کابوس وحشتناکی که با حملهی آمریکا به هیروشیما و قتل عام مردم ژاپن به حقیقت پیوست. اریک امانوئل اشمیت در این کمدی هوشمندانه، کشمکش اخلاقی مرد نابغهای را به تصویر میکشد که علی رغم میل خود مخترع ماشین نابودی جهان است.
اینشتین: شما جنگ رو دوست دارین؟
دورهگرد: پرسیدن این که جنگ رو دوست دارم همونقدر احمقانهس که بپرسین مرگ رو دوست دارم یا نه. آقا، من جایزهی نوبل رو نگرفتم، جایزهی نوبل دسته چاقو یا چاقو تیزکنی رو هم نگرفتم، بنابرین از سؤالای احمقانه پرهیز میکنم. جنگ سر میگیره، ما نمیتونیم ازش فرار کنیم. مثل مرگ...
اینشتین: اشتباهه! قرنهاست که تربیت ملّت رو دست نظامیا سپردهن. بله! کتابای تاریخی رو بخونید: تمجید شورانگیز از وطن، قلمرو، کشور... (اشمیت، 1393: 17) وطنپرستی یه بیماری بچهگانهس، آبله مرغون بشریّته. (همان: 14)
اشمیت، اریک امانوئل (1393). خیانت اینشتین، ترجمه فهیمه موسوی، تهران: افراز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘کیمیاگر
📝پائولو کوئلیو
رمان «کیمیاگر»، داستان چوپان کتابخوانی است که تا شانزده سالگی در مدرسۀ دینی مشغول به تحصیل بوده است. اما از آنجا که شناخت و معرفت جهان را بسیار مهمتر از شناخت خدا و گناهان میدانسته است، از لباس کشیشان خارج میشود و سفر را پیشۀ خود میسازد.
قهرمان داستان در ادامه، زادگاه خود، اندلس اسپانیا، را ترک میکند و به شمال آفریقا میرود تا به رؤیای شخصیاش، که گنجی مدفون در اهرام مصر است، دست یابد. او در راه با زنی کولی، بلورفروشی عرب، جوانی انگلیسی، پیرمردی که خود را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا شده و عاشق دختر صحرا، فاطمه، میشود.
پائولو کوئلیو در این کتاب، مسیحیت و خصوصاً اسلام و قرآن را به تصویر کشیده و سعی در قرائتی یگانه و پیراسته از دین دارد. این نویسندۀ برزیلی، که داستان کیمیاگر او گویی به بیش از هفتاد زبان ترجمه شده و با فروش بیش از پنجاهمیلیون نسخه یکی از پرفروشترین رمانهای جهان بهشمار میآید، با نگاهی امیدوار و عارفانه سخن میگوید و بر اهمیت عشق و تبعیت از دل تأکید میکند.
جوان گفت: و شما در سکوت راهنماییام میکنید. گمان میکردم آنچه که را میدانید به من میآموزید. در صحرا مدتی با مردی بودم که کتابهای کیمیاگری داشت. اما نتوانستم چیزی بیاموزم.
کیمیاگر پاسخ داد: برای آموختن تنها یک روش وجود دارد. عمل کردن... و کیمیاگران چه اشتباهی کردند که طلا را جستجو کردند، اما نیافتندش؟ من یک کیمیاگر هستم چون یک کیمیاگر هستم. این دانش را از پدرانم آموختم که آن را از پدرانشان آموخته بودن، و همینطور تا آغاز آفرینش جهان. در آن دوره میشد تمام دانش اکسیر اعظم را روی یک زمرّد ساده نوشت. اما انسانها اهمیت چیزهای ساده را ارج نمیگذاشتند و شروع به نوشتن رسالهها، تفسیرها و مقالات فلسفی کردند (کوئلیو، ۱۳۸۳: ۱۳۷-۱۳۸).
منبع:
_ کوئلیو، پائولو، ۱۳۸۳، کیمیاگر، ترجمه آرش حجازی، تهران، کاروان.
https://t.iss.one/Minavash
📝پائولو کوئلیو
رمان «کیمیاگر»، داستان چوپان کتابخوانی است که تا شانزده سالگی در مدرسۀ دینی مشغول به تحصیل بوده است. اما از آنجا که شناخت و معرفت جهان را بسیار مهمتر از شناخت خدا و گناهان میدانسته است، از لباس کشیشان خارج میشود و سفر را پیشۀ خود میسازد.
قهرمان داستان در ادامه، زادگاه خود، اندلس اسپانیا، را ترک میکند و به شمال آفریقا میرود تا به رؤیای شخصیاش، که گنجی مدفون در اهرام مصر است، دست یابد. او در راه با زنی کولی، بلورفروشی عرب، جوانی انگلیسی، پیرمردی که خود را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا شده و عاشق دختر صحرا، فاطمه، میشود.
پائولو کوئلیو در این کتاب، مسیحیت و خصوصاً اسلام و قرآن را به تصویر کشیده و سعی در قرائتی یگانه و پیراسته از دین دارد. این نویسندۀ برزیلی، که داستان کیمیاگر او گویی به بیش از هفتاد زبان ترجمه شده و با فروش بیش از پنجاهمیلیون نسخه یکی از پرفروشترین رمانهای جهان بهشمار میآید، با نگاهی امیدوار و عارفانه سخن میگوید و بر اهمیت عشق و تبعیت از دل تأکید میکند.
جوان گفت: و شما در سکوت راهنماییام میکنید. گمان میکردم آنچه که را میدانید به من میآموزید. در صحرا مدتی با مردی بودم که کتابهای کیمیاگری داشت. اما نتوانستم چیزی بیاموزم.
کیمیاگر پاسخ داد: برای آموختن تنها یک روش وجود دارد. عمل کردن... و کیمیاگران چه اشتباهی کردند که طلا را جستجو کردند، اما نیافتندش؟ من یک کیمیاگر هستم چون یک کیمیاگر هستم. این دانش را از پدرانم آموختم که آن را از پدرانشان آموخته بودن، و همینطور تا آغاز آفرینش جهان. در آن دوره میشد تمام دانش اکسیر اعظم را روی یک زمرّد ساده نوشت. اما انسانها اهمیت چیزهای ساده را ارج نمیگذاشتند و شروع به نوشتن رسالهها، تفسیرها و مقالات فلسفی کردند (کوئلیو، ۱۳۸۳: ۱۳۷-۱۳۸).
منبع:
_ کوئلیو، پائولو، ۱۳۸۳، کیمیاگر، ترجمه آرش حجازی، تهران، کاروان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
طبری در کتاب «تاریخ الرسل و الملوک» مینویسد: خضر به موسی گفت: چیزی از من مپرس تا خودم با تو بگویم. کشتیای بیامد و بر آن نشستند و خضر آن را سوراخ کرد. موسی گفت: چیزی زشتتر از این نیست. کشتی را سوراخ کردی که مردمش را غرق کنی. خضر گفت: مگر نگفتم که با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: مرا به فراموشکاری مؤاخذه مکن.
و چون از کشتی در آمدند برفتند تا به دهکدهای رسیدند که کودکان در آنجا به بازی بودند و کودکی در آن میان بود که پاکیزهتر و نکوصورتتر از همه بود، خضر او را بگرفت و سنگی برداشت و به سرش کوفت تا بمُرد. موسی گفت: یکی را بیگناه کشتی، حقاً کاری ناروا کردی. خضر گفت: مگر نگفتم با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: اگر پس از این چیزی پرسیدم با من صحبت مکن.
و برفتند تا به دهکدهای رسیدند که مردمش از مهمان کردنشان دریغ کردند و دیواری در آنجا بود که نزدیک بود بیفتد و خضر دیوار را بهپا داشت و موسی از کار وی بیحوصله شد و گفت: اگر میخواستی مزدی برای این کار میگرفتی.
خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو است و توضیح آنچه را صبر بر آن نتوانستی کرد با تو بگویم. اما کشتی از مستمندانی بود خواستم معیوبش کنم تا در راهشان شاهی که همه کشتیها را به غصب میگرفت به غصب نگیرد و به سبب عیبی که در آن پدید آوردم به سلامت ماند. و اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسیدیم به طغیان و انکار دچارشان کند. و اما دیوار از دو پسر یتیم این شهر بود و گنجی از مال ایشان زیر آن بود و پروردگارت خواست که به رشد رسند و گنج خویش برون آرند، و من این از فرمان خود نکردم. اینست باطن آن چیزها که بر آن شکیب نتوانستی. (طبری، 1383: ج 1، 284 الی286)
مولوی نیز در دفتر اول «مثنوی معنوی» از این داستان سخن گفته است و از خضر و اعمال منسوب به او به دفاع کامل برخاسته و معتقد است که درستی اینگونه رفتارها را تنها عارف به حق متوجه میشود و نه عقل ناقص انسانها. (مولوی، 1390: 14-15)
آن پسر را کش خَضِر بـبرید حلق سِـرّ آن را در نــیـابـد عــام خَـلـق
آنکه از حق یـابد او وحی و جواب
هر چه فـرمـاید بـود عـیـن صـواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
داستان فوق را چه حقیقت بدانیم و چه اسطوره، کاملاً روشن و مشخّص است که هدف برخی که به تأیید چنین حادثههای محقّر و ناچیزی میپردازند، تنها تضعیف عقل و ارجاع انسان به مقولههایی چون کشف و شهودِ عرفانی است! آموزههایی سمّی، وحشتناک و عاری از هر گونه استدلال که مبلّغ ترّهاتی از جمله پذیرش قصاص قبل از جنایت است!
طبری، محمد بن جریر (1383). تاریخ الرسل و الملوک، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران: اساطیر.
مولوی، جلال الدین محمد (1390). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران: هرمس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و چون از کشتی در آمدند برفتند تا به دهکدهای رسیدند که کودکان در آنجا به بازی بودند و کودکی در آن میان بود که پاکیزهتر و نکوصورتتر از همه بود، خضر او را بگرفت و سنگی برداشت و به سرش کوفت تا بمُرد. موسی گفت: یکی را بیگناه کشتی، حقاً کاری ناروا کردی. خضر گفت: مگر نگفتم با من صبر نتوانی کرد؟ موسی گفت: اگر پس از این چیزی پرسیدم با من صحبت مکن.
و برفتند تا به دهکدهای رسیدند که مردمش از مهمان کردنشان دریغ کردند و دیواری در آنجا بود که نزدیک بود بیفتد و خضر دیوار را بهپا داشت و موسی از کار وی بیحوصله شد و گفت: اگر میخواستی مزدی برای این کار میگرفتی.
خضر گفت: اینک وقت جدایی من و تو است و توضیح آنچه را صبر بر آن نتوانستی کرد با تو بگویم. اما کشتی از مستمندانی بود خواستم معیوبش کنم تا در راهشان شاهی که همه کشتیها را به غصب میگرفت به غصب نگیرد و به سبب عیبی که در آن پدید آوردم به سلامت ماند. و اما آن پسر، پدر و مادرش مؤمن بودند ترسیدیم به طغیان و انکار دچارشان کند. و اما دیوار از دو پسر یتیم این شهر بود و گنجی از مال ایشان زیر آن بود و پروردگارت خواست که به رشد رسند و گنج خویش برون آرند، و من این از فرمان خود نکردم. اینست باطن آن چیزها که بر آن شکیب نتوانستی. (طبری، 1383: ج 1، 284 الی286)
مولوی نیز در دفتر اول «مثنوی معنوی» از این داستان سخن گفته است و از خضر و اعمال منسوب به او به دفاع کامل برخاسته و معتقد است که درستی اینگونه رفتارها را تنها عارف به حق متوجه میشود و نه عقل ناقص انسانها. (مولوی، 1390: 14-15)
آن پسر را کش خَضِر بـبرید حلق سِـرّ آن را در نــیـابـد عــام خَـلـق
آنکه از حق یـابد او وحی و جواب
هر چه فـرمـاید بـود عـیـن صـواب
آنکه جان بخشد اگر بکشد رواست
نایب است و دست او دست خداست
داستان فوق را چه حقیقت بدانیم و چه اسطوره، کاملاً روشن و مشخّص است که هدف برخی که به تأیید چنین حادثههای محقّر و ناچیزی میپردازند، تنها تضعیف عقل و ارجاع انسان به مقولههایی چون کشف و شهودِ عرفانی است! آموزههایی سمّی، وحشتناک و عاری از هر گونه استدلال که مبلّغ ترّهاتی از جمله پذیرش قصاص قبل از جنایت است!
طبری، محمد بن جریر (1383). تاریخ الرسل و الملوک، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران: اساطیر.
مولوی، جلال الدین محمد (1390). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد ا. نیکلسون، تهران: هرمس.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
افضل علمای زنان پنج نفرند: اول بی بی شاه زینب، دوم کلثوم ننه، سوم خاله جان آقا، چهارم باجی یاسمن، پنجم دده بزم آرا. و آنچه از اقوال آن ها به دست بیاید، نهایت وثوق دارد و محل اعتماد است؛ و به غیر از این پنج نفر علمای بسیاری نیز هستند که ذکر آن ها موجب طول کلام می شود. بدان که هر زنی که سنّی داشته باشد و پیری و خرافات او را دریافته باشد، دیگران به افعال او وثوق تمام دارند و هر زنی که خلاف فرموده ی ایشان کند آثم و گناهکار باشد. (خوانساری، 1355: 23)
شاید بتوان کتاب «کلثوم ننه» را اولین اثر طنزگونه در نقد عقاید باطل و آداب و رسوم خرافی مردم ایران شمرد. کتابی که هرچند برخی از مطالب آن اغراق آمیز می نماید و یا در عصر حاضر منسوخ شده است، اما گویی زمینه ساز خلق آثار دیگری نیز در این عرصه بوده است. تا جایی که صادق هدایت کتاب «نیرنگستان» را منتشر کرد و احمد کسروی هم به نگاشتن دو داستان مختصر «حاجی های انبار دار چه دینی دارند» و «عطسه به صبر چه ربط دارد» پرداخت.
آقا جمال خوانساری که از روحانیون عصر صفوی به شمار می رود، در کتاب «کلثوم ننه» به خرافات مختلفی از جمله سوزاندن اسپند در جهت دفع چشم زخم، (همان: 90) مستجاب شدن دعا در وقت ختنه کردن پسران، (همان: 98) انداختن رختخواب داماد و عروس توسط زنی شوهر دوست و نیکبخت (همان: 55) و نشان دادن خون زن در شب زفاف به حاضرین اشاره کرده و می نویسد: واجب است خونی که از بکارت او آمده به سینی گذارند و به نظر حاضرین رسانند تا عروس و منسوبانش سرخ رو شوند و الّا از لتّه ی حیض کمتر شوند. (همان: 57)
چنان که صادق هدایت در «نیرنگستان» به خرافات و موهومات متعددی چون تعبیر خواب، سیزده بدر، چهارشنبه سوری، سفره ی هفت سین و خواص انگشتری پرداخته و هم نوا با حافظ زمزمه می کند: (هدایت، 1342: 9-66-111-150-152-154)
بگیر طره مه طلعتی و قصه مگوی که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است
احمد کسروی هم که از او به عنوان یکی از مبارزین سرسخت خرافات یاد می شود در داستان «حاجی های انبار دار چه دینی دارند» می آورد: زوار وقتی از حرم خارج می شود مثل کودکی است که تازه از مادر زاییده شده، از گناه بکلی پاک است. مردک خجالت نمی کشید و می گفت: هر زواری که زیارت خود را به انجام رسانیده اگر در خود گناهی فرض کند در صحت نسبت خود شک کند... یعنی ولدالزناست. (کسروی، بیتا: 5)
و در داستان «عطسه به صبر چه ربط دارد» مینویسد: دو فرسخ که می روند در جلو یک قهوه خانه می ایستد که به اتومبیل آب ریزند. پس از آب ریختن که می خواهد حرکت کند یکی از مسافرها عطسه می کند. مسافرها همه می گویند: صبر آمد! صبر آمد!
مسافرتهرانی: آقا چرا نمی روی؟!
شوفر: شما می خواهید حکم خدا را گوش نکنیم؟!
مسافر تهرانی: حکم خدا کدام است؟!
شوفر: پس این صبر که آمد حکم خدا نیست؟!
مسافر تهرانی: چه می گویی آقا! خدا کجا گفته که هر وقت یکی عطسه کرد بدانید که من حکم می کنم صبر کنید و نروید؟! این خبر را از طرف خدا که آورده است؟!
شاگرد شوفر: پس اینها در قرآن نیست؟!
مسافر تهرانی: آفرین بر شما! آفرین بر آن ملایانی که شما را تربیت کرده اند.
مدیر دبستان: آقا این ها در مذهب ماست. ما که نمی توانیم از عقیده ی خود دست برداریم. خواهش می کنم به مذهب ما، به علمای ما توهین نکنید! (کسروی، بیتا: 2-3)
خوانساری، آقا جمال (1355). کلثوم ننه، تهران: مروارید.
هدایت، صادق (1342). نیرنگستان، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (بیتا). حاجی های انباردار چه دینی دارند، بیجا: بینا.
کسروی، احمد (بیتا). عطسه به صبر چه ربط دارد، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
شاید بتوان کتاب «کلثوم ننه» را اولین اثر طنزگونه در نقد عقاید باطل و آداب و رسوم خرافی مردم ایران شمرد. کتابی که هرچند برخی از مطالب آن اغراق آمیز می نماید و یا در عصر حاضر منسوخ شده است، اما گویی زمینه ساز خلق آثار دیگری نیز در این عرصه بوده است. تا جایی که صادق هدایت کتاب «نیرنگستان» را منتشر کرد و احمد کسروی هم به نگاشتن دو داستان مختصر «حاجی های انبار دار چه دینی دارند» و «عطسه به صبر چه ربط دارد» پرداخت.
آقا جمال خوانساری که از روحانیون عصر صفوی به شمار می رود، در کتاب «کلثوم ننه» به خرافات مختلفی از جمله سوزاندن اسپند در جهت دفع چشم زخم، (همان: 90) مستجاب شدن دعا در وقت ختنه کردن پسران، (همان: 98) انداختن رختخواب داماد و عروس توسط زنی شوهر دوست و نیکبخت (همان: 55) و نشان دادن خون زن در شب زفاف به حاضرین اشاره کرده و می نویسد: واجب است خونی که از بکارت او آمده به سینی گذارند و به نظر حاضرین رسانند تا عروس و منسوبانش سرخ رو شوند و الّا از لتّه ی حیض کمتر شوند. (همان: 57)
چنان که صادق هدایت در «نیرنگستان» به خرافات و موهومات متعددی چون تعبیر خواب، سیزده بدر، چهارشنبه سوری، سفره ی هفت سین و خواص انگشتری پرداخته و هم نوا با حافظ زمزمه می کند: (هدایت، 1342: 9-66-111-150-152-154)
بگیر طره مه طلعتی و قصه مگوی که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است
احمد کسروی هم که از او به عنوان یکی از مبارزین سرسخت خرافات یاد می شود در داستان «حاجی های انبار دار چه دینی دارند» می آورد: زوار وقتی از حرم خارج می شود مثل کودکی است که تازه از مادر زاییده شده، از گناه بکلی پاک است. مردک خجالت نمی کشید و می گفت: هر زواری که زیارت خود را به انجام رسانیده اگر در خود گناهی فرض کند در صحت نسبت خود شک کند... یعنی ولدالزناست. (کسروی، بیتا: 5)
و در داستان «عطسه به صبر چه ربط دارد» مینویسد: دو فرسخ که می روند در جلو یک قهوه خانه می ایستد که به اتومبیل آب ریزند. پس از آب ریختن که می خواهد حرکت کند یکی از مسافرها عطسه می کند. مسافرها همه می گویند: صبر آمد! صبر آمد!
مسافرتهرانی: آقا چرا نمی روی؟!
شوفر: شما می خواهید حکم خدا را گوش نکنیم؟!
مسافر تهرانی: حکم خدا کدام است؟!
شوفر: پس این صبر که آمد حکم خدا نیست؟!
مسافر تهرانی: چه می گویی آقا! خدا کجا گفته که هر وقت یکی عطسه کرد بدانید که من حکم می کنم صبر کنید و نروید؟! این خبر را از طرف خدا که آورده است؟!
شاگرد شوفر: پس اینها در قرآن نیست؟!
مسافر تهرانی: آفرین بر شما! آفرین بر آن ملایانی که شما را تربیت کرده اند.
مدیر دبستان: آقا این ها در مذهب ماست. ما که نمی توانیم از عقیده ی خود دست برداریم. خواهش می کنم به مذهب ما، به علمای ما توهین نکنید! (کسروی، بیتا: 2-3)
خوانساری، آقا جمال (1355). کلثوم ننه، تهران: مروارید.
هدایت، صادق (1342). نیرنگستان، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (بیتا). حاجی های انباردار چه دینی دارند، بیجا: بینا.
کسروی، احمد (بیتا). عطسه به صبر چه ربط دارد، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash