#همسایه_ناشناس ♥️
میگن خواب رو نباید تعریف کرد
ولی من این بار تصمیم گرفتم که بگمش...
چند وقت قبل از شروع محرم خواب عجیبی دیدم
منِ کربلا نرفته، من بین الحرمین ندیده، دقیقا ایستاده بودم در کناری از بین الحرمین؛ همه چیز دقیق، شفاف، واضح و به گمانم مثل واقعیت
در جایی که کتیبه هایی از اسم سیدالشهدا و حضرت عباس روی دیوار وجود داشت
رو به روی من ضریح شما بود اقای ابوفاضل
من داشتم به سمت شما می اومدم
می دیدم که هاله ای از نور سبز ضریحتون رو روشن کرده، من خیلی واضح گنبدی که نام شما روی اون قرار داشت رو میدیدم و به سمتتون حرکت میکردم
بلند بلند با یک لهجه عربی صدا می زدم: عباس یا عباس... عباس یا عباس!...
هم زمان اشک می ریختم... من اسم شما رو میگفتم و مثل ابر بهار گریه میکردم از مشکلاتی که این مدت تمام روح و ذهنم رو اشفته کرده بود. صداتون می زدم و میگفتم شما که پدر فضلید حلشون کنید... عباس یا عباس میگفتم و می اومد سمتتون... شاکی، ناراحت، غصه دار، دلتنگ...
اما ناگهان نمیدونم از کجا دیدم که یک اسم جلو چشمام رو گرفت. انگار که یکی از اون کتیبه های روی دیوار با بقیه فرق داشت...
با یک رنگ سبز سیدی روش نوشته شده بود یا ″صاحب الزمان″...
بعد از دیدنش جنس گریم فرق کرد
دلیل عباس یا عباس گفتنم متفاوت شد...
تو عالم رویا ذهنم بهم گفت فلانی... داری شاکی شاکی گریه میکنی از مشکلاتت؟؟؟ شاکی شاکی حضرت عباسو صدا می زنی که چی؟یادت رفته تمام خواستت باید اومدن صاحب الزمانی باشه که اسمشون روی کتیبه نزدیک حرم خورده؟
یادت رفته که اومدی اینجا حرم که برای این اقا دعا کنی؟ یادت رفته که عباس یا عباس گفتنت قرار بود دلیلش همین اسم رو کتیبه باشه؟
یادت رفته که تمام مشکلاتمون هست چون پدرمون هنوز نیومده؟
به خودت بیا فلانی....
و خواب من همینجا تموم شد... با تصویری از نام پدرمون، با گریه ای که بند نمی اومد، با عباس یا عباس گفتنی که فقط یک چیز می خواست...
اینا روگفتم که بگم، من نمیدونم چرا این خوابو دیدم ولی از اون روز تو هر مجلسی که رفتم و نام حصرت عباس اومد، صدای عباس یا عباس گفتن خودم توی ذهنم هزاران بار تکرار شد... بار ها اومد نوک زبونم که شکایت بشه ولی خوابم یادم اومد...
من نمیدونم چه سریه بین اومدن پدرمون و اقا حضرت عباس... نمیدونم چه جوری قراره این گره رو باز کنن نمیدونم چه جوری قراره دعا کنن ، چه جور با دستانشون دست به دعا بردارن برای ما امام ندیده ها
من فقط می دونم که از این به بعد باید تک به تک صدا زدن هام متوسل بشه به شما آقای ابوفاضل...
میدونم که شما باید دعا کنین برامون...دقبقا با همون دستانتون....
شما باید با لب های تشنتون دعا کنین برای ما که تشنه دیدار بشیم...
آقای ابوفاضل، آقای عباس یا عباس...
نذارید امام ندیده بمیریم... نذارید عمرمون صرف کسی جز امامون بشه
این روزا همش تو ذهنم پخش میشه:
نکنه اشکامون همش از احساسه
اون کسی منتظر واقعیه که پیرو عباسه
پیرو اون اقا که مطیع محضه
از امام زمانش جدا نشد حتی قد یک لحظه....
اقای عباس یا عباس، نذارید جدا بشیم ما هم از امام زمانمون، ما رو پا در رکاب بکنید... ما رو منتظر بکنید... پیرو واقعی بکنید...
اقای عباس یا عباس؛ امشب و فردا زیاد برامون، برای اومدن پدرمون، برای سر به راه شدن ما دعا کنید....
اللهم عجل لولیک الفرج
میگن خواب رو نباید تعریف کرد
ولی من این بار تصمیم گرفتم که بگمش...
چند وقت قبل از شروع محرم خواب عجیبی دیدم
منِ کربلا نرفته، من بین الحرمین ندیده، دقیقا ایستاده بودم در کناری از بین الحرمین؛ همه چیز دقیق، شفاف، واضح و به گمانم مثل واقعیت
در جایی که کتیبه هایی از اسم سیدالشهدا و حضرت عباس روی دیوار وجود داشت
رو به روی من ضریح شما بود اقای ابوفاضل
من داشتم به سمت شما می اومدم
می دیدم که هاله ای از نور سبز ضریحتون رو روشن کرده، من خیلی واضح گنبدی که نام شما روی اون قرار داشت رو میدیدم و به سمتتون حرکت میکردم
بلند بلند با یک لهجه عربی صدا می زدم: عباس یا عباس... عباس یا عباس!...
هم زمان اشک می ریختم... من اسم شما رو میگفتم و مثل ابر بهار گریه میکردم از مشکلاتی که این مدت تمام روح و ذهنم رو اشفته کرده بود. صداتون می زدم و میگفتم شما که پدر فضلید حلشون کنید... عباس یا عباس میگفتم و می اومد سمتتون... شاکی، ناراحت، غصه دار، دلتنگ...
اما ناگهان نمیدونم از کجا دیدم که یک اسم جلو چشمام رو گرفت. انگار که یکی از اون کتیبه های روی دیوار با بقیه فرق داشت...
با یک رنگ سبز سیدی روش نوشته شده بود یا ″صاحب الزمان″...
بعد از دیدنش جنس گریم فرق کرد
دلیل عباس یا عباس گفتنم متفاوت شد...
تو عالم رویا ذهنم بهم گفت فلانی... داری شاکی شاکی گریه میکنی از مشکلاتت؟؟؟ شاکی شاکی حضرت عباسو صدا می زنی که چی؟یادت رفته تمام خواستت باید اومدن صاحب الزمانی باشه که اسمشون روی کتیبه نزدیک حرم خورده؟
یادت رفته که اومدی اینجا حرم که برای این اقا دعا کنی؟ یادت رفته که عباس یا عباس گفتنت قرار بود دلیلش همین اسم رو کتیبه باشه؟
یادت رفته که تمام مشکلاتمون هست چون پدرمون هنوز نیومده؟
به خودت بیا فلانی....
و خواب من همینجا تموم شد... با تصویری از نام پدرمون، با گریه ای که بند نمی اومد، با عباس یا عباس گفتنی که فقط یک چیز می خواست...
اینا روگفتم که بگم، من نمیدونم چرا این خوابو دیدم ولی از اون روز تو هر مجلسی که رفتم و نام حصرت عباس اومد، صدای عباس یا عباس گفتن خودم توی ذهنم هزاران بار تکرار شد... بار ها اومد نوک زبونم که شکایت بشه ولی خوابم یادم اومد...
من نمیدونم چه سریه بین اومدن پدرمون و اقا حضرت عباس... نمیدونم چه جوری قراره این گره رو باز کنن نمیدونم چه جوری قراره دعا کنن ، چه جور با دستانشون دست به دعا بردارن برای ما امام ندیده ها
من فقط می دونم که از این به بعد باید تک به تک صدا زدن هام متوسل بشه به شما آقای ابوفاضل...
میدونم که شما باید دعا کنین برامون...دقبقا با همون دستانتون....
شما باید با لب های تشنتون دعا کنین برای ما که تشنه دیدار بشیم...
آقای ابوفاضل، آقای عباس یا عباس...
نذارید امام ندیده بمیریم... نذارید عمرمون صرف کسی جز امامون بشه
این روزا همش تو ذهنم پخش میشه:
نکنه اشکامون همش از احساسه
اون کسی منتظر واقعیه که پیرو عباسه
پیرو اون اقا که مطیع محضه
از امام زمانش جدا نشد حتی قد یک لحظه....
اقای عباس یا عباس، نذارید جدا بشیم ما هم از امام زمانمون، ما رو پا در رکاب بکنید... ما رو منتظر بکنید... پیرو واقعی بکنید...
اقای عباس یا عباس؛ امشب و فردا زیاد برامون، برای اومدن پدرمون، برای سر به راه شدن ما دعا کنید....
اللهم عجل لولیک الفرج
❤10😢6😭2
😭17
از امام باقر علیهالسلام پرسیده شد که در روز عاشورا چگونه به همدیگر تسلیت بگوییم؟
حضرت فرمودند: بگویید:
«أعظَمَ اللهُ اجورَنا بمُصابِنا بِالحُسَینِ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ علیهمالسلام»
خداوند اجر ما را به سبب مصیبتی که از حسین به ما رسیده بزرگ گرداند و ما و شما را از کسانی قرار دهد که در کنار ولىّ دم او، امام مهدی از خاندان محمد عليهمالسلام، به خونخواهی او برمی خیزند.
📚 مصباح المتهجّد و سلاح المتعبّد، صفحه۷۷۲
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان 🖤
@HamSayeh_Com
حضرت فرمودند: بگویید:
«أعظَمَ اللهُ اجورَنا بمُصابِنا بِالحُسَینِ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ علیهمالسلام»
خداوند اجر ما را به سبب مصیبتی که از حسین به ما رسیده بزرگ گرداند و ما و شما را از کسانی قرار دهد که در کنار ولىّ دم او، امام مهدی از خاندان محمد عليهمالسلام، به خونخواهی او برمی خیزند.
📚 مصباح المتهجّد و سلاح المتعبّد، صفحه۷۷۲
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان 🖤
@HamSayeh_Com
💔9❤2
Forwarded from "همسایه" (Meysam Alavi)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محبوب من...
Forwarded from "همسایه" (Meysam Alavi)
"همسایه"
محبوب من...
.
محبوب من...
#ناسا میگوید اینجا #مریخ است؛
و این ویدئو گودالی بزرگ از سطح آن را نشان میدهد.
بارها آن را پِلی میکنم و جزئیاتش را به تماشا مینشینم.
مریخ فرسخها دورتر از زمین است و این گودال نیز.
و من اینجا در زمین، ذهنم فرسخها آنوَرتر در گودالی در مریخ گیر کرده.
معتقدم که بُعدِ منزل نَبُود در سفر روحانی؛
اما نه مریخ منزلگاهِ روحانیست و نه آن گودال.
محبوبم! من روانشناسی خواندهام و روانشناسی از قانون #تداعی برایم میگوید که اگر انسان دو چیز را #مدام با هم ببیند یا بشنود یا حس کند، از آن پس هروقت با یکی از آن دو مواجه شود، یادِ آن دیگری میافتد.
مثلا اگر آدمی #آب ببیند یادِ #دریا میکند و اگر از #زخم بشنود، #خون در ذهنش جاری میشود.
این خاصیت تداعی، ابتدایِ سفرِ روحانی من به مریخ و آن #گودال است...
اما #دهخدا با تعریفِ متفاوتش از تداعی، مرا به مقصد میرساند. گوشهای از گودال مینشینم و تعریف دهخدا را با خود مرور میکنم. او میگوید تداعی یعنی #جمع_شدن بر کسی یا جمع شدنِ قومی بر کسی و به #دشمنی برخواستن.
با تعریفِ دهخدا موافقم، اما از ناسا میپرسم که آیا کسی در مریخ هست که قانونِ تداعیِ علم روانشناسی برایش جاری شود؟ فیالمثل کسی این گودال را ببیند و یاد چیزِ دیگری بیفتد؟
آیا کسی از مریخیان، وقتی واژهی گودال را بشنود ممکن است یکی از عزیزانش را یاد کند؟
یادِ عزیزی که در این گودال به #قتل رسیده باشد؟
سوالِ ناسا را سختتر میکنم و با استفاده از تعریفِ دهخدا از او میپرسم آیا کسی در مریخ دیدهای که عزیزی داشته و قومی در این گودال علیهِ آن عزیز به دشمنی برخواسته و او را بیدلیل به فجیعترین وضع ممکن کشته باشند؟!
سوالاتم را ناتمام میگذارم و به #زمین میآیم و از سفر روحانیام برمیگردم، اما ذهنم هنوز فرسخها آنوَرتر در آن گودالِ مریخی گیر کرده!
#محبوبم شما چطور؟ شما هم ذهنتان هنوز در آن گودال است و به تداعیِ دهخدا فکر میکنید؟!
پایان.
#میثم_علوی
@HamSayeh_Com
محبوب من...
#ناسا میگوید اینجا #مریخ است؛
و این ویدئو گودالی بزرگ از سطح آن را نشان میدهد.
بارها آن را پِلی میکنم و جزئیاتش را به تماشا مینشینم.
مریخ فرسخها دورتر از زمین است و این گودال نیز.
و من اینجا در زمین، ذهنم فرسخها آنوَرتر در گودالی در مریخ گیر کرده.
معتقدم که بُعدِ منزل نَبُود در سفر روحانی؛
اما نه مریخ منزلگاهِ روحانیست و نه آن گودال.
محبوبم! من روانشناسی خواندهام و روانشناسی از قانون #تداعی برایم میگوید که اگر انسان دو چیز را #مدام با هم ببیند یا بشنود یا حس کند، از آن پس هروقت با یکی از آن دو مواجه شود، یادِ آن دیگری میافتد.
مثلا اگر آدمی #آب ببیند یادِ #دریا میکند و اگر از #زخم بشنود، #خون در ذهنش جاری میشود.
این خاصیت تداعی، ابتدایِ سفرِ روحانی من به مریخ و آن #گودال است...
اما #دهخدا با تعریفِ متفاوتش از تداعی، مرا به مقصد میرساند. گوشهای از گودال مینشینم و تعریف دهخدا را با خود مرور میکنم. او میگوید تداعی یعنی #جمع_شدن بر کسی یا جمع شدنِ قومی بر کسی و به #دشمنی برخواستن.
با تعریفِ دهخدا موافقم، اما از ناسا میپرسم که آیا کسی در مریخ هست که قانونِ تداعیِ علم روانشناسی برایش جاری شود؟ فیالمثل کسی این گودال را ببیند و یاد چیزِ دیگری بیفتد؟
آیا کسی از مریخیان، وقتی واژهی گودال را بشنود ممکن است یکی از عزیزانش را یاد کند؟
یادِ عزیزی که در این گودال به #قتل رسیده باشد؟
سوالِ ناسا را سختتر میکنم و با استفاده از تعریفِ دهخدا از او میپرسم آیا کسی در مریخ دیدهای که عزیزی داشته و قومی در این گودال علیهِ آن عزیز به دشمنی برخواسته و او را بیدلیل به فجیعترین وضع ممکن کشته باشند؟!
سوالاتم را ناتمام میگذارم و به #زمین میآیم و از سفر روحانیام برمیگردم، اما ذهنم هنوز فرسخها آنوَرتر در آن گودالِ مریخی گیر کرده!
#محبوبم شما چطور؟ شما هم ذهنتان هنوز در آن گودال است و به تداعیِ دهخدا فکر میکنید؟!
پایان.
#میثم_علوی
@HamSayeh_Com
💔11❤2😭1
اگر سال ۶۱قمری دوربین اختراع شده بود؛
اگر تصویری از آن جمع نورانی به دست ما رسیده بود؛
روی عکس خانوادگی بنیهاشم چندگل لاله- بهنشانشهدا- نقش میبست؟...
چند تن به اسارت میرفتند؟...
@HamSayeh_Com
اگر تصویری از آن جمع نورانی به دست ما رسیده بود؛
روی عکس خانوادگی بنیهاشم چندگل لاله- بهنشانشهدا- نقش میبست؟...
چند تن به اسارت میرفتند؟...
@HamSayeh_Com
😢5💔2😭1
#همسایه_ناشناس ♥️
پس از حسین کزو خوبتر تراب ندیده
چهها گذشت به زنهای آفتابندیده...
هرکجا از غم عالم را عدهای هستند که بیشتر، عمیقتر و متفاوتتر درک میکنند.
اگر خداییناکرده در خانهای دستِ پدر روی مادر بلند شود و پسر و دخترشان شاهد باشند، هرچند دختر هم میشکند و میترسد و خونجگر میشود، پسر خانه جور دیگری قد خم میکند.
اگر بعدها مرور قصه دختر را ده سال پیر کند، پسر همانجا در دم سی سال از عمرش کم میشود.
وقتی جنینِ [بخوانید طفلِ] ششماههای به دنیا سلام نکرده و زودتر از موعد، با دنیا وداع میکند، تنها یک مادر است که میداند چرا ترمیم زخم زنی که سه ماه مانده بود مادر شناخته شود، هرگز شدنی نیست.
غم پدر هم محترم است اما اگر کسی بخواهد این مصیبت را با گوشت و پوست و استخوان لمس کند، زنی ست که فرزندی را با گوشت و پوست و استخوان در بر گرفته و عصارهی جانش را پای شکل گرفتن سلول به سلول او صرف کرده، دست کم یک ماه هرروز دنبال نقطهی لمس ضربان قلب کودکش گشته و او را هربار به چندین نام صدا زده و در هر ساعت ایام انتظار، همهچیز را صدبار بالا و پایین کرده تا مطمئن باشد حال میوهی دلش خوب است.
روضهی اسارت را از زاویه دید یک زن اگر ببینیم، سنگین و دردآور است.
اما گمان زنانهی من این است که از نگاه یک مرد، مصیبتی ست کشندهتر، جانکاهتر، فرسایندهتر...
با این گمان قلبم بیشتر برایتان آتش میگیرد یا زینالعابدین!
خصوص آن که ماجرای شما، داستان کاروانی معمولی نیست.
شما محور عالم در زمانهی خویشتنید و تجلّی غیرتاللّه،
و بانوان حرمتان، نورچشمی شاهان و ناموس خدا...
با این حساب پس از یازدهشب گریه بر باقی مصائب، دست کم یک شب و یک روز نیاز بود تا فقط برای یگانهمرد قافله گریست.
این جمله را با صدای مردی از محارمم بشنوید؛ صادقانهتر است...
#من_المستجیر
پس از حسین کزو خوبتر تراب ندیده
چهها گذشت به زنهای آفتابندیده...
هرکجا از غم عالم را عدهای هستند که بیشتر، عمیقتر و متفاوتتر درک میکنند.
اگر خداییناکرده در خانهای دستِ پدر روی مادر بلند شود و پسر و دخترشان شاهد باشند، هرچند دختر هم میشکند و میترسد و خونجگر میشود، پسر خانه جور دیگری قد خم میکند.
اگر بعدها مرور قصه دختر را ده سال پیر کند، پسر همانجا در دم سی سال از عمرش کم میشود.
وقتی جنینِ [بخوانید طفلِ] ششماههای به دنیا سلام نکرده و زودتر از موعد، با دنیا وداع میکند، تنها یک مادر است که میداند چرا ترمیم زخم زنی که سه ماه مانده بود مادر شناخته شود، هرگز شدنی نیست.
غم پدر هم محترم است اما اگر کسی بخواهد این مصیبت را با گوشت و پوست و استخوان لمس کند، زنی ست که فرزندی را با گوشت و پوست و استخوان در بر گرفته و عصارهی جانش را پای شکل گرفتن سلول به سلول او صرف کرده، دست کم یک ماه هرروز دنبال نقطهی لمس ضربان قلب کودکش گشته و او را هربار به چندین نام صدا زده و در هر ساعت ایام انتظار، همهچیز را صدبار بالا و پایین کرده تا مطمئن باشد حال میوهی دلش خوب است.
روضهی اسارت را از زاویه دید یک زن اگر ببینیم، سنگین و دردآور است.
اما گمان زنانهی من این است که از نگاه یک مرد، مصیبتی ست کشندهتر، جانکاهتر، فرسایندهتر...
با این گمان قلبم بیشتر برایتان آتش میگیرد یا زینالعابدین!
خصوص آن که ماجرای شما، داستان کاروانی معمولی نیست.
شما محور عالم در زمانهی خویشتنید و تجلّی غیرتاللّه،
و بانوان حرمتان، نورچشمی شاهان و ناموس خدا...
با این حساب پس از یازدهشب گریه بر باقی مصائب، دست کم یک شب و یک روز نیاز بود تا فقط برای یگانهمرد قافله گریست.
این جمله را با صدای مردی از محارمم بشنوید؛ صادقانهتر است...
#من_المستجیر
😭13
Forwarded from "همسایه" (Meysam Alavi)
✍ به نام خدایِ فردایِ عاشورا
◽️ دههی اول محرم، دلت میخواهد هرجوری که هست خودت را بین آدمها جا کنی، کنارشان بنشینی و حس کنی یک درد مشترک، شماها را یکجا جمع کرده و حس خوبی داشته باشی از اینکه همگی باهم دارید برای این درد مشترکِ جانسوز، عزاداری میکنید. انگار که مثلا توی کل شهر، یک اتفاقی افتاده و همهی آدمها را باهم برده زیر خیمهی یک غمِ مشترک. وقتی صدای جمعیت را میشنوی انگار آبی روی آتش دلت ریخته میشود ، انگار همه دارید به هم سرسلامتی میدهید و با نگاه و در سکوت، حتی بدون اینکه همدیگر را بشناسید و یا بدون اینکه حتی جملهای بینتان رد و بدل بشود، باهم همدردی میکنید. انگار که در سکوت به بغل دستیات میگویی دیدی چه خاکی بر سرمان شد؟ او هم در سکوت حرفت را تایید میکند و بعد نالهی همهی جمع باهم بلند میشود. بعد از روضه، همه آرام گرفتهاند انگار، همه سبک شدهاند، همه دارند با خیال راحت، میروند چایِ بعد از روضهشان را با قندِ فراوان میخورند و میروند خانههایشان تا به زندگیهایشان برسند، تا فردا دوباره بیایند و باز در سکوتهایی معنادار، باهم بنشینند و باهم گریه کنند و باهم دلی سبک کنند و بعد هم ... دوباره زندگی...
▪️ اما از فردای عاشورا همه چیز فرق میکند، کی میگوید: شنیدن اذان صبح روز عاشورا، سخت است؟ آنموقع که هنوز اتفاقی نیفتاده است. آنموقع که اذان صبح دارد با نوای حضرتِ استاد، علیاکبر(ع) به افق کربلا، به گوش میرسد. آنموقع که هنوز میشود به حسین(ع) اقتدا کرد و یک نماز باشکوه خواند. آنموقع که هنوز زینب نماز نشسته خواندن را تجربه نکرده... آنموقع که اذان صبحاش، آخر دنیا نیست. این اذان صبح فردای عاشوراست که توی دل آدم قیامت به پا میکند. میدانی چرا؟ چون معلوم نیست که زینب(س) صدای اذان همچو امروز صبحی را از حلقوم نحس کدام حرامزادهای شنیده؟ زینب نماز شبش را که نشسته خوانده، معلوم نیست برای نماز صبح، رمقی به پاهایش آمده باشد یا نه؟ که بتواند بایستد.
◽️ از امروز دیگر مثل دههی اول، دلت عزاداری توی جمع را نمیخواهد، دیگر خستهای از آدمهایی که با نگاه و در سکوت، با هم همدردی میکردید، خستهای از آدمهایی که در یک قانونِ نانوشته، کنارشان برای یک درد و غمِ مشترک، اشک میریختید، از امروز دلت میخواهد همه را کنار بزنی و بِخزی به یک کُنجی که فقط خودت باشی و خودت. حتی آن همدردیِ معنادارِ در سکوت را دیگر نمیخواهی، آرامشِ خواه ناخواهِ بعد از روضه را هم نمیخواهی. دلت میخواهد یک گوشهای بنشینی و زل بزنی به سفیدیِ دیوار روبه رویت و فقط یک جمله را هِی با خودت تکرار کنی... بگویی: "دیدی چی شد؟" همییییین، فقطططط!
و همین جمله تماااااام روضهی خودت برای خودت باشد و بعد به پهنای صورت اشک بریزی، حتی دلت میخواهد نایِ پاک کردنِ اشکهایت را نداشته باشی. دلت میخواهد ردِّ اشکها روی صورتت راه باز کند و بریزد روی فرشِ زیر پایت و آن را خیسِ اشک کند. اگر حتی به دنبال جواب سوالت برای خودت هم نباشی، سوالت بی جواب نمیماند. کسی هست که بیاید و توی همان سکوت، آراااااام با خودش زمزمه کند که : " آره، دیدم، همه چیز را دیدم، قرنهاست که دارم میبینم." و بعد تویی که گوشهایت زیادی نامحرم است برای شنیدن اینجور صداها، نمیدانی چرا غم عالم، یکهو میریزد توی دلت و در یک لحظه از همهی عالم و آدمهایش سیر میشوی، حتی بیشتر از قبل. از همهی آدمهایی که ده روز با نگاه و در سکوت، با هم، هم عزا بودید و ... دیگر حتی نمیتوانی خیره بمانی به آن نقطهی سفیدِ رویِ دیوارِ روبه رویت، دلت میخواهد بتوانی بروی روی یک بلندیِ دور دست، یا بروی یک جای پرت، یک جای کور اصلا، که نه چشمی تو را ببیند و نه گوشی تو را بشنود، آنموقع هرچی صدا از خدا در عُمرت امانت گرفتهای را در لحظه بریزی توی گودی گلویت و داد بزنی : خداااااااا، پس کِی تموم میشه؟ کِی؟ نه بخاطرِ ما، بخاطرِ بینندهی روز و شبِ قرنهایِ گذشته از این ماجراها.💔
🏴 اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری(س)
✍🏻 م. حسینی
@HamSayeh_com
◽️ دههی اول محرم، دلت میخواهد هرجوری که هست خودت را بین آدمها جا کنی، کنارشان بنشینی و حس کنی یک درد مشترک، شماها را یکجا جمع کرده و حس خوبی داشته باشی از اینکه همگی باهم دارید برای این درد مشترکِ جانسوز، عزاداری میکنید. انگار که مثلا توی کل شهر، یک اتفاقی افتاده و همهی آدمها را باهم برده زیر خیمهی یک غمِ مشترک. وقتی صدای جمعیت را میشنوی انگار آبی روی آتش دلت ریخته میشود ، انگار همه دارید به هم سرسلامتی میدهید و با نگاه و در سکوت، حتی بدون اینکه همدیگر را بشناسید و یا بدون اینکه حتی جملهای بینتان رد و بدل بشود، باهم همدردی میکنید. انگار که در سکوت به بغل دستیات میگویی دیدی چه خاکی بر سرمان شد؟ او هم در سکوت حرفت را تایید میکند و بعد نالهی همهی جمع باهم بلند میشود. بعد از روضه، همه آرام گرفتهاند انگار، همه سبک شدهاند، همه دارند با خیال راحت، میروند چایِ بعد از روضهشان را با قندِ فراوان میخورند و میروند خانههایشان تا به زندگیهایشان برسند، تا فردا دوباره بیایند و باز در سکوتهایی معنادار، باهم بنشینند و باهم گریه کنند و باهم دلی سبک کنند و بعد هم ... دوباره زندگی...
▪️ اما از فردای عاشورا همه چیز فرق میکند، کی میگوید: شنیدن اذان صبح روز عاشورا، سخت است؟ آنموقع که هنوز اتفاقی نیفتاده است. آنموقع که اذان صبح دارد با نوای حضرتِ استاد، علیاکبر(ع) به افق کربلا، به گوش میرسد. آنموقع که هنوز میشود به حسین(ع) اقتدا کرد و یک نماز باشکوه خواند. آنموقع که هنوز زینب نماز نشسته خواندن را تجربه نکرده... آنموقع که اذان صبحاش، آخر دنیا نیست. این اذان صبح فردای عاشوراست که توی دل آدم قیامت به پا میکند. میدانی چرا؟ چون معلوم نیست که زینب(س) صدای اذان همچو امروز صبحی را از حلقوم نحس کدام حرامزادهای شنیده؟ زینب نماز شبش را که نشسته خوانده، معلوم نیست برای نماز صبح، رمقی به پاهایش آمده باشد یا نه؟ که بتواند بایستد.
◽️ از امروز دیگر مثل دههی اول، دلت عزاداری توی جمع را نمیخواهد، دیگر خستهای از آدمهایی که با نگاه و در سکوت، با هم همدردی میکردید، خستهای از آدمهایی که در یک قانونِ نانوشته، کنارشان برای یک درد و غمِ مشترک، اشک میریختید، از امروز دلت میخواهد همه را کنار بزنی و بِخزی به یک کُنجی که فقط خودت باشی و خودت. حتی آن همدردیِ معنادارِ در سکوت را دیگر نمیخواهی، آرامشِ خواه ناخواهِ بعد از روضه را هم نمیخواهی. دلت میخواهد یک گوشهای بنشینی و زل بزنی به سفیدیِ دیوار روبه رویت و فقط یک جمله را هِی با خودت تکرار کنی... بگویی: "دیدی چی شد؟" همییییین، فقطططط!
و همین جمله تماااااام روضهی خودت برای خودت باشد و بعد به پهنای صورت اشک بریزی، حتی دلت میخواهد نایِ پاک کردنِ اشکهایت را نداشته باشی. دلت میخواهد ردِّ اشکها روی صورتت راه باز کند و بریزد روی فرشِ زیر پایت و آن را خیسِ اشک کند. اگر حتی به دنبال جواب سوالت برای خودت هم نباشی، سوالت بی جواب نمیماند. کسی هست که بیاید و توی همان سکوت، آراااااام با خودش زمزمه کند که : " آره، دیدم، همه چیز را دیدم، قرنهاست که دارم میبینم." و بعد تویی که گوشهایت زیادی نامحرم است برای شنیدن اینجور صداها، نمیدانی چرا غم عالم، یکهو میریزد توی دلت و در یک لحظه از همهی عالم و آدمهایش سیر میشوی، حتی بیشتر از قبل. از همهی آدمهایی که ده روز با نگاه و در سکوت، با هم، هم عزا بودید و ... دیگر حتی نمیتوانی خیره بمانی به آن نقطهی سفیدِ رویِ دیوارِ روبه رویت، دلت میخواهد بتوانی بروی روی یک بلندیِ دور دست، یا بروی یک جای پرت، یک جای کور اصلا، که نه چشمی تو را ببیند و نه گوشی تو را بشنود، آنموقع هرچی صدا از خدا در عُمرت امانت گرفتهای را در لحظه بریزی توی گودی گلویت و داد بزنی : خداااااااا، پس کِی تموم میشه؟ کِی؟ نه بخاطرِ ما، بخاطرِ بینندهی روز و شبِ قرنهایِ گذشته از این ماجراها.💔
🏴 اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری(س)
✍🏻 م. حسینی
@HamSayeh_com
😭14❤3
😢10😭5❤2
به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام
دل تو را میطلبد، دیده تو را میجوید ...!
#اينصاحبنا
@HamSayeh_Com
دل تو را میطلبد، دیده تو را میجوید ...!
#اينصاحبنا
@HamSayeh_Com
❤11😢6
Forwarded from "همسایه" (Meysam Alavi)
سوم دبستان را برای سومین سال پیاپی رفوزه شدم.
خودم سرشکسته بودم، اما "پدر" سرش بالا بود.
سینه سپر کرد و جلوی پوزخندها و تلخندهای همه اطرافیان، از دختر ته تغاریش دفاع کرد.
چندمین بار بود که شرمنده ی پدر شده بودم
اما او هر بار مهربانتر از دفعه ی پیش در آغوش گرفت این دختِر کوچک و ضعیف و پر از خطا و مردودی اش را...
این بار هم "پرونده" ام را گرفت و گفت: مشکل از تو نیست دخترکم/ معلمان مدرسه ات سختگیرند و حق هم دارند،
اما تو هنوز هم دخترِ باهوش بابایي...
همین جملاتش با اینکه دلگرمی ام بود
اما خجالتم را صد برابر میکرد
از آن به بعد حتی وقتی مرا در آغوش میگرفت، نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم.
مدرسه جدیدم را دوست داشتم
اما از ترس اینکه بچه ها روزی مرا به اسم رفوزه صدا بزنند، به هیچکدامشان نزدیک نمیشدم،
توی لاک خودم بودم.
تا اینکه قرار شد از کلاس ما یک گروه نمایش انتخاب کنند.
مربی پرورشی ما اول از همه دست روی من گذاشت، اما من فرار کردم.
تمام روز را گریه کردم و التماس کردم و گفتم که : خانم اجازه! اما من بلد نیستم نمایش بازی کنم.
گفت: یا بازی میکنی و یا اخراجت میکنم.
اسم اخراج که آمد، بدنم لرزید
هیبت پدر ثانیه ای از جلوی چشمانم دور نمیشد.
اینکه این بار دیگر چطور میخواهم به چشمانش نگاه کنم، داشت بدن ضعیفم را آب میکرد.
اما دو راه بیشتر نداشتم: یا اجرای نمایش و یا اخراج...
تا صبح پلک روی هم نگذاشتم
ترس و دلهره وجودم را پر کرده بود
تشخیصِ اینکه آن دلهره ها، ترس و دلهره از پدر بود و یا از اجرای نمایش، از توانایی من خارج بود.
اما فقط تا فردا صبح که دوباره به مدرسه میرفتم فرصت داشتم.
باید کاری میکردم: فکری، تصمیمی...
اینکه آن شب چطور برمن گذشت، قابل وصف نیست...
اماصبح زودبا جسارتی که هیییییچوقت در خودم سراغ نداشتم یک راست به سراغ مربی پرورشی مدرسه رفتم و گفتم: من نمایش شما را خراب میکنم
من خندیدن که هیچ، "گریه کردن" هم بلد نیستم
من حتی "بلد نیستم چطور باید بنشینم" چون همیشه در آغوش پدرم بوده ام
من حتی بلد نیستم یک کلمه حرف بزنم، چون همیشه پدرم، حرفها را کلمه به کلمه برایم هجی کرده و من فقط تکرار و تکرار و تکرار...
من از خودم هیییییییچ ندارم
هر چه هستم پدرم است
هرچه دارم از وجود اوست
اگر او کنارم نباشد من هیچ هیچ هیچم...
هیچِ هیچِ هیچ، به درد نمایش شما نمیخورد.
مربی سرش را بالا آورد، صورتش پر از اشک بود
یک لحظه حرفهایم را مرور کردم
اما من که حرف بدی نزده بودم...
🔅 تقدیم به صاحب و پدر مهربانمان، که بدون او هیچ هیچ هیچیم...
#داستانک
#قصههای_همسایگی
🌱 @HamSayeh_Com
خودم سرشکسته بودم، اما "پدر" سرش بالا بود.
سینه سپر کرد و جلوی پوزخندها و تلخندهای همه اطرافیان، از دختر ته تغاریش دفاع کرد.
چندمین بار بود که شرمنده ی پدر شده بودم
اما او هر بار مهربانتر از دفعه ی پیش در آغوش گرفت این دختِر کوچک و ضعیف و پر از خطا و مردودی اش را...
این بار هم "پرونده" ام را گرفت و گفت: مشکل از تو نیست دخترکم/ معلمان مدرسه ات سختگیرند و حق هم دارند،
اما تو هنوز هم دخترِ باهوش بابایي...
همین جملاتش با اینکه دلگرمی ام بود
اما خجالتم را صد برابر میکرد
از آن به بعد حتی وقتی مرا در آغوش میگرفت، نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم.
مدرسه جدیدم را دوست داشتم
اما از ترس اینکه بچه ها روزی مرا به اسم رفوزه صدا بزنند، به هیچکدامشان نزدیک نمیشدم،
توی لاک خودم بودم.
تا اینکه قرار شد از کلاس ما یک گروه نمایش انتخاب کنند.
مربی پرورشی ما اول از همه دست روی من گذاشت، اما من فرار کردم.
تمام روز را گریه کردم و التماس کردم و گفتم که : خانم اجازه! اما من بلد نیستم نمایش بازی کنم.
گفت: یا بازی میکنی و یا اخراجت میکنم.
اسم اخراج که آمد، بدنم لرزید
هیبت پدر ثانیه ای از جلوی چشمانم دور نمیشد.
اینکه این بار دیگر چطور میخواهم به چشمانش نگاه کنم، داشت بدن ضعیفم را آب میکرد.
اما دو راه بیشتر نداشتم: یا اجرای نمایش و یا اخراج...
تا صبح پلک روی هم نگذاشتم
ترس و دلهره وجودم را پر کرده بود
تشخیصِ اینکه آن دلهره ها، ترس و دلهره از پدر بود و یا از اجرای نمایش، از توانایی من خارج بود.
اما فقط تا فردا صبح که دوباره به مدرسه میرفتم فرصت داشتم.
باید کاری میکردم: فکری، تصمیمی...
اینکه آن شب چطور برمن گذشت، قابل وصف نیست...
اماصبح زودبا جسارتی که هیییییچوقت در خودم سراغ نداشتم یک راست به سراغ مربی پرورشی مدرسه رفتم و گفتم: من نمایش شما را خراب میکنم
من خندیدن که هیچ، "گریه کردن" هم بلد نیستم
من حتی "بلد نیستم چطور باید بنشینم" چون همیشه در آغوش پدرم بوده ام
من حتی بلد نیستم یک کلمه حرف بزنم، چون همیشه پدرم، حرفها را کلمه به کلمه برایم هجی کرده و من فقط تکرار و تکرار و تکرار...
من از خودم هیییییییچ ندارم
هر چه هستم پدرم است
هرچه دارم از وجود اوست
اگر او کنارم نباشد من هیچ هیچ هیچم...
هیچِ هیچِ هیچ، به درد نمایش شما نمیخورد.
مربی سرش را بالا آورد، صورتش پر از اشک بود
یک لحظه حرفهایم را مرور کردم
اما من که حرف بدی نزده بودم...
🔅 تقدیم به صاحب و پدر مهربانمان، که بدون او هیچ هیچ هیچیم...
#داستانک
#قصههای_همسایگی
🌱 @HamSayeh_Com
❤11💔3😭1
Forwarded from 🕊 مربّیان دینی 🕊
۱۱ سد مهم کشور با ذخیره آب زیر ۲۰ درصد.
یا رب فرج امام ما را برسان!
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
💔16
آنچه اکنون زمین و اهل آن را دچار مخاطره کرده است، سرکشی و عصیانِ بخشی از زمینیان در مقابل خداوند سبحان است و تنها انکسار و استغفار و عبودیت و سجود مستمرّ یک ولیّ خدا میتواند عصیان زمینیان را تلطیف کند و تقلیل ببخشد وگرنه، سنّت تغییر ناپذیر عالم، دمار از روزگار آدم در خواهد آورد.
و امام که نمیتواند بشریت را بر لبهی پرتگاه ببیند و آرام بنشیند، باید دست به کار شود و با همهی توان به میدان بیاید تا از ثقل سهمگین این تاوان بکاهد.
باید نسخهای بنویسد و دارویی بیاورد تا این بیمار ناکام را از مرگ نابهنگام برهاند.
اکنون سجود مستمر کسی عالم را سرپا نگاه داشته که در کربلا هم عتابش با زمین، آن را از اضطراب و تزلزل بازداشته.
در کربلا وقتی قتل فرزند پیامبر و آلالله محقق شد، ناگهان آسمان متغیر گشت و دریاها به تلاطم درآمدند و زمین شروع به لرزیدن کرد.
لرزیدنی که میرفت همهی اهل آن را در خود ببلعد و نابود کند.
به محض بروز اولین علائم عذاب، سجاد مشت برزمین کوفت و به عالم خطاب کرد:
"آرام! من حجت خدام! زمین هنوز از حجت خالی نشده است."
📚 کتاب تویی به جای همه؛ از مجموعه کتاب #حماسهی_سجادیه به قلم سیدمهدی شجاعی
شهادت جانسوز امام سجاد علیهالسلام تسلیت باد.🖤
@HamSayeh_Com
و امام که نمیتواند بشریت را بر لبهی پرتگاه ببیند و آرام بنشیند، باید دست به کار شود و با همهی توان به میدان بیاید تا از ثقل سهمگین این تاوان بکاهد.
باید نسخهای بنویسد و دارویی بیاورد تا این بیمار ناکام را از مرگ نابهنگام برهاند.
اکنون سجود مستمر کسی عالم را سرپا نگاه داشته که در کربلا هم عتابش با زمین، آن را از اضطراب و تزلزل بازداشته.
در کربلا وقتی قتل فرزند پیامبر و آلالله محقق شد، ناگهان آسمان متغیر گشت و دریاها به تلاطم درآمدند و زمین شروع به لرزیدن کرد.
لرزیدنی که میرفت همهی اهل آن را در خود ببلعد و نابود کند.
به محض بروز اولین علائم عذاب، سجاد مشت برزمین کوفت و به عالم خطاب کرد:
"آرام! من حجت خدام! زمین هنوز از حجت خالی نشده است."
📚 کتاب تویی به جای همه؛ از مجموعه کتاب #حماسهی_سجادیه به قلم سیدمهدی شجاعی
شهادت جانسوز امام سجاد علیهالسلام تسلیت باد.🖤
@HamSayeh_Com
😭8😢2💔1
Forwarded from آکادمی مهارتهای همسایه
آیا مجموعه کتاب حماسهی سجادیه را مطالعه کردهاید؟
Final Results
3%
بله، به صورت کامل
6%
بله، البته کامل نه
15%
خیر، ولی میشناسم
76%
خیر، با آن آشنا نیستم
❤1
Forwarded from آکادمی مهارتهای همسایه
آیا با نویسندهی این مجموعه "استاد سیدمهدی شجاعی" آشنا هستید؟
Final Results
76%
بله، آثار دیگر ایشان را خواندهام
14%
بله، ولی آثارشان را نخواندهام
10%
خیر، نمیشناسم
Forwarded from آکادمی مهارتهای همسایه
اطلاعیه 📣
نشستی دیدنی و گرم
با حضور استاد سید مهدی شجاعی
با محوریت مجموعه کتاب حماسهی سجادیه
در حال تدارک است...🎬
پیگیر خبرهای جدید آکادمی همسایه باشید! 📻
@HamSayeh_academy
نشستی دیدنی و گرم
با حضور استاد سید مهدی شجاعی
با محوریت مجموعه کتاب حماسهی سجادیه
در حال تدارک است...🎬
پیگیر خبرهای جدید آکادمی همسایه باشید! 📻
@HamSayeh_academy
👌4❤1🥰1
همهی ماجرا از ظهور علی شروع شد.
ظهور یعنی: حضور عینی و ملموس در زمین؛ بودنِ علی که چیز تازهای نبود، هرچه من به یاد دارم علی بوده. این حضور و ظهور اما با همهی گذشته فرق داشت و تفاوتش همان بود که محمد به او گفته بود: "تو با همه پیامبران در خفا بودهای و با من آشکارا."
حضور علی همیشه و همواره از ابتدای آدم تا ابتدای خاتم مُخلّ آسایش من بود و کاش فقط مخل آسایش بود. همهی برنامههای مرا مختل میکرد. کار یاد انبیا میداد. آنها را مقابل من تهییج میکرد. هر طرح و برنامهای تا میرفت سر و سامان بگیرد و به انجام برسد، سر و کلهی علی پیدا میشد و همهی نقشههایمان را نقش بر آب میکرد. حضور و عملکردش هم که عینی و از نوع ملموس و محسوس نبود که بشود با آن مقابله کرد. در چشم به هم زدنی میآمد و کاسه کوزهی ما را به هم میزد و غیب میشد.
شنیده بودم که بناست یک زمانی لباس بشری بپوشد و بیاید روی زمین و مثل آدم زندگی کند. مثل آدم یعنی مبتنی بر قواعد و مختصات مادی و زمینی، نه غیبی و ماورایی. یعنی دو دوتایش بشود ۴ تا، با امدادهای غیبی نشود ۱۶ تا. یعنی تاس که میاندازد، حداکثر جفت ۶ بیاورد، با معجزه و خلق عادت ۶۴ نیاورد یعنی خدا او را از سینه خودش جدا کرده باشد و از شیر گرفته و غذاخور کرده باشد. یعنی مثل همهی آدمها جسم داشته باشد. تشنگی و گرسنگی داشته باشد. خواب و بیداری داشته باشد. نیازهای بشری داشته باشد. مجبور باشد کار کند و از دسترنج خودش نان در بیاورد و روی پای خودش بایستد. وسط جنگ و دعوا ناگهان دریا را نشکافد و خودش بجهد و سر دشمن را زیر آب کند. برای دعوای روی زمین لشکر از آسمان نیاورد و دشمنش را به تیر غیب ناکار نکند و در مقابل فیلهای زمینی ناغافل ابابیل آسمانی رو نکند؛
خلاصه اینکه بیخیال عقبهاش بشود. چهار صباح زندگی روی زمین و آدمهایش را تحمل کند. من در همهی آن سالها و قرنها منتظر رسیدن چنین روزی بودم. همه دلخوشیام این بود که او بالاخره یک روزی گذرش به محلهی ما که زمین باشد میافتد. با خودم میگفتم کِی میرسد آن روز که این اتفاق بیفتد و من همه بچههای محل را جمع کنم و دورهاش کنیم و انتقام همهی کارهایش در محلههای دیگر را از او بگیریم و گرفتیم. کار سادهای نبود، ولی گرفتیم.
تخسترین و بیکلهترین و حرامزادهترین و پرروترین بچههای محل را به خط کردم و حسابی ساختمشان و پروارشان کردم که تا ته خط پشتم باشند و کم نیاورند.
📚 کتاب تویی به جای همه؛ از مجموعه کتاب #حماسهی_سجادیه به قلم سیدمهدی شجاعی
@HamSayeh_Com
ظهور یعنی: حضور عینی و ملموس در زمین؛ بودنِ علی که چیز تازهای نبود، هرچه من به یاد دارم علی بوده. این حضور و ظهور اما با همهی گذشته فرق داشت و تفاوتش همان بود که محمد به او گفته بود: "تو با همه پیامبران در خفا بودهای و با من آشکارا."
حضور علی همیشه و همواره از ابتدای آدم تا ابتدای خاتم مُخلّ آسایش من بود و کاش فقط مخل آسایش بود. همهی برنامههای مرا مختل میکرد. کار یاد انبیا میداد. آنها را مقابل من تهییج میکرد. هر طرح و برنامهای تا میرفت سر و سامان بگیرد و به انجام برسد، سر و کلهی علی پیدا میشد و همهی نقشههایمان را نقش بر آب میکرد. حضور و عملکردش هم که عینی و از نوع ملموس و محسوس نبود که بشود با آن مقابله کرد. در چشم به هم زدنی میآمد و کاسه کوزهی ما را به هم میزد و غیب میشد.
شنیده بودم که بناست یک زمانی لباس بشری بپوشد و بیاید روی زمین و مثل آدم زندگی کند. مثل آدم یعنی مبتنی بر قواعد و مختصات مادی و زمینی، نه غیبی و ماورایی. یعنی دو دوتایش بشود ۴ تا، با امدادهای غیبی نشود ۱۶ تا. یعنی تاس که میاندازد، حداکثر جفت ۶ بیاورد، با معجزه و خلق عادت ۶۴ نیاورد یعنی خدا او را از سینه خودش جدا کرده باشد و از شیر گرفته و غذاخور کرده باشد. یعنی مثل همهی آدمها جسم داشته باشد. تشنگی و گرسنگی داشته باشد. خواب و بیداری داشته باشد. نیازهای بشری داشته باشد. مجبور باشد کار کند و از دسترنج خودش نان در بیاورد و روی پای خودش بایستد. وسط جنگ و دعوا ناگهان دریا را نشکافد و خودش بجهد و سر دشمن را زیر آب کند. برای دعوای روی زمین لشکر از آسمان نیاورد و دشمنش را به تیر غیب ناکار نکند و در مقابل فیلهای زمینی ناغافل ابابیل آسمانی رو نکند؛
خلاصه اینکه بیخیال عقبهاش بشود. چهار صباح زندگی روی زمین و آدمهایش را تحمل کند. من در همهی آن سالها و قرنها منتظر رسیدن چنین روزی بودم. همه دلخوشیام این بود که او بالاخره یک روزی گذرش به محلهی ما که زمین باشد میافتد. با خودم میگفتم کِی میرسد آن روز که این اتفاق بیفتد و من همه بچههای محل را جمع کنم و دورهاش کنیم و انتقام همهی کارهایش در محلههای دیگر را از او بگیریم و گرفتیم. کار سادهای نبود، ولی گرفتیم.
تخسترین و بیکلهترین و حرامزادهترین و پرروترین بچههای محل را به خط کردم و حسابی ساختمشان و پروارشان کردم که تا ته خط پشتم باشند و کم نیاورند.
📚 کتاب تویی به جای همه؛ از مجموعه کتاب #حماسهی_سجادیه به قلم سیدمهدی شجاعی
@HamSayeh_Com
❤7👏1🤩1