مدرسه تمدنی مصاف
2.21K subscribers
1.91K photos
246 videos
23 files
89 links
🎓 مدرسه تمدنی مصاف ایرانیان

نام شعبه اول: پویندگان خورشید

وبسایت
masafschool.com

ایتا
eitaa.com/Masaf_school

اینستاگرام
instagram.com/masafschool

توئیتر
twitter.com/masafschool

ارتباط با ما👇
🗣 my.masaf.ir/r/Telegram
Download Telegram
📚 #برشی_از_کتاب

📖 #سلام_بر_ابراهیم

📌 روزی حلال | خواهر شهید

✳️ پيامبراعظم "صلی الله" می فرمايد: «فرزندانتان را در خوب شدنشان ياری كنيد،زيرا هر كه بخواهد
می تواند نافرمانی را از فرزند خود بيرون كند.»

🔹بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلاً كوتاهی نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق
حلال بسيار اهميت می داد.
او خوب می دانست پيامبر می فرمايد:
«عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است » .

🔸براي همين وقتي عده ای از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپور آن زمان)،اذيتش كردند و نمی گذاشتند كاسبی حلالی داشته باشد، مغاز هاي كه از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت
و به كارخانه قند رفت.آنجا مشغول كارگری شد.صبح تا شب مقابل كوره می ايستاد. تازه آن موقع توانست خانه ای كوچك بخرد.
ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچه های خوبی تربيت كرد. به خاطر سختي هایی بود كه براي رزق حلال
می كشيد.

🔹هر زمان هم از دوران كودكي خودش ياد می كرد می گفت: پدرم با من حفظ قرآن را كار می كرد. هميشه مرا با خودش به مسجد می برد. بيشتر وقت ها به مسجد آیت آلله نوری پائين چهارراه سرچشمه می رفتيم.
آنجا هيئت حضرت علی اصغر (علیه السلام)بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هيئت را داشت.

🔸يادم هست كه در همان سالهای پايانی دبستان، ابراهيم كاري كرد كه پدر عصبانی شد
و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد.
ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كرده. اما روی حرف پدر حرفی نمي زد.

🔹شب بود كه ابراهيم برگشت. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سؤال كردم: ناهار چيكار كردي داداش؟! پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهيم بود.

🔸ابراهيم خيلي آهسته گفت: تو كوچه راه میرفتم، ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده، نمي دونه چيكار كنه و چطوري بره خونه. من هم رفتم كمك كردم. وسايلش را تا منزلش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد
و سكه پنج ريالي به من داد.
نمي خواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.

🔹پدر وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهميت می دهد.

🔸دوستی پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتی اين پسر مشخص بود.

🏫 مدرسه تمدنی مصاف
☑️ @Masaf_school
📚 #برشی_از_کتاب

📖 #سلام_بر_ابراهیم

📌 قهرمان|حسین الله کرم

🔸مسابقات قهرماني 74کيلو باشگاه ها بود. ابراهيم همه حريفان را يکي پس از ديگری شكست داد و به نيمه نهایی رسيد. آن سال ابراهيم خيلی خوب تمرين کرده بود. اکثر حريفها را با اقتدار شکست داد.
🔹اگر اين مســابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان می شــد. اما در نيمه نهایی خیلی بد کشتی گرفت.
بالاخره با يک امتياز بازی را واگذار كرد!
آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد.
🔸اما سالها بعد، همان پسری که حريف نيمه نهایی ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند.آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف می کــرد.
همه ما هم گوش می کرديم.
🔹تا اينکه رســيد به ماجرای آشــنای خودش با ابراهيم و گفت: آشنایی ما برمی گردد به نيمه نهایی کشتي باشگاه ها در وزن 74کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم.
🔸اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض ميکرد!
آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد همان آقا را ديدم وگفتم:
اگه ميشه قضيه کشتی خودتان را تعريف کنيد.
او هم نگاهي به من کرد. نََفس عميقي کشــيد وگفت: آن سال من در نيمه نهایی حريف ابراهيم شدم.
اما يکی از پاهايم شديداً آسيب ديد. به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پای
من آســيب ديده. هوای ما رو داشته باش.
َ ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم.
🔹بازيهای او را ديده بودم. توي كشــتی اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم فن هایی بود که روي پا ميزد. اما اصلا به پاي من نزديک نشد! ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی
به فينال رفتم.
🔸ابراهيم با اينکه راحت می تونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فكر ميكنم او از قصد كاری كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگه ای داشت.
🔹ولی من خوشــحال بودم. خوشحالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال،بچه محل خودمون بود. فکر ميکردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.اما توي فينال با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پای آســيب ديــده من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم.
🔸آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرمانی بود. از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبی هم از او ديده ام. خدا را هم شکر ميکنم که چنين رفيقی نصيبم کرده.
🔹صحبتهايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبتهايش فکر ميکردم.
🔸يادم افتاد در مقر ســپاه گيان غرب روي يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها جمله هایی نوشته شده بود.
در مورد ابراهيم نوشته بودند:
"ابراهيم هادی رزمنده ای با خصائص پوريای ولی"

🏫 مدرسه تمدنی مصاف
☑️ @Masaf_school
🔘یک دقیقه قبل از غذا

🔹روایت هست: "زیان‌کار کسی است که ساعت‌ها از عمر خود استفاده نمی‌کند." می‌نشیند و با دیگران حرف‌های متفرقه و بیهوده می‌زند و همین‌طوری ضرر می‌کند.
🔹حاج میرزا علی محدث‌زاده در مدرسۀ ما منبر می‌رفت؛ در منبر به بحث اتلاف و زیانِ عمر و وقت گفت: یکی از اروپایی‌ها کتابی نوشته به نام "یک دقیقه قبل از غذا"
🔹او گفته: وقتی می‌خواستم این کتاب را بنویسم، دیدم که در طول شبانه‌روز وقت ندارم؛ اما وقتی برای غذا می‌نشینم تا زمانی که غذا حاضر شود یک دقیقه وقت دارم؛ لذا این کتاب را در همان یک دقیقه‌ها نوشتم.

▪️این‌طور باید از عمر استفاده کرد تا از عمرمان حاصلی داشته باشیم.

📚 کلاس اخلاق آیت الله مجتهدی تهرانی

#برشی_از_کتاب

🏫 مدرسه تمدنی مصاف
☑️ @Masaf_school