Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_چهل_ویکم
#وصیتنامه
💥 #وصیت_من_همان_جمله_حاج_همت_است
✍راوی همسر شهید :
💠یکبار در خانه #صحبت وصیتنامه شد،
به #پوستر_حاج_همت روی کمدش #اشاره کرد و گفت: #وصیت من همان جمله حاج همت است
⚜"با #خدای خود #پیمان بستهام تا آخرین قطره #خونم، در راه حفظ و حراست از این #انقلاب_الهی یک آن، #آرام و قرار نگیرم".
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_چهل_ویکم
#وصیتنامه
💥 #وصیت_من_همان_جمله_حاج_همت_است
✍راوی همسر شهید :
💠یکبار در خانه #صحبت وصیتنامه شد،
به #پوستر_حاج_همت روی کمدش #اشاره کرد و گفت: #وصیت من همان جمله حاج همت است
⚜"با #خدای خود #پیمان بستهام تا آخرین قطره #خونم، در راه حفظ و حراست از این #انقلاب_الهی یک آن، #آرام و قرار نگیرم".
🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
دلداده قمربنی هاشم ....: بسم رب العشق #قسمت_چهلم #علمــــدار_عشـــق😍# ماجرای خوابم به جز خودم آقاجون و زهرا میدونن عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده دوروز از…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_یکم
#علمــــدار_عشــــق😍#
- من در خدمتم آقای کرمی
+ میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟
- بله بفرمایید
بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه
+ بریم پیش شهدای گمنام ؟
- بله
طوری کنار شهدا نشستیم
سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش
+ خانم موسوی
من
- شما چی
+ میخاستم اجازه بدید مادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر
- آقای کرمی اجازه بدید من فکرام بکنم با پدرم مشورت کنم
+ بله حتما اما تاچه زمانی
- آخرتابستان
مرتضی با صدای بزور درمیومد و
سراسراز شرم بود گفت
خانم موسوی زیاد نیست
-اجازه بدید فکرکنم
بااجازتون
یاعلی
+ یاعلی
وارد خونه شدم
هیچکس خونه نبود
با خودم إه عزیز و آقاجون کجا رفتن 🤔🤔
شماره آقاجون گرفتم
سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید ؟🙈🙈
آقاجون :سلام باباجان با مادرت اومدیم یه سر به پدر و مادرمون بزنیم
داریم میایم خونه
گوشی قطع کردم آقاجون اینا رفته بودن بهشت زهرا
صدای زنگ در بلند شد
بعد از خوردن ناهار رفتم سمت آقاجون گفتم
-بوبویی
بریم مزارشهدا
آقاجون گفت خدا به خیر کنه چی باز میخواد بگه
رفتیم مزارشهدا
خیلی خجالت میکشیدم
موضوع خواستگاری آقا کرمی بگم
آقاجون : نرگس بابا من منتظرم دخترم بگی
-خیلی خجالت میکشم
آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده
-🙈🙈🙈پسر حاج کمیل
آقاجون: خوب به سلامتی
تو چی گفتی ؟
-😊😊😊😊لپهام قرمز شد و سرم انداختم پایین
مبارکت باشه بابا
یهو هول شدم و گفتم نه آخر تابستان میخوام جواب بدم
یهو گفتم خاک بر سرم 😱😱😱😓😓
آقاجون گفت خندید گفت باشه وروجک بابا
بچه ها شدیدا مشغول کارهای مربوط به جشن بودن
تو آمفی تائتر همه جمع بودیم
بچه ها داشتن
تمرین تائتری درمورد مدافع حجاب میکردن
منو زهراهم داشتیم درمورد
دکور صحنه صحبت میکردیم
با صدای مرتضی و آقای صبوری همگی دست از کار کشیدیم
√ سلامممممم خدمت تمامی بسیجان امام خامنه ای
همه با لبخند جوابش دادیم
+ خانم موسوی
یه سوپرایز براتون دارم
- برای من ؟
+ بله
- خوب چی هست
+ بچه ها همه بیاید
همه بچه ها دورم جمع شدن
فقط همتون آرامشتون حفظ کنید مخصوصا خانم موسوی
بسم تعالی
دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی
از جریان محجبه شدن شما باخبرشدم
به داشتن فرزند نخبه و باایمانی چون شما افتخار میکنم
و برای حضرتعالی توفیقات روز افزون را از خداوندمتعال و بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا خواستارم
سیدعلی حسینی خامنه ای
خانم موسوی حضرت آقا همراه نامه ی هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون و یه قواره چادرمشکی و یه انگشتر
سکوت تمام آمفی تائتر فرا گرفته بود
اشکام همینطوری میرخت
با لکنت زبان و صدای لرزان گفتم
- واق ..عا
ای ..ن
نا....مه
برا....
من....ه
+ بله
- 😭😭😭😭😭
یک ساعتی گذشت یه ذره از شوک نامه و هدیه در اومدم
اما صدام به شدت بغض آلود رفتم سمت مرتضی با صدای گرفته
- آقای کرمی
چطوری شده
حضرت آقا از جریان محجبه شدنم باخبر هستن؟
من اصلا نمیتونم باور کنم
+خانم موسوی
حضرت آقا
بیشتر از چیزی من و شما فکرش میکنیم
حواسشون به کشور هست
همین الان ببینید بزرگترین کشورهای جنگ درگیر داعش هستن ولی ما تو کشورمون امنیت کامله
با اونکه همسایهای نزدیک ما همه تو آتش جنگ با داعش هستن
این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مسئله حجاب شما
چند هفته پیش بنده و سایر دوستان توفیق زیارت حضرت آقا داشتیم
اونجا مطرح شد
بعداز ماجرای حضرت آقا احترامم تو دانشگاه دوچندان شده بود
۱۰روز مونده بود به آخر تابستان
تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکر کردم
میخوام فردا بهش جواب مثبت بدم
به نظرم میتونم تو سراسر زندگی بهش تکیه کنم
نویسنده بانـــــــو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#منتظر ماجرای جواب مثبت دادن نرگس سادات به مرتضی در قسمتای آینده باشید 😍😍#
ادامـــــــــہ دارد
#قسمت_چهل_یکم
#علمــــدار_عشــــق😍#
- من در خدمتم آقای کرمی
+ میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟
- بله بفرمایید
بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه
+ بریم پیش شهدای گمنام ؟
- بله
طوری کنار شهدا نشستیم
سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش
+ خانم موسوی
من
- شما چی
+ میخاستم اجازه بدید مادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر
- آقای کرمی اجازه بدید من فکرام بکنم با پدرم مشورت کنم
+ بله حتما اما تاچه زمانی
- آخرتابستان
مرتضی با صدای بزور درمیومد و
سراسراز شرم بود گفت
خانم موسوی زیاد نیست
-اجازه بدید فکرکنم
بااجازتون
یاعلی
+ یاعلی
وارد خونه شدم
هیچکس خونه نبود
با خودم إه عزیز و آقاجون کجا رفتن 🤔🤔
شماره آقاجون گرفتم
سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید ؟🙈🙈
آقاجون :سلام باباجان با مادرت اومدیم یه سر به پدر و مادرمون بزنیم
داریم میایم خونه
گوشی قطع کردم آقاجون اینا رفته بودن بهشت زهرا
صدای زنگ در بلند شد
بعد از خوردن ناهار رفتم سمت آقاجون گفتم
-بوبویی
بریم مزارشهدا
آقاجون گفت خدا به خیر کنه چی باز میخواد بگه
رفتیم مزارشهدا
خیلی خجالت میکشیدم
موضوع خواستگاری آقا کرمی بگم
آقاجون : نرگس بابا من منتظرم دخترم بگی
-خیلی خجالت میکشم
آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده
-🙈🙈🙈پسر حاج کمیل
آقاجون: خوب به سلامتی
تو چی گفتی ؟
-😊😊😊😊لپهام قرمز شد و سرم انداختم پایین
مبارکت باشه بابا
یهو هول شدم و گفتم نه آخر تابستان میخوام جواب بدم
یهو گفتم خاک بر سرم 😱😱😱😓😓
آقاجون گفت خندید گفت باشه وروجک بابا
بچه ها شدیدا مشغول کارهای مربوط به جشن بودن
تو آمفی تائتر همه جمع بودیم
بچه ها داشتن
تمرین تائتری درمورد مدافع حجاب میکردن
منو زهراهم داشتیم درمورد
دکور صحنه صحبت میکردیم
با صدای مرتضی و آقای صبوری همگی دست از کار کشیدیم
√ سلامممممم خدمت تمامی بسیجان امام خامنه ای
همه با لبخند جوابش دادیم
+ خانم موسوی
یه سوپرایز براتون دارم
- برای من ؟
+ بله
- خوب چی هست
+ بچه ها همه بیاید
همه بچه ها دورم جمع شدن
فقط همتون آرامشتون حفظ کنید مخصوصا خانم موسوی
بسم تعالی
دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی
از جریان محجبه شدن شما باخبرشدم
به داشتن فرزند نخبه و باایمانی چون شما افتخار میکنم
و برای حضرتعالی توفیقات روز افزون را از خداوندمتعال و بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا خواستارم
سیدعلی حسینی خامنه ای
خانم موسوی حضرت آقا همراه نامه ی هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون و یه قواره چادرمشکی و یه انگشتر
سکوت تمام آمفی تائتر فرا گرفته بود
اشکام همینطوری میرخت
با لکنت زبان و صدای لرزان گفتم
- واق ..عا
ای ..ن
نا....مه
برا....
من....ه
+ بله
- 😭😭😭😭😭
یک ساعتی گذشت یه ذره از شوک نامه و هدیه در اومدم
اما صدام به شدت بغض آلود رفتم سمت مرتضی با صدای گرفته
- آقای کرمی
چطوری شده
حضرت آقا از جریان محجبه شدنم باخبر هستن؟
من اصلا نمیتونم باور کنم
+خانم موسوی
حضرت آقا
بیشتر از چیزی من و شما فکرش میکنیم
حواسشون به کشور هست
همین الان ببینید بزرگترین کشورهای جنگ درگیر داعش هستن ولی ما تو کشورمون امنیت کامله
با اونکه همسایهای نزدیک ما همه تو آتش جنگ با داعش هستن
این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مسئله حجاب شما
چند هفته پیش بنده و سایر دوستان توفیق زیارت حضرت آقا داشتیم
اونجا مطرح شد
بعداز ماجرای حضرت آقا احترامم تو دانشگاه دوچندان شده بود
۱۰روز مونده بود به آخر تابستان
تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکر کردم
میخوام فردا بهش جواب مثبت بدم
به نظرم میتونم تو سراسر زندگی بهش تکیه کنم
نویسنده بانـــــــو .....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#منتظر ماجرای جواب مثبت دادن نرگس سادات به مرتضی در قسمتای آینده باشید 😍😍#
ادامـــــــــہ دارد
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_یکم #علمــــدار_عشــــق😍# - من در خدمتم آقای کرمی + میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟ - بله بفرمایید بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه + بریم پیش شهدای گمنام ؟ - بله طوری کنار شهدا نشستیم سرش انداخت پایین تسبیحش…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_دوم
#علمـــــدار_عشــــــق😍#
ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه
با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد
پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب
شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد
انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم
آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان
+ آروم باشید
چیزی نشده
- توروخدا سواربشید
داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد
شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
- دستون بدید اینو ببندم بهش
دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد
رسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه
با دزد کیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد
شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان.....
* باشه الان میایم
پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد
برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر
معلومه خیلی دوسش داری
رنگ به روت نمونده
- باشه ممنون 😅😅
با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده
اونروز کار کنسل شد
نویسنده بانــــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه در قسمتای بعدی #
#قسمت_چهل_دوم
#علمـــــدار_عشــــــق😍#
ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه
با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد
پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب
شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد
انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم
آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان
+ آروم باشید
چیزی نشده
- توروخدا سواربشید
داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد
شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
- دستون بدید اینو ببندم بهش
دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد
رسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه
با دزد کیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد
شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان.....
* باشه الان میایم
پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد
برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر
معلومه خیلی دوسش داری
رنگ به روت نمونده
- باشه ممنون 😅😅
با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده
اونروز کار کنسل شد
نویسنده بانــــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه در قسمتای بعدی #
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_دوم #علمـــــدار_عشــــــق😍# ساعت ۷ باید دانشگاه باشم قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه با خودم گفتم…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_سوم
#علمــــدار_عشـــق 😍#
قرارشد آقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون
منم زهرا و مرتضی بردم خونشون رسوندم
رسیدم خونه
تا واردشدم
عزیزجون منو دید هول کرد گفت
خاک توسرم نرگس کجا بودی
چرا آستین چادرت پاره شده ؟
چرا شلوارت خونیه ؟
چه بلای سرت اومده
همه چیز برای عزیزجون و آقاجون تعریف کردم
آقاجون : خداشکر آقامرتضی رسیده و اگرنه معلوم نبود چی میشد
باباجان تایم رفتنتون تغییر بدید
- آره تغییر میدیم
عزیزجون : حاج آقا شما پاشو یه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگو شب یه سر میریم دیدنش
آقاجون : باشه چشم حاج خانم
رفتم تو اتاق
از زهرا یه پیام داشتم
پیامو باز کردم
نرگس سادات آجی
از فردا ساعت ۱۰ بیا دانشگاه
- باشه چشم خواهری
زهرا : شب میاید خونه ما
- آره
زهرا : برو استراحت
خیلی ترسیدی امروز
عزیزجون : نرگس دخترم بده چادرت بندازم بیرون
از امروز به بعد
چادرمهندسی تو سر کن
- باشه
شام خوردیم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردیم
پدرم سرراه براش چندتا آبمیوه خرید
چشمای مرتضی خیلی خوشحال بود
یه ساعتی نشستیم بعد اومدیم خونه
ساعت ۹ صبح بود
چادر مدل مهندسی از داخل کمد برداشتم
لباسام پوشیدم
به سمت دانشگاه راه افتادم
رسیدم دانشگاه
اومدم برم سمت بسیج دانشگاه
که صدای مرتضی مانع از ادامه حرکتم شد
+ خانم موسوی
برگشتم سمت صداش
- سلام آقای کرمی
بابت دیروز واقعا
شرمندم
+ دشمنتون شرمنده
وظیفه ام بود
- ممنونم
+ خانم موسوی
دیروز یه حرفی
تو بیمارستان زدید
منظورتون این بود
که پاسختون مثبته ؟
سرم انداختم پایین
-آقای کرمی من خیلی کاردارم
با اجازتون
+ میگم مادرم امشب
با حاج خانم تماس بگیرن
رفتم سمت بسیج دانشجویی
برنامه انجام دادیم
وتا ساعت ۶ غروب طول کشید
رسیدم خونه
عزیزجون: سلام دخترگلم
- سلام عزیزجون خسته نباشید
عزیزجون: برو لباستو عوض کن بیا باهات حرف دارم
- بفرمایید من درخدمتم
عزیزجون : نرگس سادات امروز همسر حاج کمیل زنگ زده بود اینجا
- خوب به سلامتی
عزیزجون: زنگ زده بود تو برای آقامرتضی خواستگاری کنه
نظرتو چیه نرگس سادات ؟
- عزیز من درس دارم
عزیزجون : مادر فدای شرم و حیات بشه
پس مبارکه
نویسنده: بانـــــو ......ش
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
# جلسه خواستگاری قسمت بعد
منتظر باشید#
#قسمت_چهل_سوم
#علمــــدار_عشـــق 😍#
قرارشد آقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون
منم زهرا و مرتضی بردم خونشون رسوندم
رسیدم خونه
تا واردشدم
عزیزجون منو دید هول کرد گفت
خاک توسرم نرگس کجا بودی
چرا آستین چادرت پاره شده ؟
چرا شلوارت خونیه ؟
چه بلای سرت اومده
همه چیز برای عزیزجون و آقاجون تعریف کردم
آقاجون : خداشکر آقامرتضی رسیده و اگرنه معلوم نبود چی میشد
باباجان تایم رفتنتون تغییر بدید
- آره تغییر میدیم
عزیزجون : حاج آقا شما پاشو یه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگو شب یه سر میریم دیدنش
آقاجون : باشه چشم حاج خانم
رفتم تو اتاق
از زهرا یه پیام داشتم
پیامو باز کردم
نرگس سادات آجی
از فردا ساعت ۱۰ بیا دانشگاه
- باشه چشم خواهری
زهرا : شب میاید خونه ما
- آره
زهرا : برو استراحت
خیلی ترسیدی امروز
عزیزجون : نرگس دخترم بده چادرت بندازم بیرون
از امروز به بعد
چادرمهندسی تو سر کن
- باشه
شام خوردیم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردیم
پدرم سرراه براش چندتا آبمیوه خرید
چشمای مرتضی خیلی خوشحال بود
یه ساعتی نشستیم بعد اومدیم خونه
ساعت ۹ صبح بود
چادر مدل مهندسی از داخل کمد برداشتم
لباسام پوشیدم
به سمت دانشگاه راه افتادم
رسیدم دانشگاه
اومدم برم سمت بسیج دانشگاه
که صدای مرتضی مانع از ادامه حرکتم شد
+ خانم موسوی
برگشتم سمت صداش
- سلام آقای کرمی
بابت دیروز واقعا
شرمندم
+ دشمنتون شرمنده
وظیفه ام بود
- ممنونم
+ خانم موسوی
دیروز یه حرفی
تو بیمارستان زدید
منظورتون این بود
که پاسختون مثبته ؟
سرم انداختم پایین
-آقای کرمی من خیلی کاردارم
با اجازتون
+ میگم مادرم امشب
با حاج خانم تماس بگیرن
رفتم سمت بسیج دانشجویی
برنامه انجام دادیم
وتا ساعت ۶ غروب طول کشید
رسیدم خونه
عزیزجون: سلام دخترگلم
- سلام عزیزجون خسته نباشید
عزیزجون: برو لباستو عوض کن بیا باهات حرف دارم
- بفرمایید من درخدمتم
عزیزجون : نرگس سادات امروز همسر حاج کمیل زنگ زده بود اینجا
- خوب به سلامتی
عزیزجون: زنگ زده بود تو برای آقامرتضی خواستگاری کنه
نظرتو چیه نرگس سادات ؟
- عزیز من درس دارم
عزیزجون : مادر فدای شرم و حیات بشه
پس مبارکه
نویسنده: بانـــــو ......ش
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
# جلسه خواستگاری قسمت بعد
منتظر باشید#
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_سوم #علمــــدار_عشـــق 😍# قرارشد آقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون منم زهرا و مرتضی بردم خونشون رسوندم رسیدم خونه تا واردشدم عزیزجون منو دید هول کرد گفت خاک توسرم نرگس کجا بودی چرا آستین چادرت پاره شده ؟ چرا شلوارت خونیه…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_چهارم
#علمــــدار_عشـــق
قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون
یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب
روسریم مدل لبنانی سرم کردم
چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی
عزیزجون : مادر فدات بشه ک مثل فرشته ها شدی
ساعت ۶ بود صدای زنگ در بلند شد
آقاجون در بازکرد
سلام حاج کمیل خوش اومدی
همه نشسته بودند
عزیزجون: نرگس دخترم چای بیار
اول به حاج کمیل و خانمش گرفتم بعد مامان و بابام
زهرا
به مرتضی رسیدم
یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود
حاج کمیل : حاجی اگه اجازه میدید این دوتا جوان برن
حرفاشون باهم بزنن
بابا: حاجی صاحب اختیاری
نرگس بابا
با آقامرتضی برید حیاط حرفاتون بزنید
جلوتر از مرتضی رفتم توحیاط
+چه حیاط خوشگلی دارید
- ممنونم
+ خانم موسوی اینا ادعا نیست
خودتون ۳ ترم بامن هم دانشگاهید
زندگیم فدای حضرت علی و بچه هاش
از لحاظ مالی هم خودتون میدونید که مشکلی ندارم
یه ۴۵ دقیقه حرف زدیم
وارد اتاق شدیم
مادر مرتضی : دخترم دهنمون شیرین کنیم
- هرچی آقاجونم بگه
آقاجون : مبارک باشه
حاج کمیل : حاجی محرمشون کنیم تا عقد تو محیط دانشگاه راحت باشند
آقاجون : بله
ان شاالله آزمایشهاشون انجام بدن
مبعث آقارسول الله صیغه شون کنیم
که میشه ۵ روز دیگه
حاج کمیل : تاریخش عالیه
زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه
نویسنده بانـــــو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامــــــــہ دارد
#قسمت_چهل_چهارم
#علمــــدار_عشـــق
قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون
یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب
روسریم مدل لبنانی سرم کردم
چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی
عزیزجون : مادر فدات بشه ک مثل فرشته ها شدی
ساعت ۶ بود صدای زنگ در بلند شد
آقاجون در بازکرد
سلام حاج کمیل خوش اومدی
همه نشسته بودند
عزیزجون: نرگس دخترم چای بیار
اول به حاج کمیل و خانمش گرفتم بعد مامان و بابام
زهرا
به مرتضی رسیدم
یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود
حاج کمیل : حاجی اگه اجازه میدید این دوتا جوان برن
حرفاشون باهم بزنن
بابا: حاجی صاحب اختیاری
نرگس بابا
با آقامرتضی برید حیاط حرفاتون بزنید
جلوتر از مرتضی رفتم توحیاط
+چه حیاط خوشگلی دارید
- ممنونم
+ خانم موسوی اینا ادعا نیست
خودتون ۳ ترم بامن هم دانشگاهید
زندگیم فدای حضرت علی و بچه هاش
از لحاظ مالی هم خودتون میدونید که مشکلی ندارم
یه ۴۵ دقیقه حرف زدیم
وارد اتاق شدیم
مادر مرتضی : دخترم دهنمون شیرین کنیم
- هرچی آقاجونم بگه
آقاجون : مبارک باشه
حاج کمیل : حاجی محرمشون کنیم تا عقد تو محیط دانشگاه راحت باشند
آقاجون : بله
ان شاالله آزمایشهاشون انجام بدن
مبعث آقارسول الله صیغه شون کنیم
که میشه ۵ روز دیگه
حاج کمیل : تاریخش عالیه
زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه
نویسنده بانـــــو.....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ادامــــــــہ دارد
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_چهارم #علمــــدار_عشـــق قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب روسریم مدل لبنانی سرم کردم چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی عزیزجون : مادر فدات بشه ک مثل فرشته…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_پنجم
#علمـــــدار_عشــــق😍
مرتضی اینا که رفتن
دیدم گوشیم داره ویبره میره
اس مس بود
باز کردم از طرف زهرا بود
زنداداش جونم
داداشم میگه
فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه
- چشم خواهرشوهر جان
از خواب بیدارشدم
- مامان
مامان
من کدوم مانتو و روسریم بپوشم
عزیزجون : الان میام کمکت
چی شده نرگس جان
- مامان الان میان
من چـــــــــــی بپوشم
عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی
با ساق دست سفید و روسری سفید
داشتم حاضر میشدم
صدای زنگ دراومد
عزیزجون : پسرم بیاید بالا
+ ممنونم مادرجان
به نرگس خانم میگید بیان
یهو رفتم بیرون
باخجالت گفتم من حاضرم
قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان
آزمایش دادیم
گفتن فردا جواب حاضره
قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه
خیلی استرس داشتم
گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم
شماره زهرا نمایان شد .
- جانم زهرا
√ حاضرباش میایم دنبالت
- باشه
وارد پاساژ شدیم
زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین
بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید
با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم
+ نرگس خانم
اگه از حلقه ای خوشتون اومد
حتما بگید
- بریم داخل
دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم
داشتم از مغازه میومدم بیرون
که مرتضی صدام کرد
+ نرگس خانم
یه لحظه بیا
این انگشتر زمرد ببین
انگشتر گرفت سمتم
قشنگه خانم ؟
- بله قشنگه
+ مبارکت باشه
-آخه این خیلی گرون آقای کرمی
+نرگس خانم دیگه از بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان
دیگه اون طوری صدام نکن
-چشم اما این گرونه 😥😥😥🙈🙈
+ نه نیست مبارکت باشه
نویسنده بانـــــو.... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_چهل_پنجم
#علمـــــدار_عشــــق😍
مرتضی اینا که رفتن
دیدم گوشیم داره ویبره میره
اس مس بود
باز کردم از طرف زهرا بود
زنداداش جونم
داداشم میگه
فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه
- چشم خواهرشوهر جان
از خواب بیدارشدم
- مامان
مامان
من کدوم مانتو و روسریم بپوشم
عزیزجون : الان میام کمکت
چی شده نرگس جان
- مامان الان میان
من چـــــــــــی بپوشم
عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی
با ساق دست سفید و روسری سفید
داشتم حاضر میشدم
صدای زنگ دراومد
عزیزجون : پسرم بیاید بالا
+ ممنونم مادرجان
به نرگس خانم میگید بیان
یهو رفتم بیرون
باخجالت گفتم من حاضرم
قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان
آزمایش دادیم
گفتن فردا جواب حاضره
قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه
خیلی استرس داشتم
گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم
شماره زهرا نمایان شد .
- جانم زهرا
√ حاضرباش میایم دنبالت
- باشه
وارد پاساژ شدیم
زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین
بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید
با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم
+ نرگس خانم
اگه از حلقه ای خوشتون اومد
حتما بگید
- بریم داخل
دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم
داشتم از مغازه میومدم بیرون
که مرتضی صدام کرد
+ نرگس خانم
یه لحظه بیا
این انگشتر زمرد ببین
انگشتر گرفت سمتم
قشنگه خانم ؟
- بله قشنگه
+ مبارکت باشه
-آخه این خیلی گرون آقای کرمی
+نرگس خانم دیگه از بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان
دیگه اون طوری صدام نکن
-چشم اما این گرونه 😥😥😥🙈🙈
+ نه نیست مبارکت باشه
نویسنده بانـــــو.... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_پنجم #علمـــــدار_عشــــق😍 مرتضی اینا که رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس مس بود باز کردم از طرف زهرا بود زنداداش جونم داداشم میگه فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه - چشم خواهرشوهر جان از خواب بیدارشدم…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_ششم
#علمـــــدار_عشـــــق😍#
چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم
قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه
تا روزجشن حجاب
خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه
همه مهمونا تو پذیرایی بودن
منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم
مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق
مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده
عزیز مادر این چادر سرت کن
مرتضی بیرون منتظره
- چشم مادرجون
چادرم سر کردم
چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود
دو صندلی کنار بود
یه سفره عقد روبرمون
یه طرف قرآن من گرفته بودم
یه طرفش مرتضی
عاقد واردشد
شروع کرد به خوندن خطبه عقد
منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم
زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد: عروس خانم
دوشیزه محترم مکرمه
خانم سیدنرگس موسوی
آیا وکیلم شما
عقدموقت به مدت ۲۵ روز
به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟
زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟
زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره
عاقد: به سلامتی
برای بار آخر آیا وکیلم
- با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
عاقد : به پای هم پیر بشید
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
عاقد مبارک باشه
نویسنده : بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد #
#قسمت_چهل_ششم
#علمـــــدار_عشـــــق😍#
چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم
قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه
تا روزجشن حجاب
خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه
همه مهمونا تو پذیرایی بودن
منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم
مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق
مادرجون : ماشاالله عروسم چقدر نازشده
عزیز مادر این چادر سرت کن
مرتضی بیرون منتظره
- چشم مادرجون
چادرم سر کردم
چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بود
دو صندلی کنار بود
یه سفره عقد روبرمون
یه طرف قرآن من گرفته بودم
یه طرفش مرتضی
عاقد واردشد
شروع کرد به خوندن خطبه عقد
منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم
زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد: عروس خانم
دوشیزه محترم مکرمه
خانم سیدنرگس موسوی
آیا وکیلم شما
عقدموقت به مدت ۲۵ روز
به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟
زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد : برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم ؟
زهرا : عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره
عاقد: به سلامتی
برای بار آخر آیا وکیلم
- با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
عاقد : به پای هم پیر بشید
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
عاقد مبارک باشه
نویسنده : بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه دارد #
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_ششم #علمـــــدار_عشـــــق😍# چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه تا روزجشن حجاب خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه همه مهمونا تو پذیرایی بودن منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_هفتم
#علمــــدار_عشـــق 😍#
مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن
مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد
+ مبارکت باشه خانم گل
- ممنونم آقا
مبارک شماهم باشه
و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن
هدایا تمام شد
مرتضی آروم زیر گوشم گفت : ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن
بریم امامزاده حسین و مزارشهدا
- چشم
چادرم تعویض کردم
سوارماشین شدیم
دست تو دست هم وارد مزارشهدایم
باهم سرمزار چندتا شهید رفتم
- مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم )
+ جانم ساداتم
- بریم سرمزار شهید ململی
+ بریم خانم گل
حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم
بعد رفتیم خونه
تو خونه پدرم اعلام کرد
بچه ها تصمیم گرفتن
عقدشون تو دانشگاه
به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن
ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن
همه رفته بودن
فقط خودمون بودیم
مادرجون اینا بلندشدن برن
- خیلی خسته شدی آقا
+ نه عزیزم
فردا میام دنبالت بریم دانشگاه
دوست دااااااارررررممممم
سرم انداختم پایین
+حرف من جواب نداشت
خانم گل
- منم دوست دارم
نویسنده بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه_دارد..
#قسمت_چهل_هفتم
#علمــــدار_عشـــق 😍#
مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن
مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد
+ مبارکت باشه خانم گل
- ممنونم آقا
مبارک شماهم باشه
و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن
هدایا تمام شد
مرتضی آروم زیر گوشم گفت : ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن
بریم امامزاده حسین و مزارشهدا
- چشم
چادرم تعویض کردم
سوارماشین شدیم
دست تو دست هم وارد مزارشهدایم
باهم سرمزار چندتا شهید رفتم
- مرتضی ( برای اولین بار اسمش گفتم )
+ جانم ساداتم
- بریم سرمزار شهید ململی
+ بریم خانم گل
حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم
بعد رفتیم خونه
تو خونه پدرم اعلام کرد
بچه ها تصمیم گرفتن
عقدشون تو دانشگاه
به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن
ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن
همه رفته بودن
فقط خودمون بودیم
مادرجون اینا بلندشدن برن
- خیلی خسته شدی آقا
+ نه عزیزم
فردا میام دنبالت بریم دانشگاه
دوست دااااااارررررممممم
سرم انداختم پایین
+حرف من جواب نداشت
خانم گل
- منم دوست دارم
نویسنده بانــــو..... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه_دارد..
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_هفتم #علمــــدار_عشـــق 😍# مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد + مبارکت باشه خانم گل - ممنونم آقا مبارک شماهم باشه و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن هدایا تمام شد مرتضی…
دلداده قمربنی هاشم ....:
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_هشتم
#علمــدار_عشــق😍#
مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد
داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم
که هم شیک باشه هم جلف نباشه
چونمرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود
رو گوشیم میس انداخت
با هیجان از خونه خارج شدم
از ماشین پیداشد
اومد سمتم
یه شاخه گل رز قرمز 🌹 گرفت سمتم
+ برای سادات قشنگم
- ممنون چرا زحمت کشیدی ☺️☺️
به سمت دانشگاه حرکت کردیم
سرراهمون دوتا جعبه شیرینی 🍰🍰 خریدیم
- آقا اول این بریم این شیرینی بین بچه ها پخش کنیم
بعدش بریم واحدفرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنم
+ باشه چشم
وارد آمفی تائتر شدیم
باهم که وارد شدیم
صدای جیغ و کف و سوت بچه ها بلند شد
همه شون میزدن روسن آمفی تائتر
شیرینی
شیرینی
شیرینی
منو مرتضی 😍😍😍😂😂😂
همهمه بچه ها
آقای کرمی هم قاطی مرغا شد
اخوی از همین روز اول بابا شروع نمیکردی زی زی بودن
+ 😂😂😂
شیرینی پخش کردیم
داشتم با یکی از خواهران حرف میزدیم
+ سادات جان یه لحظه
- جانم آقا
+ بریم واحد فرهنگی مشخصاتمون تو سیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم
-باشه
باهم رفتیم واحد فرهنگی
مسئول واحدفرهنگی
یه آقای حدود ۵۵-۶۰ ساله بود
به اسم آقای مددی
+سلام
آقای مددی
آقای مددی : سلام پسرم
مبارکتون باشه
دوتا از بهترین بچه های دانشگاهمون باهم ازدواج کردن
+ ممنونم
شمالطف دارید
تایم ناهار بود
داشتیم وارد آمفی تائتر میشدیم
مرتضی گفت
نرگس جان ناهار بریم بیرون
این حرف مرتضی برابرشد
با لحظه ی ورود من به سالن
جانشین فرمانده برادران : کجا ان شاالله فرمانده
امروز باید برای همه ما ناهار بخری
- 🙄🙄🙄☺️☺️☺️ای بابا
آقای اصغری
ورشکسته میشیما
آقای اصغری: نترسید خواهرموسوی
۳ روز مونده به جشن حجاب یا عقدمون مونده بود
نویسنده بانــــو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت بعد جشن حجاب و خطبه عقد
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_هشتم
#علمــدار_عشــق😍#
مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد
داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم
که هم شیک باشه هم جلف نباشه
چونمرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود
رو گوشیم میس انداخت
با هیجان از خونه خارج شدم
از ماشین پیداشد
اومد سمتم
یه شاخه گل رز قرمز 🌹 گرفت سمتم
+ برای سادات قشنگم
- ممنون چرا زحمت کشیدی ☺️☺️
به سمت دانشگاه حرکت کردیم
سرراهمون دوتا جعبه شیرینی 🍰🍰 خریدیم
- آقا اول این بریم این شیرینی بین بچه ها پخش کنیم
بعدش بریم واحدفرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنم
+ باشه چشم
وارد آمفی تائتر شدیم
باهم که وارد شدیم
صدای جیغ و کف و سوت بچه ها بلند شد
همه شون میزدن روسن آمفی تائتر
شیرینی
شیرینی
شیرینی
منو مرتضی 😍😍😍😂😂😂
همهمه بچه ها
آقای کرمی هم قاطی مرغا شد
اخوی از همین روز اول بابا شروع نمیکردی زی زی بودن
+ 😂😂😂
شیرینی پخش کردیم
داشتم با یکی از خواهران حرف میزدیم
+ سادات جان یه لحظه
- جانم آقا
+ بریم واحد فرهنگی مشخصاتمون تو سیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم
-باشه
باهم رفتیم واحد فرهنگی
مسئول واحدفرهنگی
یه آقای حدود ۵۵-۶۰ ساله بود
به اسم آقای مددی
+سلام
آقای مددی
آقای مددی : سلام پسرم
مبارکتون باشه
دوتا از بهترین بچه های دانشگاهمون باهم ازدواج کردن
+ ممنونم
شمالطف دارید
تایم ناهار بود
داشتیم وارد آمفی تائتر میشدیم
مرتضی گفت
نرگس جان ناهار بریم بیرون
این حرف مرتضی برابرشد
با لحظه ی ورود من به سالن
جانشین فرمانده برادران : کجا ان شاالله فرمانده
امروز باید برای همه ما ناهار بخری
- 🙄🙄🙄☺️☺️☺️ای بابا
آقای اصغری
ورشکسته میشیما
آقای اصغری: نترسید خواهرموسوی
۳ روز مونده به جشن حجاب یا عقدمون مونده بود
نویسنده بانــــو....ش
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت بعد جشن حجاب و خطبه عقد
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
دلداده قمربنی هاشم ....: بسم رب العشق #قسمت_چهل_هشتم #علمــدار_عشــق😍# مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم که هم شیک باشه هم جلف نباشه چونمرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود رو گوشیم میس انداخت با هیجان از خونه خارج شدم از…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_نهم
#علمــــدار_عشــــق 😍 #
سه روز مثل برق گذشت
مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم
تا سن برای برنامه ویژهمون حاضر بشه
پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه
بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن
عاقدهم اومدن بالا
مرتضی تو اتاق بود
منو که با چفیه دید
گفت : چه خوشگل شدی ساداتم
- میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه
عقدموقتمون تموم میشه
بهت نامحرم میشیم
+ ساداتم چه شیطون شده
بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی
مجری اومدگفت : بچه ها بیاید بشین
بعد پرده ها جمع کنیم
رفتیم بالا
به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود
پرده ها که جمع شد
همه حاضرین تو سالن
جیغ ،دست،سوت زدن
مجری : اینم برنامه ویژه مون
به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید
ساعت نشون مرتضی دادم
- ۳ دقیقه تموم شد
+۲ دقیقه یعنی مونده
عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی
یک دست آینه و شمعدان
و یک سفر کربلای معلی
عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟
- با استناد از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله
عاقد : به میمنت و مبارکی
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
تا بله گفتم دخترا هلهله کردن
پسرا سوت میزدن
مبارکتون باشه
+ هول بار اول بله گفتی 😂😂
- خودتی
گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود
مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد
خب آقای داماد مبارک باشه
الان با عروس خانم کجا میرید
+ مزارشهدای گمنام دانشگاه
باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام
ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد
دوهفته از شروع ترم میگذره
تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم
میرفتیم خونشون
گوشیم زنگ خورد
فاطمه صالحی بود
بچه تهران بود
اما دانشجوی دانشگاه ما
از بچه های بسیج
گوشی جواب دادم
- الو سلام فاطمه جان خوبی؟
- مبارکت باشه
ان شاالله به پای هم پیر بشید
- واقعا چه جای قشنگی
من تا حالا نرفتم
خوش به سعادتون
رفتی دعا کن
منم یه بار برم
حسرت به دل نمونم
- بزرگیت میرسونم
- یاعلی
خداحافظ
نویسنده : بانــــو.... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#فاطمه صالحی چی گفت ؟🤔🤔
نرگس سادات کجا خیلی دوست داره بره
منتظر قسمت آینده باشید
🏃🏃🏃🏃#
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است 🚫
#قسمت_چهل_نهم
#علمــــدار_عشــــق 😍 #
سه روز مثل برق گذشت
مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم
تا سن برای برنامه ویژهمون حاضر بشه
پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه
بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن
عاقدهم اومدن بالا
مرتضی تو اتاق بود
منو که با چفیه دید
گفت : چه خوشگل شدی ساداتم
- میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه
عقدموقتمون تموم میشه
بهت نامحرم میشیم
+ ساداتم چه شیطون شده
بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی
مجری اومدگفت : بچه ها بیاید بشین
بعد پرده ها جمع کنیم
رفتیم بالا
به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود
پرده ها که جمع شد
همه حاضرین تو سالن
جیغ ،دست،سوت زدن
مجری : اینم برنامه ویژه مون
به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید
ساعت نشون مرتضی دادم
- ۳ دقیقه تموم شد
+۲ دقیقه یعنی مونده
عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی
یک دست آینه و شمعدان
و یک سفر کربلای معلی
عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟
- با استناد از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله
عاقد : به میمنت و مبارکی
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
تا بله گفتم دخترا هلهله کردن
پسرا سوت میزدن
مبارکتون باشه
+ هول بار اول بله گفتی 😂😂
- خودتی
گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود
مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد
خب آقای داماد مبارک باشه
الان با عروس خانم کجا میرید
+ مزارشهدای گمنام دانشگاه
باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام
ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد
دوهفته از شروع ترم میگذره
تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم
میرفتیم خونشون
گوشیم زنگ خورد
فاطمه صالحی بود
بچه تهران بود
اما دانشجوی دانشگاه ما
از بچه های بسیج
گوشی جواب دادم
- الو سلام فاطمه جان خوبی؟
- مبارکت باشه
ان شاالله به پای هم پیر بشید
- واقعا چه جای قشنگی
من تا حالا نرفتم
خوش به سعادتون
رفتی دعا کن
منم یه بار برم
حسرت به دل نمونم
- بزرگیت میرسونم
- یاعلی
خداحافظ
نویسنده : بانــــو.... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸?
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#فاطمه صالحی چی گفت ؟🤔🤔
نرگس سادات کجا خیلی دوست داره بره
منتظر قسمت آینده باشید
🏃🏃🏃🏃#
🚫کپی بدون ذکر نام و آیدی حرام است 🚫