ادامهٔ صفحهٔ قبل:
چنانکه عشق را نیز جنونِ روح و خرافات و موهومات پوچی میخواند که تنها لذتهای جسمی در آن ارزشمند است و باید از آن اجتناب کرد و لذت را پرستید (همان: ۱۹۸-۲۵۹).
این ملحدِ مخالف اصول اخلاقی، که از خدا بیزار بوده و خداوند را موجود موهوم نفرتانگیزی میداند که به دنبال کشف راههای جدیدی برای تحقیر و تمسخر انسان است (همان: ۲۸-۱۲۲)، معتقد است که تمام افعال ما، بهخصوص تمام اعمال شهوترانی، از طبیعت نشأت گرفته و هیچیک از آنها نباید باعث شرمندگی ما شوند (همان: ۱۶۶).
چه زن و چه مرد باید بتوانند به هرطریقی که میخواهند فحشا کنند (همان: ۲۵۹). در هرشرایطی یک زن، چه مجرد چه شوهردار و چه بیوه، هرگز نباید به چیزی جز گاییده شدن توسط این و آن از صبح تا شب بیندیشد و در میان تمام پیوندهایی که باید از بین بروند با یقین میگویم اولین آنها پیوند ازدواج است (همان: ۸۹). پس زن نادان و احمق زنی است که به خاطر پیوندهای زناشویی از تسلیم شدن در برابر تمایلات خود دست بکشد و با گرههایی پوچ مانند پردۀ بکارت، ترس از حاملگی، ترس از خشم شوهر و یا ترس از لکهدار شدن آبرو کیسۀ تمایلاتش را مسدود کند! چنین زنی چقدر احمق است (همان: ۹۶). ما حق نداریم زنان [و مردان] را به تملک خود درآوریم، اما این حق را داریم تا آنها را بهزور مجبور کنیم تا تسلیم شهوات و لذات ما شوند (همان: ۲۵۸). اگر مردی [یا زنی] از کسی خوشش بیاید، مسألۀ سلامت و رضایت او، ازجمله کمسن بودنش، کاملاً بیاهمیت است (همان: ۲۶۰) و لذا نمیتوان تجاوز به عـنـف را جرم و گناه دانست (همان: ۲۶۸).
ساد در این کتاب خود به مانند «۱۲۰ روز در سدوم» و «ژوستین»، به دفاع از سکس مقعدی و لواط پرداخته و از زبان شخصیت اصلی کتاب اذعان میکند که من هرروز جوانان را از ماتحت میکنم. همین دیروز در عرض سه دقیقه باکرگی سرین یک پسربچۀ هفتساله را با همین آلت بزرگ برداشتم (همان: ۱۲۲). به شرفم قسم که هیچچیز را به اندازۀ لذت بردن از فرج خسته کننده نمیدانم و وقتی کسی لذت سرین را چشیده باشد، نمیتوانم تصور کنم که بتواند خودش را دوباره به فرج راضی کند (همان: ۱۶۱).
ساد اعتراف میکند که چیزی لذّتبخشتر از باسن یک پسر وجود ندارد و او حاضر است که جانش را هم فدای آن کند (همان: ۱۰۲). چنانکه تمایلات همجنسگرایان و حتی بچهبازها را طبیعی شمرده و معتقد است انسانها همانطور که در معلول بودن پا یا خوشاندام بودنشان دخل و تصرفی ندارند، در اینگونه تمایلات خود نیز بیتقصیر هستند. لذا وقتی مردی تمایل خود را برای لذت بردن از شما نشان میدهد، مسلّماً به شما توهین نکرده است و درواقع با این کارش شما را مدح و ستایش میکند، اما دنیا مملو از احمقهای بیچارهای است که گمان میکنند به آنها توهین شده است (همان: ۳۰-۱۲۲).
بزرگترین مردان به لواط تمایل دارند. زمانی که قارۀ آمریکا کشف شد، معلوم شد که کل ساکنان این قاره چنین تمایلاتی دارند... آیا قانونگذاران یونانی اگر غیر از این فکر میکردند، این نوع رابطه را وارد قوانین جمهوری خود میکردند؟ امروزه تقریباً تمام حرمسراهای الجزیره فقط از پسران پر شده است. در تبِس خوابیدن با مردان و پسرها و بهخصوص بچهبازی اجباری شده بود... ما میدانیم که در روم مکانهایی عمومی وجود داشت که در آن پسران جوان لباس دخترانه میپوشیدند و آشکارا به تنفروشی میپرداختند... و سکستوس امپریکوس (۲۱۰ میلادی) به ما اطمینان میدهد که این هوس در میان ایرانیان نیز واجب بوده است (همان: ۲۷۰ الی۲۷۴).
پس آیا احمقانه نیست مردی را به خاطر اینکه فرو کردن آلت در ماتحت را به فرج کردن ترجیح میدهد، مستحق مرگ بدانیم؟ آیا خلاف عقل سلیم نیست که انسان را به یک لذت محدود کنیم؟ چرا باید کسی را که میتواند هم از دادن و هم از کردن لذت ببرد محکوم کنیم (همان: ۱۸۳)؟ نمیدانی فرو رفتن یک آلت بزرگ در ماتحت و تلمبههای وحشیانه چه لذتی دارد! آه نمیدانی حس کردن گرمای رگهای آلت چه کیفی دارد! نه، نه، در این جهان پهناور هیچ لذتی نمیتواند با این لذت برابری کند. این لذت فیلسوفان است، لذت قهرمانان، لذتی است که باید در این جهان آن را بپرستیم (همان: ۱۸۴).
https://t.iss.one/Minavash
چنانکه عشق را نیز جنونِ روح و خرافات و موهومات پوچی میخواند که تنها لذتهای جسمی در آن ارزشمند است و باید از آن اجتناب کرد و لذت را پرستید (همان: ۱۹۸-۲۵۹).
این ملحدِ مخالف اصول اخلاقی، که از خدا بیزار بوده و خداوند را موجود موهوم نفرتانگیزی میداند که به دنبال کشف راههای جدیدی برای تحقیر و تمسخر انسان است (همان: ۲۸-۱۲۲)، معتقد است که تمام افعال ما، بهخصوص تمام اعمال شهوترانی، از طبیعت نشأت گرفته و هیچیک از آنها نباید باعث شرمندگی ما شوند (همان: ۱۶۶).
چه زن و چه مرد باید بتوانند به هرطریقی که میخواهند فحشا کنند (همان: ۲۵۹). در هرشرایطی یک زن، چه مجرد چه شوهردار و چه بیوه، هرگز نباید به چیزی جز گاییده شدن توسط این و آن از صبح تا شب بیندیشد و در میان تمام پیوندهایی که باید از بین بروند با یقین میگویم اولین آنها پیوند ازدواج است (همان: ۸۹). پس زن نادان و احمق زنی است که به خاطر پیوندهای زناشویی از تسلیم شدن در برابر تمایلات خود دست بکشد و با گرههایی پوچ مانند پردۀ بکارت، ترس از حاملگی، ترس از خشم شوهر و یا ترس از لکهدار شدن آبرو کیسۀ تمایلاتش را مسدود کند! چنین زنی چقدر احمق است (همان: ۹۶). ما حق نداریم زنان [و مردان] را به تملک خود درآوریم، اما این حق را داریم تا آنها را بهزور مجبور کنیم تا تسلیم شهوات و لذات ما شوند (همان: ۲۵۸). اگر مردی [یا زنی] از کسی خوشش بیاید، مسألۀ سلامت و رضایت او، ازجمله کمسن بودنش، کاملاً بیاهمیت است (همان: ۲۶۰) و لذا نمیتوان تجاوز به عـنـف را جرم و گناه دانست (همان: ۲۶۸).
ساد در این کتاب خود به مانند «۱۲۰ روز در سدوم» و «ژوستین»، به دفاع از سکس مقعدی و لواط پرداخته و از زبان شخصیت اصلی کتاب اذعان میکند که من هرروز جوانان را از ماتحت میکنم. همین دیروز در عرض سه دقیقه باکرگی سرین یک پسربچۀ هفتساله را با همین آلت بزرگ برداشتم (همان: ۱۲۲). به شرفم قسم که هیچچیز را به اندازۀ لذت بردن از فرج خسته کننده نمیدانم و وقتی کسی لذت سرین را چشیده باشد، نمیتوانم تصور کنم که بتواند خودش را دوباره به فرج راضی کند (همان: ۱۶۱).
ساد اعتراف میکند که چیزی لذّتبخشتر از باسن یک پسر وجود ندارد و او حاضر است که جانش را هم فدای آن کند (همان: ۱۰۲). چنانکه تمایلات همجنسگرایان و حتی بچهبازها را طبیعی شمرده و معتقد است انسانها همانطور که در معلول بودن پا یا خوشاندام بودنشان دخل و تصرفی ندارند، در اینگونه تمایلات خود نیز بیتقصیر هستند. لذا وقتی مردی تمایل خود را برای لذت بردن از شما نشان میدهد، مسلّماً به شما توهین نکرده است و درواقع با این کارش شما را مدح و ستایش میکند، اما دنیا مملو از احمقهای بیچارهای است که گمان میکنند به آنها توهین شده است (همان: ۳۰-۱۲۲).
بزرگترین مردان به لواط تمایل دارند. زمانی که قارۀ آمریکا کشف شد، معلوم شد که کل ساکنان این قاره چنین تمایلاتی دارند... آیا قانونگذاران یونانی اگر غیر از این فکر میکردند، این نوع رابطه را وارد قوانین جمهوری خود میکردند؟ امروزه تقریباً تمام حرمسراهای الجزیره فقط از پسران پر شده است. در تبِس خوابیدن با مردان و پسرها و بهخصوص بچهبازی اجباری شده بود... ما میدانیم که در روم مکانهایی عمومی وجود داشت که در آن پسران جوان لباس دخترانه میپوشیدند و آشکارا به تنفروشی میپرداختند... و سکستوس امپریکوس (۲۱۰ میلادی) به ما اطمینان میدهد که این هوس در میان ایرانیان نیز واجب بوده است (همان: ۲۷۰ الی۲۷۴).
پس آیا احمقانه نیست مردی را به خاطر اینکه فرو کردن آلت در ماتحت را به فرج کردن ترجیح میدهد، مستحق مرگ بدانیم؟ آیا خلاف عقل سلیم نیست که انسان را به یک لذت محدود کنیم؟ چرا باید کسی را که میتواند هم از دادن و هم از کردن لذت ببرد محکوم کنیم (همان: ۱۸۳)؟ نمیدانی فرو رفتن یک آلت بزرگ در ماتحت و تلمبههای وحشیانه چه لذتی دارد! آه نمیدانی حس کردن گرمای رگهای آلت چه کیفی دارد! نه، نه، در این جهان پهناور هیچ لذتی نمیتواند با این لذت برابری کند. این لذت فیلسوفان است، لذت قهرمانان، لذتی است که باید در این جهان آن را بپرستیم (همان: ۱۸۴).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👏1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
ساد، که پیامبرِ مسیحیان را رذلی احمق و فردی شارلاتان میخواند که هرکه او را قبول نکند مورد لعن و نفرینش قرار گرفته و به هر احمقی که به او گوش سپارد وعدۀ بهشت میدهد (همان: ۷۱)، معتقد است که والدین هیچ حقی بر گردن فرزندان خود ندارند و پسران و دختران نیز باید یاد بگیرند از زیر یوغ پدران و مادرانشان بیرون بیایند؛ چراکه نمیتوان از فرزندان انتظار داشته باشیم بهخاطر اینکه سالها پیش مادرشان توسط پدرشان گاییده شده است و اینکه آنان هم تنها به سبب گاییدن به دنیا آمدهاند، به والدین خود احترام بگذارند و خود را مدیون آنان بدانند (همان: ۸۲-۸۴-۳۱۸-۳۱۹)!
علی طباخیان، که برخی از کتابهای ممنوعه را بدون سانسور ترجمه نموده و به صورت رایگان در فضای مجازی قرار داده است، ترجمۀ کتاب فلسفه در اتاق خواب را، که بهزعم او خواندنش برای افراد زیر ۱۸ سال مناسب نیست، به استاد غلامحسین ابراهیمی دینانی تقدیم کرده است (همان: ۵).
منبع:
_ ساد، مارکی دو،۱۴۰۱، فلسفه در اتاق خواب، ترجمه علی طباخیان، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
ساد، که پیامبرِ مسیحیان را رذلی احمق و فردی شارلاتان میخواند که هرکه او را قبول نکند مورد لعن و نفرینش قرار گرفته و به هر احمقی که به او گوش سپارد وعدۀ بهشت میدهد (همان: ۷۱)، معتقد است که والدین هیچ حقی بر گردن فرزندان خود ندارند و پسران و دختران نیز باید یاد بگیرند از زیر یوغ پدران و مادرانشان بیرون بیایند؛ چراکه نمیتوان از فرزندان انتظار داشته باشیم بهخاطر اینکه سالها پیش مادرشان توسط پدرشان گاییده شده است و اینکه آنان هم تنها به سبب گاییدن به دنیا آمدهاند، به والدین خود احترام بگذارند و خود را مدیون آنان بدانند (همان: ۸۲-۸۴-۳۱۸-۳۱۹)!
علی طباخیان، که برخی از کتابهای ممنوعه را بدون سانسور ترجمه نموده و به صورت رایگان در فضای مجازی قرار داده است، ترجمۀ کتاب فلسفه در اتاق خواب را، که بهزعم او خواندنش برای افراد زیر ۱۸ سال مناسب نیست، به استاد غلامحسین ابراهیمی دینانی تقدیم کرده است (همان: ۵).
منبع:
_ ساد، مارکی دو،۱۴۰۱، فلسفه در اتاق خواب، ترجمه علی طباخیان، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤1👍1😁1
📘ژوستین
📝مارکی دو ساد
ادیان چیزی جز ابزار برده کردن ضعیفان برابر قدرتمندان نبودند... با چنین منطقی افراد قویتر میتوانند خودشان را پشت احکام یک خدای دروغین پنهان کنند و بگویند ما از طرف خدا میخواهیم قوانین او را به اجرا درآوریم. اینگونه ضعیفان بدبخت، کوکورانه مجبور میشوند هرچه به آنها میگویند انجام دهند... آیا مذاهب برآمده از چنین نیرنگی سزوار احترام هستند؟ آیا یک دین وجود دارد که اثری از حیله و حماقت در آن وجود نداشته باشد (ساد، ۱۴۰۰: ۸۷-۸۸)؟
مارکی دو ساد (۱۷۴۰-۱۸۱۴) در بیستوسه سالگی و تنها پنجماه پس از ازدواج، به جرم فسق، زندانی شد. او به یک روسپی پول داده بود که یک شب را با او بگذراند و در این حین احساسات مذهبی او را با صحبت دربارۀ خودارضایی در جام مقدّس و پیشنهاد فرو کردن نان مقدّس در واژن وی جریحهدار کرده بود (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم انگلیسی»، ۷). چنانکه در بیستوهشت سالگی گدای سیوشش سالهای را به بهانۀ نظافت به خانه برد. سپس او را بست، برهنهاش کرد و به وی شلاق زد. درنتیجه برای مرتبۀ دوم به زندان افتاد. (همان: ۸)
مارکی دو ساد با افراد متعدّدی روابط جنسی داشت تا در سیودو سالگی با پیشخدمت خود و چند روسپی جوان به عیّاشی و لواط پرداخت. لذا به اعدام محکوم شد. هرچند از دست پلیس فرار کرد (همان: ۹). ساد در ادامه باز به فریفتن دختران، ربودن آنها و تشکیل یک حرمسرای کوچک متّهم شد و اینبار سیزده سال زندانی گردید (همان: ۱۰ الی۱۲). او در عباراتی عجیب و وحشتناک در ستایش از لواط و لذّت مفعول واقع شدن اذعان کرده است:
آه، اگر جذابیّتهای این کار را میدانستی... لذّت اینکه فحشا و فساد را به اوج خود برسانی واقعاً غیرقابل وصف است. اینکه بتوانی با یک بنا، یک پیشخدمت، یک راهب و همه نوع آدم، خوش بگذرانی، واقعاً حسّ شگفتانگیزی است... واقعاً باید این حسّ الهی را که وارد جسم میشود تجربه کنی... خلوتگاه در دستانش و دهانمان به هم چسبیده، دوست داریم تمام وجودمان یکی شود... دوست دارم او مانند هرکول قوی باشد تا بتواند با تمام قدرت، خودش را وارد من بکند و همهجایم را پُر کند. من آن دانۀ گرانبها را میخواهم که او به مانند شعلهای به اعماق رودههای من پرتاپ میکند تا به خاطر گرما و نیرویش، مایع روان خودمان را در دستان او قرار دهیم... چقدر خوب است که همزمان میتوانیم هردو لذّت را داشته باشیم. همین ویژگی است که ما را نسبت به بقیه متفاوت میکند (همان: ذیل «متن کتاب»، ۸۶-۸۷).
مارکی دو ساد مدّتی که در زندان بود، موفّق شد تا مجموعه آثاری نزدیک به پنجاه جلد اعم از نمایشنامه، داستان کوتاه، رمان و مقاله ازجمله کتاب «۱۲۰ روز در سدوم» را بنویسد. هرچند تعداد کمی از کتابهایش توانستند از غارت زندان باستیل در ۱۷۸۹ جان سالم به در برند (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم انگلیسی»، ۱۲). از دیگر آثار مهمّ ساد، که پس از آزادی از این حبس طولانی نوشته شد، کتاب «ژوستین یا مصائب جدید» و «فلسفه در اتاق خواب» است (همان: ۱۳).
این فیلسوف و نویسندۀ نامدار فرانسوی در سال ۱۸۰۱ به سبب قوانین و سانسورهای سختگیرانۀ رژیم ناپلئون بناپارت و به دلیل نوشتن کتاب «ژوستین»، بار دیگر دستگیر شد. ساد برای اولینبار به خاطر کتابها و نوشتههایش به زندان افتاد و تا زمان مرگش در سال ۱۸۱۴ در بازداشت باقی ماند (همان: ۱۴). چنانکه مترجم انگلیسیِ ژوستین، جان فیلیپس، متذکّر شده که ساد علاوه بر داستان «ژوستین یا مصائب فضیلت»، که آن را در سال ۱۷۹۱ نوشت، شش تا هفت سال بعد نیز نسخۀ تازهای از این کتاب را، که «ژوستین جدید» نام داشت، منتشر کرد. کتابی که بیش از هزار صفحه بود و تا حدود زیادی خشنتر از ژوستین ابتدایی بهنظر میرسید و پورن بسیار بیشتری داشت (همان: ۱۳-۱۷).
رمان ژوستین یا مصائب فضیلت، مجموعهای از سوءاستفادههای خشونتآمیز جنسی از دختری یتیم توسّط پدوفیلهای لیبِرتین، کودککشان، راهبان، اشراف، دزدان و شخصیّتهای مختلف است که در آن شکست فضیلت و اخلاق و پیروزی رذیلت به تصویر کشیده شده است. این داستان آکنده از صحنههای شرمناک و ترسناک زنا، لواط، تجاوز به کودکان، سکس با محارم، شکنجههای جنسی، سکسهای گروهی، عادی جلوه دادن قتل و همچنین انواع و اقسام انحرافات سادیسمی و مازوخیسمی است.
در قسمتی از این کتاب با زندانی مخفی در پشت یک کلیسا مواجه میشویم که چند راهب در آن پس از آنکه دختران و خصوصاً نجیبزادگان را میربایند، از آنان به شکلهای مختلف و بسیار وحشتناکی تمتّع میبرند تا جایی که آنان را مجبور به خوردن ادار یا مدفوع راهبان میکنند و هرگاه یکی از آنها دیگر جذابیّت سابق را نداشت، او را میکشند و دختر جدیدی جایگزین وی میکنند. چنانکه در قسمت دیگری از آن با مرد چاق و متموّلی روبهرو میشویم که به صورت مرتّب
https://t.iss.one/Minavash
📝مارکی دو ساد
ادیان چیزی جز ابزار برده کردن ضعیفان برابر قدرتمندان نبودند... با چنین منطقی افراد قویتر میتوانند خودشان را پشت احکام یک خدای دروغین پنهان کنند و بگویند ما از طرف خدا میخواهیم قوانین او را به اجرا درآوریم. اینگونه ضعیفان بدبخت، کوکورانه مجبور میشوند هرچه به آنها میگویند انجام دهند... آیا مذاهب برآمده از چنین نیرنگی سزوار احترام هستند؟ آیا یک دین وجود دارد که اثری از حیله و حماقت در آن وجود نداشته باشد (ساد، ۱۴۰۰: ۸۷-۸۸)؟
مارکی دو ساد (۱۷۴۰-۱۸۱۴) در بیستوسه سالگی و تنها پنجماه پس از ازدواج، به جرم فسق، زندانی شد. او به یک روسپی پول داده بود که یک شب را با او بگذراند و در این حین احساسات مذهبی او را با صحبت دربارۀ خودارضایی در جام مقدّس و پیشنهاد فرو کردن نان مقدّس در واژن وی جریحهدار کرده بود (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم انگلیسی»، ۷). چنانکه در بیستوهشت سالگی گدای سیوشش سالهای را به بهانۀ نظافت به خانه برد. سپس او را بست، برهنهاش کرد و به وی شلاق زد. درنتیجه برای مرتبۀ دوم به زندان افتاد. (همان: ۸)
مارکی دو ساد با افراد متعدّدی روابط جنسی داشت تا در سیودو سالگی با پیشخدمت خود و چند روسپی جوان به عیّاشی و لواط پرداخت. لذا به اعدام محکوم شد. هرچند از دست پلیس فرار کرد (همان: ۹). ساد در ادامه باز به فریفتن دختران، ربودن آنها و تشکیل یک حرمسرای کوچک متّهم شد و اینبار سیزده سال زندانی گردید (همان: ۱۰ الی۱۲). او در عباراتی عجیب و وحشتناک در ستایش از لواط و لذّت مفعول واقع شدن اذعان کرده است:
آه، اگر جذابیّتهای این کار را میدانستی... لذّت اینکه فحشا و فساد را به اوج خود برسانی واقعاً غیرقابل وصف است. اینکه بتوانی با یک بنا، یک پیشخدمت، یک راهب و همه نوع آدم، خوش بگذرانی، واقعاً حسّ شگفتانگیزی است... واقعاً باید این حسّ الهی را که وارد جسم میشود تجربه کنی... خلوتگاه در دستانش و دهانمان به هم چسبیده، دوست داریم تمام وجودمان یکی شود... دوست دارم او مانند هرکول قوی باشد تا بتواند با تمام قدرت، خودش را وارد من بکند و همهجایم را پُر کند. من آن دانۀ گرانبها را میخواهم که او به مانند شعلهای به اعماق رودههای من پرتاپ میکند تا به خاطر گرما و نیرویش، مایع روان خودمان را در دستان او قرار دهیم... چقدر خوب است که همزمان میتوانیم هردو لذّت را داشته باشیم. همین ویژگی است که ما را نسبت به بقیه متفاوت میکند (همان: ذیل «متن کتاب»، ۸۶-۸۷).
مارکی دو ساد مدّتی که در زندان بود، موفّق شد تا مجموعه آثاری نزدیک به پنجاه جلد اعم از نمایشنامه، داستان کوتاه، رمان و مقاله ازجمله کتاب «۱۲۰ روز در سدوم» را بنویسد. هرچند تعداد کمی از کتابهایش توانستند از غارت زندان باستیل در ۱۷۸۹ جان سالم به در برند (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم انگلیسی»، ۱۲). از دیگر آثار مهمّ ساد، که پس از آزادی از این حبس طولانی نوشته شد، کتاب «ژوستین یا مصائب جدید» و «فلسفه در اتاق خواب» است (همان: ۱۳).
این فیلسوف و نویسندۀ نامدار فرانسوی در سال ۱۸۰۱ به سبب قوانین و سانسورهای سختگیرانۀ رژیم ناپلئون بناپارت و به دلیل نوشتن کتاب «ژوستین»، بار دیگر دستگیر شد. ساد برای اولینبار به خاطر کتابها و نوشتههایش به زندان افتاد و تا زمان مرگش در سال ۱۸۱۴ در بازداشت باقی ماند (همان: ۱۴). چنانکه مترجم انگلیسیِ ژوستین، جان فیلیپس، متذکّر شده که ساد علاوه بر داستان «ژوستین یا مصائب فضیلت»، که آن را در سال ۱۷۹۱ نوشت، شش تا هفت سال بعد نیز نسخۀ تازهای از این کتاب را، که «ژوستین جدید» نام داشت، منتشر کرد. کتابی که بیش از هزار صفحه بود و تا حدود زیادی خشنتر از ژوستین ابتدایی بهنظر میرسید و پورن بسیار بیشتری داشت (همان: ۱۳-۱۷).
رمان ژوستین یا مصائب فضیلت، مجموعهای از سوءاستفادههای خشونتآمیز جنسی از دختری یتیم توسّط پدوفیلهای لیبِرتین، کودککشان، راهبان، اشراف، دزدان و شخصیّتهای مختلف است که در آن شکست فضیلت و اخلاق و پیروزی رذیلت به تصویر کشیده شده است. این داستان آکنده از صحنههای شرمناک و ترسناک زنا، لواط، تجاوز به کودکان، سکس با محارم، شکنجههای جنسی، سکسهای گروهی، عادی جلوه دادن قتل و همچنین انواع و اقسام انحرافات سادیسمی و مازوخیسمی است.
در قسمتی از این کتاب با زندانی مخفی در پشت یک کلیسا مواجه میشویم که چند راهب در آن پس از آنکه دختران و خصوصاً نجیبزادگان را میربایند، از آنان به شکلهای مختلف و بسیار وحشتناکی تمتّع میبرند تا جایی که آنان را مجبور به خوردن ادار یا مدفوع راهبان میکنند و هرگاه یکی از آنها دیگر جذابیّت سابق را نداشت، او را میکشند و دختر جدیدی جایگزین وی میکنند. چنانکه در قسمت دیگری از آن با مرد چاق و متموّلی روبهرو میشویم که به صورت مرتّب
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤1👏1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
قسمتهای مختلفی از بدن همسر نوزده سالۀ خود را میبُرد و از ریختن خون او و خوردن منی و مکیدن آلت دوازده پسر شانزده سالهای که به خانه آورده است، به هیجان و اوج شهوت میرسد!
باآنکه قهرمان داستان، ژوستین، همواره در برابر رذیلت ایستادگی میکند و در راه فضیلت گام برمیدارد و تلاش میکند که همۀ آزارگرانش را به اخلاق و ایمان مسیحی بکشاند، اما ساد، که نمایندۀ فلسفۀ ماتریالیسم الحادی و از پیروان مکتب لیبِرتین - که خود را آزادیخواهانی میشمرند که هیچ ضرورتی برای اخلاق قائل نیستند و به اصالت لذّت و ارضاء شهوات معروفاند - است و یک قرن پیش از زیگموند فروید نیروی محرّک همۀ کنشهای انسانی را خواستههای جنسی میدانست، از بیهودگی اعتقاد به خدا، خیرخواه نبودن طبیعت و توجیه اعمال پست انسان سخن میگوید (همان: ۶-۱۷-۱۸-۲۲).
اگر الحاد شهید بخواهد کافی است ندا دهد، خون من آمادۀ جاری شدن است (همان: ذیل «متن کتاب»، ۸۹). این خدایی که تو از آن نام میبری، تنها زاییده و اختراع ذهن تو و دیوانگان است. خدا تنها یک شبح است که توسّط جهل، ترس و شرارت انسانها اختراع شده است تا اینگونه گروهی بر گروهی دیگر مسلّط شوند. خدا یک سلاح است. سلاحی برای برتری و تسلّط بر مردم (همان: ۷۳-۲۷۰). چیزی به نام خیرخواهی و فضیلت در طبیعت وجود ندارد. خیرخواهی و فضیلت ثمرۀ ترس و تمدّن است و چیزی است که بردهها اختراع کردهاند تا کمی از شدّت خشونت ارباب خود بکاهند (همان: ۲۲۰-۲۲۱).
ساد با اعتقاد به جبرگرایی و ماتریالیسم الحادی بر آن باور است که هیچچیز در طبیعت خلق یا نابود نمیشود، بلکه فقط شکل آن تغییر میکند. لذا قتل و کشتار را نمیتوان بهعنوان جرم تلقّی کرد و باید گفت:
بدان که همۀ اشکال در چشم طبیعت یکسان است... هر تکۀ کوچکی از مادّه که به پایان کارش برسد پیوسته در قالبی دیگر از نو متولّد میشود... برای طبیعت چه اهمیّتی دارد که شمشیر یک مرد بتواند مرد دیگری را به مگس یا شاخههای علف تبدیل کند؟ فقط زمانی که اشرف بودن نوع ما ثابت شود و بفهمیم که از بین رفتن یک انسان قوانین طبیعت را به هم میزند، آنگاه میتوانیم بگوییم قتل یک جرم است. اما وقتی که برای من با تحقیقات بسیار ثابت شده است که هرچیزی که در این کرۀ خاکی زندگی میکند، ازجمله ناقصترین آثار طبیعت، همگی به یک اندازه ارزش دارند، پس نمیتوانیم بگوییم که از بین بردن یک موجود و تبدیل آن به موجودی دیگر یک جرم و گناه است (همان: ۹۲).
همۀ موجودات جنایت میکنند. یکدیگر را از بین میبرند. این چیزی است که طبیعت را به کمال میرساند، بنابراین چرا باید از انجام آن خودداری کنیم؟ انسانی که در این جریان شرکت نکند، انسانی تنبل است. ما آنها را بهعنوان فاضل میشناسیم. انسانهای فاضل در مقابل طبیعت میایستند. با تفکّرات صلحجویانۀ خود به طبیعت ظلم میکنند. اینگونه همهچیز را به هرجومرج میبرند. برای همین طبیعت آنها را حذف میکند. تعادل فقط با جنایت به دست میآید. جنایت، خدمتکار طبیعت است (همان: ۹۳-۹۴).
مارکی دو ساد در ادامه اذعان میکند که برای بسیاری این سؤال مطرح شده است که چرا با وجود کمک به برخی از انسانها، بلافاصله، شاهد ظلم و ناسپاسی ایشان هستیم؟ پرسشی که در پاسخ به آن باید گفت:
شما ما را نجات میدهید چون این کار برایتان لذّتبخش است و شما چگونه میخواهید که ما به خاطر لذّت خودخواهانهای که دارید به شما پاداش دهیم. شما نیکوکاران از اینکه خود را بالاتر از افراد بدبخت میبینید و با کمک خود به آنان حقارتشان را مشاهده میکنید خوشحال میشوید. پس ناسپاسی رذیلت نیست که فضیلت غرور است. درصورتیکه شکرگزاری فضیلت بدبختان است (همان: ۲۲۸-۲۲۹).
ساد معتقد است که خاطرات و سخنان ژوستین برای شناختن ذات انسانها و رشد آنان مفید است و نویسندگان به خاطر ترس احمقانۀ خود این موضوعات را پنهان میکنند (همان: ۲۳۰). او در پایانِ داستان اذعان میکند کاش متقاعد شویم که خوشبختی واقعی تنها در آغوش فضیلت و اخلاقمداری یافت میشود و اگر بنابر دلایلی که ما از آنها بیخبریم، خدا اجازه میدهد که فاضلان در زمین مورد آزار و اذیّت قرار بگیرند، تنها به این خاطر است که آن را در بهشت جبران کند (همان: ۲۹۸).
البته با توجه به الحاد و بیدینی ساد و آنچه در داستان ژوستین گذشت، قسمت پایانی این کتاب را باید نوعی طنز و یا ترس از محکومیّت دانست. چنانکه جان فیلیپس هم سطرهای پایانی ژوستین را ریاکارانه میخواند و آن را با داستان مارکی دو ساد در تضاد دانسته و متذکر میشود که ساد در کتاب ژوستین جدید، این سخنان ریاکارانه را کنار میگذارد (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم انگلیسی»، ۲۱).
منبع:
_ ساد، مارکی دو، ۱۴۰۰، ژوستین یا مصائب فضیلت، ترجمه علی طباخیان، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
قسمتهای مختلفی از بدن همسر نوزده سالۀ خود را میبُرد و از ریختن خون او و خوردن منی و مکیدن آلت دوازده پسر شانزده سالهای که به خانه آورده است، به هیجان و اوج شهوت میرسد!
باآنکه قهرمان داستان، ژوستین، همواره در برابر رذیلت ایستادگی میکند و در راه فضیلت گام برمیدارد و تلاش میکند که همۀ آزارگرانش را به اخلاق و ایمان مسیحی بکشاند، اما ساد، که نمایندۀ فلسفۀ ماتریالیسم الحادی و از پیروان مکتب لیبِرتین - که خود را آزادیخواهانی میشمرند که هیچ ضرورتی برای اخلاق قائل نیستند و به اصالت لذّت و ارضاء شهوات معروفاند - است و یک قرن پیش از زیگموند فروید نیروی محرّک همۀ کنشهای انسانی را خواستههای جنسی میدانست، از بیهودگی اعتقاد به خدا، خیرخواه نبودن طبیعت و توجیه اعمال پست انسان سخن میگوید (همان: ۶-۱۷-۱۸-۲۲).
اگر الحاد شهید بخواهد کافی است ندا دهد، خون من آمادۀ جاری شدن است (همان: ذیل «متن کتاب»، ۸۹). این خدایی که تو از آن نام میبری، تنها زاییده و اختراع ذهن تو و دیوانگان است. خدا تنها یک شبح است که توسّط جهل، ترس و شرارت انسانها اختراع شده است تا اینگونه گروهی بر گروهی دیگر مسلّط شوند. خدا یک سلاح است. سلاحی برای برتری و تسلّط بر مردم (همان: ۷۳-۲۷۰). چیزی به نام خیرخواهی و فضیلت در طبیعت وجود ندارد. خیرخواهی و فضیلت ثمرۀ ترس و تمدّن است و چیزی است که بردهها اختراع کردهاند تا کمی از شدّت خشونت ارباب خود بکاهند (همان: ۲۲۰-۲۲۱).
ساد با اعتقاد به جبرگرایی و ماتریالیسم الحادی بر آن باور است که هیچچیز در طبیعت خلق یا نابود نمیشود، بلکه فقط شکل آن تغییر میکند. لذا قتل و کشتار را نمیتوان بهعنوان جرم تلقّی کرد و باید گفت:
بدان که همۀ اشکال در چشم طبیعت یکسان است... هر تکۀ کوچکی از مادّه که به پایان کارش برسد پیوسته در قالبی دیگر از نو متولّد میشود... برای طبیعت چه اهمیّتی دارد که شمشیر یک مرد بتواند مرد دیگری را به مگس یا شاخههای علف تبدیل کند؟ فقط زمانی که اشرف بودن نوع ما ثابت شود و بفهمیم که از بین رفتن یک انسان قوانین طبیعت را به هم میزند، آنگاه میتوانیم بگوییم قتل یک جرم است. اما وقتی که برای من با تحقیقات بسیار ثابت شده است که هرچیزی که در این کرۀ خاکی زندگی میکند، ازجمله ناقصترین آثار طبیعت، همگی به یک اندازه ارزش دارند، پس نمیتوانیم بگوییم که از بین بردن یک موجود و تبدیل آن به موجودی دیگر یک جرم و گناه است (همان: ۹۲).
همۀ موجودات جنایت میکنند. یکدیگر را از بین میبرند. این چیزی است که طبیعت را به کمال میرساند، بنابراین چرا باید از انجام آن خودداری کنیم؟ انسانی که در این جریان شرکت نکند، انسانی تنبل است. ما آنها را بهعنوان فاضل میشناسیم. انسانهای فاضل در مقابل طبیعت میایستند. با تفکّرات صلحجویانۀ خود به طبیعت ظلم میکنند. اینگونه همهچیز را به هرجومرج میبرند. برای همین طبیعت آنها را حذف میکند. تعادل فقط با جنایت به دست میآید. جنایت، خدمتکار طبیعت است (همان: ۹۳-۹۴).
مارکی دو ساد در ادامه اذعان میکند که برای بسیاری این سؤال مطرح شده است که چرا با وجود کمک به برخی از انسانها، بلافاصله، شاهد ظلم و ناسپاسی ایشان هستیم؟ پرسشی که در پاسخ به آن باید گفت:
شما ما را نجات میدهید چون این کار برایتان لذّتبخش است و شما چگونه میخواهید که ما به خاطر لذّت خودخواهانهای که دارید به شما پاداش دهیم. شما نیکوکاران از اینکه خود را بالاتر از افراد بدبخت میبینید و با کمک خود به آنان حقارتشان را مشاهده میکنید خوشحال میشوید. پس ناسپاسی رذیلت نیست که فضیلت غرور است. درصورتیکه شکرگزاری فضیلت بدبختان است (همان: ۲۲۸-۲۲۹).
ساد معتقد است که خاطرات و سخنان ژوستین برای شناختن ذات انسانها و رشد آنان مفید است و نویسندگان به خاطر ترس احمقانۀ خود این موضوعات را پنهان میکنند (همان: ۲۳۰). او در پایانِ داستان اذعان میکند کاش متقاعد شویم که خوشبختی واقعی تنها در آغوش فضیلت و اخلاقمداری یافت میشود و اگر بنابر دلایلی که ما از آنها بیخبریم، خدا اجازه میدهد که فاضلان در زمین مورد آزار و اذیّت قرار بگیرند، تنها به این خاطر است که آن را در بهشت جبران کند (همان: ۲۹۸).
البته با توجه به الحاد و بیدینی ساد و آنچه در داستان ژوستین گذشت، قسمت پایانی این کتاب را باید نوعی طنز و یا ترس از محکومیّت دانست. چنانکه جان فیلیپس هم سطرهای پایانی ژوستین را ریاکارانه میخواند و آن را با داستان مارکی دو ساد در تضاد دانسته و متذکر میشود که ساد در کتاب ژوستین جدید، این سخنان ریاکارانه را کنار میگذارد (همان: ذیل «مقدمۀ مترجم انگلیسی»، ۲۱).
منبع:
_ ساد، مارکی دو، ۱۴۰۰، ژوستین یا مصائب فضیلت، ترجمه علی طباخیان، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2
📘۱۲۰ روز در سدوم
📝مارکی دو ساد
کتاب «۱۲۰ روز در سدوم» را، که در مقابل کتاب ژوستین فاقد ارزش ادبی و فلسفی است، ضدّ اخلاقترین اثر نگاشته شده در بشریّت شمردهاند. چنانکه مارکی دو ساد نیز در قسمتی از آن اذعان کرده است:
زمان آن فرا رسیده است که خود را برای ناپاکترین داستانی که از زمان آغاز جهان تا کنون نوشته شده است آماده کنید (ساد، ۱۴۰۰: ۸۳).
منبع:
_ ساد، مارکی دو، ۱۴۰۰، ۱۲۰ روز در سدوم یا مکتب لیبرتین، ترجمه علی طباخیان، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
📝مارکی دو ساد
کتاب «۱۲۰ روز در سدوم» را، که در مقابل کتاب ژوستین فاقد ارزش ادبی و فلسفی است، ضدّ اخلاقترین اثر نگاشته شده در بشریّت شمردهاند. چنانکه مارکی دو ساد نیز در قسمتی از آن اذعان کرده است:
زمان آن فرا رسیده است که خود را برای ناپاکترین داستانی که از زمان آغاز جهان تا کنون نوشته شده است آماده کنید (ساد، ۱۴۰۰: ۸۳).
منبع:
_ ساد، مارکی دو، ۱۴۰۰، ۱۲۰ روز در سدوم یا مکتب لیبرتین، ترجمه علی طباخیان، بیجا، بینا.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3👌1🐳1
📘شکست سکوت
📝کارو
کاراپت دِردِریان، معروف به کارو (۱۳۰۴-۱۳۸۶)، نویسنده و شاعر ارمنیتبارِ همدانی است که میتوان او را ازجمله شاعران مشهور و درجه دوم ایران نامید. چنانکه وقتی از ابتهاج دربارۀ اشعار او پرسیده میشود، با نگاهی التماسآمیز میگوید: ولم کن تو رو خدا (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ۲/ ۹۴۳)!
از مهمترین آثار کارو میتوان به «کفرنامه»، «نامههای سرگردان» و «شکست سکوت» اشاره کرد. و اما شکست سکوت، که گویی مهمترین اثر اوست، مجموعهای از نالهها، شکایتها و دیدگاههای پوچگرایانۀ کارو است که در قالب اشعاری منظوم و منثور به چاپ رسیده است. کارو، که از پیروان ابوالعلاء معری و از ستایشگران صادق هدایت است، در پارهای از این کتاب، در شعری مفصّل با نام «کاروانها! کاروانها!»، در رثای صادق هدایت مینویسد:
کاروانها! کاروانها!
کو؟ کجا خوابیده آن انسان عیسا آفرین؟
آن ترجمان خلقت هیچ، سراپا پوچ انسانی!؟
آنکه عشقی بینهایت بود، در پهنای اشکی بینهایت!؟
کو هدایت؟ کو هدایت؟
کو؟ کجا خوابیده آن تکاختر خاکآشنای آسمانی؟
تا رسانم من به خاک او
سلام صامت هممیهنان لخت و عورش را؟
تا ببوسم با لب حسرت
به خاک مظلم غربتلمیده، سنگ گورش را؟
تا ببینم بار دیگر روح پاکش
تا بخوانم بار دیگر روی خاکش
«بوف کورَ»ش را
(کارو، بیتا: ۱۵۴ الی۱۵۸).
منابع:
_ کارو، بیتا، شکست سکوت، تهران، مرجان.
_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
📝کارو
کاراپت دِردِریان، معروف به کارو (۱۳۰۴-۱۳۸۶)، نویسنده و شاعر ارمنیتبارِ همدانی است که میتوان او را ازجمله شاعران مشهور و درجه دوم ایران نامید. چنانکه وقتی از ابتهاج دربارۀ اشعار او پرسیده میشود، با نگاهی التماسآمیز میگوید: ولم کن تو رو خدا (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ۲/ ۹۴۳)!
از مهمترین آثار کارو میتوان به «کفرنامه»، «نامههای سرگردان» و «شکست سکوت» اشاره کرد. و اما شکست سکوت، که گویی مهمترین اثر اوست، مجموعهای از نالهها، شکایتها و دیدگاههای پوچگرایانۀ کارو است که در قالب اشعاری منظوم و منثور به چاپ رسیده است. کارو، که از پیروان ابوالعلاء معری و از ستایشگران صادق هدایت است، در پارهای از این کتاب، در شعری مفصّل با نام «کاروانها! کاروانها!»، در رثای صادق هدایت مینویسد:
کاروانها! کاروانها!
کو؟ کجا خوابیده آن انسان عیسا آفرین؟
آن ترجمان خلقت هیچ، سراپا پوچ انسانی!؟
آنکه عشقی بینهایت بود، در پهنای اشکی بینهایت!؟
کو هدایت؟ کو هدایت؟
کو؟ کجا خوابیده آن تکاختر خاکآشنای آسمانی؟
تا رسانم من به خاک او
سلام صامت هممیهنان لخت و عورش را؟
تا ببوسم با لب حسرت
به خاک مظلم غربتلمیده، سنگ گورش را؟
تا ببینم بار دیگر روح پاکش
تا بخوانم بار دیگر روی خاکش
«بوف کورَ»ش را
(کارو، بیتا: ۱۵۴ الی۱۵۸).
منابع:
_ کارو، بیتا، شکست سکوت، تهران، مرجان.
_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
📘پیر پرنیاناندیش
📝میلاد عظیمی - عاطفه طیه
کتاب «پیر پرنیاناندیش»، ماحصل مصاحبت چندصد ساعتۀ میلاد عظیمی و عاطفه طَیِّه با هوشنگ ابتهاج است. گفتوگویی که از سال ۱۳۸۵ تا ۱۳۹۱ ادامه داشته است. پیر پرنیاناندیش بااینکه ما را با افکار و اندیشههای ابتهاج آشنا میکند، اما دربرگیرندۀ همۀ صحبتهای او نیست؛ چراکه به گفتۀ نویسندگان آن، کتاب پیش روی ما چنین اقتضایی ندارد و روزگار و مصلحتسنجیهای ما و سایه هم چنان مجالی نمیدهد (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۳۷).
امیرهوشنگ ابتهاج، متخلص به سایه، در سال ۱۳۰۶ در محلۀ استادسرای رشت بهدنیا آمد (همان: ۱/ ۳). به زور تا کلاس یازدهم دبیرستان تحصیل میکند و دروس آموزشوپرورش را پرتوپلاهایی میشمرد که دوست نداشته است آنها را بخواند (همان: ۱/ ۵۱). چنانکه خود را کتابخوان معرفی کرده و اذعان میکند که در یازده سالگی کتاب تمدن اسلام و عربِ گوستاو لوبون، دربارۀ پیامبر اسلام، را خوانده است و از آن بسیار لذت برده است. علی بن ابیطالب را هم بسیار دوست دارد و او را صاحب ویژگیهایی چون پهلوانی، مهربانی و عدالت میداند و باآنکه گویی همچنان پایبند به افکار سوسیالیستی است و آن را کماکان بهترین راه ممکن میشمرد، پیرامون کتابهای نوشته شده دربارۀ امام اول شیعیان و نهجالبلاغۀ منتسب به او میگوید:
هرجا هر چیزی دربارۀ حضرت علی پیدا کردم خوندم... [نهجالبلاغه را] هزاربار و با ترجمههای مختلف. خیلی از این کتاب خوشم میاومد... خیلی کتاب عجیبیه؛ پره از حرفهای درخشان عدالتخواهانه... چقدر هم مطالب شاعرانه توش هست (همان: ۱/ ۲۰)!
امیرهوشنگ ابتهاج در ادامۀ این گفتوگو اذعان میکند بااینکه در کارهای مختلفی سرک کشیده است، اما هیچگاه سه هنرِ نوازندگی، شنا و رانندگی را یاد نگرفته است. او از نیاموختن موسیقی، بسیار پشیمان بوده و متذکر شده است که باید بهجای شعر سمت موسیقی میرفتم. واقعاً موسیقی را بیشتر از شعر دوست دارم (همان: ۱/ ۲۲-۲۳). و این تکریم و تعظیم موسیقی از جانب کسی است که در سنّ هجده نوزده سالگی به موسیقی شعر تسلّط داشته است تا آنجا که برخی از اشعار محمدحسین بهجت تبریزی، متخلص به شهریار، را تصحیح میکرده است (همان: ۱/ ۱۰۱-۱۰۲).
سایه در سال ۱۳۶۲ به زندان افتاد و همسر ارمنی او، آلما، به کلنِ آلمان مهاجرت کرد (همان: ۱/ ۳۳۴). سایه ظاهراً با نامۀ شهریار به سید علی خامنهای، که در آن نوشته بود وقتی شما سایه را زندانی کردید فرشتهها بر عرش الهی گریه میکنند، در اردیبهشت ۱۳۶۳ آزاد شد (همان: ۱/ ۳۰۸) و به آلمان رفت. بااینکه ابتهاج در این شهر تنهاست، درآمد زندگیاش متوسط است و نشانهای از دلبستگی وی به آلمان هم دیده نمیشود، اما او عملاً بازگشت خود به ایران را غیرممکن میداند (همان: ۱/ ۳۳۹ الی۳۴۲).
در پیر پرنیاناندیش، همواره شاهد سرازیر شدن اشکها و احترام ویژۀ سایه نسبت به دوست صمیمیاش، مرتضی کیوان، هستیم. دوستی که سایه پس از اعدام او در سال ۱۳۳۳، رباعیِ «ای آتش افسردۀ افروختنی» را سرود و تا بیستوپنج سال بعد، یعنی تا سرودن شعر «کیوان ستاره بود»، دیگر شعری نسرود. هرچند او علت این کار را عدمِتکرار و نارسایی شعرش میداند (همان: ۱/ ۲۲۲-۲۲۳).
هوشنگ ابتهاج پیرامون دیگر دوستان و نزدیکان خود نیز میگوید:
یکی از گلایههای همیشگی آلما به من اینه که چرا محبتم رو به زبون نمیآرم. من تا حالا به آلما نگفتم دوستت دارم برای اینکه گفتن این جمله برام بوی حقهبازی میده... آلما اگه به من میگفت بمیر، میمردم؛ یعنی فراتر از حدّ دوست داشتن. حالا چه لزومی داره به زبون بیارم (همان: ۱/ ۳۲۹)؟
به نظرم صادق هدایت یه بیمار روانی بود که قلم خیلی خوب و درخشانی داشت (همان: ۱/ ۳۹۷). تو کارهای صادق هدایت، بوف کور، یه چیز دیگه است؛ با همۀ پیچیدگی و ابهامش زیباست. خیلی زیباست (همان: ۱/ ۳۹۸). ترانههای خیامِ هدایت هنوز برای ملاکِ خیامه، بیشک کارش از محمدعلی فروغی بهتره (همان: ۱/ ۳۹۸-۳۹۹). هدایت آدم بداخلاقی بود. بد زبان (همان: ۱/ ۳۹۹). حرف معمولش فحشهای مستهجن و چارواداری بود (همان: ۱/ ۴۰۰).
https://t.iss.one/Minavash
📝میلاد عظیمی - عاطفه طیه
کتاب «پیر پرنیاناندیش»، ماحصل مصاحبت چندصد ساعتۀ میلاد عظیمی و عاطفه طَیِّه با هوشنگ ابتهاج است. گفتوگویی که از سال ۱۳۸۵ تا ۱۳۹۱ ادامه داشته است. پیر پرنیاناندیش بااینکه ما را با افکار و اندیشههای ابتهاج آشنا میکند، اما دربرگیرندۀ همۀ صحبتهای او نیست؛ چراکه به گفتۀ نویسندگان آن، کتاب پیش روی ما چنین اقتضایی ندارد و روزگار و مصلحتسنجیهای ما و سایه هم چنان مجالی نمیدهد (عظیمی و طیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۳۷).
امیرهوشنگ ابتهاج، متخلص به سایه، در سال ۱۳۰۶ در محلۀ استادسرای رشت بهدنیا آمد (همان: ۱/ ۳). به زور تا کلاس یازدهم دبیرستان تحصیل میکند و دروس آموزشوپرورش را پرتوپلاهایی میشمرد که دوست نداشته است آنها را بخواند (همان: ۱/ ۵۱). چنانکه خود را کتابخوان معرفی کرده و اذعان میکند که در یازده سالگی کتاب تمدن اسلام و عربِ گوستاو لوبون، دربارۀ پیامبر اسلام، را خوانده است و از آن بسیار لذت برده است. علی بن ابیطالب را هم بسیار دوست دارد و او را صاحب ویژگیهایی چون پهلوانی، مهربانی و عدالت میداند و باآنکه گویی همچنان پایبند به افکار سوسیالیستی است و آن را کماکان بهترین راه ممکن میشمرد، پیرامون کتابهای نوشته شده دربارۀ امام اول شیعیان و نهجالبلاغۀ منتسب به او میگوید:
هرجا هر چیزی دربارۀ حضرت علی پیدا کردم خوندم... [نهجالبلاغه را] هزاربار و با ترجمههای مختلف. خیلی از این کتاب خوشم میاومد... خیلی کتاب عجیبیه؛ پره از حرفهای درخشان عدالتخواهانه... چقدر هم مطالب شاعرانه توش هست (همان: ۱/ ۲۰)!
امیرهوشنگ ابتهاج در ادامۀ این گفتوگو اذعان میکند بااینکه در کارهای مختلفی سرک کشیده است، اما هیچگاه سه هنرِ نوازندگی، شنا و رانندگی را یاد نگرفته است. او از نیاموختن موسیقی، بسیار پشیمان بوده و متذکر شده است که باید بهجای شعر سمت موسیقی میرفتم. واقعاً موسیقی را بیشتر از شعر دوست دارم (همان: ۱/ ۲۲-۲۳). و این تکریم و تعظیم موسیقی از جانب کسی است که در سنّ هجده نوزده سالگی به موسیقی شعر تسلّط داشته است تا آنجا که برخی از اشعار محمدحسین بهجت تبریزی، متخلص به شهریار، را تصحیح میکرده است (همان: ۱/ ۱۰۱-۱۰۲).
سایه در سال ۱۳۶۲ به زندان افتاد و همسر ارمنی او، آلما، به کلنِ آلمان مهاجرت کرد (همان: ۱/ ۳۳۴). سایه ظاهراً با نامۀ شهریار به سید علی خامنهای، که در آن نوشته بود وقتی شما سایه را زندانی کردید فرشتهها بر عرش الهی گریه میکنند، در اردیبهشت ۱۳۶۳ آزاد شد (همان: ۱/ ۳۰۸) و به آلمان رفت. بااینکه ابتهاج در این شهر تنهاست، درآمد زندگیاش متوسط است و نشانهای از دلبستگی وی به آلمان هم دیده نمیشود، اما او عملاً بازگشت خود به ایران را غیرممکن میداند (همان: ۱/ ۳۳۹ الی۳۴۲).
در پیر پرنیاناندیش، همواره شاهد سرازیر شدن اشکها و احترام ویژۀ سایه نسبت به دوست صمیمیاش، مرتضی کیوان، هستیم. دوستی که سایه پس از اعدام او در سال ۱۳۳۳، رباعیِ «ای آتش افسردۀ افروختنی» را سرود و تا بیستوپنج سال بعد، یعنی تا سرودن شعر «کیوان ستاره بود»، دیگر شعری نسرود. هرچند او علت این کار را عدمِتکرار و نارسایی شعرش میداند (همان: ۱/ ۲۲۲-۲۲۳).
هوشنگ ابتهاج پیرامون دیگر دوستان و نزدیکان خود نیز میگوید:
یکی از گلایههای همیشگی آلما به من اینه که چرا محبتم رو به زبون نمیآرم. من تا حالا به آلما نگفتم دوستت دارم برای اینکه گفتن این جمله برام بوی حقهبازی میده... آلما اگه به من میگفت بمیر، میمردم؛ یعنی فراتر از حدّ دوست داشتن. حالا چه لزومی داره به زبون بیارم (همان: ۱/ ۳۲۹)؟
به نظرم صادق هدایت یه بیمار روانی بود که قلم خیلی خوب و درخشانی داشت (همان: ۱/ ۳۹۷). تو کارهای صادق هدایت، بوف کور، یه چیز دیگه است؛ با همۀ پیچیدگی و ابهامش زیباست. خیلی زیباست (همان: ۱/ ۳۹۸). ترانههای خیامِ هدایت هنوز برای ملاکِ خیامه، بیشک کارش از محمدعلی فروغی بهتره (همان: ۱/ ۳۹۸-۳۹۹). هدایت آدم بداخلاقی بود. بد زبان (همان: ۱/ ۳۹۹). حرف معمولش فحشهای مستهجن و چارواداری بود (همان: ۱/ ۴۰۰).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
😁1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
ایرجمیرزا نظیر نداره (همان: ۲/ ۸۴۶). ما تعارف میکنیم میگیم بعد از سعدی کسی به این روانی شعر نگفت. واقعیت اینه که هیچکس زبان ایرج رو نداشته. به نظرم ایرجمیرزا نسبت به سعدی خیلی روانتره (همان: ۲/ ۸۴۷-۸۴۸).
کارهای اول فروغ فرخزاد خیلی پرتوپلا بودن. کتابهای اسیر و دیوار و عصیان خیلی شعرهای ابتداییای بودن... همهچیزش خرابه؛ وزن، فرم، تصویر... با همۀ دستکاریهایی که بزرگان درش کردند و زحماتی که کشیدن (لبخند رندانهای می زند!) واقعاً پرتوپلا بود. اما تو شعرهای اخیرش خیلی چیزهای قشنگ هست، خیلی قشنگن... این تولّدی دیگر یه مرتبه یهچیز دیگه شده... فروغ سواد و معلوماتی که نداشت... یعنی از یک شاعر درجه هشتم، درجه صدم در واقع رسید به این شعرها... به نظر من، تولّدی دیگر بیشک تحت تأثیر گلستان ساخته شده... نقش گلستان بیشتر از نقش یه معلّم و مربّی باید باشه (همان: ۲/ ۹۷۹-۹۸۰).
هوشنگ ابتهاج گویی اشعار سید روحالله خمینی را ضعیف شمرده و ایشان را شاعری حرفهای نمیداند و بر آن اعتقاد است که اوایل که شعرهای آقای خمینی منتشر شد، یک عدّه میگفتن که این شعرها رو برای آقای خمینی ساختن. طبری آتشین میشد و میگفت نه بابا! آقای خمینی از دورۀ جوانیاش شعر میگفت (همان: ۲/ ۱۱۷۵).
دفعۀ اول و چند دفعۀ بعد با دکتر محمدامین ریاحی در سال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷ پیش شهریار رفتیم... من روزها ساعت دو، دوونیم بعدازظهر میرفتم خونۀ شهریار. او معمولاً خواب بود. کمکم بیدار میشد... یه دقیقه یه ربع شیره میکشید و بعد چشمش باز میشد میگفت: سلام. من جوابش رو نمیدادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره میکشید و بعد مینشست و میگفت: سلام. میگفتم سلام شهریارجان. از ساعت ۳:۳۰ تا ۴ شهریار تازه آدمیزاد میشد. بعد هم مرتب شیره میکشید و تریاک میکشید... انصافاً حتی یکبار به من تعارف نکرد. هرگز. هرگز (همان: ۱/ ۹۹-۱۰۰).
ابتهاج در ادامه به زهد، کم غذا خوردن و نماز نخواندن شهریار اشاره میکند (همان: ۱/ ۱۰۹) و در ادامه میگوید که شهریار خیلی آدم عاطفیای بود... خیلی مهربان بود... همهچیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمهکار موندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصۀ اون خانوم که زن شهریار نشد (همان: ۱/ ۱۱۶-۱۱۸). شهریار تخیّل عجیب و غریبی داشت... خیلی آدم لطیفی بود ولی خُب گاهی خُل میشد. میگفت: شبها وقتی سهتار میزنم، پریها با من خوبن؛ من ساز میزنم اینها میآن تو استکانم میرقصن، رو طاقچه میرقصن، رو دوشم میرقصن. بعضی شبها با من لج هستن (همان: ۱/ ۱۳۱).
شهریار کلاً آدم بدبینی بود تا جایی که فکر میکرد روس و انگلیس دستبهدست هم دادهاند و میخوان بکشندش (همان: ۱/ ۱۲۴). شهریار توبۀ مضحکی کرد. از عاشق بودن و موسیقی و اینا [تریاک] توبه کرده و گفته اینها مانع رسیدن به حقّه... شهریار از وقتی که از تهران به تبریز برگشت دیگه افول بلکه سقوط شعرش شروع شد (همان: ۱/ ۱۳۲-۱۳۳). شهریار بعد از توبه دیگه شعرو هم به یه معنا کنار گذاشت و دیگه شعر عاشقانه نگفت. میگفت اینها همه حجابه (همان: ۱/ ۱۳۴). به گمان من در سرتاسر تاریخ غزلِ ما غزل شهریار بینظیره؛ این فوران عاطفی که در غزل شهریار و در شعر شهریار هست اصلاً ما حتی در سعدی هم سراغ نداریم (همان: ۱/ ۱۳۹). شهرت شهریار [قبل از انقلاب] بینظیر بود... هیچ نشریهای در نمیاومد حتی نشریۀ سیاسی، چپ و راست هم فرق نمیکرد، که یه غزل از شهریار چاپ نمیکرد، غزل شهریار اصلاً تضمین فروش نشریه بود. هیچکس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشت (همان: ۱/ ۱۴۴).
هوشنگ ابتهاج که به مانند احمد شاملو معتقد است حافظ معاد را قبول نداشته و نباید او را به یک آخوند تبدیل کرد (همان: ۱/ ۱۴۶)، به اعتیاد شاملو (همان: ۲/ ۹۰۷) اشاره کرده و در ادامۀ بحث متذکر میشود:
https://t.iss.one/Minavash
ایرجمیرزا نظیر نداره (همان: ۲/ ۸۴۶). ما تعارف میکنیم میگیم بعد از سعدی کسی به این روانی شعر نگفت. واقعیت اینه که هیچکس زبان ایرج رو نداشته. به نظرم ایرجمیرزا نسبت به سعدی خیلی روانتره (همان: ۲/ ۸۴۷-۸۴۸).
کارهای اول فروغ فرخزاد خیلی پرتوپلا بودن. کتابهای اسیر و دیوار و عصیان خیلی شعرهای ابتداییای بودن... همهچیزش خرابه؛ وزن، فرم، تصویر... با همۀ دستکاریهایی که بزرگان درش کردند و زحماتی که کشیدن (لبخند رندانهای می زند!) واقعاً پرتوپلا بود. اما تو شعرهای اخیرش خیلی چیزهای قشنگ هست، خیلی قشنگن... این تولّدی دیگر یه مرتبه یهچیز دیگه شده... فروغ سواد و معلوماتی که نداشت... یعنی از یک شاعر درجه هشتم، درجه صدم در واقع رسید به این شعرها... به نظر من، تولّدی دیگر بیشک تحت تأثیر گلستان ساخته شده... نقش گلستان بیشتر از نقش یه معلّم و مربّی باید باشه (همان: ۲/ ۹۷۹-۹۸۰).
هوشنگ ابتهاج گویی اشعار سید روحالله خمینی را ضعیف شمرده و ایشان را شاعری حرفهای نمیداند و بر آن اعتقاد است که اوایل که شعرهای آقای خمینی منتشر شد، یک عدّه میگفتن که این شعرها رو برای آقای خمینی ساختن. طبری آتشین میشد و میگفت نه بابا! آقای خمینی از دورۀ جوانیاش شعر میگفت (همان: ۲/ ۱۱۷۵).
دفعۀ اول و چند دفعۀ بعد با دکتر محمدامین ریاحی در سال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷ پیش شهریار رفتیم... من روزها ساعت دو، دوونیم بعدازظهر میرفتم خونۀ شهریار. او معمولاً خواب بود. کمکم بیدار میشد... یه دقیقه یه ربع شیره میکشید و بعد چشمش باز میشد میگفت: سلام. من جوابش رو نمیدادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره میکشید و بعد مینشست و میگفت: سلام. میگفتم سلام شهریارجان. از ساعت ۳:۳۰ تا ۴ شهریار تازه آدمیزاد میشد. بعد هم مرتب شیره میکشید و تریاک میکشید... انصافاً حتی یکبار به من تعارف نکرد. هرگز. هرگز (همان: ۱/ ۹۹-۱۰۰).
ابتهاج در ادامه به زهد، کم غذا خوردن و نماز نخواندن شهریار اشاره میکند (همان: ۱/ ۱۰۹) و در ادامه میگوید که شهریار خیلی آدم عاطفیای بود... خیلی مهربان بود... همهچیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمهکار موندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصۀ اون خانوم که زن شهریار نشد (همان: ۱/ ۱۱۶-۱۱۸). شهریار تخیّل عجیب و غریبی داشت... خیلی آدم لطیفی بود ولی خُب گاهی خُل میشد. میگفت: شبها وقتی سهتار میزنم، پریها با من خوبن؛ من ساز میزنم اینها میآن تو استکانم میرقصن، رو طاقچه میرقصن، رو دوشم میرقصن. بعضی شبها با من لج هستن (همان: ۱/ ۱۳۱).
شهریار کلاً آدم بدبینی بود تا جایی که فکر میکرد روس و انگلیس دستبهدست هم دادهاند و میخوان بکشندش (همان: ۱/ ۱۲۴). شهریار توبۀ مضحکی کرد. از عاشق بودن و موسیقی و اینا [تریاک] توبه کرده و گفته اینها مانع رسیدن به حقّه... شهریار از وقتی که از تهران به تبریز برگشت دیگه افول بلکه سقوط شعرش شروع شد (همان: ۱/ ۱۳۲-۱۳۳). شهریار بعد از توبه دیگه شعرو هم به یه معنا کنار گذاشت و دیگه شعر عاشقانه نگفت. میگفت اینها همه حجابه (همان: ۱/ ۱۳۴). به گمان من در سرتاسر تاریخ غزلِ ما غزل شهریار بینظیره؛ این فوران عاطفی که در غزل شهریار و در شعر شهریار هست اصلاً ما حتی در سعدی هم سراغ نداریم (همان: ۱/ ۱۳۹). شهرت شهریار [قبل از انقلاب] بینظیر بود... هیچ نشریهای در نمیاومد حتی نشریۀ سیاسی، چپ و راست هم فرق نمیکرد، که یه غزل از شهریار چاپ نمیکرد، غزل شهریار اصلاً تضمین فروش نشریه بود. هیچکس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشت (همان: ۱/ ۱۴۴).
هوشنگ ابتهاج که به مانند احمد شاملو معتقد است حافظ معاد را قبول نداشته و نباید او را به یک آخوند تبدیل کرد (همان: ۱/ ۱۴۶)، به اعتیاد شاملو (همان: ۲/ ۹۰۷) اشاره کرده و در ادامۀ بحث متذکر میشود:
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1👎1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
شاملو نه وسع علمی تصحیح حافظ داشت و نه به هیچ اصلی پایبندی داشت... بدون اینکه نسخهای داشته باشه شعر حافظو عوض کرده (همان: ۲/ ۹۱۹)! برای اینکه بدونیم شاملو چقدر با زبان فارسی آشنا بوده کافیه به همین نوارهایی که توش شعرهای حافظ و خیام و مولانا رو خونده توجه کنید که چقدر غلط لفظی و معنایی داره (همان: ۲/ ۹۳۸). شاملو در میان دوستان ما از نظر هنری از هیچکس کمتر نبود ولی سواد کار نداشت. زندگی بهش مجال نداده بود که بشینه و کتاب بخونه. اگر شاملو شاملو شد به خاطر فوران استعدادش بود نه مطالعه و تحقیق. (همان: ۱/ ۱۶۷) من به صراحت میگم که مایۀ شعری شاملو از همۀ ماها قویتر بود، از همه باهوشتر بود (همان: ۲/ ۹۰۸).
شاملو در واقع با هیچکس خوب نبود، درحالیکه در ظاهر خیلی صمیمی بود و با همه رفتار خیلی خوب داشت ولی همه رو مسخره میکرد و کسی رو قبول نداشت (همان: ۲/ ۹۲۰). در صحبت کردن شاملو هیچ حریمی وجود نداشت... احمد شاملو همانطور که از چشم کسی میتونست حرف بزنه از پایینتنهاش هم میتونست... به قول معروف عفّت بیان نداشت (همان: ۲/ ۹۱۵).
تختی خیلی آدم نجیب و سربهزیری بود. خیلی خجالتی بود... مصدقی هم بود.. [و با] فشار فضای اجتماعی و ظاهراً مشکل خانوادگی خودکشی کرد (همان: ۱/ ۴۰۵-۴۰۷).
شجریان یه مرحلهای از آواز شده که هرکی از این به بعد بخواد بیاد کار جدی تو آواز موسیقی ایرانی بکنه، باید یه دوره شجریانو مطالعه کرده باشه و بعد هم ازش بگذره. و این کار خیلیخیلی سخته... صدای شجریان یهچیز استثنائیه... بعد اون عطش یادگیری که از هرکی میتونسته یاد گرفته، هوش، نبوغ... خیلی آدم عجیبیه. زندگی سالم داشته است؛ نه تریاکی بوده، نه مشروب میخورده، نه سیگار میکشه؛ هنوز هم همینطوره (همان: ۱/ ۵۸۲-۵۸۳).
محمدرضا شفیعی کدکنی به نظر من یک نمونهای از بزرگان تاریخ فرهنگ ماست؛ یک مجموعهای از تضاد؛ هرکی شفیعی رو در یک صراط تصوّر کنه، اشتباه کرده. یه ترکیب عجیب و غریبه؛ از عبودیّت مذهبی تا حریّت عرفانی. خیلی آدم عجیبیه. جاهایی از این مرد آزادگیهایی دیدم که باور کردنی نیست. به خودش هم گفتم که میخواستم دستتو ببوسم. چند وقت قبل بهش گفتم: رضا! اینکه تو شاعری، دانشمندی، محقّقی، همه به جای خود، من خودتو دوست دارم. شفیعی انسان خیلی نازنین و خیلی مغتنمیه؛ مجموعۀ عوامل استثنایی دستبهدست هم داده تا یه آدمی مثل شفیعی ساخته شده... یک دوره طلبگی رو تا حدّ اجتهاد طی کرده و از اینور آشنایی با ادبیات معاصر و آگاهی از وضع امروز جهان. احتمالاً در آینده دیگه چنین چیزی اتّفاق نمی افته (همان: ۱/ ۳۹۳). به نظر من شفیعی در اصل شاعر است و در کنار شعرش محقّق است (همان: ۱/ ۴۲۰).
منبع:
_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
شاملو نه وسع علمی تصحیح حافظ داشت و نه به هیچ اصلی پایبندی داشت... بدون اینکه نسخهای داشته باشه شعر حافظو عوض کرده (همان: ۲/ ۹۱۹)! برای اینکه بدونیم شاملو چقدر با زبان فارسی آشنا بوده کافیه به همین نوارهایی که توش شعرهای حافظ و خیام و مولانا رو خونده توجه کنید که چقدر غلط لفظی و معنایی داره (همان: ۲/ ۹۳۸). شاملو در میان دوستان ما از نظر هنری از هیچکس کمتر نبود ولی سواد کار نداشت. زندگی بهش مجال نداده بود که بشینه و کتاب بخونه. اگر شاملو شاملو شد به خاطر فوران استعدادش بود نه مطالعه و تحقیق. (همان: ۱/ ۱۶۷) من به صراحت میگم که مایۀ شعری شاملو از همۀ ماها قویتر بود، از همه باهوشتر بود (همان: ۲/ ۹۰۸).
شاملو در واقع با هیچکس خوب نبود، درحالیکه در ظاهر خیلی صمیمی بود و با همه رفتار خیلی خوب داشت ولی همه رو مسخره میکرد و کسی رو قبول نداشت (همان: ۲/ ۹۲۰). در صحبت کردن شاملو هیچ حریمی وجود نداشت... احمد شاملو همانطور که از چشم کسی میتونست حرف بزنه از پایینتنهاش هم میتونست... به قول معروف عفّت بیان نداشت (همان: ۲/ ۹۱۵).
تختی خیلی آدم نجیب و سربهزیری بود. خیلی خجالتی بود... مصدقی هم بود.. [و با] فشار فضای اجتماعی و ظاهراً مشکل خانوادگی خودکشی کرد (همان: ۱/ ۴۰۵-۴۰۷).
شجریان یه مرحلهای از آواز شده که هرکی از این به بعد بخواد بیاد کار جدی تو آواز موسیقی ایرانی بکنه، باید یه دوره شجریانو مطالعه کرده باشه و بعد هم ازش بگذره. و این کار خیلیخیلی سخته... صدای شجریان یهچیز استثنائیه... بعد اون عطش یادگیری که از هرکی میتونسته یاد گرفته، هوش، نبوغ... خیلی آدم عجیبیه. زندگی سالم داشته است؛ نه تریاکی بوده، نه مشروب میخورده، نه سیگار میکشه؛ هنوز هم همینطوره (همان: ۱/ ۵۸۲-۵۸۳).
محمدرضا شفیعی کدکنی به نظر من یک نمونهای از بزرگان تاریخ فرهنگ ماست؛ یک مجموعهای از تضاد؛ هرکی شفیعی رو در یک صراط تصوّر کنه، اشتباه کرده. یه ترکیب عجیب و غریبه؛ از عبودیّت مذهبی تا حریّت عرفانی. خیلی آدم عجیبیه. جاهایی از این مرد آزادگیهایی دیدم که باور کردنی نیست. به خودش هم گفتم که میخواستم دستتو ببوسم. چند وقت قبل بهش گفتم: رضا! اینکه تو شاعری، دانشمندی، محقّقی، همه به جای خود، من خودتو دوست دارم. شفیعی انسان خیلی نازنین و خیلی مغتنمیه؛ مجموعۀ عوامل استثنایی دستبهدست هم داده تا یه آدمی مثل شفیعی ساخته شده... یک دوره طلبگی رو تا حدّ اجتهاد طی کرده و از اینور آشنایی با ادبیات معاصر و آگاهی از وضع امروز جهان. احتمالاً در آینده دیگه چنین چیزی اتّفاق نمی افته (همان: ۱/ ۳۹۳). به نظر من شفیعی در اصل شاعر است و در کنار شعرش محقّق است (همان: ۱/ ۴۲۰).
منبع:
_ عظیمی، میلاد و طیّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیاناندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2👎2🙏1
📘اصول علم انسانی
📝جرج بارکلی
جرج بارکلی (۱۶۸۵-۱۷۵۳) معمولاً با فلسفۀ هیجانانگیز و قابل توجهاش، یعنی انکار و نفی مادّه، شناخته میشود. این فیلسوف و کشیش ایرلندی ضمن نفی همۀ موجودات مادّی مانند کوهها، رودها و انسانها، معتقد است آنچه را که فیلسوفان و مردم مادّه مینامند، ظاهر و نمودی خارج از ذهن و تصوّر انسان نیست. لذا تنها چیزی را که میتوانیم موجود بنامیم همین ادراک است (بارکلی، ۱۳۷۵: ۲۵-۶۸).
جرج بارکلی بااینکه به مانند وحدتِ وجودیان، وجودِ مادّی را نفی میکند، اما با افرادی مانند اسپینوزا در زاویه است؛ چراکه بارکلی خود را انسانی معتقد به خدا و پیرو دین مسیح میداند و اسپینوزا را فردی ملحد و شایستۀ تکفیر میشمرد (همان: ۱۱۲).
بارکلی نهتنها فلسفۀ خود را خلاف عقل نمیپندارد، بلکه معتقد است که عقیدهاش کاملاً عقلانی است و شایع بودن پذیرش موجودات مادّی، در میان فیلسوفان و مردم، در مخالفت با عقل سلیم است. او برای اثبات نظریۀ خویش به نوشتن دو کتاب «اصول علم انسانی» و «سه گفتوشنود» پرداخت و بااینکه در اثبات مدّعایش اقدام به توضیحات مختلفی کرد، اما درنهایت طی یک جمله علّت عدمِوجود اجرام آسمانی و اجسام زمینی را بداهت این امر برشمرد.
هیلاس: چه میگویی؟ آیا هیچچیز از این غریبتر و برخلاف عقل هست که بگوییم مادّه وجود ندارد؟
فیلونوس: هیلاس، آهستهتر، چه میگویی اگر ثابت شود که مخالفت تو با عقل سلیم شدیدتر است و بیشتر از من دچار تناقض و خلافگویی هستی (همان: ۱۲۵)؟ بعضی از حقایق چنان بدیهی است و قریب به ذهن که برای دریافت آنها فقط باید دیدگان را گشود. این حقیقت مهم نیز به نظر من ازجملۀ آنهاست که همۀ اجرام سماوی و جمیع اجسام زمینی و بالجمله تمام آنچه دستگاه عظیم عالَم از آنها ترکیب یافته است بیآنکه ذهنی وجود داشته باشد موجود نتوانند بود و وجود آنها عبارت از معلوم و مدرک شدن آنهاست (همان: ۲۵).
منبع:
_ بارکلی، جرج، ۱۳۷۵، رساله در اصول علم انسانی و سه گفتوشنود، ترجمه منوچهر بزرگمهر، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
https://t.iss.one/Minavash
📝جرج بارکلی
جرج بارکلی (۱۶۸۵-۱۷۵۳) معمولاً با فلسفۀ هیجانانگیز و قابل توجهاش، یعنی انکار و نفی مادّه، شناخته میشود. این فیلسوف و کشیش ایرلندی ضمن نفی همۀ موجودات مادّی مانند کوهها، رودها و انسانها، معتقد است آنچه را که فیلسوفان و مردم مادّه مینامند، ظاهر و نمودی خارج از ذهن و تصوّر انسان نیست. لذا تنها چیزی را که میتوانیم موجود بنامیم همین ادراک است (بارکلی، ۱۳۷۵: ۲۵-۶۸).
جرج بارکلی بااینکه به مانند وحدتِ وجودیان، وجودِ مادّی را نفی میکند، اما با افرادی مانند اسپینوزا در زاویه است؛ چراکه بارکلی خود را انسانی معتقد به خدا و پیرو دین مسیح میداند و اسپینوزا را فردی ملحد و شایستۀ تکفیر میشمرد (همان: ۱۱۲).
بارکلی نهتنها فلسفۀ خود را خلاف عقل نمیپندارد، بلکه معتقد است که عقیدهاش کاملاً عقلانی است و شایع بودن پذیرش موجودات مادّی، در میان فیلسوفان و مردم، در مخالفت با عقل سلیم است. او برای اثبات نظریۀ خویش به نوشتن دو کتاب «اصول علم انسانی» و «سه گفتوشنود» پرداخت و بااینکه در اثبات مدّعایش اقدام به توضیحات مختلفی کرد، اما درنهایت طی یک جمله علّت عدمِوجود اجرام آسمانی و اجسام زمینی را بداهت این امر برشمرد.
هیلاس: چه میگویی؟ آیا هیچچیز از این غریبتر و برخلاف عقل هست که بگوییم مادّه وجود ندارد؟
فیلونوس: هیلاس، آهستهتر، چه میگویی اگر ثابت شود که مخالفت تو با عقل سلیم شدیدتر است و بیشتر از من دچار تناقض و خلافگویی هستی (همان: ۱۲۵)؟ بعضی از حقایق چنان بدیهی است و قریب به ذهن که برای دریافت آنها فقط باید دیدگان را گشود. این حقیقت مهم نیز به نظر من ازجملۀ آنهاست که همۀ اجرام سماوی و جمیع اجسام زمینی و بالجمله تمام آنچه دستگاه عظیم عالَم از آنها ترکیب یافته است بیآنکه ذهنی وجود داشته باشد موجود نتوانند بود و وجود آنها عبارت از معلوم و مدرک شدن آنهاست (همان: ۲۵).
منبع:
_ بارکلی، جرج، ۱۳۷۵، رساله در اصول علم انسانی و سه گفتوشنود، ترجمه منوچهر بزرگمهر، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍3❤2
📘اگر کوسهماهیها آدم بودند
📝برتولت برشت
برتولت برشت در داستان کوتاه «اگر کوسهماهیها آدم بودند»، به ظلم و ستم موجود در حکومتها پرداخته و با انسانانگاری کوسهها نظامهای سیاسی حاکم بر انسانها را نقد کرده است. نظامهایی که مردم آن نباید خود را با مسئولان حکومت مقایسه کنند، نباید با اندیشههای کشورهای مختلف آشنا شوند و نباید کوچکترین شک و تردیدی نسبت به درستی نظام داشته باشند!
اگر کوسهماهیها آدم بودند... برای ماهیها مدرسه هم میساختند. در آن مدرسهها به ماهیکوچولوها یاد میدادند که چجوری به طرف دهنِ کوسهماهی شنا کنند. اگر کوسهماهیها آدم بودند درس اصلی ماهیهای کوچولو اخلاق بود. به آنها میقبولاندند که زیباترین و باشکوهترین کارها برای یک ماهی کوچولو این است که خودش را درنهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسهماهی کند. به ماهیکوچولوها یاد میدادند که چهطور به کوسهماهیها معتقد باشند و از آن مهمتر، چهجوری خود را برای یک آیندۀ زیبا مهیّا کنند. آیندهیی که فقط از راه اطاعت به دست میآید. اگر کوسهماهیها آدم بودند در قلمروشان هنر هم وجود داشت... همراه نمایش آهنگهای مسحورکنندهیی هم مینواختند که بیاختیار ماهیکوچولوها را بهطرف دهن کوسهها میکشاند. در آنجا بیتردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها میآموخت که زندگی واقعی در شکم کوسهها آغاز میشود (برشت، ۱۳۵۸: ۶۴ الی۶۶).
منبع:
_ برشت، برتولت، ۱۳۵۸، «اگر کوسهماهیها آدم بودند»، ترجمه پروین انوار، کتاب جمعه، شماره ۱۳.
https://t.iss.one/Minavash
📝برتولت برشت
برتولت برشت در داستان کوتاه «اگر کوسهماهیها آدم بودند»، به ظلم و ستم موجود در حکومتها پرداخته و با انسانانگاری کوسهها نظامهای سیاسی حاکم بر انسانها را نقد کرده است. نظامهایی که مردم آن نباید خود را با مسئولان حکومت مقایسه کنند، نباید با اندیشههای کشورهای مختلف آشنا شوند و نباید کوچکترین شک و تردیدی نسبت به درستی نظام داشته باشند!
اگر کوسهماهیها آدم بودند... برای ماهیها مدرسه هم میساختند. در آن مدرسهها به ماهیکوچولوها یاد میدادند که چجوری به طرف دهنِ کوسهماهی شنا کنند. اگر کوسهماهیها آدم بودند درس اصلی ماهیهای کوچولو اخلاق بود. به آنها میقبولاندند که زیباترین و باشکوهترین کارها برای یک ماهی کوچولو این است که خودش را درنهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسهماهی کند. به ماهیکوچولوها یاد میدادند که چهطور به کوسهماهیها معتقد باشند و از آن مهمتر، چهجوری خود را برای یک آیندۀ زیبا مهیّا کنند. آیندهیی که فقط از راه اطاعت به دست میآید. اگر کوسهماهیها آدم بودند در قلمروشان هنر هم وجود داشت... همراه نمایش آهنگهای مسحورکنندهیی هم مینواختند که بیاختیار ماهیکوچولوها را بهطرف دهن کوسهها میکشاند. در آنجا بیتردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها میآموخت که زندگی واقعی در شکم کوسهها آغاز میشود (برشت، ۱۳۵۸: ۶۴ الی۶۶).
منبع:
_ برشت، برتولت، ۱۳۵۸، «اگر کوسهماهیها آدم بودند»، ترجمه پروین انوار، کتاب جمعه، شماره ۱۳.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤3👍3
📘اشارات و تنبیهات
📝ابوعلی سینا
ابوعلی سینا بنابر آنچه مشهور است، پیرو ارسطو بود و سبکی مشایی (عقلی محض) داشت و معروفترین کتاب فلسفی او، یعنی شِفا، تأییدی بر صحّت این مطلب است. هرچند باید دانست که بوعلی علاوه بر شفا، دارای کتاب مهم دیگری با عنوان الاشارات و التنبیهات است که آخرین اثر فلسفیاش شمرده میشود.
ابوعلی سینا در کتاب «اشارات و تنبیهات»، که از دو قسمت منطق و حکمت اسلامی تشکیل شده است، علاوه بر مطرح کردن مطالب فلسفی به سیاق گذشته، در نَمَطِ (راه و روش) هشتم و نهم و دهم از تمایل خود به عرفان و تصوّف و به اعتباری دقیقتر، فلسفۀ اشراقی، پرده برداشته است. ابوعلی سینا در نمطِ هشتم: از شادمانی و نیکبختی، در نمطِ نهم: از علوم و مقامات صوفیه و در نمط دهم: از اسرار و کرامات عارفان سخن میگوید. او ضمن تفاوت گذاشتن میان زاهد [دوری کننده از لذّات مادّی]، عابد [عبادتکننده] و عارف [دنبالکننده معرفت]، زهد و عبادتِ غیرعارف را نوعی معامله برای دریافت پاداش اخروی برشمرده (ابوعلی سینا، ۱۳۶۳: ۴۴۱-۴۴۲) و با تأکید بر گشادهرویی و برابربینی عارفان مینویسد:
عارف، گشادهرو و خوشبرخورد و خندان است، در تواضع و فروتنی کودکان و خردسالان را همچون بزرگسالان محترم میشمارد، از گمنام همچون آدم مشهور با گشادهرویی استقبال میکند. چگونه گشادهرو نباشد درحالتیکه او بهحق مسرور و شاد است و در هرچیزی خدا را میبیند؟ و چگونه برابر نداند درحالتیکه همگان در نزد او شبیه اهل رحمتاند که به باطل اشتغال ورزیدهاند (همان: ۴۵۵)؟ عارف به تجسس احوال مردم نمیپردازد و هنگام مشاهدۀ امر ناخوشایند خشم بر او مستولی نمیشود (همان: ۴۵۶). عارف گاهی در حال اتصال بهحق از جهان محسوس غافل میشود و تکالیف شرعی را انجام نمیدهد. او گناهکار نیست، زیرا او در حکم غیرمکلفین است (همان: ۴۵۸).
ابنسینا در نمطِ دهم، امکان وقوع کرامات و امور خارق عادت را تأیید کرده و بر آن اعتقاد است که عارف میتواند در عناصر تصرّف کند و سبب دگرگونی آنها شود، میتواند از غیب و حوادث آینده خبر دهد و در کل میتواند دست به انجام اموری زند که خارج از توان و عادت انسانهای عادی است. هرچند همۀ این امور بر مجرای طبیعی است (همان: ۴۶۱). او ضمن تأکید بر طبیعی بودن و عدمِمخالفت این امور با قوانین طبیعت و اختصاص نداشتن آن به پیامبران (همان: ۴۶۵-۴۶۶)، مینویسد:
نفس انسانی همانگونه که در خواب به غیب دسترسی پیدا میکند، مانعی ندارد که در بیداری نیز به آن دست یابد. مگر آنکه مانعی چون فساد مزاج یا خفتگی قوۀ تخیّل و حافظه وجود داشته باشد (همان: ۴۶۷). اوهام مردم گاهی به تدریج یا یکدفعه مزاج را تغییر میدهد و درنتیجه بیماری روی میآورد یا از بیماری رهایی پیدا میکند. بنابراین بعید ندان که برخی نفوس ملکهای داشته باشند که تأثیر آن از بدن آنان تجاوز کند و آنچنان قوی باشند که گویی نفس جهان است... و بعید ندان که از قوای خاص آنان به قوای نفوس دیگر برسد و در آنها کارگر افتد (همان: ۴۸۷). موضوع چشم زخم ممکن است از این قبیل باشد. و مبدأ آن یک حالت نفسانی اعجابآور است که در شیء یا شخص مورد تعجب تأثیر بد میگذارد و این بر اثر تأثیر آن است. و فقط کسی این مطلب را بعید میداند که فرض میکند فقط تماس باعث تأثیر در اجسام است (همان: ۴۸۹).
ابوعلی در ادامۀ این کتاب، سرچشمۀ پدیدههای عجیب و غیرعادی در جهان را سه منشأ معرفی کرده است: ۱-حوادث عجیبی که علت آنها نفوس قوی است. مانند سِحر و امور خارق عادت. ۲-حوادث عجیبی که علت آنها اجسام مادی است. مانند شعبدهها. ۳-حوادث عجیبی که علت آنها اجرام آسمانی است. مانند طلسمات و تأثیر موجودات غیرارگانیک (همان: ۴۹۰-۴۹۱).
شاید اخباری دربارۀ عارفان بشنوی که مربوط به دگرگونی عادت باشد و شما به تکذیب آن مبادرت نمایید. مثلاً بگویند که عارفی طلب باران برای مردم نماید و باران ببارد، یا طلب شفای کسی را نماید و او شفا یابد، یا بر مردم نفرین کند و خسوف و زلزله و یا نوعی هلاکت برای مردم پیش آید... یا درّنده رامشان شود و پرنده از آنان فرار نکند، یا امثال این کارها که محال و ممتنع قطعی نیستند. پس توقّف کنید و عجله نکنید؛ زیرا این کارها علل و اسبابی در اسرار طبیعت دارند (همان: ۴۸۶).
https://t.iss.one/Minavash
📝ابوعلی سینا
ابوعلی سینا بنابر آنچه مشهور است، پیرو ارسطو بود و سبکی مشایی (عقلی محض) داشت و معروفترین کتاب فلسفی او، یعنی شِفا، تأییدی بر صحّت این مطلب است. هرچند باید دانست که بوعلی علاوه بر شفا، دارای کتاب مهم دیگری با عنوان الاشارات و التنبیهات است که آخرین اثر فلسفیاش شمرده میشود.
ابوعلی سینا در کتاب «اشارات و تنبیهات»، که از دو قسمت منطق و حکمت اسلامی تشکیل شده است، علاوه بر مطرح کردن مطالب فلسفی به سیاق گذشته، در نَمَطِ (راه و روش) هشتم و نهم و دهم از تمایل خود به عرفان و تصوّف و به اعتباری دقیقتر، فلسفۀ اشراقی، پرده برداشته است. ابوعلی سینا در نمطِ هشتم: از شادمانی و نیکبختی، در نمطِ نهم: از علوم و مقامات صوفیه و در نمط دهم: از اسرار و کرامات عارفان سخن میگوید. او ضمن تفاوت گذاشتن میان زاهد [دوری کننده از لذّات مادّی]، عابد [عبادتکننده] و عارف [دنبالکننده معرفت]، زهد و عبادتِ غیرعارف را نوعی معامله برای دریافت پاداش اخروی برشمرده (ابوعلی سینا، ۱۳۶۳: ۴۴۱-۴۴۲) و با تأکید بر گشادهرویی و برابربینی عارفان مینویسد:
عارف، گشادهرو و خوشبرخورد و خندان است، در تواضع و فروتنی کودکان و خردسالان را همچون بزرگسالان محترم میشمارد، از گمنام همچون آدم مشهور با گشادهرویی استقبال میکند. چگونه گشادهرو نباشد درحالتیکه او بهحق مسرور و شاد است و در هرچیزی خدا را میبیند؟ و چگونه برابر نداند درحالتیکه همگان در نزد او شبیه اهل رحمتاند که به باطل اشتغال ورزیدهاند (همان: ۴۵۵)؟ عارف به تجسس احوال مردم نمیپردازد و هنگام مشاهدۀ امر ناخوشایند خشم بر او مستولی نمیشود (همان: ۴۵۶). عارف گاهی در حال اتصال بهحق از جهان محسوس غافل میشود و تکالیف شرعی را انجام نمیدهد. او گناهکار نیست، زیرا او در حکم غیرمکلفین است (همان: ۴۵۸).
ابنسینا در نمطِ دهم، امکان وقوع کرامات و امور خارق عادت را تأیید کرده و بر آن اعتقاد است که عارف میتواند در عناصر تصرّف کند و سبب دگرگونی آنها شود، میتواند از غیب و حوادث آینده خبر دهد و در کل میتواند دست به انجام اموری زند که خارج از توان و عادت انسانهای عادی است. هرچند همۀ این امور بر مجرای طبیعی است (همان: ۴۶۱). او ضمن تأکید بر طبیعی بودن و عدمِمخالفت این امور با قوانین طبیعت و اختصاص نداشتن آن به پیامبران (همان: ۴۶۵-۴۶۶)، مینویسد:
نفس انسانی همانگونه که در خواب به غیب دسترسی پیدا میکند، مانعی ندارد که در بیداری نیز به آن دست یابد. مگر آنکه مانعی چون فساد مزاج یا خفتگی قوۀ تخیّل و حافظه وجود داشته باشد (همان: ۴۶۷). اوهام مردم گاهی به تدریج یا یکدفعه مزاج را تغییر میدهد و درنتیجه بیماری روی میآورد یا از بیماری رهایی پیدا میکند. بنابراین بعید ندان که برخی نفوس ملکهای داشته باشند که تأثیر آن از بدن آنان تجاوز کند و آنچنان قوی باشند که گویی نفس جهان است... و بعید ندان که از قوای خاص آنان به قوای نفوس دیگر برسد و در آنها کارگر افتد (همان: ۴۸۷). موضوع چشم زخم ممکن است از این قبیل باشد. و مبدأ آن یک حالت نفسانی اعجابآور است که در شیء یا شخص مورد تعجب تأثیر بد میگذارد و این بر اثر تأثیر آن است. و فقط کسی این مطلب را بعید میداند که فرض میکند فقط تماس باعث تأثیر در اجسام است (همان: ۴۸۹).
ابوعلی در ادامۀ این کتاب، سرچشمۀ پدیدههای عجیب و غیرعادی در جهان را سه منشأ معرفی کرده است: ۱-حوادث عجیبی که علت آنها نفوس قوی است. مانند سِحر و امور خارق عادت. ۲-حوادث عجیبی که علت آنها اجسام مادی است. مانند شعبدهها. ۳-حوادث عجیبی که علت آنها اجرام آسمانی است. مانند طلسمات و تأثیر موجودات غیرارگانیک (همان: ۴۹۰-۴۹۱).
شاید اخباری دربارۀ عارفان بشنوی که مربوط به دگرگونی عادت باشد و شما به تکذیب آن مبادرت نمایید. مثلاً بگویند که عارفی طلب باران برای مردم نماید و باران ببارد، یا طلب شفای کسی را نماید و او شفا یابد، یا بر مردم نفرین کند و خسوف و زلزله و یا نوعی هلاکت برای مردم پیش آید... یا درّنده رامشان شود و پرنده از آنان فرار نکند، یا امثال این کارها که محال و ممتنع قطعی نیستند. پس توقّف کنید و عجله نکنید؛ زیرا این کارها علل و اسبابی در اسرار طبیعت دارند (همان: ۴۸۶).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2🥰1👏1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
ابنسینا درنهایت با توضیح بر این مطلب که صحّت وجود دسترسی به غیب با شواهد و استدلالهای عقلی قابل اثبات نیست و باید آن را تجربه کرد بدین صورت که پس از انس گرفتن با آن و رام شدن وهم، عقل به آن اطمینان مییابد (همان: ۴۸۴-۴۸۵)، در فصل پایانی نمطِ دهم، انسانها را از انکار برحذر داشته و انکار هر چیزی را دلیلی بر سبکی و ناتوانی میشمرد و ضمن نادرست پنداشتن چنین عملی و حکم به احتمال و امکان درستی این امور (همان: ۴۹۱)، در فصل بیستوهفتم از نمطِ نهم، تعداد واصلان به حق را اندک شمرده و علت انکار و تمسخر مردم نسبت به مسائل عرفانی را جهل و نادانی میداند (همان: ۴۵۹).
و اما علاوه بر کتاب «اشارات و تنبهات»، که ذکر آن گذشت، ابوعلی سینا در مقدمۀ کتاب دیگرش با نام «منطقالمشرقیین»، که آن را متعلّق به خواص دانسته و عامه را به کتاب شِفا ارجاع داده است (همان: ۴)، ضمن اعتراف به فضل و بزرگی ارسطو، متعلّمان کتب یونانیان را غافل و کمفهم دانسته و وجود تناقض در آثار خود را چنین توجیه میکند:
به دلیل رغبت بسیار به مشائیان و ارسطو و عدمِمخالفت با جمهور، مخالفت با آن نکرده و بر فلسفۀ مشاء تعصّب ورزیدم؛ زیرا تعصّب برای این طایفه از مردم اولی بود. لذا عمداً برای هریک از اشتباهات آنها دلیلی تراشیدم و پردۀ تغافل پوشیدم، مگر در مواردی که قابل چشمپوشی نبود. بلی، اینک ما گرفتار دستۀ نافهمی از این جنس شدهایم که به چوب خشک میمانند. اینها تعمّق نظر را بدعت میدانند و مخالفت با آنچه را که نزد آنها مشهور است، ضلالت می شمرند. این جماعت مانند حنبلیها هستند در استناد به کتب حدیث (ابوعلی سینا، ۱۴۰۵: ۲-۳)!
منابع:
_ ابوعلی سینا، حسین، ۱۳۶۳، ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات، نگارش حسن ملکشاهی، تهران، سروش.
_ ابنسینا، حسین، ۱۴۰۵ق، منطقالمشرقیین، قم، مکتبةالنجفیالمرعشی.
https://t.iss.one/Minavash
ابنسینا درنهایت با توضیح بر این مطلب که صحّت وجود دسترسی به غیب با شواهد و استدلالهای عقلی قابل اثبات نیست و باید آن را تجربه کرد بدین صورت که پس از انس گرفتن با آن و رام شدن وهم، عقل به آن اطمینان مییابد (همان: ۴۸۴-۴۸۵)، در فصل پایانی نمطِ دهم، انسانها را از انکار برحذر داشته و انکار هر چیزی را دلیلی بر سبکی و ناتوانی میشمرد و ضمن نادرست پنداشتن چنین عملی و حکم به احتمال و امکان درستی این امور (همان: ۴۹۱)، در فصل بیستوهفتم از نمطِ نهم، تعداد واصلان به حق را اندک شمرده و علت انکار و تمسخر مردم نسبت به مسائل عرفانی را جهل و نادانی میداند (همان: ۴۵۹).
و اما علاوه بر کتاب «اشارات و تنبهات»، که ذکر آن گذشت، ابوعلی سینا در مقدمۀ کتاب دیگرش با نام «منطقالمشرقیین»، که آن را متعلّق به خواص دانسته و عامه را به کتاب شِفا ارجاع داده است (همان: ۴)، ضمن اعتراف به فضل و بزرگی ارسطو، متعلّمان کتب یونانیان را غافل و کمفهم دانسته و وجود تناقض در آثار خود را چنین توجیه میکند:
به دلیل رغبت بسیار به مشائیان و ارسطو و عدمِمخالفت با جمهور، مخالفت با آن نکرده و بر فلسفۀ مشاء تعصّب ورزیدم؛ زیرا تعصّب برای این طایفه از مردم اولی بود. لذا عمداً برای هریک از اشتباهات آنها دلیلی تراشیدم و پردۀ تغافل پوشیدم، مگر در مواردی که قابل چشمپوشی نبود. بلی، اینک ما گرفتار دستۀ نافهمی از این جنس شدهایم که به چوب خشک میمانند. اینها تعمّق نظر را بدعت میدانند و مخالفت با آنچه را که نزد آنها مشهور است، ضلالت می شمرند. این جماعت مانند حنبلیها هستند در استناد به کتب حدیث (ابوعلی سینا، ۱۴۰۵: ۲-۳)!
منابع:
_ ابوعلی سینا، حسین، ۱۳۶۳، ترجمه و شرح اشارات و تنبیهات، نگارش حسن ملکشاهی، تهران، سروش.
_ ابنسینا، حسین، ۱۴۰۵ق، منطقالمشرقیین، قم، مکتبةالنجفیالمرعشی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍4
📘فصلهای درون
📝جوانگ دزو
به فیلسوف چینی قرن چهارم پیش از میلاد، جوانگ جو یا جوانگ دزو، نوشتههایی شامل سیوسه فصل نسبت دادهاند. هفت فصل نخست: فصلهای درون، پانزده فصل بعد: فصلهای برون و یازده فصل دیگر: فصلهای پراکنده نام گرفتهاند؛ هرچند بسیاری معتقدند که تنها پندهای شعرگونه و فلسفیِ فصلهای درون، اثر جوانگ دزو است.
همسر این فیلسوف طبیعتخواه و مبارزهگر با ساختارهای اخلاقی، چهره در خاک کشیده و تابوتش در انتظار مراسم سوگواری است و حال آنکه او پا کوبان آواز میخواند و میگوید: پیرسالان دیدم زار میزدند، بُرنایان دیدم زار میزدند، گویی مام مردگان. هر کس گریه میدید و میگریست. دور مباد آسمان، عاطفه دور باد! طبیعت چیره باد، رام باد! باستانیان چنین خواهند (جوانگ دزو، ۱۳۶۸: ۳۰).
جوانگ دزو در پی وحدت و یگانگی عالَم است و هستی را جز نیستی، وهم و سایه ندانسته و مینویسد: من، منم، توام. تو، تویی، منی. یله به هم، ماریم و پوستش؛ زَنجَره و بالش. روزگاری من، جوانگ دزو، به خواب دیدم که پروانهام؛ پریدم از خواب، خود جوانگ دزو بودم. پروانه پرید، یا من خواب دیدم، جوانگ دزو پرید، یا پروانه خواب دید (همان: ۲۶)؟
منبع:
_ جوانگ دزو، ۱۳۶۸، فصلهای درون، ترجمه بهزاد برکت و هرمز ریاحی، تهران، تندر.
https://t.iss.one/Minavash
📝جوانگ دزو
به فیلسوف چینی قرن چهارم پیش از میلاد، جوانگ جو یا جوانگ دزو، نوشتههایی شامل سیوسه فصل نسبت دادهاند. هفت فصل نخست: فصلهای درون، پانزده فصل بعد: فصلهای برون و یازده فصل دیگر: فصلهای پراکنده نام گرفتهاند؛ هرچند بسیاری معتقدند که تنها پندهای شعرگونه و فلسفیِ فصلهای درون، اثر جوانگ دزو است.
همسر این فیلسوف طبیعتخواه و مبارزهگر با ساختارهای اخلاقی، چهره در خاک کشیده و تابوتش در انتظار مراسم سوگواری است و حال آنکه او پا کوبان آواز میخواند و میگوید: پیرسالان دیدم زار میزدند، بُرنایان دیدم زار میزدند، گویی مام مردگان. هر کس گریه میدید و میگریست. دور مباد آسمان، عاطفه دور باد! طبیعت چیره باد، رام باد! باستانیان چنین خواهند (جوانگ دزو، ۱۳۶۸: ۳۰).
جوانگ دزو در پی وحدت و یگانگی عالَم است و هستی را جز نیستی، وهم و سایه ندانسته و مینویسد: من، منم، توام. تو، تویی، منی. یله به هم، ماریم و پوستش؛ زَنجَره و بالش. روزگاری من، جوانگ دزو، به خواب دیدم که پروانهام؛ پریدم از خواب، خود جوانگ دزو بودم. پروانه پرید، یا من خواب دیدم، جوانگ دزو پرید، یا پروانه خواب دید (همان: ۲۶)؟
منبع:
_ جوانگ دزو، ۱۳۶۸، فصلهای درون، ترجمه بهزاد برکت و هرمز ریاحی، تهران، تندر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍1👌1
📘ستایش و نکوهش نظامی گنجوی
📝وحید دستگردی- مسکوب- مینوی- شاملو
الیاس بن یوسف، متخلص به نظامی، یکی از شاعران مشهور ایرانی در قرن ششم هجری است. داستانسرایی اهل گنجه - با اصالتی تفرشی - که وحید دستگردی دربارۀ او نوشته است:
نظامی با همۀ مراعات احترام سخنوران و فروتنی خود، برتری خود را از تمام شعرای پیشینه، حتی از فردوسی مطابق عقیدۀ ما، در چندین مقام به تلویح و کنایه بیان میکند... و شعر فردوسی را نقره و شعر خود را زر و گفتار شعرای پیشینه را مس به حساب آورده و این کاملاً موافق حقیقت است... مقام شاعری نظامی کجا و فردوسی کجاست... در تمام بیستوهشتهزار بیت مثنوی نظامی یک بیت سست دیده نمیشود. بسیاری از ابیات نظامی معجزه است و هرگاه جن و انس جمع شوند، نمیتوانند نظیر یک بیت آن را بیاورند (وحید دستگردی، ۱۳۸۵: ۴۳ الی۴۶).
در مقابل چنین تمجید و ستایشی برخی از بزرگان فرهنگ و ادب نیز به نقد و حتی هجو نظامی پرداختهاند. شاهرخ مسکوب در پارهای از خاطرات خود متذکر شده است:
نظامی تمام شد. اقبالنامه و لیلی و مجنون. چیز چندانی نصیب خواننده نمیشود. ملالآور است... بهترین کارش خسرو و شیرین است. شاعر توانایی است ولی ابداً شاعر بزرگی نیست. باید اشکال در جایی باشد که اینهمه در دیگران اثر کرده و آیندگان اینهمه از او تقلید کردهاند و قرنها سرمشق آنها بوده است. وای به شعور و درک آنها که او را با فردوسی مقایسه میکنند (مسکوب، ۱۳۷۹: ۱/ ۲۳۹).
مجتبی مینوی نیز در مقالهای پیرامون هفتپیکر آورده است:
ترکیب این داستان به این شکل و صورت خالی از عیوب و نقایص فنی نیست و رشتهای که افسانهها را به هم میبندد بسیارسست است. اشعار سست و اوصاف خنک هم در کتاب کم نیست (مینوی، ۱۳۳۴: ۴۳۷).
احمد شاملو هم در «مقدمۀ افسانههای هفتگنبد»، نظامی گنجوی را مورد نوازش قرار داده و دربارۀ این شاعر نامدار ایرانی مینویسد:
او سخندانی بزرگ و افسانهپردازی ادیب است. هفتگنبد یا هفتپیکر و یا بهرامنامه یک اثر شعری نیست. نظامیِ هفتپیکر، نظامیِ شاعر نبوده است. کار شعر، کار افسانهسرایی نیست... هدف نظامی در افسانههای این منظومه بهجز دو داستانِ بشر پرهیزگار [گنبد سبز] و ماهان کوشیار [گنبد کبود] فقط این بوده است که مشتی صحنههای لاسولیس به هم ببافد. گویی نظامی بهشخصه با پرداختن اینگونه صحنهها، در ذهن خویش هوسبازی و کارسازی میکرده است... آنچه طول افسانه را باعث شده بازگفت نیاز عاشقانۀ مرد داستان نیست بلکه تمنای اوست به ارضای هوس جنسی خویش... شوق و عطش نظامی بهوصف دقیق صحنههای همآغوشی و همبستری بهحدی است که گویی انگیزۀ اصلی او به پرداختن هفتپیکر چیزی جز این نبوده است. تعارفات و احترامات فائقۀ موردِپسند میراثخواران ادبی ایران را که بهکنار بگذاریم، اغلب این داستانها بهقدری حقیر و بیمایه است که حتی سخنپردازی و قدرت کلامی نظامی نیز نمیتواند ارزشی برای آن بتراشد (شاملو، ۱۳۸۴: ۲۲۲ الی۲۲۴).
منابع:
_ وحید دستگردی، حسن، ۱۳۸۵، گنجینه حکیم نظامی گنجهای، به کوشش سعید حمیدیان، تهران، قطره.
_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
_ مینوی، مجتبی، ۱۳۳۴، «هفتپیکر نظامی»، یغما، شمارۀ ۱۰.
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، «مقدمۀ افسانههای هفتگنبد»، گوهران، شمارۀ ۹ و ۱۰.
https://t.iss.one/Minavash
📝وحید دستگردی- مسکوب- مینوی- شاملو
الیاس بن یوسف، متخلص به نظامی، یکی از شاعران مشهور ایرانی در قرن ششم هجری است. داستانسرایی اهل گنجه - با اصالتی تفرشی - که وحید دستگردی دربارۀ او نوشته است:
نظامی با همۀ مراعات احترام سخنوران و فروتنی خود، برتری خود را از تمام شعرای پیشینه، حتی از فردوسی مطابق عقیدۀ ما، در چندین مقام به تلویح و کنایه بیان میکند... و شعر فردوسی را نقره و شعر خود را زر و گفتار شعرای پیشینه را مس به حساب آورده و این کاملاً موافق حقیقت است... مقام شاعری نظامی کجا و فردوسی کجاست... در تمام بیستوهشتهزار بیت مثنوی نظامی یک بیت سست دیده نمیشود. بسیاری از ابیات نظامی معجزه است و هرگاه جن و انس جمع شوند، نمیتوانند نظیر یک بیت آن را بیاورند (وحید دستگردی، ۱۳۸۵: ۴۳ الی۴۶).
در مقابل چنین تمجید و ستایشی برخی از بزرگان فرهنگ و ادب نیز به نقد و حتی هجو نظامی پرداختهاند. شاهرخ مسکوب در پارهای از خاطرات خود متذکر شده است:
نظامی تمام شد. اقبالنامه و لیلی و مجنون. چیز چندانی نصیب خواننده نمیشود. ملالآور است... بهترین کارش خسرو و شیرین است. شاعر توانایی است ولی ابداً شاعر بزرگی نیست. باید اشکال در جایی باشد که اینهمه در دیگران اثر کرده و آیندگان اینهمه از او تقلید کردهاند و قرنها سرمشق آنها بوده است. وای به شعور و درک آنها که او را با فردوسی مقایسه میکنند (مسکوب، ۱۳۷۹: ۱/ ۲۳۹).
مجتبی مینوی نیز در مقالهای پیرامون هفتپیکر آورده است:
ترکیب این داستان به این شکل و صورت خالی از عیوب و نقایص فنی نیست و رشتهای که افسانهها را به هم میبندد بسیارسست است. اشعار سست و اوصاف خنک هم در کتاب کم نیست (مینوی، ۱۳۳۴: ۴۳۷).
احمد شاملو هم در «مقدمۀ افسانههای هفتگنبد»، نظامی گنجوی را مورد نوازش قرار داده و دربارۀ این شاعر نامدار ایرانی مینویسد:
او سخندانی بزرگ و افسانهپردازی ادیب است. هفتگنبد یا هفتپیکر و یا بهرامنامه یک اثر شعری نیست. نظامیِ هفتپیکر، نظامیِ شاعر نبوده است. کار شعر، کار افسانهسرایی نیست... هدف نظامی در افسانههای این منظومه بهجز دو داستانِ بشر پرهیزگار [گنبد سبز] و ماهان کوشیار [گنبد کبود] فقط این بوده است که مشتی صحنههای لاسولیس به هم ببافد. گویی نظامی بهشخصه با پرداختن اینگونه صحنهها، در ذهن خویش هوسبازی و کارسازی میکرده است... آنچه طول افسانه را باعث شده بازگفت نیاز عاشقانۀ مرد داستان نیست بلکه تمنای اوست به ارضای هوس جنسی خویش... شوق و عطش نظامی بهوصف دقیق صحنههای همآغوشی و همبستری بهحدی است که گویی انگیزۀ اصلی او به پرداختن هفتپیکر چیزی جز این نبوده است. تعارفات و احترامات فائقۀ موردِپسند میراثخواران ادبی ایران را که بهکنار بگذاریم، اغلب این داستانها بهقدری حقیر و بیمایه است که حتی سخنپردازی و قدرت کلامی نظامی نیز نمیتواند ارزشی برای آن بتراشد (شاملو، ۱۳۸۴: ۲۲۲ الی۲۲۴).
منابع:
_ وحید دستگردی، حسن، ۱۳۸۵، گنجینه حکیم نظامی گنجهای، به کوشش سعید حمیدیان، تهران، قطره.
_ مسکوب، شاهرخ، ۱۳۷۹، روزها در راه، پاریس، خاوران.
_ مینوی، مجتبی، ۱۳۳۴، «هفتپیکر نظامی»، یغما، شمارۀ ۱۰.
_ شاملو، احمد، ۱۳۸۴، «مقدمۀ افسانههای هفتگنبد»، گوهران، شمارۀ ۹ و ۱۰.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤2
📘زندگی گالیله
📝برتولت برشت
نمایشنامۀ «زندگی گالیله»، اثر بِرتولت بِرِشت، با هدف گشودن مسیری در راستای شک و تردید، اندیشهورزی، جستجوگری و بیدار شدن از خواب جهل و غفلت نوشته شده است. برشتِ آلمانی بهعنوان یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسان جهان در این کتاب به عصر گالیله، یعنی سال هزاروششصدونه میلادی، میرود و از زبان این دانشمند مشهور ایتالیایی مینویسد:
«خورشید ثابت است و این زمین است که میچرخد».
برتولت برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶)، مخالف شدید قهرمانپروری و اسطورهسازی است. از اینرو گالیله از طرفی شخصیتی فهمیده در برابر نادانی است و از جهتی مردی شکمباره است که تن خود را دوست دارد و نمیتواند شکنجه و درد را تحمل کند. گالیله روشنبین و حیلهگر است؛ چراکه ظواهر چشمِ حقیقتجویش را نمیفریبد، اما با اینحال، افراد را فریب میدهد و دوربین هلندی را به نام اختراع خویش قالب میکند (برشت، ۱۳۸۵: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۹۶-۹۷).
گالیله فرو میافتد، توبه میکند و حقیقت را دروغ میخواند. او چنین فرجامی را از پیش داوری کرده است؛ چراکه سالها قبل به یکی از شاگردانش، که از حقیقت روگردانده بود، گفته بود: آنکه حقیقت را نمیداند فقط بیشعور است، اما آنکه حقیقت را میداند و آن را دروغ مینامد، تبهکار است (همان: ۱۰۸-۲۲۱).
هنگامی که یکی از شاگردان گالیله توبۀ او را هدفی بهمنزلۀ خدمت به علم معرّفی میکند، گالیله با صداقت کامل پردۀ پندار را کنار زده و میگوید:
هیچ هدفی در کار نبود... توبه کردم چون از درد جسمی میترسیدم (همان: ذیل «متن کتاب»، ۲۷۶). چنانکه در غمانگیزترین لحظۀ محاکمه، هنگامی که شاگردانش به طعنه میگویند: بدبخت ملّتی که قهرمان ندارد، جوابی کمنظیر میدهد: بدبخت ملّتی که به قهرمان احتیاج دارد (همان: ۲۶۲-۲۶۳).
گالیلۀ پیر تنها برای نُه سال زندگی بیشتر، آن هم با چشمانی نسبتاً نابینا و در حصر کلیسا، به انکار حقیقت برخاست و با توبۀ خود تسلیم کلیسا شد (همان: ۲۶۵-۲۶۶-۲۷۱)! هرچند نباید این پرسش مهم را نیز فراموش کرد که چه کسی میتواند با اطمینان کامل به مخالفت با گالیله بپردازد و انتخاب او را انتخابی نادرست و غیرعقلانی بشمرد؟!
از دیگر نکات مطرح شده در این نمایشنامۀ زیبا، که با مقدمۀ مفصّل و خواندنی عبدالرحیم احمدی به چاپ رسیده است، اشاره به نگارش کتاب مقدّس به زبان لاتین است. زبان ناآشنایی که سبب میشود تا عامۀ مردم توان تحقیق و پژوهش دربارۀ حقایق کلیسا را نداشته باشند (همان: ۲۶۹). مسئلهای که میتوان آن را به دیگر ادیان و مذاهب جهان نیز تعمیم داد.
منبع:
_ برشت، برتولت، ۱۳۸۵، زندگی گالیله، ترجمه عبدالرحیم احمدی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
📝برتولت برشت
نمایشنامۀ «زندگی گالیله»، اثر بِرتولت بِرِشت، با هدف گشودن مسیری در راستای شک و تردید، اندیشهورزی، جستجوگری و بیدار شدن از خواب جهل و غفلت نوشته شده است. برشتِ آلمانی بهعنوان یکی از بزرگترین نمایشنامهنویسان جهان در این کتاب به عصر گالیله، یعنی سال هزاروششصدونه میلادی، میرود و از زبان این دانشمند مشهور ایتالیایی مینویسد:
«خورشید ثابت است و این زمین است که میچرخد».
برتولت برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶)، مخالف شدید قهرمانپروری و اسطورهسازی است. از اینرو گالیله از طرفی شخصیتی فهمیده در برابر نادانی است و از جهتی مردی شکمباره است که تن خود را دوست دارد و نمیتواند شکنجه و درد را تحمل کند. گالیله روشنبین و حیلهگر است؛ چراکه ظواهر چشمِ حقیقتجویش را نمیفریبد، اما با اینحال، افراد را فریب میدهد و دوربین هلندی را به نام اختراع خویش قالب میکند (برشت، ۱۳۸۵: ذیل «مقدمۀ مترجم»، ۹۶-۹۷).
گالیله فرو میافتد، توبه میکند و حقیقت را دروغ میخواند. او چنین فرجامی را از پیش داوری کرده است؛ چراکه سالها قبل به یکی از شاگردانش، که از حقیقت روگردانده بود، گفته بود: آنکه حقیقت را نمیداند فقط بیشعور است، اما آنکه حقیقت را میداند و آن را دروغ مینامد، تبهکار است (همان: ۱۰۸-۲۲۱).
هنگامی که یکی از شاگردان گالیله توبۀ او را هدفی بهمنزلۀ خدمت به علم معرّفی میکند، گالیله با صداقت کامل پردۀ پندار را کنار زده و میگوید:
هیچ هدفی در کار نبود... توبه کردم چون از درد جسمی میترسیدم (همان: ذیل «متن کتاب»، ۲۷۶). چنانکه در غمانگیزترین لحظۀ محاکمه، هنگامی که شاگردانش به طعنه میگویند: بدبخت ملّتی که قهرمان ندارد، جوابی کمنظیر میدهد: بدبخت ملّتی که به قهرمان احتیاج دارد (همان: ۲۶۲-۲۶۳).
گالیلۀ پیر تنها برای نُه سال زندگی بیشتر، آن هم با چشمانی نسبتاً نابینا و در حصر کلیسا، به انکار حقیقت برخاست و با توبۀ خود تسلیم کلیسا شد (همان: ۲۶۵-۲۶۶-۲۷۱)! هرچند نباید این پرسش مهم را نیز فراموش کرد که چه کسی میتواند با اطمینان کامل به مخالفت با گالیله بپردازد و انتخاب او را انتخابی نادرست و غیرعقلانی بشمرد؟!
از دیگر نکات مطرح شده در این نمایشنامۀ زیبا، که با مقدمۀ مفصّل و خواندنی عبدالرحیم احمدی به چاپ رسیده است، اشاره به نگارش کتاب مقدّس به زبان لاتین است. زبان ناآشنایی که سبب میشود تا عامۀ مردم توان تحقیق و پژوهش دربارۀ حقایق کلیسا را نداشته باشند (همان: ۲۶۹). مسئلهای که میتوان آن را به دیگر ادیان و مذاهب جهان نیز تعمیم داد.
منبع:
_ برشت، برتولت، ۱۳۸۵، زندگی گالیله، ترجمه عبدالرحیم احمدی، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👌2🥰1
📘اسطورهٔ زندگی زردشت
📝ژاله آموزگار - احمد تفضلی
آگاهیهای تاریخی و واقعی دربارۀ زندگی زردشت بسیار اندک است. آنچه در اوستا و در منابع پهلوی و فارسی آمده است بیشتر جنبۀ اساطیری و اسطورهای دارد، گرچه در این مطالب نیز حقایقی میتوان یافت (آموزگار و تفضلی، ۱۳۷۰: ۲۳).
کتاب «اسطورۀ زندگی زردشت»، اثر ژاله آموزگار و احمد تفضلی، یکی از کتابهای خواندنی و درخور توجّهی است که با استعانت از متنهای پهلوی، فارسی و عربی مانند دینکرد، زادِسپَرَم، روایات پهلوی، وِجَرکَرد دینی، زراتشتنامه و ملل و نحلِ شهرستانی، که همگی پس از قرن یازدهم میلادی نگاشته شدهاند، به شخصیّت زرتشت پرداخته است. کتابی نسبتاً مختصر که از یک قسمت به نام شخصیّت تاریخی زردشت و یک قسمت با عنوان زندگانی اساطیری زردشت تشکیل شده است.
بااینکه ژان کِلِنز در کتاب مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی، زرتشت را نه فردی تاریخی که یک افسانه و اسطوره شمرده است، بسیاری او را پیامبری دانستهاند که معجزههای بیشماری داشته است (همان: ۴۸). چنانکه برخی از پژوهشگران نیز ضمن تأیید زردشت، معتقدند که دستیابی به زمان دقیق زندگی او ممکن نیست. لذا دورترین زمانی که برای زردشت قائل شدهاند، سدۀ هجدهم پیش از میلاد و نزدیکترین آن قرن ششم پیش از میلاد است (همان: ۱۳). در مورد زادگاه اصلی او هم اختلاف نظر وجود دارد: بعضی با استناد به منابع پهلوی محل تولّد زردشت را آذربایجان شمردهاند و برخی نیز به دلیل زبان اوستا، که متعلّق به شرق ایران است، انتساب زردشت به آذربایجان را مردود پنداشته و زادگاه او را ایرانویج یا همان خوارزم دانستهاند (همان: ۲۱).
اَشو زردشت سپیتمان، که به سبب جدّ نهم خود سپیتمان خوانده شده است (همان: ۲۳-۷۳-۱۰۳)، ظاهراً سه بار ازدواج کرده است و از همسران خود صاحب پسران و دخترانی بوده است. چنانکه سرانجام در ۷۷ سالگی کشته شده است (همان: ۲۴-۲۵). زردشت خود را موظّف به تبلیغ دین مَزدَیَسنا و تشویق مردم به ازدواج با محارم و نزدیکان خود، یعنی ازدواج میان پدر و دختر، پسر و مادر و برادر و خواهر دانست. درحالیکه مردم از ازدواج با نزدیکان خود شرم داشتند و بر او شوریدند (همان: ۸۸).
منبع:
_ آموزگار، ژاله و تفضلی، احمد، ۱۳۷۰، اسطورۀ زندگی زردشت، بابل، کتابسرای بابل.
https://t.iss.one/Minavash
📝ژاله آموزگار - احمد تفضلی
آگاهیهای تاریخی و واقعی دربارۀ زندگی زردشت بسیار اندک است. آنچه در اوستا و در منابع پهلوی و فارسی آمده است بیشتر جنبۀ اساطیری و اسطورهای دارد، گرچه در این مطالب نیز حقایقی میتوان یافت (آموزگار و تفضلی، ۱۳۷۰: ۲۳).
کتاب «اسطورۀ زندگی زردشت»، اثر ژاله آموزگار و احمد تفضلی، یکی از کتابهای خواندنی و درخور توجّهی است که با استعانت از متنهای پهلوی، فارسی و عربی مانند دینکرد، زادِسپَرَم، روایات پهلوی، وِجَرکَرد دینی، زراتشتنامه و ملل و نحلِ شهرستانی، که همگی پس از قرن یازدهم میلادی نگاشته شدهاند، به شخصیّت زرتشت پرداخته است. کتابی نسبتاً مختصر که از یک قسمت به نام شخصیّت تاریخی زردشت و یک قسمت با عنوان زندگانی اساطیری زردشت تشکیل شده است.
بااینکه ژان کِلِنز در کتاب مقالاتی درباره زرتشت و دین زرتشتی، زرتشت را نه فردی تاریخی که یک افسانه و اسطوره شمرده است، بسیاری او را پیامبری دانستهاند که معجزههای بیشماری داشته است (همان: ۴۸). چنانکه برخی از پژوهشگران نیز ضمن تأیید زردشت، معتقدند که دستیابی به زمان دقیق زندگی او ممکن نیست. لذا دورترین زمانی که برای زردشت قائل شدهاند، سدۀ هجدهم پیش از میلاد و نزدیکترین آن قرن ششم پیش از میلاد است (همان: ۱۳). در مورد زادگاه اصلی او هم اختلاف نظر وجود دارد: بعضی با استناد به منابع پهلوی محل تولّد زردشت را آذربایجان شمردهاند و برخی نیز به دلیل زبان اوستا، که متعلّق به شرق ایران است، انتساب زردشت به آذربایجان را مردود پنداشته و زادگاه او را ایرانویج یا همان خوارزم دانستهاند (همان: ۲۱).
اَشو زردشت سپیتمان، که به سبب جدّ نهم خود سپیتمان خوانده شده است (همان: ۲۳-۷۳-۱۰۳)، ظاهراً سه بار ازدواج کرده است و از همسران خود صاحب پسران و دخترانی بوده است. چنانکه سرانجام در ۷۷ سالگی کشته شده است (همان: ۲۴-۲۵). زردشت خود را موظّف به تبلیغ دین مَزدَیَسنا و تشویق مردم به ازدواج با محارم و نزدیکان خود، یعنی ازدواج میان پدر و دختر، پسر و مادر و برادر و خواهر دانست. درحالیکه مردم از ازدواج با نزدیکان خود شرم داشتند و بر او شوریدند (همان: ۸۸).
منبع:
_ آموزگار، ژاله و تفضلی، احمد، ۱۳۷۰، اسطورۀ زندگی زردشت، بابل، کتابسرای بابل.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤2👍2
📘خودآموز دیکتاتورها
📝رَندال وود - کارمینه دولوکا
اگر اسم حضرتعالی در این کتاب بهعنوان کسی که برخی روشهای دیکتاتوری را به کار بسته، ذکر شده، لطفاً اراذل و اوباش تحت امرتان را برای لتوپار کردن ما نفرستید و در عوض تشکر صمیمانۀ ما را بهخاطر غنا بخشیدن به محتویات این کتاب پذیرا باشید (وود و دولوکا، ۱۳۹۹: ۱۱).
کتاب «خودآموز دیکتاتورها»، اثر رَندال وود و کارمینه دولوکا، که بهمانند شهریارِ ماکیاولی اندرزنامهای دربارۀ چگونگی رسیدن به قدرت و حفظ قدرت است، با رویکردی طنزآمیز به نقد و بررسی پدیدۀ دیکتاتوری و سازوکار وحشیانۀ دیکتاتورهای جهان میپردازد. در قسمتی از این کتاب تلخ، که یکی از نقطهضعفهای آن پُرگویی و تکرار مکررات است و ظاهراً دو صفحه از ترجمۀ فارسی آن یعنی بخشهای مربوط به حکومت جمهوری اسلامی ایران مورد سانسور قرار گرفته است، میخوانیم:
دستور بده عکسهایت را در هر دفتر و ادارهای به دیوار نصب کنند. کاری کن که همۀ مغازهداران و صنوف بفهمند که ادامۀ کارشان وابسته به نصب عکسهایت در محل کارشان است. دستور بده سکهها و اسکناسها مزین به تصویری از تو باشد. دستور بده هیچ کتاب درسیای بدون عکس تو در صفحۀ اولش چاپ نشود... اسم خودت را روی هر چیزی بگذار: پارکها، پلها، ورزشگاهها، مدرسهها، دانشگاهها... همیشه بر صفحۀ تلویزیون کشورت حاضر باش. اگر بتوانی همۀ کانالهای تلویزیونی را مجبور کنی بهصورت منظم بیانات و سخنرانیهایت را پخش کنند، چه بهتر... تکیهکلام همیشگیات باید این باشد: کشور در برهۀ حساسی است، دشمنان خارجی نقشههای پلیدی برای نابودی ملت در سر دارند. اینطور میتوانی حمایت سیاسی دائمی مردم را به دست آوری (همان: ۴۰-۴۱).
بهترین بخش، تبدیل شدن تو به شخصیتی افسانهای است؛ شخصیتی خارقالعاده و فراتر از معیارهای خاکی و زمینی... بهترین حالت این است که رعیتها و بندگانت تو را موجودی شکستناپذیر، منحصربهفرد، جاودانه، بیهمتا، خداگونه، همهچیزدان و فراتر از انسانهای عادی بپندارند. اگر به اندازۀ کافی ذهنشویی و تبلیغ کرده باشی، ملت باورشان میشود که بدون تو مملکت نابود خواهد شد و آنها به خاک سیاه خواهند نشست (همان: ۴۱-۴۲). اگر دیکتاتوری هستی که سودای ساختن امپراتوری در سر داری، بدان که مذهب خیلی به دردت میخورد. تو میتوانی دین و مذهب را تبدیل به یک آرمان والا بکنی؛ آرمانی که همکیشانت در کشور خودت و کشورهای همسایه میتوانند گِرد آن متحد شوند (همان: ۴۴-۴۵).
منبع:
_ وود، رندال و دولوکا، کارمینه، ۱۳۹۹، خودآموز دیکتاتورها، ترجمه بیژن اشتری، تهران، نشر ثالث.
https://t.iss.one/Minavash
📝رَندال وود - کارمینه دولوکا
اگر اسم حضرتعالی در این کتاب بهعنوان کسی که برخی روشهای دیکتاتوری را به کار بسته، ذکر شده، لطفاً اراذل و اوباش تحت امرتان را برای لتوپار کردن ما نفرستید و در عوض تشکر صمیمانۀ ما را بهخاطر غنا بخشیدن به محتویات این کتاب پذیرا باشید (وود و دولوکا، ۱۳۹۹: ۱۱).
کتاب «خودآموز دیکتاتورها»، اثر رَندال وود و کارمینه دولوکا، که بهمانند شهریارِ ماکیاولی اندرزنامهای دربارۀ چگونگی رسیدن به قدرت و حفظ قدرت است، با رویکردی طنزآمیز به نقد و بررسی پدیدۀ دیکتاتوری و سازوکار وحشیانۀ دیکتاتورهای جهان میپردازد. در قسمتی از این کتاب تلخ، که یکی از نقطهضعفهای آن پُرگویی و تکرار مکررات است و ظاهراً دو صفحه از ترجمۀ فارسی آن یعنی بخشهای مربوط به حکومت جمهوری اسلامی ایران مورد سانسور قرار گرفته است، میخوانیم:
دستور بده عکسهایت را در هر دفتر و ادارهای به دیوار نصب کنند. کاری کن که همۀ مغازهداران و صنوف بفهمند که ادامۀ کارشان وابسته به نصب عکسهایت در محل کارشان است. دستور بده سکهها و اسکناسها مزین به تصویری از تو باشد. دستور بده هیچ کتاب درسیای بدون عکس تو در صفحۀ اولش چاپ نشود... اسم خودت را روی هر چیزی بگذار: پارکها، پلها، ورزشگاهها، مدرسهها، دانشگاهها... همیشه بر صفحۀ تلویزیون کشورت حاضر باش. اگر بتوانی همۀ کانالهای تلویزیونی را مجبور کنی بهصورت منظم بیانات و سخنرانیهایت را پخش کنند، چه بهتر... تکیهکلام همیشگیات باید این باشد: کشور در برهۀ حساسی است، دشمنان خارجی نقشههای پلیدی برای نابودی ملت در سر دارند. اینطور میتوانی حمایت سیاسی دائمی مردم را به دست آوری (همان: ۴۰-۴۱).
بهترین بخش، تبدیل شدن تو به شخصیتی افسانهای است؛ شخصیتی خارقالعاده و فراتر از معیارهای خاکی و زمینی... بهترین حالت این است که رعیتها و بندگانت تو را موجودی شکستناپذیر، منحصربهفرد، جاودانه، بیهمتا، خداگونه، همهچیزدان و فراتر از انسانهای عادی بپندارند. اگر به اندازۀ کافی ذهنشویی و تبلیغ کرده باشی، ملت باورشان میشود که بدون تو مملکت نابود خواهد شد و آنها به خاک سیاه خواهند نشست (همان: ۴۱-۴۲). اگر دیکتاتوری هستی که سودای ساختن امپراتوری در سر داری، بدان که مذهب خیلی به دردت میخورد. تو میتوانی دین و مذهب را تبدیل به یک آرمان والا بکنی؛ آرمانی که همکیشانت در کشور خودت و کشورهای همسایه میتوانند گِرد آن متحد شوند (همان: ۴۴-۴۵).
منبع:
_ وود، رندال و دولوکا، کارمینه، ۱۳۹۹، خودآموز دیکتاتورها، ترجمه بیژن اشتری، تهران، نشر ثالث.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
❤1👍1👌1
📘اُرجی
📝مهرداد بهار - علی حصوری
دکتر مهرداد بهار معتقد است در ایران آیینی وجود داشته است که در زبانهای فرنگ بدان «اُرجی» میگویند و آن سکس گروهی است که در یک روز خاص و در یک مراسم مشخّصی، معمولاً شب، تمام اهل یک طایفه در خانۀ مرکزی اجتماعات جمع میشدند و در آنجا بدون اینکه مشخّص باشد کی همسر کیست، همبستریِ گروهی حاصل میکردند. مراسمی که ظاهراً در بین بعضی از روستاهای دورافتادۀ خلخال، عشیرههای بلوچ و حدود بندرعباس کماکان وجود دارد (بهار، ۱۳۷۶: ۲۵۸-۲۵۹).
علی حصوری نیز متذکر شده است که در سال ۱۳۴۰ در لرستان یک آمیزش دستهجمعی دیده است و پس از آشنایی با آن، در سالهای اخیر، در نواحی دیگر ایران هم شاهد چنین مراسمی بوده است که به دلایل روشنی از بردن نام آن مناطق معذور است (حصوری، ۱۳۸۸: ۱۰۹).
منابع:
_ بهار، مهرداد، ۱۳۷۶، جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران، فکر روز.
_ حصوری، علی، ۱۳۸۸، سرنوشت یک شمن از ضحاک به اودن، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
📝مهرداد بهار - علی حصوری
دکتر مهرداد بهار معتقد است در ایران آیینی وجود داشته است که در زبانهای فرنگ بدان «اُرجی» میگویند و آن سکس گروهی است که در یک روز خاص و در یک مراسم مشخّصی، معمولاً شب، تمام اهل یک طایفه در خانۀ مرکزی اجتماعات جمع میشدند و در آنجا بدون اینکه مشخّص باشد کی همسر کیست، همبستریِ گروهی حاصل میکردند. مراسمی که ظاهراً در بین بعضی از روستاهای دورافتادۀ خلخال، عشیرههای بلوچ و حدود بندرعباس کماکان وجود دارد (بهار، ۱۳۷۶: ۲۵۸-۲۵۹).
علی حصوری نیز متذکر شده است که در سال ۱۳۴۰ در لرستان یک آمیزش دستهجمعی دیده است و پس از آشنایی با آن، در سالهای اخیر، در نواحی دیگر ایران هم شاهد چنین مراسمی بوده است که به دلایل روشنی از بردن نام آن مناطق معذور است (حصوری، ۱۳۸۸: ۱۰۹).
منابع:
_ بهار، مهرداد، ۱۳۷۶، جستاری چند در فرهنگ ایران، تهران، فکر روز.
_ حصوری، علی، ۱۳۸۸، سرنوشت یک شمن از ضحاک به اودن، تهران، چشمه.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍5❤2👌1
📘ارادهٔ قدرت
📝فریدریش نیچه
کتاب «ارادۀ قدرت»، که آن را یکی از مهمترین و پیچیدهترین نوشتههای نیچه خواندهاند (نیچه: ۱۳۸۶: ۱۳)، پس از وفات فریدریش نیچه از مجموعه یادداشتهای او جمعآوری شد و سپس منتشر گردید (همان: ۱۴). در ایران نیز بیش از نیمقرن پیش، دکتر محمدباقر هوشیار، کمتر از دهدرصد این کتاب را به فارسی ترجمه کرد و با عنوان ارادۀ معطوف به قدرت به چاپ رساند تااینکه در سال ۱۳۷۷ دکتر مجید شریف کتاب مذکور را بهصورت کامل از متن انگلیسی به فارسی ترجمه نمود.
در ابتدای این اثر با هیچانگاری مختوم به نیستانگاری مواجه میشویم: هیچانگاری به آن معناست که هدفی در کار نیست؛ چراکه پاسخی نمییابیم (همان: ۲۶). هیچانگاری سازشناپذیر عبارت از این اعتقاد است که ما به هیچ روی حق نداریم از برای اشیاء یک ماورا قائل گردیم، که خدایی یا اخلاق مجسّم باشد (همان: ۲۶). هیچانگاری آرمانی است متعلّق به بالاترین درجۀ قدرتمندی روح و سرشارترین زندگی، گاهی ویرانگر و گاهی ریشخندآمیز (همان: ۳۴). افراطیترین صورت هیچانگاری میتواند این دیدگاه باشد که هیچ دنیای واقعی در کار نیست... تا اینحد، هیچانگاری بهعنوان انکار هستی ممکن است یک شیوۀ خداییِ اندیشیدن باشد (همان: ۳۴). هیچانگاری، صورت اروپاییِ بوداییگری است که علمیترین همۀ فرضیات ممکن است (همان: ۶۴). پس درمی یابیم در اینجا تلاش میشود که همهخدا انگاری [وحدت وجود] بهدست آید (همان: ۶۵).
نیچه در ادامه به نقد داوریها و امور مسلّم ازپیشمفروضگرفته ازجمله منطق و یقینیترین اصول آن، یعنی امتناع نقیضین، میپردازد و مینویسد:
آنچه به نام اصول مسلِّم، منطق نامیده شدهاند، نه معیاری برای حقیقت که الزام آمرانهای را در باب آنچه باید حقیقتی بهشمار آید دربردارد (همان: ۴۰۸-۴۰۹). حال آنکه هیچ حقیقتی در کار نیست (همان: ۴۲۷) و حقیقت بیانی از برای ارادۀ قدرت (همان: ۴۳۶) و فرضیهای است که رضایت پدید میآورد (همان: ۴۲۶).
این فیلسوف نامدار آلمانی ضمن نفی علت و معلول، و خیال پنداشتن فاعل و مفعول، جهان و هرآنچه را که اخلاقی شمرده میشود منتفی دانسته است (همان: ۴۳۴-۴۳۵) و میآورد :
همۀ قصدها، هدفها و معناها میل به نیرومندتر بودن و ارادۀ قدرت است (همان: ۵۱۹). هرچند چیزی به نام اراده به هیچروی وجود ندارد و اراده تنها یک برداشت سادهسازِ مربوط به درک و فهم است... هدف یک انگیختار درونی است و نه بیشتر (همان: ۵۱۷). نه روح، نه خِرَد، نه تفکّر، نه آگاهی، نه جان، نه اراده، نه حقیقت هیچکدام وجود ندارند. همگی خیالاتی هستند که به هیچکار نمیآیند (همان: ۳۹۰). مرا باید و شاید گفتن اینکه نه، امور واقع دقیقاً همان چیزهایی هستند که وجود ندارند، تنها تعابیرند [که وجود دارند]. نمیتوانیم هیچ امر واقع را فیالنّفسه مسلّم و مقرّر بداریم (همان: ۳۹۱).
فریدریش نیچه همچنین به نقد نظریۀ مشهور دکارت، میاندیشم پس هستم، پرداخته و متذکر شده است چون اندیشه وجود دارد به ناچار چیزی یا کسی هم وجود دارد که میاندیشد صرفاً بیانی از عادت دستور زبانی ماست که به هر کرداری یک کنندۀ کار میافزاید. در مسیری که دکارت دنبال کرد نه به چیزی مطلقاً قطعی بلکه تنها به واقعیت یک باور بسیارنیرومند میرسیم (همان: ۳۹۳).
فریدریش نیچه در این نوشتارهای خود نیز به مانند دیگر آثارش به تندی از مردم آلمان یاد نموده و به نقد بسیاری از فیلسوفان اقدام کرده است و فیلسوفان پیشین را همچون هرزگانِ خوار و بیمقداری میانگارد که در پوشش زنی به نام حقیقت پنهان شدهاند (همان: ۳۷۶). او ضمن استفاده از واژگان متعددی چون ابلهان، درازگوشان، جانوران گلّهخوی، موش کور و گوسفند، به دین و خصوصاً مسیحیت تاخته است و مینویسد:
من مسیحیت را بهعنوان شومترین دروغ فریبنده که تا کنون وجود داشته است، بهعنوان دروغ نامقدّس بزرگ تلقّی میکنم. من ریشه و جوانۀ آرمان آن را از زیر هر خاک بیرون میکشم، من هر موضع مصالحهآمیز را دربرابر آن رد میکنم، من جنگی علیه آن به راه میاندازم (همان: ۱۷۴).
https://t.iss.one/Minavash
📝فریدریش نیچه
کتاب «ارادۀ قدرت»، که آن را یکی از مهمترین و پیچیدهترین نوشتههای نیچه خواندهاند (نیچه: ۱۳۸۶: ۱۳)، پس از وفات فریدریش نیچه از مجموعه یادداشتهای او جمعآوری شد و سپس منتشر گردید (همان: ۱۴). در ایران نیز بیش از نیمقرن پیش، دکتر محمدباقر هوشیار، کمتر از دهدرصد این کتاب را به فارسی ترجمه کرد و با عنوان ارادۀ معطوف به قدرت به چاپ رساند تااینکه در سال ۱۳۷۷ دکتر مجید شریف کتاب مذکور را بهصورت کامل از متن انگلیسی به فارسی ترجمه نمود.
در ابتدای این اثر با هیچانگاری مختوم به نیستانگاری مواجه میشویم: هیچانگاری به آن معناست که هدفی در کار نیست؛ چراکه پاسخی نمییابیم (همان: ۲۶). هیچانگاری سازشناپذیر عبارت از این اعتقاد است که ما به هیچ روی حق نداریم از برای اشیاء یک ماورا قائل گردیم، که خدایی یا اخلاق مجسّم باشد (همان: ۲۶). هیچانگاری آرمانی است متعلّق به بالاترین درجۀ قدرتمندی روح و سرشارترین زندگی، گاهی ویرانگر و گاهی ریشخندآمیز (همان: ۳۴). افراطیترین صورت هیچانگاری میتواند این دیدگاه باشد که هیچ دنیای واقعی در کار نیست... تا اینحد، هیچانگاری بهعنوان انکار هستی ممکن است یک شیوۀ خداییِ اندیشیدن باشد (همان: ۳۴). هیچانگاری، صورت اروپاییِ بوداییگری است که علمیترین همۀ فرضیات ممکن است (همان: ۶۴). پس درمی یابیم در اینجا تلاش میشود که همهخدا انگاری [وحدت وجود] بهدست آید (همان: ۶۵).
نیچه در ادامه به نقد داوریها و امور مسلّم ازپیشمفروضگرفته ازجمله منطق و یقینیترین اصول آن، یعنی امتناع نقیضین، میپردازد و مینویسد:
آنچه به نام اصول مسلِّم، منطق نامیده شدهاند، نه معیاری برای حقیقت که الزام آمرانهای را در باب آنچه باید حقیقتی بهشمار آید دربردارد (همان: ۴۰۸-۴۰۹). حال آنکه هیچ حقیقتی در کار نیست (همان: ۴۲۷) و حقیقت بیانی از برای ارادۀ قدرت (همان: ۴۳۶) و فرضیهای است که رضایت پدید میآورد (همان: ۴۲۶).
این فیلسوف نامدار آلمانی ضمن نفی علت و معلول، و خیال پنداشتن فاعل و مفعول، جهان و هرآنچه را که اخلاقی شمرده میشود منتفی دانسته است (همان: ۴۳۴-۴۳۵) و میآورد :
همۀ قصدها، هدفها و معناها میل به نیرومندتر بودن و ارادۀ قدرت است (همان: ۵۱۹). هرچند چیزی به نام اراده به هیچروی وجود ندارد و اراده تنها یک برداشت سادهسازِ مربوط به درک و فهم است... هدف یک انگیختار درونی است و نه بیشتر (همان: ۵۱۷). نه روح، نه خِرَد، نه تفکّر، نه آگاهی، نه جان، نه اراده، نه حقیقت هیچکدام وجود ندارند. همگی خیالاتی هستند که به هیچکار نمیآیند (همان: ۳۹۰). مرا باید و شاید گفتن اینکه نه، امور واقع دقیقاً همان چیزهایی هستند که وجود ندارند، تنها تعابیرند [که وجود دارند]. نمیتوانیم هیچ امر واقع را فیالنّفسه مسلّم و مقرّر بداریم (همان: ۳۹۱).
فریدریش نیچه همچنین به نقد نظریۀ مشهور دکارت، میاندیشم پس هستم، پرداخته و متذکر شده است چون اندیشه وجود دارد به ناچار چیزی یا کسی هم وجود دارد که میاندیشد صرفاً بیانی از عادت دستور زبانی ماست که به هر کرداری یک کنندۀ کار میافزاید. در مسیری که دکارت دنبال کرد نه به چیزی مطلقاً قطعی بلکه تنها به واقعیت یک باور بسیارنیرومند میرسیم (همان: ۳۹۳).
فریدریش نیچه در این نوشتارهای خود نیز به مانند دیگر آثارش به تندی از مردم آلمان یاد نموده و به نقد بسیاری از فیلسوفان اقدام کرده است و فیلسوفان پیشین را همچون هرزگانِ خوار و بیمقداری میانگارد که در پوشش زنی به نام حقیقت پنهان شدهاند (همان: ۳۷۶). او ضمن استفاده از واژگان متعددی چون ابلهان، درازگوشان، جانوران گلّهخوی، موش کور و گوسفند، به دین و خصوصاً مسیحیت تاخته است و مینویسد:
من مسیحیت را بهعنوان شومترین دروغ فریبنده که تا کنون وجود داشته است، بهعنوان دروغ نامقدّس بزرگ تلقّی میکنم. من ریشه و جوانۀ آرمان آن را از زیر هر خاک بیرون میکشم، من هر موضع مصالحهآمیز را دربرابر آن رد میکنم، من جنگی علیه آن به راه میاندازم (همان: ۱۷۴).
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2❤1👏1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:
نیچه در ادامه سوسیالیسم را معادل غیرمذهبی یسوعیگری خوانده است (همان: ۵۷۶) و با مضحک شمردن سوسیالیستها (همان: ۵۷۵)، این مکتب را نتیجۀ منطقی جباریت پستترین و ابلهترین کسان، یعنی سطحینگران و حسودان و بازیگران، دانسته است و آن را امری نومیدیآور و خشمآمیز معرفی میکند:
شادمانی گوسفندوار و بیآزار امیدواریهای آنان از هر نمایشی سرگرمکنندهتر است... در مکتب و دیدگاه سوسیالیسم، یک ارادۀ نفی زندگی به گونهای ناشایست نهفته است؛ آدمها یا نژادهایی که اندیشۀ چنین مکتبی را در سر پروراندهاند، باید سرهمبند و خامدست بوده باشند... در هرحال سوسیالیسم حتی بهعنوان موش کورِ ناآرامی در زیر خاک جامعهای که در حماقت غوطهور است قادر خواهد بود چیز مفید و شفابخشی باشد. صلح و آرامش بر روی زمین و نرمش تام و تمام این جانورِ گلّهخویِ دموکراتیک را به تأخیر میاندازد؛ اروپائیان را ناچار میکند که روحیۀ خود را، یعنی مراقبت زیرکانه و محتاطانه را، حفظ کنند و از همۀ فضایل مردانه و جنگجویانه چشم نپوشند (همان: ۱۱۷-۱۱۸).
دوام این اعتراضات و نقدهای متعدد تا جایی بود که داروین و داروینیسم نیز از چشمهای این فیلسوف طغیانکننده در امان نماند:
در ارزیابی تأثیر اوضاع و احوال بیرونی، داروین تا حدّ ریشخندآمیزی راه زیادهروی را پیموده است (همان: ۵۰۱). آنچه مرا بیش از هرچیز شگفتزده میسازد این است که همواره در برابر خویش وارونۀ آنچه را داروین و مکتب او میبینند یا میخواهند امروز ببینند میبینم. حذف نمونههای خوشبخت، بیهودگی انواع توسعهیافتهتر، سلطۀ اجتناب ناپذیر متوسطها حتی انواع پایینتر از متوسط (همان: ۵۳۰). من همۀ فیلسوفان را میبینم، علم را میبینم که زانو میزند دربرابر واقعیتی که به وارونۀ تنازع بقا آنگونه که مکتب داروین میآموزد، میباشد؛ یعنی در هرکجا میبینم که کسانی که زندگی و ارزش زندگی را به خطر میاندازند سروری میکنند و باقی میمانند. خطای مکتب داروین برای من به صورت مسئلهای در میآید. چگونه میتوان تا آنجا نابینا بود که بر این نکته به خطا نظر افکند؟ اینکه گونهها نشانگر پیشرفتی هستند نامعقولترین ادّعا در جهان است. این که اندامههای فراتر از فروتران تحوّل یافته باشند در یک مورد هم به اثبات نرسیده است. میبینیم که چگونه فروتران بهخاطر تعدادشان، ترفندبازیشان و حیلهگریشان میچربند. نمیبینم که چگونه یک تغییر تصادفی مزیّتی را به بار آورَد (همان: ۵۳۱-۵۳۲).
با همۀ بهرهبرداری نازیها از فریدریش نیچه (همان: ۷۱۴) و تمجید او از ماکیاولیسم (همان: ۲۵۲) و دیوانهوار خواندن مفهوم برابری انسانها (همان: ۵۸۰)، این فیلسوف نیستانگار به نفی نژادپرستی عمومی پرداخت و تنها حکم به برتری فردی و خونی برخی از انسانها داد:
تنها والایی تبار، تنها اصالت خون در کار است؛ زیراکه روح به تنهایی والایی و اصالت نمیآورد (منظور من در اینجا واژۀ کوچکِ فون، نژادگی یا سالنامۀ گوتا، شرح خانوادههای شاهیِ اروپا نیست. این دو هلالی را بهر خران آوردم) نه نوع بشر که اَبَرانسان هدف است (همان: ۷۱۳-۷۴۶).
منبع:
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۶، ارادۀ قدرت، ترجمه مجید شریف، تهران، جامی.
https://t.iss.one/Minavash
نیچه در ادامه سوسیالیسم را معادل غیرمذهبی یسوعیگری خوانده است (همان: ۵۷۶) و با مضحک شمردن سوسیالیستها (همان: ۵۷۵)، این مکتب را نتیجۀ منطقی جباریت پستترین و ابلهترین کسان، یعنی سطحینگران و حسودان و بازیگران، دانسته است و آن را امری نومیدیآور و خشمآمیز معرفی میکند:
شادمانی گوسفندوار و بیآزار امیدواریهای آنان از هر نمایشی سرگرمکنندهتر است... در مکتب و دیدگاه سوسیالیسم، یک ارادۀ نفی زندگی به گونهای ناشایست نهفته است؛ آدمها یا نژادهایی که اندیشۀ چنین مکتبی را در سر پروراندهاند، باید سرهمبند و خامدست بوده باشند... در هرحال سوسیالیسم حتی بهعنوان موش کورِ ناآرامی در زیر خاک جامعهای که در حماقت غوطهور است قادر خواهد بود چیز مفید و شفابخشی باشد. صلح و آرامش بر روی زمین و نرمش تام و تمام این جانورِ گلّهخویِ دموکراتیک را به تأخیر میاندازد؛ اروپائیان را ناچار میکند که روحیۀ خود را، یعنی مراقبت زیرکانه و محتاطانه را، حفظ کنند و از همۀ فضایل مردانه و جنگجویانه چشم نپوشند (همان: ۱۱۷-۱۱۸).
دوام این اعتراضات و نقدهای متعدد تا جایی بود که داروین و داروینیسم نیز از چشمهای این فیلسوف طغیانکننده در امان نماند:
در ارزیابی تأثیر اوضاع و احوال بیرونی، داروین تا حدّ ریشخندآمیزی راه زیادهروی را پیموده است (همان: ۵۰۱). آنچه مرا بیش از هرچیز شگفتزده میسازد این است که همواره در برابر خویش وارونۀ آنچه را داروین و مکتب او میبینند یا میخواهند امروز ببینند میبینم. حذف نمونههای خوشبخت، بیهودگی انواع توسعهیافتهتر، سلطۀ اجتناب ناپذیر متوسطها حتی انواع پایینتر از متوسط (همان: ۵۳۰). من همۀ فیلسوفان را میبینم، علم را میبینم که زانو میزند دربرابر واقعیتی که به وارونۀ تنازع بقا آنگونه که مکتب داروین میآموزد، میباشد؛ یعنی در هرکجا میبینم که کسانی که زندگی و ارزش زندگی را به خطر میاندازند سروری میکنند و باقی میمانند. خطای مکتب داروین برای من به صورت مسئلهای در میآید. چگونه میتوان تا آنجا نابینا بود که بر این نکته به خطا نظر افکند؟ اینکه گونهها نشانگر پیشرفتی هستند نامعقولترین ادّعا در جهان است. این که اندامههای فراتر از فروتران تحوّل یافته باشند در یک مورد هم به اثبات نرسیده است. میبینیم که چگونه فروتران بهخاطر تعدادشان، ترفندبازیشان و حیلهگریشان میچربند. نمیبینم که چگونه یک تغییر تصادفی مزیّتی را به بار آورَد (همان: ۵۳۱-۵۳۲).
با همۀ بهرهبرداری نازیها از فریدریش نیچه (همان: ۷۱۴) و تمجید او از ماکیاولیسم (همان: ۲۵۲) و دیوانهوار خواندن مفهوم برابری انسانها (همان: ۵۸۰)، این فیلسوف نیستانگار به نفی نژادپرستی عمومی پرداخت و تنها حکم به برتری فردی و خونی برخی از انسانها داد:
تنها والایی تبار، تنها اصالت خون در کار است؛ زیراکه روح به تنهایی والایی و اصالت نمیآورد (منظور من در اینجا واژۀ کوچکِ فون، نژادگی یا سالنامۀ گوتا، شرح خانوادههای شاهیِ اروپا نیست. این دو هلالی را بهر خران آوردم) نه نوع بشر که اَبَرانسان هدف است (همان: ۷۱۳-۷۴۶).
منبع:
_ نیچه، فریدریش، ۱۳۸۶، ارادۀ قدرت، ترجمه مجید شریف، تهران، جامی.
https://t.iss.one/Minavash
Telegram
میناوش
یادداشتهای میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
👍2