#روایت_اربعین
🔹بهترین هدیه تولد
🔸خاطره اولین پیادهروی اربعینم برمیگردد به سال ۹۵. اربعین آن سال روز ۳۰ آبان بود و این برای من یک تقارن به یادماندنی بود. چون ۳۰ آبان روز تولدم بود. چندین سال در تقلا برای چشیدن مزه شیرین این سفر بهشتی بودم و بنا به دلایلی نمیشد. غافل از اینکه ارباب برنامه قشنگ تری برایم چیده است.
🔸آن سال ۷روز مانده به شروع هفته دفاع مقدس، ماجرای خواستگاری پیش آمد و ۹ مهر ۹۵ و به فاصله حدود ۱۰ روز از آغاز ماه محرم، جشن عقد ما انجام شد. شبهای هیئت و روضه دونفره و خیز من برای فراهم کردن مقدمات سفر اربعین هم از همان محرم شروع شد.
🔸همسرم سالهای متوالی این سفر را تجربه کرده بود اما در عوالم مجردی، پیادهروی اربعین را سفری مردانه میدانست. صحبتهای من و ارجاعاتم به کلام بزرگان مجابش کرد که حالا وقت رشد کردن در این سفر برای خودش رسیده و آن هم درک این مسیر سراسر نور به شکل خانوادگی است.
🔸بهترین هدیه تولد عمرم را خدا در جوار ارباب نصیبم کرد که تا آخر عمر شیرینیاش زیر زبانم خواهد ماند. چه هدیه باشکوهی برایم شد این سفر؛ بهشت مسیر نجف تا کربلا. و ارباب چه منتی بر سرم نهاد که در سفر اولم و در آن بهت و شلوغی، دستم به پنجرههای ضریح منورش رسید؛ که هنوز هم مرور خاطراتش برایم مثل یک رویای شیرین است. شیرین تر از عسل...
🔸خلاصه اینکه اربعین ۹۵ صبح کربلا بودیم، عصر سامرا و شب کاظمین. چه سالروز تولد بابرکتی شد برایم با ارباب... و از آن سال به بعد بهار تقویم زندگی ما از اربعین آغاز می شود...
روایت #ارسالی از مخاطبان: زهرا آروند
🆔@ArbaeenIR
🔹بهترین هدیه تولد
🔸خاطره اولین پیادهروی اربعینم برمیگردد به سال ۹۵. اربعین آن سال روز ۳۰ آبان بود و این برای من یک تقارن به یادماندنی بود. چون ۳۰ آبان روز تولدم بود. چندین سال در تقلا برای چشیدن مزه شیرین این سفر بهشتی بودم و بنا به دلایلی نمیشد. غافل از اینکه ارباب برنامه قشنگ تری برایم چیده است.
🔸آن سال ۷روز مانده به شروع هفته دفاع مقدس، ماجرای خواستگاری پیش آمد و ۹ مهر ۹۵ و به فاصله حدود ۱۰ روز از آغاز ماه محرم، جشن عقد ما انجام شد. شبهای هیئت و روضه دونفره و خیز من برای فراهم کردن مقدمات سفر اربعین هم از همان محرم شروع شد.
🔸همسرم سالهای متوالی این سفر را تجربه کرده بود اما در عوالم مجردی، پیادهروی اربعین را سفری مردانه میدانست. صحبتهای من و ارجاعاتم به کلام بزرگان مجابش کرد که حالا وقت رشد کردن در این سفر برای خودش رسیده و آن هم درک این مسیر سراسر نور به شکل خانوادگی است.
🔸بهترین هدیه تولد عمرم را خدا در جوار ارباب نصیبم کرد که تا آخر عمر شیرینیاش زیر زبانم خواهد ماند. چه هدیه باشکوهی برایم شد این سفر؛ بهشت مسیر نجف تا کربلا. و ارباب چه منتی بر سرم نهاد که در سفر اولم و در آن بهت و شلوغی، دستم به پنجرههای ضریح منورش رسید؛ که هنوز هم مرور خاطراتش برایم مثل یک رویای شیرین است. شیرین تر از عسل...
🔸خلاصه اینکه اربعین ۹۵ صبح کربلا بودیم، عصر سامرا و شب کاظمین. چه سالروز تولد بابرکتی شد برایم با ارباب... و از آن سال به بعد بهار تقویم زندگی ما از اربعین آغاز می شود...
روایت #ارسالی از مخاطبان: زهرا آروند
🆔@ArbaeenIR
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#روایت_اربعین
🔹کودکانه اربعین
🔸من از کودکی عاشقت بودهام...
🎥ویدیو #ارسالی مخاطبان: سید محمدحسین روحانی
#یادش_بخیر
#اولین_اربعین_من
🆔 @ArbaeenIR
📌 https://www.arbaeen.ir
🔹کودکانه اربعین
🔸من از کودکی عاشقت بودهام...
🎥ویدیو #ارسالی مخاطبان: سید محمدحسین روحانی
#یادش_بخیر
#اولین_اربعین_من
🆔 @ArbaeenIR
📌 https://www.arbaeen.ir
#روایت_اربعین
🔹رویای واقعی
🔸اگر بخواهم صادقانه بگویم؛ هیچ کلمهای، به والله هیچ کلمهای نمیتواند حال مرا توصیف کند.
نبودنم را احساس کردم؛ درست لحظهای که زمین و زمان دست در دست هم گذاشته و میخواهند دلِ بیقرارِ مرا به قرارِ حسین برسانند.
🔸گذر عمر معنایی نداشت... آری خوابی شیرین که واقعیت داشت و آرامشی که از هر ثانیه سبقت میگرفت. آخر مگر میشود مهمانش بشوی و تمام نکند کرم را برای تو!
آن هم حسین که برای ما هم پدر بوده است هم مادر. هم دلدار بوده است هم دلبر!
🔸شهزادی از جنس علی(علیهالسلام) که برای رسیدن به درگاهش تو را از فرش به عرش میکشاند و هر قدم این راه را مدیون نگاه ملکه دلها فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) میشوی...
🔸میدانم! خیلی بد حساب شدهام؛ اما آمدهام که جبران کنم؛ به دعای امام رضا(علیهالسلام). رضایت تو را میخواهم. نگاه من سراسر بغض و گریه است؛ چگونه بگویم؟!
🔸هنوز بر باور من نیامده است که تو مرا خواندی و من خود را در هوای تو مییابم.
تو مرا دوست داری!
اجازه دادی به بهشتت برسم. اما غبطه به حال خادمینت میخورم که آنها نیز تو را دوست دارند! عشق تو در فطرت است ولیکن خوشا به حال کسانی که خود را میشناسند!...
روایت #ارسالی مخاطبان: زهرا آبشناسان
🆔@ArbaeenIR
🔹رویای واقعی
🔸اگر بخواهم صادقانه بگویم؛ هیچ کلمهای، به والله هیچ کلمهای نمیتواند حال مرا توصیف کند.
نبودنم را احساس کردم؛ درست لحظهای که زمین و زمان دست در دست هم گذاشته و میخواهند دلِ بیقرارِ مرا به قرارِ حسین برسانند.
🔸گذر عمر معنایی نداشت... آری خوابی شیرین که واقعیت داشت و آرامشی که از هر ثانیه سبقت میگرفت. آخر مگر میشود مهمانش بشوی و تمام نکند کرم را برای تو!
آن هم حسین که برای ما هم پدر بوده است هم مادر. هم دلدار بوده است هم دلبر!
🔸شهزادی از جنس علی(علیهالسلام) که برای رسیدن به درگاهش تو را از فرش به عرش میکشاند و هر قدم این راه را مدیون نگاه ملکه دلها فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) میشوی...
🔸میدانم! خیلی بد حساب شدهام؛ اما آمدهام که جبران کنم؛ به دعای امام رضا(علیهالسلام). رضایت تو را میخواهم. نگاه من سراسر بغض و گریه است؛ چگونه بگویم؟!
🔸هنوز بر باور من نیامده است که تو مرا خواندی و من خود را در هوای تو مییابم.
تو مرا دوست داری!
اجازه دادی به بهشتت برسم. اما غبطه به حال خادمینت میخورم که آنها نیز تو را دوست دارند! عشق تو در فطرت است ولیکن خوشا به حال کسانی که خود را میشناسند!...
روایت #ارسالی مخاطبان: زهرا آبشناسان
🆔@ArbaeenIR
#روایت_اربعین
🔹نذر ظهور
🔸پرنده بیقرار جانم سربه دیواره قلبم میکوبد و از شادی نزدیک است که قالب تهی کند.
شوق پرواز در آسمان نجف تا کربلا، اوج گرفتن تا ملکوت کربلا و قرار در پاکترین و ملکوتیترین جایگاه خدا، او را هرلحظه بیقرارتر میسازد.
🔸من، آن عاشق بیسروپایی هستم که در هر قدم به محبوب و معشوقش نزدیکتر میشود.
آن محبوبی که آرزوی تمام انسانیت است و عشق در رکاب او معنا میگیرد.
چقدر ذوق دارم که میخواهم خسته و درماندهی راهی شوم که لحظهلحظهاش بوی دوستی، محبت، عشق و ایثار میدهد.
چه زیباست وقتی سربند نحن ابناءالحسین چون تاجی زمردین بر روی سرم میدرخشد و قوت جانم میشود. دانههای تربتی را لابهلای انگشتانم میچرخانم که چون قطرههای باران ،جهان تشنهی شیفتگان را سیراب میکند.
🔸۲۸۵ عمود را آمدهام و تکتک قدمهایم را نذر ظهور مولایم حجت بن الحسن میکنم و مدام زیر لب زمزمه میکنم: (اَینَ الطّالبُ بِدَم المَقتولِ بکربلاء) و اشک چشمانم امان نمیدهد تا جمله (لیتَ شعری، اَینَ استقرّت بِکَ النَّوی. بَل اَیُّ ارض تُقِلُّکَ او ثَری) را به آخر رسانم.
🔸در گوشه و کنار این جاده عاشقی، شیفتگان و دلدادگان به مولا را میبینی و در این جاست که با جان دل فریاد برمیآوری: (عزیز علیَّ ان اَری الخَلقَ و لا تُری)
من با جسمی خسته این مسیر را طی میکنم تا در موازات قدمهای مولایم، گام بردارم و اینگونه آماده ظهور شوم.
این است که صبر، الگوی وصال میشود و ۲۸۵ عمود را به امید وصال محبوب طی میکنم.
و تازه در این مسیر میفهمم که حضرت زینب، ام المصائب، چه کشیده و چهها که ندیده!!
و باز متوجه میشوم که چرا حضرت زینب که زبان علی را در کام دارد و شجاعت برادر را،
در برابر تمام ظلم، تمام قد ایستاد و فرمود:
(ما راَیتُ الّا جَمیلا)
🔸و من که زائری تشنهام؛ تشنهی دیدن، شنیدن و دانستن هر آنچه که باید بدانم. نه تنها چشم ظاهر بلکه تمام وجودم چشم میشود تا تمام زیباییهای امام و مقتدای خود را دریابم و لمس کنم.
هر قدمی که برداشته میشود، یک قدم به حرم امن الهی نزدیکتر میشوم و بیتابی واشتیاقم بیشتر میشود. یادم میافتد که:
لحظهی وصل چون شود نزدیک
آتش عشق تیزتر گردد...
#ارسالی مخاطبان: عاطفه مهدیان
🆔@ArbaeenIR
🔹نذر ظهور
🔸پرنده بیقرار جانم سربه دیواره قلبم میکوبد و از شادی نزدیک است که قالب تهی کند.
شوق پرواز در آسمان نجف تا کربلا، اوج گرفتن تا ملکوت کربلا و قرار در پاکترین و ملکوتیترین جایگاه خدا، او را هرلحظه بیقرارتر میسازد.
🔸من، آن عاشق بیسروپایی هستم که در هر قدم به محبوب و معشوقش نزدیکتر میشود.
آن محبوبی که آرزوی تمام انسانیت است و عشق در رکاب او معنا میگیرد.
چقدر ذوق دارم که میخواهم خسته و درماندهی راهی شوم که لحظهلحظهاش بوی دوستی، محبت، عشق و ایثار میدهد.
چه زیباست وقتی سربند نحن ابناءالحسین چون تاجی زمردین بر روی سرم میدرخشد و قوت جانم میشود. دانههای تربتی را لابهلای انگشتانم میچرخانم که چون قطرههای باران ،جهان تشنهی شیفتگان را سیراب میکند.
🔸۲۸۵ عمود را آمدهام و تکتک قدمهایم را نذر ظهور مولایم حجت بن الحسن میکنم و مدام زیر لب زمزمه میکنم: (اَینَ الطّالبُ بِدَم المَقتولِ بکربلاء) و اشک چشمانم امان نمیدهد تا جمله (لیتَ شعری، اَینَ استقرّت بِکَ النَّوی. بَل اَیُّ ارض تُقِلُّکَ او ثَری) را به آخر رسانم.
🔸در گوشه و کنار این جاده عاشقی، شیفتگان و دلدادگان به مولا را میبینی و در این جاست که با جان دل فریاد برمیآوری: (عزیز علیَّ ان اَری الخَلقَ و لا تُری)
من با جسمی خسته این مسیر را طی میکنم تا در موازات قدمهای مولایم، گام بردارم و اینگونه آماده ظهور شوم.
این است که صبر، الگوی وصال میشود و ۲۸۵ عمود را به امید وصال محبوب طی میکنم.
و تازه در این مسیر میفهمم که حضرت زینب، ام المصائب، چه کشیده و چهها که ندیده!!
و باز متوجه میشوم که چرا حضرت زینب که زبان علی را در کام دارد و شجاعت برادر را،
در برابر تمام ظلم، تمام قد ایستاد و فرمود:
(ما راَیتُ الّا جَمیلا)
🔸و من که زائری تشنهام؛ تشنهی دیدن، شنیدن و دانستن هر آنچه که باید بدانم. نه تنها چشم ظاهر بلکه تمام وجودم چشم میشود تا تمام زیباییهای امام و مقتدای خود را دریابم و لمس کنم.
هر قدمی که برداشته میشود، یک قدم به حرم امن الهی نزدیکتر میشوم و بیتابی واشتیاقم بیشتر میشود. یادم میافتد که:
لحظهی وصل چون شود نزدیک
آتش عشق تیزتر گردد...
#ارسالی مخاطبان: عاطفه مهدیان
🆔@ArbaeenIR
#روایت_اربعین
🔹موکب مشتومال!
🔸خیلی خسته بودیم. به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم موکب مشتومال.
یک موکب نسبتا بزرگ با دستگاه مخصوص ماساژ و جوانانی که با جان و دل با دستان نازنینشان خستگی را از تن زوار حضرت میزدودند. روی یکی از تشکها دراز کشیدم و پسر جوانی که حدودا ۲۰سال یا کمتر داشت، ماساژ را شروع کرد. کاملا مخلصانه کارش را انجام میداد و لبخند میزد.
🔸جورابهایم پاره شده بودند و منتظر فرصت بودم که بدوزمشان. در کولهام جوراب اضافی داشتم ولی هنوز زود بود از آنها استفاده کنم.
وقتی به پاهایم رسید و دید جورابها پاره شده اند، به دوستش گفت برایم جوراب بیاورد ولی او که سرش شلوغ بود توجهی نکرد. من هم به عربی دستوپا شکسته سعی کردم او را توجیه کنم که جوراب دارم و احتمال دادم او هم متوجه شده.
🔸بعد از مشتومال در حال خروج بودیم که سروکلهی همان پسر پیدا شد و به من اشاره کرد بنشینم و پاهایم را دراز کنم. یک دستمال و جوراب نو هم در دست داشت. چارهای نبود. دراز کشیدم، خواستم جورابهایم را در بیاورم که اجازه نداد. خیلی مشتاقانه و بیریا جورابهای کثیف و خاکخورده را از پاهایم درآورد و با دستمال پاهای گرد و غبار آلودم را تمیز کرد، که حتی خودم با چندش به آنها دست میزدم...
جورابهای نو را هم به پایم کرد و با لبخند و بیهیچ حرف اضافه رفت. خیلی شوکه شده بودم، ولی آنقدر سریع رفت که وقت نکردم جورابهای قبلی را از او بگیرم که بدوزم.
🔸دو هدیهی شکیل از ایران با خودم برده بودم؛ عطرهایی که از حرم امامرضا(ع) خریده بودم و بسیار خوشبو بودند. آنها را برای خودم خرید بودم و با تمنا خود را متقاعد کرده بودم که هدیه دهم!
بیدرنگ به سمت محل اسکان رفتم و هدیه را به همراه پوستر ضریح امامرضا(ع) برداشتم و برگشتم.
🔸هدیه را به پسر دادیم. مهرش عجیب بر دلم نشست. میخواستم زار زار گریه کنم. من که کسی نبودم ولی امامحسین(ع) به بهترین شکل از میهمانش پذیرایی میکرد. ببینید امامحسین(ع) چگونه قلب آن جوانان را فتح کرده بود که از خود گذشته بودند و بوی بد و کثیفی برایشان اهمیتی نداشت. آنها از عشق حضرت سر مست بودند.
روایت #ارسالی: رضا محمدی
🆔@ArbaeenIR
🔹موکب مشتومال!
🔸خیلی خسته بودیم. به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم موکب مشتومال.
یک موکب نسبتا بزرگ با دستگاه مخصوص ماساژ و جوانانی که با جان و دل با دستان نازنینشان خستگی را از تن زوار حضرت میزدودند. روی یکی از تشکها دراز کشیدم و پسر جوانی که حدودا ۲۰سال یا کمتر داشت، ماساژ را شروع کرد. کاملا مخلصانه کارش را انجام میداد و لبخند میزد.
🔸جورابهایم پاره شده بودند و منتظر فرصت بودم که بدوزمشان. در کولهام جوراب اضافی داشتم ولی هنوز زود بود از آنها استفاده کنم.
وقتی به پاهایم رسید و دید جورابها پاره شده اند، به دوستش گفت برایم جوراب بیاورد ولی او که سرش شلوغ بود توجهی نکرد. من هم به عربی دستوپا شکسته سعی کردم او را توجیه کنم که جوراب دارم و احتمال دادم او هم متوجه شده.
🔸بعد از مشتومال در حال خروج بودیم که سروکلهی همان پسر پیدا شد و به من اشاره کرد بنشینم و پاهایم را دراز کنم. یک دستمال و جوراب نو هم در دست داشت. چارهای نبود. دراز کشیدم، خواستم جورابهایم را در بیاورم که اجازه نداد. خیلی مشتاقانه و بیریا جورابهای کثیف و خاکخورده را از پاهایم درآورد و با دستمال پاهای گرد و غبار آلودم را تمیز کرد، که حتی خودم با چندش به آنها دست میزدم...
جورابهای نو را هم به پایم کرد و با لبخند و بیهیچ حرف اضافه رفت. خیلی شوکه شده بودم، ولی آنقدر سریع رفت که وقت نکردم جورابهای قبلی را از او بگیرم که بدوزم.
🔸دو هدیهی شکیل از ایران با خودم برده بودم؛ عطرهایی که از حرم امامرضا(ع) خریده بودم و بسیار خوشبو بودند. آنها را برای خودم خرید بودم و با تمنا خود را متقاعد کرده بودم که هدیه دهم!
بیدرنگ به سمت محل اسکان رفتم و هدیه را به همراه پوستر ضریح امامرضا(ع) برداشتم و برگشتم.
🔸هدیه را به پسر دادیم. مهرش عجیب بر دلم نشست. میخواستم زار زار گریه کنم. من که کسی نبودم ولی امامحسین(ع) به بهترین شکل از میهمانش پذیرایی میکرد. ببینید امامحسین(ع) چگونه قلب آن جوانان را فتح کرده بود که از خود گذشته بودند و بوی بد و کثیفی برایشان اهمیتی نداشت. آنها از عشق حضرت سر مست بودند.
روایت #ارسالی: رضا محمدی
🆔@ArbaeenIR
#روایت_اربعین
🔹بهترین میزبان
🔸به یاد ماندنی ترین مهمانی عمرم بود! بالاخره دعوت شده بودم.
چه پذیرایی، چه احترامی، چه جمعیتی... چه دست و دلباز بود صاحب مجلس و چه مهربان!
با لبخند از تکتک مهمانهایش پذیرایی میکرد حتی آخر مجلس کسی دست خالی برنگشت.
هرکس هر آنچه میخواست گفت و صاحب مجلس با مهربانی، بیشتر از آنچه که میخواست را به او میداد و با لبخند بدرقهشان میکرد. حتی مطمنم گفت باز هم منتظر آنهاست که بیایند!
🔸اما خداحافظی از آن مجلس چقدر برای ما مهمانها سخت بود.
آنهمه مهربانی، آنهمه لطف، آنهمه بخشش را چگونه میشد راحت گذاشت و رفت؟ حتی با اینکه میدانستیم دستانمان پر است و دست خالی برنمیگردیم. اما آرامش صاحبخانه و خانهاش چیز دیگری بود...
🔸باید قبول میکردیم همهی مهمانیها تمام میشود. ساعتی بیشتر یا کمتر. اصلا دنیایش همین است روزی هم باید اینجا را ترک کنیم و به خانهی اصلی برگردیم. کاش در آن لحظه هم دست پر باشیم.
موقع خداحافظی به دستان کریم صاحب مجلس نگاه کردیم. با چشمانی خیس و بغضی در گلو. اما دلی آرام. و صاحب مجلس با همان لبخند مهربانش راهیمان کرد...
روایت #ارسالی: ریحانه سادات رفیعی
🆔@ArbaeenIR
🔹بهترین میزبان
🔸به یاد ماندنی ترین مهمانی عمرم بود! بالاخره دعوت شده بودم.
چه پذیرایی، چه احترامی، چه جمعیتی... چه دست و دلباز بود صاحب مجلس و چه مهربان!
با لبخند از تکتک مهمانهایش پذیرایی میکرد حتی آخر مجلس کسی دست خالی برنگشت.
هرکس هر آنچه میخواست گفت و صاحب مجلس با مهربانی، بیشتر از آنچه که میخواست را به او میداد و با لبخند بدرقهشان میکرد. حتی مطمنم گفت باز هم منتظر آنهاست که بیایند!
🔸اما خداحافظی از آن مجلس چقدر برای ما مهمانها سخت بود.
آنهمه مهربانی، آنهمه لطف، آنهمه بخشش را چگونه میشد راحت گذاشت و رفت؟ حتی با اینکه میدانستیم دستانمان پر است و دست خالی برنمیگردیم. اما آرامش صاحبخانه و خانهاش چیز دیگری بود...
🔸باید قبول میکردیم همهی مهمانیها تمام میشود. ساعتی بیشتر یا کمتر. اصلا دنیایش همین است روزی هم باید اینجا را ترک کنیم و به خانهی اصلی برگردیم. کاش در آن لحظه هم دست پر باشیم.
موقع خداحافظی به دستان کریم صاحب مجلس نگاه کردیم. با چشمانی خیس و بغضی در گلو. اما دلی آرام. و صاحب مجلس با همان لبخند مهربانش راهیمان کرد...
روایت #ارسالی: ریحانه سادات رفیعی
🆔@ArbaeenIR
#روایت_اولین_اربعین
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹کربلایتان را از یک نفر بخواهید، آن هم مادرش حضرت فاطمه(س)
🔸برای محرم قرار بود نمایش مذهبی در شهرمان اجرا شود. تست دادم و قبولم کردند. خیلی از بچههای گروه قرار بود بروند کربلا. من هم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا کسی میگفت کربلا اشکم در میامد…
🔸یک بار که داشتم گریه میکردم یکی از بچههای گروه گفت کربلایت را فقط از حضرت فاطمه(س) بخواه!
🔸راستش اولش حرفش را نفهمیدم. گذشت و گذشت تا ایام فاطمیه رسید و نمایشی دیگر داشتیم برای فاطمیه. در آن نمایش، من نقشِ حضرت فضّه، کنیزِ حضرت زهرا(س) را بازی میکردم. قسمتی از نمایش بود که حضرت زینب(س) کفنها را میشمردند و یکی کم بود…
🔸برای امام حسین(ع) کفنی نبود! دلم خیلی شکست، خیلی. همانجا از ته دل گفتم یا فاطمه زهرا(س)! من کربلایم را از شما میخواهم. چهارماه بعد چشم باز کردم و دیدم شب جمعه است و من وسط بینالحرمین داشتم شعر سلام آقا را در دلم برای امام حسین(ع) زمزمه میکردم.
🔸اینها را گفتم که بگویم اگر آرزوی کربلا دارید، کربلایتان را از یک نفر بخواهید، مادرش حضرت فاطمه(س). به خدا حسین(ع) روی مادرش را زمین نمیزند…
روایت #ارسالی از: صبا اکرمی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹کربلایتان را از یک نفر بخواهید، آن هم مادرش حضرت فاطمه(س)
🔸برای محرم قرار بود نمایش مذهبی در شهرمان اجرا شود. تست دادم و قبولم کردند. خیلی از بچههای گروه قرار بود بروند کربلا. من هم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا کسی میگفت کربلا اشکم در میامد…
🔸یک بار که داشتم گریه میکردم یکی از بچههای گروه گفت کربلایت را فقط از حضرت فاطمه(س) بخواه!
🔸راستش اولش حرفش را نفهمیدم. گذشت و گذشت تا ایام فاطمیه رسید و نمایشی دیگر داشتیم برای فاطمیه. در آن نمایش، من نقشِ حضرت فضّه، کنیزِ حضرت زهرا(س) را بازی میکردم. قسمتی از نمایش بود که حضرت زینب(س) کفنها را میشمردند و یکی کم بود…
🔸برای امام حسین(ع) کفنی نبود! دلم خیلی شکست، خیلی. همانجا از ته دل گفتم یا فاطمه زهرا(س)! من کربلایم را از شما میخواهم. چهارماه بعد چشم باز کردم و دیدم شب جمعه است و من وسط بینالحرمین داشتم شعر سلام آقا را در دلم برای امام حسین(ع) زمزمه میکردم.
🔸اینها را گفتم که بگویم اگر آرزوی کربلا دارید، کربلایتان را از یک نفر بخواهید، مادرش حضرت فاطمه(س). به خدا حسین(ع) روی مادرش را زمین نمیزند…
روایت #ارسالی از: صبا اکرمی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
#روایت_اولین_اربعین
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹چادر؛ یادآور اربعین
🔸مدتی بود که به دنبال راهحلی میگشتم تا بتوانم مراقب اعمالم باشم.
تا این که با کلمه《تقوا》آشنا شدم (تقوا به معنای خود مراقبتی). دیدم انگار مشکل از ضعف افکار من نیست. این عمل من است که بیتقواست و برنامههایم را به هم میریزد و مرا ناامید میکند.
🔸ایّام اربعین نزدیک بود و از چه کسی کمک میتوانستم بگیرم بهتر از امام حسین(ع)!
در درگاهش التماس میکردم تا مرا هم به این مسیر زندگیساز راه بدهد و بالاخره نگاهش شامل احوالم شد و من هم عازم کربلا شدم.
🔸در مسیر #پیاده_روی دیدم محیط تا چه اندازه میتواند بر ما اثر بگذارد.
مردمی را میدیدم که از دور و نزدیک آمده بودند و هر کدامشان با هم تفاوتهای بسیاری داشتند، اما در یک وجه با هم یکسان بودند، آن هم اینکه خود را سرباز امام حسین میدانستند و این مسیر را میدان جنگ؛ میان عادات نفسانیشان و حسینوار زیستن.
🔸انگار همه در این مسیر مراقب خودشان و حتی دیگران هم بودند تا در بزنگاههای مهم به خودشان بیایند و یکدیگر را به صبر و تقوا دعوت کنند. این در نظرم بسیار شیرین آمد و با خودمگفتم چگونه میتوانم این ویژگی را با خودم به شهرم ببرم. حیران بودم و میدانستم فقط جوابش را باید از خود آقا بگیرم. مسیرم را سپردم دست آقا...
🔸از سرزمین عشق جدا شدم و به خاک وطن بازگشتم.
خیلی عجیب بود، احساس میکردم نمیتوانم از چادرم جدا شوم. هیچوقت فکر نمیکردم یک چادر ساده بتواند اینقدر مراقبم باشد تا با نفس خودم مبارزه کنم. اما این چادر، یادآور و هدیه مسیر حسین(ع)، برای من چنان نشانهای شده که هر وقت در لحظههای حساس چشمم به آن میافتد، یادآور این است که آقا حواسش به من هست و کار خود را کرده...
چادر؛ جاماندهای از مسیر اربعین در زندگی من است...
روایت #ارسالی از: فاطمه خیاط خلقی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹چادر؛ یادآور اربعین
🔸مدتی بود که به دنبال راهحلی میگشتم تا بتوانم مراقب اعمالم باشم.
تا این که با کلمه《تقوا》آشنا شدم (تقوا به معنای خود مراقبتی). دیدم انگار مشکل از ضعف افکار من نیست. این عمل من است که بیتقواست و برنامههایم را به هم میریزد و مرا ناامید میکند.
🔸ایّام اربعین نزدیک بود و از چه کسی کمک میتوانستم بگیرم بهتر از امام حسین(ع)!
در درگاهش التماس میکردم تا مرا هم به این مسیر زندگیساز راه بدهد و بالاخره نگاهش شامل احوالم شد و من هم عازم کربلا شدم.
🔸در مسیر #پیاده_روی دیدم محیط تا چه اندازه میتواند بر ما اثر بگذارد.
مردمی را میدیدم که از دور و نزدیک آمده بودند و هر کدامشان با هم تفاوتهای بسیاری داشتند، اما در یک وجه با هم یکسان بودند، آن هم اینکه خود را سرباز امام حسین میدانستند و این مسیر را میدان جنگ؛ میان عادات نفسانیشان و حسینوار زیستن.
🔸انگار همه در این مسیر مراقب خودشان و حتی دیگران هم بودند تا در بزنگاههای مهم به خودشان بیایند و یکدیگر را به صبر و تقوا دعوت کنند. این در نظرم بسیار شیرین آمد و با خودمگفتم چگونه میتوانم این ویژگی را با خودم به شهرم ببرم. حیران بودم و میدانستم فقط جوابش را باید از خود آقا بگیرم. مسیرم را سپردم دست آقا...
🔸از سرزمین عشق جدا شدم و به خاک وطن بازگشتم.
خیلی عجیب بود، احساس میکردم نمیتوانم از چادرم جدا شوم. هیچوقت فکر نمیکردم یک چادر ساده بتواند اینقدر مراقبم باشد تا با نفس خودم مبارزه کنم. اما این چادر، یادآور و هدیه مسیر حسین(ع)، برای من چنان نشانهای شده که هر وقت در لحظههای حساس چشمم به آن میافتد، یادآور این است که آقا حواسش به من هست و کار خود را کرده...
چادر؛ جاماندهای از مسیر اربعین در زندگی من است...
روایت #ارسالی از: فاطمه خیاط خلقی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
#روایت_اولین_اربعین
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹کاش همیشه آفتاب باشد!
🔸نشستهام روی زمین. باد در پرده میپیچد و جلو میآید. به زمین خیره شدهام؛ لکهی نوری روی زمین پدیدار میشود.
پرده تکان میخورد و آفتاب کوچک پهن میشود روی زمین. دست زن عراقی میآید جلو و ظرف غذا را در دستم میگذارد. تشکر میکنم و مینشینم کف اتاق.
🔸پرده عقبگرد میکند؛ باز به جلو برمیگردد و لکهای نورانیتر از قبل تشکیل میشود. آبگوشت عراقی را مزه مزه میکنم و جان دوباره در رگهایم تزریق میشود. ذرهذرهاش میچسبد به گوشت و پوستم؛ و معنی نوش جان را میفهمم!
🔸لکهی نور دالی میکند. با دخترها نشستهایم به بازی با کاغذ و تا کردن و بریدن و حجم دادن. یکیشان تند تند عربی صحبت میکند و چیزی نمیفهمم. آن یکی که اسمش زهرا بود کنار گوشم شمرده شمرده برایم تکرار میکند و تا حد زیادی متوجه میشوم. میپرسد چطور متوجه شدی؟! میگویم نمیدانم!
🔸زهرا سرش را جلو میآورد و آرام در گوشم چیزی میگوید و به تلفن همراهم اشاره میکند. میپرسد میخواهی رمز اینترنت را برایت وارد کنم؟ و من مات و متعجب از این بذل خصوصی که نصیبم شده قبول میکنم.
🔸لکه انگار رنگ غروب دارد. وقت خداحافظی رسیده و همه تند و تند وسایلشان را جمع میکنند. من هم کولهام را بستهام. اما دلم چسبیده به آن دو دختر و خانهی ساده و اهالیاش. از تکتکشان تشکر میکنیم و آنها هم مثل دفعههای پیش با مهربانی پاسخمان را میدهند و گرچه سخت اما بالاخره خداحافظی میکنیم. حال زمین یک دست و یک رنگ شده؛ بیهیچ لکهی نوری. کاش همیشه آفتاب باشد و نسیم بوزد...
روایت #ارسالی از: فاطمه رسولی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹کاش همیشه آفتاب باشد!
🔸نشستهام روی زمین. باد در پرده میپیچد و جلو میآید. به زمین خیره شدهام؛ لکهی نوری روی زمین پدیدار میشود.
پرده تکان میخورد و آفتاب کوچک پهن میشود روی زمین. دست زن عراقی میآید جلو و ظرف غذا را در دستم میگذارد. تشکر میکنم و مینشینم کف اتاق.
🔸پرده عقبگرد میکند؛ باز به جلو برمیگردد و لکهای نورانیتر از قبل تشکیل میشود. آبگوشت عراقی را مزه مزه میکنم و جان دوباره در رگهایم تزریق میشود. ذرهذرهاش میچسبد به گوشت و پوستم؛ و معنی نوش جان را میفهمم!
🔸لکهی نور دالی میکند. با دخترها نشستهایم به بازی با کاغذ و تا کردن و بریدن و حجم دادن. یکیشان تند تند عربی صحبت میکند و چیزی نمیفهمم. آن یکی که اسمش زهرا بود کنار گوشم شمرده شمرده برایم تکرار میکند و تا حد زیادی متوجه میشوم. میپرسد چطور متوجه شدی؟! میگویم نمیدانم!
🔸زهرا سرش را جلو میآورد و آرام در گوشم چیزی میگوید و به تلفن همراهم اشاره میکند. میپرسد میخواهی رمز اینترنت را برایت وارد کنم؟ و من مات و متعجب از این بذل خصوصی که نصیبم شده قبول میکنم.
🔸لکه انگار رنگ غروب دارد. وقت خداحافظی رسیده و همه تند و تند وسایلشان را جمع میکنند. من هم کولهام را بستهام. اما دلم چسبیده به آن دو دختر و خانهی ساده و اهالیاش. از تکتکشان تشکر میکنیم و آنها هم مثل دفعههای پیش با مهربانی پاسخمان را میدهند و گرچه سخت اما بالاخره خداحافظی میکنیم. حال زمین یک دست و یک رنگ شده؛ بیهیچ لکهی نوری. کاش همیشه آفتاب باشد و نسیم بوزد...
روایت #ارسالی از: فاطمه رسولی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
🔻#روایت_اولین_اربعین
🔹صاحبخانه همیشه حواسش به مهمان هست
🔸پدرم بارها تنهایی رفته بود به پیادهروی اربعین. میآمد و برایمان تعریف میکرد. تا اینکه قرار شد من و خواهرانم هم با ایشان برویم. سه خانم و یک آقا. من فکر میکردم خیلی سخت باشد؛ اما...
🔸ده روز مانده بود به اربعین، سر شب از شهرمان حرکت کردیم به سمت مرز. به کرمانشاه که رسیدیم آدرس مسافرخانه میگرفتیم که آقایی گفت بیاید برویم منزل ما. آمده بود تا زائر ببرد. ما هممان گریهمان گرفت. فکر نمیکردیم جایی پیدا شود تا استراحت کنیم.
از مرز که رد شدیم حس عجیبی در دلم بود؛ حس ذوق. اول رفتیم نجف. بعد از زیارت راهی کربلا شدیم. طی مسیر من چندبار چیزی دلم خواست و چند قدم جلوتر یک موکب همان را نذر میداد! خیلی برام عجیب بود!
🔸در مسیر آنقدر از همه پذیرایی کردند آنقدر بهمان محبت کردند... تمام مسیر پر از عشق بود. هر کس هرچیزی داشت برای نذری آورده بود .
پدرم گفت این شماها هستید که دارید مرا میبرید نه اینکه من شما را...
🔸همه چیز خود به خود مهیا میشد. انگار ما را در بغلشان گرفته بودند و میبردند. با وجود سختیهای معمولی که هر سفری با خودش دارد؛ اما این سفر تمام مسیرش پر از زیبایی بود. آدم از این همه عشق و زیبایی حیرت میکرد.
دعا میکنم بازهم قسمت بشود بروم.
روایت #ارسالی از: مهسا تقیزاده نصیری
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
🔹صاحبخانه همیشه حواسش به مهمان هست
🔸پدرم بارها تنهایی رفته بود به پیادهروی اربعین. میآمد و برایمان تعریف میکرد. تا اینکه قرار شد من و خواهرانم هم با ایشان برویم. سه خانم و یک آقا. من فکر میکردم خیلی سخت باشد؛ اما...
🔸ده روز مانده بود به اربعین، سر شب از شهرمان حرکت کردیم به سمت مرز. به کرمانشاه که رسیدیم آدرس مسافرخانه میگرفتیم که آقایی گفت بیاید برویم منزل ما. آمده بود تا زائر ببرد. ما هممان گریهمان گرفت. فکر نمیکردیم جایی پیدا شود تا استراحت کنیم.
از مرز که رد شدیم حس عجیبی در دلم بود؛ حس ذوق. اول رفتیم نجف. بعد از زیارت راهی کربلا شدیم. طی مسیر من چندبار چیزی دلم خواست و چند قدم جلوتر یک موکب همان را نذر میداد! خیلی برام عجیب بود!
🔸در مسیر آنقدر از همه پذیرایی کردند آنقدر بهمان محبت کردند... تمام مسیر پر از عشق بود. هر کس هرچیزی داشت برای نذری آورده بود .
پدرم گفت این شماها هستید که دارید مرا میبرید نه اینکه من شما را...
🔸همه چیز خود به خود مهیا میشد. انگار ما را در بغلشان گرفته بودند و میبردند. با وجود سختیهای معمولی که هر سفری با خودش دارد؛ اما این سفر تمام مسیرش پر از زیبایی بود. آدم از این همه عشق و زیبایی حیرت میکرد.
دعا میکنم بازهم قسمت بشود بروم.
روایت #ارسالی از: مهسا تقیزاده نصیری
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir