میناوش
458 subscribers
2 photos
1 video
5 files
817 links
یادداشت‌های میثم موسوی
ارتباط با من:
@meysammousavi1363
Download Telegram
📘فوتبال

📝کامو، اورول و بورخس

آلبر کامو در تمجید از فوتبال در سخنانی عجیب و قابل تأمل اذعان می‌کند که من همین اندک اصول اخلاق را که می‌شناسم از عرصۀ فوتبال و صحنۀ تئاتر آموخته‌ام که برای من دانشگاه‌هایی واقعی باقی خواهند ماند (ناقد، ۱۳۹۰: ۲۰۲).

در طرف مقابل، جورج اورول، معتقد بود که فوتبال با نفرت، حسادت، خودنمایی و بی‌توجهی به همه قواعد و مقررات پیوند خورده است (همان: ۱۹۵). چنان‌که لوئیس بورخس هم از فوتبال انزجار داشت و فوتبال را بزرگ‌ترین جنایت انگلستان می‌نامید و بر این باور بود که فوتبال با مردانگی و جربزه نسبتی ندارد و محبوبیت بازی فوتبال در میان توده‌ها به این جهت است که تودۀ مردم حماقت را دوست می‌دارند (همان: ۱۹۵-۲۰۵).

منبع:

_ ناقد، خسرو، ۱۳۹۰، از دانش تا فرزانگی: گفتارها و گفتگوهایی پیرامون فلسفه و ادبیات، تهران، ققنوس.

https://t.iss.one/Minavash
📘بگذارید کتاب‌ها را دانلود کنیم

اندرو فورسهایمز، دانش‌آموختۀ دکترای فلسفه از آمریکا، در مقاله‌ای متذکر شده است که حکم دریافت اینترنتی کتاب‌ها همانند حکم استفاده از کتابخانه‌هاست. یعنی اگر دانلود کتاب‌های اینترنتی به لحاظ اخلاقی ناروا باشد، تأسیس یا استفاده از کتابخانه‌ها هم اخلاقاً ناروا خواهد بود (فورسهایمز، ۱۳۹۳: ۱۷).

_ فورسهایمز، اندرو، ۱۳۹۳، «بگذارید کتاب‌ها را دانلود کنیم»، ترجمه علی پیرحیاتی، روزنامه ایران، بیست‌ویکم مردادماه، شماره ۵۷۱۵.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘غزل‌های ابونواس

چون بمُردم، گور مرا به تاکستان برید

تا استخوان‌هایم از ریشۀ تاک‌ها باده نوشند...

مرا به تاکستانی میان چرخشت‌ها به خاک بسپارید.

شاید در دل خاک،

آواز پایشان را بشنوم آنگاه که انگور می‌فشارند (ابونُواس، ۱۳۵۰: ۳۲-۷۶).

حسن بن هانی حَکَمی که به سبب مویِ بر پیشانی ریخته‌اش ابونُواس خوانده‌ شده است، جوانی زیبارو، هوشمند، فصیح، متولّد اهوازِ ایران، پرورش یافتۀ بصره و فرزندِ پدری ظاهراً دمشقی و مادری اهوازی بود (همان: ۵-۶) که در سال تولّد و وفات او اقوال متعدد و مختلفی وجود دارد. ابونواس پدر خود را از همان آغاز خُردی از دست داد و مادر او پس از مرگِ شوی برای آن‌که نانی بر دامن کودک نهد، کاشانۀ خویش را به خرابات و میعادِ باده‌گساران تبدیل کرد و حسن از دو سالگی گوش به بانگ نوش مستان و سرود چنگ و نای باده‌پرستان سپرد (همان: ۵).

ای ماه رمضان به شراب در خم غنوده پناه ببر.

ماه شوّال را به عشرت بگذران و گوش به نغمۀ مطربان فراده.

و بکوش تا در هر روز دوبار مست گردی.

ماه شوّال بر باده‌خواران منّت نهاد و سزاوار سپاس است.

در نزد من نیکوترین ماه‌ها ماهی است که دورتر از رمضان باشد...

ای ماه رمضان اگر می‌توانستم، تو را می‌کشتم (همان: ۱۰۹-۱۱۲).

این شاعر قرن دوم هجری قمری که مدّتی عاشق کنیز یکی از اشراف بصره شده بود (همان: ۷)، یکی از بزرگ‌ترین شاعران کلاسیک و عاشقانۀ عربی است که بیشتر به سبب اشعارِ خمریّات و عشق‌ورزی به پسران نوجوان شهرت یافته است. از این‌رو به او نسبت داده‌اند: از برای پسرکان، از دختران دست شسته‌ام و از برای شرابِ کهنه، آب زلال را از خاطر برده‌ام. چنان‌که سیروس شمیسا در کتاب «شاهدبازی در ادبیات فارسی» بر آن اعتقاد است که ابونواس اهوازی ضمن تبلیغِ عشق به امردان و ترجیح عشقِ پسران بر دختران، نخستین شاعری است که این نوع شعر توسّط او به شعر فارسی راه یافت (شمیسا، ۱۳۸۱: ۳۰-۳۱).

ابونواس اهوازی که برخی او را زندیق و بعضی شیعه خوانده‌اند، چون همواره بر مسلک شعوبیه بود به ستایش و بزرگداشت ایرانیان پرداخت و ضمن افتخار به فرهنگ و تمدّن ایران، با تازیان و اعراب ‌نساخت و از این‌رو [گویی در عهد هارون‌الرشید] به زندان افتاد (همان: ۷-۸). در پاره‌ای دیگر از دیوان حدوداً هفت‌هزاروپانصد بیتیِ او (همان: ۷) که قسمتی از آن توسّط عبدالمحمد آیتی با عنوان «غزل‌های ابونواس» به فارسی ترجمه شده است، می‌خوانیم:

این زندگانی شادمانۀ من با خصال بیابانگردان نسازد؛

که این زندگی زندگی شیرِ شتر نیست.

بدویان را با ایوان کسری چه کار

و آغل‌های گوسپندان را با میدان‌های زیبا چه نسبت...

من زندگانی‌یی اینچنین [مستانه] می‌پسندم،

نه زندگانی‌یی چون زندگانی تازیان، در بیابان‌های خشک.

نهایت نشاطشان خوردن سوسمار است،

و آشامیدن آبی از مشکی کهنه (همان: ۲۶-۸۳).

منابع:

_ ابونواس، حسن، ۱۳۵۰، غزل‌های ابونواس، ترجمه عبدالمحمد آیتی، تهران، کتاب زمان.

_ شمیسا، سیروس، ۱۳۸۱، شاهدبازی در ادبیات فارسی، تهران، فردوس.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘واژه‌های بیگانه در قرآن

دکتر آرتور جِفرِی، خاورشناس استرالیایی، در کتاب «واژه‌های دخیل در قرآن مجید» که پژوهشی دربارۀ ریشه‌شناسی برخی از کلمات بیگانۀ وارد شده در زبان عربی است، به معرفی حدود ۳۵۰ واژۀ غیرعربی در قرآن پرداخته است. واژه‌هایی ازجمله «برزخ»، «سِفر»، «رحیق»، «قصر» و «بهیمه» که به ترتیب اصالتی پهلوی (جفری، ۱۳۸۶: ۱۳۹)، آرامی (همان: ۲۵۳-۲۵۴)، سریانی (همان: ۲۱۸)، لاتینی (همان: ۳۳۶) و عبری (همان: ۱۴۷-۱۴۸) دارند. 

منبع:

_ جفری، آرتور، ۱۳۸۶، واژه‌های دخیل در قرآن مجید، ترجمه فریدون بدره‌ای، تهران، توس.

https://t.iss.one/khandanihayeminavash
📘دو یار زیرک و...

📝ایرج پزشک‌زاد

نویسندۀ نامدار و طنّاز ایرانی، ایرج پزشک‌زاد، که بیشتر با رمان خواندنی «دائی‌جان ناپلئون» شناخته می‌شود، در نوشته‌ای جالب به نام «دو یار زیرک و...» که ذیل یکی از مجموعه طنزیات سیاسی و اجتماعی او با عنوانِ به یاد یار و دیار انتشار یافته است، بخشی از کارنامۀ دو تن از شناخته‌ترین شخصیّت‌های سیاسی ایران معاصر، یعنی سیّد علی خامنه‌ای و اکبر هاشمی رفسنجانی را به تصویر کشیده است.

رفسنجانی: بالاخره وقتی صحبت قضیۀ سال ۶۷ زندان اوین پیش بیاید، خواه‌ناخواه پای تو هم که رئیس‌جمهور وقت بوده‌ای پیش کشیده می‌شود. باید برای رفع و رجوع موضوع فکر اساسی بکنیم.

خامنه‌ای: ببینم! تو طوری حرف می‌زنی و ارائه طریق می‌کنی که اگر چیزی پیش بیاید، انگار فقط پای من به میان کشیده می‌شود. اما پای رئیس گردن کلفت مجلس و فرماندۀ کلّ قوای وقت به میان کشیده نمی‌شود؟

رفسنجانی: نه جانم... عصبانی نشو! بی‌خود و بی‌جهت هم این‌قدر ناراحت آن پروندۀ کشتار ۶۷ نباش... من می‌دانم که تو آدمی نیستی که سر خود بیائی صدوچهل‌پنجاه تا جوان را جلوی گلوله بگذاری. من رقّت قلب تو را بهتر از همه می‌شناسم. من می‌دانم، همه می‌دانند که اگر احیاناً بوده دستور امام بوده... من برای این‌که قال قضیه به‌کلّی کنده بشود، پیشنهاد معقول دارم که اگر حوصله کنی عرض می‌کنم.

خامنه‌ای: حالا که ماشین چانه‌ات دور برداشته بگو.

رفسنجانی: همان شیوه‌ای را عمل می‌کنیم که دم و دستگاه سیّد خاتمی سر قضیۀ قتل‌های معروف به زنجیره‌ای عمل کردند. خاطرت باشد، بعد از آن همه سروصدا در تمام دنیا، یک روزی سیّد اعلام کرد که دستور رسیدگی جدّی به کار عاملین قتل‌ها صادر کرده، که با این حرفش کلّی پیش مردم اعتبار کسب کرد اما نتیجه چه شد؟ اعلامیه و اظهاریه و اطلاعیه پشت سر هم، که چنین بوده و چنین شده و محفل داشته‌اند و کار محفلی بوده. آخر سر، کاسه‌کوزه را سر یک نفر، یعنی مرحوم امامی شکستند، که کسی نفهمید فروهر و عیالش و آن همه نویسنده و شاعر و روزنامه‌نگار را چه طور امامی دور از چشم ما، دست‌تنها یا به کمک سه‌چهارتا هم‌محفلی بنگی‌اش کشته، ولی حکم قضیه صادر شده بود. امامی را هم که زندانی کرده بودند، به جای قند و گلاب جایزۀ خدمت، یک کاسه واجبی برایش بردند و سروصدای ماجرای به آن عظمت و وسعت را با همین یک خوراکی واجبی بهم آوردند... خوب چرا ما نتوانیم این نقشه را پیاده کنیم؟ همین فردا به شیخ لاریجانی می‌گوئی اعلامیه بدهد که بنابر دستور مقام معظّم رهبری برای روشن شدن شایعات مربوط به کشتار تعدادی زندانی اوین در سال ۶۷، اقدام قانونی به عمل آمده و پس از تحقیقات مقامات قضائی، تعدادی از مسؤولین این واقعه بازداشت شده‌اند.

خامنه‌ای: به چه جرمی؟ چه کرده‌اند؟ این مسؤولین کی باشند؟

رفسنجانی: مثلاً شیخ صادق خلخالی...

خامنه‌ای: این‌که بیشتر قال راه می‌اندازد که گناه گردن مرده‌ها بیندازیم. کسی حرفمان را باور نمی‌کند.

رفسنجانی: می‌شود یک زنده هم که توی این ردیف کار می‌کرده بگیریم بدهیم دستشان. مثلاً فرض کن این قاضی سعید مرتضوی که قیافه‌اش هم به این کار می‌خورد.

خامنه‌ای: این که سال ۶۷ کاره‌ای نبوده، بعد قاضی شده.

رفسنجانی: نه، قاضی نبوده، اما زندان اوین کار می‌کرده، بوفۀ زندان را داشته. بعد که دیپلم گرفته به کمک شیخ محمد یزدی قاضی شده.

خامنه‌ای: مگر این آدم مارخوردۀ افعی شده زیردست یزدی ساکت می‌ماند؟ قال می‌کند!

رفسنجانی: بیشتر از مرحوم امامیِ صاحب محفل که نمی‌تواند قال کند. او هم افعی شده زیردست فلاحیان بود. ته‌ماندۀ کاسۀ واجبی هم هنوز هست (پزشک‌زاد، ۱۳۹۱: ۱۱۷ الی۱۲۳).

منبع:

_ پزشک‌زاد، ایرج، ۱۳۹۱، به یاد یار و دیار، لس‌آنجلس، شرکت کتاب.

https://t.iss.one/Minavash
📘ارتداد و دین اجباری

📝میثم موسوی

ارتداد در لغت به معنی بازگشت و در اصطلاح فقهای اسلام به معنای خارج شدن فرد از دین اسلام است. برخی ارتداد را تنها به انکار یک اصل دینی مثل انکار توحید و نبوّت محدود می‌کنند و بعضی هرگونه انکاری ازجمله انکار امامت و توهین به مقدّسات را سبب مرتد شدن می‌دانند (پاشایی، ۱۳۸۰: ۲۳-۲۴-۴۹-۵۰). البته ناگفته نماند که سبب صدور حکم ارتداد و اعدام افراد، بیشتر جنبۀ سیاسی داشته است که از مصادیق آن در تاریخ می‌توان به حلاج و شهاب‌الدین سهروردی اشاره کرد.
مرتد در نزد فقهای اهل‌تسنّن تنها یک قسم است: او باید توبه کند یا کشته می‌شود، اما فقهای شیعه نسبت به ارتداد خشونت بیشتری نشان داده‌اند و خارج‌شدگان از دین را به دو گروه تقسیم کرده‌اند:
۱-مرتد ملّی و آن کسی است که در ابتدا کافر بوده، سپس مسلمان شده و دوباره به کفر بازگشته است.
۲-مرتد فطری و آن کسی است که از پدر و مادری مسلمان متولّد شده و سپس کافر گشته است (همان: ۲۵).

مشهور فقهای شیعه تنها توبۀ مرتد ملّی را قابل قبول می‌دانند و توبه کردن مرتد فطری را نپذیرفته‌ و قتل او را واجب می‌شمرند. البته زنان از این حکم مستثنی شده و روانۀ زندان می‌شوند و بنابر فتوای برخی در اوقات نماز کُتک می‌خورند تا توبه کنند و دوباره به آغوش اسلام بازگردند (همان: ۱۵۷-۱۷۰).
با توجه به آنچه گذشت، بسیاری از مراجع تقلید هرگز به اصل آزادی و اجباری نبودن دین اعتقادی ندارند. چنان‌که آیت‌الله محمدحسین طباطبایی، مشهور به علامه طباطبایی، معتقد است مسلمانان درصورتی که قدرت داشته باشند، جنگ و جهاد ابتدایی (و نه صرفاً جهاد دفاعی) بر آنان واجب است و مشرکین در برخورد با دین اسلام یا باید مسلمان گردند، یا کشته می‌شوند و دریافت جزیه از آن‌ها وجهی ندارد.

اهل کتاب هم بااین‌که به نبوّت پیامبر اسلام اعتقادی نداشته و درحقیقت کافر می‌باشند، اما از آن‌روی که لساناً قائل به نبوّت پیامبرِ دین خود هستند، در اسلام آوردن یا پرداخت جزیه با خواری و عدمِ‌تبلیغ آیین خود مخیّر هستند که درصورت عدمِ‌رعایت هر کدام از مفادّی که گذشت، جهاد علیه آنان و قتل مردان و به اسارت درآوردن و به کنیزی و بردگی گرفتن زنان و فرزندانشان واجب است و این حکم منتها درجۀ عدالت و انصاف اسلام است (طباطبایی، ۱۳۷۴: ۹/ ۳۱۴ الی۳۲۹).

این فیلسوف و عارف تبریزی که از او به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین عالمان و مفسّران جهان شیعه یاد می‌شود، در قسمتی دیگر از «تفسیر المیزان» اذعان می‌کند که دخالت در زندگی خصوصی مردم، درصورتی که مصلحت اسلام حکم کند، واجب است (همان: ۴/ ۱۶۸-۲۰۰). چنان‌که معتقد است در اسلام جایی و مجالی برای حریّت به معنای امروزی‌اش، که همان دموکراسی و آزادی دینی باشد، وجود ندارد و یکی از این عجایب این است که بعضی از مفسّرین و اهل بحث با زور و زحمت و با استناد به آیۀ «لا اِکراهَ فِی الدّین» و آیاتی دیگر نظیر آن خواسته‌اند اثبات کنند که در اسلام عقیده آزاد است.

طباطبایی در ادامه متذکر شده است ‌که پذیرفتن آزادی عقیده در اسلام تناقضی صریح بوده و این آیه به این معنا نیست که مردم در اعتقادات خود آزاد هستند؛ پس آیۀ مذکور تنها در این مقام است که بفهماند اعتقاد اکراه‌بردار نیست و قلباً نمی‌توان ‌کسی را مجبور ساخت و نه این‌که ما گمان کنیم اسلام کسی را مجبور به مسلمان شدن نکرده است (همان: ۴/ ۱۸۳ الی۱۸۵).

منابع:

_ پاشایی، محمد، ۱۳۸۰، ارتداد، تهران، لوح محفوظ.

_ طباطبایی، محمدحسین، ۱۳۷۴، تفسیر المیزان، ترجمه محمدباقر موسوی، قم، دفتر انتشارات اسلامی.

https://t.iss.one/Minavash
📘دوزخرفات

📝سروش پاکزاد

متّهم، آقای بخشنده مهربان، با توجّه به عدمِ‌صلاحیّت اظهار نظر در مسائل مذهبی، بدون هرگونه تحصیلات دینی و حوزوی در امور مربوط به روحانیّت دخالت کرده و خودسرانه اقدام به صدور احکام موهن به نام شرع مقدّس اسلام نموده است. نامبرده با فریب مردی ‌اُمی، اقدام به نشر یک جلد کتاب و تکثیر آن در تیراژ وسیع نموده و با طرح مسألۀ خرافی خاتمیت پیامبر، هیچ اشاره‌ای به حضرت امام زمان و علی‌الخصوص نایب برحقش ننموده که مصداق عدمِ‌التزام عملی به ولایت فقیه است (پاکزاد، ۲۰۱۲: ۱۰۶-۱۰۷).
کتاب «دوزخرفات» اثری طنزآمیز است که در آن با نقد پاره‌ای از مقدّسات مواجه می‌شویم. شوخی‌های سروش پاکزاد با خداوند، پیامبران، فرشتگان، فردوسی و گه‌گاه با سیاست، نه تنها از جنس طنز و مفرّح است، که عمیق و رادیکال نیز می‌باشد و نشان می‌دهد که نویسندۀ این کتاب با الهیات و فلسفه مأنوس بوده است.

سروش پاکزاد که ظاهراً نام مستعار نویسندۀ این کتاب است، در قسمتی از دوزخرفات که برخی آن را یکی از شاهکارهای مسلّم نقیضه‌نویسی در زبان فارسی می‌دانند، می‌آورد:

دانستن اعظمِ گناهان است و تنهایی اشدّ مجازات. آن‌که بیشتر می‌داند سزاوارتر است به تنهایی. همانا خداست تنهاترین تنهایان. تمسّک جویید به باورهای ناکافته و ایمان آورید به آنچه خیالتان بافته که در این شما را منفعت است. غافلان را بشارت باد به بهشت که دمر افتید کنار برکه‌های مشمئز کننده و شکم‌هاتان پُر کنید از هر آنچه خواهید و استفراغ کنید و زوجه اختیار کنید هزاران؛ از باکرگان و مغ‌بچگان و حیوانات و اجنه آن‌قدر که از آروغ‌هاتان بوی منی خیزد که این پاداشی است درخور آن‌که تردید نکند، اما به سوگ بنشینید آن‌که را فهمید که فهمیدن عین مردگی است (همان: ۱۰).

پاکزاد در ادامه ضمن اشاره به آزمون سازمان سنجش و طرح هوشمندانۀ ضرایب دروسی مانند عربی با ضریب ۲، وصینامۀ سیاسی‌الهی حضرت امام با ضریب ۳، توضیح‌المسائل با ضریب ۵ در ۱۰ به توانِ ۸۸ و اختیاری بودن قرآن (همان: ۱۶۴)، در قسمتی دیگر از این کتاب می‌نویسد:

جناب خداوند گرامی، احتراماً نظر به مراتب شایستگی و تعهّد جنابعالی در انجام امور محوّله، به موجب این حکم شما را به مدّت ۲۰۰۰ سال به سمت پروردگاری کائنات منصوب می‌نمایم. اهمّ وظایف شما در دورۀ تصدّی امور گیتی به شرح ذیل است:

-تلاش برای افزایش عمر موجودات، علی‌الخصوص علمای دین.
-افزایش سهمیۀ بسیج در آزمون سراسری ورود به بهشت.
-هدفمند کردن خمس.
-مضاعف کردن یارانۀ سهم امام برای کمک به اقشار کم‌تحرّک.
لازم به ذکر است در صورتی که شورای محترم نگهبان، تصمیمات شما را منطبق با موازین شرع تشخیص دهد، این حکم قابل تمدید خواهد بود. توفیق روز افزون شما را از حضرت صاحب‌الامر مسألت می‌دارم. مقام خفن برتری (همان: ۴۷-۴۸).

منبع:

_ پاکزاد، سروش، ۲۰۱۲، دوزخرفات، لندن، اِچ اَند اِس مدیا.

https://t.iss.one/Minavash
📘خطری به نام ژید

📝میثم موسوی

رفیق، به هیچ‌چیز ایمان میاور. هیچ‌چیز را بی‌دلیل مپذیر. خون شهیدان هیچ‌چیز را اثبات نکرده است. جنون‌آمیزترین آیین‌ها [آن] نیست که پیروانی نداشته باشد و ایمان‌های پرشوری را برنینگیخته باشد. به ‌نام ایمان‌ست که مردم می‌میرند و به ‌نام ایمان‌ست که آدم می‌کشند. شوق دانستن از تردید زاده می‌شود. از ایمان داشتن خودداری کن و چیز بیاموز (ژید، ۱۳۳۴: ۲۷۶).

آندره ژید (۱۸۶۹-۱۹۵۱) کتاب «مائده‌های زمینی» را سی‌وهشت سال قبل از «مائده‌های تازه» با عصیان بر هر گونه قید و بندِ فکری و طغیان در برابر اصول اخلاقیِ مرسوم نگاشت. کتابی که به ‌صورت اندرزهایی به یک دوست ظاهراً خیالی به ‌نام "ناتانائل" و در سـتایش از شادی، کامجویی و عشق به زنـدگی نوشته شد. 
    
مائده‌های زمینی را که برخی کتابی مسموم و غیراخلاقی خوانده‌اند، می‌توان شاهکاری ادبی و نوشته‌ای به اصطلاح عرفانی به‌شمار آورد. چنان‌که نویسنده در کتاب «سکّه‌سازان» ضمن نفیِ درویش‌مسلکی و صوفی بودن خود، از زبان یکی از شخصیت‌های داستان، سوفرونیسکا، می‌نویسد: 
    
من با تمام دل و روحم ایمان دارم که بی‌عرفان و تصوّف هیچ‌کار مهم و زیبا در روی زمین صورت نمی‌گیرد (ژید، ۱۳۴۹: ۲۹۲). 
                                                         
ژید در کتاب «مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه» از خیام و حافظ سخن می‌گوید و از شهرهای نیشابور و شیراز به نیکی یاد می‌کند (ژید، ۱۳۳۴: ۹۳-۱۶۶). چنان‌که دکتر حسن هنرمندی نیز در مقدمۀ این کتاب و کتاب «آندره ژید و ادبیات فارسی» از اُنس این نویسندۀ نامدار فرانسوی با شاعران بزرگ ایران خصوصاً خیام و حافظ صحبت کرده است. 
                                             
آندره ژید ضمن تأکید بر عشق و یکی نبودن آن با علاقه، خدا را در همۀ موجودات هستی مشاهده کرده و طبیعت را خدا می‌نامد (همان: ۵۸-۵۹-۲۷۹). او در کتاب «سکّه سازان» هم انسان را به‌سانِ آدمک خیمه‌شب‌بازی معرفی می‌کند و می‌نویسد: 

خدا و شیطان یکی است؛ هر دو با هم ساخته‌اند. ما سعی می‌کنیم باور کنیم که هر شرّی در روی زمین از شیطان است برای آن‌که طور دیگر نمی‌توانیم خدا را ببخشائیم. خدا با ما تفریح می‌کند‌ مانند گربه‌ای که موشی را شکنجه می‌دهد (ژید، ۱۳۴۹: ۱۸۹-۳۶۹-۵۶۷).
                 

ژید در قسمتی دیگر از کتاب مائده‌های زمینی، انسان‌ها را از ایمان و بی‌دلیل پذیرفتن امور برحذر داشته و از خوانندگان کتابش می‌خواهد که کتاب او را نیز به دور بیندازند و آن‌چنان نشود که این کتاب متقاعدشان بکند؛ چراکه هر کسی باید خود، راه زندگی‌اش را بجوید (ژید، ۱۳۳۴: ۵۳-۵۴). 
    
کتاب‌هایی است برای این‌که بباوراند که آدمی روح دارد و کتاب‌های دیگر برای نومید ساختن روح است. کتاب‌هایی است که وجود خدا را اثبات می‌کنند و برخی دیگر که در آن به خدا نمی‌توان رسید... کتاب‌هایی که مردان فرزانه را خوار می‌شمارد، اما کودکان خردسال را برمی‌انگیزد... کتاب‌هایی است که می‌خواهد شما را وادارد که زندگی را دوست بدارید و کتاب‌های دیگری که نویسنده‌اش خودکشی کرده... کتاب‌هایی است که چهارشاهی نمی‌ارزد و کتاب‌های دیگری که بهای گزاف دارد (همان: ۶۹ الی۷۱).
    
در کنار مائده‌های زمینی، رمان سکه‌سازان، از دیگر کتاب‌های مهم آندره ژید به‌شمار می‌رود. داستانی انتقادی که با آگاهی از حرامزاده بودن جوانی تقریباً هجده ساله آغاز می‌شود. جوانی که با نوشتن نامه‌ای تند به ناپدری‌ خود از خانه‌ خارج شده و به نزد یکی از دوستانش می‌رود و با خانوادۀ او آشنا می‎شود.
    
یکی از موضوعات اصلی این داستان، عشق و اختصاصاً تمایلات همجنس‌گرایانه است. تمایلاتی که آندره ژید در پنجاه‌وپنج سالگی با انتشار کتاب «کریدون» صراحتاً به دفاع از آن پرداخت و این کتاب خود را برجسته‌ترین اثرش انگاشت و در دفتر خاطرات محرمانه‌‌اش نوشت:

من به کسی می‌گویم «بچه‌باز» که عاشق پسرهای جوان باشد و به کسی می‌گویم «همجنس‌گرا» که به مردان بالغ گرایش دارد. بچه‌بازها که من هم یکی از آنان هستم، بسیار نادرند ولی همجنس‌گراها بسیار بیشتر از آنند که من در ابتدا فکر می‌کردم  (دورانت، ۱۳۶۹: ۲۳۳-۲۳۸).
منابع:

_ ژید، آندره، ۱۳۳۴، مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه، ترجمه حسن هنرمندی، تهران، امیرکبیر.

_ ژید، آندره، ۱۳۴۹، سکه‌سازان، ترجمه حسن هنرمندی، تهران، امیرکبیر.

_ دورانت، ویل و آریل، ۱۳۶۹، تفسیرهای زندگی، ترجمه ابراهیم مشعری، تهران، نیلوفر. 

https://t.iss.one/Minavash
📘بازنویسی و بازنده

📝توماس برنهارد

وقتی کتاب می‌خوانیم، مشغول خواندن خودمان هستیم، به خاطر همین از خواندن بیزاریم... همیشه تا بالاترین نقطه پیش می‌رویم ولی مانع آخر را نمی‌شکنیم... یک روز، در یک لحظه، مانع آخر را می‌شکنیم، ولی آن لحظه هنوز نرسیده است... همیشه به سمت آن لحظۀ ازپیش تعیین شده در حرکتیم. زیرِ لحظۀ ازپیش تعیین شده خط کشیده شده است. وقتی آن لحظه فرا برسد، نمی‌دانیم که فرا رسیده است، ولی قطعاً لحظه‌ای مناسب خواهد بود (برنهارد، ۱۳۹۹: ۲۶۹-۲۷۰).
    
توماس برنهارد (۱۹۳۱-۱۹۸۹) نویسندۀ نامدار اتریشی بیشتر با دو کتاب «بازنویسی» و «بازنده» شناخته می‌شود. دو اثری که بازگو کنندۀ داستان زندگی سه دوست است. رمان بازنویسی که توسط زینب آرمند از روی متن اصلی آن ترجمه شده است، بیانگر تغییر بی‌معنا و اجباری، تکرار ناامیدکننده و اجتناب‌ناپذیر، نابودی کامل انسان و رسیدن به پوچی و بی‌معنایی است. داستان خودکشی مهندسی به نام رویتهامِر که برخی آن را تا حدودی زندگی‌نامۀ فیلسوف مشهور اتریشی، لودویگ ویتگنشتاین، خوانده‌اند. داستان استاد دانشگاه و فیلسوف ثروتمندی که سه تن از عموهای خود را به سبب خودکشی از دست داده است و با خود می‌اندیشد که مردم به جای خودکشی کردن می‌روند سر کار (همان: ۲۴۵).
    
رویتهامِر در رمان بازنویسی به مانند وِرتهایمِر در رمان بازنده که از پدران و مادران شاکی بود و آنان را یکی از عوامل بدبختی انسان‌ها می‌پنداشت، از پدر و مادر خود، خصوصاً مادرش، متنفّر است و فرزندان را به دوری از والدین ترغیب می‌کند. چنان‌که معتقد است آدم‌ها همیشه این واقعیّت اثبات شده را انکار می‌کنند، ایـن واقـعیّت سادۀ طبیعت که جنس مؤنّث چون مؤنّث است، ضدّ تعقّل و احساسی است (همان: ۲۳۷).
    
توماس برنهارد در این دو رمانِ خود علاوه بر تنفّر از وطنش، اتریش، و حقیر و فاسد شمردن این کشور، انسان‌ها را به عصیان و نافرمانی در برابر همۀ اجتماعات که به‌زعم او بی‌مصرف هستند دعوت کرده و با زبانی تلخ، قاطع و گزنده متعرّض سیستم آموزشی مدارس و دانشگاه‌ها می‌شود.
    
مدرسه‌هایی که رفته‌ایم تأثیر وحشتناکی رویمان داشته‌اند... در مدرسه همیشه همان چیزهای کهنه را جلوی رویمان می‌گذارند، چیزهایی که ذهن و روح شنونده، یعنی دانش‌آموز را مرحله به مرحله خراب می‌کند، مدرسه ما را به آدم‌هایی نومید تبدیل می‌کند که دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانند از نومیدی‌شان فرار کنند... همیشه برای نابود شدن وارد مدرسه می‌شویم، مدارس مؤسّساتِ غول‌پیکرِ نابودی جوانان هستند... تخریب جوانان از دوران ابتدایی شروع می‌شود، ببینید دیگر در دوران راهنمایی و دبیرستان و تحصیلات عالیه چه بر آن‌ها می‌گذرد (همان: ۴۲۳).
    
توماس برنهارد در رمان بازنده هم که داستانی در راستای تشریح بازنده بودن بسیاری از انسان‌ها و ترسیم بی‌معنایی و پوچی زندگی است، ضمن تأکید بر اثرات آگاه‌کننده و در عین‌حال بی‌فایده و مخرّب فلسفه و علوم انسانی می‌آورَد:
    
گفت تمام مدّت در مورد علوم انسانی حرف می‌زنم و هیچ نمی‌دانم این علوم انسانی چه هستند، در مورد فلسفه حرف می‌زنم و هیچ اطلاعاتی دربارۀ فلسفه ندارم، از زندگی حرف می‌زنم و هیچ دانشی دربارۀ آن ندارم... شالودۀ حرکت و آغاز ما همیشه همانی است که از آن چیزی نمی‌دانیم و هیچ دانشی درباره‌اش نداریم. این نکته را خیلی زود فهمیدم، تازه شروع کرده بودم به فکر کردن که این را فهمیدم: ما فقط اراجیف می‌گوییم و تا به امروز در دنیا فقط اراجیف گفته شده و نوشته شده است (برنهارد، بی‌تا: ۸۶ الی۸۹).
    
وِرتهایمِر در بازنده، در کنار گِلِن و راوی داستان، سه دوستِ پیانیست هستند که از آن سه تن، گِلِن گولد چهره‌ای واقعی داشته و از بزرگ‌ترین پیانیست‌های جهان بوده است. هر یک از این سه دوست می‌کوشند که از سرآمدان هنر خود باشند، اما تنها گِلِن بود که در این عرصه به موفّقیّت کامل رسید؛ چراکه راوی داستان و تا حدودی وِرتهایمِر که آنان نیز به خوبی پیانو می‌نواختند درحقیقت به دنبال موسیقی نبودند و موسیقی تنها بهانه‌ای بود تا بتوانند به نحوی از کسالت، یکنواختی و سیرشدگی زودهنگام دنیا نجات یابند (همان: ۷۵-۷۶).
    
وِرتهایمِر در کتاب بازنده همیشه به انتحار و خودکشی فکر می‌کرد و سرانجام به مانند رویتهامِر که قهرمان رمان بازنویسی بود، خود را به دار آویخت. او همیشه کتاب‌هایی می‌خواند که موضوعشان مرگ، خودکشی، ناامیدی، درماندگی، پوچی و بی‌معنایی بود (همان: ۸۳). همیشه می‌گفت انسان بدبختی و فلاکت است. فقط یک احمق به عکس این قضیه معتقد است. می‌گفت به دنیا آمدن فلاکت است و مادامی که زندگی می‌کنیم و زنده هستیم به این بدبختی و فلاکت ادامه می‌دهیم. فقط مرگ در این روال وقفه ایجاد می‌کند و به آن پایان می‌دهد (همان: ۸۴-۸۵).

https://t.iss.one/Minavash
👌1
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

نوشته‌های توماس برنهارد را بی‌شباهت به کتاب‌های ساموئل بکت و فرانتس کافکا ندانسته‌اند و برخی رمان بازنویسی را شاهکار او خوانده‌اند. هرچند به نظر می‌رسد که نیمی از این کتاب با همۀ زیبندگی و جایگاهی که دارد اضافی بوده و رمان خواندنی بازنده که توسّط ابوذر آهنگر در انتشارات کوله پشتی از زبان اصلی به فارسی ترجمه شده است، خواندنی‌تر است. 

منابع:

_ برنهارد، توماس، ۱۳۹۹، بازنویسی، ترجمه زینب آرمند، تهران، روزنه.

_ برنهارد، توماس، بی‌تا، بازنده، ترجمه ابوذر آهنگر، بی‌جا، بی‌نا.

https://t.iss.one/Minavash
👌1
📘۴۵۱ فارنهایت

📝ری بردبری

کتاب علمی‌تخیّلی «۴۵۱ فارنهایت» مشهورترین اثر رِی داگلاس بِرَدبِری، داستان آتش‌نشان‌های کشوری توتالیتر است که در آن به سوزاندن کتاب‌ها مشغول هستند. این رمان پیش‌بینی می‌کند که در آینده‌ای نزدیک که گویی قرن بیست‌ویکم است، آتش‌نشان‌ها به‌جای خاموش کردن آتش به افروختن آن خواهند پرداخت (بردبری، ۱۳۶۲: ۱۱).

بردبری در داستان ۴۵۱ فارنهایت - دمایی در حدود ۲۳۲ درجۀ سانتی‌گراد که کاغذ در آن می‌سوزد - آتش‌نشان جوانی را به تصویر می‌کشد که پس از یک‌دهه سوزاندن کتاب‌، از شغل خود نادم و شرمنده است. او در تقابل با حکومت متوجه می‌شود که حاکمان و مسئولین از کتاب‌ها می‌ترسند و از آن نفرت دارند؛ زیرا کتاب‌ها منافذی را که در چهرۀ زندگی است نشان ما می‌دهند و به یاد ما می‌اندازند که ما چه ابله‌هایی هستیم (همان: ۹۷-۱۰۱)! این شاعر و نویسندۀ آمریکایی نشان می‌دهد که سیاست‌مداران مردم را به سمت امور پیش‌پاافتاده‌ای مانند حل کردن جدول سوق می‌دهند تا با کتاب و اندیشیدن بیگانه بمانند!

برای نام بردن پایتخت‌های ایالات مختلف آمریکا یا این‌که سال گذشته ایالت ایووا چقدر گندم تولید کرد، مسابقه درست کنید تا آن مسابقات را ببرند. ذهن مردم را پر از اطلاعاتی که قابل اشتعال نیست بکنید! آن‌ها را از حرکت بازداشته پر از اطلاعاتی بکنید که احساس کنند انباشتۀ معلومات شده‌اند... و دارند تفکر می‌کنند (همان: ۷۲).

منبع:

_ بردبری، ری، ۱۳۶۲، ۴۵۱ فارنهایت، ترجمه علاءالدین بهشتی، تهران، آشتیانی.

https://t.iss.one/Minavash
📘یادداشتی بر دموکراسی یا دموقراضه

📝میثم موسوی

این اصل را هیچ‌وقت فراموش نکنید که بزرگترین دشمن ما علم و دانش است و تنها راه مبارزه با این دشمن، تحقیر کردن آن است. تا می‌توانید از افراد بی‌سواد تجلیل کنید. آن‌ها را در صدر بنشانید. مناصب مهم و بزرگ را به آن‌ها بسپارید و به همگان از کوچک تا بزرگ و از پیر تا جوان در عمل نشان دهید که علم و دانش جز بدبختی و دردسر و بی‌کاری و گوشه‌گیری خاصیت دیگری ندارد... باید در عمل کاری کنید که مردم مطمئن شوند که نتیجۀ آموختن علم و دانش فقر و خفّت و بی‌کاری است و نتیجۀ بی‌سوادی ثروت و عزّت و افتخار و قدرت. البته در کنار آن و به‌عنوان کار فرهنگی یا مکمّل، ترویج شعارهایی ازاین‌دست نیز خالی از خاصیت نیست: دانش کمتر، آسایش بیشتر... هر که بیشتر می‌فهمد، بیشتر خیانت می‌کند. در جهل لذتی است که در آموختن علم نیست (شجاعی، ۱۳۸۸: ۱۳۵-۱۳۶).
    
کتاب «دموکراسی یا دموقراضه» داستان جامعه‌ای خیالی به ‌نام غربستان است که می‌توان آن را رونوشتی از کشور ایران دانست. داستان پادشاهی معمولی که بر مردمی معمولی‌تر حکومت می‌کرد. پادشاهی مَمول‌نام که در آستانۀ مرگ وصیّت می‌کند هر بیست‌وپنج فرزندش در انتخاباتی که هر دو سال یک‌بار برگزار می‌شود، شرکت کنند و مردم یکی از آنان را به رأی خود بر تخت سلطنت بنشانند.
    
مردم بدون هیچ‌گونه شناخت و اطلاعی از این بیست‌وپنج فرزند، طی انتخاباتی مضحک و فرمایشی، هر بار یکی از شاهزاده‌ها را با فاصلۀ بسیار زیاد انتخاب کردند تا این نکته را به جهانیان اثبات نمایند که مردم ایران به نحو شگفت‌انگیزی غیرقابل پیش‌بینی‌اند و هیچ معیار و ضابطۀ مشخصی برای انتخاب ندارند (همان: ۹-۱۶-۱۷-۲۰-۲۴)! بیست‌وچهار فرزند، یکی پس از دیگری آمدند و خوردند و بردند و رفتند تا نوبت به فرزند آخری رسید! 
    
در این میان، برخی از مردم پنداشتند که آن بیست‌وچهار برادر متناسب با قوای عقلی و جسمی خود به مردم ستم کردند، مملکت را چپاول نمودند و روزبه‌روز بر ثروتشان افزودند. حال اگر این شاهزادۀ بیست‌وپنجم انتخاب شود که نه توان جسمی برای ظلم و ستم دارد و نه توان عقلی برای تاراج کردن، لااقل دوسالی می‌توان نفس راحت کشید و از ظلم و چپاول در امان بود؛ از این‌رو آخرین و بدترین فرزند پادشاه که مردم او را به دلیل مختصات جسمی و روانی‌اش دموقراضه صدا می‌کردند، بیشترین رأی را کسب کرد و مهیّای جلوس بر تخت حکومت شد. 
    
رمان دموکراسی یا دموقراضه، از لحاظ ادبی اثری کاملاً معمولی به‌نظر می‌رسد، اما از لحاظ محتوا، برخلاف سایر آثار مذهبی نویسنده، کتابی جذاب و ستودنی است که نخستین‌بار در کمال تعجب، در سال ۱۳۸۷ انتشار یافت و تا سال ۱۴۰۱ به چاپ یازدهم رسید.
    
حواستان باشد بزرگترین اشتباه در حکومت بها دادن به مردم یا ارزش قائل شدن برای مردم است. شما مطمئن باشید که اگر برای مردم ارزشی بیش از گوسفند قائل شوید، نمی‌توانید بر آن‌ها حکومت کنید... تازه این گوسفند که من گفتم بالاترین قیمت است؛ قیمت آدم‌های اندیشمندِ چاق‌وچلّه. قیمت بقیۀ مردم حداکثر در حدّ پشگل گوسفند است و نه بیشتر... هیچ‌وقت شنیده‌اید که غذای گوسفند را به او اهداء یا تقدیم کنند؟ غذا یا علوفه گوسفند را جلویش می‌ریزند. رفتار با مردم هم باید درست مثل رفتار با گوسفند باشد. طبیعی‌ترین و مسلّم‌ترین حق مردم را باید با تحقیر و توهین به آن‌ها داد وگرنه طلبکار می‌شوند... طوری برنامه‌ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می‌کنند، بداخلاقی می‌کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف‌ها می‌افتند... همین آب مفت و بی‌حساب و کتاب را از فردا سهمیه‌بندی کنید، اگر مردم به‌راحتی نپذیرفتند! اگر مردم برای گرفتن سهمیه صف نکشیدند. اگر برای گرفتن یک سطل آب بیشتر دستتان را نبوسیدند. اگر با افزودن سهمیه آبشان - که قبلاً رایگان بوده - دعاگویتان نشدند (همان: ۱۳۱ الی۱۳۳)!
    
مردم به دو دسته خیلی نامساوی تقسیم می‌شوند: عوام و خواص. نسبت این دو با هم نسبت نودونه به یک است. یعنی از هر صد نفر نودونه نفر عوام‌اند - عین خودمان - و یک نفر خواص است... عوام هزارتایش کم است و خواص یک دانه‌اش زیاد. اگر توانستید سرشان را زیر آب بکنید، بکنید؛ وگرنه لااقل مراقب باشید که یکی‌شان دوتا نشود (همان: ۱۳۳-۱۳۴).
     
این رمان سیاسی که به زبان انگلیسی نیز ترجمه شده است، نقدی طنزآلود و تراژیک بر توتالیتاریسم، پوپولیسم و دموکراسی دروغین حاکم بر جامعه است. کتابی که با زوم کردن بر حکومت فرزند بیست‌وپنجم، شاید بیست‌وپنجمین انتخابات جمهوری اسلامی ایران را، که گویی انتخاب شدن محمود احمدی‌نژاد است، نشانه گرفته است.

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

هرچند این نقدِ هجوگونه را به‌‌راحتی می‌توان منطبق بر بسیاری از دولت‌ها و حکومت‌ها خصوصاً نظام جمهوری اسلامی ایران و رهبران آن دانست.
    
تجربه نشان داده که وقتی کسی بر اریکۀ قدرت نشست، اولین بیماری که به سراغش می‌رود، تمامیت‌‌طلبی است... لذا ممکن است مثل فرعون ادعای خدایی کند و یا مانند دموقراضه خود را نمایندۀ تام‌الاختیار خدا و واسطۀ میان او و مردم جا بزند. دموقراضه با تأسیس و راه‌اندازی دفتر نمایندگی خدا به قدرت مادی و زمینی خود رنگِ معنوی و آسمانی می‌بخشید و برای خود در میان مردم جایگاهی افسانه‌ای و مقدّس می‌ساخت تا آنجا که اطاعت از خود را اطاعت از خدا و تعظیم در برابرش را تعظیم در برابر خدا می‌خواند (همان: ۷۳ الی۷۶). با این‌ کار، رهبر جامعه مسئولیت همۀ اعمال و رفتارش را از دوش خود برداشته و به عهدۀ خدا می‌گذارد و با این بهانه خود را تطهیر می‌کند، سبب تمکین و اطاعت از خود در مردمان ساده‌لوح می‌گردد و افراد معترض و مخالف را به بهانۀ ضدیت با خدا از میان برمی‌دارد. سپس عمده‌ترین وظیفهٔ مبلّغان او این می‌شود که تمام اعمال و رفتار او را به خدا نسبت دهند و به مردم تفهیم کنند که اگر دموقراضه کسی را بکشد، خدا کشتن او را مقدّر کرده و اگر به کسی بذل و بخشش کند، خدا روزی او را زیاد نموده است (همان: ۷۶).
    
طبیعی است که مردم حاکمِ خود را با همۀ وجود دوست بدارند و تا پای جان حمایتش کنند. آنچه اسباب شگفتی است، تعاریف و تعابیری است که دربارۀ او مطرح کرده‌اند و وی را اسطوره یا منجی دانسته‌اند. کاش به همین حد اکتفا می‌کردند. این‌که او را بنیان‌گذار یک سبک نوین و مطلوب در حکومت‌داری بشمارند و قواعد ادارۀ حکومت را از اعمال و رفتار او استخراج کنند و تحت عنوان اصول دموقراضی سرمشق و الگو قرار دهند عجیب‌تر و شگفت‌انگیزتر است (همان: ۴۴).
    
دموقراضه معتقد بود که دروغ گفتن هنر است. هنری که از عهدۀ هر کسی ساخته نیست و دروغ با شهامت و قاطعیت از هر راستی قابل قبول‌تر و باورپذیرتر است (همان: ۱۳۸). هر کاری را که از انجامش عاجزید، با صدای بلند اعلام کنید که می‌توانید. انجام شدن یا نشدن آن کار مهم نیست. همان رعدوبرق اولیه برای مردم مهم است. بعد از آن برای انجام نشدنش هزار دلیل می‌شود جفت‌وجور کرد. برای هر نقص و کاستی و کمبودتان معجونی از دلیل و حکمت و فلسفه درست کنید و به مردم بخورانید. مردم استعداد غریبی دارند برای خر شدن. اگر نان ندارید که شکم مردم را سیر کنید، برایشان در فضیلت گرسنگی دادِ سخن دهید. اگر از عهدۀ تأمین امنیت مردم برنیامدید، به آن‌ها تفهیم کنید که هزارویک محصول و ثمره است که فقط از وجود ناامنی به دست می‌آید. یکی از آن‌ها تقویت توان مقاومت است (همان: ۱۳۴-۱۳۵).
    
دموقراضه در اقتصاد نیز مردم را می‌فریفت. او بااین‌که کالاهای اساسی مردم را گران می‌کرد یا توان مدیریت کردن آن را نداشت، با سخنرانی‌های متعدد و باشکوهی حمایت کامل خود از مردم را اعلام می‌نمود و قول می‌داد که تمام توانش را در جهت تأمین نیازمندی‌های مردم به کار گیرد (همان: ۱۰۴-۱۰۵). چنان‌که یکی از مهم‌ترین و گسترده‌ترین تصمیمات او این بود که پادشاهان را از چشم مردم بیندازد، کمترین آبرویی برایشان باقی نگذارد و به مردم بفهماند که اصلی‌ترین مأموریت او نجات مردم از دست طاغوت بوده و هست (همان: ۵۳). 
    
مهدی شجاعی (متولد ۱۳۳۹) نویسندۀ تهرانی این اثر بر آن باور است که اهمیت دشمن یا ضرورت توجه به دشمن را می‌توان در سخنرانی‌های مختلف دموقراضه به خوبی دید؛ چرا که به‌زعم دموقراضه دشمن یعنی کسی که شما می‌توانید همۀ ضعف‌ها و کم‌کاری‌هایتان را گردن او بیندازید. دشمن یعنی چیزی که شما می‌توانید مردم را با آن بترسانید تا ناگزیر به آغوش شما پناه بگیرند. دشمن یعنی کسی که اگر کاری کردید با وجود او مهم‌تر جلوه‌اش دهید و اگر نکردید او را مقصّر جلوه کنید. دشمن یعنی کسی که حواس مردم را پرت او کنید تا هوس نکنند که از شما چیزی بخواهند. پس دشمن با این‌همه خاصیت یک موضوع حیاتی است (همان: ۱۲۱ الی۱۲۴).
    
دموقراضه بر آن تصوّر است که گناه حکومت‌های پیشین این بود که اموال مردم را درجهت اهداف پلید خود [و طاغوت] خرج می‌کردند. درحالی‌که ما این اموال را درجهت اهداف ارجمند خودمان [و انقلابمان] خرج می‌کنیم و هر کس از کمترین میزان عقل و شعور برخوردار باشد، می‌تواند تفاوت زمین تا آسمان را میان ما و آن‌ها ببیند (همان: ۸۱).

منبع:            

_ شجاعی، سید مهدی، ۱۳۸۸، دموکراسی یا دموقراضه، تهران، کتاب نیستان.

★یادداشت بالا پیش از این در شمارهٔ بیست‌ونهم فصل‌نامهٔ قلم در صفحات ۵۹ تا ۶۱ منتشر شده است.

https://t.iss.one/Minavash
📘نیمه‌راه بهشت

📝سعید نفیسی

کتاب «نیمه‌راهِ بهشت» داستان و گزارشی از اوضاع آشفتۀ ایران در دهۀ بیست شمسی است که حکایت‌گر فساد و جنایات سیاستمداران، نوکیسه‌گان و شخصیت‌هایی است که به قول نویسندۀ آن جز به حلق و جلق و دلق نمی‌اندیشند (نفیسی، ۱۳۴۴: ۴۲)! داستانی ظاهراً واقعی که متعرض افراد و گروه‌های مختلفی شده است و ضمن ترسیم چهره‌ای پست و وحشیانه از پادشاهان ایران و حکومت پهلوی (همان: ۱۱۹-۲۳۶)، آمریکایی‌ها را همه‌کارۀ ایران دانسته (همان: ۱۶۰) و انگلیسی‌ها را دوروترین و مزوّرترین مردم جهان معرّفی می‌کند (همان: ۴۰).

سعید نفیسی در این رمانِ فراماسون‌ستیز خویش که در برخی مواقع جنبۀ طنزآمیزی به خود می‌گیرد، بسیاری از فراماسونرها را دست‌نشاندۀ بی‌اطّلاعِ دستگاه جاسوسی انگلستان شمرده (همان: ۴۲) و بر آن اعتقاد است که اشخاص گمنامِ بی‌بو و خاصیّت، عزیزترین افراد مورد نیاز فراماسونرها هستند (همان: ۵۸). او فراماسونرها را بی‌اندازه مرموز و دوستدار رنگ سیاه می‌پندارد (همان: ۳۸) و تا آنجا پیش می‌رود که در عبارتی بدبینانه و کوته‌نظرانه می‌نویسد:

اگر در زندگی روزانۀ خویش به گرد خود بنگرید می‌بینید هرچه مردم مزوّرتر و خائن‌تر و نابکارترند بیشتر در رنگ سیاه اصرار دارند و حتی مردم دوروی خیانت‌پیشۀ جنایت‌شعار عینک‌های دودی پُررنگ سیاه را می‌پسندند... و همواره ریش سیاه را دوست داشته و با رنگ حنا سفیدی آن را کتمان کرده‌اند و می‌کوشد سیاهی را که بهترین نمایش درونِ تاریک و سیاه اوست از دست ندهد (همان: ۳۹).

این استاد فقید در بخش دیگری از این کتاب خود، از مهندس بازرگان، با عنوان آخوند آقا شیخ مهندس مهدی باتنگان، رئیس محترم دانشکدۀ فنی یاد کرده و او را مؤلّف دو کتاب مرتبط با تخصّص ترمودینامیکش یعنی مطهّرات در اسلام و فلسفۀ رجعت می‌خواند. چنان‌که در ادامه او را سگ و بچه‌بازِ هفت خطّی می‌شمرد که بسیار دروغ می‌گوید (همان: ۸۸-۸۹-۲۶۶).
سعید نفیسی در قسمتی دیگر از کتاب نیمه‌راه بهشت، احمد کسروی، را نیز به سگ تشبیه کرده و می‌آورد:

سید احمد کجروی خدابیامرز سه‌چهارتا زن جورواجور هم از سه‌چهار نژاد و زبان مختلف گرفت و آخر آتشش فرو ننشست و زیر دست آن‌ها هم توسری‌خور شد. این بود که دیگر چاره‌ای جزین نداشت که پروپاچۀ حافظ و تالستوی و آناتول فرانس و هر کس که در دنیا اسمش به خوبی برده می‌شد بگیرد و حتی دین تازه بیاورد (همان: ۲۸۹-۲۹۰).

از دیگر مباحث ذکر شده در این رمان می‌توان به باور سعید نفیسی مبنی بر کوچک شمرده شدن زنان در اندیشۀ فردوسی اشاره کرد. نفیسی متذکر شده که فردوسی معتقد است: «زن بلا باشد به هر کاشانه‌ای / بی‌بلا هرگز مبادا خانه‌ای» (همان: ۶۱-۶۲). بیتی که به سید اشرف‌الدین گیلانی مشهور به نسیم شمال تعلق دارد (نسیم شمال، ۱۳۷۵: ۲۶۷).

منابع:

_ نفیسی، سعید، ۱۳۴۴، نیمه راه بهشت، تهران، گوهرخای و امیرکبیر.

_ نسیم شمال، ۱۳۷۵، کلیات سید اشرف‌الدین گیلانی، به اهتمام احمد اداره‌چی، تهران، نگاه.

https://t.iss.one/Minavash
📘به روایت سعید نفیسی

📝سعید نفیسی

من شک ندارم که تمدّن اروپا بالاترین خدمت را به آدمیزادگانِ امروز کرده است و روش کارِ علمی اروپاییان جهان را دگرگونه کرده است... و من شک ندارم که تا این هراس‌زدگی [نسبت به اروپا] را از خود دور نکنیم هرگز رشدی را که لازم است نخواهیم داشت (نفیسی، ۱۳۸۴: ۱۸۵).
    
کتاب مطوّل و ۸۰۲ صفحه‌ای «به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی، سیاسی و جوانی» اثری گردآوری شده از خاطرات و یادداشت‌های سعید نفیسی در حدود سال‌های ۱۳۳۴ تا ۱۳۴۰ است که در آن به نکات بسیاری دربارۀ ادیبان و سیاستمداران ایران اشاره شده است. 
    
سعید نفیسی (۱۲۷۴-۱۳۴۵) که اجداد پدری‌اش کرمانی و تا یازده‌پشت همه پزشک بوده‌اند، متولّد تهران و تحصیل‌کردۀ سویس و فرانسه است (همان: ۲۴ الی۲۷). او در این مقالات خواندنی و بعضاً تکراری به ستایش و تمجید افرادی ازجمله ادیب‌الممالک فراهانی، علی دشتی، حسن پیرنیا، محمدعلی فروغی، دکتر سعیدخان کردستانی، عبدالحسین هژیر، سرلشگر حاجی‌علی رزم‌آرا، ایرج‌میرزا، رشید یاسمی، اشرف‌الدین رشتی مشهور به نسیم شمال، عبدالحسین تیمورتاش، عباس اقبال آشتیانی، علی‌اکبر دهخدا، نیما یوشیج و محمد قزوینی پرداخته و استعداد و قدرت هوش آنان را ستوده است.
    
نفیسی دربارۀ حسن پیرنیا (مشیرالدوله) اذعان می‌کند که من به جرأت می‌توان بگویم که در میانِ مردان نامیِ این کشور که در زمان ما می‌زیستند او را بزرگ‌تر از همه دیدم. در بیش از شانزده سال در عرصۀ سیاست، ۲۵ بار وزیر و ۴ بار نخست‌وزیر شد و نیک‌نام‌تر از وی کسی نزیست. زبان فرانسه و روسی را در کمال خوبی می‌دانست و در بزرگی انگلیسی را پیش خود یاد گرفته بود و چون در نوشتن تاریخ ایران باستان که شاهکار مسلّم و یکی از مهم‌ترین کتاب‌های زبان فارسی است، به خواندن برخی از کتاب‌های آلمانی احتیاج پیدا کرد، در آستان پیری آلمانی یاد می‌گرفت تا خود مستقیماً از آن کتاب‌ها بهره‌مند شود. در این مدّت بیش از ده سال تا دم مرگ که هرچند روز یک‌بار دو سه ساعت با او بودم، منصف‌تر و مؤدّب‌تر از او در میان مردان سیاست این کشور ندیدم. من راستی به خود می‌بالم و فخر می‌کنم که با چنین مردی محشور بوده‌ام (همان: ۴۵ الی۴۸).
    
عارف قزوینی برای معاش خود یگانه راهی که در پیش داشت این بود که روضه بخواند، اما طبیعت وی را برای این کار به جهان نیاورده بود... میان کاسبی و آزادگی فرسنگ‌ها راه است و چگونه کسی که طایرِ تیز پرواز اندیشه‌اش همیشه در فرازگاه آسمان سیر می‌کند می‌تواند تا به جایی فرود آید که به پسند مردم سخنی بگوید و از نادانی مردم بهره‌مند شود (همان: ۱۱۳-۱۱۴)؟
    
در ادامه یگانه وسیلۀ معاش عارف قزوینی این بود که گاه‌گاهی، هر سال دو سه‌بار کنسرت می‌داد و در کنسرت دُنبکی را روی زانو می‌گذاشت و غزل و تصنیف خود را با همان صدای نیم‌دانگِ معروف می‌خواند (همان: ۱۱۵). در این تردیدی ندارم که عارف در موسیقی و آهنگ‌سازی به مراتب بزرگ‌تر از سرایندگی و شاعری بود. شعر وی در ضمن آن‌که گاهی افکار بلند در آن هست کاملاً مطابق قواعد فصاحتِ زبان فارسی که بزرگان شعر ما گذاشته‌اند نیست (همان: ۲۴۰).  
    
این مردِ مجرّد (همان: ۱۱۴)، بدبین (همان: ۲۴۳) و به شدّت انتقادناپذیر (همان: ۲۳۴-۲۳۵) چنان‌که خود بارها گفته است تا آن اندازه از مردم گریزان و بیزار شده بود که با سه سگ انس گرفته و نام یکی را ژیان گذاشته بود و حتی پس از مرگ سگش تصنیفی برایش ساخت (همان: ۲۴۲). او پی در پی سیگار می‌کشید و از شما چه پنهان، یک گیلاس کوچک یا یک استکان از مایعی تند و سفید در حلق می‌ریخت و سیگاری مزۀ آن می‌کرد (همان: ۲۳۵).
    
سعید نفیسی در ادامه ضمن شمردن اعضای گروه سبعه که عبارتند از علی‌اکبر دهخدا، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، مجتبی مینوی، نصرالله فلسفی، عبدالحسین هژیر و سعید نفیسی، روایت می‌کند که هر هفته در خانۀ آقای دهخدا جمع می‌شدیم و به مسائل ادبی می‌پرداختیم. پیرمردی که سال‌ها خدمت مرحوم دهخدا را می‌کرد نوشیدنی و مزه می‌آورد و برخی با دهخدا هم پیاله می‌شدند. سازگارتر از همۀ ما در این کار مرحوم اقبال بود و پس از او مرحوم یاسمی و دیگران گاه‌گاهی به ندرت لب‌تر می‌کردند. من در سراسر زندگی لذّتی و تحریکی و اندک تغییر حالی از این مایعات نبرده‌ام و چون اثری از آن ندیده‌ام تا توانسته‌ام امساک و خودداری کرده‌ام و چون معدۀ بسیارحساس و نامساعدی برای این‌کار دارم این را توفیقی از طبیعت برای خود می‌دانم (همان: ۳۹۰-۳۹۱).
    
در تسلّط علامه قزوینی در تاریخ و ادب و مخصوصاً صرف و نحو زبان عرب و اشعار بزرگان زبان تازی چیزی نمی‌نویسم، زیراکه آثار وی بهترین معرّف احاطۀ کامل او در این رشته‌ها بود. بیشتر مطالبی را که در کتاب‌ها خوانده بود در ذهن داشت و کمتر خطا می‌کرد و دقّتی که او داشت من از دیگری ندیده‌ام.

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

این جزو طبیعت او بود که بسیارزود مشتعل و برافروخته می‌شد و همان تعصّبی را که در نیک‌خواهی داشت در بدبینی نیز به‌کار می‌برد. لذا گاهی که افراد مطلبی را نادرست می‌خواندند با بیان بسیارزننده، تند و ناسزاهای رکیک آن خطا را متذکّر شده است (همان: ۱۵۱ الی۱۵۳).
    
مرحوم محمدعلی فروغی از همان زمانی که هردو جوانی طلبه بودند با قزوینی دوست شده بود و بالاترین دوستی‌ها در میانشان بود. وقتی که علامه قزوینی به تهران برگشت و هنوز کتاب‌های خود را از پاریس نیاورده بود، سوزان، دخترش که درس می‌خواند محتاج به یک فرهنگ فرانسۀ لاروس شده بود و فروغی آن کتاب را به او امانت داده بود. بعد از شهریور که مرحوم فروغی سفیر کبیر ایران در امریکا شد و عاقبت به آنجا نرفت، روزی که وسایل رفتن خود را تهیه می‌دید برای وداع به منزل قزوینی آمد و من پیش او بودم که وارد شد. پس از مدّتی گفتگو از این در و آن در ناگهان مرحوم فروغی گفت: راستی آن لاروسی را که به مادموازل سوزان داده بودم بفرمایید بیاورند من می‌خواهم پیش از رفتن کتاب‌های خود را جمع کنم و درِ کتابخانه‌ام را ببندم.
    
من از این مطالبۀ کتاب چندتومانی که کسی به دختر دوست سی‌چهل سالۀ خود داده است تعجّب کردم. مرحوم قزوینی بسیار برافروخته شد. چنان‌که عادت وی بود با کمال عجله از اتاق بیرون رفت و اندکی بعد کتاب را آورد و روی میزی در مقابل مرحوم فروغی برد به شدّت انداخت و تا فروغی در آنجا بود دیگر با وی سخن نگفت. ناچار فروغی برخاست و رفت و من دیدم چگونه رشتۀ دوستیِ چندین ساله‌شان در حضور من از هم گسست. از آن روز تا دو سال دیگر که مرحوم قزوینی زنده بود همیشه دربارۀ مرحوم فروغی بیانی داشت که به‌کلّی مغایر و حتی برعکس آن چیزی بود که پیش از آن دربارۀ وی می‌گفت. همین افراط و تفریط نیز در قلم او دیده می‌شود. همه‌جا در بد و خوب مبالغه را به جایی رسانده است که باعث تعجّب است (همان: ۱۵۲-۱۵۳).  
    
نفیسی در ادامه احمد کسروی را مردی عالم، هنرمند، بسیار بی‌باک و بی‌پروا معرّفی می‌کند که در زمان آشنایی با او جوانی تقریباً سی ساله بوده است که فارسی را به لهجۀ مخصوص آذربایجان و بسیار شمرده حرف می‌زده، عمامۀ سیاه بر سر داشته، لباده و قبای بلند می‌پوشیده و عبای سیاهی بر آن می‌افکنده است (همان: ۱۸۳-۱۸۴). چنان‌که معتقد است کسروی مرد افراطی و مستبد به رأی بود و در زندگی خصوصی خود هم به همین اندازه تند می‌رفت. پس از سال‌ها دوستیِ بسیار نزدیک و معاشرت منظّم که تقریباً هفته‌ای یک روز به دیدن من می‌آمد و در جمع ما می‌نشست، به سبب آن‌که یک بار کتاب مورد نظر او را در اختیار نداشتم و به کسی امانت داده بودم، دیگر به اجتماع ما نیامد و روزی با کمال خشونت گفت: من تنها برای کتاب‌هایتان به خانه‌تان می‌آمدم (همان: ۱۸۶).
    
کسروی کم‌کم پای مبالغه را بالا گذاشت. در فارسی‌نویسی کار را به جایی رساند که به زبانی می‌نوشت که کسی نمی‌فهمید و چیزهایی می‌ساخت که مطابق موازین علمی زبان فارسی نبود. از طرفی دیگر آنچه دربارۀ سعدی و حافظ و تصوّف و دین شیعه گفت نه تنها به نفع ایران نبود بلکه صریحاً می‌گویم مغرضانه بود. بالاتر از همه به کسانی پرخاش کرد که اصلاً دربارۀ آنها اطلاع نداشت. تولستوی و آناتول فرانس را نخوانده بود و بدیشان خرده‌های نادرست می‌گرفت. این کارهای او بیشتر از این حیث مرا ناراحت می‌کرد که وی محقّق بسیار باسواد کتاب‌خواندۀ ورزیده‌ای بود. من هرگاه به این‌جاها می‌رسید دلم می‌سوخت که مردی با جلالتِ قدر و آن درجه از دانش و بینش که دانشمندی به تمام معنیِ این کلمه بود، چرا باید بدین‌سان مبالغه و افراط کند (همان: ۱۸۷ الی۱۸۹).    

منبع:

_ نفیسی، سعید، ۱۳۸۴، به روایت سعید نفیسی: خاطرات ادبی و سیاسی و جوانی، به کوشش علیرضا اعتصام، تهران، نشر مرکز.

https://t.iss.one/Minavash
📘گفت‌وگو با بورخس

📝ریچارد بورجین

هر کتاب، در واقع، جز یک سیاه‌مشق نیست... هرچه منتشر می‌کنم صرفاً چرک‌نویس است که تا بی‌نهایت اصلاح را برمی‌تابد... به قول نویسندۀ بزرگ مکزیکی، آلفونسو ریس، کتاب چاپ می‌کنیم تا ناچار نباشیم همۀ عمرمان را به اصلاح اشتباهاتمان بگذرانیم (بورجین، ۱۳۸۲: ذیل «گفت‌وگو با بورخس»، ۳۶۱-۴۱۰).

کتاب «گفت‌وگو با بورخس» شامل شانزده گفت‌وگو با خورخه لوئیس بورخس (۱۸۹۹-۱۹۸۶) است که تقریباً در بیست سال آخر زندگی او صورت گرفته است. بورخس در این گفت‌وگوها خود را در وهلۀ اول شاعر معرفی می‌کند (همان: ۲۶۴) و ضمن تأکید بر فصاحت و ایجاز کلام، داستان کوتاه را بر رمان ترجیح داده و متذکر می‌شود که من نمی‌توانم رمان را بپذیرم، چون نه توانایی نوشتنش را دارم و نه برایم جالب است (همان: ۲۹۲).

لوئیس بورخس در سال ۱۹۵۵، وقتی دولت انقلابی آرژانتین او را به ریاست کتابخانۀ ملّی منصوب کرد، مردی پنجاه‌وشش ساله و نابینا بود که دیگر قادر به خواندن کتاب نبود (همان: ۱۰۴). او در شصت‌ونه سالگی برای نخستین‌بار ازدواج کرد؛ ازدواجی که کوتاه‌زمانی بعد به طلاق انجامید (همان: ۱۰۲). بسیار سفر می‌کرد و متفکری جهان‌وطن بود (همان: ۱۰) که ملّی‌گرایی را پلیدترین دشمن بشر می‌دانست (همان: ۱۴۸-۱۵۱).

این شاعر و نویسندۀ نامدار آرژانتینی، لورکا را شاعری کم‌مایه (همان: ۱۴۶)، همینگوی را نویسنده‌ای بسیار کسل‌کننده (همان: ۲۰۶) و اولیسِ جیمز جویس را کتابی ناموفق و معیوب شمرده است (همان: ۹۲). اما به شوپنهاور علاقه‌مند بود و می‌گفت: اگر از من بخواهند از فیلسوف برجسته‌ای نام ببرم، بی‌تردید شوپنهاور را برمی‌گزینم. در غیر این‌صورت، برکلی یا هیوم (همان: ۱۶۴). چنان‌که خود را وام‌دار کافکا می‌دانست و اذعان می‌کرد: عمیقاً به کافکا رشک می‌بردم و آرزو می‌کردم که نویسندۀ مسخِ او بودم (همان: ۳۴۷-۳۸۶).

بورخس به خدای شخصی اعتقاد نداشت. لذا متذکر شده است که کسی به نام خدا را قبول ندارد و بعید نمی‌داند که خودش خدا باشد (همان: ۳۷۵-۴۳۱). او که به پنج زبانِ اسپانیایی، انگلیسی، لاتین، فرانسه و آلمانی صحبت می‌کرد (همان: ۳۶۹)، به دین و حیات اخروی نیز باور نداشت (همان: ۱۶۲-۱۶۳) و مرگ را رهایی و نوعی خواب به‌شمار می‌آورد که مشتاقانه در انتظار آن است (همان: ۳۷۶).

منبع:

_ بورجین، ریچارد، ۱۳۸۲، گفت‌وگو با بورخس، ترجمه کاوه میرعباسی، تهران، نشر نی.

https://t.iss.one/Minavash
📘نظام ویرانگر آموزش‌وپرورش

📝میثم موسوی

بدبختانه صحیح گفته‌اند که دبیرستان‌ها و دانشگاه‌های ما هر دو از مخترعات افلاطون است. به نظر من هیچ دلیلی برای خوشبینی به نوع بشر و هیچ برهانی بر اصالت و سرسختی و سلامت و عشق فناناپذیر آدمیان به راستی و پاکخویی، بهتر و قوی‌تر از این امر واقع یافت نمی‌شود که این نظام ویرانگر آموزشی تا کنون انسان‌ها را یکسره تباه نکرده است (پوپر، ۱۳۸۰: ۳۲۴).

متأسفانه نظام آموزش و پرورش به شکلی طراحی شده است که تنها بخش کوچکی از توانایی و علایق دانش‌آموزان را دربرمی‌گیرد و با تدوین برنامه‌ای اشتباه و غیرکاربردی تقریباً نه تنها چیزی به دانش‌آموزان نمی‌آموزد، بلکه زیان‌آور بوده و مانع موفقیت آنان نیز می‌شود. به‌عنوان مثال دانش‌آموزی که می‌خواهد آشپز یا مکانیک شود، نیازی به خواندن
بسیاری از قواعد ادبیات و ریاضی ندارد و آموختن آن دروس در ساختن آیندۀ او امری بی‌تأثیر و حتی اتلاف زندگی به‌‌شمار می‌رود.

بسیاری از محصّلین پس از خواندن سال‌ها ادبیات فارسی و یا سپری کردن دروس متعدّد انگلیسی و عربی هم‌چنان از نوشتن یک متن ساده و بدون غلط فارسی و یا خواندن و ترجمه کردن یک صفحه زبان خارجی ناتوان هستند. لذا باید اعتراف کرد که بازدهی این نظام آموزشی بسیار ناچیز است و شاید تصمیم درست، داشتن یک نظام آموزشی متفاوت و رها کردن این سیستم آموزشیِ سمّی است.  

دیوید سالینجر در رمان «ناطورِ دشت» علم‌آموزی در مدارس و دانشگاه‌ها را مورد نقد و هجو قرار داد و با تمسخرِ تقلید و قوانین حاکم بر جامعه، به جنگ آموزش‌وپرورش رفت. چنان‌که فیلسوف و امپراتور روم، مارکوس اُورِلیُوس، در قرن دوم میلادی در کتابی با نام «اندیشه‌ها» به نقد نظام آموزشی پرداخت و افراد را به استفاده نکردن از مدارس عمومی و بهره بردن از معلّمان و اساتید خصوصی دعوت نمود (اُورِلیُوس، ۱۳۶۹: ۳).
                                            
کلاین بام در رمان زیبا و خواندنی «انجمن شاعران مُرده» معلّمی را به تصویر می‌کشد که به شدّت مخالف سیستم آموزشی و تدریس بسیاری از مطالب بی‌ارزش کتاب‌ها در مدارس است. این دبیر ادبیات در همان جلسۀ نخست کلاس، برخلاف روال معمول، به مذمّت هم‌رنگ شدن با جامعه پرداخته و پس از آن‌که قطعه شعری را می‌خوانَد، دستور به پاره کردن آن صفحه از کتاب می‌دهد. 

توماس برنهارد، نویسندۀ نامدار اتریشی، نیز انسان‌ها را به عصیان و نافرمانی دعوت کرده و با زبانی تلخ، قاطع و گزنده متعرّض سیستم آموزشی مدارس می‌شود و می‌نویسد: 

مدرسه‌هایی که رفته‌ایم تأثیر وحشتناکی رویمان داشته‌اند... در مدرسه همیشه همان چیزهای کهنه را جلوی رویمان می‌گذارند، چیزهایی که ذهن و روح شنونده، یعنی دانش‌آموز را مرحله به مرحله خراب می‌کند، مدرسه ما را به آدم‌هایی نومید تبدیل می‌کند که دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانند از نومیدی‌شان فرار کنند... همیشه برای نابود شدن وارد مدرسه می‌شویم، مدارس مؤسّسات غول‌پیکرِ نابودی جوانان هستند... تخریب جوانان از دوران ابتدایی شروع می‌شود، ببینید دیگر در دوران راهنمایی و دبیرستان و تحصیلات عالیه چه بر آن‌ها می‌گذرد (برنهارد، ۱۳۹۹: ۲۶۸).           

محمد مسعود هم در رمان «تفریحات شب» جوانان سرگردانی را توصیف می‌کند که اصول تدریس و تعلیم ناقص روح آنان را خفه کرده و عمرشان را تباه نموده است. او در این اثر خود شیوۀ تحصیل و تدریس در مدارس را شدیداً مورد نقد قرار می‌دهد، از مدرسه با عناوین دارالعجزه، سیرک خنده‌دار و کثیفِ لعنتی یاد می‌کند و بر آن باور است که اگر زندگی را همین کسب و کارها تشکیل می‌دهند، پس برای چه در کلاس‌های ما، در کتاب‌ها و در صحبت‌های معلّمان حرفی از آن حرفه‌ها در میان نیست (مسعود، ۱۳۸۵: ۴۵-۴۷)؟!

خیلی زود ملتفت شدیم همان شعرا، همان فلاسفه، همان ادبا که ما شب‌های زیادی برای حفظ نمودن اشعار و فهمیدن مطالب آن‌ها خون جگر خوردیم خودشان در میدان زندگانی به مراتب از ما درمانده‌تر و گرسنه‌تر و بیچاره‌تر بودند! خیلی زود ملتف شدیم که آن‌همه مسائل جبر، قضیه‌های هندسی، آن‌همه تصریف افعال، مسائل حیض و نفاس، آن‌همه سنه‌های تاریخ، آن‌همه مزخرفات جغرافیا که به قیمت حیات آن‌ها را حفظ نمودیم قادر نیستند که برای یک مرتبه هم شکم ما را از گرسنگی نجات دهند (همان: ۴۵-۴۶)!

منابع:
_ پوپر، کارل، ۱۳۸۰، جامعۀ باز و دشمنان آن، ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران، خوارزمی.
_ سالینجر، جی . دی، ۱۳۴۸، ناطور دشت، ترجمه احمد کریمی، تهران، مینا.
_ اورلیوس، مارکوس، ۱۳۶۹، اندیشه‌ها، ترجمه غلامرضا سمیعی، بابل، کتابسرای بابل.
_ بام، کلاین، ۱۳۸۵، انجمن شاعران مرده، ترجمه حمید خادمی، تهران، معانی- کتاب پنجره.
_ برنهارد، توماس، ۱۳۹۹، بازنویسی، ترجمه زینب آرمند، تهران، روزنه.
_ مسعود، محمد، ۱۳۸۵، تفریحات شب، تهران، تلاونگ.

★منتشر شده در شمارهٔ ۵۹ فصل‌نامهٔ توشه

https://t.iss.one/Minavash
📘شرح حال ابن‌مقفع

📝عباسعلی عظیمی

عبدالله بن مُقَفَّع یکی از نویسندگان و مترجمان بزرگ ایرانی است که اطلاعات اندکی از او به ما رسیده است. از مهم‌ترین کتاب‌های نوشته شده دربارۀ ابن‌مقفع می‌توان به کتاب مختصر «شرح حال عبدالله بن مقفع» اثر عباس اقبال آشتیانی که در سال ۱۳۰۶ در برلین منتشر شد و همچنین کتاب «شرح حال و آثار ابن‌مقفع» نوشتۀ عباسعلی عظیمی اشاره کرد.
    
کتاب «شرح حال و آثار ابن‌مقفع» که رسالۀ تحصیلی عباسعلی عظیمی بوده و در سال ۱۳۵۵ انتشار یافته است، گویی کماکان بهترین و کامل‌ترین کتاب نگاشته شده دربارۀ ابن‌مقفع است. هرچند پژوهشی نو دربارۀ ابن‌مقفع لازم است تا شاید بخش عمده‌ای از اندیشه‌ها و زندگی او که تا کنون روشن نشده است، آشکار گردد. 
    
عبدالله بن مقفع که نام فارسی او را روزبه خوانده‌اند (عظیمی، ۱۳۵۵: ۶۷)، در حوالی شیراز در قریۀ گور که امروز به فیروزآباد معروف است زاده شد (همان: ۶۶). برخی ازجمله فاخوری، عبداللطیف حمزه و سلیم‌الجندی تاریخ ولادت او را سال ۱۰۶ هجری برشمرده‌اند، اما تاریخ تولّد او به طور دقیق معلوم نیست و سال کشته شدنش را نیز ۱۴۲ و ۱۴۳ و ۱۴۵ هجری ضبط کرده‌اند (همان: ۶۹). 
    
در وجه تسمیۀ نام ابن‌مقفع نوشته‌اند که پدرش از اهالی دیوان و خراج بود و چون در ضبط اموال و نگهداری خراج چندان توجّهی نکرده بود، مورد خشم و غضب حاکم وقت، که گویی حجاج بن یوسف ثقفی بود، واقع شد و در اثر صدمات وارده دستش شکسته و کج شد و بدان سبب در میان مردم عرب به مُقَفَّع معروف گردید و عبدالله پسرش نیز به ابن‌مقفع شهرت یافت (همان: ۶۸-۶۹).
    
ابن‌مقفع به همراه پدر خود به بصره مسافرت کرد و در آنجا زبان و ادب عربی را به خوبی آموخت تا جایی که بسیاری از بزرگان و شعرای عرب مانند ابوتمام طائی، ابن‌ندیم، ابن‌طیفور، جاحظ، ابن‌خَلّکان و ابن‌خلدون او را ادیب و استاد بلاغت شمرده‌اند (همان: ۷۳-۱۳۳) و شاید [چنان‌که عباس اقبال آشتیانی متذکّر شده] بتوان وی را اولین کسی دانست که فنّ منطق را در اسلام رواج داده است (همان: ۲۳۰). 
از ترجمه‌های عبدالله بن مقفع که از پهلوی به عربی صورت گرفته است می‌توان به «کلیله و دمنه»، «خداینامه یا سیرالملوک» و «نامه تَنسَر» اشاره کرد (همان: ۱۶۲-۱۷۴-۱۷۹). هرچند خداینامه و نامه تنسر مفقود شده‌اند و تنها کتاب کلیله و دمنه و ترجمۀ فارسی نامه تنسر باقی مانده است (همان: ۱۶۵-۱۷۴-۱۷۵). البته ناگفته نماند که برخی بر آن اعتقادند که متن اصلی کلیله و دمنه فاقد همۀ باب‌های ترجمه شدۀ آن است مانند باب برزویه که در ترجمۀ کلیله و دمنه به آن اضافه شده است. لذا بعضی چون کِریستِن سِن این باب را به مترجم نخستین کلیله و دمنه، یعنی برزویه طبیب و بعضی ازجمله تئودور نولدِکه، ابوریحان بیرونی و عباس اقبال آشتیانی آن را به ابن‌مقفع نسبت داده‌اند (همان: ۲۵۶ الی۲۶۰).  
    
تألیفات عبدالله بن مقفع را می‌توان «الادب‌الکبیر»، «الادب‌الصغیر»، «الادب‌الوجیز للولد‌الصغیر»، «الدرة‌الیتیمیة» و «رسالة‌الصحابة» شمرد (همان: ۱۸۰-۲۱۸-۲۱۹). کتاب ادب‌الکبیر و ادب‌الصغیر حاوی نکات و موعظه‌های اخلاقی است (همان: ۱۹۴-۱۹۵) و رسالۀ الصحابه یا اصحاب سلطان هم دربارۀ آیین زمامداری و خلافت عباسی است (همان: ۲۱۹).
    
ترجمۀ عربی و اصلی ادب‌الوجیز از بین رفته است، اما چنان‌که عباس اقبال آشتیانی متذکّر شده است، ترجمۀ فارسی آن که گویی به قلم خواجه نصیرالدین طوسی است، موجود است (همان: ۲۰۳). کتاب یتیمه یا دره یتیمه هم که شامل مطالب منقوله و رسائل دینی بوده و برخی به اشتباه آن را با ادب‌الکبیر یکی دانسته‌اند و از حیث بلاغت و فصاحت هم در نزد ادبا و بزرگان عرب مورد ضرب‌المثل واقع شده، از دیگر آثار ابن‌مقفع است که در عصر حاضر تنها قسمتی از آن باقی مانده است (همان: ۲۱۶ الی۲۱۸).           
     
دکتر عباسعلی عظیمی در کتاب «شرح حال و آثار ابن‌مقفع» که بخش‌هایی از آن نیز زائد به نظر می‌رسد، اذعان می‌کند که ابن‌مقفع نویسنده‌ای موحّد بوده است که پس از آن‌که به خدمت دولت عباسی درآمد دین سابق خود، مانویت، را رها کرد و مسلمان شد (همان: ۹-۷۶-۷۸). هرچند به سبب اغراض سیاسی مورد اتّهام قرار گرفت و بیشتر مورّخان گفته‌اند که تظاهر به اسلام داشته است (همان: ۹-۷۸) و برخی ازجمله جاحظ او را به خوردن شراب و زندقه بودن متّهم کرده‌اند (همان: ۹۱-۹۲-۹۷). چنان‌که ابوریحان بیرونی نیز در کتاب «تحقیق ما للهند» در دو موضع وی را مانوی و زندیق می‌شمرد (همان: ۹۶).

https://t.iss.one/Minavash
ادامهٔ صفحهٔ قبل:

در شعوبی بودن ابن‌مقفع نیز اختلاف نظر وجود دارد. چنان‌که عباس اقبال آشتیانی بر آن باور است که او با تمام ایمانی که به مذهب اسلام داشته، چندان از آیین قدیم خود دست نکشیده است. چراکه ابن‌مقفع یکی از شعوبیه است که از یک طرف هروقت مجال پیدا می‌کند تعلّق خاطر خود را به آثار گذشتۀ ایران ظاهر می‌سازد و از طرفی دیگر تعداد زیادی از کتب و آداب و تاریخ ایران عهد ساسانی را از پهلوی به عربی ترجمه کرده و فضایل و علوّ نسب قوم خویش را از این طریق گوشزد تازی‌زبانان نموده است و مقداری از کتب ادبی و تاریخ قدیم ایران را از دستبرد روزگار محفوظ داشته است (همان: ۱۲۲ الی۱۲۴).
    
عبدالله بن مقفع همواره سُفیان بن معاویه را خوار و حقیر می‌شمرد تاآن‌که سفیان به فرمان منصور دوانیقی و به اتّهام زندیق بودن ابن‌مقفع قصد جانش کرد (همان: ۸۲-۸۳). در مورد کیفیّت قتل او نیز روایات مختلفی نقل شده است: بعضی گفته‌اند که او را در چاه انداختند، برخی متذکّر شده‌اند که وی را در حمام کشته‌اند و عدّه‌ای نیز آورده‌اند که سفیان دستور به مثله کردنش داد و سپس او را به تنوری داغ انداخت (همان: ۸۵-۸۷).

منبع:

_ عظیمی، عباسعلی، ۱۳۵۵، شرح حال و آثار ابن‌مقفع، تهران، فرخی.

https://t.iss.one/Minavash
📘نامه‌های محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی

📝محمد قزوینی

کتاب «نامه‌های محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی» شامل ۱۸ نامه از محمد قزوینی به محمدعلی فروغی و عباس اقبال آشتیانی و همچنین نامه‌ای از فروغی به قزوینی است که همراه با مقدمه‌ای از دکتر احمد مهدوی دامغانی به چاپ رسیده است. 
    
محمد قزوینی در چند نامه‌ای که به محمدعلی فروغی نوشته است، او را یکی از دو دوست محرم خود شمرده و اذعان می‌کند که نسبت به نجابت فطری و انصاف فروغی خاطر جمع بوده و به آن قطع و علم‌الیقین دارد (قزوینی، ۱۳۹۴: ۳۲-۳۵-۳۶). چنان‌که متذکّر شده است که ما بین من و شما اگر هزار سال هم عمر بکنیم، تعریض و گوشه کنایه‌ای رخ نخواهد داد (همان: ۵۵) و من تا عمر دارم دائماً و بلاانقطاع در آناء لیل و اطراف نهار همیشه از شما متشکّر و شاکر و ممنون هستم. چه از هر قبیل و از هر طرف که ملاحظه می‌کنم، صورةً و معنیً و باطناً و ظاهراً و جسماً و روحاً، از هرحیث آسوده کرده بل آزاده کردۀ شما خودم را می‌بینم (همان: ۷۶).
    
اما گذشت زمان آن‌همه اظهار ارادت‌ و سپاس‌ محمد قزوینی در حق محمدعلی فروغی را به سُخره گرفت و احمد مهدوی دامغانی در مقدمه‌ای که در سال ۱۳۹۳ در فیلادلفیا بر نامه‌های محمد قزوینی نوشت، آورد: 
    
روز جمعه‌ای در سال ۱۳۲۷ به حضور مبارک علامه قزوینی رسیدم در‌حالی‌که سه جلد سیر حکمت در اروپا را دست داشتم و همین که نشستم علامه پرسیدند آن کتاب‌ها چیست؟ به عرض شریفش رساندم سیر حکمت در اروپا و اضافه کردم خدا رحمت کند مرحوم فروغی را که چه مرد فاضل عالمی بوده است و ناگهان مرحوم علامه که دست نازنینش را دراز کرده بود که کتاب‌ها را بگیرد و ملاحظه فرماید، دستش را پس کشید و به تندی فرمود: «فروغی و فضل، فروغی و فضل!!!» و من بنده که از تعجب و تحیّر دهانم باز مانده بود بُهتم زد و از روبه‌رو مرحوم استاد عباس اقبال نگاهی به من فرمود و لبی به علامت اینکه ساکت باش و فضولی نکن گزید و من بعد از آن نامی از فروغی در حضور حضرت علامه قزوینی نبردم (همان: ۱۸).
    
مرحوم استاد سعید نفیسی رحمة‌الله علیه - آه آه که دیگر کجا انسانی به سلامت نفس و صفای باطن و فروتنی و آن همه فضایل اخلاقی که در او بود، می‌توان یافت... خدایش بیامرزد و خداوند درجات مرحوم امام خمینی را متعالی فرمایاد که مکرر این کلمۀ حکمت‌آمیز را از قول استادش مرحوم شاه‌آبادی قدس‌الله سره بیان فرمود که «ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل» و مرحوم امام خمینی آن را به این صورت تغییر دادند که «ملا شدن چه آسان، آدم شدن محال است» - باری مرحوم سعید نفیسی در خاطرات خود چنین مرقوم می‌فرماید:
    
مرحوم محمدعلی فروغی از همان زمانی که هر دو در جوانی طلبه بودند با او (یعنی مرحوم قزوینی) دوست شده بود و بالاترین دوستی‌ها در میانشان بود. وقتی که به طهران برگشت و هنوز کتاب‌های خود را از پاریس نیاورده بود سوزان دخترش که درس می‌خواند محتاج به یک فرهنگ فرانسۀ لاروس شده بود و مرحوم فروغی آن کتاب را به سوزان امانت داده بود. بعد از شهریور که مرحوم فروغی سفیر کبیر ایران در امریکا شد و عاقبت به آنجا نرفت روزی که وسایل رفتن خود را تهیه می‌دید برای وداع به منزل او (قزوینی) آمد و من پیش او بودم که وارد شد. پس از مدّتی گفتگو از این در و آن در ناگهان مرحوم فروغی گفت: راستی آن لاروسی را که به مادموازل سوزان داده بودم بفرمایید بیاورند من می‌خواهم پیش از رفتن کتاب‌های خود را جمع کنم و درِ کتابخانه‌ام را ببندم. 
    
من از این مطالبۀ کتاب چندتومانی که کسی به دختر دوست سی چهل سالۀ خود داده است تعجّب کردم. مرحوم قزوینی بسیار برافروخته شد. چنان‌که عادت وی بود با کمال عجله از اتاق بیرون رفت و اندکی بعد کتاب را آورد و روی میزی در مقابل مرحوم فروغی برد به شدّت انداخت و تا فروغی در آنجا بود دیگر با وی سخن نگفت. ناچار فروغی برخاست و رفت و من دیدم چگونه رشتۀ دوستیِ چندین ساله‌شان در حضور من از هم گسست. از آن روز تا دو سال دیگر که مرحوم قزوینی زنده بود همیشه دربارۀ مرحوم فروغی بیانی داشت که به‌کلّی مغایر و حتی برعکس آن چیزی بود که پیش از آن دربارۀ وی می‌گفت (همان: ۱۹-۲۰).
    
ان‌شاءالله اینک این هر دو بزرگوار [بی‌بدیل و بی‌نظیر (همان: ۸-۱۴)] در آن عالم بالا در فردوس برین که عالم ارواح است و ارواح مجرده با یکدیگر تزاحم ندارند، کما فی‌السابق با یکدیگر انس و الفت داشته باشند و از نعمت و لذّت «لا یسمعون فی‌ها لغواً و لا تأثیما الا قیلاً سلاماً سلاماً» متنعّم و ملتذ گردند (همان: ۲۱).

https://t.iss.one/Minavash