.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
#هر_روز_با_شهدا (٣٤٩)
#پاى_راست_يا_چپ؟!
🌷يك روز كه براي تحويل تعدادي از شهدا به عقب رفته بـودم، ديـدم يكي از رزمندگان به سوي من
مى دود. وقتي به من رسيد، پرسـيدم: چـه خبر شده؟ چرا هراساني؟ در حالي كه نفس نفس مى زد، گفت: مـن يـك پـا پيـدا كـردم، ولـي نمى دونم پاي راستِ يا پاي چـپ؟!
🌷بـا اينكـه شـهيد زيـاد ديـده بـودم، نمى دانم چرا من هم با ديدن يك پا هول كـردم! قـدرت تشخيـصم را از دست داده بودم. اصلاً نمى توانستم در آن شرايط به چيزي فكر كنم. ناخودآگاه گفتم: پوتين را از پا در بياور و بگذار جلوي پاي خودت، ببين مال پاي راستِ، يا چپ! بعد از مدتي تصميم گرفتيم پا را همان جا دفن كنيم. گودالي كَنديم و پاي پيچيده در چفيه را دفن كرديم.
راوى: رزمنده حسين محمدحسينى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
#هر_روز_با_شهدا (٣٤٩)
#پاى_راست_يا_چپ؟!
🌷يك روز كه براي تحويل تعدادي از شهدا به عقب رفته بـودم، ديـدم يكي از رزمندگان به سوي من
مى دود. وقتي به من رسيد، پرسـيدم: چـه خبر شده؟ چرا هراساني؟ در حالي كه نفس نفس مى زد، گفت: مـن يـك پـا پيـدا كـردم، ولـي نمى دونم پاي راستِ يا پاي چـپ؟!
🌷بـا اينكـه شـهيد زيـاد ديـده بـودم، نمى دانم چرا من هم با ديدن يك پا هول كـردم! قـدرت تشخيـصم را از دست داده بودم. اصلاً نمى توانستم در آن شرايط به چيزي فكر كنم. ناخودآگاه گفتم: پوتين را از پا در بياور و بگذار جلوي پاي خودت، ببين مال پاي راستِ، يا چپ! بعد از مدتي تصميم گرفتيم پا را همان جا دفن كنيم. گودالي كَنديم و پاي پيچيده در چفيه را دفن كرديم.
راوى: رزمنده حسين محمدحسينى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٠)
#تشنه_در_خاك_خفته
🌷يكي از بچه ها مجروح شده بـود. رفـتم كنـارش و گفـتم: چطـوري برادر؟ گفت: تشنه ام، آب مى خواهم، آب! جايي بوديم كه امكـان دسترسـي بـه آب وجـود نداشـت. از شـدت ناراحتي بغض كردم و به اميد پيدا كردن آب همه جا را گشتم، اما دريـغ از يك قطره آب!
🌷وقتى برگشتم، آن جوان كه نفهميدم بچه كجاست، به ديار باقى شتافته بود. آن شب خيلى گريه كردم. به ياد لب تشنه حسين (ع) تا صبح ضجه زدم و اشك ريختم.
راوى: رزمنده قدميار حمزه اى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٠)
#تشنه_در_خاك_خفته
🌷يكي از بچه ها مجروح شده بـود. رفـتم كنـارش و گفـتم: چطـوري برادر؟ گفت: تشنه ام، آب مى خواهم، آب! جايي بوديم كه امكـان دسترسـي بـه آب وجـود نداشـت. از شـدت ناراحتي بغض كردم و به اميد پيدا كردن آب همه جا را گشتم، اما دريـغ از يك قطره آب!
🌷وقتى برگشتم، آن جوان كه نفهميدم بچه كجاست، به ديار باقى شتافته بود. آن شب خيلى گريه كردم. به ياد لب تشنه حسين (ع) تا صبح ضجه زدم و اشك ريختم.
راوى: رزمنده قدميار حمزه اى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥١)
#نجات_راننده_بولدوزر
🌷به عنوان جوشكار به منطقه رفته بـودم و بيـشتر در سـاخت قرارگـاه شركت داشتم. در مرحله سوم اعزام در منطقـه طلائيـه مـشغول خـاكريز زدن بوديم كه توسط بيسيم مطلع شديم بايد به عقـب برگـرديم.
🌷چـون بيسيمچي آخرين نفري بود كه مى بايست منطقه را تـرك كنـد، مـن بـه همراه آقاي صادقي مسئول گروه و سيستاني بيسـيمچـي، جـزء آخـرين نفراتي بوديم كه منطقه را ترك مى كرديم. همين كه دور زديم، متوجه شديم يكي از بولدوزرها به طرف دشـمن در حال حركت است. هر چه او را صدا زديم، متوجه نشد.
🌷آقاي صادقي پياده شد و كلوخ كوچكي به سمت راننده پرت كـرد. كلـوخ بـه راننـده خورد و او سرش را برگرداند و متوجه علامت مـا شـد؛ دور زد و سـالم به عقب برگشت. نجات راننده بولدوزر قشنگترين خاطره اى است كه از زمان جنگ در ذهنم مانده.
راوى: رزمنده حسين خدامى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥١)
#نجات_راننده_بولدوزر
🌷به عنوان جوشكار به منطقه رفته بـودم و بيـشتر در سـاخت قرارگـاه شركت داشتم. در مرحله سوم اعزام در منطقـه طلائيـه مـشغول خـاكريز زدن بوديم كه توسط بيسيم مطلع شديم بايد به عقـب برگـرديم.
🌷چـون بيسيمچي آخرين نفري بود كه مى بايست منطقه را تـرك كنـد، مـن بـه همراه آقاي صادقي مسئول گروه و سيستاني بيسـيمچـي، جـزء آخـرين نفراتي بوديم كه منطقه را ترك مى كرديم. همين كه دور زديم، متوجه شديم يكي از بولدوزرها به طرف دشـمن در حال حركت است. هر چه او را صدا زديم، متوجه نشد.
🌷آقاي صادقي پياده شد و كلوخ كوچكي به سمت راننده پرت كـرد. كلـوخ بـه راننـده خورد و او سرش را برگرداند و متوجه علامت مـا شـد؛ دور زد و سـالم به عقب برگشت. نجات راننده بولدوزر قشنگترين خاطره اى است كه از زمان جنگ در ذهنم مانده.
راوى: رزمنده حسين خدامى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٢)
#افطار_با_علف
🌷تازه به سن قانوني رسيده بودم كه به گردان آقاي همايونفر پيوستم و به آبادان رفتم. وقتي رسيديم، كارها تقسيم شد و من مـسئول آبرسـاني به نيروها شدم. ماشين من نه در داشت و نه سقف! خمپاره كـه مـى آمد، خودم را به كف ماشين مى چسباندم تا تركش نخورم.
🌷مدتى بعد به منطقه كوشك رفتم و به عنوان تك تيرانداز در عمليـات رمضان شركت كردم. در همان عمليات دچار موج گرفتگـي شـدم و بـه بيمارستان رفتم. بعد از بهبودي برگشتم و در عمليات فتح المبين كـه در دشت عباس انجام شد، شركت كردم.
🌷عمليات در سـطح وسـيعي انجـام شد و به همان نسبت هم مشكلات بچه ها زياد بود. با وجـودي كـه مـاه رمضان بود و بچه ها روزه مى گرفتند، اما سه، چهار روز از نظر آب و غذا در مضيقه بوديم. بچه ها با علفهاى روييده در جزيره افطار مى كردند تـاانرژيشان تحليل نرود. بعد از گذشت چهار روز نجات پيدا كرديم و بـه مقر برگشتيم.
راوى: رزمنده على عرب نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٢)
#افطار_با_علف
🌷تازه به سن قانوني رسيده بودم كه به گردان آقاي همايونفر پيوستم و به آبادان رفتم. وقتي رسيديم، كارها تقسيم شد و من مـسئول آبرسـاني به نيروها شدم. ماشين من نه در داشت و نه سقف! خمپاره كـه مـى آمد، خودم را به كف ماشين مى چسباندم تا تركش نخورم.
🌷مدتى بعد به منطقه كوشك رفتم و به عنوان تك تيرانداز در عمليـات رمضان شركت كردم. در همان عمليات دچار موج گرفتگـي شـدم و بـه بيمارستان رفتم. بعد از بهبودي برگشتم و در عمليات فتح المبين كـه در دشت عباس انجام شد، شركت كردم.
🌷عمليات در سـطح وسـيعي انجـام شد و به همان نسبت هم مشكلات بچه ها زياد بود. با وجـودي كـه مـاه رمضان بود و بچه ها روزه مى گرفتند، اما سه، چهار روز از نظر آب و غذا در مضيقه بوديم. بچه ها با علفهاى روييده در جزيره افطار مى كردند تـاانرژيشان تحليل نرود. بعد از گذشت چهار روز نجات پيدا كرديم و بـه مقر برگشتيم.
راوى: رزمنده على عرب نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٣)
#جراحى_با_پيچ_گوشتى
🌷سال ١٣٦٦ وارد جهاد سازندگى شدم. بهمن ماه همان سال از طريـق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عمليات والفجـر ١٠ كـه در منطقـه غرب مريوان انجام شد، شركت كردم.
🌷حاج آقا كارنما فرمانده و آقاى فتوت مسئول ستاد بودند. مسئوليت بچه هاى پشتيبانى، باز كردن راه براى شروع عمليات بود. راه كه باز شد و نيروها به منطقه رسيدند، هواپيماهاى عراقى حمله كرده و شـروع بـه ريخـتن بمـب خوشـه اى كردند.
🌷حاج آقا كارنما مجروح شد و على ميرزاابراهيمى تركش خورد. هـر چـه اصرار كرديم او به بيمارستان نرفت و خودش بـا پـيچ گوشتى تـركشهـا را از بدنش خارج كرد. او خودش به تنهايى، هم بيمار بود و هم پزشك و هرگاه بـه عمل جراحى احساس نياز پيدا
مى كرد، ابزار كارش را كه عمومـاً پـيچ گوشتى، انبردست، چاقو و وسايلى از اين دست بودند، آماده مى كرد و در يك چـشم بـه هم زدن، تركشها را بيرون مى كشيد و روى زخمها را مى بست.
🌷على مردى قوى و با ايمان بود. او با وجودى كه زخمى بود، حاضر نشد به عقب برگردد و در چند عمليات ديگر نيز شركت كرد تا سرانجام به شهادت رسيد.
راوى: رزمنده محمد موسى پور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٣)
#جراحى_با_پيچ_گوشتى
🌷سال ١٣٦٦ وارد جهاد سازندگى شدم. بهمن ماه همان سال از طريـق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عمليات والفجـر ١٠ كـه در منطقـه غرب مريوان انجام شد، شركت كردم.
🌷حاج آقا كارنما فرمانده و آقاى فتوت مسئول ستاد بودند. مسئوليت بچه هاى پشتيبانى، باز كردن راه براى شروع عمليات بود. راه كه باز شد و نيروها به منطقه رسيدند، هواپيماهاى عراقى حمله كرده و شـروع بـه ريخـتن بمـب خوشـه اى كردند.
🌷حاج آقا كارنما مجروح شد و على ميرزاابراهيمى تركش خورد. هـر چـه اصرار كرديم او به بيمارستان نرفت و خودش بـا پـيچ گوشتى تـركشهـا را از بدنش خارج كرد. او خودش به تنهايى، هم بيمار بود و هم پزشك و هرگاه بـه عمل جراحى احساس نياز پيدا
مى كرد، ابزار كارش را كه عمومـاً پـيچ گوشتى، انبردست، چاقو و وسايلى از اين دست بودند، آماده مى كرد و در يك چـشم بـه هم زدن، تركشها را بيرون مى كشيد و روى زخمها را مى بست.
🌷على مردى قوى و با ايمان بود. او با وجودى كه زخمى بود، حاضر نشد به عقب برگردد و در چند عمليات ديگر نيز شركت كرد تا سرانجام به شهادت رسيد.
راوى: رزمنده محمد موسى پور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٤)
#كلاهى_به_بزرگى_چادر!
🌷سال ١٣٦١ با تعدادى از بچه هاى جهاد رفتم جبهـه در تنگـه چزابـه، راننده بيل مكانيكى بودم. در جايى به نـام " جنگـل " مـستقر شـديم و بـا تعدادى از سنگرسازان شروع به ساخت سنگر كرديم.
🌷شگردهاى برادران در عمليات هاى مختلف خيلى جالب بود؛ مثلاً در كنار سـنگرها تعـدادى چادر برپا مى كردند و هواپيماهـاى عراقـى تنهـا چادرهـا را هـدف قـرار مى دادند و چادرهاى خالى را بمباران
مى كردند.
🌷غافـل از اينكـه چادرهـا خالى اند و نيروها در سـنگرها پنـاه گرفتـه اند. بچـه ها مى خنديدند و
مى گفتند: چه كلاهى سر صداميان گذاشتيم؛
كلاهى به بزرگى چادر!
راوى: رزمنده غلامحسين مطهرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٤)
#كلاهى_به_بزرگى_چادر!
🌷سال ١٣٦١ با تعدادى از بچه هاى جهاد رفتم جبهـه در تنگـه چزابـه، راننده بيل مكانيكى بودم. در جايى به نـام " جنگـل " مـستقر شـديم و بـا تعدادى از سنگرسازان شروع به ساخت سنگر كرديم.
🌷شگردهاى برادران در عمليات هاى مختلف خيلى جالب بود؛ مثلاً در كنار سـنگرها تعـدادى چادر برپا مى كردند و هواپيماهـاى عراقـى تنهـا چادرهـا را هـدف قـرار مى دادند و چادرهاى خالى را بمباران
مى كردند.
🌷غافـل از اينكـه چادرهـا خالى اند و نيروها در سـنگرها پنـاه گرفتـه اند. بچـه ها مى خنديدند و
مى گفتند: چه كلاهى سر صداميان گذاشتيم؛
كلاهى به بزرگى چادر!
راوى: رزمنده غلامحسين مطهرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٥)
#مبادله_جسد_با_اسير
🌷سال ١٣٥٩ كه دشمن به منطقه سردشت كردستان حملـه كـرده بـود، خيلى از بچه ها به آن منطقه اعزام شـدند. مـن هـم مـدت چهـار مـاه در كردستان ماندم. يك روز كه با تعدادى از بچه ها به پيرانشهر رفتيم، ديديم شهر خالى از سكنه است و جز تعدادى از نيروهاى جهاد و سـپاه كـسى آنجا نيست.
🌷حدود يك ماه آتـش خيلـى سـنگين بـود و مـا از منطقـه پاسـدارى مى كرديم. بعد قرار شد تعدادى از بچه ها براى شناسـايى بـه روسـتاهاى اطراف ما بروند. بچه ها رفتند و بعد از گذشـت نيمـى از روز، بـا ٩ ــ ٨ كومله (گروهى از نيروهاى ضد انقلاب در كردستان) برگشتند.
🌷آنها در يكى از روستاهاى اطراف توانسته بودند تعدادى از كومله ها را شناسايى و دستگير كنند. بعـد از ايـن واقعـه، كوملـه هاى جنايتكار، تعدادى از
بچه هاى سپاه اروميه را به طرز فجيعـى بـه شـهادت رساندند و به ما پيغام دادند كه براى تحويل جسدهـا بايـد اسـراى مـا را آزاد كنيد.
🌷روزهاى اول جنگ تحويل جنازهِ شهدا خيلى اهميت داشت؛ به همين دليل كومله ها را در شهر چرخانديم تا آنها ببينند دوستانـشان زنـده اند و شهدا را به ما تحويل دهند. با اين حال پانزده روز طول كشيد تـا جنـازه شهدا را تحويل گرفتيم.
راوى: رزمنده حميد پژوهان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٥)
#مبادله_جسد_با_اسير
🌷سال ١٣٥٩ كه دشمن به منطقه سردشت كردستان حملـه كـرده بـود، خيلى از بچه ها به آن منطقه اعزام شـدند. مـن هـم مـدت چهـار مـاه در كردستان ماندم. يك روز كه با تعدادى از بچه ها به پيرانشهر رفتيم، ديديم شهر خالى از سكنه است و جز تعدادى از نيروهاى جهاد و سـپاه كـسى آنجا نيست.
🌷حدود يك ماه آتـش خيلـى سـنگين بـود و مـا از منطقـه پاسـدارى مى كرديم. بعد قرار شد تعدادى از بچه ها براى شناسـايى بـه روسـتاهاى اطراف ما بروند. بچه ها رفتند و بعد از گذشـت نيمـى از روز، بـا ٩ ــ ٨ كومله (گروهى از نيروهاى ضد انقلاب در كردستان) برگشتند.
🌷آنها در يكى از روستاهاى اطراف توانسته بودند تعدادى از كومله ها را شناسايى و دستگير كنند. بعـد از ايـن واقعـه، كوملـه هاى جنايتكار، تعدادى از
بچه هاى سپاه اروميه را به طرز فجيعـى بـه شـهادت رساندند و به ما پيغام دادند كه براى تحويل جسدهـا بايـد اسـراى مـا را آزاد كنيد.
🌷روزهاى اول جنگ تحويل جنازهِ شهدا خيلى اهميت داشت؛ به همين دليل كومله ها را در شهر چرخانديم تا آنها ببينند دوستانـشان زنـده اند و شهدا را به ما تحويل دهند. با اين حال پانزده روز طول كشيد تـا جنـازه شهدا را تحويل گرفتيم.
راوى: رزمنده حميد پژوهان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٦)
#منور_دشمن_براى_من_روشن_شد!
🌷در عمليات كربلاى ٥، راننده بولدوزر بودم. يـك روز بـا تعـدادى از بچه هاى جهاد سخت مشغول كـار بـوديم و متوجـه روشـن شـدن هـوا نشديم. با سنگر كمين عراقى ها تنها پنجاه متر فاصله داشـتيم و اگـر آنهـا متوجه حضور ما مى شدند، خيلى راحت با كلاشينكف مى توانستند همـه ما را بزنند.
🌷يكى از بچه ها كه تازه متوجه روشـن شـدن هـوا شـده بـود، گفت: بچه ها صبح شده! ما كاملاً در تيررس دشمن قرار داريم، سريع به سمت راست حركت كنيد. همگى كارمان را رها كرده و سريع از آنجا دور شديم. كارمان تقريبـاً تمام شده بود. به همين دليل شبِ بعد منطقه را عوض كرده و در قسمتى ديگر شروع به زدن خاكريز كرديم. آن شب هم اتفاقى نيفتاد.
🌷اما شب سوم يك خمپاره جلـوى بولـدوزر من به زمين خورد و من دچار موج گرفتگى شدم. از ماشين پيـاده شـدم، اما نمى فهميدم به كدام قسمت مى روم. هوا تاريـك بـود و مـن جـايى را نمى ديدم. به خاطر شدت موج گرفتگى اصلاً نمى فهميدم كجـا هـستم و كجا بايد بروم!
🌷همين طور حيران و سرگردان وسط جاده ايستاده بودم كه دشمن منور زد. من در نورِ منـور، مـسير را شناسـايى كـرده و بـه سـمت نيروهاى خودى رفتم. آن شب، منور دشمن خيلى كمكم كرد.
راوى: رزمنده رضا توسن
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٦)
#منور_دشمن_براى_من_روشن_شد!
🌷در عمليات كربلاى ٥، راننده بولدوزر بودم. يـك روز بـا تعـدادى از بچه هاى جهاد سخت مشغول كـار بـوديم و متوجـه روشـن شـدن هـوا نشديم. با سنگر كمين عراقى ها تنها پنجاه متر فاصله داشـتيم و اگـر آنهـا متوجه حضور ما مى شدند، خيلى راحت با كلاشينكف مى توانستند همـه ما را بزنند.
🌷يكى از بچه ها كه تازه متوجه روشـن شـدن هـوا شـده بـود، گفت: بچه ها صبح شده! ما كاملاً در تيررس دشمن قرار داريم، سريع به سمت راست حركت كنيد. همگى كارمان را رها كرده و سريع از آنجا دور شديم. كارمان تقريبـاً تمام شده بود. به همين دليل شبِ بعد منطقه را عوض كرده و در قسمتى ديگر شروع به زدن خاكريز كرديم. آن شب هم اتفاقى نيفتاد.
🌷اما شب سوم يك خمپاره جلـوى بولـدوزر من به زمين خورد و من دچار موج گرفتگى شدم. از ماشين پيـاده شـدم، اما نمى فهميدم به كدام قسمت مى روم. هوا تاريـك بـود و مـن جـايى را نمى ديدم. به خاطر شدت موج گرفتگى اصلاً نمى فهميدم كجـا هـستم و كجا بايد بروم!
🌷همين طور حيران و سرگردان وسط جاده ايستاده بودم كه دشمن منور زد. من در نورِ منـور، مـسير را شناسـايى كـرده و بـه سـمت نيروهاى خودى رفتم. آن شب، منور دشمن خيلى كمكم كرد.
راوى: رزمنده رضا توسن
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٧)
#وقتى_گلوله_سرش_را_از_تنش_جدا_كرد ....
🌷سال ١٣٦٦ در منطقه شلمچه در عرض كانال ماهى خاكريز مى زديم. نيروهاى اطلاعاتى شبها از خاكريز مى گذشتند و اطلاعـات جمـع آورى مى كردند. آنها در يكى از شبها متوجه شدند عراقيها قصد دارند از اين كانال حمله كنند.
🌷حاج آقا كارنما و شهسوارى، بچه ها را توجيـه كـرده و گفتند: بايد در طول كانال خاكريز بزنيم. ما هم همان شب كـار را شـروع كرده و صد متر خاكريز زديم. آتش دشمن سـنگين بـود و مـا نـه سـنگر داشتيم و نه خاكريز.
🌷دستگاهها هم بزرگ بودند و درست در ديد مستقيم دشمن قرار داشتند. گلوله از روى سرِ ما رد مى شد و ما اعتنا نمى كرديم. آقاى ابوالحسنى كه مسئول محور بود، همان شب شهيد شد. دقـايقى بعد از اين اتفاق، يكى از گلوله هاى دشمن درست پشت سر من به زمين خورد و تركش آن به كمرم اصابت كرد. در اثر آن قطع نخاع شدم.
🌷قبل از مجروحيت من، شهيد اسحاق حيدرى كه تنها چند متر از مـن فاصله داشت، در اثر اصابت گلوله سرش از تن جدا شـد و بولـدوزرش به خون آغشته شد، اما بچه ها اجازه ندادند كار تعطيل شود و بـه محـض شهيد شدن حيدرى، ديگرى جايش نشست و كارش را ادامه داد.
راوى: رزمنده سيد عطاءالله ميرتاج الدينى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٧)
#وقتى_گلوله_سرش_را_از_تنش_جدا_كرد ....
🌷سال ١٣٦٦ در منطقه شلمچه در عرض كانال ماهى خاكريز مى زديم. نيروهاى اطلاعاتى شبها از خاكريز مى گذشتند و اطلاعـات جمـع آورى مى كردند. آنها در يكى از شبها متوجه شدند عراقيها قصد دارند از اين كانال حمله كنند.
🌷حاج آقا كارنما و شهسوارى، بچه ها را توجيـه كـرده و گفتند: بايد در طول كانال خاكريز بزنيم. ما هم همان شب كـار را شـروع كرده و صد متر خاكريز زديم. آتش دشمن سـنگين بـود و مـا نـه سـنگر داشتيم و نه خاكريز.
🌷دستگاهها هم بزرگ بودند و درست در ديد مستقيم دشمن قرار داشتند. گلوله از روى سرِ ما رد مى شد و ما اعتنا نمى كرديم. آقاى ابوالحسنى كه مسئول محور بود، همان شب شهيد شد. دقـايقى بعد از اين اتفاق، يكى از گلوله هاى دشمن درست پشت سر من به زمين خورد و تركش آن به كمرم اصابت كرد. در اثر آن قطع نخاع شدم.
🌷قبل از مجروحيت من، شهيد اسحاق حيدرى كه تنها چند متر از مـن فاصله داشت، در اثر اصابت گلوله سرش از تن جدا شـد و بولـدوزرش به خون آغشته شد، اما بچه ها اجازه ندادند كار تعطيل شود و بـه محـض شهيد شدن حيدرى، ديگرى جايش نشست و كارش را ادامه داد.
راوى: رزمنده سيد عطاءالله ميرتاج الدينى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
تحلیل سیاسی و جنگ نرم
#امیر_حاج_امینی #سالروز_شهادت 🌷۱۰ اسفند سال۱۳۶۵ بیسیم چی لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، که بر اثر اصابت ترکش خمپاره در شلمچه به فیض شهادت نائل آمد.
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٩)
#بيسيمچى_لشكر_٢٧_محمد_رسول_الله_ص
#١٠_اسفند_١٣٦٥_شهيد_شد.
🌷بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر حاج امينى و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد.
🌷١٠، ٢٠ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم.
🌷دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تو حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد.
راوى و عكاس: رزمنده احسان رجبى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٥٩)
#بيسيمچى_لشكر_٢٧_محمد_رسول_الله_ص
#١٠_اسفند_١٣٦٥_شهيد_شد.
🌷بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر حاج امينى و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد.
🌷١٠، ٢٠ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم.
🌷دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تو حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد.
راوى و عكاس: رزمنده احسان رجبى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٠)
#حضور_در_مراسم_عزادارى_خود
🌷در زمان عمليات كربلاى ٥، من در منطقـه جنوب مكانيـك دسـتگاه سنگين بودم. يك روز در قرارگـاه مـشغول تعميـر آمبـولانس بـودم كـه (شهيد) حاجى كاظمى با يك جعبه شيرينى وارد قرارگاه شد.
🌷جريان شـيرينى را كه پرسيديم، گفت: بعضى از بچه ها بـه نيـت شـهادت، مرتـب شـيرينى پخش كردند، ولى نصيبشان نشد. حالا من مى خواهم امتحان كنم، شايد شانسم بهتر باشد. حاجى لحظه اى كه داشت شيرينى به بچه ها تعارف مى كرد، رو به من كرد و گفت: آقاى حسنپور! با اينكه ما همسفر هستيم، ولى هنـوز اسـم كوچك شما را نمى دانم. گفتم: اسمم مهدى است، كوچيك شـما! جعبـه شـيرينى را جلـويم گرفت و گفت: بخور مهدى جان! دعا كن نذرم قبول شود.
🌷شهيد عسكرى كه كنار ما بود، به حاجى گفت: حاجى لبـاسهايتـان آغشته به مواد شيميايى است، اذيت مى شويد. لباسها را عوض كنيد. حاجى گفت: مى خواهم با همين لباس شـهيد شـوم. ايـن لبـاسهـا شاهد و گواه خوبى هستند! شيرينى را كه خورديم، من به طرف آمبولانس رفـتم.
🌷آمبـولانس كـه روشن شد، صداى هواپيماهاى دشمن را شـنيدم. درسـت روى قرارگـاه، بمب خوشه اى ريخته بودند و همه بچه ها بـه شـهادت رسـيده بودنـد، از جمله؛ عربنژاد، شاهرخى و تعدادى از بچه هاى خانوك.
🌷خبر بمباران قرارگاه، به شهر ما؛ يعنى خانوك رسيده بـود، امـا چـون تلفنى در دسترسم نبود، نتوانسته بودم خبر سلامت خودم را بـه خـانواده بدهم. براى همين وقتى براى مرخصى به خانوك رفتم، همـه از سـلامت من تعجب كردند. چون فكر مى كردند من هم با محمد حـسيبى و شـيخ شجاعى، شهيد شده ام.
🌷آنها در حال تدارك مراسم دعا و عـزادارى بودنـد كه با ديدن من غافلگير شدند. من در حالى كه مى خنديدم، گفتم: خوب شد آمدم و در مراسم عزادارى خود شركت كـردم. حـالا هـر وقـت كـه بميرم، مى فهمم بعد از مرگم چه خواهد شد!
راوى: رزمنده مهدى حسنپور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٠)
#حضور_در_مراسم_عزادارى_خود
🌷در زمان عمليات كربلاى ٥، من در منطقـه جنوب مكانيـك دسـتگاه سنگين بودم. يك روز در قرارگـاه مـشغول تعميـر آمبـولانس بـودم كـه (شهيد) حاجى كاظمى با يك جعبه شيرينى وارد قرارگاه شد.
🌷جريان شـيرينى را كه پرسيديم، گفت: بعضى از بچه ها بـه نيـت شـهادت، مرتـب شـيرينى پخش كردند، ولى نصيبشان نشد. حالا من مى خواهم امتحان كنم، شايد شانسم بهتر باشد. حاجى لحظه اى كه داشت شيرينى به بچه ها تعارف مى كرد، رو به من كرد و گفت: آقاى حسنپور! با اينكه ما همسفر هستيم، ولى هنـوز اسـم كوچك شما را نمى دانم. گفتم: اسمم مهدى است، كوچيك شـما! جعبـه شـيرينى را جلـويم گرفت و گفت: بخور مهدى جان! دعا كن نذرم قبول شود.
🌷شهيد عسكرى كه كنار ما بود، به حاجى گفت: حاجى لبـاسهايتـان آغشته به مواد شيميايى است، اذيت مى شويد. لباسها را عوض كنيد. حاجى گفت: مى خواهم با همين لباس شـهيد شـوم. ايـن لبـاسهـا شاهد و گواه خوبى هستند! شيرينى را كه خورديم، من به طرف آمبولانس رفـتم.
🌷آمبـولانس كـه روشن شد، صداى هواپيماهاى دشمن را شـنيدم. درسـت روى قرارگـاه، بمب خوشه اى ريخته بودند و همه بچه ها بـه شـهادت رسـيده بودنـد، از جمله؛ عربنژاد، شاهرخى و تعدادى از بچه هاى خانوك.
🌷خبر بمباران قرارگاه، به شهر ما؛ يعنى خانوك رسيده بـود، امـا چـون تلفنى در دسترسم نبود، نتوانسته بودم خبر سلامت خودم را بـه خـانواده بدهم. براى همين وقتى براى مرخصى به خانوك رفتم، همـه از سـلامت من تعجب كردند. چون فكر مى كردند من هم با محمد حـسيبى و شـيخ شجاعى، شهيد شده ام.
🌷آنها در حال تدارك مراسم دعا و عـزادارى بودنـد كه با ديدن من غافلگير شدند. من در حالى كه مى خنديدم، گفتم: خوب شد آمدم و در مراسم عزادارى خود شركت كـردم. حـالا هـر وقـت كـه بميرم، مى فهمم بعد از مرگم چه خواهد شد!
راوى: رزمنده مهدى حسنپور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦١)
#باران_رحمت
🌷هوا گرم بود و مار و عقرب هم زياد. بچه ها لحظه اى آسايش نداشتند. خطر مار و عقرب گزيدگى از يك طرف، نيش و آزار پشه ها از يك سو و آتش و رگبار دشمن هم از سوى ديگر بچه ها را در تنگنا قـرار داده بـود، اما بچه ها تمام سختيها را به جان مى خريدند و با تمام توان از وجب به وجب خاك وطن دفاع مى كردند.
🌷درست روز عيد با تعدادى از بچه ها به طرف خط راه افتـاديم. شـب، پشت خط در جزيره مانديم. صبح ساعت پنج صداى غـرش تانـكهـاى عراقى خواب بعضى از بچه ها را كه هنوز خستگى شب قبل در تـنشـان مانده بود، آشفت. عراقيها شروع به پاتك زدن كردند. با اينكه هوا كاملاً صاف بود، ناگهان با وزش باد، آسمان پر از تكـه هاى ابـر شـد و بـاران زيبايى باريد.
🌷عراقيها به خاطر باران نتوانستند كارى از پيش ببرند و برگشتند. اين لطف خدا بود كه آنها نتوانستند حمله كنند و ما سالم مانـديم. شـب كـه شد، بچه ها همگى رفتند خط و ما مانديم كه كارهاى تـداركات را انجـام دهيم. روز جمعه بود و بچه ها مرتـب حـضرت مهـدى (عـج) را بـه امـداد مى طلبيدند. عمليات به لطف امام زمان (عج) با موفقيت انجـام شـد و مـا بعد از رساندن تداركات برگشتيم.
راوى: رزمنده على حيدرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦١)
#باران_رحمت
🌷هوا گرم بود و مار و عقرب هم زياد. بچه ها لحظه اى آسايش نداشتند. خطر مار و عقرب گزيدگى از يك طرف، نيش و آزار پشه ها از يك سو و آتش و رگبار دشمن هم از سوى ديگر بچه ها را در تنگنا قـرار داده بـود، اما بچه ها تمام سختيها را به جان مى خريدند و با تمام توان از وجب به وجب خاك وطن دفاع مى كردند.
🌷درست روز عيد با تعدادى از بچه ها به طرف خط راه افتـاديم. شـب، پشت خط در جزيره مانديم. صبح ساعت پنج صداى غـرش تانـكهـاى عراقى خواب بعضى از بچه ها را كه هنوز خستگى شب قبل در تـنشـان مانده بود، آشفت. عراقيها شروع به پاتك زدن كردند. با اينكه هوا كاملاً صاف بود، ناگهان با وزش باد، آسمان پر از تكـه هاى ابـر شـد و بـاران زيبايى باريد.
🌷عراقيها به خاطر باران نتوانستند كارى از پيش ببرند و برگشتند. اين لطف خدا بود كه آنها نتوانستند حمله كنند و ما سالم مانـديم. شـب كـه شد، بچه ها همگى رفتند خط و ما مانديم كه كارهاى تـداركات را انجـام دهيم. روز جمعه بود و بچه ها مرتـب حـضرت مهـدى (عـج) را بـه امـداد مى طلبيدند. عمليات به لطف امام زمان (عج) با موفقيت انجـام شـد و مـا بعد از رساندن تداركات برگشتيم.
راوى: رزمنده على حيدرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٢)
#مقابله_به_مثل
🌷از طريق پشتيبانى جهاد به اهواز اعزام شدم و از اهواز به بستان رفتم. روى دستگاه سنگين كار مى كردم و در كنار بقيه بچه هاى جهـاد خـاكريز مى زدم. با اينكه تعداد بچه ها زياد بود، اما به دليل حجم بالاى كار مجبور بوديم سه شيفت كار كنيم. در هر شبانه روز ٨٠٠ -٧٠٠ ماشـين بـراى جزيـره مجنـون بـارگيرى مى كرديم.
🌷يكى از روزهاى گرم و كسل كننده تابستان در رقابيـه مـشغول كار بوديم كه هواپيماهاى دشمن بر فراز سرمان ظاهر شدند و شـروع بـه بمباران منطقه كردند. دو، سه تا از دستگاه هاى جهـاد شـيراز و اصـفهان آتش گرفتند و برخى از جهادگران به شهادت رسيدند.
🌷تعدادى از رزمندگان كه شاهد اين ماجرا بودند، اين وضعيت را تـاب نياورده و با ضد هوايى مقابله به مثـل كردنـد. چنـد دقيقـه بعـد يكـى از هواپيماهاى دشمن سقوط كرد و ما اندكى رضايت خاطر پيدا كرديم.
راوى: رزمنده رستم پابرجا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٢)
#مقابله_به_مثل
🌷از طريق پشتيبانى جهاد به اهواز اعزام شدم و از اهواز به بستان رفتم. روى دستگاه سنگين كار مى كردم و در كنار بقيه بچه هاى جهـاد خـاكريز مى زدم. با اينكه تعداد بچه ها زياد بود، اما به دليل حجم بالاى كار مجبور بوديم سه شيفت كار كنيم. در هر شبانه روز ٨٠٠ -٧٠٠ ماشـين بـراى جزيـره مجنـون بـارگيرى مى كرديم.
🌷يكى از روزهاى گرم و كسل كننده تابستان در رقابيـه مـشغول كار بوديم كه هواپيماهاى دشمن بر فراز سرمان ظاهر شدند و شـروع بـه بمباران منطقه كردند. دو، سه تا از دستگاه هاى جهـاد شـيراز و اصـفهان آتش گرفتند و برخى از جهادگران به شهادت رسيدند.
🌷تعدادى از رزمندگان كه شاهد اين ماجرا بودند، اين وضعيت را تـاب نياورده و با ضد هوايى مقابله به مثـل كردنـد. چنـد دقيقـه بعـد يكـى از هواپيماهاى دشمن سقوط كرد و ما اندكى رضايت خاطر پيدا كرديم.
راوى: رزمنده رستم پابرجا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٣)
#شناى_ناتمام ....
🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش بود. هر جا فرصتى به دست مى آورد، مشغول خواندن قرآن مى شد و به ديگران نيز قرآن خواندن را آموزش مى داد.
🌷يك روز در هواى گرم و خفقان آور آبادان نشسته بوديم كـه بچـه ها پيشنهاد آبتنى دادند. با بچه ها رفتيم كنار رودخانه. بعـضى ها بـه قـصد آبتنى وارد آب شدند و بعضى مثل مـن بـه نشـستن كنـار رودخانـه و تماشاى نشاط و شادى بچه ها اكتفا كردند.
🌷عيسى قـرآن كـوچكش را بـه من داد و گفت: مراقبش باش تا من برگردم! قرآن را گرفتم و به تماشاى آبتنى كردن بچـه ها پـرداختم. دقـايقى نگذشته بود كه صداى سوت خمپاره بچه ها را وحشت زده از آب بيـرون كشيد، اما عيسى هرگز از آب بيرون نيآمد و همان جا شهيد شد.
🌷قرآن كوچك عيسى تنها چيزى است كه از زمان جنـگ بـرايم بـه يادگـار مانده و من تمام اين سالها سعى كرده ام امانتدار خوبى باشم. خوانـدن ايـن قرآن كوچك جيبى چنان آرامشى به من مى دهد كه قابل وصف نيست.
راوى: رزمنده محمد محسن بختيارى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٣)
#شناى_ناتمام ....
🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش بود. هر جا فرصتى به دست مى آورد، مشغول خواندن قرآن مى شد و به ديگران نيز قرآن خواندن را آموزش مى داد.
🌷يك روز در هواى گرم و خفقان آور آبادان نشسته بوديم كـه بچـه ها پيشنهاد آبتنى دادند. با بچه ها رفتيم كنار رودخانه. بعـضى ها بـه قـصد آبتنى وارد آب شدند و بعضى مثل مـن بـه نشـستن كنـار رودخانـه و تماشاى نشاط و شادى بچه ها اكتفا كردند.
🌷عيسى قـرآن كـوچكش را بـه من داد و گفت: مراقبش باش تا من برگردم! قرآن را گرفتم و به تماشاى آبتنى كردن بچـه ها پـرداختم. دقـايقى نگذشته بود كه صداى سوت خمپاره بچه ها را وحشت زده از آب بيـرون كشيد، اما عيسى هرگز از آب بيرون نيآمد و همان جا شهيد شد.
🌷قرآن كوچك عيسى تنها چيزى است كه از زمان جنـگ بـرايم بـه يادگـار مانده و من تمام اين سالها سعى كرده ام امانتدار خوبى باشم. خوانـدن ايـن قرآن كوچك جيبى چنان آرامشى به من مى دهد كه قابل وصف نيست.
راوى: رزمنده محمد محسن بختيارى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#حدیث_٣١٠
⭕️ امام صادق علیه السلام:
🔰 إذَا أکثَرَ العَبدُ مِنَ الاستِغفار رُفِعَت صَحیفَتُهُ
وَ هیَ تَتَلَالَأُ؛
✅ هر گاه بنده فراوان استغفار کند، نامه عملش
در حالی بالا رود که می درخشد.
📚 کافی(ط-الاسلامیه)، ج ٢، ص ٥٠٤، ح ٢
🇮🇷به کانال #سیاسیون_و_جنگ_نرم بپیوندید👇
@siasion598
@siasion598
#حدیث_٣١٠
⭕️ امام صادق علیه السلام:
🔰 إذَا أکثَرَ العَبدُ مِنَ الاستِغفار رُفِعَت صَحیفَتُهُ
وَ هیَ تَتَلَالَأُ؛
✅ هر گاه بنده فراوان استغفار کند، نامه عملش
در حالی بالا رود که می درخشد.
📚 کافی(ط-الاسلامیه)، ج ٢، ص ٥٠٤، ح ٢
🇮🇷به کانال #سیاسیون_و_جنگ_نرم بپیوندید👇
@siasion598
@siasion598
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٤)
#اما_مهمات .... #رسيد.
🌷راننده بنز ده چرخ بودم و در عمليات جاده سازى شركت داشتم. يك شب كه براى بردن مهمات بـه خـط مقـدم مأموريـت داشـتم، وسـط راه ماشين خراب شد. دو نفر از بچه ها را فرستادم سيم بكسل بياورنـد.
🌷پـنج دقيقه اى كه گذشت، ديدم با شتاب به سوى ماشين مى دوند. بـا تعجـب پرسيدم: چى شده؟! گفتند: گشت عراقى متوجه جلو رفتن نيروها شـده و در صدد گرفتن مهمات است. خيلى از بچه ها برگشتند، ولى من بار مهمات را به مقصد رساندم.
🌷اگر چه در اين راه تعداد زيادى از بچه ها شهيد شدند، اما مهمـات بـه دسـت رزمندگان رسيد و ما در آن عمليات پيروز شديم.
راوى: حاج حسين اسماعيلى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٤)
#اما_مهمات .... #رسيد.
🌷راننده بنز ده چرخ بودم و در عمليات جاده سازى شركت داشتم. يك شب كه براى بردن مهمات بـه خـط مقـدم مأموريـت داشـتم، وسـط راه ماشين خراب شد. دو نفر از بچه ها را فرستادم سيم بكسل بياورنـد.
🌷پـنج دقيقه اى كه گذشت، ديدم با شتاب به سوى ماشين مى دوند. بـا تعجـب پرسيدم: چى شده؟! گفتند: گشت عراقى متوجه جلو رفتن نيروها شـده و در صدد گرفتن مهمات است. خيلى از بچه ها برگشتند، ولى من بار مهمات را به مقصد رساندم.
🌷اگر چه در اين راه تعداد زيادى از بچه ها شهيد شدند، اما مهمـات بـه دسـت رزمندگان رسيد و ما در آن عمليات پيروز شديم.
راوى: حاج حسين اسماعيلى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
.
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٥)
#تونل_مرگ
🌷جنگ كه شروع شد، داوطلب از طرف جهاد به جبهه اعزام شـدم. بـا چند تن از دوستان به نامهاى مهدى مظهرى صفات، اميـر شـاه پسندى، شهيد محمدرضا حسيبى و شهيد ناصر گنجى بخش به منطقه اعزام شديم و هميشه با هم بوديم.
🌷حاج آقا مظفرى به ما كه تقريباً اكثر اوقـات را بـا هم مى گذرانديم، مى گفت: پنج تن! من در جبهه مسئول تبليغات بودم. در چند عمليات شـركت كـردم و بالاخره در عمليات والفجر يـك اسـير شـدم.
🌷در آن عمليـات قـرار بـود نيروها از سه محور عمليـات كننـد. گـردان مـا محـور وسـط بـود و مـا مسئوليت فتح را داشتيم. ما پيشروى كرديم، اما در محورى كه دو طرف بودند، در تله مين افتاده و نتوانستند پيشروى كنند. ما درسـت در قلـب دشمن بوديم.
🌷حاج قاسم سليمانى وقتى متوجه شد كـه دو محـور ديگـر نتوانستند پيشروى كنند، فرمان عقب نشينى داد. عده اى از نيروها برگشتند. عراقيها ما را دور زدند و از فاصله پـانزده مترى جلوى ما گذشتند. ما فكر كرديم نيروهـاى خودمـان هـستند. خبـر عقب نشينى به ما نرسيده و ما در منطقه مانده بوديم.
🌷صبح كه هوا روشن شد، ديديم دشمن تمام منطقه را محاصره كـرده. ما چند نفر بيشتر نبوديم و تصميم گرفتيم خود را به سنگرى كه در چنـد متريمان بود، برسانيم. سنگر دقيقاً در تيررس دشمن بود. ما وارد سـنگر شديم و وسايل همراهمان از جمله كـارت شناسـايى و نامـه و... را زيـر شنهاى سنگر پنهان كرديم.
🌷بـا اينكـه در شـرايط خيلـى بـدى بـه سـر مى برديم، اما با خيال آسوده يك كمپوت گلابى باز كـرده و چنـد نفـرى مشغول خوردن شديم. بعد به خواسته بچه ها من شروع به خواندن دعـاى توسـل كـردم.
🌷در همـين حـين عراقـيهـا سـنگر را محاصـره كردنـد و از مـا خواسـتند دستهايمان را روى سرمان بگذاريم و از سنگر خارج شويم، اما مـا بـه حرفهاى آنها اعتنا نكرده و به كار خود مشغول شديم. بى اعتنايى ما آنها را بيشتر عصبانى كرد. دستهايمان را با سيم از پشت بستند و وسايلمان را در نايلون ريخته و به دستهايمان بستند.
راوى: رزمنده محمدرضا دائى زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⚜️ بسم رب الشهداء و الصديقين ⚜️
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٣٦٥)
#تونل_مرگ
🌷جنگ كه شروع شد، داوطلب از طرف جهاد به جبهه اعزام شـدم. بـا چند تن از دوستان به نامهاى مهدى مظهرى صفات، اميـر شـاه پسندى، شهيد محمدرضا حسيبى و شهيد ناصر گنجى بخش به منطقه اعزام شديم و هميشه با هم بوديم.
🌷حاج آقا مظفرى به ما كه تقريباً اكثر اوقـات را بـا هم مى گذرانديم، مى گفت: پنج تن! من در جبهه مسئول تبليغات بودم. در چند عمليات شـركت كـردم و بالاخره در عمليات والفجر يـك اسـير شـدم.
🌷در آن عمليـات قـرار بـود نيروها از سه محور عمليـات كننـد. گـردان مـا محـور وسـط بـود و مـا مسئوليت فتح را داشتيم. ما پيشروى كرديم، اما در محورى كه دو طرف بودند، در تله مين افتاده و نتوانستند پيشروى كنند. ما درسـت در قلـب دشمن بوديم.
🌷حاج قاسم سليمانى وقتى متوجه شد كـه دو محـور ديگـر نتوانستند پيشروى كنند، فرمان عقب نشينى داد. عده اى از نيروها برگشتند. عراقيها ما را دور زدند و از فاصله پـانزده مترى جلوى ما گذشتند. ما فكر كرديم نيروهـاى خودمـان هـستند. خبـر عقب نشينى به ما نرسيده و ما در منطقه مانده بوديم.
🌷صبح كه هوا روشن شد، ديديم دشمن تمام منطقه را محاصره كـرده. ما چند نفر بيشتر نبوديم و تصميم گرفتيم خود را به سنگرى كه در چنـد متريمان بود، برسانيم. سنگر دقيقاً در تيررس دشمن بود. ما وارد سـنگر شديم و وسايل همراهمان از جمله كـارت شناسـايى و نامـه و... را زيـر شنهاى سنگر پنهان كرديم.
🌷بـا اينكـه در شـرايط خيلـى بـدى بـه سـر مى برديم، اما با خيال آسوده يك كمپوت گلابى باز كـرده و چنـد نفـرى مشغول خوردن شديم. بعد به خواسته بچه ها من شروع به خواندن دعـاى توسـل كـردم.
🌷در همـين حـين عراقـيهـا سـنگر را محاصـره كردنـد و از مـا خواسـتند دستهايمان را روى سرمان بگذاريم و از سنگر خارج شويم، اما مـا بـه حرفهاى آنها اعتنا نكرده و به كار خود مشغول شديم. بى اعتنايى ما آنها را بيشتر عصبانى كرد. دستهايمان را با سيم از پشت بستند و وسايلمان را در نايلون ريخته و به دستهايمان بستند.
راوى: رزمنده محمدرضا دائى زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
Forwarded from تحلیل سیاسی و جنگ نرم (Deleted Account)
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٤١)
#چهارده
🌷شب قبل از عملیات، بچه ها تصمیم گرفتند بیرون چادرها مراسم دعای توسل راه بیندازند. دشت، حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. قرار بر این بود که هر یک از بچه ها، قسمتی از دعا را انتخاب و قرائت کنند و به یکی از معصومین متوسل شوند.
🌷دعا آغاز شد و از میان جمع چهل نفر مان، چهارده نفر به چهارده معصوم توسل جستند. یکی دو روز بعد، عملیات آغاز شد و عجیب آن که، هر چهارده نفری که آن شب توسل خوانده بودند، به مقام شهادت نایل آمدند!
راوی: محسن گلستانه
🇮🇷به کانال #سیاسیون_و_جنگ_نرم بپیوندید👇
@siasion598
@siasion598
.
🌷 #هر_روز_با_شهدا (٤١)
#چهارده
🌷شب قبل از عملیات، بچه ها تصمیم گرفتند بیرون چادرها مراسم دعای توسل راه بیندازند. دشت، حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. قرار بر این بود که هر یک از بچه ها، قسمتی از دعا را انتخاب و قرائت کنند و به یکی از معصومین متوسل شوند.
🌷دعا آغاز شد و از میان جمع چهل نفر مان، چهارده نفر به چهارده معصوم توسل جستند. یکی دو روز بعد، عملیات آغاز شد و عجیب آن که، هر چهارده نفری که آن شب توسل خوانده بودند، به مقام شهادت نایل آمدند!
راوی: محسن گلستانه
🇮🇷به کانال #سیاسیون_و_جنگ_نرم بپیوندید👇
@siasion598
@siasion598
.
Forwarded from 🌷 هر روز با شهدا 🌷
🌷 #هر_روز_با_شهدا_١٦٧١
#لنگه_كفش_شهيد....!
🌷یک روز نماز ظهر و عصر را که تمام کردیم خبر آوردند که یکی از بچه ها شهید شده، صبح یک گروه از بچه ها رفته بودند برای گشت جاده ای که با اشرار درگیر شده بودند و عباس رکنى از بچه های کشکوئیه رفسنجان شهید شده بود. عباس از دوستان من بود و خیلی دلم گرفته بود. [اکبر رکنی برادر شهید عباس رکنی هم در سال ۶۱، حدود سه سال بعد از شهادت برادرش به مقام رفیع شهادت رسید.]
🌷آن روزها خیلی در حال و هوای شهادت بودم، وقتی یکی از دوستانم شهید می شد خیلی به حالش غبطه می خوردم و بیشتر مشتاق شهادت می شدم. یک کفش عباس در منطقه جا مانده بود، وقتی پیکر مطهرش را به پادگان آوردند فقط یک کفش داشت. با اصرار به فرمانده سپاه گفتم: این لنگه کفش مال شهیده و تبرّک است، اگه میشه کفش شهید را به من بدهید برای تبرک.
🌷....اول قبول نمی کرد اما من که علاقه زیادی به شهید و شهادت داشتم اصرار کردم تا سرانجام این لنگ کفش خاکی که ظاهراً قیمتی هم نداشت به ۱۰ تومان خریدم. می گفتند: این کفش ها مال بیت المال است. من هم نمی خواستم مدیون شوم، کفشی که یک جفت کامل و نو اش حدود ۵ تومان بود من یک لنگه کهنه اش را ۱۰ تومان خریدم!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#لنگه_كفش_شهيد....!
🌷یک روز نماز ظهر و عصر را که تمام کردیم خبر آوردند که یکی از بچه ها شهید شده، صبح یک گروه از بچه ها رفته بودند برای گشت جاده ای که با اشرار درگیر شده بودند و عباس رکنى از بچه های کشکوئیه رفسنجان شهید شده بود. عباس از دوستان من بود و خیلی دلم گرفته بود. [اکبر رکنی برادر شهید عباس رکنی هم در سال ۶۱، حدود سه سال بعد از شهادت برادرش به مقام رفیع شهادت رسید.]
🌷آن روزها خیلی در حال و هوای شهادت بودم، وقتی یکی از دوستانم شهید می شد خیلی به حالش غبطه می خوردم و بیشتر مشتاق شهادت می شدم. یک کفش عباس در منطقه جا مانده بود، وقتی پیکر مطهرش را به پادگان آوردند فقط یک کفش داشت. با اصرار به فرمانده سپاه گفتم: این لنگه کفش مال شهیده و تبرّک است، اگه میشه کفش شهید را به من بدهید برای تبرک.
🌷....اول قبول نمی کرد اما من که علاقه زیادی به شهید و شهادت داشتم اصرار کردم تا سرانجام این لنگ کفش خاکی که ظاهراً قیمتی هم نداشت به ۱۰ تومان خریدم. می گفتند: این کفش ها مال بیت المال است. من هم نمی خواستم مدیون شوم، کفشی که یک جفت کامل و نو اش حدود ۵ تومان بود من یک لنگه کهنه اش را ۱۰ تومان خریدم!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 هر روز با شهدا 🌷
كانال #هر_روز_با_شهدا سعى دارد شما را با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس همراه كند.
به فيض رسيديد التماس دعاى #فرج
آدرس ما در ایتا👇
https://eitaa.com/har_ruz_ba_shohada
معرفی کانال #ارزشی
كانال #هر_روز_با_شهدا سعى دارد شما را با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس همراه كند.
به فيض رسيديد التماس دعاى #فرج
آدرس ما در ایتا👇
https://eitaa.com/har_ruz_ba_shohada
معرفی کانال #ارزشی