مادرم گفت برو روضه جلا میگیری
چای آنجا بخوری جام بلا میگیری
پدرم گفت اگر نوکر خوبی باشی
عاقبت تَذکَره کرب و بلا میگیری
#شهیدمدافع_حرم_حامد_جوانی
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm
چای آنجا بخوری جام بلا میگیری
پدرم گفت اگر نوکر خوبی باشی
عاقبت تَذکَره کرب و بلا میگیری
#شهیدمدافع_حرم_حامد_جوانی
#شعر
🌹کانال عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm
بینوایم، نوای من مهدیست
دردمندم، دوای من مهدیست
من غریبم در این زمانه، ولی
مونس و آشنای من، مهدیست
باز سهشنبه وجمکران و
دل بی قرار من😔
#دلنوشته
@shahidegomnamm
دردمندم، دوای من مهدیست
من غریبم در این زمانه، ولی
مونس و آشنای من، مهدیست
باز سهشنبه وجمکران و
دل بی قرار من😔
#دلنوشته
@shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
🍁خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد.
🍁 لباس هار ا که دید، گفت«تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا. »
🍁گفتم«آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟» بالاخره پوشید.
🍁وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت«یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت. »
#شهیدمهدی_زین_الدین
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
📔یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 47
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊
🍁خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد.
🍁 لباس هار ا که دید، گفت«تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا. »
🍁گفتم«آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟» بالاخره پوشید.
🍁وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت«یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت. »
#شهیدمهدی_زین_الدین
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
📔یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 47
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
يك ساك پر از دارو و مرهم آورد
در سالن انتظار شبنم آورد
منشي پرسيد: نام؟
_ عبٌاس...ولي
در گفتن شهرتش نفس كم آورد😔
#جانبازان_دفاع_مقدس
#یادگاران_جنگ
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm ◀️
در سالن انتظار شبنم آورد
منشي پرسيد: نام؟
_ عبٌاس...ولي
در گفتن شهرتش نفس كم آورد😔
#جانبازان_دفاع_مقدس
#یادگاران_جنگ
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm ◀️
پوتین هایش
بسوے آسمان جفت شده
همان جا مانده بود
خالے ..
او مے دانست ڪہ
پرواز بال شهادت مے خواهد
نہ پوتین نظامے
خاڪ پایت سرمہ ی چشمانم
#دلنوشته
#شهدانگاهی
🌹کانال عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm
بسوے آسمان جفت شده
همان جا مانده بود
خالے ..
او مے دانست ڪہ
پرواز بال شهادت مے خواهد
نہ پوتین نظامے
خاڪ پایت سرمہ ی چشمانم
#دلنوشته
#شهدانگاهی
🌹کانال عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm
عشق یعنی سر به زیر انداختن
در حریم دلبری جان باختن
عشق یعنی بر سر دار آمدن
بی محابا دیدن یار آمدن ...
#دلنوشته
#عجلوا_بالصلوه
#التماس_دعا
🌹کانال عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm
در حریم دلبری جان باختن
عشق یعنی بر سر دار آمدن
بی محابا دیدن یار آمدن ...
#دلنوشته
#عجلوا_بالصلوه
#التماس_دعا
🌹کانال عهدباشهدا
🌹 @shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_هشتم
همونجا نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام...
به قول رزمنده ها بی سیمم وصل شده بود
نزدیک شب جمعه بود
تمام اشک هایی ک بغض شده بود و بغض هایی ک تو کنج گلوم دفن شده بود آهسته رو صورتم سر میخورد و میچکید رو خاکای جلوی پام😢
توی ذهنم نوای حاج مهدی سلحشور می پیچید🎤🌷این خاکا شمیم #سیب_حرم داره
دیگه دل من چی کم داره
حالا ک با شهداس
گاهی ک شروع میشه از کنارشون ،انشالله تو سایه سارشون ،مسیر وصل خدا جدا نمیشه ازشون هرگز این بیرق ،یادگاری شهداس سید و سرور،مگه میشه یادم بره غربت اروند ...
دل پریشونه ،درد هجرونه ،وقت دلتنگی ،مثل کارونه...
آقام آقام آقام آقام
یا بن فاطمه یا زهرا
پیش شما رو سفید شدن ،رو پای ارباب شهید شدن ،تمومه ارزومه
تا محشر پلاک سردار علقمه ،پیشونی بند یا فاطمه ،یه عشق ناتمومه🌷🎤
می دونستم شهدا صدامو میشنون.
حرفایی هس برای نگفتن ک فقط اونا می فهمن
بعد از اینکه دعاهامو کردم از جام بلند شدمو چادرمو مرتب کردم😍
از تو کیفم یه کاغذ کوچیک در آوردمو روش نوشتم: شهدا ، من برمیگردم📝
و انداختمش تو آب🌊
با دلی تنگ سوار ماشین شدم.🚉
یه ربع بود ک راه افتاده بودیم
یکی از برادرا از جاش بلند شد و شروع کرد به خاطره تعریف کردن،بعد خاطره تا خرمشهر با سپیده حرف زدیم و متوجه راه نشدم.
اشاره یه ناگهانی سپیده به پشت سرم برگشتمو بیرونو نگاه کردم
چشمم به نخلای سوخته افتاد🌴
نخلای بی سر ک یادگار جنگ بودن.
آقای مهجوری فرمانده کل سپاه قرار بود تا خرمشهر با ماشین ما بیاد.
و شروع کرد ب صحبت درباره ی خرمشهر:دشمن فکرشو هم نمیکرد ک خرمشهر بیش تراز یه ماه مقاومت کنه.
بلاخره صبح چهارم آبان ماه شهر سقوط کرد و اخرین مدافعا با دلی خسته عقب نشستن و
با قایق خودشونو ب شرق کارون رسوندن⛵
اونجا بود ک بغض یکیشون ترکید و لب رودخونه وایستاد و رو ب شهرش ک زیر چکمه های دشمن بود گفت :خرمشهر !صدای منو میشنوی ؟ خرمممممشهر !!!!! به بعضیا بگو ما برمیگردیم ...
#آزادت_خواهیم_کرد 💚
از ماشین پیاده شدیم
چشمم ب مسجد جامع افتاد .
تو کتاب #دا درباره ی خرمشهر و مسجد قشنگش زیاد خونده بودم😍😢📔
چند تا عکس از زوایای مختلف انداختمو با سپیده راه افتادیم.📹
یاد عکسای #عملیات_بیت_المقدس افتادم
روزی ک اینجا آزاد شده بود و رو درو دیوارای مسجد پرچمای سلام بر خرمشهر ب چشم میخورد.☺
خیلی دوس داشتم این مسجد مقدسو ببینم😍 وارد مسجد شدیم
چه با صفا بود.💚
با اینکه خیلی شلوغ بود دو رکعت نماز مستحبی خوندیمو اومدیم بیرون.
کلی دست فروش دور و بر مسجد بود
چون روز مادر نزدیک بود با سپیده دو تا پیراهن خوشگل پیدا کردیمو واسه مامانامون خریدیم🤗
به اصرار سپیده از جاهای دیگه هم دیدن کردیم هرچی میگفتم دیر میشه فایده نداشت.😑
تازه با کلی وقت تلف کردن رفت دو تا فلافل خرید با هم خوردیم😋
ب ساعتم نگاه کردم🕑
پنج دقیقه پیش ساعت حرکت ماشین بود.😱
طی حرکت کبرای دوصفر یازدهی دست سپیده رو گرفتمو دوییدم سمت ماشین.🏃🏻
ب ماشین ک رسیدیم دیدیم آقای مهجوری جلوی در ماشین ایستاده و با کلافگی قدم میزنه🚶🏻 خودمونو رسوندیم بهش.
نفس نفس زنان و با لحن بریده بریده ک حاصل دوییدنامون بودگفتیم :سلام✋🏻
زیر لب سلامی دادو گفت : شما واسه ماشین شماره یکین ؟؟؟😒
به علامت مثبت سرمونو تکون دادیم .
خواستیم بریم تو ک دستشو گرفت جلوی درو گفت: شرمنده خواهرا.🙄
تا جریمه نشین نمیشه بیاین بالا.😳
با تعجب و همزمان با سپیده گفتم : جررریمه؟؟؟😵(
_بله جریمه ،حالا میخواین پولشو تقسیم کنید. فرقی نداره.. 40 تا بستنی🍦🍧
_خندم گرفته بود،چ جریمه ی باحالی.
رو ب سپیده گفتم من پول همرام هس،تو برو تو من میام😁
_ننننننهههههههههههههه منم میام😄
چون جلوی آقای مهجوری حوصلا تعارف کردن به سپیده نداشتم با هم رفتیم تو مغازه😎
اقاهه خم شده بود و مشغول یه کاری بود .
سلام.40 تا بستنی عروسکی لطفا😓
فروشندهه با تعجب اومد بالا و گفت : بللللللللله ؟😮
_چهل تا بستنی لطفا ...😕
_رو چشمم 👁😊
_خلاصه بستنیا رو داد و پولشو حساب کردیم و راه افتادیم🚶
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
#ادامه_دارد...
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_بیست_و_هشتم
همونجا نشستمو سرمو گذاشتم رو زانوهام...
به قول رزمنده ها بی سیمم وصل شده بود
نزدیک شب جمعه بود
تمام اشک هایی ک بغض شده بود و بغض هایی ک تو کنج گلوم دفن شده بود آهسته رو صورتم سر میخورد و میچکید رو خاکای جلوی پام😢
توی ذهنم نوای حاج مهدی سلحشور می پیچید🎤🌷این خاکا شمیم #سیب_حرم داره
دیگه دل من چی کم داره
حالا ک با شهداس
گاهی ک شروع میشه از کنارشون ،انشالله تو سایه سارشون ،مسیر وصل خدا جدا نمیشه ازشون هرگز این بیرق ،یادگاری شهداس سید و سرور،مگه میشه یادم بره غربت اروند ...
دل پریشونه ،درد هجرونه ،وقت دلتنگی ،مثل کارونه...
آقام آقام آقام آقام
یا بن فاطمه یا زهرا
پیش شما رو سفید شدن ،رو پای ارباب شهید شدن ،تمومه ارزومه
تا محشر پلاک سردار علقمه ،پیشونی بند یا فاطمه ،یه عشق ناتمومه🌷🎤
می دونستم شهدا صدامو میشنون.
حرفایی هس برای نگفتن ک فقط اونا می فهمن
بعد از اینکه دعاهامو کردم از جام بلند شدمو چادرمو مرتب کردم😍
از تو کیفم یه کاغذ کوچیک در آوردمو روش نوشتم: شهدا ، من برمیگردم📝
و انداختمش تو آب🌊
با دلی تنگ سوار ماشین شدم.🚉
یه ربع بود ک راه افتاده بودیم
یکی از برادرا از جاش بلند شد و شروع کرد به خاطره تعریف کردن،بعد خاطره تا خرمشهر با سپیده حرف زدیم و متوجه راه نشدم.
اشاره یه ناگهانی سپیده به پشت سرم برگشتمو بیرونو نگاه کردم
چشمم به نخلای سوخته افتاد🌴
نخلای بی سر ک یادگار جنگ بودن.
آقای مهجوری فرمانده کل سپاه قرار بود تا خرمشهر با ماشین ما بیاد.
و شروع کرد ب صحبت درباره ی خرمشهر:دشمن فکرشو هم نمیکرد ک خرمشهر بیش تراز یه ماه مقاومت کنه.
بلاخره صبح چهارم آبان ماه شهر سقوط کرد و اخرین مدافعا با دلی خسته عقب نشستن و
با قایق خودشونو ب شرق کارون رسوندن⛵
اونجا بود ک بغض یکیشون ترکید و لب رودخونه وایستاد و رو ب شهرش ک زیر چکمه های دشمن بود گفت :خرمشهر !صدای منو میشنوی ؟ خرمممممشهر !!!!! به بعضیا بگو ما برمیگردیم ...
#آزادت_خواهیم_کرد 💚
از ماشین پیاده شدیم
چشمم ب مسجد جامع افتاد .
تو کتاب #دا درباره ی خرمشهر و مسجد قشنگش زیاد خونده بودم😍😢📔
چند تا عکس از زوایای مختلف انداختمو با سپیده راه افتادیم.📹
یاد عکسای #عملیات_بیت_المقدس افتادم
روزی ک اینجا آزاد شده بود و رو درو دیوارای مسجد پرچمای سلام بر خرمشهر ب چشم میخورد.☺
خیلی دوس داشتم این مسجد مقدسو ببینم😍 وارد مسجد شدیم
چه با صفا بود.💚
با اینکه خیلی شلوغ بود دو رکعت نماز مستحبی خوندیمو اومدیم بیرون.
کلی دست فروش دور و بر مسجد بود
چون روز مادر نزدیک بود با سپیده دو تا پیراهن خوشگل پیدا کردیمو واسه مامانامون خریدیم🤗
به اصرار سپیده از جاهای دیگه هم دیدن کردیم هرچی میگفتم دیر میشه فایده نداشت.😑
تازه با کلی وقت تلف کردن رفت دو تا فلافل خرید با هم خوردیم😋
ب ساعتم نگاه کردم🕑
پنج دقیقه پیش ساعت حرکت ماشین بود.😱
طی حرکت کبرای دوصفر یازدهی دست سپیده رو گرفتمو دوییدم سمت ماشین.🏃🏻
ب ماشین ک رسیدیم دیدیم آقای مهجوری جلوی در ماشین ایستاده و با کلافگی قدم میزنه🚶🏻 خودمونو رسوندیم بهش.
نفس نفس زنان و با لحن بریده بریده ک حاصل دوییدنامون بودگفتیم :سلام✋🏻
زیر لب سلامی دادو گفت : شما واسه ماشین شماره یکین ؟؟؟😒
به علامت مثبت سرمونو تکون دادیم .
خواستیم بریم تو ک دستشو گرفت جلوی درو گفت: شرمنده خواهرا.🙄
تا جریمه نشین نمیشه بیاین بالا.😳
با تعجب و همزمان با سپیده گفتم : جررریمه؟؟؟😵(
_بله جریمه ،حالا میخواین پولشو تقسیم کنید. فرقی نداره.. 40 تا بستنی🍦🍧
_خندم گرفته بود،چ جریمه ی باحالی.
رو ب سپیده گفتم من پول همرام هس،تو برو تو من میام😁
_ننننننهههههههههههههه منم میام😄
چون جلوی آقای مهجوری حوصلا تعارف کردن به سپیده نداشتم با هم رفتیم تو مغازه😎
اقاهه خم شده بود و مشغول یه کاری بود .
سلام.40 تا بستنی عروسکی لطفا😓
فروشندهه با تعجب اومد بالا و گفت : بللللللللله ؟😮
_چهل تا بستنی لطفا ...😕
_رو چشمم 👁😊
_خلاصه بستنیا رو داد و پولشو حساب کردیم و راه افتادیم🚶
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
#ادامه_دارد...
💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
شهدا واسطه ام شید.
تا...
#اللهم_الرزقنی_توفیق_شهادت
#لبیڪ_یازینب
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
تا...
#اللهم_الرزقنی_توفیق_شهادت
#لبیڪ_یازینب
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان 📓📗📗📘📗📘📙📔📓📗📘📔 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ #قسمت چهاردهم با حسین وارد خونه شدیم مامان :بچه ها خوش اومدین -مامان باید باهتون حرف بزنم مامان:باشه عزیزم بیا -مامان فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی مامان:یعنی چی؟😳😳😳 -مامان امروز منو داداشم…
#داستان
📓📕📗📘📘📙📔📙📔📔📘📙
بسم رب الشهدا
#مجنون-من-کجایی؟
#قسمت-پانزدهم
مادر پای تلفن نشست
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی گرفت
مادر حسنا تلفن جواب داد
بعداز صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر کردو گفت
برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم
-هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
رواے حسین
وای ازاین رقیه شیطون
بدجنس
ای خدا نوکترم
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم
توکلت علی الله
اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ
فوقش از عشق زمینیم میگذرم
گوشی برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم
ز کودکی خادم این تبار محترمم
نویسنده بانو....ش
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
📓📕📗📘📘📙📔📙📔📔📘📙
بسم رب الشهدا
#مجنون-من-کجایی؟
#قسمت-پانزدهم
مادر پای تلفن نشست
شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی گرفت
مادر حسنا تلفن جواب داد
بعداز صحبتها
و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر کردو گفت
برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم
-هورا
هورا
هورا
من برم استراحت کنم
حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
رواے حسین
وای ازاین رقیه شیطون
بدجنس
ای خدا نوکترم
اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔
عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم
توکلت علی الله
اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به
بی بی خط بکشمـ
فوقش از عشق زمینیم میگذرم
گوشی برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم
ز کودکی خادم این تبار محترمم
نویسنده بانو....ش
@shahidegomnamm ❤️✨❤️
🍃آنچه نیروهاراخسته میکندکارنیست
بلکه گیجی و بی برنامگیست.
#شهیدحسن_باقری
#نابغه_دفاع_مقدس
🌷کانال عهد با شهدا🌷
@shahidegomnamm
بلکه گیجی و بی برنامگیست.
#شهیدحسن_باقری
#نابغه_دفاع_مقدس
🌷کانال عهد با شهدا🌷
@shahidegomnamm
Forwarded from 🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
🍃 #شهید_رجبعلی_غلامی
با شروع تجاوز شوروی به #افغانستان، به ایران #مهاجرت می کند و ساکن بجستان می شود.
🍃وقتی میشنود که در مرزهای جنوبی و غربی ایران، لشکری قصد تهاجم پیدا کرده است، عازم #جبههها میشود.
🍃در روز 6 اسفند ماه سال 1362 در کردستان، پس از باز کردن معبر مین، به سیم خاردار حلقوی میرسند که به هیچ عنوان نمیشده آنرا قطع کنند!
چون اگر سیم را قطع میکردند، سیمها جمع شده و معبر منفجر میشد!
🍃در این وقت این شهید با همرزم خود با نام «شریفی مقدم» تصمیم میگیرند که یک نفر بر روی سیم خاردار بخوابد.😔
🍃ابتدا شریفی مقدم قصد داشته این کار را انجام دهد، ولی به او التماس میکند و او را قسم میدهد که بگذار من این کار را انجام دهم و این افتخار را از من نگیر!
🍃سرانجام بر روی #سیمهای_خاردار میخوابد و در حالی که #خون از بدن پاکش جاری بوده، بیش از 160 نفر و بنا بر روایتی 300 نفر #از_روی_بدن_او_عبور_میکنند!
🍃وقتی همه عبور میکنند و او را از روی سیمها بلند میکنند، میبینند تمام بدنش غرق در خون است و درد میکشد!
🍃می گوید:
خدایا!
#شهادت_مرا_برسان!
🍃در این لحظه #گلوله ای از سوی نیروهای عراقی شلیک میشود و به چشم چپ او اصابت میکند و همان جا به درجه ی رفیع #شهادت نائل میگردد!😔
💠 #شهید_رجبعلی_غلامی در #وصیتنامه اش می نویسد:👇👇
#برادران_عزیز!
همانطور که میدانید #من_غریبم!😔
پدر و مادر ندارم و همچنین برادر و خواهری!
از شما عزیزان تقاضا دارم #گاه_گاهی که بر سر #قبرم حاضر میشوید، #فاتحهای بخوانید و اگر ممکن بود یک شب جمعه #دعای_کمیل بر سر #مزارم برگزار کنید!
🍃در ضمن موتورم را هم بفروشید و پولش را به جبهه واریز کنید!🍃
🍃در پایان از کلیه برادران و خواهران بجستانی امید #عفو و بخشش دارم!
🍃اگر خطایی از من مشاهده کردهاند، خواهند بخشید.
#شهید_رجبعلی_غلامی
#شهادت
#وصيتنامه
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🕊
🍃 #شهید_رجبعلی_غلامی
با شروع تجاوز شوروی به #افغانستان، به ایران #مهاجرت می کند و ساکن بجستان می شود.
🍃وقتی میشنود که در مرزهای جنوبی و غربی ایران، لشکری قصد تهاجم پیدا کرده است، عازم #جبههها میشود.
🍃در روز 6 اسفند ماه سال 1362 در کردستان، پس از باز کردن معبر مین، به سیم خاردار حلقوی میرسند که به هیچ عنوان نمیشده آنرا قطع کنند!
چون اگر سیم را قطع میکردند، سیمها جمع شده و معبر منفجر میشد!
🍃در این وقت این شهید با همرزم خود با نام «شریفی مقدم» تصمیم میگیرند که یک نفر بر روی سیم خاردار بخوابد.😔
🍃ابتدا شریفی مقدم قصد داشته این کار را انجام دهد، ولی به او التماس میکند و او را قسم میدهد که بگذار من این کار را انجام دهم و این افتخار را از من نگیر!
🍃سرانجام بر روی #سیمهای_خاردار میخوابد و در حالی که #خون از بدن پاکش جاری بوده، بیش از 160 نفر و بنا بر روایتی 300 نفر #از_روی_بدن_او_عبور_میکنند!
🍃وقتی همه عبور میکنند و او را از روی سیمها بلند میکنند، میبینند تمام بدنش غرق در خون است و درد میکشد!
🍃می گوید:
خدایا!
#شهادت_مرا_برسان!
🍃در این لحظه #گلوله ای از سوی نیروهای عراقی شلیک میشود و به چشم چپ او اصابت میکند و همان جا به درجه ی رفیع #شهادت نائل میگردد!😔
💠 #شهید_رجبعلی_غلامی در #وصیتنامه اش می نویسد:👇👇
#برادران_عزیز!
همانطور که میدانید #من_غریبم!😔
پدر و مادر ندارم و همچنین برادر و خواهری!
از شما عزیزان تقاضا دارم #گاه_گاهی که بر سر #قبرم حاضر میشوید، #فاتحهای بخوانید و اگر ممکن بود یک شب جمعه #دعای_کمیل بر سر #مزارم برگزار کنید!
🍃در ضمن موتورم را هم بفروشید و پولش را به جبهه واریز کنید!🍃
🍃در پایان از کلیه برادران و خواهران بجستانی امید #عفو و بخشش دارم!
🍃اگر خطایی از من مشاهده کردهاند، خواهند بخشید.
#شهید_رجبعلی_غلامی
#شهادت
#وصيتنامه
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🍃بازهم #سه_شنبه و منو یڪ جاده #دلتنگے!
بازهم سه شنبه و منو پرونده اعمال و چشم #گریان مهدی!
بازهم سه شنبه و منو گناه و #روسیاهے!😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دلنوشته
🌹 @shahidegomnamm 🌹◀️
بازهم سه شنبه و منو پرونده اعمال و چشم #گریان مهدی!
بازهم سه شنبه و منو گناه و #روسیاهے!😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دلنوشته
🌹 @shahidegomnamm 🌹◀️