میناوش
472 subscribers
6 photos
1 video
5 files
827 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
کتابِ «قبیله ی سیزدهم: امپراتوری خَزَران و میراث آن» اثر آرتور کُستلر درباره ی تاریخِ خزرهای ترک نژادی است که در قرن هفتم میلادی در شمال کوه های قفقاز که امروزه جزیی از قلمرو جمهوری های اتحاد شوروی است می زیسته اند و روزی چند در آن اطراف از عظمت و نوعی امپراتوری برخوردار بوده اند. (کستلر، 1361: ذیل «ترجمه ستاری» 7؛ ذیل «ترجمه موحد» 5-6)

خزران در همان قرن در برابر حملات لشکر اسلام مقاومت نشان دادند و پس از جنگ های صد ساله ی خود با اعراب آنگاه که بسیاری از هم نژادان ترکشان به اسلام گرویدند، در قرن هشتم میلادی به دین یهودی روی آوردند و کوشیدند تا به عنوان نیروی سومی در میان اسلام و مسیحیّت استقلال خود را در رویارویی با خلافت مسلمانان از یک سو و امپراتوری بیزانس از سوی دیگر حفظ کنند. (همان: ستاری، 18-19؛ موحد، 6)

تا آن که روس ها در قرن نهم میلادی به خزران تجاوز نمودند و سبب سقوط امپراتوری آنان در قرن دهم شدند. و در ادامه نیز چنگیزخان و مغولان در قرن سیزدهم حکومت باقی مانده ی خزران را کاملاً نابود کردند و زمینه ساز پراکندگی آن ها در کشورهای اروپایی گردیدند. (همان: ستاری، 88-143-144)

پژوهش های کستلر، نویسنده ی نامدار مجارستانی در این کتاب که از منابع مختلف تاریخی بهره برده است، به روشنی نشان می دهد که اکثر یهودیان اسرائیل [و بنابر گفته ی دکتر محمدعلی موحد تقریباً نه دهم آن ها. (همان: موحد، 9)] از تبار خزرهای ترک می باشند و ربطی به فرزندان دوازده گانه ی اسرائیل (یعقوب) و قوم موسی ندارند. و همین دسته از یهودیانند که با تبلیغات و زمینه سازی های صهیونیستی از اروپا به فلسطین رفته و با توسّل به زور اسرائیل را به وجود آورده اند.

لذا بنابر سخن آرتور کستلر و چنان که صادق هدایت اذعان کرده است (فرزانه، 1988: ذیل «قسمت اول» 249) یهودیان را نمی توان ملّت یا نژادی خاص به شمار آورد و تنها چیزی که یهودی را از غیریهودی متمایز می سازد مذهب است و نه ملیّت کاذبی که از آن سخن می گویند.

کستلر نویسنده ای یهودی است و گویی برای گریز از اعتراضات و البته آزرده نساختن هم کیشان خود در ضمیمه ی پایانی کتاب اذعان می کند که این نتیجه گیری او به هیچ عنوان مبنای حقوقی موجودیّت اسرائیل را زیر سؤال نمی برد و اسرائیل بدون توسّل به سوابق تاریخی و نژادی نیز می تواند موجودیّت قانونی خود را در سرزمین فلسطین ادامه دهد؛ چرا که فلسطین زمانی بخشی از ترکیه بود و سپس در حمایت بریتانیا قرار گرفت و در ادامه بر اساس تصمیم سازمان ملل متحد در سال 1947 به دو بخش عربی و اسرائیل تقسیم شد. (کستلر، 1361: ذیل «ترجمه ستاری» 220؛ ذیل «ترجمه موحد» 9)

البته با این توضیحات نه دولت اسرائیل عذرِ کستلر را پذیرفت و نه همه ی رجال سیاسی ایران از این اثر خشنود شدند؛ چرا که اسرائیل همواره در طول تاریخ به نژاد خویش افتخار کرده و به سبب آن خود را محق نشان می دهد. و ایران نیز به علّت همین نژاد با استناد به قرآن و روایات، قوم یهود را بزرگ ترین دشمن مسلمانان معرّفی می کند.

این کتاب در سال 1361 یک بار به ترجمه ی دکتر محمدعلی موحد و بار دیگر توسّط جمشید ستاری و آن هم به تشویق و یاریِ نجف دریابندری در ایران انتشار یافت.

کستلر، آرتور (1361). قبیله سیزدهم: امپراتوری خزران و میراث آن، ترجمه جمشید ستاری، تهران: آلفا.

کستلر، آرتور (1361). خزران، ترجمه محمدعلی موحد، تهران: خوارزمی.

فرزانه، مصطفی (1988). آشنایی با صادق هدایت، پاریس: بی‌نا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘سگ

📝محمدرضا شفیعی کدکنی

بااین‌که همواره شنیده‌ایم که در اسلام سگ نجس شمرده شده است، اما در قرآن اشاره‌ای به نجاست سگ نشده و در سورۀ کهف و مائده هم از این حیوان به نیکی یاد شده است. چنان‌که تمامی مذاهب اسلامی نیز معتقد به نجاست سگ نبوده‌اند و مالکیه حکم بر پاکی سگ و خوک داده است (الجَزیری، ۲۰۰۳: ۱/ ۱۰). از این‌رو دکتر شفیعی کدکنی در کتاب «قلندریه در تاریخ» می‌نویسد:
    
بُردن سگ به مسجد و محترم داشتن سگ یک سنّت ایرانی است. سگ در ایران قبل از اسلام بسیار عزیز و گرامی بوده است و بعضی مستشرقین عقیده دارند که اصرار فقها در دوره‌های بعد بر نجاست کلب نوعی لج‌بازی نژاد سامی است در برابر خوی و خصلت‌های ایرانی وگرنه در قرآن و حدیث هم تصریحی به نجاست کلب نشده است و در فقه امام مالک هم سگ نجس نیست (شفیعی کدکنی، ۱۳۸۷: ۶۶).                                 
    
البته سگ در میان اعراب هم گویی حیوانی پست و بدنام نبوده  است و حتی مورد تعظیم قرار گرفته است؛ چراکه جدِّ ششمِ پیامبر اسلام، کِلاب، نام داشت و برخی از صحابۀ او نیز کلبی و کلاب نامیده می‌شدند. چنان‌که در لغت عرب، یکی از معانی معاویه، سگِ ماده است.                                                                               
منابع:

_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۸۷، قلندریه در تاریخ، تهران، سخن.

_ الجزیری، عبدالرحمن، ۲۰۰۳، الفقه علی المذاهب الاربعة، بیروت، دارالکتب العلمیة.     
https://t.iss.one/Minavash
📘ناتنی

📝مهدی خلج

هیچ موقع از مسخره کردن حوزه خوشم نمی‌آمد. می‌گفتند آخوندها همه‌اش فکر طهارت و نجاست هستند و یا این‌که اگر زن پنبه را چندبار در فَرجش کند، می‌فهمد از حیض پاک شده. این‌ها جزو درس طلبگی بود، اما همۀ آن نبود (خلجی، ۱۳۸۷: ۴۲).

رمان «ناتَنی»، روایت بُریدن یک طلبه از حوزۀ علمیۀ‌ قم تا دیدن هتل‌ها و شب‌های شهر پاریس است. مهدی خلجی (متولّد سال ۱۳۵۲ در قم)، نویسندۀ کتاب مذکور، ظاهراً از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۷۶ در حوزه تحصیل کرده است و از این سیزده سال‌، پنج سال آن را به شرکت در دروس خارجِ فقه و اصولِ وحید خراسانی و جواد تبریزی اختصاص داده است. خلجی پس از خروج از حوزه و مهاجرت به اروپا، با بی‌بی‌سیِ فارسی، رادیو زمانه و رادیو فردا همکاری نمود و از سال ۲۰۰۵ عضو مؤسسۀ مطالعات خاور نزدیک واشینگتن است.

دوازده سالم بود که به مدرسۀ علمیۀ کرمانی‌ها می‌رفتم، در کوچه‌پس‌کوچه‌های بازار قم. صبح‌ها درس حاشیۀ ملاعبدالله در منطق می‌خواندیم... حاشیۀ ملاعبدالله را که باز می‌کردی هر صفحه‌اش این‌قدر کلمه داشت که باید آن را یک ساعت می‌خواندی. وسط صفحه متن بود و بالا و پایین و چپ و راست هم حاشیه (همان: ۳۲). وقتی به پدرم گفتم می‌خواهم بروم مدرسۀ عادی و درسم را ادامه بدهم، کشیده‌ای توی گوشم خواباند... از خانۀ امام زمان می‌خواهی کجا بروی بدبخت؟ کسی که به امام صادق پشت کند، خیر نمی‌بیند. خاک‌برسر! من می‌خواستم تو فقیه بشوی. مرجع تقلید بشوی... می‌خواهی مثل بچه‌مزلّف‌ها دانشگاه بروی که چه بشود؟ این همه دکتر و مهندس مثل کود شیمیایی توی مملکت ریخته (همان: ۳۸).
در این داستان با برخی از جزییات حوزه، و خصوصاً حوزۀ علمیۀ قم، آشنا می‌شویم؛ با شهریۀ طلاب، مباحثه‌های آنان، صیغه در قبرستان شیخانِ قم و کلاس‌هایی ازجمله منطق، لمعه، رسائل، مکاسب و کفایه در مسجدِ اعظم و مدرسه‌های فیضیه و دارالشفاء و آیت‌الله گلپایگانی.
پدرم روی سجاده نشسته بود. نگاهی کرد و لبخندی زد. ذِکرش را بُرید. فؤادجان! این فؤادجانِ اول صبح آشنا بود. زود رفتم وضو گرفتم... از بیدار شدن زورکی بدم می‌آمد. دردی سَرم را سنگین می‌کرد. خوابیدن سحرگاهی حسرتی بود (همان: ۳-۴). پیرهن سفید یقه آخوندی‌ام را روی شلوار انداخته بودم (همان: ۸). زن‌ها همه در پارچه‌های سیاه پوشیده بودند... طلبه‌ها غیر از لباس عادی، که لباس خانه بود، قبایی داشتند که یک‌بارونیم‌ دور بدن می‌پیچید. رویش هم عبایی می‌انداختند که درحقیقت می‌شد سه‌بار دور هیکل آدم بگردد. روی سرشان هم عمامه می‌بستند سیاه یا سفید، دست‌کم پنج‌متر (همان: ۶-۷).

مقسّم‌ها سه روز اولِ هر ماه قمری را شهریه می‌دادند. طلبه‌ها از این حجره به آن حجره می‌رفتند و در صف دیگری می‌ایستادند تا شهریۀ این ماهِ آن یکی مرجع تقلید را هم بگیرند (همان: ۹۳). توی این شهر فقط دو چیز را می‌شد در ملأ عام بوسید؛ در و ضریح حرم را یا دست علما و مراجع تقلید را (همان: ۶۴). روضه که تمام می‌شد، مردم هجوم می‌آوردند سمت آقا [گلپایگانی] تا دست‌هاش را ببوسند. گاهی هم قندی، نباتی، چیزی می‌آوردند تا آقا حَمدی بر آن بخواند و فوت کند، بلکه شفای مریضی شود. مسئول گرفتن وجوهات شرعی، پسرهاش بودند. وقتی کسی می‌آمد سهم امامش را بدهد، دوزانو می‌نشست و حساب سالش را می‌گفت. پول را دودستی می‌داد. پسر آقا سرش را از سینه عقب‌تر می‌برد. با حالتی بی‌اعتنا به پول آن را می‌گرفت. خداوند مال شما را تطهیر کند (همان: ۶۹-۷۰).
قهرمان داستان پیش از احضار شدن به دادگاه ویژۀ روحانیت و اخراج کامل از حوزه، به دلیل عدمِ‌رعایت زیِ طلبگی از حوزۀ قم اخراج می‌شود. لذا به تهران می‌رود و به حوزه‌های مجتهدی و چیذر مراجعه می‌کند هرچند در هیچکدام پذیرفته نمی‌شود؛ چراکه مجتهدی به مانند پیرمردِ قمی، که به صورت پسرها نمره می‌داد (همان: ۳۵)، ظاهرِ او را نمی‌پسندد و مدیر چیذر هم متذکر می‌شود که صحبت کردن و لباس پوشیدن او به طلاب نمی‌خورد (همان: ۶۲).
https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

آقای جاویدی، که بچه‌ها می‌گفتند زمان شاه افسر نیروی هوایی بوده، عمامه‌اش را مثل کلاه افسرها می‌بست؛ کوچک و سفت. زیِ طلبگی یعنی چه؟ در نماز جماعت صبح شرکت نمی‌کنید. رفت و آمدهای مشکوک [شرکت در کلاس‌های آزاد فلسفۀ دانشگاه شهید بهشتی] دارید. ریشتان هم همیشه کوتاه است (همان: ۶۰). شما خطرناک‌تر از روشنفکرهای بی‌دین هستید. آمده‌اید در حوزه درس خوانده‌اید، تا مثل کسروی بذر فتنه و فساد در طلبه‌ها بپاشید (همان: ۷۲)؟
از دیگر نکات ذکر شده در این رمان مختصر، که در سال ۱۳۸۳ برای نخستین‌بار توسط نشر گردونِ برلین منتشر شد، ترسیم تصویری سیاه از سپاه پاسداران و وزارت اطلاعات و به تصویر کشیدن نقش مهم زن و عشق حاکم در طبیعت آدمی است.
وقتی به مادرم گفتم احمد آدم می‌کشد، من نمی‌توانم با یک آدم‌کُش زندگی کنم، سرم داد کشید که اگر می‌کشد، دشمنان اسلام را می‌کشد (همان: ۵۵). چقدر دوست داشتم زهرا را نگاه کنم که با شکمی برآمده، آرام آرام قدم برمی‌دارد... وقتی شنیدم یک‌بار در دوران حاملگی از شوهرش کتک خورده، رگ‌هام سیم برق شد و به تمام بدنم شعله پاشید. زهرا عکس یک زنِ لخت را می‌کشد... بعد از مدتی احمد آن را می‌بیند. اول از ترس یا عصبانیّت فریاد می‌کشد. بعد چاقوی آشپزخانه را برمی‌دارد و بدنِ لخت زن را پاره‌پاره می‌کند... از اول هم موافق نبوده زهرا نقاشی بخواند... خودش ریاضی خوانده بود. اما مدرکش در سپاه خیلی به دردش نمی‌خورد (همان: ۵۱).
یک‌بار عموم زینبِ [ده یازده ساله] را با دستۀ جارو آن‌قدر زد که برای همیشه یادش ماند نباید بدون جورابِ ضخیم برود در حیاط را باز کند و آشغال‌ها را به سپور بدهد (همان: ۸). قم پشتِ دیوارهایی از ترس پنهان شده بود. اولِ شهر، تابلو وزارت اطلاعات، منجنیقی بود که به ذهن مسافر تیر پرتاب می‌کرد. از همۀ مردم می‌خواست اطلاعات خود را به ستاد خبری اطلاع دهند (همان: ۹۸).

منبع:

_ خلجی، مهدی، ۱۳۸۷، ناتنی، مهدی خلجی، آمستردام، رادیو زمانه.
https://t.iss.one/Minavash
📘عوامل سقوط محمدرضا پهلوی

📝علی دشتی

آنچه در کتاب «عوامل سقوط محمدرضا پهلوی» می‌خوانیم، مجموعه یادداشت‌ها و تقریرات علی دشتی از اواسط سال ۱۳۵۸ تا درگذشت او در دی ماه ۱۳۶۰ است (دشتی، ۱۳۸۳: ۹) که توسط خواهرزادۀ او، دکتر مهدی ماحوزی، فراهم آمده است.
دشتی در پاره‌ای از عوامل سقوط، ضمن صحبت از کتاب پنجاه و پنج، توضیح می‌دهد که این اثر خود را به سبب عدمِ‌نفوذ کمونیست در ایران و البته فشارهای چهارده ساله در ستایش خاندان پهلوی نوشته است (همان: ۱۳-۱۴) و در ادامه می‌آورد:
قصد من در نگارش عوامل سقوط محمدرضا پهلوی عیب‌جویی و ناسزاگویی و از پشت خنجر زدن به شاه نیست (همان: ۱۶). من باجی ندارم به رژیم موجود بدهم [علی دشتی پس از انقلاب ایران دوبار و هربار حدود یک ماه به زندان افتاد] لذا توصیه کرده‌ام که برای رفع هر گونه پندار و شائبه‌ای این نوشته پس از مرگ من انتشار یابد (همان: ۱۵). من از سَرِ درد و حسرت چنین یادداشت‌هایی را گرد آورده‌ام (همان: ۱۶).
علی دشتی نمرۀ رضاشاه و محمدرضاشاه را در عمران و آبادی و حفظ استقلال ظاهری کشور نَوَد می‌داند، اما نمرۀ آن دو را در پرورش شخصیت‌ها و تحکیم مبانی فرهنگ و اقتصاد نزدیک به صفر می‌شمرد و این ضعف را معلول خودکامگی و غرور بیش از اندازۀ پدر و پسر معرفی می‌کند (همان: ۱۴).

علی دشتی، محمدرضا پهلوی را انسانی بسیار ضعیف‌النفس، ترسو و صاحب حقارت روح و مغزی علیل می‌خواند (همان: ۱۶-۴۵-۷۵-۱۶۴) که پیوسته تشنۀ اطاعت، قدرت‌نمایی و سلطه‌طلبی مطلق بود (همان: ۴۱) و از امکانات در اختیار خود در جهت تعادل کشور استفاده نکرد. چنان‌که توهّم توطئه نیز داشت و یک‌روز به خود من ‌گفت: مصدق به‌دستور خودِ انگلیسی‌ها نفت را ملّی کرده است. این سخن اگر از دهان یک نفر هوچی بیرون می‌آمد چندان جای حیرت نبود، ولی از شاه مملکت، که بیش‌وکم از چرخش امور و جریان سیاست مطّلع بود، حیرت‌انگیز و باورنکردنی می‌نمود (همان: ۴۳).
علی دشتی در ادامۀ کتاب، صفحاتی را نیز به دکتر محمد مصدق اختصاص می‌دهد و او را در عین این‌که انسانی عالم، شریف، پاک و وطن‌پرست معرفی می‌کند (همان: ۴۶-۵۵)، از بدبینی، احساساتی بودن و روحیۀ یک‌سویه و غیرمنعطف وی انتقاد کرده و معتقد است که مصدق سیاست‌مدار نبود. یعنی به جای این که دنبال راه حل باشد، دنبال هیاهو، تحسین و تمجید عامه بود (همان: ۵۱-۵۵-۵۹). چه خوب بود اگر مصدق کمی انعطاف نشان می‌داد و پس از شکست انگلیسی‌ها، از پیشنهاد دوباره و البته این‌بار منطقی آن‌ها استقبال می‌کرد و یا به درخواست آمریکایی‌ها پاسخ مثبت می‌داد (همان: ۴۷-۵۴).
علی دشتی، حسین فاطمی را نیز جوانی خوب و رفیقی مطلوب می‌خواند که ذاتاً احساساتی و در اعتقاد به دکتر مصدق متعصّب بود. چنان‌که اذعان کرده است سال‌ها پیش یک‌بار فاطمی را خواستم و به او گفتم: آقا، این‌ها چیه می‌نویسی؟! اعلاحضرت همایون شاهنشاهی ارواحناه فداه! تو در این مقالۀ یک ستونی هفت‌مرتبه این عنوان را تکرار کرده‌ای (همان: ۶۶)!

دشتی در ادامه ابوالقاسم کاشانی را انسانی بسیارخوب، شریف، بی‌باک و ساده‌دل می‌شمرد (همان: ۶۹). طالقانی را روحانی بی‌غرض، پاک‌اندیش و اصلاح‌طلب می‌خواند (همان: ۶۰). و از شجاع‌الدین شفا به بدی یاد می‌کند و می‌نویسد:

شاه از هر کس که شبهۀ استقلال رأی و فکر در او می‌رفت، بدش می‌آمد و تیپ‌هایی مثل جمشید اعلم و شجاع‌الدین شفا را می‌پسندید (همان: ۱۳۰). شاه به چیزهای بی‌پایه و اساس و به خیالات واهی و افسانه‌آمیز تکیه می‌کرد که از آن جمله جشن دوهزاروپانصد سالۀ شاهنشاهی ایران‌ست که فرنگیان آن را به بالماسکه تشبیه کرده‌اند و همۀ آن‌ها در حیرت‌اند که چرا دولت ایران هزارها میلیون تومان خرج کرد تا شاه ایران از جلگۀ مرودشت به‌راه بیفتد و چون بازیگران تئاتر فریاد زند: «کورش تو بخواب که ما بیداریم!»

عجیب بیدار بودند که چند نطق آقای خمینی او را چون موش مرده‌ای به خارج از مرز ایران پرتاب کرد (همان: ۱۶۰-۱۶۲-۱۶۳)! کلمه‌ای مناسب‌تر و راست‌تر از این واژه سقوط نمی‌توان برای حوادث اخیر ایران و فرار شاه پیدا کرد. شاهی با داشتن بیش از ۴۰۰۰۰۰ سپاهی و بیش از ۵۰۰۰۰ ژاندارم و پلیس و با داشتن دستگاهی مخوف چون ساواک مانند بادی رفت (همان: ۲۵)!

منبع:
_ دشتی، علی، ۱۳۸۳، عوامل سقوط محمدرضا پهلوی، گردآورنده مهدی ماحوزی، تهران، زوار.
https://t.iss.one/Minavash
📘این‌سو و آن‌سوی متن

تاریخ در کتابخانه‌ها خاک می‌خورد. اما عمر ادبیات خلاقه به دازای تاریخ است. نوشتن تاریخ کاری است پسندیده، اما تاریخ، هرگز داستان نمی‌شود. تفاوت ادبیات خلاقه با تاریخ و ریاضی و جغرافی و ادبیات و دستور زبان در همین است. تاریخ دیروز است و رمان امروز. و از یاد نبریم که نثر ابوالفضل بیهقی در کتاب تاریخش کاری کرد که تاریخ بیهقی خود را از قفسۀ تاریخ به قفسۀ ادبیات خلاقه ارتقا داد (معروفی، ۱۳۹۱: ۲۳۶).
    
کتاب «این‌سو و آن‌سوی متن: درس‌ها و تجربه‌های داستان و رمان» که عباس معروفی آن را حاصل یک عمر خواندن، نوشتن، تجربه، کار و حیثیت داستانی‌اش معرفی می‌کند (همان: ۳)، کتابی دربارۀ آشنایی با اصول نویسندگی و ادبیات است. اثری که می‌توان آن را کشکولی خواند که از کتاب‌ها و نویسندگان مختلف جهان سخن می‌گوید.
    
عباس معرفی این کتاب خود را به ابراهیم گلستان تقدیم کرده و می‌نویسد:
    
به احترام دوست مهربانم، ابراهیم گلستان، این انسان خوب و شوق‌انگیز، این نویسندۀ روشنفکر و دوران‌ساز کلاه از سر برمی‌دارم (همان: ۳). چنان‌که در ادامه همۀ داستان‌های گلستان را یکدست و بی‌افول شمرده (همان: ۳۱۸) و اذعان می‌کند که یکی از نام‌آورترین نویسندگان ما ابراهیم گلستان است. آدمی که بسیار خوانده و بسیار نوشته و تا اینجای کار توانسته یکی از شفاف‌ترین نثرهای فارسی معاصر را برای ما به یادگار بگذارد. بی‌جهت نیست که ابراهیم گلستان را نویسنده‌ای دوران‌ساز می‌دانم و معتقدم که عمر ادبیات او از قرن‌ها برخواهد گذشت. شاید یکی از دلایلش این است که او صداقت کلمه و جایگاه کلمه و خاستگاه کلمه را می‌شناسد، چنان‌که فروغ فرخزاد نیز به این مهم دست یافته بود (همان: ۵۰).
    
معروفی ضمن تمجید فراوان از هوشنگ گلشیری و این‌که همۀ آن‌ها از زیر شنل گلشیری درآمده‌اند، خود را تربیت شدۀ او می‌خواند و متذکر می‌شود که بی‌شک بیست داستان گلشیری جزو آثار جاودان جهان است (همان: ۳۹۳).
    
گلشیری همیشه به من می‌گفت: «اگر شاعرها نبودند، ما بیچاره بودیم»! و می‌خندید. یکی دو تا فحش زیرلفظی و چندتا متلک هم بارشان می‌کرد و بعد می‌گفت: «نباید این را بفهمند. راستی اگر شاعرها نبودند چه بلایی سر ما می‌آمد؟... شعر بخوان و داستان بنویس». و من تمام این سی سال، پندش را آویزۀ گوش کردم و تا بخواهی شعر خواندم. فرقی هم نمی‌کرد از کی و کجا. شاعران کلاسیک، یا شاعران امروز، ایرانی یا خارجی (همان: ۲۱۷-۲۱۸).
    
داستان و رمان متوسط به لعنت خدا هم نمی‌ارزد (همان: ۹). نویسنده صد صفحه می‌خواند و یک صفحه می‌نویسد. هرچند این سال‌ها سنت شده است که صد صفحه می‌نویسند و دریغ از این‌که حتا یک صفحه بخوانند (همان: ۸).
    
عباس معروفی در قسمتی دیگر از این کتاب، به مدح و تمجید از یدالله رؤیایی و احمد شاملو پرداخته و می‌افزاید که رؤیایی در نامه‌ای به او نوشته است:
    
زمانی با شاملو برای شرکت در کنگرۀ نظامی به رم رفته بودیم. بهار ۱۳۵۴ بود. بعد از اتمام کار کنگره، به پیشنهاد او هفته‌ای به گشت و گذار ماندیم. روزها و شب‌های ما به پرسه در کوچه‌های رم و بارهای ونیز، در کافه‌ها و یا در هتل به مستی و بی‌خبری می‌گذشت، با ویسکی و آذوقه‌ای از تریاک و هروئین که با خود برده بودیم و یک ذخیرۀ احتیاطی از شیرۀ ناب. و یا مخدرات دیگر، گاهی هم از نوع علیایش: با دلبرکانی نه چندان غمگین (همان: ۳۳۳).
در بازگشت به تهران، چند روز بعد مصاحبۀ مفصلی از احمد دیدم با علیرضا میبدی در روزنامۀ رستاخیز، حکایت از سفری پرملال، پر از تحمل و تلخی: «روزها در کوچه‌های رم فریاد می‌زدم آیدای من کجاست؟ و هرروز در مه صبحگاهی لوئیجی با گاری‌اش از گورستان پشتِ رودخانه می‌آمد، از جلو ما می‌گذشت و به هم صبح‌بخیر می‌گفتیم»... فرداش که به هم رسیدیم پرسیدم: احمد، ما که هرروز با هم بودیم، حالا آیدا جای خود، ولی این لوئیجی که نوشتی هر روز با گاری خالی به گورستان می‌رفت کی بود؟ که هیچ‌وقت من ندیدم؟ گفت: آره، لابد لوئیچی پیراندللو بوده (همان: ۳۳۴).
    
معروفی هرچند احمد شاملو را یک ادیب واقعی و جراح واژه‌ها در زبان فارسی می‌شمرد، اما تأکید می‌کند که من خوب می‌دانم که شاملو زبان خارجی نمی‌دانست و با این حال کتاب‌هایی از زبان‌های روسی، آلمانی، اسپانیایی، انگلیسی، فرانسوی و چند زبان دیگر ترجمه و منتشر کرده است. جامعۀ بت‌پرست ما هرگز نپرسیده که شاملو اصلاً زبان خارجی نمی‌دانست، او به کمک یک لغت‌نامه و با یاری کسانی به ترجمۀ کتاب اقدام می‌کرد. او کلمه به کلمه ترجمه نمی‌کرد بلکه حس عبارات را می‌گرفت و با شامۀ تیزی که داشت واژه‌ها را بو می‌کشید و آن را به زبان فارسی به زیباترین شکلی تغییر می‌داد (همان: ۳۳۷).

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

عباس معروفی بر آن باور است که در ادبیات کلاسیک و کهن، ایران یکی از غنی‌ترین تصاویر و منابع را دارد. از تذکرة‌الاولیا گرفته تا آثار نظامی و مولانا و شمس و بایزید و ابوسعید و سهروردی و عین‌القضاة سرشار از جادوهایی است که اگر با رئالیسم و زندگی امروز پیوند درست بخورد، چیزی به ادبیات جهان افزوده می‌شود (همان: ۱۰۹).
    
از چند کتاب عهد عتیق که خواندش بر هر نویسنده‌ای واجب است، یکیش قرآن است. نویسنده نمی‌تواند به سادگی از کنار کتاب‌هایی چون تورات، انجیل، اوستا، مزامیر و قرآن بگذرد، و شانه بالا بیندازد که به چه دردی می‌خورد این کتاب‌ها، برای عقد و عزا به کار می‌رود! سر هر طاقچه‌ای هست، و هزارحرف و بهانۀ دیگر. در طاقچۀ ذهن نویسنده اگر این کتاب‌های عتیق ارجمند نباشد، کارش جایی خواهد لنگید (همان: ۱۳۹).
    
تورات، انجیل و قرآن منشأ قصه‌هایی اسطوره‌ای‌اند، به‌ویژه قرآن سرشار از قـصه‌هایی است که هر یک می‌تواند آینه‌ای از زندگی امروز انسان باشد (همان: ۱۳۹). با این‌حال قرآن کتاب داستان یا رمان نیست. کتاب آموزش رمان هم نیست. کتابی است که آن را برای رستگاری بشر نگاشته‌اند. قصه‌هاش اما ساختار ویژه دارد. با ایجازی حیرت‌انگیز، و بافتی سخت ادیبانه. از قصه‌ای می‌غلتد به قصه‌ای، از یحیی به عیسی (همان: ۱۴۲).
    
معروفی در ادامه اذعان می‌کند که رمان «جای خالی سلوچ» هم به شیوۀ قصه‌های قرآن نوشته شده و با این‌که ایجاز در قصه‌های قرآنی یکی از برجستگی‌های آن است، در جای خالی سلوچ اما نویسنده نتوانسته در برابر زیبایی نثرش تسلیم شود، و به نفع کل مجموعه چیزهای اضافی را حذف کند... جای خالی سلوچ اثر محمود دولت‌آبادی یکی از شاهکارهای ادبیات ایران است که اگر نوشته نمی‌شد ادبیات فارسی آن را کم داشت (همان: ۱۴۴).

منبع:

_ معروفی، عباس، ۱۳۹۱، این‌سو و آن‌سوی متن: درس‌ها و تجربه‌های داستان و رمان، برلین، نشر گردون.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
👌1
📘دیوان اشعار مفتون همدانی

📝مفتون همدانی

سید میرآقا کبریایی، متخلّص به مفتون همدانی (۱۲۶۸-۱۳۳۴)، شاعری در سلک سلسلۀ نعمت‌اللهی و کاسبی علاقه‌مند به ورزش باستانی بود. از اشعار این شاعر همدانی می‌توان به مثنوی تقریباً ده‌هزار بیتیِ انسان کامل، که در فاصلۀ سال‌های ۱۳۱۸ تا ۱۳۲۸ در شرح و ترجمۀ دعای کمیل سروده شد و همچنین دیوان اشعار، که سعید نفیسی آن را اثری پرمغز و شاهکار نامیده است، اشاره کرد. دیوانی که ابتدا در ۱۳۳۴ و سپس در سال ۱۳۶۴ به چاپ رسیده است (مفتون همدانی، ۱۳۶۴: ۶-۸-۱۳-۱۴-۱۵).
از مطالب ذکر شده در این دیوانِ مذهبی می‌توان به قصیده‌ای با مطلعِ «علی ‌ای سمای وحدت تو چه مظهری خدا را / که خدا نمود زینت به تو تخت انّما را» اشاره کرد که گویی شهریار در سرودن غزل مشهور «علی ‌ای همای رحمت» از آن بهره برده است (همان: ۲۰ الی۲۲). از دیگر اشعار قابل توجه در این دیوان، یکی مسمّط چهل‌ودو بیتی فاقد حرفِ «الف» (همان: ۲۱۸ الی۲۲۰) و دیگری ترکیب‌بند سی‌ونه بیتی بدون «نقطه» است (همان: ۲۸۲ الی۲۸۴).
و اما غزل «جذبۀ احدیّت»، از بخش متفرقات، از دیگر اشعار مفتون همدانی است (همان: ۸۲۶-۸۲۷):
آه از دمـی کـه آتــشِ وافــور مـا شــکـسـت
کرّوبـیان ز غـصّه گـزیـدنـد پـشـتِ دسـت
آدم کـشـید یک دو سه بـسـتی چو در بـهشت
شد توبه‌اش قبول و ز عـصیان خویش رست
نــوح نـبـی اگـر دو سه بــسـتـی نمی‌کـشـید
در کـشـتی نـجات، بـه طـوفان نمی‌نشست
از نــخـلِ طـور آتــشِ وافــور جــلـوه کــرد
مـوسی به رو فتاد و از آن نـشئه گشت مست
چـوب صــلـیـبِ دســتـۀ وافـور گـر نــبـود
عـیسی از آن بـه چـرخ چـهارم نمی‌نـشست
زردشـت گــشـت فـخـرِ تــمـام پـیـمـبـران
زیـرا کـه داشـت آتـش وافــور روی دسـت
احمد کشید یک دو سه بست و به عرش رفت
با دست دوست در شـب مـعراج عـهد بست
در جنگ بـدر یـک دو سه بستی عـلی کـشید
آن شـد سـبب که پشت همه کافران شکست
در کــربـلا، حـسـیـنِ عـلی، دادِ نـشـئـه داد
چسباند و هی کشید ز بس بست روی بست

مــقـصـود، جــذبــۀ احــدیّـت بـود از ایـن
مفتون! نه آن عـصارۀ مـفـلوکِ زشـتِ پـست

منبع:

_ مفتون همدانی، ۱۳۶۴، دیوان اشعار، به کوشش رضا مفتون، تهران، کتابفروشی زوار.
https://t.iss.one/Minavash
👌1
📘وطن

📝فردوسی - ایرج‌میرزا - اشمیت - شوپنهاور

بااین‌که بسیاری از اندیشمندان به تمجید از مفهوم وطن پرداخته و با فردوسی می‌خوانند: همه سَر بسَر تَن به کُشتن دهیم / از آن به که گیتی به دشمن دهیم / دریغست ایران که ویران شود / کُنام پلنگان و شیران شود (فردوسی، ۱۳۶۹ و ۱۳۷۱: ۲/ ۸۱ ؛ ۳/ ۲۶۲)، جمعی نیز مانند ایرج‌میرزا، آرتور شوپنهاور و امانوئل اشمیت وطن را امری بی‌معنی شمرده‌اند و برآن باورند که همه‌جای جهان وطنِ انسان است.

نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسوی، وطن‌پرستی را یک بیماری بچه‌گانه‌ و آبله‌مرغونه بشریت دانسته است (اشمیت، ۱۳۹۳: ۱۴-۱۷). چنان‌که فیلسوف مشهور آلمانی معتقد است مبتذل‌ترین نوع غرور، غرور ملّی است؛ زیرا کسی که به ملّیت خود افتخار می‌کند در خود کیفیّت با ارزشی برای افتخار ندارد، وگرنه به چیزی متوسّل نمی‌شد که با هزاران‌هزار نفر در آن مشترک است. هر نادانِ فرومایه که هیچ افتخاری در جهان ندارد، به‌ مثابۀ آخرین دستاویز به ملّتی متوسّل می‌شود که خود جزیی از آن است. چنین کسی آماده و خوشحال است که از هر خطا و حماقتی که ملّتش دارد، با چنگ و دندان دفاع کند (شوپنهاور، ۱۳۸۸: ۸۳).
فتنه‌ها در سَر دیـن و وطـن است
این دو لفظ است که اصل فتن است

صحبت دین و وطن یـعـنی چه؟
دیـن تـو مـوطـن مـن یـعـنـی چه؟
همه عالَم همه‌کس را وطن است
همه‌جا مـوطـن هر مـرد و زن است (ایرج‌میرزا، ۱۳۵۶: ۱۲۷)

منابع:
_ فردوسی، ابوالقاسم، ۱۳۶۹ و ۱۳۷۱، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، کالیفرنیا و نیویورک، میراث ایران.

_ اشمیت، اریک امانوئل، ۱۲۹۳، خیانت اینشتین، ترجمه فهیمه موسوی، تهران، افراز.

_ شوپنهاور، آرتور، ۱۳۸۸، در باب حکمت زندگی، ترجمه محمد مبشّری، تهران، نیلوفر.

_ ایرج‌میرزا، ۱۳۵۶، دیوان ایرج‌میرزا، به اهتمام محمدجعفر محجوب، تهران، اندیشه.
https://t.iss.one/Minavash
📘فراسوی تناقض

📝موریس وینتر

یکی از اصولی که اندیشمندان همواره در درستی گفتۀ خود به آن استناد کرده‌اند، بداهت امتناع تناقض است. اصلی که موریس وینتر در کتابی با عنوان «فراسوی تناقض» به مخالفت با آن پرداخته و به‌زعم خود با طرح فرضیۀ تازه‌ای به درستی چنین اصلی خاتمه داده و آن را باطل کرده است.

نویسندۀ فرانسوی این کتاب بر آن باور است که انسان‌ها باید کوشش کنند تا خود را از راه کج منطق صوری نجات دهند و دریابند که راهی بالاتر از استدلال و قیاس منطقی وجود دارد که از فراسوی تناقض می‌گذرد (وینتر، ۱۳۶۳: ۶). او ضمن نقد منطق صوری (همان: ۲۴) و ردّ مطلق‌انگاری اکثر فیلسوفان (همان: ۱۷)، حکم به نسبی‌گرایی و پذیرش اصل مشاهده‌ای داده است (همان: ۱۵-۲۱).

وینتر معتقد است فیلسوفان مشایی بر آن تصورند که برای دست‌یابی به حقیقت باید به اصل عدمِ‌تناقض رسید وگرنه همۀ تفکرات ما باطل است. به عبارت ساده‌تر آنچه هست، هست. یک‌چیز نمی‌تواند در آن واحد هم باشد و هم نباشد. یک‌چیز نمی‌تواند در عین‌حال هم اثبات و هم انکار شود؛ حال آن‌که اصلِ عدمِ‌تناقض، حقیقتی دروغین است (همان: ۱۴-۱۵).

منبع:

_ وینتر، موریس، ۱۳۶۳، فراسوی تناقض: راز شیطان، ترجمه ابوالقاسم پورحسینی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
📘نسخه‌های دیوان حافظ

📝حافظ

از «دیوان حافظ» تصحیح‌های متعدّدی وجود دارد که از مهم‌ترین آن می‌توان به چاپِ پرویز ناتل خانلری، محمد قدسی شیرازی، محمد قزوینی، بهاءالدین خرمشاهی، هوشنگ ابتهاج و سلیم نیساری اشاره نمود. چاپ قزوینی از دیوان حافظ، که از مشهورترین و معتبرترین نسخه‌ها به‌شمار می‌رود، توسّط محمد قزوینی و دکتر قاسم غنی بر اساس ۱۸ نسخه در سال ۱۳۲۰ و متشکّل از ۴۹۵ غزل است. چاپ خانلری توسط دکتر پرویز ناتل خانلری بر اساس ۱۴ نسخه در سال ۱۳۵۹ و متشکّل از ۴۸۶ غزل است. چاپ سایه توسّط هوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۷۴ بر اساس ۳۱ نسخه و متشکّل از ۴۸۴ غزل است. چاپ سلیم نیساری توسّط دکتر سلیم نیساری در سال ۱۳۷۷ بر اساس ۴۸ نسخه و متشکّل از ۴۷۶ غزل است. چاپ قدسی هم توسط محمد حسینی قدسی شیرازی سال‌ها قبل از تصحیح قزوینی در سال ۱۲۷۶ بر اساس ۵۰ نسخه و با مجموع ۶۰۰ غزل، هفت قصیده، چهل‌وپنج قطعه، سی‌ونه رباعی، شش مثنوی، یک ترجیع‌بند و یک ترکیب‌بند به چاپ رسیده است.

تصحیح قدسی در عصر حاضر به کوشش دکتر حسن ذوالفقاری و ابوالفضل علی‌محمدی توسط نشر چشمه به طبع رسیده است که از محسّنات این چاپ می‌توان به مقابلۀ چهار نسخۀ قزوینی، خانلری، سایه و نیساری با نسخۀ قدسی و ذکر اختلافات موجود در آن و همچنین دو فهرست الفباییِ مطلع و قافیه، کشف‌الابیات، فرهنگ لغات، توضیح برخی از ابیات مشکل و اعراب‌گذاری پاره‌ای از واژگان و کلمات عربی اشاره کرد (حافظ، ۱۳۸۱: ذیل «مقدمه»، ۲۶ الی۳۲).

منبع:

_ حافظ، شمس‌الدین محمد، ۱۳۸۱، دیوان حافظ، به تصحیح محمد قدسی، به کوشش حسن ذوالفقاری و ابوالفضل علی‌محمدی، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘مقدمهٔ افسانه‌های هفت‌گنبد

📝احمد شاملو

کتاب «افسانه‌های هفت‌گنبد»، روایت شخصی احمد شاملو از هفت‌پیکرِ نظامی گنجوی است. شاملو در مقدمۀ این اثر خود، که تنها در چاپ اول آن در سال ۱۳۳۶ انتشار یافت و در چاپ‌های بعدی حذف شد، نظامی را مورد نوازش قرار داده است و دربارۀ این شاعر نامدار ایرانی می‌نویسد:

او سخندانی بزرگ و افسانه‌پردازی ادیب است. هفت‌گنبد یا هفت‌پیکر و یا بهرام‌نامه یک اثر شعری نیست. نظامیِ هفت‌پیکر، نظامیِ شاعر نبوده است. کار شعر، کار افسانه‌سرایی نیست (شاملو، ۱۳۸۴: ۲۲۴). هدف نظامی در افسانه‌های این منظومه به‌جز دو داستانِ بشر پرهیزگار [گنبد سبز] و ماهان کوشیار [گنبد کبود] فقط این بوده است که مشتی صحنه‌های لاس‌ولیس به هم ببافد. گویی نظامی به‌شخصه با پرداختن این‌گونه صحنه‌ها، در ذهن خویش هوسبازی و کارسازی می‌کرده است... آنچه طول افسانه را باعث شده بازگفت نیاز عاشقانۀ مرد داستان نیست بلکه تمنای اوست به ارضای هوس جنسی خویش (همان: ۲۲۲):
مرد: قطره‌یی را به تشنگی مگذار!
تشنه‌یی را به قطره‌یی بنواز!
رطبی در فکنده گیر به شیر
سوزنی رفته درمیان حریر!
و جز این‌ها که سرانجام نیز با هم‌بستر شدن عاشقِ نیازمند با یکی از کنیزکان معشوقۀ خویش موقتاً جوش عشق فرو می‌نشیند! شوق و عطش نظامی به‌وصف دقیق صحنه‌های هم‌آغوشی و هم‌بستری به‌حدی است که گویی انگیزۀ اصلی او به پرداختن هفت‌پیکر چیزی جز این نبوده است. تعارفات و احترامات فائقۀ مورد پسند میراث‌خواران ادبی ایران را که به‌کنار بگذاریم، اغلب این داستان‌ها به‌قدری حقیر و بی‌مایه است که حتی سخن‌پردازی و قدرت کلامی نظامی نیز نمی‌تواند ارزشی برای آن بتراشد... در میان این‌گونه داستان‌ها، رسواتر از همه گنبد سفید است (همان: ۲۲۳). این داستان نقطۀ اوج عطش نظامی [عطش جنسی نظامی] است به شیرین‌کام شدن از وصف حلوا (همان: ۲۲۴)!

ما شاعر را پیامبر انسانیت ترجمه می‌کنیم (همان: ۲۱۹). شاعر نه خداشناس و نه ملحد است. نه ثروتمند است نه تهیدست. نه فاشیست است نه کمونیست. نه وطن‌پرست است و نه بی‌وطن. همه‌چیز هست و هیچ‌چیز نیست. اگر چیزی بود شاعر نیست، و اگر شاعر بود هیچ‌چیز دیگر نیست. شاید خود نداند، اما آنچه او می‌جوید تنها رهایی است... با این محک، حساب افراد بی‌شماری از گروه انبوه شاعران گذشته و امروز ما با خداست... چنین باد! چه نیاز هست که مقام روحانیت و تقدّس شعر را چندان فرود آوریم که اردوی ناظمانِ کاسب یا واعظانِ ناظم را نیز دربرگیرد (همان: ۲۲۰)؟

منبع:

_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، «مقدمۀ افسانه‌های هفت‌گنبد»، گوهران، شماره ۹ و ۱۰.
https://t.iss.one/Minavash
📘عقد تمهیدی

📝محمدعلی جمالزاده

در یکی از داستان‌های کتاب «کهنه و نو» با عنوان «عقد تمهیدی» می‌خوانیم:
    
وقتی جوان بودم پدرم از طرف دولت در شهر مشهد مقدس مأموریت مهمی داشت و لولَهِنگش در آنجا خیلی آب می‌گرفت. من تازه مو درآورده بودم و پشت لبم سبز و صدایم دو رگه شده بود و خیلی سر و گوشم می‌جنبید و چون شنیده بودم که در مشهد  بازار صیغه دادن و صیغه کردن سخت رواج است در انتظار تعطیلی تابستان بودم که مدارس بسته شود و به بهانۀ تجدید دیدار با پدر هر طور شده خود را به مشهد برسانم. تمام فکر و ذکرم این شده بود هرچه زودتر از میوه شاداب و هرگز نچشیدۀ صیغه و متعه علیه‌السلام گلویی تر کنم. تعطیلی شروع شده و نشده خود را به مشهد رساندم. پدرم با پوزخندی گفت فرزند یک مطلب هست که لازم است با تو در میان بگذارم. هشدار مبادا در این شهر در پی صیغه و این قبیل‌چیزها بروی. چون بدان که هر زن و دختری صیغه‌ات بشود ممکن است مادرت باشد (جمالزاده، ۱۳۸۸: ۷۳-۷۴).                                                                                                                                   
منبع:

_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۸۸، کهنه و نو، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📘یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر

📝جواد طباطبایی

دکتر جواد طباطبایی، نویسنده و مترجم نامدار تبریزی، که از فارغ التحصیلان رشتۀ فلسفۀ سیاست است، در تاریخ ۲۰۲۲/۱۰/۳ در کانال تلگرامی خود طی پستی با عنوان «یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر» این‌گونه به نقد و هجو بهرام بیضایی پرداخت:

امروز در میان انبوه خبرهای بسیار بد، چند بیت از بهرام بیضایی [در حمایت از اعتراضات مردم ایران] در فضای مجازی منتشر شد. در معرفی سراینده نوشته‌اند که او اعتبار فرهنگ و هنر ایران است. آنچه من تا کنون از بهرام بیضایی دیده یا خوانده‌ام، به‌عنوان یک علاقه‌مند به هنر و فرهنگ کشور، هیچ‌چیزی نمی‌یابم که چنین اغراق‌گویی درباره او را توجیه کند. البته این یک نظر شخصی است و می‌دانم که او سینه‌چاکان بسیاری دارد، اما با خواندن این بیت‌هایی که با سخیف‌ترین شعرهای ادب فارسی پهلو می‌زند، فکر می‌کنم چرا ما هیچ اعتقادی به فضیلت سکوت نداریم و چرا گمان می‌کنیم می‌توان هر مزخرفی را در هر زمان و مکانی گفت!

منبع:

_ طباطبایی، جواد، ۲۰۲۲، «یک توضیح درباره یک ابتذال مکرر»، کانال یادداشت‌ها و جستارها، سوم اکتبر برابر با یازدهم مهرماه ۱۴۰۱.
https://t.iss.one/Minavash
📘حجاب شرعی

📝امیرحسین ترکاشوند

کتاب «حجاب شرعی در عصر پیامبر»، تحقیقی دربارۀ محدودۀ حجابِ واجب شرعی در حوزۀ فقه دینی است. این کتاب ارزشمند که در سال ۱۳۸۹ توسط امیرحسین ترکاشوند در هزاروهفده صفحه نگاشته شد، اجازۀ چاپ نگرفت و در ادامه فایل پی‌دی‌اف و صوتی آن انتشار یافت. پژوهشی مهم و خواندنی که به نظر می‌توانست در صفحاتی کمتر از صد برگ نوشته شود؛ از این‌رو شاید خواندن آنچه در سطور زیر می‌آید، افراد علاقه‌مند به این موضوع را از مطالعۀ کامل این کتاب هزار صفحه‌ای، که به زعم نویسندۀ آن برای پژوهشگران دینی نوشته شده است، بی‌نیاز کند.  
                                                         
برخی از عالمان بزرگ شیعه مانند محسن فیض کاشانی حجاب موی زنان را واجب ندانسته و بعضی نیز همچون مقدّس اردبیلی آن را مستحب شمرده‌اند. چنان‌که استادِ شیخ مفید، ابن‌جنید اسکافی، هم در فتوایی کاملاً منحصربه‌فرد نه تنها حجاب سر زنان را واجب نمی‌داند، بلکه بر آن اعتقاد است که زنان همانند مردان، تنها موظّف هستند که شرمگاهِ جلو و عقب خود را بپوشانند. یعنی زنان می‌تواند با ظاهر و لباسی مثل مردان در جامعه حاضر شوند (ترکاشوند، ۱۳۸۹: ۷۶۶ الی۷۷۱ و ۸۰۵ الی۸۱۶).
                                                         
و هما - ای الروایتان - کما تری لاتدلان علی وجوب  - ستر – شَعر الرأس و العنق کما یفهم من کلام‌الاکثر... و یؤید عدم‌وجوب ستر العنق و لاینافی عدم‌وجوب ستر الشَعر ما روی عن الباقر «ع» انه قال صلت فاطمة  فی دِرع و خِمار لیس علیها اکثر مما وارت به شَعرها و اذنیها و لاریب ان سترهما سیما الشَعر احوط.  

روایات ذکر شده دلالت بر وجوب پوشش موی سر و گردن زنان نمی‌کند چنان‌که از کلام اکثر فقها چنین برداشت می‌شود. و مؤید این قول، یعنی عدمِ‌وجوب پوشش سر و گردن زنان، حدیثی است از امام باقر که فرمودند فاطمه با پیراهن و روسری نماز گزارد که این پیراهن و روسری تمام گوش و مو را دربر نگرفته بود و پوشش آن بالاخص پوشش موی سر، از باب احتیاط است و نه وجوب (فیض کاشانی، ۱۳۸۷: ۲/ ۲۸۷).
                                                         
لاخوف الاجماع المدعی لامکن القول باستثناء غیرهما من الرأس و ما یظهر غالباً ایضاً، فتأمل. و یدل علیه ایضاً ما سیجیء من الاخبار الدالة علی جواز کشف الرأس للأمة و الجاریة فانها تدل علی المطلق. و الجمع بین الادلة ایضاً بالحمل علی الاستحباب، طریق واضح.  
اگر ترس از اجماع ادعایی فقها نبود، هر آیینه امکان مستثنی شدن عدمِ‌وجوب پوشش زنان غیر از صورت و کف دو دست نیز وجود داشت و می‌توانستیم بگوییم پوشش سر و اغلب جاهایی از بدن زنان که غالباً آشکار بوده و هست [مانند گردن و سینه] واجب نیست. پس در این نکته‌ای که ذکرشد تأمل و درنگ کن. [یعنی چنین اجماعی ادعایی بیش نیست و حقیقتاً این نوع اجماع در گفتار فقها دیده نمی‌شود.] و اما علاوه بر عدمِ‌وجوب اجماع، آنچه گفتار ما را ثابت می‌کند، روایاتی است که دلالت بر جواز نپوشاندن و آشکار نمودن موی سر کنیزان دارد. پس ادله‌ای که بر پوشش موی سر زنان وجود دارد را باید حمل بر استحباب کرد که این راهی واضح و روشن است (مقدّس اردبیلی، ۱۴۰۳: ۲/ ۱۰۵).
                                                         
قال ابن‌جنید الذی یجب ستره من البدن العورتان و هما القُبُل و الدُبُر من الرجل و المرأة. وهذا یدل علی مساواة المرأة للرجل عنده فیان الواجب ستر قُبُلها و دُبُرها لاغیر.  

ابن‌جنید اسکافی می‌گوید: انسان چه مرد باشد چه زن، آنچه پوشاندنش واجب است، آلت تناسلی جلو و عقب اوست و نه غیر از آن. یعنی پوشاندن موی سر و هیچ قسمتی از بدن زن واجب نیست مگر شرمگاه او (علامه حلی، ۱۴۱۲: ۲/ ۹۸؛ مجلسی، ۱۴۳: ۸۰/ ۱۸۰).    

منابع:

_ ترکاشوند، امیرحسین، ۱۳۸۹، حجاب شرعی در عصر پیامبر، تهران، بی‌نا.

_ فیض کاشانی، محسن، ۱۳۸۷، معتصم الشیعة فی احکام الشریعة، تهران، مدرسه عالی شهید مطهری. 
                                                                                                                  
_ مقدس اردبیلی، احمد، ۱۴۰۳ق، مجمع‌ الفائدة و البرهان فی شرح ‌الارشاد الاذهان، قم، مؤسسة النشر الاسلامی.

_ علامه حلی، حسن، ۱۴۱۲ق، مختلف الشیعة فی احکام الشریعة، قم، مؤسسة النشر الاسلامی.    
                                                         
_ مجلسی، محمدباقر، ۱۴۰۴ق، بحارالانوار، بیروت، دار احیاء التراث العربی.
https://t.iss.one/Minavash
📘فقط با کسانی بحث کنید که...

📝آرتور شوپنهاور

فقط با کسانی بحث کنید که می‌دانید آن قدر عقل و عزّت نفس دارند که حرف‌های بی‌معنی نمی‌زنند. پس به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی. بگذار دیگران هرچه دوست دارند بگویند، زیرا هر کسی آزاد است که احمق باشد (شوپنهاور، ۱۳۹۱: ۱۲۰).  
                        
منبع:

_ شوپنهاور، آرتور، ۱۳۹۱، هنر همیشه بر حق بودن، ترجمه عرفان ثابتی، تهران، ققنوس.
https://t.iss.one/Minavash
📘هزلیات

📝سعدی

گفت هر کس امشب دو رکعت نماز بگذارد، او را حوری دهند که بالای او از مشرق به مغرب باشد. کسی گفت من این نماز نکنم و این حوری را نمی‌خواهم. گفتند چرا؟ گفت زیرا که اگر سرش در کنار من باشد و در شیراز و بغدادش گایند مرا چه خبر بود (سعدی، ۱۳۸۵: ۹۹۷)؟

هجو، نکوهش کردن و به بدی یاد نمودن، و هزل، به معنای لطیفه و مزاح است که می‌تواند در لباس ادب به کار رود و یا توأم با الفاظی زشت و رکیک استفاده شود. در دیوان شاعرانی چون سعدی، عبید زاکانی، سوزنی، ایرج‌میرزا و حتی مولانا نمونه‌هایی از این هجویات و هزلیات دیده می‌شود که ظاهراً سرآمد آن، شعرهای استاد سخن، سعدی شیرازی، است.
سعدی در مقدمۀ «خبیثات و مجالس‌الهزل» می‌آورد:

برخی از مردم شهرها مرا به نوشتن کتابی در هزل به راه سوزنی شاعر اجبار کردند. من درخواست آن‌ها را نپذیرفتم، پس آن‌ها مرا به قتل تهدید کردند و من به ناچار ابیاتی را در این زمینه نوشتم و هر آیینه به سوی خداوند بلند مرتبه استغفار می‌کنم (همان: ۹۷۳).

این سخن سعدی را به سادگی نمی‌توان پذیرفت؛ چراکه شاعر و عارفی چون مولوی نیز در اشعار خود از هزل بهره برده‌ و سعدی هم در گلستان از این‌گونه شعرها سروده است. به‌علاوۀ این‌که سعدی در ادامۀ مقدمۀ خبیثات و مجالس‌الهزل می‌نویسد:

این فصلی است بر راه هزل که صاحبان فضل هیچ‌گاه آن را عیب نمی‌شمرند چراکه هزل در کلام مانند نمک در طعام است. الهزلُ فی الکلام کالمِلحِ فی الطعام (همان: ۹۷۳).

ترا من دوست می‌دارم که یکشب
در آغوشت کشم تا نیمروزی

مراد از عاشق و مـعشوقی اینست
وگرنه مادری دارم چـو یوزی

سعدی در هزلیات خود، که ضمن کلیات اشعار او در دهۀ هشتاد توسط نشر زوّار به چاپ رسیده است، عشق را به معنی سکس می‌داند (همان: ۹۸۳). چنان‌که در پاره‌ای دیگر از این هزلیات مختصر، خردمندان را به استمناء دعوت می‌کند (همان: ۹۹۵)!

ای خواجه اگر با خرد و تمکینی
جز جلق زدن کار دیگر نگزینی

سعدی همچنین جماع با امردان را از سکس با زنان خوش‌تر شمرده و خود را غلامِ پسرانی می‌خواند که حرفۀ آنان سرین دادن و خَرزه خوردن است؛ چراکه این حرفۀ زیرکان و طریقۀ خردمندان است (همان: ۹۹۳)!

کان کـونی اخـتـیار زیرکان عالـمست
مذهبی بس بانَوا و حرفه‌ای بس مُعظَمست

منبع:

_ سعدی، مصلح‌الدین، ۱۳۸۵، کلیات سعدی، به تصحیح محمدعلی فروغی، تهران، زوار.
https://t.iss.one/Minavash
📘زندگی در پیش رو

📝رومن گاری

هر نویسنده در زندگی ادبی خود تنها یک‌بار می‌تواند برندۀ جایزۀ گنکور شود اما در این میان، رومِن گاری، یک استثنا است؛ او یک‌بار در سال ۱۹۵۶ برای رمان ریشه‌های آسمان و یک‌بار در سال ۱۹۷۵ بابت رمان زندگی در پیش رو و با نام مستعار امیل آژار برنده شد.

رومن گاری، که در سال ۱۹۸۰ در شصت‌وشش سالگی با شلیک گلوله‌ای به زندگی‌اش پایان داد، در کتاب «زندگی در پیش رو»، دنیای کودکانِ بی‌سرپرست و جهانی پر از رنج و نابرابری را به تصویر می‌کشد. داستان پسربچه‌ای مسلمان به نام محمد که پس از کشته شدن مادر روسپی‌اش، در یکی از محله‌های فرانسه، پیش زن یهودیِ تن‌فروشی مشغول جاکشی است.
در پاره‌ای از این داستان معمولی، که لیلی گلستان از آن با عنوان داستانی شیرین و باارزش یاد کرده است (داوینچی، ۱۳۷۹: ذیل «سخنی از مترجم»، ۱۱)، می‌خوانیم:

من هیچ‌وقت کونِ بچه‌های بزرگ‌تر از چهارسال را نمی‌شستم، چون به هرحال من هم برای خودم غروری داشتم. ولی یکی بود که عمداً کثافت می‌کرد. اما من این الاغ‌ها را خوب می‌شناختم و بهشان یاد داده بودم که به‌عنوان بازی، خودشان همدیگر را بشویند. بهشان گفتم که این کار خیلی بامزه‌تر از این است که فقط همیشه یک نفر آن‌ها را بشوید. این کارم حسابی گرفت و رُزا خانم به من تبریک گفت و گفت که دارم برای خودم آدمی می‌شوم. با بچه‌ها بازی نمی‌کردم. سنّشان برایم خیلی‌کم بود. مگر وقتی که قرار بود دودول‌هایمان را با هم اندازه بگیریم. رُزا خانم از این کار عصبانی می‌شد، چون خودش زیاده از حد در زندگی‌اش دودول دیده بود (گاری، ۱۳۸۷: ۶۱).
منبع:

_ گاری، رومن، ۱۳۸۷، زندگی در پیش رو، ترجمه لیلی گلستان، تهران، بازتاب نگار.

_ داوینچی، لئوناردو، ۱۳۷۹، قصه‌ها و افسانه‌ها، ترجمه لیلی گلستان، تهران، کتاب نادر.
https://t.iss.one/Minavash
📘چهارمقاله

📝نظامی عروضی

کتاب «چهارمقاله»، که ظاهراً اسم اصلی آن مجمع‌النوادر است، اثری مختصر در قالب چهارمقالۀ دبیری، شعر، نجوم و طب به قلم احمد نظامی عروضی سمرقندی در قرن ششم هجری قمری است که به سبب قدمت، اشتمال برخی از مسائل تاریخی و نثر فارسی فاخر و کم‌نظیر آن، از اهمیت بسزایی برخوردار است (نظامی، بی‌تا: ذیل «مقدمۀ مصحح»، ۴).
نظامی عروضی گویی اولین فردی است که از حکیم معاصر خود، خیام، صحبت می‌کند و در چهارمقاله به نقل حکایاتی از او می‌پردازد (همان: ۴). هرچند به شاعر بودن و رباعیات عمر خیام هیچ اشاره‌ای ندارد. نظامی اطلاعاتی از ابن‌سینا، محمد بن زکریای رازی، ابوریحان بیرونی و فردوسی نیز در اختیار خوانندگان قرار می‌دهد که برخی از آن اخبار نادرست به‌نظر می‌رسد.
استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، از دیهی که آن دیه را باژ خوانند، و از ناحیت طبران است. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت، چنانکه بدخل آن ضیاع از امثال خود بی‌نیاز بود، و از عقب یک دختر بیش نداشت، و شاهنامه به نظم همی کرد. بیست‌وپنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد، و الحق هیچ باقی نگذاشت، و سخن را به آسمان علّیّین برد، و در عذوبت بماء مَعین رسانید... اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح چاه او همی انداختند (همان: ۷۴-۷۷).

محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: پنجاه‌هزار درم، و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلی‌مذهب... و سلطان محمود مردی متعصّب بود، در جمله بیست‌هزار درم بفردوسی رسید. بغایت رنجور شد، و بگرمابه رفت و بر آمد، فُقّاعی بخورد و آن سیم میان حمّامی و فُقّاعی قِسم فرمود... پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی‌صد، و بر شهریار خواند و گفت: من این کتاب را از نام محمود بنام تو خواهم کردن. شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت: یا استاد! دیگر تو مرد شیعیی، محمود خداوندگار من است، تو شاهنامه بنام او رها کن، و هجو او بمن ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم. دیگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت: هر بیتی بهزار درم خریدم، آن صدبیت بمن ده و با محمود دل خوش کن (همان: ۷۷ الی۷۹).

فردوسی آن بیتها فرستاد. بفرمود تا بشستند... خواجه سالها بود تا درین بند بود. محمود گفت: که من از آن پشیمان شده‌ام. شصت‌هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای. آخر آن کار را چون زر بساخت، و اشتر گسیل کرد، و آن نیل بسلامت بشهر طبران رسید، از دروازۀ رود بار اشتر در می‌شد و جنازۀ فردوسی بدروازۀ رزان بیرون همی بردند. در آن‌حال مذکِّری بود در طبران، تعصّب کرد و گفت: من رها نکنم تا جنازۀ او در گورستان مسلمانان برَند، که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی، او را در آن باغ دفن کردند (همان: ۷۹ الی۸۱).

منبع:
_ نظامی عروضی سمرقندی، احمد، بی‌تا، چهارمقاله، به تصحیح محمد قزوینی، تهران، ارمغان.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘دیوان حکیم لاادری

📝ابراهیم صهبا

در نومیدی بسی امید است   
پایان شب سیه سپید است 
    
یکی از اسم‌هایی که در اشعار فارسی بسیار با آن برخورد کرده‌ایم، «لاادری» است. و لاادری چنان‌که ابراهیم صهبا و دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی توضیح داده‌اند، نام یک شاعر نیست، بلکه اشعاری که شاعران آن مشخّص نیست به لاادری یا همان نمی‌دانم فارسی نسبت داده می‌شوند (صهبا، ۱۳۶۲: ۲۵-۶۰).
    
ابراهیم صهبا در کتابی با عنوان «دیوان حکیم لاادری»، که با مقدمۀ دکتر باستانی پاریزی انتشار یافته است، به گردآوری پاره‌ای از شعرهای بی‌شماری پرداخته است که شاعران آن ناشناس هستند. شعرهایی ازجمله بیت بالا (همان: ۸۳) و بیت زیر (همان: ۷۹): 

روح پدرم شاد که می‌گفت باستاد   
فرزند مرا هیچ نیاموز بجز عشق  

منبع:

_ صهبا، ابراهیم، ۱۳۶۲، دیوان حکیم لاادری، تهران، سرنا.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘شاهکار: عموحسینعلی

📝محمدعلی جمالزاده

یکی از داستان‌های کتاب «شاهکار»، داستان آخوندی تواب به نام عموحسینعلی است که از صنف روحانیّت خارج شده و به پدر آخوندش می‌گوید: مرد آن است که زیر بار مفتخواری نرود (جمال‌زاده، ۱۳۳۶: ۱/ ۱۶۷).                                                                         
در تمام شهر طهران احدی نبود که اسم آخوند ملاحسینعلی را نشنیده باشد. مجتهد اعلم و مقتدای مسلّم، مرجع عام و ملجأ انام، مَلاذ الاسلام و الدین و قُدوة العلماء و المسلمین، محیی شریعت و حامی امّت بودم... زن و مرد دستم را می‌بوسیدند و آبِ وضویم را برسم تبرّک و تیمّن دست به دست می‌بردند (همان: ۱/ ۱۴۷). خودستایی نمی‌کنم ولی باور بفرمایید که احترام و اعتبارم اگر از هر امیر و وزیری بیشتر نبود کمتر هم نبود. گرچه در ظاهر ملای ساده و باصطلاح آخوندِ شپشویی بیش نبودم ولی در باطن کمتر کاری از کارهای ملک و ملّت بود که بدون مداخلۀ مستقیم یا غیرمستقیم من فیصله بیابد. یک پایم در رکاب شریعتمداری و پای دیگرم در رکاب سیاستمداری استوار بود و خوش‌تک‌وتازی داشتم (همان: ۱/ ۱۴۸).                         
    
این داستان جمالزاده که برای نخستین‌بار در سال ۱۳۲۰ شمسی انتشار یافت، داستان روحانی مشهور و مجتهد بزرگی است که از گذشتۀ خود پشیمان شده است و با استعانت و یاری جستن از حافظ و دیدن بیتِ «ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش / بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش»، به‌مانند فرزند خود از این صنفِ «سفید و سیه پاره بر دوخته / بضاعت نهاده زر اندوخته»، جدا گشته و بیست سال است که در روستایی مشغول به کشاورزی است و نام عموحسینعلی را برگزیده است.                                
    
در میان جماعتی عبوس و منحوس و ترشیده و تلخیده گیر افتاده بودم که میان ظاهر و باطنشان یک دنیا فاصله و تفاوت بود... دروغ را مِن اعمال الشیطان می‌خواندند ولی از راستی فراری بودند و سایۀ حقیقت را با تیر می‌زدند... جملۀ مشکلات خلقت را حل کرده بودند و تنها شکی که برایشان باقی مانده بود همانا شک میان دو و سه بود و بس (همان: ۱/ ۱۵۰-۱۵۱).

نه پرهیزکار و نه دانشورند                                                                              
همین بس که دنیا بدین می‌خرند
    
نمی‌دانم چرا به محض این‌که در مجلس درس خود را در میان طلاب می‌دیدم بلااختیار مباحث و مواضیعی از قبیل «اذا دخل الرجل علی الخنثی و الخنثی علی الانثی وجب الغسل علی الخنثی دون الرجل و الانثی» را مطرح قرار می‌دادم و ساعت‌ها و روزهایی از عمر شریف خود و دیگران را صرف این‌گونه یاوه‌سرائی‌ها می‌کردم (همان: ۱/ ۱۶۵).                                                 
منبع:

_ جمال‌زاده، محمدعلی، ۱۳۳۶، شاهکار: عموحسینعلی، تهران، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash