🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_پنجاه_وهشت راستش دلیل اینکه من شما رو انتخاب کردم ، این بود ک می دونستم قبل از من عاشق شدید با تعجب سرمو آوردم بالا😮 بدون مکث ادامه داد : می دونستم عاشق خدایید ،دلداده ی زهرایید ، شیفته ی امام زمانید (عج) واسه همین دقیقا چند روز…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_نه
با علاقه به سمت گل های #نرگس و #یاس رفتم🌼💐
عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺
با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم.
با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱
یاد صدای ساعت بزرگ #صحن_انقلاب #امام_رضا ( ع ) افتادم💚
آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌
تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن #لبخند زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈
هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود.
مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن.
صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم.
مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎
جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍
ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇
مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶
دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗
بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️
با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔
هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕
پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁
دستور جناب برادر حسام بود.
هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن.
بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯
تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄
سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷
پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود.
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗
نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱
سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم.
اولش خیلی متعجب شدم😳
اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃
تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍
اینجا #بهشت تهرانه
آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_پنجاه_نه
با علاقه به سمت گل های #نرگس و #یاس رفتم🌼💐
عطرشون سر مست کننده بود.🍃🌺
با ملایمت از گلدون خارجشون کردم و بعد از تعویض ، سرجاشون برگردوندم.
با صدای ساعت به خودم اومدم. ساعت 8 صبح بود.🌞⏱
یاد صدای ساعت بزرگ #صحن_انقلاب #امام_رضا ( ع ) افتادم💚
آروم صلوات خاصه رو زمزمه کردم😌
تقریبا دو ساعت دیگه به مرد زندگیم محرم میشدم.😍☺️
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم سمت حیاط، به چراغای رنگارنگ ریسه هایی ک زینت بخش حیاط بودن #لبخند زدم. نزدیکای نیمه شعبان بود.🎉🎊🎈
هر سال این موقع بساط شیرینی و شربت تو این حیاط به پا بود.
مامان و بابا اون ته حیاط روی صندلیا ی چوبی نشسته بودن و مشغول خوردن صبحانه و گفت و گو بودن.
صبح جمعه بود. به داخل خونه برگشتم.
مانتوی شیری رنگ بلند و کارشده ای رو که برادر حسام فرستاده بود از رو تختم برداشتم و پوشیدم.😎
جلوی آیینه ایستادمو روسری ساتن سفید و طلاییمو لبنانی بستم😍
ساعت نقره ایمو دستم انداختم و از پله ها پایین اومدم، کفش هامو پوشیدم و با قدمای آروم رفتم سمت مامان و بابا😇
مثل اینکه خیلی سرگرم گفت و گو بودن و چون از پشت سرشون اومدم متوجه حضورم نشدن😶
دستامو از پشتم به هم قفل کردم و گلومو صاف کردم تا متوجه حضورم بشن، تا چشمشون بهم افتاد مامان گفت : این حوری خوشگل تو زمین چی کار میکنه ؟؟؟؟🤗
بابا با لبخند گفت : حلال زادس دیگه به مامانش رفته☺️
با هیجان گفتم : شما هنوز نمی خواید بگید قراره عقد کجا باشه؟🤔🤔
هرر دو تاشون سرشونو به نشونه ی منفی تکون دادنو گفتن: نه خییییییر😕
پوفی کشیدمو با نا امیدی گفتم :هعی باشه.🙁
دستور جناب برادر حسام بود.
هیشکی ب من نمی گفت می خوان عقدو کجا برگزار کنن.
بابا ب ساعت مچیش نگاهی انداخت و با عجله گفت: آخ آخ دیر شده😯
تا من ماشینو در میارم حاضر شیدا🙄
سریع رفتم تو اتاقم و چادر سفید رنگی ک روش گلای سفید نقش بسته بودن رو سرم کردم. دوربینمو برداشتم.📷
پله ها رو دو تا یکی کردمو پایین اومدم. مامان جان حاضر شده بود.
با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.🚗
نمی دونستم دارن کجا میرن. یک ساعت بعد درحال خارج شدن از تهران بودیم و من هنوز نمی دونستم داریم کجا میریم . تو اون فاصله داشتم با سپیده حرف میزدم ( ب صورت پیامکی ) اما به اونم هرچی اصرار کردم جواب نداد.📱
سرمو از گوشی بالا اوردم و از شیشه بیرون نگاه کردم.
اولش خیلی متعجب شدم😳
اما بعد تعجبم جاشو ب خوشحالی داد😃
تو دلم ب برادر حسام واسه انتخابش آفرین گفتم.شیشه رو پایین دادم. چ جای قشنگی ...😍😍
اینجا #بهشت تهرانه
آرزوم در حال برآورده شدن بود🎀💕
#ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_هجدهم
💥16 مهر #آخرین_دیدار عاشقانه من و محمد بود.
#روز_وداع ✋
✍بعد چندبار عقب افتادن سفر بالاخره لحظه موعود فرا رسید . سر از پا نمی شناخت انگار #تمام_دنیا را به او داده اند.نه شاید تمام رویاهایش به واقعیت پیوسته؟ از #خداحافظی کردنش معلوم بود ، جانانه به جانان دل سپرده و #لبخند می زد، #دل_از_جان_کنده_بود.
☄معلوم بود آماده پرواز است🕊.تقریبا به تمام اقوام درجه یک سرکشی کرد. خداحافظی اش دو شاه بیت داشت " #التماس_دعا و مرا #حلال_کنید" هر چه در زوایای ذهنم جستجو کردم در ایامی که می شناختمش حتی یک حرف ناموزون از او نشنیده بودم. آیا این رسم خداحافظی آنانسی است که می خواهند برنگردند؟😔
☄گاهی #دلداری می داد و گاهی #دلبری می کرد و وقتی بی تابی ها را می دید ، #سکوت آخرین تیر نگاهش بود.
موقع خداحافظی از برادر در آغوشش زمزمه کرد؛ هوای پدر ومادر را داشته باشید و هوای ریحانه را.
☄همسرش گفت ؛ محمد ریحانه چشم به راه است که برگردی، مراقب خودت باش،
💥محمد گفت :ریحانه های امام حسین ( ع ) یاری می خواهند...و ریحانه های سوریه....راضی می شوی دست روی دست بگذارم؟!💥
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_محمد_زهره_وند
#قسمت_هجدهم
💥16 مهر #آخرین_دیدار عاشقانه من و محمد بود.
#روز_وداع ✋
✍بعد چندبار عقب افتادن سفر بالاخره لحظه موعود فرا رسید . سر از پا نمی شناخت انگار #تمام_دنیا را به او داده اند.نه شاید تمام رویاهایش به واقعیت پیوسته؟ از #خداحافظی کردنش معلوم بود ، جانانه به جانان دل سپرده و #لبخند می زد، #دل_از_جان_کنده_بود.
☄معلوم بود آماده پرواز است🕊.تقریبا به تمام اقوام درجه یک سرکشی کرد. خداحافظی اش دو شاه بیت داشت " #التماس_دعا و مرا #حلال_کنید" هر چه در زوایای ذهنم جستجو کردم در ایامی که می شناختمش حتی یک حرف ناموزون از او نشنیده بودم. آیا این رسم خداحافظی آنانسی است که می خواهند برنگردند؟😔
☄گاهی #دلداری می داد و گاهی #دلبری می کرد و وقتی بی تابی ها را می دید ، #سکوت آخرین تیر نگاهش بود.
موقع خداحافظی از برادر در آغوشش زمزمه کرد؛ هوای پدر ومادر را داشته باشید و هوای ریحانه را.
☄همسرش گفت ؛ محمد ریحانه چشم به راه است که برگردی، مراقب خودت باش،
💥محمد گفت :ریحانه های امام حسین ( ع ) یاری می خواهند...و ریحانه های سوریه....راضی می شوی دست روی دست بگذارم؟!💥
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سیزدهم
✍مبارزهاش عليه گروه تكفيري و نگاه او به گروه داعش ؛
💢در #تحليلها وسخنانش هرگز هيچ نشاني از اينكه #داعش از ديدگاه او يك #قدرت محسوب شود وجود نداشت. او براي #داعش هيچ #جايگاهي متصور نبود و اصلا آنها را #در_حدي نميدانست كه ويژگيهاي مردانگي، شجاعت يا حتي تهور را در آنها ببيند.
💢از #نگاه سردار تقوي #تكفيريها كوتولههايي هستند كه هرگز نبايد از آنها #هراسي به دل راه داد. بهطور مثال بايد بگويم در صحنه جنگ زماني كه مبارزان مجبور ميشدند در چارچوب تاكتيكهاي جنگ #سينهخيز رفته يا در مقابل سيل #گلولهها در جايي پناه بگيرند او همچنان #سر خود را #بالا نگه ميداشت و #لبخند به لب #پيشاپيش همه #حركت ميكرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_سیزدهم
✍مبارزهاش عليه گروه تكفيري و نگاه او به گروه داعش ؛
💢در #تحليلها وسخنانش هرگز هيچ نشاني از اينكه #داعش از ديدگاه او يك #قدرت محسوب شود وجود نداشت. او براي #داعش هيچ #جايگاهي متصور نبود و اصلا آنها را #در_حدي نميدانست كه ويژگيهاي مردانگي، شجاعت يا حتي تهور را در آنها ببيند.
💢از #نگاه سردار تقوي #تكفيريها كوتولههايي هستند كه هرگز نبايد از آنها #هراسي به دل راه داد. بهطور مثال بايد بگويم در صحنه جنگ زماني كه مبارزان مجبور ميشدند در چارچوب تاكتيكهاي جنگ #سينهخيز رفته يا در مقابل سيل #گلولهها در جايي پناه بگيرند او همچنان #سر خود را #بالا نگه ميداشت و #لبخند به لب #پيشاپيش همه #حركت ميكرد.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_پانزدهم
✍آقای سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید ؛
چند سال پيش سردار تقوي #زمينهساز يك #طرح_بزرگ_اقتصادي بين مناطق جنوب و مركز #عراق و جمهوري اسلامي #ايران شد. تلاشهايش آنقدر گسترده و پيگيرانه بود كه حتي من هم در برههاي تصور كردم كه هدف وي كسب منافع مادي است. وقتي اين مسئله را با او در ميان گذاشتم #لبخند او به يك خنده تبديل شد و پاسخ داد همين كه #توانمندي و #قدرت اقتصادي #شيعيان بهتر شود و اين طرح به بازدهي خود در بهدست گرفتن پروژههاي مختلف در عراق برسد، من به سود و منافع خود رسيدهام.
🍀سردار تقوي هرگز #طايفهگرا_نبود بلكه يك #انسان به تمام معنا بود كه در چارچوب بزرگ برادري اسلامي و انساندوستي زندگي ميكرد و تلاشهايش براي #اتحادشيعه_و_سني يكي از ميراثهايي است كه بهطور حتم سالها از او براي ملت عراق به يادگار ميماند. اين مرد در همهچيز #شاخص و #الگو بود و موفق شد نسلي از مبارزان واقعي را در عراق ايجاد كند؛ مبارزاني كه خود را دستپرورده او ميدانند و تصميم گرفتهاند از اين به بعد تمامي #پيروزيهاي خود را #به_نام_او_ثبت_كنند و به #روح او هديه دهند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
#شهیدمدافع_حرم_سردار_سیدحمیدتقوی_فر
#قسمت_پانزدهم
✍آقای سیدعلی الیاسری دوست و همرزم شهید ؛
چند سال پيش سردار تقوي #زمينهساز يك #طرح_بزرگ_اقتصادي بين مناطق جنوب و مركز #عراق و جمهوري اسلامي #ايران شد. تلاشهايش آنقدر گسترده و پيگيرانه بود كه حتي من هم در برههاي تصور كردم كه هدف وي كسب منافع مادي است. وقتي اين مسئله را با او در ميان گذاشتم #لبخند او به يك خنده تبديل شد و پاسخ داد همين كه #توانمندي و #قدرت اقتصادي #شيعيان بهتر شود و اين طرح به بازدهي خود در بهدست گرفتن پروژههاي مختلف در عراق برسد، من به سود و منافع خود رسيدهام.
🍀سردار تقوي هرگز #طايفهگرا_نبود بلكه يك #انسان به تمام معنا بود كه در چارچوب بزرگ برادري اسلامي و انساندوستي زندگي ميكرد و تلاشهايش براي #اتحادشيعه_و_سني يكي از ميراثهايي است كه بهطور حتم سالها از او براي ملت عراق به يادگار ميماند. اين مرد در همهچيز #شاخص و #الگو بود و موفق شد نسلي از مبارزان واقعي را در عراق ايجاد كند؛ مبارزاني كه خود را دستپرورده او ميدانند و تصميم گرفتهاند از اين به بعد تمامي #پيروزيهاي خود را #به_نام_او_ثبت_كنند و به #روح او هديه دهند.
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
صبح آمد⛅️
و از #عطر تمنای تو نوشید
خورشید هم از جامه #لبخند توپوشید🌤
دست من و
آرامش موزون نگاهت
هر حادثه از چشمه
چشمان تو جوشید💚
#سلام_علیڪم
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا✨
#شعر
⚛ @shahidegomnamm ↩️
و از #عطر تمنای تو نوشید
خورشید هم از جامه #لبخند توپوشید🌤
دست من و
آرامش موزون نگاهت
هر حادثه از چشمه
چشمان تو جوشید💚
#سلام_علیڪم
#صبحتون_منور_به_نگاه_شهدا✨
#شعر
⚛ @shahidegomnamm ↩️
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
💥 #شهیــدے کہ بہ احتــرام امــام زمــان(عج) #زنــده شد 🕊
✍ در شیراز رسم بود کہ #تلـقین شهدا را روحانیون سرشناس شهرانجام می دادند از صبح بعد از نماز دلم آشوب بود مے دانستم امروز قرار است چیز غیرمنتظره اے ببینم قرعہ شهید احمد خادم الحسینی بہ نام من افتاد روے صورتش #لبخند نقش بستہ بود.
توے قبر رفتم،صورت احمد را بہ سمت قبله چرخواندم ...
شروع ڪردم بہ تلقین به نام مبارڪ امام زمان(عج ) کہ رسیدم دیدم سراحمد از خاڪ #بلند شد و بہ احترام امام زمان (عج) تا روی #سینہ خم شد و دوباره به حالت اول برگشت احساس ڪردم امام زمان(عج) در تشیع این شهید احمد حضور دارد.
راوی :حجت الاسلام طوبائی
#شهید_احمد_خادم_الحسینی 💐
#خاطره
تولد:1/1/1332- کوشک- شیراز
شهادت:2/3/1361عملیات فتح المبین
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
💥 #شهیــدے کہ بہ احتــرام امــام زمــان(عج) #زنــده شد 🕊
✍ در شیراز رسم بود کہ #تلـقین شهدا را روحانیون سرشناس شهرانجام می دادند از صبح بعد از نماز دلم آشوب بود مے دانستم امروز قرار است چیز غیرمنتظره اے ببینم قرعہ شهید احمد خادم الحسینی بہ نام من افتاد روے صورتش #لبخند نقش بستہ بود.
توے قبر رفتم،صورت احمد را بہ سمت قبله چرخواندم ...
شروع ڪردم بہ تلقین به نام مبارڪ امام زمان(عج ) کہ رسیدم دیدم سراحمد از خاڪ #بلند شد و بہ احترام امام زمان (عج) تا روی #سینہ خم شد و دوباره به حالت اول برگشت احساس ڪردم امام زمان(عج) در تشیع این شهید احمد حضور دارد.
راوی :حجت الاسلام طوبائی
#شهید_احمد_خادم_الحسینی 💐
#خاطره
تولد:1/1/1332- کوشک- شیراز
شهادت:2/3/1361عملیات فتح المبین
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨ 📔 #زندگینامه 🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی ◀️ #قسمت_هشتم 🍁 #خاطرات 🎙راوی همرزم شهید؛ ✍به خاطردارم كه درعمليات والفجر10 انگشت اشاره👆را بلند كردند و بصورت تأكيد بسيجياني كه آماده اعزام بودند گفتند: به خاطر…
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀ #قسمت_نهم
🍁 #خاطرات
🎙راوی همرزم شهید؛
✍شهيد علي در رفت و آمدها اگه با پيرمردي
در بين راه برخورد مي كرد، چنانچه در جلوي
ماشين بود، امكان نداشت #بي_تفاوت باشه،
حتماً پياده مي شد،خودش مي رفت بالاي ماشين
و جاشو به پيرمرد مي داد. یه شب به دشمن تك زده
بوديم و يه نفر از نيروهاي #عراقي كه زخمي
شده بود را به #اسارت گرفتيم و همراه خود آورديم.
💢با توجه به اينكه اين #اسير وزنش خيلي
سنگين بود، شهيدعلي ايشان را كول گرفته بود
و يواش يواش به سمت نيروهاي خودمان
مي آورد و با #لبخند اين كار را انجام مي داد
و با لهجه ي خوب و شيرينش به اسير گفت:
همانجا كه هستيدراحت باش و ناراحت نشو.
بعد از #مداواي اسير، اومديم مقر و #اسير
عراقي #جذب سكنات و رفتارخوب علي شده بود.
علي چايي را داخل شيشه ي جا مربا مي ريخت
و بعد از اينكه شيرين ميكرد، به اسير عراقي
تعارف ميكرد و جلوش ميگذاشت.
💠ادامه دارد.....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
✨بـسم ربـــــ الشـــــهدا و الصـــــدیقـین✨
📔 #زندگینامه
🌷 #سردارشهید_علی_بسطامی
◀ #قسمت_نهم
🍁 #خاطرات
🎙راوی همرزم شهید؛
✍شهيد علي در رفت و آمدها اگه با پيرمردي
در بين راه برخورد مي كرد، چنانچه در جلوي
ماشين بود، امكان نداشت #بي_تفاوت باشه،
حتماً پياده مي شد،خودش مي رفت بالاي ماشين
و جاشو به پيرمرد مي داد. یه شب به دشمن تك زده
بوديم و يه نفر از نيروهاي #عراقي كه زخمي
شده بود را به #اسارت گرفتيم و همراه خود آورديم.
💢با توجه به اينكه اين #اسير وزنش خيلي
سنگين بود، شهيدعلي ايشان را كول گرفته بود
و يواش يواش به سمت نيروهاي خودمان
مي آورد و با #لبخند اين كار را انجام مي داد
و با لهجه ي خوب و شيرينش به اسير گفت:
همانجا كه هستيدراحت باش و ناراحت نشو.
بعد از #مداواي اسير، اومديم مقر و #اسير
عراقي #جذب سكنات و رفتارخوب علي شده بود.
علي چايي را داخل شيشه ي جا مربا مي ريخت
و بعد از اينكه شيرين ميكرد، به اسير عراقي
تعارف ميكرد و جلوش ميگذاشت.
💠ادامه دارد.....
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm 👈
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
💟 #زندگی_به_سبک_شهدا👆
🌾نسبت به #روزی_حلال دقت عجیبی داشت
🌸بسیار #خوش_اخلاق بود
🌼به گفته همکارانش هادی را می توان دردو کلمه خلاصه کرد #آرامش، #لبخند😊
#شهیدهادی_باغبانی
#خاطره
@shahidegomnamm
🌾نسبت به #روزی_حلال دقت عجیبی داشت
🌸بسیار #خوش_اخلاق بود
🌼به گفته همکارانش هادی را می توان دردو کلمه خلاصه کرد #آرامش، #لبخند😊
#شهیدهادی_باغبانی
#خاطره
@shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
⚠️⚠️ #تلنـــگــر
✍رفته بودند #مجازی برای ڪار فرهنگی..
چون ڪه #آقا فرموده بودند؛من اگر #رهبر_نبودم میشدم رئیس مجازے..
📱شروع ڪردند یڪ به یڪ #پستای مختلف
مذهبی،سیاسی،فرهنگی!
الحق و النصاف خوب پیش میرفتند و ڪارشان بود مورد #قبول رضاے الهی..
🍂مدتی گذشت..
نم نمڪ #ریزش داشت #پستهای_جهادے..
عده ای #سقوط ڪردن این وسط حسابے..
🍂یڪ در میان شد پستهایشان #سطحی و #آبڪی..
نیم بیشتر #پستها هم شد؛ #عڪس_با_ریش و #تسبیح و #یقه آخوندے..
عڪس در جوار ائمه و #مزار_شهدا !
دعا ڪنید برایم ڪه من هم بشوم لایق شهادت..
📩 #ڪامنتهای همیشه در صحنه بعضی #خواهران
چقدر به #چهرتان مے آید شهادت..
الهی ڪه روزیتان شود شربتش..
عجب نورانیست این چهره مردانه..
احسنت به شما #برادر..
🍂آرام آرام جدا شدند از #پستهای_تلنگـرے..
#اڪثر پستهایشان شد؛ته ریش و به دست تسبیح!📿
یادشان رفته بود انگار ڪه چیست #ڪار_اصلی..
📱براے چه آمده بودند اصلا به #مجازے؟!
#فراموش ڪرده بودند گویا
ڪه👌 #شهدا راهی سخت گرفته بودند در پیش..
👌از #نفـس و #جـان و #مـال گذشته بودند
👈نه اینڪه راه به راه پست از ریش و ته ریش!!!
🍂 #ڪار_فرهنگی شان رفته بود #برباد..!
ڪارشان #ایراد_شرعے نداشت گویا
اما #هــدف چه شد ڪجا رفت به یڪباره #روی_هـوا..!؟
💢عده اے هم لیز خوردن چو ماهی در #پی_وی و #دایرڪت ها..
شدند #عاشق_دلخسته و بے قرار یار!
#دخترڪان هم شدند #ڪشته مرده ریش و ژست، #لبخند_مردانه !
علـی باش؛فـاطمـه ات میشوم!
بود #شعارشان در این راه..
💢ڪجـای دنیـا از این راه #علوے و #فاطمے شدند ها ؟!
ڪارشان بود #غلــط انــدر غلــط ..
🥀#حججی_ڪه_شد_ابراهیم_این_زمانه..
#سر داد و #سلفی_نداد از ریش و انواع ژست مردانه..
بلڪه داد سلفی از #ابهت_مردانه ی بی مثال..
🌼 #ڪارهایش ڪه رو شد یڪ به یڪ..
#ڪارفرهنگی و #جهادسازندگی با #نیـت قربه الی الله..
آنوقت دانستند ڪه #او بوده گوش به #فرمان علی..
#فـرمـان_چه_بود؟
آرے همان #آتـش_بـه_اختیـاررهبـری..
در #حقیقت او بود مرد میدان..
آنچه را که میدانست ڪرد #اِعمال..
آن زمان بود ڪه برادرها و خواهرها #فهمیدند ڪه اے دل #غافل چه راحت #باخته بودند خود را..
آمدند نرم نرمک به #خود انگار..
#فاطمه_قاف
#ڪار_فرهنگی
#آتش_به_اختیار
#شهید_حججی_ابراهیم_زمانه
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
✍رفته بودند #مجازی برای ڪار فرهنگی..
چون ڪه #آقا فرموده بودند؛من اگر #رهبر_نبودم میشدم رئیس مجازے..
📱شروع ڪردند یڪ به یڪ #پستای مختلف
مذهبی،سیاسی،فرهنگی!
الحق و النصاف خوب پیش میرفتند و ڪارشان بود مورد #قبول رضاے الهی..
🍂مدتی گذشت..
نم نمڪ #ریزش داشت #پستهای_جهادے..
عده ای #سقوط ڪردن این وسط حسابے..
🍂یڪ در میان شد پستهایشان #سطحی و #آبڪی..
نیم بیشتر #پستها هم شد؛ #عڪس_با_ریش و #تسبیح و #یقه آخوندے..
عڪس در جوار ائمه و #مزار_شهدا !
دعا ڪنید برایم ڪه من هم بشوم لایق شهادت..
📩 #ڪامنتهای همیشه در صحنه بعضی #خواهران
چقدر به #چهرتان مے آید شهادت..
الهی ڪه روزیتان شود شربتش..
عجب نورانیست این چهره مردانه..
احسنت به شما #برادر..
🍂آرام آرام جدا شدند از #پستهای_تلنگـرے..
#اڪثر پستهایشان شد؛ته ریش و به دست تسبیح!📿
یادشان رفته بود انگار ڪه چیست #ڪار_اصلی..
📱براے چه آمده بودند اصلا به #مجازے؟!
#فراموش ڪرده بودند گویا
ڪه👌 #شهدا راهی سخت گرفته بودند در پیش..
👌از #نفـس و #جـان و #مـال گذشته بودند
👈نه اینڪه راه به راه پست از ریش و ته ریش!!!
🍂 #ڪار_فرهنگی شان رفته بود #برباد..!
ڪارشان #ایراد_شرعے نداشت گویا
اما #هــدف چه شد ڪجا رفت به یڪباره #روی_هـوا..!؟
💢عده اے هم لیز خوردن چو ماهی در #پی_وی و #دایرڪت ها..
شدند #عاشق_دلخسته و بے قرار یار!
#دخترڪان هم شدند #ڪشته مرده ریش و ژست، #لبخند_مردانه !
علـی باش؛فـاطمـه ات میشوم!
بود #شعارشان در این راه..
💢ڪجـای دنیـا از این راه #علوے و #فاطمے شدند ها ؟!
ڪارشان بود #غلــط انــدر غلــط ..
🥀#حججی_ڪه_شد_ابراهیم_این_زمانه..
#سر داد و #سلفی_نداد از ریش و انواع ژست مردانه..
بلڪه داد سلفی از #ابهت_مردانه ی بی مثال..
🌼 #ڪارهایش ڪه رو شد یڪ به یڪ..
#ڪارفرهنگی و #جهادسازندگی با #نیـت قربه الی الله..
آنوقت دانستند ڪه #او بوده گوش به #فرمان علی..
#فـرمـان_چه_بود؟
آرے همان #آتـش_بـه_اختیـاررهبـری..
در #حقیقت او بود مرد میدان..
آنچه را که میدانست ڪرد #اِعمال..
آن زمان بود ڪه برادرها و خواهرها #فهمیدند ڪه اے دل #غافل چه راحت #باخته بودند خود را..
آمدند نرم نرمک به #خود انگار..
#فاطمه_قاف
#ڪار_فرهنگی
#آتش_به_اختیار
#شهید_حججی_ابراهیم_زمانه
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#صدبار گفتم
وسط حـ🌺ـرف من #نخند
یڪ بار #خنده ڪرد و بیا!
#عاشقش شدم...🥀
" #لبخند تُ مرا
#عشق است "
#شهید_عبدالله_باقری🕊
#مدافع_آل_الله✌️
#دلنوشته💔
#گیف🔎
➣ @Shahidegomnamm ✍
وسط حـ🌺ـرف من #نخند
یڪ بار #خنده ڪرد و بیا!
#عاشقش شدم...🥀
" #لبخند تُ مرا
#عشق است "
#شهید_عبدالله_باقری🕊
#مدافع_آل_الله✌️
#دلنوشته💔
#گیف🔎
➣ @Shahidegomnamm ✍
🖇 #خاطرات_شهدا
🍂سرگشته و گم به #حال خود
می نگرم
🍂تصویر تو در #آینه پیداست،
#لبخند بزن
#شهید_علی_شاه_سنایی🕊
#مدافع_حرم🚩
🍃❤️ @Shahidegomnamm
🍂سرگشته و گم به #حال خود
می نگرم
🍂تصویر تو در #آینه پیداست،
#لبخند بزن
#شهید_علی_شاه_سنایی🕊
#مدافع_حرم🚩
🍃❤️ @Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🍃🌸🍃🌸🍃
🍀 #یتـیـم_نــوازی
✍ #عهد_ڪردم تا آخر عمرم دو رکعت #نماز برای بی بی حضرت زهرا به #نیت شهادت بخوانم
راز نماز شب و شهادت
مانند مادرش زهرا بےمزار شد.
♦️یکے از #خصوصیت هاے بارز اخلاقی شهید مهدی ثامنی راد این بود کہ بسیار #خوش_اخلاق و مردم دار بود
♦️ایشون همیشہ بہ #مستمندان مخصوصا #یتیم ها خیلے #کمک میکردن و خودشون برای بچہ یتیم ها کمک مالے جمع میکردن
♦️ آنها را در تابستان میبردن اردوهای زیارتے از جملہ مشهد و قم بہ همہ کمک میکردن.
♦️ همیشه #لبخند بر چهره داشتن وقتے دختر گلشون بدنیا اومدن ولیمہ دخترشون را بین #فقرا و یتیم ها پخش ڪردن ،
♦️آقا مهدی تو منطقہ سوریہ هم توجہ ویژه ای بہ یتیمان داشت.
🍁 #جاویدالاثر
🥀 #شهیدمدافع_حرم_مهدی_ثامنی
✨ #یادش_با_صلوات
🍁 #خاطره
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🍀 #یتـیـم_نــوازی
✍ #عهد_ڪردم تا آخر عمرم دو رکعت #نماز برای بی بی حضرت زهرا به #نیت شهادت بخوانم
راز نماز شب و شهادت
مانند مادرش زهرا بےمزار شد.
♦️یکے از #خصوصیت هاے بارز اخلاقی شهید مهدی ثامنی راد این بود کہ بسیار #خوش_اخلاق و مردم دار بود
♦️ایشون همیشہ بہ #مستمندان مخصوصا #یتیم ها خیلے #کمک میکردن و خودشون برای بچہ یتیم ها کمک مالے جمع میکردن
♦️ آنها را در تابستان میبردن اردوهای زیارتے از جملہ مشهد و قم بہ همہ کمک میکردن.
♦️ همیشه #لبخند بر چهره داشتن وقتے دختر گلشون بدنیا اومدن ولیمہ دخترشون را بین #فقرا و یتیم ها پخش ڪردن ،
♦️آقا مهدی تو منطقہ سوریہ هم توجہ ویژه ای بہ یتیمان داشت.
🍁 #جاویدالاثر
🥀 #شهیدمدافع_حرم_مهدی_ثامنی
✨ #یادش_با_صلوات
🍁 #خاطره
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_شصتو_شش📖 ❖ گفتم:مامان؟ حالت خوبه؟ یه حرکتی کن جانم #گلوم تیر کشید به زور آب دهنمو قورت دادم اشکام😭 راهشونو پیدا کردن و #سرازیر شدن رو زمین #زانو زدم و بلند #مامانمو صدا زدم،😔 ❖ #هق هقم اوج گرفت گلوم به خس خس 🍂افتاده…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_هفت📖
❖ موهای شقیقه اش کمی #سفید
شده بود خسته و #درمانده بود میون اون محاسن مشکیش چند تار سفید خودنمایی میکرد چه با خودش کرده بود؟😔
❖ #چادرم از سرم افتاد موهام به صورتم شلاق زدن یه قدم👣 عقب
رفتم و #حسام به تبعیت ازم وارد شد،
درو🚪 پشت سرش بست آروم جلو اومد. #پیشونیشو گذاشت رو #پیشونیم سرش داغ داغ بود نفسای #گرمش به صورتم می خورد #گُر گرفتم از این همه نزدیکی #حسام دستشو لای موهام برد
و آروم روشون بوسه زد نگاهشو به
پایین دوخت رد #نگاهشو دنبال کردم درست رو فندق👶 متوقف شده بود#لبخند غم #آلودی زد زانوزد سرشو گذاشت رو شکمم فندق بی وقفه تکون می خورد و لگد می زد👣 مثل اینکه از من خوشحال تر بود😍 مردد دستمو جلو بردم آروم موهاشو نوازش کردم دلم❤️ بی قرار بود،
❖ چقدر دلم❤️ واسه این #مرد تنگ شده بود. بالاخره لب از لب باز کردم😊
و گفتم: یه چیزی بگو دلم واسه #صدات تنگ شده😔 #سرشو بالا اورد و گفت #چشمات قدرت حرف زدنو ازم
میگیره😩 چرا انقدر #شکسته شدی؟
سرشو انداخت زیر شونه هاش بی وقفه می لرزید #قلبم به تپش افتاده بود طاقت این حالشو نداشتم یقین پیدا
کردم که چیزی شده جرات نداشتم بهش دست بزنم وقتی انقدر با #درماندگی گریه میکرد😭 دستشو گرفتم #یاعلی گفت و بلند شد با اون یکی دستش #اشکاشو پاک کرد،
❖ چند #قدم که جلو تر رفتیم متوجه شدم #نمیتونه درست راه بره #کمکش کردم لبه ی تخت بشینه #حالش اصلا خوب نبود😩 اینو میشد به راحتی از #صورتش فهمید کنارش نشستم صدای جیرجیرک فضارو پر کرده بود با صدای ارومی گفتم: نکنه🤔 باز زخمی شدی؟
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📃✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_هفتادو_یک📖 ❥• با دو رفتم سمتشون و #سلام دادم تازه نفس بودن و سبکبال🕊 چهره های همشون داد دلدادگی❤️ سر میداد اسلحه هاشونو به دست گرفتن و طبق آرایش #نظامی ، سرجاهاشون آماده باش وایستادن برای من لحظات خیلی #حساسی بود بچه…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتادو_دو📖
✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم
و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام
می گشتم ،
✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم #حسام بودبدون حرفی با عجله منو دنبال خودش کشید کمی اونطرف تر #چهره های آشنایی رو دیدم نگاه #غمزده ی مامان ، مامان رعنا ، محمد و پدر اشکان ،#حسام هم سراپا #مشکی بود و چشمای مشکیش از شدت گریه مثل #خون سرخ بود با صدای خشداری گفت :
همین جا میشینی هیچ جا هم نمیری خب؟
✾ چشمامو به علامت #مثبت باز و بسته کردم حسام گفته بود نیا ولی #دلم طاقت نیاورد و بعد از رفتن حسام با تاکسی خودمو به #معراج رسوندم اروم جمعیتو کنار زدم #چشمم به تابوت افتاد کنار تابوت سپیده و مامانش نشسته بودن ،سپیده با #لبخند خواهرانه ای پایینو نگاه می کرد دنبال نگاهشو گرفتم ، نگاهم به صورت اشکان افتاد
که با لبخند #عمیقی چشماشو برای همیشه بسته بود تنم به #لرزه افتاد باورم نمی شد اشکان به #شهادت رسیده صورتش میون یه مشت #پنبه قرار گرفته بود و گوشه ی لبش زخم عمیقی برداشته بود.
✾ صدای گریه های مامانش دل ادمو به درد می اورد سربند
#کلنا_عباسک_یا زینب رو پیشونیش بود تعادلمو از دست دادم از جمعیت فاصله گرفتم یه گوشه ی معراج نشستم چند تا #شهید باهم توی عملیات به #شهادت رسیده بودند و معراج شلوغ بود،حالم اصلا خوب نبود من صبر سپیده رو نداشتم اشکام سیل وار می بارید انگار یه بختک افتاده بود روم و داشت خفم می کرد،
✾ اینقد حالم بد بود که دیگه
نمی تونستم تو اون همه سیاهی
کسی رو #تشخیص بدم ، باز از جام بلند شدم با قدمای آروم از #معراج خارج شدم صدای #شیون و زاری افتاده بود تو سرم این همه فشار روحی اصلا برای
نی نی خوب نبود ،دنیا دور سرم
می چرخید . کنار خیابون ایستادم چند دقیقه بعد یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ، سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ماشین حرکت کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتادو_دو📖
✾ وارد #معراج الشهدا شدم،با دیدن سیل جمعیت #سیاه پوش چشمام سیاهی رفت آروم به سمت #دیوار رفتم
و تکیه دادم دستمو روی شکمم گذاشتم بانگاه #اشک آلودم دنبال #حسام
می گشتم ،
✾ دستی روی #دستم حس کردم سرمو بالا اوردم #حسام بودبدون حرفی با عجله منو دنبال خودش کشید کمی اونطرف تر #چهره های آشنایی رو دیدم نگاه #غمزده ی مامان ، مامان رعنا ، محمد و پدر اشکان ،#حسام هم سراپا #مشکی بود و چشمای مشکیش از شدت گریه مثل #خون سرخ بود با صدای خشداری گفت :
همین جا میشینی هیچ جا هم نمیری خب؟
✾ چشمامو به علامت #مثبت باز و بسته کردم حسام گفته بود نیا ولی #دلم طاقت نیاورد و بعد از رفتن حسام با تاکسی خودمو به #معراج رسوندم اروم جمعیتو کنار زدم #چشمم به تابوت افتاد کنار تابوت سپیده و مامانش نشسته بودن ،سپیده با #لبخند خواهرانه ای پایینو نگاه می کرد دنبال نگاهشو گرفتم ، نگاهم به صورت اشکان افتاد
که با لبخند #عمیقی چشماشو برای همیشه بسته بود تنم به #لرزه افتاد باورم نمی شد اشکان به #شهادت رسیده صورتش میون یه مشت #پنبه قرار گرفته بود و گوشه ی لبش زخم عمیقی برداشته بود.
✾ صدای گریه های مامانش دل ادمو به درد می اورد سربند
#کلنا_عباسک_یا زینب رو پیشونیش بود تعادلمو از دست دادم از جمعیت فاصله گرفتم یه گوشه ی معراج نشستم چند تا #شهید باهم توی عملیات به #شهادت رسیده بودند و معراج شلوغ بود،حالم اصلا خوب نبود من صبر سپیده رو نداشتم اشکام سیل وار می بارید انگار یه بختک افتاده بود روم و داشت خفم می کرد،
✾ اینقد حالم بد بود که دیگه
نمی تونستم تو اون همه سیاهی
کسی رو #تشخیص بدم ، باز از جام بلند شدم با قدمای آروم از #معراج خارج شدم صدای #شیون و زاری افتاده بود تو سرم این همه فشار روحی اصلا برای
نی نی خوب نبود ،دنیا دور سرم
می چرخید . کنار خیابون ایستادم چند دقیقه بعد یه تاکسی نگه داشت سوار شدم ، سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ماشین حرکت کرد ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌾
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
د❤️ل من...
تنگ همین یڪ #لبخند
و #تُ در
خنده مست🌺انه خود
می گذری
#نوش جانت
اما گاه گاهی
به #دل خسته🍂 ما هم
نظری...🥀
#شهید_حاج_حسین_همدانی🕊
#سالروز_ولادت🍃🌹
۲۴ #آذرمـاه
🍃🌸ID @Shahidegomnamm
تنگ همین یڪ #لبخند
و #تُ در
خنده مست🌺انه خود
می گذری
#نوش جانت
اما گاه گاهی
به #دل خسته🍂 ما هم
نظری...🥀
#شهید_حاج_حسین_همدانی🕊
#سالروز_ولادت🍃🌹
۲۴ #آذرمـاه
🍃🌸ID @Shahidegomnamm
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_سه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• درحالیکه دستام تو دستای #حسام بود ،آهسته به سمت #اتاق نی نی قدم بر داشتم #چشمامو به اصرار حسام بسته بودم بعد از برداشتن چند تا قدم ،خسام دستامو #رها کرد و با صدای مردونش تو گوشم #زمزمه کرد،
خب، خاتون❤️ِمـن ...
همینجا وایستا ...
آروم گفتم : چشامو باز کنم ؟! با صدایی که یکم از قبل بلند تر بود دستاشو گذاشت رو چشامو گفت : نه نه نه ... یه لحظه ام صبر کن ،
نوای #قدماش ازم دور شد کمی بعد صدای کناررفتن #پرده ها به گوشم رسید و دوباره #آوای خوش قدماش که به سمتم برداشت،
❥• دستاشو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت : #فاطمه جانم ؟ قبل ازینکه چشاتو باز کنی یه چیزی ازت بپرسم؟ دستامو بالا آوردم و گذاشتم
رو دستاش ، اوهوم بپرس
قول میدی بچمونو عاشق تربیت کنی ؟!
دست چپشو لمس کردم و #هدایتش کردم روقلبم ،صدای اوپ اوپ #قلبمو میشنوی؟ وقتی از #ضمیرای مفرد استفاده میکنی میخواد از جاش کنده شه
#خدا نکنه حاجخانوم، بلاخره شما #مادری پسرا مادری میشن مگه نه ؟!
❥• از گوشه ی چشمای بستم قطره ی #اشکی روی گونم بارید همین دختر نمیخواستی ؟ همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان ،مکث کرد، از تو چ پنهون تو هم #خواهرمی هم رفیقمی ، بعضی وقتا دخترمی ، همسرم❤️ی ،نمیخواستم سرت #هوو بیارم خانومم لبخند زدمو انگشتمو بردم سمت گوشه ی چشمم اشکمو پس زدمو با #لبخند گفتم : حالا اجازه هست چشمامو باز کنم #فرمانـده؟
❥• دستاشو از رو شونه هام برداشت صدای قدماشو شنیدم که رو به روم ایستاد با مهربونی گفت : بله بفرمایید
چشمامو باز کردم با #لبخندی دندون نما اتاق سراسر #سفید رنگ نی نی رو نگاه کردم کمد و تخت سفید رنگ کنار تخت رفتم اولین باری بود که اتاقو میدیدم مامان و حسام #وسایلو خریدن و چیده بودن دستمو سمت #آویز طلایی رنگی که ازش خرس های کوچولو آویزون بود بردمو تکونش دادم لبخندمو پررنگ تر کردمو به حسام که دست به سینه اون طرف تخت ایستاده بود #نگاه کردم
چقد #خوشگله،
❥• حسام لبخند زدو گفت : نمی خوای بقیشو ببینی؟ با قدمای #شمرده به سمت کمد رفتم درشو باز کردم لباسای کوچولوی #مردونه ای که قرار بود تن مرد کوچولوم کنم و نگاه کردم تا به اخرین لباس رسیدم با همشونو #فرق داشت یه لباس خیلی کوچولو با طرح #چریکی سمت چپش جایی که قرار بود قلبش بتپه به آرم #یازینب زینت داده شده بود ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_سه📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• درحالیکه دستام تو دستای #حسام بود ،آهسته به سمت #اتاق نی نی قدم بر داشتم #چشمامو به اصرار حسام بسته بودم بعد از برداشتن چند تا قدم ،خسام دستامو #رها کرد و با صدای مردونش تو گوشم #زمزمه کرد،
خب، خاتون❤️ِمـن ...
همینجا وایستا ...
آروم گفتم : چشامو باز کنم ؟! با صدایی که یکم از قبل بلند تر بود دستاشو گذاشت رو چشامو گفت : نه نه نه ... یه لحظه ام صبر کن ،
نوای #قدماش ازم دور شد کمی بعد صدای کناررفتن #پرده ها به گوشم رسید و دوباره #آوای خوش قدماش که به سمتم برداشت،
❥• دستاشو از پشت روی شونه هام گذاشت و گفت : #فاطمه جانم ؟ قبل ازینکه چشاتو باز کنی یه چیزی ازت بپرسم؟ دستامو بالا آوردم و گذاشتم
رو دستاش ، اوهوم بپرس
قول میدی بچمونو عاشق تربیت کنی ؟!
دست چپشو لمس کردم و #هدایتش کردم روقلبم ،صدای اوپ اوپ #قلبمو میشنوی؟ وقتی از #ضمیرای مفرد استفاده میکنی میخواد از جاش کنده شه
#خدا نکنه حاجخانوم، بلاخره شما #مادری پسرا مادری میشن مگه نه ؟!
❥• از گوشه ی چشمای بستم قطره ی #اشکی روی گونم بارید همین دختر نمیخواستی ؟ همه عالم میدونن که دخترا بابایی ان ،مکث کرد، از تو چ پنهون تو هم #خواهرمی هم رفیقمی ، بعضی وقتا دخترمی ، همسرم❤️ی ،نمیخواستم سرت #هوو بیارم خانومم لبخند زدمو انگشتمو بردم سمت گوشه ی چشمم اشکمو پس زدمو با #لبخند گفتم : حالا اجازه هست چشمامو باز کنم #فرمانـده؟
❥• دستاشو از رو شونه هام برداشت صدای قدماشو شنیدم که رو به روم ایستاد با مهربونی گفت : بله بفرمایید
چشمامو باز کردم با #لبخندی دندون نما اتاق سراسر #سفید رنگ نی نی رو نگاه کردم کمد و تخت سفید رنگ کنار تخت رفتم اولین باری بود که اتاقو میدیدم مامان و حسام #وسایلو خریدن و چیده بودن دستمو سمت #آویز طلایی رنگی که ازش خرس های کوچولو آویزون بود بردمو تکونش دادم لبخندمو پررنگ تر کردمو به حسام که دست به سینه اون طرف تخت ایستاده بود #نگاه کردم
چقد #خوشگله،
❥• حسام لبخند زدو گفت : نمی خوای بقیشو ببینی؟ با قدمای #شمرده به سمت کمد رفتم درشو باز کردم لباسای کوچولوی #مردونه ای که قرار بود تن مرد کوچولوم کنم و نگاه کردم تا به اخرین لباس رسیدم با همشونو #فرق داشت یه لباس خیلی کوچولو با طرح #چریکی سمت چپش جایی که قرار بود قلبش بتپه به آرم #یازینب زینت داده شده بود ...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـاشهـدا🍃🌹
❥❥❥ @Shahidegomnamm
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
°•🌸🍃
صبـ🌤ـح است
و بـاز
در پی #لبخند
و #معجـــزہ ام ...
#تقـدیـر را #نگـاہِ شمـا
#تغییـر می دهـد...
#شهید_حامد_بافنده🍃🌹
#مدافع_آل_الله🚩
#صبحتون_شهدایی🕊
💕🍃ID @Shahidegomnamm
صبـ🌤ـح است
و بـاز
در پی #لبخند
و #معجـــزہ ام ...
#تقـدیـر را #نگـاہِ شمـا
#تغییـر می دهـد...
#شهید_حامد_بافنده🍃🌹
#مدافع_آل_الله🚩
#صبحتون_شهدایی🕊
💕🍃ID @Shahidegomnamm
#دلنوشته
یک #پنجره امیدی ومن بی خبرم
پرشور چنان هستی
ومن بی خبرم
هربار که #لبخند زدی صبح آمد
شاید که تو خورشیدی
ومن #بی_خبرم
#شهیدجاویدالاثر علی بیات
شهیدی ک چیزی از پیکرش نماند
🌿🕊 @shahidegomnamm
یک #پنجره امیدی ومن بی خبرم
پرشور چنان هستی
ومن بی خبرم
هربار که #لبخند زدی صبح آمد
شاید که تو خورشیدی
ومن #بی_خبرم
#شهیدجاویدالاثر علی بیات
شهیدی ک چیزی از پیکرش نماند
🌿🕊 @shahidegomnamm
💐🍃🌼🍃🌸🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃
🍂
✍ #طنز_جبهه😊
☜ گاهی حسودیمان می شد از اینڪه بعضی ها اینقدر خوش خواب بودند سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود ڪه خوابیده اند
و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیڪ می ڪرد پلڪ نمی زدند
☜ ما هم اذیتشان می ڪردیم دست خودمان
نبود ڪافی بود مثلا لنگه دمپایی یا پوتین ها یمان
سر جایش نباشد دیگر معطل نمی ڪردیم صاف می رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب:
" برادر، برادر! " دیگر خودشان از حفظ بودند
هنوز نپرسیده ایم پوتین ما را ندیدی؟
☜ با عصبانیت می گفتند: به پسر پیغمبر ندیدم
و دوباره خروپف شان بلند می شد اما این همه ماجرا نبود چند دقیقه بعد دوباره: " برادر، برادر! " بلند می شد این دفعه می نشست:
" برادرو زهرمار دیگر چه شده؟ "
جواب می شنید: هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد ...😬
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد🕊
#و_عجل_فرجهم💚
#لبخند_بزن_رزمنده🌷
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
💐🍃🌼🍃🌸🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃
🍂
✍ #طنز_جبهه😊
☜ گاهی حسودیمان می شد از اینڪه بعضی ها اینقدر خوش خواب بودند سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود ڪه خوابیده اند
و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیڪ می ڪرد پلڪ نمی زدند
☜ ما هم اذیتشان می ڪردیم دست خودمان
نبود ڪافی بود مثلا لنگه دمپایی یا پوتین ها یمان
سر جایش نباشد دیگر معطل نمی ڪردیم صاف می رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب:
" برادر، برادر! " دیگر خودشان از حفظ بودند
هنوز نپرسیده ایم پوتین ما را ندیدی؟
☜ با عصبانیت می گفتند: به پسر پیغمبر ندیدم
و دوباره خروپف شان بلند می شد اما این همه ماجرا نبود چند دقیقه بعد دوباره: " برادر، برادر! " بلند می شد این دفعه می نشست:
" برادرو زهرمار دیگر چه شده؟ "
جواب می شنید: هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد ...😬
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد🕊
#و_عجل_فرجهم💚
#لبخند_بزن_رزمنده🌷
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃
📒🍃
🍃
📌 #طنز_جبهه
حرف از شهادت شده بود و هر ڪسی چیزی می گفت، نوبت ڪه به معاون گردان رسید گفت:
من اگر شهید بشوم فقط غصه ی سی و پنج روز مرخصی ام را می خورم ڪه نیستم بروم!
#شادی_روح_شهیدان_صلوات🌷
#لبخند_بزن_رزمنده🌾
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍃
📌 #طنز_جبهه
حرف از شهادت شده بود و هر ڪسی چیزی می گفت، نوبت ڪه به معاون گردان رسید گفت:
من اگر شهید بشوم فقط غصه ی سی و پنج روز مرخصی ام را می خورم ڪه نیستم بروم!
#شادی_روح_شهیدان_صلوات🌷
#لبخند_بزن_رزمنده🌾
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm