ادامهی صفحهی قبل:
البته نباید فراموش کرد که احترام کسروی به دین منافی دشمنی او با خرافات دینی نمی¬باشد. لذا در آثار متعدّدی از جمله دو داستان کوتاه و خواندنی «حاجی¬های انباردار چه دینی دارند» و «عطسه به صبر چه ربط دارد» به نقد و ردّ آداب و رسوم خرافی مردم ایران پرداخته و در قسمتی از داستان «عطسه به صبر چه ربط دارد» می¬آورد: دو فرسخ که می¬روند در جلو یک قهوه¬خانه می¬ایستد که به اتومبیل آب ریزند. پس از آب ریختن که می¬خواهد حرکت کند یکی از مسافرها عطسه می¬کند. مسافرها همه می¬گویند: صبر آمد! صبر آمد!
مسافرتهرانی: آقا چرا نمی¬روی؟!
شوفر: شما می¬خواهید حکم خدا را گوش نکنیم؟! مسافر تهرانی: حکم خدا کدام است؟!
شوفر: پس این صبر که آمد حکم خدا نیست؟!
مسافر تهرانی: چه می¬گویی آقا! خدا کجا گفته که هر وقت یکی عطسه کرد بدانید که من حکم می¬کنم صبر کنید و نروید؟! این خبر را از طرف خدا که آورده است؟!
شاگرد شوفر: پس اینها در قرآن نیست؟!
مسافر تهرانی: آفرین بر شما! آفرین بر آن ملایانی که شما را تربیت کرده¬اند.
مدیر دبستان: آقا این¬ها در مذهب ماست. ما که نمی-توانیم از عقیده¬ی خود دست برداریم. خواهش می¬کنم به مذهب ما، به علمای ما توهین نکنید! (کسروی، بی¬تا: ذیل ««عطسه به صبر چه ربط دارد» 2-3)
و اما جنبه¬ی تاریخ¬دانی کسروی از جمله مواردی است که تقریباً دوست و دشمن به آن اعتراف کرده و همگی لب به ستایش از آن بسته¬اند. لذا احمد کسروی را با آن¬که شاید نتوان به عنوان نخستین فردی معرّفی نمود که در نسبِ خاندان صفوی تردید کرده است، اما گویی اوّلین مورّخی است که پیرامون این موضوع به تحقیق و پژوهشی مستقل دست زده و در کتاب مختصر و مهمّ «شیخ صفی و تبارش» به رمز گشایی از این تبار پرداخته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقاله¬ی «نقشِ ایدئولوژیکِ نسخه بَدل¬ها» به تصرّفات دولت صفوی در نسخه¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّازِ اردبیلی اشاره کرده و می¬نویسد: امروز برای ارباب تاریخ تقریباً امری بدیهی است که صفویان دارای تبار سیادت نبوده¬اند و به روزگاری که ایدئولوژی تشیّع را مرکب مناسبی برای مقاصد سیاسی خویش تشخیص داده¬اند، کوشیده¬اند تا نسب خویش را به امان شیعه پیوند دهند... مورّخ بزرگ قرن ما، سید احمد کسروی با نبوغ تاریخ شناسانه¬ی خویش از رهگذر مقابله¬ی نسخه بدل¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّاز این نکته را کشف کرد و در کتاب دوران ساز خویش به نام «شیخ صفی و تبارش» ثابت کرد که چگونه منافع ایدئولوژیک دولت صفوی، کاتبان نسخه¬های صفوة الصفا را به دست بُردن در این متن واداشته است. (شفیعی کدکنی، 1383: 98-99)
کسروی در این¬باره در پاره¬ای از کتاب شیخ صفی و تبارش می¬آورد: از پیش از زمان پادشاهی صفویان در کتاب ابن بزّاز دست¬بُردهای فراوان می¬کرده¬اند و هر چه را که در آن کتاب با سیّد بودن شیخ [صفی¬الدّین اردبیلی جدّ خاندان صفوی] و سنّی نبودن او نسازنده می¬یافته¬اند از میان بر¬می¬داشته¬اند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیخ صفی و تبارش» 14)
احمد کسروی در ادامه از راه مقایسه¬ی نسخه¬های قدیمیِ صفوة الصفا با نسخه¬هایی که مورد تصرّف هواداران حکومت صفوی بوده است به کشف این نکات رسیده است که: 1-شیخ صفی¬الدّین، سیّد نبوده و نبیرگان او سیّد شده¬اند. 2-شیخ صفی¬الدین¬ سنّی می¬بوده و نبیره¬ی او، شاه اسماعیل، شیعیِ سنّی¬کُش درآمده است. 3-شیخ صفی¬الدین فارس زبان می¬بوده و بازماندگان او تُرکی را پذیرفته¬اند. (همان: 5)
کسروی در کتاب «تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان» ضمن اقرار به عدم اطلاعات کافی از میرزا کوچک¬خان جنگلی و جنبش جنگل و همچنین تحسین و ستایش او به سبب نبرد با بیگانگان می¬نویسد: جنگلیان برای دشمنی با انگلیسان با آلمان و عثمان [و در گام بعدی با روسیه] بستگی پیدا کرده بودند و سرکردگان اتریشی در میان خود می¬داشتند... این می¬رساند که مردان کوتاه¬بین و ساده¬ای هستند و از دور¬اندیشی و شناختن سود و زیان کشور بی¬بهره می¬باشند. (کسروی، 1357: ج 2، 812 الی814)
و یا در «تاریخ مشروطه¬ی ایران» در رابطه با شیخ فضل الله نوری اذعان می¬کند که شیخ فضل الله به درخواست دو سیدِ طباطبایی و بهبهانی سوگند خورد که دیگر دشمنی با مجلس و مشروطه نکند و نوشته¬ای هم نوشته به دست طباطبایی سپرد. اما باز از راه خود برنگشت. علمای سه گانه¬ی نجف: آخوند خراسانی، میرزا حسین تهرانی و شیخ عبدالله مازندرانی تلگراف فرستادند که همراهی با مخالفین اساس مشروطیت هر که باشد محاربه با امام عصر است... و نوری چون مخلّ به آسایـش و مفسد است تصرّفش در امور، حرام است. (کسروی، 1356: 373-528-615)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
البته نباید فراموش کرد که احترام کسروی به دین منافی دشمنی او با خرافات دینی نمی¬باشد. لذا در آثار متعدّدی از جمله دو داستان کوتاه و خواندنی «حاجی¬های انباردار چه دینی دارند» و «عطسه به صبر چه ربط دارد» به نقد و ردّ آداب و رسوم خرافی مردم ایران پرداخته و در قسمتی از داستان «عطسه به صبر چه ربط دارد» می¬آورد: دو فرسخ که می¬روند در جلو یک قهوه¬خانه می¬ایستد که به اتومبیل آب ریزند. پس از آب ریختن که می¬خواهد حرکت کند یکی از مسافرها عطسه می¬کند. مسافرها همه می¬گویند: صبر آمد! صبر آمد!
مسافرتهرانی: آقا چرا نمی¬روی؟!
شوفر: شما می¬خواهید حکم خدا را گوش نکنیم؟! مسافر تهرانی: حکم خدا کدام است؟!
شوفر: پس این صبر که آمد حکم خدا نیست؟!
مسافر تهرانی: چه می¬گویی آقا! خدا کجا گفته که هر وقت یکی عطسه کرد بدانید که من حکم می¬کنم صبر کنید و نروید؟! این خبر را از طرف خدا که آورده است؟!
شاگرد شوفر: پس اینها در قرآن نیست؟!
مسافر تهرانی: آفرین بر شما! آفرین بر آن ملایانی که شما را تربیت کرده¬اند.
مدیر دبستان: آقا این¬ها در مذهب ماست. ما که نمی-توانیم از عقیده¬ی خود دست برداریم. خواهش می¬کنم به مذهب ما، به علمای ما توهین نکنید! (کسروی، بی¬تا: ذیل ««عطسه به صبر چه ربط دارد» 2-3)
و اما جنبه¬ی تاریخ¬دانی کسروی از جمله مواردی است که تقریباً دوست و دشمن به آن اعتراف کرده و همگی لب به ستایش از آن بسته¬اند. لذا احمد کسروی را با آن¬که شاید نتوان به عنوان نخستین فردی معرّفی نمود که در نسبِ خاندان صفوی تردید کرده است، اما گویی اوّلین مورّخی است که پیرامون این موضوع به تحقیق و پژوهشی مستقل دست زده و در کتاب مختصر و مهمّ «شیخ صفی و تبارش» به رمز گشایی از این تبار پرداخته است.
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در مقاله¬ی «نقشِ ایدئولوژیکِ نسخه بَدل¬ها» به تصرّفات دولت صفوی در نسخه¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّازِ اردبیلی اشاره کرده و می¬نویسد: امروز برای ارباب تاریخ تقریباً امری بدیهی است که صفویان دارای تبار سیادت نبوده¬اند و به روزگاری که ایدئولوژی تشیّع را مرکب مناسبی برای مقاصد سیاسی خویش تشخیص داده¬اند، کوشیده¬اند تا نسب خویش را به امان شیعه پیوند دهند... مورّخ بزرگ قرن ما، سید احمد کسروی با نبوغ تاریخ شناسانه¬ی خویش از رهگذر مقابله¬ی نسخه بدل¬های کتاب صفوة الصفایِ ابن بزّاز این نکته را کشف کرد و در کتاب دوران ساز خویش به نام «شیخ صفی و تبارش» ثابت کرد که چگونه منافع ایدئولوژیک دولت صفوی، کاتبان نسخه¬های صفوة الصفا را به دست بُردن در این متن واداشته است. (شفیعی کدکنی، 1383: 98-99)
کسروی در این¬باره در پاره¬ای از کتاب شیخ صفی و تبارش می¬آورد: از پیش از زمان پادشاهی صفویان در کتاب ابن بزّاز دست¬بُردهای فراوان می¬کرده¬اند و هر چه را که در آن کتاب با سیّد بودن شیخ [صفی¬الدّین اردبیلی جدّ خاندان صفوی] و سنّی نبودن او نسازنده می¬یافته¬اند از میان بر¬می¬داشته¬اند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیخ صفی و تبارش» 14)
احمد کسروی در ادامه از راه مقایسه¬ی نسخه¬های قدیمیِ صفوة الصفا با نسخه¬هایی که مورد تصرّف هواداران حکومت صفوی بوده است به کشف این نکات رسیده است که: 1-شیخ صفی¬الدّین، سیّد نبوده و نبیرگان او سیّد شده¬اند. 2-شیخ صفی¬الدین¬ سنّی می¬بوده و نبیره¬ی او، شاه اسماعیل، شیعیِ سنّی¬کُش درآمده است. 3-شیخ صفی¬الدین فارس زبان می¬بوده و بازماندگان او تُرکی را پذیرفته¬اند. (همان: 5)
کسروی در کتاب «تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان» ضمن اقرار به عدم اطلاعات کافی از میرزا کوچک¬خان جنگلی و جنبش جنگل و همچنین تحسین و ستایش او به سبب نبرد با بیگانگان می¬نویسد: جنگلیان برای دشمنی با انگلیسان با آلمان و عثمان [و در گام بعدی با روسیه] بستگی پیدا کرده بودند و سرکردگان اتریشی در میان خود می¬داشتند... این می¬رساند که مردان کوتاه¬بین و ساده¬ای هستند و از دور¬اندیشی و شناختن سود و زیان کشور بی¬بهره می¬باشند. (کسروی، 1357: ج 2، 812 الی814)
و یا در «تاریخ مشروطه¬ی ایران» در رابطه با شیخ فضل الله نوری اذعان می¬کند که شیخ فضل الله به درخواست دو سیدِ طباطبایی و بهبهانی سوگند خورد که دیگر دشمنی با مجلس و مشروطه نکند و نوشته¬ای هم نوشته به دست طباطبایی سپرد. اما باز از راه خود برنگشت. علمای سه گانه¬ی نجف: آخوند خراسانی، میرزا حسین تهرانی و شیخ عبدالله مازندرانی تلگراف فرستادند که همراهی با مخالفین اساس مشروطیت هر که باشد محاربه با امام عصر است... و نوری چون مخلّ به آسایـش و مفسد است تصرّفش در امور، حرام است. (کسروی، 1356: 373-528-615)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
از احمد کسروی همچنین به عنوان اولین پژوهشگری یاد می¬شود که با نوشتن کتاب مختصر «آذری یا زبان باستان آذربایجان» در سال 1304 مردم آذربایجان را ایرانی خوانده و فارس بودن آنان را به اثبات رسانده است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «آذری یا زبان باستان آذربایجان» 10 الی22)
چنان¬که در «شیعیگری» ضمن اشاره به جنگ جهانی اول و قحطی بی¬سابقه در سال 1297 شمسی در ایران می¬آورد: در سال 1336 [قمری] که جنگ جهانگیر در میان می¬بود و گرانی نیز پیش آمد و می¬توان گفت بیش از سه یک مردم را نابود گردانید، در آن سال من در تبریز می¬بودم و آشکاره می¬دیدم که بیشتر توانگران دست بینوایان نمی-گرفتند، خویشان و همسایگانشان که از گرسنگی می¬مُردند پروا نمی¬داشتند و مردگان که از بی¬کفنی بر روی زمین می¬ماندند به روی خود نمی¬آوردند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیعیگری» 44)
دکتر شفیعی کدکنی با آن¬که کسروی را نابغه¬ی زبان¬شناسی و تاریخ معرفی می¬کند، آثار او پیرامون ادبیات و شاعران را خنده¬آور، عجیب و دور از شأن چنین نویسنده¬ای می¬شمرَد و در کتاب «زبان شعر در نثر صوفیه» می¬آورد: سید احمد کسروی مورّخِ بزرگ و زبان¬شناس عظیم¬الشأن ایران کسی که جانش را بر سرِ عقایدش نهاد ولی موجی را که در تاریخ فرهنگی و اجتماعی ایران به وجود آورد هیچ کس نمی¬تواند نادیده بگیرد، عامل اصلی عقب ماندگی جوامع اسلامی را عرفان و تصوّف می¬پندارد. من نیز با او درین نکته موافقم که یکی از علل و شاید هم تنها علّت در عقب ماندگی جوامع اسلامی، تصوّف است؛ اما بمانند کسروی نمی¬خواهم این علّت بدبختی را با دشنام و ستیزه¬جویی از میان بردارم، زیرا برای من بمانند روز روشن است که عرفان و تصوّف با مخالفت¬هایی از نـوع مخالفت کسروی هرگز از میان برداشته نـخواهد شد. (شفیعی کدکنی، 1392: 18-19)
احمد کسروی اندیشمندی بزرگ و در عین حال نویسنده¬ای سطحی¬نگر و متعصّب بود! او را متفکّری شجاع می¬نامیم، چرا که به هیچ عنوان با عقل و خرَد سرِ ستیز نداشت و در آثار خود پیوسته از اندیشه و تفکّر سخن می¬گفت. هرچند عقل را مساوی با فلسفه نمی¬پنداشت و اذعان داشته است: فلسفه و تصوّف سبب گرفتاری شرق شده است. چنگیز و هولاکو و تیمور با شرق آن نکرده¬اند که این¬ها کرده است. امروز بت¬پرستی-هایی که باید بر انداخت این¬ها و مانندهای این¬هاست. از افلاطون و ارسطو گرفته تا ملاصدرا و هزاران کسانی که آن را دنبال کرده¬اند، همه رنج بیهوده برده¬اند و جز گزند سودی از کوشش¬های آن¬ها برنخاسته است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون فلسفه» 97)
و از او به عنوان نویسنده-ای متعصّب و جزم¬اندیش یاد می¬کنیم، چرا که معتقد بود که باید اکثر کتاب¬های شعر، رمان و فلسفه را در آتش سوزاند، و از این رو با شاگردان خود در مراسمی نمادین به سوزاندن این نوع کتاب¬ها اقدام می¬کرد. کسروی در «در پیرامون ادبیات» می¬نویسد: سعدی خودش می¬گوید که به شاهد پسری عشق می¬ورزیده و سَری و سِری می¬داشته سپس از او رنجیده شده و دامن در¬کشیده. آن پسر سفر کرده که عاشقان دیگری پیدا کند. سعدی پشیمان و پریشان گردیده، پس از زمانی آن پسر بازگشته و چون موی به رویش دمیده بود سعدی به او رو نداده و زبان به ریش¬خندها باز کرده... این نمونه¬ای از عشق سعدی است. او نامردانه با پسران عشق ورزد و نازشان کشد تا به دامشان اندازد. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون ادبیات» 70) پس چه بی¬شرمست کسی که بگوید عشق سعدی بازیچه هوی و هوس نیست. عشق پاک و عشق از مخلوق به خالق است... ای کاش یک مغولی سعدی را کشته بودی که آوازش بریده شدی و این همه سخنان ناپاک از خود به یادگار نگزاردی. (همان: 71)
سخنان خیام خام و بسیار بی¬خردانه است. (همان: 31) مولوی نشسته و مفت¬خورده و سخنان مفت گفته. (همان: 44) حافظ از همه¬ی بد¬آموزان بدتر است و بیشتری از بدی-های شاعران را از یاوه¬گویی، مفت¬خواری، گزافه¬گویی، ستایشگری، چاپلوسی، بچه¬بازی و باده¬گساری دارا می¬بوده. (همان: 46) یکی از کتاب¬های سراپا زیان، دیوان حافظ است. حافظِ روسیاه تنها به آن بس نکرده که عمر هدر سازد و زندگانی با بیهوده¬گویی بسر برد، یک رشته بدآموزی¬های زهرناک [خراباتیگری، جبریگری، صوفیگری] را نیز در سخنان خود گنجانیده که میلیون¬ها کسان را نیز همچون خود پوچ مغز و آلوده گرداند. اینست تا میتوان باید به نابودی این دیوانِ – دیوانه¬ی یاوه¬گویِ چرند¬گو - کوشید. (کسروی، بی¬تا: ذیل «حافظ چه می¬گوید» 5-24)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
از احمد کسروی همچنین به عنوان اولین پژوهشگری یاد می¬شود که با نوشتن کتاب مختصر «آذری یا زبان باستان آذربایجان» در سال 1304 مردم آذربایجان را ایرانی خوانده و فارس بودن آنان را به اثبات رسانده است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «آذری یا زبان باستان آذربایجان» 10 الی22)
چنان¬که در «شیعیگری» ضمن اشاره به جنگ جهانی اول و قحطی بی¬سابقه در سال 1297 شمسی در ایران می¬آورد: در سال 1336 [قمری] که جنگ جهانگیر در میان می¬بود و گرانی نیز پیش آمد و می¬توان گفت بیش از سه یک مردم را نابود گردانید، در آن سال من در تبریز می¬بودم و آشکاره می¬دیدم که بیشتر توانگران دست بینوایان نمی-گرفتند، خویشان و همسایگانشان که از گرسنگی می¬مُردند پروا نمی¬داشتند و مردگان که از بی¬کفنی بر روی زمین می¬ماندند به روی خود نمی¬آوردند. (کسروی، بی¬تا: ذیل «شیعیگری» 44)
دکتر شفیعی کدکنی با آن¬که کسروی را نابغه¬ی زبان¬شناسی و تاریخ معرفی می¬کند، آثار او پیرامون ادبیات و شاعران را خنده¬آور، عجیب و دور از شأن چنین نویسنده¬ای می¬شمرَد و در کتاب «زبان شعر در نثر صوفیه» می¬آورد: سید احمد کسروی مورّخِ بزرگ و زبان¬شناس عظیم¬الشأن ایران کسی که جانش را بر سرِ عقایدش نهاد ولی موجی را که در تاریخ فرهنگی و اجتماعی ایران به وجود آورد هیچ کس نمی¬تواند نادیده بگیرد، عامل اصلی عقب ماندگی جوامع اسلامی را عرفان و تصوّف می¬پندارد. من نیز با او درین نکته موافقم که یکی از علل و شاید هم تنها علّت در عقب ماندگی جوامع اسلامی، تصوّف است؛ اما بمانند کسروی نمی¬خواهم این علّت بدبختی را با دشنام و ستیزه¬جویی از میان بردارم، زیرا برای من بمانند روز روشن است که عرفان و تصوّف با مخالفت¬هایی از نـوع مخالفت کسروی هرگز از میان برداشته نـخواهد شد. (شفیعی کدکنی، 1392: 18-19)
احمد کسروی اندیشمندی بزرگ و در عین حال نویسنده¬ای سطحی¬نگر و متعصّب بود! او را متفکّری شجاع می¬نامیم، چرا که به هیچ عنوان با عقل و خرَد سرِ ستیز نداشت و در آثار خود پیوسته از اندیشه و تفکّر سخن می¬گفت. هرچند عقل را مساوی با فلسفه نمی¬پنداشت و اذعان داشته است: فلسفه و تصوّف سبب گرفتاری شرق شده است. چنگیز و هولاکو و تیمور با شرق آن نکرده¬اند که این¬ها کرده است. امروز بت¬پرستی-هایی که باید بر انداخت این¬ها و مانندهای این¬هاست. از افلاطون و ارسطو گرفته تا ملاصدرا و هزاران کسانی که آن را دنبال کرده¬اند، همه رنج بیهوده برده¬اند و جز گزند سودی از کوشش¬های آن¬ها برنخاسته است. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون فلسفه» 97)
و از او به عنوان نویسنده-ای متعصّب و جزم¬اندیش یاد می¬کنیم، چرا که معتقد بود که باید اکثر کتاب¬های شعر، رمان و فلسفه را در آتش سوزاند، و از این رو با شاگردان خود در مراسمی نمادین به سوزاندن این نوع کتاب¬ها اقدام می¬کرد. کسروی در «در پیرامون ادبیات» می¬نویسد: سعدی خودش می¬گوید که به شاهد پسری عشق می¬ورزیده و سَری و سِری می¬داشته سپس از او رنجیده شده و دامن در¬کشیده. آن پسر سفر کرده که عاشقان دیگری پیدا کند. سعدی پشیمان و پریشان گردیده، پس از زمانی آن پسر بازگشته و چون موی به رویش دمیده بود سعدی به او رو نداده و زبان به ریش¬خندها باز کرده... این نمونه¬ای از عشق سعدی است. او نامردانه با پسران عشق ورزد و نازشان کشد تا به دامشان اندازد. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون ادبیات» 70) پس چه بی¬شرمست کسی که بگوید عشق سعدی بازیچه هوی و هوس نیست. عشق پاک و عشق از مخلوق به خالق است... ای کاش یک مغولی سعدی را کشته بودی که آوازش بریده شدی و این همه سخنان ناپاک از خود به یادگار نگزاردی. (همان: 71)
سخنان خیام خام و بسیار بی¬خردانه است. (همان: 31) مولوی نشسته و مفت¬خورده و سخنان مفت گفته. (همان: 44) حافظ از همه¬ی بد¬آموزان بدتر است و بیشتری از بدی-های شاعران را از یاوه¬گویی، مفت¬خواری، گزافه¬گویی، ستایشگری، چاپلوسی، بچه¬بازی و باده¬گساری دارا می¬بوده. (همان: 46) یکی از کتاب¬های سراپا زیان، دیوان حافظ است. حافظِ روسیاه تنها به آن بس نکرده که عمر هدر سازد و زندگانی با بیهوده¬گویی بسر برد، یک رشته بدآموزی¬های زهرناک [خراباتیگری، جبریگری، صوفیگری] را نیز در سخنان خود گنجانیده که میلیون¬ها کسان را نیز همچون خود پوچ مغز و آلوده گرداند. اینست تا میتوان باید به نابودی این دیوانِ – دیوانه¬ی یاوه¬گویِ چرند¬گو - کوشید. (کسروی، بی¬تا: ذیل «حافظ چه می¬گوید» 5-24)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
👍1
ادامهی صفحهی قبل:
و در کتاب «در پیرامون رمان» می¬آورد: من رمان را کار بیهوده می¬دانم و نوشتن و خواندن آن را جز تباه ساختن عمر نمی¬شمارم. من افسوس دارم که بیهوده کاری¬های غرب به این آسانی در شرق رواج می¬یابد و در اندک زمانی به همه جا می¬رسد. اروپا هرچه می¬گوید بگوید و هرچه می¬کند بکند. برای نیک و بد هر چیز باید سود و زیان آن را در ترازوی خرَد سنجید و از رمان ما جز زیان نتیجه¬ی دیگری سراغ نداریم. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون رمان» 1)
یکی از رمان¬نویسان معروف آناتول فرانس است. این مرد چه اندرزهایی به جهانیان دارد؟ آیا جز سرسام و یاوه¬بافی از سراسر کتاب¬های او چیزی به دست می¬آید؟! (همان: 4) شاید روزی برسد که کسانی به رمان سوزی برخیزند که هر کجا کتاب رمانی به دست آورند بی¬درنگ آن را خوراک آتش سازند. من این پیش¬بینی را می¬کنم و خود چشم به راه چنان روزی هستم. نزد من رمان امروز در حکم تعزیه¬خوانی دیروز است. چرا که هر دو کار بیهوده و بی¬خردانه است. (همان: 20)
با توجه به آنچه گذشت، شاهرخ مسکوب، احمد کسروی را پیامبرِ لجوجی می¬خوانَد که آدم از ساده¬لوحی او دلش می¬گیرد. (مسکوب، 1379: ج 2، 437) سعید نفیسی نیز او را به سگی تشبیه کرده و می¬آورد: سید احمد کجروی خدابیامرز سه چهارتا زن جور واجور هم از سه چهار نژاد و زبان مختلف گرفت و آخر آتشش فرو ننشست و زیر دست آن¬ها هم توسری خور شد. این بود که دیگر چاره¬ای جزین نداشت که پر و پاچه¬ی حافظ و تالستوی و آناتول فرانس و هر کس که در دنیا اسمش به خوبی برده می¬شد بگیرد و حتی دین تازه بیاورد. (نفیسی، 1344: 289-290) و در نهایت ملک¬الشعرای بهار هم در اشعار خود به هجو کسروی پرداخت و وی را انسانی خام، کوته¬فکر و نادان شمرد: (بهار، 1387: 1153)
کــسـروی تـا رانـد در کـشـور سـمـنـد پـارسی گشت مشکل فـکرت مشکل پسند پارسی فــکـرت کـوتـاه و ذوق نـاقـص¬اش را کـی سـزد
وسـعـت مـیـدان و آهـنگ بـلند پارسی
طوطی شـکـر شـکـن بر بـست لـب کـز ناگـهـان تاختند این خرمگس¬ها سـوی قند پارسی
پس چه شد این احمدک زان خـطه¬ی مینو نشان
احـمـداگـو شـد به گـفتار چـرند پارسی
منابع و مآخذ:
کسروی، احمد (بی¬تا). حاجی¬های انباردار چه دینی دارند، بی¬جا: بی¬نا.
جعفریان، رسول (1382). جریان¬ها و سازمان¬های مذهبی سیاسی ایران، تهران: خانه کتاب.
کسروی، احمد (بی¬تا). زندگانی من، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون اسلام، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). شیعیگری، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). ورجاوند بنیاد، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون رمان، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). عطسه به صبر چه ربط دارد، بی¬جا: بی¬نا.
شفیعی کدکنی، محمد¬رضا (1383). نقش ایدئولوژیک نسخه بدل¬ها، بهارستان، سال پنجم، دفتر 9و10.
کسروی، احمد (بی¬تا). شیخ صفی و تبارش، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (1357). تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (1356). تاریخ مشروطه¬ی ایران، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (بی¬تا). آذری یا زبان باستان آذربایجان، بی¬جا: بی¬نا.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). زبان شعر در نثر صوفیّه، تهران: سخن.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون فلسفه، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون ادبیات، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). حافظ چه می¬گوید، بی¬جا: بی¬نا.
مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.
نفیسی، سعید (1344). نیمه راه بهشت، تهران: گوهرخای و امیرکبیر.
بهار، محمد¬تقی (1387). دیوان اشعار ملک¬الشعرای بهار، تهران: نگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
و در کتاب «در پیرامون رمان» می¬آورد: من رمان را کار بیهوده می¬دانم و نوشتن و خواندن آن را جز تباه ساختن عمر نمی¬شمارم. من افسوس دارم که بیهوده کاری¬های غرب به این آسانی در شرق رواج می¬یابد و در اندک زمانی به همه جا می¬رسد. اروپا هرچه می¬گوید بگوید و هرچه می¬کند بکند. برای نیک و بد هر چیز باید سود و زیان آن را در ترازوی خرَد سنجید و از رمان ما جز زیان نتیجه¬ی دیگری سراغ نداریم. (کسروی، بی¬تا: ذیل «در پیرامون رمان» 1)
یکی از رمان¬نویسان معروف آناتول فرانس است. این مرد چه اندرزهایی به جهانیان دارد؟ آیا جز سرسام و یاوه¬بافی از سراسر کتاب¬های او چیزی به دست می¬آید؟! (همان: 4) شاید روزی برسد که کسانی به رمان سوزی برخیزند که هر کجا کتاب رمانی به دست آورند بی¬درنگ آن را خوراک آتش سازند. من این پیش¬بینی را می¬کنم و خود چشم به راه چنان روزی هستم. نزد من رمان امروز در حکم تعزیه¬خوانی دیروز است. چرا که هر دو کار بیهوده و بی¬خردانه است. (همان: 20)
با توجه به آنچه گذشت، شاهرخ مسکوب، احمد کسروی را پیامبرِ لجوجی می¬خوانَد که آدم از ساده¬لوحی او دلش می¬گیرد. (مسکوب، 1379: ج 2، 437) سعید نفیسی نیز او را به سگی تشبیه کرده و می¬آورد: سید احمد کجروی خدابیامرز سه چهارتا زن جور واجور هم از سه چهار نژاد و زبان مختلف گرفت و آخر آتشش فرو ننشست و زیر دست آن¬ها هم توسری خور شد. این بود که دیگر چاره¬ای جزین نداشت که پر و پاچه¬ی حافظ و تالستوی و آناتول فرانس و هر کس که در دنیا اسمش به خوبی برده می¬شد بگیرد و حتی دین تازه بیاورد. (نفیسی، 1344: 289-290) و در نهایت ملک¬الشعرای بهار هم در اشعار خود به هجو کسروی پرداخت و وی را انسانی خام، کوته¬فکر و نادان شمرد: (بهار، 1387: 1153)
کــسـروی تـا رانـد در کـشـور سـمـنـد پـارسی گشت مشکل فـکرت مشکل پسند پارسی فــکـرت کـوتـاه و ذوق نـاقـص¬اش را کـی سـزد
وسـعـت مـیـدان و آهـنگ بـلند پارسی
طوطی شـکـر شـکـن بر بـست لـب کـز ناگـهـان تاختند این خرمگس¬ها سـوی قند پارسی
پس چه شد این احمدک زان خـطه¬ی مینو نشان
احـمـداگـو شـد به گـفتار چـرند پارسی
منابع و مآخذ:
کسروی، احمد (بی¬تا). حاجی¬های انباردار چه دینی دارند، بی¬جا: بی¬نا.
جعفریان، رسول (1382). جریان¬ها و سازمان¬های مذهبی سیاسی ایران، تهران: خانه کتاب.
کسروی، احمد (بی¬تا). زندگانی من، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون اسلام، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). شیعیگری، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). ورجاوند بنیاد، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون رمان، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). عطسه به صبر چه ربط دارد، بی¬جا: بی¬نا.
شفیعی کدکنی، محمد¬رضا (1383). نقش ایدئولوژیک نسخه بدل¬ها، بهارستان، سال پنجم، دفتر 9و10.
کسروی، احمد (بی¬تا). شیخ صفی و تبارش، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (1357). تاریخ هیجده ساله¬ی آذربایجان، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (1356). تاریخ مشروطه¬ی ایران، تهران: امیرکبیر.
کسروی، احمد (بی¬تا). آذری یا زبان باستان آذربایجان، بی¬جا: بی¬نا.
شفیعی کدکنی، محمدرضا (1392). زبان شعر در نثر صوفیّه، تهران: سخن.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون فلسفه، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). در پیرامون ادبیات، بی¬جا: بی¬نا.
کسروی، احمد (بی¬تا). حافظ چه می¬گوید، بی¬جا: بی¬نا.
مسکوب، شاهرخ (1379). روزها در راه، پاریس: خاوران.
نفیسی، سعید (1344). نیمه راه بهشت، تهران: گوهرخای و امیرکبیر.
بهار، محمد¬تقی (1387). دیوان اشعار ملک¬الشعرای بهار، تهران: نگاه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
👍1
📘لولیتا
📝ولادیمیر ناباکوف
رمان «لولیتا»، پرآوازهترین و گویی سرآمد آثار ولادیمیر ناباکوف (۱۸۹۹-۱۹۷۷) است که با نثری شورانگیز، سوزناک و نیشدار، بهعنوان یکی از برجستهترین و جنجالبرانگیزترین رمانهای قرن بیستم بهشمار میرود. لولیتا داستانی چندلایه از عشق سوزان و رابطۀ جنسیِ فردی مُسن با دختربچۀ ناتنی خود است. راویت زنای با محارم که برخی آن را شوم، گناهآلود و پورنوگرافی محض معرّفی کردهاند.
رمان لولیتا، که ظاهراً به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده است، ابتدا توسط ذبیحالله منصوری به فارسی ترجمه شد اما از آنجا که ترجمههای منصوری اقتباسی بوده و در حال حاضر نیز امکان انتشار بدون سانسور چنین اثری در ایران فراهم نیست، اکرم پدرامنیا، مترجم و پزشک ساکن در کانادا، آن را به فارسی ترجمه کرد و با همکاری نشر زریاب در افغانستان به چاپ رساند.
و اما در نخستین سطر از این رمان میخوانیم:
لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا (ناباکوف، ۱۳۹۳: ۱۹).
منبع:
_ ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۹۳، لولیتا، ترجمه اکرم پدرامنیا، افغانستان، زریاب.
https://t.iss.one/Minavash
📝ولادیمیر ناباکوف
رمان «لولیتا»، پرآوازهترین و گویی سرآمد آثار ولادیمیر ناباکوف (۱۸۹۹-۱۹۷۷) است که با نثری شورانگیز، سوزناک و نیشدار، بهعنوان یکی از برجستهترین و جنجالبرانگیزترین رمانهای قرن بیستم بهشمار میرود. لولیتا داستانی چندلایه از عشق سوزان و رابطۀ جنسیِ فردی مُسن با دختربچۀ ناتنی خود است. راویت زنای با محارم که برخی آن را شوم، گناهآلود و پورنوگرافی محض معرّفی کردهاند.
رمان لولیتا، که ظاهراً به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده است، ابتدا توسط ذبیحالله منصوری به فارسی ترجمه شد اما از آنجا که ترجمههای منصوری اقتباسی بوده و در حال حاضر نیز امکان انتشار بدون سانسور چنین اثری در ایران فراهم نیست، اکرم پدرامنیا، مترجم و پزشک ساکن در کانادا، آن را به فارسی ترجمه کرد و با همکاری نشر زریاب در افغانستان به چاپ رساند.
و اما در نخستین سطر از این رمان میخوانیم:
لولیتا، چراغ زندگی من، آتش اندام جنسی من. گناه من، روح من. لو، لی، تا (ناباکوف، ۱۳۹۳: ۱۹).
منبع:
_ ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۹۳، لولیتا، ترجمه اکرم پدرامنیا، افغانستان، زریاب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
کتاب مختصر «فیلسوف دیوانه » نشان دهنده ی نگرشی نو و تفسیری از جنون فیلسوفانه ی حسین پناهی است. دکتر نصرالله حکمت معتقد است پناهی مصداق مجنونِ عاقل یا عاقلِ مجنون نبود، بلکه او خیلی بیشتر از آن بود. یعنی او یک متفکر و فیلسوف بود که دیوانه می نمود. (حکمت، 1390: 15)
هنر بزرگ عقلا این است که می توانند جمله بسازند؛ با این تفاوت که عقلای کوچه و خیابان جملات زندگی روزمره را می سازند و معیشت خود را سر و سامان می دهند و زنده می مانند اما فرزانگان و فیلسوفان دردمندانه جملات عمیق و ریشه دار می سازند و بدین گونه درد زنده بودن را با این جملات تسکین می دهند و می توانند زندگی کنند. اما دیوانگان و مجانین، هیچ گاه نمی توانند جمله بسازند و همواره فقط با کلمات زندگی می کنند و کلمه می گویند و با کلمه نفس می کشند. دنیای دیوانگان، دنیای کلمات است. (همان: 29)
همهی «من و نازی» را که زیر و رو کنی، یک جمله ی درست درمان نمی توانی پیدا کنی. فقط یک مشت کلماتند که بر روی هم انباشته شده اند اما کلمات دیوانه ای که فیلسوف است یا فیلسوفی که دیوانه است. (همان: 29-30)
حکمت، نصرالله (1390). فیلسوف دیوانه، تهران: الهام.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
هنر بزرگ عقلا این است که می توانند جمله بسازند؛ با این تفاوت که عقلای کوچه و خیابان جملات زندگی روزمره را می سازند و معیشت خود را سر و سامان می دهند و زنده می مانند اما فرزانگان و فیلسوفان دردمندانه جملات عمیق و ریشه دار می سازند و بدین گونه درد زنده بودن را با این جملات تسکین می دهند و می توانند زندگی کنند. اما دیوانگان و مجانین، هیچ گاه نمی توانند جمله بسازند و همواره فقط با کلمات زندگی می کنند و کلمه می گویند و با کلمه نفس می کشند. دنیای دیوانگان، دنیای کلمات است. (همان: 29)
همهی «من و نازی» را که زیر و رو کنی، یک جمله ی درست درمان نمی توانی پیدا کنی. فقط یک مشت کلماتند که بر روی هم انباشته شده اند اما کلمات دیوانه ای که فیلسوف است یا فیلسوفی که دیوانه است. (همان: 29-30)
حکمت، نصرالله (1390). فیلسوف دیوانه، تهران: الهام.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ماهی سیاه کوچولو
📝صمد بهرنگی
«دردِ من حصار برکه نیست، دردِ من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است.»
در فضای مجازی جملۀ فوق به افراد بسیاری ازجمله صمد بهرنگی، محمد مصدق، علی شریعتی، گاندی و حتی کورش نسبت داده شده است و حال آنکه گویندۀ آن مشخص نیست. این عبارت ما را به یاد کتاب «ماهی سیاه کوچولو» میاندازد. کتابی ادبی که هرچند در ظاهر برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده است، اما گویی تبلیغی درجهت انقلاب و اندیشههای چپگرایی است.
همسایه گفت: کوچولو ببینم تو از کی تا حالا عالِم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟
ماهی کوچولو گفت: خانم، من نمیدانم شما عالِم و فیلسوف به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم (بهرنگی، بیتا: ۹).
منبع:
_ بهرنگی، صمد، بیتا، ماهی سیاه کوچولو، تبریز، احیاء.
https://t.iss.one/Minavash
📝صمد بهرنگی
«دردِ من حصار برکه نیست، دردِ من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است.»
در فضای مجازی جملۀ فوق به افراد بسیاری ازجمله صمد بهرنگی، محمد مصدق، علی شریعتی، گاندی و حتی کورش نسبت داده شده است و حال آنکه گویندۀ آن مشخص نیست. این عبارت ما را به یاد کتاب «ماهی سیاه کوچولو» میاندازد. کتابی ادبی که هرچند در ظاهر برای کودکان و نوجوانان نگاشته شده است، اما گویی تبلیغی درجهت انقلاب و اندیشههای چپگرایی است.
همسایه گفت: کوچولو ببینم تو از کی تا حالا عالِم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟
ماهی کوچولو گفت: خانم، من نمیدانم شما عالِم و فیلسوف به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهای خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم (بهرنگی، بیتا: ۹).
منبع:
_ بهرنگی، صمد، بیتا، ماهی سیاه کوچولو، تبریز، احیاء.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘ملکوت
📝بهرام صادقی
در ساعت یازده شب چهارشنبۀ آن هفته جن در آقای مودّت حلول کرد (صادقی، ۱۳۷۹: ۵).
کتاب «ملکوت» اثر نویسندۀ مشهور نجفآبادی، بهرام صادقی (۱۳۱۵-۱۳۶۳)، رمانی سمبولیک است که در جهت پوچی، سرگشتگی و تنهایی انسان به نگارش درآمده است. این کتاب، که برخی آن را در کنار بوف کور قرار دادهاند، یکی از ماندگارترین و مرموزترین داستانهای ایرانی است که توسّط نویسنده و پزشکی از خانوادهای بهایی به تصویر کشیده شده است.
بهرام صادقی، که مجموعه داستانهایی کوتاه با نام «سنگر و قمقمههای خالی» نیز به یادگار گذاشته است، در کتاب ملکوت داستانی هیجانانگیز را روایت میکند که در آن پزشکی نهیلیستمشرب بسیاری از بیماران خود را، که طالب عمر طولانی و افزایش میل جنسی هستند، بکام مرگ میکشاند. از دیگر شخصیتهای این داستان خواندنی میتوان به آقای مودت و سه نفر از دوستانش اشاره کرد. چنانکه با بیمار شدن مودّت، دوستانِ او میپندارند که جن در وی حلول کرده است. لذا مودت را پیش دکتر حاتم میبرند. پزشکی که خواننده را ضمن آگاه ساختن از قتلهای سریالی خود، با فردی آشنا میکند که بسیاری از اعضای بدن خود را قطع کرده است.
منبع:
_ صادقی، بهرام، ۱۳۷۹، ملکوت، تهران، کتاب زمان.
https://t.iss.one/Minavash
📝بهرام صادقی
در ساعت یازده شب چهارشنبۀ آن هفته جن در آقای مودّت حلول کرد (صادقی، ۱۳۷۹: ۵).
کتاب «ملکوت» اثر نویسندۀ مشهور نجفآبادی، بهرام صادقی (۱۳۱۵-۱۳۶۳)، رمانی سمبولیک است که در جهت پوچی، سرگشتگی و تنهایی انسان به نگارش درآمده است. این کتاب، که برخی آن را در کنار بوف کور قرار دادهاند، یکی از ماندگارترین و مرموزترین داستانهای ایرانی است که توسّط نویسنده و پزشکی از خانوادهای بهایی به تصویر کشیده شده است.
بهرام صادقی، که مجموعه داستانهایی کوتاه با نام «سنگر و قمقمههای خالی» نیز به یادگار گذاشته است، در کتاب ملکوت داستانی هیجانانگیز را روایت میکند که در آن پزشکی نهیلیستمشرب بسیاری از بیماران خود را، که طالب عمر طولانی و افزایش میل جنسی هستند، بکام مرگ میکشاند. از دیگر شخصیتهای این داستان خواندنی میتوان به آقای مودت و سه نفر از دوستانش اشاره کرد. چنانکه با بیمار شدن مودّت، دوستانِ او میپندارند که جن در وی حلول کرده است. لذا مودت را پیش دکتر حاتم میبرند. پزشکی که خواننده را ضمن آگاه ساختن از قتلهای سریالی خود، با فردی آشنا میکند که بسیاری از اعضای بدن خود را قطع کرده است.
منبع:
_ صادقی، بهرام، ۱۳۷۹، ملکوت، تهران، کتاب زمان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘مرقد آقا
📝نیما یوشیج
یکی از اهالی روستای نوکلایۀ لاهیجان در داستان زیبای «مرقدِ آقا»، که روایتی از حماقت همیشگی مردم و استحمار آنان توسّط عالمان دینی است، خواب میبیند و مژدۀ وصال میگیرد؛ لذا در جادّه چماقی کُنُس (تکه چوبی از درخت ازگیل) پیدا کرده بسیارخوشحال میشود و طوری رفتار میکند که کسی از وجود چماق مطّلع نشود. او به مسافرت میرود و مردم ده از چماق باخبر میشوند. وقتی به روستا باز میگردد از حماقت مردم و سوءاستفادۀ ملای ده در تقدیس پارهای چوب تعجّب میکند و از خود میپرسد: آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند اینطور متبرّک نشدهاند؟
آخوند روستا با دیدن شک و تردیدی که در عقاید ستار ایجاد شده است، او را ملحد و مرتد میخواند و مردم ده هم وی را به قتل میرسانند و چماقِ کُنُس را، که همگی آن را آقا میخواندند، دفن میکنند و قبرِ چماق معروف به مرقدِ آقا میشود.
نوکلایهایها زرنگی کرده [چماق را] فوراً دخیل در حاجات خود قرار دادند. یقین دانستند که آن نخ و پشمها که ستّار به آن پارهچوب بسته بود عمل دست غیبی بوده است و عقیدۀ عجیبی دربارۀ آن چماق کُنُس پیدا کردند (نیمایوشیج: ۱۳۴۹: ۳۷-۳۸). قربانیها کردند، خوابها دیدند، مرثیهها خواندند و بسیاری از شبهای جمعه را مثل ارواح در آنجا مخفی شده، شمع روشن کردند و به تضرّع و گریه پرداختند (همان: ۴۱-۴۲). پس از آن ملاهایی که در این خصوص علاقه داشتند، مطلب را مثل شعرا و نویسندگان آب و تاب داده، برای اینکه بیشتر در مردم تأثیر داشته باشد به لباس دیگر وارد میکردند (همان: ۴۲).
ملارجبعلی در اثبات کرامات و حقّانیّت آن چماق کُنُس، دلائلی از کتب طوسی و کُلینی به میان آورده بود... یکشب دزدی بهخانه او آمده، در اثنای خارج شدن پای آن دزد به درگاه چسبید. در و دزد هر دو به زمین افتادند. اهل خانه بیدار شدند، به کمک سگها آن بیچاره را دستگیر کردند. دیدند سرش شکسته است، خون میآید. فردا شهرت دادند آن بزرگوار منزوی در جنگل، یعنی آن چماق ازگیل یا کُنُس، شبانه به ده آمده، دزد را دید و بسزای خود رسانید (همان: ۴۳-۴۴).
منبع:
_ یوشیج، نیما، ۱۳۴۹، مرقد آقا، تهران، مرجان.
https://t.iss.one/Minavash
📝نیما یوشیج
یکی از اهالی روستای نوکلایۀ لاهیجان در داستان زیبای «مرقدِ آقا»، که روایتی از حماقت همیشگی مردم و استحمار آنان توسّط عالمان دینی است، خواب میبیند و مژدۀ وصال میگیرد؛ لذا در جادّه چماقی کُنُس (تکه چوبی از درخت ازگیل) پیدا کرده بسیارخوشحال میشود و طوری رفتار میکند که کسی از وجود چماق مطّلع نشود. او به مسافرت میرود و مردم ده از چماق باخبر میشوند. وقتی به روستا باز میگردد از حماقت مردم و سوءاستفادۀ ملای ده در تقدیس پارهای چوب تعجّب میکند و از خود میپرسد: آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند اینطور متبرّک نشدهاند؟
آخوند روستا با دیدن شک و تردیدی که در عقاید ستار ایجاد شده است، او را ملحد و مرتد میخواند و مردم ده هم وی را به قتل میرسانند و چماقِ کُنُس را، که همگی آن را آقا میخواندند، دفن میکنند و قبرِ چماق معروف به مرقدِ آقا میشود.
نوکلایهایها زرنگی کرده [چماق را] فوراً دخیل در حاجات خود قرار دادند. یقین دانستند که آن نخ و پشمها که ستّار به آن پارهچوب بسته بود عمل دست غیبی بوده است و عقیدۀ عجیبی دربارۀ آن چماق کُنُس پیدا کردند (نیمایوشیج: ۱۳۴۹: ۳۷-۳۸). قربانیها کردند، خوابها دیدند، مرثیهها خواندند و بسیاری از شبهای جمعه را مثل ارواح در آنجا مخفی شده، شمع روشن کردند و به تضرّع و گریه پرداختند (همان: ۴۱-۴۲). پس از آن ملاهایی که در این خصوص علاقه داشتند، مطلب را مثل شعرا و نویسندگان آب و تاب داده، برای اینکه بیشتر در مردم تأثیر داشته باشد به لباس دیگر وارد میکردند (همان: ۴۲).
ملارجبعلی در اثبات کرامات و حقّانیّت آن چماق کُنُس، دلائلی از کتب طوسی و کُلینی به میان آورده بود... یکشب دزدی بهخانه او آمده، در اثنای خارج شدن پای آن دزد به درگاه چسبید. در و دزد هر دو به زمین افتادند. اهل خانه بیدار شدند، به کمک سگها آن بیچاره را دستگیر کردند. دیدند سرش شکسته است، خون میآید. فردا شهرت دادند آن بزرگوار منزوی در جنگل، یعنی آن چماق ازگیل یا کُنُس، شبانه به ده آمده، دزد را دید و بسزای خود رسانید (همان: ۴۳-۴۴).
منبع:
_ یوشیج، نیما، ۱۳۴۹، مرقد آقا، تهران، مرجان.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
من شک ندارم که تمدّن اروپا بالاترین خدمت را به آدمیزادگانِ امروز کرده است و روش کارِ علمی اروپاییان جهان را دگرگونه کرده است... و من شک ندارم که تا این هراس-زدگی [نسبت به اروپا] را از خود دور نکنیم هرگز رشدی را که لازم است نخواهیم داشت. (نفیسی، 1384: 185)
کتاب مطوّل و 802 صفحه¬ای «به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی، سیاسی و جوانی» اثری گردآوری شده از خاطرات و یادداشت¬های سعید نفیسی در حدود سال¬های 1334 تا 1340 است که در آن به نکات مثبت و منفی بسیاری از ادیبان و سیاستمداران ایران اشاره شده است.
سعید نفیسی (1345-1274) که اجداد پدری¬اش کرمانی و تا یازده پشت همه پزشک بوده¬اند و خود نیز متولّد تهران و تحصیل کرده¬ی سویس و فرانسه بوده است، (همان: 24 الی27) در این مقالات خواندنی و تکرار شده¬ی خود به ستایش و تمجید افرادی از جمله ادیب الممالک فراهانی، علی دشتی، حسن پیرنیا، محمد¬علی فروغی، دکتر سعید¬ خان کردستانی، عبدالحسین هژیر، سرلشگر حاجی¬علی رزم¬آرا، عبدالحسین تیمورتاش، اشرف¬الدین رشتی مشهور به نسیم شمال، ایرج میرزا، رشید یاسمی، عباس اقبال آشتیانی، علی¬اکبر دهخدا، نیما یوشیج و محمد قزوینی پرداخته و استعداد و قدرت هوش آنان را ستوده است.
نفیسی درباره¬ی حسن پیرنیا (مشیرالدوله) اذعان می¬کند که من به جرأت می¬توان بگویم که در میانِ مردان نامیِ این کشور که در زمان ما می¬زیستند او را بزرگ¬تر از همه دیدم. در بیش از شانزده سال در عرصه¬ی سیاست، 25 بار وزیر و 4 بار نخست-وزیر شد و نیک¬نام¬تر از وی کسی نزیست. زبان فرانسه و روسی را در کمال خوبی می¬دانست و در بزرگی انگلیسی را پیش خود یاد گرفته بود و چون در نوشتن تاریخ «ایران باستان» که شاهکار مسلّم و یکی از مهم¬ترین کتاب¬های زبان فارسی است، به خواندن برخی از کتاب¬های آلمانی احتیاج پیدا کرد، در آستان پیری آلمانی یاد می¬گرفت تا خود مستقیماً از آن کتاب¬ها بهره¬مند شود. در این مدّت بیش از ده سال تا دم مرگ که هر چند روز یک¬بار دو سه ساعت با او بودم، منصف¬تر و مؤدّب¬تر از او در میان مردان سیاست این کشور ندیدم. من راستی به خود می¬بالم و فخر می¬کنم که با چنین مردی محشور بوده¬ام. (همان: 45 الی48)
عارف قزوینی برای معاش خود یگانه راهی که در پیش داشت این بود که روضه بخواند. اما طبیعت وی را برای این کار به جهان نیاورده بود... میان کاسبی و آزادگی فرسنگ¬ها راه است و چگونه کسی که طایرِ تیز پرواز اندیشه¬اش همیشه در فرازگاه آسمان سیر می¬کند می¬تواند تا به جایی فرود آید که به پسند مردم سخنی بگوید و از نادانی مردم بهره¬مند شود؟ (همان: 113-114)
هرچند در ادامه یگانه وسیله¬ی معاش عارف این بود که گاه گاهی، هر سال دو سه بار کنسرت می¬داد و در کنسرت دُنبکی را روی زانو می¬گذاشت و غزل و تصنیف خود را با همان صدای نیم دانگِ معروف می¬خواند. (همان: 115) در این تردیدی ندارم که عارف در موسیقی و آهنگ¬سازی به مراتب بزرگ¬تر از سرایندگی و شاعری بود. شعر وی در ضمن آن¬که گاهی افکار بلند در آن هست کاملاً مطابق قواعد فصاحتِ زبان فارسی که بزرگان شعر ما گذاشته¬اند نیست. (همان: 240)
این مردِ مجرّد، (همان: 114) عبوس، (همان: 241) بدبین، (همان: 243) و به شدّت انتقاد ناپذیر (همان: 234-235) چنان¬که خود بارها گفته است تا آن اندازه از مردم گریزان و بیزار شده بود که با سه سگ انس گرفته بود و نام یکی را «ژیان» گذاشته و پس از مرگ او حتی تصنیفی برایش ساخته بود. (همان: 242) او پی در پی سیگار می-کشید و از شما چه پنهان، یک گیلاس کوچک یا یک استکان از مایعی تند و سفید در حلق می¬ریخت و سیگاری مزه¬ی آن می¬کرد. (همان: 235)
سعید نفیسی در ادامه ضمن شمردن اعضای گروه سبعه که عبارتند از علی¬اکبر دهخدا، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، مجتبی مینوی، نصرالله فلسفی، عبدالحسین هژیر و خود او، روایت می¬کند که هر هفته در خانه¬ی آقای دهخدا جمع می¬شدیم و به مسائل ادبی می¬پرداختیم. پیرمردی که سال¬ها خدمت مرحوم دهخدا را می¬کرد نوشیدنی و مزه می¬آورد و برخی با دهخدا هم پیاله می¬شدند. سازگارتر از همه¬ی ما در این کار مرحوم اقبال بود و پس از او مرحوم یاسمی و دیگران گاه گاهی به ندرت لب تر می-کردند. من در سراسر زندگی لذّتی و تحریکی و اندک تغییر حالی از این مایعات نبرده¬ام و چون اثری از آن ندیده¬ام تا توانسته¬ام امساک و خودداری کرده¬ام و چون معده¬ی بسیار حساس و نامساعدی برای این کار دارم این را توفیقی از طبیعت برای خود می¬دانم. (همان: 390-391)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتاب مطوّل و 802 صفحه¬ای «به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی، سیاسی و جوانی» اثری گردآوری شده از خاطرات و یادداشت¬های سعید نفیسی در حدود سال¬های 1334 تا 1340 است که در آن به نکات مثبت و منفی بسیاری از ادیبان و سیاستمداران ایران اشاره شده است.
سعید نفیسی (1345-1274) که اجداد پدری¬اش کرمانی و تا یازده پشت همه پزشک بوده¬اند و خود نیز متولّد تهران و تحصیل کرده¬ی سویس و فرانسه بوده است، (همان: 24 الی27) در این مقالات خواندنی و تکرار شده¬ی خود به ستایش و تمجید افرادی از جمله ادیب الممالک فراهانی، علی دشتی، حسن پیرنیا، محمد¬علی فروغی، دکتر سعید¬ خان کردستانی، عبدالحسین هژیر، سرلشگر حاجی¬علی رزم¬آرا، عبدالحسین تیمورتاش، اشرف¬الدین رشتی مشهور به نسیم شمال، ایرج میرزا، رشید یاسمی، عباس اقبال آشتیانی، علی¬اکبر دهخدا، نیما یوشیج و محمد قزوینی پرداخته و استعداد و قدرت هوش آنان را ستوده است.
نفیسی درباره¬ی حسن پیرنیا (مشیرالدوله) اذعان می¬کند که من به جرأت می¬توان بگویم که در میانِ مردان نامیِ این کشور که در زمان ما می¬زیستند او را بزرگ¬تر از همه دیدم. در بیش از شانزده سال در عرصه¬ی سیاست، 25 بار وزیر و 4 بار نخست-وزیر شد و نیک¬نام¬تر از وی کسی نزیست. زبان فرانسه و روسی را در کمال خوبی می¬دانست و در بزرگی انگلیسی را پیش خود یاد گرفته بود و چون در نوشتن تاریخ «ایران باستان» که شاهکار مسلّم و یکی از مهم¬ترین کتاب¬های زبان فارسی است، به خواندن برخی از کتاب¬های آلمانی احتیاج پیدا کرد، در آستان پیری آلمانی یاد می¬گرفت تا خود مستقیماً از آن کتاب¬ها بهره¬مند شود. در این مدّت بیش از ده سال تا دم مرگ که هر چند روز یک¬بار دو سه ساعت با او بودم، منصف¬تر و مؤدّب¬تر از او در میان مردان سیاست این کشور ندیدم. من راستی به خود می¬بالم و فخر می¬کنم که با چنین مردی محشور بوده¬ام. (همان: 45 الی48)
عارف قزوینی برای معاش خود یگانه راهی که در پیش داشت این بود که روضه بخواند. اما طبیعت وی را برای این کار به جهان نیاورده بود... میان کاسبی و آزادگی فرسنگ¬ها راه است و چگونه کسی که طایرِ تیز پرواز اندیشه¬اش همیشه در فرازگاه آسمان سیر می¬کند می¬تواند تا به جایی فرود آید که به پسند مردم سخنی بگوید و از نادانی مردم بهره¬مند شود؟ (همان: 113-114)
هرچند در ادامه یگانه وسیله¬ی معاش عارف این بود که گاه گاهی، هر سال دو سه بار کنسرت می¬داد و در کنسرت دُنبکی را روی زانو می¬گذاشت و غزل و تصنیف خود را با همان صدای نیم دانگِ معروف می¬خواند. (همان: 115) در این تردیدی ندارم که عارف در موسیقی و آهنگ¬سازی به مراتب بزرگ¬تر از سرایندگی و شاعری بود. شعر وی در ضمن آن¬که گاهی افکار بلند در آن هست کاملاً مطابق قواعد فصاحتِ زبان فارسی که بزرگان شعر ما گذاشته¬اند نیست. (همان: 240)
این مردِ مجرّد، (همان: 114) عبوس، (همان: 241) بدبین، (همان: 243) و به شدّت انتقاد ناپذیر (همان: 234-235) چنان¬که خود بارها گفته است تا آن اندازه از مردم گریزان و بیزار شده بود که با سه سگ انس گرفته بود و نام یکی را «ژیان» گذاشته و پس از مرگ او حتی تصنیفی برایش ساخته بود. (همان: 242) او پی در پی سیگار می-کشید و از شما چه پنهان، یک گیلاس کوچک یا یک استکان از مایعی تند و سفید در حلق می¬ریخت و سیگاری مزه¬ی آن می¬کرد. (همان: 235)
سعید نفیسی در ادامه ضمن شمردن اعضای گروه سبعه که عبارتند از علی¬اکبر دهخدا، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، مجتبی مینوی، نصرالله فلسفی، عبدالحسین هژیر و خود او، روایت می¬کند که هر هفته در خانه¬ی آقای دهخدا جمع می¬شدیم و به مسائل ادبی می¬پرداختیم. پیرمردی که سال¬ها خدمت مرحوم دهخدا را می¬کرد نوشیدنی و مزه می¬آورد و برخی با دهخدا هم پیاله می¬شدند. سازگارتر از همه¬ی ما در این کار مرحوم اقبال بود و پس از او مرحوم یاسمی و دیگران گاه گاهی به ندرت لب تر می-کردند. من در سراسر زندگی لذّتی و تحریکی و اندک تغییر حالی از این مایعات نبرده¬ام و چون اثری از آن ندیده¬ام تا توانسته¬ام امساک و خودداری کرده¬ام و چون معده¬ی بسیار حساس و نامساعدی برای این کار دارم این را توفیقی از طبیعت برای خود می¬دانم. (همان: 390-391)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
در تسلّط علامه قزوینی در تاریخ و ادب و مخصوصاً صرف و نحو زبان عرب و اشعار بزرگان زبان تازی چیزی نمی¬نویسم، زیرا که آثار وی بهترین معرّف احاطه¬ی کامل او در این رشته¬ها بود. بیشتر مطالبی را که در کتاب¬ها خوانده بود در ذهن داشت و کمتر خطا می¬کرد... و دقّتی که او داشت من از دیگری ندیده¬ام... این جزو طبیعت او بود که بسیار زود مشتعل و بر¬افروخته می¬شد و همان تعصّبی را که در نیک¬خواهی داشت در بدبینی نیز به کار می¬برد به همین جهت گاهی که چیزی نادرست خوانده در حاشیه¬ی کتاب و گاهی هم مجله و روزنامه با بیان بسیار زنـنده¬ی تـند و گاهی هم ناسزاهای رکیک آن خطا را متذکّر شده است. (همان: 151 الی153)
مرحوم محمد¬علی فروغی از همان زمانی که هر دو جوانی طلبه بودند با او دوست شده بود و بالاترین دوستی¬ها در میانشان بود. وقتی که به تهران برگشت و هنوز کتاب-های خود را از پاریس نیاورده بود سوزان دخترش که درس می¬خواند محتاج به یک فرهنگ فرانسه¬ی لاروس شده بود و مرحوم فروغی آن کتاب را به سوزان امانت داده بود. بعد از شهریور که مرحوم فروغی سفیر کبیر ایران در امریکا شد و عاقبت به آنجا نرفت روزی که وسایل رفتن خود را تهیه می¬دید برای وداع به منزل او آمد و من پیش او بودم که وارد شد. پس از مدّتی گفتگو از این در و آن در ناگهان مرحوم فروغی گفت: راستی آن لاروسی را که به مادموازل سوزان داده بودم بفرمایید بیاورند من می-خواهم پیش از رفتن کتاب¬های خود را جمع کنم و درِ کتابخانه¬ام را ببندم.
من از این مطالبه¬ی کتاب چند تومانی که کسی به دختر دوست سی چهل ساله¬ی خود داده است تعجّب کردم. مرحوم قزوینی بسیار بر¬افروخته شد. چنان¬که عادت وی بود با کمال عجله از اتاق بیرون رفت و اندکی بعد کتاب را آورد و روی میزی در مقابل مرحوم فروغی برد به شدّت انداخت و تا فروغی در آنجا بود دیگر با وی سخن نگفت. ناچار فروغی برخاست و رفت و من دیدم چگونه رشته¬ی دوستیِ چندین ساله¬شان در حضور من از هم گسست. از آن روز تا دو سال دیگر که مرحوم قزوینی زنده بود [قزوینی شش و سال و نیم بعد از فروغی از دنیا رفت] همیشه درباره¬ی مرحوم فروغی بیانی داشت که به کلّی مغایر و حتی برعکس آن چیزی بود که پیش از آن درباره¬ی وی می¬گفت. همین افراط و تفریط نیز در قلم او دیده می¬شود. همه جا در بد و خوب مبالغه را به جایی رسانده است که باعث تعجّب است. (همان: 152-153)
نفیسی در ادامه احمد کسروی را مردی عالم، هنرمند، بسیار بی¬باک و بی¬پروا معرّفی می¬کند که در زمان آشنایی با او جوانی تقریباً سی ساله بوده است که فارسی را به لهجه¬ی مخصوص آذربایجان و بسیار شمرده حرف می¬زده، عمامه¬ی سیاه بر سر داشته، لباده و قبای بلند می¬پوشیده و عبای سیاهی بر آن می¬افکنده است. (همان: 183-184)
چنان¬که مرد افراطی و مستبد به رأی بود و در زندگی خصوصی خود هم به همین اندازه تند می¬رفت. پس از سال¬ها دوستیِ بسیار نزدیک و معاشرت منظّم که که تقریباً هفته¬ای یک روز به دیدن من می¬آمد و در جمع ما می¬نشست، به سبب آن¬که یک بار کتاب مورد نظر او را در اختیار نداشتم و به کسی امانت داده بودم دیگر به اجتماع ما نیامد. روزی در خیابان به او برخوردم، گله کردم که چرا دیگر به خانه¬ی ما نمی¬آید؟ با کمال خشونت گفت: من تنها برای کتاب¬هایتان به خانه¬تان می¬آمدم حالا دیگر بیایم چه کنم؟ (همان: 186)
کسروی کم کم پای مبالغه را بالا گذاشت. در فارسی نویسی کار را به جایی رساند که زبانی می¬نوشت که کسی نمی¬فهمید و چیزهایی می¬ساخت که مطابق موازین علمی زبان فارسی نبود. از طرفی دیگر آنچه درباره¬ی سعدی و حافظ و تصوّف و دین شیعه گفت نه تنها به نفع ایران نبود بلکه صریحاً می¬گویم مغرضانه بود. بالاتر از همه به کسانی پرخاش کرد که اصلاً درباره¬ی آنها اطلاع نداشت. تولستوی و آناتول فرانس را نخوانده بود و بدیشان خرده¬های نادرست می¬گرفت. این کارهای او بیشتر از این حیث مرا ناراحت می¬کرد که وی محقّق بسیار باسواد کتاب¬خوانده¬ی ورزیده¬ای بود. من هرگاه به این¬جاها می¬رسید دلم می¬سوخت که مردی با جلالتِ قدر و آن درجه از دانش و بینش که دانشمندی به تمام معنیِ این کلمه بود، چرا باید بدین سان مبالغه و افراط کند. (همان: 187 الی189)
نفیسی، سعید (1384). به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی و سیاسی و جوانی، به کوشش علیرضا اعتصام، تهران: نشر مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
در تسلّط علامه قزوینی در تاریخ و ادب و مخصوصاً صرف و نحو زبان عرب و اشعار بزرگان زبان تازی چیزی نمی¬نویسم، زیرا که آثار وی بهترین معرّف احاطه¬ی کامل او در این رشته¬ها بود. بیشتر مطالبی را که در کتاب¬ها خوانده بود در ذهن داشت و کمتر خطا می¬کرد... و دقّتی که او داشت من از دیگری ندیده¬ام... این جزو طبیعت او بود که بسیار زود مشتعل و بر¬افروخته می¬شد و همان تعصّبی را که در نیک¬خواهی داشت در بدبینی نیز به کار می¬برد به همین جهت گاهی که چیزی نادرست خوانده در حاشیه¬ی کتاب و گاهی هم مجله و روزنامه با بیان بسیار زنـنده¬ی تـند و گاهی هم ناسزاهای رکیک آن خطا را متذکّر شده است. (همان: 151 الی153)
مرحوم محمد¬علی فروغی از همان زمانی که هر دو جوانی طلبه بودند با او دوست شده بود و بالاترین دوستی¬ها در میانشان بود. وقتی که به تهران برگشت و هنوز کتاب-های خود را از پاریس نیاورده بود سوزان دخترش که درس می¬خواند محتاج به یک فرهنگ فرانسه¬ی لاروس شده بود و مرحوم فروغی آن کتاب را به سوزان امانت داده بود. بعد از شهریور که مرحوم فروغی سفیر کبیر ایران در امریکا شد و عاقبت به آنجا نرفت روزی که وسایل رفتن خود را تهیه می¬دید برای وداع به منزل او آمد و من پیش او بودم که وارد شد. پس از مدّتی گفتگو از این در و آن در ناگهان مرحوم فروغی گفت: راستی آن لاروسی را که به مادموازل سوزان داده بودم بفرمایید بیاورند من می-خواهم پیش از رفتن کتاب¬های خود را جمع کنم و درِ کتابخانه¬ام را ببندم.
من از این مطالبه¬ی کتاب چند تومانی که کسی به دختر دوست سی چهل ساله¬ی خود داده است تعجّب کردم. مرحوم قزوینی بسیار بر¬افروخته شد. چنان¬که عادت وی بود با کمال عجله از اتاق بیرون رفت و اندکی بعد کتاب را آورد و روی میزی در مقابل مرحوم فروغی برد به شدّت انداخت و تا فروغی در آنجا بود دیگر با وی سخن نگفت. ناچار فروغی برخاست و رفت و من دیدم چگونه رشته¬ی دوستیِ چندین ساله¬شان در حضور من از هم گسست. از آن روز تا دو سال دیگر که مرحوم قزوینی زنده بود [قزوینی شش و سال و نیم بعد از فروغی از دنیا رفت] همیشه درباره¬ی مرحوم فروغی بیانی داشت که به کلّی مغایر و حتی برعکس آن چیزی بود که پیش از آن درباره¬ی وی می¬گفت. همین افراط و تفریط نیز در قلم او دیده می¬شود. همه جا در بد و خوب مبالغه را به جایی رسانده است که باعث تعجّب است. (همان: 152-153)
نفیسی در ادامه احمد کسروی را مردی عالم، هنرمند، بسیار بی¬باک و بی¬پروا معرّفی می¬کند که در زمان آشنایی با او جوانی تقریباً سی ساله بوده است که فارسی را به لهجه¬ی مخصوص آذربایجان و بسیار شمرده حرف می¬زده، عمامه¬ی سیاه بر سر داشته، لباده و قبای بلند می¬پوشیده و عبای سیاهی بر آن می¬افکنده است. (همان: 183-184)
چنان¬که مرد افراطی و مستبد به رأی بود و در زندگی خصوصی خود هم به همین اندازه تند می¬رفت. پس از سال¬ها دوستیِ بسیار نزدیک و معاشرت منظّم که که تقریباً هفته¬ای یک روز به دیدن من می¬آمد و در جمع ما می¬نشست، به سبب آن¬که یک بار کتاب مورد نظر او را در اختیار نداشتم و به کسی امانت داده بودم دیگر به اجتماع ما نیامد. روزی در خیابان به او برخوردم، گله کردم که چرا دیگر به خانه¬ی ما نمی¬آید؟ با کمال خشونت گفت: من تنها برای کتاب¬هایتان به خانه¬تان می¬آمدم حالا دیگر بیایم چه کنم؟ (همان: 186)
کسروی کم کم پای مبالغه را بالا گذاشت. در فارسی نویسی کار را به جایی رساند که زبانی می¬نوشت که کسی نمی¬فهمید و چیزهایی می¬ساخت که مطابق موازین علمی زبان فارسی نبود. از طرفی دیگر آنچه درباره¬ی سعدی و حافظ و تصوّف و دین شیعه گفت نه تنها به نفع ایران نبود بلکه صریحاً می¬گویم مغرضانه بود. بالاتر از همه به کسانی پرخاش کرد که اصلاً درباره¬ی آنها اطلاع نداشت. تولستوی و آناتول فرانس را نخوانده بود و بدیشان خرده¬های نادرست می¬گرفت. این کارهای او بیشتر از این حیث مرا ناراحت می¬کرد که وی محقّق بسیار باسواد کتاب¬خوانده¬ی ورزیده¬ای بود. من هرگاه به این¬جاها می¬رسید دلم می¬سوخت که مردی با جلالتِ قدر و آن درجه از دانش و بینش که دانشمندی به تمام معنیِ این کلمه بود، چرا باید بدین سان مبالغه و افراط کند. (همان: 187 الی189)
نفیسی، سعید (1384). به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی و سیاسی و جوانی، به کوشش علیرضا اعتصام، تهران: نشر مرکز.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘تفسیرهای زندگی
📝ویل و آریل دورانت
کتاب «تفسیرهای زندگی»، اثری است که به معرّفی برخی از مشهورترین نویسندگان جهان پرداخته و زندگی و آثار آنان را مورد بررسی قرار داده است. ویل دورانت بهسبب عشقی که به ادبیات داشته است این کتاب را با مشارکت همسر خود در هشتادوچهار سالگی و پس از نیم قرن فعالیّت در فلسفه و تاریخ نوشته است (دورانت، ۱۳۶۹: ۹).
سامرست موام بااینکه ازدواج کرده بود و تا پایان عمر کوشید تا رجحانی را که برای مردهای جوان نسبت به زنها قائل بود پنهان کند، ولی همجنسگرایی او برای نزدیکانش آشکار بود. موآم به برادرزادهاش گفته بود: مردم تایلند بسیار معقول هستند. آنها همجنسگرایی را کاملاً عادی میدانند و آن را پذیرفتهاند. من اعتقاد دارم که مردم سرانجام روزی خواهند فهمید کسانی هم وجود دارند که همجنسگرا به دنیا میآیند (همان: ۱۸۳).
مارسل پروست هم پسرانی جوان از طبقات پایین اجتماع را به اتاق خود میبُرد و نیاز جنسیش را برآورده میکرد. چنانکه یادداشتها و شاهکار او نیز به رنج و وحشت جوانی همجنسگرا دلالت دارد که تلاش میکند وضع خود و ماجراهایی را که از سر میگذراند بر پدر و مادر و دوستان معمولیاش پنهان سازد (همان: ۱۹۷-۱۹۹).
آندره ژید هم بااینکه با دخترعموی خود ازدواج کرد، با او همبستر نشد و به همجنسگرایی تن داد. او در سال ۱۹۲۴ درحالیکه تقریباً پنجاهوپنج ساله بود با انتشار کتاب «کوریدون» صراحتاً و به شکلی عریان به دفاع از همجنسگرایی پرداخت و کوریدون را برجستهترین کتاب خود انگاشت (همان: ۲۳۸). ژید در دفتر خاطرات محرمانۀ خود مینویسد:
من به کسی میگویم بچهباز که عاشق پسرهای جوان باشد و به کسی میگویم همجنسگرا که به مردان بالغ گرایـش دارد. بچهبازها که مـن هم یکی از آنان هستم، بسیار نادرند، ولی همجنسگراها بسیار بیشتر از آنند که من در ابتدا فکر میکردم (همان: ۲۳۳).
منبع:
_ دورانت، ویل و آریل، ۱۳۶۹، تفسیرهای زندگی، ترجمه ابراهیم مشعری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📝ویل و آریل دورانت
کتاب «تفسیرهای زندگی»، اثری است که به معرّفی برخی از مشهورترین نویسندگان جهان پرداخته و زندگی و آثار آنان را مورد بررسی قرار داده است. ویل دورانت بهسبب عشقی که به ادبیات داشته است این کتاب را با مشارکت همسر خود در هشتادوچهار سالگی و پس از نیم قرن فعالیّت در فلسفه و تاریخ نوشته است (دورانت، ۱۳۶۹: ۹).
سامرست موام بااینکه ازدواج کرده بود و تا پایان عمر کوشید تا رجحانی را که برای مردهای جوان نسبت به زنها قائل بود پنهان کند، ولی همجنسگرایی او برای نزدیکانش آشکار بود. موآم به برادرزادهاش گفته بود: مردم تایلند بسیار معقول هستند. آنها همجنسگرایی را کاملاً عادی میدانند و آن را پذیرفتهاند. من اعتقاد دارم که مردم سرانجام روزی خواهند فهمید کسانی هم وجود دارند که همجنسگرا به دنیا میآیند (همان: ۱۸۳).
مارسل پروست هم پسرانی جوان از طبقات پایین اجتماع را به اتاق خود میبُرد و نیاز جنسیش را برآورده میکرد. چنانکه یادداشتها و شاهکار او نیز به رنج و وحشت جوانی همجنسگرا دلالت دارد که تلاش میکند وضع خود و ماجراهایی را که از سر میگذراند بر پدر و مادر و دوستان معمولیاش پنهان سازد (همان: ۱۹۷-۱۹۹).
آندره ژید هم بااینکه با دخترعموی خود ازدواج کرد، با او همبستر نشد و به همجنسگرایی تن داد. او در سال ۱۹۲۴ درحالیکه تقریباً پنجاهوپنج ساله بود با انتشار کتاب «کوریدون» صراحتاً و به شکلی عریان به دفاع از همجنسگرایی پرداخت و کوریدون را برجستهترین کتاب خود انگاشت (همان: ۲۳۸). ژید در دفتر خاطرات محرمانۀ خود مینویسد:
من به کسی میگویم بچهباز که عاشق پسرهای جوان باشد و به کسی میگویم همجنسگرا که به مردان بالغ گرایـش دارد. بچهبازها که مـن هم یکی از آنان هستم، بسیار نادرند، ولی همجنسگراها بسیار بیشتر از آنند که من در ابتدا فکر میکردم (همان: ۲۳۳).
منبع:
_ دورانت، ویل و آریل، ۱۳۶۹، تفسیرهای زندگی، ترجمه ابراهیم مشعری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘مقالات شمس
📝شمس تبریزی
گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز، گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید: نی از محمد و نی از خدا. این من نیز منکر میشود مرا... چنانکه آن خطاط سه گون خط نبشتی، یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیر او؛ آن منم (شمس تبریزی، ۱۳۹۱: ۲۷۲). روان انبیا در آرزوی آن است کاشکی در زمان او بودیمی، تا در صحبت او بودیمی، و سخن او بشنیدیمی. اکنون شما باری ضایع مکنید، و بدین نظر منگرید، بدان نظر بنگرید که روان انبیا مینگرد: بدریغ و حسرت (همان: ۱۰۵).
کتاب «مقالاتِ شمس تبریزی» مجموعه سخنان شمسالدین محمد تبریزی در قونیه است که پس از آشنایی او با مولوی صورت گرفته است. اثری که شمس گردآورندۀ آن نبود و پس از مدّتی به همّت مریدان وی جمعآوری گردید و به شکل یادداشتهایی مفصّل انتشار یافت (همان: ذیل «پیشگفتار مصحح» ۱۸).
آنچه از مجموع مقالات شمس تبریزی به دست میآید، شریعتمداری، نقد فیلسوفان و شطحیاتی صوفیانه از جانب شمس تبریزی است. شمس پس از تمجیدات متعدد از ابوبکر و عُمَر (همان: ۶۹۵) و یاد کردن از خلیفۀ دوم با عنوان امیرالمؤمنین عمر رضیالله عنه که خدا او را به سبب متابعت از محمّد عزیز کرد (همان: ۲۰۹-۲۳۲)، متذکّر میشود:
منصور را هنوز روح تمام جمال ننموده بود، و اگرنه أنا الحق چگونه گوید؟ حق کجا و أنا کجا (همان: ۲۸۰)؟ خیام در شعر گفته است که کسی به سِر عشق نرسید و آن کسی که رسید سرگردان است... او سرگردان بود، باری بر فلک مینهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی میکند و انکار میکند، باری اثبات میکند، باری «اگر» میگوید. سخنهایی درهم و بیاندازه و تاریک میگوید. مؤمن سرگردان نیست (همان: ۳۰۱).
شمس تبریزی در ادامه پس از ستایش از احمد غزالی و محمد غزالی (همان: ۳۲۰)، در نفی چلّهنشینی و بزرگ شمردن سماع میگوید:
هرچه از او [شیخ احمد غزالی] از این ریاضتهای آشکار نقل کنند همه دروغ است. او از این چلّهها هیچ ننشست که این بدعت است در دین محمد. هرگز محمد چلّه ننشست. آن در قصۀ موسی است؛ و اذ واعدنا موسی برخوان. این کوران نمیبینند که موسی با آن عظمت، رب اجعلنی من امة محمد میزند (۳۲۳). حاصل، این احمد غزالی در دفع آن حجاب میکوشید. او را آوازی آمد، یا در دل او الهامی آمد، که این حجاب تو پیش خواجۀ سَنگان حل شود. برخاست و برفت. همان روز که در رفت خواجه را سماعی بود. در آن سماع آن مشکل حل شد (همان: ۳۲۴).
شمس با وجود مخالفت با افکار فخر رازی، در کلماتی رکیک در هجو سیف زنگانی اذعان میکند: سیف زنگانی او چه باشد که فخر رازی را بد گوید؟ که او از کون تیزی دهد همچو او صد هست شوند و نیست شوند. من در آن گورِ او و دهانِ او حدث کنم. همشهری من؟ چه همشهری! خاک بر سرش (همان: ۶۴۱)! چنانکه جدای از همۀ مهر و صفایی که برای پسر مولوی، سلطان ولد، قائل بود او را سه وصیّت میکند: یکی دروغ نگویی، دوم گیاه [حشیش] میخورد... اما نخوری. سوم با یاران اختلاط کم کنی. اما دروغ بترین گناهست (همان: ۱۰۲). و در جایی دیگر گله میکند که بها [سلطان ولد] دروغ زیاد میگوید و حال آنکه پیش من از حشیش و دروغ توبه کرده بود (همان: ۷۲۷).
این عارف و صوفی تبریزی معتقد است عقل تا درگاه ره میبرد، اما اندرون خانه ره نمیبرد (همان: ۱۸۰). و ضمن کوچک شمردن دختر پیامبر اسلام: «فاطمه رضیالله عنها عارفه نبود، زاهده بود پیوسته از پیغمبر حکایت دوزخ پرسیدی (همان: ۱۴۲)»، در سخنانی سخیف زنان را موظّف به سکوت کردن و در کنج خانه نشستن دانسته و میگوید:
اگر فاطمه یا عایشه شیخی کردندی، من از رسول علیهالسلام بیاعتقاد شدمی. الا نکردند. اگر خدا تعالی زنی را در بگشاید، همچنان خاموش و مستور بود. زن را همان پسِ کار و دوکِ خود (همان: ۱۵۷-۱۵۸-۶۶۸)! رسول الله میفرماید که با ایشان مشورت کنید هرچه گویند ضدّ آن بکنید (همان: ۲۸۷).
منبع:
_ شمس تبریزی، شمسالدین محمد، ۱۳۹۱، مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
📝شمس تبریزی
گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز، گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید: نی از محمد و نی از خدا. این من نیز منکر میشود مرا... چنانکه آن خطاط سه گون خط نبشتی، یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیر او؛ آن منم (شمس تبریزی، ۱۳۹۱: ۲۷۲). روان انبیا در آرزوی آن است کاشکی در زمان او بودیمی، تا در صحبت او بودیمی، و سخن او بشنیدیمی. اکنون شما باری ضایع مکنید، و بدین نظر منگرید، بدان نظر بنگرید که روان انبیا مینگرد: بدریغ و حسرت (همان: ۱۰۵).
کتاب «مقالاتِ شمس تبریزی» مجموعه سخنان شمسالدین محمد تبریزی در قونیه است که پس از آشنایی او با مولوی صورت گرفته است. اثری که شمس گردآورندۀ آن نبود و پس از مدّتی به همّت مریدان وی جمعآوری گردید و به شکل یادداشتهایی مفصّل انتشار یافت (همان: ذیل «پیشگفتار مصحح» ۱۸).
آنچه از مجموع مقالات شمس تبریزی به دست میآید، شریعتمداری، نقد فیلسوفان و شطحیاتی صوفیانه از جانب شمس تبریزی است. شمس پس از تمجیدات متعدد از ابوبکر و عُمَر (همان: ۶۹۵) و یاد کردن از خلیفۀ دوم با عنوان امیرالمؤمنین عمر رضیالله عنه که خدا او را به سبب متابعت از محمّد عزیز کرد (همان: ۲۰۹-۲۳۲)، متذکّر میشود:
منصور را هنوز روح تمام جمال ننموده بود، و اگرنه أنا الحق چگونه گوید؟ حق کجا و أنا کجا (همان: ۲۸۰)؟ خیام در شعر گفته است که کسی به سِر عشق نرسید و آن کسی که رسید سرگردان است... او سرگردان بود، باری بر فلک مینهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی میکند و انکار میکند، باری اثبات میکند، باری «اگر» میگوید. سخنهایی درهم و بیاندازه و تاریک میگوید. مؤمن سرگردان نیست (همان: ۳۰۱).
شمس تبریزی در ادامه پس از ستایش از احمد غزالی و محمد غزالی (همان: ۳۲۰)، در نفی چلّهنشینی و بزرگ شمردن سماع میگوید:
هرچه از او [شیخ احمد غزالی] از این ریاضتهای آشکار نقل کنند همه دروغ است. او از این چلّهها هیچ ننشست که این بدعت است در دین محمد. هرگز محمد چلّه ننشست. آن در قصۀ موسی است؛ و اذ واعدنا موسی برخوان. این کوران نمیبینند که موسی با آن عظمت، رب اجعلنی من امة محمد میزند (۳۲۳). حاصل، این احمد غزالی در دفع آن حجاب میکوشید. او را آوازی آمد، یا در دل او الهامی آمد، که این حجاب تو پیش خواجۀ سَنگان حل شود. برخاست و برفت. همان روز که در رفت خواجه را سماعی بود. در آن سماع آن مشکل حل شد (همان: ۳۲۴).
شمس با وجود مخالفت با افکار فخر رازی، در کلماتی رکیک در هجو سیف زنگانی اذعان میکند: سیف زنگانی او چه باشد که فخر رازی را بد گوید؟ که او از کون تیزی دهد همچو او صد هست شوند و نیست شوند. من در آن گورِ او و دهانِ او حدث کنم. همشهری من؟ چه همشهری! خاک بر سرش (همان: ۶۴۱)! چنانکه جدای از همۀ مهر و صفایی که برای پسر مولوی، سلطان ولد، قائل بود او را سه وصیّت میکند: یکی دروغ نگویی، دوم گیاه [حشیش] میخورد... اما نخوری. سوم با یاران اختلاط کم کنی. اما دروغ بترین گناهست (همان: ۱۰۲). و در جایی دیگر گله میکند که بها [سلطان ولد] دروغ زیاد میگوید و حال آنکه پیش من از حشیش و دروغ توبه کرده بود (همان: ۷۲۷).
این عارف و صوفی تبریزی معتقد است عقل تا درگاه ره میبرد، اما اندرون خانه ره نمیبرد (همان: ۱۸۰). و ضمن کوچک شمردن دختر پیامبر اسلام: «فاطمه رضیالله عنها عارفه نبود، زاهده بود پیوسته از پیغمبر حکایت دوزخ پرسیدی (همان: ۱۴۲)»، در سخنانی سخیف زنان را موظّف به سکوت کردن و در کنج خانه نشستن دانسته و میگوید:
اگر فاطمه یا عایشه شیخی کردندی، من از رسول علیهالسلام بیاعتقاد شدمی. الا نکردند. اگر خدا تعالی زنی را در بگشاید، همچنان خاموش و مستور بود. زن را همان پسِ کار و دوکِ خود (همان: ۱۵۷-۱۵۸-۶۶۸)! رسول الله میفرماید که با ایشان مشورت کنید هرچه گویند ضدّ آن بکنید (همان: ۲۸۷).
منبع:
_ شمس تبریزی، شمسالدین محمد، ۱۳۹۱، مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
گوستاو فلوبر (۱۸۸۰-۱۸۲۱) در بیمارستان روآنِ فرانسه که پدرش سرجرّاح آنجا بود به دنیا آمد و در رفاه و آرامش پرورش یافت. (دیویس، ۱۳۷۲: ۸) نخستین رمان درخور توجّه فلوبر که آن را در بیست سالگی نوشت رمان «نوامبر» است که گویی شرح نخستین تجربهی جنسی فلوبرِ هفده ساله با زنِ سی و پنج سالهای شوهردار است. (همان: ۱۰-۱۱)
فلوبر که خود را از علاقهمندان به مارکی دو ساد میدانست، (همان: ۱۵) همواره احساسی شخصی و خصوصی نسبت به خاورمیانه داشت و مجذوب جنبههای غیرعادی، کثیف، عجیب و شهوانی خاورمیانه بود. چنانکه در یادداشتهای خود نیز به فحشا و کثافتکاریهای جنسیاش [در مصر] اشاره کرده و اذعان میکند که شبها را با روسپیان به صبح میرساندم و روزها را با لواط در حمامهای عمومی شب میکردم. (همان: ۲۷-۲۸)
این نویسندهی نامدار فرانسوی که مبتلا به صرع بود، (همان: ۱۰) رمانهای مختلفی نوشت که از مهمترین آنها میتوان به «وسوسهی آنتونیوس قدیس» ، «سالامبو» ، «تربیت عاطفی» ، «بووار و پکوشه» و رمان جنجال برانگیز «مادام بوواری» اشاره کرد.
و اما فلوبرِ دلبسته به شرق برای آنکه آمادهی نگارش کتاب «وسوسهی آنتونیوس قدیس» شود دست به مطالعات وسیعی در متون مقدّس بودایی، هندویی، اسلامی و کونفوسیوسی زد و به خواندن اشعار عربی، هندی، ژاپنی و فارسی روی آورد. او این کتاب را در سال ۱۸۴۹ به پایان رساند و سپس در سال ۱۸۷۴ متن خلاصه و اصلاح شدهی آن را منتشر کرد. (همان: ۲۲ الی۲۵)
در این رمان که از لحاظ شکل ظاهر شبیه رمان نبوده و فاقد طرح و پیرنگ است، زندگی، آگاهی، مذهب و ضرورت اخلاق مورد حمله قرار میگیرد. (همان: ۶۵-۶۶) و نبرد میان انسان و شـیطان و جدال بـین خیر و شر و مواجه شدن با دلنگرانیهای وجدانی و اخلاقی در آن سبب شده است تا بیشباهت به فاوستِ گوته نباشد. هرچند فاوست روح خود را به شیطان میفروشد و آنتونیوس قدیس با تمام پستی و بلندیها سرانجام به ایمان رهنمون میشود.
شخصیّت اصلی این داستان خواندنی، آنتونیوس، مرد زاهدی است که به قصد عزلتنشینی به یکی از مناطق مصر باستان میرود و در آنجا شیطان بر وی ظاهر میشود تا با وسوسه او را از دین خارج کند. این وسوسهها گاهی در قالب ریاست، شهرت، قدرت، قتلعام و گاهی به شکل علماندوزی، عشرتطلبی، شهوترانی و پولپرستی نمود مییابد.
آنتونیوس به ریاضتهای بیشماری چون بیداری، روزهداری و مناجات با خدا مشغول است. و در این مسیر با رفتن به خلسه و طیالارض کردن به مکانهای گوناگون خود را همکلام و همنشین با انواع خدایان و شخصیّتهای بزرگ ملل مختلف میبیند و در معرض توهّمات و وسوسههای متعدّدی قرار میگیرد. او با انزجار از تفاسیر غنوسی و مطالب فلسفی، قدم در راه کشف و شهود میگذارد و در برابر این پرسش قرار میگیرد که آیا باید به آنچه اعتقاد دارد و هر آنچه میبیند و حس میکند التزام داشته باشد؟ و یا آنکه شاید تمام آنچه را میبیند و خیر و شر مینامد وهمی بیش نیست و حقیقتی ندارد؟ (فلوبر، ۱۳۸۵: ۲۶-۱۳۲-۱۳۳)
بیچاره من! آیا این روزگار سرانجام به سر خواهد رسید؟ مرگ بهتر از این زندگی است! دیگر نمیتوانم! بس است! بس است... از آنجایی که من در بیشمار حیاتهایی چرخیدهام... میخواهم سر آخر در ژرفترین مکان مطلق، یعنی در عدم بیاسایم. (همان: ۳۱-۱۳۲-۱۳۳)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
فلوبر که خود را از علاقهمندان به مارکی دو ساد میدانست، (همان: ۱۵) همواره احساسی شخصی و خصوصی نسبت به خاورمیانه داشت و مجذوب جنبههای غیرعادی، کثیف، عجیب و شهوانی خاورمیانه بود. چنانکه در یادداشتهای خود نیز به فحشا و کثافتکاریهای جنسیاش [در مصر] اشاره کرده و اذعان میکند که شبها را با روسپیان به صبح میرساندم و روزها را با لواط در حمامهای عمومی شب میکردم. (همان: ۲۷-۲۸)
این نویسندهی نامدار فرانسوی که مبتلا به صرع بود، (همان: ۱۰) رمانهای مختلفی نوشت که از مهمترین آنها میتوان به «وسوسهی آنتونیوس قدیس» ، «سالامبو» ، «تربیت عاطفی» ، «بووار و پکوشه» و رمان جنجال برانگیز «مادام بوواری» اشاره کرد.
و اما فلوبرِ دلبسته به شرق برای آنکه آمادهی نگارش کتاب «وسوسهی آنتونیوس قدیس» شود دست به مطالعات وسیعی در متون مقدّس بودایی، هندویی، اسلامی و کونفوسیوسی زد و به خواندن اشعار عربی، هندی، ژاپنی و فارسی روی آورد. او این کتاب را در سال ۱۸۴۹ به پایان رساند و سپس در سال ۱۸۷۴ متن خلاصه و اصلاح شدهی آن را منتشر کرد. (همان: ۲۲ الی۲۵)
در این رمان که از لحاظ شکل ظاهر شبیه رمان نبوده و فاقد طرح و پیرنگ است، زندگی، آگاهی، مذهب و ضرورت اخلاق مورد حمله قرار میگیرد. (همان: ۶۵-۶۶) و نبرد میان انسان و شـیطان و جدال بـین خیر و شر و مواجه شدن با دلنگرانیهای وجدانی و اخلاقی در آن سبب شده است تا بیشباهت به فاوستِ گوته نباشد. هرچند فاوست روح خود را به شیطان میفروشد و آنتونیوس قدیس با تمام پستی و بلندیها سرانجام به ایمان رهنمون میشود.
شخصیّت اصلی این داستان خواندنی، آنتونیوس، مرد زاهدی است که به قصد عزلتنشینی به یکی از مناطق مصر باستان میرود و در آنجا شیطان بر وی ظاهر میشود تا با وسوسه او را از دین خارج کند. این وسوسهها گاهی در قالب ریاست، شهرت، قدرت، قتلعام و گاهی به شکل علماندوزی، عشرتطلبی، شهوترانی و پولپرستی نمود مییابد.
آنتونیوس به ریاضتهای بیشماری چون بیداری، روزهداری و مناجات با خدا مشغول است. و در این مسیر با رفتن به خلسه و طیالارض کردن به مکانهای گوناگون خود را همکلام و همنشین با انواع خدایان و شخصیّتهای بزرگ ملل مختلف میبیند و در معرض توهّمات و وسوسههای متعدّدی قرار میگیرد. او با انزجار از تفاسیر غنوسی و مطالب فلسفی، قدم در راه کشف و شهود میگذارد و در برابر این پرسش قرار میگیرد که آیا باید به آنچه اعتقاد دارد و هر آنچه میبیند و حس میکند التزام داشته باشد؟ و یا آنکه شاید تمام آنچه را میبیند و خیر و شر مینامد وهمی بیش نیست و حقیقتی ندارد؟ (فلوبر، ۱۳۸۵: ۲۶-۱۳۲-۱۳۳)
بیچاره من! آیا این روزگار سرانجام به سر خواهد رسید؟ مرگ بهتر از این زندگی است! دیگر نمیتوانم! بس است! بس است... از آنجایی که من در بیشمار حیاتهایی چرخیدهام... میخواهم سر آخر در ژرفترین مکان مطلق، یعنی در عدم بیاسایم. (همان: ۳۱-۱۳۲-۱۳۳)
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
ادامهی صفحهی قبل:
اما در ادامه نسبت به عدم مردّد شده و به جاودانگی اعتقاد پیدا میکند؛ چراکه میپندارد مرگ توهّمی بیش نیست که تداوم پیوستهی حیات را نهان میکند. پس به نوعی نهیلیسم و وحدت وجود میرسد. آنتونیوس به آرامی میگوید: پس ماده میتواند جزیی از خدا باشد! شیطان: چرا نباشد! مگر میتوانی دریابی نهایتش را؟
انگاشتن چیزی ورای او به منزلهی انگاشتن خدایی فراتر از خداست، وجودی برتر از وجود! پس او یگانه وجود است و یکتا جوهر... مسائل تنها به واسطهی ذهنت بر تو آشکار میشود. ذهن، همچون آیینهای کاو اشیا را دگرگون میکند؛ و هیچ ابزاری هم برای اطمینان از صحّت و سقم آن را در اختیار نداری. هیچگاه قادر نخواهی بود تا گیتی را در تمامی وسعتش دریابی؛ به همین سبب نیز نمیتوانی انگارهای از دلیلش یا مفهومی صحیح از آفریدگار را در ذهن مجسّم کنی؛ حتی نمیتوانی به درستی درک کنی که گیتی بیانتهاست. چراکه باید ابتدا از لایتناهی مطلق درک صحیحی داشته باشی!
شکل مطلق ممکن است از اشتباهی که در حواست رخ میدهد ناشی شود و جوهر مطلق نیز تصوّری زاییدهی خیالت باشد. مگر آنکه جهان جریانی پیوسته از چیزها باشد و ظواهر، برعکس، حقیقیترین حقایق و توهّم نیز یگانه واقعیّت. اما آیا مطمئنّی که میبینی؟ آیا اطمینان داری که زندهای؟ شاید اصلاً هیچ چیز وجود نداشته باشد! (همان: ۲۳۶-۲۳۷-۲۳۹-۲۵۰)
و در پایان داستان، مرد زاهد را مکاشفهای دست میدهد و در آن زمان با آمدن عیسی که نویدبخش رهایی آنتونیوس است، همهی موجودات هستی را یکی میبیند و هذیانوار میگوید: وای که چه خوشبختم! چه خوشبختم! من زایش زندگی را دیدم و آغاز جنبش را. خون در رگهایم چنان میتپد که هر آن ممکن است آن را از هم بدرد. دوست دارم پرواز کنم، شنا کنم، پارس کنم، نعیر بکشم، نعره بزنم... سرانجام روز از راه میرسد؛ و چون پردهای که از روی حرمی کنار زده میشود، ابرهای طلایی رنگ، با شکندهایی درشت، از چهرهی آسمان رخت برمیبندند. آن میان و در وسط صـفحهی خورشید، چهرهی عـیسی مسیح در درخشش است. آنتونیوس بر خود صلیب میکشد و مناجات را از سر میگیرد. (همان: ۲۶۴ الی۲۶۶)
فلوبر، گوستاو (۱۳۸۵). وسوسهی آنتونیوس قدیس، ترجمه کتایون شهپرراد و آذین حسینزاده، تهران: قطره.
دیویس، لنارد جی (۱۳۷۲). گوستاو فلوبر، ترجمه مینو مشیری، تهران: نشر نشانه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
اما در ادامه نسبت به عدم مردّد شده و به جاودانگی اعتقاد پیدا میکند؛ چراکه میپندارد مرگ توهّمی بیش نیست که تداوم پیوستهی حیات را نهان میکند. پس به نوعی نهیلیسم و وحدت وجود میرسد. آنتونیوس به آرامی میگوید: پس ماده میتواند جزیی از خدا باشد! شیطان: چرا نباشد! مگر میتوانی دریابی نهایتش را؟
انگاشتن چیزی ورای او به منزلهی انگاشتن خدایی فراتر از خداست، وجودی برتر از وجود! پس او یگانه وجود است و یکتا جوهر... مسائل تنها به واسطهی ذهنت بر تو آشکار میشود. ذهن، همچون آیینهای کاو اشیا را دگرگون میکند؛ و هیچ ابزاری هم برای اطمینان از صحّت و سقم آن را در اختیار نداری. هیچگاه قادر نخواهی بود تا گیتی را در تمامی وسعتش دریابی؛ به همین سبب نیز نمیتوانی انگارهای از دلیلش یا مفهومی صحیح از آفریدگار را در ذهن مجسّم کنی؛ حتی نمیتوانی به درستی درک کنی که گیتی بیانتهاست. چراکه باید ابتدا از لایتناهی مطلق درک صحیحی داشته باشی!
شکل مطلق ممکن است از اشتباهی که در حواست رخ میدهد ناشی شود و جوهر مطلق نیز تصوّری زاییدهی خیالت باشد. مگر آنکه جهان جریانی پیوسته از چیزها باشد و ظواهر، برعکس، حقیقیترین حقایق و توهّم نیز یگانه واقعیّت. اما آیا مطمئنّی که میبینی؟ آیا اطمینان داری که زندهای؟ شاید اصلاً هیچ چیز وجود نداشته باشد! (همان: ۲۳۶-۲۳۷-۲۳۹-۲۵۰)
و در پایان داستان، مرد زاهد را مکاشفهای دست میدهد و در آن زمان با آمدن عیسی که نویدبخش رهایی آنتونیوس است، همهی موجودات هستی را یکی میبیند و هذیانوار میگوید: وای که چه خوشبختم! چه خوشبختم! من زایش زندگی را دیدم و آغاز جنبش را. خون در رگهایم چنان میتپد که هر آن ممکن است آن را از هم بدرد. دوست دارم پرواز کنم، شنا کنم، پارس کنم، نعیر بکشم، نعره بزنم... سرانجام روز از راه میرسد؛ و چون پردهای که از روی حرمی کنار زده میشود، ابرهای طلایی رنگ، با شکندهایی درشت، از چهرهی آسمان رخت برمیبندند. آن میان و در وسط صـفحهی خورشید، چهرهی عـیسی مسیح در درخشش است. آنتونیوس بر خود صلیب میکشد و مناجات را از سر میگیرد. (همان: ۲۶۴ الی۲۶۶)
فلوبر، گوستاو (۱۳۸۵). وسوسهی آنتونیوس قدیس، ترجمه کتایون شهپرراد و آذین حسینزاده، تهران: قطره.
دیویس، لنارد جی (۱۳۷۲). گوستاو فلوبر، ترجمه مینو مشیری، تهران: نشر نشانه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
کتابِ «اعجاز قرآن: تحلیل آماری حروف مقطعه» نتایجِ بررسی های کامپیوتری و پژوهش های چهار ساله ی دکتر رَشاد خلیفه پیرامون قرآن است که در سال 1973 میلادی به چاپ رسید. رشاد خلیفه بر آن اعتقاد است که قرآن معجزه است و اعجاز قرآن تنها به نثر ادبیِ آن محدود نمی شود و رویه ای همه جانبه چـون اعجاز ریاضی و اعجاز علمی نیز دارد. (خلیفه، 1365: 7)
بخش عمده ی تحقیقات این نویسنده ی متولّدِ مصر (1935) که مدرک دکترای خود را از آمریکا در رشته ی بیوشیمیِ گیاهی دریافت کرده است، حروف مقطعه می باشد. (همان: 53) حروفِ چهارده گانه ی ابتداییِ بیست و نه سوره از صد و چهارده سوره ی قرآن که به ظاهر هیچ معنایی نداشته و دامنه ی آن از یک (مانند ص) تا پنج (مانند کهیعص) حرف است. (همان: 29)
از نظرِ خلیفه، الفبای عربی با احتساب «همزه» و «الف» به صورت دو حرف، از بیست و نه حرف به وجود آمده است و در قرآن هم بیست و نه سوره وجود دارد که با حرف مقطعه شروع می شود. از طرفی دیگر چنان چه تعداد حروف الفبا را نصف کرده و اعشارِ عددِ حاصل را حذف کنیم، عدد چهارده حاصل می گردد که تعداد حروف مقطعه را نشان می دهد. (همان: 36) و یا به عنوان نمونه سوره ای که «ق» نام دارد، بالاترین درصدِ تعداد حرفِ «ق» را در میان سوره ها داراست. (همان: 105) و تنها سوره ای که به مانند سوره ی «ق» شامل پنجاه و هفت حرفِ «ق» می باشد، سوره ی «شوری» است. که اگر تعدادِ پنجاه و هفت حرفِ «ق» این دو سوره را جمع کنیم، حاصل برابرِ صد و چهارده می شود که معادل تعداد کلّ سوره های قرآنی است. و این حقیقتِ مهم نشان دهنده ی این است که قرآن کلامِ لایتغیّر خداوند است. (همان: 108)
این مدّعیِ کاشفِ کدهایِ ریاضیِ قرآن با تمام حروف دیگر مقطعه نیز رفتاری به مانند حرفِ «ق» داشته و در پایان می نویسد: چون اعجازِ ریاضیِ قرآن اثبات شد و از نظر ریاضی ثابت گردید که قرآن از جانب خداست، اکنون با اطمینان قلبی می توان اظهار داشت که عیسی مسیح واقعاً مردگان را زنده می کرد و موسی واقعاً با عصای خود دریا را شکافت. (همان: 271)
رشاد خلیفه علاوه بر حروف مقطعه، چنان که عباس یزدانی در مقاله ی مختصر و ارزشمندِ «اعجاز عددی و نظم ریاضی قرآن» آورده است، با خواندن آیه ی «سی» از سوره ی «مدثر» که «عَلَیها تِسعَةَ عَشَر» است تمامی آیات و کلمات قرآن را مضربی از عدد 19 معرفی نمود و آن را معجزه ای از سوی خداوند دانست: تمام کلماتِ «بسم الله الرحمن الرحیم» مضربی از عدد 19 می باشد. کلمه ی «بسم» در کلّ قرآن 114 مرتبه، «الله» 2698 مرتبه، «رحمن» 57 مرتبه و «رحیم» 114 مرتبه آمده است.
و یا کورش جم نشان نیز با انجام برخی از محاسبات ریاضی بدین نتیجه رسید که قرآن بنابر زوجیت و فردیتِ عددی، معجزه محسوب می شود. بدین شکل که مجموع آیات قرآن 6236 و مجموع شماره ی سوره ها 6555 می باشد که یکی زوج و دیگری فرد است. حال اگر 114 عددی را که از مجموعِ شماره ی سوره ها و تعدادِ آیات به دست آمده است را بررسی کنیم، 57 سوره زوج و 57 سوره فرد می باشد که در صورت جمع 57 سوره ی زوج به تـعدادِ آیات کل قرآن یعنی 6236 و در صورت جمع 57 سوره ی فرد به تعدادِ مجموع شماره سوره های کلّ قرآن یعنی 6555 می رسیم که این معجزه ای بزرگ است. (یزدانی، 1375: 62 الی84)
در پاسخ به رشاد خلیفه و دیگر رهروانِ او باید گفت: آمارهای ذکر شده در قسمت های متعددی صحیح نبوده و این نویسندگان تحقیقات خویش را در مواردِ بسیاری استثناء زده اند و حال آن که تخصیص خوردن بیش از اندازه سبب خدشه و بطلان قاعده می شود. و یا در عبارتِ «اتل متل توتوله» حرفِ «ت» چهار بار به تعداد چهار فصلِ سال و حرفِ «ل» سه مرتبه به تعداد ماههای هر فصل تکرار شده است که حاصل ضرب آن دو عدد، دوازده به تعداد ماه های سال و حاصل جمع آن، هفت به تعداد روزهای هفته است. پس آیا در این صورت «اتل متل توتوله» معجزه بوده و باید به آن ایمان آورد؟!
رشاد خلیفه که در آمریکا سکونت داشت در سال 1990 گویی به اتّهام دعویِ نبوّت به دست مسلمانی از یک گروه افراطیِ پاکستانی با بیست و نه ضربه ی چاقو در مسجدِ شهرِ توسان در آریزونای آمریکا به قتل رسید.
خلیفه، رشاد (1365). اعجاز قرآن: تحلیل آماری حروف مقطعه، ترجمه محمدتقی آیت اللهی، شیراز: دانشگاه شیراز.
یزدانی، عباس (1375). اعجاز عددی و نظم ریاضی قرآن، کیهان اندیشه، شماره 67.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
بخش عمده ی تحقیقات این نویسنده ی متولّدِ مصر (1935) که مدرک دکترای خود را از آمریکا در رشته ی بیوشیمیِ گیاهی دریافت کرده است، حروف مقطعه می باشد. (همان: 53) حروفِ چهارده گانه ی ابتداییِ بیست و نه سوره از صد و چهارده سوره ی قرآن که به ظاهر هیچ معنایی نداشته و دامنه ی آن از یک (مانند ص) تا پنج (مانند کهیعص) حرف است. (همان: 29)
از نظرِ خلیفه، الفبای عربی با احتساب «همزه» و «الف» به صورت دو حرف، از بیست و نه حرف به وجود آمده است و در قرآن هم بیست و نه سوره وجود دارد که با حرف مقطعه شروع می شود. از طرفی دیگر چنان چه تعداد حروف الفبا را نصف کرده و اعشارِ عددِ حاصل را حذف کنیم، عدد چهارده حاصل می گردد که تعداد حروف مقطعه را نشان می دهد. (همان: 36) و یا به عنوان نمونه سوره ای که «ق» نام دارد، بالاترین درصدِ تعداد حرفِ «ق» را در میان سوره ها داراست. (همان: 105) و تنها سوره ای که به مانند سوره ی «ق» شامل پنجاه و هفت حرفِ «ق» می باشد، سوره ی «شوری» است. که اگر تعدادِ پنجاه و هفت حرفِ «ق» این دو سوره را جمع کنیم، حاصل برابرِ صد و چهارده می شود که معادل تعداد کلّ سوره های قرآنی است. و این حقیقتِ مهم نشان دهنده ی این است که قرآن کلامِ لایتغیّر خداوند است. (همان: 108)
این مدّعیِ کاشفِ کدهایِ ریاضیِ قرآن با تمام حروف دیگر مقطعه نیز رفتاری به مانند حرفِ «ق» داشته و در پایان می نویسد: چون اعجازِ ریاضیِ قرآن اثبات شد و از نظر ریاضی ثابت گردید که قرآن از جانب خداست، اکنون با اطمینان قلبی می توان اظهار داشت که عیسی مسیح واقعاً مردگان را زنده می کرد و موسی واقعاً با عصای خود دریا را شکافت. (همان: 271)
رشاد خلیفه علاوه بر حروف مقطعه، چنان که عباس یزدانی در مقاله ی مختصر و ارزشمندِ «اعجاز عددی و نظم ریاضی قرآن» آورده است، با خواندن آیه ی «سی» از سوره ی «مدثر» که «عَلَیها تِسعَةَ عَشَر» است تمامی آیات و کلمات قرآن را مضربی از عدد 19 معرفی نمود و آن را معجزه ای از سوی خداوند دانست: تمام کلماتِ «بسم الله الرحمن الرحیم» مضربی از عدد 19 می باشد. کلمه ی «بسم» در کلّ قرآن 114 مرتبه، «الله» 2698 مرتبه، «رحمن» 57 مرتبه و «رحیم» 114 مرتبه آمده است.
و یا کورش جم نشان نیز با انجام برخی از محاسبات ریاضی بدین نتیجه رسید که قرآن بنابر زوجیت و فردیتِ عددی، معجزه محسوب می شود. بدین شکل که مجموع آیات قرآن 6236 و مجموع شماره ی سوره ها 6555 می باشد که یکی زوج و دیگری فرد است. حال اگر 114 عددی را که از مجموعِ شماره ی سوره ها و تعدادِ آیات به دست آمده است را بررسی کنیم، 57 سوره زوج و 57 سوره فرد می باشد که در صورت جمع 57 سوره ی زوج به تـعدادِ آیات کل قرآن یعنی 6236 و در صورت جمع 57 سوره ی فرد به تعدادِ مجموع شماره سوره های کلّ قرآن یعنی 6555 می رسیم که این معجزه ای بزرگ است. (یزدانی، 1375: 62 الی84)
در پاسخ به رشاد خلیفه و دیگر رهروانِ او باید گفت: آمارهای ذکر شده در قسمت های متعددی صحیح نبوده و این نویسندگان تحقیقات خویش را در مواردِ بسیاری استثناء زده اند و حال آن که تخصیص خوردن بیش از اندازه سبب خدشه و بطلان قاعده می شود. و یا در عبارتِ «اتل متل توتوله» حرفِ «ت» چهار بار به تعداد چهار فصلِ سال و حرفِ «ل» سه مرتبه به تعداد ماههای هر فصل تکرار شده است که حاصل ضرب آن دو عدد، دوازده به تعداد ماه های سال و حاصل جمع آن، هفت به تعداد روزهای هفته است. پس آیا در این صورت «اتل متل توتوله» معجزه بوده و باید به آن ایمان آورد؟!
رشاد خلیفه که در آمریکا سکونت داشت در سال 1990 گویی به اتّهام دعویِ نبوّت به دست مسلمانی از یک گروه افراطیِ پاکستانی با بیست و نه ضربه ی چاقو در مسجدِ شهرِ توسان در آریزونای آمریکا به قتل رسید.
خلیفه، رشاد (1365). اعجاز قرآن: تحلیل آماری حروف مقطعه، ترجمه محمدتقی آیت اللهی، شیراز: دانشگاه شیراز.
یزدانی، عباس (1375). اعجاز عددی و نظم ریاضی قرآن، کیهان اندیشه، شماره 67.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘ناپسند بودن تجوید
📝سید مصطفی خمینی
گذشته از اینکه بسیاری از فقیهان و مراجع مشهور شیعه رعایت قواعد تجوید را لازم و واجب نشمردهاند (خمینی و دیگر مراجع، ۱۳۸۶: ۱/ ۸۱۰)، برخی ازجمله سید مصطفی خمینی پرداختن به تجوید را عملی قبیح و ناپسند شمرده و اذعان داشته است که تجوید از لوازم گذراندن زندگی و از اسباب نزدیک شدن به پادشاهان و فرمانروایان بوده است (خمینی، ۱۳۷۶: ۱/ ۴۳۰).
منابع:
_ خمینی، سید روحالله و دیگر مراجع، ۱۳۸۶، توضیحالمسائل مراجع، قم، دفتر انتشارات اسلامی.
_ خمینی، سید مصطفی، ۱۳۷۶، تفسیرالقرآنالکریم، تهران، مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
https://t.iss.one/Minavash
📝سید مصطفی خمینی
گذشته از اینکه بسیاری از فقیهان و مراجع مشهور شیعه رعایت قواعد تجوید را لازم و واجب نشمردهاند (خمینی و دیگر مراجع، ۱۳۸۶: ۱/ ۸۱۰)، برخی ازجمله سید مصطفی خمینی پرداختن به تجوید را عملی قبیح و ناپسند شمرده و اذعان داشته است که تجوید از لوازم گذراندن زندگی و از اسباب نزدیک شدن به پادشاهان و فرمانروایان بوده است (خمینی، ۱۳۷۶: ۱/ ۴۳۰).
منابع:
_ خمینی، سید روحالله و دیگر مراجع، ۱۳۸۶، توضیحالمسائل مراجع، قم، دفتر انتشارات اسلامی.
_ خمینی، سید مصطفی، ۱۳۷۶، تفسیرالقرآنالکریم، تهران، مؤسسۀ تنظیم و نشر آثار امام خمینی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘اگزیستانسیالیست و اصالت بشر
📝ژان پل سارتر
ژان پل سارتر در کتاب مختصر «اگزیستانسیالیست و اصالت بشر»، اگزیستانسیالیستها را به دو گروه اگزیستانسیالیستهای مسیحی مانند کییِرکِگور (پدر اگزیستانسیالیست) و اگزیستانسیالیستهای منکر وجودِ خدا مانند هایدگر و خودش تقسیم کرده است (سارتر، ۱۳۶۱: ۲۰) و در ادامه اگزیستانسیالیست را مکتب اصالت بشر و تقدّم وجود بر ماهیّت میشمرد و معتقد است که اگزیستانسیالیست فلسفۀ خوشبینی، آزادی و مبارزه با جبر است (همان: ۳۶-۵۲).
منبع:
_ سارتر، ژان پل، ۱۳۶۱، اگزیستانسیالیست و اصالت بشر، ترجمه مصطفی رحیمی، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/Minavash
📝ژان پل سارتر
ژان پل سارتر در کتاب مختصر «اگزیستانسیالیست و اصالت بشر»، اگزیستانسیالیستها را به دو گروه اگزیستانسیالیستهای مسیحی مانند کییِرکِگور (پدر اگزیستانسیالیست) و اگزیستانسیالیستهای منکر وجودِ خدا مانند هایدگر و خودش تقسیم کرده است (سارتر، ۱۳۶۱: ۲۰) و در ادامه اگزیستانسیالیست را مکتب اصالت بشر و تقدّم وجود بر ماهیّت میشمرد و معتقد است که اگزیستانسیالیست فلسفۀ خوشبینی، آزادی و مبارزه با جبر است (همان: ۳۶-۵۲).
منبع:
_ سارتر، ژان پل، ۱۳۶۱، اگزیستانسیالیست و اصالت بشر، ترجمه مصطفی رحیمی، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارسطو در کتاب «سیاست» که در هشت فصل تنظیم شده است، از اموری مانند تدبیر منزل، بهترین حکومتهای موجود، طبقهبندی حکومتها، کمال مطلوب مردم و حکومتها، انقلابها و راه جلوگیری از آنها و آموزش و پرورش سخن میگوید.
او ضمن نقد نظام اشتراکی مورد نظر افلاطون، (ارسطو، 1364: 41) حکومت دموکراسی را هم نادرست شمرده (همان: 157) و معتقد است که هر جامعهای بنابر شرایط خویش شایستهی یکی از سه نوع حکومت پادشاهی، آریستوکراسی و یا جمهوری است. (همان: 153)
ارسطو در صفحات نخستین این کتاب که دربارهی خانواده و بندگی و مالکیّت است، بندگان را در حکم ابزار و نوعی وسایل کار میخوانَد که نه تنها خدمتگذار مالکان خود هستند بلکه تماماً از آن صاحبان خویش بوده و جزء دارایی آنها محسوب میشوند. یعنی همانطور که روان بر تَن و خرَد بر هوس و انسان بر حیوان درّنده حکومت میکند و برابری آنها زیانمند است، آدمیزادگان نیز به همان اندازه با یکدیگر تفاوت دارند. (همان: 7 الی11)
این فیلسوف مشهور یونانی در ادامه خاموشی را زیور زن دانسته (همان: 37) و اذعان میکند که رابطهی زن با مرد نیز به مانند رابطهی برده و ارباب یا رابطهی زیردست با فرمانروا است. (همان: 11) چنانکه در فصل هفتم متذکّر شده است که باید قانونی برای منع پرورش کودکان ناقصالعضو وضع کرد و موجبات مرگ ایشان را فراهم نمود. (همان: 323)
با آنکه برخی با خواندن اینگونه سخنان گوشزد میکنند که اندیشههای گذشتگان را باید نسبت به زمان آنان داوری کرد، اما به نظر این توجیه کافی نبوده و نمیتوان آن را به سادگی قبول کرد؛ چرا که خود ارسطو در اینجا اقرار نموده است که برخی بندگی و بردگی را برخلاف طبیعت دانستهاند و از آنرو که بندگی بر پایهی زور استوار است، حکم به ناروایی آن دادهاند. (همان: 7) هرچند به زعم منِ ارسطو به حکم قوانین طبیعت، برخی از آدمیان آزاده و گروهی دیگر بندهاند و بندگی بر ایشان هم سودمند است و هم روا. (همان: 12)
ارسطو (1364). سیاست، ترجمه حمید عنایت، تهران: امیرکبیر، کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
او ضمن نقد نظام اشتراکی مورد نظر افلاطون، (ارسطو، 1364: 41) حکومت دموکراسی را هم نادرست شمرده (همان: 157) و معتقد است که هر جامعهای بنابر شرایط خویش شایستهی یکی از سه نوع حکومت پادشاهی، آریستوکراسی و یا جمهوری است. (همان: 153)
ارسطو در صفحات نخستین این کتاب که دربارهی خانواده و بندگی و مالکیّت است، بندگان را در حکم ابزار و نوعی وسایل کار میخوانَد که نه تنها خدمتگذار مالکان خود هستند بلکه تماماً از آن صاحبان خویش بوده و جزء دارایی آنها محسوب میشوند. یعنی همانطور که روان بر تَن و خرَد بر هوس و انسان بر حیوان درّنده حکومت میکند و برابری آنها زیانمند است، آدمیزادگان نیز به همان اندازه با یکدیگر تفاوت دارند. (همان: 7 الی11)
این فیلسوف مشهور یونانی در ادامه خاموشی را زیور زن دانسته (همان: 37) و اذعان میکند که رابطهی زن با مرد نیز به مانند رابطهی برده و ارباب یا رابطهی زیردست با فرمانروا است. (همان: 11) چنانکه در فصل هفتم متذکّر شده است که باید قانونی برای منع پرورش کودکان ناقصالعضو وضع کرد و موجبات مرگ ایشان را فراهم نمود. (همان: 323)
با آنکه برخی با خواندن اینگونه سخنان گوشزد میکنند که اندیشههای گذشتگان را باید نسبت به زمان آنان داوری کرد، اما به نظر این توجیه کافی نبوده و نمیتوان آن را به سادگی قبول کرد؛ چرا که خود ارسطو در اینجا اقرار نموده است که برخی بندگی و بردگی را برخلاف طبیعت دانستهاند و از آنرو که بندگی بر پایهی زور استوار است، حکم به ناروایی آن دادهاند. (همان: 7) هرچند به زعم منِ ارسطو به حکم قوانین طبیعت، برخی از آدمیان آزاده و گروهی دیگر بندهاند و بندگی بر ایشان هم سودمند است و هم روا. (همان: 12)
ارسطو (1364). سیاست، ترجمه حمید عنایت، تهران: امیرکبیر، کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
بسیار واژه ی «امّی» را شنیده ایم و همواره آن را به معنای کسی که توان خواندن و نوشتن ندارد فرض کرده ایم! پیامبر اسلام، محمد بن عبدالله را نیز پیوسته پیامبر امّی نامیده اند و به واسطه ی آن از تکریم علم غیر اکتسابی او سخن گفته اند.
آیه ی 48 سوره ی عنکبوت دلیل اطمینان بسیاری از مفسران بر بی سوادی پیامبر است. «وَ ما کُنتَ تَتلوا مِن قَبلِه مِن کتاب وَ لا تَخُطُّوهُ بِیَمینِکَ اِذاً لَارتابَ المُبطِلون» و پیامبر تو نمی خواندی قبل از قرآن کتابی را و نمی نوشتی کتابی را تا آن که باطل اندیشان بدان شک بورزند.
اما در ترجمه ی آیه ی فوق باید بدین نکته توجه کنیم که بنابر برخی از تفاسیر، این آیه عطف بر آیه ی 5 سوره ی فرقان است. «وَ قالُوا اَساطیرَ الاَوَّلین اکتَتَبَها فَهِیَ تُملی عَلَیهِ بُکرَةً وَ اَصیلا» و گفتند قرآن اسطوره های گذشتگان است که محمد آن ها را نوشته و صبح و شام [آخرِ روز] بر او املا می شود... و پیامبر تو نمی خواندی قبل از قرآن کتابی را برای آن که باطل اندیشان بدان شک نورزند.
حال با توجه به این آیه متوجه می شویم که منظور آیه ی 48 سوره ی عنکبوت نفی سواد پیامبر نیست بلکه منظور این است که پیامبر اسلام قبل از خواندن قرآن به خواندن و نوشتن کتاب های اسطوره ای مبادرت نورزیده و از این پس نیز چنین نخواهد کرد. و در این مسیر از مخالفانِ بی سواد خواندنِ محمد می توان به خیام، فیض کاشانی و گوبینو اشاره نمود.
عمر خیام در «نوروزنامه» می آورد: هرچند اجتماع مردم برآنند که مصطفی علیه السلام امّی بود و آن معجزه ی او بود، لیکن آنچه نویسندگان قوت بر نوشتن و دانستن آن داشتند، او بهتر از همه داشت و بـعضی از عـلما برآنند که او بر دانستن خط نادان نبود و ایزد تـعالی او را گفت «وَ لا تَخُطُّوهُ بِیَمینِک» و سپس فرمان نوشتن را به او داد. (خیام، 1385: 45)
محمدمحسن فیض کاشانی نیز در «تفسیر الصافی» می نویسد: مقصود از پیامبر امّی، پیامبر مکه است و امّی منسوب به مکه است و نه آن که پیامبر سواد خواندن و نوشتن نداشت. [چنان که در فرهنگ های مرجع عربی مانند تاج العروس و لسان العرب واژه ی اُم به معانی مختلفی از جمله مادر، اصل، امّت عرب و مکه استعمال شده است.] و امام جواد فرمودند: کسانی که پیامبر را بی سواد نامیدند، دروغگو بوده و خدا آنها را لعن کرده است. (فیض کاشانی، 1316: ذیل «سوره ی اعراف، آیه ی 157؛ سوره ی جمعه، آیه ی2»)
و کنت دو گوبینو در کتابِ «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» بر آن اعتقاد است که: پیغمبر بهتر آن دانست که خود را اُمّی معرفی کند تا بتواند برساند که او لیاقت ابتکار چنین صور عالیه که در کتاب او دیده می شود ندارد و به اندازه ای در فقر استعداد و هوش خود مبالغه می کند که به دفعات عدیده تکرار می نماید که تنها خداوند قادر است که چنین شاهکاری را که او ارائه می دهد به وجود آورد. (گوبینو، بیتا: 39-40)
خیام، عمر (1385). نوروزنامه، به تصحیح مجتبی مینوی، تهران: اساطیر.
فیض کاشانی، محمدمحسن (1316). تفسیر الصافی، تهران: بینا.
گوبینو، کنت دو (بیتا). مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی، ترجمه م . ف، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
آیه ی 48 سوره ی عنکبوت دلیل اطمینان بسیاری از مفسران بر بی سوادی پیامبر است. «وَ ما کُنتَ تَتلوا مِن قَبلِه مِن کتاب وَ لا تَخُطُّوهُ بِیَمینِکَ اِذاً لَارتابَ المُبطِلون» و پیامبر تو نمی خواندی قبل از قرآن کتابی را و نمی نوشتی کتابی را تا آن که باطل اندیشان بدان شک بورزند.
اما در ترجمه ی آیه ی فوق باید بدین نکته توجه کنیم که بنابر برخی از تفاسیر، این آیه عطف بر آیه ی 5 سوره ی فرقان است. «وَ قالُوا اَساطیرَ الاَوَّلین اکتَتَبَها فَهِیَ تُملی عَلَیهِ بُکرَةً وَ اَصیلا» و گفتند قرآن اسطوره های گذشتگان است که محمد آن ها را نوشته و صبح و شام [آخرِ روز] بر او املا می شود... و پیامبر تو نمی خواندی قبل از قرآن کتابی را برای آن که باطل اندیشان بدان شک نورزند.
حال با توجه به این آیه متوجه می شویم که منظور آیه ی 48 سوره ی عنکبوت نفی سواد پیامبر نیست بلکه منظور این است که پیامبر اسلام قبل از خواندن قرآن به خواندن و نوشتن کتاب های اسطوره ای مبادرت نورزیده و از این پس نیز چنین نخواهد کرد. و در این مسیر از مخالفانِ بی سواد خواندنِ محمد می توان به خیام، فیض کاشانی و گوبینو اشاره نمود.
عمر خیام در «نوروزنامه» می آورد: هرچند اجتماع مردم برآنند که مصطفی علیه السلام امّی بود و آن معجزه ی او بود، لیکن آنچه نویسندگان قوت بر نوشتن و دانستن آن داشتند، او بهتر از همه داشت و بـعضی از عـلما برآنند که او بر دانستن خط نادان نبود و ایزد تـعالی او را گفت «وَ لا تَخُطُّوهُ بِیَمینِک» و سپس فرمان نوشتن را به او داد. (خیام، 1385: 45)
محمدمحسن فیض کاشانی نیز در «تفسیر الصافی» می نویسد: مقصود از پیامبر امّی، پیامبر مکه است و امّی منسوب به مکه است و نه آن که پیامبر سواد خواندن و نوشتن نداشت. [چنان که در فرهنگ های مرجع عربی مانند تاج العروس و لسان العرب واژه ی اُم به معانی مختلفی از جمله مادر، اصل، امّت عرب و مکه استعمال شده است.] و امام جواد فرمودند: کسانی که پیامبر را بی سواد نامیدند، دروغگو بوده و خدا آنها را لعن کرده است. (فیض کاشانی، 1316: ذیل «سوره ی اعراف، آیه ی 157؛ سوره ی جمعه، آیه ی2»)
و کنت دو گوبینو در کتابِ «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» بر آن اعتقاد است که: پیغمبر بهتر آن دانست که خود را اُمّی معرفی کند تا بتواند برساند که او لیاقت ابتکار چنین صور عالیه که در کتاب او دیده می شود ندارد و به اندازه ای در فقر استعداد و هوش خود مبالغه می کند که به دفعات عدیده تکرار می نماید که تنها خداوند قادر است که چنین شاهکاری را که او ارائه می دهد به وجود آورد. (گوبینو، بیتا: 39-40)
خیام، عمر (1385). نوروزنامه، به تصحیح مجتبی مینوی، تهران: اساطیر.
فیض کاشانی، محمدمحسن (1316). تفسیر الصافی، تهران: بینا.
گوبینو، کنت دو (بیتا). مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی، ترجمه م . ف، بیجا: بینا.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘نفی بهشت و جهنم
📝طوسی – طباطبایی – حسنزاده
روی قبر محمدحسین طباطبایی، مشهور به علامه طباطبایی، جملهای عجیب و درخور تأمل نوشته شده است:
«المُرتقی الی جنة الذات: بالا برده شده بهسوی بهشت ذاتی».
اگر بخواهیم جملۀ بالا را به صورت ساده توضیح دهیم، باید بگوییم که بهشت فیزیکی وجود ندارد و بهشت صرفاً ادراکی است. به عبارت سادهتر یعنی بهشت و جهنمی که عامۀ مسلمانان از آن سخن میگویند وجود ندارد. چنانکه خواجه نصیرالدین طوسی و آیتالله حسنزاده آملی هم در کتاب «آغاز و انجام»، آخرت را مبرّای از زمان و مکان دانسته و مینویسند:
آنچه در ظاهر از بهشت و جهنم و آخرت به مردم میگویند به سبب درک نکردن مطلب توسط آنهاست و لذا بلسان قومه با آنان رفتار میشود (طوسی، ۱۳۷۴: ۲۲-۱۱۴-۱۱۵).
منبع:
_ طوسی، نصیرالدین، ۱۳۷۴، آغاز و انجام، شرح حسن حسنزاده آملی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
📝طوسی – طباطبایی – حسنزاده
روی قبر محمدحسین طباطبایی، مشهور به علامه طباطبایی، جملهای عجیب و درخور تأمل نوشته شده است:
«المُرتقی الی جنة الذات: بالا برده شده بهسوی بهشت ذاتی».
اگر بخواهیم جملۀ بالا را به صورت ساده توضیح دهیم، باید بگوییم که بهشت فیزیکی وجود ندارد و بهشت صرفاً ادراکی است. به عبارت سادهتر یعنی بهشت و جهنمی که عامۀ مسلمانان از آن سخن میگویند وجود ندارد. چنانکه خواجه نصیرالدین طوسی و آیتالله حسنزاده آملی هم در کتاب «آغاز و انجام»، آخرت را مبرّای از زمان و مکان دانسته و مینویسند:
آنچه در ظاهر از بهشت و جهنم و آخرت به مردم میگویند به سبب درک نکردن مطلب توسط آنهاست و لذا بلسان قومه با آنان رفتار میشود (طوسی، ۱۳۷۴: ۲۲-۱۱۴-۱۱۵).
منبع:
_ طوسی، نصیرالدین، ۱۳۷۴، آغاز و انجام، شرح حسن حسنزاده آملی، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
از مشهورترین آثار امیرهوشنگ ابتهاج مشهور به سایه (متولّد 1306 در رشت) می توان به مجموعه اشعارِ کلاسیک او با عنوان «سیاه مشق» و همچنین کتاب «تاسیان» که دفتری از اشعارِ نو وی است اشاره کرد. «سیاه مشق» که یکی از زیباترین دفترهای شعر سایه و گویی چکیده ی همه ی غزلیات اوست، در دهه ی چهل در چهار جلد به چاپ رسید و سپس با تجدید نظر وی و توسّط نشر کارنامه در یک جلد منتشر شد.
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشـتِ پُر مـلال ما پـرنـده پَر نمی زند
یکی ز شـب گرفـتـگان چـراغ بر نمی کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نـشـسته ام در انـتـظارِ این غـبارِ بی سوار دریغ کز شـبی چنین سپیده سر نمی زند گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم یـکی صـلای آشـنا بـه رهـگـذر نمی زند
(ابتهاج، 1378: ذیل «در کوچه سار شب» 79-80، دی ماه 1337)
مـژده بـده، مـژده بـده، یار پـسنـدیـد مـرا سایه ی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا جانِ دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم یار پـسنـدیـده مـنم، یار پـسنـدیـد مرا کـعبه منم، قـبله منم، سـوی من آرید نماز کان صـنمِ قـبله نما خم شد و بوسید مرا پرتوِ دیـدارِ خـوشش تافـته در دیده ی من آیـنه در آیـنه شـد: دیـدمـش و دید مرا
آینه خـورشـید شـود پـیـشِ رخِ روشـنِ او تابِ نـظر خـواه و بـبـین کاینه تابید مرا هر سَحر از کاخِ کَرم چـون که فرو می نگرم بانـگِ لک الحمد رسد از مَه و ناهـید مرا
(همان: ذیل «آینه در آینه» 105-106، شهریور 1352)
ای عاشقان، ای عـاشقان پیمانه ها پُر خـون کنید
وز خونِ دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید
آمد یکی آتـش سوار، بیرون جـهـید از این حصار
تا بر دمد خـورشیدِ نو شب را ز خود بیرون کنید
دیوانه چـون طـغیان کند زنـجیر و زنـدان بشکند
از زلفِ لـیـلی حـلقه ای در گـردنِ مجنون کنید
زین تـخت و تاجِ سرنگون تا کی رود سیلابِ خون
این تـخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید
(همان: ذیل «حصار» 128-129، خرداد 1357)
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غـمگساری
نه بـه انـتـظارِ یـاری، نه ز یـار انـتـظاری غـم اگـر بـه کـوه گــویـم بــگـریـزد و بـریـزد
که دگـر بدین گـرانی نـتوان کـشید باری هـمه عـمر چـشم بـودم کـه مگـر گـلی بـخندد دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری سَحرم کـشیده خنجر که چـرا شبت نکُشته ست
تو بکُش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری سـرِ بـی پـنـاهِ پـیـری بـه کـنـار گـیر و بـگـذر که به غـیرِ مـرگ دیـگر نگشایدت کناری
(همان: «زنده وار» 142-143، آذر 1358)
ابتهاج، امیرهوشنگ (1378). سیاه مشق، تهران: کارنامه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشـتِ پُر مـلال ما پـرنـده پَر نمی زند
یکی ز شـب گرفـتـگان چـراغ بر نمی کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نـشـسته ام در انـتـظارِ این غـبارِ بی سوار دریغ کز شـبی چنین سپیده سر نمی زند گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم یـکی صـلای آشـنا بـه رهـگـذر نمی زند
(ابتهاج، 1378: ذیل «در کوچه سار شب» 79-80، دی ماه 1337)
مـژده بـده، مـژده بـده، یار پـسنـدیـد مـرا سایه ی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا جانِ دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم یار پـسنـدیـده مـنم، یار پـسنـدیـد مرا کـعبه منم، قـبله منم، سـوی من آرید نماز کان صـنمِ قـبله نما خم شد و بوسید مرا پرتوِ دیـدارِ خـوشش تافـته در دیده ی من آیـنه در آیـنه شـد: دیـدمـش و دید مرا
آینه خـورشـید شـود پـیـشِ رخِ روشـنِ او تابِ نـظر خـواه و بـبـین کاینه تابید مرا هر سَحر از کاخِ کَرم چـون که فرو می نگرم بانـگِ لک الحمد رسد از مَه و ناهـید مرا
(همان: ذیل «آینه در آینه» 105-106، شهریور 1352)
ای عاشقان، ای عـاشقان پیمانه ها پُر خـون کنید
وز خونِ دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید
آمد یکی آتـش سوار، بیرون جـهـید از این حصار
تا بر دمد خـورشیدِ نو شب را ز خود بیرون کنید
دیوانه چـون طـغیان کند زنـجیر و زنـدان بشکند
از زلفِ لـیـلی حـلقه ای در گـردنِ مجنون کنید
زین تـخت و تاجِ سرنگون تا کی رود سیلابِ خون
این تـخت را ویران کنید، این تاج را وارون کنید
(همان: ذیل «حصار» 128-129، خرداد 1357)
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غـمگساری
نه بـه انـتـظارِ یـاری، نه ز یـار انـتـظاری غـم اگـر بـه کـوه گــویـم بــگـریـزد و بـریـزد
که دگـر بدین گـرانی نـتوان کـشید باری هـمه عـمر چـشم بـودم کـه مگـر گـلی بـخندد دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری سَحرم کـشیده خنجر که چـرا شبت نکُشته ست
تو بکُش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری سـرِ بـی پـنـاهِ پـیـری بـه کـنـار گـیر و بـگـذر که به غـیرِ مـرگ دیـگر نگشایدت کناری
(همان: «زنده وار» 142-143، آذر 1358)
ابتهاج، امیرهوشنگ (1378). سیاه مشق، تهران: کارنامه.
https://t.iss.one/khandanihayeminavash