#کتاب_شفاهی_خاطرات
شهید بزرگوار «سید محمدصادق دشتی» همیشه لبخندی زیبا بر لب داشت. در اردیبهشت 1363در جزیره مجنون ترکشی به سینه او اصابت کرد، اما باز لبخند از لب او دور نمی شد. او اخلاص عجیبی داشت و بسیار کم به شهر می آمد. وقتی خانواده از او سؤال می کردند کار تو در جبهه چیست؟ لبخندی میزد و می گفت : «جاروکش هستم!» و این در حالی بود که مسئولیت نصب دکل های دیده بانی در هور که کار بسیار مشکل و غیرممکنی بود و مسئولیت آموزش نیروها و نصب پل های خیبری بر روی رودخانه های جریان دار را عهده دار بود.
به جمع شهدا بیاید...
🌹🌹کانال عهد باشهدا🌹🌹 👇👇👇
https://telegram.me//shahidegomnamm
شهید بزرگوار «سید محمدصادق دشتی» همیشه لبخندی زیبا بر لب داشت. در اردیبهشت 1363در جزیره مجنون ترکشی به سینه او اصابت کرد، اما باز لبخند از لب او دور نمی شد. او اخلاص عجیبی داشت و بسیار کم به شهر می آمد. وقتی خانواده از او سؤال می کردند کار تو در جبهه چیست؟ لبخندی میزد و می گفت : «جاروکش هستم!» و این در حالی بود که مسئولیت نصب دکل های دیده بانی در هور که کار بسیار مشکل و غیرممکنی بود و مسئولیت آموزش نیروها و نصب پل های خیبری بر روی رودخانه های جریان دار را عهده دار بود.
به جمع شهدا بیاید...
🌹🌹کانال عهد باشهدا🌹🌹 👇👇👇
https://telegram.me//shahidegomnamm
تو فکه دنبال پیکر شهدا بودیم.
نزدیک غروب، مرتضی یه شهید توی گودال پیدا کرد.
هربیل خاک رو که می ریخت بیرون، مقدار بیشتری خاک توی گودال برمی گشت!
دم اذان مغرب شد. مرتضی بیل رو فروکرد تو خاک و گفت: فردا برمی گردیم.
صبح برگشتیم فکه. به محض رسیدن، مرتضی رفت سراغ بیل و اون رو از خاک کشید بیرون و راه افتاد.
تعجب کردم. گفتم: آقامرتضی کجا میری؟!
یه نگاه به من کرد، گفت:
دیشب یه جوونی اومد به خوابم و گفت:
من دوست دارم تو فکه بمونم! بیل رو بردار و برو...
سلام ما به سربازان گمنام
به ابراهیم و ردانی و ضرغام
به آنانی که عمری نذر کردند
اگر رفتند، دیگر برنگردند ...
📚 #کتاب_شهیدگمنام
به نقل از بسیجی های گردان تفحص
🌸🌸 کانال عهدباشهدا🌸🌸
https://telegram.me/shahidegomnamm
نزدیک غروب، مرتضی یه شهید توی گودال پیدا کرد.
هربیل خاک رو که می ریخت بیرون، مقدار بیشتری خاک توی گودال برمی گشت!
دم اذان مغرب شد. مرتضی بیل رو فروکرد تو خاک و گفت: فردا برمی گردیم.
صبح برگشتیم فکه. به محض رسیدن، مرتضی رفت سراغ بیل و اون رو از خاک کشید بیرون و راه افتاد.
تعجب کردم. گفتم: آقامرتضی کجا میری؟!
یه نگاه به من کرد، گفت:
دیشب یه جوونی اومد به خوابم و گفت:
من دوست دارم تو فکه بمونم! بیل رو بردار و برو...
سلام ما به سربازان گمنام
به ابراهیم و ردانی و ضرغام
به آنانی که عمری نذر کردند
اگر رفتند، دیگر برنگردند ...
📚 #کتاب_شهیدگمنام
به نقل از بسیجی های گردان تفحص
🌸🌸 کانال عهدباشهدا🌸🌸
https://telegram.me/shahidegomnamm