✨ #حدیث ✨
🔻پیامبر اڪرم صلّی الله علیه و آله :
💢 #ڪفـاره_غیبـت اینست ڪه براے شخصی ڪه غیبـت او را ڪرده ای
آمـرزش بطلبـی.
📚 الامالی طوسی۱۹۲/۳۲۵
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🔻پیامبر اڪرم صلّی الله علیه و آله :
💢 #ڪفـاره_غیبـت اینست ڪه براے شخصی ڪه غیبـت او را ڪرده ای
آمـرزش بطلبـی.
📚 الامالی طوسی۱۹۲/۳۲۵
🕊ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل_ویکم 🌸_اره چ خبر ؟ چیکار می کنی حاج خانوم؟ _ سلامتی ! میگم میشه بیای خونه ی ما ... من تنهام . یعنی حسام و اقا اشکان هم اینجا ان . ولی من حوصلم سر رفته ... 🌸_ با کمال میل ... تا نیم ساعت دیگه اونجام . اگه بدونی تو این چند…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_ودوم
🌸 اصلا کلا عادت داره ما رو شدیدا درکاراش بذاره ، اها هر موقعم می پرسی مثلا کجا بودی؟ میگه سوریه ؟
لبخند ملیحی زد و گفت : فک کنم حسامم اینطور باشه نه.؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ....
🌸 حسام یا اللهی گفت و وارد شد ... رو بهمون گفت : حاج خانوما حاضر شید بریم بیرون !
نگاهش کردمو گفتم : کجا ؟
دور از چشم سپیده چشمکی زد و گفت : دیگه دیگه ... دستاشو بهم کوبید و گفت : یاعلی زود باشید ما تو ماشین منتظریم ...
🌸سپیده از جا بلند شد و رو به من گفت : من حاضرم زود حاضر شو بریم ببینیم اینا چه آشی برامون پختن ...
لبخندی زدمو با عجله دوییدم تو اتاق . لباسام خوب بود . چادر مشکی سرم کردم و کیف دستیمو برداشتم . سوار ماشین شدیم ... تقریبا نیم ساعتی بود که تو راه بودیم . سپیده به شونه ی اشکان که رو صندلی شاگرد زده بود زد و گفت : اشی کجا میریم ؟
🌸_ خواهر گلم صبر داشته باش .... _ عه خب بگو دیگه !
حسام پیشدستی کرد و گفت : سپیده خانوم الاناست که برسیم متوجه میشید کجا اومدیم ...
سپیده پوفی کشید و رو به من گفت : من که سر از کار اینا در نمیارم
🌸حسام ماشینو متوقف کرد و پارکش کرد . از ماشین پیاده شدیم ... جای سرسبزی بود ... کمی اون طرف تر یه امامزاده بود ... سپیده با خوشحالی گفت : وای #امامزاده_علی_اکبر (ع)!!
متعجب نگاش کردم ... سپیده دستمو گرفت و با عجله شروع به حرکت کرد ...
🌸 اول وارد امامزاده شدیم و زیارت کردیم .. بعد منو به سمت حیاط هدایت کرد ... با دیدن #قبر_شهید_دهقان ، احساس شادی تموم وجودمو فرا گرفت ... با سپیده خودمونو به مزار رسوندیم و کنارش نشستیم ... حسام و اشکان هم به ما پیوستند ...
🌸وقتی نگاهم با نگاه آسمونی شهید دهقان تلاقی کرد ، احساس آرامش و حسرت وجودمو فرا گرفت ...
آرامش از بودن این شهدای با غیرت و حسرت از اینکه چقد از غافله عقبم .
🌸نگاهی به حسام و اشکان کردم . سرشون پایین بود و حالشون دگرگون ... دست روی سنگ قبر شهید کشیدم ... شروع به خوندن فاتحه کردم...
💠ادامه دارد.....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_ودوم
🌸 اصلا کلا عادت داره ما رو شدیدا درکاراش بذاره ، اها هر موقعم می پرسی مثلا کجا بودی؟ میگه سوریه ؟
لبخند ملیحی زد و گفت : فک کنم حسامم اینطور باشه نه.؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ....
🌸 حسام یا اللهی گفت و وارد شد ... رو بهمون گفت : حاج خانوما حاضر شید بریم بیرون !
نگاهش کردمو گفتم : کجا ؟
دور از چشم سپیده چشمکی زد و گفت : دیگه دیگه ... دستاشو بهم کوبید و گفت : یاعلی زود باشید ما تو ماشین منتظریم ...
🌸سپیده از جا بلند شد و رو به من گفت : من حاضرم زود حاضر شو بریم ببینیم اینا چه آشی برامون پختن ...
لبخندی زدمو با عجله دوییدم تو اتاق . لباسام خوب بود . چادر مشکی سرم کردم و کیف دستیمو برداشتم . سوار ماشین شدیم ... تقریبا نیم ساعتی بود که تو راه بودیم . سپیده به شونه ی اشکان که رو صندلی شاگرد زده بود زد و گفت : اشی کجا میریم ؟
🌸_ خواهر گلم صبر داشته باش .... _ عه خب بگو دیگه !
حسام پیشدستی کرد و گفت : سپیده خانوم الاناست که برسیم متوجه میشید کجا اومدیم ...
سپیده پوفی کشید و رو به من گفت : من که سر از کار اینا در نمیارم
🌸حسام ماشینو متوقف کرد و پارکش کرد . از ماشین پیاده شدیم ... جای سرسبزی بود ... کمی اون طرف تر یه امامزاده بود ... سپیده با خوشحالی گفت : وای #امامزاده_علی_اکبر (ع)!!
متعجب نگاش کردم ... سپیده دستمو گرفت و با عجله شروع به حرکت کرد ...
🌸 اول وارد امامزاده شدیم و زیارت کردیم .. بعد منو به سمت حیاط هدایت کرد ... با دیدن #قبر_شهید_دهقان ، احساس شادی تموم وجودمو فرا گرفت ... با سپیده خودمونو به مزار رسوندیم و کنارش نشستیم ... حسام و اشکان هم به ما پیوستند ...
🌸وقتی نگاهم با نگاه آسمونی شهید دهقان تلاقی کرد ، احساس آرامش و حسرت وجودمو فرا گرفت ...
آرامش از بودن این شهدای با غیرت و حسرت از اینکه چقد از غافله عقبم .
🌸نگاهی به حسام و اشکان کردم . سرشون پایین بود و حالشون دگرگون ... دست روی سنگ قبر شهید کشیدم ... شروع به خوندن فاتحه کردم...
💠ادامه دارد.....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Ghadam Ghadm Ba ye Alam [BeepMusic.org]
Hossein Sib Sorkhi [BeepMusic.org]
🎵 #صوت
🚩به مناسبت ایام پیاده روی اربعین
#قدم قدم
با یه علم...🚩
🎤 #حسین_سیب_سرخی
دل #جاماندگان گرفته است، ارباب 😭
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
🚩به مناسبت ایام پیاده روی اربعین
#قدم قدم
با یه علم...🚩
🎤 #حسین_سیب_سرخی
دل #جاماندگان گرفته است، ارباب 😭
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#نکته_عکس❓❓👆
📌اینایی که میبینید نه معتادن نه خلافکار نه..
👈اینا مردای باشرف بی ادعایی اند
که حتی گاهی خانواده هاشونم دیگه اونارو نمیخوان
⚠ #تلنگر
💚 #سلامتی_همه_جانبازان_صلوات
@Shahidegomnamm
📌اینایی که میبینید نه معتادن نه خلافکار نه..
👈اینا مردای باشرف بی ادعایی اند
که حتی گاهی خانواده هاشونم دیگه اونارو نمیخوان
⚠ #تلنگر
💚 #سلامتی_همه_جانبازان_صلوات
@Shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#گیف💕
#امیرالمومنین (ع) می فرمایند:
هرڪس #گوش به حرف
#سخن_چین سپارد،
#دوست را از دست بدهد.
#میزان_الحڪمه_جلد6_ص203
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
#امیرالمومنین (ع) می فرمایند:
هرڪس #گوش به حرف
#سخن_چین سپارد،
#دوست را از دست بدهد.
#میزان_الحڪمه_جلد6_ص203
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
🖇 #کلام_شهید
✾ ڪجا گـ🌺ـلهاے پرپر میفروشند؟
#شهـادت را مڪرر میفروشند؟🍂
✾ #دلـم درحسرت پـ🕊ـرواز پوسید🥀
ڪجا بال #ڪبوتر 🍁میفروشند...
#شهید_عبدالحمید_دیالمه💐
#یادش_باصلوات
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
✾ ڪجا گـ🌺ـلهاے پرپر میفروشند؟
#شهـادت را مڪرر میفروشند؟🍂
✾ #دلـم درحسرت پـ🕊ـرواز پوسید🥀
ڪجا بال #ڪبوتر 🍁میفروشند...
#شهید_عبدالحمید_دیالمه💐
#یادش_باصلوات
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ 🎞
به یاد #شهدای_مرزبانی
#نیروی_انتظامی_چالدران 🇮🇷
#مرزبان باشی
باید از #جان و #مال و #ناموس
مردم #دفاع کنی
و #عاقبت...
شاید پیام تسلیتی برای
#شهادتت
شاید...
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
به یاد #شهدای_مرزبانی
#نیروی_انتظامی_چالدران 🇮🇷
#مرزبان باشی
باید از #جان و #مال و #ناموس
مردم #دفاع کنی
و #عاقبت...
شاید پیام تسلیتی برای
#شهادتت
شاید...
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#زندگی_به_سبڪ_شهدا🍃🌹
بوی #غریبی را
میتوان حس ڪرد
از #مزارهای شهیدان...
از #تابوتهایشان...
از #وصیت نامه هایشان..
نگذاریم این #غریبی بیشتر بشود.
#شهیدسیدحمید_طباطبایی_مهر🌷
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
بوی #غریبی را
میتوان حس ڪرد
از #مزارهای شهیدان...
از #تابوتهایشان...
از #وصیت نامه هایشان..
نگذاریم این #غریبی بیشتر بشود.
#شهیدسیدحمید_طباطبایی_مهر🌷
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🥀 هر دلی از #سوز ما
#آگاه نیست
#غیر_را_در_خلوت_ما
#راه نیست🍂
حال بلبل ، از #دل_دیوانه پرس
قصه ی #دیوانه، از دیوانه پرس
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
#آگاه نیست
#غیر_را_در_خلوت_ما
#راه نیست🍂
حال بلبل ، از #دل_دیوانه پرس
قصه ی #دیوانه، از دیوانه پرس
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
iD ➬ @Shahidegomnamm🕊
🍃💞﷽💞🍃
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه
#ازکلام_وحی
❁ سوره الصافات
❁ جــزء 23
❁ صفحـہ 448
❁ آیہ 52 الی 76
🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه
#ازکلام_وحی
❁ سوره الصافات
❁ جــزء 23
❁ صفحـہ 448
❁ آیہ 52 الی 76
🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
🍃💞﷽💞🍃
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه
#ازکلام_وحی
❁ سوره الصافات
❁ جــزء 23
❁ صفحـہ 448
❁ آیہ 52 الی 76
🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه
#ازکلام_وحی
❁ سوره الصافات
❁ جــزء 23
❁ صفحـہ 448
❁ آیہ 52 الی 76
🌹ڪانـال عهـدبـا شهـدا🌹
❥• @Shahidegomnamm🕊
┄┅✿❀🍃🌹🍃❀✿┅┄
#دلنوشته
🥀ای شهید
تو میان سجده هایت غرق خدا شدے
و #ذڪر وصال سر دادے
من اما
میان خواب هایم
#غـرق_دنیا شدم و
نمازصبح هایم را
#خواب ماندم😭
چقدر فاصله هست میان
من وتو
#التماس دستگیری😔
@Shahidegomnamm
🥀ای شهید
تو میان سجده هایت غرق خدا شدے
و #ذڪر وصال سر دادے
من اما
میان خواب هایم
#غـرق_دنیا شدم و
نمازصبح هایم را
#خواب ماندم😭
چقدر فاصله هست میان
من وتو
#التماس دستگیری😔
@Shahidegomnamm
Forwarded from عکس نگار
🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
#یه_روزمردم_دسته_دسته_میرن_زیارت
✍ابراهیم #کتابچه دعا را باز ڪرد و به همراه بچهها #زیارت_عاشـورا خواندیم.
🍁بعد از آن در حالی ڪه با #حســـرت به #منـاطق تحت نفــوذ دشــمن نگاه میڪـردم، گفتم:
🍁ابـــرام جـون این #جـــاده رو ببین ڪـه به ســــمت #مرز میره. ببین چــــقدر راحــت عراقــیها توے اون تــردد میڪنن.
🍁بعد با حســـــرت گفتــــم:
🍁یعنی #میشه یه روزے مـردم ما راحـــت از این جادهها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن.
🍁ابـــراهیم ڪه انگـــــار #حواســـش به
حـرفهاے من نبــــود و با #نــــگاهش
داشـــت #دوردســــتها رو میدیــــد،
لبخندے زد و گفت:
🍁چی میگی! #یه_روز_میاد ڪه از همین جــــاده #مردم خودمـــون دسته دسته میرن #ڪـربلا رو زیـــــارت میڪنن.
🍁در مســیر برگشت از بچهها پرسیدم:
اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟
🍁یڪی از بچهها گفت : #مرز_خســـروی.
🍁#بیست سال بعد به #سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود.
🍁گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را #بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت.
آن روز #اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده #دستهدسته مـردم ما به زیـــــارت #ڪــــربلا میرفتند.
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
#علمدار_کمیل🚩
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطره 🍁
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#یه_روزمردم_دسته_دسته_میرن_زیارت
✍ابراهیم #کتابچه دعا را باز ڪرد و به همراه بچهها #زیارت_عاشـورا خواندیم.
🍁بعد از آن در حالی ڪه با #حســـرت به #منـاطق تحت نفــوذ دشــمن نگاه میڪـردم، گفتم:
🍁ابـــرام جـون این #جـــاده رو ببین ڪـه به ســــمت #مرز میره. ببین چــــقدر راحــت عراقــیها توے اون تــردد میڪنن.
🍁بعد با حســـــرت گفتــــم:
🍁یعنی #میشه یه روزے مـردم ما راحـــت از این جادهها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن.
🍁ابـــراهیم ڪه انگـــــار #حواســـش به
حـرفهاے من نبــــود و با #نــــگاهش
داشـــت #دوردســــتها رو میدیــــد،
لبخندے زد و گفت:
🍁چی میگی! #یه_روز_میاد ڪه از همین جــــاده #مردم خودمـــون دسته دسته میرن #ڪـربلا رو زیـــــارت میڪنن.
🍁در مســیر برگشت از بچهها پرسیدم:
اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟
🍁یڪی از بچهها گفت : #مرز_خســـروی.
🍁#بیست سال بعد به #سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود.
🍁گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را #بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت.
آن روز #اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده #دستهدسته مـردم ما به زیـــــارت #ڪــــربلا میرفتند.
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
#علمدار_کمیل🚩
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطره 🍁
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
📩 #کلام_شهید
📿در حد توانتان #نمازهایتان راسر وقت بخوانیدوقبل از شروع نماز از خداوند منان #توفیق حضور قلب وخضوع در نماز طلب کنید.
🥀 #شهید_سیدمجتبی_علمدار
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا
💠 @Shahidegomnamm
📿در حد توانتان #نمازهایتان راسر وقت بخوانیدوقبل از شروع نماز از خداوند منان #توفیق حضور قلب وخضوع در نماز طلب کنید.
🥀 #شهید_سیدمجتبی_علمدار
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا
💠 @Shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهل_ودوم 🌸 اصلا کلا عادت داره ما رو شدیدا درکاراش بذاره ، اها هر موقعم می پرسی مثلا کجا بودی؟ میگه سوریه ؟ لبخند ملیحی زد و گفت : فک کنم حسامم اینطور باشه نه.؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم .... 🌸 حسام یا اللهی گفت و وارد شد ...…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_سوم
✍ساک دستی مشکیمو برداشتم و با عجله بردم تو حیاط و چپوندم تو صندوق عقب . حسام با لبخند نزدیکم شد و گفت : بریم؟
چشمکی نثارش کردمو گفتم : بزن بریم .
🍀دو ساعت بعد جاده کم کم سبز شد . طبیعتش محشر بود . حسام با سرعت رانندگی می کرد و اخم خفیفی چاشنی صورتش بود . دستمو از پنجره بردم بیرون و سرمو به دیواره ی ماشین تکیه دادم و ریه هامو پر از هوای پاک کردم ...
🍀 حسام دستشو روی دست چپم گذاشت و با لحن دلنشینش گفت : سرما نخوری !
سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم : بخورمم تیمار دارم دیگه !
_ بر منکرش لعنت
سرعتشو بیشتر کرد . دستمو جلو بردم و ضبطو روشن کردم ... به رو به روم چشم دوختم .خوابم میومد . ساعت تازه هفت صبح بود . چشمامو بستم به دقیقه نکشید که خوابم برد .
🍀صدای بوق ممتد ماشینی باعث شد از خواب بپرم .سریع خودمو جمع و جور کردم و به حسام که با اخم غلیظی به جاده نگاه می کرد چشم دوختم .
_ رسیدیم ؟
_ یکم دیگه مونده فعلا که تو ترافیک گیر کردیم .
دستمو بردم جلوی صورتش و انگشت اشارمو گذاشتم رو خط اخمش . اخماشو از هم باز کرد و بهم چشم دوخت .
🍀 لبخندی بهش زدمو گفتم : آها ! حالا درست شد . حسام گشنت نیست ؟
جوابی از جانبش نشنیدم . از توی کیفم ظرف غذایی رو که توش کتلتای دیشبو گذاشته بودم دراوردم . با وسواس یه لقمه غذا گرفتمو بردم طرف حسام .
🍀 لبخند دندون نمایی زد و گفت : به به ...
بعد از اینکه کمی از لقمه رو خورد سرشو به علامت تاسف تکون دادو با جدیت گفت : واقعا که متاسفم!
ترس برم داشت . با دلهره گفتم : بدمزه شده ؟
خندیدو گفت : نه بابا ! میگم مثلا یه زمانی پلیس بودیم الان اینجور دارم قوانینو نقض می کنم .
🍀خندیدم . خواستم چیزی بگم که دیدم پلیس کنار جاده داره علامت میده . لبمو گاز گرفتمو به حسام نگاه کردم ... حسام خندش گرفت ... ماشینو نگه داشت . افسر از کنار شیشه اومد و گفت : داداش خوردن موقع رانندگی ممنوعه ؟
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
#فرمانده_من
#قسمت_صدوچهل_سوم
✍ساک دستی مشکیمو برداشتم و با عجله بردم تو حیاط و چپوندم تو صندوق عقب . حسام با لبخند نزدیکم شد و گفت : بریم؟
چشمکی نثارش کردمو گفتم : بزن بریم .
🍀دو ساعت بعد جاده کم کم سبز شد . طبیعتش محشر بود . حسام با سرعت رانندگی می کرد و اخم خفیفی چاشنی صورتش بود . دستمو از پنجره بردم بیرون و سرمو به دیواره ی ماشین تکیه دادم و ریه هامو پر از هوای پاک کردم ...
🍀 حسام دستشو روی دست چپم گذاشت و با لحن دلنشینش گفت : سرما نخوری !
سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم : بخورمم تیمار دارم دیگه !
_ بر منکرش لعنت
سرعتشو بیشتر کرد . دستمو جلو بردم و ضبطو روشن کردم ... به رو به روم چشم دوختم .خوابم میومد . ساعت تازه هفت صبح بود . چشمامو بستم به دقیقه نکشید که خوابم برد .
🍀صدای بوق ممتد ماشینی باعث شد از خواب بپرم .سریع خودمو جمع و جور کردم و به حسام که با اخم غلیظی به جاده نگاه می کرد چشم دوختم .
_ رسیدیم ؟
_ یکم دیگه مونده فعلا که تو ترافیک گیر کردیم .
دستمو بردم جلوی صورتش و انگشت اشارمو گذاشتم رو خط اخمش . اخماشو از هم باز کرد و بهم چشم دوخت .
🍀 لبخندی بهش زدمو گفتم : آها ! حالا درست شد . حسام گشنت نیست ؟
جوابی از جانبش نشنیدم . از توی کیفم ظرف غذایی رو که توش کتلتای دیشبو گذاشته بودم دراوردم . با وسواس یه لقمه غذا گرفتمو بردم طرف حسام .
🍀 لبخند دندون نمایی زد و گفت : به به ...
بعد از اینکه کمی از لقمه رو خورد سرشو به علامت تاسف تکون دادو با جدیت گفت : واقعا که متاسفم!
ترس برم داشت . با دلهره گفتم : بدمزه شده ؟
خندیدو گفت : نه بابا ! میگم مثلا یه زمانی پلیس بودیم الان اینجور دارم قوانینو نقض می کنم .
🍀خندیدم . خواستم چیزی بگم که دیدم پلیس کنار جاده داره علامت میده . لبمو گاز گرفتمو به حسام نگاه کردم ... حسام خندش گرفت ... ماشینو نگه داشت . افسر از کنار شیشه اومد و گفت : داداش خوردن موقع رانندگی ممنوعه ؟
💠ادامه دارد....
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🌹ڪانال عهـدبا شهـدا👇
💠 @Shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM