شهرستان ادب
1.41K subscribers
4.39K photos
730 videos
14 files
2.07K links
موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
ShahrestanAdab.com

ارتباط با مدیر کانال:
@ShahrestaneAdab

ایمیل شهرستان ادب:
[email protected]
Download Telegram
🔻زمستان پیرزاد
بازخوانی داستان #زمستان
از مجموعه‌داستان #مثل_هم_عصرها اثر #زویا_پیرزاد


▪️«...برف می‌بارد. دو طرف کوچۀ باریک و دراز ردیف خانه‌ها انگار برای گرم‌شدن تنگ دل هم چسبیده‌اند.

پشت پنجره‌ای، زنی پرده را کنار می‌زند و بیرون را نگاه می‌کند. گربه‌ای خاکستری روی درگاهی پنجره می‌پرد و موهای سفید زن با سفیدی پردۀ تور، یکی می‌شود. آن‌طرف کوچه جلوی خانۀ روبه‌رو، آمبولانسی از لابه‌لای دانه‌های برف پیداست. گربه خمیازه می‌کشد و تن می‌لرزاند. دست زن پرده را چنگ می‌زند و دست دیگرش با رگ‌های کبود در جیب دامن سیاهش گم می‌شود.

از خانۀ روبه‌رو، دو مرد جوان هیکل نحیف زنی را روی برانکار بیرون می‌آورند. دانه‌های برف روی موهای نقره‌ای زن می‌ریزد. درهای عقب آمبولانس باز می‌شود.

پشت پنجره، چشم‌های سبز گربه، دانۀ برفی را دنبال می‌کند و چروک‌های دور چشم‌های زن در هم می‌رود. روی برانکار سر زنی می‌چرخد و به پنجرۀ روبه‌رو نگاه می‌کند. پشت پنجره، زن با دو دست دهان نیمه‌بازش را می‌پوشاند. از لابه‌لای نخ‌ریز برف، دو نگاه راه باز می‌کنند و پیش می‌روند و به هم می‌رسند.

*

برف می‌بارد. در کوچۀ تنگ و دراز، دو دختربچه بازی می‌کنند. یکی موهای صاف و بلند دارد و روبانی نارنجی بر نوک گیس بافتۀ دومی، پروانه‌ای ساخته. دختربچه‌ها می‌خندند و می‌دوند و به هم برف پرت می‌کنند.

*

برف می‌بارد. دو دختر جوان وسط کوچه ایستاده‌اند. یکی از دخترها دستش را پیش می‌آورد. دانۀ برفی روی حلقۀ طلای انگشتش می‌نشیند و درجا آب می‌شود. گلولۀ برفی به سر دختر دیگر می‌خورد و موهای صاف و بلندش را درهم می‌ریزد. دختربچه‌ها خنده‌کنان دور می‌شوند. دخترهای جوان می‌خندند. یکی از آن‌ها خم می‌شود و از روی برف‌ها، روبان نارنجی‌رنگی را برمی‌دارد دور انگشت می‌پیچاند.‌...»

goo.gl/Li2UJ5

متن کامل داستان زمستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
shahrestanadab.com/Content/ID/7773/

☑️ @ShahrestanAdab
شهرستان ادب
Photo
🔻«ملخ‌ها» | بازخوانی داستانی از #زویا_پیرزاد در شرایط اقتصادی امروز

▪️«...یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زن‌ها سماورها را روشن کردند، جلوی آینه‌ها دستی توی صورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند: "شاطر آقا، یه خشخاشی." شاطرها چشم‌هاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینه‌های پرمویشان زیر عرق‌گیرهای رکابی باد کرد. دست کردند توی ظرف حلبی کج‌وکوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نان ها و نان‌های برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.

زن ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زن‌ها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچه‌ها که قند، کش می‌رفتند. بچه‌ها بُق کردند.

روزی بود مثل همه‌ی روزها. کت و شلواری‌ها از کوچه‌ها گذشتند و داد زدند: "کاغذ باطله، شیشه خالی، یخچال، تلویزیون می‌خریم." میوه‌فروش دوره‌گرد با وانت آمد و توی بلندگو فریاد زد: "پیاز، سیب زمینی، پرتقال واشنگتنی داریم".

آن روز فرقی با روزهای دیگر نداشت. یک لشکر اتومبیل پیکان، سبز و سفید و جگری ریخته بود توی خیابان‌ها. پیکان‌ها دندان‌قروچه کردند و غریدند و پریدند به هم. زدند و خوردند و خونین و مالین شدند. پاسبان‌های راهنمایی از وسط راه‌بندان‌ها سر بلند کردند و کلاغ‌ها را نگاه کردند که سرفه‌کنان پرواز می کردند. چراغ‌های راهنمایی چشم درد گرفتند. گربه‌ها از ترس موش‌های گنده‌ی جوی‌های بی‌آب پریدند روی شاخه‌های خشک چنارها. شاخه‌ها شکستند و گربه‌ها افتادند روی سگ‌ها که کنار پیاده‌روها کیسه‌های نایلون می‌جویدند. سگ ها پا به فرار گذاشتند. مغازه‌دارها از جا پریدند و به مشتری‌ها فحش دادند که به مغازه‌دارها فحش می‌دادند که جنس‌ها را گران می‌فروختند.

درست در همین وقت اتفاق عجیبی افتاد. رادیوهای شهر، بی آن که کسی پیچ‌شان را پیچانده باشد، همه با هم روشن شدند. تمام رادیوها، کوچک و بزرگ، برقی و ترانزیستوری و زرد و قهوه‌ای و سیاه با صداهای زیر و بم و صاف و خش‌دار گفتند: "ملخ‌ها دارند به شهر حمله می‌کنند"...»

متن کامل این داستان را می‌توانید در سایت شهرستان ادب مطالعه کنید:
🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/9506

☑️ @ShahrestanAdab