#داستان 📚
#فرمانده_من
#قسمت_پانزدهم
چند قدم جلوتر رفتمو و از بقیه جدا شدم . هدف از گروه بندی این بود که راهو گم نکنیم و حالا به مقصد رسیده بودیم پس لزومی نداشت که بخواهیم با دو تا مرد ادامه ی مسیرمو بگذرونم و البته بهم خوش نگذره بنابراین قدمامو تند تر کردم .
پیش پوستر بزرگ #ما_آماده_ایم یه جمعیت حدودا 20 نفره به چشم میخورد.
منم به سمتشون رفتم تا بلکه اطلاعاتی نصیبم بشه.
در همون حین به پشتم برگشتم و جای قبلیمون (که ده متر تا اینجا فاصلا داشت ) رو نگاه کردم تا ببینم سپیده هنوز اونجاس یا نه اما با چهره ی خشمگین آقا حسام که یه اخم غلیظی توش موج میزد مواجه شدم و البته آقا اشکان و سپیده هم هر دو دست به سینه و با اخمی که اونقدرها غلیظ نبود نگاهم میکردن.
لبمو گاز گرفتم ولی سریع خودمو به اون راه زدم و گوشمو به حرفای راوی سپردم.
-دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتح المبین کلید خورد .تو استخاره ی محسن رضایی که برای انجام عملیات آزاد سازی این مناطق انجام شد ابتدای #سوره_ی_فتح آمد و نام عملیات فتح المبین گذاشته شد . رمزش رو هم گذاشتند #یا_زهرا(س)
مرحله ی اول عملیات رزمنده ها از شیار ها میکردن که به کمین عراقی ها خوردن. تو همین شیارها خیلیا شهید شدن . اینو گفتم که بدونید موقع راه رفتن کجا قدم میزارید . اگر فتح المبین پیروز نمیشد ،تا پنج تا عملیات هم نمیشد این زمین های بزرگ و سایت ها رو آزاد کرد . به یادبود شهدای این منطقه یادبود زیبایی ساختن تا شما شاید بتونید تو فضای اون روزها قدم بزنید .شیار های کوچه مانندی که آروم آروم شما رو از خودتون عبور میده تا دلتون نرم بشه و آشتی کنید با هر آنچه که از یاد بردید.
یاد شهدایی همچون #حسن_باقری ،#مجید_بقایی ،#محسن_وزوایی و خیلیای دیگه . التماس دعا ازتون داریم . بفرمایید از سمت دروازه حرکت کنید .
بعد از اتمام حرفای راوی شروع به حرکت به سمت دروازه کردم . باصدای پیام گوشیم قفلشو بازکردم . سپیده بود... –اصلا کار خوبی نکردی که خودتو با پلیس جماعت درانداختی .خربزه خوردی پای لرزشم بشین ...😁
وا یعنی چی ؟پلیس ؟کی پلیسه؟ بدون توجه به سوالاتی ک تو ذهنم پیش اومده بود گوشیمو گذاشتم تو کیفم . متاسفانه دوربینمو تو راه داده بودم سپیده نگه داره و نمیتونستم از سر در زیبای این دروازه ی کاهگلی عکس بندازم . بالای دروازه عبارت فالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین توی کادر آبی رنگ به چشم میخورد . از دیواره چسبیدم تا از پله ها بالا برم که با صدای سپیده سر جام ثابت موندم .😐
_فاططططمه تو همون حالتی که هستی بمون خیلی ژست قشنگیه
و بعد صدای چیک چیک دوربینم به گوش رسید . بعد اون صدا به پشتم برگشتم تا سپیده رو ببینم .
_فاطمه خانم درسته ک چند ساعت پیش شمارتو بهم دادی اما نگفتی ک پیام ندم.🤔
_خب اره.
_پس چرا ج نمیدی😐
_ج نمیدم ؟ یعنی چی ؟😕
_ای بابا یعنی چرا جواب نمیدی😩
_خب... چیزه.
_چیزه؟😑
_آخه تو نوشتی با پلیس جماعت در نیوفتو ازین حرفا خب یکم چرت و پرت نوشته بودی من باید چی جواب میدادم؟😶
و به شوخی بهش گفتم : من تو هزینه ها بهروی دارم.
_خانم نسبتا بهره ور من چرت و پرت ننوشته بودم و پیامی که دادم کاملا جدی بود . بعد دستاشو گرفت رو به آسمون و گفت : ای خدا چی میشه ماشین درست نشه برگشتنی هم با داش اشکان و آق احسام برگردیم تا این بفهمه پلیس کیه ؟😆
چه نوع خربزه ای خورده که باید پای لرزش بشینه و البته خدایا بهش بفهمون کوچه ی علی چپ شلوغه بره تو افق محوشه سنگین تره .
تک خنده ای کردمو گفتم : الهی آمین🙏🏻
اما وژدانن چرا اونجوری نگاهم میکردین ؟🙁
_میدونی ؟ آقا حسام خیلی ب این چیزا حساسه ما هم به تبعیت از اون اخم کرده بودیم . اونا با کلی دردسر یه راوی واسه کاروانمون پیدا کردن بعد تو رفتی پیش یه کاروان ک معلوم نیس واسه کجاس .از طرفی وقتی منو تورو به دست اونا سپردن خب به غیرتشون بر میخوره سرمونو بندازیم پایین هرجا دلمون خواست بریم دیگه .☹️
اشی (اشکان) میگه : حسام کلا تو عملیاتا هم رو نیروهاش فوق العاده حساسه .
یه تار مو از سر یکیشون کم بشه خون جلو چشاشو میگیره .😱
با چشمای پر از تعجب گفتم : واضح تر حرف میزنی ؟ نیروهاش دیگه کین ؟😳
_ای بابا تازه داری میگی لیلی مجرد بود یا متاهل ؟😖
_ههه . اونکه زن بود یا مرده خواهرم
_حالا همون،ببین این آقا حسام فرمانده اس. یعنی پلیسه، داداش منم پلیسه،اما من هیچ وقت این درجه مرجه هاشونو یاد نمیگیرم .😖 نمیدونم سرگرده یا سرهنگه به هر حال یه چیزی تو این مایع هاس دیگه، بنابراین اگر برگشتنی هرگونه خشونتی نسبت به خودت دیدی ناراحت نشیا ،هرچند آخر عصبانیتش با تعریفایی که اشی میکنه یه اخم کوچیکه . ولی ب نظر من خیلی ترسناکه یعنی خیلی جدیه😰
_که این طور 🤔
ادامه در بخش بعد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_پانزدهم
چند قدم جلوتر رفتمو و از بقیه جدا شدم . هدف از گروه بندی این بود که راهو گم نکنیم و حالا به مقصد رسیده بودیم پس لزومی نداشت که بخواهیم با دو تا مرد ادامه ی مسیرمو بگذرونم و البته بهم خوش نگذره بنابراین قدمامو تند تر کردم .
پیش پوستر بزرگ #ما_آماده_ایم یه جمعیت حدودا 20 نفره به چشم میخورد.
منم به سمتشون رفتم تا بلکه اطلاعاتی نصیبم بشه.
در همون حین به پشتم برگشتم و جای قبلیمون (که ده متر تا اینجا فاصلا داشت ) رو نگاه کردم تا ببینم سپیده هنوز اونجاس یا نه اما با چهره ی خشمگین آقا حسام که یه اخم غلیظی توش موج میزد مواجه شدم و البته آقا اشکان و سپیده هم هر دو دست به سینه و با اخمی که اونقدرها غلیظ نبود نگاهم میکردن.
لبمو گاز گرفتم ولی سریع خودمو به اون راه زدم و گوشمو به حرفای راوی سپردم.
-دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتح المبین کلید خورد .تو استخاره ی محسن رضایی که برای انجام عملیات آزاد سازی این مناطق انجام شد ابتدای #سوره_ی_فتح آمد و نام عملیات فتح المبین گذاشته شد . رمزش رو هم گذاشتند #یا_زهرا(س)
مرحله ی اول عملیات رزمنده ها از شیار ها میکردن که به کمین عراقی ها خوردن. تو همین شیارها خیلیا شهید شدن . اینو گفتم که بدونید موقع راه رفتن کجا قدم میزارید . اگر فتح المبین پیروز نمیشد ،تا پنج تا عملیات هم نمیشد این زمین های بزرگ و سایت ها رو آزاد کرد . به یادبود شهدای این منطقه یادبود زیبایی ساختن تا شما شاید بتونید تو فضای اون روزها قدم بزنید .شیار های کوچه مانندی که آروم آروم شما رو از خودتون عبور میده تا دلتون نرم بشه و آشتی کنید با هر آنچه که از یاد بردید.
یاد شهدایی همچون #حسن_باقری ،#مجید_بقایی ،#محسن_وزوایی و خیلیای دیگه . التماس دعا ازتون داریم . بفرمایید از سمت دروازه حرکت کنید .
بعد از اتمام حرفای راوی شروع به حرکت به سمت دروازه کردم . باصدای پیام گوشیم قفلشو بازکردم . سپیده بود... –اصلا کار خوبی نکردی که خودتو با پلیس جماعت درانداختی .خربزه خوردی پای لرزشم بشین ...😁
وا یعنی چی ؟پلیس ؟کی پلیسه؟ بدون توجه به سوالاتی ک تو ذهنم پیش اومده بود گوشیمو گذاشتم تو کیفم . متاسفانه دوربینمو تو راه داده بودم سپیده نگه داره و نمیتونستم از سر در زیبای این دروازه ی کاهگلی عکس بندازم . بالای دروازه عبارت فالله خیر حافظا و هو الرحم الراحمین توی کادر آبی رنگ به چشم میخورد . از دیواره چسبیدم تا از پله ها بالا برم که با صدای سپیده سر جام ثابت موندم .😐
_فاططططمه تو همون حالتی که هستی بمون خیلی ژست قشنگیه
و بعد صدای چیک چیک دوربینم به گوش رسید . بعد اون صدا به پشتم برگشتم تا سپیده رو ببینم .
_فاطمه خانم درسته ک چند ساعت پیش شمارتو بهم دادی اما نگفتی ک پیام ندم.🤔
_خب اره.
_پس چرا ج نمیدی😐
_ج نمیدم ؟ یعنی چی ؟😕
_ای بابا یعنی چرا جواب نمیدی😩
_خب... چیزه.
_چیزه؟😑
_آخه تو نوشتی با پلیس جماعت در نیوفتو ازین حرفا خب یکم چرت و پرت نوشته بودی من باید چی جواب میدادم؟😶
و به شوخی بهش گفتم : من تو هزینه ها بهروی دارم.
_خانم نسبتا بهره ور من چرت و پرت ننوشته بودم و پیامی که دادم کاملا جدی بود . بعد دستاشو گرفت رو به آسمون و گفت : ای خدا چی میشه ماشین درست نشه برگشتنی هم با داش اشکان و آق احسام برگردیم تا این بفهمه پلیس کیه ؟😆
چه نوع خربزه ای خورده که باید پای لرزش بشینه و البته خدایا بهش بفهمون کوچه ی علی چپ شلوغه بره تو افق محوشه سنگین تره .
تک خنده ای کردمو گفتم : الهی آمین🙏🏻
اما وژدانن چرا اونجوری نگاهم میکردین ؟🙁
_میدونی ؟ آقا حسام خیلی ب این چیزا حساسه ما هم به تبعیت از اون اخم کرده بودیم . اونا با کلی دردسر یه راوی واسه کاروانمون پیدا کردن بعد تو رفتی پیش یه کاروان ک معلوم نیس واسه کجاس .از طرفی وقتی منو تورو به دست اونا سپردن خب به غیرتشون بر میخوره سرمونو بندازیم پایین هرجا دلمون خواست بریم دیگه .☹️
اشی (اشکان) میگه : حسام کلا تو عملیاتا هم رو نیروهاش فوق العاده حساسه .
یه تار مو از سر یکیشون کم بشه خون جلو چشاشو میگیره .😱
با چشمای پر از تعجب گفتم : واضح تر حرف میزنی ؟ نیروهاش دیگه کین ؟😳
_ای بابا تازه داری میگی لیلی مجرد بود یا متاهل ؟😖
_ههه . اونکه زن بود یا مرده خواهرم
_حالا همون،ببین این آقا حسام فرمانده اس. یعنی پلیسه، داداش منم پلیسه،اما من هیچ وقت این درجه مرجه هاشونو یاد نمیگیرم .😖 نمیدونم سرگرده یا سرهنگه به هر حال یه چیزی تو این مایع هاس دیگه، بنابراین اگر برگشتنی هرگونه خشونتی نسبت به خودت دیدی ناراحت نشیا ،هرچند آخر عصبانیتش با تعریفایی که اشی میکنه یه اخم کوچیکه . ولی ب نظر من خیلی ترسناکه یعنی خیلی جدیه😰
_که این طور 🤔
ادامه در بخش بعد
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝