یکی دو روز قبل از حادثه ۲۳ خرداد ماه خونه یکی از دوستانمون توی شهرک چمران مهمان بودیم و توی جشن عید غدیر شرکت کردیم. یک حاج آقای خیلی خوش رو و مهربونی داشت توضیح میداد و گزارش دقیق میداد ک پول هایی که برای قربانی عیدقربان جمع شده باهاش چه تعداد گوسفند قربانی شده و قراره با گوشتش بهترین غذایی که هر کسی جلو مهمونش میزاره یعنی چلو گوشت رو برای خانواده های فقیر درست کنیم و عید غدیر پخش کنیم بین فقرا بعدا فهمیدم اون حاج آقا خودش و خانوادش شب عید غدیر شهید شدن و حتما سر سفره امیرالمؤمنین از بهترین غذایی که آقا به مهمونشون میدن به ایشون بدن. اون حاج آقا کسی نبود جز حاج آقا نیازمند که آن شاالله شفیع ما هم باشن و بهره ای از سفره امیرالمؤمنین رو در دو جهان به ما هم برسونن و شب اول قبر یادشون ب ما هم باشه.
موسوی
۴۷۰
موسوی
۴۷۰
جنگ شد.
به معنای واقعی کلمه، جنگ آغاز شد. سراسر وجودمان پر از دلهره بود، نگرانی، و حتی ترس؛ ترس برای عزیزانمان، برای رهبرمان، و برای مردممان.
شب قبل، مشغول آمادهسازی هدایای عید غدیر بودم و تا دیروقت بیدار ماندم، به همین دلیل صبح از خواب بیدار نشدم. با صدای گریهی فاطمه از خواب پریدم. با دلنگرانی مدام به بیرون میرفت و بازمیگشت. در عالم خواب و بیداری با خود میاندیشیدم نکند برای اتوبوس حامل مریم اتفاقی افتاده باشد؛ شاید تصادفی رخ داده و خطری متوجه او شده است.
با اضطراب بیدار شدم و با نگرانی و تعجب از فاطمه پرسیدم: «چه شده؟»
فاطمه که خود در شوک بود، گفت: «این چه بلایی بود که بر سرمان آمد؟ شهید سلامی و باقری را شهید کردند!»
بغض گلویم را گرفت؛ از همان بغضهایی که آدم را خفه میکند. بلافاصله سراغ گوشی رفتم و کانالهای خبری را چک کردم. دیدم جنگ شده است؛ همهجا پر بود از اخبار این واقعه. همان زمان، مریم نیز آمد. سعی کردیم آرامش کنیم و کمی نشست و استراحت کرد.
مبارکه تماس گرفت و گفت باید برای نماز جمعه و راهپیمایی برویم.
نماز جمعه بسیار شلوغ بود و بهدلیل گرمای هوا و ازدحام جمعیت، بسیاری از مردم مجبور شدند زیر آفتاب در حیاط مصلی نماز بخوانند. حتی یادم هست که بعضی از افراد، جلوی پلهها نماز خواندند.
در حال حرکت بهسوی موج جمعیتی بودیم که بهسمت حرم میرفتند که زنی گفت: «چهارمحال را زدند!»
با نگرانی فریاد زدم: «چــــــــی؟ چهارمحال؟»
آن زن پاسخ داد: «بله.»
دلم فرو ریخت. نگران خانوادهام شدم. به خواهرم زنگ زدم اما پاسخ نداد. نگرانیام بیشتر شد. به زنداداشم تماس گرفتم و پس از چند بوق بالاخره پاسخ داد. گفت: «نگران نباش، اینجا را نزدهاند.»
نفس راحتی کشیدم، خداحافظی کردم و به سمت در خروجی مصلی رفتم تا فاطمه و مریم را پیدا کنم.
در راه، خانم شکرزاده را دیدم. خودش به سمتمان آمد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و احوالپرسی کردیم. گفت: «بچهها، سردار حاجیزاده هم شهید شد...»
از شدت ناراحتی میخواستیم به سر و روی خودمان بزنیم.
شهادت سرداران سپاه، آن هم در یک شب، دردی جانسوز بود. البته خوشحال بودیم که مزد جهادشان را گرفتند؛ اما داغدار و غمگین از فقدانشان. امیدواریم همچنان با شور بایستیم، چرا که میدانیم آقا با لشکری از شهدا خواهد آمد.
برایم باورپذیر نبود؛ شهادت شهید سلامی، شهید باقری و سردار عزیزم، حاجیزاده.
از خانم شکرزاده خداحافظی کردیم و بهسمت حرم رفتیم. تقریبا راهپیمایی به پایان رسیده بود. مردم یا متفرق شده بودند یا به شبستان امام در حرم رفته بودند.
روی سکوهای دوطرف ورودی حرم نشستیم، همراه با زهرا صمدی، زینب جمالی، و مائده. صحبت را آغاز کردیم و از چالشهای درونیمان گفتیم؛ درد دلهایی که در دل داشتیم، بیرون ریختیم.
پس از مدتی هرکدام بهسمت خوابگاه و خانه رفتیم.
دلهرهای بزرگ برای آقا داشتم؛ برای او و همه، نگران بودیم. مادرم چندین بار از صبح تماس گرفت و در پشت خط، از شدت ناراحتی و نگرانی برای شهدا و آقا گریه میکرد. دلداریاش دادم و گفتم: «بهجای گریه، صلوات بفرست و دعا کن.»
به خوابگاه بازگشتم و شروع به تولید محتوا کردم؛ با سوژههایی که از شهدای دانشجومعلم جمعآوری کرده بودیم. الحمدلله محتوای تولیدشده بسیار تأثیرگذار بود و مثل بمب صدا کرد. بسیجیها از آن برای پاسخگویی به دیگران بهره گرفتند و از استقبال بالا، رفتند و باقی وصیتنامهها را نیز خواندند.
همه نگران امتحانات بودیم و تمرکز نداشتیم. خواهان بهتعویق افتادن اولین امتحان بودیم. با این حال، برخی دوستان موجب شدند امتحانات فقط یک هفته بهتعویق بیفتد. سپس پیامی رسید که باید در اسرع وقت خوابگاه را ترک کنیم.
این موضوع بسیار ناراحتم کرد. حس میکردم حضورم در آنجا مفیدتر از شهر خودم است؛ شهری که ساکت و آرام است.
زهرا منصوری آمد و گفت که در مسیر قم، ایست بازرسی گذاشتهاند و همه ماشینها را میگردند. بیچاره مانند بسیاری دیگر، وقتی به قم رسید، گفتند: «برگردید!»
بچههای ۴۰۰، یعنی مریم و باقی دوستان، شروع به گریه کردند. ناراحت بودند که نکند دیگر همدیگر را نبینند. ترم آخرشان بود و این احتمال آخرین روزشان در کنار هم میبود. من نیز متاثر شدم.
برای آنکه کمی حالشان عوض شود، گفتم:
«بچهها، حالا درد جنگ را میفهمیم؛ وقتی که باید از هم جدا شویم. تصور کنید مردم غزه، لبنان، و دیگر کشورها، هر روز همین شرایط را دارند.»
زهرا منصوری رفت و من، مریم، عارفه و فاطمه در خوابگاه ماندیم. تصمیم گرفتیم کلاً بمانیم، اما اجازه ندادند. گفتیم به حرم یا خانهی معلم میرویم؛ اما استخاره گرفتیم و بد آمد.
فردای آن روز، هرکداممان بهسمتی رفتیم. من و عارفه با هم برگشتیم، مریم راهی شاهرود شد و فاطمه نیز به قزوین رفت.
به معنای واقعی کلمه، جنگ آغاز شد. سراسر وجودمان پر از دلهره بود، نگرانی، و حتی ترس؛ ترس برای عزیزانمان، برای رهبرمان، و برای مردممان.
شب قبل، مشغول آمادهسازی هدایای عید غدیر بودم و تا دیروقت بیدار ماندم، به همین دلیل صبح از خواب بیدار نشدم. با صدای گریهی فاطمه از خواب پریدم. با دلنگرانی مدام به بیرون میرفت و بازمیگشت. در عالم خواب و بیداری با خود میاندیشیدم نکند برای اتوبوس حامل مریم اتفاقی افتاده باشد؛ شاید تصادفی رخ داده و خطری متوجه او شده است.
با اضطراب بیدار شدم و با نگرانی و تعجب از فاطمه پرسیدم: «چه شده؟»
فاطمه که خود در شوک بود، گفت: «این چه بلایی بود که بر سرمان آمد؟ شهید سلامی و باقری را شهید کردند!»
بغض گلویم را گرفت؛ از همان بغضهایی که آدم را خفه میکند. بلافاصله سراغ گوشی رفتم و کانالهای خبری را چک کردم. دیدم جنگ شده است؛ همهجا پر بود از اخبار این واقعه. همان زمان، مریم نیز آمد. سعی کردیم آرامش کنیم و کمی نشست و استراحت کرد.
مبارکه تماس گرفت و گفت باید برای نماز جمعه و راهپیمایی برویم.
نماز جمعه بسیار شلوغ بود و بهدلیل گرمای هوا و ازدحام جمعیت، بسیاری از مردم مجبور شدند زیر آفتاب در حیاط مصلی نماز بخوانند. حتی یادم هست که بعضی از افراد، جلوی پلهها نماز خواندند.
در حال حرکت بهسوی موج جمعیتی بودیم که بهسمت حرم میرفتند که زنی گفت: «چهارمحال را زدند!»
با نگرانی فریاد زدم: «چــــــــی؟ چهارمحال؟»
آن زن پاسخ داد: «بله.»
دلم فرو ریخت. نگران خانوادهام شدم. به خواهرم زنگ زدم اما پاسخ نداد. نگرانیام بیشتر شد. به زنداداشم تماس گرفتم و پس از چند بوق بالاخره پاسخ داد. گفت: «نگران نباش، اینجا را نزدهاند.»
نفس راحتی کشیدم، خداحافظی کردم و به سمت در خروجی مصلی رفتم تا فاطمه و مریم را پیدا کنم.
در راه، خانم شکرزاده را دیدم. خودش به سمتمان آمد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و احوالپرسی کردیم. گفت: «بچهها، سردار حاجیزاده هم شهید شد...»
از شدت ناراحتی میخواستیم به سر و روی خودمان بزنیم.
شهادت سرداران سپاه، آن هم در یک شب، دردی جانسوز بود. البته خوشحال بودیم که مزد جهادشان را گرفتند؛ اما داغدار و غمگین از فقدانشان. امیدواریم همچنان با شور بایستیم، چرا که میدانیم آقا با لشکری از شهدا خواهد آمد.
برایم باورپذیر نبود؛ شهادت شهید سلامی، شهید باقری و سردار عزیزم، حاجیزاده.
از خانم شکرزاده خداحافظی کردیم و بهسمت حرم رفتیم. تقریبا راهپیمایی به پایان رسیده بود. مردم یا متفرق شده بودند یا به شبستان امام در حرم رفته بودند.
روی سکوهای دوطرف ورودی حرم نشستیم، همراه با زهرا صمدی، زینب جمالی، و مائده. صحبت را آغاز کردیم و از چالشهای درونیمان گفتیم؛ درد دلهایی که در دل داشتیم، بیرون ریختیم.
پس از مدتی هرکدام بهسمت خوابگاه و خانه رفتیم.
دلهرهای بزرگ برای آقا داشتم؛ برای او و همه، نگران بودیم. مادرم چندین بار از صبح تماس گرفت و در پشت خط، از شدت ناراحتی و نگرانی برای شهدا و آقا گریه میکرد. دلداریاش دادم و گفتم: «بهجای گریه، صلوات بفرست و دعا کن.»
به خوابگاه بازگشتم و شروع به تولید محتوا کردم؛ با سوژههایی که از شهدای دانشجومعلم جمعآوری کرده بودیم. الحمدلله محتوای تولیدشده بسیار تأثیرگذار بود و مثل بمب صدا کرد. بسیجیها از آن برای پاسخگویی به دیگران بهره گرفتند و از استقبال بالا، رفتند و باقی وصیتنامهها را نیز خواندند.
همه نگران امتحانات بودیم و تمرکز نداشتیم. خواهان بهتعویق افتادن اولین امتحان بودیم. با این حال، برخی دوستان موجب شدند امتحانات فقط یک هفته بهتعویق بیفتد. سپس پیامی رسید که باید در اسرع وقت خوابگاه را ترک کنیم.
این موضوع بسیار ناراحتم کرد. حس میکردم حضورم در آنجا مفیدتر از شهر خودم است؛ شهری که ساکت و آرام است.
زهرا منصوری آمد و گفت که در مسیر قم، ایست بازرسی گذاشتهاند و همه ماشینها را میگردند. بیچاره مانند بسیاری دیگر، وقتی به قم رسید، گفتند: «برگردید!»
بچههای ۴۰۰، یعنی مریم و باقی دوستان، شروع به گریه کردند. ناراحت بودند که نکند دیگر همدیگر را نبینند. ترم آخرشان بود و این احتمال آخرین روزشان در کنار هم میبود. من نیز متاثر شدم.
برای آنکه کمی حالشان عوض شود، گفتم:
«بچهها، حالا درد جنگ را میفهمیم؛ وقتی که باید از هم جدا شویم. تصور کنید مردم غزه، لبنان، و دیگر کشورها، هر روز همین شرایط را دارند.»
زهرا منصوری رفت و من، مریم، عارفه و فاطمه در خوابگاه ماندیم. تصمیم گرفتیم کلاً بمانیم، اما اجازه ندادند. گفتیم به حرم یا خانهی معلم میرویم؛ اما استخاره گرفتیم و بد آمد.
فردای آن روز، هرکداممان بهسمتی رفتیم. من و عارفه با هم برگشتیم، مریم راهی شاهرود شد و فاطمه نیز به قزوین رفت.
❤1
همگام با ریحانه
جنگ شد. به معنای واقعی کلمه، جنگ آغاز شد. سراسر وجودمان پر از دلهره بود، نگرانی، و حتی ترس؛ ترس برای عزیزانمان، برای رهبرمان، و برای مردممان. شب قبل، مشغول آمادهسازی هدایای عید غدیر بودم و تا دیروقت بیدار ماندم، به همین دلیل صبح از خواب بیدار نشدم. با…
وقتی به اصفهان رسیدیم، پیش از پیاده شدن، ناگهان صدای انفجار آمد. متوجه شدیم شهر فرش اصفهان را زدهاند.
در استان ما نیز در هر ورودی، ایست بازرسی بود و همه ماشینها را تفتیش میکردند.
در این سه روز، سپاه پاسداران عملیاتی علیه رژیم غاصب اجرا کرده که بحمدالله همگی موفقیتآمیز بود و به اهداف اصابت کرد. در مقابل، نیروهای خرابکار داخلی نیز پهپادهایی فرستاده و انفجارهایی ترتیب دادهاند.
سربازان گمنام امام زمان (عج) بیوقفه در تلاشاند و این خرابکاران را دستگیر میکنند.
یکی از جاسوسان موساد امروز به درک واصل شد و اعدام گردید. انشاءالله تمام این خرابکاران و منافقان داخلی و خارجی به سزای اعمالشان خواهند رسید.
حدود ساعت پنج عصر، همراه با مادرم مشغول تماشای شبکه خبر بودیم. خانم امامی در حال خواندن بیانیهای بود که ناگهان ساختمان صدا و سیما مورد اصابت قرار گرفت. با این حال، خانم امامی با خونسردی کامل، جنایات صهیونیستها را افشا کرد. با وجود حمله، برنامه را ادامه داد.
امروز از موشک سجیل رونمایی شد و به اسرائیل حمله گردید. رژیم غاصب، امروز علاوه بر مردم عادی، به ساختمان هلال احمر نیز حمله کرد.
دردناک است که حیوانی وحشی چنین جنایاتی را مرتکب شود.
در عین حال، بسیار خوشحال و مفتخرم که مردمم با اقتدار ایستادهاند، جانانه پای خاک و وطن ایستادهاند.
رهبر عزیزمان، پس از تهدید ترامپ، امروز یک پیام تصویری در تلویزیون منتشر کرد و به زیبایی، ترامپ را تحقیر و رسوا ساخت.
خداوند این فرزند زهرای اطهر را حفظ کند. افتخار میکنم به بودنت، داشتنت، و انتخابت.
دیروز، آمریکا دستور حمله به فردو، نطنز و سایت اصفهان را صادر کرد و رسماً وارد میدان شد.
همه عصبی و ناراحت بودیم. من آنقدر درگیر بودم که کسی نمیتوانست با من صحبت کند؛ چون واقعاً در حال فریاد زدن بودم.
اما...
امروز صبح اسرائیل را زدیم.
شب، نوبت آمریکا بود.
پایگاههای نظامی آمریکا در قطر، عراق، و... مورد هدف قرار گرفتند.
لذت بردیم.
جانم فدای ایران، جانم فدای امام عصر، جانم فدای رهبر!
بالاخره آنها کم آوردند و تقاضای آتشبس دادند...
اما جنگ، هنوز ادامه دارد...
سادات
۴۷۱
در استان ما نیز در هر ورودی، ایست بازرسی بود و همه ماشینها را تفتیش میکردند.
در این سه روز، سپاه پاسداران عملیاتی علیه رژیم غاصب اجرا کرده که بحمدالله همگی موفقیتآمیز بود و به اهداف اصابت کرد. در مقابل، نیروهای خرابکار داخلی نیز پهپادهایی فرستاده و انفجارهایی ترتیب دادهاند.
سربازان گمنام امام زمان (عج) بیوقفه در تلاشاند و این خرابکاران را دستگیر میکنند.
یکی از جاسوسان موساد امروز به درک واصل شد و اعدام گردید. انشاءالله تمام این خرابکاران و منافقان داخلی و خارجی به سزای اعمالشان خواهند رسید.
حدود ساعت پنج عصر، همراه با مادرم مشغول تماشای شبکه خبر بودیم. خانم امامی در حال خواندن بیانیهای بود که ناگهان ساختمان صدا و سیما مورد اصابت قرار گرفت. با این حال، خانم امامی با خونسردی کامل، جنایات صهیونیستها را افشا کرد. با وجود حمله، برنامه را ادامه داد.
امروز از موشک سجیل رونمایی شد و به اسرائیل حمله گردید. رژیم غاصب، امروز علاوه بر مردم عادی، به ساختمان هلال احمر نیز حمله کرد.
دردناک است که حیوانی وحشی چنین جنایاتی را مرتکب شود.
در عین حال، بسیار خوشحال و مفتخرم که مردمم با اقتدار ایستادهاند، جانانه پای خاک و وطن ایستادهاند.
رهبر عزیزمان، پس از تهدید ترامپ، امروز یک پیام تصویری در تلویزیون منتشر کرد و به زیبایی، ترامپ را تحقیر و رسوا ساخت.
خداوند این فرزند زهرای اطهر را حفظ کند. افتخار میکنم به بودنت، داشتنت، و انتخابت.
دیروز، آمریکا دستور حمله به فردو، نطنز و سایت اصفهان را صادر کرد و رسماً وارد میدان شد.
همه عصبی و ناراحت بودیم. من آنقدر درگیر بودم که کسی نمیتوانست با من صحبت کند؛ چون واقعاً در حال فریاد زدن بودم.
اما...
امروز صبح اسرائیل را زدیم.
شب، نوبت آمریکا بود.
پایگاههای نظامی آمریکا در قطر، عراق، و... مورد هدف قرار گرفتند.
لذت بردیم.
جانم فدای ایران، جانم فدای امام عصر، جانم فدای رهبر!
بالاخره آنها کم آوردند و تقاضای آتشبس دادند...
اما جنگ، هنوز ادامه دارد...
سادات
۴۷۱
👍1
اوایل جنگ میگفت نگران نباشید، کاری به غیر نظامی ها ندارن!
فیلم مناطق مسکونی را نشونش میدادیم
قبول دار نبود،
میگفت اینا همش ساختگیه!
اسرائیل خونه و زندگی مردم عادی را کاری نداره.
منابع خبری اش رسانه های معاند بودند و آنها هم کارشان تطهیر خباثت های رژیم صهیونیستی...
دوسه روز بعد از شروع جنگ، تو انفجار تجریش رفیقش شهید شد.
درحالی که اشک هایش را پاک میکرد میگفت برای فهمیدن یک جنایت واضح بهای زیادی دادم...
وسط هیئت تلفنش زنگ خورد
الو،الو سلام مامان
چیزی نیست مامانم نترسید
برید تو خونه در و پنجره را ببندید تلویزیون را هم روشن کنید صداشو زیاد کنید الان میام پیشتون.
تلفن را قطع کرد و با عجله وسایلش را جمع کرد تا برود.
پرسیدم: کجا؟!
هنوز که شام نخوردید!
گفت: همسایه ی مسنی داریم که قلبش ناراحت است، از صدای پدافند میترسد کسی را هم ندارد
شب ها چند ساعتی میرم کنارش کمی با هم حرف میزنیم، از استرس هایش میگوید، از توان پدافندی برایش میگویم، از ترسش میگوید، کمی برایش قران و دعا میخوانم...
آرام که شد میروم خانه
امشب نرفته ام زنگ زده نگران شده🥲
اینجا که کاری از دستم بر نمی آید، بروم بلکه این پیرزن آرام شود.
مامانِ خورشید
۴۷۲
فیلم مناطق مسکونی را نشونش میدادیم
قبول دار نبود،
میگفت اینا همش ساختگیه!
اسرائیل خونه و زندگی مردم عادی را کاری نداره.
منابع خبری اش رسانه های معاند بودند و آنها هم کارشان تطهیر خباثت های رژیم صهیونیستی...
دوسه روز بعد از شروع جنگ، تو انفجار تجریش رفیقش شهید شد.
درحالی که اشک هایش را پاک میکرد میگفت برای فهمیدن یک جنایت واضح بهای زیادی دادم...
وسط هیئت تلفنش زنگ خورد
الو،الو سلام مامان
چیزی نیست مامانم نترسید
برید تو خونه در و پنجره را ببندید تلویزیون را هم روشن کنید صداشو زیاد کنید الان میام پیشتون.
تلفن را قطع کرد و با عجله وسایلش را جمع کرد تا برود.
پرسیدم: کجا؟!
هنوز که شام نخوردید!
گفت: همسایه ی مسنی داریم که قلبش ناراحت است، از صدای پدافند میترسد کسی را هم ندارد
شب ها چند ساعتی میرم کنارش کمی با هم حرف میزنیم، از استرس هایش میگوید، از توان پدافندی برایش میگویم، از ترسش میگوید، کمی برایش قران و دعا میخوانم...
آرام که شد میروم خانه
امشب نرفته ام زنگ زده نگران شده🥲
اینجا که کاری از دستم بر نمی آید، بروم بلکه این پیرزن آرام شود.
مامانِ خورشید
۴۷۲
👏2
سلام
وقت بخیر. روایت بنده از شب عاشورا
رفته بودیم هیئت. شب عاشورا بود و شلوغ. ماشین را دور پارک کرده بودیم. دخترها حسابی خسته و گرسنه بودند. شام نذری را خورده و نخورده تلویزیون را روشن کردیم. دخترها گفتند مختارنامه ببینیم. گفتم ببینیم بقیه شبکهها چه خبر است. رسیدیم به بای بسم الله آقای عالی. همسرجان گفت بذار همینو ببینیم. به طرز عجیبی از قبل از رفتن به هیئت هیچ کداممان سراغ گوشی نرفته بودیم. داشتم سفره را جمع میکردم و یک چشمم به صفحهی تلویزیون بود. از گوشهی صفحه دیدم یکی دارد وارد کادر میشود. گفتم این کیه داره وسط حسینیه راه میره!؟
همسرجان داشت پارچ آب یخ آماده میکرد. آقای عالی که گفت صلواتی ختم کنید صدا زدم وای وای آقاست آقاست. نگاهش افتاد به صفحه تلویزیون. یکهو زانوهاش خم شد. سجده میکرد. میخندید. گریه میکرد. من میخندیدم. سینه میزدم. گریه میکردم. تلویزیون را میبوسیدم. قربان صدقهی قد و بالای آقا میرفتم.
ساعتی بعد فکر میکنم چه خوب شد که خبرها را نخوانده بودم. چه خوب که غافلگیر شدم. شاید من هم کمی حس حاضران توی حسینیه را تجربه کردم.
سید ما، آقای ما دعا کن برای ما
امام صادق علیه السلام میفرمایند قائم ما وقتی میآید که دیگر همهی امیدها ناامید شده. خدایا میشود امام زمانمان هم همین جوری غافلگیرمان کند🥲
الهام_دهدشتی
۴۷۳
وقت بخیر. روایت بنده از شب عاشورا
رفته بودیم هیئت. شب عاشورا بود و شلوغ. ماشین را دور پارک کرده بودیم. دخترها حسابی خسته و گرسنه بودند. شام نذری را خورده و نخورده تلویزیون را روشن کردیم. دخترها گفتند مختارنامه ببینیم. گفتم ببینیم بقیه شبکهها چه خبر است. رسیدیم به بای بسم الله آقای عالی. همسرجان گفت بذار همینو ببینیم. به طرز عجیبی از قبل از رفتن به هیئت هیچ کداممان سراغ گوشی نرفته بودیم. داشتم سفره را جمع میکردم و یک چشمم به صفحهی تلویزیون بود. از گوشهی صفحه دیدم یکی دارد وارد کادر میشود. گفتم این کیه داره وسط حسینیه راه میره!؟
همسرجان داشت پارچ آب یخ آماده میکرد. آقای عالی که گفت صلواتی ختم کنید صدا زدم وای وای آقاست آقاست. نگاهش افتاد به صفحه تلویزیون. یکهو زانوهاش خم شد. سجده میکرد. میخندید. گریه میکرد. من میخندیدم. سینه میزدم. گریه میکردم. تلویزیون را میبوسیدم. قربان صدقهی قد و بالای آقا میرفتم.
ساعتی بعد فکر میکنم چه خوب شد که خبرها را نخوانده بودم. چه خوب که غافلگیر شدم. شاید من هم کمی حس حاضران توی حسینیه را تجربه کردم.
سید ما، آقای ما دعا کن برای ما
امام صادق علیه السلام میفرمایند قائم ما وقتی میآید که دیگر همهی امیدها ناامید شده. خدایا میشود امام زمانمان هم همین جوری غافلگیرمان کند🥲
الهام_دهدشتی
۴۷۳
❤5
تسیبحات نماز که تمام شد، در سکوتی فارغ از شنیدن صدای پدافند و موشک، چهرهی سرداران شهید، سلامی، حاجیزاده و باقری در قاب خیالم نقش بستند. بیاختیار تمام سلولهای بدنم از این داغ جبراننشدنی به سوگ نشستند و سوختند. ارادهی اشک نکرده بودم، اما دلی که بسوزد مذاب میشود و از چشمها روان.
دعای توسل را باز کردم. توسل دعای این روزهای ماست. به اسم پیامبر که رسیدم تمام آنچه در کتاب انسان ٢٥٠ ساله خوانده بودم برایم مجسم شد.
یا الله پیامبر آخر عجب پیامبربزرگ و کاملی است. نمونه در حلم، مبارزه، شجاعت، اخلاق. ناگهان داغ سه سال سختی بیحسابی که در شعبابیطالب کشیدند، قلبم را کباب کرد. بعد ازآن به اسم امیرالمومنین علیهالسلام رسیدم. خطبهخط کتاب انسان ٢٥٠ ساله در باب علی علیهالسلام وجودم را پر کرده بود. سقیفه و داغ بانوی جوان، زخم نامردان و پیمانشکنان در نهروان و صفین و جمل و صبر و عدل بی اندازهی مولا مرا به سجده و هقهقی انداخت.
دیگر دلی نمانده بود که بسوزد و آهی نبود که از سینه بالا بیاید. رسیدم به اسم مطهر حسن بن علی. خطبهخط این کتاب طنابی به دور گردنم شد و احساس کردم بغض حسن علیهالسلام نفس مرا بند آورد.
از قصه امام حسن چه بگویم وقتی از هر طرف مواجهه با خائن، منافق، لشکریان بی بصیرت و نادان، همسری کینهتوز و سنگدل داستند. گریه میکنم و غبطه میخورم به سرلشکران آخرالزمانی ائمهی اطهار، به حاجیزادهها، سلامیهاو باقریها، یاران باوفای انسان ۲۵۰ساله.
۴۷۴
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید🖥 @reyhaneh_khamenei_ir
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
😭1
همگام با ریحانه
چندروز از شروع جنگ میگذرد. سفرهی قلمکار رنگورورفتهام را پهن میکنم تا صبحانهی بچهها را آمادهکنم. آرام چینهای سفره را با سرانگشتانم صاف میکنم. حالم عوض میشود. انگاری ثانیههای زندگی را زیرزبانم لمس میکنم. معجزهی حرکت انگشتانم روی سفره را و سفرهای که سالها روزی سهبار پهن کردهام و سر آن غذا خوردهایم. چقدر حواسم به حقیقت زندگی نبوده است. چقدر در هرچیز و هرلحظه با تمام وجودم خدا را که خالق اینها بوده است ندیدهام. راستی من کجا بودهام وقتی روزی سه بار این سفره را زیر سقف خانهی امنی پهن کردهام؟
من کجا بودهام وقتی بینهایت بار انگشتانم را حرکت دادهام ولی متحیر و ذوق زدهی این حرکت نشدهام؟
من کجا بودهام وقتی پلک میزدم و قلبم خون تازه پمپاژ میکرده است؟ من کجا بودهام وقتی در بینهایت نعمت غرق بودهام؟ انگار جنگ چشمان مرا به داشتن این همه نعمت باز کرد. نعمت زیبای وطنی مقتدر، نعمت داشتن مردمانی نازنین و نجیب. جنگ چشمان مرا باز کرد.
۴۷۵
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید🖥 @reyhaneh_khamenei_ir
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
دوباره جنگ شروع شده بود
دلم را با خود به دفاع مقدس برد .این بار نه آژیر قرمز واژیر سفید ویا وضعیت عادی داشت.نماز صبح با ترس ولرز خواندم .صدای ضد هوایی بود .دوباره به خدا نزدیک شده بودم .شآید اخرین نماز م بود که صدای مهیب پیچید . حتما یک جایی از محله ما را زده بودند .نمی دانستم کدام محله است. که یکی زنگ زد وگفت : دکتر فریدون عباسی شهید شده است .فامیل ما ترکش خورده بود زیر آوار مانده بود.
انگار نزدیک ترین کس به من همان فریدون عباسی دانشمند هسته ای بود.که برای آسایش و امنیت ما جانش را به مسلخ برد
او با شهادت زندگی کرده بود
شهرک خالی شده بود ولی ما زیر سرو صدای پدافند مانده بودیم ودرست یک روز پراز سرو صدا امتحان در فضای مجازی دکترا را می دادم .که اینترنت قطع شد و نیم ساعت بعد جواب امتحان را فرستادم. امتحان ادبیات غنایی و عربی دکترا را زیر بمباران و صدای پدافند اولین بار بودکه تجربه می کردم.لعنت به تو آمریکا. لعنت به تو صهیونیست. ما ایرانی وعلم دوستیم
شهین عالی
476
دلم را با خود به دفاع مقدس برد .این بار نه آژیر قرمز واژیر سفید ویا وضعیت عادی داشت.نماز صبح با ترس ولرز خواندم .صدای ضد هوایی بود .دوباره به خدا نزدیک شده بودم .شآید اخرین نماز م بود که صدای مهیب پیچید . حتما یک جایی از محله ما را زده بودند .نمی دانستم کدام محله است. که یکی زنگ زد وگفت : دکتر فریدون عباسی شهید شده است .فامیل ما ترکش خورده بود زیر آوار مانده بود.
انگار نزدیک ترین کس به من همان فریدون عباسی دانشمند هسته ای بود.که برای آسایش و امنیت ما جانش را به مسلخ برد
او با شهادت زندگی کرده بود
شهرک خالی شده بود ولی ما زیر سرو صدای پدافند مانده بودیم ودرست یک روز پراز سرو صدا امتحان در فضای مجازی دکترا را می دادم .که اینترنت قطع شد و نیم ساعت بعد جواب امتحان را فرستادم. امتحان ادبیات غنایی و عربی دکترا را زیر بمباران و صدای پدافند اولین بار بودکه تجربه می کردم.لعنت به تو آمریکا. لعنت به تو صهیونیست. ما ایرانی وعلم دوستیم
شهین عالی
476
سلام
شاید خاطره ی من در مقابل خاطرات دیگران کم رنگ باشه ولی برای من تا پایان عمر پر رنگ میمونه...
شب دخترم رزیتا گوش درد بدی داشت تا 3صبح درگیرش بودم بلاخره خوابش برد منم تونستم نمازمو بخونم و استراحت کنم نمیدونم چطور خوابم برد که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ساعت 5:30دقیقه صبح بود دل تو دلم نبود که چی شده مامانم چرا باید اینوقت صبح زنگ بزنه دست پاچه گوشیو برداشتم
مامان خبر حمله رو بهم گفت ومیخواست ببینه حال ما خوبه من تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده سریع تلوزیون رو روشن کردم و باهمسرم اخبارو تماشا کردیم زیرنویس چقدر درداور بود و خبر از ترور سرداران سلامی و رشید و دانشمندان طهرانچی و عباسی میداد ومدام مینوشت که گزارشات تایید نشده اند چقدر دلم میخولست تایید نشوند اما یاد شهادت سردار سلیمانی افتادم که چقدر زود تایید شد
دلم خیلی گرفته بود مدام اخبارو و چک میکردم و بعد باشنیدن تاییدات و خبرهای دیگر از شهادت سایر فرماندهان حقیقتا ترس شدیدی وجودمو گرفت برای من که از جنگ تحمیلی باصدام فقط یه تصویر محو و موهوم داشتم اما حوادث سوریه و لیبی جلوی چشمام بود خیلی ترسناک بود
هربار تلوزیون رو روشن میکردم دعا میکردم که مبادا شخصی شبیه داعشیا پشت تلوزیون ظاهر بشه همه چیز تلخ و دردناک بود دلم بیشتر از همه نگران اقا بود
لحظات سختتر گذشتند و صدای پدافند که در گوشم میپیچید ومن که جز دعا کاری ازدستم نمی اومد واینکه به دخترم ارامش بدم که چیزی نیست و همه فرماندهان از ما دفاع میکنند و خدابا ماست
اما دلشوره خودمو چکار میکردم...
🌹اینبار تلوزیون رو روشن کردم اقا پشت تریبون محکم و استوار ظاهر شد فقط خدا میداند چقدر دلم ارام شد چقدر ارامش بخش بود دیدن اون لحظه خیالم راحت شد
شبیه بچه ای بودم که توی بازی، همسایه کتکش زده بود و حالا بابا ناگهان از راه میرسید و همه چیز ارام میشد بقیه اش برام مهم نبود چون بابا محکم پشت بچه هایش بود
رز
477
شاید خاطره ی من در مقابل خاطرات دیگران کم رنگ باشه ولی برای من تا پایان عمر پر رنگ میمونه...
شب دخترم رزیتا گوش درد بدی داشت تا 3صبح درگیرش بودم بلاخره خوابش برد منم تونستم نمازمو بخونم و استراحت کنم نمیدونم چطور خوابم برد که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ساعت 5:30دقیقه صبح بود دل تو دلم نبود که چی شده مامانم چرا باید اینوقت صبح زنگ بزنه دست پاچه گوشیو برداشتم
مامان خبر حمله رو بهم گفت ومیخواست ببینه حال ما خوبه من تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده سریع تلوزیون رو روشن کردم و باهمسرم اخبارو تماشا کردیم زیرنویس چقدر درداور بود و خبر از ترور سرداران سلامی و رشید و دانشمندان طهرانچی و عباسی میداد ومدام مینوشت که گزارشات تایید نشده اند چقدر دلم میخولست تایید نشوند اما یاد شهادت سردار سلیمانی افتادم که چقدر زود تایید شد
دلم خیلی گرفته بود مدام اخبارو و چک میکردم و بعد باشنیدن تاییدات و خبرهای دیگر از شهادت سایر فرماندهان حقیقتا ترس شدیدی وجودمو گرفت برای من که از جنگ تحمیلی باصدام فقط یه تصویر محو و موهوم داشتم اما حوادث سوریه و لیبی جلوی چشمام بود خیلی ترسناک بود
هربار تلوزیون رو روشن میکردم دعا میکردم که مبادا شخصی شبیه داعشیا پشت تلوزیون ظاهر بشه همه چیز تلخ و دردناک بود دلم بیشتر از همه نگران اقا بود
لحظات سختتر گذشتند و صدای پدافند که در گوشم میپیچید ومن که جز دعا کاری ازدستم نمی اومد واینکه به دخترم ارامش بدم که چیزی نیست و همه فرماندهان از ما دفاع میکنند و خدابا ماست
اما دلشوره خودمو چکار میکردم...
🌹اینبار تلوزیون رو روشن کردم اقا پشت تریبون محکم و استوار ظاهر شد فقط خدا میداند چقدر دلم ارام شد چقدر ارامش بخش بود دیدن اون لحظه خیالم راحت شد
شبیه بچه ای بودم که توی بازی، همسایه کتکش زده بود و حالا بابا ناگهان از راه میرسید و همه چیز ارام میشد بقیه اش برام مهم نبود چون بابا محکم پشت بچه هایش بود
رز
477
❤1
تازه میخواست به کلاس اول برود که صدام به آبادان حمله کرد. از همان موقع طعم آوارگی و از این شهر به آن شهر رفتن را با تمام وجود چشید.
دختر جوانی شده بود و غرق در آرزوهای شیرین که آمریکا به عراق حمله کرد. بین آبادان و بصره فقط یک اروندرود فاصله بود. صدای غرش هواپیماهای جنگی و موج انفجار که ترک بر شیشه ساختمانها انداخت باز هم انها را مجبور کرد آواره خانه این فامیل و آن فامیل شوند هر چند برای مدت کوتاهی.
در آستانه پنجاه سالگی خبر حمله اسرائیل دیگر دلش را نلرزاند. از جایش هم تکان نخورد. میگفت اگر شهر را هم موشک باران کنند اینبار خانه را ترک نمیکنم. هر روز چادر به سر میکرد و به خانه نوعروسان همسایه و فامیل میرفت. با هم به گفتوگو مینشستند، نذری میپختند، با بچههای کوچک بازی میکرد. تا دلتنگی و دوری از خانواده دلشان را نلرزاند. اینبار نه خودش کم آورد نه گذاشت دیگران کم بیاورند.
زینب گلستانی
478
دختر جوانی شده بود و غرق در آرزوهای شیرین که آمریکا به عراق حمله کرد. بین آبادان و بصره فقط یک اروندرود فاصله بود. صدای غرش هواپیماهای جنگی و موج انفجار که ترک بر شیشه ساختمانها انداخت باز هم انها را مجبور کرد آواره خانه این فامیل و آن فامیل شوند هر چند برای مدت کوتاهی.
در آستانه پنجاه سالگی خبر حمله اسرائیل دیگر دلش را نلرزاند. از جایش هم تکان نخورد. میگفت اگر شهر را هم موشک باران کنند اینبار خانه را ترک نمیکنم. هر روز چادر به سر میکرد و به خانه نوعروسان همسایه و فامیل میرفت. با هم به گفتوگو مینشستند، نذری میپختند، با بچههای کوچک بازی میکرد. تا دلتنگی و دوری از خانواده دلشان را نلرزاند. اینبار نه خودش کم آورد نه گذاشت دیگران کم بیاورند.
زینب گلستانی
478
❤1
غدیر امسال ،غدیر حماسه و انتقام
خیارشور ها را رنده کردم . مایونز را هم اضافه کردم و همه را هم زدم و ریختم داخل ظرف کوچکتر تا توی یخچال جابگیرد.
قرار بود ازین الویه ۱۱۰ تا ساندویچ درست بشود.
ساعت نزدیک ۳ بود و با خودم گفتم خوب شد همزمان با اذان صبحه نماز میخوانم و خواااااب.
چشمهایم دیگه نای بیدار ماندن نداشتند
چشمم به تصویر زیبایی افتاد که چند روز پیش از مهدیه امانت گرفتم و به دیوار خانه ام زده بودم.
عاشقش بودم ،*تصویر فاتح خیبر....*
همه چیز آماده بود برای مهمانان عید غدیر که قرار بود ۱۲ ساعت دیگر برسند و خانه پر از نور و ذکر امیرالمؤمنین شود .....تازه به این خانه امده بودیم و دلم میخواست همان اول یه جشن غدیر بگیرم و ذره ذره ذرات خانه روشن بشود به نور نام مولا....
وضو گرفتم .
داشتم سجاده ام را پهن میکردم که صدای عجیبی شنیدم.مثل صدای شلیک تیر اما انگار قویتر و نزدیکتر...
حتی لحظه ای به ذهنم خطور نکرد که صدا صدای انفجار است..!
گفتم حتما سطل آشغال سر کوچه را خالی میکنند ،حتما صدای اونه...!
وسط نماز بودم که صداها بیشتر شد ....
صدای انفجار مهیب...
همسرم بیدار شده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
نمازم را تمام کردم و برگشتم سمتش ...
چه خبرشده اینا صدای چیه ؟
گفت: نمیدونم ولی دود غلیظی بلند شده آنطرف
صدای پدافنده انگار....
صداها همچنان بود و ما همچنان در شوک...
امدم سمت گوشی ببینم چه اتفاقی افتاده..
تند تند پیام می امد (( تجاوز اسرائیل به خاک ایران..... )
در شوک بودم و باورم نمیشد...
صحبتهای آقای راجی توی گوشم بود که گفته بودند : ((اسرائیل به ایران هم حمله خواهد کرد....)) . ومنی که این اتفاق را چقدر دوووووور میدیدم...
در یک لحظه به همه چیز داشتم فکر میکردم
ینی کجاها رو زدن و دارن میزنن؟
هدفشون کیا بوده ؟
چی بوده ؟
آقا حالشون خوبه؟😢
سرداران مون؟
راستییییییی مولودی را چه کنم ؟
کنسل کنم ؟؟
ینی باید به تک تک مهمانها زنگ بزنم ؟
چی بگم ؟
الویه هایی که آماده کردم چه میشود؟
کلی تخم شربتی و شهد آماده کردم ؟
کلی ....
اینارو ول کن سمیه اگه عده ای شهید شده باشن چی ....؟میشه جشن بگیری تو خونه ات ؟
الان مهمه الویه هات چی میشن؟😡
با پیامهایی که در گروهها رد و بدل میشد
تقریبا متوجه شدم کجاها بوده صدای انفجار و پهپاد.....
انگار همه داشتیم کنار هم چیزی را تجربه میکردیم که برایمان غیر قابل پیش بینی نبود، اما سخت و غافلگیر کننده بود.....
بمیرم برای مردم غزه و فلسطین .... چه ها کشیدن این همه سال . بمیرم برای دل مادران غزه....
در یک لحظه تصمیمم را گرفتم و گفتم: وقتی چنین شبی حمله کرده یعنی دارد علنا اعلام میکند دشمنیش با چه کسانی و چه تفکری است....
*من مولودی را کنسل نمیکنم ....*
حالا دیگر مفهوم تصویر روی دیوار برایم زیباتر شد .
تصویری نمادین از امیر المومنین در حال بلند کردن در خیبر....!
تصویر فاتح خیبر...
صدای حماسی آقای طاهری در مغزم میپیچید (خیبر خیبر یا صهیون ......)
منی که تا قبل از نماز صبح پلکهایم از خستگی خود بخود رفته بود روی هم حالا پر از اشک و خشم شده بود.
داشتم حرفایم را مرور میکردم که وقتی بچه ها بیدار شدند چه بگویم و چگونه بگویم به آنها. چه بگویم که به جای ترس و دلهره حس شان انتقام و حماسه باشد. حالا دیگر مطمئن بودم پسرهایم وقتی قرار است دور خانه مثل همیشه بچرخند و پرچم هایشان را تکان بدهند و بخوانند :((حریفت منم ......)) .....باید خودشان را وسط میدان ببینند و تمام وجودشان پر شود از خشم و بیزاری از اسرائیل.
احساس ترسی که در تک تک این خانه ها قراراست جای خودش رو بدهد به روح حماسه و انتقام و این باید بیدار شود.
حالاخیلی مطمئن تر از قبل بودم برای برگزاری مراسم ..
فرصتی که نباید از دستش میدادم و برایم شده بزنگاهی که سکوت باید شکسته شود.
نمیدانستم چطور اما هرطور شده بود باید انجامش میدادم.
.
نمیدانم کی خوابم برده بود که با صدای زنگ گوشی بیدار شدم یکی از اقوام بودن و پرسیدند :((مولودی کنسل نشده ؟))نگاهم را سمت ساعت چرخاندم و باصدایی که سعی کردم واضح و بیدار باشد گفتم :(( مراسم سرجاشه ...تشریف بیارید...!!!))
با سخنران و مداح هماهنگ کردم و قرار شد همه چیز متناسب با این اتفاق پیش برود.
مطمئن بودم همه اینها فقط و فقط لطف ونگاه امیرالمؤمنین ع است.
خبر شهادت سرداران اسلام را یکی پس از دیگری روی صفحه تلوزیون میدیدم و هنوز در بهت و حیرت بودم...
میدانستم این مولودی با بقیه مولودی ها قرار است فرق داشته باشد .....
🖊برزنونی
#زندگی_جاریست
#روایت_کتیبه_خیبر
#روایت_زنانه_جنگ
479
خیارشور ها را رنده کردم . مایونز را هم اضافه کردم و همه را هم زدم و ریختم داخل ظرف کوچکتر تا توی یخچال جابگیرد.
قرار بود ازین الویه ۱۱۰ تا ساندویچ درست بشود.
ساعت نزدیک ۳ بود و با خودم گفتم خوب شد همزمان با اذان صبحه نماز میخوانم و خواااااب.
چشمهایم دیگه نای بیدار ماندن نداشتند
چشمم به تصویر زیبایی افتاد که چند روز پیش از مهدیه امانت گرفتم و به دیوار خانه ام زده بودم.
عاشقش بودم ،*تصویر فاتح خیبر....*
همه چیز آماده بود برای مهمانان عید غدیر که قرار بود ۱۲ ساعت دیگر برسند و خانه پر از نور و ذکر امیرالمؤمنین شود .....تازه به این خانه امده بودیم و دلم میخواست همان اول یه جشن غدیر بگیرم و ذره ذره ذرات خانه روشن بشود به نور نام مولا....
وضو گرفتم .
داشتم سجاده ام را پهن میکردم که صدای عجیبی شنیدم.مثل صدای شلیک تیر اما انگار قویتر و نزدیکتر...
حتی لحظه ای به ذهنم خطور نکرد که صدا صدای انفجار است..!
گفتم حتما سطل آشغال سر کوچه را خالی میکنند ،حتما صدای اونه...!
وسط نماز بودم که صداها بیشتر شد ....
صدای انفجار مهیب...
همسرم بیدار شده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
نمازم را تمام کردم و برگشتم سمتش ...
چه خبرشده اینا صدای چیه ؟
گفت: نمیدونم ولی دود غلیظی بلند شده آنطرف
صدای پدافنده انگار....
صداها همچنان بود و ما همچنان در شوک...
امدم سمت گوشی ببینم چه اتفاقی افتاده..
تند تند پیام می امد (( تجاوز اسرائیل به خاک ایران..... )
در شوک بودم و باورم نمیشد...
صحبتهای آقای راجی توی گوشم بود که گفته بودند : ((اسرائیل به ایران هم حمله خواهد کرد....)) . ومنی که این اتفاق را چقدر دوووووور میدیدم...
در یک لحظه به همه چیز داشتم فکر میکردم
ینی کجاها رو زدن و دارن میزنن؟
هدفشون کیا بوده ؟
چی بوده ؟
آقا حالشون خوبه؟😢
سرداران مون؟
راستییییییی مولودی را چه کنم ؟
کنسل کنم ؟؟
ینی باید به تک تک مهمانها زنگ بزنم ؟
چی بگم ؟
الویه هایی که آماده کردم چه میشود؟
کلی تخم شربتی و شهد آماده کردم ؟
کلی ....
اینارو ول کن سمیه اگه عده ای شهید شده باشن چی ....؟میشه جشن بگیری تو خونه ات ؟
الان مهمه الویه هات چی میشن؟😡
با پیامهایی که در گروهها رد و بدل میشد
تقریبا متوجه شدم کجاها بوده صدای انفجار و پهپاد.....
انگار همه داشتیم کنار هم چیزی را تجربه میکردیم که برایمان غیر قابل پیش بینی نبود، اما سخت و غافلگیر کننده بود.....
بمیرم برای مردم غزه و فلسطین .... چه ها کشیدن این همه سال . بمیرم برای دل مادران غزه....
در یک لحظه تصمیمم را گرفتم و گفتم: وقتی چنین شبی حمله کرده یعنی دارد علنا اعلام میکند دشمنیش با چه کسانی و چه تفکری است....
*من مولودی را کنسل نمیکنم ....*
حالا دیگر مفهوم تصویر روی دیوار برایم زیباتر شد .
تصویری نمادین از امیر المومنین در حال بلند کردن در خیبر....!
تصویر فاتح خیبر...
صدای حماسی آقای طاهری در مغزم میپیچید (خیبر خیبر یا صهیون ......)
منی که تا قبل از نماز صبح پلکهایم از خستگی خود بخود رفته بود روی هم حالا پر از اشک و خشم شده بود.
داشتم حرفایم را مرور میکردم که وقتی بچه ها بیدار شدند چه بگویم و چگونه بگویم به آنها. چه بگویم که به جای ترس و دلهره حس شان انتقام و حماسه باشد. حالا دیگر مطمئن بودم پسرهایم وقتی قرار است دور خانه مثل همیشه بچرخند و پرچم هایشان را تکان بدهند و بخوانند :((حریفت منم ......)) .....باید خودشان را وسط میدان ببینند و تمام وجودشان پر شود از خشم و بیزاری از اسرائیل.
احساس ترسی که در تک تک این خانه ها قراراست جای خودش رو بدهد به روح حماسه و انتقام و این باید بیدار شود.
حالاخیلی مطمئن تر از قبل بودم برای برگزاری مراسم ..
فرصتی که نباید از دستش میدادم و برایم شده بزنگاهی که سکوت باید شکسته شود.
نمیدانستم چطور اما هرطور شده بود باید انجامش میدادم.
.
نمیدانم کی خوابم برده بود که با صدای زنگ گوشی بیدار شدم یکی از اقوام بودن و پرسیدند :((مولودی کنسل نشده ؟))نگاهم را سمت ساعت چرخاندم و باصدایی که سعی کردم واضح و بیدار باشد گفتم :(( مراسم سرجاشه ...تشریف بیارید...!!!))
با سخنران و مداح هماهنگ کردم و قرار شد همه چیز متناسب با این اتفاق پیش برود.
مطمئن بودم همه اینها فقط و فقط لطف ونگاه امیرالمؤمنین ع است.
خبر شهادت سرداران اسلام را یکی پس از دیگری روی صفحه تلوزیون میدیدم و هنوز در بهت و حیرت بودم...
میدانستم این مولودی با بقیه مولودی ها قرار است فرق داشته باشد .....
🖊برزنونی
#زندگی_جاریست
#روایت_کتیبه_خیبر
#روایت_زنانه_جنگ
479
❤1
لیوان پلاستیکی مخصوص شان را روی میز کوبیدم و با صدای بلند فریاد زدم:«بسه دییییییییگه»
با عصبانیت از آشپزخانه بیرون آمدم و خودم را روی مبل پرت کردم
فشار کاری دوقلوها حسابی خسته ام کرده بود و اعصابم را ضعیف...
هر روز تکرار دیروز...یا آب میخواهند یا غذا و اگر این از دو فارغ شدی تازه نوبت تعویض پوشک هایشان میرسد و این ماجرا ادامه دارد تا انتهای شب که وقت خوابشان می رسد و نوبت میرسد به غول مرحله آخر. هردو گریه کنان میخواهند روی پایت بخوابند.
یکی را بغل میکنم و دیگری را روی پا میگذارم اما جنگ تازه شروع میشود و به جان هم میافتند...
سرم را تکان دادم و پوفی کشیدم یادآوری این روزمرگی ها چه فایده ای داشت؟! برای فرار از فضای خانه به فضای مجازی پناه بردم اما حالم بدتر از بد شد کانالها و گروه ها پر شده بود از دعواهای سیاسی و انتقاد های حق و ناحق... زیر لب گفتم:« هر دم از این باغ بری میرسد.»
بچه ها هنوز توی آشپزخانه گریه میکردند و برای صد و یکمین بار آب میخواستند احتمالا درخواست بعدی شان هم غذا بود و بعد هم باید جایشان عوض میشد و دوباره دوباره ...
آخرین گروه راهم سر زدم گروه خانوادگی مان بود کلیپی کوتاه بود از فرزندی شیرخواره در دل غزه...
دلم نمیخواست بازش کنم
غم بچه های خودم کم بود که بخواهم غم بچه های دیگر هم به جانم بیندازم؟!
اما نشد... دستم انگار با دلم جنگ داشت و خودسرانه کلیپ را باز کرد... آخرین بار که یکی از این تصاویر را باز کرده بودم آنقدر اشک ریختم و حالم بد شد که همسرم دیدن آنها را برایم ممنوع کرد. و هربار که تلویزیون این تصاویر را پخش میکرد دادش در می آمد که« تو نگاه نکن برو اون ور» اما اینبار چشمش را دور دیدم و دیدم...
کودکی که از تشنگی و گرسنگی حتی نای گریه کردن هم نداشت و مادرش باناله از او فیلم میگرفت تا بی غیرتی دنیا را به رخش بکشد...
همان حال غریب دوباره به سراغم آمد اما اینبار با شرمندگی...
بغض روی گلویم نشست و قصد خفه کردنم را داشت. زینب با چشمهای اشکی از آشپزخانه بیرون آمد و با ناله و ناز دخترانه اش گفت:«مامان آب»
همین یک جمله نجاتم داد و نفسم بالا آمد هق هق ام بلند شد و در آغوش گرفتمش و پشت سر هم گفتم:« مامان ببخشید،مامان غلط کردم برای همین دو دقیقه ای که عصبی شدم و بی محلی کردم غلط کردم. خدایا غلط کردم.»
اما انگار این العفو گفتن ها فایده نداشت. من شرمنده بودم شرمندگی هم درمانی ندارد جز اینکه جبران کنی و من، هیچ راه جبرانی نداشتم. نه دستم به آن کودک می رسید و نه آن مادر... من از دغدغه هایم خجالت کشیدم...من از درد بی دردی ام خجالت کشیدم... من از مادری ام خجالت کشیدم... یادم رفته بود کمی آنطرف تر مادری هست که مادری کردنش با من تفاوت دارد...مادری در آنجا جوور دیگری است... آنجا فرزندت که گریه میکند جان میگیری... دلت میخواهد هزار بار طلب آب کند و تو هزار و یکبار سقای تشنگی اش باشی... دائما گرسنه باشد و تو بی هیچ شرمندگی هرچه دلش خواست مهیا کنی... و شاید چند دقیقه بعد یا حتی ثانیه ای بعد دیگر صدای گریه کردنش را نشنوی...و ما چقدر از آن مادرها و مادری ها دوریم...
چقدر دغدغههای مان کوچک اند و خواسته هایمان حقیر...
پروردگارا ما همان هایی هستیم که درمیان گریه های مان برای حسین گ، ناله« یا لیتنا کنا معک سر دادیم» و حالا کربلا بیخ گوشمان تکرار شده...
اصغر ها ذبح میشوند و رقیه ها گرسنه اند... اکبر ها اربا اربا میشوند و مادرها داغدیده...
صدای العطش دوباره بلند شده و عموهایی که پی آب رفته اند شهید... کودکان تشنه گرسنه با لبخند به استقبال مرگ میروند که احلی من العسل است و از دست رسول الله آب مینوشند...
پروردگارا میشود خودت راهی پیش روی مان بگذاری؟! کدام کوچه و کدام خیابان پی فرستاده ات برویم؟! بوی ظلم شمر دوران اینبار نه فقط کربلا بلکه جهان را پر کرده!! نظری کن به حال ما که مستأصل و درمانده راهی جز دعا نداریم...
زهرا ملائکه
480
با عصبانیت از آشپزخانه بیرون آمدم و خودم را روی مبل پرت کردم
فشار کاری دوقلوها حسابی خسته ام کرده بود و اعصابم را ضعیف...
هر روز تکرار دیروز...یا آب میخواهند یا غذا و اگر این از دو فارغ شدی تازه نوبت تعویض پوشک هایشان میرسد و این ماجرا ادامه دارد تا انتهای شب که وقت خوابشان می رسد و نوبت میرسد به غول مرحله آخر. هردو گریه کنان میخواهند روی پایت بخوابند.
یکی را بغل میکنم و دیگری را روی پا میگذارم اما جنگ تازه شروع میشود و به جان هم میافتند...
سرم را تکان دادم و پوفی کشیدم یادآوری این روزمرگی ها چه فایده ای داشت؟! برای فرار از فضای خانه به فضای مجازی پناه بردم اما حالم بدتر از بد شد کانالها و گروه ها پر شده بود از دعواهای سیاسی و انتقاد های حق و ناحق... زیر لب گفتم:« هر دم از این باغ بری میرسد.»
بچه ها هنوز توی آشپزخانه گریه میکردند و برای صد و یکمین بار آب میخواستند احتمالا درخواست بعدی شان هم غذا بود و بعد هم باید جایشان عوض میشد و دوباره دوباره ...
آخرین گروه راهم سر زدم گروه خانوادگی مان بود کلیپی کوتاه بود از فرزندی شیرخواره در دل غزه...
دلم نمیخواست بازش کنم
غم بچه های خودم کم بود که بخواهم غم بچه های دیگر هم به جانم بیندازم؟!
اما نشد... دستم انگار با دلم جنگ داشت و خودسرانه کلیپ را باز کرد... آخرین بار که یکی از این تصاویر را باز کرده بودم آنقدر اشک ریختم و حالم بد شد که همسرم دیدن آنها را برایم ممنوع کرد. و هربار که تلویزیون این تصاویر را پخش میکرد دادش در می آمد که« تو نگاه نکن برو اون ور» اما اینبار چشمش را دور دیدم و دیدم...
کودکی که از تشنگی و گرسنگی حتی نای گریه کردن هم نداشت و مادرش باناله از او فیلم میگرفت تا بی غیرتی دنیا را به رخش بکشد...
همان حال غریب دوباره به سراغم آمد اما اینبار با شرمندگی...
بغض روی گلویم نشست و قصد خفه کردنم را داشت. زینب با چشمهای اشکی از آشپزخانه بیرون آمد و با ناله و ناز دخترانه اش گفت:«مامان آب»
همین یک جمله نجاتم داد و نفسم بالا آمد هق هق ام بلند شد و در آغوش گرفتمش و پشت سر هم گفتم:« مامان ببخشید،مامان غلط کردم برای همین دو دقیقه ای که عصبی شدم و بی محلی کردم غلط کردم. خدایا غلط کردم.»
اما انگار این العفو گفتن ها فایده نداشت. من شرمنده بودم شرمندگی هم درمانی ندارد جز اینکه جبران کنی و من، هیچ راه جبرانی نداشتم. نه دستم به آن کودک می رسید و نه آن مادر... من از دغدغه هایم خجالت کشیدم...من از درد بی دردی ام خجالت کشیدم... من از مادری ام خجالت کشیدم... یادم رفته بود کمی آنطرف تر مادری هست که مادری کردنش با من تفاوت دارد...مادری در آنجا جوور دیگری است... آنجا فرزندت که گریه میکند جان میگیری... دلت میخواهد هزار بار طلب آب کند و تو هزار و یکبار سقای تشنگی اش باشی... دائما گرسنه باشد و تو بی هیچ شرمندگی هرچه دلش خواست مهیا کنی... و شاید چند دقیقه بعد یا حتی ثانیه ای بعد دیگر صدای گریه کردنش را نشنوی...و ما چقدر از آن مادرها و مادری ها دوریم...
چقدر دغدغههای مان کوچک اند و خواسته هایمان حقیر...
پروردگارا ما همان هایی هستیم که درمیان گریه های مان برای حسین گ، ناله« یا لیتنا کنا معک سر دادیم» و حالا کربلا بیخ گوشمان تکرار شده...
اصغر ها ذبح میشوند و رقیه ها گرسنه اند... اکبر ها اربا اربا میشوند و مادرها داغدیده...
صدای العطش دوباره بلند شده و عموهایی که پی آب رفته اند شهید... کودکان تشنه گرسنه با لبخند به استقبال مرگ میروند که احلی من العسل است و از دست رسول الله آب مینوشند...
پروردگارا میشود خودت راهی پیش روی مان بگذاری؟! کدام کوچه و کدام خیابان پی فرستاده ات برویم؟! بوی ظلم شمر دوران اینبار نه فقط کربلا بلکه جهان را پر کرده!! نظری کن به حال ما که مستأصل و درمانده راهی جز دعا نداریم...
زهرا ملائکه
480
❤1
«وقتِ پیکاره!»
دنبالِ کاری بودم برای کمکرسانی در جنگ. میدانستم مثل دفاعِ مقدس نیست بروی خط مقدم. هفتهٔ اول به نوشتن در فضایِ مجازی بسنده کردم. گروههای مختلفی را دنبال میکردم و گشت و گذار برای پیدا کردنِ کار مفید سخت بود. پیامی به چشمم خورد:« کلاس امداد و نجات جهادِ سازندگی » رفتم داخل سایت و ثبت نام کردم. هفتهٔ دوم جنگ تماس گرفتند برای مصاحبه. دل تو دلم نبود برای رفتن. با خودم گفتم:« منم میتونم تاثیر گذار باشم؟ تا چقدر و چه حد؟»
از فاصله خانه تا جهادِ سازندگی به فکر فرو رفتم.
+ تو میتونی! نترس... از چی میترسی؟ یه عُمرِ تو فکرت سودای شهادت داشتی! حالا وقتشه!
در ذهنم شعرِ حسین طاهری که میگفت:« وقتِ پیکاره، وقتشه مهدی ذوالفقار رو برداره... ای یهودیها کارتون زاره!منتقم برسه زنده تون نمیذاره!...» از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. به یادِ زمانِ دفاع مقدس که مردمِ عادی میآمدند و برای مبارزه ثبت نام میکردند، واردِ سالن مصاحبه شدم. اتاق برادران را رد کردم و رسیدم محلِ مصاحبهٔ خواهران.
سلام کوتاهی کردم. مسئول مصاحبه در حالِ مصاحبه گرفتن بود. با دقت به سوالاتش گوش دادم.
- خانم... شما شرایطِ حضور در خارج از مشهدو دارین؟ اعزام به شهرای دیگه چطور ؟
پنج زن بودیم و هر کدام سن و سال مختلفی. یکی خانهدار بود و دیگری دانشجو. همسری یکی اجازه می داد هر زمان برود اما دیگری نه!
نشستم تا نوبتام شود.
- اگه از خون میترسین یا مشکلی دارین حتما بگین! چون ممکنه هر جایی اعزام بشین.
خوشحال بودم اما میتوانستم بپذیرم هر زمانی اعزام شوم؟ با خون کنار میآمدم؟
خداروشکر رشتهٔ دانشگاهیام مرتبط بود و اگر نه چگونه خودم را محک میزدم مشکلی با خون ندارم؟
خانمِ کنار دستیم گفت:«آتشنشانِ افتخاری بودمو کارتشو دارم. کارهای دیگه تو امداد انجام دادم.» چشمانش را ندیدم، اما صلابتش دیدنی بود!
خانمِ دیگری که با خواهرش آمده بود، گفت:« من خونهدارمو شوهرم اجازه نمیده غیر مشهد جایِ دیگه برم! فقط خود مشهد و اطرافش رو میتونم!»
افتخار میکردم به زنانِ کشورم. چه فعالیتهای اجتماعی داشتند!
نوبت به من رسید.
-چه توانایی دارین؟
+ نویسندهام و معلم ریاضی بچهها بودم!
-اگه با دانش آموزا در ارتباطین این شماره من، کلاسِ امداد و نجات میگذاریم براشون! دوست داشتن اونا هم بیان کمک برای جهاد.
شماره را گرفتم و آمدم بیرون. حسِ رزمندهای داشتم که برای اعزام دفاع مقدس ثبت نام کرده است . خوشحال بودم که میتوانم با یادگیری امداد موثر باشم در وضعیتِ کشورم.
✍️نویسنده: مائده اصغری
#جنگ_در_جنگ_تا_پیروزی
#جانم_فدای_ایران
#مرگ_بر_اسرائیل
#زندگی_جاریست
481
دنبالِ کاری بودم برای کمکرسانی در جنگ. میدانستم مثل دفاعِ مقدس نیست بروی خط مقدم. هفتهٔ اول به نوشتن در فضایِ مجازی بسنده کردم. گروههای مختلفی را دنبال میکردم و گشت و گذار برای پیدا کردنِ کار مفید سخت بود. پیامی به چشمم خورد:« کلاس امداد و نجات جهادِ سازندگی » رفتم داخل سایت و ثبت نام کردم. هفتهٔ دوم جنگ تماس گرفتند برای مصاحبه. دل تو دلم نبود برای رفتن. با خودم گفتم:« منم میتونم تاثیر گذار باشم؟ تا چقدر و چه حد؟»
از فاصله خانه تا جهادِ سازندگی به فکر فرو رفتم.
+ تو میتونی! نترس... از چی میترسی؟ یه عُمرِ تو فکرت سودای شهادت داشتی! حالا وقتشه!
در ذهنم شعرِ حسین طاهری که میگفت:« وقتِ پیکاره، وقتشه مهدی ذوالفقار رو برداره... ای یهودیها کارتون زاره!منتقم برسه زنده تون نمیذاره!...» از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. به یادِ زمانِ دفاع مقدس که مردمِ عادی میآمدند و برای مبارزه ثبت نام میکردند، واردِ سالن مصاحبه شدم. اتاق برادران را رد کردم و رسیدم محلِ مصاحبهٔ خواهران.
سلام کوتاهی کردم. مسئول مصاحبه در حالِ مصاحبه گرفتن بود. با دقت به سوالاتش گوش دادم.
- خانم... شما شرایطِ حضور در خارج از مشهدو دارین؟ اعزام به شهرای دیگه چطور ؟
پنج زن بودیم و هر کدام سن و سال مختلفی. یکی خانهدار بود و دیگری دانشجو. همسری یکی اجازه می داد هر زمان برود اما دیگری نه!
نشستم تا نوبتام شود.
- اگه از خون میترسین یا مشکلی دارین حتما بگین! چون ممکنه هر جایی اعزام بشین.
خوشحال بودم اما میتوانستم بپذیرم هر زمانی اعزام شوم؟ با خون کنار میآمدم؟
خداروشکر رشتهٔ دانشگاهیام مرتبط بود و اگر نه چگونه خودم را محک میزدم مشکلی با خون ندارم؟
خانمِ کنار دستیم گفت:«آتشنشانِ افتخاری بودمو کارتشو دارم. کارهای دیگه تو امداد انجام دادم.» چشمانش را ندیدم، اما صلابتش دیدنی بود!
خانمِ دیگری که با خواهرش آمده بود، گفت:« من خونهدارمو شوهرم اجازه نمیده غیر مشهد جایِ دیگه برم! فقط خود مشهد و اطرافش رو میتونم!»
افتخار میکردم به زنانِ کشورم. چه فعالیتهای اجتماعی داشتند!
نوبت به من رسید.
-چه توانایی دارین؟
+ نویسندهام و معلم ریاضی بچهها بودم!
-اگه با دانش آموزا در ارتباطین این شماره من، کلاسِ امداد و نجات میگذاریم براشون! دوست داشتن اونا هم بیان کمک برای جهاد.
شماره را گرفتم و آمدم بیرون. حسِ رزمندهای داشتم که برای اعزام دفاع مقدس ثبت نام کرده است . خوشحال بودم که میتوانم با یادگیری امداد موثر باشم در وضعیتِ کشورم.
✍️نویسنده: مائده اصغری
#جنگ_در_جنگ_تا_پیروزی
#جانم_فدای_ایران
#مرگ_بر_اسرائیل
#زندگی_جاریست
481
❤1
باسلام
خواستم روایت کنم از شب حمله خبائث به ایران
با خواهرم آن شب (شب جمعه) از سفر حج به ایران بازگشتیم ان شاءالله خداوند نصیب جامانده گان کند .سفری خاص مثل همه سفرهای زیارتی ولی این زیارت در نقطه صفر مرزی بین بنده و آفریدگارش ه
یعنی نهایت با خداوند بودن در زمین ...
طواف و نماز و نشستن روبروی خانه کعبه خانه ای ساده اما پرانرژی. وخلوت با خداوند متعال 🕋
چهار رکن 🕋 هر کدام معنایی دارد
رکن حجر الاسود ، یمانی ، سوری ، عراقی
ضلع یمانی ورود بانو آمنه ،به خانه کعبه برای تولد فرزند امیر المومنین علی بن ابی طالب علیه سلام ... ان شاءالله مشرف شوید .
باورود به ایران و استقبال و بعد خانه وساعاتی بعد حمله دشمن به ایران
که کلی اقوام و آشنایان خوشحال که ما آمدیم به ایران قبل از بسته شدن پروازها
اما وقتی شنیدیم که حجاج از طریق مرز زمینی به عراق و کربلا مشرف شدن غبطه خوردیم .وباخود گفتم گرچه جنگ شر بود اما برای عده ای از حجاج خیر شد که به زیارت کربلا هم مشرف شوند .
همین موضوع باعث شد که سازمان حج به فکر سفر زمینی حج از عراق به عربستان افتد .که به قولی به صرفه تر و کوتاهتر و زمان کمتری در عربستان ماندن می شود . البته از طرح تا عمل فاصله است . ان شاءالله با ظهور حضرت مشرف شدن به مکانهای زیارتی دردسر این زمانه را نداره .
یا اباصالح مهدی علیه سلام ادرکنی 🌹
بشری.ک
482
خواستم روایت کنم از شب حمله خبائث به ایران
با خواهرم آن شب (شب جمعه) از سفر حج به ایران بازگشتیم ان شاءالله خداوند نصیب جامانده گان کند .سفری خاص مثل همه سفرهای زیارتی ولی این زیارت در نقطه صفر مرزی بین بنده و آفریدگارش ه
یعنی نهایت با خداوند بودن در زمین ...
طواف و نماز و نشستن روبروی خانه کعبه خانه ای ساده اما پرانرژی. وخلوت با خداوند متعال 🕋
چهار رکن 🕋 هر کدام معنایی دارد
رکن حجر الاسود ، یمانی ، سوری ، عراقی
ضلع یمانی ورود بانو آمنه ،به خانه کعبه برای تولد فرزند امیر المومنین علی بن ابی طالب علیه سلام ... ان شاءالله مشرف شوید .
باورود به ایران و استقبال و بعد خانه وساعاتی بعد حمله دشمن به ایران
که کلی اقوام و آشنایان خوشحال که ما آمدیم به ایران قبل از بسته شدن پروازها
اما وقتی شنیدیم که حجاج از طریق مرز زمینی به عراق و کربلا مشرف شدن غبطه خوردیم .وباخود گفتم گرچه جنگ شر بود اما برای عده ای از حجاج خیر شد که به زیارت کربلا هم مشرف شوند .
همین موضوع باعث شد که سازمان حج به فکر سفر زمینی حج از عراق به عربستان افتد .که به قولی به صرفه تر و کوتاهتر و زمان کمتری در عربستان ماندن می شود . البته از طرح تا عمل فاصله است . ان شاءالله با ظهور حضرت مشرف شدن به مکانهای زیارتی دردسر این زمانه را نداره .
یا اباصالح مهدی علیه سلام ادرکنی 🌹
بشری.ک
482
❤1
اینچنین لرزیدن دل و مستاصل شدن را یکبار هم تجربه کرده بودم.چنین حالی را وقتی خبر شهادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی را شنیدم داشتم؛ اظطراب و خشم در دلم موج می زد می خواستم فریاد بزنم ولی صدایی جز تکرار خبر شهادتش و یا ابوالفضل از خودم نمیشنیدم؛ میخواستم به جایی بدوم به کجا؟ نمیدانستم! فقط راه می رفتم انگار دیر شده برای چه کاری؟ باز هم نمیدانستم! مکان برایم کوچک شده بود خدایا چرا کاری از دستم بر نمی اید!!!! و جز گریه و شرکت در مراسم هیچ کار مفیدی نکردم😭
و ۲۳ خرداد صبح بعد از نماز گوشیم را باز کردم و تصویری از کودکی که زیر صفحه فلزی بود و نوشته بود اینجا دیگر فلسطین نیست! پرسیدم کجاست؟ نوشتند تهران است! اسرائیل حمله کرده. باز هم احساس کردم دیر شده! باز هم فریادی در درونم خفه شد 😭
در این ساعت صبح همه جلو تلوزیون جمع شدیم خبر شهادت سرداران و دانشمندان بزرگ ایران یکی پس از دیگری!😭
خانه برایم کوچک شد! باید بروم ولی کجا؟
چرا کاری نمیکنیم؟ چه شده که جوابی نمیدهیم؟ پدافندمان دچار مشکل شده!
تا عصر فقط یاصاحب الزمان گفتم و راه رفتم تا اینکه مشکل پدافندها حل شد . نفس راحتی کشیدم.
در آن ساعات باز هم یاد سردار سلیمانی افتادم او خود پدافندی بود برای کشورم!
ولی در طول این دفاع مقدس ۱۲ روزه همه مردم ایران را پدافندی دیدم که هر یک با سلاحی متفاوت در دفاع از کشورمان هستند و نامردمانی که مثل دمل چرکی لابلای مردم جا خوش کرده اند را شناسایی میکنند و از بدن ملت بیرون میکشند.امروز فهمیدم من هم میتوانم پدافند باشم در سطح خودم و با تواناییهای خودم. دعا میکنم هرگز برای دفاع از کشور و رهبرمان دیر نکنیم.
اللهم عجل لولیک الفرج
تی.اچ
483
و ۲۳ خرداد صبح بعد از نماز گوشیم را باز کردم و تصویری از کودکی که زیر صفحه فلزی بود و نوشته بود اینجا دیگر فلسطین نیست! پرسیدم کجاست؟ نوشتند تهران است! اسرائیل حمله کرده. باز هم احساس کردم دیر شده! باز هم فریادی در درونم خفه شد 😭
در این ساعت صبح همه جلو تلوزیون جمع شدیم خبر شهادت سرداران و دانشمندان بزرگ ایران یکی پس از دیگری!😭
خانه برایم کوچک شد! باید بروم ولی کجا؟
چرا کاری نمیکنیم؟ چه شده که جوابی نمیدهیم؟ پدافندمان دچار مشکل شده!
تا عصر فقط یاصاحب الزمان گفتم و راه رفتم تا اینکه مشکل پدافندها حل شد . نفس راحتی کشیدم.
در آن ساعات باز هم یاد سردار سلیمانی افتادم او خود پدافندی بود برای کشورم!
ولی در طول این دفاع مقدس ۱۲ روزه همه مردم ایران را پدافندی دیدم که هر یک با سلاحی متفاوت در دفاع از کشورمان هستند و نامردمانی که مثل دمل چرکی لابلای مردم جا خوش کرده اند را شناسایی میکنند و از بدن ملت بیرون میکشند.امروز فهمیدم من هم میتوانم پدافند باشم در سطح خودم و با تواناییهای خودم. دعا میکنم هرگز برای دفاع از کشور و رهبرمان دیر نکنیم.
اللهم عجل لولیک الفرج
تی.اچ
483
❤1
بچهها رو گذاشته بودم پیش خالهشون و رفته بودم پیِ کارهام.
وقتی برگشتم، خواهرم با ذوقزدگی شروع کرد به تعریف ماجرای بازی بچهها:
"وای! وقتی نبودی بچهها داشتند بازی میکردند. مطهره میگفت؛ "هر کی شکلک درآره، شکل عروسک درآره، یک دو سه .... "
بقیه بچهها هر کدوم توی یه حالتی، مثل مجسمه بی حرکت میشدن. اگه تکون میخوردن یا میخندیدن، از بازی خارج میشدن."
گفتم: آره، این بازی رو همیشه انجام میدن، کجاش جالب بوده؟
خواهرم گفت: "جالبش اینجا بود که یه بار مطهره گفت: هر کی شکلک درآره، شکل سحر امامی درآره، یک دو سه ....
هر کدوم از بچه یه حالتی مثل حالتهای قبل به خودشون گرفتن و بدون حرکت ایستادند، بجز زینب کوچولوی سه ساله که انگشت اشارهاش رو مثل سحر امامی رو به بالا گرفته بود و مجسمه شده بود."
با تعجب پرسیدم: راست میگی؟
خواهرم گفت: آره، اینقدر بامزه بود که نگو. مگه باهاش کار کردی یا براش توضیح دادی سحر امامی کیه و چکار کرده؟
گفتم: نه من چیزی بهش نگفتم.
راحیل عباسی
484
وقتی برگشتم، خواهرم با ذوقزدگی شروع کرد به تعریف ماجرای بازی بچهها:
"وای! وقتی نبودی بچهها داشتند بازی میکردند. مطهره میگفت؛ "هر کی شکلک درآره، شکل عروسک درآره، یک دو سه .... "
بقیه بچهها هر کدوم توی یه حالتی، مثل مجسمه بی حرکت میشدن. اگه تکون میخوردن یا میخندیدن، از بازی خارج میشدن."
گفتم: آره، این بازی رو همیشه انجام میدن، کجاش جالب بوده؟
خواهرم گفت: "جالبش اینجا بود که یه بار مطهره گفت: هر کی شکلک درآره، شکل سحر امامی درآره، یک دو سه ....
هر کدوم از بچه یه حالتی مثل حالتهای قبل به خودشون گرفتن و بدون حرکت ایستادند، بجز زینب کوچولوی سه ساله که انگشت اشارهاش رو مثل سحر امامی رو به بالا گرفته بود و مجسمه شده بود."
با تعجب پرسیدم: راست میگی؟
خواهرم گفت: آره، اینقدر بامزه بود که نگو. مگه باهاش کار کردی یا براش توضیح دادی سحر امامی کیه و چکار کرده؟
گفتم: نه من چیزی بهش نگفتم.
راحیل عباسی
484
❤1
آفتاب مایل میتابید. سایهی گلها تا انتهای سالن کش آمده بود. دور تا دور سالن صندلیهای فلزی چیده بودند .میز منشی کنار در ورودی قرار داشت. فرشته روی صندلی فلزی نشسته بود. به ساعتش نگاه کرد.ساعت از دو گذشته بود. صدای مدیر از اتاقش میآمد. با تلفن صحبت میکرد.
منشی دوست فرشته بود. چشمکی زد به فرشته .گفت: «میخوای بگم دختر سرلشکر باقری اومده برای مصاحبه؟»
فرشته اخم کرد. گفت: «نه، اصلاً!»
منشی خندهای کرد. گفت: «باور کن اگه بگم دخترسرداری، الان تلفنشو قطع میکنه. خودش میاد مصاحبه تا در خونتون!»
فرشته نفس عمیقی کشید. گفت: «حتی اگه شبانهروز پشت در اتاقش بمونم، حق نداری بهش بگی من دختر بابامم!»
فرشته مسئول خبرگزاری بود.یکی ازکارهایش مصاحبه بامسئولین بود.وقت گرفتن با مدیران ومسئولان دردسرهای خودش را داشت .کاربه سختی پیش می رفت.می توانست ازرانت پدرش استفاده کند.وقت مصاحبه ها را تنظیم کند.ولی به اسم ورسم پدرش کاری نداشت. تا مدت ها در دفتر کارش کسی خبر نداشت او دختر سرداراست. از همه مخفی می کرد.
آفتاب مستقیم میتابید .سایه تابوت شهدا کف زمین افتاده بود. فرشته عینک آفتابی اش را ازروی چشمانش برداشت. دستش را روی تابوت کشید. گل رزی را برداشت.روی تابوت پرپر کرد. به من نگاهی کرد .گفت: «کاش روزی مثل عمویم شهید شوم.»
بغل گوشش پچ پچ کردم .گفتم: «در این شرایط صلح چه شهادتی؟»
با صدای بغض آلودی گفت: «من تمام کتابها و دستنوشتههای عمویم را خواندم. خاطرات دیگر شهدا را هم مطالعه کردم. لحظه به لحظه به شهادت فکر میکنم.»
آن روز فرشته ماموریت داشت ازطرف خبرگزاری به معراج الشهدا برود. تشییع شهدای گمنام دفاع مقدس بود. در معراج شهدا، این گفتگو بین ما شکل گرفت. این که لحظه به لحظه شهادت فکر میکند، از یک دختر دهه هفتادی، برای من عجیب بود.
هوا بارانی بود. بوی نم خاک پیچیده بود. فرشته پنجره را باز کرد. نفس عمیقی کشید. گوشی اش را برداشت . شماره گرفت. آنتن نداد. بوق نخورد.
بهش توپیدم و گفتم: «فرشته، از خط اداره زنگ بزن دیگه! ده بار گرفتی، آنتن نداده »
فرشته یک دفعه صدایش را بالا برد. گفت: «میفهمی چی میگی؟ از خط اداره برای کار خصوصی خودم زنگ بزنم!»
فرشته حساس به بیت المال بود.از خط قرمزهایش بود.، آن روز بارانی گوشی اش آنتن نداد. بیش از ده بار شماره را گرفته بود.بوق نمیخورد. از او خواستم از خط اداره زنگ بزند.با واکنش سریع فرشته روبرو شدم. انتظارش را هم داشتم.
#شهید_فرشته_باقری
#مرگ_بر_اسرائیل
زینب خالقی
485
منشی دوست فرشته بود. چشمکی زد به فرشته .گفت: «میخوای بگم دختر سرلشکر باقری اومده برای مصاحبه؟»
فرشته اخم کرد. گفت: «نه، اصلاً!»
منشی خندهای کرد. گفت: «باور کن اگه بگم دخترسرداری، الان تلفنشو قطع میکنه. خودش میاد مصاحبه تا در خونتون!»
فرشته نفس عمیقی کشید. گفت: «حتی اگه شبانهروز پشت در اتاقش بمونم، حق نداری بهش بگی من دختر بابامم!»
فرشته مسئول خبرگزاری بود.یکی ازکارهایش مصاحبه بامسئولین بود.وقت گرفتن با مدیران ومسئولان دردسرهای خودش را داشت .کاربه سختی پیش می رفت.می توانست ازرانت پدرش استفاده کند.وقت مصاحبه ها را تنظیم کند.ولی به اسم ورسم پدرش کاری نداشت. تا مدت ها در دفتر کارش کسی خبر نداشت او دختر سرداراست. از همه مخفی می کرد.
آفتاب مستقیم میتابید .سایه تابوت شهدا کف زمین افتاده بود. فرشته عینک آفتابی اش را ازروی چشمانش برداشت. دستش را روی تابوت کشید. گل رزی را برداشت.روی تابوت پرپر کرد. به من نگاهی کرد .گفت: «کاش روزی مثل عمویم شهید شوم.»
بغل گوشش پچ پچ کردم .گفتم: «در این شرایط صلح چه شهادتی؟»
با صدای بغض آلودی گفت: «من تمام کتابها و دستنوشتههای عمویم را خواندم. خاطرات دیگر شهدا را هم مطالعه کردم. لحظه به لحظه به شهادت فکر میکنم.»
آن روز فرشته ماموریت داشت ازطرف خبرگزاری به معراج الشهدا برود. تشییع شهدای گمنام دفاع مقدس بود. در معراج شهدا، این گفتگو بین ما شکل گرفت. این که لحظه به لحظه شهادت فکر میکند، از یک دختر دهه هفتادی، برای من عجیب بود.
هوا بارانی بود. بوی نم خاک پیچیده بود. فرشته پنجره را باز کرد. نفس عمیقی کشید. گوشی اش را برداشت . شماره گرفت. آنتن نداد. بوق نخورد.
بهش توپیدم و گفتم: «فرشته، از خط اداره زنگ بزن دیگه! ده بار گرفتی، آنتن نداده »
فرشته یک دفعه صدایش را بالا برد. گفت: «میفهمی چی میگی؟ از خط اداره برای کار خصوصی خودم زنگ بزنم!»
فرشته حساس به بیت المال بود.از خط قرمزهایش بود.، آن روز بارانی گوشی اش آنتن نداد. بیش از ده بار شماره را گرفته بود.بوق نمیخورد. از او خواستم از خط اداره زنگ بزند.با واکنش سریع فرشته روبرو شدم. انتظارش را هم داشتم.
#شهید_فرشته_باقری
#مرگ_بر_اسرائیل
زینب خالقی
485
❤1
از دلِ جنگ، تا شکوفههای مهربانی🌸
از همان روزی که جنگ تحمیلی دوازده روز تمام و آتشبس اعلام شد، در ذهنم جرقهای روشن شد: اگر شَرّی بیاید، بیشک خیری پشت آن پنهان شده...
درست است که در آن دوازده روز داغهای زیادی دیدیم. عزیزانی از میان ما رفتند، قلبها شکست، خانهها ویران شد، اما در دل آن ویرانیها، چیزی جوانه زد که پیش از آن کمتر دیده بودیم: معنای واقعی امنیت، وطندوستی، ایستادگی در سایهسار ولایت و مهربانی بیچشمداشت.
ما یاد گرفتیم چگونه به یکدیگر تکیه کنیم، چگونه بیهیچ چشمداشتی، دل و جان و آنچه داریم را پیشکش کنیم. سخت گذشت، اما روسفید شدیم. و رو سیاهی ماند برای آنانی که در روزهای تاریک، از پشت خنجر زدند، برای خائنان و وطنفروشان.
امروز، دیگر فرق دوست و دشمن را بهتر میتوان فهمید...
گاهی که به پایتخت میرفتیم و پایمان به شمال شهر میرسید، اغلب نگاهها سنگین بود و پر از قضاوت. اگر سوالی میپرسیدیم، یا نادیده گرفته میشدیم یا با نیشخندی پاسخمان را میدادند:
"دهاتی!"، "شهرستانی!"
انگار که خودشان را از جنسی برتر میدانستند...
اما جنگ که شد، همانهایی که روزی به ما از بالا نگاه میکردند، ناگهان همسایه دیواربهدیوارمان شدند. مجبور شدند بیایند به خانههای ساده ما، به شهرها و روستاهای بیآلایشمان. و ما تلافی نکردیم...
ما دل داشتیم، نه کینه. دلهایی بزرگ، آغوشهایی باز، لبخندهایی که از دل میآمد. خانههایمان را بیمنت در اختیارشان گذاشتیم، با شربت خنک پذیرایشان شدیم، برایشان با عشق غذا پختیم، شبها دور هم نشستیم تا صدای خنده جای صدای انفجارهای مهیب را بگیرد و از ذهنشان دور کند.
روزهای آخر، خیلی از آنها به زبان آوردند آنچه در دلشان بود: شرمندگی، تحسین، و اعتراف به مرام و معرفت ما.
و ما، یک خانواده بزرگ شده بودیم. با قلبهایی که حالا یک ضربان مشترک داشتند. آری... این جنگ اگرچه با خودش خرابی آورد، اما آبادانی نیز در دل داشت. ویرانی داشت، اما در دلش بذرهایی از امید، گذشت، محبت و اتحاد کاشته شد.
ما در این جنگ بیشتر درک کردیم تا بدون منت و کینه، در تاریکترین شبها، چراغ خانهمان را برای هم روشن نگه داریم.
دست در دست هم داده، و زندگی را از دل خاکستر، دوباره بنا کنیم. و حالا، هوشیارتر از همیشه، آمادهایم که ایران را با قلبهایمان آبادتر کرده و از وجب به وجب خاکش محافظت کنیم، با عشق، با ایمان، با هم.✨
✍️ سمیه اکبرزاده
#طلبه_نوشت
#از_قلب_ایران
#روایتهای_زنان_ایرانی
486
از همان روزی که جنگ تحمیلی دوازده روز تمام و آتشبس اعلام شد، در ذهنم جرقهای روشن شد: اگر شَرّی بیاید، بیشک خیری پشت آن پنهان شده...
درست است که در آن دوازده روز داغهای زیادی دیدیم. عزیزانی از میان ما رفتند، قلبها شکست، خانهها ویران شد، اما در دل آن ویرانیها، چیزی جوانه زد که پیش از آن کمتر دیده بودیم: معنای واقعی امنیت، وطندوستی، ایستادگی در سایهسار ولایت و مهربانی بیچشمداشت.
ما یاد گرفتیم چگونه به یکدیگر تکیه کنیم، چگونه بیهیچ چشمداشتی، دل و جان و آنچه داریم را پیشکش کنیم. سخت گذشت، اما روسفید شدیم. و رو سیاهی ماند برای آنانی که در روزهای تاریک، از پشت خنجر زدند، برای خائنان و وطنفروشان.
امروز، دیگر فرق دوست و دشمن را بهتر میتوان فهمید...
گاهی که به پایتخت میرفتیم و پایمان به شمال شهر میرسید، اغلب نگاهها سنگین بود و پر از قضاوت. اگر سوالی میپرسیدیم، یا نادیده گرفته میشدیم یا با نیشخندی پاسخمان را میدادند:
"دهاتی!"، "شهرستانی!"
انگار که خودشان را از جنسی برتر میدانستند...
اما جنگ که شد، همانهایی که روزی به ما از بالا نگاه میکردند، ناگهان همسایه دیواربهدیوارمان شدند. مجبور شدند بیایند به خانههای ساده ما، به شهرها و روستاهای بیآلایشمان. و ما تلافی نکردیم...
ما دل داشتیم، نه کینه. دلهایی بزرگ، آغوشهایی باز، لبخندهایی که از دل میآمد. خانههایمان را بیمنت در اختیارشان گذاشتیم، با شربت خنک پذیرایشان شدیم، برایشان با عشق غذا پختیم، شبها دور هم نشستیم تا صدای خنده جای صدای انفجارهای مهیب را بگیرد و از ذهنشان دور کند.
روزهای آخر، خیلی از آنها به زبان آوردند آنچه در دلشان بود: شرمندگی، تحسین، و اعتراف به مرام و معرفت ما.
و ما، یک خانواده بزرگ شده بودیم. با قلبهایی که حالا یک ضربان مشترک داشتند. آری... این جنگ اگرچه با خودش خرابی آورد، اما آبادانی نیز در دل داشت. ویرانی داشت، اما در دلش بذرهایی از امید، گذشت، محبت و اتحاد کاشته شد.
ما در این جنگ بیشتر درک کردیم تا بدون منت و کینه، در تاریکترین شبها، چراغ خانهمان را برای هم روشن نگه داریم.
دست در دست هم داده، و زندگی را از دل خاکستر، دوباره بنا کنیم. و حالا، هوشیارتر از همیشه، آمادهایم که ایران را با قلبهایمان آبادتر کرده و از وجب به وجب خاکش محافظت کنیم، با عشق، با ایمان، با هم.✨
✍️ سمیه اکبرزاده
#طلبه_نوشت
#از_قلب_ایران
#روایتهای_زنان_ایرانی
486
❤1
پخش زنده
روز بلند شد. مردم از همراهی شهدا کوتاه نیامدند. تا جایی که ماشین شهدا رسید کمر خیابان امامخمینی و مردم هم دنبالش. مشایعت خورشید بالاسر همه داغ داغ میتابید. در نفسهای آخر مراسم هم نتوانست گرمای وجودش را به رخ کسی بکشد.
با خودم گفتم آتشی که به جان این مردم نشسته پیش ذرههای تابش توِ خورشید هیچ است، هیچ!
صورت زنهای در حجاب، لهله میزد. معلوم بود همه را خرج التهاب پیکرهایی نامرتب کردند که در بیابانهای لب مرز اثر چندانی ازشان برنگشته.
بین جمعیت دیدمش. پرشور لایو میگرفت. بدون آنکه فکرش درگیر نور شدید آفتاب بشود. بدون کمترین حواس پرتی که آفتاب تیز تیرماه کاشان دارد چه به روز پوستش میآورد. دوباره کارش بیفتد به پزشک زیبایی و چه و چه.
عینک را روی پیشانی نشاند تا بدون حفاظ دودی رنگ بتواند با گوشی بهتر کار کند.
بدون آنکه دستش بلرزد فقط دنبال ثبت لحظه به لحظه مراسم بود. انگار که کنج حرم بهش داده باشند سر از پا نمیشناخت. نور،صدا و تصویر را کامل ثبت و ضبط و ارسال میکرد.
مواجه شد با یک عالمه لایک و قلب قرمز. صفحه اینستاگرامش غلغله شد از ابراز محبت فالوئرها و دنبال کنندهها.
عدهای از پشت همان ماسماسک بهش التماس دعا گفتند. با دست دیگر چشمهای خیس را پاک کرد تا لنز چشمهاش لا نگیرد. فیلم شفاف از مراسم تشییع شهدای هوافضای کاشان، هواییاش کرد.
دست ادب به طرف شهدا بالا برد. قبل از آنکه مردم متفرق بشوند. پیچید توی پیاده رو. راهش را کج کرد و به طرف میدان امامخمینی برگشت.
یکشنبه ؛ ۲۲تیرماه | کاشان؛ مراسم تشییع شهدای هوافضا
✍️ ملیحه خانی
487
روز بلند شد. مردم از همراهی شهدا کوتاه نیامدند. تا جایی که ماشین شهدا رسید کمر خیابان امامخمینی و مردم هم دنبالش. مشایعت خورشید بالاسر همه داغ داغ میتابید. در نفسهای آخر مراسم هم نتوانست گرمای وجودش را به رخ کسی بکشد.
با خودم گفتم آتشی که به جان این مردم نشسته پیش ذرههای تابش توِ خورشید هیچ است، هیچ!
صورت زنهای در حجاب، لهله میزد. معلوم بود همه را خرج التهاب پیکرهایی نامرتب کردند که در بیابانهای لب مرز اثر چندانی ازشان برنگشته.
بین جمعیت دیدمش. پرشور لایو میگرفت. بدون آنکه فکرش درگیر نور شدید آفتاب بشود. بدون کمترین حواس پرتی که آفتاب تیز تیرماه کاشان دارد چه به روز پوستش میآورد. دوباره کارش بیفتد به پزشک زیبایی و چه و چه.
عینک را روی پیشانی نشاند تا بدون حفاظ دودی رنگ بتواند با گوشی بهتر کار کند.
بدون آنکه دستش بلرزد فقط دنبال ثبت لحظه به لحظه مراسم بود. انگار که کنج حرم بهش داده باشند سر از پا نمیشناخت. نور،صدا و تصویر را کامل ثبت و ضبط و ارسال میکرد.
مواجه شد با یک عالمه لایک و قلب قرمز. صفحه اینستاگرامش غلغله شد از ابراز محبت فالوئرها و دنبال کنندهها.
عدهای از پشت همان ماسماسک بهش التماس دعا گفتند. با دست دیگر چشمهای خیس را پاک کرد تا لنز چشمهاش لا نگیرد. فیلم شفاف از مراسم تشییع شهدای هوافضای کاشان، هواییاش کرد.
دست ادب به طرف شهدا بالا برد. قبل از آنکه مردم متفرق بشوند. پیچید توی پیاده رو. راهش را کج کرد و به طرف میدان امامخمینی برگشت.
یکشنبه ؛ ۲۲تیرماه | کاشان؛ مراسم تشییع شهدای هوافضا
✍️ ملیحه خانی
487
❤1