میناوش
470 subscribers
6 photos
1 video
5 files
820 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

این گفتار به نظرش آشنا می‌آید. انگار آن را به تازگی شنیده و یا خوانده است. یادش می‌آید. این مطلب را در کتابی خوانده که به مکه آورده است. از خود می‌پرسد آیا مرد کاشانی هم این کتاب غریب را خوانده است؟ آیا عجیب به‌نظر نمی‌رسد که در این بیابان به کسی برخورده‌ام که با این کتاب مهجور و متروک آشنایی دارد؟ کاش می‌دانستم پاسخ مرد به کسانی که این کتاب را نوشتاری عجیب شمرده‌اند و آن را اثری مخالف با نظر مشاهیر می‌خوانند، چیست.

گوشیِ‌همراهش زنگ می‌خورد. تا گوشی را از جیبش درآورد و ببیند کیست، مرد کاشانی را می‌بیند. همان‌طور که در صحرا دیده بود. مرد کاشانی برایش دست تکان می‌دهد. از تعجب توان ‌حرکت ندارد. تمام سعی خود را می‌کند تا به سمت او برود، اما صدای مرد کاشانی را از پشت موبایل می‌شنود.

نگاهی به تالار می‌اندازد. کتابی را در دستانش می‌بیند و از روی آن می‌خواند: نخست باید بدانید که من در مخالفت با مشهورات پیشقدم نبودم. چنان‌که معتقدم طبع انسان‌ها به مشهورات عادت کرده است و تا زمانی که خود را از افسار عادت و قلّادۀ تقلید رها نسازند، امور بر آنان روشن نخواهد شد.
https://t.iss.one/Minavash
👍4
📘انجمن شاعران مرده

📝کلاین بام

رمان «انجمن شاعران مُرده»، اثر کلاین بام، که یادآور فیلم بسیار زیبایی با هنرمندی رابین ویلیامز است، داستان معلّمی است که به‌شدّت مخالف سیستم آموزشی مدارس و دانشگاه‌ها است و تدریس بسیاری از مطالب کتاب‌ها را بیهوده و بی‌ارزش می‌داند.
داستان در فضای دبیرستانی شبانه‌روزی در یکی از ایالات آمریکا می‌گذرد که معلّم ادبیات تازه‌وارد آن در همان جلسۀ اول کلاس، برخلاف روال معمول، پس از خواندن قطعه شعری توسط دانش‌آموزان دستور به پاره کردن آن صفحه از کتاب می‌دهد. او در ادامه به مذمّت همرنگ شدن با جامعه پرداخته و از شاگردانش می‌خواهد که همواره نگاهی نو و تازه به پیرامون خود داشته باشند، ویژگی‌های شخصیتی خود را بشناسند، برای کار گروهی ارزش قائل شوند، به مستقل اندیشیدن مبادرت ورزند و از زمان حال لذت برده آن را نسبت به موفقیت‌های احتمالی آینده ترجیح دهند و در یک کلام دَم را غنیمت بشمرند.
ای بی‌خبران شکل مُجَسَّم هیچ است
ویـن طارم نُه‌‌سـپـهـرارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابستۀ یک دمیم و آن هم هیچ است

دورنمای این رمان خواندنی، تحلیل روش‌های مستبدّانۀ برخی از خانواده‌ها است. پدران و مادرانی که به گمان خوشبخت کردن فرزندانشان آنان را به بند و زنجیر می‌کشند و هرآنچه خود می‌پندارند، یگانه‌مسیر پیشرفت و سعادت فرزندان تصوّر می‌کنند. مسیری که گاهی پایانی جز افسردگی و خودکشی به‌همراه ندارد!
ما در رؤیای فرارسیدن فرداییم و فردا نمی‌آید...
خوابِ روزی نو را می‌بینیم، غافل از این‌که همین امروز است آن.
ما رویگردان از رزمیم، آن دَم که باید در آن قدم بگذاریم.
و ما همچنان در خوابیم.
ما ندا را می‌شنویم اما به آن وقعی نمی‌نهیم،
امید بر آینده بسته‌ایم؛ آینده هم تنها نقشی است بر آب.
در آرزوی خِرَدی هستیم که همواره از آن سر باز می‌زنیم.
ظهور منجی را به نیایش ایستاده‌ایم، اما نجات، خود در دستان ماست.
و ما همچنان در خوابیم.
و همچنان در نیایشیم.
و همچنان هراسانیم... (بام، ۱۳۸۵: ۱۷۶-۱۷۷)
منبع:

_ بام، کلاین، ۱۳۸۵، انجمن شاعران مرده، ترجمه حمید خادمی، تهران، معانی- کتاب پنجره.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👌2
📘عالی‌جناب

📝میثم موسوی

با شنیدن صدایی مهیب از خواب بیدار می‌شوم. پیرامون خود را نگاه می‌کنم. چشمم بر روی پردۀ توری اتاقم می‌ایستد. بااین‌که پرده به صورت کامل کشیده شده، اما از پشت آن می‌توان دید که هنوز صبح نشده است. به سمت چپ غلت می‌زنم و با دست راست آباژور کنار تخت‌خوابم را روشن می‌کنم. سپس ساعت شماطه‌دار رومیزی را برمی‌دارم و همین‌که می‌بینم عقربه‌ها ساعت سه‌ونیم نیمه‌شب را نشان می‌دهند، ناگهان صدای وحشتناک دیگری بدنم را به‌لرزه می‌اندازد.

بلافاصله بلند می‌شوم و به سمت پنجرۀ اتاقم می‌روم. پرده را کمی کنار می‌زنم، اما در تاریکی چیزی نمی‌بینم. از اتاق خارج می‌شوم و به سمت حیاط راه می‌افتم. درِ اصلی ساختمان را باز کرده و تعدادی از لامپ‌های حیاط را روشن می‌کنم. به‌محض این‌که روشنایی همه‌جا را فرا می‌گیرد، با صحنۀ نادر و شگفت‌انگیزی مواجه می‌شوم! بچه‌روباهی - با وزنی حدود شش تا هفت کیلوگرم و ارتفاعی بین سی تا چهل سانتیمتر - را می‌بینم که از انتهای حیاط با سرعت به سمت یکی از پنجره‌ها می‌آید و سرش را به شیشه می‌زند و دوباره به عقب برمی‌گردد و این حرکت را تکرار می‌کند!

به سمت بچه‌روباه، که دمش بریده شده است، می‌دوم و زمانی که به او می‌رسم بچه‌روباه به داخل استخر، که بدون آب است، می‌پرد. وقتی وارد استخر می‌شوم روباه بیرون می‌جهد و به‌ سمت دیگر حیاط می‌رود. از بازی‌گوشی‌های او بی‌تاب و بی‌قرار شده‌ام. دست‌ازپادرازتر به داخل خانه برمی‌گردم و روی کاناپۀ مقابل تلویزیون دراز می‌کشم. چشمانم را می‌بندم و هنوز یکی‌دو دقیقه‌ای بیشتر نگذشته است که ‌روباه برای چندمین‌بار مشغول زدن سرش به شیشۀ پنجره می‌شود! از جایم بلند می‌شوم و ناچار دوباره به داخل حیاط می‌روم. مدتی کنار پنجره قدم می‌زنم تا بچه‌روباه خود را به شیشۀ پنجره نکوبد.

هوا گرگ‌ومیش است که زنگ خانه‌ به صدا درمی‌آید. وارد ساختمان می‌شوم. به‌ سمت اف‌اف می‌روم و بدون این‌که گوشی را بردارم، دستم را بر روی دکمۀ بازکنندۀ در فشار می‌دهم. مردی آراسته، موقر و چهل‌واندی‌ساله وارد می‌شود. نگاهی گذرا به بچه‌روباه می‌اندازد و در همین حین خطاب به من می‌گوید: درود؛ پوزش می‌خواهم که بی‌موقع مزاحم حضرتِ‌عالی شدم. من همسایۀ دیواربه‌دیوار شما هستم. چنددقیقه‌پیش که از خواب بیدار شدم، بنابر عادت همیشگی به سراغ بچه‌روباه دم‌بریده‌ام رفتم ولی او را نیافتم. از خانه‌ بیرون آمدم و در همین اطراف پرسه می‌زدم که ناگهان متوجه خانۀ شما شدم و به ذهنم خطور کرد شاید بچه‌روباه از بالای دیوار به حیاط شما آمده باشد.

درحالی‌که تحتِ‌تأثیر طنین همسایه قرار گرفته‌ام و مجذوب حرکات‌وسکنات او شده‌ام، می‌گویم: به‌به چه سعادتی! لطفاً درود و عرض ادب مرا هم پذیرا باشید. هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم که روزی سعادت ملاقات با شما را در پاریس پیدا کنم.

همسایه بی‌اشـتیاق و باری‌به‌هرجهت می‌پرسد: آیا ما یکدیگر را می‌شناسیم؟

من با تأمل و رغبت پاسخ می‌دهم:

صادق از کدامین آثار تو سخن بگویم؟
از سه قطره خون که قلبم را شکافت؟

از بوف کور که افکارم را به آتش کشانید؟

از بعثة‌الاسلامیه الی البلاد‌الافرنجیه که روانم را مست کرد؟

و یا از زنده‌بگورت که سرشتَم را درید و مرا رسوا ساخت؟

صادق تو از جوانی گذر کردی

و در میان‌سالی، هدایت بودن را برگزیدی.

اما من چه بگویم که در اوجِ جوانی

هدایت‌شده مسیر را طی نمودم

و بر میان‌سالی خویش خندیدم.

صادق از بیست‌وسه سال می‌گویم!

نه از بیست‌وسه سالِ علی دشتی
که از بیست‌وسه سال عمر رفته.

از بیست‌وسه سال تنهایی کامل.

از بیست‌وسه سال پاسخ گدایی کردن
و از بیست‌وسه سال عاشق زنده‌بگور شدن.

صادق از بیست‌وسه سال می‌گویم...

صادق هدایت در چشمان من خیره می‌شود، لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد و در ادامه می‌گوید: بااین‌که دیپلمات و نویسندۀ نامدار فرانسوی، کنت دو گوبینو، شیرازی‌ها را شریرترین مردم ایران معرّفی می‌کند، هم‌وطن دیگر او، آندره ژید، در مائده‌های زمینی از شیراز به نیکی یاد می‌کند و ابن‌بطوطه نیز در سفرنامۀ خود، شیرازی‌ها را مردمانی خوشگل، خوش‌اندام و دلیر‌ می‌خواند که سادات در آن بسیار زیاد است.

من، که حالا کاملاً به صادق هدایت نزدیک شده‌ام، شانه‌اش را می‌بوسم و درحالی‌که از سرور و تبختر در پوست خود نمی‌گنجم، آهسته به او می‌گویم: دوستدار و ارادتمند شما، سید ابراهیم تقوی شیرازی هستم.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👌2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

عالی‌جناب هدایت، شما عزیزترین و یکی از مهم‌ترین و درست‌ترین افرادی هستید که تاکنون شناخته‌ام. مرد مهربان و نیک‌خواهی که با نوشتن وغ‌وغ ساهاب - برای من - به نویسنده‌ای گران‌بها و ارزشمند تبدیل شدید و با انتشار بوف کور دنیای مطلقاً دیگری را برایم ساختید. شما اندیشمند فرزانه‌ای هستید که همواره با استناد به آراء بزرگانی ازجمله مولوی، زیگموند فروید و امیل چوران به دفاع از هجو و فحش و دشنام پرداخته‌اید و اذعان کرده‌اید: من موجودی فحش‌مند هستم و هر اندازه‌ای‌ که دلم بخواهد فحش ریخت‌وپاش می‌کنم تا همه عبرت بگیرند. فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر می‌خواهید بیماران روانی بیشتر شوند، اختلالات ذهنی تشدید گردد و در هر گوشۀ شهر تیمارستانی ساخته شود، دشنام را ممنوع کنید. آن‌وقت به خواص رهایی‌بخش، کارکرد روان‌درمانی و برتری‌ ناسزا بر روش‌های دیگر از قبیل روان‌کاوی، یوگا و اماکن مذهبی پی خواهید برد. به‌خصوص خواهید فهمید که اگر اکثر ما دیوانه یا جنایتکار نشده‌ایم، فقط و فقط به دلیل اثرات شگفت‌آور و امداد لحظه‌ای فحش و دشنام بوده است. زبان فارسی اگر هیچ‌چیز نداشته باشد، ناسزاهای آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشسته‌ایم چرا ولخرجی نکنیم؟

در این لحظه بچه‌روباه سلانه‌سلانه به‌طرف ما می‌آید و مشغول لیس زدن سگی می‌شود که در کنار صادق هدایت ایستاده است. جانوری سیاه، عضلانی و با فک‌های قدرتمند که من تا ثانیه‌ای پیش متوجه حضورش نشده بودم. سگی از خانوادۀ پیت‌بول که ظاهری ولگرد دارد و چشم‌هایش حاکی از درد و زجر است!

با مشاهدۀ این صحنه می‌بینم که اشک در صورت هدایت سرازیر شده است. او بدون این‌که التفاتی به من داشته باشد زیر لب می‌گوید: بچه‌روباهی سگی را نوازش می‌کند، اما انسان‌ها سگ‌ را می‌زنند و به‌نظرشان خیلی‌طبیعی است سگِ نجسی را که مذهب نفرین کرده است برای ثواب بچزانند. هرچند در دین زرتشتی و کتاب اراداویراف‌نامه، سگ‌ها، محترم شمرده شده‌اند و درصورتی‌که کسی این حیوان را آزار دهد، با کیفر و مجازات سنگینی چون دریده شدن و تکه‌تکه گشتن اعضای بدن روبه‌رو خواهد شد.

دستمال تمیزی را از جیبم درمی‌آورم و درحالی‌که آن را به صادق هدایت می‌دهم، می‌گویم: احترام گذاشتن به سگ یک سنّت ایرانی است. سگ در ایران قبل از اسلام بسیار عزیز و گرامی بوده و بعضی معتقدند که اصرار فقها بر نجاست سگ نوعی لج‌بازی نژاد سامی در برابر خوی و خصلت‌های ایرانی است وگرنه در قرآن تصریحی به نجاست سگ نشده و مذهبِ مالکیه هم سگ را پاک شمرده است.

هدایت با شنیدن حرف‌های من لحظاتی به زمین خیره می‌شود و به فکر فرو می‌رود. سپس سر بلند می‌کند و درحالی‌که سگ و روباه را با خود به بیرون می‌برد، می‌گوید: من احساس می‌کنم سگ در میان اعراب نیز حیوانی پست و بدنام نبوده و حتی مورد تعظیم قرار گرفته است؛ چراکه جدّ ششمِ پیامبر اسلام، کِلاب، نام داشت و برخی از صحابۀ او نیز کلبی نامیده شده‌اند. چنان‌که واژۀ معاویه هم، علاوه بر این‌که در لغت عربی به بچه‌روباه ترجمه شده، به معنی سگِ ماده است.
https://t.iss.one/Minavash
👍2👌1
📘اعترافات قدیس آگوستین

📝سنت آگوستین

سِنت آگوستین (۳۵۴-۴۳۰)، در اعترافات خود که یکی از مهم‌ترین آثار کلاسیک جهان و ظاهراً نخستین زندگی‌نامۀ خودنوشت در تاریخ ادبیات غرب به‌شمار می‌رود، باصراحت و بدون توجه به مقام اسقفی خود، در مناجاتی پُرسوزوگداز به گناهان و لغزش‌های متعدد پیشینش اعتراف می‌کند. «اعترافات قدّیس آگوستین» با اقرار به گناهان آغاز می‌شود. پس از آن با شناخت حقیقت ادامه پیدا می‌کند و در مرحلۀ بعدی با ستایش خداوند از سوی عاشقی دردمند، فقیهی زاهد و مؤمنی مسیحی، که ایمان را مقدّم بر عقل دانسته و بیش از هر چیزی اهل ایمان است، پایان می‌پذیرد.
بنابر استدلال غلط‌انداز خود، تسلیم براهین موذیانۀ ابلهانی شده بودم که از من دربارۀ خاستگاه شَر می‌پرسیدند، و از این‌که آیا خداوند محدودیت‌های جسمانی دارد؟ مو و ناخن دارد؟ آیا مردی که هم‌زمان، بیش از یک همسر اختیار می‌کند و یا مرتکب قتل نفس می‌شود و یا حیوانات زنده را قربانی می‌کند، انسانی عادل و صالح است؟ آن‌قدر نادان بودم که این پرسش‌ها ذهنم را مغشوش می‌کرد و هرگاه گمان می‌کردم که به حقیقت نزدیک می‌شوم درواقع از آن دورتر می‌گشتم. نمی‌دانستم شَر همان فقدان خیر است تا آنجا که دیگر خیری باقی نماند. چگونه می‌توانستم این حقیقت را دریابم درحالی‌که با چشم سَر، تنها، اشیاء مادّی را مشاهده می‌کردم و با چشم عقل، تنها، صورتی از آن اشیاء را (آگوستین، ۱۳۸۱: ۱۰۲-۱۰۳).
اعترافات این ادیب و فیلسوفِ تاگاستی ( امپراتوری روم و الجزایر امروزی) را با اعترافات غزالی مقایسه کرده‌اند، اما نباید فراموش کرد که کتاب غزالی از یک‌سو فاقد غزل‌های الهی است و از سویی دیگر شامل هر اعترافی نمی‌شود؛ چراکه اقرار به گناه در نزد غزالی و اسلام حرام شمرده شده است.

آگوستین قدیس باآن‌که ابتدا از پیروان و مشتاقان عقاید مانوی بود، در ادامه از منتقدان مانویان گردید (همان: ۱۴۹-۱۵۲). او ضمن اعتراف به دزدی (همان: ۸۲-۸۳-۸۵) و رابطه با معشوقه‌هایی که همسران قانونی او نبوده‌اند (همان: ۱۱۶-۱۹۳)، ابراهیم و موسی و عیسی و دیگر پیامبران خدا را افرادی درست‌کار و معصوم معرفی کرده (همان: ۱۰۳) و در قسمت‌های متعددی از این کتاب به نقد عقل و استدلال‌های بشری پرداخته است و از ناتوانی علوم در فهم تدبیرات و مقدّرات الهی سخن می‌گوید.

من از این حقیقت غافل بودم و بندگان مخلص و پیامبران تو را به سخره می‌گرفتم (همان: ۱۰۸). پروردگارا! ای خدای حقیقت! برای آن‌که انسان در نظر تو مقبول اُفتد، علم کفایت نمی‌کند. حتی اگر به تمامی آن‌ها عالم باشد، تا به معرفت تو نائل نشود، روی سعادت نبیند. اما آن‌کس که تو را می‌شناسد سعادتمند است، حتی اگر به هیچ‌یک از این امور علم نداشته باشد (همان: ۱۴۷).

تأکید سِنت آگوستین بر امور تعبّدی و شدّت ایمان وی نسبت به خداوند (همان: ۱۷۵) سبب شده است تا این عاشق دلسوخته و دردمند این‌گونه به اعتراف و مناجات با خدای خویش بنشیند:

بدین طریق، مرا یاری کردی تا بدانم که نمی‌بایست بر آنان که به کتاب مقدّس ایمان دارند، خرده می‌گرفتم، همان کتاب که درمیان تقریباً همۀ اقوام عالم، مرجعی عظیم قرارش داده‌ای. بهتر آن بود که تیر گلایۀ خود را به‌سوی کسانی نشانه می‌رفتم که به آن ایمان نداشتند؛ نمی‌بایست توجّه خود را معطوف به آن کسانی می‌کردم که تردید داشتند کتاب مقدّس از گذر روح خدای یگانه، که هرگز دروغ نمی‌گوید، به بشر الهام شده باشد (همان: ۱۷۶).

ای آن‌که زیبایی‌هایت همه دیرینه است و هم تازه! عشق تو را چه دیر فرا گرفتم! چه دیر عاشقت شدم! تو در من بودی و من در جهانِ بیرون از خود به‌سَر می‌بردم. تو را بیرون از خود می‌جستم و از آن‌روی که خود چهره‌ای کریه داشتم، به مخلوقاتِ نیکوسیمایت دل می‌بستم. تو با من بودی، اما من با تو نبودم. زیبایی‌های این جهانی مرا از تو دور می‌ساخت و البته آن‌ها اگر به تو قائم نبودند، اصلاً وجود نمی‌داشتند. مرا خواندی؛ به آوایی رسا بر من بانگ زدی و حصار ناشنوایی‌ام درهم شکستی. بر من درخشیدی و نور تو احاطه‌ام کرد؛ کوری مرا به گریز واداشتی. شمیم خود بر من افشاندی؛ آن را بوییدم و اکنون نَفَس‌زنان، آن عطر دلاویز را تمنّا می‌کنم. طعم تو چشیدم و اکنون گرسنه و تشنۀ تواَم. مرا نوازش کردی و اکنون از عشق به آرامشی که در تو یافت می‌شود می‌گدازم (همان: ۳۲۲-۳۲۳).

منبع:
_ آگوستین، سنت، ۱۳۸۱، اعترافات قدّیس آگوستین، ترجمه سایه میثمی، ویراستۀ مصطفی ملکیان، تهران، دفتر پژوهش و نشر سهروردی.
https://t.iss.one/Minavash
👍3🥰1
📘کلیات دیوان عارف قزوینی

📝ابوالقاسم عارف قزوینی

از خـون جـوانـان وطـن لالـه دمـیـده
از ماتـمِ سـروِ قدِشـان، سـرو خمـیـده

در سایۀ گُل بلبل از ایـن غـصه خزیده
گُل نیز چو مـن در غمشان جامه دریده

چه کج رفتاری ‌ای چرخ، چه بـدکرداری ‌ای چرخ، سرِ کین داری ‌ای چرخ، نه دیـن داری، نه آیـیـن داری (نه آیین داری) ای چرخ

خـوابـنـد وکـیلان و خـرابـنـد وزیـران
بردنـد به سـرقت همه سیـم و زرِ ایران

ما را نـگـذارنـد بـه یـک خانــۀ ویـران
یا رب بـستـان دادِ فـقیـران زِ امـیـران

چه کج رفتاری ‌ای چرخ، چه بـدکرداری ‌ای چرخ، سرِ کین داری ‌ای چرخ، نه دیـن داری، نه آیـیـن داری (نه آیین داری) ای چرخ (عارف قزوینی، ۱۳۵۸: ۳۵۹)

تصنیف مشهور فوق، یکی از اشعار شاعر و نوازنده و خوانندۀ نامدار ایرانی، عارف قزوینی (۱۲۵۷-۱۳۱۲) است. شاعری که دکتر شفیعی کدکنی معتقد است که بی‌چون‌وچرا شاعر ملّی ایران است و این عنوان قبایی است که فقط بر قامت او دوخته شده و برازندۀ اوست (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۳۹۲).
ابوالقاسم عارف قزوینی گویی در سنّ پانزده سالگی وارد حوزۀ علمیّه شد و به اجبار عمامه بر سر گذاشت (عارف قزوینی، ۱۳۵۸: ۷۱-۷۳). هرچند پس از سه سال و با مرگ پدرش از این صنف خارج گشت و در زندگینامۀ خودنوشت خود نوشت:

یاد ندارم تا کنون اسم پدرم را به خیر و خوبی برده یا این‌که از برای او طلب آمرزش کرده باشم و تمام بدبختی‌های خود را از او می‌دانم.... پدرم [ملاهادی] دارای شغل وکالت بود. [و من] خوب فهمیده‌ام که هرکه دارای این شغل شد از هیچ‌گونه خیانتکاری مضایقه نخواهد کرد... باید مردۀ او را که خائن به وطن است از قبر بیرون کشید و با نفت آتش زد (همان: ۶۴ الی۶۶).
*عارفا رشـتۀ تـحت‌الحنک واعظ شـهر
ظلـم کـردیـم گر آن را بـه حـماری بـزنـیم (همان: ۱۸۲)

*کار عمامه در این ملک کله‌ورداریست
نـیـست آسـوده کس ار شـیـخ مـکلّا نشود (همان: ۲۶۷)

*سر افـعی و سر شیخ بکوبـید به سنگ
که در او سمّ و در این وسوسه و اوهام است (همان: ۲۷۷)

*هزارسـال نـفـهـمـید ملّـتی که به فـهم
درازپوش فزون از درازگوش نبود (همان: ۴۳۷)

دیوان عارف قزوینی ظاهراً نخستین‌بار در سال ۱۳۰۳ به کوشش رضازادۀ شفق به‌صورت ناقص در برلین منتشر شد و از آن تاریخ تا کنون توسّط افراد مختلفی به چاپ رسیده است. برخی از چاپ‌های این دیوان، ازجمله چاپ نشر سخن، مورد سانسور قرار گرفته است. چنان‌که شاید بتوان یکی از بهترین و کامل‌ترین چاپ‌های این دیوان را متعلّق به عبدالرحمن سیف آزاد دانست.
دیوان عارف در سراسر این قرن جز در مواردی تحت پیگرد قانونی بوده است و خواهد بود و جز بزنگاه‌های خاصّی مجال نشر نیافته است و نخواهد یافت... طرح مسائل مربوط به بعضی مقدّسات و تابوها تا آزادی زن با آن لحن گزنده و مسائل ملّیت و دشمنی با همسایگان متجاوز ما و اندیشه‌های مزدکی و الحادی و حتی تجاهر به فسق تا بدگویی از رجال نیک و بد ایران از وثوق‌الدوله و قوام‌السلطنه گرفته تا ملک‌الشعرای بهار و مدرّس و... این‌ها همه عواملی است که مانع از نشر دیوان او می‌شود و شگفتا که بعضی از این موانع، روزبه‌روز، روی در افزونی دارد (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۳۹۳)!
اهـل ایـن مـلک بی‌لـجام خرند
به خــدا جــمـلــه خـاص و عـام خـرند...
شحنه و شـیخ تا عسس هـمه خر
زن و فــرزنـد و هـم‌نــفـس هــمـه خـر...
از مــکــلّاش تــا مـعـمّـم خـر
فــــعـــلــه و کــارگــر مـــســلّــم خــر
واعـظ و روضـه‌خـوانِ مـنـبر خر
هــم ز مـــــحــــراب تــا دَم در خـــر...
در کـدامـیـن طـویـلـه‌ای از دیـر
دیــده‌ای خــر بــه خـود زنــد زنــجـیـر
https://t.iss.one/Minavash
4👍2👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

فـقـط امـروز بـی‌کـله سرِ ماست
هـی بــزن نــعــره کــربــلا غــوغـاست
انـدریـن خـانه غیـر خـر زیـنهار
لــــیـــس فـــی‌الــــدار غـــیــره دیّـار
(عارف قزوینی، ۱۳۵۸: ۲۹۸ الی۳۰۰)

بااین‌که ایرج‌میرزا گویی این شاعر مدفون در همسایگی آرامگاه ابن‌سینا را شاعری درجه‌یک دانسته است، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی معتقد است کمتر شعری از شعرهای عارف قزوینی می‌توان سراغ گرفت که غلط دستوری یا عروضی و دست کم تَرکِ اولایی در آن وجود نداشته باشد (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۳۹۳).
تـرک حجاب بـایـدت ای مـاه رو مگیر
در گوش وعظِ واعظِ بی‌آبرو مگیر
چون شیخِ مغزخالیِ پُرحرف و لابه‌گوی
ایرادِ بی‌جهت سَرِ هر گفتگو مگیر
(عارف قزوینی، ۱۳۵۸: ۲۷۳)

منابع:

_ عارف قزوینی، ابوالقاسم، ۱۳۵۸، کلیات دیوان عارف قزوینی، به اهتمام عبدالرحمن سیف آزاد، تهران، امیرکبیر.
_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۹۲، با چراغ و آینه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
👍5👌3
📘چاه بابل

📝رضا قاسمی

هیچ دینی به اندازۀ اسلام برای به کرسی نشاندن خودش مبارزه نکرده است. در افتادن با چنین دینی آسان نیست... وقتی با کسی طرف هستید که به چیزی که از آن دفاع می‌کند اعتقاد ندارد، بهتر است محتاط باشید. هزارسال است که این مردم دهل می‌زنند و با علَم و کتل اسبی را می‌برند تا اگر حضرت ظهور کرد سوار آن بشود. اما به شما قول می‌دهم که اگر همین فردا ظهور کند، این‌ها اول از همه ببرند و آنقدر شکنجه‌اش بدهند تا اقرار کند که عامل آمریکاست. بعد هم می‌گذارندش سینۀ دیوار (قاسمی، بی‌تا: ۶۳-۶۴).

رضا قاسمی (متولد ۱۳۲۸) در رمان «چاه بابل»، زندگی یک خوانندۀ ایرانی ساکن در پاریس را همزمان با زندگی قبلی او در دورۀ قاجار روایت می‌کند. این نویسندۀ اصفهانی در این داستان خود از مضامین دینی، جنسی و اسطوره‌ای متعدّدی بهره جسته است. موضوع این رمان خواندنی، که بیست‌بار نوشته شده است، سرگشتگی انسان مدرن است و ستون اصلی آن بر تناسخ بنا شده است.

ازجمله دلایلی که برای اثبات تناسخ می‌آورند یکی این است که در زندگی بارها به اشخاصی برمی‌خوریم که نمی‌شناسیم و بااین‌حال چهره‌شان به‌طرز غریبی آشناست؛ به‌طوری که بی‌وقفه از خود می‌پرسیم: کجا ممکن است دیده باشمش (همان: ۱۰)؟ عرفا گفتند برویم درون این مجموعه و از داخل متلاشی‌اش کنیم. رفتند اما با کفرشان چنان ابعادی دادند به این دین که حالا مارکسیستِ شما وقتی از همه‌جا سر می‌خورد، غالباً سر از عرفان درمی‌آورد. بی‌خود نیست که آن‌همه از این عرفا کشتند و سر و دست بریدند و شمع‌آجینشان کردند. کافر بودند (همان: ۷۰)!
مرا می‌بخشید، ایرانی‌ها گنده‌گوزاند و دورو. نگاه کنید به پرچمتان و آن نقش شیر و خورشیدش! این گنده‌گوزی نیست؟ این‌ها هم اگر حذفش کرده‌اند از فروتنی نیست. چون دارید می‌بینید ادّعای نجات بشریت را دارند (همان: ۶۹). اما این‌هایی که در زندان‌ها شلاق می‌زنند با اعتقاد می‌زنند! و بدبختی در همین‌جاست. شکنجه‌گر رژیم قبلی به چیزی اعتقاد نداشت. تا یک‌جایی وحشیگری می‌کرد. وقتی می‌دید سَر اعتقادت ایستاده‌ای احساس حقارت می‌کرد و برایت احترام قائل می‌شد. اما شکنجه‌گر این رژیم، هرچه تو معتقدتر باشی بیشتر بر سَر غیرت می‌آید تا نشان بدهد که اعتقاداتش از تو کمتر نیست (همان: ۶۴).

منبع:

_ قاسمی، رضا، بی‌تا، چاه بابل، بی‌جا، بی‌نا.
https://t.iss.one/Minavash
👍6
📘روزگاران: تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت پهلوی

📝عبدالحسین زرین‌کوب

کتاب «روزگاران: تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت پهلوی»، یکی از کتاب‌های تاریخی نگاشته‌‎شده دربارۀ ایران است که توسّط عبدالحسین زرین‌کوب انتشار یافته است. کتابی که رویدادها در آن هرچند به اجمال بیان می‌شود، اما از تأمّل و دقّت عاری نبوده و سعی شده است در اثری خواندنی و قریب به نهصد صفحه، به تاریخ حدوداً سه‌هزار سالۀ ایران پرداخته شود. زرین‌کوب در مقدّمۀ این کتاب می‌نویسد:

تاریخ هرگز تکرار نمی‌شود؛ چراکه تکرار آن در معنی بازگشت زمان‌های سپری‌شده و تمام لوازم و تعلّقات آن خواهد بود... لذا انسان تکرار خطای خویش را تکرار تاریخ می‌پندارد (زرین‌کوب، ۱۳۸۴: ۹).

عبدالحسین زرین‌کوب در ادامه ضمن صحبت از مادها، هخامنشیان، سلوکیان، اشکانیان و ساسانیان، متذکر شده است که ایرانیان با وجود مسلمانی با اعراب برابر نشدند. چنان‌که اعراب ایرانیان را موالی و گه‌گاه عُلوج (چارپا و خر) هم می‌خواندند و آن‌ها را به چشم بندگان آزادشدۀ خویش تلقّی می‌کردند (همان: ۳۱۲).
هر کدام از این خاندان می‌آمدند و می‌رفتند تا نوبت به صفویان رسید. سلسله‌ای که محمدباقر مجلسی به تمجید از آنان پرداخت و در کتاب رجعت روایت کرد که به حکم احادیث، سلطنت در خاندان [شریف] صفوی تا آخرالزمان ادامه خواهد یافت و صفویان آن را به صاحب‌الزمان تحویل خواهند داد (همان: ۷۱۲).
در میان همۀ پادشاهان صفویه نمی‌توان از شاه‌عباس و نقش او در ایران به‌سادگی گذشت و آن را به فراموشی سپرد؛ چراکه سلطنت چهل‌ودو سالۀ شاه‌عباس صفوی باآن‌که از خشونت‌های بسیار مخصوصاً در رفتار با نزدیکان خویش و کور کردن سه پسر خود خالی نبود، در آنچه مربوط به رفاه و توسعۀ امنیّت می‌شد، یک دوران استثنایی و بی‌همانند در تمام تاریخ ایران بود (همان: ۶۹۷).
یکی دیگر از پادشاهان روزگاران ایران، نادر، بود. جنگجویی ساده که از بین مردم عادی برخاسته بود و انتساب به هیچ خانوادۀ بزرگی نداشت و پدرش پوستین‌دوزی از نواحی اَبیوَرد بود که زندگی فقیرانه‌یی داشت (همان: ۷۴۱). نادر حوالی دستگردِ دره‌گز (از نواحی خراسان) به دنیا آمد و جنگجوی شجاعی بود که چندی نیز در خراسان به راهزنی دست زد (همان: ۷۴۲). سپس با گام نهادن در مسیر قدرت، روزی شاه‌طهماسب را به بهانۀ سان‌دیدن از سپاه به اردوی خویش در اصفهان دعوت کرد و در هنگام مستیِ شاه با تبانیِ امرایی که شاهد حرکات مستانۀ شاه بودند وی را از سلطنت خلع و پسر شیرخواره‌اش عباسِ سوّم را به‌جای او به سلطنت برداشت و به نیابت از پسرش زمام امور را به‌دست گرفت (همان: ۷۴۵) و در ادامه نیز به‌عنوان پادشاه ایران تاج‌گذاری کرد (همان: ۷۴۷).
نادرشاه افشار با خشونت و غارت و قتل‌عام بی‌شماری از مردم بی‌گناه، موفّق به فتح پراهمیّت هند شد (همان: ۷۴۹-۷۵۰) و کامیابی او در تأمین وحدت و تمامیّت ایران قابل تقدیر بوده و اگر روحیۀ جنگجویی و سلحشوری که او در آن سال‌های یأس و نومیدی به وجود آورد نمی‌بود، ایران شاید موفّق به حفظ حدود کنونی خویش هم نبود. اما آنچه یک سردار فداکار نستوه و دوستدار ملّت را به یک حاکم جبّار خونخوار سفّاک تبدیل کرد، قدرت مطلقه بود (همان: ۷۵۴).
https://t.iss.one/Minavash
👍4
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

دکتر عبدالحسین زرین‌کوب ضمن اشاره به پیشرفت سواد و توسعۀ راه در عصر رضاشاه (همان: ۸۷۳)، به انتقاد از رفتارهای او و محمدرضا پرداخته و متذکر شده است که رضاخان، معروف به سردارسپه، در قریۀ آلاشت از ناحیۀ سوادکوهِ ساری به دنیا آمد و با آن‌که فاقد سواد کافی بود، به شجاعت مشهور بود و از لیاقت فرماندهی و انضباط نظامی قابل ملاحظه‌یی بهره داشت (همان: ۸۶۴). رضا میرپنج، که بعدها رضاشاه و حتی از جانب تملّق‌گویانش رضاشاه کبیر خوانده شد (همان: ۸۷۹-۸۸۰)، با پشتیبانی نامرئی انگلستان [چنان‌که خود او هم گه‌گاه پیش بعضی محارم اذعان می‌کرد که او را انگلیسی‌ها آورده‌اند (همان: ۸۶۵)] بر علیه احمدشاه قاجار کودتا کرد و مدارج عروج را در مدّتی بیش از بیست سال پله‌پله از سربازی تا سرداری پیمود تا سرانجام به سلطنت رسید (همان: ۸۶۳-۸۶۴). سلطنتی شانزده ساله (۱۳۰۴-۱۳۲۰) که یک استبداد مطلق، حرص فوق‌العاده به جمع مِلک و مال و درنهایت موردِ وحشت و نفرتِ اکثریّت عامه بود (همان: ۸۷۵-۸۸۰).

منبع:
_ زرین‌کوب، عبدالحسین، ۱۳۸۴، روزگاران: تاریخ ایران از آغاز تا سقوط سلطنت پهلوی، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
👍42👎1
📘همنوایی شبانهٔ ارکستر چوبها

📝رضا قاسمی

حسّ شهادت‌طلبی و مظلومیّت که مشخّصه‌ای کاملاً ایرانی است هیچ‌گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می‌شود به‌موقع رفع‌ورجوع کنیم؛ گذاشته‌ایم تا وقتی‌که با کُشت‌وکشتار هم حل نمی‌شود خونمان به جوش آید و همه‌چیز را به آتش بکشیم و هیچ‌چیزی را هم حل نکنیم (قاسمی، ۱۳۹۰: ۹۴).
کتاب «همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها»، گویی زیباترین اثر رضا قاسمی است که به‌زعم برخی می‌توان آن را بهترین رمان فارسی دهۀ هشتاد نامید. رمانی که به مانند رمان‌های دیگر رضا قاسمی ادبیات غربت است. این اثرِ پیچیده بیش از هر چیز رمانی سورئال و رویاگونه است که اطلاعات زیادی دربارۀ آن نخواهیم یافت. شخصیت‌های اصلی این رمان ساکنان طبقه‌ای از یک آپارتمان در فرانسه هستند که همگی از اهالی شب‌اند و به نوعی مجنون و اکثراً ایرانی.

این نویسندۀ نامدار اصفهانی در این کتاب خود، گوشۀ چشمی به صوفیان و عارفان نیز داشته و به مانند کتاب چاه بابل، از مسخ سخن می‌گوید و تصویر قهرمان داستان، تصویر مسخ‌شده از انسان‌های ناامیدی است که از همه‌چیزشان ساقط شده‌اند و در این گوشۀ تبعیدشدۀ دنیا تنها و درمانده افتاده‌اند و به یک زندگی حیوانی و بدون آرمان ادامه می‌دهند.

هرازگاهی دست خدا از آستین مردان خدا بیرون می‌آمد و سَر کسانی را که کافر حربی بودند گوش تا گوش می‌برید. و من که از هراس آن دست‌ها خانۀ پدر را ترک کرده و به پایتخت آمده بودم، آن دست‌ها که در کشور به قدرت رسید کشور را هم ترک کرده و به اینجا آمدم؛ اما حالا می‌دیدم که آن دست‌ها روبه‌روی من‌اند. در اتاقی درست چسبیده به اتاقِ من (همان: ۹۹)!
منبع:

_ قاسمی، رضا، ۱۳۹۰، همنوایی شبانۀ ارکستر چوبها، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
👍51
📘برادران کارامازوف

📝فئودور داستایفسکی

داستایفسکی، نویسنده‌ای خودبین، خودپرست، بدگمان، ستیزه‌جو، بی‌فکر، لافزن، وقیح، حقیر، چابلوس، ولخرج، مصروع، شهوت‌پرست، قماربازِ مجنون، انگل و درعین‌حال کریم بود. مرگ او سبب شد تا رمان برادران کارامازوف، که هرگز قوی‌تر از آن کتابی ننوشته است، ناقص بماند. با این وجود، برادران کارامازوف، یکی از بزرگ‌ترین رمان‌هایی‌ست که تا کنون نوشته شده است. این رمان کتابی بسیارغنی است. هرچند مانند رمان بزرگ و مهم دون کیشوت که قسمت‌هایی از آن بسیارخسته کننده، ملال‌آور و حتی مزخرف است، گرفتار پُرگویی است. عیبی که در بسیاری از کتاب‌های دیگر این نویسنده نیز وجود دارد ولی او نمی‌توانست آن را علاج کند (موام، ۱۳۵۶: ۱۷-۲۱-۲۲-۱۱۷-۱۲۲-۱۲۶-۱۲۹-۱۳۳-۱۳۸-۱۱۴۱-۱۴۲-۱۴۳-۱۴۶).

کتاب «برادران کارامازوف»، ماجرای خانوادۀ عجیبِ فئودور کارامازوف و سه پسرش: میتیا، ایوان، آلیوشا و همچنین فرزند ظاهراً نامشروع او به نام اسمردیاکوف است که در آن با موضوعاتی چون اثبات وجود خدا، اخلاق، اختیار و پالایش دین مواجه می‌شویم. فئودور کارامازوف، نماد پدری متموّل و فاسد است که پس از دوبار ازدواج، پسرانش را رها می‌کند. دمیتری (میتیا) نمایندۀ انسان‌های شرور و خوش‌گذران است. ایوان در نقش انسانی اندیشمند و فیلسوف است که ضمن نفی خدا، شیطان و جاودانگی اذعان می‌کند که مرده‌شور همه را ببرند. اگر آن آدمی که نخست خدا را اختراع کرد به دستم می‌افتاد، چه‌ها که بر سرش نمی‌آوردم (داستایفسکی، ۱۳۸۷: ۱/ ۱۹۲-۱۹۳)! چنان‌که آلیوشا، قهرمان رمان، در جایگاه فرزندی مذهبی است که پدرزوسیما، پیر صومعه، قبل از وفاتش او را به بیرون رفتن از صومعه و فراموش نکردن خدا و اجرای موازین اخلاقی سفارش می‌کند (همان: ۱/ ۱۱۳).
موضوع این رمان فلسفی که می‌توان آن را مهم‌ترین اثر فئودور داستایفسکی شمرد و آن را به سبب ستایش افراد مذهبی و غیرمذهبی ازجمله سروش، فروید و کافکا نوشته‌ای چندوجهی به‌شمار آورد، پدرکُشی است. عملی که هرچند کارامازوف‌ها (به استثنای اسمردیاکوف) بدان آلوده نشدند، اما در افکار و بحث‌های خود آن را عملی اجتناب‌ناپذیر می‌شمردند تا جایی که ایوان در دادگاه با صراحت اقرار کرد: کیست که مرگ پدرش را آرزو نکند (همان: ۲/ ۹۶۴)؟

فرد جوان بی‌اراده از خود می‌پرسد اما آیا وقتی به وجودم آورد، دوستم می‌داشت؟ آیا به خاطر من بود که به وجودم آورد؟ در آن لحظۀ شهوت شاید هم مرا نمی‌شناخت... چرا موظّف به دوست داشتنش باشم آن‌هم تنها به خاطر به وجود آوردنم و وقتی که پس از آن تیمارم را نداشته است؟ آقایان هیئت منصفه، جایگاه ما بایستی مکتب اندیشه‌های صحیح و سالم باشد (همان: ۲/ ۱۰۴۴-۱۰۴۵).
فئودور داستایفسکی (۱۸۲۱-۱۸۸۱)، در این داستان بسیار از گناه‌کار بودن انسان‌ها صحبت کرده است. هرچند درعین‌حال باور دارد که آدم با اعتقاد به خدا، دین، معاد و حتی بخشیدن یک پیازچه به انسانی فقیر به رستگاری می‌رسد. او کشته شدن کارامازوف، خودکشی اسمردیاکوف و دیوانه و درمانده شدن ایوان را حاصل پوچی انسان‌ و سستی ایمان می‌شمرد و از زبان پدرزوسیما سعادت را در غم و اندوه دانسته و می‌آورد:

پدران و استادان، راهب چه‌کاره است؟ این روزها در دنیای متمدن عده‌ای از مردم این کلمه را با مسخره به زبان می‌آورند، و عده‌ای دیگر آن را به صورت ناسزا به کار می‌برند، و خوار شمردن راهب رو به افزایش است. و افسوس که وجود بسیاری از تن‌آسایان و شکمبارگان و هرزه‌ها و گدایان بی‌ادب در میان رهبانان صحت دارد... با این‌همه راهبان حلیم و فروتن هم فراوانند... و آدم‌ها چقدر به شگفت می‌آیند اگر بگویم که از همین رهبانان حلیم که آرزومند عبادت در کنج خلوت‌اند، رستگاری روسیه شاید دیگربار حاصل شود... و با فرا رسیدن زمان موعود، آن را در برابر کیش‌های سست‌بنیادِ دنیا بالا خواهند برد (همان: ۱/ ۱۱۳-۴۳۸-۴۳۹).
https://t.iss.one/Minavash
3👍2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

چنین اندیشه‌ای بزرگ است... به دنیاداران بنگرید و به تمامی آنان که خود را فراتر از خلق خدا نشانیده‌اند، آیا صورت خدا و حقیقت خدا در آنان واژگونه نشده است؟ آنان دانش را در اختیار دارند... و حکومت آزادی را صدا درداده‌اند، اما در این آزادیشان چه می‌بینیم؟ هیچ‌چیز جز بردگی و انتحار! چون دنیا می‌گوید تو هوی و هوس داری و آن را اقناع کن، چون تو هم همان حق و حقوقی را داری که ثروتمندترین و قدرتمندترین آدم‌ها دارند. از اقناع نفسانیات و حتی فزونی دادن به آن‌ها بیم نداشته باش. آیین جدید دنیا اینست (همان: ۱/ ۴۳۹).
منابع:

_ داستایفسکی، فئودور، ۱۳۸۷، برادران کارامازوف، ترجمه صالح حسینی، تهران، ناهید.

_ موام، سامرست، ۱۳۵۶، دربارۀ رمان و داستان کوتاه، ترجمه کاوه دهگان، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
https://t.iss.one/Minavash
3👍3
📘کلیات میرزادهٔ عشقی

📝محمدرضا میرزادهٔ عشقی

خلقت من در جهـان یک وصلـۀ ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟

ذات من معلوم بـودت نیست مرغوب از چه‌ام:

آفریدستی؟ زبـانم لال، چـشـمـت کـور بـود؟

آفـریـدن مـردمـی را بـهـر گـور انـدر عـذاب
گر خدایـی هست، ز انصاف خـدایـی دور بـود

مقصد زارع، ز کشت و زرع، مشتی غـله است
مـقـصـد تـو ز آفـریـنـش، مـبـلـغـی قاذور بود
(میرزادۀ عشقی، ۱۳۵۰: ۳۶۷-۳۶۸)

شفیعی کدکنی در کتاب با چراغ و آینه، دربارۀ محمدرضا کردستانی، متخلّص به میرزادۀ عشقی همدانی، که از جوانان کشته شدۀ در راه وطن است، می‌نویسد:

میرزاده عشقی با تمام ضعف‌های زبانی و فنی شعرش و گذشته از آن‌که شعر بی‌غلط بسیار کم دارد، شعر او شیرین و دلپذیر است و زبان فارسی هیچ‌گاه از دیوان او به‌عنوان متجدّدترین استعداد دوران مشروطیت بی‌نیاز نخواهد بود. او که مخالف و هجو کنندۀ قریب به اتفاق سیاست‌مداران ازجمله مدرّس بود، به نوعی زندقه و الحاد باور داشت که با صراحت تمام از آن سخن می‌گفت تاجایی‌که تصریح به زندقه و نفی مسلمیّات شریعت در شعر، با عشقی آغاز می‌شود (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۴۱۲ الی۴۱۷).
بـاری آرای حـکـیـمـانـۀ خـود را همه‌گاه
فاش می‌گویم و یـک ذرّه نـبـاشـد باکم

مـنـکرم مـن که جهانی به جز ایـن باز آید
چه کنم درک نـموده‌ست چنیـن ادراکـم

قــصّـۀ آدم و حـوّای، دروغ اسـت، دروغ
نسلِ مـیمونم و افـسانـه بـوَد از خـاکـم

کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصّۀ مسکن بُد و نی پوشاکم
(میرزادۀ عشقی، ۱۳۵۰: ۳۶۹)

منابع:

میرزادۀ‌ عشقی، محمدرضا، ۱۳۵۰، کلیات مصور عشقی، نگارش علی‌اکبر مشیرسلیمی، تهران، امیرکبیر.

_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۹۲، با چراغ و آینه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
👍4
📘فرار از فلسفه

📝بهاءالدین خرمشاهی

کتاب «فرار از فلسفه»، اتوبیوگرافی و زندگی‌نامۀ خودنوشت بهاءالدّین خُرّمشاهی است که در سال ۱۳۷۶ نگاشته شده است. کتابی که گویی نام و شالودۀ اصلی آن وام‌دار ابوحامد محمد غزالی و کتاب فرار از مدرسه اثر عبدالحسین زرین‌کوب است (خرمشاهی، ۱۳۷۷: ۲۰۳).

خرّمشاهی ضمن احترام به فلسفه و پذیرفتن اهمّیّت و فواید آن (همان: ده-۵۹۹)، خود را منتقد و بدگمان به فلسفه و عرفانِ فلسفی معرّفی می‌کند (همان: هشت) و می‌آورد:

من اعتقادی به اتقان فلسفه ندارم و مدّعیات فلسفه بیش از آن‌که یافتنی باشد بافتنی است (همان: ۵۹۸). و با غزالی همدلی و همدردی دارم که برنمی‌تابم که فلسفه خود را قیّم و حاکم اندیشه‌ها و اعتقادات دینی بینگارد و بگوید هر اعتقادی ازجمله معاد یا واقعیّت فرشتگان و یا حقّانیّت بهشت و دوزخ باید توجیه و توضیح عقلی داشته باشد (همان: ۵۹۹). کتاب فرار از فلسفه، پناه بردن از غربت فلسفه به قربت حکمت قرآنی است (همان: ۶۸). آن‌هم از سوی من که سی‌سال با قرآن و حافظ مأنوس بوده و به ترجمه و شرح آن دو پرداخته‌ام (همان: هشت).
بهاءالدّین خرّمشاهی در سال ۱۳۲۴ از مادری سخت‌کوش و پدری روحانی متولّد شد. هرچند پدرش در ادامه به سبب مشکلات معاش از حوزۀ علمیّه خارج شد و با دادن امتحان فقه و اصول موفّق به اخذ پروانۀ وکالت گردید. خرّمشاهی به‌مانند دوست صمیمی خود، کامران فانی، که او را پس از استاد زریاب خویی باسوادترین ایرانی در حوزۀ علوم انسانی می‌داند و از وی به‌عنوان استاد و مراد خویش یاد می‌کند که زندگی‌اش را مدیون اوست (همان: ۱۷۵)، پس از خواندن یک ‌ترم پزشکی از این رشته انصراف می‌دهد (همان: ۱۵۶) و ابتدا در مقطع کارشناسی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تهران و در محضر جعفر شهیدی، مهدی محقق، زریاب خویی، ذبیح‌الله صفا، عبدالحمید بدیع‌الزمانی کردستانی و ابوالحسن شعرانی تحصیل می‌کند و سپس در کتابداری فوق‌لیسانس می‌گیرد (همان: ۱۷۶-۲۴۲).
خرّمشاهی در فرار از فلسفه، ضمن تمجید از اندیشمندان و نویسندگان متعدّدی ازجمله محمد مصدّق، مهدی بازرگان، روح‌الله خمینی، علی خامنه‌ای، محمد خاتمی، غلامعلی حداد عادل، عبدالکریم سروش، حسن حبیبی، داریوش شایگان، عبدالحسین زرین‌کوب، محمدرضا شفیعی کدکنی و عطاءالله مهاجرانی، سارتر را فیلسوفِ کافه‌نشین کم‌اهمّیّت می‌شمرد (همان: ۲۴۱) و احمد شاملو را، با تمام احترامی که برایش به‌عنوان یک شاعر قائل است، پهلوان‌پنبه‌ای می‌خواند که جرأت ورزیده است با کمترین اطّلاع از چون‌وچند شیوۀ علمی نقد و تصحیح متون، دیوان حافظ را بر مبنای چند نسخۀ مندرس و جدید و بی‌اعتبار روایت کند (همان: ۳۹۲-۳۹۳).
او غلامحسین ساعدی را یکی از دوستان خود معرفی می‌کند که ترجمۀ کتاب درد جاودانگی را به ایشان و کامران فانی اهدا کرده است. هرچند در ادامه متذکر می‌شود که ساعدی پس از انقلاب اسلامی به‌سبب این‌که باور نمی‌کرد من مسلمانی معتقد و عاشق قرآنم، به این دوستی‌‌ خاتمه داد و حتی مرا پس از مصاحبه‌ای که با سید جلال آشتیانی انجام داده بودم، هجو کرد. یعنی نمایشنامه‌ای [با عنوان در راستۀ قاب‌بالان] نوشت و من و دکتر رضا داوری را به باد هجو و تمسخر گرفت (همان: ۳۹۴).
من با همۀ تزلزلی که در ایّام دانشجویی در اعتقاداتم افتاده بود و گاه می‌شد که نمازهایم قضا یا فراموش می‌شد و یا گاهی به محض کوچکترین ناراحتی گوارشی روزه‌ام را می‌خوردم، اما حتی یک لحظه اعتقادم را به وجود و وحدانیّت خداوند یا نبوّت انبیاء الهی و حضرت رسول (ص) یا صدق و صحّت وحیانی قرآن از دست ندادم (همان: ۲۳۱). همیشه به زیارت امامزاده‌ها می‌رفتم و به نذر و نیاز و عوالم معنویِ وابسته به آن‌ها هم اعتقاد داشتم و دارم (همان: ۱۳). خاطره‌ای که از کلاس‌های درس استاد ابراهیم پورداود دارم این است که با مظلومیّت و سادگی هرچه تمامتر - در سنّی نزدیک به هشتادسالگی - می‌گفت:

فرزندانم من مسلمانم. بعضی تهمت می‌زنند که من یهودی‌ام یا می‌گویند من زردشتی‌ام. من فقط حوزۀ تحقیق و مطالعه‌ام ایران باستان و اوستاست. وگرنه مسلمان و معتقد به قرآنم. قدر قرآن را بدانید. اگر به زیارت مشهد مقدّس می‌روید قدر آن بارگاه روحانی را بدانید (همان: ۱۹۲).
https://t.iss.one/Minavash
🐳1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

بهاءالدّین خرّمشاهی خود را فردی بی‌علاقه به سیاست معرّفی می‌کند (همان: ۲۸) و متذکّر می‌شود که من یک سنّت‌گرای تمام عیارم. حتی اگر به ارتجاع یا محافظه‌کاری متّهم شوم باکی نیست. همۀ این‌ها هستم. اما تعهّدی نسبت به تجدّد ندارم. تجدّد جز آن‌که زندگی را روزبه‌روز کم‌عمق‌تر و کم‌معناتر سازد و ما را از عهد الست دورتر کند و بعیدالعهد گرداند، کاری نمی‌کند (همان: هشت).
من چندان مقام شامخی برای زن قائلم که هیچ روشنفکری چیز مهمّی بر آن نخواهد افزود (همان: ۳۳۰). با این‌حال بعضی از کارها مثل شطرنج‌بازی، سیاستمداری، روشنفکری و کُشتی‌گیری اصولاً زنانه نیست (همان: ۳۲۹). بنده با کار کردن زنان همسردار و خانه‌دار (به‌استثنای خانواده‌هایی که از نظر مالی مستأصل‌اند) در بیرون از منزل، از بن و بنیاد، مخالفم و تزلزلی که در این چند دهه در جهان و ایران در بنیاد خانواده‌ها افتاده است، به زودی برطرف خواهد شد (همان: ۳۳۳).

منبع:
_ خرمشاهی، بهاءالدّین، ۱۳۷۷، فرار از فلسفه: زندگینامۀ خودنوشت فرهنگی، تهران، جامی.
https://t.iss.one/Minavash
🐳1
📘هنر چیست؟

📝لئو تولستوی

کتاب «هنر چیست؟» اثر لئو تولستوی، یکی از برجسته‌ترین کتاب‌ها در حوزۀ شناخت هنر و نقد ادبی است. کتابی که با مشهورات جامعه سرِ ستیز دارد و با تأکید بر نقد اخلاقی آثار هنری به طرح مطالبی می‌پردازد که با شنیده‌ها و خوانده‌های امروزین ما در تعارض است.

تولستوی معتقد است که علی‌رغم خروارها کتابی که دربارۀ هنر نوشته شده است، هیچ تعریف دقیقی از هنر در دست نیست (تولستوی، ۱۳۶۴: ۵۲). لذا بسیاری هنر و معیار خوبی و بدیِ هنر را زیبایی و لذّت دانسته و سلسله‌ای از آثار معیّن را، که خوشایند افرادی مشخّص است، هنر پنداشته‌اند (همان: ۵۰-۱۰۲).
این نویسندۀ بزرگ و نامدار روسی ضمن ابراز شگفتی از چگونگی به ‌وجد آمدن طبقات تحصیل‌کرده از آثار هنری احمقانه، به هنرمندان مختلفی ازجمله سوفوکلس، شکسپیر، دانته، میلتون، گوته، زولا، ایبسن، مترلینگ، بتهون، واگنر، میکل آنژ، باخ و رافائل تاخته و آثار آنان را مصنوعی و حتی بی‌معنا شمرده است (همان: ۱۳۳ الی۱۳۶).
تولستوی بر آن باور است که افلاطون در کتاب جمهوری و مسیحیانِ نخستین و مسلمانان و بودائیان بارها تمام هنر را رد کرده و آشکارا راه خطا پیموده‌اند؛ زیرا آنچه را که نمی‌توان طرد کرد، رد کرده‌اند (همان: ۵۹).

او هنر را فعالیت‌های شخصی تجربه‌شده‌ای می‌داند که قابلیت انتقال به افراد را داشته باشد (همان: ۵۷). چنان‌که معتقد است سه‌چیز سبب تولید هنرهای تقلّبی می‌شود: پاداش زیادی که هنرمندان دریافت می‌کنند، نقد هنری و مدارس هنری (همان: ۱۳۱). پس اثر هنری خوب نیازمند تفسیر نیست و تفسیرِ هنر امری محال و غیرممکن است. و ناقدین هنری هم افراد فاسد و ازخودراضی‌اند که فاقد استعداد قبول سرایت هنر هستند (همان: ۱۳۲-۱۳۳).

منبع:

_ تولستوی، لئون، ۱۳۶۴، هنر چیست؟، ترجمه کاوه دهگان، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
2👍2
📘بامداد اسلام

📝عبدالحسین زرین‌کوب

کتاب «بامداد اسلام»، که دربردارندۀ صفحاتی مختصر از تولّد پیامبر اسلام تا انقراض سلسلۀ امویان است، در سال ۱۳۴۶ توسط دکتر عبدالحسین زرین‌کوب به چاپ رسید. کتابی که بنابر گفتۀ عبدالحسین زرین‌کوب شاید زیاده کوتاه است اما چه باک، تاریخ یک بامداد بیشتر نیست (زرین‌کوب، ۱۳۸۵: ۶).
عبدالحسین زرین‌کوب بسیاری از اقوال تاریخیِ مرسوم و شهرت‌یافته در مذهب شیعه را با واژه‌هایی چون گویند، گفته شده، ظاهراً و احتمالاً مورد تردید قرار داده است. چنان‌که بر آن اعتقاد است که قضاوت دربارۀ علی بن ابی‌طالب آسان نیست؛ چراکه دوست و دشمن دربارۀ او مبالغه کرده و دروغ‌های متعدّدی را به وی نسبت داده‌اند که از آن او نیست. (همان: ۱۰۹)

زرین‌کوب خلافت ابوبکر را موجب نجات اسلام از تهدید و تجزیه دانسته است، اما این نوع انتخاب و عدمِ‌حضور علی در سقیفه را کودتا شمرده است (همان: ۷۰-۷۱). او ضمن پذیرفتن داستان غدیرِخم، معتقد است که اهل‌سنّت نیز در اصل این واقعه اختلاف ندارند و تنها نزاع و اختلاف موجود در آن است که معنی واژۀ مولا چیست (همان: ۴۹)؟ واژ‌ه‌ای که شیعیان مفهوم امامت و جانشینی خاندان پیامبر اسلام را از آن تصوّر کرده‌اند و سنّیان هم آن را به معنی دوستی پنداشته‌اند.

این مورّخ بزرگ و نامدار ایرانی در ادامۀ این کتاب، تلویحاً، با اهل‌سنّت هم‌رأی شده و اذعان کرده است:

کسانی که با علی از یمن آمده بودند از سخت‌گیری‌های وی در امر غنایم ناراضی بودند و از علی نزد پیغمبر شکایت برده بودند. پیغمبر آن‌ها را از شکایت باز داشته بود، اما آن‌ها در دل همچنان از علی ناراضی مانده بودند. پیامبر هم در هجدهم ذی‌الحجۀ سال دهم هجرت، پس از حجة‌الوداع، در مکانی بین مکه و مدینه به نام غدیرِخم، به منبر رفت و علی را به منبر برد. بعد روی به یاران کرد و گفت هر کسی من مولای او هستم علی مولای اوست. آن‌گاه دعا کرد به آن‌که علی را یاری کند و نفرین بدان که او را فرو گذارد و دشمن دارد (همان: ۴۸-۴۹).
منبع:
_ زرین‌کوب، عبدالحسین، ۱۳۸۵، بامداد اسلام، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
👍3