🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
🌹فرزندشهیدمدافع حرم #اسماعیل_خانزاده دراولین روزمدرسه بعداز اتمام کلاس، به مزارپدر رفت و...

رفته بودی که حرامی نبرد ره به حرم
آخرعباس شدی درپی زینب، پدرم

🌹کانال عهدباشهدا🌹
❤️ @shahidegomnamm ❤️
#اول_پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
#دخترک اما لبانش بسته ماند
#گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
#عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد #شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی #اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین #لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
#درس_ایثار_و_وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت😔😢

#دلنوشته
#دختران_شهدا

🌷کانال عهدباشهدا🌷

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
خيلي گشته بوديم،#نه_پلاكي_نه_كارتي،چيزي همراهش نبود. لباس فرم سپاه تنش بود.چيزي شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد. خوب كه دقت كردم، ديدم يك #نگين_عقيق است كه انگار #جمله اي رويش حك شده. خاك و گل ها را پاك كردم.
ديگر نيازي نبود دنبال پلاكش بگرديم. روي عقيق نوشته بود:« #به_ياد_شهداي_گمنام» 

#خاطره
#شهدای_تفحص_شده
#شهدای_گمنام

🌷کانال عهدباشهدا🌷

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠
💢امام على(ع):
درحقيقت خداوندجهادراواجب گردانيدوآنرابزرگداشت ومايه پيروزى وياورخودقرارش داد
بخداسوگندكاردنياودين جزباجهاددرست نمیشود
📚وسائل الشيعه،ج۱۱،ص۸
#حدیث_روز
#شهید_عمار_بهمنی
@shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▬▬▬ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_از_کلام_وحی
🔸صفحه 44
🔹جزء 3
🔸سوره بقره
🔹آیات 260 الی 264

💠کانال عهد با شهدا 💠
@Shahidegomnamm 👈کلیــک
▬▬▬ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#ترجمه
🔸صفحه 44
🔹جزء 3
🔸سوره بقره
🔹آیات 260 الی 264

💠کانال عهد با شهدا 💠
@Shahidegomnamm 👈کلیــک
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍🔷 بسم رب الشهدا 🔷

سلام به همگی
علی خلیلی هستم..👦😊
متولد سال ۱۳۷۱ در تهران به دنیا اومدم..😊
طلبه👳 پایه۴.
تحصیلاتمو تا دیپلم 📄ادامه دادم ؛
از دوره نوجونی هم وارد موسسه فرهنگی دینی بهش شدم.
تعریف از خود نباشه😉😉 انگیزه و استعداد خوبی هم در این زمینه داشتم و همینم باعث شد خیلی زود به یکی از مربیان موفق 💪این مجموعه تبدیل بشم😅
بعد از گرفتن دیپلم 📄هم وارد حوزه علمیه شدم👳
نیمه شعبان سال ۹۰ساعت ۱۲شب 🌃بود که قرار شد ۲.۳تا از بچه ها👬رو برسونیم خونه هاشون..با موتور 🚲یکی از دوستان به راه افتادیم.
که بین راه دیدیم ۵.۶نفر دارن ۲تا خانومو👭 اذیت میکنن😱😤
من از موتور پیاده شدم رفتم بهشون تذکر دادم😠..
گل اویز شدیم😡😠😠😤
اون ۲.۳نفری 👥👤که همراه من بودن کتک خوردن..😪😪
یهو یه چاقو🔪نمی دونم از پشت بود جلو بود نثارما شد(تو ناحیه گردنم بود) من افتادم همونجا تو خیابون.
اون رفقایی هم که زده بودن فرار کردن..البته به قید وصیغه ازاد شدن.
اون شب ۲۶.۷تا بیمارستان🏥🏥 پیگیری کردن اما هیچکدومشون قبول نکردن منو پذیرش کنن😞😒
نمی دونم بخاطر چی بود😳حالم وخیم بود😣😣..نمیدونم😳😁
نهایتا با کلی پیگیری یه بیمارستان پذیرش شدم..😌
وبعد عملم یه سکته مغزی کرده بودم که همه خون بدنم خالی شده بود.😔😫
من راستیتش این کاری که کردمو اسمشو امر به معروف نمیذارم..اسمشو #دفاع_از_ناموس میذارم.
دفاع از ناموس👊هم برهر مسلمانی #واجب است.
متأسفانه بعد اون درگیری زنده موندم😞😒
اخرشم ۵فروردین سال ۹۲به ارزوی همیشگیم یعنی #شهادت رسیدم😊😊
#حجاب
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#شهید_علی_خلیلی
#خواهرم_این_زخم_بی_حجابیه_توست_روی_گردن_برادر

💠کانال عهد با شهدا 💠
@Shahidegomnamm
آغاز هيچ جنگي در جهان گرامي نيست!
آنچه كه قابل ستايش و گرامي است دفاع از وجب به وجب خاك وطن است.

🌸هفته دفاع مقدس گرامی باد🌸

#دفاع_مقدس
#دلنوشته

🌷 @shahidegomnamm 🌷
#هفته_دفاع_مقدس

افتخار ایرانی ، #قاسم_سلیمانی
از تبار سلمانی ، قاسم سلیمانی
از تبار عباسی ، روی زینب حساسی
بر حرم نگهبانی ، قاسم سلیمانی

#شعر

💠کانال عهد با شهدا 💠
@Shahidegomnamm
مژده‏ ی میلادتو نفحه ی بادصباست
رایحه ‏ی یاد تو بادل ماآشناست

آمدی و باب هرحاجت دلهاشدی
باب الحوائج تویی،نام تو ذکرخداست

میلادباب الحوائج
امام موسی بن جعفر(ع)مبارک باد

#شعر

@shahidegomnamm
🍀بهش گفتم: «چرا یه طور لباس نمی پوشی که در شان و موقعیت اجتماعیت باشه؟ یه کم بیشتر خرج خودت کن. چرا همش لباسای ساده و ارزون می پوشی؟ تو که وضعت خوبه».

💠گفت: «تو بگو چرا باید یه چیزایی داشته باشم که بعضیا حسرت داشتن اونا رو بخورن؟ چرا باید زرق و برق دنیا چشمام رو کور کنه؟ دوست دارم مثل بقیه مردم زندگی کنم».💠

#شهیده_اعظم_شفاهی
#تولد: 1333
#شهادت: 1364
علت شهادت: بمباران نهاوند
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#خاطره
📚 آن روز هشت صبح، ص 21 و 22

امام علی علیه السلام

دوری از تجملات دنیا ، میوه ی عقل است.
غررالحکم، ص 241

🌷کانال عهدباشهدا🌷

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌴🌾🌺🌴🌾🌺🌴🌾🌺🌴🌾🌺
دنبال جسدش همه جزيره هاي اطراف را گشتيم تا نزديكي امارات هم رفتيم، پيدا نشد.
💠خودش هم مي گفت:« خوبي دريا به اينه كه نشوني از آدم نمي مونه» 💠

#خاطره
#شهدای_غواص

🌷 @shahidegomnamm 🌷
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_هشتم

بعد از اینکه از بچه ها جداشدم شبــ شده بود،حالا که میخواستم برم شلمچه دلم میخواستــ برم مزار شهدای گمنام میخواستم باهاشون تجدید پیمان کنم.
پام که به مزار رسید یه عطر خوش اشنا به مشامم خورد اینجا تیکه ای از بهشته.😍💚

به فانوسای روشن سر مزار هرشهید چشم دوختم فضای خیلی قشنگیرو درستــ کرده بودن.😇

خیلی حالم بهتر شده بود این شهدای گمنام در عین گمنامی آشناترین دوستای من هستن،باز هم اومدم.
میدونم که بازم ردم نمیکنید اومدم به آشناترینای زندگیم نذرمو بگم.
همینطور که تو دلم باهاشون حرف میزدم فاتحه ای زیر لب زمزمه کردم،
بعد از اینکه احساس سبکی بهم دست داد از جام پاشدم برگشتم اروم قدم بر میداشتم که سیاهی چادره خانمی جلوی چشمام ظاهر شد سرمو انداختم پایین و اروم از کنارش رد شدم اما
بلافاصله صداش تو گوشم زنگ زد که منو پسرم خطاب کرد.😌
ایستادم،تعجب کرده بودم!
برگشتم تا جواب بدم اما هیچکس نبود. چند بار پلک زدم،اما من خرافاتی نشده بودم مطمئنم یکی منو صدا زد.
اما هیچکس نبود غیر ممکن بود،من تو هوشیاری کامل بودم.😥
تو مسیر خونه فکرم دائما مشغول مزار شهدا بود،اما هر چی فکر میکردم بد تر افکارم مغشوش تر میشد.
تو رخت خواب دائما غلت میزدم و خوابم نمی برد،نزدیکای ساعت دو بامداد بود که خوابم برد😴

بازم تو مزار شهدا بودم اما اینبار هراسون دنبال یه چیزی می گشتم انگار گمشده ای داشتم از بین مزار شهدا می دوییدم و کلمه ی ``مادر`` و بلند صدا میزدم😭
حرکاتم دست خودم نبود عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود لباسای نظامیم تنم بود،هر از چند گاهی خسته میشدم وسرجام می ایستادم اما بعدش باز دنبال شخصی در تکاپو بودم،از نفس افتاده بودم نفسم بالا نمیومد بازم مثل اونموقع تو عملیات تنگی نفس گرفته بودم.
باصدای تحلیل رفته ای که به زور شنیده میشد با اخرین رمقی که که تو تنم بود فریاد زدم مااادر...
بعد از چند دقیقه بوی عطر خوش گل نرگس پیچید تو فضا درد و خستگیامو به یک باره فراموش کردم.
از جام برخاستم نسیم خنکی می وزید ویه نور درخشان فضای مزارو روشن کرده بود قدم برداشتم سمت نور خیره کننده ای که رو به روم بود،صدای همون خانم تو مزار پیچید تو گوشم«نذرت قبول پسرم»💞

خواستم حرفی بزنم که از خواب پریدم،عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و تمام بدنم میلرزید والتهاب داشت،نمی تونستم حالت عادیه خودمو بدست بیارم،خواب خیلی عجیبی بود.
عجیب بود درست موقعی که قراره فردا برم شلمچه.

#قسمت_هفت_شخصیت_اصلی_داستان_وارد_میشه😍💜

#ادامه_دارد
#یا_حیدر 💚

کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#داستان 📚

#فرمانده_من

#قسمت_نهم

صبح شده بود،اینو از صدای اذان متوجه شدم.
اروم از روی تختم پایین اومدم،وضو گرفتم و سجاده‌ے سبز رنگمو تو اتاق پهن کردم.
تو خلوت نماز صبحمو خوندم هنوز فکرم درگیر اون مزار شهدا و خوابم بود.
از اتاقم که خارج شدم مامانمو دیدم که تا کمر خم شده بود تو ساک با تعجب پرسیدم:ماااااامااان چیکار داری میکنی؟😰
مامان نفس نفس زنون از داخل ساک بیرون اومد و گفت:مگه تو نمیخوای بری شلمچه؟خب اینا وسایلاته دیگه.😌
اروم روی زمین زانو زدم و داخل ساکو نگاه انداختم.با تعجب رو به مامان گفتم:دوتا پتوووو آخه میخوام چیکار؟😩
یا امام خمینی کت شلواارمو دیگه واسه چی گذاشتی،وااای مامان،مامان دیگه چراغ قوه واسه چیمه؟😟
_هیچی،مگه تو نمیخوای واسه عرض ادب بری پیش شهدا؟
_خب چه ربطی داره مادره من،اونوقت من باید کت وشلوار با خودم ببرم؟🤔
_حرف نباشه، راستی مادر میوه ام میخوری بذارم؟☺️
_نهههههههه، نمیخوام جونه حاج خانم،اصلا فکر کردی کدوم هرکولی می خواد این ساکو با خودش ببره؟😱
مامان یه چشم غره به من رفت و گفت:اون دوستت،اشکان.😶
اشکانو انقد با غیض گفت که زدم زیر خنده وگفتم مادره من اشکان مگه خودش وسیله نداره؟تازه اون وسایلایه خواهرشم هست.
_من نمیدونم همرو باید ببری.
_آی آی آی حداقل به من بگو گوشت کوب این وسط چی میگه اونوقت من دهنمو می بندم دیگه هیچی نمیگم...🤐
_خب گفتم شاید یه وقت ابگوشتی چیزی بدن توام از وسایلای خودت استفاده کنی
اخه مامانه من یکم زیادی وسواسی بود ابروهامو از تعجب بالا دادم و گفتم:چیییی؟اصلا من ابگوشت دوست ندارم، د اخه وسیله اضافه ان اینا😢
بعدشم مگه من دفعه اولمه که میخوام جایی برم داری وسایلامو اماده میکنی؟؟؟
این حرفم انگار به مامانم برخورد رو شو ازم گرفت وگفت:خب دل نگرونتم😔
معلوم بود بغض کرده با گوشه ی روسریش گوشه ی چشمشو پاک کرد، از رفتارم پشیمون شده بودم، زانو زدم جلوی پاش و دستشو گرفتم تو دستام و با احترام روشون بوسه زدم.
_الهی من قربونه اون دل نازکت بشم،یه نیم نگاهی بهم کردو بعدش خندید😌
_نگاه!!!!!!چه خوشگل میشی وقتی میخندی😍
عه دیدی مامان یه ساعت دیگه باید برم.
سریع چشمای اشکیشو پاک کردو گفت:خدا مرگم بده صبحونتو نخوردی،من میرم صبحونتو اماده کنم.
رفتم سمت ساکم و وسایلای ضروریو جدا کردم،کلی ساکم سبک شده بود😆
جلوی پایگاه بسیج ایستاده بودم که اشکانم رسید.
اشکان:بهههه داش حسام چطوری؟
با هم دست دادیم،به همراهش صدای سلام زنونه ای از کنار اشکان شنیدم سرمو انداختم پایین و سلام دادم،خواهره اشکان بود.
خواهراهم با ما تو یه اتوبوس بودن،از اونجایی که منو اشکان سپاهی نبودیم فرد اشنایی تو مردا نبود سوار اتوبوس که شدیم مرتضی و علی هم دیدیم که با هم گرم گرفته بودن و داشتن حرف میزدن، دیگه اتوبوس میخواست حرکت کنه.

🔴از اینجای داستان راوی تغییر میکنه.

فاطمه:وااای خاک به سرم دیرررم شد.
انقد بابامو تو هول انداخته بودم که بیچاره نزدیک بود تصادف کنه.
بابا:عه،دختر دیوونه ام کردی،میرسیم دیگه.
_وااای اگه جا بمونم چی؟دم پایگاه که. رسیدیم اتوبوس داشت حرکت میکرد با دو خودمو رسوندم،سمت اتوبوس واشاره کردم منم هستم.
البته این اشاره همراه با کوبیده شدنم به در اتوبوس بود که صدای وحشتناکی ایجاد کرد،نفس نفس میزدم،از اتوبوس بالا رفتم همه ی نگاه ها برگشت سمت من،برادرا جلو نشسته بودن بعضیاشون تو افق محو بودن بعضیا هم با تعجب نگاه می کردن یه لبخند ملیح زدمو گفتم:خب چیکار کنم، جا مونده بودم.😁
موقعیتمو حفظ کردم و با متانت از کنار برادرا رد شدم و رفتم صندلی یکی مونده به اخری کنار یه دختری نشستم.😕
تقریبا کله راهو خواب بودم چون دیشبش از زور هیجان چشم رو هم نذاشتم،ادم خوش خوابی بودم،برای اخرین بار که چشمامو باز کردم از پنجره های ماشین بیرونو نگاه کردم چشمم به تابلوهای بزرگی خورد که عکس شهدا روشون نقش بسته بود . اولیش عکس شهید مجید پازوکی بود ، بعد شهید احمد متوسلیان و...
با ذوق و اشتیاق وصف ناپذیری نگاشون میکردم . قلبم تند تند میزد😍
ساختمونا ی معروف #دوکوهه رو که دیدم بی اختیار زدم به شونه ی بغلیم و درحالیکه با انگشت اشاره نشونشون میدادم گفتم ،ساختمونا ، ساختمونای دوکوهه(بغلیم یه دختر محجبه ی حدودا 25 ساله بود که از اول راه تا حالا تقریبا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بو)

-خب مگه چیه ؟ ساختمونه دیگه خواهرم😕
-ببخشید، با لبخند ادامه دادم : یکم هیجانی شدم 😅

ادامه در بخش بعد
کپی بدون ذکر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد⛔️

💠کانال عهد با شهدا 💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔰 "بی همگان بسر شود
بی تو بسر نمی شود"

🔰شعر : مولانا
🔰با صدای: رضا یزدانی

تقدیم به ساحت مقدس
💕امام عصر (عج)💕
#کلیپ
@shahidegomnamm
هوای حسین....
🍃🌸

عطـر سیب حـرمت می وزد از سمت عـراق

شب جمعه است دلم باز هوایی شده است

#شب_زیارتی
#دلـنوشتـه

@shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرامش تحفه ای گرانبها
با رنگ عشق است
از جانب خدا
به زیبا اندیشی تو
امشب این هدیه را
برای همه شما دوستانم
آرزو میکنیم

#شبتون_بخیـر🌙

🙏 @shahidegomnamm