"معتکفِ حرم"
«خانوم سعیدی ساعت خروجتون رو ثبت نکردین! » بر میگردم و توی دفتر اسمم را پیدا میکنم و امضا می زنم. روز کاری سختی داشتم و هنوز سرم از اتفاقات ناخوشایند امروز درد می کند. دیوارهای شهر رنگ محرم گرفته و صدای مداحی از دور و نزدیک می آید. همسایه کوچه کناری چند تا صندلی بیرون خانه شان گذاشته با یک تکه فرش و روضه شان را توی کوچه برگزار میکند. چند کوچه آن طرف تر یک ماشین بزرگ با بلندگو و مداح توی خیابانها دور می زند و روضه سیار برگزار میکند. از اول محرم نتوانستم بروم روضه. توی دلم انگار خالی می شود. مسیرم را عوض میکنم و می روم سمت هیات.
وارد محوطه هیات می شوم.خادم هیات با دستکش و ماسک به استقبالم می آید. یک دستش تب سنج گرفته و دست دیگرش اسپری الکل. متوجه کلماتش پشت ماسک نمی شوم اما می خواهد هدایتم کند به آن طرف حیاط.
انگار هر گوشه فرش شش متری٫ محدوده اعتکاف کسی است. یک گوشه از فرش قرمز رنگ و رو رفته می نشینم. سرم را میچرخانم که چند تا آشنا پیدا کنم. از پشت ماسک سخت میشود فهمید. از بلند گو صدای زیارت عاشورا می آید. کتاب دعاها را جمع کرده اند.گوشی ام را در می آورم تا خط ببرم. اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن... فرازهای آخر زیارت عاشوراست. قطره های اشک سر میخورد روی صورتم و تا میرسد به ماسک پنهان می شود.
#هر_سینه_یک_حسینیه
#هر_خانه_یک_چراغ
#هیئت_زنده_است
#روایت_روضه
#روایت_هیئت
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAFfDlu5a7toveSCpWw
«خانوم سعیدی ساعت خروجتون رو ثبت نکردین! » بر میگردم و توی دفتر اسمم را پیدا میکنم و امضا می زنم. روز کاری سختی داشتم و هنوز سرم از اتفاقات ناخوشایند امروز درد می کند. دیوارهای شهر رنگ محرم گرفته و صدای مداحی از دور و نزدیک می آید. همسایه کوچه کناری چند تا صندلی بیرون خانه شان گذاشته با یک تکه فرش و روضه شان را توی کوچه برگزار میکند. چند کوچه آن طرف تر یک ماشین بزرگ با بلندگو و مداح توی خیابانها دور می زند و روضه سیار برگزار میکند. از اول محرم نتوانستم بروم روضه. توی دلم انگار خالی می شود. مسیرم را عوض میکنم و می روم سمت هیات.
وارد محوطه هیات می شوم.خادم هیات با دستکش و ماسک به استقبالم می آید. یک دستش تب سنج گرفته و دست دیگرش اسپری الکل. متوجه کلماتش پشت ماسک نمی شوم اما می خواهد هدایتم کند به آن طرف حیاط.
انگار هر گوشه فرش شش متری٫ محدوده اعتکاف کسی است. یک گوشه از فرش قرمز رنگ و رو رفته می نشینم. سرم را میچرخانم که چند تا آشنا پیدا کنم. از پشت ماسک سخت میشود فهمید. از بلند گو صدای زیارت عاشورا می آید. کتاب دعاها را جمع کرده اند.گوشی ام را در می آورم تا خط ببرم. اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن... فرازهای آخر زیارت عاشوراست. قطره های اشک سر میخورد روی صورتم و تا میرسد به ماسک پنهان می شود.
#هر_سینه_یک_حسینیه
#هر_خانه_یک_چراغ
#هیئت_زنده_است
#روایت_روضه
#روایت_هیئت
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAFfDlu5a7toveSCpWw
* شب کرامت *
پیرزن از همان دیشب که بچهها گفتند هماهنگ کردهاند روضهخوان بیاید به منزلش دل توی دلش نبود. پارچه سیاهیها را بیرون آورده بود و آماده گذاشته بود تا بچهها دیوارهای خانهاش را سیاهپوش کنند. با همان ناتوانیاش خانه را جارو کرده بود، هرچه برای روضهی فردا لازم داشت را هم سفارش داد تا بچهها برایش بگیرند.
معلم قرآن مسجد بود و تقریباً هرکس از خانمهای محل قرآن خواندن را بلد بود او را میشناخت. جلسات قرآن دوشنبههایش هم در هیچ شرایطی تعطیل نمیشد. محرمها هم در به در مجالس روضهی مساجد و خانههای اهالی محل میشد. نمیتوانست یک روز را بدون روضه سر کند.
اما حالا شرایط فرق کرده بود، ماه رمضان آمده بود و رفته بود، اما بخاطر کرونا مساجد باز نشدند، او هم برای سن و بیماریهایش مدتها بود پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. حالا که چهار روز از محرم گذشته بود و کارش شده بود روشن کردن تلویزیون و زیر و رو کردن کانالها برای پیدا کردن ذکر و روضهای ولو اندک، خیلی دلش گرفته بود.
همین شب قبل بود که خواب «آقا» را میدید. آقا همان روضهخوانی بود که سالهای دور ماهی یک بار به خانهاش میآمد و روضهی مختصری میخواند و میرفت. خواب دیده بود که مثل تمام روزهای آمدن آقا، بچهها را دم صبح فرستاده بود درب خانهی همسایههایش تا دعوتشان کنند به مجلس روضه. بعد دیده بود که آقا نشست روی همان صندلی همیشگی و صلیاللهعلیک یا ابا عبدالله گفت، از صدای هقهق خودش از خواب پریده بود و دلش پر زده بود برای یک روضهی آقا....
#هر_سینه_یک_حسینیه
#هر_خانه_یک_چراغ
#هیئت_زنده_است
#روایت_روضه
#روایت_هیئت
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAFfDlu5a7toveSCpWw
پیرزن از همان دیشب که بچهها گفتند هماهنگ کردهاند روضهخوان بیاید به منزلش دل توی دلش نبود. پارچه سیاهیها را بیرون آورده بود و آماده گذاشته بود تا بچهها دیوارهای خانهاش را سیاهپوش کنند. با همان ناتوانیاش خانه را جارو کرده بود، هرچه برای روضهی فردا لازم داشت را هم سفارش داد تا بچهها برایش بگیرند.
معلم قرآن مسجد بود و تقریباً هرکس از خانمهای محل قرآن خواندن را بلد بود او را میشناخت. جلسات قرآن دوشنبههایش هم در هیچ شرایطی تعطیل نمیشد. محرمها هم در به در مجالس روضهی مساجد و خانههای اهالی محل میشد. نمیتوانست یک روز را بدون روضه سر کند.
اما حالا شرایط فرق کرده بود، ماه رمضان آمده بود و رفته بود، اما بخاطر کرونا مساجد باز نشدند، او هم برای سن و بیماریهایش مدتها بود پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. حالا که چهار روز از محرم گذشته بود و کارش شده بود روشن کردن تلویزیون و زیر و رو کردن کانالها برای پیدا کردن ذکر و روضهای ولو اندک، خیلی دلش گرفته بود.
همین شب قبل بود که خواب «آقا» را میدید. آقا همان روضهخوانی بود که سالهای دور ماهی یک بار به خانهاش میآمد و روضهی مختصری میخواند و میرفت. خواب دیده بود که مثل تمام روزهای آمدن آقا، بچهها را دم صبح فرستاده بود درب خانهی همسایههایش تا دعوتشان کنند به مجلس روضه. بعد دیده بود که آقا نشست روی همان صندلی همیشگی و صلیاللهعلیک یا ابا عبدالله گفت، از صدای هقهق خودش از خواب پریده بود و دلش پر زده بود برای یک روضهی آقا....
#هر_سینه_یک_حسینیه
#هر_خانه_یک_چراغ
#هیئت_زنده_است
#روایت_روضه
#روایت_هیئت
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAFfDlu5a7toveSCpWw
"روضه علمدار"
این یک روضه قدیمی است. از وقتی ما به این محل آمدیم همسایه دیوار به دیوارمان پنج شب محرم و پنج شب فاطمیه را روضه میگیرد. اصلا هر سال منتظر روضههای شان بودیم که حداقل یک شب هم که شده شرکت کنیم، تازه یک سال هم که مداحشان مریض شد همسر خودم برایشان روضه و زیارت عاشورا خواند . ولی امسال امیدی نداشتم.
اما چشمم افتاد که سیدجواد آقا روی صندلی جلوی در حیاط نشسته، درست است که صورتش با ماسک پوشیده و دستش هم روی صورتش بود و از همان بسم الله اول زیارت عاشورا گریه میکرد ولی خودش بود، عصای چوبی تکیه داده به دیوار هم مال خودش بود. عکس برادر شهیدش را هم روی میز کنار مداح گذاشته بود. کسی داخل خانه شان تردد نداشت ولی در را باز گذاشته بود.
فرش را که پهن کردیم، پشت سر ما یکی از همسایههای دیگر هم با یک سجاده آمد، با فاصله از فرش ما به ستون برق تکیه داد. دخترم همه چیز را رصد می کرد، انگار مسئول ثبت این واقعه باشد. بلند شد و بین جمعیت راه میرفت، فاصله بین فرشها و آدمها کار را برایش راحت کرده بود. چشمم افتاد که نوههای سیدجواد آقا کنار خیابان ایستاده و مراقب هستند بچهها وارد خیابان نشوند.
یکی از صندوق عقب ماشینش بنر عکس حاج قاسم را به دست سیدجواد آقا میدهد. او هم روی سنگهای سفید دیوار نصب میکند. حاج قاسم! شب تاسوعاست، از همین حالا دلم میلرزد برای روضه علمداری که امسال بخوانند.....
#هر_سینه_یک_حسینیه
#هر_خانه_یک_چراغ
#هیئت_زنده_است
#روایت_روضه
#روایت_هیئت
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAFfDlu5a7toveSCpWw
این یک روضه قدیمی است. از وقتی ما به این محل آمدیم همسایه دیوار به دیوارمان پنج شب محرم و پنج شب فاطمیه را روضه میگیرد. اصلا هر سال منتظر روضههای شان بودیم که حداقل یک شب هم که شده شرکت کنیم، تازه یک سال هم که مداحشان مریض شد همسر خودم برایشان روضه و زیارت عاشورا خواند . ولی امسال امیدی نداشتم.
اما چشمم افتاد که سیدجواد آقا روی صندلی جلوی در حیاط نشسته، درست است که صورتش با ماسک پوشیده و دستش هم روی صورتش بود و از همان بسم الله اول زیارت عاشورا گریه میکرد ولی خودش بود، عصای چوبی تکیه داده به دیوار هم مال خودش بود. عکس برادر شهیدش را هم روی میز کنار مداح گذاشته بود. کسی داخل خانه شان تردد نداشت ولی در را باز گذاشته بود.
فرش را که پهن کردیم، پشت سر ما یکی از همسایههای دیگر هم با یک سجاده آمد، با فاصله از فرش ما به ستون برق تکیه داد. دخترم همه چیز را رصد می کرد، انگار مسئول ثبت این واقعه باشد. بلند شد و بین جمعیت راه میرفت، فاصله بین فرشها و آدمها کار را برایش راحت کرده بود. چشمم افتاد که نوههای سیدجواد آقا کنار خیابان ایستاده و مراقب هستند بچهها وارد خیابان نشوند.
یکی از صندوق عقب ماشینش بنر عکس حاج قاسم را به دست سیدجواد آقا میدهد. او هم روی سنگهای سفید دیوار نصب میکند. حاج قاسم! شب تاسوعاست، از همین حالا دلم میلرزد برای روضه علمداری که امسال بخوانند.....
#هر_سینه_یک_حسینیه
#هر_خانه_یک_چراغ
#هیئت_زنده_است
#روایت_روضه
#روایت_هیئت
https://t.iss.one/joinchat/AAAAAFfDlu5a7toveSCpWw