🔅 نشستن فقیر کنار ثروتمند 🔅
«مرد ثروتمندی با لباس های پاکیزه و تمیز خدمت #پیامبر آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباس های کهنه وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست.
#ثروتمند لباس آراسته خود را از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد.
پیامبر فرمود: ترسیدی لباست را کثیف نماید؟
عرض کرد: خیر.
پرسید: پس برای چه چیزی این عمل را انجام دادی؟
عرض کرد: مرا هم نشینی (نفسی) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می دهد.
یا رسول الله! نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم.
پیامبر به #فقیر فرمود: آیا می پذیری؟
عرض کرد: نه، یا رسول الله.
ثروتمند گفت: چرا؟
گفت: می ترسم آنچه را از #تکبر و #خودپسندی تو را فراگرفته [است]، مرا هم فراگیرد».
📚 . اصول کافی، ج 2، باب فضل فقراء المسلمین.
➖➖➖➖➖
🌐 کانال ضیاءالصالحین:
🆔 @ziaossalehin
«مرد ثروتمندی با لباس های پاکیزه و تمیز خدمت #پیامبر آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباس های کهنه وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست.
#ثروتمند لباس آراسته خود را از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد.
پیامبر فرمود: ترسیدی لباست را کثیف نماید؟
عرض کرد: خیر.
پرسید: پس برای چه چیزی این عمل را انجام دادی؟
عرض کرد: مرا هم نشینی (نفسی) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می دهد.
یا رسول الله! نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم.
پیامبر به #فقیر فرمود: آیا می پذیری؟
عرض کرد: نه، یا رسول الله.
ثروتمند گفت: چرا؟
گفت: می ترسم آنچه را از #تکبر و #خودپسندی تو را فراگرفته [است]، مرا هم فراگیرد».
📚 . اصول کافی، ج 2، باب فضل فقراء المسلمین.
➖➖➖➖➖
🌐 کانال ضیاءالصالحین:
🆔 @ziaossalehin
🔅 به خاطر خودم 🔅
مرد جوانی پدر پیرش #مریض شد. چون وضع بیماری #پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....
نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. #شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد #فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او #کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از #خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
➖➖➖➖➖
🌐 کانال ضیاءالصالحین:
🆔 @ziaossalehin
مرد جوانی پدر پیرش #مریض شد. چون وضع بیماری #پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....
نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. #شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد #فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او #کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از #خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"
➖➖➖➖➖
🌐 کانال ضیاءالصالحین:
🆔 @ziaossalehin
🔅 جوان #ثروتمند و پند #عارف 🔅
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای #زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در #آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و #پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : #شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه #فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس #محبت می کند.
اما وقتی از #جیوه (یعنی #ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی #ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
➖➖➖➖➖
🌐 کانال ضیاءالصالحین:
🆔 @ziaossalehin
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای #زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در #آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و #پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : #شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه #فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس #محبت می کند.
اما وقتی از #جیوه (یعنی #ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی #ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری
➖➖➖➖➖
🌐 کانال ضیاءالصالحین:
🆔 @ziaossalehin
🔅 به اندازه... 🔅
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن ها را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن #کره ها را به صورت دایره های یک #کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد #بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد #فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما #ترازویی نداریم و یک #کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو #شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم ؛ یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو #اندازه مى گیریم! ...
➖➖➖➖➖
🌐 کانال ضیاءالصالحین:
🆔 @ziaossalehin
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن ها را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن #کره ها را به صورت دایره های یک #کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد #بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد #فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما #ترازویی نداریم و یک #کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو #شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم ؛ یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو #اندازه مى گیریم! ...
➖➖➖➖➖
🌐 کانال ضیاءالصالحین:
🆔 @ziaossalehin
🔅 داستان #مرد_خوشبخت 🔅
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند".
👇👇👇👇👇
تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
👌👌😇👌👌
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
🦄🦄🏃🐎🐎
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
😔😔😔😔😔
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
🔻🔻🔻🔻🔻
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
👌👌👌👌👌
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
👇👇🌹👇👇
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر #فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
⬅️ بنابراین خوشبختی به #مال و #دارایی دنیوی نیست؛
باخدا بودن و #قانع و تسلیم حق بودن نهایت #خوشبختی است...
➖➖➖➖➖
🆔 https://telegram.me/joinchat/A8Weczwt21zlz5LepDMNJA
🌐 https://www.ziaossalehin.ir
پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند".
👇👇👇👇👇
تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
👌👌😇👌👌
شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
🦄🦄🏃🐎🐎
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
😔😔😔😔😔
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
🔻🔻🔻🔻🔻
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"
👌👌👌👌👌
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
👇👇🌹👇👇
پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر #فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
⬅️ بنابراین خوشبختی به #مال و #دارایی دنیوی نیست؛
باخدا بودن و #قانع و تسلیم حق بودن نهایت #خوشبختی است...
➖➖➖➖➖
🆔 https://telegram.me/joinchat/A8Weczwt21zlz5LepDMNJA
🌐 https://www.ziaossalehin.ir