(قبله ی عاشق)
به مناسبت میلاد پیامبر اکرم (ص)
دل عاشق به هوای تو سر از پا نشناخت
مدعی آن همه را دید، و او را نشناخت
خاک هر میکده مست است به یمن قدمت
ساقی از این همه اسرار، معما نشناخت
قبله ی عاشق اگر در دل او جای نداشت
گر چه یوسف شود او، عشق زلیخا نشناخت
در زمین است که نقش تو بها می یابد
آدم این قصه ندانست و در آنجا نشناخت
آسمان چون ز تو آموخت زخود بیخود شد
عشق یعنی که تو را دید و خودش را نشناخت
حسن بشیر
شنبه. 3-9-1397
به مناسبت میلاد پیامبر اکرم (ص)
دل عاشق به هوای تو سر از پا نشناخت
مدعی آن همه را دید، و او را نشناخت
خاک هر میکده مست است به یمن قدمت
ساقی از این همه اسرار، معما نشناخت
قبله ی عاشق اگر در دل او جای نداشت
گر چه یوسف شود او، عشق زلیخا نشناخت
در زمین است که نقش تو بها می یابد
آدم این قصه ندانست و در آنجا نشناخت
آسمان چون ز تو آموخت زخود بیخود شد
عشق یعنی که تو را دید و خودش را نشناخت
حسن بشیر
شنبه. 3-9-1397
(عشق خدا)
(برای رسول رحمت و مهربانی که نامش محمد (ص) است)
هر قامتی به نام تو اندر قیام بود
بی نام تو قیام قیامت حرام بود
با اولین نگاه، خدا عاشقی نمود
با عشق توست عشق خدا مستدام بود
در هر سحر ز نور تو خورشید زنده است
گر نور تو نبود سحر ناتمام بود
ای خاتم مرام خداوند در جهان
هر کس بدون سنت تو، بی مرام بود
در هر نفس حیات تو تقسیم می شود
هر گفته ای زما به تو جانش سلام بود
هر جا سخن ز توست پیامی نهفته بود
معنای توست هر سخنی را پیام بود
قران سخن نگفت بجز با زبان تو
هر جا که هست نام تو خیر الکلام بود
حسن بشیر
جمعه. 9-9-1397
(برای رسول رحمت و مهربانی که نامش محمد (ص) است)
هر قامتی به نام تو اندر قیام بود
بی نام تو قیام قیامت حرام بود
با اولین نگاه، خدا عاشقی نمود
با عشق توست عشق خدا مستدام بود
در هر سحر ز نور تو خورشید زنده است
گر نور تو نبود سحر ناتمام بود
ای خاتم مرام خداوند در جهان
هر کس بدون سنت تو، بی مرام بود
در هر نفس حیات تو تقسیم می شود
هر گفته ای زما به تو جانش سلام بود
هر جا سخن ز توست پیامی نهفته بود
معنای توست هر سخنی را پیام بود
قران سخن نگفت بجز با زبان تو
هر جا که هست نام تو خیر الکلام بود
حسن بشیر
جمعه. 9-9-1397
(داغ دل)
داغ دلم ز سینه پناهی گرفته است
در هر تپش ز درد غم آهی گرفته است
آن مرغ خوش سخن به تقلای زندگی
از آسمان تیره پگاهی گرفته است
در صفحه ی وجود بجز یک نگار نیست
هر کس به سهم خویش نگاهی گرفته است
در کوی یار بی سخنی شرط صحبت است
گر صحبتی گرفت، تباهی گرفته است
آن کس که نقش خویش نداند در این جهان
با هر نفس که داشت گناهی گرفته است
آنجا که عشق جلوه گری می کند بدان
این ویژگی ز نور الهی گرفته است
حسن بشیر
شنبه. 10-9-1397
داغ دلم ز سینه پناهی گرفته است
در هر تپش ز درد غم آهی گرفته است
آن مرغ خوش سخن به تقلای زندگی
از آسمان تیره پگاهی گرفته است
در صفحه ی وجود بجز یک نگار نیست
هر کس به سهم خویش نگاهی گرفته است
در کوی یار بی سخنی شرط صحبت است
گر صحبتی گرفت، تباهی گرفته است
آن کس که نقش خویش نداند در این جهان
با هر نفس که داشت گناهی گرفته است
آنجا که عشق جلوه گری می کند بدان
این ویژگی ز نور الهی گرفته است
حسن بشیر
شنبه. 10-9-1397
(در ستایش استاد)
برای استادی که از میان ما ناگهان پر کشید و جاودان شد
مشت می کوبم به دیوار زمان
الامان از مرگ خاموش الامان
دوستان رفتند و ما جا مانده ایم
بد به حال اینچنین جاماندگان
رهروران عشق تسلیم اند و ما
سرکشی کردیم ما با آسمان
دارها بر پا و ما اندر صفیم
یک به یک در پیش جلاد زمان
هر که هشیار است خاموش از نهیب
هر که ناهشیار باشد، در فغان
زندگی را در ستایش دیده ایم
او کنون هم در میان زندگان
هر که با مرگی نباشد آشنا
در حقیقت هست او با مردگان
ای خداوند علیم از هر نفس
دوستان را پیش خود کن جاودان
چشمها را شستشو باید نمود
تا نگاهی افکند بر آن جهان
خوشتر آن یاری که مرگش زندگی است
بدتر آن باشد که مرگش جاودان
حسن بشیر
سه شنبه. 13-9-1397
برای استادی که از میان ما ناگهان پر کشید و جاودان شد
مشت می کوبم به دیوار زمان
الامان از مرگ خاموش الامان
دوستان رفتند و ما جا مانده ایم
بد به حال اینچنین جاماندگان
رهروران عشق تسلیم اند و ما
سرکشی کردیم ما با آسمان
دارها بر پا و ما اندر صفیم
یک به یک در پیش جلاد زمان
هر که هشیار است خاموش از نهیب
هر که ناهشیار باشد، در فغان
زندگی را در ستایش دیده ایم
او کنون هم در میان زندگان
هر که با مرگی نباشد آشنا
در حقیقت هست او با مردگان
ای خداوند علیم از هر نفس
دوستان را پیش خود کن جاودان
چشمها را شستشو باید نمود
تا نگاهی افکند بر آن جهان
خوشتر آن یاری که مرگش زندگی است
بدتر آن باشد که مرگش جاودان
حسن بشیر
سه شنبه. 13-9-1397
(عاشقی کن)
می نویسم مرگ می خوانم حیات
می چشم تلخی ولی گویی نبات
می ستایم زندگان را در عیان
در نهان از مرده می گیرم برات
ای که می جویی حیات جاودان
خویش را همراه کن با کاینات
ذره ها از عشق او جاری شدند
در رگ عالم بمانند فرات
خویشتن را کن رها از قیل و قال
پاک کن دنیای خود زین ترهات
عاشقی کن، مست و لا یعقل بشو
با چنین عشقی تو می جویی ثبات
در وجود او اگر فانی شوی
در بساط عفو او یابی نجات
حسن بشیر
چهارشنبه. 14-9-1397
می نویسم مرگ می خوانم حیات
می چشم تلخی ولی گویی نبات
می ستایم زندگان را در عیان
در نهان از مرده می گیرم برات
ای که می جویی حیات جاودان
خویش را همراه کن با کاینات
ذره ها از عشق او جاری شدند
در رگ عالم بمانند فرات
خویشتن را کن رها از قیل و قال
پاک کن دنیای خود زین ترهات
عاشقی کن، مست و لا یعقل بشو
با چنین عشقی تو می جویی ثبات
در وجود او اگر فانی شوی
در بساط عفو او یابی نجات
حسن بشیر
چهارشنبه. 14-9-1397
(وعده هایت به سر آمد)
در هوای تو شب و روز ندارم، تا به کی
دلبری یا صنمی نیست کنارم، تا به کی
خورده ام خون جگر تا دل من خون گردید
تا به کی خسته و رنجور و نزارم، تا به کی
عشق در پیش من و من به هوس مشغولم
کاش این راز، نهفته است ز یارم، تا به کی
تو گریزان ز من و من پی تو ناله کنان
این چنین وضع به هر لیل و نهارم، تا به کی
گر چه گویند طرفدار زیادی دارم
عاشقی نیست که دل را بسپارم، تا بی کی
تا به کی تا به کی و تا به کی ام در تکرار
وعده هایت به سر آمد، انتظارم، تا به کی
حسن بشیر
دوشنبه. 19-9-1397
در هوای تو شب و روز ندارم، تا به کی
دلبری یا صنمی نیست کنارم، تا به کی
خورده ام خون جگر تا دل من خون گردید
تا به کی خسته و رنجور و نزارم، تا به کی
عشق در پیش من و من به هوس مشغولم
کاش این راز، نهفته است ز یارم، تا به کی
تو گریزان ز من و من پی تو ناله کنان
این چنین وضع به هر لیل و نهارم، تا به کی
گر چه گویند طرفدار زیادی دارم
عاشقی نیست که دل را بسپارم، تا بی کی
تا به کی تا به کی و تا به کی ام در تکرار
وعده هایت به سر آمد، انتظارم، تا به کی
حسن بشیر
دوشنبه. 19-9-1397
سلام. دانشجویان من در یکی از کلاس ها می گفتند که چرا برای روز دانشجو سروده ای نداشتم. این دل نوشته ای متواضعانه که تقدیم می شود.
(دل بسته ام)
تقدیم به دانشجویان عزیزم که فرزندان واقعی من هستند.
نازنینم، ای که دانشجو شدی
غصه ها خوردم که هشیارت کنم
من نخوابیدم در این شب های تار
تا تو را از خواب بیدارت کنم
++++++
عشق تو در سینه ها چون جا گرفت
حرمت استاد هم معنا گرفت
چون به نور علم و دین دل زنده شد
نام ما سرتاسر دنیا گرفت
+++++
ای که در صحن کلاست زنده ای
چون حواست جمع شد فرخنده ای
گوش و چشم و دل اگر هشیار بود
در روند رشد خود پاینده ای
+++++
من به فرزندان خود دل بسته ام
بهر دیدار شما بنشسته ام
دل به دست آرید تا من زنده ام
پیش از آن روزی که من بشکسته ام
+++++
حسن بشیر
سه شنبه. 20-9-1397
(دل بسته ام)
تقدیم به دانشجویان عزیزم که فرزندان واقعی من هستند.
نازنینم، ای که دانشجو شدی
غصه ها خوردم که هشیارت کنم
من نخوابیدم در این شب های تار
تا تو را از خواب بیدارت کنم
++++++
عشق تو در سینه ها چون جا گرفت
حرمت استاد هم معنا گرفت
چون به نور علم و دین دل زنده شد
نام ما سرتاسر دنیا گرفت
+++++
ای که در صحن کلاست زنده ای
چون حواست جمع شد فرخنده ای
گوش و چشم و دل اگر هشیار بود
در روند رشد خود پاینده ای
+++++
من به فرزندان خود دل بسته ام
بهر دیدار شما بنشسته ام
دل به دست آرید تا من زنده ام
پیش از آن روزی که من بشکسته ام
+++++
حسن بشیر
سه شنبه. 20-9-1397
(گفتگوی استاد با دانشجو)
گفت استادی به دانشجوی خویش
ای به قربانت تن و روح و روان
روز و شب را من به یادت بوده ام
در کنارت، در عیان و در نهان
فکر و ذکرم پیشرفتت بوده است
تا بجویی راه خود را در جهان
درس اگر سخت و اگر آسان بود
راه تو باید در آن باشد روان
لذت هر علم در اندیشه هاست
مابقی ذهن و دلت اندر زیان
گر به خسران دلت عادت کنی
می رود از دست تو نور و توان
عشق تو اندر دلم چون زنده هست
من یقین دارم که باشی در امان
گر به دانشگاه خود وارد شدی
مهدوی را یاد کن با هر زبان
او پدر بود از برای ما همه
او مرادی بود و یاری مهربان
در مقامش هر چه گویم کم بود
او نگنجد در سخن یا در بیان
او وفا می خواست از ما بعد خویش
با رهش در هر مکان و هر زمان
حسن بشیر
چهارشنبه. 21-9-1397
گفت استادی به دانشجوی خویش
ای به قربانت تن و روح و روان
روز و شب را من به یادت بوده ام
در کنارت، در عیان و در نهان
فکر و ذکرم پیشرفتت بوده است
تا بجویی راه خود را در جهان
درس اگر سخت و اگر آسان بود
راه تو باید در آن باشد روان
لذت هر علم در اندیشه هاست
مابقی ذهن و دلت اندر زیان
گر به خسران دلت عادت کنی
می رود از دست تو نور و توان
عشق تو اندر دلم چون زنده هست
من یقین دارم که باشی در امان
گر به دانشگاه خود وارد شدی
مهدوی را یاد کن با هر زبان
او پدر بود از برای ما همه
او مرادی بود و یاری مهربان
در مقامش هر چه گویم کم بود
او نگنجد در سخن یا در بیان
او وفا می خواست از ما بعد خویش
با رهش در هر مکان و هر زمان
حسن بشیر
چهارشنبه. 21-9-1397
(گفتگو)
گفت جانم، چیست شغلت ای جوان؟
گفتمش من طالب علمم، بدان
گفت آیا جایگاهت در کجاست؟
گفتمش در قلب هر عالِم، نهان
گفت نامت چیست یا شهرت کجاست؟
گفتمش هم نام و هم شهرم جهان
گفت نقشت چیست در دنیای ما؟
گفتمش تغییر "روح گفتمان"
گفت بر ما بازگو کن این سخن
گفتمش معنا نگنجد در بیان
گفت پس با رمز و راز خود بگو
گفتمش باید بجویم همزبان
گفت همچون فیلسوفان گو سخن
گفتمش سودی ندارد جز زیان
گفت با رفتار خود تبیین بکن
گفتمش رفتار خود را کن عیان
گفت همراهی نداری در عمل
گفتمش دارم هزاران در جهان
گفت آیا دوستی همراه توست؟
گفتمش با من همیشه دوستان
گفت راهم را نمی دانم کجاست
گفتمش راهی بجو در آسمان
گفت آن را هست در دنیا نشان
گفتمش در هر زمین و هر مکان
گفت آیا همرهم هستی کنون؟
گفتمش همراهتم در هر زمان
حسن بشیر
پنجشنبه. 22-9-1397
گفت جانم، چیست شغلت ای جوان؟
گفتمش من طالب علمم، بدان
گفت آیا جایگاهت در کجاست؟
گفتمش در قلب هر عالِم، نهان
گفت نامت چیست یا شهرت کجاست؟
گفتمش هم نام و هم شهرم جهان
گفت نقشت چیست در دنیای ما؟
گفتمش تغییر "روح گفتمان"
گفت بر ما بازگو کن این سخن
گفتمش معنا نگنجد در بیان
گفت پس با رمز و راز خود بگو
گفتمش باید بجویم همزبان
گفت همچون فیلسوفان گو سخن
گفتمش سودی ندارد جز زیان
گفت با رفتار خود تبیین بکن
گفتمش رفتار خود را کن عیان
گفت همراهی نداری در عمل
گفتمش دارم هزاران در جهان
گفت آیا دوستی همراه توست؟
گفتمش با من همیشه دوستان
گفت راهم را نمی دانم کجاست
گفتمش راهی بجو در آسمان
گفت آن را هست در دنیا نشان
گفتمش در هر زمین و هر مکان
گفت آیا همرهم هستی کنون؟
گفتمش همراهتم در هر زمان
حسن بشیر
پنجشنبه. 22-9-1397
(پنهانش مکن)
عشق آزادی است، زندانش مکن
جان جانان است، بی جانش مکن
عشق سرگردان اگر راهی گشود
جا که در دل یافت، پنهانش مکن
عشق زاهد گر چو می مستی فزود
کفر اگر می گفت، عنوانش مکن
عشق ایمان است، اما بعد از این
گر به دل ننشست، ایمانش مکن
آن که در غربت تو را جامی نداد
با می نابی تو مهمانش مکن
در دل عاشق اگر شک راه یافت
در میان خلق، شیطانش مکن
عشق گنجی پر بها، آگاه باش
هر کسی، زین پس، نگهبانش مکن
حسن بشیر
جمعه. 23-9-1397
عشق آزادی است، زندانش مکن
جان جانان است، بی جانش مکن
عشق سرگردان اگر راهی گشود
جا که در دل یافت، پنهانش مکن
عشق زاهد گر چو می مستی فزود
کفر اگر می گفت، عنوانش مکن
عشق ایمان است، اما بعد از این
گر به دل ننشست، ایمانش مکن
آن که در غربت تو را جامی نداد
با می نابی تو مهمانش مکن
در دل عاشق اگر شک راه یافت
در میان خلق، شیطانش مکن
عشق گنجی پر بها، آگاه باش
هر کسی، زین پس، نگهبانش مکن
حسن بشیر
جمعه. 23-9-1397
(دست در دست اجل)
آرزو دارم که در صحن کلاس
دست در دست اجل رقصان روم
از کنار دوستان و عاشقان
با دلی شاد و لبی خندان روم
قلب من آرام و نفسم مطمین
خوش به سوی خالق رحمان روم
لحظه ی مرگم به یاد فاطمه
یا محمد یا علی گویان روم
چون به دیدار خدا نایل شوم
یک نفس با عشق، چون جانان روم
قبر من باغ بهشتی می شود
ای خوش آن باغی که من در آن روم
حسن بشیر
دوشنبه. 19-9-1397
آرزو دارم که در صحن کلاس
دست در دست اجل رقصان روم
از کنار دوستان و عاشقان
با دلی شاد و لبی خندان روم
قلب من آرام و نفسم مطمین
خوش به سوی خالق رحمان روم
لحظه ی مرگم به یاد فاطمه
یا محمد یا علی گویان روم
چون به دیدار خدا نایل شوم
یک نفس با عشق، چون جانان روم
قبر من باغ بهشتی می شود
ای خوش آن باغی که من در آن روم
حسن بشیر
دوشنبه. 19-9-1397
(وصل یار)
وصلم از یار است و هجران نیز هم
شد فدای او تن و جان نیز هم
چون که وصل و هجر او از وی نبود
رمز و رازش هست پنهان نیز هم
حسرت دیدار او در عمق دل
می رسد روزی به پایان نیز هم
حسن گل اندر بهار عمر خویش
می کشد دل را به بستان نیز هم
از جهانی کز تو دارد آرزو
می شود تسخیر انسان نیز هم
این جهان از نام تو گیرد نشان
آسمان هم از تو فرمان نیز هم
حسن بشیر
چهارشنبه. 28-9-1397
وصلم از یار است و هجران نیز هم
شد فدای او تن و جان نیز هم
چون که وصل و هجر او از وی نبود
رمز و رازش هست پنهان نیز هم
حسرت دیدار او در عمق دل
می رسد روزی به پایان نیز هم
حسن گل اندر بهار عمر خویش
می کشد دل را به بستان نیز هم
از جهانی کز تو دارد آرزو
می شود تسخیر انسان نیز هم
این جهان از نام تو گیرد نشان
آسمان هم از تو فرمان نیز هم
حسن بشیر
چهارشنبه. 28-9-1397
دکتر #حسن_بشیر:
مطالعۀ یک متن، فقط در همان متن باقی نمیماند و روابط گستردهای با متون مشابه، مرتبط، مخالف و غیره با آن متن دارد که خواننده در هنگام خواندن آن متن، متون دیگر را نیز تداعی میکند. این حرکت بین متنهای مختلف همان بینامتنیت است. ریفاتر، یکی از اندیشمندان زبانشناسی، معتقد است که باید میان بینامتن و بینامتنیت تمایز قائل شد. وی میگوید: «بینامتنیت شبکهای از کارکردهاست که مناسبت میان متن و بینامتن را تشکیل میدهد و تنظیم میکند».
ارسال تلفنی ماهنامه مدیریت ارتباطات:
۸۸۹۲۲۷۸۲
متن کامل در مگیران:
👇
https://www.magiran.com/cmmagazine
👇
@cm_magazine
مطالعۀ یک متن، فقط در همان متن باقی نمیماند و روابط گستردهای با متون مشابه، مرتبط، مخالف و غیره با آن متن دارد که خواننده در هنگام خواندن آن متن، متون دیگر را نیز تداعی میکند. این حرکت بین متنهای مختلف همان بینامتنیت است. ریفاتر، یکی از اندیشمندان زبانشناسی، معتقد است که باید میان بینامتن و بینامتنیت تمایز قائل شد. وی میگوید: «بینامتنیت شبکهای از کارکردهاست که مناسبت میان متن و بینامتن را تشکیل میدهد و تنظیم میکند».
ارسال تلفنی ماهنامه مدیریت ارتباطات:
۸۸۹۲۲۷۸۲
متن کامل در مگیران:
👇
https://www.magiran.com/cmmagazine
👇
@cm_magazine
(شب یلدا)
از نفس گرم تو یلدا شده است
جان و دل از عشق تو شیدا شده است
بر سر هر سفره نگاری نشست
همدم و هم سفره ی دلها شده است
یوسف اگر در شب یلدا نبود
منتظر روی زلیخا شده است
دل به تمنای چنان یار هست
کز نفسش عشق، هویدا شده است
گر چه شب است و می و ساغر کنار
لیک دلم عرصه ی تنها شده است
بهر تماشای رخ یار، من
چشم و دلم غرق تمنا شده است
در شب یلدا به هوای نگار
جشن و سرور است که بر پا شده است
حسن بشیر
جمعه. شب یلدا. 130-9-1397
از نفس گرم تو یلدا شده است
جان و دل از عشق تو شیدا شده است
بر سر هر سفره نگاری نشست
همدم و هم سفره ی دلها شده است
یوسف اگر در شب یلدا نبود
منتظر روی زلیخا شده است
دل به تمنای چنان یار هست
کز نفسش عشق، هویدا شده است
گر چه شب است و می و ساغر کنار
لیک دلم عرصه ی تنها شده است
بهر تماشای رخ یار، من
چشم و دلم غرق تمنا شده است
در شب یلدا به هوای نگار
جشن و سرور است که بر پا شده است
حسن بشیر
جمعه. شب یلدا. 130-9-1397
(مرا آسوده خاطر کن)
نمی جویم در این شب، من، بجز دریای چشمانت
که شاید لحظه ای باشم، من دیوانه، مهمانت
خبر دارم که می آیی، بدون ناز، چون باران
و حاصلخیر می گردد دل عالم ز بارانت
مرا آسوده خاطر کن، که خاطرخواه من باشی
به روزی کان ندا آید که گرد آیند مردانت
شبم تا هر سحر بی یاد تو روشن نمی گردد
خوش آن روزی که صبح اش زنده می گردد به فرمانت
زمین و آسمان طاقت ندارد دوری رویت
کجا طاقت کنند از دوریت ای دوست، یارانت
حسن بشیر
شنبه- 15-10-1397
نمی جویم در این شب، من، بجز دریای چشمانت
که شاید لحظه ای باشم، من دیوانه، مهمانت
خبر دارم که می آیی، بدون ناز، چون باران
و حاصلخیر می گردد دل عالم ز بارانت
مرا آسوده خاطر کن، که خاطرخواه من باشی
به روزی کان ندا آید که گرد آیند مردانت
شبم تا هر سحر بی یاد تو روشن نمی گردد
خوش آن روزی که صبح اش زنده می گردد به فرمانت
زمین و آسمان طاقت ندارد دوری رویت
کجا طاقت کنند از دوریت ای دوست، یارانت
حسن بشیر
شنبه- 15-10-1397