میناوش
464 subscribers
6 photos
1 video
5 files
815 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘یولسیز: اولیس

📝جیمز جویس

یکی از پُرآوازه‌ترین رمان‌های جهان، که از آن به‌عنوان سخت‌ترین رمان در دنیا یاد می‌شود، کتاب «یولِسیز» یا همان «اولیس» است که این عنوان آخری، گویی، به‌واسطۀ تلفّظ فرانسوی آن به زبان فارسی راه یافته است. این رمان پس از هفت سال تلاش نویسندۀ مشهور ایرلندی آن، جیمز جویس، در سال ۱۹۲۲ انتشار یافت. رمانی که در کنار روایت یک روز زندگی معمولی مردم دابلن، به پرسش‌های اساسی و فلسفی نیز می‌پردازد.

یولسیز داستانی است که تِمی ساده دارد، اما جویس برای بیان آن پیچیده‌ترین ابزار را به کار گرفته است. لذا برخی خواندن آن را کاری دشوار و حتّی غیرِممکن شمرده‌اند. چنان‌که ویرجینیا وولف در خاطرات خود، در سطرهایی صریح و بی‌پرده، می‌نویسد:

باید اولیس را بخوانم و نظر موافق یا مخالفم را بیان کنم... من آن را با دقت نخوانده و فقط یک‌بار خوانده‌ام. و بسیار مبهم است؛ بنابراین تردیدی نیست که امتیازات آن را بیش از آنچه که انصاف اجازه می‌دهد، نادیده گرفته‌ام... گمان می‌کنم در آن نبوغ باشد اما نبوغی از نوعِ پست‌تر. کتاب پُرطول و تفصیل و گنگ است. زیادی شور است. ظاهرفریب و پُر از لاف و گزاف است. درست به بار نیامده، نه تنها از دیدگاه مشهود، بلکه از نظر ادبی... به نظرم کتابی فاقد سواد و آداب کافی می‌آید. به کتاب یک کارگر که خودش چیزهایی آموخته باشد... وقتی آدم می‌تواند گوشت پخته بخورد، چرا به خام قناعت کند؟ آن‌وقت تام، تامِ بزرگ [تی‌‌اس‌ الیوت] اولیس را در حدّ جنگ و صلح می‌داند! مقایسۀ او با تولستوی کاملاً مسخره است (وولف، ۱۳۸۴: ۸۱-۸۴).

این رمان شش جلدی، که در هیجده فصل تنظیم شده است، به‌مانند دیوان شاعران کلاسیک فارسی دارای نسخه‌های گوناگونی است که به‌زعم اکرم پدرام‌نیا نخستین جلد بدون سانسور آن از صحیح‌ترین و کامل‌ترین آن نسخه‌ها، یعنی ویرایش هانس والتر گبلر، در سال ۱۳۹۸ به فارسی ترجمه شده است. یولسیز آکنده از ارجاعات مختلف و متعدّد به متون کلاسیک است و شاید یکی دیگر از اشکالات این رمان، هزار پی‌نوشت تقریبی آن باشد که هفتاد درصد از صفحات کلّ رمان را به خود تخصیص داده است.
منابع:

_ جویس، جیمز، ۱۳۹۸، یولِسیز: اولیس، ترجمه اکرم پدرام‌نیا، لندن، نوگام.
_ وولف، ویرجینیا، ۱۳۸۴، یادداشت‌های روزانۀ ویرجینیا وولف، ترجمه خجسته کیهان، تهران، قطره.
https://t.iss.one/Minavash
👍5
📘حدیث شطرنج

📝اشتفان تسوایگ

اِشتفان تِسوایگ، شاعر و نویسندۀ مشهور اتریشی، با قدرت یافتن نازی‌ها مجبور به ترک وطن شد و در سال ۱۹۴۰ به ناچار دل از اروپا کند و به برزیل پناه برد. این حادثۀ غمناک سبب انزوای او در غربت شد تا جایی که دو سال بعد به‌همراه همسرش خودکشی کرد (سِوایگ، ۱۳۹۵: ۱۱). از مهم‌ترین آثار این نویسندۀ یهودی می‌توان به «وجدان بیدار» و «حدیث شطرنج» اشاره نمود.

کتاب حدیث شطرنج، که آخرین اثر این زندگی‌نامه‌نویس نامدار وینی است (همان: ۱۰)، برای نخستین‌بار در سال ۱۳۲۵ توسط خانم نیره سعیدی از زبان فرانسوی با نام شطرنج‌باز انتشار یافت. عنوانی که از سوی محمود حدادی، مترجم داستان از زبان اصلی، اسمی نه‌چندان منطبق خوانده شده است (همان: ۱۱)؛ چراکه در پایان می‌بینیم که قهرمان داستان از روی جِد شطرنج بازی نمی‌کند (همان: ۱۲۵).

حدیث شطرنج، روایت یکی از قهرمانان بزرگ شطرنج جهان در مقابل یک زندانی سابق ارتش هیتلری است. شطرنج‌بازی کارگر و روستازاده که در عین بی‌سوادی، یک‌باره متوجۀ استعداد عجیب و تک‌بعدی خود در شطرنج شده است. مردی مغرور و پول‌پرست که برای انجام بازی‌های دوستانه طلب پول بسیاری می‌کند! در مقابل او، دکتری اندیشمند، باسواد، هنرمند و اخلاق‌مدار را مشاهده می‌کنیم که بیش از بیست سال است شطرنج بازی نکرده و در این رشته بازیکنی کاملاً معمولی است.
تسوایگ با کتاب حدیث شطرنج به سرنوشت روشنفکرانی تجسّم می‌بخشد که خواهان جلوگیری سیطرۀ فاشیسم بودند، اما نتوانستند. روشنفکرانی که جهان هستی را پوچ می‌شمرند و یکی از آنان در همین کتاب، در آخرین مسابقۀ خود، باآن‌که از هر حیث بر قهرمان شطرنج برتری دارد، بازی را عمداً به او واگذار می‌کند!

اشتفان تسوایگ گویی در ابعاد پنهان این داستان، علاوه بر نقد نازیسم، به هجو ورزش حرفه‌ای پرداخته و متذکر شده است که ‌هنرمندان و ورزشکاران عاری از اندیشه را نمی‌توان بزرگ شمرد؛ چراکه تصور انسان، انسانی که ده، بیست، سی، چهل سال تمام همۀ نیرو و کشش فکر خود را پیوسته بر سر این کار می‌گذارد که شاهی را بر صفحه‌ای به حاشیه براند، مسخره است (همان: ۳۲).

منبع:

_ سوایگ، اشتفان، ۱۳۹۵، حدیث شطرنج و رسالۀ سیسِرو، ترجمه محمود حدادی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
👍1👌1
📘ترس و لرز

📝سورن کیرکگور

خدا به ابراهیم فرمان می‌دهد تا پسرش اسحاق را به کوه موریه ببرد و در آنجا قربانی‌اش کند. ابراهیم طی سفری سه روزه اسحاق را به کوه می‌برد و همین که با چاقوی خویش قصد بریدن گلوی فرزندش را می‌کند، خدا به او می‌گوید که به جای اسحاق گوسفندی قربانی کن.

«ترس و لرز»، روایت‌گر داستان فوق از کتاب مقدّس است. کتابی که سورِن کیِرکِگارد (۱۸۱۳-۱۸۵۵) آن را بهترین اثر خود می‌دانست و بر آن اعتقاد بود که این کتاب برای جاودانه کردن نام او کافی است (کیرکگور، ۱۳۸۵: ۱۱).

کیرکگار ابراهیمی را به تصویر می‌کشد که قربانی کردن فرزندش اسحاق را با ترس و لرز و همراه با اضطراب انتخاب می‌کند؛ چراکه زندگی مؤمن همواره در مخاطره است (همان: ۱۴). اما ابراهیم می‌توانست با این مسئله به اشکال دیگری برخورد کند. می‌توانست آن را فراموش کند و یا حداقل در آن تردید نماید. چه می‌شود اگر صدای شنیده شده توسط ابراهیم صدایی الهی نبوده باشد و صرفاً وهم و پنداری تاریک باشد؟ ابراهیم سرانجام در پیری پسری یافت و حالا می‌خواهد او را قربانی کند. آیا او دیوانه نیست؟ ای کاش لااقل می‌توانست دلیل عملش را بازگو کند، اما فقط تکرار می‌کند که این یک آزمون است. به راستی ابراهیم چیزی بیش از این نمی‌تواند بگوید (همان: ۱۰۵).
این ندای درونی و باطنی هیچ میزانی در دنیای بیرون ندارد و تنها خود فرد است که در درستی و نادرستی آن توان داوری دارد! پیام کیِرکگور در این کتاب فلسفی، که ابتدا با نامی مستعار به چاپ رسید، این است که عقل و ایمان دو مقولۀ جدا از یکدیگر است و این تصمیم ابراهیم هیچ توجیه اخلاقی و عقلی نداشته و اساساً نمی‌توان آن را با عقل درک نمود. ایمان را که شرابی مرد افکن است نباید با آب عقلانیّت یکی دانست؛ چراکه ایمان والاترین چیزهاست و فلسفه نمی‌تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی‌کم و کاست عرضه کند (همان: ۵۷). این فیلسوف دانمارکی و پدرِ اگزیستانسیالیسم، که در اینجا بیشتر در نقش یک متکلّم ظاهر شده است، خود را خدادوست و انسانی مذهبی معرّفی می‌کند بدون آن‌که خویش را مؤمن بداند (همان: ۵۸). او بر آن اعتقاد است که توان درک ابراهیم را ندارد و فقط می‌تواند او را تحسین کند (همان: ۱۴۵) و حیرانی را از او بیاموزد (همان: ۶۲). لذا در ستایش ایمان و مؤمنان و همچنین در نقد مسخره‌کنندگان ایمان و ابراهیم می‌آورد:

من هرگز از ستایش او خسته نمی‌شوم، چه ابراهیم باشد چه غلامی در خانۀ ابراهیم؛ خواه استاد فلسفه باشد خواه دخترکی خدمتکار (همان: ۶۳). گویا فهمیدن هگل دشوار است، اما فهمیدن ابراهیم چیز پیشِ‌پا افتاده‌ای است (همان: ۵۶-۵۷)! سرگذشت ابراهیم و اسحاق پارادوکسی است که می‌تواند از یک جنایت، عملی مقدّس و خداپسندانه بسازد، پارادوکسی که هیچ استدلالی آن را نمی‌گشاید، زیرا ایمان دقیقاً از همان جایی آغاز می‌شود که عقل پایان می‌یابد (همان: ۸۰-۸۱).
منبع:

_ کیرکگور، سورن، ۱۳۸۵، ترس و لرز، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، تهران، نی.
https://t.iss.one/Minavash
👍3
کتابخانۀ کوچک من.pdf
8.9 MB
📘کتابخانهٔ کوچک من

📝میثم موسوی

آنچه پیش‌روی شماست، حاصل یادداشت‌های مستمر و دوازده‌ساله‌ای است که در آن صدها کتاب مختلف - بیش از هفتصد کتاب - پیرامون ادبیات، فلسفه، تاریخ و الهیات معرفی شده است.
https://t.iss.one/Minavash
10
📘ژاک قضاوقدری و اربابش

📝دنی دیدرو

بسیاری «ژاک قضاوقدری و اربابش» را اثری ضدّرمان خوانده‌اند و معتقدند مشکل بتوان این داستان را در قالب ادبی خاصی گنجاند؛ زیرا سنّت‌گریزی، ساختار پیچیده، بی‌نظمی استادانه، آوردن داستان در داستان، وجود پارادوکس‌های بسیار و معجون عقل و طنز و تخیّل در این اثر، نمونه‌ای از داستان‌نویسی مدرن است.

دِنیس دیدِرو (۱۷۱۳-۱۷۸۴) این کتاب را برجسته‌ترین اثر خود خوانده است که به مانند کتاب راهبه و کتاب افکار فلسفی به آتش کشیده شده است (دورانت، ۱۳۶۹: ۹/ ۷۳۳). او در این داستان از پنج راوی استفاده کرده است که مدام سخن یکدیگر را قطع می‌کنند تا داستان خود را تعریف نمایند. ژاک (نوکر) و اربابش همواره درحال مسافرت‌اند و از مطالب مختلفی سخن می‌گویند. هرچند شاکلۀ اصلی این کتاب، مبتنی بر داستان‌های عاشقانه است. خواننده در این رمان خواندنی و مهیّج با موضوعاتی مانند جبر و اختیار و ارادۀ معطوف به قدرت نیز آشنا می‌شود. ارباب در یک بحث فلسفی، جبر و تقدیر را رد می‌کند، ولی ژاک سعی در اثبات آن دارد و می‌گوید هرآنچه روی می‌دهد قبلاً مقدّر شده است.

ژاک می‌گوید فرماندهش می‌گفته از خوب و بد هرچه در این پایین به سرمان می‌آید، آن بالا نوشته شده... کسی نمی‌داند آن بالا چه نوشته‌اند، پس نمی‌داند چه می‌خواهد یا چه باید بکُند، درنتیجه دنبال هوسش می‌رود و اسمش را می‌گذارد عقل... ژاک بد و خوب نمی‌شناسد؛ عقیده دارد انسان یا خوشبخت به‌دنیا می‌آید و یا بدبخت... و می‌گوید اگر اختیار با شماست، چرا نمی‌خواهید عاشق یک میمون زشت بشوید (دیدرو، ۱۳۸۷: ۱-۱۴-۲۳۳-۳۲۹)؟

در قسمتی دیگر از این کتاب، که نویسندگان بزرگ و نامداری ازجمله گوته، ژید، فروید، هگل و مارکس به تمجید از آن پرداخته و میلان کوندرا نیز آن را مسحورکننده دانسته است، می‌خوانیم:

ژاک از اربابش سؤال می‌کند هیچ توجه کرده است که فقرا ولو این‌که نان شب نداشته باشند همه سگ دارند؛ هر انسانی می‌خواهد به دیگری امر و نهی کند و چون حیوانات از فقرا، که سایر طبقات به آن‌ها دستور می‌دهند، در ردۀ اجتماعی پایین‌تری قرار دارند، آن‌ها حیوانی نگه می‌دارند که بتوانند به آن امر و نهی کنند. خب دیگر، هر کسی سگ کسی است و ضعفا سگ اقویا هستند (همان: ۲۲۹-۲۳۰).

منابع:
_ دیدرو، دنی، ۱۳۸۷، ژاک قضاوقدری و اربابش، ترجمه مینو مشیری، تهران، فرهنگ نو.

_ دورانت، ویل و آریل، ۱۳۶۹، تاریخ تمدن، ترجمه سهیل آذری، تهران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی.
https://t.iss.one/Minavash
👌4🥰1
📘برادرزادهٔ رامو

📝دنی دیدرو

کتاب «برادرزادۀ رامو»، گفت‌وگویی خیالی و فلسفی بین فیلسوف و دیوانه‌ای خردمند است. داستانی مختصر میان دُنی دیدِرو، نمایندۀ فیلسوفان، و لولی‌وشی بافراست به نام رامو، موسیقیدان مشهور این داستان، است. رامو باآن‌که خود را مردی نادان، گستاخ و تن‌پرور معرفی می‌کند، اما حکیم و خردمندی دیوانه‌نما است که واقعیت تلخ عصر خود را می‌نمایاند و درحقیقت نمایندۀ اندیشه‌های دیدرو است.

آن‌که همواره یکه و تنها روی نیمکت خیابان درختیِ آرژانسون در دریای خیال غوته‌ورش می‌بینند منم. با خود از سیاست، از عشق، از هنر و از فلسفه سخن می‌گویم. عنان اندیشه را رها می‌سازم و آزادش می‌گذارم تا نخستین فکر خردمندانه یا نابخردانه‌ای را که روی می‌نماید دنبال کند. به همان‌سان که جوانان هرزه و عیاش را توان دید که در خیابان درختیِ فوآ از پی معروفه‌ای سبک‌مغز، خنده‌رو، شوخ‌چشم و بینی‌سربالا روان‌اند، این‌یک را رها می‌کنند و به دنبال دیگری می‌شتابند، به همه روی می‌آورند و به هیچ‌یک پیوند نمی‌یابند. افکار من دلبران من‌اند (دیدرو، ۱۳۶۸: ۲۳).
آقای فیلسوف از نقش مهم علوم و موازین اخلاقی در تربیت انسان‌ها می‌گوید و رامو با مقایسۀ زندگی اندیشمندان و پیشه‌وران در این اصل تردید کرده و بر آن اعتقاد است که تاجران و کاسبان بر خود و نزدیکان خویش مفیدترند (همان: ۳۵). او با به تصویر کشیدن تئوری ارادۀ قدرت، به نفی اخلاق پرداخته است (همان: ۶۱-۶۲) و نقاب از چهرۀ بسیاری از امور به اصطلاح اخلاقی برمی‌دارد. رامو با نقد سیستم آموزشی و تأکید بر این نکته که هیچ ندانستن بهتر از اشتباه دانستن است (همان: ۶۲-۶۳)، به ماجرایی اشاره می‌کند که در آن به‌عنوان استاد به فریب شاگردان و دزدیدن پول آن‌ها اقدام کرده است!

فیلسوف به او می‌گوید: بی‌عذاب وجدانی آن را می‌دزدیدید؟ و رامو پاسخ می‌دهد: اوه! بی‌عذاب وجدانی. می‌گویند دزد که به دزد بزند، شیطان به خنده می‌افتد. بزرگ‌تران شاگرد در مال و دولتی که خدا می‌داند چگونه به چنگ آورده بودند، غرقه بودند. اینان صرافان، درباریان، سوداگران، بازرگانان معتبر، بانکداران و ارباب داد و ستد بودند. من به آنان کمک می‌کردم که مال غصبی را به من و جمعی دیگر که مانند من مزدبگیر ایشان بودند، بازپس دهند. در طبیعت انواع گوناگون جانوران یکدیگر را می‌بلعند، در جامعه نیز اصناف مختلف یکدیگر را می‌درند (همان: ۷۰-۷۱).
از دیگر نکات این کتاب می‌توان به تمجید چندبارۀ دیدرو از نمایشنامۀ «محمدِ» ولتر (همان: ۳۸-۷۸) اشاره کرد. چنان‌که رامو هم مدام از خوردن و خوابیدن با زنان صحبت می‌کند و به نظر او مهم این است که آدمی به‌راحتی، آزادانه، به‌دلخواه، با شکمی پُر، هر شب به مستراح برود و اذعان کند: ای مدفوع گرانمایه! این است حاصل و فرجام بزرگ زندگی در همه‌حال (همان: ۵۱-۵۲).

منبع:

_ دیدرو، دنی، ۱۳۶۸، برادرزادۀ رامو، ترجمه احمد سمیعی، تهران، البرز.
https://t.iss.one/Minavash
2👍2👌2
📘اعترافات غزالی

📝ابوحامد محمد غزالی

ابوحامد محمد غزالی (به تشدید و تخفیف زا) در کتاب «المُنقِذُ مِنَ الضَّلال: رهانندۀ از گمراهی»، که به «اعترافات غزالی» ترجمه شده و حاصل آخرین عقاید وی و حاوی مراتب فکری و تحوّلات عقیدتی اوست، جویندگان حقیقت را در چهار گروه متکلّمین، باطنیّه، فلاسفه و صوفیّه منحصر دانسته و اذعان می‌کند که کار خود را نخست با علم کلام آغاز کرده و آن را وافی نیافته است؛ چراکه روش استدلال متکلّمان آن‌گونه است که درستی مذهب خویش را پیش‌فرض گرفته و به دفاع از آن می‌پردازند و حال آن‌که برای او چیزی جز ضروریات عقلی مسلّم نیست (غزالی، بی‌تا: ۴۱ الی۴۴).

پس از فراغت از علم کلام شروع به فلسفه کردم و به یقین می‌دانستم کسی به فساد و بطلان هیچ علمی پی نمی‌برد مگر آن‌گاه که از کُنه آن علم درست باخبر شود (همان: ۴۵). همان هنگام که در بغداد سیصدتن دانشجو پیش من تحصیل می‌کردند و اشتغال به تدریس و تصنیف داشتم، ایام فراغت را به این کار اختصاص دادم و به یاری خداوند سبحان درمدّتی کمتر از دوسال بر تمام رموز و اسرار فلسفه واقف شدم. سپس یک سال دیگر همچنان در مسائل این علم به تأمّل و تفکّر پرداخته و تحقیق نمودم. سرانجام معلوم شد که بیشتر مسائل این علم تخیّلات و تلبیسات و خدعه و اوهام است (همان: ۴۶). باید ارسطو و پیروان او از متفلسفان اسلام مانند ابن‌سینا و فارابی و امثال آن‌ها را تکفیر نمود و مورد نکوهش قرار داد (همان: ۴۸). و باید کتب آن‌ها تحریم شود و مردم را تا آنجا که ممکن است از مطالعۀ کتب ضاله بازداشت (همان: ۵۸-۶۰).

غزالی مخالفت با فلسفه را تا بدان اندازه گسترش می‌دهد که حتی متعرّض ریاضیات نیز می‌شود؛ چراکه به‌زعم او باآن‌که مسائل ریاضی ذاتاً ربطی به دین ندارد، اما چون از مبادی و مقدّمات فلسفه است کمتر کسی است که در این علم به تحصیل و پژوهش بپردازد و بی‌دین نگردد. لذا برای جلوگیری از این خطر باید طالبان آن را از تحصیل آن بازداشت (همان: ۵۰).

اما گروه بعدی که ابوحامد محمد غزالی بدان پرداخته است، باطنیه یا اسماعلیان شیعه هستند. مذهبی که به‌زعم او مدّعی‌اند که حقایق امور را بی‌واسطه از جانب امام معصوم و قائم بحق می‌گیرند (همان: ۶۲). غزالی، که از سوی خلافت وقت مأمور شناخت این مذهب شده بود، در شرحِ‌حال اسماعیلیان می‌نویسد:

کتاب‌ها و نوشته‌های آنان را از هر گوشه‌ای جمع‌آوری کردم و آنچنان به تحریر و تقریر آن پرداختم که مورد اعتراض بعضی از حق‌پرستان قرار گرفتم. گفتند تو آنچنان دلایل آن‌ها را تقریر و شبهات آنان را تشیید کرده‌ای که خود هرگز نمی‌توانستند بدان‌گونه مذهب خویش را ترویج و تحکیم نمایند (همان: ۶۳). باری در چنتۀ این طایفه نیز چیز مفیدی یافت نمی‌شود و اگر اینان را به حال خود وامی‌گذاشتند و برخی از جهال به نامِ نصرت دین درصدد مبارزه با آنان برنمی‌آمدند، این مذهب به این بی‌پایگی و بی‌مایگی تا به این‌حد نمی‌رسید (همان: ۶۴).

آن‌گاه که از آن سه وادی گذشتم همت بر کشف طریقۀ صوفیه گماشتم... و به حقیقت دریافتم که صوفیه ارباب احوال‌اند نه اصحاب قیل و قال، و برای وصول به این مقام، تعلیم و تعلّم کافی نیست، عشق و شوق و سیر و سلوک لازم است (همان: ۷۲ الی۷۴). و تنها صوفیان‌اند که رهروان راه حقیقت و سالکان طریق الهی‌اند (همان: ۷۸).
البته نباید فراموش کنیم که غزالی باآن‌که درنهایت خود را متمایل به تصوّف نشان داد، اما او را نه عارفی صوفی که فقیهی صوفی و به تعبیری ساده‌تر زاهدی متشرّع می‌شناسیم. چنان‌که دکتر عبدالحسین زرین‌کوب بر آن باور است که عرفان غزالی، اشراقی‌فلسفی نیست که اشراقی است قرآنی (زرین کوب، ۱۳۵۳: ۲۴۵). و از این‌روست که غزالی در کتاب «کیمیای سعادت» آورده است:

اگر کودک شما به سنّ ده سالگی رسید و در خواندن نماز کوتاهی کرد، باید برای تأدیب او از تنبیه بدنی استفاده کرد (غزالی، ۱۳۸۰: ۲/ ۲۹). و بدان که زنان که چادر و نقاب دارند کفایت نبوَد؛ که چون چادر سپید دارند و در بستن نقاب تکلّف [تجمّل و خودنمایی] کنند، شهوت حرکت کند. و باشد که نیکوتر نماید از آن‌که روی باز کند. پس حرام است بر زنان به چادر سپید و روی‌بند پاکیزه و به تکلّف اندربسته بیرون‌شدن (همان: ۶۱).

منابع:
_ غزالی، محمد، بی‌تا، اعترافات غزالی: المنقذ من الضلال، ترجمه زین‌الدین کیائی‌نژاد، بی‌جا، بی‌نا.

_ زرین‌کوب، عبدالحسین، ۱۳۵۳، فرار از مدرسه، تهران، انجمن آثار ملی.

_ غزالی، محمد، ۱۳۸۰، کیمیای سعادت، به کوشش حسین خدیوجم، تهران، علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/Minavash
2👍2
📘تهافت‌الفلاسفه

📝ابوحامد محمد غزالی

کتاب «تَهافت‌الفلاسفه»، که به زبان‌های مختلفی ازجمله لاتین، انگلیسی، فرانسه، آلمانی و ترکی ترجمه شده است، یکی از کتاب‌های پُرسَروصدای تاریخ جهان اسلام و شاید سخت‌ترین دشمن فلسفه و فیلسوفان در این آیین به‌شمار می‌رود. کتاب مهمی که برتراند راسل در تاریخ فلسفۀ غرب به آن اشاره کرده است (راسل، ۱۳۵۱: ۲/ ۲۲۳) و ویل دورانت نیز در کتاب شناخته‌شدۀ تاریخ تمدن متذکّر شده است که غزالی با نوشتن مهم‌ترین کتاب خود، یعنی کتاب تهافت‌الفلاسفه، از همۀ فنون عقل بر ضدّ عقل کمک گرفت (دورانت، ۱۳۹۱: ۴/ ۴۲۲).
تهافت در زبان عربی به معنای تساقط است و حقیقتاً ضربه‌های غزالی سبب شکسته شدن کمر فلسفه در کشورهای اسلامی شد تا آنجا که حتی پس از دفاع محکم ابن‌رُشد و نوشتن کتاب تهافت‌التهافت نیز فلسفه به اعتبار و ارزش ابتدایی خویش بازنگشت. مترجم کتاب تهافت‌الفلاسفه معتقد است که مقصود غزالی از تهافت در این کتاب، معنای تحت‌الفظی آن نیست و ظاهراً آنچه او از این واژه اختیار کرده تناقض‌گویی است؛ چراکه هدف او بالاتر از نابودی فیلسوفان است و می‌توان گفت که ابوحامد محمد غزالی خودِ فلسفه را نشانه گرفته است و در بسیاری از صفحات کتاب لفظ تناقض را به دنبال تهافت آورده و یا جایگزین آن کرده است (غزالی، ۱۳۸۲: ۱۹ الی۲۲).
کار غزالی نوعی بت‌شکنی بود و سبب شد تا برای مردم و بسیاری از فیلسوفان مشّایی واضح گردد که حقیقت منحصر به‌ عقل ارسطو و پیروان او مانند ابوعلی ‌سینا نیست. غزالی در پاره‌ای از تهافت‌الفلاسفه، که می‌توان آن را نقد دانشنامۀ علاییِ ابن‌سینا خواند (همان: ۲۱)، علّت نوشتن این کتاب را چنین ذکر می‌کند:

کدام مرتبه در پیشگاه خدا پست‌تر است از مرتبه کسی که با ترک اعتقاد حق به‌عنوان این‌که تقلید است به خود آذین بندد و به پذیرفتن باطل به‌عنوان این‌که اعتقاد تصدیقی است شتاب کند؛ بی‌آن‌که آزمایشی بکند یا تحقیقی به‌جای آورد؟ و چون این رگ کودنی را در این گمراهان [غزالی در صفحات مختلف این کتاب به دشنام و تحقیر و تکفیر فیلسوفان می‌پردازد] دیدم به تحریر این کتاب تصمیم کردم که هم بر فیلسوفان پیشین رد باشد و هم تناقض سخنان آن‌ها را آشکار سازد (همان: ۶۰-۶۱).

غزالی که به‌حق یکی از بزرگ‌ترین و در عین‌حال متحجّرترین عالمان اسلامی است، در این کتاب خود دلایل فیلسوفان را به سبب وجود اختلاف میان آنان و همچنین عدمِ‌صحّت استناد براهین عقلی به قضایای ضروری و بدیهی [چراکه این استدلال‌ها تنها از حیث صورت می‌تواند فاقد اشتباه باشد و نه از حیث مادّه] تخطئه کرده و اثبات درستی گفته‌هایش را به کتابی دیگر به نام قواعدالعقاید ارجاع می‌دهد.

کتاب «تهافت‌الفلاسفه»، شامل چهار مقدمه، بیست مسئله و یک خاتمه است که ابوحامد محمد غزالی در آن کفر و بی‌دینی فیلسوفان را اعتقاد به یکی از این سه مسئله یعنی قدیم بودن عالَم، انکار معاد جسمانی و عدمِ‌علم خداوند به جزئیات می‌داند (همان: ۳۱۱).

او باور به قدیم بودن عالَم را سرچشمۀ کفر و انحرافات فیلسوفان دانسته و معتقد است دهریان، که عالَم را قدیم می‌دانند، بر عدمِ‌وجود صانع برهان اقامه می‌کنند. اما فلاسفه هم، که معتقد به قدیم بودن عالَم هستند، برای آن صانعی اثبات می‌کنند که این امری متناقض و فریب‌دهنده و به‌خاطر تظاهر به دین است و نیازی به ابطال آن نیست؛ چراکه خدا به نظر ایشان در ساختن عالَم اختیار ندارد و جز از طریق مجاز، صانع عالَم و فاعل حقیقی نیست (همان: ۱۲۱-۱۲۲-۱۲۳-۱۲۴-۱۲۸-۱۲۹-۱۴۵).
منابع:
_ غزالی، محمد، ۱۳۸۲، تهافت‌الفلاسفه، ترجمه علی‌اصغر حلبی، تهران، جامی.

_ راسل، برتراند، ۱۳۵۱، تاریخ فلسفۀ غرب، ترجمه نجف دریابندری، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.

_ دورانت، ویل، ۱۳۹۱، تاریخ تمدن، ترجمه ابوالقاسم طاهری و ابوالقاسم پاینده و ابوطالب صارمی، تهران، علمی و فرهنگی.
https://t.iss.one/Minavash
👍2🥰1
📘حج تقدیمی

📝میثم موسوی

دانشگاه تهران نیاز به معرفی ندارد.

توی دانشگاه می‌چرخد و با دوستان و هم‌دانشکده‌ای‌هایش خوش‌وبش می‌کند. همه دربارۀ مراسمی صحبت می‌کنند که قرار است ساعت یازده امروز برگزار شود. از دور صداهایی ناآشنا می‌شنود. به سمت صداها خیز برمی‌دارد. چند نفر از دانشجوهای مقطع کارشناسی هستند. وارد جمع آنان می‌شود. می‌بیند که در حال تحلیل و بررسی مراسم امروزند .

تالار فردوسیِ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی بهترین، بزرگ‌ترین و مجهزترین تالار دانشگاه تهران است. این تالار که در پردیس مرکزی دانشگاه واقع شده، امروز پذیرای هفتصد نفر از دانشجویان است. تقریباً همۀ صندلی‌ها پُر شده و همهمۀ حاضرین فضای تالار را سنگین کرده است.

مجری میکروفن را برمی‌دارد و می‌گوید: عزیزان و سروران ارجمند، دانشجویان و اساتید دانشگاه تهران، درود و عرض ادب مرا پذیرا باشید. حاضرین در مجلس یک‌باره ساکت می‌شوند و درحالی‌که صورت همگی‌شان به سمت جایگاه چرخیده، با سلامی بلند پاسخ مجری را می‌دهند.

از جای خود بلند می‌شود و با پیمودن هشتاد‌وچهار متر، به در سالن می‌رسد و با خارج شدن از آنجا به سمت میزی که برای پذیرایی تدارک دیده شده، می‌رود و یک لیوان دمنوش نسترن می‌خورد. احساس می‌کند که به هوای آزاد احتیاج دارد. به مقداری راه رفتن و دور شدن از این فضا تا بتواند دوباره به تالار برگردد و مراسم را همراهی کند.

به‌مجردِ این‌که وارد سرسرای عریض و طولانی تالار می‌شود، به یاد صفا و مروه و مسافت بین آن دو کوه می‌افتد. خم می‌شود و کف زمین می‌نشیند و درحالی‌که به مراسم چهارسال پیش دانشگاه و جوایز آن فکر می‌کند، می‌شنود که مجری برنامه می‌گوید:

همان‌طور که مستحضرید، ما امروز در این مکان جمع شده‌ایم تا به منتخبین شما، یعنی دانشجویان برگزیده و ممتاز دانشگاه تهران، سی‌ عدد فیش حج تمتع تقدیم کنیم.

به دیوار تکیه می‌دهد و چشمان خود را می‌بندد. جوانی بیست‌ساله را می‌بیند که در زیر آفتاب سوزان مکه ایستاده است و نظاره‌گر منظره‌ای پارینه‌سنگی است! صدای روحانی کاروان را می‌شنود که در حال توضیح دادن مناسک حج است: یکی از اعمال واجب حج، حلق یا تراشیدن موی سر است. بر هر حاجیِ مردی فرض است تا در مِنا به ستردن موی سر بپردازد.

از جمع جدا می‌شود و دقایقی پیاده‌روی می‌کند. صدهاهزار حاجی را می‌بیند که با تیغ‌های ژیلت این صحرا را به زباله‌دانی از اشعار سیاه و سفید تبدیل کرده‌اند! اما او که با کتاب مأنوس است، در برابر سخنان بی‌پایه‌واساس حضرات می‌ایستد و به تقصیر بسنده می‌کند.

کتابخانۀ دانشکدۀ ادبیات از آن جاهایی است که وابسته و علاقه‌مند به آن است. امروز هم اگر به یاد سفر خود در چهارسال قبل نمی‌افتاد، الآن در این مراسم نبود و قطعاً مثل همیشه به کتابخانۀ دانشکده می‌رفت و ساعات خوشی را با خواندن کتاب سپری می‌کرد. بلند می‌شود و به سوی محل برگزاری مراسم حرکت می‌کند. در این هنگام مجری نام نخستین دانشجوی برگزیده که قرار است در ماه‌های آتی به سفر حج برود، اعلام می‌کند: آقای سیامک ستوده... و او بلافاصله به یاد حرف‌های یکی از روحانیون کاروانشان می‌افتد که می‌گفت: از همان اول هم مشخص بود که نه اسم سیامک سـزوار عنوان حاجی است و نه از حج تقدیمی، زائری خالص به وجود می‌آید!

سیامک بر روی یکی از صندلی‌های تالار می‌نشیند و دوباره ذهنش به سمت مکه و مدینه پرواز می‌کند. به یاد کتابی می‌افتد که در این سفر یک‌ماهه همراه خود برده بود. کتابی به زبان عربی که یک روز در کتابخانۀ دانشکده با آن آشنا شد. نوشته‌ای شگرف که زندگی‌اش را دگرگون ساخت. درست زمانی که داشت خود را به اساتید دانشگاهی‌اش اثبات می‌کرد و قدم در مسیری کاملاً روشن و موفق می‌گذاشت، کتاب مذکور او را وارد دریای پُرتلاطم فکرت و اندیشه کرد و وی را در برابر راهی سخت و ناهموار قرار داد.

در خانواده‌ای که همگی اهل تعبّد و تقلید بودند، او تنها فردی بود که در برابر اطاعت نسنجیده و فرمانبرداری کورکورانه ایستاد. متوجه شد که راه او به‌کلّی با خانواده‌اش مغایرت دارد و این چیزی نیست که بتواند آن را توجیه و یا انکار کند.

دیدم دیدم که گمرهی تقلید است
دیدم دیدم که دید در تجدید است

فردی او را صدا می‌زند. به اطراف نگاه می‌کند. تازه می‌فهمد که از کاروان و محل اسکان حاجیان بسیار دور شده است. خود را در بیابانی وسیع با عاقله‌مردی یکه و تنها می‌بیند. صدای مرد ذهن آشفته‌اش را نظم می‌بخشد. می‌شنود که مرد با لهجۀ کاشانی به او می‌گوید: تقلید امری ساختگی و پنداری فاسد و توهّمی پوسیده است که توسط فقیهان نادان به مردم عرضه می‌شود.
https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

این گفتار به نظرش آشنا می‌آید. انگار آن را به تازگی شنیده و یا خوانده است. یادش می‌آید. این مطلب را در کتابی خوانده که به مکه آورده است. از خود می‌پرسد آیا مرد کاشانی هم این کتاب غریب را خوانده است؟ آیا عجیب به‌نظر نمی‌رسد که در این بیابان به کسی برخورده‌ام که با این کتاب مهجور و متروک آشنایی دارد؟ کاش می‌دانستم پاسخ مرد به کسانی که این کتاب را نوشتاری عجیب شمرده‌اند و آن را اثری مخالف با نظر مشاهیر می‌خوانند، چیست.

گوشیِ‌همراهش زنگ می‌خورد. تا گوشی را از جیبش درآورد و ببیند کیست، مرد کاشانی را می‌بیند. همان‌طور که در صحرا دیده بود. مرد کاشانی برایش دست تکان می‌دهد. از تعجب توان ‌حرکت ندارد. تمام سعی خود را می‌کند تا به سمت او برود، اما صدای مرد کاشانی را از پشت موبایل می‌شنود.

نگاهی به تالار می‌اندازد. کتابی را در دستانش می‌بیند و از روی آن می‌خواند: نخست باید بدانید که من در مخالفت با مشهورات پیشقدم نبودم. چنان‌که معتقدم طبع انسان‌ها به مشهورات عادت کرده است و تا زمانی که خود را از افسار عادت و قلّادۀ تقلید رها نسازند، امور بر آنان روشن نخواهد شد.
https://t.iss.one/Minavash
👍4
📘انجمن شاعران مرده

📝کلاین بام

رمان «انجمن شاعران مُرده»، اثر کلاین بام، که یادآور فیلم بسیار زیبایی با هنرمندی رابین ویلیامز است، داستان معلّمی است که به‌شدّت مخالف سیستم آموزشی مدارس و دانشگاه‌ها است و تدریس بسیاری از مطالب کتاب‌ها را بیهوده و بی‌ارزش می‌داند.
داستان در فضای دبیرستانی شبانه‌روزی در یکی از ایالات آمریکا می‌گذرد که معلّم ادبیات تازه‌وارد آن در همان جلسۀ اول کلاس، برخلاف روال معمول، پس از خواندن قطعه شعری توسط دانش‌آموزان دستور به پاره کردن آن صفحه از کتاب می‌دهد. او در ادامه به مذمّت همرنگ شدن با جامعه پرداخته و از شاگردانش می‌خواهد که همواره نگاهی نو و تازه به پیرامون خود داشته باشند، ویژگی‌های شخصیتی خود را بشناسند، برای کار گروهی ارزش قائل شوند، به مستقل اندیشیدن مبادرت ورزند و از زمان حال لذت برده آن را نسبت به موفقیت‌های احتمالی آینده ترجیح دهند و در یک کلام دَم را غنیمت بشمرند.
ای بی‌خبران شکل مُجَسَّم هیچ است
ویـن طارم نُه‌‌سـپـهـرارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابستۀ یک دمیم و آن هم هیچ است

دورنمای این رمان خواندنی، تحلیل روش‌های مستبدّانۀ برخی از خانواده‌ها است. پدران و مادرانی که به گمان خوشبخت کردن فرزندانشان آنان را به بند و زنجیر می‌کشند و هرآنچه خود می‌پندارند، یگانه‌مسیر پیشرفت و سعادت فرزندان تصوّر می‌کنند. مسیری که گاهی پایانی جز افسردگی و خودکشی به‌همراه ندارد!
ما در رؤیای فرارسیدن فرداییم و فردا نمی‌آید...
خوابِ روزی نو را می‌بینیم، غافل از این‌که همین امروز است آن.
ما رویگردان از رزمیم، آن دَم که باید در آن قدم بگذاریم.
و ما همچنان در خوابیم.
ما ندا را می‌شنویم اما به آن وقعی نمی‌نهیم،
امید بر آینده بسته‌ایم؛ آینده هم تنها نقشی است بر آب.
در آرزوی خِرَدی هستیم که همواره از آن سر باز می‌زنیم.
ظهور منجی را به نیایش ایستاده‌ایم، اما نجات، خود در دستان ماست.
و ما همچنان در خوابیم.
و همچنان در نیایشیم.
و همچنان هراسانیم... (بام، ۱۳۸۵: ۱۷۶-۱۷۷)
منبع:

_ بام، کلاین، ۱۳۸۵، انجمن شاعران مرده، ترجمه حمید خادمی، تهران، معانی- کتاب پنجره.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👌2
📘عالی‌جناب

📝میثم موسوی

با شنیدن صدایی مهیب از خواب بیدار می‌شوم. پیرامون خود را نگاه می‌کنم. چشمم بر روی پردۀ توری اتاقم می‌ایستد. بااین‌که پرده به صورت کامل کشیده شده، اما از پشت آن می‌توان دید که هنوز صبح نشده است. به سمت چپ غلت می‌زنم و با دست راست آباژور کنار تخت‌خوابم را روشن می‌کنم. سپس ساعت شماطه‌دار رومیزی را برمی‌دارم و همین‌که می‌بینم عقربه‌ها ساعت سه‌ونیم نیمه‌شب را نشان می‌دهند، ناگهان صدای وحشتناک دیگری بدنم را به‌لرزه می‌اندازد.

بلافاصله بلند می‌شوم و به سمت پنجرۀ اتاقم می‌روم. پرده را کمی کنار می‌زنم، اما در تاریکی چیزی نمی‌بینم. از اتاق خارج می‌شوم و به سمت حیاط راه می‌افتم. درِ اصلی ساختمان را باز کرده و تعدادی از لامپ‌های حیاط را روشن می‌کنم. به‌محض این‌که روشنایی همه‌جا را فرا می‌گیرد، با صحنۀ نادر و شگفت‌انگیزی مواجه می‌شوم! بچه‌روباهی - با وزنی حدود شش تا هفت کیلوگرم و ارتفاعی بین سی تا چهل سانتیمتر - را می‌بینم که از انتهای حیاط با سرعت به سمت یکی از پنجره‌ها می‌آید و سرش را به شیشه می‌زند و دوباره به عقب برمی‌گردد و این حرکت را تکرار می‌کند!

به سمت بچه‌روباه، که دمش بریده شده است، می‌دوم و زمانی که به او می‌رسم بچه‌روباه به داخل استخر، که بدون آب است، می‌پرد. وقتی وارد استخر می‌شوم روباه بیرون می‌جهد و به‌ سمت دیگر حیاط می‌رود. از بازی‌گوشی‌های او بی‌تاب و بی‌قرار شده‌ام. دست‌ازپادرازتر به داخل خانه برمی‌گردم و روی کاناپۀ مقابل تلویزیون دراز می‌کشم. چشمانم را می‌بندم و هنوز یکی‌دو دقیقه‌ای بیشتر نگذشته است که ‌روباه برای چندمین‌بار مشغول زدن سرش به شیشۀ پنجره می‌شود! از جایم بلند می‌شوم و ناچار دوباره به داخل حیاط می‌روم. مدتی کنار پنجره قدم می‌زنم تا بچه‌روباه خود را به شیشۀ پنجره نکوبد.

هوا گرگ‌ومیش است که زنگ خانه‌ به صدا درمی‌آید. وارد ساختمان می‌شوم. به‌ سمت اف‌اف می‌روم و بدون این‌که گوشی را بردارم، دستم را بر روی دکمۀ بازکنندۀ در فشار می‌دهم. مردی آراسته، موقر و چهل‌واندی‌ساله وارد می‌شود. نگاهی گذرا به بچه‌روباه می‌اندازد و در همین حین خطاب به من می‌گوید: درود؛ پوزش می‌خواهم که بی‌موقع مزاحم حضرتِ‌عالی شدم. من همسایۀ دیواربه‌دیوار شما هستم. چنددقیقه‌پیش که از خواب بیدار شدم، بنابر عادت همیشگی به سراغ بچه‌روباه دم‌بریده‌ام رفتم ولی او را نیافتم. از خانه‌ بیرون آمدم و در همین اطراف پرسه می‌زدم که ناگهان متوجه خانۀ شما شدم و به ذهنم خطور کرد شاید بچه‌روباه از بالای دیوار به حیاط شما آمده باشد.

درحالی‌که تحتِ‌تأثیر طنین همسایه قرار گرفته‌ام و مجذوب حرکات‌وسکنات او شده‌ام، می‌گویم: به‌به چه سعادتی! لطفاً درود و عرض ادب مرا هم پذیرا باشید. هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم که روزی سعادت ملاقات با شما را در پاریس پیدا کنم.

همسایه بی‌اشـتیاق و باری‌به‌هرجهت می‌پرسد: آیا ما یکدیگر را می‌شناسیم؟

من با تأمل و رغبت پاسخ می‌دهم:

صادق از کدامین آثار تو سخن بگویم؟
از سه قطره خون که قلبم را شکافت؟

از بوف کور که افکارم را به آتش کشانید؟

از بعثة‌الاسلامیه الی البلاد‌الافرنجیه که روانم را مست کرد؟

و یا از زنده‌بگورت که سرشتَم را درید و مرا رسوا ساخت؟

صادق تو از جوانی گذر کردی

و در میان‌سالی، هدایت بودن را برگزیدی.

اما من چه بگویم که در اوجِ جوانی

هدایت‌شده مسیر را طی نمودم

و بر میان‌سالی خویش خندیدم.

صادق از بیست‌وسه سال می‌گویم!

نه از بیست‌وسه سالِ علی دشتی
که از بیست‌وسه سال عمر رفته.

از بیست‌وسه سال تنهایی کامل.

از بیست‌وسه سال پاسخ گدایی کردن
و از بیست‌وسه سال عاشق زنده‌بگور شدن.

صادق از بیست‌وسه سال می‌گویم...

صادق هدایت در چشمان من خیره می‌شود، لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد و در ادامه می‌گوید: بااین‌که دیپلمات و نویسندۀ نامدار فرانسوی، کنت دو گوبینو، شیرازی‌ها را شریرترین مردم ایران معرّفی می‌کند، هم‌وطن دیگر او، آندره ژید، در مائده‌های زمینی از شیراز به نیکی یاد می‌کند و ابن‌بطوطه نیز در سفرنامۀ خود، شیرازی‌ها را مردمانی خوشگل، خوش‌اندام و دلیر‌ می‌خواند که سادات در آن بسیار زیاد است.

من، که حالا کاملاً به صادق هدایت نزدیک شده‌ام، شانه‌اش را می‌بوسم و درحالی‌که از سرور و تبختر در پوست خود نمی‌گنجم، آهسته به او می‌گویم: دوستدار و ارادتمند شما، سید ابراهیم تقوی شیرازی هستم.
https://t.iss.one/Minavash
👍2👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

عالی‌جناب هدایت، شما عزیزترین و یکی از مهم‌ترین و درست‌ترین افرادی هستید که تاکنون شناخته‌ام. مرد مهربان و نیک‌خواهی که با نوشتن وغ‌وغ ساهاب - برای من - به نویسنده‌ای گران‌بها و ارزشمند تبدیل شدید و با انتشار بوف کور دنیای مطلقاً دیگری را برایم ساختید. شما اندیشمند فرزانه‌ای هستید که همواره با استناد به آراء بزرگانی ازجمله مولوی، زیگموند فروید و امیل چوران به دفاع از هجو و فحش و دشنام پرداخته‌اید و اذعان کرده‌اید: من موجودی فحش‌مند هستم و هر اندازه‌ای‌ که دلم بخواهد فحش ریخت‌وپاش می‌کنم تا همه عبرت بگیرند. فحش یکی از اصول تعادل آدمیزاد است. اگر می‌خواهید بیماران روانی بیشتر شوند، اختلالات ذهنی تشدید گردد و در هر گوشۀ شهر تیمارستانی ساخته شود، دشنام را ممنوع کنید. آن‌وقت به خواص رهایی‌بخش، کارکرد روان‌درمانی و برتری‌ ناسزا بر روش‌های دیگر از قبیل روان‌کاوی، یوگا و اماکن مذهبی پی خواهید برد. به‌خصوص خواهید فهمید که اگر اکثر ما دیوانه یا جنایتکار نشده‌ایم، فقط و فقط به دلیل اثرات شگفت‌آور و امداد لحظه‌ای فحش و دشنام بوده است. زبان فارسی اگر هیچ‌چیز نداشته باشد، ناسزاهای آبدار زیاد دارد. ما که سَر این ثروت عظیم نشسته‌ایم چرا ولخرجی نکنیم؟

در این لحظه بچه‌روباه سلانه‌سلانه به‌طرف ما می‌آید و مشغول لیس زدن سگی می‌شود که در کنار صادق هدایت ایستاده است. جانوری سیاه، عضلانی و با فک‌های قدرتمند که من تا ثانیه‌ای پیش متوجه حضورش نشده بودم. سگی از خانوادۀ پیت‌بول که ظاهری ولگرد دارد و چشم‌هایش حاکی از درد و زجر است!

با مشاهدۀ این صحنه می‌بینم که اشک در صورت هدایت سرازیر شده است. او بدون این‌که التفاتی به من داشته باشد زیر لب می‌گوید: بچه‌روباهی سگی را نوازش می‌کند، اما انسان‌ها سگ‌ را می‌زنند و به‌نظرشان خیلی‌طبیعی است سگِ نجسی را که مذهب نفرین کرده است برای ثواب بچزانند. هرچند در دین زرتشتی و کتاب اراداویراف‌نامه، سگ‌ها، محترم شمرده شده‌اند و درصورتی‌که کسی این حیوان را آزار دهد، با کیفر و مجازات سنگینی چون دریده شدن و تکه‌تکه گشتن اعضای بدن روبه‌رو خواهد شد.

دستمال تمیزی را از جیبم درمی‌آورم و درحالی‌که آن را به صادق هدایت می‌دهم، می‌گویم: احترام گذاشتن به سگ یک سنّت ایرانی است. سگ در ایران قبل از اسلام بسیار عزیز و گرامی بوده و بعضی معتقدند که اصرار فقها بر نجاست سگ نوعی لج‌بازی نژاد سامی در برابر خوی و خصلت‌های ایرانی است وگرنه در قرآن تصریحی به نجاست سگ نشده و مذهبِ مالکیه هم سگ را پاک شمرده است.

هدایت با شنیدن حرف‌های من لحظاتی به زمین خیره می‌شود و به فکر فرو می‌رود. سپس سر بلند می‌کند و درحالی‌که سگ و روباه را با خود به بیرون می‌برد، می‌گوید: من احساس می‌کنم سگ در میان اعراب نیز حیوانی پست و بدنام نبوده و حتی مورد تعظیم قرار گرفته است؛ چراکه جدّ ششمِ پیامبر اسلام، کِلاب، نام داشت و برخی از صحابۀ او نیز کلبی نامیده شده‌اند. چنان‌که واژۀ معاویه هم، علاوه بر این‌که در لغت عربی به بچه‌روباه ترجمه شده، به معنی سگِ ماده است.
https://t.iss.one/Minavash
👍1👌1