میناوش
457 subscribers
1 photo
1 video
5 files
816 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘توپ مرواری

📝صادق هدایت

داستان «توپ مرواری» چنان‌که در نامه‌های صادق هدایت به شهیدنورائی توپ مرواری ذکر شده و گویی اشتباهاً در برخی از نسخه‌ها توپ مروارید نام گرفته است (هدایت، ۱۳۷۹: ۱۶۱)، حکایت توپی جنگی است که صادق هدایت با بیان تاریخچۀ آن بر تاریخ و پادشاهان و مذهب شورید و در این میان کمتر چیزی از گزند قلم او در امان ماند.                                                               
هدایت در این اثر ممنوعه به کرّات به تمسخر اعراب پرداخته و به آنان توهین و فحّاشی می‌کند و آنان را پست‌تر و حقیرتر از آن می‌داند که چنین بلایی را سر ایران آورده باشند؛ لذا بر آن اعتقاد است که این فتنۀ یهود بود که به دنبال براندازی تمدّن ایران بودند (هدایت، ۲۰۰۸: ۲۸). چنان‌که مردم ایران را نیز اسیران شکم و زیرشکم، مقلّدان کور، عوام کالانعام و خر و احمق می‌خواند (همان: ۹۰-۹۱).                                       
اگر باورتان نمی‌شود بروید از آن‌هایی که دو سه خشتک از من و شما بیشتر جر داده‌اند بپرسید... این دیگر چیزی نیست که من بخواهم از تو لنگم در بیاورم. عالَم و آدم می‌دانند که در زمان شاه شهید، توپ مرواری توی میدان ارگ، شق و رق روی قنداقه‌اش سوار بود... هر سال شب چهارشنبه‌سوری دورش غلغلۀ شام می‌شد. تا چشم کار می‌کرد مخدّرات یائسه، بیوه‌های نَروکِ وَرچروکیده، دخترهای تازه‌شاش‌کف‌کرده، ترشیده‌های حشری یا نابالغهای دمِ بخت از دور و نزدیک هجوم می‌آوردند و دور این توپ طواف می‌کردند... و نخورد نداشت که تا سال دیگر به مرادشان می‌رسیدند (همان: ۱۳).                           
صادق هدایت در این کتاب نقّادانه و فحّاشانه که ظاهراً ابتدا با نام مستعار هادی صداقت منتشر شد، سلسلۀ قاجار را مورد ریشخند قرار داده است و ضمن خرافی و مستبد شمردن شاهِ شهید و شاه‌بابا، یعنی ناصرالدین شاه (همان: ۱۹)، به هجو رضاشاه می‌پردازد و او را دیکتاتور عیّاشی معرّفی می‌کند که سرسپردۀ بیگانه‌ای [انگلیس] است که بدون اجازۀ او آب از گلویش پایین نمی‌رود (همان: ۱۹-۲۰). کسی که جزیرۀ بحرین را به ارباب خود واگذار کرد، کوه آرارات را بخشید، اسمِ خودش را هم کبیر و نابغۀ عظیم‌الشأن گذاشت و مردم را بر خاک سیاه نشاند (همان: ۱۵).                                                                                           
هدایت در پاره‌ای دیگر از این کتاب می‌نویسد: 
    
در حدیث معتبر از کعب‌الاحبار آمده است که طهران در اصل «ته‌عوران» یعنی شهرِ کون‌لختان بوده است، زیرا اهالی آن دائم‌الطهاره بوده‌اند و از استعمال تنبان سخت پرهیز داشته‌اند (همان: ۲۱). صفحات تاریخ بشر با خون نوشته شده. هر قلدری که وقیح‌تر و درّنده‌تر باشد، بیشتر کشتار و غارت بکند و پدر مردم را دربیاورد، در صفحات این تاریخِ عزیز چسانه‌تر است و به‌اصطلاح نامش جاویدان می‌شود. گاهی لقب عادل هم به دمش می‌چسبانند و حتی به درجۀ الوهیّت هم او را بالا می‌برند. این از خصایص اشرف مخلوقات است... تنها فایدۀ تاریخ این است که از مطالعه‌اش انسان به ترقّی و آیندۀ بشر هم ناامید می‌شود (همان: ۹۱).
    
صادق هدایت در ادامه با نفی وجودِ خدا (همان: ۹۲) و تحریف قرآن به دست عثمان (همان: ۲۶)، به هجو اسلام پرداخته و می‌آورد: 
    
میان خودمان بماند، مگر برای ما چه آوردند؟ مذهب آن‌ها سیکیم خیاردی است، معجون دل به‌هم‌زنی از آراء و عقاید متضادی است که از مذاهب و ادیان و خرافاتِ سلف، هول‌هولکی و هضم نکرده استراق و بی‌تناسب به‌هم درآمیخته شده است و دشمن ذوقیات حقیقیِ آدمی و احکامِ آن مخالف با هر گونه ترقّی و تعالیِ اقوام و ملل است و به ضرب شمشیر به مردم زورچپان کرده‌اند... فقر و پریشانی و مرده‌پرستی و گریه و گدایی و تعصب و اطاعت از خدای غدّار و قهّار و آدابِ کون‌شویی و خلأ رفتن برایمان آوردند... این مذهب برای یک‌وجب پایین‌تنه از جلو و عقب ساخته و پرداخته شده... تمام فلسفۀ اسلام روی نجاسات بنا شده. اگر پایین‌تنه را از آن بگیرند، اسلام روی هم می‌غلتد و دیگر مفهومی ندارد (همان: ۲۶-۲۷).                                                                                                 
اگر مذهب راست می‌گفت این‌همه زندان و پاسبان و بیمارستان و تیمارستان و قشون و کینه و جنگ‌های صلیبی و مذهبی وجود نداشت، زیرا دین و مذهب از ابتدای پیدایش تا کنون جز موجب بدبختی و آلتِ خر کردن مردم چیز دیگری نبوده... اساساً  تمنای تهذیب آدمی از راه مذهب، جز از قبیل تمنای دفع فاسد به افسد نیست...
https://t.iss.one/Minavash
👍2👎1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

کدام مذهب است که توانسته باشد پنج دقیقه از شرارت بشر بکاهد؟ برعکس می‌بینیم همیشه تعصب و خرافات و حماقت بشر را برای پیشرفت مقاصد خود دست‌آویز قرار داده و یک میانجی کشیش یا آخوند لازم دارد که کلاه مردم را به امید بهشت و بیم دوزخ بردارد و به ریششان بخندد (همان: ۹۳). مردم دنیا خوش‌باور و احمق و توسری خورند... اگر ما از حماقت مردم استفاده می‌کنیم گناه از ما نیست. چشمشان کور شود و دنده‌شان نرم! اگر شعور دارند بزنند و پدرمان را در بیاورند (همان: ۹۰).

منابع:                        

_ هدایت، صادق، ۲۰۰۸، توپ مرواری، استکهلم، آرش.  

هدایت، صادق، ۱۳۷۹، هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، پاریس، کتاب چشم انداز.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👎1
📘البعثة‌الاسلامیه الی البلادالافرنجیه

📝صادق هدایت

کتاب «البعثة‌الاسلامیه الی البلادالافرنجیه» یا «کاروان اسلام»، داستان طنزآمیزی است که صادق هدایت در آن ضمن نقد و هجو اسلام، تعدادی آخوند ایرانی را به تصویر می‌کشد که برای مسلمان کردن مردم اروپا به آن منطقه سفر کرده‌اند!

آقای سکان‌الشریعه: بلی. در ینگی دنیا، مسکرات را اکیداً ممنوع کرده‌اند و فلاسفه و حکمای آنجا در اثر مباحثات و مناظرات و مجادلات با این حقیر، متّحدالرأی شده‌اند که ختنه را برای صحّت، فواید بسیار می‌باشد و طلاق و تعدّد زوجات برای امزجۀ سوداوی و بلغمی مزایای فروان دارد و معتقدند که روزه اشتها را صاف می‌کند. این حقیر هم گویا در تفسیر مرآت‌الاشتباه خوانده‌ام که برای مرض ذوسَنطاریا و حُرقَةُ‌البول سخت نافع است (هدایت، ۲۰۰۹: ۲۴-۲۵).
آقای تاج‌المتکلمین: پس، ازاین‌قرار، به تحقیق، اهالی ینگی دنیا هم مسلمان شده‌اند... در این صورت تنها جایی که باقی می‌ماند همانا خطّۀ یوروپ و فرنگستان می‌باشد که قلوبشان تاریک‌تر از حجرالاسود است. ازین لحاظ به عقیدۀ این ضعیف، لازم، بل وظیفۀ علماء و حافظین اُسّ اساس شریعت است که عدّه‌ای را از میان خودشان برگزیده و به سوی بلاد کفّار سوق بدهند تا آن‌ها را از راه ضلالت به شاهراه حقیقت هدایت بنمایند و ریشۀ کفر و الحاد را از بیخ و بن برکنند (همان: ۲۵).
آقای عمودالاسلام: البته فکری بکر است، ولی من معتقدم که اول استخاره بکنیم (همان: ۲۵).
آقای عندلیب‌الاسلام: بنده‌زاده آقای سکان‌الشریعه که از علوم منقول و معقول بهره‌ای کافی دارد و کتابی در آداب مبال رفتن و طهارت موسوم به زُبدَةُ‌النجاسات، که اساس شریعت اسلام است، تألیف کرده و شش سال از عمر شریفش را در بلاد کفار گذرانیده گفت... چنان‌که در حدیث آمده است «التقیة دینی و دین آبائی» پس در ابتدا تقیّه باید کرد تا بتوانیم بر کفّار مسلّط بشویم (همان: ۲۷-۲۸).

آقای سنّت‌الاقطاب: خدا دنیا را محض خاطر پنج‌‌تن آفریده و از پنج‌انگشت هر کسی یکی تعلّق به سادات دارد و من که از ترکه و سلالۀ ساداتم پس خمسش به من می‌رسد (همان: ۲۶).
الالولک‌الجالیزیه: کتابخانه‌های کفّار را آتش بزنیم و عوضش یک نسخه زبدة‌النجاسات به آنها بدهیم که برایشان کافی است و علوم دنیوی و آخروی هم در آن است (همان: ۳۴).
منجنیق‌العلماء: البته، صدالبته. کفی بزبدة‌النجاسات، چون خلاصۀ مرام اسلام همین است که یا مسلمان بشوید یعنی مطابق نصّ صریحِ زبدة‌النجاسات عمل کنید وگرنه می‌کُشیمتان و یا خراج به بیت‌المال مسلمین بدهید. البته کفار باید باج سبیل به مسلمین بپردازند (همان: ۳۴).

در پایان کتاب، پرفسورِ عملیِ فقهیات، سنّت‌الاقطاب، که به مانند دیگر هم‌صنفان خود رنگ عوض کرده و اینک در میکده‌های اروپا مشغول الخَمر و المَیسر است، در پاسخ به هدایت که پرسیده است «اگر اسلام و مذهب به جز چاپیدن و آدمکشی نیست و همۀ قوانین آن برای یک وجب جلوِ آدم و یک وجب عقبِ آدم وضع شده است، چرا این همه فیلسوف و نویسندۀ اروپایی در مدح اسلام کتاب نوشته‌اند و علّت این‌همه جانماز آب کشیدن و عوام‌فریبی شما چه بوده است؟» می‌گوید:

آن هم برای سیاست استعماری است. این کتاب‌ها دستوری است که برای خر نگهداشتن ما شرقیها تألیف می‌کنند تا بهتر سوارمان بشوند... مگر ما نباید نان بخوریم؟ این کاسبی ماست، دکّان ماست که مردم را خر بکنیم... این مردم جن دارند، اگر من جنّ آن‌ها را نگیرم، یکی دیگر می‌گیرد. پس تا مردم خرند، ما هم سوارشان می‌شویم (همان: ۶۰ الی۶۲).

منبع:
_ هدایت، صادق، ۲۰۰۹، البعثة‌الاسلامیه الی‌ البلادالافرنجیه، استکهلم، آرش.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👎1
📘شیطان و خدا

📝ژان پل سارتر

نمایشنامۀ «شیطان و خدا» اثر ژان پل سارتر، داستان ظهور لوتر و پدید آمدن جنگ‌های مذهبی پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها در قرن شانزدهم میلادی است. داستان قتل و کشتار مردم بی‌نوا و احمقی که به سبب ایمان و تقلید از عدّه‌ای شیاد همواره به مانند گوسفندان بع‌بع می‌کنند (سارتر، ۱۳۵۱: ۲۰۳).

این نمایشنامۀ مهم و قابل‌توجه که برخی آن را بهترین اثر ژان پل سارتر و چکیدۀ همۀ افکار او می‌دانند (همان: ذیل «مقدمۀ ابوالحسن نجفی»)، شرح روابط انسان با خدا و شیطان و به اعتباری دیگر شرح روابط انسان با مطلق خوبی و بدی است. خوبی و بدیِ مضحکی که از هم جدا نبوده و نمایندۀ خدا و شیطان‌اند (همان: ۲۶۷)؛ چراکه در اصل خدا و شیطانی وجود ندارد (همان: ۲۵۸) و هیچ‌چیز نیست مگر این زندگی (همان: ۲۶۸).

این فیلسوف و نویسندۀ فرانسوی، گوتز، یکی از شخصیّت‌های اصلی این نمایشنامه و بزرگ‌ترین سردار جنگی آلمان را از ستم و سفّاکی‌های گذشتۀ خویش نادم کرده و او را در لباس زاهدان و مصلحان درمی‌آورد. هرچند گوتز در ادامه خود و مردم جهان را فریب‌خورده می‌بیند و با حرامزاده خواندن عیسی (همان: ۱۲۶)، همۀ مصلحان جهان را، به‌مانند روحانیون، افرادی مزوّر و دروغگو می‌پندارد که از هر سوراخی یکی از آنان ظهور کرده است (همان: ۳۰)!

منبع:

_ سارتر، ژان پل، ۱۳۵۱، شیطان و خدا، ترجمه ابوالحسن نجفی، تهران، نیل.
https://t.iss.one/Minavash
📘افسانهٔ آفرینش

📝صادق هدایت

قصّۀ آدم و حوّای، دروغ است، دروغ
نسلِ میمونم و افسانه بوَد از خاکم (میرزادۀ‌ عشقی، ۱۳۵۰: ۳۶۹)

صادق هدایت با نگاشتن نمایشنامه‌ای مختصر و گزنده با نام «افسانۀ آفرینش»، آفرینش را افسانه خوانده و به نفیِ خلقت و هجو روزگار پرداخته است. بازیگران خیمه‌شب‌بازیِ این کتابِ ممنوعه و طنزآمیز هدایت، که گویی نخستین‌بار در پاریس منتشر شد، عبارتند از: خالق‌اف، جبرئیل‌پاشا، میکائیل‌افندی، ملاعزرائیل، اسرافیل‌بیک، بابا آدم، ننه حوا، مسیوشیطان و...
بابا آدم: الان که خودمانیم بگو ببینم خالق‌اف برای چه این جانوران را بقول خودش آفرید؟

جبرئیل‌پاشا: انگشتش را بلب می‌گذارد. به کسی نگو میان خودمان باشد. خودش هم نمی‌داند. میدانی اینها را آفریده تا بنشیند فرنی بخورد، تماشا بکند و بخندد (هدایت، ۱۹۴۶: ۲۶).
منابع:

_ هدایت، صادق، ۱۹۴۶، افسانۀ آفرینش، پاریس، آدرین مزون نو.

_ میرزادۀ‌ عشقی، محمدرضا، ۱۳۵۰، کلیات مصور عشقی، نگارش علی‌اکبر مشیرسلیمی، تهران، امیرکبیر.
https://t.iss.one/Minavash
👌3👍1
📘بیگانه‌ای در بهشت

📝شین پرتو

شین پرتو یا همان علی شیرازپور پرتو (۱۲۸۶-۱۳۷۶)، شاعر و نویسنده‌ای اهل کنگاور است که خود را از دوستان و طرفداران صادق هدایت می‌شمرد. شین پرتو گویی زمانی که در سفارت ایران در هندوستان مشغول به کار بوده است، صادق هدایت را مدّتی پیش خود می‌برد و به او در انتشار کتاب بوف کور کمک می‌کند. هرچند در ادامه از منتقدان هدایت می‌شود و با نوشتن رمانی با عنوان «بیگانه‌ای در بهشت»، به مذمّت و هجو اندیشه‌های او می‌پردازد.

کتاب «بیگانه‌ای در بهشت»، که در سال ۱۳۵۲ در کتابخانۀ ملی به ثبت رسیده است، داستان جوانی ایرانی به نام شین پرتو است که ساکن بمبئیِ هندوستان است. او با یکی از دوستان خود به نام هادی قاصدی یا همان صادق هدایت زندگی می‌کند و در این میان با زنی که سال‌هاست همسرش وی را رها کرده و خبری از او نیست، آشنا می‌شود و نرد عشق می‌بازد.

شین پرتو خود را عاشق زندگی و صادق هدایت را بیگانه‌ای در بهشت می‌خوانَد (پرتو، بی‌تا: ۴۱) و علّت همۀ بدبختی‌ها را بی‌ایمانی و گریز از عشق دانسته (همان: ۹۱) و معتقد است که هدایت در برخورد با زنان موفّق نبود. او با آن‌که زنان را دوست داشت، اما از مردهایی نبود که به دنبال زن‌ها برود. شاید نمی‌دانست که چطور باید با زن‌ها صحبت کرد و یا چگونه در قلب آن‌ها رسوخ یافت. گویا نیروی او هم اندک بود. از قیافه و اندامش پیداست. شاید در او نقصی است، خیلی نحیف به نظر می‌رسد. می‌دانی گاهی به انسان حالت ترحّم نسبت به او دست می‌دهد (همان: ۸۴-۸۵).

بسیاری از جوانان چون به زن دسترسی ندارند احتیاج خود را با دست رفع می‌کنند و اگر در این راه افراط کنند، گاهی منجر به اختلالات روانی آن‌ها می‌گردد. دوست من هادی قاصدی نیز از این کار ابا ندارد و خودش می‌گوید که دیشب پدرش را درآوردم (همان: ۸۶-۸۷). هادی قاصدی مردی غیرعادی بود که یکی دوبار دست به خودکشی زد و من اگر او را با خود به هند نمی‌آوردم، ممکن بود باز هم دست به خودکشی بزند. خودکشی نوعی خودنمایی است و بعضی به سبب ضعف نفس، زبونی روح، کم‌مایگی و بی‌جربزگی به آن اقدام می‌کنند (همان: ۴۷-۹۰).

شین پرتو که او را از دوستداران نیما یوشیج و از مترجمان مسلّط به زبان فرانسوی و انگلیسی خوانده‌اند، ضمن اشاره به دوستی شش سالۀ خود با صادق هدایت (همان: ۵۵) و اعتیاد او به سیگار، مشروب، تریاک و حشیش (همان: ۵۶-۸۵-۹۴)، در معرّفی هدایت به معشوقه‌اش می‌گوید:

دوست من جوانی‌ست سی‌ودو سه ساله، لاغر اندام، عصبانی و زودرنج. او هرگز گوشت نمی‌خورد. به اجتماعات علاقه‌مند نیست و میل دارد بیشتر وقت خود را در کافه‌ها و تنهایی بگذراند (همان: ۴۶). دوست داشت متلک بگوید و همواره همه را مسخره کند. حتی کسانی را هم که برای بار اول می‌دید دست می‌انداخت (همان: ۵۶). قاصدی عفت کلام نداشت و در صحبت‌های خود و یا در نوشته‌هایش لفظ‌های رکیکی بکار می‌برد. و گاهی [به دو دلیل: یکی این‌که عقده‌هایش را بیرون می‌ریزد و می‌خواهد از مردم انتقام بگیرد و دیگر این‌که محبوبیت پیدا کند (همان: ۴۷)] به ناموس‌هایی که مردم و جامعۀ ما بدان احترام می‌گذارند به زشتی حمله می‌کرد و یا به این و آن ناسزا می‌گفت (همان: ۵۷).

هادی قاصدی از خانواده‌های مرفّه و بنام تهران بود. یکی دو سال در فرانسه تحصیل کرده بود، اما نتوانست ادامه دهد و به تهران مراجعت کرد و با پدر و مادرش می‌زیست. به موزیک و ادبیات فرانسه و گربه علاقه‌مند بود (همان: ۵۵). شغل بخصوصی ندارد. سابقاً عضو بانک بوده. گاهی هم کتاب می‌نویسد و آرزویش اینست که روزی نویسندۀ بزرگی بشود. داستان‌های کوتاه و اجتماعی [می‌نویسد] و بیشتر پستی‌ها و زشتی‌های زندگانی را شرح می‌دهد (همان: ۴۶).

شین پرتو در ادامه در این رمان سطحی و غیرجذّاب، از خود چهره‌ای فداکار و بامحبّت ترسیم می‌کند که هزینه‌های سفر و دیگر خرج‌های صادق هدایت را برعهده گرفته و دوست سودمندی برای او بوده است (همان: ۵۰-۹۴). حال آن‌که هدایت انسانِ پُرتوقّع و تنبلی بوده که دوست داشته است بدون زحمت و رنج خوب زندگی کند (همان: ۴۸).

منبع:

_ پرتو، شین، بی‌تا، بیگانه‌ای در بهشت، تهران، مزدا.
https://t.iss.one/Minavash
👍1
📘دارالمجانین

📝محمدعلی جمالزاده

حَـبَّـذا روزگـار بـی‌خردان/ کـز خرابی عـقـل آبادند/ هر کجا عقل هست شادی نیست/ عقل و غم هر دو توامان‌زادند
    
برخی معتقدند که صادق هدایت از محمدعلی جمالزاده به سبب انتشار رمان «دارالمجانین» دلخور شد، اما مصطفی فرزانه چنین نظری را نپذیرفته و اذعان کرده است هدایت این کتاب را توهین به خود تلقّی نکرد (فرزانه، ۱۹۸۸: ذیل «قسمت اول»، ۳۱۰). چنان‌که محمود کتیرایی نیز متذکر شده است که جمالزاده در نامه‌ای علت نوشتن چنین داستانی دربارۀ صادق هدایت را توهین‌های نویسندگان حسدورز به هدایت شمرده و معتقد است هدایت ابداً اختلال حواس نداشت و او به مناسبت داستان از اختلال حواس صحبت کرده و آنچه در دارالمجانین آورده است به قصد معرّفی این جوان بسیار باهوش و باذوق و باآدمیت و بافهم است (کتیرایی، ۱۳۴۹: ۲۳۲ الی۲۳۴). 

آزمودم عقل دور اندیش را/ بعد از این دیوانه سازم خویش را/ هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد 
    
جوانی بود هدایتعلی‌خان‌‌نام از خانواده‌های اعیانی معروف و معتبر پایتخت. هدایتعلی‌خان که در  دارالمجانین اسمش را مسیو گذاشته بودند و او نیز خود را بوف کور می‌خواند، جثه کوچک و مناسبی داشت. موهایش نسبتاً بور و رنگ رخساره‌اش از زور گیاهخواری پریده بود و به رنگ چینی درآمده بود. اگرچه در قیافه و وجناتش آثار بارزی از صفای باطن و روحانیت نمایان بود روی هم رفته به عقاب بی‌شباهت نبود (جمالزاده، ۱۳۳۳: ۱۱۶-۱۱۷). 
    
اصلاً مثل این بود که این جوان فقط برای خواندن کتاب به دنیا آمده است (همان: ۱۱۷). هدایتعلی‌خان بسیار خوش‌محضر و خوش‌صحبت و ظریف و نکته‌دان بود. هرگز به عمر خود کسی را ندیده بودم که زبان فارسی را به این سادگی و روانی حرف بزند (همان: ۱۲۰). 
    
اما یکی از اشکالات وارد شده به هدایتعلی‌خان این بود که قواعد زبان را رعایت نمی‌کند تا جایی که برخی به حسد او را بی‌سواد می‌خواندند. شبهه‌ای که  در پاسخ به آن باید گفت: 
    
مگر نمی‌دانی که هر صرف و نحوی برای مرحلۀ معینی از مراحل زبان نوشته شده و صرف و نحو مثل نفس کشیدن است که هم برای هر کس لازم است و هم همه‌کس به خودی خود می‌داند و به عقیدۀ من به اهل زبان صرف و نحو آموختن، به ماهی، شناوری یاد دادن است. و مگر نمی‌دانی که شیخ محمود شبستری گفته است (همان: ۱۳۲-۱۳۳):                                                                                          
لـغـت با اشـتقاق و نحو و با صرف/ همی گردد همه پیرامن حرف/ هر آن گو جمله عمر خود در این کرد/ به هرزه صرف عمر نازنین کرد 
             
گفتم: همه می‌گویند که عقل گرانبهاترین گوهرهاست و حکما گفته‌اند که: خدایا کسی را که عقل ندادی چه دادی و «العقلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَحمن وَ اکتُسِبَ بِهِ الجِنان» با این‌حال چطور می‌توانی جنون را بر آن ترجیح بدهی؟ 
    
گفت: جای انکار نیست که اگر ابلیس که مَلک مقرب بود ملعون ابد و ازل شد، تنها از دست همان عقل سرشارش بود. اما جِنانی که می‌گویند به‌وسیلۀ عقل به دست می‌آید آن‌هم باید همان جنون باشد نه جِنان؛ و لابد در نـقل قـول تحریفی شده است و الّا هر کسی می‌داند که عقل دروازه جهنم است نه دالان بـهشت. 
    
گفتم: ای بابا! تو هم شورش را درآورده‌ای. هرگز کسی را ندیده بودم بگوید جنون بهتر از عقل است. 
    
گفت: رفیق اگر راستی‌راستی می‌خواهی چیزی بفهمی، پیش از همه‌چیز، باید از خر تقلید و تلقین پیاده شوی و چنین گفته‌اند و چنین می‌گویند را به دور بیندازی و مرد شعور و فهم خودت بشوی والّا می‌ترسم قافلۀ فکرت تا به حشر لنگ بماند... مگر نشنیده‌اید که گفته‌اند: «اَکثَرُ اَهلِ الجَنَّة البُله» یعنی به قول مولوی «اکثر اهل جنت ابلهند» و در حدیث هم آمده است: «عَلَیکُم بِدینِ العَجایز» یعنی بگروید به کیش پیرزنان (همان: ۱۴۰-۱۴۳-۱۵۷).

بیشتر اصحاب جـنـت ابلهند/ تا ز شـر فیلسوفی می‌رهند/ زیرکی ضد شکست است و نیاز/ زیرکی بگذار و با گولی بساز/ زیرکان با صـنـعـتی قانع شده/ ابلهان از صنع در صانع شده 

منابع:

_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۳۳، دارالمجانین، تهران، کانون معرفت.

_ فرزانه، مصطفی، ۱۹۸۸، آشنایی با صادق هدایت، پاریس، بی‌نا.

_ کتیرایی، محمود، ۱۳۴۸، صادق هدایت، تهران، فرزین.   
https://t.iss.one/Minavash
2
📘نوروزنامه

📝خیام

برخی از عالمان شیعه به سبب مخالفت با اهل تسنّن، که محرّم را ماه نخستین خود دانسته‌اند و به بزرگداشت آن پرداخته‌اند، عید نوروز را گرامی می‌دارند. چنان‌که شیخ عباس قمی بنابر روایتی از امام ششم شیعیان غسل کردن و نماز خواندن در عید نوروز را مستحب شمرده‌ است (قمی، ۱۳۸۴: ۴۹۴). بعضی هم مخالف این عید باستانی هستند. چنان‌که شیخ لطف‌الله صافی گلپایگانی اذعان کرده‌ است که با آمدن اسلام مزخرفات هفت‌سین و دیگرمسائل که مال زرتشتی‌هاست، تمام شده است (صافی گلپایگانی، ۱۳۹۵: ۸۵).

کتاب «نوروزنامه»، اثری خواندنی و ادبی است که در بیان سبب وضع جشن نوروز و این‌که کدام پادشاه آن را وضع نهاد و علت بزرگداشت آن چیست، نگاشته شده است (خیام، ۱۳۸۵: ۲). خیام این کتاب خود را با نام خدا و درود بر تمام انبیاء و پیامبر اسلام شروع می‌کند (همان: ۱) و در ادامه به‌جز نوروز از مطالب مختلفی چون نفی اُمّی بودن پیامبر اسلام (همان: ۴۵)، فوائد شراب و حلال بودن آن (همان: ۶۰-۶۱) و اهمیت دانش و فضایل صورت زیبا سخن می‌گوید (همان: ۷۱).

مجتبی مینوی در مقدمۀ نوروزنامه ضمن تشکر از کمک‌های دوست صمیمی‌ خود، صادق هدایت، این رساله را از تألیفات خیام شمرده است که تذکره‌نویسان صراحتاً بدان اشاره نموده‌اند و معتقد است تا دلیل محکمی بر بطلان این نسبت اقامه نشود، هیچ‌کس را به تصاحب آن سزاوارتر از خیام نیشابوری نمی‌شماریم (همان: ۲۶-۳۰).

خیام در فصل اول کتاب، اندر سبب نهادن نوروز، آغاز نوروز را به کیومرث و نام‌گذاری و نهادینه کردن جشن‌ها و آیین‌های نوروزی را به جمشید نسبت می‌دهد و می‌نویسد:

اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصت‌وپنج روز و ربعی از شبانروز باول دقیقۀ حَمَل باز آید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدّت همی کم شود (همان: ۲). چنانک آفتاب از سَر حَمَل روان شد... چیزهای نو پدید آمد... از بهر بزرگداشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس این روز را در نتوانستندی یافت نشان کردند، و این روز را جشن ساختند (همان: ۴). تا بروزگار گشتاسپ، چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد، و دین گبری آورد، و گشتاسپ دین او پذیرفت... گشتاسپ بفرمود که هر صدوبیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند، پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی [اسکندر مقدونی را اسکندر رومی نیز خوانده‌اند / فرهنگ دهخدا] که او را ذوالقرنین خوانند بماند (همان: ۱۱). اینست حقیقت نوروز آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیده‌ایم (همان: ۱۳).

منابع:
_ خیام، عمر، ۱۳۸۵، نوروزنامه، به تصحیح و مقدمه مجتبی مینوی، تهران، اساطیر.

_ قمی، عباس، ۱۳۸۴، کلیات مفاتیح‌الجنان، ترجمه موسوی دامغانی، تهران، دفتر نشر الهادی.

_ صافی گلپایگانی، لطف‌الله، ۱۳۹۵، دیدارها و رهنمودها، قم، دفتر تنظیم و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی حاج شیخ لطف‌الله صافی گلپایگانی.
https://t.iss.one/Minavash
👍3
📘شاملو و نوروز

📝احمد شاملو

احمد شاملو در مصاحبه‌ای به تاریخ ۱۳۵۰/۱۲/۲۵ به بدگویی از عید نوروز پرداخت و آیین نوروز را کودکانه و کاریکاتورترین مراسم دنیا خواند که به او احساس ریشخندآمیزی می‌دهد (شاملو، ۱۳۹۶: ۲۰۳). او هفت سال بعد نیز در نیویورک به تاریخ ۱۳۵۷/۱/۱ سخنان خود دربارۀ نوروز را تکرار کرد و اذعان داشت:

نوروز مجالی است برای یک‌جور خوشیِ کلیشه‌ییِ قلّابیِ سنّتی... من هرچه فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که اگر این روز به مناسبت آغاز فاجعه‌یی جشن گرفته شده است که دوهزاروپانصد سال است بر خلق‌های ایران گذشته، نه فقط مطلقاً جشن گرفتن ندارد، بلکه بهتر است به‌عنوان نامبارک‌ترین روز سراسر تاریخ ایران، رروز عزای ملّی اعلام شود. ثانیاً بسیاری از اسناد معتبر تاریخی نشان می‌دهد که در دورۀ ساسانی‌ها نوروز را به‌عنوان روز اول بهار جشن نمی‌گرفته‌اند بلکه این کلمه را به‌روزی اطلاق می‌کرده‌اند که هر یک از پادشاهان این سلسله به سلطنت رسیده بود. به عبارت دیگر هر کدام از جانورانِ این سلسله که به سلطنت می‌رسیده همان روز را برای خلق‌الله مبدأ سال و مبدأ تاریخ قرار می‌دادند (شاملو، ۱۳۵۷: ذیل «سخنرانی افق روشن»).

منابع:

_ شاملو، آیدا، ۱۳۹۶، سندباد در سفر مرگ: مجموعه گفت‌وگوهای احمد شاملو، تهران، چشمه.

_ شاملو، احمد، ۱۳۵۷، «افق روشن»، به همّت سازمان دانشجویان ایرانی عضو کنفدراسیون جهانی CIS ، نیویورک، اول فروردین‌.
https://t.iss.one/Minavash
1
📘درویش مومیایی

📝محمدعلی جمالزاده

یکی از خواندنی‌ترین و فلسفی‌ترین داستان‌های کوتاه، که در کتابی با نام «تلخ و شیرین» انتشار یافته است، داستان «درویش مومیایی یا مصیبت هوش و تلخکامی» است. داستانی که در آن محمدعلی جمالزاده با ترجمۀ آزادِ «برهمن دانا»، اثر ولتر، و پیوند دادن آن با «درویش مومیایی»، به تعارض عقل و شادی و همراهی غم و خِرَد پرداخته و انسان عاقل را در انتخاب هر کدام از این دو راه ناتوان نشان می‌دهد. 
    
«برهمن دانا»، شرح حال یک برهمن ثروتمند و دانشمند است که به سبب داشتن سؤالات متعدد فلسفی، زندگی بر کام او تلخ شده تا جایی که آرزو می‌کند کاش هیچ‌گاه از مادر متولد نمی‌شد. و «درویش مومیایی» نیز شرح حال یک ایرانی ساکن در سوئیس است که به جای لذت بردن از زندگی، روزگار را بر خود تلخ نموده است و به سختی، همچون یک درویش، گذر زمان می‌کند و مدام در پی علت و چراهای هستی است. 
                                                                                                                             
در طی مسافرت‌هایم با برهمن پیری از براهمۀ هندوستان آشنا شدم. مردی بود دانشمند و دل‌آگاه که چون مال و ثروتی هم داشت و برای تدارک مایحتاج خود مجبور به فریب دادن این و آن نبود عقل و دانشش هم بیشتر می‌نمود از آنچه بود. روزی رفیق برهمنم با من بنای دردِ دل را نهاده چنین گفت که ‌ای رفیق بی‌همتا کاش هرگز مادر مرا نزاییده بود و به دنیا نیامده بودم. علت را پرسیدم. آهی از ته دل کشیده گفت: چهل سال تمام است که عمر عزیز را صرف تحصیل علم و معرفت نموده‌ام و زهی خیال باطل اینک می‌بینم عمر را بیهوده تلف ساخته‌ام. خود را دارای عقل و فکری می‌پندارم ولی از هر کس می‌پرسم  فکر و عقل چیست و مبدأ و منشأ آن‌ها کدام است جواب حسابی و مسکتی نمی‌شنوم. 
    
هیچ نمی‌دانم چرا آمده‌ام و کارم در این دنیا چیست و عاقبت به‌کجا خواهم رفت. وقتی بیچارگی و استیصال خود را با دوستان در میان می‌نهم عده‌ای توصیه می‌نمایند که دل را خوش داشته از این دو روزه حیات تمتعی بردارم و به‌ریش کائنات بخندم. گروه دیگر که خود را آگاه و باخبر و بینا می‌پندارند با یک دنیا ادعا و سرسنگینی تازیانۀ پرگویی به‌دست، چست و چالاک بر پشت ستور چوبین استدلال جَسته مانند خودم به تکرار معانی مبتذل و مطالب فرسوده و پوسیده می‌پردازند.
                                                                          
برحسب اتفاق پیرزنی را که در نزدیکی خانۀ برهمن منزل داشت ملاقات کردم. پرسیدم مادرجان آیا هیچ‌وقت به فکرت رسیده که روح تو چیست و آیا از ندانستن این مسئله مکدّر و ملول نیستی؟ از نگاهش دریافتم که سؤالم را نفهمیده و در تمام عمر هرگز از این‌قبیل مسائل از مخیله‌اش خطور نکرده است. تعرض‌کنان گفتم بارالها گرفتار تناقضی بس فاحش گردیده‌ام چون شکی نیست که مقصود و منظور ما همه سعادتمندی است و وقتی سعادت به دست آمد اهمیت دانا بودن یا نادان بودن ساقط می‌گردد. ولی با این‌حال احدی از حکیمان و خود من هرگز حاضر نخواهیم شد که سعادت را به‌شرط حماقت بپذیریم و این تناقض هم مانند تناقض‌های بسیار دیگری که هزاران سال است گریبان‌گیر انسان بیچاره می‌باشد لابد هزاران سال دیگر لاینحل خواهد ماند و اولاد آدم در این باب چه اندیشه‌هایی که نخواهد بافت... 
                                                       
درویش مومیایی گفت: اصلاً هرچه می‌خواهید بگویید اما اساساً از کار خدا هم هیچ سر درنمی‌آورم. اگر مرا خوشبخت خواسته پس چرا این‌قدر بدبختم و اگر بی‌جهت و بی‌سبب بدبخت خواسته پس ظالم است و من از چنین خدایی بیزارم. می‌گویید او خوشبخت خواسته و خودم خودم را بدبخت کرده‌ام، در این صورت معلوم می‌شود ارادۀ من از اراده و مشیت او قوی‌تر است و این نیز حالا که خودمانیم به عقل درست درنمی‌آید. به‌محض این‌که صحبت از خالق و خلقت به میان می‌آید، مردمان کوتاه‌بین دروازۀ دهن را مانند صندوقچۀ اسرار غیبی و چمدان معانی لاریبی نیم‌ذرع باز می‌کنند و با یک دنیا افاده می‌گویند هر بچه‌ای می‌فهمد که ساعتِ بی‌ساعت‌ساز نمی‌شود پس چطور می‌خواهی که دنیا بی‌صانع و بی‌خالق باشد. من می‌گویم اگر ساعت به این سادگی سازنده لازم دارد پس وجودی به کمال و پیچیدگی خدا به طریق اولی آفریننده‌ای لازم داشت. اگر بگویید وجود خدا بی‌صانع ممکن است، خودتان به من حق می‌دهید که بگویم پس اساساً ممکن است که چیزی بدون خالق و صانع وجود داشته باشد.
https://t.iss.one/Minavash
👍5
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

علما و حکمای خودمان می‌گویند که عالَم حادث است و برای اثبات ادعای خود، ادله و براهین چنان بچه‌گانه‌ای اقامه می‌نمایند که آدم از خنده روده‌بُر می‌شود و یک نفر نیست که بپرسد آخر قربان آن سرهای تراشیده و مندیل‌های کلمی و شلغمی‌شکلتان بروم اگر خدا دنیا را به تازگی خلق کرده پس در تمام طول زمان بی‌انتهای ازلی چه کار می‌کرد. وانگهی اگر عالَم را هم مانند خدا ازلی و با او هم‌سن‌وسال بگیریم در این صورت چندان تفاوتی بین خدا و عالَم و خالق و مخلوق نمی‌ماند و حرف وحدتِ وجودی‌ها درست درمی‌آید. 
                                                       
مردم دنیا کورهایی هستند که در تاریکی می‌لولند تا بمیرند و فلاسفه و حکما هم کورهای عصاکشی هستند که به خیال خودشان در پی نور می‌گردند وَلُو گاهی ما را به‌قدر یک سر سوزن از خطا دور کنند، هرگز به اندازۀ یک دانه خشخاش به حقیقت اصلی نزدیک‌تر نمی‌سازند (جمالزاده، ۱۳۷۹: ۹۱ الی۱۳۸). 

حَـــبَّــذا روزگــار بــی‌خــردان
                                                         
کـز خـرابــی عـقـل آبـادنـد
                                            
هر کجا عقل هست شادی نیست
                                                         
عقل و غم هر دو تواَمان زادند

منبع:

_ جمالزاده، محمدعلی، ۱۳۷۹، تلخ و شیرین، تهران، سخن.      
https://t.iss.one/Minavash
👍4
📘آرتیمانی و شراب

📝رضی‌الدین آرتیمانی

محمد آرتیمانی، متخلّص به رضی، از شاعران و عارفان قرن دهم هجری و از میرزایان دربار شاه‌عبّاس اوّل صفوی است که در آرتیمان، از توابع تویسرکانِ همدان، زاده شد. رضی‌الدین آرتیمانی در پاره‌ای از دیوان هزارواندی بیتی خود این‌گونه به توصیف شراب پرداخته است (آرتیمانی، ۱۳۴۵: ۱۸-۱۹):

می‌ئی ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سـبو، از دل آواز هو

از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان‌تر از دل کـند

از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب‌چراغ

از آن می که چون شیشه بر لب زند
لب شیشه تبخاله از تب زند

منبع:

_ آرتیمانی، رضی‌الدین، ۱۳۴۵، دیوان رضی‌الدین آرتیمانی، به‌کوشش محمدعلی امامی، تهران، خیام.
https://t.iss.one/Minavash
2
📘پیام کافکا

📝صادق هدایت

ماکس برود و دورا دیمانت، دو دوست یهودی فرانتس کافکا، سعی داشتند که کافکا را یهودی و دوستدار اسرائیل معرفی کنند. چنان‌که گوستاو یانوش در کتاب «گفتگو با کافکا» اذعان می‌کند که کافکا از پیروان راسخ صهیونیسم بود. هرچند جنبش صهیونیسم - که واژه‌ای فرانسوی است و از کوه صهیون، آرامگاه داوود در اورشلیم، گرفته شده و به معنای تشکیل یک میهن یهودی در فلسطین است - را تنها بازگشت به‌سوی قانونی بشری، که ساخته و خاص یهودیان است، می‌دانست و در نقد ماکس برود می‌گفت:

او نمی‌فهمد که ناسیونالیسم یهودی به‌شکلی‌که در صهیونیسم بروز می‌کند، فقط نوعی دفاع است... این کاروان نمی‌خواهد جایی را فتح کند. فقط می‌خواهد به منزلی امن و آرام برسد که امکان یک زندگی آزاد بشری را دربرداشته باشد. اشتیاق یهودیان به وطن، ناسیونالیستی متجاوز نیست که دست طمع به موطن دیگران دراز کرده باشد (یانوش، ۱۳۸۶: ۱۳۸-۱۴۳).

صادق هدایت هم در کتاب «پیام کافکا» می‌نویسد:

کافکا ناگزیر بود که به میز اداره بچسبد و در خانۀ منفور پدری زندگی کند. گویا از طرف خانواده و یا دوستانش به او کمکی نمی‌شد تا بتواند آسایش درونی را که این‌همه به آن نیازمند بوده برای خود فراهم سازد. ماکس برود مدعی است که اعتقاد به صهیونیت در کافکا جایگزین این آسایش شده است... هرچند برود او را وادار کرد تا زبان عبری بیاموزد و کتاب تلمود را بخواند، اما کافکا هیچگاه خلوت خود را از دست نداد برای این‌که معنی جامعۀ قلابی یهود را دریابد (هدایت، ۱۳۴۲: ۱۹). ماکس برود زیر پایش می‌نشیند و می‌خواهد دوباره او را به ایمان یهود راهنمایی بکند، اما نتیجۀ خوبی نمی‌گیرد. کافکا به رفیقش می‌گوید من چه وجه مشترکی با جهودها دارم؟ از مجلس مراسم مذهبی یهود که با هم بیرون می‌آمده‌اند به طعنه می‌گوید: راستش را می‌خواهی تقریباً مثل این بود که در میان سیاه‌های وحشی آفریقا باشیم. چه خرافات پستی (همان: ۲۵)!
هدایت در ادامۀ این کتاب خود می‌آورد:

شکی نیست که کافکا زندگی خود را در وحشت از فرمانروایی پدر مستبد به سر می‌برد و تا آخر عمر نمی‌تواند این یوغ را تکان بدهد... هرگاه کافکا کامیاب می‌شد که تشکیل خانواده بدهد، شاید می‌توانست خود را از بند خانۀ پدری برهاند. این آرزوی آزادی مانند سراب در جلوش می‌درخشید، اما همیشه می‌لغزیده و در گیرودارها و کشمکش‌هایی به نامزدش دور و نزدیک می‌شده است (همان: ۲۳-۲۴).
فرانتس کافکا در نامه‌ای به پدر خود متذکر شده که تلاش‌های من برای ازدواج درحقیقت پرعظمت‌ترین و امیدبخش‌ترین تلاش برای نجات از قلمرو تو از کار درآمدند که البته به تناسب پرعظمت‌ترین شکست را هم به ارمغان آوردند... بعدها در جوانی نمی‌فهمیدم که تو چطور می‌توانی با آن هیچی که از یهودیت داری به من ایراد بگیری که چرا به خودم زحمت نمی‌دهم که چیزی شبیه هیچ تو را مراعات کنم. چون یهودیت تو تا آنجا که می‌توانستم ببینم واقعاً فقط یک هیچ بود، یک شوخی بود، حتی شوخی هم نبود (کافکا، ۱۳۵۵: ۵۶-۵۷-۶۹).
از این‌رو هدایت معتقد است هرگاه برخی به طرف کافکا دندان‌قروچه می‌روند و پیشنهاد سوزاندن آثارش را می‌دهند، برای این است که کافکا دلخوش‌کُنک و دست‌آویزی برای مردم نیاورده. بلکه بسیاری از فریب‌ها را از میان برده و راه رسیدن به بهشت دروغی روی زمین را بریده است؛ زیرا گمان می‌کند که زندگی پوچ و بی‌مایۀ ما نمی‌تواند تهی بی‌پایانی که در آن دست‌وپا می‌زنیم پر بکند (هدایت، ۱۳۴۲: ۱۵-۱۶).

منابع:

_ هدایت، صادق، ۱۳۴۲، پیام کافکا، تهران، امیرکبیر.

_ یانوش، گوستاو، ۱۳۸۷، گفتگو با کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد، تهران، خوارزمی.

_ کافکا، فرانتس، ۱۳۵۵، نامه به پدر، ترجمه فرامرز بهزاد، تهران، خوارزمی.
https://t.iss.one/Minavash
👍8
📘ولی فقیهِ ادبیات

📝هوشنگ گلشیری

هوشنگ گلشیری تقریباً دو سال قبل از وفات خود در گفت‌وگویی، که بعداً در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسید، اذعان داشت من در ادبیات بی‌رحمم و با کسی تعارف تکه‌پاره نمی‌کنم. من خودم را ولی فقیه ادبیات می‌دانم. همه دارند سیمین دانشور را تحسین می‌کنند. من هم او را تحسین می‌کنم؛ زیرا استاد همۀ ماست ولی من از داستان‌های ایشان خوشم نمی‌آید و چندی قبل تلفنی به او گفتم این «میز گردی» که چاپ کردی یک دختر بیست ساله هم نباید آن را چاپ می‌کرد. چنان‌که کار براهنی اصلاً برای من جدّی نیست. در مورد دولت‌آبادی هم «جای خالی سلوچ» را تأیید می‌کنم. جای خالی سلوچ، جزو بهترین داستان‌های ایرانی است البته با دویست صفحه حذف. بقیۀ کارهایش هم ازجمله «کلیدر»، که نقالی و زیاده‌گویی است، بی‌ارزش است (گلشیری، ۱۳۷۹: ذیل «هیولای درون: گفتگو با میترا شجاعی»).

منبع:

_ گلشیری، هوشنگ، ۱۳۷۹، «هیولای درون: گفتگوی میترا شجاعی با هوشنگ گلشیری»، مجلۀ دنا، مهرماه، شمارۀ ۸، به نقل از سایت هوشنگ گلشیری.
https://t.iss.one/Minavash
👍2👌2
📘جن‌نامه

📝هوشنگ گلشیری

می‌گویم: مطمئنی که بابا دیگر دنبال آن لوشنی‌ها نمی‌رفت، بچه‌مزلف‌ها؟ کی گفتم نمی‌رفت؟ گفتم خانه نمی‌آورد، توی جل و جای من نمی‌آورد، اما باز هم بود. مثلاً من حسن را داشتم، سر تو هم آبستن بودم... یک روز که داشتم گریه می‌کردم، خانم‌تهرانی فهمید، گفت: چرا به‌ش حرف نمی‌زنی؟ من، شب که شد، به‌ش گفتم. اولش که حاشا کرد، بعدش گفت: همین است که هست. من هم عروس توی خانه می‌خواهم، هم داماد سر کوچه (گلشیری، ۱۹۹۸: ۳۵۹).

«جن‌نامه»، داستانی مملو از فضاهای وهم‌آلود و صحنه‌های اروتیک و ملغمه‌ای از زخم‌های اجتماعی و سیاسی حاکم بر جامعه است. داستانی سیال ذهن که دارای خلاقیت کم‌نظیر، نثر قدرتمند، فرم جذاب و البته انباشته از ماجراهای پراکنده و خط داستانی غیرِمشخص است.

این رمان، که نسخه‌های خطی و سنگیِ علوم غریبه ازجمله تعدادی کتاب طلسم و جن‌گیری و احضار ارواح در آن نقشی پُررنگ دارد، با شرح دوران کودکیِ راوی در آبادان آغاز می‌گردد و در ادامه وارد خیابان‌ها و محله‌های شهر اصفهان می‌شود. رمانی که هوشنگ گلشیری نوشتن آن را از سال ۱۳۶۳ در ایران آغاز کرد و پس از سیزده سال آن را در سال ۱۳۷۶ در آلمان به پایان رساند.

هوشنگ گلشیری تقریباً دو سال قبل از وفات خود در گفت‌وگویی، که بعداً در سال ۱۳۷۹ به چاپ رسید، جن‌نامه را آخرین رمان و مهم‌ترین کار خود معرفی کرد و متذکر شد که جن‌نامه، رمان مشکلی است که آن را برای خوانندگان متوسط به بالا نوشته‌ام و فکر می‌کنم این کتاب، قلۀ آن‌ چیزی است که آرزو داشتم بنویسم. داستانی که شخصیت اصلی آن هم‌تیپ من است. مردی که در جوانی تعدادی کتاب جن‌گیری به او ارث رسیده و عاشق زنی است که خود را موظف به وفاداری به او نمی‌داند. مشکل این آدم این است که این میراث را جدّی گرفته است. او دلش نمی‌خواهد زمین کروی باشد. می‌گوید این دنیا خیلی بد است و آن دنیایی که ما پیش از گالیله داشتیم، دنیای بهتری بود. ممکن است معانی عجیب و غریبی روی این داستان بگذارند، درصورتی‌که اصلاً این‌ها نیست. این درحقیقت مصالح من است برای یک بازی، یک بازی خیلی زیبا (گلشیری، ۱۳۷۹: ذیل «هیولای درون: گفتگو با میترا شجاعی»).

و من اولین‌بار به سی‌ودوسالگی بالغ شدم. و هنوز هم می‌آیم و باز بالغ می‌شوم، اگر این حسن‌مان بگذارد. حتی، یادم است، سرم را گذاشتم روی سینه‌اش و به سیری سیر از دست این دانشمندان و محققان گریه کردم و باز مرا فرستاد که خودم را بشویم و باز برگردم و ببینم که هنوز همان‌جا است. نشانم هم داد، حتی گذاشت که دستم را بگذارم روش و ببینم که هست و میان آن دو خط هُذلولی یا بخشی از دو بیضی هستش و خطی قاطع، عمود بر این خط افقی خاک، جایی آن پایین قاچش می‌دهد که می‌تواند گریۀ آدم را بند بیاورد. تازه اگر هم آدم گریه کند، دیگر از تنهایی و سرگیجۀ چرخیدن‌ها نیست و من باز هم خواستم و او، ملیح من، بخشیدم که اوست بخشنده، جل و علا (گلشیری، ۱۹۹۸: ۲۹۵).

منابع:

_ گلشیری، هوشنگ، ۱۹۹۸، جن‌نامه، سوئد، نشر باران.

_ گلشیری، هوشنگ، ۱۳۷۹، «هیولای درون: گفتگوی میترا شجاعی با هوشنگ گلشیری»، مجلۀ دنا، مهرماه، شمارۀ ۸، به نقل از سایت هوشنگ گلشیری.
https://t.iss.one/Minavash
👍3👌2
📘کوری و بینایی

📝ژوزه ساراماگو

ژوزه ساراماگو (۱۹۲۲-۲۰۱۰)، نویسندۀ پرتغالی و دارندۀ جایزۀ نوبل ادبیات، به سبب نوشتن رمان «کوری» به شهرت رسید. رمان کوری، کوری ظاهری نیست که کوری عقل و خِرَد آدمی است. کوری درحقیقت استعاره‌ای بر پستی و بدبختیِ فردی‌اجتماعی انسان‌هاست که به‌همراه رمان «بینایی»، که داستانی در ادامۀ داستان کوری است، به‌عنوان دو اثر معترضانۀ اجتماعی‌سیاسی از آن دو یاد می‌شود. کتاب کوری و بینایی درحقیقت نقد دیکتاتوری و اطاعت کورکورانۀ مردم همۀ جوامع و کشورهاست.
داستان کوری، از ترافیک یک چهارراه آغاز می‌شود و به فاصلۀ اندکی، افراد بسیاری نابینا می‌شوند. جالب است برخلاف بیماری کوری که در آن همه‌چیز سیاه است، تمامی این افراد دچار دیدی سفید می‌شوند. سفیدی گویی نماد تقلید و پیروی خوش‌بینانه و بی‌چون‌وچرای انسان‌ها است که به شدّت مسری می‌باشد. کتاب کوری، وضعیت بسیارتلخ، فلاکت‌بار و کثافتی را به تصویر می‌کشد که گویی در کمترین رمانی با آن مواجه خواهیم شد. کورانی که در آسایشگاهی روانی محصور می‌شوند از داشتن کوچک‌ترین حقوق ابتدایی محروم می‌گردند و تا آنجا پیش می‌روند که برای به‌دست آوردن اندک خوراکی راضی می‌شوند زنان خود را نیز در اختیار دیگر کوران زورمند قرار دهند.
همسر چشم‌پزشک وقتی رئیس کورانِ زورگو را به قتل می‌رساند و به همراه دیگر نابینایان از آسایشگاه فرار می‌کند، وارد کلیسایی می‌شود و در آنجا متوجه چیز عجیبی می‌گردد و می‌بیند که چشم تمام نقاشی‌ها و مجسمه‌های مقدس با دستمالی سفید بسته شده است و تازه متوجه می‌شود که مشکل نابینایی جامعه از کلیسا نشأت گرفته است. ساراماگو، که ظاهراً تنها از علایم ویرگول و نقطه در کتاب خود بهره برده است، در ادامۀ نقد خود بر مذاهب، از زبان دکتر می‌نویسد:

این کشیش که به اینجا آمده بی‌شک بدترین، عادلانه‌ترین و انسانی‌ترین بی‌حرمتی را در تمام تاریخ و تمام مذاهب مرتکب شده و آن این‌که خداوند سزاوار دیدن نیست (ساراماگو، ۱۳۷۹: ۳۵۰).
و اما رمان بینایی، روایت مردمی است که از کوری رهایی یافته‌اند و به یک شناخت عمیق نسبت به خود و جامعه و دموکراسی دروغین حاکم بر اجتماع رسیده‌اند. داستان دولتمردانی که از مردم خود خواسته‌اند با انسجام کامل به پای صندوق‌های رأی بروند و لیاقت خود را همچون گذشته بر جهانیان و دشمنان نظام به اثبات برسانند. هرچند مردم رویداد عجیبی را رقم می‌زنند.

شهروندان پایتخت، برخلاف سایر هموطنانشان، پای صندوق‌های رأی حاضر نمی‌شوند تا این‌که ناگهان در ساعت چهار بعدازظهر با حضوری گسترده در انتخابات شرکت می‌کنند (ساراماگو، ۱۳۸۵: ۲۷-۳۴). نتیجۀ این رأی‌گیری بسیارعجیب است. زیرا هفتاددرصد از برگه‌های رأی، سفید هستند (همان: ۳۷-۴۰).

ساراماگو در این رمان، فساد و ظلم بی‌حدّ و اندازه و عوام‌فریبانۀ نظام و خصوصاً وزارت اطلاعات را به تصویر کشیده است و درنهایت از بمب‌گذاری عوامل نظام و ترور یکی از مأمورین اطلاعتی، که حاضر به پرونده‌سازی علیه همسر چشم‌پزشک نبوده است، پرده برمی‌دارد. هرچند پس از کشتن شدن مأمور مربوطه، وزیر کشور طی مصاحبه‌ای مطبوعاتی او را سربازی وظیفه‌شناس معرفی می‌کند که به سبب مأموریت خود توسط دشمنان نظام به شهادت رسیده است (همان: ۲۷۴-۲۷۵).
منابع:

_ ساراماگو، ژوزه، ۱۳۷۹، کوری، ترجمه مهدی غبرایی، تهران، مرکز.

_ ساراماگو، ژوزه، ۱۳۸۵، بینایی، ترجمه کیومرث پارسای، تهران، شیرین.
https://t.iss.one/Minavash
👏1
📘خوانندگی زنان

📝فیض کاشانی

عالم برجستۀ عهد صفوی، ملامحسن فیض کاشانی، برخلاف نظر مشهور فقهای شیعه، بر آن اعتقاد است که بنابر احادیث و روایات موجود، غنا و آوازخواندن زنان مطلقاً جایز است. و اگر هم جایی صحبت از حرمت خوانندگی زنان شده است، این تحریم ربطی به خواندن ندارد و مختص به هرزگی‌ها و شوخی‌های جنسی است که در مجالس موسیقی، در زمان بنی‌امیه، اتفاق افتاده است (فیض کاشانی، ۱۴۰۱هـ: ۲/ ۲۱).

منبع: 

_ فیض کاشانی، محمدمحسن، ۱۴۰۱ هـ . مفاتیح الشرائع، قم، مجمع ‌الذخائر الاسلامیة.  
https://t.iss.one/Minavash
👍7😁1🤔1
📘دیوان شهریار

📝محمدحسین شهریار

با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ
تا خون خلق هست ننوشد شراب را
(شهریار، ۱۳۴۲: ۱/ ۱۳۶)

سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵-۱۳۶۷)، متخلّص به شهریار، از شاعران نامدار ایران است که دکتر شفیعی کدکنی معتقد است باآن‌که ارادتی ویژه به حافظ داشت، سخت تحت تأثیر ادبی از ایرج‌میرزا بود و او را باید نمایندۀ کامل و شایسته‌ترین شاعر مکتب رمانتیسم در ادبیات فارسی دانست (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۲: ۴۷۶-۴۷۸). هوشنگ ابتهاج نیز غزل شهریار را در سرتاسر تاریخ غزل ایران بی‌نظیر دانسته و بر آن باور است که شهرت شهریار قبل از انقلاب بی‌مانند بود و هیچ‌کس در روزگار ما چنین موقعیتی نداشته است (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۱۳۹-۱۴۴). چنان‌که نیما یوشیج هم به بزرگ‌داشت او پرداخت و شهریار را تنها شاعری خواند که در ایران دیده است (یوشیج، ۱۳۸۸: ۳۳۸).

آمـدی جـانم بـه غـربانـت ولـی حالا چـرا
بـی‌وفـا حالا کـه مـن افـتـاده‌ام از پـا چرا

نوشـدارویـی و بعد از مـرگ سهراب آمدی
سنـگدل ایـن زودتر می‌خواستی حالا چرا
عـمـر ما را مـهلت امروز و فردای تو نیست
مـن که یـک امـروز مـهـمان توام فردا چرا
نـازنـیـنـا مـا بـه نـاز تــو جـوانـی داده‌ایم
دیـگر اکـنـون با جـوانان نـاز کن با ما چرا
وه کـه بـا ایـن عـمـرهای کـوتـه بی‌اعـتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شـگـفـتم من نمی‌پاشد ز هم دنـیا چرا (شهریار، ۱۳۹۱: ۷۹-۸۰)

از ویژگی‌های منفی این شاعر تبریزی، که دیوان او تا کنون بیش از پنجاه مرتبه تجدید چاپ شده است، اعتیاد او به مواد مخدّر بود. لطف‌الله زاهدی، دوست صمیمی شهریار، متذکر شده است که شهریار پس از سی سال اعتیاد سنگین، خود را از این بیماری نجات بخشید (همان: ۲۴). چنان‌که سایه متذکر شده است:

من روزها ساعت دو دوونیم بعدازظهر می‌رفتم خونۀ شهریار. او معمولاً خواب بود. کم‌کم بیدار می‌شد... یه دقیقه یه ربع شیره می‌کشید و بعد چشمش باز می‌شد می‌گفت: سلام. من جوابش رو نمی‌دادم. دوباره نیم ساعت یه ساعت شیره می‌کشید و بعد می‌نشست و می‌گفت: سلام. می‌گفتم سلام شهریارجان... بعد هم مرتب شیره می‌کشید و تریاک می‌کشید... انصافاً حتی یک‌بار به من تعارف نکرد. هرگز (عظیمی و طَیّه، ۱۳۹۱: ۱/ ۹۹-۱۰۰).

هوشنگ ابتهاج در قسمت دیگری از کتاب پیر پرنیان اندیش اذعان می‌کند که شهریار نماز نمی‌خواند (همان: ۱/ ۱۰۹). خیلی مهربان و عاطفی‌ای بود. همه‌چیزش عجیب بود؛ مثلاً همین نیمه‌کار ماندن درسش [دانشجوی پزشکی بود] و قصۀ آن خانم که زنش نشد (همان: ۱/ ۱۱۶-۱۱۸). او تخیّل عجیب و غریبی داشت. خیلی آدم لطیفی بود، ولی خُب گاهی خُل می‌شد. می‌گفت: شب‌ها وقتی سه‌تار می‌زنم، پری‌ها با من خوب‌اند؛ من ساز می‌زنم این‌ها می‌آیند تو استکانم می‌رقصند، رو طاقچه می‌رقصند، رو دوشم می‌رقصند. بعضی شب‌ها هم با من لج هستند (همان: ۱/ ۱۳۱). شهریار آدم بدبینی هم بود تا جایی‌که فکر می‌کرد روس و انگلیس دست‌به‌دست هم داده‌اند و می‌خواهند او را بکشند (همان: ۱/ ۱۲۴). توبۀ مضحکی هم کرد. از عاشق بودن و موسیقی و تریاک توبه کرد و گفت این‌ها مانع رسیدن به حق است. او از وقتی که از تهران به تبریز برگشت، دیگر افول، بلکه سقوط شعرش شروع شد. بعد از توبه شعر را هم به یک معنا کنار گذاشت و دیگر شعر عاشقانه نگفت. می‌گفت این‌ها همه حجاب است (همان: ۱/ ۱۳۲ الی۱۳۴).

هـمیشه جـنـگِ پـیغمبر جهاد است
دفاع است و هجوم از بد نهاد است...
بـجـز تــبــلـیـغ حـق کـاری نـدارد
بـه کـس اکـــراه و اجـــبـاری نـدارد
در ایران هم شکست ما عجب نیست
که از دین است مُعجز از عرب نیست
تـو مـو می‌بـیـنـی و مـن پـیچش مو
تــو ابـــرو مــن اشــارتـهای ابــرو
https://t.iss.one/Minavash
2
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

وگر دینی بماند این چند مدت

هـمـانـا از خــدا دان و حــقـیـقـت
                                                    
وگرنه ایـن سـخن در گـوش جان گیر    
                                              
که کس ایـمـان نمی‌آرد به شـمـشـیر   
                                  (شهریار، ۱۳۹۱: ۷۹۲-۷۹۳)
         
سرایندۀ منظومۀ مشهور «حیدربابا»، قبل از انقلاب در غزل «روسیاهی حجاب» و «دم بزن ای زن» به نقد حجاب و چادر پرداخت و در ادامه متعرض روحانیان شد. روسیاهی حجاب، که یکی از ابیات آن در ابتدای این یادداشت آمد، بعد از انقلاب از دیوان اشعار شهریار حذف شد. چنان‌که بیت آخرِ دم بزن ای زن هم مورد سانسور قرار گرفت.  

یـکدم ز حـقـوق مـدنـی دم بزن ای زن  
                                           
ویـن دام سـیـه‌سلسله برهم بزن ای زن

ایـن جامـۀ ماتم به دل ما زده صد چاک    
                                        
صد چاک در این جامۀ ماتم بزن ای زن

آبـسـتـن عـیـسـای تـکامل تـویـی آخر     
                                      
پس چاک به پـیـراهـن مریم بزن ای زن        
      
بگشای چو خـورشـیـد رخ و تـیر تجلی     
                                       
بر دیـدۀ نامـحـرم و مـحـرم بزن ای زن       
   
تـا زخــمــۀ سـازت بـدرد پـردۀ اوهـام     

این نغمه گهی زیر و گهی بم بزن ای زن

با سـعی و عمل پـرچم اقـبال و شرف را

مـردانـه بـه سـرتـاسـر عالم بزن ای زن             

بر برگ گلت شبنم اشک اینهمه بس نیست؟ 

دیگر به سـر و سـینۀ خود کم بزن ای زن

تـو ماه مقنّع به سر خود چه زنی مشت؟  
      
آن مـشـت سـرِ شـیـخ معمّم بزن ای زن
(شهریار، ۱۳۴۲: ۱/ ۱۳۵-۱۳۶)
    
سرایندۀ غزل مشهور «علی ‌ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را»، پس از انقلاب به ستایش بسیاری از شخصیت‌های سیاسی ایران ازجمله محمد بهشتی، مرتضی مطهری، روح‌الله خمینی، محمود طالقانی، محمدجواد باهنر، علی شریعتی، محمدعلی رجایی، مصطفی چمران، میرحسین موسوی، اکبر هاشمی رفسنجانی و علی خامنه‌ای پرداخت. 

ایـن رهـبـر کـبـیر، خمینیِ بـت‌شـکن   
                                       
خـط امـان خـود از امـام زمـان گـرفـت      
                     
گــــوهــر شــبــچـراغ رفـسـنـجـان   
                                         
ای چـــراغ تــــو رهـــنــمــونِ دلــم           
                     
کــــفّــه‌یـی هــم‌تــراز خــامــنـه‌ای      
                                    
در تــــــرازوی آزمــــــــون دلـــم...        
               
در رکــــوع و ســـجــود خــامـنـه‌ای      
                                     
مــن هــم از دور ســــرنــگـون دلــم          
          
خــاصـه وقــت قـنوت او کـز غـیـب          
                                   
دســـتـهـا مــی‌شــود ســتـون دلـــم            
(شهریار، ۱۳۹۱: ۱۱۴۵-۱۱۴۶)

منابع:

_ شهریار، محمدحسین، ۱۳۴۲، دیوان شهریار، تهران، کتابفروشی خیام.

_ شهریار، محمدحسین، ۱۳۹۱، دیوان شهریار، تهران، نگاه.

_ شفیعی کدکنی، محمدرضا، ۱۳۹۲، با چراغ و آینه، تهران، سخن.

_ عظیمی، میلاد و طَیِّه، عاطفه، ۱۳۹۱، پیر پرنیان‌اندیش: در صحبت سایه، تهران، سخن.

_ یوشیج، نیما، ۱۳۸۸، یادداشت‌های روزانه نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، تهران، مروارید.
https://t.iss.one/Minavash
👍2👌1
📘مسخ

📝فرانتس کافکا

داستان «مسخ»، فروشندۀ جوانی به نام گِرِگور زامزا را به تصویر کشیده است که یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند که به حشره‌ای بزرگ و عجیب تبدیل شده است. قهرمان رمان مسخ، انسانی است که جامعه و خانواده او را طرد کرده و این انسان ناخواسته به گوشۀ تنهایی خود پناه برده است.

زامزا بااین‌که از شغلش متنفّر است، برای پرداخت قرض پدر و مادر و راحتی خانوادۀ خود از هیچ کوششی دریغ نمی‌کند اما خانواده قادر به تحمل او نیست و آنان بدون آن‌که پسرِ مسخ شده‌شان مزاحمتی برای آنان داشته باشد، خواهان جدایی از او و حتی مرگ وی هستند؛ لذا پس از اطلاع یافتن از مُردنش احساس آسودگی کرده و پدر خانواده شکرگزار خدا می‌شود.
این داستان برای نخستین‌بار توسط صادق هدایت ترجمه شد. علی‌اصغر حداد نیز از زبان اصلی به ترجمۀ مسخ پرداخت و خانم فرزانه طاهری هم بار دیگر این کتاب را با مؤخّره‌ای خواندنی از ولادیمیر ناباکوف به چاپ رساند. ناباکوف دربارۀ مسخ می‌نویسد:

اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیال‌پردازی حشره‌شناسانه بداند، به او تبریک می‌گویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است (ناباکوف، ۱۳۸۵: ذیل «دربارۀ مسخ»، ۸۹-۹۰).

منبع:
_ کافکا، فرانتس و ناباکوف، ولادیمیر، ۱۳۸۵، مسخ و دربارۀ مسخ، ترجمه فرزانه طاهری، تهران، نیلوفر.
https://t.iss.one/Minavash