📘در پیرامون تغییر خط فارسی
📝یحیی ذکاء
صادق هدایت از موافقین تغییر خط فارسی بود و میگفت اینچه تعصّبی است که همه راجع به خط دارند؟ خط فقط وسیلۀ نوشتن و خواندن است (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۱۶۳).
کتاب «در پیرامون تغییر خط فارسی»، اثر یحیی ذُکاء در دفاع از تغییر خط فارسی به خط لاتین است. ذکاء در صفحات ابتدایی این کتاب اذعان میکند که با شکست ایرانیان از اعراب، خط کوفی که خط کتاب آسمانی و ورجاوند دین بود، چون تا اندازهای آسانتر و بهتر از خط پهلوی بود به زودی جایی برای خود باز کرد و خط پهلوی را برای همیشه از میدان بِدَر بُرد. لیکن خود این خط نیز چنانکه ابوریحان بیرونی متذکّر شده است دارای عیبهای بزرگی چون همانندی واتها در نوشتن و فقدان اعراب بود (ذکاء، ۱۳۲۹: ۴-۱۲).
و اما دربارۀ اینکه چه کسی از ایرانیان نخستینبار به این اندیشه یعنی اصلاح الفبا و تغییر خط افتاده است گفتگوهای گوناگونی وجود دارد. لیکن ما به سنجش خود دریافتهایم که نخستین کسی که چنین کرده است میرزافتحعلی آخوندزاده خامنهای بوده است (همان: ۲۴-۲۵). هرچند نباید فراموش کرد که در رابطه با تغییر خط فارسی سه نظر وجود دارد:
۱-برخی از مخالفین سرسخت این تغییر هستند. ۲-بعضی از موافقان تغییر خط فارسی به اوستایی یا خط ابداعی جدید و از مخالفین تبدیل آن به خط لاتین میباشند. ۳-عدهای نیز از موافقین تغییر خط فارسی به خط لاتین هستند.
رشید یاسمی در برابر خردهگیریهای بیجای مخالفینِ تغییر خط به لاتین مینویسد:
هیچکس در ایران نمیتواند مدعی عصمت از خطا در نوشتن و خواندن بشود. از علما و دانشمندان تا محصلین و عامۀ ناس هر کس بهقدر خویش [و نوع کتابهایی که میخواند] گرفتار محنت است... ما چاره جز قبول خط لاتین نداریم. تصوّر لطمه وارد شدن به ادبیات و آثار قدیم ایران نیز بیاساس و بیاهمیت است. کتابهای مهم در ظرف چندسال به این خط به طبع خواهند رسانید و رواج علوم و ادبیات قدیم بهواسطۀ آسان شدن خط [و ماشینهای تحریر] هزاربرابر بیشتر از امروز خواهد بود (همان: ۷۷-۷۸).
حسن تقیزاده هم مینویسد:
یکی از وسایل مهمه تمدن، خط است که آلت حفظ و انتقال و انتشار افکار و علم است... و سهولت خط اهمیت خاصی دارد که میتوان آن را در جرگه لوازم درجه اول گذاشت و بدبختانه بهواسطۀ ظلم تاریخ به ما، از این حیث در درجه پستی واقع شدهایم... خط که به هیچوجه ادنی تعلقی به ملیت و مذهب ندارد و فقط وسیلهایست که برای نقل اصوات ملفوظه به نقوش و ثبت در روی کاغذ و سنگ و غیره بشر آن را اختراع کرده بهواسطۀ ملاحظات تعصبآمیز بیاساس از حالت نقص دوهزار سال قبل و قرون وسطایی خویش بیرون نیامده است - و چنانکه بهجای دست با چنگال غذا میخوریم و بهجای قاطر با اتومبیل راه میرویم - این تغییر به حکمتِ طبیعت حتمی است (همان: ۹۰-۹۱-۹۳).
یحیی ذُکاء در ادامه میآورد:
برخی از شرقشناسان که از سیاست برکنار نبودهاند در اینباره از دیدۀ سیاست و خواستهایی که اروپاییان دربارۀ شرقیان دارند به این جنبش روی خوشی نشان نداده بلکه مخالفت هم نمودهاند. چنانکه همه میدانند هنگامی که ترکها اقدام به تغییر الفبای خود نمودند روزنامههای انگلیسی همگی یکصدا دهان به بدگویی ترکها گشادند و با چسبانیدن وصلۀ دینی به آن، ترکیه را تکفیر نمودند! ازجمله شرقشناسانی که با تغییر الفبای ایران مخالفت نمود و مخالفتش نیز مؤثر افتاد، سردنیسن رأس، شرقشناس به نام انگلیسی بود که در جایی مینویسد:
به عقیدۀ من الفبای لاتین یکی از ناقصترین الفباهای دنیاست و در دنیا فقط دو الفبای کامل هست یکی الفبای عربی و یکی الفبای روسی که کاملتر است. البته خوانندگان گرامی خود سستی دلیلهای آقای دنیسن رأس را در اینباره به خوبی درمییابند و جای یادآوری آن نیست و از سوی دیگر این نمونه بهترین پاسخی است به آنهایی که گمان میکنند کسانی که دربارۀ تغییر الفبا گفتگو کردهاند بازیچۀ دست دولتهای بیگانه بوده و آناناند که چنین جنبشی را در شرق میخواهند پدید بیاورند، درسانیکه کار درست بهعکس این بوده آنها نه تنها نمیخواهند بلکه نمیگذارند چنین اندیشهای نیز در کشورهای شرقی نیرو بگیرد تا مبادا روزی به کار بسته شود و تودههای شرقی پی به حقوق خود برده در اندیشه به دست آوردن آنها افتند (همان:۱۴۹ الی۱۵۱).
منابع:
_ ذکاء، یحیی، ۱۳۲۹، در پیرامون تغییر خط فارسی، تهران، بینا.
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝یحیی ذکاء
صادق هدایت از موافقین تغییر خط فارسی بود و میگفت اینچه تعصّبی است که همه راجع به خط دارند؟ خط فقط وسیلۀ نوشتن و خواندن است (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۱۶۳).
کتاب «در پیرامون تغییر خط فارسی»، اثر یحیی ذُکاء در دفاع از تغییر خط فارسی به خط لاتین است. ذکاء در صفحات ابتدایی این کتاب اذعان میکند که با شکست ایرانیان از اعراب، خط کوفی که خط کتاب آسمانی و ورجاوند دین بود، چون تا اندازهای آسانتر و بهتر از خط پهلوی بود به زودی جایی برای خود باز کرد و خط پهلوی را برای همیشه از میدان بِدَر بُرد. لیکن خود این خط نیز چنانکه ابوریحان بیرونی متذکّر شده است دارای عیبهای بزرگی چون همانندی واتها در نوشتن و فقدان اعراب بود (ذکاء، ۱۳۲۹: ۴-۱۲).
و اما دربارۀ اینکه چه کسی از ایرانیان نخستینبار به این اندیشه یعنی اصلاح الفبا و تغییر خط افتاده است گفتگوهای گوناگونی وجود دارد. لیکن ما به سنجش خود دریافتهایم که نخستین کسی که چنین کرده است میرزافتحعلی آخوندزاده خامنهای بوده است (همان: ۲۴-۲۵). هرچند نباید فراموش کرد که در رابطه با تغییر خط فارسی سه نظر وجود دارد:
۱-برخی از مخالفین سرسخت این تغییر هستند. ۲-بعضی از موافقان تغییر خط فارسی به اوستایی یا خط ابداعی جدید و از مخالفین تبدیل آن به خط لاتین میباشند. ۳-عدهای نیز از موافقین تغییر خط فارسی به خط لاتین هستند.
رشید یاسمی در برابر خردهگیریهای بیجای مخالفینِ تغییر خط به لاتین مینویسد:
هیچکس در ایران نمیتواند مدعی عصمت از خطا در نوشتن و خواندن بشود. از علما و دانشمندان تا محصلین و عامۀ ناس هر کس بهقدر خویش [و نوع کتابهایی که میخواند] گرفتار محنت است... ما چاره جز قبول خط لاتین نداریم. تصوّر لطمه وارد شدن به ادبیات و آثار قدیم ایران نیز بیاساس و بیاهمیت است. کتابهای مهم در ظرف چندسال به این خط به طبع خواهند رسانید و رواج علوم و ادبیات قدیم بهواسطۀ آسان شدن خط [و ماشینهای تحریر] هزاربرابر بیشتر از امروز خواهد بود (همان: ۷۷-۷۸).
حسن تقیزاده هم مینویسد:
یکی از وسایل مهمه تمدن، خط است که آلت حفظ و انتقال و انتشار افکار و علم است... و سهولت خط اهمیت خاصی دارد که میتوان آن را در جرگه لوازم درجه اول گذاشت و بدبختانه بهواسطۀ ظلم تاریخ به ما، از این حیث در درجه پستی واقع شدهایم... خط که به هیچوجه ادنی تعلقی به ملیت و مذهب ندارد و فقط وسیلهایست که برای نقل اصوات ملفوظه به نقوش و ثبت در روی کاغذ و سنگ و غیره بشر آن را اختراع کرده بهواسطۀ ملاحظات تعصبآمیز بیاساس از حالت نقص دوهزار سال قبل و قرون وسطایی خویش بیرون نیامده است - و چنانکه بهجای دست با چنگال غذا میخوریم و بهجای قاطر با اتومبیل راه میرویم - این تغییر به حکمتِ طبیعت حتمی است (همان: ۹۰-۹۱-۹۳).
یحیی ذُکاء در ادامه میآورد:
برخی از شرقشناسان که از سیاست برکنار نبودهاند در اینباره از دیدۀ سیاست و خواستهایی که اروپاییان دربارۀ شرقیان دارند به این جنبش روی خوشی نشان نداده بلکه مخالفت هم نمودهاند. چنانکه همه میدانند هنگامی که ترکها اقدام به تغییر الفبای خود نمودند روزنامههای انگلیسی همگی یکصدا دهان به بدگویی ترکها گشادند و با چسبانیدن وصلۀ دینی به آن، ترکیه را تکفیر نمودند! ازجمله شرقشناسانی که با تغییر الفبای ایران مخالفت نمود و مخالفتش نیز مؤثر افتاد، سردنیسن رأس، شرقشناس به نام انگلیسی بود که در جایی مینویسد:
به عقیدۀ من الفبای لاتین یکی از ناقصترین الفباهای دنیاست و در دنیا فقط دو الفبای کامل هست یکی الفبای عربی و یکی الفبای روسی که کاملتر است. البته خوانندگان گرامی خود سستی دلیلهای آقای دنیسن رأس را در اینباره به خوبی درمییابند و جای یادآوری آن نیست و از سوی دیگر این نمونه بهترین پاسخی است به آنهایی که گمان میکنند کسانی که دربارۀ تغییر الفبا گفتگو کردهاند بازیچۀ دست دولتهای بیگانه بوده و آناناند که چنین جنبشی را در شرق میخواهند پدید بیاورند، درسانیکه کار درست بهعکس این بوده آنها نه تنها نمیخواهند بلکه نمیگذارند چنین اندیشهای نیز در کشورهای شرقی نیرو بگیرد تا مبادا روزی به کار بسته شود و تودههای شرقی پی به حقوق خود برده در اندیشه به دست آوردن آنها افتند (همان:۱۴۹ الی۱۵۱).
منابع:
_ ذکاء، یحیی، ۱۳۲۹، در پیرامون تغییر خط فارسی، تهران، بینا.
_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
محمدتقی صبوری ملقّب به ملکالشعرای بهار (1330-1265) استادی بزرگ، سیاستمداری با تجربه و شاعری نامی از خطّهی مشهد بود که بنابر گفتهی فرزندِ او، دکتر مهرداد بهار با همهی عشق خود به آزادی، خود را قادر ندید که در برابر این سیل بنیانکن بایستد. درنتیجه از سال 1304 شمسی قصایدی در مدح رضا شاه در دیوان او ظاهر میشود... او به ناچار مانند بسیاری از مردم که در جوامعی تابع خودکامگان به سر میبرند، مجبور به تظاهر به امری و اعتقاد به امری دیگر شد. او به تقیهی سیاسی هنری پرداخت، زیرا هرگز ادّعای قهرمانی و میل به شهادت در زندانهای دوره ی پهلوی نداشت، خواه این روش پسندیده یا ناپسند بنماید؛ و بدین روی چون در تابستان 1308 به زندان شهربانی افتاد، قصیدهی بلندی در مدح رضا شاه و در شکایت از وضع خود سرود.
(بهار، 1376: 327-328)
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
اما او فریفتهی اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز [از او] دیده میشود. (همان: 327)
ای وطنخواهان! سرگشته و حیران تا چند بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کـشـور دارا نادار و پــریـشـان تا چند گنج کیخسرو در دسـت رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
از مهم ترین آثار ملک الشعرای بهار که در گورستان ظهیر الدوله ی شمیران به خاک سپرده شده است، می توان به «سبک شناسی» و «دیوان اشعار» اشاره کرد. دیوانی که مملوّ از اعتقادات مذهبی، ستایش بزرگان دین و علاقه ی ویژه او به وطن است.
ای خطّهی ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
(بهار، 1387: 175)
شاعرِ قصیدهی معروف «دماوندیه»: ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند (همان: 286) در دیوان خود به هجو احمد کسروی پرداخته و این نویسندهی تبریزی را انسانی خام، کوتهفکر و نادان شمرده است.
کسروی تا راند در کشور سمند پارسی / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی / فکرت کوتاه و ذوق ناقصاش را کی سزد / وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی / طوطی شکر شکن بر بست لب کز ناگهان / تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی / پس چه شد این احمدک زان خطهی مینو نشان / احمدا گـو شـد بـه گفتار چرند پارسی
(همان: 1153)
محمدتقی بهار در قصیدهای مستزاد با نام «داد از دست عوام» که ابوالفضل برقعیِ قمی شعر: عاقل اَر بسمله خواند همه از او بِرَمَند / به کلامش نَچَمَند / مجلس روضه شود گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام (برقعی، بیتا: 134) را از او وام گرفته است، مینویسد: عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند / همچو غولان برمند / غول اگر قصه کند گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام / عاقل آن به کـه هـمـه عمر نیارد به زبان / نام این بیادبان / که در این قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام / داد از دست عوام (بهار، 1387: 210-211)
ملکالشعرا در مُسَمَّطِ مستزاد «ای مردم ایران» نیز صراحتاً به انتقاد از مردم ایران و خلق و خوی آنان پرداخته است و میآورد:
ای مردم ایران همگی تند زبانید / خوش نطق و بیانید / هنگام سخن گفتن برنده سنانید / بگسسته عنانید / در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید / از بس که جفنگید، از بس که جبانید / گفتن بلدید، اما کردن نتوانید / هنگام سخن پادشه چین و خَتایید / ارباب عقولید / در فلسفه اهل کره را راهنمایید / با رد و قبولید / هنگام فداکاری در زیر عبایید / از بس که فضولید، از بس که جهولید / از بس چو خروس سحری هرزه درایید / ور موقع خذلان دول گشته به ما چه / دولت به شما چه! / عالَم همه پر کید و دغل گشته به ما چه / آقا به شما چه! / گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه / جان بود به تن چه / گشتاسب سر پادشهان بود، به من چه / دندان به دهن چه / جانا، تو چه هستی؟ / اگر آن بود به من چه (همان: 234-235)
بهار، محمدتقی (1387). دیوان اشعار ملکالشعرای بهار، تهران: نگاه.
بهار، مهرداد (1376). جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران: فکر روز.
برقعی، ابوالفضل (بیتا). سوانح ایام، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
(بهار، 1376: 327-328)
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
اما او فریفتهی اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز [از او] دیده میشود. (همان: 327)
ای وطنخواهان! سرگشته و حیران تا چند بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کـشـور دارا نادار و پــریـشـان تا چند گنج کیخسرو در دسـت رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
از مهم ترین آثار ملک الشعرای بهار که در گورستان ظهیر الدوله ی شمیران به خاک سپرده شده است، می توان به «سبک شناسی» و «دیوان اشعار» اشاره کرد. دیوانی که مملوّ از اعتقادات مذهبی، ستایش بزرگان دین و علاقه ی ویژه او به وطن است.
ای خطّهی ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
(بهار، 1387: 175)
شاعرِ قصیدهی معروف «دماوندیه»: ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند (همان: 286) در دیوان خود به هجو احمد کسروی پرداخته و این نویسندهی تبریزی را انسانی خام، کوتهفکر و نادان شمرده است.
کسروی تا راند در کشور سمند پارسی / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی / فکرت کوتاه و ذوق ناقصاش را کی سزد / وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی / طوطی شکر شکن بر بست لب کز ناگهان / تاختند این خرمگسها سوی قند پارسی / پس چه شد این احمدک زان خطهی مینو نشان / احمدا گـو شـد بـه گفتار چرند پارسی
(همان: 1153)
محمدتقی بهار در قصیدهای مستزاد با نام «داد از دست عوام» که ابوالفضل برقعیِ قمی شعر: عاقل اَر بسمله خواند همه از او بِرَمَند / به کلامش نَچَمَند / مجلس روضه شود گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام (برقعی، بیتا: 134) را از او وام گرفته است، مینویسد: عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند / همچو غولان برمند / غول اگر قصه کند گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام / عاقل آن به کـه هـمـه عمر نیارد به زبان / نام این بیادبان / که در این قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام / داد از دست عوام (بهار، 1387: 210-211)
ملکالشعرا در مُسَمَّطِ مستزاد «ای مردم ایران» نیز صراحتاً به انتقاد از مردم ایران و خلق و خوی آنان پرداخته است و میآورد:
ای مردم ایران همگی تند زبانید / خوش نطق و بیانید / هنگام سخن گفتن برنده سنانید / بگسسته عنانید / در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید / از بس که جفنگید، از بس که جبانید / گفتن بلدید، اما کردن نتوانید / هنگام سخن پادشه چین و خَتایید / ارباب عقولید / در فلسفه اهل کره را راهنمایید / با رد و قبولید / هنگام فداکاری در زیر عبایید / از بس که فضولید، از بس که جهولید / از بس چو خروس سحری هرزه درایید / ور موقع خذلان دول گشته به ما چه / دولت به شما چه! / عالَم همه پر کید و دغل گشته به ما چه / آقا به شما چه! / گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه / جان بود به تن چه / گشتاسب سر پادشهان بود، به من چه / دندان به دهن چه / جانا، تو چه هستی؟ / اگر آن بود به من چه (همان: 234-235)
بهار، محمدتقی (1387). دیوان اشعار ملکالشعرای بهار، تهران: نگاه.
بهار، مهرداد (1376). جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران: فکر روز.
برقعی، ابوالفضل (بیتا). سوانح ایام، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفـت جـرم راه رفـتـن نـیـسـت ره هـمـوار نیست
گفت نزدیک است والی را سـرای، آنجا شویم
گـفـت والـی از کـجـا در خـانـه ی خـمّـار نـیـست
گفت تا داروغه را گـویـیـم در مسجد بخواب گـفـت مـسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت
گفت آگه نیستی کز سـر در افـتـادت کـلاه گـفـت در سـر عـقـل بـایـد بی کـلاهـی عـار نیست
گفت باید حد زند هـشـیـار مـردم، مست را گـفـت هـشـیـاری بـیـار، اینجا کـسی هشیار نیست
(اعتصامی، 1381: ذیل قطعهی «مست و هوشیار» 97)
از پروین اعتصامی (1320-1285) به عنوان نادرهی ادبیات ایران یاد میشود. بانویی اخلاق محور که اشعار وی حاکی از اعتقادات دینی و افکار فلسفی اوست. هرچند گویی این طرز تفکر مانع تجدّد پذیری او نشده است:
چشم و دل را پرده میبایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
(همان: ذیل قصیدهی «زن در ایران» 127)
شاعرهای بـزرگ که اشعار او با آنکه رنگ و بویی از عشق مجازی ندارد، اما موفقیتش در کنار پدری ادیب با نام یوسف اعتصامی تا بدانجا رسید که شاعری چون ملکالشعرای بهار مقدمهای بر دیوان او نوشت و به تمجید و ستایش از این بانوی ایران زمین پرداخت. (همان: ذیل «مقدمهی ملکالشعرای بهار» 41-46-47)
پروین اعتصامی که زاده ی 25 اسفند ماه در تبریز بود، سرانجام در سن سی و پنج سالگی وفات نمود و در صحن قمژ در کنار مقبرهی خانوادگی پدر خویش مدفون شد.
نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(همان: ذیل قطعهی «فلسفه» 148)
اعتصامی، دیوان (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی و مقدمهی ملکالشعرای بهار، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفـت جـرم راه رفـتـن نـیـسـت ره هـمـوار نیست
گفت نزدیک است والی را سـرای، آنجا شویم
گـفـت والـی از کـجـا در خـانـه ی خـمّـار نـیـست
گفت تا داروغه را گـویـیـم در مسجد بخواب گـفـت مـسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت
گفت آگه نیستی کز سـر در افـتـادت کـلاه گـفـت در سـر عـقـل بـایـد بی کـلاهـی عـار نیست
گفت باید حد زند هـشـیـار مـردم، مست را گـفـت هـشـیـاری بـیـار، اینجا کـسی هشیار نیست
(اعتصامی، 1381: ذیل قطعهی «مست و هوشیار» 97)
از پروین اعتصامی (1320-1285) به عنوان نادرهی ادبیات ایران یاد میشود. بانویی اخلاق محور که اشعار وی حاکی از اعتقادات دینی و افکار فلسفی اوست. هرچند گویی این طرز تفکر مانع تجدّد پذیری او نشده است:
چشم و دل را پرده میبایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
(همان: ذیل قصیدهی «زن در ایران» 127)
شاعرهای بـزرگ که اشعار او با آنکه رنگ و بویی از عشق مجازی ندارد، اما موفقیتش در کنار پدری ادیب با نام یوسف اعتصامی تا بدانجا رسید که شاعری چون ملکالشعرای بهار مقدمهای بر دیوان او نوشت و به تمجید و ستایش از این بانوی ایران زمین پرداخت. (همان: ذیل «مقدمهی ملکالشعرای بهار» 41-46-47)
پروین اعتصامی که زاده ی 25 اسفند ماه در تبریز بود، سرانجام در سن سی و پنج سالگی وفات نمود و در صحن قمژ در کنار مقبرهی خانوادگی پدر خویش مدفون شد.
نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(همان: ذیل قطعهی «فلسفه» 148)
اعتصامی، دیوان (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی و مقدمهی ملکالشعرای بهار، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستان «انجیل های من» برداشت های ذهنی اریک امانوئل اشمیت، فیلسوف و نویسنده ی مشهور فرانسوی از انجیل است. محصولی در قالب دو داستان که اساس آن، شک و ایمان و هدف آن نه حل نمودن مسائل که پر رنگ کردن پرسش هاست. بخش اول داستان (شب باغ زیتون) سرگذشت عیسی ناصری، نجاری جان سپرده از فرزندان یوسف نجار است که نمی تواند بپذیرد ناجی و برگزیده ی خداست. و از همین رو پیوسته در رسالت خویش شک می ورزد.
در بخش دوم داستان (انجیل به روایت پیلاطُس) پیلاطُس، سردار رومی با آن که رستاخیز و زنده شدن دوباره ی عیسی را باور نمی کند، اما تردید تمام وجود او را در بر گرفته است؛ چرا که او و عیسی انسان های بی قیدی نیستند و هر دو به دنبال حقیقت می گردند.
یهودا از عیسی می خواهد که چهره ی اصلی خویش را که یحیی آمدنش را بشارت داده بود نپوشاند. عیسی در پاسخ می گوید: یهودا، تو را از بازگو کردن این گفته های ابلهانه منع می کنم. من پسرِ فردی بشریام نه پسر خدا. اگر من مسیح بودم خودم بر آن آگاهی می داشتم... یهودا تمنا می کنم این شایعه ی احمقانه را خاموش کن. به جز آنچه خدا به من داده، هیچ چیز خارق العاده ای در من نیست. (اشمیت، 1390: 44-45)
اما کم کم اصرار مردم و حواریون عیسی سبب شد تا او تصوّر کند که فرستاده ی خداست. و در ادامه به دنبال اخباری مبنی بر دستگیری وی، یهودا به سبب ایمان کامل به متن کتاب مقدس از عیسی می خواهد که دستگیر شود و به او می گوید که نوشته ها صراحت دارند که تو باید دستگیر شوی، شکنجه شوی، کشته شوی و بعد از نو زاده شوی. (همان: 51)
عیسی چون گمان می کند که هرگز مردی را به اندازه ی یهودا اسخریوطی دوست نداشته و با او و تنها با او از خدا سخن می گفته است، (همان: 44) در آخرین مهمانی خود به یارانش می گوید: فرزندان کوچک من، جز برای اندک زمانی با شما نیستم. در حقیقت یکی از شما در آینده ی نزدیک به من خیانت خواهد کرد. لرزشی از عدم ادراک پیکر یارانم را در نوردید. فقط یهودا خاموش بود. فقط یهودا در یافته بود. چشمان سیاهش را به من دوخت. توجّه او را تحمّل کردم تا به او بفهمانم که این فداکاری را که پیش از فداکاری من صورت خواهد گرفت، جز از او، از مرید برگزیده ام، از کسی دیگر نمی توانم بخواهم. (همان: 56)
اشمیت، اریک امانوئل (1390). انجیل های من، ترجمه قاسم صنعوی، تهران: ثالث.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
در بخش دوم داستان (انجیل به روایت پیلاطُس) پیلاطُس، سردار رومی با آن که رستاخیز و زنده شدن دوباره ی عیسی را باور نمی کند، اما تردید تمام وجود او را در بر گرفته است؛ چرا که او و عیسی انسان های بی قیدی نیستند و هر دو به دنبال حقیقت می گردند.
یهودا از عیسی می خواهد که چهره ی اصلی خویش را که یحیی آمدنش را بشارت داده بود نپوشاند. عیسی در پاسخ می گوید: یهودا، تو را از بازگو کردن این گفته های ابلهانه منع می کنم. من پسرِ فردی بشریام نه پسر خدا. اگر من مسیح بودم خودم بر آن آگاهی می داشتم... یهودا تمنا می کنم این شایعه ی احمقانه را خاموش کن. به جز آنچه خدا به من داده، هیچ چیز خارق العاده ای در من نیست. (اشمیت، 1390: 44-45)
اما کم کم اصرار مردم و حواریون عیسی سبب شد تا او تصوّر کند که فرستاده ی خداست. و در ادامه به دنبال اخباری مبنی بر دستگیری وی، یهودا به سبب ایمان کامل به متن کتاب مقدس از عیسی می خواهد که دستگیر شود و به او می گوید که نوشته ها صراحت دارند که تو باید دستگیر شوی، شکنجه شوی، کشته شوی و بعد از نو زاده شوی. (همان: 51)
عیسی چون گمان می کند که هرگز مردی را به اندازه ی یهودا اسخریوطی دوست نداشته و با او و تنها با او از خدا سخن می گفته است، (همان: 44) در آخرین مهمانی خود به یارانش می گوید: فرزندان کوچک من، جز برای اندک زمانی با شما نیستم. در حقیقت یکی از شما در آینده ی نزدیک به من خیانت خواهد کرد. لرزشی از عدم ادراک پیکر یارانم را در نوردید. فقط یهودا خاموش بود. فقط یهودا در یافته بود. چشمان سیاهش را به من دوخت. توجّه او را تحمّل کردم تا به او بفهمانم که این فداکاری را که پیش از فداکاری من صورت خواهد گرفت، جز از او، از مرید برگزیده ام، از کسی دیگر نمی توانم بخواهم. (همان: 56)
اشمیت، اریک امانوئل (1390). انجیل های من، ترجمه قاسم صنعوی، تهران: ثالث.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اصفهان
📝هدایت – جمالزاده – ابنبطوطه – ناصرخسرو
یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبهها و غیربومیان گله میکند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).
بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانیها سرودهاند، اذعان میکند میدانم که تجربۀ سهچهار روز بهدرد شناختن مردم نمیخورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانیها ظاهراً خونگرم و خوشاخلاق هستند. چنانکه مردمانی زیرک و هوشیارند و گفتهاند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).
جهان را اگر اصفهانی نبود
جهان آفرین را جهانی نبود
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار میتوان آن را «اصفهاننامه» نیز خواند، میآورد:
همه میدانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خواندهاند و در توصیف مردم آن همینقدر کافی است که به حکم قناعتپیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرفها زدهاند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سختکوش و سادهپوش و زیرک و بذلهگو که اگر کلاه به سَر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانیها هستند که اصفهان را ساختهاند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرنها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲).
ابنبطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوشقیافه، شجاع و گشادهدست دانسته است (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنانکه ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، مینویسد:
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچهای بود که آن را کوطراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴).
جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنانکه همه میدانند آب زایندهرود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان بهقدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.
_ ابنبطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
📝هدایت – جمالزاده – ابنبطوطه – ناصرخسرو
یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبهها و غیربومیان گله میکند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).
بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانیها سرودهاند، اذعان میکند میدانم که تجربۀ سهچهار روز بهدرد شناختن مردم نمیخورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانیها ظاهراً خونگرم و خوشاخلاق هستند. چنانکه مردمانی زیرک و هوشیارند و گفتهاند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).
جهان را اگر اصفهانی نبود
جهان آفرین را جهانی نبود
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار میتوان آن را «اصفهاننامه» نیز خواند، میآورد:
همه میدانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خواندهاند و در توصیف مردم آن همینقدر کافی است که به حکم قناعتپیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان میارزد به نصف جهان قانع گردیدهاند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرفها زدهاند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سختکوش و سادهپوش و زیرک و بذلهگو که اگر کلاه به سَر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانیها هستند که اصفهان را ساختهاند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرنها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲).
ابنبطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوشقیافه، شجاع و گشادهدست دانسته است (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنانکه ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، مینویسد:
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جویهای آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچهای بود که آن را کوطراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسیگویان شهری نیکوتر و جامعتر و آبادانتر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴).
جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنانکه همه میدانند آب زایندهرود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان بهقدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲).
منابع:
_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.
_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.
_ ابنبطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.
_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ابوالمجد مجدود بن آدمِ سنایی غزنوی (529-467) نمایندهی برجستهی قصیدهسرایانِ منتقد در زبان فارسی است که در اشعار خود، بیپرواترین نمونهی نقد اجتماعی و اخلاقی و عرفانی را عرضه کرده است. از این رو شعر فارسی را به شعر قبل و بعد از سنایی تقسیم نمودهاند و مولوی نیز به سبب ادای حق این شاعر نامدار ایرانی با شیفتگی و حرمتی بسیار از او یاد کرده است. (شفیعی کدکنی، 1390: 9-10-14)
حجم بزرگی از دیوان حدوداً چهارده هزار بیتی این شاعر اهل افغانستانِ امروزی را مدایح تشکیل میدهد. (همان: 14-17) هرچند بنابر نظر دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، سنایی تا پایان عمر میان دو ساحت وجودی خویش یعنی «مدایح چاپلوسانه و هجویات رکیک» و «اشعار زاهدانه و عرفانی» در نوسان بوده است. (همان: 16)
سنایی جبری و اشعری خالص است و عملاً در حوزهی اهل ذوق و خرَد ستیزان زمانه قرار میگیرد. (همان: 39) چنانکه در قصیدهای بلند به مقایسهی عقل و شرع پرداخته و میگوید: عـقل بیشرع، آن جهانی نور ندهد مر تو را/ شرع باید عقل را همچون مُعَصفَر را شَخار/ عقلِ جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط؟ / عـنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار؟ (سنایی، 1388: 190)
و گویی در قصیدهای دیگر خطاب به عمر خیام میآورد: تا کی از کاهِل نمازی، ای حکیمِ زشت خوی/ هـمچو دونان اعـتـقـادِ اهل یونان داشـتن/ عـقـل نبوَد فلسفه خواندن ز بـهرِ کاهلی/ عقل، چِبوَد؟ جان نَبی خواه و نُبی خوان داشتن (همان: 460-461)
از دیگر آثار مسلّم سنایی میتوان به کتاب حدیقة الحقیقه، سیرالعباد الی المعاد، تحریم القلم، کارنامهی بلخ و مکاتیب سنایی اشاره نمود. (شفیعی کدکنی، 1390: 17-18) سنایی در مثنویِ حدیقه که الهینامه و فخرینامه نیز خوانده میشود، برخلاف تفکرات پلورالیستیِ مولوی به لعن و نفرین ابن ملجم پرداخته و او را سگ خوانده است. (سنایی، بیتا: 257) چنانکه در قسمتی دیگر از این کتاب به نکوهش دختران اقدام کرده و در ابیاتی کاملاً سخیف مینویسد: ور بود خود نعوذ بالله دُخت/ کار خام آمـد و تـمام نـپخت! / طالعت گشت بیشکی منحوس/بخت میمونِ تو شود منکوس/ وآنکه او را دهـیم ما صلوات/ گـفت کالمَکرُمات دفـنُ بَنات (همان: 657-658)
از دیگر نکات جالب توجه در دیوان سنایی غزنوی میتوان به یک رباعی منسوب به خیام اشاره کرد که در کتاب «در اقلیم روشنایی» نیز از ابیات منسوب به سنایی شمرده شده است. (شفیعی کدکنی، 1389: 156) گر آمدنم ز من بُدی نامَدَمی/ ور نیز شدن ز من بُدی کِی شُدَمی؟ / بِه زان نَبُدی که اندرین دَهرِ خراب/ نه آمدمی، نه شُدَمی، نه بُدَمی (سنایی، 1388: 1175)
و در پایان چنانکه مصحح دیوان اشعار سنایی غرنوی، محمدتقی مدرّس رضوی اذعان داشته است، در دیوان وی هجوها و هزلهای رکیکی یافت میشود که به طور مسلّم از خود اوست. (همان: ذیل «مقدمهی مصحح» 61) سنایی گویی بسیار شیفتهی پسرکان زیباروی بوده و در ابیات متعددی طبل رسوایی خویش را به صدا در آورده است که از آن جمله میتوان به دل باختن او به پسری قصّاب اشاره کرد: دیدم آن کون کودک قصاب/ بر زبر هـمچو قُبّهی اعظم/ با یکی خیمهای ز دیبه سرخ/ کـیر قصّاب چون ستون خیم/ گاه بـیرون کشید همچو زریر/ گاه اندر سپوخت چون عندم (همان: 380)
سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (1388). دیوان حکیم سنایی غزنوی، به اهتمام محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: سنایی.
سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (بیتا). حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة، به تصحیح محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: دانشگاه تهران.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1390). تازیانههای سلوک: نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنائی، تهران: آگه.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1389). در اقلیم روشنایی: تفسیر چند غزل از حکیم سنائی غزنوی، تهران: آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
حجم بزرگی از دیوان حدوداً چهارده هزار بیتی این شاعر اهل افغانستانِ امروزی را مدایح تشکیل میدهد. (همان: 14-17) هرچند بنابر نظر دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، سنایی تا پایان عمر میان دو ساحت وجودی خویش یعنی «مدایح چاپلوسانه و هجویات رکیک» و «اشعار زاهدانه و عرفانی» در نوسان بوده است. (همان: 16)
سنایی جبری و اشعری خالص است و عملاً در حوزهی اهل ذوق و خرَد ستیزان زمانه قرار میگیرد. (همان: 39) چنانکه در قصیدهای بلند به مقایسهی عقل و شرع پرداخته و میگوید: عـقل بیشرع، آن جهانی نور ندهد مر تو را/ شرع باید عقل را همچون مُعَصفَر را شَخار/ عقلِ جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط؟ / عـنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار؟ (سنایی، 1388: 190)
و گویی در قصیدهای دیگر خطاب به عمر خیام میآورد: تا کی از کاهِل نمازی، ای حکیمِ زشت خوی/ هـمچو دونان اعـتـقـادِ اهل یونان داشـتن/ عـقـل نبوَد فلسفه خواندن ز بـهرِ کاهلی/ عقل، چِبوَد؟ جان نَبی خواه و نُبی خوان داشتن (همان: 460-461)
از دیگر آثار مسلّم سنایی میتوان به کتاب حدیقة الحقیقه، سیرالعباد الی المعاد، تحریم القلم، کارنامهی بلخ و مکاتیب سنایی اشاره نمود. (شفیعی کدکنی، 1390: 17-18) سنایی در مثنویِ حدیقه که الهینامه و فخرینامه نیز خوانده میشود، برخلاف تفکرات پلورالیستیِ مولوی به لعن و نفرین ابن ملجم پرداخته و او را سگ خوانده است. (سنایی، بیتا: 257) چنانکه در قسمتی دیگر از این کتاب به نکوهش دختران اقدام کرده و در ابیاتی کاملاً سخیف مینویسد: ور بود خود نعوذ بالله دُخت/ کار خام آمـد و تـمام نـپخت! / طالعت گشت بیشکی منحوس/بخت میمونِ تو شود منکوس/ وآنکه او را دهـیم ما صلوات/ گـفت کالمَکرُمات دفـنُ بَنات (همان: 657-658)
از دیگر نکات جالب توجه در دیوان سنایی غزنوی میتوان به یک رباعی منسوب به خیام اشاره کرد که در کتاب «در اقلیم روشنایی» نیز از ابیات منسوب به سنایی شمرده شده است. (شفیعی کدکنی، 1389: 156) گر آمدنم ز من بُدی نامَدَمی/ ور نیز شدن ز من بُدی کِی شُدَمی؟ / بِه زان نَبُدی که اندرین دَهرِ خراب/ نه آمدمی، نه شُدَمی، نه بُدَمی (سنایی، 1388: 1175)
و در پایان چنانکه مصحح دیوان اشعار سنایی غرنوی، محمدتقی مدرّس رضوی اذعان داشته است، در دیوان وی هجوها و هزلهای رکیکی یافت میشود که به طور مسلّم از خود اوست. (همان: ذیل «مقدمهی مصحح» 61) سنایی گویی بسیار شیفتهی پسرکان زیباروی بوده و در ابیات متعددی طبل رسوایی خویش را به صدا در آورده است که از آن جمله میتوان به دل باختن او به پسری قصّاب اشاره کرد: دیدم آن کون کودک قصاب/ بر زبر هـمچو قُبّهی اعظم/ با یکی خیمهای ز دیبه سرخ/ کـیر قصّاب چون ستون خیم/ گاه بـیرون کشید همچو زریر/ گاه اندر سپوخت چون عندم (همان: 380)
سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (1388). دیوان حکیم سنایی غزنوی، به اهتمام محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: سنایی.
سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (بیتا). حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة، به تصحیح محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: دانشگاه تهران.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1390). تازیانههای سلوک: نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنائی، تهران: آگه.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1389). در اقلیم روشنایی: تفسیر چند غزل از حکیم سنائی غزنوی، تهران: آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اعترافات من
📝لئو تولستوی
تولستوی، نویسندهای خشن، خودخواه، ولخرج، عیاش و عرقخوری قهار و قماربازی بیبند و بار بود. او با زنی شوهردار رابطه پیدا کرد و در نتیجۀ این رابطه، پسری نامشروع به دنیا آمد که بعدها کالسکهچی یکی از سیزده فرزند مشروعش شد! هرچند در ادامه از گذشتۀ خود توبه نمود، لباس دهاتیها را پوشید، سر و ریخت کثیف و ژولیدهای پیدا کرد، گیاهخوار شد، از عرق خوردن دستبرداشت، دخانیات را ترک کرد و به کار جسمی و چکمهدوزی پرداخت. در قدم بعدی هم تصمیم گرفت که خود را از هر آنچه مالک آن بود خلاص کند؛ ولی در اینجا با مخالفت شدید زنش، که میل نداشت خودش را گدا کند و یا بچههایش را بیپول بگذارد، روبهرو شد (موام، ۱۳۵۶: ۳۱ الی۴۳).
کتاب «اعتراف من»، روایتگر گوشهای از زندگی لئو تولستوی است. نوشتهای که در آن با پرسشهای مختلفی ازجمله هستیشناسی، دستوپا زدن میان کفر و ایمان و پذیرفتن زندگی یا خودکشی مواجه هستیم.
تولستوی در این کتاب خود اذعان کرده است که ایمان دوران کودکیاش را بهسبب خواندن کتابهای فلسفی خیلیزود و درحالیکه تنها پانزده سال داشته است از دست داده است (تولستوی، ۱۳۸۶: ۷۳).
این نویسندۀ مشهور روسی اندیشههای خود را مبتنی بر بیبندوباری و عدمِپایبندی به اخلاق شمرده و هدفش از نویسندگی را کسب شهرت و ثروت خوانده است. چنانکه اعتراف میکند در جنگ دستم به خون انسانها آلوده شد و بعد کسانی را به دوئل فراخواندم تا آنان را بکشم. قمار میکردم و میباختم و تمامی حقوق روستاییان را زیر پا نهاده یا بر باد میدادم. آنان را تنبیه میکردم و فریب میدادم. فریب، دزدی، مستی، عیاشی، زورگویی، قتل و ضربوجرح؛ جانِ کلام هیچ جرمی نبود که مرتکب نشده باشم (همان: ۷۵-۷۶).
لئو تولستوی در مسیر زندگیاش دچار تردید میشود و پرسشهای متعدد فلسفی گریبانش را میگیرد. سالها در پی دریافت حقیقت و رسیدن به پاسخ، مدام در جستجو و کلنجار رفتن با عقل خویش است. هرچند پس از مدّتی متوجه میشود که هیچ پاسخی از جانب علوم مختلف وجود ندارد و تنها حقیقت موجود، نابرابری و فقدان عدالت در دنیا و درنتیجه بیهودگی و پوچی زندگی است (همان: ۹۰-۹۵).
او در پنجاه سالگی به خودکشی میرسد و ضمن تبلیغ و تمجید از انتحار، نابودی زندگی را کار انسانهای قدرتمند، منطقی، شریف و نادر میشمرد (همان: ۹۶-۱۱۳-۱۱۴-۱۱۵). هرچند در ادامه به این نتیجه میرسد که فلسفه باآنکه توان اثبات درستی زندگی را ندارد، اما نیروی نفی زندگی را نیز ندارد (همان: ۱۲۵). لذا کمکم به زندگی و ایمان دوران کودکی باز میگردد و مینویسد:
میخواهم تمامی این امور را به گونهای بپذیرم که درنهایت بگویم عقل من محدود است و من از این محدودیت نیک آگاهم... تردیدی ندارم که حقیقت در اندیشههای دینی نهفته است، اما بیهیچ شکّی در دل میگویم که فریب هم با آنها درآمیخته است و من ناگزیرم که آن حقایق را از ناراستیها تفکیک کنم (همان: ۱۶۳).
منابع:
_ تولستوی، لئو، ۱۳۸۶، اعتراف من، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران، جامی.
_ موام، سامرست، ۱۳۵۶، دربارۀ رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
📝لئو تولستوی
تولستوی، نویسندهای خشن، خودخواه، ولخرج، عیاش و عرقخوری قهار و قماربازی بیبند و بار بود. او با زنی شوهردار رابطه پیدا کرد و در نتیجۀ این رابطه، پسری نامشروع به دنیا آمد که بعدها کالسکهچی یکی از سیزده فرزند مشروعش شد! هرچند در ادامه از گذشتۀ خود توبه نمود، لباس دهاتیها را پوشید، سر و ریخت کثیف و ژولیدهای پیدا کرد، گیاهخوار شد، از عرق خوردن دستبرداشت، دخانیات را ترک کرد و به کار جسمی و چکمهدوزی پرداخت. در قدم بعدی هم تصمیم گرفت که خود را از هر آنچه مالک آن بود خلاص کند؛ ولی در اینجا با مخالفت شدید زنش، که میل نداشت خودش را گدا کند و یا بچههایش را بیپول بگذارد، روبهرو شد (موام، ۱۳۵۶: ۳۱ الی۴۳).
کتاب «اعتراف من»، روایتگر گوشهای از زندگی لئو تولستوی است. نوشتهای که در آن با پرسشهای مختلفی ازجمله هستیشناسی، دستوپا زدن میان کفر و ایمان و پذیرفتن زندگی یا خودکشی مواجه هستیم.
تولستوی در این کتاب خود اذعان کرده است که ایمان دوران کودکیاش را بهسبب خواندن کتابهای فلسفی خیلیزود و درحالیکه تنها پانزده سال داشته است از دست داده است (تولستوی، ۱۳۸۶: ۷۳).
این نویسندۀ مشهور روسی اندیشههای خود را مبتنی بر بیبندوباری و عدمِپایبندی به اخلاق شمرده و هدفش از نویسندگی را کسب شهرت و ثروت خوانده است. چنانکه اعتراف میکند در جنگ دستم به خون انسانها آلوده شد و بعد کسانی را به دوئل فراخواندم تا آنان را بکشم. قمار میکردم و میباختم و تمامی حقوق روستاییان را زیر پا نهاده یا بر باد میدادم. آنان را تنبیه میکردم و فریب میدادم. فریب، دزدی، مستی، عیاشی، زورگویی، قتل و ضربوجرح؛ جانِ کلام هیچ جرمی نبود که مرتکب نشده باشم (همان: ۷۵-۷۶).
لئو تولستوی در مسیر زندگیاش دچار تردید میشود و پرسشهای متعدد فلسفی گریبانش را میگیرد. سالها در پی دریافت حقیقت و رسیدن به پاسخ، مدام در جستجو و کلنجار رفتن با عقل خویش است. هرچند پس از مدّتی متوجه میشود که هیچ پاسخی از جانب علوم مختلف وجود ندارد و تنها حقیقت موجود، نابرابری و فقدان عدالت در دنیا و درنتیجه بیهودگی و پوچی زندگی است (همان: ۹۰-۹۵).
او در پنجاه سالگی به خودکشی میرسد و ضمن تبلیغ و تمجید از انتحار، نابودی زندگی را کار انسانهای قدرتمند، منطقی، شریف و نادر میشمرد (همان: ۹۶-۱۱۳-۱۱۴-۱۱۵). هرچند در ادامه به این نتیجه میرسد که فلسفه باآنکه توان اثبات درستی زندگی را ندارد، اما نیروی نفی زندگی را نیز ندارد (همان: ۱۲۵). لذا کمکم به زندگی و ایمان دوران کودکی باز میگردد و مینویسد:
میخواهم تمامی این امور را به گونهای بپذیرم که درنهایت بگویم عقل من محدود است و من از این محدودیت نیک آگاهم... تردیدی ندارم که حقیقت در اندیشههای دینی نهفته است، اما بیهیچ شکّی در دل میگویم که فریب هم با آنها درآمیخته است و من ناگزیرم که آن حقایق را از ناراستیها تفکیک کنم (همان: ۱۶۳).
منابع:
_ تولستوی، لئو، ۱۳۸۶، اعتراف من، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران، جامی.
_ موام، سامرست، ۱۳۵۶، دربارۀ رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘گاتها
📝منسوب به زرتشت
اوستایی که امروزه به دست ما رسیده است، گویی یکسوم از اوستای زمان ساسانی است. این اوستای پنج قسمتی عبارت است از یَسنَه، یَشتها، ویسپِرَد، خُردِه اوستا، وَندیداد. و اما گاثا یا همان گاتها، کهنترین بخشِ اوستا از زبان زرتشت است که به معنای شعر و سروده میباشد. بخشی که شامل ۵ فرگرد یا فصل، ۱۷ هات یا بخش و ۲۳۸ قطعه از یسنا است (مرادی غیاثآبادی، ۱۳۹۲: ذیل «پیشگفتار مترجم»، ۹-۱۰-۱۱).
بسیاری این سرودههای زرتشت را راز و نیازهای او با پروردگارش میدانند که بر راستی و شاد زیستن تأکید داشته و در آن انسانها را به سه اصلِ «اندیشۀ نیک»، «گفتار نیک» و «کردار نیک» دعوت کرده است. هرچند برخی نیز ازجمله ژان کِلِنز در انتساب گاتها به زرتشت تردید نموده و آن را سرودههای دستگاه روحانیتِ مَزدَیَسنا در زمانهای گوناگون شمرده است (همان: ۳۰).
ژان کلنز در کتاب مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی مینویسد:
زرتشت خالق و نویسندۀ گاثا نیست و سرایش گاثا کار یک گروه دینی بوده است. زرتشت نه یک شخصیت تاریخی که یک افسانه است و در گاثا هم نام او هـمواره با صیغۀ سوم شخص آمده است (همان: ۲۵-۲۶).
رضا مرادی غیاثآبادی معتقد است که گذشته از دشواری ترجمۀ گاتها و اعتراف پژوهشگر باسابقهای چون کلنز، در مجهول ماندن لایههای این آیین، نباید اختلافات و تحریفات موجود در ترجمههای مختلف از گاتها را به فراموشی سپرد. در همۀ این ترجمهها، هر کجا فعل جمع برای خدایان وجود داشته است، افعال جمله از حالت جمع به مفرد تبدیل شدهاند. در بسیاری موارد نام زرتشت از سوم شخص و یا ضمیر غایب تبدیل به اول شخص و ضمیر حاضر شده است. و واژۀ «گئوش اوروَن»، که به معنای روان گاو است، در ترجمههای آذرگشسب، وحیدی، شهزادی، ساسانفر، رضی و پورداود به روان آفرینش و فرشتۀ نگهبان و جهان ترجمه شده است (همان: ۱۹-۲۰-۲۸).
از گاتها ترجمههای فارسی متعددی وجود دارد که بهزعم یکی از مترجمان آن، یعنی مرادی غیاثآبادی، نزدیکترین ترجمهها به متن اصلی ترجمۀ نخستینی است که به قلم ابراهیم پورداود صورت گرفته است. چنانکه از دیگر ترجمهها میتوان به ترجمۀ موبد رستم شهرزادی، موبد فیروز آذرگشسب، هاشم رضی، موسی جوان و دکتر جلیل دوستخواه اشاره کرد (همان: ۱۸-۱۹).
خواستارم در نماز با دستهای بلند شده، نخست ای مزدا رامش از برای همۀ آفرینش سپند مینو، ای اردیبهشت (و) اینکه خرد بهمن را خشنود توانم ساخت و گوشوروَن (فرشته نگهبان جانداران سودمند) را (پورداود، ۱۳۸۴: ذیل «هات ۲۸، بند اول»).
ای مزدا! ای سپندمینو! اینک در آغاز با دستهای برآورده ترا نماز میگزارم و خواستار بهروزی و رامشم. [بشود که] با کردارهای اَشَه و با همۀ خِرَد و منش نیک، گوشوروَن (روان آفرینش) را خشنود کنم (دوستخواه، ۱۳۸۵: ذیل «هات ۲۸، بند اول»).
پیش از هر چیز ای دانای بزرگِ نیک افزایِ مینوی، با دستهای برافراشته تُرا نماز برده و خوشبختی کامل را خواستارم، پروردگارا بشود که در پرتو راستی و درستی و برخورداری از خرد و دانش و ضمیر پاک، روان آفرینش را خشنود سازم (آذرگشسب، ۱۳۷۹: ذیل «هات ۲۸، بند اول»).
و اما در بند اول و دوم از هات ۲۸ از ترجمۀ رضا مرادی غیاثآبادی، که بر اساس نسخۀ انگلیسیِ اوستاشناس مشهور نروژی، پِرادز آکتور شَروُو، صورت گرفته است، میخوانیم:
با دستهای بر افراشته در تجلیل از او، آن حامی من، از همه شمایان نخستین حالت الهام را درخواست میکنم. ای مزدا، ای که بهواسطه نظم کیهانی تو/من زندگی میبخشی. ای که بهواسطه عمل من و بهخاطر آن به پندار راهنماییکنندۀ پندار نیک من و نفَس روح ماده گاو به خوبی گوش فرا میدهی... من خواستار طواف به دور همه شما هستم. ای مزدا اهورَه، با پندار نیکی که نسبت به تو دارم غنیمت هردو عالم را به من ارزانی بدار. آن عالمی که استخوان دارد و آن عالمی که پندار است. مطابق نظم کیهانی، غنیمتهایی که هر کس میتواند بهواسطه آنها حامیان خود را در آسایش قرار دهد (مرادی غیاثآبادی، ۱۳۹۲: ۲۹-۳۳-۳۴).
منابع:
_ مرادی غیاثآبادی، رضا، ۱۳۹۲، گاثای زرتشت، تهران، پژوهشهای ایرانی.
https://t.iss.one/Minavash
📝منسوب به زرتشت
اوستایی که امروزه به دست ما رسیده است، گویی یکسوم از اوستای زمان ساسانی است. این اوستای پنج قسمتی عبارت است از یَسنَه، یَشتها، ویسپِرَد، خُردِه اوستا، وَندیداد. و اما گاثا یا همان گاتها، کهنترین بخشِ اوستا از زبان زرتشت است که به معنای شعر و سروده میباشد. بخشی که شامل ۵ فرگرد یا فصل، ۱۷ هات یا بخش و ۲۳۸ قطعه از یسنا است (مرادی غیاثآبادی، ۱۳۹۲: ذیل «پیشگفتار مترجم»، ۹-۱۰-۱۱).
بسیاری این سرودههای زرتشت را راز و نیازهای او با پروردگارش میدانند که بر راستی و شاد زیستن تأکید داشته و در آن انسانها را به سه اصلِ «اندیشۀ نیک»، «گفتار نیک» و «کردار نیک» دعوت کرده است. هرچند برخی نیز ازجمله ژان کِلِنز در انتساب گاتها به زرتشت تردید نموده و آن را سرودههای دستگاه روحانیتِ مَزدَیَسنا در زمانهای گوناگون شمرده است (همان: ۳۰).
ژان کلنز در کتاب مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی مینویسد:
زرتشت خالق و نویسندۀ گاثا نیست و سرایش گاثا کار یک گروه دینی بوده است. زرتشت نه یک شخصیت تاریخی که یک افسانه است و در گاثا هم نام او هـمواره با صیغۀ سوم شخص آمده است (همان: ۲۵-۲۶).
رضا مرادی غیاثآبادی معتقد است که گذشته از دشواری ترجمۀ گاتها و اعتراف پژوهشگر باسابقهای چون کلنز، در مجهول ماندن لایههای این آیین، نباید اختلافات و تحریفات موجود در ترجمههای مختلف از گاتها را به فراموشی سپرد. در همۀ این ترجمهها، هر کجا فعل جمع برای خدایان وجود داشته است، افعال جمله از حالت جمع به مفرد تبدیل شدهاند. در بسیاری موارد نام زرتشت از سوم شخص و یا ضمیر غایب تبدیل به اول شخص و ضمیر حاضر شده است. و واژۀ «گئوش اوروَن»، که به معنای روان گاو است، در ترجمههای آذرگشسب، وحیدی، شهزادی، ساسانفر، رضی و پورداود به روان آفرینش و فرشتۀ نگهبان و جهان ترجمه شده است (همان: ۱۹-۲۰-۲۸).
از گاتها ترجمههای فارسی متعددی وجود دارد که بهزعم یکی از مترجمان آن، یعنی مرادی غیاثآبادی، نزدیکترین ترجمهها به متن اصلی ترجمۀ نخستینی است که به قلم ابراهیم پورداود صورت گرفته است. چنانکه از دیگر ترجمهها میتوان به ترجمۀ موبد رستم شهرزادی، موبد فیروز آذرگشسب، هاشم رضی، موسی جوان و دکتر جلیل دوستخواه اشاره کرد (همان: ۱۸-۱۹).
خواستارم در نماز با دستهای بلند شده، نخست ای مزدا رامش از برای همۀ آفرینش سپند مینو، ای اردیبهشت (و) اینکه خرد بهمن را خشنود توانم ساخت و گوشوروَن (فرشته نگهبان جانداران سودمند) را (پورداود، ۱۳۸۴: ذیل «هات ۲۸، بند اول»).
ای مزدا! ای سپندمینو! اینک در آغاز با دستهای برآورده ترا نماز میگزارم و خواستار بهروزی و رامشم. [بشود که] با کردارهای اَشَه و با همۀ خِرَد و منش نیک، گوشوروَن (روان آفرینش) را خشنود کنم (دوستخواه، ۱۳۸۵: ذیل «هات ۲۸، بند اول»).
پیش از هر چیز ای دانای بزرگِ نیک افزایِ مینوی، با دستهای برافراشته تُرا نماز برده و خوشبختی کامل را خواستارم، پروردگارا بشود که در پرتو راستی و درستی و برخورداری از خرد و دانش و ضمیر پاک، روان آفرینش را خشنود سازم (آذرگشسب، ۱۳۷۹: ذیل «هات ۲۸، بند اول»).
و اما در بند اول و دوم از هات ۲۸ از ترجمۀ رضا مرادی غیاثآبادی، که بر اساس نسخۀ انگلیسیِ اوستاشناس مشهور نروژی، پِرادز آکتور شَروُو، صورت گرفته است، میخوانیم:
با دستهای بر افراشته در تجلیل از او، آن حامی من، از همه شمایان نخستین حالت الهام را درخواست میکنم. ای مزدا، ای که بهواسطه نظم کیهانی تو/من زندگی میبخشی. ای که بهواسطه عمل من و بهخاطر آن به پندار راهنماییکنندۀ پندار نیک من و نفَس روح ماده گاو به خوبی گوش فرا میدهی... من خواستار طواف به دور همه شما هستم. ای مزدا اهورَه، با پندار نیکی که نسبت به تو دارم غنیمت هردو عالم را به من ارزانی بدار. آن عالمی که استخوان دارد و آن عالمی که پندار است. مطابق نظم کیهانی، غنیمتهایی که هر کس میتواند بهواسطه آنها حامیان خود را در آسایش قرار دهد (مرادی غیاثآبادی، ۱۳۹۲: ۲۹-۳۳-۳۴).
منابع:
_ مرادی غیاثآبادی، رضا، ۱۳۹۲، گاثای زرتشت، تهران، پژوهشهای ایرانی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
_ پورداود، ابراهیم، ۱۳۸۴، گاتها، تهران، اساطیر.
_ دوستخواه، جلیل، ۱۳۸۵، اوستا کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، تهران، مروارید.
_ آذرگشسب، فیروز، ۱۳۷۹، گاتها، تهران، فروهر.
https://t.iss.one/Minavash
_ پورداود، ابراهیم، ۱۳۸۴، گاتها، تهران، اساطیر.
_ دوستخواه، جلیل، ۱۳۸۵، اوستا کهنترین سرودها و متنهای ایرانی، تهران، مروارید.
_ آذرگشسب، فیروز، ۱۳۷۹، گاتها، تهران، فروهر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کتاب «قابوس نامه» که برخی نام ابتدایی آن را نصیحت نامه و یا کابوس نامه خوانده اند، اثری پندگونه از نویسنده ای ادیب و شاهزاده ای زیاری با نام عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وُشمگیر بن زیار است که برای پسرش گیلانشاه نگاشته است.
این کتاب به اصطلاح اخلاقی از آثار نوشته شده در قرن پنجم هجری است که در چهل و چهار باب از موضوعات مختلفی چون خرید خانه، خرید اسب، خرید برده، عشق، قمار، شراب، ازدواج، تربیت فرزند، دوست گزیدن، طب، نجوم، هندسه و شعر در آن سخن رفته است.
کیکاووس در قابوس نامه رویه ای بسیار مذهبی دارد و با آن که از سخنانی سخیف پیرامون زنان استفاده کرده و امروزه بسیاری از مواعظ کتابش به کار نمی آید و به اصطلاح غیراخلاقی و غیرعقلانی می نماید، اما گویی بر نویسندگان بعد از خود بی تأثیر نبوده و دانش و هنر ادبی عصر خویش را به رخ می کشد.
در این کتاب که به تصحیح آقایان رضاقلیخان هدایت، سعید نفیسی، امین عبدالمجید بدوی و غلامحسین یوسفی رسیده است، با مطالبی آشنا می شویم که شاید در کمتر اثری بتوان آن را مشاهده کرد. به عنوان نمونه در باب سوم از کتاب می خوانیم: بی دین را درین جهان جزا کشتن است و بدنامی. (عنصرالمعالی، 1371: 17)
در باب یازدهم هم کیکاووس پسر خود را از خوردن شراب منع می کند، اما در ادامه متذکّر می شود به سبب آن که می دانم به نصیحت من عمل نخواهی کرد تو را در صفحاتی به آیین شرابخواری و چگونگی مصرف آن راهنمایی می کنم. (همان: 67) یا در باب چهل و دوم پیرامون ویژگی های وزیر خوب (مطابق با نسخه ی کتابخانه ی لَیدِن هلند) می خوانیم: وزیر باید که بهی روی باشد و پیر باشد یا کهل و تمام قامت و قوی ترکیب و بزرگ شکم که نحیف و کوتاه قامت و سیاه ریش را هیچ شکوهی نباشد. وزیر باید بزرگ ریش بود. (همان: ذیل «حاشیه» 228)
و در نهایت در قسمت بیست و سوم (شرایط و آداب خرید و فروش برده) شاهد قلم فرساییِ مفصّلی می باشیم: اگر بندهای خری هشیار باش که آدمی خریدن علمیست دشوار و بسیار بردهی نیکو بود که چون بعلم در وی نگری بخلاف آن باشد. بیشتر قوم گمان برند که برده خریدن از جملهی دیگر بازرگانیهاست و ندانند که برده خریدن و علمِ آن از جمله فیلسوفیست... و غلامان راستان بخوابان و هر دو پهلوی او بمال و بنگر تا هیچ دردی و آماسی دارد، پس اگر دارد درد جگر و سپرز باشد. (همان: 111-118)
عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر (1371). قابوسنامه، به تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
این کتاب به اصطلاح اخلاقی از آثار نوشته شده در قرن پنجم هجری است که در چهل و چهار باب از موضوعات مختلفی چون خرید خانه، خرید اسب، خرید برده، عشق، قمار، شراب، ازدواج، تربیت فرزند، دوست گزیدن، طب، نجوم، هندسه و شعر در آن سخن رفته است.
کیکاووس در قابوس نامه رویه ای بسیار مذهبی دارد و با آن که از سخنانی سخیف پیرامون زنان استفاده کرده و امروزه بسیاری از مواعظ کتابش به کار نمی آید و به اصطلاح غیراخلاقی و غیرعقلانی می نماید، اما گویی بر نویسندگان بعد از خود بی تأثیر نبوده و دانش و هنر ادبی عصر خویش را به رخ می کشد.
در این کتاب که به تصحیح آقایان رضاقلیخان هدایت، سعید نفیسی، امین عبدالمجید بدوی و غلامحسین یوسفی رسیده است، با مطالبی آشنا می شویم که شاید در کمتر اثری بتوان آن را مشاهده کرد. به عنوان نمونه در باب سوم از کتاب می خوانیم: بی دین را درین جهان جزا کشتن است و بدنامی. (عنصرالمعالی، 1371: 17)
در باب یازدهم هم کیکاووس پسر خود را از خوردن شراب منع می کند، اما در ادامه متذکّر می شود به سبب آن که می دانم به نصیحت من عمل نخواهی کرد تو را در صفحاتی به آیین شرابخواری و چگونگی مصرف آن راهنمایی می کنم. (همان: 67) یا در باب چهل و دوم پیرامون ویژگی های وزیر خوب (مطابق با نسخه ی کتابخانه ی لَیدِن هلند) می خوانیم: وزیر باید که بهی روی باشد و پیر باشد یا کهل و تمام قامت و قوی ترکیب و بزرگ شکم که نحیف و کوتاه قامت و سیاه ریش را هیچ شکوهی نباشد. وزیر باید بزرگ ریش بود. (همان: ذیل «حاشیه» 228)
و در نهایت در قسمت بیست و سوم (شرایط و آداب خرید و فروش برده) شاهد قلم فرساییِ مفصّلی می باشیم: اگر بندهای خری هشیار باش که آدمی خریدن علمیست دشوار و بسیار بردهی نیکو بود که چون بعلم در وی نگری بخلاف آن باشد. بیشتر قوم گمان برند که برده خریدن از جملهی دیگر بازرگانیهاست و ندانند که برده خریدن و علمِ آن از جمله فیلسوفیست... و غلامان راستان بخوابان و هر دو پهلوی او بمال و بنگر تا هیچ دردی و آماسی دارد، پس اگر دارد درد جگر و سپرز باشد. (همان: 111-118)
عنصرالمعالی، کیکاووس بن اسکندر (1371). قابوسنامه، به تصحیح غلامحسین یوسفی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘قلمرو سعدی
📝علی دشتی
علی دشتی در کتاب «قلمرو سعدی»، که اثری ژرف و خواندنی است، ضمن وارد کردن نقدهای متعدد به سعدی و اشعار این شاعر بزرگ، آثار او به خصوص گلستان را واحدی بیمانند، بوستان را شاهکاری عظیم و به تنهایی برابر با شاهنامه و حتی از نظر کیفیت ادبی برتر از آن میشمرد و سعدی را انسانی والامقام و فصاحت او را کمنظیر معرفی میکند (دشتی، ۱۳۵۶: ۲۷۵-۲۷۷).
بزرگش نخوانند اهل خِرَد
که نام بزرگان به زشتی بَرَد
دشتی معتقد است که سعدی باآنکه مردی انساندوست، موعظهگر، عزیزالنفس، قانع و غیرچاپلوس بوده و در ابیات بیشماری به نصیحت سلاطین پرداخته است، بدون تردید به مدح امرا و پادشاهان و حتی ستمگران نیز مبادرت ورزیده است (همان: ۳۱۲-۳۲۳). سعدی هم بر قتل مستعصم گریه میکند و هم قاتل وی هولاکو را میستاید (همان: ۱۷۴). او انسانی متعصّب، در زاویه با مخالفان و دینداری سطحینگر است (همان: ۳۶۱).
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
دشتی در ادامه، فیلسوف و عارف خطاب کردن سعدی را نادرست دانسته و بر آن باور است که سعدی شاعری اشعریمسلک (همان: ۳۷۰-۳۸۵) و فردی کاملاً جبرگرا است که با تأسی و اقتدا به قضا و قدر، هرگونه تلاشی را فاقد اختیار میشمرد (همان: ۲۵۹).
پـیـدا بوَد که بـنـده به کـوشـش کـجـا رسـد
بـالای هـر سَـری قــلـمـی رفـتـه از قـضـا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بـیبـصـر بـوَد که کُـند تـکـیه بر عـصا
تا روز اوّلـت چـه نــبـشـتـهسـت بـر جـبین
زیرا کـه در ازل سُـــعـَدایـنـد و اشـــقـیـا
دشتی معتقد است برخی آموزههای سعدی مانند حکایت شاهدبازی و افتخار او به آن، عملی غیراخلاقی و مخالف اخلاق کریمه و حتی مباین راه و رسم انسانیت است (همان: ۲۴۹-۲۵۰).
نام سعدی همهجا رفت به شاهدبازی
وین نه عیب است که در ملّت ما تحسینیست
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طیّب الادا و خَلقی کالبدر اذا بدا. اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم. سفر کرد و پریشانی او در من اثر. اما به شکر منّت باری پس از مدّتی بازآمد. آن حَلق داوودی متغیّر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زَنَخدانش چون گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته. متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم:
آن روز کـه خـطّ شاهـدت بـود
صاحبنـظر از نـظر بـرانـدی
تـازه بــهــارا ورقــت زرد شــد
دیگ مَنِه کآتـش ما سـرد شـد
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
منبع:
_ دشتی، علی، ۱۳۵۶، قلمرو سعدی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝علی دشتی
علی دشتی در کتاب «قلمرو سعدی»، که اثری ژرف و خواندنی است، ضمن وارد کردن نقدهای متعدد به سعدی و اشعار این شاعر بزرگ، آثار او به خصوص گلستان را واحدی بیمانند، بوستان را شاهکاری عظیم و به تنهایی برابر با شاهنامه و حتی از نظر کیفیت ادبی برتر از آن میشمرد و سعدی را انسانی والامقام و فصاحت او را کمنظیر معرفی میکند (دشتی، ۱۳۵۶: ۲۷۵-۲۷۷).
بزرگش نخوانند اهل خِرَد
که نام بزرگان به زشتی بَرَد
دشتی معتقد است که سعدی باآنکه مردی انساندوست، موعظهگر، عزیزالنفس، قانع و غیرچاپلوس بوده و در ابیات بیشماری به نصیحت سلاطین پرداخته است، بدون تردید به مدح امرا و پادشاهان و حتی ستمگران نیز مبادرت ورزیده است (همان: ۳۱۲-۳۲۳). سعدی هم بر قتل مستعصم گریه میکند و هم قاتل وی هولاکو را میستاید (همان: ۱۷۴). او انسانی متعصّب، در زاویه با مخالفان و دینداری سطحینگر است (همان: ۳۶۱).
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
دشتی در ادامه، فیلسوف و عارف خطاب کردن سعدی را نادرست دانسته و بر آن باور است که سعدی شاعری اشعریمسلک (همان: ۳۷۰-۳۸۵) و فردی کاملاً جبرگرا است که با تأسی و اقتدا به قضا و قدر، هرگونه تلاشی را فاقد اختیار میشمرد (همان: ۲۵۹).
پـیـدا بوَد که بـنـده به کـوشـش کـجـا رسـد
بـالای هـر سَـری قــلـمـی رفـتـه از قـضـا
کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست
آن بـیبـصـر بـوَد که کُـند تـکـیه بر عـصا
تا روز اوّلـت چـه نــبـشـتـهسـت بـر جـبین
زیرا کـه در ازل سُـــعـَدایـنـد و اشـــقـیـا
دشتی معتقد است برخی آموزههای سعدی مانند حکایت شاهدبازی و افتخار او به آن، عملی غیراخلاقی و مخالف اخلاق کریمه و حتی مباین راه و رسم انسانیت است (همان: ۲۴۹-۲۵۰).
نام سعدی همهجا رفت به شاهدبازی
وین نه عیب است که در ملّت ما تحسینیست
در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سَری و سِرّی داشتم، به حکم آنکه حلقی داشت طیّب الادا و خَلقی کالبدر اذا بدا. اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم. دامن از او در کشیدم. سفر کرد و پریشانی او در من اثر. اما به شکر منّت باری پس از مدّتی بازآمد. آن حَلق داوودی متغیّر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زَنَخدانش چون گردی نشسته و رونق بازار حُسنش شکسته. متوقّع که در کنارش گیرم، کناره گرفتم و گفتم:
آن روز کـه خـطّ شاهـدت بـود
صاحبنـظر از نـظر بـرانـدی
تـازه بــهــارا ورقــت زرد شــد
دیگ مَنِه کآتـش ما سـرد شـد
پیش کسی رو که طلبکار توست
ناز بر آن کن که خریدار توست
منبع:
_ دشتی، علی، ۱۳۵۶، قلمرو سعدی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📄تفاوت ایسم و ایست
ظاهراً کلماتی که به پسوند «ایسم» و «ایست» ختم میشوند، معنای متفاواتی دارند؛ بهشکلیکه «ایسم» به یک مکتب فکری اشاره میکند و «ایست» از هواداران و طرفداران آن مکتب سخن میگوید. بهعنوان مثال مکتب اصالت ِوجود را اگزیستانسیالیسم و حامی آن مکتب را اگزیستانسیالیست میخوانند.
https://t.iss.one/Minavashط
ظاهراً کلماتی که به پسوند «ایسم» و «ایست» ختم میشوند، معنای متفاواتی دارند؛ بهشکلیکه «ایسم» به یک مکتب فکری اشاره میکند و «ایست» از هواداران و طرفداران آن مکتب سخن میگوید. بهعنوان مثال مکتب اصالت ِوجود را اگزیستانسیالیسم و حامی آن مکتب را اگزیستانسیالیست میخوانند.
https://t.iss.one/Minavashط
📘حاجیآقا
📝صادق هدایت
حاجیآقا، یکی از داستانهای بلند و مشهور صادق هدایت است. داستان یکی از بازاریان تهران که مسلمانی بیاعتقاد، دورو، خسیس، چندزنه و البته با ظاهری آراسته و فریبنده است.
حاجیآقا یا همان حاجی ابوتراب، به کوچکترین پسرش، کیومرث، دربارۀ چگونگی کسب موفقیت میگوید: توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده. اگر نمیخواهی جزء چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیاد لازم نیست. آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه. از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتابِ جامع عباسی را یاد بگیری. هر وقت از این در بیرونت انداختند از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پرّو، وقیح و بیسواد. مملکت ما امروز محتاج به اینجور آدمهاست. باید مَرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه. عمده مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همهچیز داری. عزیز بیجهت میشی، میهنپرست و باهوش هستی. پول ستارالعیوبه. میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی. مهندس افتخار میکنه که ماشین کارخانه تو را به کار بندازه، معمار مجیزت رو میگه که خونهات را بسازه، روزنامهنویس، وکیل، وزیر، همه نوکر تو هستند (هدایت، ۱۳۳۰: ۶۲ الی۶۴).
هدایت در ادامه از زبان شاعری با نام منادیالحق در نقد سخنان حاجیآقا مینویسد:
حق با شماست که به این ملّت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصاً لختش میکنید. اگر ملّت غیرت داشت، امثال شما را سَربهنیست کرده بود. هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکیدو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آنها معنی بدهد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهینخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و به او افتخار میکنید (همان: ۱۱۵-۱۱۶).
صادق هدایت در پارهای دیگر از این داستان، که در عصر رضاشاه پهلوی و جنگ جهانی دوم میگذرد، به مانند داستان «قضیۀ خرِ دجّال» رضاخان را دزد و دیکتاتور معرفی کرده و در هجو او و مردم ایران میآورد:
اگرچه بهقدر الاغ سرمان نمیشود و همیشه کلاه سرمان میرود، اما خودمان را باهوشترین مخلوق تصوّر میکنیم... نه ذوق، نه هنر، نه شادی، همهاش دزدی، کلاهبرداری و روضهخوانی!... مردم هرجای دنیا ممکن است که به یکچیز یا حقیقتی پایبند باشند، مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را میدهند... هرچه این مادرمرده میهن را بزک بکنند و سرخابسفیداب بمالند و توی بغل یک آلکاپن بیندازند دیگر فایده ندارد، چون علائم تعفن و تجزیه از سَر و رویش میبارد... ما در چاهک داریم زندگی میکنیم و مثل کِرم در فقر و ناخوشی و کثافت میلولیم و به ننگینترین طرزی در قید حیاتیم. و مضحک آنجاست که تصوّر میکنیم بهترین زندگی را داریم (همان: ۹۶-۹۷)!
این سرزمین روی نقشۀ جغرافی لکّه حیض است. هوایش سوزان و غبارآلود، زمینش نجاستبار، آبش نجاست مایع و موجوداتش فاسد و ناقصالخلقه. مردمش همه وافوری، تراخمی، ازخودراضی، قضاوقدری، مردهپرست، مافنگی، مزوّر، متملّق و جاسوس و شاخحسینی و بلانسبت شما بواسیری هستند (همان: ۹۵-۹۶). همیشه منتظر یک قلدریم که بهطور معجزهآسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد! زمامداران امروز ما، دوره شاه سلطانحسین را روسفید کردند. در تاریخ ننگ این دوره را با آب زمزم و کوثر هم نمیشود شست (همان: ۹۶-۹۷). رضاخان یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست، به ریش ملّت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکهاش میتوانند تا صد پشت دیگر با پول این ملّت گدا گشنه توی هفت اقلیم معلّقوارو بزنند (همان: ۸۵).
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۳۰، حاجیآقا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝صادق هدایت
حاجیآقا، یکی از داستانهای بلند و مشهور صادق هدایت است. داستان یکی از بازاریان تهران که مسلمانی بیاعتقاد، دورو، خسیس، چندزنه و البته با ظاهری آراسته و فریبنده است.
حاجیآقا یا همان حاجی ابوتراب، به کوچکترین پسرش، کیومرث، دربارۀ چگونگی کسب موفقیت میگوید: توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده. اگر نمیخواهی جزء چاپیدهها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی. سواد زیاد لازم نیست. آدم را دیوانه میکنه و از زندگی عقب میاندازه. از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش، خیلی بهتره تا بری کتابِ جامع عباسی را یاد بگیری. هر وقت از این در بیرونت انداختند از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟ پرّو، وقیح و بیسواد. مملکت ما امروز محتاج به اینجور آدمهاست. باید مَرد روز شد. اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه. برای مردم اعتقاد لازمه. عمده مطلب پوله. اگر توی دنیا پول داشته باشی، افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همهچیز داری. عزیز بیجهت میشی، میهنپرست و باهوش هستی. پول ستارالعیوبه. میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره؟ برای اینکه باز باید نوکر پولدارها بشی. مهندس افتخار میکنه که ماشین کارخانه تو را به کار بندازه، معمار مجیزت رو میگه که خونهات را بسازه، روزنامهنویس، وکیل، وزیر، همه نوکر تو هستند (هدایت، ۱۳۳۰: ۶۲ الی۶۴).
هدایت در ادامه از زبان شاعری با نام منادیالحق در نقد سخنان حاجیآقا مینویسد:
حق با شماست که به این ملّت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصاً لختش میکنید. اگر ملّت غیرت داشت، امثال شما را سَربهنیست کرده بود. هزاران نسل بشر باید بیاید و برود تا یکیدو نفر برای تبرئه این قافله گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند به زندگی آنها معنی بدهد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهینخواهی معنی زندگی خودتان را از او میگیرید و به او افتخار میکنید (همان: ۱۱۵-۱۱۶).
صادق هدایت در پارهای دیگر از این داستان، که در عصر رضاشاه پهلوی و جنگ جهانی دوم میگذرد، به مانند داستان «قضیۀ خرِ دجّال» رضاخان را دزد و دیکتاتور معرفی کرده و در هجو او و مردم ایران میآورد:
اگرچه بهقدر الاغ سرمان نمیشود و همیشه کلاه سرمان میرود، اما خودمان را باهوشترین مخلوق تصوّر میکنیم... نه ذوق، نه هنر، نه شادی، همهاش دزدی، کلاهبرداری و روضهخوانی!... مردم هرجای دنیا ممکن است که به یکچیز یا حقیقتی پایبند باشند، مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت را میدهند... هرچه این مادرمرده میهن را بزک بکنند و سرخابسفیداب بمالند و توی بغل یک آلکاپن بیندازند دیگر فایده ندارد، چون علائم تعفن و تجزیه از سَر و رویش میبارد... ما در چاهک داریم زندگی میکنیم و مثل کِرم در فقر و ناخوشی و کثافت میلولیم و به ننگینترین طرزی در قید حیاتیم. و مضحک آنجاست که تصوّر میکنیم بهترین زندگی را داریم (همان: ۹۶-۹۷)!
این سرزمین روی نقشۀ جغرافی لکّه حیض است. هوایش سوزان و غبارآلود، زمینش نجاستبار، آبش نجاست مایع و موجوداتش فاسد و ناقصالخلقه. مردمش همه وافوری، تراخمی، ازخودراضی، قضاوقدری، مردهپرست، مافنگی، مزوّر، متملّق و جاسوس و شاخحسینی و بلانسبت شما بواسیری هستند (همان: ۹۵-۹۶). همیشه منتظر یک قلدریم که بهطور معجزهآسا ظهور بکند و پیزی ما را جا بگذارد! زمامداران امروز ما، دوره شاه سلطانحسین را روسفید کردند. در تاریخ ننگ این دوره را با آب زمزم و کوثر هم نمیشود شست (همان: ۹۶-۹۷). رضاخان یک مرتیکه حمال بود که خودش را فروخته بود. بار خودش را تا آخرین دقیقه بست، به ریش ملّت خندید و با آن رسوایی دک شد. حالا هر کدام از تخم و ترکهاش میتوانند تا صد پشت دیگر با پول این ملّت گدا گشنه توی هفت اقلیم معلّقوارو بزنند (همان: ۸۵).
منبع:
_ هدایت، صادق، ۱۳۳۰، حاجیآقا، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
هملت شاهزاده ای دانمارکی است که پدرش به گونه ای مرموز به قتل رسیده است. او در بدو ورود به دانمارک متوجه می شود که مادر و عمویش پیمان زناشویی بسته اند. هملت روح پادشاه مقتول را می بیند و روح چگونگی به قتل رسیدن خود توسط برادرش را برای وی بازگو می کند.
کتاب «هملت» نوشته ی ویلیام شکسپیر (1616-1564) نمایشنامه ای است تراژدی، مملوّ از شک و تردید و با یک پرسش اساسی: بودن یا نبودن؟
صادق هدایت معتقد است مرگ فرستاده ی سوگواری نیست، درمان دل های پژمرده است. و تنها مرگ است که دروغ نمی گوید. هرچند این سخن هدایت در صورتی قابل پذیرش است که مرگ را برابر با نیستی و عدم تصوّر کنیم؛ چرا که صادق هدایت در داستان «آفرینگان» که از مجموعه داستان های کتاب «سایه روشن» است، انسان را توهّم و سایه ای می خوانَد که هیچگاه آسایش نخواهد یافت. نکته ای که شکسپیر، نویسنده و شاعر نامدار انگلیسی در نمایشنامه ی هملت آن را به زیبایی به تصویر کشیده و در انتها با همه ی شک و تردیدی خود و با تبعیت از احساساتاش انتحار می کند.
هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است... مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی، که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصوّر آن که در این خواب مرگ، چه رؤیاهایی به سراغ مان توانند آمد می باید ما را در عزم خود سست کند. و همین است که موجب می شود عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد.
به راستی چه کسی به تازیانه ها و خواری های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره ی عشق خوار داشته و دیر جنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می دهد و حال آن که می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توانفرسا ناله می کرد، مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمّل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل می گرداند. (شکسپیر، 1360: 121 الی123)
شکسپیر، هملت (1360). هملت، ترجمه محمود اعتمادزاده (به آذین)، تهران: دوران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب «هملت» نوشته ی ویلیام شکسپیر (1616-1564) نمایشنامه ای است تراژدی، مملوّ از شک و تردید و با یک پرسش اساسی: بودن یا نبودن؟
صادق هدایت معتقد است مرگ فرستاده ی سوگواری نیست، درمان دل های پژمرده است. و تنها مرگ است که دروغ نمی گوید. هرچند این سخن هدایت در صورتی قابل پذیرش است که مرگ را برابر با نیستی و عدم تصوّر کنیم؛ چرا که صادق هدایت در داستان «آفرینگان» که از مجموعه داستان های کتاب «سایه روشن» است، انسان را توهّم و سایه ای می خوانَد که هیچگاه آسایش نخواهد یافت. نکته ای که شکسپیر، نویسنده و شاعر نامدار انگلیسی در نمایشنامه ی هملت آن را به زیبایی به تصویر کشیده و در انتها با همه ی شک و تردیدی خود و با تبعیت از احساساتاش انتحار می کند.
هملت: بودن یا نبودن، حرف در همین است... مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی، که نصیب تن آدمی است پایان می دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصوّر آن که در این خواب مرگ، چه رؤیاهایی به سراغ مان توانند آمد می باید ما را در عزم خود سست کند. و همین است که موجب می شود عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد.
به راستی چه کسی به تازیانه ها و خواری های زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره ی عشق خوار داشته و دیر جنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان می شنوند تن می دهد و حال آن که می توانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری می رفت و عرق ریزان از زندگی توانفرسا ناله می کرد، مگر بدان رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن باز نیامده است، اراده را سرگشته می دارد و موجب می شود تا بدبختی هایی را که بدان دچاریم تحمّل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی شان نمی دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل می گرداند. (شکسپیر، 1360: 121 الی123)
شکسپیر، هملت (1360). هملت، ترجمه محمود اعتمادزاده (به آذین)، تهران: دوران.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘همسایهها
📝احمد محمود
رمان «همسایهها»، اثر احمد محمود، داستان نوجوانی است که در خانهای با اتاقهای متعدد و همسایگان مختلف زندگی میکند. داستان نوجوانی نابالغ و بیتجربه که زنی شوهردار به نام بلور او را در دام مسائل جنسی انداخته است. هرچند او در ادامه از رابطۀ خود با زن همسایه شرمگین میشود و طی حادثهای با حزب توده آشنا میگردد. قهرمان تقریباً پانزده سالۀ داستان، در این میان با کتاب و کتابخوانی اُنس میگیرد و بهعنوان مبارز به زندان میافتد.
احمد محمود در این کتاب خواندنی، که اولین رمان اوست و بهزعم بعضی از بهترین رمانهای فارسی بهشمار میآید، به ترسیم چهرۀ زشت فقر فرهنگی و اقتصادی عصر خویش پرداخته و ظلم و ستم حاکمان زمانهاش را به زیبایی به تصویر میکشد. او باآنکه در طول داستان همواره انسانها را به فریاد زدن و مبارزه با فساد دعوت میکند، اما از عدمِآگاهی مردم نسبت به خواستههایشان مطلع است و کتاب را با عدمِموفقیّت زندانیان، در دفاع از حقوق خود، به پایان میرساند.
این نویسندۀ دزفولی در همسایهها، که قبل از انقلاب اسلامی به دلیل روند سیاسی و ضدّ حاکمیتِ داستان و پس از انقلاب نیز به سبب داشتن صحنههای جنسی توقیف شده است، اعتقادات سنّتی مردم ایران را نشانه گرفته و سبب ضعف و عقبماندگی جامعۀ ما را روحانیت و استحمار آنان توسط دینفروشان دانسته است. حرفهایی که در عصر ما نیز با ادبیاتی دیگر مانند حذف رشتۀ علوم انسانی از دبیرستانهای دولتی و شعار اسلامی شدن علوم انسانی در دانشگاهها شنیده میشود.
تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است. پدرم از حاج شیخ علی میپرسد دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟ حاج شیخ علی به مخده تکیه میدهد و حرف میزند: ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است. پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار میکند که تو دهنش بماند (محمود، ۱۳۵۷: ۹۸).
حاج شیخ علی شربت بیدمشک را مزه مزه میکند و میگوید: اوسا حداد، خالد درس میخونه؟ کلاس چندمه؟ پدرم میگوید از دولتی سَر شما، کلاس چارمه آقا. حمد و سوره رو میتونه بیغلط بخونه؟ قربانت برم آیتالکرسی رو هم بیغلط میخونه. حاج شیخ علی شربت بیدمشک را سَر میکشد و میگوید: خب، پس دیگه بسه... درس زیاد، آدمو سَربههوا میکنه... مرد اونه که وقتی با پنجه بزنی رو گردهش، گرد و خاک بلند شه... مثه خودت، مؤمن با خدا (همان: ۱۶).
منبع:
_ محمود، احمد، ۱۳۵۷، همسایهها، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد محمود
رمان «همسایهها»، اثر احمد محمود، داستان نوجوانی است که در خانهای با اتاقهای متعدد و همسایگان مختلف زندگی میکند. داستان نوجوانی نابالغ و بیتجربه که زنی شوهردار به نام بلور او را در دام مسائل جنسی انداخته است. هرچند او در ادامه از رابطۀ خود با زن همسایه شرمگین میشود و طی حادثهای با حزب توده آشنا میگردد. قهرمان تقریباً پانزده سالۀ داستان، در این میان با کتاب و کتابخوانی اُنس میگیرد و بهعنوان مبارز به زندان میافتد.
احمد محمود در این کتاب خواندنی، که اولین رمان اوست و بهزعم بعضی از بهترین رمانهای فارسی بهشمار میآید، به ترسیم چهرۀ زشت فقر فرهنگی و اقتصادی عصر خویش پرداخته و ظلم و ستم حاکمان زمانهاش را به زیبایی به تصویر میکشد. او باآنکه در طول داستان همواره انسانها را به فریاد زدن و مبارزه با فساد دعوت میکند، اما از عدمِآگاهی مردم نسبت به خواستههایشان مطلع است و کتاب را با عدمِموفقیّت زندانیان، در دفاع از حقوق خود، به پایان میرساند.
این نویسندۀ دزفولی در همسایهها، که قبل از انقلاب اسلامی به دلیل روند سیاسی و ضدّ حاکمیتِ داستان و پس از انقلاب نیز به سبب داشتن صحنههای جنسی توقیف شده است، اعتقادات سنّتی مردم ایران را نشانه گرفته و سبب ضعف و عقبماندگی جامعۀ ما را روحانیت و استحمار آنان توسط دینفروشان دانسته است. حرفهایی که در عصر ما نیز با ادبیاتی دیگر مانند حذف رشتۀ علوم انسانی از دبیرستانهای دولتی و شعار اسلامی شدن علوم انسانی در دانشگاهها شنیده میشود.
تشییع جنازه و عیادت مریض به زن حرام است. پدرم از حاج شیخ علی میپرسد دیگه چه چیزایی به زن حرام شده؟ حاج شیخ علی به مخده تکیه میدهد و حرف میزند: ولایت عامه، قضاوت و مشورت هم به زن حرام است. پدرم حرفهای حاج شیخ علی را تکرار میکند که تو دهنش بماند (محمود، ۱۳۵۷: ۹۸).
حاج شیخ علی شربت بیدمشک را مزه مزه میکند و میگوید: اوسا حداد، خالد درس میخونه؟ کلاس چندمه؟ پدرم میگوید از دولتی سَر شما، کلاس چارمه آقا. حمد و سوره رو میتونه بیغلط بخونه؟ قربانت برم آیتالکرسی رو هم بیغلط میخونه. حاج شیخ علی شربت بیدمشک را سَر میکشد و میگوید: خب، پس دیگه بسه... درس زیاد، آدمو سَربههوا میکنه... مرد اونه که وقتی با پنجه بزنی رو گردهش، گرد و خاک بلند شه... مثه خودت، مؤمن با خدا (همان: ۱۶).
منبع:
_ محمود، احمد، ۱۳۵۷، همسایهها، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
رمان «جای خالی سُلوچ» اثر محمود دولتآبادی (متولد 1319) روایت دردمندانهی زنی روستایی به نام مِرگان است که همسرش سلوچ، او و خانوادهاش را ترک کرده و به جای نامشخصی رفته است. داستان یکی از آبادیهای خراسان (و چه بسا روستای نویسنده کتاب) که نمونهی فقر فرهنگی، سیاسی و به خصوص اقتصادی بسیاری از مردم ایران در دوران حکومت پـهلوی است.
محمود دولت آبادی در این رمان زیبا و رئالیستی که در سال 1357 نگاشته شد، از واژگان نامأنوس و محلّی متعددی بهره برده و زبان شخصیّتهای داستان را زشت و متناسب با فرهنگ آنان نشان داده است. او با آن که از زن چهرهای ستمدیده و فداکار ترسیم مینماید، اما گویی به مانند «کِلیدَر» که در آن زن را فردی حسود، کوتهبین و تفرقه برانگیز معرفی کرده است، در جای خالی سلوچ هم زن انسانی موذی به نظر میرسد!
نویسندهی سبزواری این رمان که برخی آن را بهترین اثر دولتآبادی میدانند، مینویسد: مرگان از پشت سر به سالار پرید، مندیل او را از سر کشید و به ته اتاق پراند. سالار برگشت... مرگان با سالار گلاویز بود. سالار نمیدانست چه باید بکند. مرگان میان پاهای سالار نشسته و دست به قاچ مرد برده بود. سالار، فریاد در گلو، تقلا میکرد تا خود را برهاند. اما مرگان او را رها نمیکرد. میکشید. (دولتآبادی، 1361: 41)
سردار داشت به عباس سلوچ پند میداد: آدم قمارباز به یک پول سیاه نمیارزد! آدمهایی را میشناختم که قافلهی شتر روی قمار گذاشتند.
عباس، بند پاتاوهاش را بست، کاردش را بیخ پاتاوه فرو کرد و گفت: آنها قافله شتر داشتند که ببازند، سردار! من چی دارم؟!
تو؟! ... تنبان که پایت داری! نداری؟ قمار باز دیدهام که کونش را هم گرو گذاشته. (همان: 298)
دولت آبادی، محمود (1361). جای خالی سلوچ، تهران: نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمود دولت آبادی در این رمان زیبا و رئالیستی که در سال 1357 نگاشته شد، از واژگان نامأنوس و محلّی متعددی بهره برده و زبان شخصیّتهای داستان را زشت و متناسب با فرهنگ آنان نشان داده است. او با آن که از زن چهرهای ستمدیده و فداکار ترسیم مینماید، اما گویی به مانند «کِلیدَر» که در آن زن را فردی حسود، کوتهبین و تفرقه برانگیز معرفی کرده است، در جای خالی سلوچ هم زن انسانی موذی به نظر میرسد!
نویسندهی سبزواری این رمان که برخی آن را بهترین اثر دولتآبادی میدانند، مینویسد: مرگان از پشت سر به سالار پرید، مندیل او را از سر کشید و به ته اتاق پراند. سالار برگشت... مرگان با سالار گلاویز بود. سالار نمیدانست چه باید بکند. مرگان میان پاهای سالار نشسته و دست به قاچ مرد برده بود. سالار، فریاد در گلو، تقلا میکرد تا خود را برهاند. اما مرگان او را رها نمیکرد. میکشید. (دولتآبادی، 1361: 41)
سردار داشت به عباس سلوچ پند میداد: آدم قمارباز به یک پول سیاه نمیارزد! آدمهایی را میشناختم که قافلهی شتر روی قمار گذاشتند.
عباس، بند پاتاوهاش را بست، کاردش را بیخ پاتاوه فرو کرد و گفت: آنها قافله شتر داشتند که ببازند، سردار! من چی دارم؟!
تو؟! ... تنبان که پایت داری! نداری؟ قمار باز دیدهام که کونش را هم گرو گذاشته. (همان: 298)
دولت آبادی، محمود (1361). جای خالی سلوچ، تهران: نو.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام
📝غلامحسین ابراهیمی دینانی
صدرالمتألهین در مقدمۀ شرح اصول کافی، بر سبیل گلهمندی و شکایت از کسانی که تنها بر ظاهر اخبار و احادیث جمود میکنند میگوید: من در این زمان در میان جماعتی گرفتار شدهام که هر گونه تأمل در متون و ژرفاندیشی را نوعی بدعت در دین میشناسند. تو گویی آنها حنبلیهای کتب حدیث هستند که حق با خلق و قدیم با حادث بر آنها مشتبه شده و از مرحلۀ جسم و امور جسمانی نیز بالاتر نرفتهاند. این اشخاص از علوم الهی و اسرار ربّانی که بهوسیلۀ پیغمبران بر خلق نازل شده است اعراض کرده و از امور معنوی دوری گزیدهاند. این جماعت خفاشانی هستند که از نور حکمت و برهان گریزان بوده و دشمنی خود را با اشعۀ تابناک خرد هرگز پنهان نمیکنند (ابراهیمی دینانی، ۱۳۹۸: ۳/ ۳۱۸).
کتاب «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام»، اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، نوشتهای در نقد و تحلیل تاریخ تفکر فلسفۀ اسلامی - جدای از وجود یا عدمِوجود فلسفۀ اسلامی - و شکلگیری آن از آغاز تا به امروز است. ماجرای پرنشیب و فراز فکر فلسفی که از میان گروههای متعدد و متضادِ مخالف و موافق عبور کرده است.
ابراهیمی دینانی در این اثر سه جلدی، که نخستینبار در سال ۱۳۷۶ انتشار یافت و نمیتوان آن را یک دوره تاریخ فلسفۀ اسلامی دانست، با رجوع به نوشتههای متفکران ضدّ فلسفه چون غزالی، ابنحزم، شهرستانی، فخر رازی، موسی بن میمون، ابنتَیمیّه، محمدامین استرآبادی و میرزامهدی غروی اصفهانی و همچنین پاسخگویی برخی از دوستداران فلسفه ازجمله فارابی، ابنسینا، ابنرشد، محمد بن زکریای رازی، نصیرالدین طوسی، سهروردی، جلالالدین دوانی، میرداماد، ملاصدرا و ملاهادی سبزواری به تصویری از شکلگیری اندیشۀ کلامی- فلسفی در فرهنگ اسلامی پرداخته است.
دکتر ابراهیمی دینانی باآنکه متذکر شده است ما همواره در هالهای از ابهام باقی ماندهایم که مؤسس فلسفۀ اسلامی فارابی است یا ابنسینا (همان: ۲/ ۱۲۳-۱۲۴)، در قسمتی دیگر از همین کتاب، بزرگترین فیلسوف جهان اسلام را شیخ الرئیس ابوعلی سینا معرفی میکند و در ادامه اذعان مینماید که ابنسینا در کتاب شفا با صراحت تمام گفته است معاد جسمانی جز از طریق شرع قابل اثبات نیست. چنانکه در رسالۀ اَضحویه با وضوح و صراحت بیشتر سخن گفته و باور نداشتن معاد جسمانی را روشنتر از آنچه در کتاب شفا آورده نشان داده است (همان: ۳/ ۴۴-۴۵).
از دیگر فیلسوفان اسلامی میتوان به ابنرشد اشاره کرد که نسبت به فلسفۀ ارسطو تعصّب بسیار داشت و چنان فریفتۀ او بود که از این فیلسوف یونانی با عنوان فیلسوفِ الهی یاد مینمود. چنانکه وی را مظهر کامل عقل بشری میپنداشت و بر آن باور بود که کسی نمیتواند از او بهتر و بالاتر بیندیشد (همان: ۱/ ۲۲۵). این فیلسوف بزرگ اندلسی بهمانند یعقوب بن اسحاق کِندی، که او را نخستین فیلسوف عربی-اسلامی نامیدهاند، شریعت اسلام را حق میدانست و معتقد بود که حکمت و فلسفه با دین مطابقت دارد و در شریعت نیز به آموختن آن توصیه شده است (همان: ۱/ ۲۲۹-۲۳۷). لذا به همان اندازه که عقل را ستایش میکرد و نسبت به آن وفاداری نشان میداد، عقاید دینی را گرامی میداشت و بدان مؤمن و ثابتقدم بود (همان: ۱/ ۱۹۳-۲۴۹).
ابنرشد باآنکه در کتاب مناهجالأدله و کتاب فصلالمقال به جمع میان فلسفه و دین پرداخته است، در برخی از مسائل اعتقادی ازجمله معجزه، برخلاف بسیاری از اندیشمندان اسلامی سخن گفته است. او در مناهجالأدله متذکّر شده است که عقل میان معجزه و رسالت رابطۀ منطقی نمیشناسد و ظهور معجزات نیز دلیلی بر رسالت نمیباشد. لذا معجزه را انکار کرده و آن را بهمانند افعال طبیبان صرفاً افعالی میخواند که جز برای اقناع عوامِ مردم مفید و مؤثر نمیباشد (همان: ۲/ ۲۱۸ الی۲۲۱).
از دیگر اندیشمندان برجسته و بزرگ جهان اسلام و شیعه که به فلسفه، منطق و کلام احاطه داشت و در علوم ریاضی، نجوم، اخلاق، عرفان و سیاست نیز صاحبنظر بود، میتوان به خواجه نصیرالدین طوسی اشاره کرد. فیلسوفی که به همکاری با هولاکوخان مغول، قتل المعتصم بالله و سقوط خلافت عباسی متّهم گشته است (همان: ۲/ ۲۱-۲۲).
غلامحسین ابراهیمی دینانی معتقد است کسانی که با تاریخ فرهنگ اسلامی آشنایی دارند بهخوبی میدانند تعداد اشخاصی که با منطق و فلسفه به جنگ و ستیز برخاستهاند کم نیست (همان: ۱/ ۱۵۸). گذشته از تجربیمسلکان، که تنها به قضایای علمی و تجربی تکیه کردهاند، قشریمذهبان و عارفان نیز به فلسفه حمله برده و فیلسوفان را مورد اعتراض شدید قرار دادهاند. ایراد عرفا به فیلسوفان این است که چرا آنان از مقامات بالاتر که کشف و شهود است غافل مانده و به مراحل پایینِ استدلال اکتفا کردهاند.
https://t.iss.one/Minavash
📝غلامحسین ابراهیمی دینانی
صدرالمتألهین در مقدمۀ شرح اصول کافی، بر سبیل گلهمندی و شکایت از کسانی که تنها بر ظاهر اخبار و احادیث جمود میکنند میگوید: من در این زمان در میان جماعتی گرفتار شدهام که هر گونه تأمل در متون و ژرفاندیشی را نوعی بدعت در دین میشناسند. تو گویی آنها حنبلیهای کتب حدیث هستند که حق با خلق و قدیم با حادث بر آنها مشتبه شده و از مرحلۀ جسم و امور جسمانی نیز بالاتر نرفتهاند. این اشخاص از علوم الهی و اسرار ربّانی که بهوسیلۀ پیغمبران بر خلق نازل شده است اعراض کرده و از امور معنوی دوری گزیدهاند. این جماعت خفاشانی هستند که از نور حکمت و برهان گریزان بوده و دشمنی خود را با اشعۀ تابناک خرد هرگز پنهان نمیکنند (ابراهیمی دینانی، ۱۳۹۸: ۳/ ۳۱۸).
کتاب «ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام»، اثر دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، نوشتهای در نقد و تحلیل تاریخ تفکر فلسفۀ اسلامی - جدای از وجود یا عدمِوجود فلسفۀ اسلامی - و شکلگیری آن از آغاز تا به امروز است. ماجرای پرنشیب و فراز فکر فلسفی که از میان گروههای متعدد و متضادِ مخالف و موافق عبور کرده است.
ابراهیمی دینانی در این اثر سه جلدی، که نخستینبار در سال ۱۳۷۶ انتشار یافت و نمیتوان آن را یک دوره تاریخ فلسفۀ اسلامی دانست، با رجوع به نوشتههای متفکران ضدّ فلسفه چون غزالی، ابنحزم، شهرستانی، فخر رازی، موسی بن میمون، ابنتَیمیّه، محمدامین استرآبادی و میرزامهدی غروی اصفهانی و همچنین پاسخگویی برخی از دوستداران فلسفه ازجمله فارابی، ابنسینا، ابنرشد، محمد بن زکریای رازی، نصیرالدین طوسی، سهروردی، جلالالدین دوانی، میرداماد، ملاصدرا و ملاهادی سبزواری به تصویری از شکلگیری اندیشۀ کلامی- فلسفی در فرهنگ اسلامی پرداخته است.
دکتر ابراهیمی دینانی باآنکه متذکر شده است ما همواره در هالهای از ابهام باقی ماندهایم که مؤسس فلسفۀ اسلامی فارابی است یا ابنسینا (همان: ۲/ ۱۲۳-۱۲۴)، در قسمتی دیگر از همین کتاب، بزرگترین فیلسوف جهان اسلام را شیخ الرئیس ابوعلی سینا معرفی میکند و در ادامه اذعان مینماید که ابنسینا در کتاب شفا با صراحت تمام گفته است معاد جسمانی جز از طریق شرع قابل اثبات نیست. چنانکه در رسالۀ اَضحویه با وضوح و صراحت بیشتر سخن گفته و باور نداشتن معاد جسمانی را روشنتر از آنچه در کتاب شفا آورده نشان داده است (همان: ۳/ ۴۴-۴۵).
از دیگر فیلسوفان اسلامی میتوان به ابنرشد اشاره کرد که نسبت به فلسفۀ ارسطو تعصّب بسیار داشت و چنان فریفتۀ او بود که از این فیلسوف یونانی با عنوان فیلسوفِ الهی یاد مینمود. چنانکه وی را مظهر کامل عقل بشری میپنداشت و بر آن باور بود که کسی نمیتواند از او بهتر و بالاتر بیندیشد (همان: ۱/ ۲۲۵). این فیلسوف بزرگ اندلسی بهمانند یعقوب بن اسحاق کِندی، که او را نخستین فیلسوف عربی-اسلامی نامیدهاند، شریعت اسلام را حق میدانست و معتقد بود که حکمت و فلسفه با دین مطابقت دارد و در شریعت نیز به آموختن آن توصیه شده است (همان: ۱/ ۲۲۹-۲۳۷). لذا به همان اندازه که عقل را ستایش میکرد و نسبت به آن وفاداری نشان میداد، عقاید دینی را گرامی میداشت و بدان مؤمن و ثابتقدم بود (همان: ۱/ ۱۹۳-۲۴۹).
ابنرشد باآنکه در کتاب مناهجالأدله و کتاب فصلالمقال به جمع میان فلسفه و دین پرداخته است، در برخی از مسائل اعتقادی ازجمله معجزه، برخلاف بسیاری از اندیشمندان اسلامی سخن گفته است. او در مناهجالأدله متذکّر شده است که عقل میان معجزه و رسالت رابطۀ منطقی نمیشناسد و ظهور معجزات نیز دلیلی بر رسالت نمیباشد. لذا معجزه را انکار کرده و آن را بهمانند افعال طبیبان صرفاً افعالی میخواند که جز برای اقناع عوامِ مردم مفید و مؤثر نمیباشد (همان: ۲/ ۲۱۸ الی۲۲۱).
از دیگر اندیشمندان برجسته و بزرگ جهان اسلام و شیعه که به فلسفه، منطق و کلام احاطه داشت و در علوم ریاضی، نجوم، اخلاق، عرفان و سیاست نیز صاحبنظر بود، میتوان به خواجه نصیرالدین طوسی اشاره کرد. فیلسوفی که به همکاری با هولاکوخان مغول، قتل المعتصم بالله و سقوط خلافت عباسی متّهم گشته است (همان: ۲/ ۲۱-۲۲).
غلامحسین ابراهیمی دینانی معتقد است کسانی که با تاریخ فرهنگ اسلامی آشنایی دارند بهخوبی میدانند تعداد اشخاصی که با منطق و فلسفه به جنگ و ستیز برخاستهاند کم نیست (همان: ۱/ ۱۵۸). گذشته از تجربیمسلکان، که تنها به قضایای علمی و تجربی تکیه کردهاند، قشریمذهبان و عارفان نیز به فلسفه حمله برده و فیلسوفان را مورد اعتراض شدید قرار دادهاند. ایراد عرفا به فیلسوفان این است که چرا آنان از مقامات بالاتر که کشف و شهود است غافل مانده و به مراحل پایینِ استدلال اکتفا کردهاند.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
درحالیکه اهل ظاهر برخلاف عارفان ایرادی که بر فلاسفه گرفتهاند این است که چرا این طایفه از جمود به ظواهر دینی تجاوز کرده و راه تعمّق و طغیان در پیش گرفتهاند (همان: ۱/ ۸-۱۱).
البته ناگفته نماند که این دو گروه اگرچه در مخالفت با فلسفه همسو و همآوازند، ولی مخالفت و خصومت اهل ظاهر با عرفا به مراتب بیشتر و شدیدتر از مخالفت آنان با فلاسفه است. کسانی از اهل ظاهر را در زمان حاضر میشناسم که خصومت آنان نسبت به شیخ محییالدین بن عربی و صدرالمتألهین شیرازی به مراتب بیشتر از دشمنی آنان نسبت به ابنسینا و پیروان اوست (همان: ۱/ ۱۲).
یکی از کسانی که در بسیاری از آثار خود به شدت به انتقاد از فلاسفه و خصومت با آنان پرداخته و حتی با نوشتن کتاب الرّد علی المنطقیین، علم منطق را نیز مورد حملههای خود قرار داده است و اهل آن را از دوزخیان میشمرد، فقیه بزرگ اهلسنّت، ابوالعباس تقیالدین احمد بن عبدالحلیم معروف به ابنتَیمیّه است (همان: ۱/ ۱۳-۴۵). ابنتَیمیّه (۶۶۱-۷۲۸) که غلامحسین ابراهیمی دینانی در صفحات مختلف کتاب خود او را اندیشمند و تیزهوش خطاب کرده است (همان: ۱/ ۲۵-۲۹-۳۹-۶۲-۱۳۸)، باآنکه با صراحت از جسمانی بودن خداوند سخن نگفته و حاضر نیست به جسمانی بودن او اعتراف کند، اما بنابر آنچه در کتاب منهاج السّنة النّبویة و برخی دیگر از آثار خود آورده است، میکوشد تا مرئی و جسمانی بودن خدا را توجیه نماید (همان: ۱/ ۵۶-۵۷-۶۰).
این متکلّم سَلَفی و فقیه حنبلیِ متعصّب (همان: ۱/ ۱۰۸)، در تاریخ فرهنگ اسلامی یکی از بزرگترین جزمگرایانی است که در قشریت و جمود بر ظواهر گوی سبقت از دیگران ربوده است. ولی آنچه موجب شگفتی میشود این است که او در عین قشریت و جامد بودن، بیش از هر فقیه و متکلّم دیگری در باب عقل و منطق سخن گفته است (همان: ۱/ ۱۷). ابنتیمیّه خود را طرفدار عقل و استدلال میداند ولی عقل را من حیث هو عقل نمیخواهد. او عقلی را میخواهد که در جهت تأیید مقاصد و آرزوهایش بهکار رود. به همین جهت در کتاب دَرء تعارض العقل و النقل، عقل را عرض دانسته و حتی تا سرحدّ غریزه آن را تنزّل داده است... هرچند ممکن است گفته شود وقتی او از عقل بهعنوان غریزه سخن میگوید منظورش جز فطرت آدمی چیز دیگری نیست (همان: ۱/ ۱۷-۱۸-۴۰).
تردیدی نیست که او در دفع تعارض میان عقل و نقل کوشش بسیار کرده و آثار سنگین و متعددی نیز در این باب به رشته نگارش درآورده است. این مسأله نیز مسلّم است که تا کسی به اهمیت عقل و نقش اساسی آن در باب شناخت و معرفت آگاهی نداشته باشد، در دفع تعارض میان عقل و نقل تا این اندازه کوشش و سعی نخواهد کرد. به این ترتیب میتوان گفت ابنتیمیّه نهتنها منکر عقل نیست بلکه به اهمیت و نقش اساسی آن در باب معرفت دینی اذعان و اعتراف میکند. با اینهمه از یک نکته نباید غفلت کرد و آن اینکه وقتی این اندیشمند پرکار در باب عقل سخن میگوید، بهمعنی مخصوصی اشاره میکند که با آنچه دیگران از عنوان عقل میفهمند متفاوت است (همان: ۱/ ۳۹). البته طرز تلقی و موضعگیری ابنتیمیّه نسبت به عقل بیسابقه نیست. تعدادی کثیر از اهل اندیشه را میشناسیم که تنها در هنگام احتیاج و نیازمندی به عقل مراجعه کرده و آن را بهعنوان یک ابزار مورد بهرهبرداری قرار دادهاند. در میان اندیشمندان اسلامی جاحظ و در میان فیلسوفان غربی شوپنهاور ازجمله کسانی هستند که اراده را بر عقل مقدّم دانسته و آن را اساس هستی بهشمار آوردهاند (همان: ۱/ ۷۵-۸۱-۸۶-۹۰-۹۱).
شوپنهاور با مقدّم شمردن اراده بر عقل، بر نقش اراده در هستی و زندگی سروری بخشید، راه را برای نامعقول بودن امور هموار ساخت و به این امر اعتراف کرد که اراده کور است و تردیدی نیست که کور جز در تاریکی و ظلمات قدم نمیگذارد (همان: ۱/ ۹۰-۱۰۰).
ابوحامد محمد غزالی نیز علیرغم خصومت سخت و آشتیناپذیری که با فلاسفه از خود نشان داد و کتاب تهافت الفلاسفه را به رشتۀ تحریر درآورد، نسبت به منطق خوشبین و علاقهمند بود و بهعنوان یک علمی که میزان همۀ علوم است، چندین کتاب در این باب تألیف کرد. او در باب اهمیت علم منطق و تمجید از آن تا جایی پیش رفت که در اوائل کتاب المستصفی گفت: کسی که به علم منطق احاطه ندارد به دانش او نمیتوان اعتماد کرد... البته آنچه سبب شد تا غزالی به منطق روی آورد و آن را ارج نهد این است که او برای مبارزه با اسماعیلیان و ساقط کردن مسألۀ امامت به حربهای نیاز داشت که آن را در علوم نقلی نمیتوانست بهدست آورد (همان: ۱/ ۱۲۵-۱۷۰).
https://t.iss.one/Minavash
درحالیکه اهل ظاهر برخلاف عارفان ایرادی که بر فلاسفه گرفتهاند این است که چرا این طایفه از جمود به ظواهر دینی تجاوز کرده و راه تعمّق و طغیان در پیش گرفتهاند (همان: ۱/ ۸-۱۱).
البته ناگفته نماند که این دو گروه اگرچه در مخالفت با فلسفه همسو و همآوازند، ولی مخالفت و خصومت اهل ظاهر با عرفا به مراتب بیشتر و شدیدتر از مخالفت آنان با فلاسفه است. کسانی از اهل ظاهر را در زمان حاضر میشناسم که خصومت آنان نسبت به شیخ محییالدین بن عربی و صدرالمتألهین شیرازی به مراتب بیشتر از دشمنی آنان نسبت به ابنسینا و پیروان اوست (همان: ۱/ ۱۲).
یکی از کسانی که در بسیاری از آثار خود به شدت به انتقاد از فلاسفه و خصومت با آنان پرداخته و حتی با نوشتن کتاب الرّد علی المنطقیین، علم منطق را نیز مورد حملههای خود قرار داده است و اهل آن را از دوزخیان میشمرد، فقیه بزرگ اهلسنّت، ابوالعباس تقیالدین احمد بن عبدالحلیم معروف به ابنتَیمیّه است (همان: ۱/ ۱۳-۴۵). ابنتَیمیّه (۶۶۱-۷۲۸) که غلامحسین ابراهیمی دینانی در صفحات مختلف کتاب خود او را اندیشمند و تیزهوش خطاب کرده است (همان: ۱/ ۲۵-۲۹-۳۹-۶۲-۱۳۸)، باآنکه با صراحت از جسمانی بودن خداوند سخن نگفته و حاضر نیست به جسمانی بودن او اعتراف کند، اما بنابر آنچه در کتاب منهاج السّنة النّبویة و برخی دیگر از آثار خود آورده است، میکوشد تا مرئی و جسمانی بودن خدا را توجیه نماید (همان: ۱/ ۵۶-۵۷-۶۰).
این متکلّم سَلَفی و فقیه حنبلیِ متعصّب (همان: ۱/ ۱۰۸)، در تاریخ فرهنگ اسلامی یکی از بزرگترین جزمگرایانی است که در قشریت و جمود بر ظواهر گوی سبقت از دیگران ربوده است. ولی آنچه موجب شگفتی میشود این است که او در عین قشریت و جامد بودن، بیش از هر فقیه و متکلّم دیگری در باب عقل و منطق سخن گفته است (همان: ۱/ ۱۷). ابنتیمیّه خود را طرفدار عقل و استدلال میداند ولی عقل را من حیث هو عقل نمیخواهد. او عقلی را میخواهد که در جهت تأیید مقاصد و آرزوهایش بهکار رود. به همین جهت در کتاب دَرء تعارض العقل و النقل، عقل را عرض دانسته و حتی تا سرحدّ غریزه آن را تنزّل داده است... هرچند ممکن است گفته شود وقتی او از عقل بهعنوان غریزه سخن میگوید منظورش جز فطرت آدمی چیز دیگری نیست (همان: ۱/ ۱۷-۱۸-۴۰).
تردیدی نیست که او در دفع تعارض میان عقل و نقل کوشش بسیار کرده و آثار سنگین و متعددی نیز در این باب به رشته نگارش درآورده است. این مسأله نیز مسلّم است که تا کسی به اهمیت عقل و نقش اساسی آن در باب شناخت و معرفت آگاهی نداشته باشد، در دفع تعارض میان عقل و نقل تا این اندازه کوشش و سعی نخواهد کرد. به این ترتیب میتوان گفت ابنتیمیّه نهتنها منکر عقل نیست بلکه به اهمیت و نقش اساسی آن در باب معرفت دینی اذعان و اعتراف میکند. با اینهمه از یک نکته نباید غفلت کرد و آن اینکه وقتی این اندیشمند پرکار در باب عقل سخن میگوید، بهمعنی مخصوصی اشاره میکند که با آنچه دیگران از عنوان عقل میفهمند متفاوت است (همان: ۱/ ۳۹). البته طرز تلقی و موضعگیری ابنتیمیّه نسبت به عقل بیسابقه نیست. تعدادی کثیر از اهل اندیشه را میشناسیم که تنها در هنگام احتیاج و نیازمندی به عقل مراجعه کرده و آن را بهعنوان یک ابزار مورد بهرهبرداری قرار دادهاند. در میان اندیشمندان اسلامی جاحظ و در میان فیلسوفان غربی شوپنهاور ازجمله کسانی هستند که اراده را بر عقل مقدّم دانسته و آن را اساس هستی بهشمار آوردهاند (همان: ۱/ ۷۵-۸۱-۸۶-۹۰-۹۱).
شوپنهاور با مقدّم شمردن اراده بر عقل، بر نقش اراده در هستی و زندگی سروری بخشید، راه را برای نامعقول بودن امور هموار ساخت و به این امر اعتراف کرد که اراده کور است و تردیدی نیست که کور جز در تاریکی و ظلمات قدم نمیگذارد (همان: ۱/ ۹۰-۱۰۰).
ابوحامد محمد غزالی نیز علیرغم خصومت سخت و آشتیناپذیری که با فلاسفه از خود نشان داد و کتاب تهافت الفلاسفه را به رشتۀ تحریر درآورد، نسبت به منطق خوشبین و علاقهمند بود و بهعنوان یک علمی که میزان همۀ علوم است، چندین کتاب در این باب تألیف کرد. او در باب اهمیت علم منطق و تمجید از آن تا جایی پیش رفت که در اوائل کتاب المستصفی گفت: کسی که به علم منطق احاطه ندارد به دانش او نمیتوان اعتماد کرد... البته آنچه سبب شد تا غزالی به منطق روی آورد و آن را ارج نهد این است که او برای مبارزه با اسماعیلیان و ساقط کردن مسألۀ امامت به حربهای نیاز داشت که آن را در علوم نقلی نمیتوانست بهدست آورد (همان: ۱/ ۱۲۵-۱۷۰).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
از دیگر مخالفان با فلسفه میتوان به محمد بن عبدالکریم شهرستانی اشاره کرد. شهرستانی، نویسندۀ الملل و النحل، که در شیعه یا شافعی بودن او اختلاف است، کتابی در ردّ ابنسینا و دیگر فلاسفه نوشت و نام آن را مصارعةالفلاسفه گذاشت و مدّعی شد که با این اثر فیلسوفان را برای همیشه بر زمین زده و ساقط کرده است (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۵).
یکی دیگر از اندیشمندان بزرگ اسلام که با فلسفه به مخالفت پرداخت، بر اهلسنّت بودن خود تأکید ورزید و با صراحت اذعان داشت که در آثارش به ابطال شبهات فلاسفه پرداخته است، امام فخرالدین رازی است. فخر رازی بهرغم اینکه اشعری است (همان: ۱/ ۳۴۵-۳۴۷-۳۴۸)، در زمرۀ پیروان اصالت عقل قرار داشت و فیلسوفی عقلیمسلک بود که مبانی دینی را معقول میدانست و منقولات را در پرتو معقولات، معتبر میشناخت (همان: ۱/ ۳۳۵-۳۴۳). همچنین به هیچوجه گزاف نیست اگر ادعا کنیم که شرح و جرحِ فخر رازی بر الإشارات و التنبیهاتِ ابنسینا بزرگترین نقدی است که تا کنون بر فلسفۀ بوعلی نوشته شده است (همان: ۳/ ۳۶۱).
این متکلّم عجیب و پیچیده در فنّ جدل و مناظره و ایجاد شک و تردید در آنچه دیگران آن را واضح و مسلّم میدانند، عالمی بسیار نیرومند و کمنظیر است. فخر رازی که میتوان او را یک فیلسوف نیز بهشمار آورد، برخلاف ابوحامد غزالی، که در مخالفت با فلاسفه علاوه بر زبان استدلال از حربۀ تفسیق و تکفیر نیز استفاده نمود، به هیچوجه از این حربه استفاده نکرد و در برابر فیلسوفان از طریق استدلال و راه احتجاج خارج نگشت (همان: ۱/ ۲۸۵-۳۲۴-۳۲۵).
فخر رازی همچنین برخلاف سایر اندیشمندان اسلامی، همۀ تصوّرات را بدیهی میشمرد و منشأ بداهت را تنها مبتنی بر اصلِ امتناعِ اجتماع و ارتفاع نقیضین میدانست (همان: ۱/ ۳۳۲). و به مانند ابنتیمیّه به انکار وجود کلّی پرداخت و پیرو مذهب اصالت تسمیه یا همان نومینالیست گردید (همان: ۱/ ۲۲-۳۳۲-۳۳۳).
ابراهیمی دینانی ضمن اینکه شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی را هم از مخالفان فلسفه دانسته و به ردّ بسیاری از اندیشههای آنان پرداخته است، درعینحال از این دو رهبر فرقۀ شیخیه به احترام یاد میکند و آنان را مرحوم، اندیشمند، جلیلالقدر، عالم و محدّث برجستۀ جهان تشیّع میخواند (همان: ۳/ ۳۶۰-۳۸۶-۳۸۸-۳۸۹-۳۹۸-۴۰۵-۴۰۹). چنانکه تصریح میکند نمیتوان در این مسأله شک و تردیدی کرد که محمدباقر مجلسی با فلاسفه خصومت و دشمنی آشتیناپذیری داشت و فیلسوان را در زمرۀ مخالفان تعلیمات انبیاء قلمداد مینمود (همان: ۳/ ۳۰۷ الی۳۰۹).
منبع:
_ ابراهیمی دینانی، غلامحسین، ۱۳۹۸، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
از دیگر مخالفان با فلسفه میتوان به محمد بن عبدالکریم شهرستانی اشاره کرد. شهرستانی، نویسندۀ الملل و النحل، که در شیعه یا شافعی بودن او اختلاف است، کتابی در ردّ ابنسینا و دیگر فلاسفه نوشت و نام آن را مصارعةالفلاسفه گذاشت و مدّعی شد که با این اثر فیلسوفان را برای همیشه بر زمین زده و ساقط کرده است (همان: ۱/ ۲۵۲-۲۵۵).
یکی دیگر از اندیشمندان بزرگ اسلام که با فلسفه به مخالفت پرداخت، بر اهلسنّت بودن خود تأکید ورزید و با صراحت اذعان داشت که در آثارش به ابطال شبهات فلاسفه پرداخته است، امام فخرالدین رازی است. فخر رازی بهرغم اینکه اشعری است (همان: ۱/ ۳۴۵-۳۴۷-۳۴۸)، در زمرۀ پیروان اصالت عقل قرار داشت و فیلسوفی عقلیمسلک بود که مبانی دینی را معقول میدانست و منقولات را در پرتو معقولات، معتبر میشناخت (همان: ۱/ ۳۳۵-۳۴۳). همچنین به هیچوجه گزاف نیست اگر ادعا کنیم که شرح و جرحِ فخر رازی بر الإشارات و التنبیهاتِ ابنسینا بزرگترین نقدی است که تا کنون بر فلسفۀ بوعلی نوشته شده است (همان: ۳/ ۳۶۱).
این متکلّم عجیب و پیچیده در فنّ جدل و مناظره و ایجاد شک و تردید در آنچه دیگران آن را واضح و مسلّم میدانند، عالمی بسیار نیرومند و کمنظیر است. فخر رازی که میتوان او را یک فیلسوف نیز بهشمار آورد، برخلاف ابوحامد غزالی، که در مخالفت با فلاسفه علاوه بر زبان استدلال از حربۀ تفسیق و تکفیر نیز استفاده نمود، به هیچوجه از این حربه استفاده نکرد و در برابر فیلسوفان از طریق استدلال و راه احتجاج خارج نگشت (همان: ۱/ ۲۸۵-۳۲۴-۳۲۵).
فخر رازی همچنین برخلاف سایر اندیشمندان اسلامی، همۀ تصوّرات را بدیهی میشمرد و منشأ بداهت را تنها مبتنی بر اصلِ امتناعِ اجتماع و ارتفاع نقیضین میدانست (همان: ۱/ ۳۳۲). و به مانند ابنتیمیّه به انکار وجود کلّی پرداخت و پیرو مذهب اصالت تسمیه یا همان نومینالیست گردید (همان: ۱/ ۲۲-۳۳۲-۳۳۳).
ابراهیمی دینانی ضمن اینکه شیخ احمد احسایی و سید کاظم رشتی را هم از مخالفان فلسفه دانسته و به ردّ بسیاری از اندیشههای آنان پرداخته است، درعینحال از این دو رهبر فرقۀ شیخیه به احترام یاد میکند و آنان را مرحوم، اندیشمند، جلیلالقدر، عالم و محدّث برجستۀ جهان تشیّع میخواند (همان: ۳/ ۳۶۰-۳۸۶-۳۸۸-۳۸۹-۳۹۸-۴۰۵-۴۰۹). چنانکه تصریح میکند نمیتوان در این مسأله شک و تردیدی کرد که محمدباقر مجلسی با فلاسفه خصومت و دشمنی آشتیناپذیری داشت و فیلسوان را در زمرۀ مخالفان تعلیمات انبیاء قلمداد مینمود (همان: ۳/ ۳۰۷ الی۳۰۹).
منبع:
_ ابراهیمی دینانی، غلامحسین، ۱۳۹۸، ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام، تهران، طرح نو.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘کتاب شعر
📝احمد شاملو
احمد شاملو در اثری با عنوان «کتاب شعر»، که توسّط هیوا مسیح گردآوری شده است، متذکّر شده است که نیما یوشیج در شعر خود قید وزن احمقانۀ عروضی را، که همان عروض قدیم و قافیهپردازی و تساوی طولی مصراعهاست، زد و دور آن را قلم کشید. چنانکه وزن شعر را با عروض جدید، که همان آهنگ و موزیک طبیعی کلمات است، تطبیق کرد و آن را پایه و اساس شعر قرار داد (شاملو، ۱۳۸۴: ۴۹). نصیرالدین طوسی هم در قسمتی از کتاب اساس الاقتباس اذعان کرده است که شعر دارای دو وزن است: یکی کلام متأخّرین، که شعر را سخن موزونِ مقفّی دانستهاند و دیگری کلام قدما، که شعر را سخن مخیّل گفتهاند اگرچه موزون حقیقی و عروضی نباشد (همان: ۶۴).
شاملو شعر نیمایی را شعر آزاد نامیده است به دلیل اینکه هستۀ وزنی را در آن آزادانه و تا حدّ دلخواه تکرار میتوان کرد و از قید تساوی طولی آزاد است. و آن یکی را شعر سپید یا منثور خوانده است؛ چراکه از هر گونه شایبۀ وزن و قافیه پاک است (همان: ۸۲). او وجود وزن را چه عروضی کلاسیک باشد و چه عروضی نیمایی، بیهوده و مخرّب شمرده (همان: ۶۶-۶۷-۷۵) و بر آن اعتقاد است که اهمیت دادن به وزن باعث بیحرمتی، عدمِاستقلال و نزول درجۀ زبان میگردد. چنانکه معتقد است اگر حافظ و سعدی گرفتار لکنت زبان نشدهاند، بدان سبب است که آنها فـقط هرچه را که تـوانستهاند گفتهاند نه هرچه را که خواستهاند (همان: ۶۲-۶۳).
با توجه به آنچه گذشت، شاملو شعر و نظم را به هیچعنوان یکی نمیداند و هر کلام موزون قافیهداری مانند ابیات منظوم پزشکی، که ابیاتی تهی از قید خیالاند، شعر به حساب نمیآورد. لذا بهزعم او آنچه اهمیت دارد و اساس شعر شمرده میشود، تخیّل است هرچند آن کلام، منثور باشد. از اینرو میتوان شعر را به سه صورت تعریف کرد:
۱-شعر کلام موزونِ مقفّی است. نظر افلاطون و بسیاری از اندیشمندان
۲-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی نباشد. نظر نیما یوشیج
۳-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی و مجازی نباشد. نظر احمد شاملو
منبع:
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، کتاب شعر، گردآورنده هیوا مسیح، تهران، قصیدهسرا.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد شاملو
احمد شاملو در اثری با عنوان «کتاب شعر»، که توسّط هیوا مسیح گردآوری شده است، متذکّر شده است که نیما یوشیج در شعر خود قید وزن احمقانۀ عروضی را، که همان عروض قدیم و قافیهپردازی و تساوی طولی مصراعهاست، زد و دور آن را قلم کشید. چنانکه وزن شعر را با عروض جدید، که همان آهنگ و موزیک طبیعی کلمات است، تطبیق کرد و آن را پایه و اساس شعر قرار داد (شاملو، ۱۳۸۴: ۴۹). نصیرالدین طوسی هم در قسمتی از کتاب اساس الاقتباس اذعان کرده است که شعر دارای دو وزن است: یکی کلام متأخّرین، که شعر را سخن موزونِ مقفّی دانستهاند و دیگری کلام قدما، که شعر را سخن مخیّل گفتهاند اگرچه موزون حقیقی و عروضی نباشد (همان: ۶۴).
شاملو شعر نیمایی را شعر آزاد نامیده است به دلیل اینکه هستۀ وزنی را در آن آزادانه و تا حدّ دلخواه تکرار میتوان کرد و از قید تساوی طولی آزاد است. و آن یکی را شعر سپید یا منثور خوانده است؛ چراکه از هر گونه شایبۀ وزن و قافیه پاک است (همان: ۸۲). او وجود وزن را چه عروضی کلاسیک باشد و چه عروضی نیمایی، بیهوده و مخرّب شمرده (همان: ۶۶-۶۷-۷۵) و بر آن اعتقاد است که اهمیت دادن به وزن باعث بیحرمتی، عدمِاستقلال و نزول درجۀ زبان میگردد. چنانکه معتقد است اگر حافظ و سعدی گرفتار لکنت زبان نشدهاند، بدان سبب است که آنها فـقط هرچه را که تـوانستهاند گفتهاند نه هرچه را که خواستهاند (همان: ۶۲-۶۳).
با توجه به آنچه گذشت، شاملو شعر و نظم را به هیچعنوان یکی نمیداند و هر کلام موزون قافیهداری مانند ابیات منظوم پزشکی، که ابیاتی تهی از قید خیالاند، شعر به حساب نمیآورد. لذا بهزعم او آنچه اهمیت دارد و اساس شعر شمرده میشود، تخیّل است هرچند آن کلام، منثور باشد. از اینرو میتوان شعر را به سه صورت تعریف کرد:
۱-شعر کلام موزونِ مقفّی است. نظر افلاطون و بسیاری از اندیشمندان
۲-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی نباشد. نظر نیما یوشیج
۳-شعر کلام مخیّل است هرچند موزونِ حقیقی و مجازی نباشد. نظر احمد شاملو
منبع:
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، کتاب شعر، گردآورنده هیوا مسیح، تهران، قصیدهسرا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
خواجه عبدالله انصاری (481-396) عارف و صوفی قرن پنجم هجری از خاندان اعراب مهاجری است که در قهندزِ هرات متولّد شد. (شفیعی کدکنی، 1394: 27-31) از کتاب های نوشته شده درباره ی خواجه عبدالله انصاری میتوان به نوشتهی «سِرژ دوبرکُوی» فرانسوی اشاره نمود. هرچند شاید بتوان جامع ترین و محقّقانه ترین اثر نگاشته شده پیرامون پیرِ هرات را که شامل پاره ای از گفتارها و نوشتارهای او نیز می باشد، متعلّق به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی دانست. کتابی که نویسنده ی آن از نوشته ای کاملاً متفاوت خبر می دهد. (همان: 13)
شفیعی کدکنی در «در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری» متذکّر می شود که نود و پنج درصد از آثار فارسی منسوب به خواجه عبدالله انصاری متعلّق به خواجه نمی باشد. (همان: 41) و از آثار عربی او می توان به «منازل السائرین، ذم الکلام و اهله، الاربعین فی دلائل التوحید، علل المقامات و پاره ای از اشعار و مناجات» اشاره کرد. (همان: 19)
استاد شفیعی کدکنی معتقد است آنچه از آثار فارسی خواجه عبدالله در جهان نشر یافته به جز «طبقات الصوفیه» که شامل برخی از مناجاتنامهها و الهی نامه های انصاری است، همگی آثاری منحول هستند. و طبقات الصوفیه نیز از نوشته ها و تصنیف های خواجه نبوده و مجموعه ای گردآوری شده از گفتارهای شفاهی اوست که دیگران ثبت و ضبط کرده اند. (همان: 35-43) پس آنچه به عنوان رسائل فارسی خواجه عبدالله انصاری انتشار یافته است ارتباطی به او ندارد (همان: 17-18) و مناجات های منتسب به وی و حتی رساله ی «صد میدان» نیز از آثار او به شمار نمی آیند. (همان: 39-69-70)
محمدرضا شفیعی کدکنی در ادامه از تعصّب، مخالفت با حلاج، لعن مخالفان و حنبلی بودن (همان: 32-33) این شاگرد ابوالحسن خرقانی (همان: 29) سخن گفته و شیعه تصوّر کردن خواجه عبدالله انصاری را موهوم شمرده است و از زبان این زاهدِ صوفی منش می آورد: من همه عـمر حنبلی زیـستم و وصیّت می کنم که همگان نیز مـذهب حنبلی اختیار کنند. (همان: 43)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشه ی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
شفیعی کدکنی در «در هرگز و همیشهی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری» متذکّر می شود که نود و پنج درصد از آثار فارسی منسوب به خواجه عبدالله انصاری متعلّق به خواجه نمی باشد. (همان: 41) و از آثار عربی او می توان به «منازل السائرین، ذم الکلام و اهله، الاربعین فی دلائل التوحید، علل المقامات و پاره ای از اشعار و مناجات» اشاره کرد. (همان: 19)
استاد شفیعی کدکنی معتقد است آنچه از آثار فارسی خواجه عبدالله در جهان نشر یافته به جز «طبقات الصوفیه» که شامل برخی از مناجاتنامهها و الهی نامه های انصاری است، همگی آثاری منحول هستند. و طبقات الصوفیه نیز از نوشته ها و تصنیف های خواجه نبوده و مجموعه ای گردآوری شده از گفتارهای شفاهی اوست که دیگران ثبت و ضبط کرده اند. (همان: 35-43) پس آنچه به عنوان رسائل فارسی خواجه عبدالله انصاری انتشار یافته است ارتباطی به او ندارد (همان: 17-18) و مناجات های منتسب به وی و حتی رساله ی «صد میدان» نیز از آثار او به شمار نمی آیند. (همان: 39-69-70)
محمدرضا شفیعی کدکنی در ادامه از تعصّب، مخالفت با حلاج، لعن مخالفان و حنبلی بودن (همان: 32-33) این شاگرد ابوالحسن خرقانی (همان: 29) سخن گفته و شیعه تصوّر کردن خواجه عبدالله انصاری را موهوم شمرده است و از زبان این زاهدِ صوفی منش می آورد: من همه عـمر حنبلی زیـستم و وصیّت می کنم که همگان نیز مـذهب حنبلی اختیار کنند. (همان: 43)
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1394). در هرگز و همیشه ی انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash