ای گُل! بهار باش! که در ما
سالی مگر دوباره برویَد
سالی که بیبهار نباشد
آری بخند غنچهی قرمز!
این روزهای حوصله سر بر
باید ادامهدار نباشد
ای گُل! بمان که باغچهی ما
باید که تا اواخر خرداد
از آب و گِل درآمده باشد
زیبای من! برای تو زشت است
تا روزهای اوّل پاییز
باغت پُر از انار نباشد
ای آسمان! برای تو سخت است
باید به ابرها بنویسم
تا کهکشانخراش نباشند
باید به ماه سر بزنم تا
این نامه را به او بسپارم
هرچند در مدار نباشد
ای ماه! در مدار خودت باش
ای آسمان! به کار خودت باش
ای گُل! خزانه دار خودت باش
تا صبحِ روز بعد که خورشید
از قلّهی درخت بجوشد
شب همچنان خمار نباشد
هرگز کسی نگفت به باران
باید شبیه اشک ببارد
هرگز کسی نگفت که باید
با عاشقی کنار بیاید
امّا چگونه سیل نورزد
موجی که بر کنار نباشد
از هر طرف تو را بنویسم
نام تو همقطارِ بهار است
امّا چگونه راه بیاید
با ریلهای مندرسی که
در درّهای بخیل، شکستند
تا عابری سوار نباشد
من: عابری نشسته در این دشت
از پشت کوه، بوی گُل آمد
باید بلیطِ رفت بگیرم
ای آسمان! برای تو زشت است
امشب -در این دقایق آخر-
باران سرِقرار نباشد
خون در شقیقههای تو مست است
از بس که خوابهای میآلود
آنجا به انتظار نشستهست
ای گُل! به انتظارِ خودت باش
شاید کسی دوباره در این دشت
دیگر به انتظار نباشد
دست تو مثل پنجره باز است
پیش از تو هیچ پنجرهای را
اینگونه در فراز ندیدم
چشم تو مثل نور زلال است
چشمی که مثل نور زلال است
ای کاش در غبار نباشد
وا مانده بود لحظهی آخر
جا مانده بود در کلماتم
نام تو و دو جملهی دیگر
نامم درون نام تو حل شد
نام تمام آنچه پس از توست
بگذار در شمار نباشد
#حمیدرضا_محمودزاده_زرندی
#دوره_هفتم_آفتابگردانها
#ما_همه_آفتابگردانیم
@Aftab_gardan_ha
سالی مگر دوباره برویَد
سالی که بیبهار نباشد
آری بخند غنچهی قرمز!
این روزهای حوصله سر بر
باید ادامهدار نباشد
ای گُل! بمان که باغچهی ما
باید که تا اواخر خرداد
از آب و گِل درآمده باشد
زیبای من! برای تو زشت است
تا روزهای اوّل پاییز
باغت پُر از انار نباشد
ای آسمان! برای تو سخت است
باید به ابرها بنویسم
تا کهکشانخراش نباشند
باید به ماه سر بزنم تا
این نامه را به او بسپارم
هرچند در مدار نباشد
ای ماه! در مدار خودت باش
ای آسمان! به کار خودت باش
ای گُل! خزانه دار خودت باش
تا صبحِ روز بعد که خورشید
از قلّهی درخت بجوشد
شب همچنان خمار نباشد
هرگز کسی نگفت به باران
باید شبیه اشک ببارد
هرگز کسی نگفت که باید
با عاشقی کنار بیاید
امّا چگونه سیل نورزد
موجی که بر کنار نباشد
از هر طرف تو را بنویسم
نام تو همقطارِ بهار است
امّا چگونه راه بیاید
با ریلهای مندرسی که
در درّهای بخیل، شکستند
تا عابری سوار نباشد
من: عابری نشسته در این دشت
از پشت کوه، بوی گُل آمد
باید بلیطِ رفت بگیرم
ای آسمان! برای تو زشت است
امشب -در این دقایق آخر-
باران سرِقرار نباشد
خون در شقیقههای تو مست است
از بس که خوابهای میآلود
آنجا به انتظار نشستهست
ای گُل! به انتظارِ خودت باش
شاید کسی دوباره در این دشت
دیگر به انتظار نباشد
دست تو مثل پنجره باز است
پیش از تو هیچ پنجرهای را
اینگونه در فراز ندیدم
چشم تو مثل نور زلال است
چشمی که مثل نور زلال است
ای کاش در غبار نباشد
وا مانده بود لحظهی آخر
جا مانده بود در کلماتم
نام تو و دو جملهی دیگر
نامم درون نام تو حل شد
نام تمام آنچه پس از توست
بگذار در شمار نباشد
#حمیدرضا_محمودزاده_زرندی
#دوره_هفتم_آفتابگردانها
#ما_همه_آفتابگردانیم
@Aftab_gardan_ha