میناوش
467 subscribers
2 photos
1 video
7 files
796 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘شیخ صنعان

📝علی‌اکبر سعیدی سیرجانی

علی‌اکبر سعیدی سیرجانی (۱۳۱۰-۱۳۷۳) خالق آثار بی‌شماری چون: ای کوته آستینان، سیمای دو زن، در آستین مرقع، ضحاک ماردوش و شیخ صنعان است. شاعر و نویسنده‌ای که علی‌رغم اتهام به بی‌دینی، خود را مسلمانی معتقد می‌دانست. چنان‌که در آخرین نامه‌اش به سید علی خامنه‌ای در سال 1372 نوشت: حیرتم از این است که جناب عالی به استناد کدامین سند و قرینه و امارت مرا مرتد قلمداد کردید و نامعتقد به اسلام. اگر مستند به نوشته‌های من است ای کاش موردش را مشخص می‌فرمودید، و اگر مبتنی بر واردات غیبی است و اِشراف بر ضمایر که انا لله و انا الیه راجعون... جناب آقای خامنه‌ای، بنده به خلاف حکم قاطع شما، مسلمانی صاف اعتقادم و به دین و عقیده‌ام مباهات می‌کنم و به حقانیت شریعت مقدس اسلام معتقد. هیچ ابله مخالف اسلامی نمی‌آید پانزده سال عمر خود را صرف تصحیح و چاپ مفصل‌ترین تفسیر قرآن کند. کسی که به اسلام بی‌اعتقاد است، با چه انگیزه‌ای قصیده‌ی «این بارگه که پایه‌اش از عرش برتر است» را تقدیم آستانه‌ی قم می‌کند؟ (گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴: ۹۵-۹۷)

و همچنین در نامه به «هموطنان» متذکّر می‌شود که: هر کس در بیش از ده هزار صفحه نوشته‌های من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بجوید، بنده دوره‌ی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هفده سال تلاشم بوده به نام او می‌کنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد می‌جویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر می‌گردانند. (همان: ۱۰۸)

سعیدی سیرجانی پس از آن‌که از لحن توهین‌آمیز نامه‌ی رهبر ایران به خود احساس تأسف می‌کند و حتی قاصد آن را (آقای صابری: گل‌آقا) شرمنده از خواندنش، در پایان خطاب به خامنه‌ای می‌نویسد:

آدمیزاده‌ام آزاده‌ام و دلیلش همین نامه که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران، بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بلاخیز ایران هم بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند. (همان: ۹۵-۹۷)

و اما یکی از آثار توقیف شده‌ی سعیدی سیرجانی، داستان «شیخ صنعان» است. شیخ صنعان قصه‌ای تمثیلی بر اساس داستانی در کتاب منطق‌الطیر عطار و اولین واکنش سعیدی سیرجانی نسبت به اوضاع اجتماعی ایران است که در سال ۱۳۵۸ در مجله نگین به چاپ رسید. سعیدی شیخ صنعانِ عطار را بهانه قرار داد تا از صنعان زمان خویش که ظاهراً سید روح‌الله خمینی است، سخن به میان آورد و متذکّر شود که خمینی چون به قدرت رسید، چگونه به هر کاری دست زد.
زن پرسید: جناب شیخ با این مدعیان چه کردید؟
هیچ، یقین داشتم که دروغ می‌گویند، مشتی کافر بی‌دین‌اند. قانون خدا و فرمان خانقاه را درباره آنان اجرا کردم. حکم الحاد و ارتداد آنان را صادر کردم و خلایق در یک چشم بهم زدن حساب همه را رسیدند. این وظیفه طریقتی من بود. یقیناً ثوابش از هر جهادی بیشتر است... اگر میسّر شود حاضرم شخصاً روزی هفتاد نفر، بلکه هفتصد نفرشان را در راه رضای خدا به دست خودم گردن بزنم.

یقین دارید که فرمان شما مطابق احکام خدایی بوده است؟
البته، جای تردید نیست. هر کس در صحّت فرمان من تردید کند، کافر است و واجب القتل. حکم خدا را من می‌فهمم که شیخ خانقاه و قطب زمانم. (سعیدی سیرجانی، بی‌تا: ۲۹-۳۰)

منابع:

سعیدی سیرجانی، علی‌اکبر (بی‌تا). شیخ صنعان، بی‌جا، بی‌نا.

گروهی از نویسندگان، ۱۳۷۴، سعیدی سیرجانی را از یاد نبریم: از شیخ صنعان تا مرگ در زندان، واشنگتن، کتاب پر.

https://t.iss.one/Minavash
📘ای کوته‌آستینان

📝علی‌اکبر سعیدی سیرجانی

کتاب «ای کوته‌آستینان» در سال ۱۳۶۴ به چاپ رسید، اما گویی به مانند بسیاری دیگر از آثار علی‌اکبر سعیدی سیرجانی یا اجازه‌ی انتشار پیدا نکرد و یا پس از انتشار جمع‌آوری شد؛ چرا که به زعم مأموران محترم سانسور، نوشته‌های او با پنبه سرِ مقدّسات را می‌بُرد و بسیار زیرکانه و رندانه اسلام و انقلاب و زبان و فرهنگ را آلوده می‌سازد.
اتّهامی که علی‌اکبر سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۷۲ در یادداشتی که بر ای کوته آستینان – که در چند نسخه‌ی زیراکسی تهیّه شد - می‌نویسد، آن را دروغ شمرده و در نامه‌ای به هم‌وطنان از ادّعاهای بی‌اساس و تهمت‌های مضحکه‌آمیز کیهان و کیهانیان به او شکایت می‌کند. و در ادامه نیز ضمن آن‌که از این حضرات درخواست می‌نماید که سند کارهای او مانند عضویّت در ساواک و توهین به اسلام را منتشر کنند تا همگان با این ملحدِ جنایت‌کار آشنا گردند، می‌آورد:

هر کس در بیش از ده هزار صفحه تألیفات و نوشته‌های من یک جمله در تخفیف و توهین اسلام بیابد، بنده دوره‌ی شش جلدی تفسیر قرآن کریم را که محصول هیجده سال تلاشم برای تصحیح و چاپش بوده به نام او می‌کنم و دعایی در حقّش که گرفتار شریعتمدارانی نشود که انگشت در جهان کرده و ملحد می‌جویند و برای ارعاب منتقدان چماق تکفیر می‌گردانند. (سعیدی سیرجانی، ۱۳۷۲: ۳۱۶)
و جالب آن‌که سعیدی سیرجانی در سال ۱۳۶۳ روزی را پیش بینی می‌کند که تصویر او از تلویزیون جمهوری اسلامی پخش خواهد شد و او به انواع جرم‌های ناکرده اعتراف می‌کند؛ چرا که حال و هوای اِوین تا آن‌جا که در ماه‌های اخیر دیده‌ام خاصیّت منقلب‌کننده‌ای دارد. وقتی که رئیس حزب الحادیِ توده با اقامت چندروزه‌ای در آن حال و هوا یکباره تغییر ماهیّت می‌دهد و مسلمانِ معتقدِ موحّدی از کار در می‌آید و بر زندگی سیاسی پنجاه ساله‌اش خط بطلان می‌کشد، چه تضمینی در کار است که پدرِ هردمبیلِ دمدمی‌مزاجتان با گذری بدان سرزمین عجایب تبدیل به چینگ چونگ چانگ نشود؟ (همان: ۲۲۱-۲۲۲)
سعیدی سیرجانی در مقدمه‌ی کتاب «ای کوته‌آستینان» که اثری مشتمل بر هفت مقاله است، به ذکر داستانی خواندنی و شرم‌آور از حماقت مردم و فریب آنان توسّط سودجویان پرداخته و خرافات دینی و بساط تقدّس‌فروشی را به سخره می‌گیرد و از زبان سیّدی معمّم که روزیِ خویش را نه با منبر و محراب، که با دسترنج خود به دست می‌آورد و ملّای شهر او را ناسیّدِ جد به کمر زده و مرتد فطری و سگ‌بابیِ نجس می‌خواند، سیّدی که منکر و مسخره‌کنندهٔ اعجاز امامزاده‌هاست، می‌نویسد:

معجزه مخصوص پیغمبر خدا بود و دوازده امام، بس و والسلام. هر کس دیگر که پیدا شود و ادّعای معجزه بکند، اگر می‌خواهید راحت زندگی کنید صدایش را خفه کنید. امروز اگر معجزه‌ای باشد توی دست‌های پینه بسته‌ی من و شماست. (همان: ۲۶) آهای مردم، خوب گوش‌هایتان را وا کنید، به جدّم قسم خیلی خرید. (همان: ۲۴)
شما ایرانی‌ها مظهرالعجایب‌اید، هنرمند موسیقی‌دانتان [سرپاس مختاری] رئیس شکنجه‌گران عهد رضاشاهی است... جلّاد بیرحمی که سال‌ها رئیس ساواک و عامل مستقیم خفقان و استبداد بوده است از فرستنده‌ی عراق مردم را به آزادی‌خواهی و قیام بر علیه استبداد دعوت می‌کند، و علیا مخدّره‌ای که مظهر قساوت و توطئه و جنایت است، در مجمع حقوق بشر به حال ستم‌رسیدگان و در کُند و زنجیرپوسیدگان اشک همدردی می‌ریزد، و مرشد آزادی‌خواهی و مبارز با استبدادتان زیر لایحه‌ی امنیّت اجتماعی امضا می‌گذارد. شما مظهرالعجایب‌اید که با همان شور و ولعی به تماشای مراسم سنگسار کردن زناکاران هجوم می‌برید که تا همین دیروز برای دیدن صحنه‌های کذایی جشن هنر در خیابان زندِ شیراز از سر و کول هم بالا می‌رفتید. شما مظهرالعجایب‌اید که جوانانتان در فاصله‌ای کمتر از یک سال از دانسینگ‌ها به مجالس تعزیه رو می‌کنند و به جای پپسی و کولا شربت شهادت می‌نوشند. (همان: ۱۱۹ الی۱۲۱)

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
سعیدی سیرجانی معتقد است مگر بنده در جابلقا و جابلسا زندگی می‌کنم که مجبور باشم به دستور «اُستُر ذهبک و ذهابک و مذهبک» رفتار نمایم و با یک دنیا سالوسی و حقّه‌بازی به خلاف معتقداتم تظاهر کنم؟ (همان: ۱۲۴) لذا او در این کتاب خویش به نوازش سیاست‌های حاکم در نظام جمهوری اسلامی پرداخته و متعرّض اموری چون آویختن قاب‌های کوچک و بزرگِ عکسی تکراری بر دیوارها، (همان: ۶۴) شعار مرگ بر آمریکا و شیوه‌ی غلط مبارزه با آنان (همان: ۱۲۴) و راهکارهای بی‌اثرِ حجاب در پوشاندنِ مکشوفه‌های ملعونه و عورتینه می‌شود. (همان: ۳۲) 

او در ادامه در شعری با عنوان «ضحاک ماردوش» که در دهه‌ی چهل سروده است، می‌آورد: ضحاک ماردوش روزی اگر یگانه‌ی دوران خویش بود / وان زادگان بوسه‌ی ابلیس، مارها / با مغز یک جوان دو جوان رام می‌شدند و آرام می‌شدند / اینک نوادگانشان بر پهنه‌ی زمین / بیش از هزارها بوسیده کتفهاشان ابلیس کهنه‌کار / بر آسمان دوزخی شانه‌هایشان / رُسته به جای بوسه‌ی شیطان، ستاره‌ها / گر کاوه داغدار و خروشان و بی‌امان / با پاره چرم چون جگر لخت لخت خویش / روزی قیام کرد / دوران ماردوش ستمگر تمام کرد / درمان این ستاره به دوشان که می‌کند؟ (همان: ۲۵۳)

علی‌اکبر سعیدی سیرجانی که دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در سال ۱۳۶۲ به تمجید وی پرداخته و او را شاعر و نویسنده‌ی نامدار و دوستِ بزرگوار خود معرّفی می‌کند، (شاعر آینه‌ها، ۱۳۷۱: نشر آگاه، ۱۳) نسخه بدل‌های دیوان شاعران را وقت‌کُشِ بی‌خاصیّتِ بی‌حاصلی می‌خواند که نسخه بدلچیانِ بلندآوازه و حافظ شناسان صاحب نام در کیفیّت ضبط مصراع نخستین، یعنی (صوفی پیاله پیما، حافظ قرّابه پرهیز؟) به جان هم افتاده‌اند و حال آن‌که درازدستیِ کوته آستینان (ای کوته آستینان تا کی درازدستی؟) یعنی صوفیان و فقیهان و شریعتمداران ریاکار را که به تکفیر و آزار و اذیّت مردم مشغول می‌باشند فراموش کرده‌اند! (همان: ۲۸۱-۲۸۲)
منبع:

سعیدی سیرجانی، علی‌اکبر، ۱۳۷۲، ای کوته‌آستینان، تهران، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
کتاب «بیشعوری» که از آن به عنوان اثر پزشکی آمریکایی با نام خاویر کرمنت یاد می شود، نوشته ای طنزآمیز، ساده، سطحی و بیانگر حقیقتی تلخ در معرّفی و شناخت بیشعوری است. بیشعوری در لغت به معنای حماقت و در اصطلاح به افراد نادان و بی عقل و یا انسان های هوشمندی اطلاق می شود که قانون گریز بوده و از دیگران سوء استفاده می کنند بدون آن که هیچگونه شرم و پشیمانی از کرده ی خود داشته باشند. (کرمنت، 1394: 52)

بسیاری از پدران، مادران، فرزندان، دینداران و افراد جامعه از احمق های بیشعور محسوب می شوند و برخی از سیاستمداران و مبلّغین دینی از زیرکان بی شعور؛ پس تمامی افراد احمق بی شعور هستند اما همه ی بی شعورها نادان نمی باشند.

خاویر کرمنت معتقد است که از نظر تاریخی شاید مظلوم ترین گروهی که تا کنون قربانی بی شعورها شده اند، فرزندانِ پدران و مادران بی شعور باشند. (همان: 165) چنان که عارفان را یکی از خطرناک ترین گروه بی شعوران معرفی کرده و می نویسد: در اینجا شاید بد نباشد که از دو نفر از اقطاب عرفان های جدید یاد کنیم: یک عملیِ خراب به نام تیموتی بلری [صورت تغییر یافته ای از تیموتی لَری، نویسنده و روانشناس آمریکایی طرفدار مصرف مواد مخدّر] و یک کلکسیونر اشیای گران قیمت به نام باگمن راجینش. [صورت تغییر یافته ای از اشو، فیلسوف مشهور هندی] این ها از آن اَبَر بیشعورهایی اند که بسیاری از بیشعورهای تمام عیار کوچک تر، از آن ها یاد گرفته اند که چطور طرفداران عرفان های جدید را بدوشند. (همان: 105-106)

در برخی از ترجمه های فارسی صورت گرفته از این کتاب، بخش «دین به مثابه ی بیشعور» و یا بعضی دیگر از کلمات حذف و مورد سانسور قرار گرفته است. و حال آن که از ترجمه های ظاهراً کامل این اثر می توان به ویراست پنجم محمود فرجامی در قالب نشر دیجیتال اشاره کرد.

کرمنت، خاویر (1394). بیشعوری، ترجمه محمود فرجامی، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هیچ دینی به اندازه ی اسلام برای به کرسی نشاندن خودش مبارزه نکرده است. در افتادن با چنین دینی آسان نیست... وقتی با کسی طرف هستید که به چیزی که از آن دفاع می کند اعتقاد ندارد، بهتر است محتاط باشید. هزار سال است که این مردم دهل می زنند و با علَم و کتل اسبی را می برند تا اگر حضرت ظهور کرد سوار آن بشود. اما به شما قول می دهم که اگر همین فردا ظهور کند، این ها اول از همه ببرند و آنقدر شکنجه اش بدهند تا اقرار کند که عامل آمریکاست. بعد هم می گذارندش سینه ی دیوار. (قاسمی، بی‌تا: 63-64)

رضا قاسمی (متولد 1328) در رمان «چاه بابل» زندگی یک خواننده ی ایرانی ساکن در پاریس را همزمان با زندگی قبلی او در دوره ی قاجار روایت می کند. این نویسنده ی اصفهانی در این داستان خود از مضامین دینی، جنسی و اسطوره ای متعدّدی بهره جسته است.
موضوع این رمان خواندنی که بیست بار نوشته شده است، سرگشتگی انسان مدرن می باشد و ستون اصلی آن بر تناسخ بنا شده است. مطالب مفهومی و اجتماعی مطرح شده در این کتاب نسبت به «همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها» و «وردی که بره ها می خوانند» بیشتر است. هرچند برخی رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها را زیباترین اثر جناب رضا قاسمی و رمان وردی که بره ها می خوانند را نیز اثری پست مدرن، متفاوت و به شیوه ی جریان سیّال ذهن خوانده اند که در مدّت چهل و دو شب فی البداهه نگاشته شده است.
در قسمت هایی از کتاب «چاه بابل» می خوانیم: از جمله دلایلی که برای اثبات تناسخ می آورند یکی این است که در زندگی بارها به اشخاصی بر می خوریم که نمی شناسیم و با این حال چهره شان به طرز غریبی آشناست؛ به طوری که بی وقفه از خود می پرسیم: کجا ممکن است دیده باشم اش؟ (همان: 10)

ربابه زن دوم میرزا رضا نبش کوچه ی بزازها رؤیت شد. هفت قلم سرخاب و سفیداب، بقچه ی حمام زیر بغل. من که سهل است، پیرمرد هفتاد ساله را محتلم می کرد... پستانی داشت انار همدان. کون کمانچه و فرج آهویی. آن همه ناز به اول کرد، به آخر هم زنا داد و هم لواط، البته استغفر الله ربی و اتوب الیه. (همان: 53)
اما اینهایی که در زندان ها شلاق می زنند با اعتقاد می زنند! و بدبختی در همین جاست. شکنجه گر رژیم قبلی به چیزی اعتقاد نداشت. تا یک جایی وحشیگری می کرد. وقتی می دید سَر اعتقادت ایستاده ای احساس حقارت می کرد و برایت احترام قائل می شد. اما شکنجه گر این رژیم، هر چه تو معتقدتر باشی بیشتر بر سَر غیرت می آید تا نشان بدهد که اعتقاداتش از تو کمتر نیست. (همان: 64)

عرفا گفتند برویم درون این مجموعه و از داخل متلاشی اش کنیم. رفتند اما با کفرشان چنان ابعادی دادند به این دین که حالا مارکسیستِ شما وقتی از همه جا سر می خورد، غالباً سر از عرفان در می آورد. بیخود نیست که آن همه از این عرفا کشتند و سر و دست بریدند و شمع آجین شان کردند. کافر بودند! (همان: 70)
مرا می بخشید، ایرانی ها گنده گوزاند و دورو. نگاه کنید به پرچمتان و آن نقش شیر و خورشیدش! این گنده گوزی نیست؟ این ها هم اگر حذفش کرده اند از فروتنی نیست. چون دارید می بینید ادّعای نجات بشریت را دارند. (همان: 69)
قاسمی، رضا (بی‌تا). چاه بابل، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
چنین گفت زرتشت «کتابی برای همه کس و هیچ کس» کتابی است که اگر چه از زبان پیامبر ایرانی «زرتشت نمادین» سخن می گوید، اما مایه ی اندیشگی و تکیه گاه آن دست آوردِ تمام میراث اندیشه و ایمان مدرن اروپایی است. کتابی که تمام میراث فلسفه و کلام و علم اروپایی در آن به زبان رمز و تمثیل و ایماژ شاعرانه به سخن در می آید و در عین حال با تمامی این میراث سرِ ستیز دارد و در پی آینده دیگری ست برای انسان و می خواهد جهان و انسان دیگری بنا کند. (نیچه، 1387: 6-8)

این کتاب، یک کتاب فلسفی یا ادبی به معنای عرفی آن نیست، بلکه کتابی ست از جان یک شعله ور که به ژرف ترین مسائل انسان و جهان و روان و تاریخ سر و کار دارد. و این کتاب کتابی نیست که بشود مانند یک دفتر شعر خواند و با آن حال کرد. حال را با این کتاب کسی می تواند کرد که به معنای تو در توی قالِ آن راه بَرَد. (همان: 7)

نیچه در کتاب «این است انسان» درباره ی چنین گفت زرتشت می نویسد: گوته و شکسپیر نیز نمی توانستند لحظه ای در این هیجان و بلندا تنفس کنند و دانته در برابر زرتشت، تنها مؤمنی بیش نیست که نمی تواند حقیقت و روح حاکم بر جهان، یعنی تقدیر را بیافریند. شاعرانِ وِداها [قدیمی ترین نوشته های برهمنان] تنها راهبانی بیش نیستند و حتی شایستگی آن را ندارند که بند کفش زرتشت را بگشایند. (نیچه، 1386: 104)

زرتشت از کوه به زیر آمد و ناگاه در جنگل خود را با پیرمردی رویارو دید. قدیس به او گفت به آدمیان روی مکن. در جنگل بمان! همان به که به جانوران روی کنی! من با سرود و گریه و خنده خدایی را نیایش می کنم که خدای من است. اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: چه بسا این قدیس پیر در جنگل اش هنوز چیزی از آن نشنیده باشد که خدا مرده است! (نیچه، 1387: 20-21)

عشق هیچ گاه بی بهره از جنون نیست. اما جنون نیز هیچ گاه بی بهره از خرَد نیست. تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند. (همان: 52) دوست می دارم آن که خدای خویش را گوشمال می دهد، زیرا عاشق خدای خویشتن است. دوست می دارم آن را که برای شناخت می زیَد و شناخت را از آن رو خواهان است که می خواهد اَبَر انسان روزی بزیَد. و چنین خواهان فروشدِ خویش است. (همان: 25-26)
هان! من به شما اَبَر انسان را می آموزم. اَبَر انسان معنای زمین است. برادران، شما را سوگند می دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی که با شما از امیدهای اَبَر زمینی سخن می گویند. اینان خوار شمارندگان زندگی اند و خود زهر نوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه است. (همان: 22)

چه سود از خرَد ام؟ چه سود از دادگری ام؟ و چه سود از رحم ام؟ مگر رحم همان صلیبی نیست که بر آن آن دوستار بشر را میخ کوب کرده اند؟ (همان: 23-24) بسیار چه دیر می میرند و اندکی چه زود! اما بهنگام بمیر! (همان: 84) آن عیسای عبرانی، از آن جا که جز گریه و زاری و افسرده جانیِ عبرانیان و نیز نفرت نیکان و عادلان چیزی نمی شناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان می زیست، دور از نیکان و عادلان! آن گاه زندگی کردن می آموخت و به زمین عشق ورزیدن و بنابراین خندیدن! باور کنید برادران، او چه زود مرد! اگر چندان می زیست که من زیسته ام، خود آموزه هایش را رد می کرد. و چندان نجیب بود که رد کند! اما او هنوز ناپخته بود! عشق جوان ناپخته است و نفرت اش از انسان و زمین ناپخته. اما در مرد، کودکی از جوان بیش است و افسرده جانی کمتر. او زندگی و مرگ را بهتر در می یابد. (همان: 85-86)

مرد را از زن هراس باید آن گاه که زن بـیزار است. زیرا مرد تـنها در ژرفنای روانش شـریـر است، اما زن بد ذات است. به سراغ زنان می روی؟ تازیانه را فراموش نکن. (همان: 79-80)

زن را با حقیقت چه کار! از ازل چیزی غریب تر و دل آزارتر و دشمن خوتر از حقیقت برای زن نبوده است. هنر بزرگ او دروغگویی است و بالاترین مشغولیتش به ظاهر و زیبایی. بلاهت در آشپزخانه؛ زن در مقام آشپز، تهی مغز هولناکی که با آن خورد و خوراک خانواده و آقای خانه فراهم می شود! زن نمی فهمد غذا یعنی چه و باز هم می خواهد آشپز باشد! در کله ی زن اگر فکری می بود در طول هزاران سالی که پخت و پز به عهده ی او بوده است، واقعیات اساسی فیزیولوژی را کشف کرده و همچنین فن درمان را به اختیار در آورده بود. دست پخت بد زنانه، به علت غیبت محض عقل در آشپزخانه سبب شده است که رشد بشر این همه به درازا بکشد. (نیچه، 1375: 208 الی210)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

دولت چیست؟ دولت نامِ سردترین همه ی هیولاهای سرد است و به سردی دروغ می گوید که منِ دولت، همان ملت ام. دولت هر چه بگوید دروغ است و هرچه دارد دزدی است! آری او شما را نیز می شناسد، شما چیرگان بر خدای کهن را! شما در نبرد خسته شدید و خستگی تان اکنون بتِ نو را خدمت می گذارد! اگر او را پرستش کنید، شما را همه چیز خواهد داد، این بت نو.
بنگرید این زایدان را! همیشه بیماراند. زرداب خود را بالا می آورند و روزنامه اش می خوانند. در پی قدرت اند این ناتوانان و نخست اهرم قدرت، پول بسیار! (نیچه، 1387: 61 الی63)

انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده است. برادران، گناه نخستین همین است و همین! هر چه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشه ی آزار بودن را بیشتر از یاد می بریم. (همان: 101) نیکان و عادلان و مؤمنانِ همه دینان را بنگرید! از چه کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزش هاشان را درهم شکند، از شکننده، از قانون شکن. لیک او همانا آفریننده است! (همان: 33) ای دوست، به شرف ام سوگند که نه شیطانی هست و نه دوزخی. روان ات از تن ات نیز زودتر خواهد مُرد. پس دیگر از هیچ مترس! (همان: 29)

زرتشت چون این سخنان را بگفت، باز در مردم نگریست و خاموش شد. آن گاه با دل خود گفت: اینان می ایستند و می خندند. اینان مرا در نمی یابند. من دهانی بهر این گوش ها نیستم... دردا، زمانی فرا رسد که انسان دیگر خدنگ اشتیاق خود را فراتر از انسان نیفکند و زهِ کمان اش خروشیدن را از یاد بِبَرد. (همان: 26-27)

نیچه، فریدریش (1387). چنین گفت زرتشت، ترجمه داریوش آشوری، تهران: آگاه.

نیچه، فریدریش (1386). این است انسان، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران: جامی.
نیچه، فریدریش (1375). فراسوی نیک و بد، ترجمه داریوش آشوری، تهران: خوارزمی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کارکرد ادبیات همچون فلسفه و علوم انسانی تفکر است و شناخت دنیای ذهنی و اجتماعی‌ای که در آن ساکنیم... برخلاف گفتمان‌های دینی، اخلاقی یا سیاسی، ادبیات تکلیف نمی‌کند و به همین خاطر از سانسورهایی که به حوزه‌های دیگر تحمیل می‌شود می‌گریزد. (تودوروف، 1394: 68-71)

کتاب «ادبیات در مخاطره» را می‌توان نقد تِزوِتان تودُورُوف (2017-1939) علیه آرای پیشین او از اشتغال به فرم‌های زبان‌شناختی دانست. این نویسنده‌ی بلغارستانی که سال‌ها به تفسیر فرمالیستی از ادبیات شهره بود، در این اثر مختصر خود که از یک پیش‌گفتار و هفت فصل تشکیل شده است، از لذت بردن از ادبیات و تقدم آن بر مطالعات ادبی و زبان‌شناسی می‌گوید.

سر فصل دروس مدرسه که مخاطبش عمومند و غیرمتخصصان، نباید با دانشگاه یکی باشد. مخاطب ادبیات همگانند، اما مطالعات ادبی نه. پس تدریس ادبیات بر مطالعات ادبی مقدم است. دبیر وظیفه‌ی سنگینی بر دوش دارد، زیرا باید آنچه را در دانشگاه فرا گرفته است به شیوه‌ای نامحسوس در درس‌هایش به کار گیرد و از تدریس مستقیم آن‌ها خودداری کند. آیا این انتظار بیجا نیست که از دبیر بخواهیم کاری را انجام دهد که استادانش هم از پس آن بر نمی‌آیند؟ پس جای تعجب نیست که دبیر ادبیات همیشه به نتایج مطلوبی نمی‌رسد...

این موضوع بی‌تردید سهمی بسزا در بی‌علاقگی روزافزون دانش‌آموزان به رشته‌ی ادبیات داشته است. طی چند دهه، تعداد دانش‌آموزانی که رشته‌ی ادبی را انتخاب می‌کنند از 33 درصد به 10 درصد کاهش یافته است! به راستی چرا باید ادبیات خواند وقتی ادبیات همه‌ی توش و توانش را مصروف تشریح روش‌های لازم برای تحلیل ادبی می‌کند؟ دانشجویان ادبیات، در پایان مسیر، مقابل دوراهی دردنـاکی قرار می‌گـیرند: یا اسـتاد شوند و یا به خـیل بـیکاران بپیوندند. (همان: 30 الی32)

شرط می‌بندم روسو، استاندال و پروست همواره در ذهن خوانندگان باقی خواهند ماند، اما نام نظریه‌پردازان کنونی و آرا و مفاهیمشان فراموش خواهد شد. آموزش نظریه‌های ادبی و بی‌توجهی به خود این آثار شاهدی است بر تبختر نظریه‌پردازان. ما متخصصان، منتقدان ادبی و استادان اغلب چیزی نیستیم جز کوتوله‌هایی سوار بر شانه‌ی غول‌ها. (همان: 24)

تودوروف، تزوتان (1394). ادبیات در مخاطره، ترجمه محمدمهدی شجاعی، تهران: نشر ماهی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘در پیرامون تغییر خط فارسی

📝یحیی ذکاء

صادق هدایت از موافقین تغییر خط فارسی بود و می‌گفت این‌چه تعصّبی است که همه راجع به خط دارند؟ خط فقط وسیلۀ نوشتن و خواندن است (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۱۶۳).
                                                 
کتاب «در پیرامون تغییر خط فارسی»، اثر یحیی ذُکاء در دفاع از تغییر خط فارسی به خط لاتین است. ذکاء در صفحات ابتدایی این کتاب اذعان می‌کند که با شکست ایرانیان از اعراب، خط کوفی که خط کتاب آسمانی و ورجاوند دین بود، چون تا اندازه‌ای آسان‌تر و بهتر از خط پهلوی ‌بود به زودی جایی برای خود باز کرد و خط پهلوی را برای همیشه از میدان بِدَر بُرد. لیکن خود این خط نیز چنان‌که ابوریحان بیرونی متذکّر شده است دارای عیب‌های بزرگی چون همانندی وات‌ها در نوشتن و فقدان اعراب بود (ذکاء، ۱۳۲۹: ۴-۱۲).    

و اما دربارۀ این‌که چه کسی از ایرانیان نخستین‌بار به این اندیشه یعنی اصلاح الفبا و تغییر خط افتاده است گفتگوهای گوناگونی وجود دارد. لیکن ما به سنجش خود دریافته‌ایم که نخستین کسی که چنین کرده است میرزافتحعلی آخوندزاده خامنه‌ای بوده است (همان: ۲۴-۲۵). هرچند نباید فراموش کرد که در رابطه با تغییر خط فارسی سه نظر وجود دارد: 
۱-برخی از مخالفین سرسخت این تغییر هستند. ۲-بعضی از موافقان تغییر خط فارسی به اوستایی یا خط ابداعی جدید و از مخالفین تبدیل آن به خط لاتین می‌باشند. ۳-عده‌ای نیز از موافقین تغییر خط فارسی به خط لاتین هستند.

رشید یاسمی در برابر خرده‌گیری‌های بی‌جای مخالفینِ تغییر خط به لاتین می‌نویسد:
هیچ‌کس در ایران نمی‌تواند مدعی عصمت از خطا در نوشتن و خواندن بشود. از علما و دانشمندان تا محصلین و عامۀ ناس هر کس به‌قدر خویش [و نوع کتاب‌هایی که می‌خواند] گرفتار محنت است... ما چاره جز قبول خط لاتین نداریم. تصوّر لطمه وارد شدن به ادبیات و آثار قدیم ایران نیز بی‌اساس و بی‌اهمیت است. کتاب‌های مهم در ظرف چندسال به این خط به طبع خواهند رسانید و رواج علوم و ادبیات قدیم به‌واسطۀ آسان شدن خط [و ماشین‌های تحریر] هزاربرابر بیشتر از امروز خواهد بود (همان: ۷۷-۷۸).   
                                           
حسن تقی‌زاده هم می‌نویسد:
یکی از وسایل مهمه تمدن، خط است که آلت حفظ و انتقال و انتشار افکار و علم است... و سهولت خط اهمیت خاصی دارد که می‌توان آن را در جرگه لوازم درجه اول گذاشت و بدبختانه به‌واسطۀ ظلم تاریخ به ما، از این حیث در درجه پستی واقع شده‌ایم... خط که به هیچ‌وجه ادنی تعلقی به ملیت و مذهب ندارد و فقط وسیله‌ای‌ست که برای نقل اصوات ملفوظه به نقوش و ثبت در روی کاغذ و سنگ و غیره بشر آن را اختراع کرده به‌واسطۀ ملاحظات تعصب‌آمیز بی‌اساس از حالت نقص دوهزار سال قبل و قرون وسطایی خویش بیرون نیامده است - و چنان‌که به‌جای دست با چنگال غذا می‌خوریم و به‌جای قاطر با اتومبیل راه می‌رویم - این تغییر به حکمتِ طبیعت حتمی است (همان: ۹۰-۹۱-۹۳).  
                                        
یحیی ذُکاء در ادامه می‌آورد:
برخی از شرق‌شناسان که از سیاست برکنار نبوده‌اند در این‌باره از دیدۀ سیاست و خواست‌هایی که اروپاییان دربارۀ شرقیان دارند به این جنبش روی خوشی نشان نداده بلکه مخالفت هم نموده‌اند. چنان‌که همه می‌دانند هنگامی که ترک‌ها اقدام به تغییر الفبای خود نمودند روزنامه‌های انگلیسی همگی یک‌صدا دهان به بدگویی ترک‌ها گشادند و با چسبانیدن وصلۀ دینی به آن، ترکیه را تکفیر نمودند! ازجمله شرق‌شناسانی که با تغییر الفبای ایران مخالفت نمود و مخالفتش نیز مؤثر افتاد، سردنیسن رأس، شرق‌شناس به نام انگلیسی بود که در جایی می‌نویسد:
به عقیدۀ من الفبای لاتین یکی از ناقص‌ترین الفباهای دنیاست و در دنیا فقط دو الفبای کامل هست یکی الفبای عربی و یکی الفبای روسی که کامل‌تر است. البته خوانندگان گرامی خود سستی دلیل‌های آقای دنیسن رأس را در این‌باره به خوبی درمی‌یابند و جای یادآوری آن نیست و از سوی دیگر این نمونه بهترین پاسخی است به آن‌هایی که گمان می‌کنند کسانی که دربارۀ تغییر الفبا گفتگو کرده‌اند بازیچۀ دست دولت‌های بیگانه بوده و آنان‌اند که چنین جنبشی را در شرق می‌خواهند پدید بیاورند، درسانی‌که کار درست به‌عکس این بوده آن‌ها نه تنها نمی‌خواهند بلکه نمی‌گذارند چنین اندیشه‌ای نیز در کشورهای شرقی نیرو بگیرد تا مبادا روزی به کار بسته شود و توده‌های شرقی پی به حقوق خود برده در اندیشه به دست آوردن آن‌ها افتند (همان:۱۴۹ الی۱۵۱).

منابع:  

_ ذکاء، یحیی، ۱۳۲۹، در پیرامون تغییر خط فارسی، تهران، بی‌نا.

_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
آب حیات است پدر سوخته حَـبّ نبات است پدر سوخته
تا بـتوانـیش بـگـیر و بکـُن صوم و صلاة است پدر سوخته
قافیه هرچند غـلط می شود باب لـواط اسـت پدر سوخته
(ایرج میرزا، 1356: ذیل «آب حیات» 201-202)

ایرج میرزا (1304-1252) که یکی از شاعران مشهور و توانمند ایرانی است، تا بدان حد در استفاده از الفاظ مستهجن در اشعار خود پیش رفته است که بعضی عقیده دارند که کودکان و جوانان دبستانی و دبیرستانی نباید نام ایرج را بشنوند، مبادا که دیوان او را به دست آورند و آنچه برای ایشان مناسب نیست ببینند و بخوانند.

این شاعر قجری که برخی او را به سبب شعر زیبای «قلب مادر» می شناسند: داد معشوقه به عاشق پیغام / که کند مادر تو با من جنگ، (همان: 191) قطعه های دیگری نیز چون «حیله» و «آب حیات» که در پیرامون امردبازی است در دیوان او دیده می شود. قطعه هایی که مملوّ از واژگان جنسی و رکیک است: واکردم از او تکمه‌ی شلوار و عیان شد / ...ونی که نهان بود چو قرص قمر از من / تر کردمش آن موضع مخصوص به خوبی / آری که فراوان زده سر این هنر از من / هشتم سرِ گرمِ ذَکرم بر درِ نرمش / آهسته فرو رفت دو ثلث ذَکر از من (همان: 196-197)

بسیاری از شاعران بُعد ادبی اشعار ایرج را ستوده‌اند تا آنجا که شفیعی کدکنی معتقد است که هیچ‌کس در ساده گویی بعد از سعدی به پای ایرج میرزا نرسیده و شهریار با تمام ارادتش به حافظ از سبک ایرج در سرودن اشعارش استفاده کرده است. (شفیعی کدکنی، 1392: 367-476) و هوشنگ ابتهاج نیز بر آن باور است که ایرج میرزا نظیر نداره... و ما تعارف می کنیم می گیم بعد از سـعدی کسی به این روانی شـعر نگفت. واقـعیت اینه که هیچ کس زبان ایرج رو نداشته. به نـظرم [ایرج نسبت به سعدی] خیلی روان تره. (عظیمی و طَیّه، 1391: ج 2، 846 الی848)

فـتـنه ها در سَر دیـن و وطـن است این دو لفظ است که اصل فتن است
صـحـبت دیـن و وطـن یـعنی چه؟ دیـن تـو مـوطـن مـن یـعـنی چه؟
هـمـه عالَم همه کس را وطن است هـمـه جا موطن هر مرد و زن است
چیست در کلّه ی تو این دو خیال؟ کـه کُـنـد خـون مـرا بـر تو حلال؟ (ایرج میرزا، 1356: 127)

این شاعر تبریزی که در وصف خود گفته است: می کُنم قافیه ها را پس و پیش / تا شوم نابغه ی دوره خویش، (همان: 122) در مدح پیامبر اسلام، علی بن ابی طالب (همان: 168) و علی اکبر (همان: 166) هم اشعاری سروده است. چنان که به ستایش مردم خراسان و ادیبان این خطّه پرداخته (همان: 191-192) و ضمن نقد حجاب، در مثنوی «عارف نامه» که اوج هنر شاعری اوست، می نویسد:
بــیـا گــویـم بـرایــت داسـتـانـی کــه تـا تـأثــیـر چــادر را بـدانـی
مرا دل در هــوای جـسـتـن کــام پــری رو در خـیـال شـرح پـیـغـام
به نرمی گفتمش کای یـار دمـسـاز بــیـا ایـن پـیـچـه را از رخ بر انـداز
پری رو زین سخن بی حد بر آشفت ز جا برجَست و با تندی به من گفت
که مـن صورت به نامـحـرم کنم باز بـــرو ایـن حــرف ها را دور انــداز
تو می گویی قیامت هم شـلوغست؟ تــمـام حــرف مُـلا ها دروغـسـت؟
تـمـام مـجـتـهـد ها حـرف مُفتند؟ هـمه بـی غـیـرت و گـردن کُلُفتند؟
شـب اول کـه مـا تـحـتـت در آیـد بـه بـالـیـنـت نـکـیـر و مـنـکر آیـد
غرض آن قـدر گفت از دین و ایمان که از گُه خـوردنـم گـفـتـم پـشیمان
گــشـادم دسـت بـر آن یـارِ زیـبـا چـو مُـلا بـر پـلـو مــؤمـن بـه حـلوا ...سی هــرگـز نــدیـده رویِ نــوره مـنـزّه تـر ز خُـلـق و خـوی مـؤمـن
...سی بر عـکسِ ...سهای دگـر تنگ کـه بـا ...یرم ز تـنگی می کند جنگ
حـجاب زن که نـادان شد چنینست زنِ مـسـتوره ی مـحـجـوبـه اینست
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

به ...س دادن همانا وقع نـگـذاشـت کـه بـا رو گـیری اُلـفت بیشتر داشت
بدان خـوبی در ایـن چـادر کـریهی بـه هـر چـیـزی بـجز انسان شبیهی
کـجـا فـرمـود پـیـغـمـبر بـه قرآن کـه بایـد زن شــود غــول بـیـابـان
کدام است آن حدیث و آن خـبر کو کـه بایـد زن کُـنـد خـود را چو لولو
به عصمت نیست مربوط این طریقه چـه ربـطـی گـوز دارد بـا شـقـیقه؟
مـگـر نـه در دهـات و بـیـن ایلات هـمـه رو بـاز باشـند آن جـمـیلات
چرا بی عصمتی در کارشان نیست؟ رواج عـشـوه در بـازارشـان نـیسـت؟
فـدای آن سر و آن سـیـنـه ی بـاز که هم عصمت در او جمعست هم ناز
(همان: 79 الی84)

و در ادامه ی همین مثنوی «عارف نامه» در ابیاتی که بیانگر افکار فلسفی وی است می آورد:
خدایا تا بـه کی سـاکت نشینم من این ها جمله از چشم تو بینم
هـمه ذرّاتِ عـالَم مـنـترِ تُست تـمـام حـقّه ها زیـرِ سـرِ تُـسـت
در ایـران تـا بُـوَد مُلا و مُـفتی بـه روزِ بـدتـر از ایـن هـم بیفتی
به نادان آن چنان روزی رسانَد کـه صد دانـا در آن حـیران بمانَد
در این دنـیـا به از آن جا نیابی کـه باشـد یک کتاب و یک کتابی
(همان: 84-85-89)

ایرج میرزا (1356). دیوان ایرج میرزا، به اهتمام محمدجعفر محجوب، تهران: اندیشه.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). با چراغ و آینه، تهران: سخن.

عظیمی، میلاد و طیه، عاطفه (1391). پیر پرنیان اندیش: در صحبت سایه، تهران: سخن.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ابوالعَلاء احمد بن عبدالله مَعَرّی (449-363) از پدر و مادری عرب در قریه ی مَعَرّه از نواحی جنوبی حلب در سوریه متولّد شد. هنوز چهار سال از عمرش نگذشته بود که بر اثر ابتلا به آبله از دو چِشم نابینا گردید. ابوالعلاء کوتاه قد و لاغر اندام بود، صورتی آبله گون داشت و برخلاف والدین ثروتمندش انسانی تهیدست بود. او از سی سالگی شاهد تغییرات عجیبی در زندگی خود بود، به این معنی که یکسره از خوردن گوشت دست کشید و تمام ایّام سال را جز دو روز، روزه بود و در تنهایی خویش کنج عزلت برگزید تا در سنّ هشتاد و شش سالگی رَخت از هستی بر بست. (فروخ، 1342: 36-37-38-53؛ حسین، 1344: ذیل «سخنی از مترجم» 6 الی8)
کتاب «در زندان ابوالعلاء مَعَرّی» نوشته ی دکتر طه حسین با آن که نوشتاری دوستانه است و نه نقدی علمی و ادبی، اما در عین حال اثری زیبا و خواندنی است که اطلاعات نیکو و مفیدی درباره ی ابوالعلاء به خوانندگان خود می دهد. این شاعر و نویسنده ی نابینای مصری از سه زندان ابوالعلاء معرّی یعنی نابینایی، خانه نشینی و پرسش های فلسفی سخن می گوید و از زبان این فیلسوف و شاعر سوری می نویسد: از خوشی ها رو نگردانیده ام مگر به سبب آنکه بهترین آن ها (نعمت بینایی) از من رو پنهان کرده است. (حسین، 1344: 13-37)
ابوالعلاء به خدا اعتقاد داشت (فروخ، 1342: 153) و گویی دلبسته به برخی از اعتقادات دینی مانند نماز و روزه بود، اما در ادامه به شک و تردید افتاد (همان: 64-65-66) و سپس به ادیان تاخت. (همان: 152) چنان که در همین کتاب زیبای «عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معره» می خوانیم: با دقت در لزومیات [از مهم ترین دیوان اشعار ابوالعلاء] روشن می شود که ابوالعلاء در آغاز کار عقیده داشته که پیامبران را مرتبه ی بزرگی است. هرچند در ادامه بر تمام پیامبران تاخته و خصوصاً در لزومیات اخیرِ او این تاختن به صورت زننده یی آشکار می شود: گفته ی فرستادگان را حقیقت مپندار که آن ها گفتار دروغی را به هم بافته اند. مردم به زندگی خوشی مشغول بودند آن ها با آوردن امر محالی زندگی را مکدّر کردند. (همان: 160-161)

شریعت ها در میان ما کینه ایجاد کردند و انواع دشمنی را پس از خود به ما سپردند... هدف آنان از این کار رسیدن به مال و ثروت بود، موفّق شدند و سرانجام هلاک گردیدند، ولی سنّت لئیمان ادامه یافت. (حسین، 1344: 53-175)
با آن که برخی کتاب منثور «الفصول و الغایات» ابوالعلاء معری را اثری در معارضه با قرآن خوانده اند، طه حسین این کتاب را نه در جهت هماوردی با قرآن که به منظور مناجات ابوالعلاء با خدای خویش تصوّر کرده است. (همان: 265-266) از دیگر آثار این متفکّر بدبین، شک گرا و لاادری (فروخ، 1342: 133-137) میتوان به دیوان های «سِقط الزند» حاوی اشعار مدح گونه ی او در آغاز دوران جوانی، کتاب «لزومیات» شامل اشعار عقیدتی و فلسفی وی و داستان منثورِ «رسالة الغفران» در شرح سفر خیالی یکی از ادیبان شهر حلب به بهشت و دیدن شاعران و نویسندگان کافر در بهشت اشاره نمود. (حسین، 1344: ذیل «سخنی از مترجم» 10-11)
ابوالعلاء معری که گویی از نقش تأثیر گذار او بر بزرگانی چون خیام، دانته و [صادق هدایت] نمی توان گذشت، (فروخ، 1342: 283) هرگز ازدواج نکرد، فرزندی نیاورد، آسایش تن را در مرگ و مرگ را بر زندگی برتر می دانست و معروف است که گفت چون بمیرد بر سنگ قبرش اینچنین بنویسند: (حسین، 1344: 12-114)
هذا جَناهُ اَبی عَلَیّ وَ ما جَنَیتُ عَلی أحَد

حسین، طه (1344). گفت و شنود فلسفی در زندان ابوالعلاء معری، ترجمه حسین خدیوجم، تهران: کتابفروشی زوار.

فروخ، عمر (1342). عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معرّه، ترجمه حسین خدیوجم، تهران: مروارید.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محمدتقی صبوری ملقّب به ملک‌الشعرای بهار (1330-1265) استادی بزرگ، سیاست‌مداری با تجربه و شاعری نامی از خطّه‌ی مشهد بود که بنابر گفته‌ی فرزندِ او، دکتر مهرداد بهار با همه‌ی عشق خود به آزادی، خود را قادر ندید که در برابر این سیل بنیان‌کن بایستد. درنتیجه از سال 1304 شمسی قصایدی در مدح رضا شاه در دیوان او ظاهر می‌شود... او به ناچار مانند بسیاری از مردم که در جوامعی تابع خودکامگان به سر می‌برند، مجبور به تظاهر به امری و اعتقاد به امری دیگر شد. او به تقیه‌ی سیاسی هنری پرداخت، زیرا هرگز ادّعای قهرمانی و میل به شهادت در زندان‌های دوره ی پهلوی نداشت، خواه این روش پسندیده یا ناپسند بنماید؛ و بدین روی چون در تابستان 1308 به زندان شهربانی افتاد، قصیده‌ی بلندی در مدح رضا شاه و در شکایت از وضع خود سرود.
(بهار، 1376: 327-328)
یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین

اما او فریفته‌ی اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز [از او] دیده می‌شود. (همان: 327)
ای وطن‌خواهان! سرگشته و حیران تا چند بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کـشـور دارا نادار و پــریـشـان تا چند گنج کیخسرو در دسـت رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
از مهم ترین آثار ملک الشعرای بهار که در گورستان ظهیر الدوله ی شمیران به خاک سپرده شده است، می توان به «سبک شناسی» و «دیوان اشعار» اشاره کرد. دیوانی که مملوّ از اعتقادات مذهبی، ستایش بزرگان دین و علاقه ی ویژه او به وطن است.
ای خطّه‌ی ایران مهین، ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
(بهار، 1387: 175)

شاعرِ قصیده‌ی معروف «دماوندیه»: ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند (همان: 286) در دیوان خود به هجو احمد کسروی پرداخته و این نویسنده‌ی تبریزی را انسانی خام، کوته‌فکر و نادان شمرده است.
کسروی تا راند در کشور سمند پارسی / گشت مشکل فکرت مشکل پسند پارسی / فکرت کوتاه و ذوق ناقص‌اش را کی سزد / وسعت میدان و آهنگ بلند پارسی / طوطی شکر شکن بر بست لب کز ناگهان / تاختند این خرمگس‌ها سوی قند پارسی / پس چه شد این احمدک زان خطه‌ی مینو نشان / احمدا گـو شـد بـه گفتار چرند پارسی
(همان: 1153)

محمدتقی بهار در قصیده‌ای مستزاد با نام «داد از دست عوام» که ابوالفضل برقعیِ قمی شعر: عاقل اَر بسمله خواند همه از او بِرَمَند / به کلامش نَچَمَند / مجلس روضه شود گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام (برقعی، بی‌تا: 134) را از او وام گرفته است، می‌نویسد: عاقل ار بسمله خواند به هوایش نچمند / همچو غولان برمند / غول اگر قصه کند گرد شوند از در و بام / داد از دست عوام / عاقل آن به کـه هـمـه عمر نیارد به زبان / نام این بی‌ادبان / که در این قوم نه عقلست و نه ننگست و نه نام / داد از دست عوام (بهار، 1387: 210-211)

ملک‌الشعرا در مُسَمَّطِ مستزاد «ای مردم ایران» نیز صراحتاً به انتقاد از مردم ایران و خلق و خوی آنان پرداخته است و می‌آورد:
ای مردم ایران همگی تند زبانید / خوش نطق و بیانید / هنگام سخن گفتن برنده سنانید / بگسسته عنانید / در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید / از بس که جفنگید، از بس که جبانید / گفتن بلدید، اما کردن نتوانید / هنگام سخن پادشه چین و خَتایید / ارباب عقولید / در فلسفه اهل کره را راهنمایید / با رد و قبولید / هنگام فداکاری در زیر عبایید / از بس که فضولید، از بس که جهولید / از بس چو خروس سحری هرزه درایید / ور موقع خذلان دول گشته به ما چه / دولت به شما چه! / عالَم همه پر کید و دغل گشته به ما چه / آقا به شما چه! / گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه / جان بود به تن چه / گشتاسب سر پادشهان بود، به من چه / دندان به دهن چه / جانا، تو چه هستی؟ / اگر آن بود به من چه (همان: 234-235)

بهار، محمدتقی (1387). دیوان اشعار ملک‌الشعرای بهار، تهران: نگاه.     

بهار، مهرداد (1376). جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران: فکر روز. 
                                        
برقعی، ابوالفضل (بی‌تا). سوانح ایام، بی‌جا: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زآن سبب افتان و خیزان میروی
گفـت جـرم راه رفـتـن نـیـسـت ره هـمـوار نیست
گفت نزدیک است والی را سـرای، آنجا شویم
گـفـت والـی از کـجـا در خـانـه ی خـمّـار نـیـست
گفت تا داروغه را گـویـیـم در مسجد بخواب گـفـت مـسـجـد خـوابـگـاه مـردم بـدکـار نـیـسـت
گفت آگه نیستی کز سـر در افـتـادت کـلاه گـفـت در سـر عـقـل بـایـد بی کـلاهـی عـار نیست
گفت باید حد زند هـشـیـار مـردم، مست را گـفـت هـشـیـاری بـیـار، اینجا کـسی هشیار نیست
(اعتصامی، 1381: ذیل قطعه‌ی «مست و هوشیار» 97)

از پروین اعتصامی (1320-1285) به عنوان نادره‌ی ادبیات ایران یاد می‌شود. بانویی اخلاق محور که اشعار وی حاکی از اعتقادات دینی و افکار فلسفی اوست. هرچند گویی این طرز تفکر مانع تجدّد پذیری او نشده است:

چشم و دل را پرده می‌بایست، اما از عفاف چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
(همان: ذیل قصیده‌ی «زن در ایران» 127)

شاعره‌ای بـزرگ که اشعار او با آن‌که رنگ و بویی از عشق مجازی ندارد، اما موفقیتش در کنار پدری ادیب با نام یوسف اعتصامی تا بدان‌جا رسید که شاعری چون ملک‌الشعرای بهار مقدمه‌ای بر دیوان او نوشت و به تمجید و ستایش از این بانوی ایران ‌زمین پرداخت. (همان: ذیل «مقدمه‌ی ملک‌الشعرای بهار» 41-46-47)
پروین اعتصامی که زاده ی 25 اسفند ماه در تبریز بود، سرانجام در سن سی و پنج سالگی وفات نمود و در صحن قمژ در کنار مقبره‌ی خانوادگی پدر خویش مدفون شد.
نخودی گـفـت لـوبـیـایی را کز چه من گِردم این چنین تو دراز
گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نـیـسـت بـا زمـانـه بساز
رمز خلقت به ما نگفت کسی این حـقـیـقت مپرس ز اهل مجاز
کس بـدیـن رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز
(همان: ذیل قطعه‌ی «فلسفه» 148)

اعتصامی، دیوان (1381). دیوان پروین اعتصامی، به کوشش حسن احمدی گیوی و مقدمه‌ی ملک‌الشعرای بهار، تهران: قطره.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
داستان «انجیل های من» برداشت های ذهنی اریک امانوئل اشمیت، فیلسوف و نویسنده ی مشهور فرانسوی از انجیل است. محصولی در قالب دو داستان که اساس آن، شک و ایمان و هدف آن نه حل نمودن مسائل که پر رنگ کردن پرسش هاست. بخش اول داستان (شب باغ زیتون) سرگذشت عیسی ناصری، نجاری جان سپرده از فرزندان یوسف نجار است که نمی تواند بپذیرد ناجی و برگزیده ی خداست. و از همین رو پیوسته در رسالت خویش شک می ورزد.

در بخش دوم داستان (انجیل به روایت پیلاطُس) پیلاطُس، سردار رومی با آن که رستاخیز و زنده شدن دوباره ی عیسی را باور نمی کند، اما تردید تمام وجود او را در بر گرفته است؛ چرا که او و عیسی انسان های بی قیدی نیستند و هر دو به دنبال حقیقت می گردند.
یهودا از عیسی می خواهد که چهره ی اصلی خویش را که یحیی آمدنش را بشارت داده بود نپوشاند. عیسی در پاسخ می گوید: یهودا، تو را از بازگو کردن این گفته های ابلهانه منع می کنم. من پسرِ فردی بشری‌ام نه پسر خدا. اگر من مسیح بودم خودم بر آن آگاهی می داشتم... یهودا تمنا می کنم این شایعه ی احمقانه را خاموش کن. به جز آنچه خدا به من داده، هیچ چیز خارق العاده ای در من نیست. (اشمیت، 1390: 44-45)

اما کم کم اصرار مردم و حواریون عیسی سبب شد تا او تصوّر کند که فرستاده ی خداست. و در ادامه به دنبال اخباری مبنی بر دستگیری وی، یهودا به سبب ایمان کامل به متن کتاب مقدس از عیسی می خواهد که دستگیر شود و به او می گوید که نوشته ها صراحت دارند که تو باید دستگیر شوی، شکنجه شوی، کشته شوی و بعد از نو زاده شوی. (همان: 51)
عیسی چون گمان می کند که هرگز مردی را به اندازه ی یهودا اسخریوطی دوست نداشته و با او و تنها با او از خدا سخن می گفته است، (همان: 44) در آخرین مهمانی خود به یارانش می گوید: فرزندان کوچک من، جز برای اندک زمانی با شما نیستم. در حقیقت یکی از شما در آینده ی نزدیک به من خیانت خواهد کرد. لرزشی از عدم ادراک پیکر یارانم را در نوردید. فقط یهودا خاموش بود. فقط یهودا در یافته بود. چشمان سیاهش را به من دوخت. توجّه او را تحمّل کردم تا به او بفهمانم که این فداکاری را که پیش از فداکاری من صورت خواهد گرفت، جز از او، از مرید برگزیده ام، از کسی دیگر نمی توانم بخواهم. (همان: 56)
اشمیت، اریک امانوئل (1390). انجیل های من، ترجمه قاسم صنعوی، تهران: ثالث.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
سِنت آگوستین (430-354) اسقف بلندمرتبه و مورد تمجید مردم در کتاب «اعترافات» که یکی از مهم‌ترین آثار کلاسیک جهان است و ظاهراً نخستین زندگی نامه‌ی خودنوشت در تاریخ ادبیات غرب به شمار می‌رود، بی‌محابا، با صراحت و بدون کمترین توجهی به مقام خود در مناجاتی پُرسوز و گداز به گناهان و لغزش‌های متعددِ پیشین‌اش اعتراف می‌کند.

کتاب «اعترافات قدّیس آگوستین» که از زیبایی ادبی بسزایی و رنگ و بوی فلسفی نچندانی برخوردار است، با اقرار به گناهان آغاز می‌شود. پس از آن با شناخت حقیقت ادامه پیدا می‌کند. و در مرحله‌ی بعدی با ستایش خداوند از سوی عاشقی دردمند، فقیهی زاهد و مؤمنی مسیحی که ایمان را مقدّم بر عقل دانسته و بیش از هر چیزی اهل ایمان است، پایان می‌پذیرد.
بنابه استدلال غلط‌انداز خود، تسلیم براهین موذیانه‌ی ابلهانی شده بودم که از من درباره‌ی خاستگاه شَر می‌پرسیدند، و از این که آیا خداوند محدودیت‌های جسمانی دارد؟ مو و ناخن دارد؟ آیا مردی که هم‌زمان، بیش از یک همسر اختیار می‌کند و یا مرتکب قتل نـفس می‌شود و یا حیوانات زنده را قربانی می‌کند، انسانی عادل و صالح است؟ آن‌قدر نادان بودم که این پرسش‌ها ذهنم را مغشوش می‌کرد و هرگاه گمان می‌کردم که به حقیقت نزدیک می‌شوم در واقع از آن دورتر می‌گشتم. نمی‌دانستم شَر همان فقدان خیر است تا آن‌جا که دیگر خیری باقی نماند. چگونه می‌توانستم این حقیقت را دریابم در حالی که با چشم سَر، تنها اشیاء مادّی را مشاهده می‌کردم و با چشم عقل، تنها صورتی از آن اشیاء را. (آگوستین، 1381: 102-103)
اعترافات این ادیب و فیلسوفِ متولد شهر تاگاست ( امپراتوری روم و الجزایر امروزی) را با کتاب «المنقذ من الضلال» غزالی مقایسه کرده‌اند، اما نباید فراموش کرد که اثر ابوحامد غزالی از یک سو فاقد غزل‌های الهی است و از سویی دیگر شامل هر اعترافی نمی‌شود؛ چرا که اقرار به گناه در نزد غزالی و اسلام حرام شمرده شده است.
آگوستین قدیس با آن‌که ابتدا از پیروان و مشتاقان عقاید مانوی بود، در ادامه از منتقدان مانویان گردید. (همان: 149-152) او ضمن اعتراف به دزدی (همان: 82-83-85) و رابطه با معشوقه‌هایی که همسران قانونی او نبوده‌اند، (همان: 116-193) ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیامبران خدا را افرادی درست‌کار و معصوم معرفی کرده (همان: 103) و در قسمت‌های متعددی از این کتاب به نقد عقل و استدلال‌های بشری پرداخته است و از ناتوانی علوم در فهم تدبیرات و مقدّرات الهی سخن می‌گوید.

من از این حقیقت غافل بودم و بندگان مخلص و پیامبران تو را به سخره می‌گرفتم... (همان: 108) پروردگارا! ای خدای حقیقت! برای آن‌که انسان در نظر تو مقبول اُفتد، علم کفایت نمی‌کند. حتی اگر به تمامی آن‌ها عالم باشد، تا به معرفت تو نائل نشود، روی سعادت نبیند. اما آن‌کس که تو را می‌شناسد سعادتمند است، حتی اگر به هیچ‌یک از این امور علم نداشته باشد. (همان: 147)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامه‌ی صفحه‌ی قبل:

تأکید سِنت آگوستین بر امور تعبّدی و شدّت ایمان وی نسبت به خداوند (همان: 175) سبب شده است تا این عاشق دلسوخته و دردمند این‌گونه به اعتراف و مناجات با خدای خویش بنشیند: بدین طریق، مرا یاری کردی تا بدانم که نمی‌بایست بر آنان که به کتاب مقدّس ایمان دارند، خرده می‌گرفتم، همان کتاب که در میان تقریباً همه‌ی اقوام عالم، مرجعی عظیم قرارش داده‌ای. بهتر آن بود که تیر گلایه‌ی خود را به سوی کسانی نشانه می‌رفتم که به آن ایمان نداشتند؛ نمی‌بایست توجّه خود را معطوف به آن کسانی می‌کردم که تردید داشتند کتاب مقدّس از گذر روح خدای یگانه که هرگز دروغ نمی‌گوید، به بشر الهام شده باشد. (همان: 176)
    
ای آن‌که زیبایی‌هایت همه دیرینه است و هم تازه! عشق تو را چه دیر فرا گرفتم! چه دیر عاشقت شدم! تو در من بودی و من در جهانِ بیرون از خود به سَر می‌بردم. تو را بیرون از خود می‌جستم و از آن‌روی که خود چهره‌ای کریه داشتم، به مخلوقاتِ نیکوسیمایت دل می‌بستم. تو با من بودی، اما من با تو نبودم. زیبایی‌های این جهانی مرا از تو دور می‌ساخت و البته آن‌ها اگر به تو قائم نبودند، اصلاً وجود نمی‌داشتند. مرا خواندی؛ به آوایی رسا بر من بانگ زدی و حصار ناشنوایی‌ام درهم شکستی. بر من درخشیدی و نور تو احاطه‌ام کرد؛ کوری مرا به گریز واداشتی. شمیم خود بر من افشاندی؛ آن را بوییدم و اکنون نَفَس زنان، آن عطر دلاویز را تمنّا می‌کنم. طعم تو چشیدم و اکنون گرسنه و تشنه‌ی تواَم. مرا نوازش کردی و اکنون از عشق به آرامشی که در تو یافت می‌شود می‌گدازم. (همان: 322-323)
آگوستین، سنت (1381). اعترافات قدّیس آگوستین، ترجمه سایه میثمی، ویراسته‌ی مصطفی ملکیان، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘اصفهان

📝هدایت – جمالزاده – ابن‌بطوطه – ناصرخسرو

یکی از دوستان صادق هدایت، که ساکن شهر اصفهان بوده است، از برخورد سرد مردم این شهر با غریبه‌ها و غیربومیان گله می‌کند و معتقد است کسانی که از شهرهای دیگر در اصفهان اقامت دارند، عموماً از مردم آنجا دل خوشی ندارند (هدایت، ۱۳۴۲: ۷۹-۸۰).

بهشت روی زمین خطۀ صفاهان است                                                       
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ 
    
صادق هدایت ضمن اشاره به این روایت و بیت هجوآمیزی که دربارۀ اصفهانی‌ها سروده‌اند، اذعان می‌کند می‌دانم که تجربۀ سه‌چهار روز به‌درد شناختن مردم نمی‌خورد، ولی بنابر آنچه من دیدم اصفهانی‌ها ظاهراً خون‌گرم و خوش‌اخلاق هستند. چنان‌که مردمانی زیرک و هوشیارند و گفته‌اند اگر در دنیا چهار انسان مهم وجود داشته باشد، دو نفرش اصفهانی است (همان: ۷۴-۸۰).  

جهان را اگر اصفهانی نبود                                                                                     
جهان آفرین را جهانی نبود
    
علاوه بر سفرنامۀ هدایت، که حاصل آن کتاب «اصفهان نصف جهان» شده است، محمدعلی جمالزاده هم در کتاب «سر و ته یک کرباس»، که شامل داستان کودکی او در اصفهان است و به این اعتبار می‌توان آن را «اصفهان‌نامه» نیز خواند، می‌آورد:
    
همه می‌دانند که من زادۀ خاک پاک و بِچّۀ صحیح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همین بس که آن را نصف جهان خوانده‌اند و در توصیف مردم آن همین‌قدر کافی است که به حکم قناعت‌پیشگی که خصلت ممتازه آنان است در حق شهری که راستی به صد جهان می‌ارزد به نصف جهان قانع گردیده‌اند. حافظ شیراز اصلاً اصفهانی است... و اصفهانی به حساب ابجد با زیرک یکسان است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۲۹-۳۰-۳۴).
    
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرف‌ها زده‌اند ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستد تیزهوش و سخت‌کوش و ساده‌پوش و زیرک و بذله‌گو که اگر کلاه به سَر فلک می‌گذارند احدی نمی‌توان کلاه بر سرشان بگذارد، همین اصفهانی‌ها هستند که اصفهان را ساخته‌اند و آبادی و رفاه این شهر تاریخی کار امروز و دیروز نیست و قرن‌ها پیش از صفویه این شهر معمور و آباد بوده است (همان: ۳۱-۳۲).                                                   

ابن‌بطوطه مراکشی نیز اهالی اصفهان را مردمی خوش‌قیافه، شجاع و گشاده‌دست دانسته است (ابن‌بطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴۶). چنان‌که ناصرخسرو در سفری که تقریباً هزار سال پیش به اصفهان داشته است، می‌نویسد:
    
اصفهان شهریست بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد... و در شهر جوی‌های آب روان و بناهای نیکو و مرتفع... و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آنِ صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود... و کوچه‌ای بود که آن را کوطراز می‌گفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو... و من در همۀ زمین پارسی‌گویان شهری نیکوتر و جامع‌تر و آبادان‌تر از اصفهان ندیدم (ناصرخسرو، ۱۳۳۵: ۱۲۲ الی۱۲۴).                                                                                         
جمالزاده معتقد است نباید تصوّر نمود که این رفاه و آبادی اصفهان تنها خداداد است بلکه بلاشک قسمت مهم آن از پرتو کوشش و کاردانی مردم آن است والّا چنان‌که همه می‌دانند آب زاینده‌رود شورابه و زایش دارد و خاک اصفهان به‌قدری سخت و سفت است که معروف است (جمالزاده، ۱۳۸۹: ۳۲).
منابع:

_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۹، سر و ته یک کرباس، تهران، سخن.

_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پروین دختر ساسان به همراه اصفهان نصف جهان، تهران، امیرکبیر.                 

_ ابن‌بطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابن‌بطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.  

_ ناصرخسرو، ۱۳۳۵، سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، کتابفروشی زوار. 
https://t.iss.one/Minavash
ابوالمجد مجدود بن آدمِ سنایی غزنوی (529-467) نماینده‌ی برجسته‌ی قصیده‌سرایانِ منتقد در زبان فارسی است که در اشعار خود، بی‌پرواترین نمونه‌ی نقد اجتماعی و اخلاقی و عرفانی را عرضه کرده است. از این رو شعر فارسی را به شعر قبل و بعد از سنایی تقسیم نموده‌اند و مولوی نیز به سبب ادای حق این شاعر نامدار ایرانی با شیفتگی و حرمتی بسیار از او یاد کرده است. (شفیعی کدکنی، 1390: 9-10-14)
حجم بزرگی از دیوان حدوداً چهارده هزار بیتی این شاعر اهل افغانستانِ امروزی را مدایح تشکیل می‌دهد. (همان: 14-17) هرچند بنابر نظر دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، سنایی تا پایان عمر میان دو ساحت وجودی خویش یعنی «مدایح چاپلوسانه و هجویات رکیک» و «اشعار زاهدانه و عرفانی» در نوسان بوده است. (همان: 16)
سنایی جبری و اشعری خالص است و عملاً در حوزه‌ی اهل ذوق و خرَد ستیزان زمانه قرار می‌گیرد. (همان: 39) چنان‌که در قصیده‌ای بلند به مقایسه‌ی عقل و شرع پرداخته و می‌گوید: عـقل بی‌شرع، آن جهانی نور ندهد مر تو را/ شرع باید عقل را همچون مُعَصفَر را شَخار/ عقلِ جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط؟ / عـنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار؟ (سنایی، 1388: 190)

و گویی در قصیده‌ای دیگر خطاب به عمر خیام می‌آورد: تا کی از کاهِل نمازی، ای حکیمِ زشت خوی/ هـمچو دونان اعـتـقـادِ اهل یونان داشـتن/ عـقـل نبوَد فلسفه خواندن ز بـهرِ کاهلی/ عقل، چِبوَد؟ جان نَبی خواه و نُبی خوان داشتن (همان: 460-461)

از دیگر آثار مسلّم سنایی می‌توان به کتاب حدیقة الحقیقه، سیرالعباد الی المعاد، تحریم القلم، کارنامه‌ی بلخ و مکاتیب سنایی اشاره نمود. (شفیعی کدکنی، 1390: 17-18) سنایی در مثنویِ حدیقه که الهی‌نامه و فخری‌نامه نیز خوانده می‌شود، برخلاف تفکرات پلورالیستیِ مولوی به لعن و نفرین ابن ملجم پرداخته و او را سگ خوانده است. (سنایی، بی‌تا: 257) چنان‌که در قسمتی دیگر از این کتاب به نکوهش دختران اقدام کرده و در ابیاتی کاملاً سخیف می‌نویسد: ور بود خود نعوذ بالله دُخت/ کار خام آمـد و تـمام نـپخت! / طالعت گشت بی‌شکی منحوس/بخت میمونِ تو شود منکوس/ وآنکه او را دهـیم ما صلوات/ گـفت کالمَکرُمات دفـنُ بَنات (همان: 657-658)
از دیگر نکات جالب توجه در دیوان سنایی غزنوی می‌توان به یک رباعی منسوب به خیام اشاره کرد که در کتاب «در اقلیم روشنایی» نیز از ابیات منسوب به سنایی شمرده شده است. (شفیعی کدکنی، 1389: 156) گر آمدنم ز من بُدی نامَدَمی/ ور نیز شدن ز من بُدی کِی شُدَمی؟ / بِه زان نَبُدی که اندرین دَهرِ خراب/ نه آمدمی، نه شُدَمی، نه بُدَمی (سنایی، 1388: 1175)

و در پایان چنان‌که مصحح دیوان اشعار سنایی غرنوی، محمدتقی مدرّس رضوی اذعان داشته است، در دیوان وی هجوها و هزل‌های رکیکی یافت می‌شود که به طور مسلّم از خود اوست. (همان: ذیل «مقدمه‌ی مصحح» 61) سنایی گویی بسیار شیفته‌ی پسرکان زیباروی بوده و در ابیات متعددی طبل رسوایی خویش را به صدا در آورده است که از آن جمله می‌توان به دل باختن او به پسری قصّاب اشاره کرد: دیدم آن کون کودک قصاب/ بر زبر هـمچو قُبّه‌ی اعظم/ با یکی خیمه‌ای ز دیبه سرخ/ کـیر قصّاب چون ستون خیم/ گاه بـیرون کشید همچو زریر/ گاه اندر سپوخت چون عندم (همان: 380)

سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (1388). دیوان حکیم سنایی غزنوی، به اهتمام محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: سنایی.

سنایی غزنوی، ابوالمجد مجدود بن آدم (بی‌تا). حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة، به تصحیح محمدتقی مدرّس رضوی، تهران: دانشگاه تهران.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1390). تازیانه‌های سلوک: نقد و تحلیل چند قصیده از حکیم سنائی، تهران: آگه.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1389). در اقلیم روشنایی: تفسیر چند غزل از حکیم سنائی غزنوی، تهران: آگه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
تولستوی نویسنده‌ای خشن، خودخواه، ولخرج، عیاش و عرق‌خوری قهار و قماربازی بی‌بند و بار بود. او با زنی شوهردار رابطه پیدا کرد و در نتیجه‌ی این رابطه، پسری نامشروع به دنیا آمد که بعدها کالسکه‌چی یکی از سیزده فرزند مشروعش شد! هرچند در ادامه از گذشته‌ی خود توبه نمود، لباس دهاتی‌ها را پوشید، سر و ریخت کثیف و ژولیده‌ای پیدا کرد، گیاه‌خوار شد، از عرق خوردن دست برداشت، دخانیات را ترک کرد و به کار جسمی وچکمه دوزی پرداخت. در قدم بعدی هم تصمیم گرفت که خود را از هر آنچه مالک آن بود خلاص کند؛ ولی در این‌جا با مخالفت شدید زنش که میل نداشت خودش را گدا کند و یا بچه‌هایش را بی‌پول بگذارد، روبه‌رو شد. (موام، 1356: 31 الی43)

کتاب «اعتراف من» روایت‌گر گوشه‌ای از زندگی لئو تولستوی در راستای پرسش‌های هستی شناسی، دست و پا زدن میان کفر و ایمان و پذیرفتن زندگی یا خودکشی و انتحار است. تولستوی در این کتاب اذعان می‌کند که ایمان دوران کودکی خویش را به سبب خواندن کتاب‌های فلسفی، خیلی زود و در پانزده سالگی از دست داده است. و درسنّ شانزده سالگی دیگر دعا نکرده و به کلیسا نمی‌رفته است. (تولستوی، 1386: 73)

این نویسنده‌ی مشهور روسی اندیشه‌های خود را مبتنی بر بی‌بندوباری و عدم پای‌بندی به اخلاق شمرده و هدفش از نویسندگی را تنها کسب شهرت و ثروت خوانده است. تولستوی اعتراف می‌کند که در جنگ دستم به خون انسان‌ها آلوده شد و بعد کسانی را به دوئل فراخواندم تا آنان را بکشم. قمار می‌کردم و می‌باختم و تمامی حقوق روستاییان را زیر پا نهاده یا بر باد می‌دادم، آنان را تنبیه می‌کردم و فریب می‌دادم. فریب، دزدی، عیاشی به هر صورت ممکن، مستی، زورگویی، قتل و ضرب و جرح مردم، جانِ کلام هیچ جرمی نبود که مرتکب نشده باشم. (همان: 75-76)
لئو تولستوی در مسیر زندگی دچار تردید شده و پرسش‌های متعدد فلسفی گریبان‌گیر او می‌گردد. سال‌ها در پی دریافت حقیقت و رسیدن به پاسخ، مدام در جستجو و کلنجار زدن با عقل خویش است. هرچند پس از مدّتی متوجه می‌شود که هیچ پاسخی از جانب علوم مختلف وجود ندارد و تنها حقیقت موجود، نابرابری و فقدان عدالت در دنیا و در نتیجه بیهودگی و پوچی زندگی است. (همان: 90-95)

در پنجاه سالگی به خودکشی می‌رسد و به تبلیغ انتحار و تمجید از مرگ و عدم می‌پردازد. چرا که بر آن باور است که افراد در صورت مواجه با چنین مصیبتی چهار گزینه در پیش روی دارند: ناآگاهی، پیروی از اپیکور و سعی و تلاش در لذّت بردن از زندگی، کنار آمدن با ضعف و افسردگی و ادامه‌ی زندگی توأم با رنج و در نهایت نابودی زندگی به سان انسان‌های قدرتمند، منطقی، شریف و نادر. (همان: 96-113-114-115)

خالق رمان جنگ و صلح در ادامه پی به این نکته می‌برَد که فلسفه با آن‌که توان اثبات درستی زندگی را ندارد، اما نیروی نفی زندگی را نیز ندارد. (همان: 125) لذا کم کم به زندگی و ایمان دوران کودکی باز می‌گردد و می‌نویسد: می‌خواهم تمامی این امور را به گونه‌ای بپذیرم که در نهایت بگویم عقل من محدود است و من از این محدودیت نیک آگاهم... تردیدی ندارم که حقیقت در اندیشه‌های دینی نهفته است، اما بی‌هیچ شکّی در دل می‌گویم که فریب هم با آن ها درآمیخته است و من ناگزیرم که آن حقایق را از ناراستی‌ها تفکیک کنم. (همان: 163)
تولستوی، لئو (1386). اعتراف من، ترجمه سعید فیروزآبادی، تهران: جامی.

موام، سامرست (1356). درباره‌ی رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اوستایی که امروزه به دست ما رسیده است، گویی یک سوم از اوستای زمان ساسانی است. این اوستای پنج قسمتی عبارت است از یَسنَه، یَشتها، ویسپِرَد، خُردِه اوستا، وَندیداد. و اما «گاثا» یا همان «گاتها» کهن ترین بخشِ اوستا از زبان زرتشت (600 تا 1500 سال قبل از میلاد مسیح) به معنای شعر و سروده می باشد که شامل 5 فصل، 17 هات (بخش) و 238 قطعه از «یسنا» است. (مرادی غیاث آبادی، 1392: ذیل «پیشگفتار مترجم» 9-10-11)

بسیاری این سروده های زرتشت را ستایش های او از پروردگار می دانند که بر راستی و شاد زیستن تأکید داشته و در آن انسان ها را به سه اصل: اندیشه نیک، گفتار نیک و کردار نیک دعوت نموده است. هر چند برخی نیز مانند ژان کِلِنز در انتساب گاتها به زرتشت تردید داشته و آن را محصول و سروده های دستگاه روحانیتِ مَزدَیَسنا در زمان های گوناگون شمرده اند. (همان: 30)

ژان کلنز در کتاب «مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی» می نویسد: زرتشت خالق و نویسنده ی گاثا [گاتها] نیست. و سرایش گاثا کار یک گروه دینی بوده است. زرتشت نه یک شخصیت تاریخی که یک افسانه است و در گاثا هم نام او همواره با صیغه سوم شخص آمده است. (همان: 25-26)
رضا مرادی غیاث آبادی بر آن اعتقاد است که گذشته از دشواری ترجمه ی گاتها و اعتراف پژوهشگر باسابقه ای چون کلنز در مجهول ماندن لایه های این آیین، نباید اختلافات و تحریفات موجود در ترجمه های مختلف از گاتها را به فراموشی سپرد. (همان: 19-28)

در همه ی این ترجمه ها، هر کجا فعل جمع برای خدایان وجود داشته است، افعال جمله از حالت جمع به مفرد تبدیل شده اند. در بسیاری موارد نام زرتشت از سوم شخص و یا ضمیر غایب تبدیل به اول شخص و ضمیر حاضر شده است. و واژه ی «گئوش اوروَن» که به معنای روان گاو است در ترجمه های آذرگشسب، وحیدی، شهزادی و ساسانفر به روان آفرینش، شوشتری به روان مادر گیتی، رضی به جهان و پورداود به فرشته نگهبان جانداران سودمند ترجمه شده است. (همان: 19-20)
از گاتها ترجمه های فارسی متعددی وجود دارد که به زعم یکی از مترجمان این اثر یعنی رضا مرادی غیاث آبادی نزدیک ترین آن ترجمه ها به متن اصلی، ترجمه ی نخستینی است که به قلم استاد ابراهیم پورداود صورت گرفته است. چنان که از دیگر ترجمه ها می توان به ترجمه ی موبد رستم شهرزادی، موبد فیروز آذرگشسب، هاشم رضی، موسی جوان و دکتر جلیل دوستخواه اشاره کرد. (همان: 18-19)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash