🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
217 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
دید در معرض تهدید دل و دنیش را
رفت با مرگ خود احیا کند آیینش را

رفت و حتی کسی از جبهه نیاورد به شهر
چفیه و قمقمه اش کوله و پوتینش را . ..😔

🌷کانال عهدباشهدا
🌷 @shahidegomnamm
Forwarded from Deleted Account
Gharibaneh
FarsV.Com
به مناسبت
هفته #دفاع_مقدس

🎵آهنگ بسیار زیبا و خاطره انگیز🎵

یاران چه غریبانه
رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما
هم سوخته پروانه

#کویتی_پور

#صوت
@shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشا آنان که با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند

ز کالاهای این آشفته بازار
#شهادت را پسندیدند و رفتند . . .

#دلنوشته
#شعر

🌷 @shahidegomnamm 🌷
🌸🍃🌸 میلاد باب الحوائج

موسی ابن جعفر علیه السلام بر شما مبارک 🌸🍃🌸


@shahidegomnamm
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_ششم


تو آینه‌ے آرایشگاه به خودم نیگا کردم،موهام و محاسنم کوتاه تر شده بود،بعد از یه حموم درست و حسابی قیافم بهتر شد.
لباسامو مرتب کردم لباس فرم پوشیده بودم برم پیش سرهنگ سلیمانی.
جلوی در خونمون منتظر وایستادم، ۱۰دقیقه بعد ماشینی که برام فرستاده بودن رسید.
سوار ماشین شدم، یکم جلوتر اشکانم سوار کردیم،اشکان تا چشمش به من افتاد گفت:بزنم به تخته رنگ و روت وا شده😉
_سلام عرض شد اقا اشکان، بذار برسی😕
_عه راستی سلاااااام فرمانده جون خودم🤗
باچشم غره اشاره کردم رسمی حرف بزنه با این کارم اشکان گفت: اقای سرگرد ایران نژاد چه خبر هایی در سینه‌ی خود برایمان آورده اید؟😎
با این حرفش خندم گرفت این بشر اصلا نمیتونه جدی باشه...😬
با خنده گفتم:سلامتی رهبر😅
_به به،شارژمان کردی فرمانده.😍
بعد به سربازی که داشت رانندگی میکرد گفت: سرکار یکم تند تر حرکت کن...😑

سربازه سریع به خودش اومدو گفت:اطاعت قربان🙁
_ از این به بعد اگه سرت به کارت نباشه میدم اضافه خدمت بخوری...😎
با این حرفم از ترسش چنان گازی داد که منو اشکان باز زدیم زیر خنده...😆
به کلانتری که رسیدیم همراه با سرهنگ سلیمانی طرف سالن همایش حرکت کردیم،نزدیک سالن همایشات که رسیدیم چشمم به نیروهای انتظامی خورد خیلی شلوغ بود،عجب دمو دستگاهی به راه انداخته بودن...😟
آروم زدم رو شونه اشکان که بغلم وایستاده بود و گفتم:چخبرههههه...اووووووووه چقد مهم شدیم...😶
_داداش،مگه دفه اولته؟
بعدشم من ک مهم بودم حالا تو رو نمیدونم...بعدش یه لبخند دندون نمایی زدو به روبه روش زل زد منم ترجیح دادم سکوت کنم😶

وارد سالن که شدیم همه به احترامون ایستادن و احترام نظامی گذاشتن و هدایتمون کردن سمت صندلی های جلو.
از اینجور مراسما بیزار بودم،خداخدا میکردم زود تر تموم بشه از نظر من با این کارا ارزشه کار ادمو پایین میارن چرا نمیذارن اجر ادم محفوظ بمونه؟
در ضمن کار اصلیو شهدامون کردن ماکه کاره ای نبودیم😔
اگر مجبور نبودم اصلا پامو اینجا نمیذاشتم،بعد از تموم شدن همایش گزارش عملیاتو تحویل سرهنگ سلیمانی دادم،قرار شد مراسم تشیع پیکر شهدا پس فردا انجام بشه.
تو اتاقه مخصوص کارم نشسته بودم، ذهنم دوباره پر کشیده بود سمت شهادت.
مگه راه شهادت باز نیست؟
پس چرا همیشه از قافله عقب می مونم.
همیشه بعد از این فکرو خیالا و انتظارات زیادی که داشتم یاد حرف شهید همت میفتادم که می گفت:قدم برداریم برای رضای خدا، حرف میزنیم برای رضای خدا، بجنگیم فقط برای رضای خدا وهمه چیز وهمه چیز باید برای رضای خدا باشه و اگرچنین شد پیروزی درش هست.
یاد 10 سال پیش افتادم که با بچه ها رفتم شلمچه نمیدونم چرا دلم هوای اونجارو کرده بود نزدیک عید بود واتفاقا موقعش بود،شاید حکمتی داشت که اینجوری تو دلم ولوله ی شهادت افتاده بود،دلم واسه زادگاه شهدا لک زده بود.
اره من دلتنگ بودم شاید اگه برم اونجا خالی بشم،شکایتمو پیش مردای مرد بکنم .
بعد از اتمام ساعت کاری با اشکان درمورد رفتن به شلمچه صحبت کردم،اونم از خداخواسته قبول کرد

_فقط باید بریم مرخصی بگیریم که فکر کنم سخت قبول کنن بعد از اون علی و مرتضی هم گفتن ما هم میایم😶

سر سفره نشسته بودم و مشغول خوردن شام بودیم،مامان یهویی گفت:حسام جان، پسرم تو که نبودی گشتم چند تا دختر محجبه و خانم پیدا کردم هرکدومو که پسندیدی ان شاءالله بریم دیگه واسه خواستگاری😚
_مامان جان همین که شما تو هر عملیات چشمتون به دره بسه حالا یکی دیگه هم این وسط اضافه شه که چی؟
بابا:حسام جان بابا،تو که اینقدر معتقد به اسلامی باید به همه چیزش عمل کنی دیگه نصف دین ازدواج نصف دیگش تقوا
_اخه...
محمد:اخه بی اخه.... من میخوام عمو بشم😬✋🏻
_شما دوغتو بنوشششششش،راس میگی خودت برو زن بگیر😫
_من محصل هستم،برادر جان!پول از کجا بیارم☹️
رو کردم به مامانوگفتم:باشه من تسلیم،فقط یه شرط داره،اینکه بذارین چند روز از عید امسالو برم راهیان نور بعدش هر اقدامی خواستین انجام بدین.

مامان باتعجب:راهیان نور؟بچه شدی؟کارت چی پس؟

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️
منبع👇🏻
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان

#فرمانده_من

#قسمت_هفتم


_نگران اونش نباشید،مرخصی میگیرم.
تازه از عملیات اومدم فکر کنم بهمون مرخصی بدن😃
عصر روز بعد با اشکانو علی ومرتضی برای ثبت نام رهیان نور وارد حیاط بسیج شدیم،وارد اتاق مخصوص شدیم اقای حمدی ستوانیکم سپاه بود وتو پایگاه بسیج شهید فهمیده کار میکرد اسمامونو واسه اردوی راهیان نور نوشتیم.
هنوزم بعد ۱۰سال که تو ۱۶ سالگی رفته بودم اونجا نتونسته بودم روحمو با خودم برگردونم امابعد اینکه وارد نیروی انتظامی شدم دیگه نتونستم برم اما الان مثل اینکه شهدا طلبیدن.
بعد از ثبت نام با بچه ها رفتیم پارک اشکان:
_حسااام چته تو،چرا انقد تو خودتی؟
_فکر فکه و دوکوهه و طلائیه و... یه لحظه از ذهنم بیرون نمیره...
علی:داداشه مارو باش حسام جمع کن خودتووو ۲۶ سالته
_علی نگو این حرفارو شلمچه که سن نمیشناسه،اونجا همونجاییه که از نوجوون ۱۳ مثل شهید بهنام محمدی تا پیرمرد ۸۸ ساله مثل حاج عبدالحسین کارگر جونشونو بخاطر منو تو دادن از تو که یه نظامی هستی بعیده این حرفا من روحم با اونجا گره خورده.
_اشکان:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه شهید زنده جلوش نشسته.😇
مرتضی یه تک خنده ای کردو گفت:از دست شماها،اخرشم خودم شهید میشم همتون ضایع میشید😎
با این حرف مرتضی سه تامون باهم برگشتیم طرفش وبا یه نگاه طلبکارانه گفتیم:استغفرالله اخوی دیگه این حرفو نزنیا😠
اشکان:زبونتو گاز بگیر😕
علی:ب من ابــ طلا بدید فشارم افتاد
مرتضی:وا مگه چی گفتم،بد میگم بگید بد میگی😶
_ د اخه بد میگی دیگه برادر من مارو که از قافله کلا خط زدی...😡

#ادامه_دارد
#یا_حیدر
#وای_داره_ژذابــ_میشه🔫😍

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
یاثارالله وابن ثاره🌾🍂🍃🍂🍃

آنان که غمت به جان خریدند حسین🌾

با یاد تو از جهان بریدند حسین🌾

افسوس که خونین کفان ایران🌾

جان دادن وکربلا ندیدند حسین🌾

#شبتـون_بخیــر

@shahidegomnamm🍃🍂🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️روزتون پر برکت

❤️چشمتون روشن به جمال بےمثال مهدی

❤️برای تعجیل درظهورش صلوات

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج


@shahidegomnamm
❁﷽❁

نیاز به هـیچ زبان شاعرانه ای نیست

فقط رَبَنـا آتِنـا فِی دنیا
ڪربلا...ڪربلا...ڪربلا

باز هم زائرتان نیستم از
دور سلام ارباب

#صلےالله_علیڪ_یا_اباعبدالله


@shahidegomnamm
"خـدایــا"...💖

🌻🍃راه به سـمـت تــو نــزدیک اســت ؛

مـنـم که با گناهان از تو دور شده ام...

پـنــاه مـیـبـرم به مـهـربـانیـت.


🌻🍃سلام روزتان بخیر

وقلبتان سرشار از یادِخدا 💖


@shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❁﷽❁

عشق یعنے استخوان و یڪ پلاڪ
سالہا تنهاے تنها زیر خاڪ

ڪسے ڪہ در عشق بمیرد ، هرگز نمُـرده است ...

باز آئینہ، آب، سینے‌و چاے و نباٺ🌷
باز پنجشنبہ‌و یاد شـ‌هدا باصلـواٺ🌷


@shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 | #کلیـپ

🌹هشت سال دفاع مقدس🌹

تفحص شهدای منطقه‌ی "کوشک"

🔰به کانال ‌عهدباشهدا بپیوندید

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
دعايت مستجاب است چون شهيدي
به معشوق خودت حتما رسيدي
براي ما جوانان هم دعا کن
که ره گم کرده را کي مقصد رسيدن؟

#شهید_ابراهیم_هادی
#دلنوشته

🌷کانال عهدباشهدا
🌷 @shahidegomnamm
🌹فرزندشهیدمدافع حرم #اسماعیل_خانزاده دراولین روزمدرسه بعداز اتمام کلاس، به مزارپدر رفت و...

رفته بودی که حرامی نبرد ره به حرم
آخرعباس شدی درپی زینب، پدرم

🌹کانال عهدباشهدا🌹
❤️ @shahidegomnamm ❤️
#اول_پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
#دخترک اما لبانش بسته ماند
#گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
#عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد #شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی #اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین #لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
#درس_ایثار_و_وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت😔😢

#دلنوشته
#دختران_شهدا

🌷کانال عهدباشهدا🌷

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
خيلي گشته بوديم،#نه_پلاكي_نه_كارتي،چيزي همراهش نبود. لباس فرم سپاه تنش بود.چيزي شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد. خوب كه دقت كردم، ديدم يك #نگين_عقيق است كه انگار #جمله اي رويش حك شده. خاك و گل ها را پاك كردم.
ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم. روي عقيق نوشته بود:« #به_ياد_شهداي_گمنام» 

#خاطره
#شهدای_تفحص_شده
#شهدای_گمنام

🌷کانال عهدباشهدا🌷

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠