مهرداد رحمانی
954 subscribers
49 photos
3 videos
25 links
تقطیر کلمه در لحظات بارانی

ارتباط:
@MehrdadRahmani44
Download Telegram
والله که نمی دانم جای دگر افتادن
راه مولانا
مهرداد رحمانی

یقین مُفرط،
پنجره‌های دل را می‌بندد؛
شگفتی را از نگاه می‌رباید؛
و مستی را از چینهٔ کوتاه هوشیاری می‌پَراند.

راه مولانا اما، راه یقین نبود.

او دریافته بود که در هر پرده‌ٔ عالم؛
خواه مطلوب و خواه مطرود او؛
خواه مکشوف و خواه مستور از او؛
رازی نهفته
و لطفی شکفته هست؛
و البته مسیری به سوی دوست؛
حتی اگر او آن را نداند،
و یا نبیند.

راه مولانا نه یقین؛
که دل‌‌سپردن
به قضای عشق بود.

عاشقان در سیلِ تند افتاده‌اند
بر قضایِ عشق دل بنهاده‌اند

«مثنوی،  دفتر ششم»
 
ای بسا که او
در تاریک‌ترین زندان‌ها،
آب حیات را یافته بود...

و ای بسا که در روشن‌ترین میدان‌ها،
گنج نهان را باخته بود...

پس راه مولانا نه یقین؛
که حل شدن
در بحرِ حیرانی بود.

گه چنین بِنْماید و گه ضدِّ این
جز که حیرانی نباشد کارِ دین

«مثنوی، دفتر اول»
 
حیرت او اما،
حیرت از آفتابِ لطف دوست بود.
که در هر حالی؛
خواه در انتهای چاه ندامت؛
و یا بر بلندای قلهٔ سعادت؛
یک لحظه دست از تابیدن نمی‌دارد.

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم
زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

«دیوان شمس، غزل ۱۴۵۸»

و به یقین، راه مولانا نه یقین؛
که فنا شدن در دوست؛
و تبدیل شدن به دوست بود.

آن یکی را رویِ او شد سویِ دوست
وان یکی را رویِ او خود رویِ اوست

«مثنوی، دفتر اول»

@mehrdad_rahmani4
26👌13
🕯 بجِه بجِه ز جهان تا شهِ جهان باشی
شکر سِتان هله تا تو شکرسِتان باشی

اگر چه معدن رنجی به صبرْ گنج شوی
اگر چه خانهٔ غیبی تو غیبْ دان باشی

مولانا

#چراغ‌های_دل (۹۱)

@mehrdad_rahmani4
18🕊5
🕯نوایِ خالق

مولانا هربار به نی‌ای تبدیل می‌شد، که خالق در فضای خالیِ آن بِدمَد و آوازی خوش منتشر شود.

آوازی که می‌گوید:
ای آفریدهٔ من!
تو هیچ‌گاه یاری چون من نخواهی یافت؛
و هیچ‌کس به اندازهٔ من دوستدار تو نیست.

ای محبوب من!
روزگارت را به هر سو حراج مکن؛
و آن را تکه تکه مکن؛
و پراکنده مشو؛

بدان که تنها خریدار و تنها دلدار حقیقیَت منم.

می‌گوید:
ای صحرای سوزان،
باران تو منم؛
و ای شهر ویران،
معمار تو من!

صدای مرا بشنو
به سوی من بازآ
که شفای تو منم! دارالشّفای تو من!

بیا بیا که نیابی چو ما دِگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری؟

بیا بیا و به هر سویْ روزگار مَبر
که نیست نقدِ تو را پیشِ غیر بازاری

تو همچو وادیِ خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهرِ خرابی و ما چو معماری

بیا به جانبِ دارالشفای خالق خویش
کز آن طبیبْ ندارد گریزْ بیماری


#چراغ‌های_دل (۹۲)

@mehrdad_rahmani4
30🔥1
Forwarded from فریبا خادمی
❤️

تبدیل ، تولد دوباره

تبدیل هشیاری جسمانی به هشیاری بی فرم، تبدیل انرژی های ما از تنبلی و رخوت و ملال به چستی و چالاکی و شور زندگی ،تبدیل یک ذهن آشفته خودمدار به ذهنی آرام و فرمان پذیر ، تبدیل اضطراب به آرام ، تبدیل غم به شادی ، کیمیاگری است و ایجاد هر گونه تغییر بنیادی در زندگی مستلزم رعایت قوانین مخصوص به آن حوزه است.
برای ایجاد تغییر و رشد در مسیر زندگی شناخت قوانین تغییر ناپذیر هستی لازم و اجرای آن امری اجتناب ناپذیر است.
قوانینی چون تسلیم ، صبر، خاموشی ، رضا و...را ابتدا باید به درستی شناخت و اجرا نمود .
در ابتدای مسیر این مائیم که تسلیم می شویم ، خاموشی را انتخاب می کنیم و صبر می ورزیم ولی کم کم با عوض شدن ارتعاشات وجودی مان این فاعل ، این (من ) توهمی می افتد و خود صفات باقی می مانند . عین تسلیم ، عین خاموشی ، عین رضا ، عین صبر .

پس شناخت درست قوانین و اجرای آن ابتدای مسیر است.

طبق تعریف ، قانون فرآیندی است که از طریق آن امری نا آشکار به آشکار می آید . و این تجلی در انسان ها از یک زمان خاص پیروی نمی کند . این مسیر کمال با صبر و تسلیم و تانی طی می شود و عجله و بی صبری موجب به هم ریختن تعادل آن می گردد.

مولانا فرموده اند :

گر گران جان و شتابنده بود
آن که جوینده است یابنده بود

❤️

@fariba_khademi
19🙏1
🕊 به بادم دادی اما؛
نجاتم دادی از من...

ایرج جنتی عطایی

#چراغ‌های_دل (۹۳)

@mehrdad_rahmani4
27🕊6
🕯آینهٔ جان نیست الّا روی یار
خدا؛ رازی در بیرون یا نوری در درون؟
مهرداد رحمانی

چندی پیش، در جمع دوستان صاحب‌دلی، گفتگویی سرشار از عطر مهر و دوستی در باب «خداوند» شکل گرفت.

◻️ عزیزی می‌گفت نمی‌توان خدا را «منِ برتر» یا «منِ تعالی‌یافته‌ی» خود بدانیم؛ زیرا اگر خدا مستقل از ما و ماوراء ما نباشد، بسیاری از سنّت‌ها و آموزه‌های عُرفایی چون مولانا از جمله نیایش، رستاخیز، رابطه‌ی شورانگیز «من و تویی» با خدا و... بی‌معنا خواهد شد. این مفاهیم مستلزم خدایی ماوراء ماست و فرهنگ عرفانی نیز نوعی تلاش برای درون‌پیرایی و صیقلی کردن است تا جان ما جلوه‌گاهِ رخ یار گردد.

◻️ عزیز دیگری اما می‌گفت وجود آدمی «جزئی» است که درعین‌حال؛ «کل» نیز هست؛ مانند موج که دریا نیست، اما دریا هم هست. از نظر این دوست اگرچه «الله» بی‌رنگ و بی‌جهت و بی‌صورت است اما همه‌ی رنگ‌ها رنگِ او، همه‌ی جهت‌ها جهتِ او، و همه‌ی صورت‌ها صورتِ اویند. پس او در هر چیزی خانه کرده است. از همین روست که نیایشِ آدمی نیز گویی رفتن از خویش به نزد خویش است، اما آن خویشی که هنوز صورت و رنگ و جهت نیافته...

◻️به گمانم این موضوع را که «آیا خدا رازی‌ست ماوراء ما؛ یا خود برتر و تعالی‌یافته‌ی ما» می‌شود زیر پرتو یکی از ارکان جهان مولانا مورد کاوش قرار داد.

جهان مولانا از اساس یک «جهان انعکاسی» است. به این معنا که در این جهان هر چیزی لوحی است برای انعکاس چیزی دیگر. هر چیزی، درعین‌حال که خود است، آینه‌ای است برای نمایاندن چیزی دیگر.

در این میان، مولانا «دل و جان» را والاترین لوحِ جهان می‌داند؛ زیرا تنها چیزی است که قادر است آیینه‌ای شود برای تاباندن «روی یار».

به نظر می‌رسد هم دیدگاه نخست و هم دیدگاه دوم قائل به این هستند که جان آدمی می‌تواند آینهٔ مقدّسی گردد برای جلوه‌‌گری یار... چه از طریق صیقل زدن و درون‌پیرایی؛ چه از طریق آگاهی بر «منِ متعالی».

و وقتی سخن از آیینه می‌رود؛ دیگر چه تفاوتی می‌کند که خدا ماوراء آدمی باشد یا در دلِ او نهان؟

آینه همانی است که می‌نمایاند...

🕯 چون شدند از کُلِّ کل، پاکْ آن همه
یافتند از نورِ حضرت، جانْ همه

کرده و ناکردهٔ دیرینه‌شان
پاک گشت و محو گشت از سینه‌شان

هم ز عکسِ روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند از جهان

چون نگه کردند آن سی مرغْ زود
بی شک این سی مرغ آن سیمرغ بود

چون سویِ سیمرغ کردندی نگاه
بودْ این سیمرغ این کین جایگاه

ور بسویِ خویش کردندی نظر
بود این سیمرغِ ایشان آنْ دگر

ور نظر در هر دو کردندی به هم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

هر که آید خویشتن بیند دَرو
جان و تن هم جان و تن بیند درو

عطار، منطق‌الطیر

@mehrdad_rahmani4
23🔥3🕊1
🕯هر ابتلائی به تو رسد، با خاموشی بر آن غلبه خواهی کرد.
«حکمت مردان صحرا؛ توماس مرتون»

🕯گر خمش باشی و سِر پنهان کنی
سِر شود پیدا از آن سلطان، بلی
خامشی صبر آمد و آثارِ صبر
هر فَرج را می‌کشد از کان، بلی

«دیوان شمس، غزل ۲۸۹۶»

#چراغ‌های_دل (۹۴)

@sedigh_63
@mehrdad_rahmani4
24🔥1🙏1
سایهٔ خود را زِ خود دانسته‌اند
درنگی در قصهٔ موسی و ساحران
مهرداد رحمانی

در قصه فرعون و ساحران، زمانی که پرده از دیدهٔ ساحران کنار می‌رود و مشامِ آن‌ها مالامال از هوای پاک حقیقت می‌شود؛ بی‌درنگ دل به صلای موسی داده و رشتهٔ سرسپردگی به فرعون را می‌گسلند. همان فرعونی که مهیب‌ترین قدرت زمانه است.

فرعون آن‌ها را تهدید به بریدن دست و پا از جهات مخالف می‌کند؛ اما ساحران نمی‌هراسند و از ایمانِ نویافتهٔ خویش دست نمی‌کشند. ساحران در نهایت کشته می‌شوند.

مولانا در دفتر سوم مثنوی می‌گوید زمانی که فرعون به تهدید ساحران می‌پرداخت، گمان می‌کرد که آن‌ها همچنان در وضعیت ترس و اضطرابی‌‌اند که «من دروغینِ» آدمی هر لحظه تجربه‌اش می‌کند. من دروغینی که بقای خویش را در سرسپردگی و خوشایندِ قدرت‌های ظاهری و موهوم جستجو می‌کند.

او همی‌پنداشت کاِیشان در همان
وهم و تَخویفند و وسواس و گمان
که بُوَدْشان لرزه و تخویف و تَرس
از توهّم‌ها و تهدیداتِ نفس

«مثنوی معنوی، دفتر سوم»

غافل آنکه ساحران از زندان نفس خویش بیرون جسته‌اند و جرعه‌ای پاک از بادهٔ حیات سرکشیده‌اند.
و در نهایتِ بی‌خویشی، غرق نورِ راستینِ خویش‌ شده‌اند

او نمی‌دانست کاِیشان رسته‌اند
بر دریچهٔ نورِ دل بنشسته‌اند

«مثنوی معنوی، دفتر سوم»

در ادامه، مولانا می‌گوید اگر تمام گردون هاونی شود و آن‌ها را صدبار نیز بکوبد و خُرد کند، بازهم ذره‌ای ترس و غم به دل آن‌ها راه نمی‌یابد، چرا که در گلزاری بی‌خزان ساکن شده‌اند.

هاونِ گردون اگر صد بارِشان
خُرد کوبد اندرین گلزارشان
اصلِ این ترکیب را چون دیده‌اند
از فروعِ وهم کَم ترسیده‌اند

«مثنوی معنوی، دفتر سوم»

اما آن کدام گلزار است که خزان بدو راه نمی‌یابد و از هر آفتی در امان است. 
پاسخ مولانا، «من راستین» آدمی است؛
همان حقیقتی که نه رنگی دارد، نه شکلی، نه جهتی، و نه تعلقی.
هیچ ندارد پس هیچ نمی‌هراسد. 
من راستین همان مقام فقر است.
مقام نیاز.
مقامِ پستی، که سیل رحمت به سمت او می‌شتابد.

طریقِ عشق همه مستی آمد و پَستی
که سیلْ پَستْ رَود کی رود سویِ بالا

«غزلیات شمس،  غزل ۲۱۳»

مولانا می‌گوید که ساحران از آن رو به چنین مقامی نائل آمدند که «من راستین» خویش را بازیافتند و از زمرهٔ «ضالّین» به در آمدند، همان‌ها که من راستین‌شان را در انبوه من‌های دروغین گم کرده‌اند.

سایه خود را ز خود دانسته‌اند
چابک و چُست و گش و برجسته‌اند

«مثنوی معنوی، دفتر سوم»

ساحران کشته شدند اما بی‌هراس؛ چرا که پیش از آن، از خویشیِ خود رهیده و در حیاتی جاودان بیدار شده بودند.

@mehrdad_rahmani4
16🕊3
Forwarded from غزلیات؛ شمس
روحی ست بی نشان و
ما غرقه در نشانش
روحی ست بی مکان و
سر تا قدم مکانش

خواهی که تا بیابی
یک لحظه ای مجویش
خواهی که تا بدانی
یک لحظه ای مدانش

چون در نهانش جویی
دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی
محجوبی از نهانش

چون ز آشکار و پنهان
بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش
می خسب در امانش

مولانا
🍃🕊
او بی نشان است
و همه ی نشان ها، نشان اوست.
او بی مکان است
و همه ی مکان ها، مکان اوست.

از او دور نیستی؛ چطور او را می جویی؟
می خواهی بدانی اش؟
هر آنچه به ادراک تو می رسد، اوست.
خود اوست که در برابر چشمانت گشوده شده است:

با دوست نشسته
که ای دوست، دوست کو؟
کو کو همی زنیم
ز مستی به کوی دوست

می فرماید، نهان اوست و آشکار اوست. ظاهر اوست و باطن اوست. عین اوست و غیب اوست. در عین حال هیچ کدام آنها هم نیست. اگر نهانش بخوانی، پس آشکار نیست؛ و اگر آشکارش بدانی، دیگر نهان نخواهد بود:

"خدایت نه حاضر است و نه غایب؛ آفریننده ی هر دوست، یعنی حضور و غیبت. پس او غیر هر دو باشد؛ زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد و غیبت هست؛ و حاضر نیز نیست، زیرا عندالحضور غیبت هست ... "
فیه ما فیه

سودابه کریمی
🍃🕊
https://t.iss.one/ghazaliatmowlana
17
در جامِ رنج و شادی پوشیده اصلِ ما را
معراج با پر و بالِ درد و رنج
مهرداد رحمانی

اهل معنویت همواره بر آن بوده‌اند که آدمی را از زندان «من‌های دروغین» رهایی داده تا او با چهرهٔ بی‌صورتِ «من راستین» خو گیرد.

از پایِ این زندانیان بیرون کنم بندِ گران
بر چرخْ بِنْهم نردبان تا جانْ برآید بر عَلا

«دیوان شمس، غزل ۱۷»

«من‌های دروغین» همگی از جنس صورت‌اند. پوسته‌هایی میان‌تهی که نمی‌پایند. از «عدم» زاده شده و از پس چندی نشیب و فراز، باز به «عدم» رجعت می‌کنند.

زِ سخن صورت بزاد و باز مُرد
موجْ خود را باز اندر بَحر بُرد
صورت از بی صورتی آمد بُرون

باز شُد، که انّا الیهِ راجعون
«مثنوی، دفتر اول»

«من‌های دروغین» از جنس فرم‌ و قالب‌اند. جهانِ مادی اینگونه تکامل یافته که «من‌های دروغین» بر روی «من راستینِ» بی‌شکل افکنده شوند تا امکان حیات مادی فراهم شود.
 
اما قالب که نمی‌تواند منشاء درد و رنج باشد.  پس مسئله، صرف وجود من‌های دروغین نیست چرا که حیات مادیِ ما را گریزی از این نقش‌ها و صورت‌ها نیست.
در حقیقت، مسئله؛ «اشتباه گرفتن من‌های دروغین با من راستین» است.

تو به هر صورت که آیی بِایستی
که منم این؛ والله آن تو نیستی
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرعِ او شُدست

«مثنوی، دفتر چهارم»

تو چنین لرزانِ او باشی و او سایهٔ توَست
آخَر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا

«دیوان شمس، غزل ۱۳۷»

به زعم مولانا، درد و رنج زمانی زاده می‌شود که ما به جای سکنا گزیدن در «من راستین»، رحل اقامت در «من‌های دروغین» افکنیم و گمان بریم که چیزی جز آن‌ها نیستیم.

اما این تمام ماجرا نیست.
مولانا می‌گوید که گویی اراده‌ای در این جهان هست که باقی ماندن ما در «من‌های دروغین» را برنمی‌تابد؛ و همواره در این سوداست که ما را به «من راستین» بازگرداند.

هر دَم رسولی می‌رسد جان را گریبان می‌کِشد
بر دل خیالی می‌دَود یعنی به اصلِ خود بیا

«دیوان شمس، غزل ۱۸»

غصه و ترس و بلا هست کمندِ خدا
گوش کشان آردَت رنجْ به درگاهِ جود

«دیوان شمس، غزل ۸۸۷»

از همین روست که در نظر مولانا، درد و رنج‌ها بخشی از سازوکار «انّا لله و انّا الیه راجعون» ‌اند.

هزاران بند بَردرّد به سویِ دستِ ما پَرّد
الیناراجعون گردد که او بازی است سلطانی

«دیوان شمس، غزل ۲۵٠۹»

درد آمد بهتر از مُلکِ جهان
تا بخوانی مَر خدا را در نهان
خواندن بی درد از اَفسردگیست
خواندن با درد از دل بُردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را

یاد کردن مبدا و آغاز را
«مثنوی، دفتر سوم»

در نظر مولانا، اصلِ ما از جنس «من راستین» است و ما همواره به آن بازخواهیم گشت.
من راستینی که همان یگانگی است، احدیت است، مستغنی‌از هر چیز؛ و بی هیچ همانندی.

این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سَرمستِ خودی
مرغِ خویشی صیدِ خویشی دامِ خویش
صدرِ خویشی فرشِ خویشی بامِ خویش

«مثنوی، دفتر چهارم»

آن تویی که بی بدَن داری بدَن
پس مترس از جسم و جانْ بیرون شُدن

«مثنوی، دفتر سوم»

و در این مسیر، دردها و رنج‌ها به مانند آتش‌‌اند که اگرچه سوزنده‌؛ اما برآنند تا زنگار «من‌های دروغین» را از چهرهٔ منور «من راستین» بزدایند.

هست عشقش آتشی اِشکال سوز
هر خیالی را بِروبد نورِ روز
گوشهٔ بی گوشهٔ دل شَه‌رهیست
تابِ لا شرقی و لا غرب از مَهیست

«مثنوی، دفتر سوم»

دردها و رنج‌ها بال و پر معراج مایند و رجعتی به گلستان بی‌خویشی و «من راستین».

شاد از غم شو که غم دامِ لقاست
اندرین ره سویِ پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنجِ تو چو کان

لیک کی دَرگیرد این دَر کودکان
«مثنوی، دفتر سوم»

از چنین منظری، درد‌ها و رنج‌ها «دارویند»، و برای درمان «هم هویتی» ما با «من‌های دروغین» جذب ما می‌شوند.

رنجْ گنج آمد که رحمت‌ها دَروست
مغزْ تازه شد چو بِخْراشید پوست
ای برادر! موضعِ تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جامِ مستی است

کان بلندی‌ها همه در پَستی است
«مثنوی، دفتر دوم»

هیچ مترس زِ آتشم زانکه من آبم و خوشم
جانبِ دولت آمدی صدرْ تُراستْ مرحبا

«دیوان شمس، غزل ۴۵»

و به زعم مولانا؛ اگر آدمی با صیقلی‌ کردن و مراقبت مستمر؛ در «من راستین» اقامت کند، و هوس سکنا گزیدن در «من‌های دروغین» را از سر بیندازد، دیگر هیچ ترسی و هیچ غمی او را فرا نخواهد گرفت.

مترسان دل مترسان دل زِ سختی‌های این منزل
که آبِ چشمهٔ حیوان بُتا هرگز نَمیرانَد

«دیوان شمس، غزل ۵۹۲»

در این بَحر در این بَحر همه چیز بگُنجد
مترسید مترسید گریبان مَدَرانید

«دیوان شمس، غزل ۶۳۷»

در فایل صوتی همراه با این نوشته، استاد مصطفی ملکیان از والاترین هجرت آدمی سخن می‌گوید که همانا هجرت از «من‌های دروغین» به «من راستین» است.

@Mehrdad_rahmani4
12👌5🔥1🕊1
@sokhanranihaa
@sokhanranihaa
🔊فایل صوتی

مصطفی_ملکیان

در نظر مولانا مهم ترین مهاجرت ، مهاجرت از سرزمین خودهای دروغین به سرزمین خودهای راستین است.


📌 خلاصه متنی اینجا


.
🆔 @sokhanranihaa
🆔 @philosophy_thinking
🆑 #کانال‌سخنرانی‌ها
🌹
12🙏3
🕯 عشق
در دفتر پنجم مثنوی
مولانا

آنک اَرزد صید را عشقست و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
عشق می‌گوید به گوشم پَستْ پَست
صید بودن خوش‌تر از صیادیَست

غیر معشوق اَر تماشایی بوَد
عشق نبوَد هرزه‌سودایی بوَد
عشق آن شعله‌ست کو چون برفروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
مانْد الا الله باقی جمله رَفت
شاد باش ای عشقِ شرکت‌سوزِ زَفت

تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می‌آید به دست
عشق چون وافیست وافی می‌خرد
در حریفِ بی‌وفا می‌ننگرد

هر که اندر عشق یابد زندگی
کفر باشد پیش او جُز بندگی
یک دهان خواهم به پهنایِ فلک
تا بگویم وصفِ آن رشکِ ملک
جمله پاکی‌ها از آن دریا بَرند
قطره هایش یک به یک میناگرند

می نه آیدشان زِ تو بوی بشر
ز اَنبهیِ عشق و وجدْ اندر جگر
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق او عَمیست
گر نبودی عشقْ هستی کی بدی
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی

ترس مویی نیست اندر پیشِ عشق
جمله قربانند اندر کیشِ عشق
عشق وصف ایزدست اما که خوف
وصف بندهٔ مبتلای فرج و جوف
پس محبت وصفِ حق دان عشق نیز
خوف نبوَد وصف یزدان ای عزیز
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و آن ناتمام
عشق را پانصد پَرست و هر پَری
از فرازِ عرش تا تحت الثری
کی رسند این خایفان در گردِ عشق
که آسمان را فرش سازد دردِ عشق

عاشقی کز عشقِ یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد تره توت
هر چه جز عشقست شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیشِ نول عشق
در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید

عشق جوشد بحر را مانندِ دیگ
عشق ساید کوه را مانندِ ریگ
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
گر نبودی بهر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را
من بدان افراشتم چرخِ سنی
تا علوّ عشق را فهمی کنی

عشق بحری آسمان بر وی کفی
چون زلیخا در هوای یوسفی
دور گردون‌ها ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بِفْسردی جهان

آنچه اصلِ اصل عشقست و ولاست
آن نکردی اینچه کردی فرع‌هاست
گفتش آن عاشق بگو کآن اصل چیست
گفت اصلش مُردنست و نیستیست

مرگ‌آشامان ز عشقش زنده‌اند
دل ز جان و آبِ جان بر کنده‌اند
آب عشق تو چو ما را دست داد
آب حیوان شد به پیشِ ما کساد

@mehrdad_rahmani4
23
🕯عشق
در دفتر ششم مثنوی
مولانا

عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصدِ او جز که جذبِ یار نیست
او خریدارست هر یک را جدا
اندرین بازارِ یَفعل ما یَشا

گربه در اَنبانم اندر دستِ عشق
یک دمی بالا و یک دم پستِ عشق
عاشقان در سیلِ تند افتاده‌اند
بر قضای عشقْ دل بنهاده‌اند

عقل راهِ ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف بَر سَر دود
لاابالی عشق باشد نه خِرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد

عشق را در پیچشِ خود یار نیست
محرمش در دِه یکی دیّار نیست
روی در رویِ خود آر ای عشقْ کیش
نیست ای مفتون تُرا جز خویشْ خویش

در دلِ معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میانشان فارق و فاروق نیست

جان چه باشد که تو سازی زو سَند
حق به عشقِ خویش زنده ت می‌کند
زو حیاتِ عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه

عشق‌ورزی آن دریچه کردنَست
کز جمال دوست سینه روشنَست
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست تُست بشنو ای پدر

چند دردِ فُرقتش بکْشَد مرا
سر ببُر تا عشقْ سَر بخشد مرا
دینِ من از عشقْ زنده بودنست
زندگی زین جان و سَر ننگِ منست

وقتِ سرما بودی او را پوستین
این کُند در عشقْ نامِ دوستْ این
خالی از خود بود و پُر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تراود که دروست

با دو پا در عشقْ نتوان تاختن
با یکی سَر عشق نتوان باختن
معدنِ گرمیست اندر لامکان
هفت دوزخ از شرارَش یک دُخان

صدر را صبری بُد اکنون آن نماند
بر مقامِ صبرْ عشقْ آتش نِشاند
صبرِ من مُرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عُمر باد

عشقْ خود بی‌خشم در وقتِ خوشی
خوی دارد دم به دم خیره کُشی
کُشتنی بِه از هزاران زندگی
سلطنت ها مردهٔ این بندگی

@mehrdad_rahmani4
26
🕯عشق
در دفتر اول مثنوی
مولانا

آتشِ عشقست کاندر نی فِتاد
جوششِ عشقست کاندر می فِتاد
نی حدیث راه پُر خون می‌کند
قصه های عشقِ مجنون می‌کند

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
جسمِ خاک از عشق بَر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی مانْد بی پَر وایِ او

علّتِ عاشق ز علّت‌ها جداست
عشقْ اصطرلابِ اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سَر رهبرست

هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشن‌گرست
لیک عشقِ بی‌زبان روشن‌ترست

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خَر در گِل بخفت
شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت

عشق‌هایی کز پی رنگی بود
عشق نبوَد عاقبت ننگی بود
عشقِ آن زنده گزین کو باقیَست
کز شرابِ جان‌فزایت ساقیَست

این چه بلبل این نهنگِ آتشیست
جمله ناخوش‌ها ز عشقْ او را خوشیست
عاشق کُل است و خود کل است او
عاشقِ خویش است و عشقِ خویش‌جو

غرقِ عشقی‌ام که غرقَست اندرین
عشق‌های اولین و آخرین
ای حیات عاشقان در مُردگی
دل نیابی جز که در دل بُردگی

باغ سبز عشق کو بی‌مُنتهاست
جز غم و شادی در او بس میوه‌هاست
عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی‌خزان سبز و ترست

هر که عاشق دیدیَش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می کشد تو گوش باش

هر چه گوید مرد عاشقْ بویِ عشق
از دهانش می‌جهد در کویِ عشق
ور بگوید کُفرْ دارد بویِ دین
آید از گفتِ شَکشْ بوی یقین

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد
بوالعجبْ من عاشقِ این هر دو ضِد
نارِ تو این است نورت چون بوِد
ماتمْ این تا خودْ که سورَت چون بود

@mehrdad_rahmani4
21
🕯 عشق
در دفتر دوم مثنوی
مولانا

این رها کن عشق‌های صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی
آنچ معشوقست صورتْ نیست آن
خواه عشقِ این جهان خواه آن جهان

همچو کورهْ عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد کوره نیست
برگِ بی‌برگی تُرا چون برگ شد
جانِ باقی یافتی و مرگ شد

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سَر بسر فکر و عبارت را بسوز

ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهرْ نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست

کسبِ دین عشقست و جذب اندرون
قابلیتْ نورِ حق را ای حرون
کسبِ فانی خواهدت این نفسِ خس
چند کسبِ خَس کنی بگذار بس

ما هم از مستان این می بوده‌ایم
عاشقانِ درگه وی بوده‌ایم
نافِ ما بر مِهر او ببریده‌اند
عشق او در جانِ ما کاریده‌اند

آفرین بر عشقِ کلِ اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاکِ مُفترق در ره گذر
یک سبوشان کرد دست کوزه‌گر

بعد از آن هر جا رَوی مشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود
حسِ خفاشت سوی مغرب دوان
حس دُرپاشت سوی مشرق روان

هر کجا شمعِ بلا افروختند
صد هزاران جانِ عاشق سوختند
ای دل آنجا رو که با تو روشن‌اند
وز بلاها مر تُرا چون جوشن‌اند

@mehrdad_rahmani4
25
🕯 عشق
در دفتر سوم مثنوی
مولانا

هست عشقش آتشی اشکال‌سوز
هر خیالی را بروبد نورِ روز
عقل بفروش و هنر، حیرت بخَر
رو به خواری نه بُخارا ای پسر

هست معشوق آنکه او یکتو بوَد
مبتدا و منتهایت او بوَد
میرِ احوالست نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال

رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای
ورنه وقت مختلف را بنده‌ای
منگر اندر نقش زشت و خوبِ خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

دوزخِ اوصاف او عشقست و او
سوخت مر اوصافِ خود را مو بمو
رحمِ خود را او همان دم سوختست
که چراغِ عشقِ حق افروختست

حرص اندر عشقِ تو فخرست و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بالله مَایست

عاشقان را کار نبوَد با وجود
عاشقان را هست بی‌سرمایه سود
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یک رنگ و نفس واحدند

نبضِ عاشق بی‌ادب بر می‌جهد
خویش را در کفهٔ شه می‌نهد
بی‌ادب‌تر نیست کس زو در جهان
با ادب‌تر نیست کس زو در نهان

آن طرف که عشق می‌افزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خونِ خویشتن
عاشقان را هر زمانی مُردنیست
مردنِ عشاق خود یک نوع نیست

لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکس شمع‌های آتشیست
می‌نماید آتش و جمله خوشیست

ای سرافیل قیامت‌گاه عشق
ای تو عشقِ عشق و ای دلخواه عشق
اولین خلعت که خواهی دادنم
گوش خواهم که نهی بر روزنم

عقل حیران که چه عشق است و چه حال
تا فراقِ او عجب‌تر یا وصال
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی

پس چه باشد عشقْ دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد

عشق از اول چرا خونی بوَد
تا گریزد آنکه بیرونی بود
چونک با بی‌برگی غربت بساخت
برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت

هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشقِ عاشقان تن زه کند
عشقِ معشوقان خوش و فربه کند

عاشقان از بی مرادی‌های خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
عاقلانش بندگان بندی‌اند
عاشقانش شِکری و قندی‌اند

@mehrdad_rahmani4
12🕊10
صحبتِ خداساز

سخن درشت مگوی، در طریق یاری کوش
که صحبت من و تو در جهان خداساز است
(اقبال لاهوری)

می‌گوید اگر بتوانیم دوستانه سخن بگوییم و در طریق یاری بکوشیم، راهی برای حضور خدا در جهان می‌گشاییم. در صحبت ناب،‌ در خلوصِ گفت‌وشنید،‌ در آینهٔ مکالمه و دیدار، خدا جلوه‌گر می‌شود. جهان از خدا آبستن می‌شود. هنگامی که کیفیت ارتباط ما به کمال خود برسد،‌ خدا را در یکدیگر، در پیوند و اتصال با یکدیگر لمس می‌توانیم کرد.

چشم نیکو باز کن، در من نگر
تا ببینی نورِ حق اندر بشر
(مثنوی، ۲: ۲۲۵۳)

@sedigh_63
30
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🕯 ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم
با شما نامحرمان ما خامُشیم

مولانا

@mehrdad_rahmani4
30
🕯عشق
در دفتر چهارم مثنوی
مولانا

عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرّد را نماید گندِنا
غیرتِ عشق، این بود معنیِ لا

داند او کو نیک‌بخت و محرمست
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست
زیرکی بفروش و حیرانی بخَر
زیرکی ظنّست و حیرانی نظر

عشق مولی کِی کم از لیلی بود
گویْ گشتن بهرِ او اولی بود
گویْ شو می‌گرد بر پهلوی صدق
غلط‌غلطان در خم چوگانِ عشق

بنگر اندر من زِ من یک ساعتی
تا ورای من ببینی ساحتی
وا رهی از تنگی و از ننگ و نام
عشق اندر عشق بینی والسّلام

عقل تو قسمت شده بر صد مُهم
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

صد هزاران عاشق و معشوق ازو
در فغان و در نفیر و جست و جو
ما جهانی را بدو زنده کنیم
چرخ را در خدمتش بنده کنیم

تو هم ای عاشق چو جُرمت گشت فاش
آب و روغن ترک کن اِشکسته باش
حاجتِ خود عرضه کن حجّت مگو
همچو ابلیسِ لعینِ سخت‌رو

پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالاتِ ضمیر
بلک صورت گردد از بانگ و صفیر

پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا کی جداست
اتصالی بی تکیّف بی‌قیاس
هست رب‌ّالناس را با جانِ ناس

زانک عاشق در دمِ نقدست مست
لاجرم از کفر و ایمان برترست
کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست

آنکه او مغلوب اندر عشق ماست
نیست مُضطر بلک مختارِ ولاست
او به نسبت با صفات حق فناست
در حقیقتْ در فنا او را بقاست

@Mehrdad_Rahmani4
14🕊1
🕯 آنکه سعی در اثبات نظرش دارد، از خِرد بویی نبرده است.
تائو ت چینگ

@mehrdad_rahmani4
8