#اقیانوس🌊 هم که باشم
بی #تو آرام نیستم 🍂
در این حال🥀 #دلتنگی
یاد #تو را میخواهم تا #دلم
آرام بگیرد...💚
#شهید_سیدحمید_طباطبایی_مهر🕊
#مدافع_آل_الله✌️
#روزتون_شهدایی🌤
🍃🌸| @Shahidegomnamm
بی #تو آرام نیستم 🍂
در این حال🥀 #دلتنگی
یاد #تو را میخواهم تا #دلم
آرام بگیرد...💚
#شهید_سیدحمید_طباطبایی_مهر🕊
#مدافع_آل_الله✌️
#روزتون_شهدایی🌤
🍃🌸| @Shahidegomnamm
•●❥ 🖤 ❥●•
#داستانک
یک ماهی میشد که به خونه جدید نقل مکان کرده بودیم
مادر همسرم تنها بود؛آپارتمان بزرگتری تهیه کردیم تا با هم زندگی کنیم
چند روز اول از همه چی راضی بودیم
اما کم کم دردسرا شروع شد..
چند تا از همسایه ها تو آپارتمان سگ وگربه نگهداری می کردند..
این قضیه گاهی موجب سلب آسایش بقیه ساکنین میشد..
یه شب توی جلسات ساختمون؛ میترا خانوم و همسرش مدام میگفتن
دخترم..دخترم کتی بیا بریم
شلوغ نکن دیگه..
کجا قایم شدی..
بیا بریم از وقت خوابت گذشته!
من عاشق دختر بچه ها بودم؛منتظر بودم کتی بیاد تا ببینمش و لپش رو بکشم،بعد خداحافظی کنم
بالاخره کتی اومد..!
با دیدنش خشکم زد..مات و مبهوت زل زدم به یه گربه با لباسای تنگ صورتی..
میترا انگار از رفتار من ناراحت شد
کتی رو نازکرد،بغلش گرفت و رفت..
مدیر ساختمون گفت ما هم اولش مثل شما تعجب کردیم
چند باری هم بخاطر مشکلات پیش اومده تذکر دادیم
اما کار اینا از تذکر گذشته...
اون گربه حکم فرزند رو براشون داره و متاسفانه اینجور که ما شنیدیم،حاضر به بچه دار شدن هم نیستند..
متعجب زده از این حرفا خداحافظی کردم..
نشستم روی کاناپه؛زانوهامو جمع کردم و
تو فکر فرو رفتم..
من منکر مواظبت از حیوانات نبودم
هیچ وقتم آسیبی بهشون نرسونده بودم..
میدونستم که حیوانات هم حق و حقوقی بر گردن ما دارند..
اما کار اینا واقعا برام عجیب غریب بود..
یه لحظه دلم سوخت ..
هم برا اون گربه که اونجوری با اون لباسا خفه اش کرده بودند
هم برا میترا که لذت واقعی مادر شدن رو با لذت کاذب مادر گربه بودن عوض کرده بود..
حاج خانوم مشغول قرآن خوندن بود
حال منو که دید
کاغذی رو لای قرآن گذاشت و بست
ازم پرسید چیزی شده؟!
براش همه چی رو تعریف کردم
سری از روی تاسف تکون داد..
قرآن رو باز کرد و آیه 143 بقره رو با صدای بلند خوند
•●❥ وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهیداً وَ.....
و ما بدینسان شما را امتی معتدل و میانه رو قرار دادیم تا گواهانی بر مردم باشید
و پیغمبر نیز (با رفتارهای معتدل ونیکوی خود)بر شما گواه باشد... ❥●•
گفت آدم که دچار افراط و تفریط بشه
آخر و عاقبتش همین میشه دیگه..
همسرم حدیثی از مولا علی گفت:
•●❥ پیامبر وضو می گرفت گربه ایی نزد او آمد پیامبر دانست که آن حیوان تشنه است، پیامبر ظرف آب را به سوی حیوان برد و آن آب را نوشید سپس پیامبر وضو گرفت ❥●•
پس مواظبت و نگهداری از حیوانات خوبه منتها به شرطها و شروطه ها...
به سال نرسیده مجبور شدیم به خاطر چند تا از همسایه ها که باغ وحش تو آپارتمان راه انداخته بودند
محل زندگیمونو عوض کنیم؛تا جایی سکونت کنیم که در آسایش کامل باشیم.
#فاطمه_قاف
#افراط_تفریط
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
💚 @Shahidegomnamm🕊
#داستانک
یک ماهی میشد که به خونه جدید نقل مکان کرده بودیم
مادر همسرم تنها بود؛آپارتمان بزرگتری تهیه کردیم تا با هم زندگی کنیم
چند روز اول از همه چی راضی بودیم
اما کم کم دردسرا شروع شد..
چند تا از همسایه ها تو آپارتمان سگ وگربه نگهداری می کردند..
این قضیه گاهی موجب سلب آسایش بقیه ساکنین میشد..
یه شب توی جلسات ساختمون؛ میترا خانوم و همسرش مدام میگفتن
دخترم..دخترم کتی بیا بریم
شلوغ نکن دیگه..
کجا قایم شدی..
بیا بریم از وقت خوابت گذشته!
من عاشق دختر بچه ها بودم؛منتظر بودم کتی بیاد تا ببینمش و لپش رو بکشم،بعد خداحافظی کنم
بالاخره کتی اومد..!
با دیدنش خشکم زد..مات و مبهوت زل زدم به یه گربه با لباسای تنگ صورتی..
میترا انگار از رفتار من ناراحت شد
کتی رو نازکرد،بغلش گرفت و رفت..
مدیر ساختمون گفت ما هم اولش مثل شما تعجب کردیم
چند باری هم بخاطر مشکلات پیش اومده تذکر دادیم
اما کار اینا از تذکر گذشته...
اون گربه حکم فرزند رو براشون داره و متاسفانه اینجور که ما شنیدیم،حاضر به بچه دار شدن هم نیستند..
متعجب زده از این حرفا خداحافظی کردم..
نشستم روی کاناپه؛زانوهامو جمع کردم و
تو فکر فرو رفتم..
من منکر مواظبت از حیوانات نبودم
هیچ وقتم آسیبی بهشون نرسونده بودم..
میدونستم که حیوانات هم حق و حقوقی بر گردن ما دارند..
اما کار اینا واقعا برام عجیب غریب بود..
یه لحظه دلم سوخت ..
هم برا اون گربه که اونجوری با اون لباسا خفه اش کرده بودند
هم برا میترا که لذت واقعی مادر شدن رو با لذت کاذب مادر گربه بودن عوض کرده بود..
حاج خانوم مشغول قرآن خوندن بود
حال منو که دید
کاغذی رو لای قرآن گذاشت و بست
ازم پرسید چیزی شده؟!
براش همه چی رو تعریف کردم
سری از روی تاسف تکون داد..
قرآن رو باز کرد و آیه 143 بقره رو با صدای بلند خوند
•●❥ وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهیداً وَ.....
و ما بدینسان شما را امتی معتدل و میانه رو قرار دادیم تا گواهانی بر مردم باشید
و پیغمبر نیز (با رفتارهای معتدل ونیکوی خود)بر شما گواه باشد... ❥●•
گفت آدم که دچار افراط و تفریط بشه
آخر و عاقبتش همین میشه دیگه..
همسرم حدیثی از مولا علی گفت:
•●❥ پیامبر وضو می گرفت گربه ایی نزد او آمد پیامبر دانست که آن حیوان تشنه است، پیامبر ظرف آب را به سوی حیوان برد و آن آب را نوشید سپس پیامبر وضو گرفت ❥●•
پس مواظبت و نگهداری از حیوانات خوبه منتها به شرطها و شروطه ها...
به سال نرسیده مجبور شدیم به خاطر چند تا از همسایه ها که باغ وحش تو آپارتمان راه انداخته بودند
محل زندگیمونو عوض کنیم؛تا جایی سکونت کنیم که در آسایش کامل باشیم.
#فاطمه_قاف
#افراط_تفریط
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🍃🌹
💚 @Shahidegomnamm🕊
حاج حسین یڪتا:
بچه ها بگردید یه #رفیق_خدایی
پیداڪنید ڪه وسط میدون
#مین_گناه دستمون روبگیره
#حرف_دل
ومن هم گشتم وتورا پیدا ڪردم
آقا محمودرضا
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#سالروز_ولادت
🍃🌸| @Shahidegomnamm
بچه ها بگردید یه #رفیق_خدایی
پیداڪنید ڪه وسط میدون
#مین_گناه دستمون روبگیره
#حرف_دل
ومن هم گشتم وتورا پیدا ڪردم
آقا محمودرضا
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#سالروز_ولادت
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👮 #قسمت_صدو_شصتو_هشت📖 ❖ سرشو به نشونه ی #منفی😔 تکون داد اروم بلند شدم و به سختی روی زمین نشستم بند #پوتیناشو👞 باز کردم خواستم جوراباشو در بیارم که صورتش از #درد مچاله شد،اخ بلندی گفت😩 با #بهت بهش نگاه کردممم و گفتم: مگه نگفتی #زخمی…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_نه📖
❥ حسام توی اتاقک🚪 نشسته بودیم
و داشتیم #نقشه رو بررسی می کردیم . پرده ی دم اتاق رفت کنار و نور☀️ به داخل پاچید . #اشکان از در وارد شد . همگی به طرفش برگشتیم . با همون لبخند🙂همیشگیش بی مقدمه رو به
من گفت : داش حسام ! فردا #فرماندهی گردان کمیلو بده به من . با تردید😳 نگاهش کردم . تو #قدرت فرماندهی و مدیریتش شک نداشتم . منطقه رو مثل کف دستش می شناخت .
❥ ولی یاد حرف #مادرش افتادم از طرفی جلوی #بچه ها نمی دونستم
چی بگم ؟
قبل از اینکه چیزی بگم گفت : خب اگه خودت هم دوست😍 داری فرماندهی رو به #عهده بگیری ، بیا یه کاری کنیم !
سرمو تکون دادمو گفتم : چی ؟
اومد پیشم نشست و گفت : سکه💰
می ندازیم ، #شیر اومد من میرم ، 🙃#خط اومد تو برو !😉
#نگاهمو به سمت دیگران چرخوندم پنج ، شش نفر بودیم مثل اینکه
همشون #مشتاق بودن ببینن چی میشه
#ج.زقیان از اون گوشه گفت : اشکان ؟ حالا چرا #شیر بیاد تو میری ؟
#اشکان خندیدو گفت : نا سلامتی #شریمرد مقر منما ! 🤣
میدونی فرمانده یه مرررررد میخواد ! عملیات مهمیه ، پایه ای ؟
❥ حالت چهره ی😐 اشکان عوض شد . خیره نگاهش کرد و گفت : تو دنیا یه مرد پیدا شد که در #خیبرو برد روی دستش ، اونم #مولا_علی (ع) بود . بقیه #خاک کفش اون مردم نمیشن .
حمدی زد رو شونه ی اشکان و گفت : نه خوشم اومد،حرفای #عارفانه میزنی ...
اشکان تک #خنده ای کرد و #سکه رو داد دستم . با حالت خاصی گفت : بیا #سه بار بنداز ،هرچی اومد من تسلیم
چشمامو بستم و #بسم_الله گفتم سکه رو پرتاب کردم . #پایینو که نگاه کردم #شیر اومده بود،دوباره پرتاب کردم شیر اومد😕
پرتاب بعدی، شیر
متعجب نگاهش کردم ،عجیب بود🤔 دستی به موهای آشفتم کشیدمو تو #گوشش گفتم : گرفتی🙄 ما رو داداش ؟خوبه خودت پرت کردی
فرمانده جون
❥ عاجازنه تو گوشش👂 زمزمه کردم : جواب #مادرتو چی بدم ؟😔
_بهش بگو نه #خون پسرت از این همه #شهید🥀 رنگین تره ، نه جونش ازین همه شهید عزیز تره 🍂
ازش فاصله گرفتمو #نگاش کردمم با #صلابت گفتم : #اشکان اولین و آخرین #عملیاته که میری #مستقیم تو دل #دشمنا !!!!
دستشو گذاشت رو #چشمش و گفت :
به روی #دیده فرماننده جان،
مکثی کرد و گفت :
#نذر کردم رمز عملیات #یاحیدر 💚باشه ان شالله #فرجی حاصل شه
حاج ابوحیدر 😊
به اسم #جهادیم خطابم کرد . خبر نداشت بچه ها اسمشو گذاشتن : #ابو_غریب...
لبخند #غم آلودی زدمو گفتم :
ان شالله ... به حق بی بی...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_شصتو_نه📖
❥ حسام توی اتاقک🚪 نشسته بودیم
و داشتیم #نقشه رو بررسی می کردیم . پرده ی دم اتاق رفت کنار و نور☀️ به داخل پاچید . #اشکان از در وارد شد . همگی به طرفش برگشتیم . با همون لبخند🙂همیشگیش بی مقدمه رو به
من گفت : داش حسام ! فردا #فرماندهی گردان کمیلو بده به من . با تردید😳 نگاهش کردم . تو #قدرت فرماندهی و مدیریتش شک نداشتم . منطقه رو مثل کف دستش می شناخت .
❥ ولی یاد حرف #مادرش افتادم از طرفی جلوی #بچه ها نمی دونستم
چی بگم ؟
قبل از اینکه چیزی بگم گفت : خب اگه خودت هم دوست😍 داری فرماندهی رو به #عهده بگیری ، بیا یه کاری کنیم !
سرمو تکون دادمو گفتم : چی ؟
اومد پیشم نشست و گفت : سکه💰
می ندازیم ، #شیر اومد من میرم ، 🙃#خط اومد تو برو !😉
#نگاهمو به سمت دیگران چرخوندم پنج ، شش نفر بودیم مثل اینکه
همشون #مشتاق بودن ببینن چی میشه
#ج.زقیان از اون گوشه گفت : اشکان ؟ حالا چرا #شیر بیاد تو میری ؟
#اشکان خندیدو گفت : نا سلامتی #شریمرد مقر منما ! 🤣
میدونی فرمانده یه مرررررد میخواد ! عملیات مهمیه ، پایه ای ؟
❥ حالت چهره ی😐 اشکان عوض شد . خیره نگاهش کرد و گفت : تو دنیا یه مرد پیدا شد که در #خیبرو برد روی دستش ، اونم #مولا_علی (ع) بود . بقیه #خاک کفش اون مردم نمیشن .
حمدی زد رو شونه ی اشکان و گفت : نه خوشم اومد،حرفای #عارفانه میزنی ...
اشکان تک #خنده ای کرد و #سکه رو داد دستم . با حالت خاصی گفت : بیا #سه بار بنداز ،هرچی اومد من تسلیم
چشمامو بستم و #بسم_الله گفتم سکه رو پرتاب کردم . #پایینو که نگاه کردم #شیر اومده بود،دوباره پرتاب کردم شیر اومد😕
پرتاب بعدی، شیر
متعجب نگاهش کردم ،عجیب بود🤔 دستی به موهای آشفتم کشیدمو تو #گوشش گفتم : گرفتی🙄 ما رو داداش ؟خوبه خودت پرت کردی
فرمانده جون
❥ عاجازنه تو گوشش👂 زمزمه کردم : جواب #مادرتو چی بدم ؟😔
_بهش بگو نه #خون پسرت از این همه #شهید🥀 رنگین تره ، نه جونش ازین همه شهید عزیز تره 🍂
ازش فاصله گرفتمو #نگاش کردمم با #صلابت گفتم : #اشکان اولین و آخرین #عملیاته که میری #مستقیم تو دل #دشمنا !!!!
دستشو گذاشت رو #چشمش و گفت :
به روی #دیده فرماننده جان،
مکثی کرد و گفت :
#نذر کردم رمز عملیات #یاحیدر 💚باشه ان شالله #فرجی حاصل شه
حاج ابوحیدر 😊
به اسم #جهادیم خطابم کرد . خبر نداشت بچه ها اسمشو گذاشتن : #ابو_غریب...
لبخند #غم آلودی زدمو گفتم :
ان شالله ... به حق بی بی...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🌿
🍂
💐🍃
🍂🌺🍃💐
💐🍃🌼🍃🌸🍃🌾
°•🦋🍃
🍃
#حدیث_روز📃✒️
امام علی (؏)➘➘
#هـــــرڪس...
در دادن پـــاسـخ #شتــاب نمــایـد،
از دادن پـــاسـخ #درسـت بـاز مــانـد.
#غرر_الحڪم_حدیث۸۶۴۰📚
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🍃
#حدیث_روز📃✒️
امام علی (؏)➘➘
#هـــــرڪس...
در دادن پـــاسـخ #شتــاب نمــایـد،
از دادن پـــاسـخ #درسـت بـاز مــانـد.
#غرر_الحڪم_حدیث۸۶۴۰📚
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🌙🍃
🍃
"حی علی الصـ🦋ـلاه "
#شتاب ڪن ، شتاب
معبـ🌸🍃ـود در #انتظار توست
" نمـ🌺ـاز اول وقت "
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🍃
"حی علی الصـ🦋ـلاه "
#شتاب ڪن ، شتاب
معبـ🌸🍃ـود در #انتظار توست
" نمـ🌺ـاز اول وقت "
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
🍃🌸| @Shahidegomnamm
🌺
دركلاس عاشقي عباس😍غوغا مي كند
در دل هرعاشقي❤️عباس ماوا مي كند
هركسي خواهد رود در مكتب عشق🌹حسين
ثبت نامش را فقط عباس امضا✍ميكند
#شهید_سعید_بیاضی_زاده 🌸
#شبتون_شهدایی 🌙
✨
💫 @shahidegomnamm
✨
دركلاس عاشقي عباس😍غوغا مي كند
در دل هرعاشقي❤️عباس ماوا مي كند
هركسي خواهد رود در مكتب عشق🌹حسين
ثبت نامش را فقط عباس امضا✍ميكند
#شهید_سعید_بیاضی_زاده 🌸
#شبتون_شهدایی 🌙
✨
💫 @shahidegomnamm
✨
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃💞﷽💞🍃
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه
#ازکلام_وحی
❁ سوره فـصلت
❁ جــزء 25
❁ صفحـہ 482
❁ آیہ 47 الـی 54
🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹
❥• @Shahidegomnamm
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه
#ازکلام_وحی
❁ سوره فـصلت
❁ جــزء 25
❁ صفحـہ 482
❁ آیہ 47 الـی 54
🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹
❥• @Shahidegomnamm
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
🍃💞﷽💞🍃
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه
#ازکلام_وحی
❁ سوره فـصلت
❁ جــزء 25
❁ صفحـہ 482
❁ آیہ 47 الـی 54
🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹
❥• @Shahidegomnamm
┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه
#ازکلام_وحی
❁ سوره فـصلت
❁ جــزء 25
❁ صفحـہ 482
❁ آیہ 47 الـی 54
🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹
❥• @Shahidegomnamm
┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅
هـر صبـ🌤ـح
چیـزی #قبـل از #خـورشـید
در مـا #طلـوع می ڪند
می دانـم هنـوز
تڪه ای از #یـاد شمـا
عطـ🌺ـر #شمـا
در #مـا بـاقیست...
#روزتون_شهدایی💐
❥ID @Shahidegomnamm✿
چیـزی #قبـل از #خـورشـید
در مـا #طلـوع می ڪند
می دانـم هنـوز
تڪه ای از #یـاد شمـا
عطـ🌺ـر #شمـا
در #مـا بـاقیست...
#روزتون_شهدایی💐
❥ID @Shahidegomnamm✿
📜 #وصیتنامه
#شهادت را نه برای #فرار
از #مسئولیت اجتماعی ونه برای
راحتی #شخصی میخواهم🍂
بلڪه ازآنجا ڪه #شهادت
در رأس قله #ڪمالات است
آن رامیخواهم.🍃🌹
#شهید_حجت_الله_رحیمی🕊
❥ @Shahidegomnamm
#شهادت را نه برای #فرار
از #مسئولیت اجتماعی ونه برای
راحتی #شخصی میخواهم🍂
بلڪه ازآنجا ڪه #شهادت
در رأس قله #ڪمالات است
آن رامیخواهم.🍃🌹
#شهید_حجت_الله_رحیمی🕊
❥ @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان📚✒️ #فرمانده_من👨✈️ #قسمت_صدو_شصتو_نه📖 ❥ حسام توی اتاقک🚪 نشسته بودیم و داشتیم #نقشه رو بررسی می کردیم . پرده ی دم اتاق رفت کنار و نور☀️ به داخل پاچید . #اشکان از در وارد شد . همگی به طرفش برگشتیم . با همون لبخند🙂همیشگیش بی مقدمه رو به من گفت : داش…
#داستان📚✒️
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتاد📖
✾ صدای خمپاره ها 💣و موشک انداز ها و تیر اندازی ها ی پی در پی بچه ها همه جا رو فرا گرفته بود منطقه ، نزدیک یکی از شهرای اشغالی خالی از سکنه بود تشویش و اضطراب😩 به همه جا چیره شده بود بچه ها یکی یکی پر🕊🕊
می کشیدن تعداد تکفیریا زیاد بود
اون طرف لشکر یزید بود.
✾ این طرف مریدای عباس قد علم کرده بودن صدای فریاد پرچم 🚩یا حیدر رو دستا می چرخیدرنگ خون و خاک بهم آمیخته شده بود، عرق روی پیشونی هامون حاکی از خستگی مدافعایی بود که ساعت به ساعت ، دقیقه به دقیقه
و ثانیه به ثانیه از تعدادشون کاسته😭
می شد ،به آرم لبیک یا زینب روی بازوم دست کشیدم و رفتم جلو ، اوضاع خیلی خراب بود . نیروهای کمکی تو راه بودن .
✾ با اخم و عصبانیت😡 به سمت بیسیم رفتم با صدای خسته اما محکم گفتم : مرصاد ... مرصاد ... جواب بدید ...
_ حیدر حیدر بگوشم ....
_ کبوترا کجا ان پس ؟ بابا همه ی
🌷لاله ها رنگ خون گرفتن ،
_ داداش توکل کن تو راهن صدا ازون طرف خط قطع شد با کلافگی بیسیمو رها کردم اسلحمو🔫 برداشتم و رفتم جلو اشکان کاملا تو دل توپ و تفنگا بود
با فریاد بلندی بهش گفتم : داداش به بچه ها بگو بیان👣 عقب ...
✾ اشکان با دو خودشو رسوند بهم گفت : چی میگی ابوحیدر ؟ مگه
نمی بینی بچه ها رگ غیرتشون ورم کرده ؟ بیان عقب که اون نامردا بیان جلو ؟ 😩
اروم زدم رو شونش و گفتم : داداش نیرو های تازه نفس دارن می رسن ، بچه ها
رو بکش عقب من خودم میرم جلو
یادت رفت رمز عملیات یا حیدره ؟ به دستای بریده ی ابوالفضل 😍محاله بذارم بیان جلو، سکوت کرد فقط با غم بزرگی که تو چشماش👀 بود نگاهم کردو رفت جلو تا بچه ها رو بیاره عقب، جلیقه ی گلوله رو دور خودم بستم اسلحمو گرفتم دستم و رفتم جلو ، پی در پی شلیک می کردم البته جوری نبود که ما موفق نباشیم حدود پنجاه درصد👌 تکفیری ها رو تار و مار کرده بودیم . اما متاسفانه شبیخون زدن منو اشکان جلو بودیم سر چرخوندم چند نفری بودیم که عقب نرفته بودیم بیشتر که دقت کردم دیدم هیچکی عقب نرفته ،
✾ عشق😍 بی بی چه ها می کرد پشت سنگر نشستم گلوم به خس خس افتاده بود خشابو از گلوله پر کردم و بلافاصله بلند شدم با شلیکای پی در پی چند تا از تکفیری ها رو به هلاکت👊 رسوندم بعد از چند دقیقه ، صداها آروم خوابید، صدای گلوله ای از جانب تکفیری ها نیومد خیلی عجیب بود بنظر می رسید عقب نشینی کردن بچه ها همه از خستگی رو زمین زانو زده بودن حرکتشون خیلی مشکوک🤔 بود سرمو چرخوندم نیروی کمکی رسیده بود...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemt
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
🌻☘
💐🍃🌾
🍂🌺🍃💐
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🍁☘
#فرمانده_من👨✈️
#قسمت_صدو_هفتاد📖
✾ صدای خمپاره ها 💣و موشک انداز ها و تیر اندازی ها ی پی در پی بچه ها همه جا رو فرا گرفته بود منطقه ، نزدیک یکی از شهرای اشغالی خالی از سکنه بود تشویش و اضطراب😩 به همه جا چیره شده بود بچه ها یکی یکی پر🕊🕊
می کشیدن تعداد تکفیریا زیاد بود
اون طرف لشکر یزید بود.
✾ این طرف مریدای عباس قد علم کرده بودن صدای فریاد پرچم 🚩یا حیدر رو دستا می چرخیدرنگ خون و خاک بهم آمیخته شده بود، عرق روی پیشونی هامون حاکی از خستگی مدافعایی بود که ساعت به ساعت ، دقیقه به دقیقه
و ثانیه به ثانیه از تعدادشون کاسته😭
می شد ،به آرم لبیک یا زینب روی بازوم دست کشیدم و رفتم جلو ، اوضاع خیلی خراب بود . نیروهای کمکی تو راه بودن .
✾ با اخم و عصبانیت😡 به سمت بیسیم رفتم با صدای خسته اما محکم گفتم : مرصاد ... مرصاد ... جواب بدید ...
_ حیدر حیدر بگوشم ....
_ کبوترا کجا ان پس ؟ بابا همه ی
🌷لاله ها رنگ خون گرفتن ،
_ داداش توکل کن تو راهن صدا ازون طرف خط قطع شد با کلافگی بیسیمو رها کردم اسلحمو🔫 برداشتم و رفتم جلو اشکان کاملا تو دل توپ و تفنگا بود
با فریاد بلندی بهش گفتم : داداش به بچه ها بگو بیان👣 عقب ...
✾ اشکان با دو خودشو رسوند بهم گفت : چی میگی ابوحیدر ؟ مگه
نمی بینی بچه ها رگ غیرتشون ورم کرده ؟ بیان عقب که اون نامردا بیان جلو ؟ 😩
اروم زدم رو شونش و گفتم : داداش نیرو های تازه نفس دارن می رسن ، بچه ها
رو بکش عقب من خودم میرم جلو
یادت رفت رمز عملیات یا حیدره ؟ به دستای بریده ی ابوالفضل 😍محاله بذارم بیان جلو، سکوت کرد فقط با غم بزرگی که تو چشماش👀 بود نگاهم کردو رفت جلو تا بچه ها رو بیاره عقب، جلیقه ی گلوله رو دور خودم بستم اسلحمو گرفتم دستم و رفتم جلو ، پی در پی شلیک می کردم البته جوری نبود که ما موفق نباشیم حدود پنجاه درصد👌 تکفیری ها رو تار و مار کرده بودیم . اما متاسفانه شبیخون زدن منو اشکان جلو بودیم سر چرخوندم چند نفری بودیم که عقب نرفته بودیم بیشتر که دقت کردم دیدم هیچکی عقب نرفته ،
✾ عشق😍 بی بی چه ها می کرد پشت سنگر نشستم گلوم به خس خس افتاده بود خشابو از گلوله پر کردم و بلافاصله بلند شدم با شلیکای پی در پی چند تا از تکفیری ها رو به هلاکت👊 رسوندم بعد از چند دقیقه ، صداها آروم خوابید، صدای گلوله ای از جانب تکفیری ها نیومد خیلی عجیب بود بنظر می رسید عقب نشینی کردن بچه ها همه از خستگی رو زمین زانو زده بودن حرکتشون خیلی مشکوک🤔 بود سرمو چرخوندم نیروی کمکی رسیده بود...
#این_داستان_ادامه_دارد...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemt
🍃🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹🍃
❥❥❥ @Shahidegomnamm
🍂
🌻☘
💐🍃🌾
🍂🌺🍃💐
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🍁☘
#حدیث_روز📃✒️
_امام صادق(ع)
_ برای د💚ل، دو گـ👂ـوش است:
روح #ایمان_خیر را نجوا میڪند
و #شیطان_شرّ را
_پس هرڪدام بر دیگری #چیره
شود بر د💚ل مسلط میگردد.
#بحارالانوار_ج۶۹_ص۱۷۸
❥ID @Shahidegomnamm✿
_امام صادق(ع)
_ برای د💚ل، دو گـ👂ـوش است:
روح #ایمان_خیر را نجوا میڪند
و #شیطان_شرّ را
_پس هرڪدام بر دیگری #چیره
شود بر د💚ل مسلط میگردد.
#بحارالانوار_ج۶۹_ص۱۷۸
❥ID @Shahidegomnamm✿
حی #علی صـ🌺ـلاة
حی علی #صلاة
#نماز عشـ💕ـق میخوانم
قنـ🌺ـوت یا #رب اش با تُ
دعـ♡ـای وصل بر #لب ها
#آمین گفتنش با تُ
#التماس_دعا
#نماز_اول_وقت
❥ @Shahidegomnamm🕊
حی علی #صلاة
#نماز عشـ💕ـق میخوانم
قنـ🌺ـوت یا #رب اش با تُ
دعـ♡ـای وصل بر #لب ها
#آمین گفتنش با تُ
#التماس_دعا
#نماز_اول_وقت
❥ @Shahidegomnamm🕊
🖇 #کلام_شهید
میگویند!
#تقوا از #تخصص لازم تر است،
آنرا می پذیرم✌️
اما می گویم آن ڪس ڪه
#تخصص ندارد🍂
و #ڪاری را می پذیرد،
بی #تقواست🥀
#شهید_مصطفی_چمران🕊
#یادش_باصلوات🍃🌹
❥ID @Shahidegomnamm✿
میگویند!
#تقوا از #تخصص لازم تر است،
آنرا می پذیرم✌️
اما می گویم آن ڪس ڪه
#تخصص ندارد🍂
و #ڪاری را می پذیرد،
بی #تقواست🥀
#شهید_مصطفی_چمران🕊
#یادش_باصلوات🍃🌹
❥ID @Shahidegomnamm✿