#تفحص-شهدا
" وَ جَعَلنا مِن الماء كُل شَئ حَي "
(آيه ٣٠ شوره أنبياء)
.
بهش گفتم:سید جان ...!
بذار طبیبش را ما پیدا کنیم،شاید داروش رو هم گرفتیم!
زیر چشمی نگاهم کرد و بهم گفت:
نمک رو زخمم میپاشی؟!
گفتم نه به خدا!
اصلا صحبت این حرف ها نیست...
.
فردا صبح با بچه ها رفتیم برای کار؛
وارد خاک عراق شدیم در حال جستجو بودیم که چشممان به پیکر شهیدی افتاد...
بی معطلی رفتیم کنارش نشستیم...
نگاه کردم دیدم یک قمقمه که هنوز تا نصفه توش #آب مانده بود به کمرش بسته...
.
۱۲ سال بود این قمقمه زیر این خاک کنار این شهید قرار گرفته بود!!
این خیلی برایم ارزش داست...
.
همان جا یاد حرف سید افتادم...
قمقمه و یه مقدار از خاکی که اطراف شهید بود را برای تبرک برداشتم...
.
چند روزی گذشت و دوباره آقا سید رو دیدم
یک مقدار از آن آب را بهش دادم و گفتم:
بیا پسر عمو...!
اینو بده خانومت شاید خدا خواست و فرجی شد...
.
تلفن زنگ زد...
گوشی را برداشتم؛
سید بود گریه میکرد!
سراسیمه بود...
.
با تعجب پرسیدم:چی شده؟
با بغض جواب داد:سید...!
یه خواهش ازت دارم!
اسم اون شهیدی که آب قمقمه اش رو دادی به من چی بود؟
.
گفتم:اسمشو میخای چی کار؟
گفت:میخوام اگه بچه ام پسر بود اسمشو روش بذارم و اگه دختر بود یه اسم نزدیک بهش بذارم...!
.
حالم عوض شد...
نمیدونستم چی باید بهش بگم...
.
ناخودآگاه بهش گفتم:
ببین سید...!
اگه پسر بود اسمشو بذار علی...
گه دختر بود اسمشو بذار فاطمه...
.
.
چندین سال بود ازدواج کرده بودند؛
بچه دار نمی شدند...
خدا یک دوقلو بهشان داد!!
اسم یکی شان را علی و آن یکی را فاطمه گذاشتند...
.
خاطره به نقل از سید منصور حسینی
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
کانال عهد باشهدا
" وَ جَعَلنا مِن الماء كُل شَئ حَي "
(آيه ٣٠ شوره أنبياء)
.
بهش گفتم:سید جان ...!
بذار طبیبش را ما پیدا کنیم،شاید داروش رو هم گرفتیم!
زیر چشمی نگاهم کرد و بهم گفت:
نمک رو زخمم میپاشی؟!
گفتم نه به خدا!
اصلا صحبت این حرف ها نیست...
.
فردا صبح با بچه ها رفتیم برای کار؛
وارد خاک عراق شدیم در حال جستجو بودیم که چشممان به پیکر شهیدی افتاد...
بی معطلی رفتیم کنارش نشستیم...
نگاه کردم دیدم یک قمقمه که هنوز تا نصفه توش #آب مانده بود به کمرش بسته...
.
۱۲ سال بود این قمقمه زیر این خاک کنار این شهید قرار گرفته بود!!
این خیلی برایم ارزش داست...
.
همان جا یاد حرف سید افتادم...
قمقمه و یه مقدار از خاکی که اطراف شهید بود را برای تبرک برداشتم...
.
چند روزی گذشت و دوباره آقا سید رو دیدم
یک مقدار از آن آب را بهش دادم و گفتم:
بیا پسر عمو...!
اینو بده خانومت شاید خدا خواست و فرجی شد...
.
تلفن زنگ زد...
گوشی را برداشتم؛
سید بود گریه میکرد!
سراسیمه بود...
.
با تعجب پرسیدم:چی شده؟
با بغض جواب داد:سید...!
یه خواهش ازت دارم!
اسم اون شهیدی که آب قمقمه اش رو دادی به من چی بود؟
.
گفتم:اسمشو میخای چی کار؟
گفت:میخوام اگه بچه ام پسر بود اسمشو روش بذارم و اگه دختر بود یه اسم نزدیک بهش بذارم...!
.
حالم عوض شد...
نمیدونستم چی باید بهش بگم...
.
ناخودآگاه بهش گفتم:
ببین سید...!
اگه پسر بود اسمشو بذار علی...
گه دختر بود اسمشو بذار فاطمه...
.
.
چندین سال بود ازدواج کرده بودند؛
بچه دار نمی شدند...
خدا یک دوقلو بهشان داد!!
اسم یکی شان را علی و آن یکی را فاطمه گذاشتند...
.
خاطره به نقل از سید منصور حسینی
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
کانال عهد باشهدا
Forwarded from عکس نگار
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊
💥 #اسراف🚫
✍صبح تا شب دويده بوديم. آمديم سر سفره. نان نداشتيم. غذايمان هم حاضري بود. عمو حسن تمام #نان_خشك هايي را كه توي گوني ريخته بود #آب_زد و جلويمان گذاشت.
🔸يكي گفت «عمو جون اگه صبح يه ساعت زودتر مي رفتي، نون بود.»😉
🔹گفت «مي گيد خب اين ها رو چي كارشون كنم؟ #بريزمشون_دور؟ بخوريد. مريض نمي شيد. زمونه ي #قحطي يادتون نمي آد.»
🔹شروع كرد به داستان گفتن. سر و صداي شكم هايمان درآمده بود.😞 عمو ول كن نبود. مي خواست هر طور شده اين نان ها را به خوردمان بدهد.
#شهید_حسن_امیری
#خاطره
📚يادگاران، جلد 15 كتاب شهيد حسن اميري (عموحسن) ، ص 28
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌹🕊
💥 #اسراف🚫
✍صبح تا شب دويده بوديم. آمديم سر سفره. نان نداشتيم. غذايمان هم حاضري بود. عمو حسن تمام #نان_خشك هايي را كه توي گوني ريخته بود #آب_زد و جلويمان گذاشت.
🔸يكي گفت «عمو جون اگه صبح يه ساعت زودتر مي رفتي، نون بود.»😉
🔹گفت «مي گيد خب اين ها رو چي كارشون كنم؟ #بريزمشون_دور؟ بخوريد. مريض نمي شيد. زمونه ي #قحطي يادتون نمي آد.»
🔹شروع كرد به داستان گفتن. سر و صداي شكم هايمان درآمده بود.😞 عمو ول كن نبود. مي خواست هر طور شده اين نان ها را به خوردمان بدهد.
#شهید_حسن_امیری
#خاطره
📚يادگاران، جلد 15 كتاب شهيد حسن اميري (عموحسن) ، ص 28
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
#دلنوشته_ای_برای_شهید_مدافع_حرم_سردار___سید_حمید_طباطبایی_مهر_به_مناسبت_چهارمین_سالگرد_شهادتش
✍گوشی ام پر شده از عکسهای شما
به عکسهایتان خیره میشوم
آخر من شما را همچون #پدری مهربان دوست دارم...
🔹مگر نه این است که شما برای #آرامش_و_امنیت این ملت و این #آب_و_خاک با #جانتان به معامله با خدا رفتید؟؟؟
🔹مگر نه این است که از خانه و #همسر و #فرزندانتان گذشتید،سالها درمیدان جهاد مبارزه کردید تا مبادا دشمن از خدا
بی خبر نگاه چپ به #ناموستان بکند؟!!
🔹پس حق دارم شما را #پدر خطاب کنم
چون اگر شما فقط به فکر آرامش همسر و فرزندان خویش بودید
#جان_بر_کف راهی میدان نبرد
نمی شدید...
🔹 #پدر_جان شما و تمام #شهدا بر گردن همه ما حق دارید...
کاش قدردان #خون شما باشیم و دیگر نگوییم
#شهدا_شرمنده_ایم
اما....
#شهدا_شرمنده_ایم😔
#دختر_شما_از_تبریز
#بنت_الهدی
#دلنوشته
🍃ارسالی از اعضای بزرگوار کانال🍃
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊🆔 @shahidegomnamm 👈
#دلنوشته_ای_برای_شهید_مدافع_حرم_سردار___سید_حمید_طباطبایی_مهر_به_مناسبت_چهارمین_سالگرد_شهادتش
✍گوشی ام پر شده از عکسهای شما
به عکسهایتان خیره میشوم
آخر من شما را همچون #پدری مهربان دوست دارم...
🔹مگر نه این است که شما برای #آرامش_و_امنیت این ملت و این #آب_و_خاک با #جانتان به معامله با خدا رفتید؟؟؟
🔹مگر نه این است که از خانه و #همسر و #فرزندانتان گذشتید،سالها درمیدان جهاد مبارزه کردید تا مبادا دشمن از خدا
بی خبر نگاه چپ به #ناموستان بکند؟!!
🔹پس حق دارم شما را #پدر خطاب کنم
چون اگر شما فقط به فکر آرامش همسر و فرزندان خویش بودید
#جان_بر_کف راهی میدان نبرد
نمی شدید...
🔹 #پدر_جان شما و تمام #شهدا بر گردن همه ما حق دارید...
کاش قدردان #خون شما باشیم و دیگر نگوییم
#شهدا_شرمنده_ایم
اما....
#شهدا_شرمنده_ایم😔
#دختر_شما_از_تبریز
#بنت_الهدی
#دلنوشته
🍃ارسالی از اعضای بزرگوار کانال🍃
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊🆔 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
✨ #شفا_با_آب_فرات
✍عراق پاتک شدیدی زد تا
جزایرمجنون رو پس بگیره
#شهید_بابایی توی اون عملیات
#شیمیایی شد
سرش پر شده بود از تاولهای ریز و
درشت سرش می خارید و با خاراندن
زیاد ، تاولها ترکیده بود
بنده خدا خیلی اذیت شده بود
بهش گفتم برو #بیمارستان دوا و درمان کن می گفت اگه برم #بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ... ... چند روز بعد بیرون جزیره یه برکه آب پر از نیزار دیدیم
عباس لحظه ای ایستاد و به جریان
آب دقت کرد
بعد با حالت خاصی بهم گفت:
حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟
با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این
آب هم مث مثل بقیه آبها ، فرقش چیه؟🤔
گفت: اگه دقت کنی می بینی این
آب ، انشعابی از #آب_فراته آبی
که🚩 امام حسین و 🚩حضرت
عباس (ع) تو #کربلا دستشون رو
باهاش شستشو دادن
عباس #معتقد بود اگه سرش رو با
اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه
اتفاقا سرش رو شست و #شفا گرفت
چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد
و اثری ازشون نموند..
#خلبان_شهید_عباس_بابایی
#خاطره
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
✍عراق پاتک شدیدی زد تا
جزایرمجنون رو پس بگیره
#شهید_بابایی توی اون عملیات
#شیمیایی شد
سرش پر شده بود از تاولهای ریز و
درشت سرش می خارید و با خاراندن
زیاد ، تاولها ترکیده بود
بنده خدا خیلی اذیت شده بود
بهش گفتم برو #بیمارستان دوا و درمان کن می گفت اگه برم #بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ... ... چند روز بعد بیرون جزیره یه برکه آب پر از نیزار دیدیم
عباس لحظه ای ایستاد و به جریان
آب دقت کرد
بعد با حالت خاصی بهم گفت:
حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟
با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این
آب هم مث مثل بقیه آبها ، فرقش چیه؟🤔
گفت: اگه دقت کنی می بینی این
آب ، انشعابی از #آب_فراته آبی
که🚩 امام حسین و 🚩حضرت
عباس (ع) تو #کربلا دستشون رو
باهاش شستشو دادن
عباس #معتقد بود اگه سرش رو با
اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه
اتفاقا سرش رو شست و #شفا گرفت
چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد
و اثری ازشون نموند..
#خلبان_شهید_عباس_بابایی
#خاطره
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈