📘کمدی الهی
📝دانته
دانته آلیگیری در سال ۱۲۶۵ میلادی در شهر فلورانس ایتالیا به دنیا آمد. نُهساله بود که عشق سوزانش به دختری هشتساله به نام بئاتریس آغاز شد، اما بئاتریس با فردی دیگر ازدواج کرد و در سنّ بیستوچهار سالگی وفات یافت. این مرگ نابهنگام روح دانته را تکان داد و او را که هنوز شاعری تازهکار و ناپخته بود چنان آمادۀ شاعری کرد که عاقبت به صورت یکی از بزرگترین و نامدارترین شاعران تاریخ جهان درآمد (آلیگیری، ۱۳۷۸: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۱/ ۲۲-۲۶).
دانته در ادامۀ زندگی با زنی دیگر ازدواج کرد و در سیسالگی پای به سیاست گذاشت. او بر اثر اختلافات سیاسی محکوم به تبعید شد بدون آنکه اجازه یابد زن و چهار فرزندش با او همراه شوند. دانته تا آخر عمر همسر خود را ندید، هرگز اجازۀ بازگشت به فلورانس را نیافت و سرانجام در سال ۱۳۲۱ درحالیکه پنجاهوشش سال داشت، دار فانی را وداع گفت (همان: ۱/ ۷۷ الی۳۰).
کتاب «کُمِدی الهی»، که دانته آن را تنها کُمِدی نامیده و لقب الهی در حدود سه قرن بعد به سبب عظمت و ارتباط این مجموعۀ اشعار با عالم آسمانی به آن افزوده شد، شاهکار این شاعر و یکی از بزرگترین آثار ادبی تاریخ جهان بهشمار میآید که به گفتۀ ولتر هرگز کهنه نخواهد شد. چنانکه اطلاق کمدی به معنا و مفهوم امروزی آن، یعنی طنز نیست و دانته این عنوان را به معنای اثری عامیانه در مقابل تراژدی که اثری منظوم برای خواص است تفسیر کرده است (همان: ۱/ ۱۰-۳۰-۳۱-۳۲).
آرتور شوپنهاور ضمن بینظیر خواندن نیروی بیان و قوّۀ تخیّل دانته، صراحتاً شهرت زیادی کمدی الهی را نتیجۀ مبالغه دانسته و عامل این امر را مهمل بودن و نامعقول بودن فکر بنیادین این کتاب شمرده است (شوپنهاور، ۱۳۹۴: ۵۱۳). برتراند راسل هم اذعان کرده است که دانته گرچه در شعر و شاعری مبدع بزرگی بهشمار میآید، اما بهعنوان متفکر از عصر خود قدری عقب مانده بود و به طرز مآیوسکنندهای کهنه بود (راسل، ۱۳۵۱: ۲/ ۲۹۹). چنانکه آناتول فرانس از زبان ویرژیل، شاعر رومی، افکار و اشعار دانته را یاوه خوانده و متذکر شده است که این مرد روح جسور و پُرهیجانی داشت و مغزش مشحون از افکار بلند بود ولی خشونت اخلاقی و جهل وی چنان بود که غلبۀ توحّش و بربریت را بر تمدّن روم گواهی میداد. طفلک نه شعر میفهمید و نه علم داشت. این احمق از حیوانات عجیبالخلقۀ جهنم صحبت میکرد و از آنها میترسید (فرانس، ۱۳۵۶: ۱۸۲-۱۸۳).
اولین ترجمۀ فارسی کمدی الهی، در سه جلدِ دوزخ و برزخ و بهشت، توسّط شجاعالدین شفا به چاپ رسید. شفا در قسمتی از مقدمۀ خود بر این کتاب مینویسد:
آشنایی کمابیش من با زبان ایتالیایی است که حقاً یکی از شرایط دست زدن به ترجمۀ کمدی الهی است، زیرا شایسته نیست که ترجمۀ چنین کتابی با آنهمه ظرافت و ریزهکاری زبان اصلی آن که در هیچ ترجمهای قابل نقل نیست، از روی یکی از ترجمههای خارجی این کتاب صورت گیرد و لذا این کتاب مستقیماً از زبان ایتالیایی ترجمه و از ترجمههای انگلیسی و فرانسوی نیز بهره برده است (آلیگیری، ۱۳۷۸: ۱/ ۶۷).
مفهوم سفر دانته به ماوراءالطبیعه، یعنی سیاحت او در دوزخ و برزخ و بهشت باآنکه از ذهنی مذهبی سرچشمه میگیرد، اما از ادبیاتی شگرف و مفاهیمی سمبولیک برخوردار است و از میان این سه قسمت، معمولاً دوزخ مورد استقبال قرار گرفته است. قسمتی که دانته در بندهای عجیب و سخیفی از آن اذعان میکند که طبقۀ اول دوزخ، خاص ارواح کسانی است که مسیحی نیستند.
ارسطو، سقراط، افلاطون، جالینوس، بطلمیوس، اقلیدس، بقراط، ابنسینا و ابنرشد؛ که ایشان گناهی نکردند و شاید هم حسناتی داشتند، ولی این فضائل آنان را بس نیامد، زیرا رسم تعمید [اشاره به غسل تعمید] که باب آن آیینی است که تو بدان مؤمنی، در مورد ایشان صورت نگرفته بود و اگر هم پیش از مسیحیت زیستهاند، خداوند را چنانکه باید پرستش نکردهاند (همان: ۱/ ۱۲۴-۱۳۴-۱۳۵).
https://t.iss.one/Minavash
📝دانته
دانته آلیگیری در سال ۱۲۶۵ میلادی در شهر فلورانس ایتالیا به دنیا آمد. نُهساله بود که عشق سوزانش به دختری هشتساله به نام بئاتریس آغاز شد، اما بئاتریس با فردی دیگر ازدواج کرد و در سنّ بیستوچهار سالگی وفات یافت. این مرگ نابهنگام روح دانته را تکان داد و او را که هنوز شاعری تازهکار و ناپخته بود چنان آمادۀ شاعری کرد که عاقبت به صورت یکی از بزرگترین و نامدارترین شاعران تاریخ جهان درآمد (آلیگیری، ۱۳۷۸: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۱/ ۲۲-۲۶).
دانته در ادامۀ زندگی با زنی دیگر ازدواج کرد و در سیسالگی پای به سیاست گذاشت. او بر اثر اختلافات سیاسی محکوم به تبعید شد بدون آنکه اجازه یابد زن و چهار فرزندش با او همراه شوند. دانته تا آخر عمر همسر خود را ندید، هرگز اجازۀ بازگشت به فلورانس را نیافت و سرانجام در سال ۱۳۲۱ درحالیکه پنجاهوشش سال داشت، دار فانی را وداع گفت (همان: ۱/ ۷۷ الی۳۰).
کتاب «کُمِدی الهی»، که دانته آن را تنها کُمِدی نامیده و لقب الهی در حدود سه قرن بعد به سبب عظمت و ارتباط این مجموعۀ اشعار با عالم آسمانی به آن افزوده شد، شاهکار این شاعر و یکی از بزرگترین آثار ادبی تاریخ جهان بهشمار میآید که به گفتۀ ولتر هرگز کهنه نخواهد شد. چنانکه اطلاق کمدی به معنا و مفهوم امروزی آن، یعنی طنز نیست و دانته این عنوان را به معنای اثری عامیانه در مقابل تراژدی که اثری منظوم برای خواص است تفسیر کرده است (همان: ۱/ ۱۰-۳۰-۳۱-۳۲).
آرتور شوپنهاور ضمن بینظیر خواندن نیروی بیان و قوّۀ تخیّل دانته، صراحتاً شهرت زیادی کمدی الهی را نتیجۀ مبالغه دانسته و عامل این امر را مهمل بودن و نامعقول بودن فکر بنیادین این کتاب شمرده است (شوپنهاور، ۱۳۹۴: ۵۱۳). برتراند راسل هم اذعان کرده است که دانته گرچه در شعر و شاعری مبدع بزرگی بهشمار میآید، اما بهعنوان متفکر از عصر خود قدری عقب مانده بود و به طرز مآیوسکنندهای کهنه بود (راسل، ۱۳۵۱: ۲/ ۲۹۹). چنانکه آناتول فرانس از زبان ویرژیل، شاعر رومی، افکار و اشعار دانته را یاوه خوانده و متذکر شده است که این مرد روح جسور و پُرهیجانی داشت و مغزش مشحون از افکار بلند بود ولی خشونت اخلاقی و جهل وی چنان بود که غلبۀ توحّش و بربریت را بر تمدّن روم گواهی میداد. طفلک نه شعر میفهمید و نه علم داشت. این احمق از حیوانات عجیبالخلقۀ جهنم صحبت میکرد و از آنها میترسید (فرانس، ۱۳۵۶: ۱۸۲-۱۸۳).
اولین ترجمۀ فارسی کمدی الهی، در سه جلدِ دوزخ و برزخ و بهشت، توسّط شجاعالدین شفا به چاپ رسید. شفا در قسمتی از مقدمۀ خود بر این کتاب مینویسد:
آشنایی کمابیش من با زبان ایتالیایی است که حقاً یکی از شرایط دست زدن به ترجمۀ کمدی الهی است، زیرا شایسته نیست که ترجمۀ چنین کتابی با آنهمه ظرافت و ریزهکاری زبان اصلی آن که در هیچ ترجمهای قابل نقل نیست، از روی یکی از ترجمههای خارجی این کتاب صورت گیرد و لذا این کتاب مستقیماً از زبان ایتالیایی ترجمه و از ترجمههای انگلیسی و فرانسوی نیز بهره برده است (آلیگیری، ۱۳۷۸: ۱/ ۶۷).
مفهوم سفر دانته به ماوراءالطبیعه، یعنی سیاحت او در دوزخ و برزخ و بهشت باآنکه از ذهنی مذهبی سرچشمه میگیرد، اما از ادبیاتی شگرف و مفاهیمی سمبولیک برخوردار است و از میان این سه قسمت، معمولاً دوزخ مورد استقبال قرار گرفته است. قسمتی که دانته در بندهای عجیب و سخیفی از آن اذعان میکند که طبقۀ اول دوزخ، خاص ارواح کسانی است که مسیحی نیستند.
ارسطو، سقراط، افلاطون، جالینوس، بطلمیوس، اقلیدس، بقراط، ابنسینا و ابنرشد؛ که ایشان گناهی نکردند و شاید هم حسناتی داشتند، ولی این فضائل آنان را بس نیامد، زیرا رسم تعمید [اشاره به غسل تعمید] که باب آن آیینی است که تو بدان مؤمنی، در مورد ایشان صورت نگرفته بود و اگر هم پیش از مسیحیت زیستهاند، خداوند را چنانکه باید پرستش نکردهاند (همان: ۱/ ۱۲۴-۱۳۴-۱۳۵).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍4❤1👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
در بندهایی از سرود «بیستوهشتم» از گروه «نهم» در طبقۀ «هشتم دوزخ»، که شجاعالدین شفا آن را ترجمه نکرده است، میخوانیم:
امعاء و احشایش بین پاهایش آویزان بود، دل و جگرش و هرچیزی را که میخوریم و به مدفوع تبدیل میشود نیز نمایان بود. زمانی که تمام توجهام به او جلب شده بود به من نگاه کرد و با دستانش سینهاش را از هم باز کرد و گفت: ببین چگونه خود را پاره میکنم! ببین چگونه بدن محمد از هم دریده شده! جلوی من علی است که گریه میکند، صورتش از فرق سر تا چانه دونیم شده. و تمام کسانی که تو اینجا میبینی هنگامی که زنده بودند تخم نفاق و کینه را پراکندند، از اینرو اینچنین تکهتکه شدهاند (همان: ۱/ ذیل «نفاق افکنان»).
منابع:
_ آلیگیری، دانته، ۱۳۷۸، کمدی الهی، ترجمه شجاعالدین شفا، تهران، امیرکبیر.
_ شوپنهاور، آرتور، ۱۳۹۴، متعلقات و ملحقات، ترجمه رضا ولییاری، تهران، مرکز.
_ راسل، برتراند، ۱۳۵۱، تاریخ فلسفۀ غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
_ فرانس، آناتول، ۱۳۵۶، جزیرۀ پنگوئنها، ترجمه محمد قاضی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
در بندهایی از سرود «بیستوهشتم» از گروه «نهم» در طبقۀ «هشتم دوزخ»، که شجاعالدین شفا آن را ترجمه نکرده است، میخوانیم:
امعاء و احشایش بین پاهایش آویزان بود، دل و جگرش و هرچیزی را که میخوریم و به مدفوع تبدیل میشود نیز نمایان بود. زمانی که تمام توجهام به او جلب شده بود به من نگاه کرد و با دستانش سینهاش را از هم باز کرد و گفت: ببین چگونه خود را پاره میکنم! ببین چگونه بدن محمد از هم دریده شده! جلوی من علی است که گریه میکند، صورتش از فرق سر تا چانه دونیم شده. و تمام کسانی که تو اینجا میبینی هنگامی که زنده بودند تخم نفاق و کینه را پراکندند، از اینرو اینچنین تکهتکه شدهاند (همان: ۱/ ذیل «نفاق افکنان»).
منابع:
_ آلیگیری، دانته، ۱۳۷۸، کمدی الهی، ترجمه شجاعالدین شفا، تهران، امیرکبیر.
_ شوپنهاور، آرتور، ۱۳۹۴، متعلقات و ملحقات، ترجمه رضا ولییاری، تهران، مرکز.
_ راسل، برتراند، ۱۳۵۱، تاریخ فلسفۀ غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
_ فرانس، آناتول، ۱۳۵۶، جزیرۀ پنگوئنها، ترجمه محمد قاضی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍4👌1
📘بوطیقا
📝ارسطو
افلاطون از بزرگترین دشمنان شعر در غرب بهشمار میرود؛ چراکه به نظر او شعر تقلید سطحی و کورکورانه از طبیعت است که هیچگونه ارزشی ندارد. لذا افلاطون شاعران را از شهر آرمانی خود بیرون رانده و وجود آنان را مایۀ گمراهی و تباهی مردم میداند (افلاطون، ۱۳۵۳: ۵۲۱).
در مقابل افلاطون، ارسطو قرار دارد. ارسطو در کتاب «بوطیقا: هنر شاعری»، که شاید بتوان آن را نخستین اثر مستقل نگاشته شده دربارۀ شعر دانست، به دفاع از شاعران برخاسته و شعر را نه تقلیدِ صرف و نسنجیده (ارسطو، ۱۳۳۷: ۵۴ الی۵۶) که آن را هنری معرّفی میکند که سبب آفرینش شاعری چون هومر شده است که از هرجهت سزاوار تحسین است (همان: ۴۳-۱۶۷).
ارسطو در این کتاب بیستوشش فصلی خود که ناتمام به دست ما رسیده است، شعر را نسبت به تاریخ فلسفیتر و عالیتر میشمرد (همان: ۸۴) و برخلاف نظر متأخّرین که شعر را کلام موزون مقفّی خواندهاند، آن را کلام مخیّل میداند هرچند موزون حقیقی و عروضی نباشد (همان: ۴۴-۴۵-۸۶).
منابع:
_ ارسطو، ۱۳۳۷، بوطیقا: هنر شاعری، ترجمه فتحالله مجتبائی، تهران، بنگاه نشر اندیشه.
_ افلاطون، ۱۳۵۳، جمهوری، ترجمه رضا کاویانی و محمدحسن لطفی، تهران، ابنسینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝ارسطو
افلاطون از بزرگترین دشمنان شعر در غرب بهشمار میرود؛ چراکه به نظر او شعر تقلید سطحی و کورکورانه از طبیعت است که هیچگونه ارزشی ندارد. لذا افلاطون شاعران را از شهر آرمانی خود بیرون رانده و وجود آنان را مایۀ گمراهی و تباهی مردم میداند (افلاطون، ۱۳۵۳: ۵۲۱).
در مقابل افلاطون، ارسطو قرار دارد. ارسطو در کتاب «بوطیقا: هنر شاعری»، که شاید بتوان آن را نخستین اثر مستقل نگاشته شده دربارۀ شعر دانست، به دفاع از شاعران برخاسته و شعر را نه تقلیدِ صرف و نسنجیده (ارسطو، ۱۳۳۷: ۵۴ الی۵۶) که آن را هنری معرّفی میکند که سبب آفرینش شاعری چون هومر شده است که از هرجهت سزاوار تحسین است (همان: ۴۳-۱۶۷).
ارسطو در این کتاب بیستوشش فصلی خود که ناتمام به دست ما رسیده است، شعر را نسبت به تاریخ فلسفیتر و عالیتر میشمرد (همان: ۸۴) و برخلاف نظر متأخّرین که شعر را کلام موزون مقفّی خواندهاند، آن را کلام مخیّل میداند هرچند موزون حقیقی و عروضی نباشد (همان: ۴۴-۴۵-۸۶).
منابع:
_ ارسطو، ۱۳۳۷، بوطیقا: هنر شاعری، ترجمه فتحالله مجتبائی، تهران، بنگاه نشر اندیشه.
_ افلاطون، ۱۳۵۳، جمهوری، ترجمه رضا کاویانی و محمدحسن لطفی، تهران، ابنسینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍5👌1
📘نقدی بر خوشنویسها
📝احمد بهمنیار
در بسیاری از آثار خطاطی و خوشنویسی ایرانی، شکل ظاهری خط بیش از خوانده شدن خط اهمیت دارد؛ ازاینرو استاد احمد بهمنیار در قسمتی از مقدمۀ لغتنامۀ دهخدا، ذیل مقالهای با عنوان «املای فارسی»، به مخالفت با این تفکر پرداخته و متذکر شده است:
خوشنویسها خودشان را به بهانۀ زیبا ساختن خط در هرگونه تصرف در خط، ازقبیل متصل نوشتن حروف مفصوله (پیوندناپذیر) و به اشکال مختلف نوشتن یک حرف درحال اتصال و سرهم نوشتن کلماتی که باید جدا از هم باشد و روی هم یا در شکم هم نوشتن کلمات و پیشوپس کردن آنها برخلاف ترتیبی که در جمله و عبارت دارد، آزاد میدانند و به این تصرفات بیقاعده بعض کلمات را به صورتی که هیچ مشابهتی به صورت اصلی ندارد درآوردهاند و به نام خوشنویسی و زیبا ساختن خط، نقاشی میکنند نه نویسندگی، غافل از اینکه خط برای خوانده شدن اختراع شده و کمال زیبایی و جمالش این است که در کمال آسانی خوانده شود و زیبایی که سبب دشواری خواندن خط شود زشتی است نه زیبایی (بهمنیار، ۱۳۷۷: ۱۵۶).
منبع:
_ بهمنیار، احمد، ۱۳۷۷، مقدمۀ لغتنامۀ دهخدا، ذیل مقالۀ «املای فارسی»، تهران، مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/Minavash
📝احمد بهمنیار
در بسیاری از آثار خطاطی و خوشنویسی ایرانی، شکل ظاهری خط بیش از خوانده شدن خط اهمیت دارد؛ ازاینرو استاد احمد بهمنیار در قسمتی از مقدمۀ لغتنامۀ دهخدا، ذیل مقالهای با عنوان «املای فارسی»، به مخالفت با این تفکر پرداخته و متذکر شده است:
خوشنویسها خودشان را به بهانۀ زیبا ساختن خط در هرگونه تصرف در خط، ازقبیل متصل نوشتن حروف مفصوله (پیوندناپذیر) و به اشکال مختلف نوشتن یک حرف درحال اتصال و سرهم نوشتن کلماتی که باید جدا از هم باشد و روی هم یا در شکم هم نوشتن کلمات و پیشوپس کردن آنها برخلاف ترتیبی که در جمله و عبارت دارد، آزاد میدانند و به این تصرفات بیقاعده بعض کلمات را به صورتی که هیچ مشابهتی به صورت اصلی ندارد درآوردهاند و به نام خوشنویسی و زیبا ساختن خط، نقاشی میکنند نه نویسندگی، غافل از اینکه خط برای خوانده شدن اختراع شده و کمال زیبایی و جمالش این است که در کمال آسانی خوانده شود و زیبایی که سبب دشواری خواندن خط شود زشتی است نه زیبایی (بهمنیار، ۱۳۷۷: ۱۵۶).
منبع:
_ بهمنیار، احمد، ۱۳۷۷، مقدمۀ لغتنامۀ دهخدا، ذیل مقالۀ «املای فارسی»، تهران، مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
📘سیری در اشعار م. آزرم
📝میثم موسوی
بی تو مبادا به هیچ سینه دل شاد
بی تو مبادا به هیچ چهره شکرخند
بی تو دروغ است هرکه قُرب خدا جُست
بی تو فریب است هرکه خواست دَهَد پند...
جان منی ای بزرگ رهبر اسلام
یار توام ای سترک مرد خردمند
تو به بَرِ عالمان به علم، امامی
من به بَرِ شاعران، به شعر، خداوند...
ای امامی که تو را نیست زعیمی همدوش
ای خمینی که تو را نیست به گیتی همبر
(م. آزرم، ۱۳۵۷: ذیل «سه نامه به امام خمینی»، ۹-۱۵-۳۰)
کتاب «سه نامه به امام خمینی»، شامل سه شعر بلند در تمجید از آیتالله سید روحالله خمینی است که مورّخ شهریور ۱۳۴۳ و تیرماه ۱۳۴۹ و آذرماه ۱۳۵۷ توسّط نعمت میرزازاده، متخلّص به (م. آزرم)، سروده شده است. شعرهایی که بهزعم شاعر آن، ادای دینی بوده است به امام خمینی، سمبل معنویّت اجتماعی و مبارزِ مظلومی که رژیم جنایتکار حاکم، بیشرمانه کمر به انکار او بسته بود (همان: ۳-۴).
کتاب «لیلةالقدر»، از دیگر آثار آزرم است که بخشی از شعرهای او از ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۹ را شامل میشود. کتابی که این شاعر نامدار مشهدی آن را به محمدرضا حکیمی تقدیم کرده است. چنانکه شعری با عنوان «غدیر» را نیز، که در ستایش از علی بن ابیطالب و تشریح امامت او سروده است، به سید علی خامنهای، رهبر کنونی ایران هدیه نموده است (م. آزرم، ۱۳۵۷: ذیل «لیلةالقدر»، ۶۵-۶۷).
نعمت میرزازاده در همین کتاب، شعری با نام «هفت دریا از درون برکه» را به علامه امینی پیشکش کرده و او را بزرگمردی بیدار معرّفی میکند که گذشتۀ تاریک را روشن کرده است (همان: ۱۳۱-۱۳۳). او در شعر «مادر مردان آرزو» نیز به تمجید از فاطمه و خاندان پیامبر اسلام پرداخته و فدک را ذخیرۀ این نسل پاک و باغی میشمرد که به زور و جور غصب شده است (همان: ۱۵۳-۱۵۴).
منظومۀ مفصّل «پیام»، یکی دیگر از شعرهای این دفتر است که در مدح پیامبر اسلام سروده شده است:
ز مادر و پدری پاکجان و پاکآیین
نثار دامن هستی شد آن یگانهگهر
شگفت حادثهها بود در تولد او
در آن شبی که به مکه بزاد از مادر
جهان به روشنی روز شد به ناگاهان
به روی مکه ببارید بیشمار اختر
فراز قلعه به یثرب یهودیی زد بانگ
هلا ستارۀ احمد! نشان پیغمبر
فتاد لرزۀ سختی به کاخ نوشروان
شکست و ریختش آن کنگره که بد به زبر...
به تیغ لشکر اسلام کرد فتح بلاد
که با صدای عدالت گشود هر کشور...
به هر بلاد که رو کرد و عرضه کرد آیین
شدند مردم حقجوی مر ورا لشکر...
به این صحیفۀ قرآن که ذکر حق دارد
هلاکت است سرانجام مردم کافر...
که این، کتاب رهاییست، بایدش دانی...
که این کتاب برای نجات انسانهاست
(همان: ۱۱ الی۷۵).
این شاعر معاصر کشور، که گویی دانشآموختۀ دکترای مردمشناسی و جامعهشناسی سیاسی از دانشگاه پاریس است، در بهمنماه ۱۳۵۸ با انتشار مجموعۀ «گُلخون»، به نکوهش از ارتجاع پرداخت و در شعری با عنوان «ستارخان» از این سردار ایرانی تمجید نمود و شیخ فضلالله نوری و حامیان او را به نقد کشید:
قزاقهای تازه مسلمانِ شیخ فضلالله
هر صبح و شام موعظهها میشوند
تا باز هم بنام نامیِ اسلام،
هر مجاهد رزمنده
و فدایی این خلق را هلاک کنند
(م. آزرم، ۱۳۵۸: ۳۷ الی۴۳).
آزرم در پایان کتاب گلخون، در نامهای سرگشاده به سرپرست رادیو تلویزیون، میخواهد که شعرهای او از چنین صداوسیمای تحمیلی، که بازتاب آوا و چهرۀ انقلاب عظیم ایران نیست، پخش نشود (همان: ۷۳). چنانکه در تاریخ ۱۳۵۸/۴/۲ طی تلگرامی به آیتالله خمینی متذکّر میشود که من بهعنوان کسی که ارادت پرعقوبت و بیچشمداشتش به شما حداقل سابقۀ مستند پانزده ساله دارد و از همان پانزده سال پیش شما را در مبارزه با رژیم فاشیستی پهلوی امام شناخته و امام نامیده است و زندانها و شکنجهها را با افتخار تحمل کرده است، میخواهم بگویم که عصر دیروز در دانشگاه تهران با تبانی کامل پاسداران و مأموران دولتی به هوادری از اسلام و شما فاجعهای رخ داد که به توطئه میمانست (همان: ۷۵ الی۷۷).
نعمت میرزازاده، که خمینی در نوشتهای به تقدیر از او پرداخته و به ایشان سلام میرساند (همان: ۷۹-۸۱)، در پایان همین دفتر، طی پیامی به سازمان مجاهدین خلق، مسعود رجوی را انسانی پاک (همان: ۶۴-۶۵) و رزمندهای مجاهد خوانده است که نامزدیاش برای انتخابات ریاستجمهوری مبارک است (همان: ۸۶).
منابع:
_ میرزازاده، نعمت، ۱۳۵۷، سه نامه به امام خمینی، تهران، نوید.
_ میرزازاده، نعمت، ۱۳۵۷، لیلةالقدر، مشهد، روشناوند.
_ میرزازاده، نعمت، ۱۳۵۸، گلخون، تهران، تیرنگ.
تذکر: یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ سیودوم فصلنامهٔ قلم در صفحات ۳۷ و ۳۸ منتشر شده است.
https://t.iss.one/Minavash
📝میثم موسوی
بی تو مبادا به هیچ سینه دل شاد
بی تو مبادا به هیچ چهره شکرخند
بی تو دروغ است هرکه قُرب خدا جُست
بی تو فریب است هرکه خواست دَهَد پند...
جان منی ای بزرگ رهبر اسلام
یار توام ای سترک مرد خردمند
تو به بَرِ عالمان به علم، امامی
من به بَرِ شاعران، به شعر، خداوند...
ای امامی که تو را نیست زعیمی همدوش
ای خمینی که تو را نیست به گیتی همبر
(م. آزرم، ۱۳۵۷: ذیل «سه نامه به امام خمینی»، ۹-۱۵-۳۰)
کتاب «سه نامه به امام خمینی»، شامل سه شعر بلند در تمجید از آیتالله سید روحالله خمینی است که مورّخ شهریور ۱۳۴۳ و تیرماه ۱۳۴۹ و آذرماه ۱۳۵۷ توسّط نعمت میرزازاده، متخلّص به (م. آزرم)، سروده شده است. شعرهایی که بهزعم شاعر آن، ادای دینی بوده است به امام خمینی، سمبل معنویّت اجتماعی و مبارزِ مظلومی که رژیم جنایتکار حاکم، بیشرمانه کمر به انکار او بسته بود (همان: ۳-۴).
کتاب «لیلةالقدر»، از دیگر آثار آزرم است که بخشی از شعرهای او از ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۹ را شامل میشود. کتابی که این شاعر نامدار مشهدی آن را به محمدرضا حکیمی تقدیم کرده است. چنانکه شعری با عنوان «غدیر» را نیز، که در ستایش از علی بن ابیطالب و تشریح امامت او سروده است، به سید علی خامنهای، رهبر کنونی ایران هدیه نموده است (م. آزرم، ۱۳۵۷: ذیل «لیلةالقدر»، ۶۵-۶۷).
نعمت میرزازاده در همین کتاب، شعری با نام «هفت دریا از درون برکه» را به علامه امینی پیشکش کرده و او را بزرگمردی بیدار معرّفی میکند که گذشتۀ تاریک را روشن کرده است (همان: ۱۳۱-۱۳۳). او در شعر «مادر مردان آرزو» نیز به تمجید از فاطمه و خاندان پیامبر اسلام پرداخته و فدک را ذخیرۀ این نسل پاک و باغی میشمرد که به زور و جور غصب شده است (همان: ۱۵۳-۱۵۴).
منظومۀ مفصّل «پیام»، یکی دیگر از شعرهای این دفتر است که در مدح پیامبر اسلام سروده شده است:
ز مادر و پدری پاکجان و پاکآیین
نثار دامن هستی شد آن یگانهگهر
شگفت حادثهها بود در تولد او
در آن شبی که به مکه بزاد از مادر
جهان به روشنی روز شد به ناگاهان
به روی مکه ببارید بیشمار اختر
فراز قلعه به یثرب یهودیی زد بانگ
هلا ستارۀ احمد! نشان پیغمبر
فتاد لرزۀ سختی به کاخ نوشروان
شکست و ریختش آن کنگره که بد به زبر...
به تیغ لشکر اسلام کرد فتح بلاد
که با صدای عدالت گشود هر کشور...
به هر بلاد که رو کرد و عرضه کرد آیین
شدند مردم حقجوی مر ورا لشکر...
به این صحیفۀ قرآن که ذکر حق دارد
هلاکت است سرانجام مردم کافر...
که این، کتاب رهاییست، بایدش دانی...
که این کتاب برای نجات انسانهاست
(همان: ۱۱ الی۷۵).
این شاعر معاصر کشور، که گویی دانشآموختۀ دکترای مردمشناسی و جامعهشناسی سیاسی از دانشگاه پاریس است، در بهمنماه ۱۳۵۸ با انتشار مجموعۀ «گُلخون»، به نکوهش از ارتجاع پرداخت و در شعری با عنوان «ستارخان» از این سردار ایرانی تمجید نمود و شیخ فضلالله نوری و حامیان او را به نقد کشید:
قزاقهای تازه مسلمانِ شیخ فضلالله
هر صبح و شام موعظهها میشوند
تا باز هم بنام نامیِ اسلام،
هر مجاهد رزمنده
و فدایی این خلق را هلاک کنند
(م. آزرم، ۱۳۵۸: ۳۷ الی۴۳).
آزرم در پایان کتاب گلخون، در نامهای سرگشاده به سرپرست رادیو تلویزیون، میخواهد که شعرهای او از چنین صداوسیمای تحمیلی، که بازتاب آوا و چهرۀ انقلاب عظیم ایران نیست، پخش نشود (همان: ۷۳). چنانکه در تاریخ ۱۳۵۸/۴/۲ طی تلگرامی به آیتالله خمینی متذکّر میشود که من بهعنوان کسی که ارادت پرعقوبت و بیچشمداشتش به شما حداقل سابقۀ مستند پانزده ساله دارد و از همان پانزده سال پیش شما را در مبارزه با رژیم فاشیستی پهلوی امام شناخته و امام نامیده است و زندانها و شکنجهها را با افتخار تحمل کرده است، میخواهم بگویم که عصر دیروز در دانشگاه تهران با تبانی کامل پاسداران و مأموران دولتی به هوادری از اسلام و شما فاجعهای رخ داد که به توطئه میمانست (همان: ۷۵ الی۷۷).
نعمت میرزازاده، که خمینی در نوشتهای به تقدیر از او پرداخته و به ایشان سلام میرساند (همان: ۷۹-۸۱)، در پایان همین دفتر، طی پیامی به سازمان مجاهدین خلق، مسعود رجوی را انسانی پاک (همان: ۶۴-۶۵) و رزمندهای مجاهد خوانده است که نامزدیاش برای انتخابات ریاستجمهوری مبارک است (همان: ۸۶).
منابع:
_ میرزازاده، نعمت، ۱۳۵۷، سه نامه به امام خمینی، تهران، نوید.
_ میرزازاده، نعمت، ۱۳۵۷، لیلةالقدر، مشهد، روشناوند.
_ میرزازاده، نعمت، ۱۳۵۸، گلخون، تهران، تیرنگ.
تذکر: یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ سیودوم فصلنامهٔ قلم در صفحات ۳۷ و ۳۸ منتشر شده است.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2❤1👌1
📘ناطور دشت
📝دیوید سلینجر
شاید برای اولینبار در بوستان سعدی بود که با واژهای به نام ناطورِ دشت یا همان نگهبان دشت آشنا شدیم. کلمهای که امروز برای ما یادآور رمانی مشهور و شناختهشده از نویسندهای آمریکایی است. «ناطورِ دشت»، اثر جروم دیوید سالینجر (۱۹۱۹-۲۰۱۰)، داستان نوجوانی دبیرستانی است که به سبب مردود شدن از دبیرستان اخراج شده است. حکایت جستجوگری که به دنبال مفهوم حقیقی زندگی است. روایت بیگانگی نوجوانی با دنیای پیرامون خود و نقدی بر جامعۀ مدرن غرب و خصوصاً آمریکا.
یأس و سرگردانی در این داستان موج میزند. نویسنده با تمسخر و فحاشیهای متعدد به جنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن بهخصوص آموزشوپرورش میرود و درنهایت همرنگ نشدن با محیط را تبلیغ میکند. این رمان که از آن بهعنوان یکی از شاهکارهای ادبیات جهانی یاد میکنند، به نظر درخور شهرت و آوازهاش نبوده و از منظر محتوا در درجهای معمولی قرار دارد.
البته این عقیده نباید دوستداران دوآتشۀ این رمان را برنجاند؛ چراکه سالینجر نیز از زبان قهرمان داستان اقرار میکند که برخی از کتابها مانند کتاب مزخرفِ وداع با اسلحه، از منظر او نه تنها شاهکار نمیباشند که حتی ارزش خوانده شدن نیز ندارند (سالینجر، ۱۳۴۸: ۲۳۲). چنانکه بهمانند بسیاری از مردان به تحقیر پینگپنگ پرداخته و آن را بازی بسیار احمقانهای شمرده است (همان: ۲۰۲)!
منبع:
_ سالینجر، جروم دیوید، ۱۳۴۸، ناطور دشت، ترجمه احمد کریمی، تهران، مینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝دیوید سلینجر
شاید برای اولینبار در بوستان سعدی بود که با واژهای به نام ناطورِ دشت یا همان نگهبان دشت آشنا شدیم. کلمهای که امروز برای ما یادآور رمانی مشهور و شناختهشده از نویسندهای آمریکایی است. «ناطورِ دشت»، اثر جروم دیوید سالینجر (۱۹۱۹-۲۰۱۰)، داستان نوجوانی دبیرستانی است که به سبب مردود شدن از دبیرستان اخراج شده است. حکایت جستجوگری که به دنبال مفهوم حقیقی زندگی است. روایت بیگانگی نوجوانی با دنیای پیرامون خود و نقدی بر جامعۀ مدرن غرب و خصوصاً آمریکا.
یأس و سرگردانی در این داستان موج میزند. نویسنده با تمسخر و فحاشیهای متعدد به جنگ جامعه و قوانین حاکم بر آن بهخصوص آموزشوپرورش میرود و درنهایت همرنگ نشدن با محیط را تبلیغ میکند. این رمان که از آن بهعنوان یکی از شاهکارهای ادبیات جهانی یاد میکنند، به نظر درخور شهرت و آوازهاش نبوده و از منظر محتوا در درجهای معمولی قرار دارد.
البته این عقیده نباید دوستداران دوآتشۀ این رمان را برنجاند؛ چراکه سالینجر نیز از زبان قهرمان داستان اقرار میکند که برخی از کتابها مانند کتاب مزخرفِ وداع با اسلحه، از منظر او نه تنها شاهکار نمیباشند که حتی ارزش خوانده شدن نیز ندارند (سالینجر، ۱۳۴۸: ۲۳۲). چنانکه بهمانند بسیاری از مردان به تحقیر پینگپنگ پرداخته و آن را بازی بسیار احمقانهای شمرده است (همان: ۲۰۲)!
منبع:
_ سالینجر، جروم دیوید، ۱۳۴۸، ناطور دشت، ترجمه احمد کریمی، تهران، مینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍4
📘سورِ بُز
📝ماریو بارگاس یوسا
در دورۀ دانشجویی شیفتۀ سارتر بودم و به تزهای او اعتقادی راسخ داشتم: اینکه نویسنده در برابر زمانهاش و جامعهای که در آن زندگی میکند تعهّد دارد، اینکه کلمه عمل است و اینکه انسان میتواند با نوشتن تأثیر بگذارد. امروز چنین ایدههایی سادهدلانه بهنظر میرسند و حتی ممکن است آدم را به خمیازه بیندازند. عصری که در آن زندگی میکنیم عصر تردیدِ بجا دربارۀ تاریخ و قدرت ادبیات است (بارگاس یوسا، ۱۳۷۷: ۱۷۲).
«سورِ بُز»، رمان مطوّلی است که گویی بنابر تاریخ سیِ ماهِ مهِ ذکر شده در صفحۀ نخست آن، که مطابق با روز ترور رافائل تِروخیو است، به جشنِ بُز نامگذاری شده است. ماریو بارگاس یوسا در این رمان تاریخی و سیاسی با ترسیم داستان زندگی رافائل تِروخیو، که بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۱ در جمهوری دومینیکن حکومت کرده است، درحقیقت زندگی همۀ رهبران دیکتاتور جهان را به تصویر کشیده و از فساد، کشتار، جنون و وقاحت آنان سخن گفته است. داستان فردی که پس از سالها ریاستجمهوری، به مقام رهبریِ دومینیکن رسید و ولینعمت کشور خود گردید.
کتاب سور بُز به سبب مطالبی که در آن آمده است، شباهتهای عجیبی با حالوهوای ایران معاصر دارد. موضوعاتی ازجمله به رهبری رسیدن رئیسجمهور، درگیر شدن تِروخیو با سرطان پروستات، جنایات وحشتناک سازمان اطلاعات کشور، کشتار گستردۀ مردم به بهانۀ همکاری با دشمنان انقلاب، سربهنیست کردن نویسندگان مخالف حکومت و دوستی با روسیه و دشمنی با آمریکا و مزخرف خواندن آشتی با آمریکائیان (بارگاس یوسا، ۱۳۸۸: ۳۳۲-۳۳۳).
برخی از ارادتمندان رافائل تِروخیو کار رهبر کشورشان را با مشیّت الهی پیوند میدادند و بر آن باور بودند که نجات کشور خود را وامدار خدا و فرستادۀ بر حقّ او یعنی تروخیو میباشند. لذا کتابی در این رابطه نوشتند و خواندن آن را برای دانشآموزان اجبار کردند. چنانکه تروخیو نیز میپنداشت که نیروهای ماوراءالطبیعی پشتیبان او و حامی مردم این ملّت هستند (همان: ۳۵۴-۳۵۵).
من همیشه به روشنفکرها و نویسندهها بدبین بودهام. اگر به لیاقت باشد، ارتش مقام اول را دارد. بعد کشاورزها هستند. بعد از اینها، بوروکراتها و کارفرماها و بازرگانان. نویسندهها و روشنفکرها آخر از همه هستند. حتی پایینتر از کشیشها. یک گلّه سگ (همان: ۳۵۴-۳۵۶).
منابع:
_ بارگاس یوسا، ماریو، ۱۳۸۸، سور بز، ترجمه عبدالله کوثری، تهران، علم.
_ بارگاس یوسا، ماریو، ۱۳۷۷، «داستانهای بورخس»، ترجمه فرزانه طاهری، کیان، شماره ۴۵.
https://t.iss.one/Minavash
📝ماریو بارگاس یوسا
در دورۀ دانشجویی شیفتۀ سارتر بودم و به تزهای او اعتقادی راسخ داشتم: اینکه نویسنده در برابر زمانهاش و جامعهای که در آن زندگی میکند تعهّد دارد، اینکه کلمه عمل است و اینکه انسان میتواند با نوشتن تأثیر بگذارد. امروز چنین ایدههایی سادهدلانه بهنظر میرسند و حتی ممکن است آدم را به خمیازه بیندازند. عصری که در آن زندگی میکنیم عصر تردیدِ بجا دربارۀ تاریخ و قدرت ادبیات است (بارگاس یوسا، ۱۳۷۷: ۱۷۲).
«سورِ بُز»، رمان مطوّلی است که گویی بنابر تاریخ سیِ ماهِ مهِ ذکر شده در صفحۀ نخست آن، که مطابق با روز ترور رافائل تِروخیو است، به جشنِ بُز نامگذاری شده است. ماریو بارگاس یوسا در این رمان تاریخی و سیاسی با ترسیم داستان زندگی رافائل تِروخیو، که بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۱ در جمهوری دومینیکن حکومت کرده است، درحقیقت زندگی همۀ رهبران دیکتاتور جهان را به تصویر کشیده و از فساد، کشتار، جنون و وقاحت آنان سخن گفته است. داستان فردی که پس از سالها ریاستجمهوری، به مقام رهبریِ دومینیکن رسید و ولینعمت کشور خود گردید.
کتاب سور بُز به سبب مطالبی که در آن آمده است، شباهتهای عجیبی با حالوهوای ایران معاصر دارد. موضوعاتی ازجمله به رهبری رسیدن رئیسجمهور، درگیر شدن تِروخیو با سرطان پروستات، جنایات وحشتناک سازمان اطلاعات کشور، کشتار گستردۀ مردم به بهانۀ همکاری با دشمنان انقلاب، سربهنیست کردن نویسندگان مخالف حکومت و دوستی با روسیه و دشمنی با آمریکا و مزخرف خواندن آشتی با آمریکائیان (بارگاس یوسا، ۱۳۸۸: ۳۳۲-۳۳۳).
برخی از ارادتمندان رافائل تِروخیو کار رهبر کشورشان را با مشیّت الهی پیوند میدادند و بر آن باور بودند که نجات کشور خود را وامدار خدا و فرستادۀ بر حقّ او یعنی تروخیو میباشند. لذا کتابی در این رابطه نوشتند و خواندن آن را برای دانشآموزان اجبار کردند. چنانکه تروخیو نیز میپنداشت که نیروهای ماوراءالطبیعی پشتیبان او و حامی مردم این ملّت هستند (همان: ۳۵۴-۳۵۵).
من همیشه به روشنفکرها و نویسندهها بدبین بودهام. اگر به لیاقت باشد، ارتش مقام اول را دارد. بعد کشاورزها هستند. بعد از اینها، بوروکراتها و کارفرماها و بازرگانان. نویسندهها و روشنفکرها آخر از همه هستند. حتی پایینتر از کشیشها. یک گلّه سگ (همان: ۳۵۴-۳۵۶).
منابع:
_ بارگاس یوسا، ماریو، ۱۳۸۸، سور بز، ترجمه عبدالله کوثری، تهران، علم.
_ بارگاس یوسا، ماریو، ۱۳۷۷، «داستانهای بورخس»، ترجمه فرزانه طاهری، کیان، شماره ۴۵.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2
📘عبور از خود
📝محمود دولتآبادی
آقای داریوش آشوری سالها پیش در تورنتو کانادا وقتی به لطف ویژگیهای مرا برمیشمرد، گفت: «حُسن تو این است که یابو ورت نمیدارد»! از آشوری که تمام روحیۀ مرا در یک عبارت مصطلح و منسجم بیان کرده بود، تشکّر کردم و هنوز هم ممنونم (دولتآبادی، ۱۳۹۷: ۱۹).
کتاب «عبور از خود»، بخشی از خاطرات محمود دولتآبادی و یکی از هزار گفتهها و نوشتههای اوست که ظاهراً به سبب مشکل سانسور، ده سال پس از نگارش آن یعنی در سال ۱۳۹۷ انتشار یافت (همان: ۱۱۷). کتابی که گویی قابل توجّهترین بخش آن مربوط به سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۵ است که دولتآبادی در آن دو سال در زندان بوده است (همان: ۹-۸۰).
محمود دولتآبادی (متولّد ۱۳۱۹) که پیش از ده سالگی شروع به خواندن کتاب کرده و در حدود بیست سالگی به نوشتن پرداخته است (همان: ۲۹)، صفحاتی مختصر از این کتاب خود را به حوادث سال ۱۳۸۸ اختصاص داده و ضمن تمجید و حمایت از میرحسین موسوی در انتخابات ریاستجمهوری اذعان میکند:
موسوی به لغو سانسور کتاب پرداخته بود و با توجّه به شناختی که از او وجود داشت این اطمینان به وجود آمده بود که وی بر قولهایی که به مردم داده استوار خواهد بود. لذا من هم بنابر وظیفۀ شهروندی خود رفتم و رأی خود را به صندوق انداختم (همان: ۲۳-۲۴).
محمود دولتآبادی پس از وفات قاسم سلیمانی نیز سوگنامۀ کوتاهی در رثای این سردار ایرانی منتشر کرد. چنانکه گویی در دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی هم نامهای به فرح پهلوی نوشت و او را با صفات بزرگوار، هنرپرور، فرهنگدوست، روشنفکر و اندیشمند مورد خطاب قرار داده بود. این امر سبب شد تا برادر محمود، حسین دولتآبادی، او را فردی حقیر و خرفت، پیرمردی ابله و بزدل و نویسندهای خائن و عافیتاندیش بخواند که سر پیری از هول و هراس، لجن به سر تا پای خود میمالد و مجال میدهد تا دیگران نیز او را لجنمال کنند.
محمود دولتآبادی در پاسخ به پارهای از اتّهامات وارده شده بر خود میآورد:
روزی روزنامهای به دستم افتاد که در آن نوشته بودند داستانی از محمود دولتآبادی به نام سفر به صورت نمایشنامه در جشنوارۀ توس اجرا و برندۀ جایزۀ نمایشنویسی شده است. جایزه را شهبانو فرح اهدا کرده بود. از طرف کمیته [مشترک] مرا زیر فشار گذاشته بودند که نمیخواهی چیزی بنویسی و از اینجا [زندان] بروی؟ من فکر کردم شاید این مناسب باشد که بنویسم: چرا من باید در زندان باشم و در عینحال نمایشنامۀ من در جشنوارۀ توس زیر نظر کسی اجرا بشود که درواقع رئیس من هم حساب میشود و نمایشنامه جایزه هم ببرد! شهبانو فرح پهلوی در واقع رئیس کانون پرورش فکری بود که من کارمند آنجا بودم و نمایشنامۀ من از آن طریق به جشنوارۀ توس رفته بود. ملکه در آن شرایط شخصیّتی داشت که تقریباً انگی به او نمیخورد، الّا اینکه شاه به او گفته بود روشنفکرها را پُررو کردهای؛ بنابراین در آن تنگنایی که بودم این مناسبترین، معقولترین و در عینحال ظریفترین برون رفتی بود که داشتم و فقط در این صورت بود که دیگر از کمیته زنگ نزدند و رئیس زندان هم دست از آزار روانی برداشت. من یادداشتی نزدیک به این مضمون خطاب به شهبانو فرح پهلوی نوشتم که بعد این را توی بوق کردند و... گویی که من پهلوان بودهام (همان: ۱۱۲-۱۱۳)؟!
این نویسندۀ نامدار سبزواری که معتقد است جای خالی سلوچ را یکبار تماماً در زندان اوین در ذهن خود نوشته است (همان: ۱۰۹)، در پاسخ به انتقاد کسانی که معتقدند در قسمتی از کتاب کلیدر به زنان ستم شده است – مثلاً در عبارتی از کتاب آمده است که زنان یکدیگر را از درون پس میزنند و دست و دلبازترین ایشان هم از نقصِ ترس و حسد برکنار نیست – ضمن اینکه چنین ایرادی را سخت و تا اندازهای کملطفی میشمرَد، اما به نوعی نیز آن را مرود ندانسته و اعتراف میکند که من یک مرد هستم و از چشمان یک مرد به زن نگاه میکنم و این خودش میتواند خود به خود جای ایرادها را باز بگذارد (همان: ۶۱ الی۶۴).
دولتآبادی مدام تأکید میکند که با سیاست کاری نداشته و نمیخواسته در هیچوجه از سیاست باشد و مطلقاً غیرسیاسی است (همان: ۹۵-۱۰۶-۱۱۶). و در ادامه ضمن اشاره به تنها تصویری که از علی شریعتی در زندان داشته است، مینویسد:
یکی از کارهایی که آقای شریعتی میکرد این بود که از سهمیۀ سیگار خودش روی نیمدیوارهای توالت معمولاً چند نخ میگذاشت که بچهها بروند و بردارند. آن محل را مسعود رجوی بلد بود و وقتی میرفت دستشویی گاهی با سه چهار نخ سیگار برمیگشت. در مدّتی که من آنجا بودم، مسعود رجوی و مصطفی جوان خوشدل هفتهای یکبار جیرۀ پنجاه ضربۀ شلاق داشتند (همان: ۹۰). ولی من به اعتبار اینکه به هیچجا وصل نبودم و هیچ برچسب گروهی و حزبی نداشتم... هیچ رفتار بدی با من نشد... و من شخصاً شکنجه نشدهام (همان: ۹۰-۹۱-۱۱۰).
https://t.iss.one/Minavash
📝محمود دولتآبادی
آقای داریوش آشوری سالها پیش در تورنتو کانادا وقتی به لطف ویژگیهای مرا برمیشمرد، گفت: «حُسن تو این است که یابو ورت نمیدارد»! از آشوری که تمام روحیۀ مرا در یک عبارت مصطلح و منسجم بیان کرده بود، تشکّر کردم و هنوز هم ممنونم (دولتآبادی، ۱۳۹۷: ۱۹).
کتاب «عبور از خود»، بخشی از خاطرات محمود دولتآبادی و یکی از هزار گفتهها و نوشتههای اوست که ظاهراً به سبب مشکل سانسور، ده سال پس از نگارش آن یعنی در سال ۱۳۹۷ انتشار یافت (همان: ۱۱۷). کتابی که گویی قابل توجّهترین بخش آن مربوط به سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۵ است که دولتآبادی در آن دو سال در زندان بوده است (همان: ۹-۸۰).
محمود دولتآبادی (متولّد ۱۳۱۹) که پیش از ده سالگی شروع به خواندن کتاب کرده و در حدود بیست سالگی به نوشتن پرداخته است (همان: ۲۹)، صفحاتی مختصر از این کتاب خود را به حوادث سال ۱۳۸۸ اختصاص داده و ضمن تمجید و حمایت از میرحسین موسوی در انتخابات ریاستجمهوری اذعان میکند:
موسوی به لغو سانسور کتاب پرداخته بود و با توجّه به شناختی که از او وجود داشت این اطمینان به وجود آمده بود که وی بر قولهایی که به مردم داده استوار خواهد بود. لذا من هم بنابر وظیفۀ شهروندی خود رفتم و رأی خود را به صندوق انداختم (همان: ۲۳-۲۴).
محمود دولتآبادی پس از وفات قاسم سلیمانی نیز سوگنامۀ کوتاهی در رثای این سردار ایرانی منتشر کرد. چنانکه گویی در دوران پادشاهی محمدرضا پهلوی هم نامهای به فرح پهلوی نوشت و او را با صفات بزرگوار، هنرپرور، فرهنگدوست، روشنفکر و اندیشمند مورد خطاب قرار داده بود. این امر سبب شد تا برادر محمود، حسین دولتآبادی، او را فردی حقیر و خرفت، پیرمردی ابله و بزدل و نویسندهای خائن و عافیتاندیش بخواند که سر پیری از هول و هراس، لجن به سر تا پای خود میمالد و مجال میدهد تا دیگران نیز او را لجنمال کنند.
محمود دولتآبادی در پاسخ به پارهای از اتّهامات وارده شده بر خود میآورد:
روزی روزنامهای به دستم افتاد که در آن نوشته بودند داستانی از محمود دولتآبادی به نام سفر به صورت نمایشنامه در جشنوارۀ توس اجرا و برندۀ جایزۀ نمایشنویسی شده است. جایزه را شهبانو فرح اهدا کرده بود. از طرف کمیته [مشترک] مرا زیر فشار گذاشته بودند که نمیخواهی چیزی بنویسی و از اینجا [زندان] بروی؟ من فکر کردم شاید این مناسب باشد که بنویسم: چرا من باید در زندان باشم و در عینحال نمایشنامۀ من در جشنوارۀ توس زیر نظر کسی اجرا بشود که درواقع رئیس من هم حساب میشود و نمایشنامه جایزه هم ببرد! شهبانو فرح پهلوی در واقع رئیس کانون پرورش فکری بود که من کارمند آنجا بودم و نمایشنامۀ من از آن طریق به جشنوارۀ توس رفته بود. ملکه در آن شرایط شخصیّتی داشت که تقریباً انگی به او نمیخورد، الّا اینکه شاه به او گفته بود روشنفکرها را پُررو کردهای؛ بنابراین در آن تنگنایی که بودم این مناسبترین، معقولترین و در عینحال ظریفترین برون رفتی بود که داشتم و فقط در این صورت بود که دیگر از کمیته زنگ نزدند و رئیس زندان هم دست از آزار روانی برداشت. من یادداشتی نزدیک به این مضمون خطاب به شهبانو فرح پهلوی نوشتم که بعد این را توی بوق کردند و... گویی که من پهلوان بودهام (همان: ۱۱۲-۱۱۳)؟!
این نویسندۀ نامدار سبزواری که معتقد است جای خالی سلوچ را یکبار تماماً در زندان اوین در ذهن خود نوشته است (همان: ۱۰۹)، در پاسخ به انتقاد کسانی که معتقدند در قسمتی از کتاب کلیدر به زنان ستم شده است – مثلاً در عبارتی از کتاب آمده است که زنان یکدیگر را از درون پس میزنند و دست و دلبازترین ایشان هم از نقصِ ترس و حسد برکنار نیست – ضمن اینکه چنین ایرادی را سخت و تا اندازهای کملطفی میشمرَد، اما به نوعی نیز آن را مرود ندانسته و اعتراف میکند که من یک مرد هستم و از چشمان یک مرد به زن نگاه میکنم و این خودش میتواند خود به خود جای ایرادها را باز بگذارد (همان: ۶۱ الی۶۴).
دولتآبادی مدام تأکید میکند که با سیاست کاری نداشته و نمیخواسته در هیچوجه از سیاست باشد و مطلقاً غیرسیاسی است (همان: ۹۵-۱۰۶-۱۱۶). و در ادامه ضمن اشاره به تنها تصویری که از علی شریعتی در زندان داشته است، مینویسد:
یکی از کارهایی که آقای شریعتی میکرد این بود که از سهمیۀ سیگار خودش روی نیمدیوارهای توالت معمولاً چند نخ میگذاشت که بچهها بروند و بردارند. آن محل را مسعود رجوی بلد بود و وقتی میرفت دستشویی گاهی با سه چهار نخ سیگار برمیگشت. در مدّتی که من آنجا بودم، مسعود رجوی و مصطفی جوان خوشدل هفتهای یکبار جیرۀ پنجاه ضربۀ شلاق داشتند (همان: ۹۰). ولی من به اعتبار اینکه به هیچجا وصل نبودم و هیچ برچسب گروهی و حزبی نداشتم... هیچ رفتار بدی با من نشد... و من شخصاً شکنجه نشدهام (همان: ۹۰-۹۱-۱۱۰).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
محمود دولتآبادی ذهن خود را غیراستدلالی خوانده و اذعان میکند که در فهمی اشراقی و کاملاً حسّی در زندان اوین برای او قطعی شده است که آیندۀ این مملکت در اختیار روحانیون خواهد بود (همان: ۱۰۸). او ضمن اشاره به ارتباط خود با همۀ طیفها در زندان، متذکّر میشود که بیشتر با آقایان محمود طالقانی، هاشمی رفسنجانی و حسینعلی منتظری صحبت میکرده است. چنانکه مهدویکنی را روحانییی بسیار بامحبّت و مهدی عراقی را شخصیّتی بسیارمحترم و موقّر معرّفی میکند که خیلی به او ارادت داشته است (همان: ۱۰۴-۱۰۵).
هروقت فضا به بچهها فشار میآورد، میگفتم برویم پیش آقای منتظری و حرفهای ایشان که داستانهایی از شخصیتهای دینی و بیشتر هم امام علی بود خیلی برای من جالب بود (همان: ۱۰۵). آقای هاشمی رفسنجانی همانقدر که من در محدودۀ فکری و کاریام باز بودم، ایشان هم در آنسو باز بود و در همه حالی مایل بود که از تجربه و دانش دیگران استفاده کند. مثلاً یکبار به من گفت: میتوانی یک کمی دربارۀ مارکسیسم برای من صحبت کنی؟ گفتم: من دربارۀ مارکسیسم نخواندهام... اگر از من بخواهید که دربارۀ ویکتور هوگو، بالزاک، فردوسی، سعدی و امثالهم برای شما حرف بزنم، شاید یک چیزهایی بدانم و بتوانم بگویم. به همین جهت [که هر کسی را بهر کاری ساختهاند] ایشان گفت آن چیزها چه بهدرد میخورد... و یکی دیگر از وجوه نزدیک شدن من و هاشمی میز پینگپنگی بود که به حیاط بند آوردند و ما هردو پینگپنگ را بلد نبودیم و دوست داشتیم یاد بگیریم و درنتیجه همبازی مناسبی برای یکدیگر بودیم (همان: ۱۰۵-۱۰۶).
دولتآبادی تقریباً دوازده صفحه از صد و هفده صفحۀ این کتاب را به آیتالله طالقانی و دوستی خود با او در زندان اختصاص داده و در فصلی با عنوان مردی شبیه خود، محمود طالقانی را انسانی عارفمسلک نشان میدهد (همان: ۷۷) که در عین ارتباط با افرادی با سلیقههای مختلف، انسان خیلی تنهایی بوده است (همان: ۷۲-۷۳). و در پایان اضافه میکند که امیدوارم با ذکر این حقایق، ادای دین کرده باشم به آن مرد بسیارعزیز. طالقانی خیلی عزیز بود. سعۀ صدر داشت و بزرگوار بود. طالقانی واقعاً شبیه هیچکس نبود (همان: ۷۸). چنانکه دربارۀ احمد شاملو هم مینویسد:
احمد شاملو در دهۀ ۱۹۹۰ میلادی جزء ده شاعر بزرگ دنیا شناخته شده بود ولی او در کشورش نادیده گرفته میشود و این جامعه و مطبوعات و مدیریّت فرهنگی ما آنقدر تنگنظر است که حتی این خبر را به گوش مردم نرساند (همان: ۳۳).
منبع:
_ دولتآبادی، محمود، ۱۳۹۷، عبور از خود، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
محمود دولتآبادی ذهن خود را غیراستدلالی خوانده و اذعان میکند که در فهمی اشراقی و کاملاً حسّی در زندان اوین برای او قطعی شده است که آیندۀ این مملکت در اختیار روحانیون خواهد بود (همان: ۱۰۸). او ضمن اشاره به ارتباط خود با همۀ طیفها در زندان، متذکّر میشود که بیشتر با آقایان محمود طالقانی، هاشمی رفسنجانی و حسینعلی منتظری صحبت میکرده است. چنانکه مهدویکنی را روحانییی بسیار بامحبّت و مهدی عراقی را شخصیّتی بسیارمحترم و موقّر معرّفی میکند که خیلی به او ارادت داشته است (همان: ۱۰۴-۱۰۵).
هروقت فضا به بچهها فشار میآورد، میگفتم برویم پیش آقای منتظری و حرفهای ایشان که داستانهایی از شخصیتهای دینی و بیشتر هم امام علی بود خیلی برای من جالب بود (همان: ۱۰۵). آقای هاشمی رفسنجانی همانقدر که من در محدودۀ فکری و کاریام باز بودم، ایشان هم در آنسو باز بود و در همه حالی مایل بود که از تجربه و دانش دیگران استفاده کند. مثلاً یکبار به من گفت: میتوانی یک کمی دربارۀ مارکسیسم برای من صحبت کنی؟ گفتم: من دربارۀ مارکسیسم نخواندهام... اگر از من بخواهید که دربارۀ ویکتور هوگو، بالزاک، فردوسی، سعدی و امثالهم برای شما حرف بزنم، شاید یک چیزهایی بدانم و بتوانم بگویم. به همین جهت [که هر کسی را بهر کاری ساختهاند] ایشان گفت آن چیزها چه بهدرد میخورد... و یکی دیگر از وجوه نزدیک شدن من و هاشمی میز پینگپنگی بود که به حیاط بند آوردند و ما هردو پینگپنگ را بلد نبودیم و دوست داشتیم یاد بگیریم و درنتیجه همبازی مناسبی برای یکدیگر بودیم (همان: ۱۰۵-۱۰۶).
دولتآبادی تقریباً دوازده صفحه از صد و هفده صفحۀ این کتاب را به آیتالله طالقانی و دوستی خود با او در زندان اختصاص داده و در فصلی با عنوان مردی شبیه خود، محمود طالقانی را انسانی عارفمسلک نشان میدهد (همان: ۷۷) که در عین ارتباط با افرادی با سلیقههای مختلف، انسان خیلی تنهایی بوده است (همان: ۷۲-۷۳). و در پایان اضافه میکند که امیدوارم با ذکر این حقایق، ادای دین کرده باشم به آن مرد بسیارعزیز. طالقانی خیلی عزیز بود. سعۀ صدر داشت و بزرگوار بود. طالقانی واقعاً شبیه هیچکس نبود (همان: ۷۸). چنانکه دربارۀ احمد شاملو هم مینویسد:
احمد شاملو در دهۀ ۱۹۹۰ میلادی جزء ده شاعر بزرگ دنیا شناخته شده بود ولی او در کشورش نادیده گرفته میشود و این جامعه و مطبوعات و مدیریّت فرهنگی ما آنقدر تنگنظر است که حتی این خبر را به گوش مردم نرساند (همان: ۳۳).
منبع:
_ دولتآبادی، محمود، ۱۳۹۷، عبور از خود، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3
📘انزجار: توماس برنهارت در سانسالوادور
📝اوراسیو کاستیانوس مویا
«انزجار: توماس برنهارت در سانسالوادور»، معروفترین و بحثبرانگیزترین اثر اوراسیو کاستیانوس مویا است که در سال ۱۹۹۷ انتشار یافت. این رمان، که بهصورت مونولوگ نوشته شده است، شرحِحال یکی از اساتید دانشگاه کانادا است که پس از هیجده سال دوری از السالوادور، برای شرکت در مراسم خاکسپاری مادرش و تقسیم میراث او، به وطن بازگشته است. مویا در این رمان مختصر، که اقتباسی از انتقادات شدید توماس برنهارد دربارۀ اتریش پسانازی است، کشور و هموطنان خود را بیرحمانه مورد نقد و هجو قرار داده و معتقد است که امید به تغییر کردن السالوادور توهمی بیش نیست.
تو را به خدا شانس ما را میبینی؟ اینهمه کشور توی دنیا هست، آنوقت ما عدل باید توی این خرابشده به دنیا میآمدیم که مهد حماقت و جنایت است (کاستیانوس مویا، ۱۴۰۱: ۱۱). جنگ داخلی فقط به درد یک عده از سیاستمدارها خورد که بار خودشان را بستند. صدهزارتا بختبرگشته نفله شدند، بعد معلوم شد دعوا سر لحاف ملا بوده و آقایان فقط سهمشان را از قدرت میخواستند. همهجای دنیا سیاستمدارها اهل کثافتکاریاند، اما توی این مملکت دیگر تا خرخره توی کثافت فرو رفتهاند. باور کن کثیفتر [و جاهلتر] از اینها هیچجای دنیا پیدا نمیکنی (همان: ۱۶-۱۷).
وقتی به این فکر میکنم که آیندۀ مملکت دست امثال اینها – سیاستمدارانی که با زرزرها و آرمانهای چرندشان هزاران آدم بدبخت را راهی قبرستان کردهاند – افتاده احساس انزجار تمام وجود را پر میکند. اصلاً هم فرقی نمیکند که راستگرا باشند یا چپگرا، چون جفتشان به یک اندازه مهوع، فاسد و دزدند... میدانی کدامشان از همه بدترند؟ سیاستمداران چپگرای پاپتی که یک زمانی چریک و فرمانده بودهاند. اینها بیشتر از بقیه حالم را بههم میزنند. هیچوقت فکرش را نمیکردم اینقدر بیشرف و پستفطرت باشند... فقط میخواستند حکومت را در دست بگیرند تا مملکت را غارت کنند. چقدر کثافتاند. دیگر ببین آن ابلههایی که با طناب این شیادها رفتند توی چاه و خودشان را به کشتن دادند چه بدبختهایی بودند! دلم برایشان میسوزد. فکرش را بکن؛ دههاهزار ابله عقلشان را دادند دست اینها و خودشان را با شوروشوق، گوشت دم توپ کردند. که چی؟ که آقایان آنقدر بخورند و بچاپند تا بشوند درست مثل همان ثروتمندانی که یک زمان تفولعنشان میکردند (همان: ۱۸-۱۹).
توی این مملکت چقدر جان آدمیزاد مفت است. از یک طرف عدهای مثل آب خوردن آدم میکشند؛ از طرف دیگر هزاران آدم بدبختِ فریبخورده بهخاطر آرمانهای موهوم و مهوعشان تن به کشتن میدهند. به قدری ابلهاند که به استقبال مرگ میروند... اصلاً خودت قضاوت کن؛ اگر این مردم خر نبودند چطور میشد یک جنایتکار روانی... تبدیل شود به محبوبترین و کاریزماتیکترین سیاستمدار بیست سال گذشته؟... توحش و بیخردی در این سطح فقط توی این مملکت ممکن است. آخر کجای دنیا یک جانی بالفطره میشود پدر معنوی مردم (همان: ۲۰-۲۱)؟
توی این مملکت تأسیس دانشگاه تفاوتی با دکان باز کردن ندارد. فکر نکنم هیچجای دیگری توی دنیا اینهمه دانشگاه خصوصی داشته باشد... تقریباً همۀ این دانشگاهها بنگاه معاملۀ مدرکاند. نتیجهاش را هم میبینی دیگر. علم و دانش را لجنمال کردهاند و تحصیلات عالی را به گند کشیدهاند... مثل روز روشن است که احدی توی این مملکت برای علم و دانش تره خرد نمیکند. فقط دنبال مدرکاند و بس (همان: ۳۴-۳۵).
منبع:
_ کاستیانوس مویا، اوراسیو، ۱۴۰۱، انزجار: توماس برنهارت در سانسالوادور، ترجمه حسین ترکمننژاد، تهران، انتشارات خوب.
https://t.iss.one/Minavash
📝اوراسیو کاستیانوس مویا
«انزجار: توماس برنهارت در سانسالوادور»، معروفترین و بحثبرانگیزترین اثر اوراسیو کاستیانوس مویا است که در سال ۱۹۹۷ انتشار یافت. این رمان، که بهصورت مونولوگ نوشته شده است، شرحِحال یکی از اساتید دانشگاه کانادا است که پس از هیجده سال دوری از السالوادور، برای شرکت در مراسم خاکسپاری مادرش و تقسیم میراث او، به وطن بازگشته است. مویا در این رمان مختصر، که اقتباسی از انتقادات شدید توماس برنهارد دربارۀ اتریش پسانازی است، کشور و هموطنان خود را بیرحمانه مورد نقد و هجو قرار داده و معتقد است که امید به تغییر کردن السالوادور توهمی بیش نیست.
تو را به خدا شانس ما را میبینی؟ اینهمه کشور توی دنیا هست، آنوقت ما عدل باید توی این خرابشده به دنیا میآمدیم که مهد حماقت و جنایت است (کاستیانوس مویا، ۱۴۰۱: ۱۱). جنگ داخلی فقط به درد یک عده از سیاستمدارها خورد که بار خودشان را بستند. صدهزارتا بختبرگشته نفله شدند، بعد معلوم شد دعوا سر لحاف ملا بوده و آقایان فقط سهمشان را از قدرت میخواستند. همهجای دنیا سیاستمدارها اهل کثافتکاریاند، اما توی این مملکت دیگر تا خرخره توی کثافت فرو رفتهاند. باور کن کثیفتر [و جاهلتر] از اینها هیچجای دنیا پیدا نمیکنی (همان: ۱۶-۱۷).
وقتی به این فکر میکنم که آیندۀ مملکت دست امثال اینها – سیاستمدارانی که با زرزرها و آرمانهای چرندشان هزاران آدم بدبخت را راهی قبرستان کردهاند – افتاده احساس انزجار تمام وجود را پر میکند. اصلاً هم فرقی نمیکند که راستگرا باشند یا چپگرا، چون جفتشان به یک اندازه مهوع، فاسد و دزدند... میدانی کدامشان از همه بدترند؟ سیاستمداران چپگرای پاپتی که یک زمانی چریک و فرمانده بودهاند. اینها بیشتر از بقیه حالم را بههم میزنند. هیچوقت فکرش را نمیکردم اینقدر بیشرف و پستفطرت باشند... فقط میخواستند حکومت را در دست بگیرند تا مملکت را غارت کنند. چقدر کثافتاند. دیگر ببین آن ابلههایی که با طناب این شیادها رفتند توی چاه و خودشان را به کشتن دادند چه بدبختهایی بودند! دلم برایشان میسوزد. فکرش را بکن؛ دههاهزار ابله عقلشان را دادند دست اینها و خودشان را با شوروشوق، گوشت دم توپ کردند. که چی؟ که آقایان آنقدر بخورند و بچاپند تا بشوند درست مثل همان ثروتمندانی که یک زمان تفولعنشان میکردند (همان: ۱۸-۱۹).
توی این مملکت چقدر جان آدمیزاد مفت است. از یک طرف عدهای مثل آب خوردن آدم میکشند؛ از طرف دیگر هزاران آدم بدبختِ فریبخورده بهخاطر آرمانهای موهوم و مهوعشان تن به کشتن میدهند. به قدری ابلهاند که به استقبال مرگ میروند... اصلاً خودت قضاوت کن؛ اگر این مردم خر نبودند چطور میشد یک جنایتکار روانی... تبدیل شود به محبوبترین و کاریزماتیکترین سیاستمدار بیست سال گذشته؟... توحش و بیخردی در این سطح فقط توی این مملکت ممکن است. آخر کجای دنیا یک جانی بالفطره میشود پدر معنوی مردم (همان: ۲۰-۲۱)؟
توی این مملکت تأسیس دانشگاه تفاوتی با دکان باز کردن ندارد. فکر نکنم هیچجای دیگری توی دنیا اینهمه دانشگاه خصوصی داشته باشد... تقریباً همۀ این دانشگاهها بنگاه معاملۀ مدرکاند. نتیجهاش را هم میبینی دیگر. علم و دانش را لجنمال کردهاند و تحصیلات عالی را به گند کشیدهاند... مثل روز روشن است که احدی توی این مملکت برای علم و دانش تره خرد نمیکند. فقط دنبال مدرکاند و بس (همان: ۳۴-۳۵).
منبع:
_ کاستیانوس مویا، اوراسیو، ۱۴۰۱، انزجار: توماس برنهارت در سانسالوادور، ترجمه حسین ترکمننژاد، تهران، انتشارات خوب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍6❤1
📘سینوهه
📝میکا والتاری
رمان «سینوهه پزشک مخصوص فرعون»، اثر میکا والتاری، داستانی از وقایع اجتماعی، اعتقادی، سیاسی و تاریخی دوران مصر باستان و جوامع متمدن آن روز است که از درآمیختن تخیّل نویسنده و وقایع آن عصر، که به بیش از هزارسال قبل از میلاد مسیح میرسد، حاصل شده است.
سینوهه در زمان سلطنت فرعون مصر، آمن هوتپ سوم، متولد شد و در ادامه بهعنوان پزشک فرزندش، آمن هوتپ چهارم، که نام خود را به آخناتون [پیرو آتون، خدایی که برخلاف آمون، بت مصریان، همهجا هست] تغییر داده بود درآمد. او پس از آنکه آخناتون را به قتل رساند، در زمان فرعون دیگر مصر، هورم هب، از این سرزمین تبعید شد و در انزوای خود تصمیم به نوشتن کتاب حاضر نمود.
سینوهه در مقدمۀ کتابش اذعان میکند که این اثر را برای خوشایند خدایان، فراعنه و مردم نمینویسد و آنچه در این کتاب میآورد چیزهایی است که به چشم خود دیده است یا میداند که واقعیّت دارد. او اعتراف میکند که قسمتی از اعمال و رفتارهایش بسیارزشت بوده و مرتکب تبهکاریهایی شده است. چنانکه متذکّر میشود که اگر کسی برحسب اتفاق آنچه را که نوشته است بخواند، [متأسفانه] از آن درسی نخواهد آموخت (والتاری، ۱۳۸۹: ۱/ ۱۹-۲۴).
سینوهه در سرتاسر این کتاب از جهالت دوران جوانی خود و علاقۀ افراطیاش به مشروبات و زنان و فرار از حقیقت سخن گفته و در داستانی از علاقهاش به زنی به نام نفر نفر نفر پرده برمیدارد. زنی که بهخاطر بودن لحظاتی با او، تمام دارایی خود و پدر و مادرش و حتی قبر آنان را به وی بخشیده است.
پزشک مخصوص فرعون در ادامه پس از آنکه کاملاً تهیدست میشود با غلامی گوش و بینی بریده آشنا میشود. غلام از سرگذشت خود و همسایۀ توانگر و ظالمش سخن میگوید که بهرغم داشتن دارایی بسیار به تکه زمین کوچک او و دخترش چشم داشته است. لذا به غلام تهمت زده و به زندانش انداخته است و پس از بریدن گوش و بینی او، زمین و دخترش را نیز تصاحب میکند. غلام از سینوهه درخواست میکند که با او به دارالاموات رفته و کتیبۀ قبر همسایۀ ظالمش را که مرده است برای وی بخواند. سینوهه به قبرستان میرود و میخواند:
من که آنوکیس هستم، از خدایان میترسیدم... من در زمان حیات مانع از این بودم که زراعی را به ناحق اندازهگیری کنند و زمین یکی را به دیگری بدهند... من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم... این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند (همان: ۱/ ۱۸۳-۱۸۴).
سینوهه میگوید وقتی که خواندن این کتیبه را به اتمام رسانیدم، مرد گوش و بینی بریده به گریه درآمد و گفت می دانم که در مورد آنوکیس اشتباهی بزرگ کردهام. چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمینوشتند. من از این حرف حیرت کردم و متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمیرود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافهپرستی مردم استفاده کرد (همان: ۱/ ۱۸۴).
و اما برخلاف صحبتهایی که دربارۀ ترجمههای ذبیحالله منصوری شنیده میشود، ظاهراً کتاب سینوهه به زبان اصلی نیز در دوجلد نوشته شده و ترجمۀ منصوری هم از اصل موضوع خارج نشده است. چنانکه برای مقایسه میتوان به ترجمههای دیگر این کتاب ازجمله ترجمۀ دکتر احمد سادات عقیلی که در دوجلد به چاپ رسیده است، مراجعه کرد.
منبع:
_ والتاری، میکا، ۱۳۸۹، سینوهه پزشک مخصوص فرعون، ترجمه ذبیحالله منصوری، تهران، نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
📝میکا والتاری
رمان «سینوهه پزشک مخصوص فرعون»، اثر میکا والتاری، داستانی از وقایع اجتماعی، اعتقادی، سیاسی و تاریخی دوران مصر باستان و جوامع متمدن آن روز است که از درآمیختن تخیّل نویسنده و وقایع آن عصر، که به بیش از هزارسال قبل از میلاد مسیح میرسد، حاصل شده است.
سینوهه در زمان سلطنت فرعون مصر، آمن هوتپ سوم، متولد شد و در ادامه بهعنوان پزشک فرزندش، آمن هوتپ چهارم، که نام خود را به آخناتون [پیرو آتون، خدایی که برخلاف آمون، بت مصریان، همهجا هست] تغییر داده بود درآمد. او پس از آنکه آخناتون را به قتل رساند، در زمان فرعون دیگر مصر، هورم هب، از این سرزمین تبعید شد و در انزوای خود تصمیم به نوشتن کتاب حاضر نمود.
سینوهه در مقدمۀ کتابش اذعان میکند که این اثر را برای خوشایند خدایان، فراعنه و مردم نمینویسد و آنچه در این کتاب میآورد چیزهایی است که به چشم خود دیده است یا میداند که واقعیّت دارد. او اعتراف میکند که قسمتی از اعمال و رفتارهایش بسیارزشت بوده و مرتکب تبهکاریهایی شده است. چنانکه متذکّر میشود که اگر کسی برحسب اتفاق آنچه را که نوشته است بخواند، [متأسفانه] از آن درسی نخواهد آموخت (والتاری، ۱۳۸۹: ۱/ ۱۹-۲۴).
سینوهه در سرتاسر این کتاب از جهالت دوران جوانی خود و علاقۀ افراطیاش به مشروبات و زنان و فرار از حقیقت سخن گفته و در داستانی از علاقهاش به زنی به نام نفر نفر نفر پرده برمیدارد. زنی که بهخاطر بودن لحظاتی با او، تمام دارایی خود و پدر و مادرش و حتی قبر آنان را به وی بخشیده است.
پزشک مخصوص فرعون در ادامه پس از آنکه کاملاً تهیدست میشود با غلامی گوش و بینی بریده آشنا میشود. غلام از سرگذشت خود و همسایۀ توانگر و ظالمش سخن میگوید که بهرغم داشتن دارایی بسیار به تکه زمین کوچک او و دخترش چشم داشته است. لذا به غلام تهمت زده و به زندانش انداخته است و پس از بریدن گوش و بینی او، زمین و دخترش را نیز تصاحب میکند. غلام از سینوهه درخواست میکند که با او به دارالاموات رفته و کتیبۀ قبر همسایۀ ظالمش را که مرده است برای وی بخواند. سینوهه به قبرستان میرود و میخواند:
من که آنوکیس هستم، از خدایان میترسیدم... من در زمان حیات مانع از این بودم که زراعی را به ناحق اندازهگیری کنند و زمین یکی را به دیگری بدهند... من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم... این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند (همان: ۱/ ۱۸۳-۱۸۴).
سینوهه میگوید وقتی که خواندن این کتیبه را به اتمام رسانیدم، مرد گوش و بینی بریده به گریه درآمد و گفت می دانم که در مورد آنوکیس اشتباهی بزرگ کردهام. چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمینوشتند. من از این حرف حیرت کردم و متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمیرود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافهپرستی مردم استفاده کرد (همان: ۱/ ۱۸۴).
و اما برخلاف صحبتهایی که دربارۀ ترجمههای ذبیحالله منصوری شنیده میشود، ظاهراً کتاب سینوهه به زبان اصلی نیز در دوجلد نوشته شده و ترجمۀ منصوری هم از اصل موضوع خارج نشده است. چنانکه برای مقایسه میتوان به ترجمههای دیگر این کتاب ازجمله ترجمۀ دکتر احمد سادات عقیلی که در دوجلد به چاپ رسیده است، مراجعه کرد.
منبع:
_ والتاری، میکا، ۱۳۸۹، سینوهه پزشک مخصوص فرعون، ترجمه ذبیحالله منصوری، تهران، نگارستان کتاب.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2
📘سفرنامهٔ ابنبطوطه
📝ابنبطوطه
محمد بن عبدالله بن بطوطه (۷۰۳-۷۷۰)، جهانگردی مراکشی است که با زبانی ساده به نقل رویدادهای تاریخی سفر سی سالۀ خود میپردازد. او که معاصر ابنخلدون است، مصاحبتش دلپذیر و قصههایش گرم و اطلاعاتش نادر و گرانبهاست.
سفر ابنبطوطه در بیستودو سالگی به قصد انجام حج شروع میشود. او به کشورها و شهرهای متعددی ازجمله آفریقا، بحرین، مصر، روم، هندوستان، چین، دمشق، حلب، مدینه، مکه، بیتالمقدس، قسطنطنیه، بیروت، بعلبک، اصفهان، شیراز، لرستان، تبریز، نیشابور، مشهد، آبادان، کیش، بخارا، سمرقند، هرات، کابل، کربلا، بصره، بغداد، طرابلس و قونیه سفر میکند (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴).
کتاب «سفرنامۀ ابنبطوطه»، که گویی به چهل زبان ترجمه شده است، آیینۀ تمامنمایی است که زندگی معاصرین او را با تمام مظاهر نیک و بد و رسوم و آداب معمول زمان شامل میشود. این سفرنامه چنانکه دکتر محمدعلی موحّد متذکّر شده است، از دو جهت بر سایر سفرنامههای اسلامی برتری دارد: اول از جهت وسعت دامنۀ سفر او و دوم از جهت صداقت وی در بیان آنچه که دیده است (همان: ۱/ ۲۳).
ابنبطوطهِ زنباره، که در سرتاسر سفرنامۀ خود از ویژگیهای ظاهری و زیبایی زنان مختلف جهان بسیار سخن گفته است (همان: ج ۱، ۳۴)، خود را مالکیمذهب معرّفی کرده و اذعان میکند که در یکی از شهرها به سبب نماز خواندن با دست باز، او را متّهم به تشیّع کردهاند و او با خوردن گوشت خرگوش و توضیح این مطلب که پیروان مذهب مالکی نیز به مانند رافضیان دست بسته نماز نمیخوانند، از این اتّهام مبرّا میگردد (همان: ۱/ ۳۸۸).
از فقهای نامدار حنبلیان در دمشق، بزرگمرد شام، تقیالدین بن تیمیه بود که در فنون مختلف علم سخن می راند لیکن عقلش پارهسنگ برمیداشت. او که فتواهایی برخلاف فتاوی مشهور داشت مورد اعتراض فقها قرار گرفت و سالها در زندان بود (همان: ۱/ ۱۳۲-۱۳۳).
ابنبطوطه در تمام سفر به مدارس علمیه و خانقاههایی متعدد اشاره میکند که علاوه بر وظیفۀ اصلی خود همواره در حکم مهمانخانه و محل پذیرایی رایگان مسافران نیز بوده است. او جنبش تصوّف و خانقاهها و زاویهها را در سرتاسر شهرهای اسلامی درنهایت قوّت و رونق به تصویر کشیده است و دربارۀ برخی از آداب شهرها و کشورها میآورد:
شهر کوفه مدفن علی بن ابیطالب، یکی از بهترین و پرجمعیتترین شهرهای عراق میباشد که اهل آن تجارتپیشه، به شجاعت و سخاوت موصوف و معاشرتشان دلپذیر است، اما دربارۀ علی رضیالله عنه غُلو میکنند. داخل حرم علی بن ابیطالب به انواع فرشهای ابریشمین و غیره مفروش است و قندیلهای بزرگ و کوچک از طلا و نقره در آن آویخته، در وسط حرم مصطبهای چهارگوشی است که در روی آن سه قبر هست که میگویند یکی از آدم و دیگری از آن نوح و سومی از آن علی میباشد. خزانۀ مزبور بسیاربزرگ و موجودی آن به قدری هنگفت است که قابل ضبط نمیباشد (همان: ۱/ ۲۱۹ الی۲۲۱).
شیرازیان مردمانی خوشگل و خوشانداماند و سیّد در آن بسیار زیاد است. اما مردم شیراز و اصفهان علیرغم تلاش علامه حلّی و سلطان محمد خدابنده در رسمیت بخشیدن مذهب تشیّع در ایران، از اختیار کردن این مذهب امتناع کرده و واکنشهایی عصیانآمیز از خود نشان دادند (همان: ۱/ ۲۵۰ الی۲۵۳).
https://t.iss.one/Minavash
📝ابنبطوطه
محمد بن عبدالله بن بطوطه (۷۰۳-۷۷۰)، جهانگردی مراکشی است که با زبانی ساده به نقل رویدادهای تاریخی سفر سی سالۀ خود میپردازد. او که معاصر ابنخلدون است، مصاحبتش دلپذیر و قصههایش گرم و اطلاعاتش نادر و گرانبهاست.
سفر ابنبطوطه در بیستودو سالگی به قصد انجام حج شروع میشود. او به کشورها و شهرهای متعددی ازجمله آفریقا، بحرین، مصر، روم، هندوستان، چین، دمشق، حلب، مدینه، مکه، بیتالمقدس، قسطنطنیه، بیروت، بعلبک، اصفهان، شیراز، لرستان، تبریز، نیشابور، مشهد، آبادان، کیش، بخارا، سمرقند، هرات، کابل، کربلا، بصره، بغداد، طرابلس و قونیه سفر میکند (ابنبطوطه، ۱۳۷۶: ۱/ ۲۴).
کتاب «سفرنامۀ ابنبطوطه»، که گویی به چهل زبان ترجمه شده است، آیینۀ تمامنمایی است که زندگی معاصرین او را با تمام مظاهر نیک و بد و رسوم و آداب معمول زمان شامل میشود. این سفرنامه چنانکه دکتر محمدعلی موحّد متذکّر شده است، از دو جهت بر سایر سفرنامههای اسلامی برتری دارد: اول از جهت وسعت دامنۀ سفر او و دوم از جهت صداقت وی در بیان آنچه که دیده است (همان: ۱/ ۲۳).
ابنبطوطهِ زنباره، که در سرتاسر سفرنامۀ خود از ویژگیهای ظاهری و زیبایی زنان مختلف جهان بسیار سخن گفته است (همان: ج ۱، ۳۴)، خود را مالکیمذهب معرّفی کرده و اذعان میکند که در یکی از شهرها به سبب نماز خواندن با دست باز، او را متّهم به تشیّع کردهاند و او با خوردن گوشت خرگوش و توضیح این مطلب که پیروان مذهب مالکی نیز به مانند رافضیان دست بسته نماز نمیخوانند، از این اتّهام مبرّا میگردد (همان: ۱/ ۳۸۸).
از فقهای نامدار حنبلیان در دمشق، بزرگمرد شام، تقیالدین بن تیمیه بود که در فنون مختلف علم سخن می راند لیکن عقلش پارهسنگ برمیداشت. او که فتواهایی برخلاف فتاوی مشهور داشت مورد اعتراض فقها قرار گرفت و سالها در زندان بود (همان: ۱/ ۱۳۲-۱۳۳).
ابنبطوطه در تمام سفر به مدارس علمیه و خانقاههایی متعدد اشاره میکند که علاوه بر وظیفۀ اصلی خود همواره در حکم مهمانخانه و محل پذیرایی رایگان مسافران نیز بوده است. او جنبش تصوّف و خانقاهها و زاویهها را در سرتاسر شهرهای اسلامی درنهایت قوّت و رونق به تصویر کشیده است و دربارۀ برخی از آداب شهرها و کشورها میآورد:
شهر کوفه مدفن علی بن ابیطالب، یکی از بهترین و پرجمعیتترین شهرهای عراق میباشد که اهل آن تجارتپیشه، به شجاعت و سخاوت موصوف و معاشرتشان دلپذیر است، اما دربارۀ علی رضیالله عنه غُلو میکنند. داخل حرم علی بن ابیطالب به انواع فرشهای ابریشمین و غیره مفروش است و قندیلهای بزرگ و کوچک از طلا و نقره در آن آویخته، در وسط حرم مصطبهای چهارگوشی است که در روی آن سه قبر هست که میگویند یکی از آدم و دیگری از آن نوح و سومی از آن علی میباشد. خزانۀ مزبور بسیاربزرگ و موجودی آن به قدری هنگفت است که قابل ضبط نمیباشد (همان: ۱/ ۲۱۹ الی۲۲۱).
شیرازیان مردمانی خوشگل و خوشانداماند و سیّد در آن بسیار زیاد است. اما مردم شیراز و اصفهان علیرغم تلاش علامه حلّی و سلطان محمد خدابنده در رسمیت بخشیدن مذهب تشیّع در ایران، از اختیار کردن این مذهب امتناع کرده و واکنشهایی عصیانآمیز از خود نشان دادند (همان: ۱/ ۲۵۰ الی۲۵۳).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
دهلی، پایتخت هند، شهری بزرگ و جامع مراتب زیبایی و استحکام است (همان: ۲/ ۴۰). کفار در هندوستان با مسلمانان در یک منطقه زندگی میکنند و مسلمانان بر آنها غالباند، اما کفار به کوهها و گردنهها و نیستانها پناهنده میشوند (همان: ۲/ ۱۴۵). هندویان گاو را محترم میدانند و کشتن آن ممنوع است و اگر کسی گاو را ذبح کند او را میکشند. شاش گاو را هم بهعنوان تبرّک و از بهر شفای امراض میخورند (همان: ۲/ ۶۴). چنانکه جوکیان اعمال عجیبی چون نشستن در هوا انجام میدهند (همان: ۲/ ۱۸۵). و یا برخی از زنان آنان پس از مردن شوهر خود به همراه او به داخل آتش شده و خود را میسوزانند و عدهای نیز برای خشنودی خداوند، خود را در رود سِند که سرچشمۀ آن را بهشت میدانند قربانی میکنند (همان: ۲/ ۳۶ الی۳۹). تجّار، فقها، صوفیان و دیوانیان ایرانی متعددی هم در هند میباشند و سلطان هند با من و دیگران به زبان فارسی نیز سخن میگفت (همان: ۲/ ۱۴۶-۱۴۷-۱۵۰).
پس از سالها سکونت در هند و کسب مقام قضاوت در دهلی (همان: ۲/ ۱۵۰)، بهسوی چین رهسپار شدم. اسلام به سرزمین چین که مردمی کافر میباشند نیز رسیده و اندکی از ساکنان آن مسلمان هستند (همان: ۲/ ۲۹۱). میوه، زراعت، طلا و نقره در چین بسیار است (همان: ۲/ ۲۸۹) و وسیلۀ معاملت آنان پولهای کاغذی است (همان: ۲/ ۲۹۱-۲۹۲). امنیت در چین بسیارمناسب است (همان: ۲/ ۲۹۴) و مردم آن از لحاظ صنعت بزرگترین و زبردستترین ملتها هستند و در نقاشی بسیار قویدستاند (همان: ۲/ ۲۹۲) و مردمانی ثروتمندتر از آنان پیدا نمیشود (همان: ۲/ ۲۱۱). زبان فارسی به این سرزمین نیز رسیده است و امیرزادۀ چین آوازهای فارسی را خیلی دوست میداشت و مطربان شعری به فارسی [از سعدی] میخواندند و تکرار میکردند (همان: ۲/ ۳۰۵):
تا دل به محنت دادهام
در بـحـر فـکـر افتادهام
چون در نماز استادهام
گویی به محراب اندری
و اما در ادامه به آفریقا رفتم و در قسمتی از آفریقا به نام «مسوّفیها» زنان مسلمانی را دیدم که رفیق مذکّر برای خود اختیار میکنند و این عمل نزد شوهران بیغیرتشان عملی ناپسند محسوب نمیشود؛ چراکه آنان بر آن اعتقادند که این دوستی به نیت بد نیست (همان: ۲/ ۳۴۴-۳۴۵).
منبع:
_ ابنبطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.
https://t.iss.one/Minavash
دهلی، پایتخت هند، شهری بزرگ و جامع مراتب زیبایی و استحکام است (همان: ۲/ ۴۰). کفار در هندوستان با مسلمانان در یک منطقه زندگی میکنند و مسلمانان بر آنها غالباند، اما کفار به کوهها و گردنهها و نیستانها پناهنده میشوند (همان: ۲/ ۱۴۵). هندویان گاو را محترم میدانند و کشتن آن ممنوع است و اگر کسی گاو را ذبح کند او را میکشند. شاش گاو را هم بهعنوان تبرّک و از بهر شفای امراض میخورند (همان: ۲/ ۶۴). چنانکه جوکیان اعمال عجیبی چون نشستن در هوا انجام میدهند (همان: ۲/ ۱۸۵). و یا برخی از زنان آنان پس از مردن شوهر خود به همراه او به داخل آتش شده و خود را میسوزانند و عدهای نیز برای خشنودی خداوند، خود را در رود سِند که سرچشمۀ آن را بهشت میدانند قربانی میکنند (همان: ۲/ ۳۶ الی۳۹). تجّار، فقها، صوفیان و دیوانیان ایرانی متعددی هم در هند میباشند و سلطان هند با من و دیگران به زبان فارسی نیز سخن میگفت (همان: ۲/ ۱۴۶-۱۴۷-۱۵۰).
پس از سالها سکونت در هند و کسب مقام قضاوت در دهلی (همان: ۲/ ۱۵۰)، بهسوی چین رهسپار شدم. اسلام به سرزمین چین که مردمی کافر میباشند نیز رسیده و اندکی از ساکنان آن مسلمان هستند (همان: ۲/ ۲۹۱). میوه، زراعت، طلا و نقره در چین بسیار است (همان: ۲/ ۲۸۹) و وسیلۀ معاملت آنان پولهای کاغذی است (همان: ۲/ ۲۹۱-۲۹۲). امنیت در چین بسیارمناسب است (همان: ۲/ ۲۹۴) و مردم آن از لحاظ صنعت بزرگترین و زبردستترین ملتها هستند و در نقاشی بسیار قویدستاند (همان: ۲/ ۲۹۲) و مردمانی ثروتمندتر از آنان پیدا نمیشود (همان: ۲/ ۲۱۱). زبان فارسی به این سرزمین نیز رسیده است و امیرزادۀ چین آوازهای فارسی را خیلی دوست میداشت و مطربان شعری به فارسی [از سعدی] میخواندند و تکرار میکردند (همان: ۲/ ۳۰۵):
تا دل به محنت دادهام
در بـحـر فـکـر افتادهام
چون در نماز استادهام
گویی به محراب اندری
و اما در ادامه به آفریقا رفتم و در قسمتی از آفریقا به نام «مسوّفیها» زنان مسلمانی را دیدم که رفیق مذکّر برای خود اختیار میکنند و این عمل نزد شوهران بیغیرتشان عملی ناپسند محسوب نمیشود؛ چراکه آنان بر آن اعتقادند که این دوستی به نیت بد نیست (همان: ۲/ ۳۴۴-۳۴۵).
منبع:
_ ابنبطوطه، ۱۳۷۶، سفرنامۀ ابنبطوطه، ترجمه محمدعلی موحّد، تهران، آگاه.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2🥰1