📸ساعتی پیش؛ حضور رهبرانقلاب بر سر مزار شهدای لشكر فاطميون افغانستان....
۹۵/۱۱/۱۳
#دهه_فجر
☑️کانال عهدباشهدا👇
🌺 @shahidegomnamm 🌺
۹۵/۱۱/۱۳
#دهه_فجر
☑️کانال عهدباشهدا👇
🌺 @shahidegomnamm 🌺
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_ودوم چشمم به گلای نرگس افتاد🌺 . یه گل برداشتمو گلبرگاشو تو آب💦 پر پر کردم . تا سینیو برداشتم بغضم ترکید و اشکام سیل وار جاری شد😢 . گلوله گلوه اشک میریختم😢 و از اون ور با بی رحمی پسشون میزدم . آدم واقع گرایی بودم می دونستم…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وسوم
مشغول مرتب کردن رو تختی سیاه و سفیدمون شدم که با گلای سفید تزیین شده بود.
چشمم برای هزارمین بار به جای خالیه حسام افتاد😔 سریع افکارمو پس زدم💭 و سعی كردم که دیگه گریه نکنم اما به وضوح میشد هجوم اشکاهارو به صورتم حس کرد قطره ای اشک از چشم چپم سرخورد و افتاد😢 رو تخت دلم هوای یه نگاه خشک و خالیه حسامو کرده اصلادلم هوای شنیدن صداشو داره صورتمو با دستام پوشوندم و همراه دل خسته ام زار زدم😢 من ادم قوی نبودم اشکای رو صورتمو پاک کردم روبروی اینه قدی اتاق ایستادم و خیره شدم تو چهره ی خسته و بی روحم😞 انگار دیگه جونی تو بدنم نبود انگشت اشارمو رو گونه های استخونیم کشیدم چشمام گود افتاده بود.
لباسام سرتاپا مشکی بود، گره ابروهامو به هم نزدیک کردم😠 و به خودم نهیب زدم:فاطمه!مگه چی شده که انقدر خودتو باختی؟این لباسا چیه پوشیدی؟
به طرف کمد لباسام رفتم و بازش کردم پیراهن بلندی رو از توش بیرون اوردم و دوباره روبروی اینه ایستادم...
لباسو جلوی خودم روبه اینه گرفتم...رنگ شادی داشت ناخوداگاه باعث میشد ادم دیگه غمگین نباشه...😌
زمینه ی صورتی داشت و با گلهای قرمز تزیین شده بود...
روسری سفیدی سرم کردم و وارد پذیرایی شدم روی مبل نشستم عینک مطالعمو👓 از روی میز برداشتم و لپ تاپمو💻 گذاشتم رو زانوهام اخم خفیفی کردمو خیره شدم به صفحه ی لپ تاپ یه هفته ای میشد که کار پایان نامه📑 امو به طور جدی شروع کرده بودم.
کار سختی بود حداقل بدون حسام... چشمامو از زور خستگی مالیدم عینکمو👓 از روی چشمم برداشتم کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم سه ساعت بود که پشت لپتاپ نشسته بودم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم...
طبق معمول اشتهایی واسه خوردن غذا نداشتم، اما به مامانم قول داده بودم که اگه بخوام تنها تو خونه بمونم باید غذامو بخورم...
وارد اشپزخونه شدم یه نگاه سرسری به کله اشپز خونه انداختم...غذایی که از دیشب مونده بود و گرم کردم و با اکراه😕 مشغول خوردن شدم...بعداز جمع کردن سفره ی غذا...
چادر سفیدمو انداختم روسرم و رفتم تو حیاط کنار حوض نشستم و خیره شدم به گلهای شمعدونی که حالا پژمرده شده بودن🍀 اصلا حسام نباشه انگار هیچی سرجاش نیست...حتی حاله گلهای خونه ام خرابه!😔
دیگه این حیاط هیچ طراوتی برام نداشت...دلم واسه خنده های حسام😁 تنگ شده بود فقط یه بار باهاش از وقتی که رفته صحبت کرده بودم، اونم خیلی کوتاه...حالش خیلی خوب بود...
بهش غبطه میخوردم که به ارزوش رسیده "دفاع از حرم"
از جا بلند شدم...
وارد خونه شدم یه هفته ای میشد که به مامان بابام سر نزده بودم...چادر مشکیمو از تو کمد برداشتم و سرم کردم...از خونه بیرون رفتم و تاکسی گرفتم🚕...
چند دقیقه بعد سرکوچشون بودم روبروی در خونمون ایستادم...
گلبرگای سفید گلای نرگسو نوازش کردم و زنگ خونه رو زدم...
صدای مامانم از پشت ایفون پیچید که میگفت: بله؟
دسته گلو 💐جلوی صورتم گرفتم و گفتم: منم!!!!!
مثل اینکه خیلی خوشحال شده بود😊 سریع ایفونو گذاشت و بعد از چند دقیقه درو باز کرد خودمو انداختم تو اغوش مادرانش دلم واسش خیلی تنگ شده بود...دسته گلو💐 به سمتش گرفتم و گفتم: تقدیم به مادر عزیز تر از جانم
نگاه نگران عسلیشو ازم برنمیداشت... کم کم تو چشماش اشک حلقه زد😢 و با صدای لرزونی گفت: سلام مادر... بیا تو دخترم...
میدونستم خیلی از دستم دلخوره و خودمم قبول داشتم کارم اشتباه بود😣 که از بقیه کناره گیری کردم...
وارد خونه شدم... مثل همیشه خونه از تمیزی برق میزد... مامان با سینی چایی و ظرف شیرینی🍰 وارد پذیرایی شد یه فنجون چای☕️ از تو سینی برداشتم و لبه ی نازک سرامیکیشو رو لبهام گذاشتم... یک جرعه از چای رو خوردم...دهانم سوخت!
اصلا تو حاله خودنم نبودم از خوردن چایی منصرف شدم...
فنجونو☕️ روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم به سمت اتاقم رفتم دستگیره ی در رو به سمت پایین کشیدم...قفل بود... بلند داد زدم!
_مامان از تو اشپزخونه جوابمو داد: جانم؟
_میگم کلید اتاقمو کجا گذاشتی؟
جواب داد: تو کشوی میز ارایش گذاشتم!
کلیدای اتاقو از تو کشو برداشتم و قفل درو باز کردم تو اولین نگاه چشمم به پرده ی اتاق می افته که موزون و ناهماهنگ تکون میخورد...
پنجره و بستم و روی تختم نشستم... دلم واسه اتاقمم تنگ شده بود... احساس میکردم خیلی تغییر کرده... سرمو روی بالش گذاشتم ...
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد...
حرکت انگشتای گرم و مهربانانه ای رو روی موهام حس میکنم
ادامه دارد. .....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وسوم
مشغول مرتب کردن رو تختی سیاه و سفیدمون شدم که با گلای سفید تزیین شده بود.
چشمم برای هزارمین بار به جای خالیه حسام افتاد😔 سریع افکارمو پس زدم💭 و سعی كردم که دیگه گریه نکنم اما به وضوح میشد هجوم اشکاهارو به صورتم حس کرد قطره ای اشک از چشم چپم سرخورد و افتاد😢 رو تخت دلم هوای یه نگاه خشک و خالیه حسامو کرده اصلادلم هوای شنیدن صداشو داره صورتمو با دستام پوشوندم و همراه دل خسته ام زار زدم😢 من ادم قوی نبودم اشکای رو صورتمو پاک کردم روبروی اینه قدی اتاق ایستادم و خیره شدم تو چهره ی خسته و بی روحم😞 انگار دیگه جونی تو بدنم نبود انگشت اشارمو رو گونه های استخونیم کشیدم چشمام گود افتاده بود.
لباسام سرتاپا مشکی بود، گره ابروهامو به هم نزدیک کردم😠 و به خودم نهیب زدم:فاطمه!مگه چی شده که انقدر خودتو باختی؟این لباسا چیه پوشیدی؟
به طرف کمد لباسام رفتم و بازش کردم پیراهن بلندی رو از توش بیرون اوردم و دوباره روبروی اینه ایستادم...
لباسو جلوی خودم روبه اینه گرفتم...رنگ شادی داشت ناخوداگاه باعث میشد ادم دیگه غمگین نباشه...😌
زمینه ی صورتی داشت و با گلهای قرمز تزیین شده بود...
روسری سفیدی سرم کردم و وارد پذیرایی شدم روی مبل نشستم عینک مطالعمو👓 از روی میز برداشتم و لپ تاپمو💻 گذاشتم رو زانوهام اخم خفیفی کردمو خیره شدم به صفحه ی لپ تاپ یه هفته ای میشد که کار پایان نامه📑 امو به طور جدی شروع کرده بودم.
کار سختی بود حداقل بدون حسام... چشمامو از زور خستگی مالیدم عینکمو👓 از روی چشمم برداشتم کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم سه ساعت بود که پشت لپتاپ نشسته بودم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم...
طبق معمول اشتهایی واسه خوردن غذا نداشتم، اما به مامانم قول داده بودم که اگه بخوام تنها تو خونه بمونم باید غذامو بخورم...
وارد اشپزخونه شدم یه نگاه سرسری به کله اشپز خونه انداختم...غذایی که از دیشب مونده بود و گرم کردم و با اکراه😕 مشغول خوردن شدم...بعداز جمع کردن سفره ی غذا...
چادر سفیدمو انداختم روسرم و رفتم تو حیاط کنار حوض نشستم و خیره شدم به گلهای شمعدونی که حالا پژمرده شده بودن🍀 اصلا حسام نباشه انگار هیچی سرجاش نیست...حتی حاله گلهای خونه ام خرابه!😔
دیگه این حیاط هیچ طراوتی برام نداشت...دلم واسه خنده های حسام😁 تنگ شده بود فقط یه بار باهاش از وقتی که رفته صحبت کرده بودم، اونم خیلی کوتاه...حالش خیلی خوب بود...
بهش غبطه میخوردم که به ارزوش رسیده "دفاع از حرم"
از جا بلند شدم...
وارد خونه شدم یه هفته ای میشد که به مامان بابام سر نزده بودم...چادر مشکیمو از تو کمد برداشتم و سرم کردم...از خونه بیرون رفتم و تاکسی گرفتم🚕...
چند دقیقه بعد سرکوچشون بودم روبروی در خونمون ایستادم...
گلبرگای سفید گلای نرگسو نوازش کردم و زنگ خونه رو زدم...
صدای مامانم از پشت ایفون پیچید که میگفت: بله؟
دسته گلو 💐جلوی صورتم گرفتم و گفتم: منم!!!!!
مثل اینکه خیلی خوشحال شده بود😊 سریع ایفونو گذاشت و بعد از چند دقیقه درو باز کرد خودمو انداختم تو اغوش مادرانش دلم واسش خیلی تنگ شده بود...دسته گلو💐 به سمتش گرفتم و گفتم: تقدیم به مادر عزیز تر از جانم
نگاه نگران عسلیشو ازم برنمیداشت... کم کم تو چشماش اشک حلقه زد😢 و با صدای لرزونی گفت: سلام مادر... بیا تو دخترم...
میدونستم خیلی از دستم دلخوره و خودمم قبول داشتم کارم اشتباه بود😣 که از بقیه کناره گیری کردم...
وارد خونه شدم... مثل همیشه خونه از تمیزی برق میزد... مامان با سینی چایی و ظرف شیرینی🍰 وارد پذیرایی شد یه فنجون چای☕️ از تو سینی برداشتم و لبه ی نازک سرامیکیشو رو لبهام گذاشتم... یک جرعه از چای رو خوردم...دهانم سوخت!
اصلا تو حاله خودنم نبودم از خوردن چایی منصرف شدم...
فنجونو☕️ روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم به سمت اتاقم رفتم دستگیره ی در رو به سمت پایین کشیدم...قفل بود... بلند داد زدم!
_مامان از تو اشپزخونه جوابمو داد: جانم؟
_میگم کلید اتاقمو کجا گذاشتی؟
جواب داد: تو کشوی میز ارایش گذاشتم!
کلیدای اتاقو از تو کشو برداشتم و قفل درو باز کردم تو اولین نگاه چشمم به پرده ی اتاق می افته که موزون و ناهماهنگ تکون میخورد...
پنجره و بستم و روی تختم نشستم... دلم واسه اتاقمم تنگ شده بود... احساس میکردم خیلی تغییر کرده... سرمو روی بالش گذاشتم ...
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد...
حرکت انگشتای گرم و مهربانانه ای رو روی موهام حس میکنم
ادامه دارد. .....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╗
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
╚══ೋღ🌹🌹🌹🌹ღೋ══╝
⚜ #امام_رضا (عليه السلام):
🔷هر که اندوه مومنی را برطرف نماید،خداوند روز قیامت اندوه را از
قلبش می زداید.
✨ #حدیث_روز
📚کافی، ج2، ص200
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🔷هر که اندوه مومنی را برطرف نماید،خداوند روز قیامت اندوه را از
قلبش می زداید.
✨ #حدیث_روز
📚کافی، ج2، ص200
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
💢 #شهیدعباس_بابایی علاقه خاصی به امام خمینی(ره)داشت.روزی به دیدارامام رفته بود.وقتی آمدگفت:«ملیحه،نگاه کن چهرهام چقدر نورانی شده.صورتم میدرخشه»آخه من ازپیش امام آمدهام
#خاطره
↪️ @shahidegomnamm
#خاطره
↪️ @shahidegomnamm
#امام_خامنه_ای:
💢دراین جنگ نرم،کافیست هواداران جبهه حق بیدارباشندوبیکار ننشینند،چراکه زبان حق همیشه موثرتراززبان باطل است
باگلوله هایی که می نویسند،دفاع همچنان باقیست✌️
#سخنان_بزرگان
@shahidegomnamm
💢دراین جنگ نرم،کافیست هواداران جبهه حق بیدارباشندوبیکار ننشینند،چراکه زبان حق همیشه موثرتراززبان باطل است
باگلوله هایی که می نویسند،دفاع همچنان باقیست✌️
#سخنان_بزرگان
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_چهل_یکم #علمــــدار_عشــــق😍# - من در خدمتم آقای کرمی + میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم ؟ - بله بفرمایید بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه + بریم پیش شهدای گمنام ؟ - بله طوری کنار شهدا نشستیم سرش انداخت پایین تسبیحش…
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_دوم
#علمـــــدار_عشــــــق😍#
ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه
با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد
پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب
شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد
انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم
آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان
+ آروم باشید
چیزی نشده
- توروخدا سواربشید
داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد
شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
- دستون بدید اینو ببندم بهش
دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد
رسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه
با دزد کیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد
شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان.....
* باشه الان میایم
پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد
برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر
معلومه خیلی دوسش داری
رنگ به روت نمونده
- باشه ممنون 😅😅
با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده
اونروز کار کنسل شد
نویسنده بانــــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه در قسمتای بعدی #
#قسمت_چهل_دوم
#علمـــــدار_عشــــــق😍#
ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه
با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد
پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب
شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد
انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم
آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان
+ آروم باشید
چیزی نشده
- توروخدا سواربشید
داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد
شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
- دستون بدید اینو ببندم بهش
دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد
رسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه
با دزد کیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد
شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان.....
* باشه الان میایم
پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد
برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر
معلومه خیلی دوسش داری
رنگ به روت نمونده
- باشه ممنون 😅😅
با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده
اونروز کار کنسل شد
نویسنده بانــــــو....ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ادامه در قسمتای بعدی #
🔸برادر!
#قایقَت جا دارَد؟!
دور کُن،جانِ مرا...تو از این شهرِ غریب
نَفسم تنگِ گناه است وشهرآلودِه...
قایِقَت جادارَد⁉️
شهدا مارا هم به آسمان ببرید...🕊
#دلنوشته
🕊 @shahidegomnamm 👈
#قایقَت جا دارَد؟!
دور کُن،جانِ مرا...تو از این شهرِ غریب
نَفسم تنگِ گناه است وشهرآلودِه...
قایِقَت جادارَد⁉️
شهدا مارا هم به آسمان ببرید...🕊
#دلنوشته
🕊 @shahidegomnamm 👈
👌چه سرداری
اهل نماز شب✨
مهربان با کودکان 😊
محکم و مقاوم در مقابل دشمن 💪
تابع ولایت فقیه🇮🇷
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
#شهیدمدافع_حرم_سیدطباطبایی_مهر
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
اهل نماز شب✨
مهربان با کودکان 😊
محکم و مقاوم در مقابل دشمن 💪
تابع ولایت فقیه🇮🇷
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
#شهیدمدافع_حرم_سیدطباطبایی_مهر
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🔸"ضعف مرابہ حساب انقلاب
ومـڪــتب مــن نگــذاریــد"🔸
👆اين جملہ رانصب كردہ بودپشت ميزش!
ازانقلاب برای خودش #مايہ نمی گذاشت
👌هيچ وقت...
#شهیدمحمدعلے_رجایی💐
#پیام_شهید
🕊 @shahidegomnamm 👈
ومـڪــتب مــن نگــذاریــد"🔸
👆اين جملہ رانصب كردہ بودپشت ميزش!
ازانقلاب برای خودش #مايہ نمی گذاشت
👌هيچ وقت...
#شهیدمحمدعلے_رجایی💐
#پیام_شهید
🕊 @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
✍همواره مي گفت:
🍂خدايا ! از آن واهمه دارم که نکند در مقابل دشمن #پاهايم بلرزد و جزو #سربازان تو قرار نگيرم .
🍂خدايا ! قدرتي به من عطا فرما که اين بار بتوانم در راه تو #قدم بردارم و در خودسازي خود کوشا باشم .
🍂خدايا ! اگر #توفيق_شهادت را نيافتم ، توفيق #ادامه راه راستين شهدا را به من عطا فرما .
#شهید_هاشم_اعتمادی
#وصيتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
✍همواره مي گفت:
🍂خدايا ! از آن واهمه دارم که نکند در مقابل دشمن #پاهايم بلرزد و جزو #سربازان تو قرار نگيرم .
🍂خدايا ! قدرتي به من عطا فرما که اين بار بتوانم در راه تو #قدم بردارم و در خودسازي خود کوشا باشم .
🍂خدايا ! اگر #توفيق_شهادت را نيافتم ، توفيق #ادامه راه راستين شهدا را به من عطا فرما .
#شهید_هاشم_اعتمادی
#وصيتنامه
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🕊 @shahidegomnamm 👈
🌺امروز روز توست
روز میلادت
دنیا تبسم کرده است
امروز بایادت
🌺امروز بی شک
اسمان ابی ترین ابیست
چرخ وفلک همچون
دلم درگیر بی تابیست
#شهیدهادی_ذوالفقاری
#تولدت_مبارک_مردآسمانی💐
@shahidegomnamm
روز میلادت
دنیا تبسم کرده است
امروز بایادت
🌺امروز بی شک
اسمان ابی ترین ابیست
چرخ وفلک همچون
دلم درگیر بی تابیست
#شهیدهادی_ذوالفقاری
#تولدت_مبارک_مردآسمانی💐
@shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📹 #کلیپ
ببينيد
رهبرانقلاب امروز خطاب به خانواده شهدای آتشنشان:
💗خوشا به حال شما به خاطر اين صبری که ميكنيد
🌹کانال عهدباشهدا🌹
💞 @shahidegomnamm 💞
ببينيد
رهبرانقلاب امروز خطاب به خانواده شهدای آتشنشان:
💗خوشا به حال شما به خاطر اين صبری که ميكنيد
🌹کانال عهدباشهدا🌹
💞 @shahidegomnamm 💞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨خدایا
وقتی همه چیزرا به تو می سپارم
نوربیکران تو درمن جریان می یابد
پس اکنون خودرادرآغوش تورها میکنم
تا تمام آشفتگی هایم
در حضورامنِ تو
به آرامش تبدیل شوند
#شبتون_آرام🌙
@shahidegomnamm
وقتی همه چیزرا به تو می سپارم
نوربیکران تو درمن جریان می یابد
پس اکنون خودرادرآغوش تورها میکنم
تا تمام آشفتگی هایم
در حضورامنِ تو
به آرامش تبدیل شوند
#شبتون_آرام🌙
@shahidegomnamm
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 171
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 160 الی 163
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 171
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 160 الی 163
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 171
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 160 الی 163
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 171
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 160 الی 163
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ ياصاحب الزمان(عج)✋
هرچہ کردم بنویسم زتو مدح و سخنے
یا بگویم زمقام تـو ڪہ یابن الحسنے
این قلم یارنبود وفقط این جملہ نوشت
پسر حیـدر ڪرار، تـو ارباب منـے
#شعر
🕊 @shahidegomnamm 👈
هرچہ کردم بنویسم زتو مدح و سخنے
یا بگویم زمقام تـو ڪہ یابن الحسنے
این قلم یارنبود وفقط این جملہ نوشت
پسر حیـدر ڪرار، تـو ارباب منـے
#شعر
🕊 @shahidegomnamm 👈
پر کن از باده ی چشمت،
قدح صبـــحِ مرا ...🌤
خود بگو
من ز ِتـو سرمست شوم،
یا خورشيـــد...؟🌤
#سلام_علیکم✋
#صبحتون_مزین_به_لبخندشهدا😊
#شعر
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
قدح صبـــحِ مرا ...🌤
خود بگو
من ز ِتـو سرمست شوم،
یا خورشيـــد...؟🌤
#سلام_علیکم✋
#صبحتون_مزین_به_لبخندشهدا😊
#شعر
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوبیست_وسوم مشغول مرتب کردن رو تختی سیاه و سفیدمون شدم که با گلای سفید تزیین شده بود. چشمم برای هزارمین بار به جای خالیه حسام افتاد😔 سریع افکارمو پس زدم💭 و سعی كردم که دیگه گریه نکنم اما به وضوح میشد هجوم اشکاهارو به صورتم حس کرد…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
چشمامو باز کردم تصویر روبروم کم کم واضح شد و چهره ی خندون مامانم تو قاب چشمام جاخوش میکنه!😊
_خوب خوابیدیاا!!شامتو اوردم اینجا بخوری🍲...
و بعد به کنار دستش اشاره کرد با بی میلی به غذا نگاه کردم زورکی لبخند زدم☺️ و گفتم: دستت درد نکنه...میخورم
_ نه باید جلوی چشمام بخوری👀
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم: وا مامان میخورم دیگه...😉
_هی گفتی میخورم میخورم وضعت شده این دیگه .
با چشمای گرد 👀نگاهش کردمو گفتم: کدوم وضعم؟منکه خوبم؟
_پوست استخون شدی بد میگی کدوم وضعیت؟پاشو پاشو الان غذات سرد میشه
ماكارانی بود..عاشق💓 ماکارانی بودم... مامان با ذوق گفت: میدونم که خیلی دوست داری...
زورکی لبخند☺️ زدم و روی تخت نشستم...
_ دستت...درد...
هنوز حرفم تموم نشده بود که قاشقی پر از ماکارونی رو به لبم نزدیک کرد با چشمای گرد به حرکت مامانم نگاه کردم... و باخجالت دهنمو باز کردم...
قاشقو داخل دهنم فرو برد و گفت: اهان حالا شد...نوش جونت... اینو گفت و از جاش بلند شد پردرو کنار زد
تو چهار چوب🚪 در ایستاد و گفت: راستی یه سربه مامان بابای حسامم بزن ازت گلایه میکردن...
کاش میدونستن بخاطر خودشون نمی خواستم برم...
اروم چشمی گفتم و سرمو انداختم زیر مامان از اتاق بیرون رفت پوفی کشیدم😒 و با بی میلی به غذا نگاه کردم... که همون لحظه مامانم برگشت و با لحن تهدید امیزی گفت: بخوریا!!!!بگردم باید تموم کرده باشی
انگار با بچه ی دوساله حرف میزد خیلی سخت بود هم بغضتو قورت بدی هم غذارو.. خیلی سخت بود...
ساعت🕰 از نیمه شب گذشته بود و من همچنان تو رختخواب غلت میزدم و خوابم نمیبرد... صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشد سریع برشداشتم... تاببینم کیه...
شماره ناشناس بود.... دکمه ی اتصالو زدم و جواب دادم...صدای خش خش میومد اول فکر کردم مزاحمه می خواستم قطع کنم که همون لحظه صدای خفیفی سلام داد... به تبعیت ازش سلام دادم... نمی دونستم کیه و چرا این موقع شب🌙 زنگ زده...صداش خیلی بد میومد... تا اومدم ازش بپرسم کیه....
صدای دلنواز مجنون❤️ تو گوشم پیچید باور نمی کردم چند ثانیه مات و مبهوت به روبروم زل زده بودم صدای حسام بود...از اون طرف مرزها... اشک ها 😢به صورتم هجوم اوردن با صدای لرزونی گفتم: الو...حس..اام؟؟؟؟
صداش بریده بریده میومد
_الو...فا...طمه خود...تی؟
گوشی رو محکم به گوشم چسبوندم و گفتم: اره..خودمم...
باز صدا قطع و وصل شد مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین میپریدم تا صداشو بشنوم...
_حسام صدامو میشنوی؟؟؟
_فاطمه؟؟؟
_جان فاطمه؟💓
صدام میلرزید طعم شور اشکام و تو دهنم حس میكردم صدای نفس های حسام از پشت گوشی☎️ روحمو جلا میداد. باز صداش میپیچه: صدامو میشنوی؟؟؟
_اره...اره
_فاطمه...قوی باشیا..هر چی که شد تو محکم باش...
حرفش لرزه به تنم انداخت نمی تونستم حرفی بزنم... حسرت به دلم مونده بود که بهش بگم "دوستت دارم"💞
لب باز کردم تا حرفمو بزنم که صدای ممتد بوق اشغال گوشم رو کر میکنه...
گوشی📞 از دستم سر خورد و افتاد زمین...زانو زدم و به هق هق افتادم اختیارم دست خودم نبود..اشکام سیل وار جاری مشیدن😢... دلم واسه صداش تنگ شده بود...واسه قران خوندش واسه مداحیاش...واسه اذان دادنش حتی واسه شعر خوندنش ...یدفعه ای چشمم به قفسه ی کتابام📚 میوفته اشکامو پاک کردم و از بین کتابا ،کتابه شعرمو بیرون اوردم... نفس عمیقی کشیدمو باز کردم... شعری رو که صفحه اش باز شده بود و زمزمه کردم
حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه انی که نیستی!
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!
عاشق که میشوی نگران خودت نباش
عشق انچه هستی است نه انچه نیستی
باعشق هرجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟ غلامرضا طریقی .بیت اخرو دوباره تکرار کردم و اشکای صورتمو پاک کردم... انگار این شعر در وصف حال من گفته شده بود... حالم دگرگون بود... سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم😑...
صبح یکراست از خونه ی مامانمینا رفتم خونه خودم...کلیدو که تو در انداختم...یدفعه ای یادم افتاد که می خواستم برم به مامان بابای حسام سر بزنم کلیدو از تو قفل بیرون کشیدم.. و تاکسی گرفتم سرکوچشون پیاده شدم... همونطور که مشغول وارسی کردن کیفم بوم تا گوشیمو پیدا کنم صدای مداحی غمگینی توجهمو جلب کرد همه ی وجودم گوش شد تاببینم این صدا از کجا میاد...صدا شبیهه،صدای مراسم ختم بود...قدمامو تند تر کردم هرچی به خونه ی حسامینا نزدیک میشدم این صدا قوی تر میشد... وسط کوچه پاهام سست شد...دیگه جونی برای حرکت نداشتم احساس میکردم یک قدم دیگه ام نمی تونم بردارم...
صدا، از خونه ی حسامینا بود....!
#یاعلی
ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊 @shahidegomnamm 👈
#فرمانده_من
#قسمت_صدوبیست_وچهارم
چشمامو باز کردم تصویر روبروم کم کم واضح شد و چهره ی خندون مامانم تو قاب چشمام جاخوش میکنه!😊
_خوب خوابیدیاا!!شامتو اوردم اینجا بخوری🍲...
و بعد به کنار دستش اشاره کرد با بی میلی به غذا نگاه کردم زورکی لبخند زدم☺️ و گفتم: دستت درد نکنه...میخورم
_ نه باید جلوی چشمام بخوری👀
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم: وا مامان میخورم دیگه...😉
_هی گفتی میخورم میخورم وضعت شده این دیگه .
با چشمای گرد 👀نگاهش کردمو گفتم: کدوم وضعم؟منکه خوبم؟
_پوست استخون شدی بد میگی کدوم وضعیت؟پاشو پاشو الان غذات سرد میشه
ماكارانی بود..عاشق💓 ماکارانی بودم... مامان با ذوق گفت: میدونم که خیلی دوست داری...
زورکی لبخند☺️ زدم و روی تخت نشستم...
_ دستت...درد...
هنوز حرفم تموم نشده بود که قاشقی پر از ماکارونی رو به لبم نزدیک کرد با چشمای گرد به حرکت مامانم نگاه کردم... و باخجالت دهنمو باز کردم...
قاشقو داخل دهنم فرو برد و گفت: اهان حالا شد...نوش جونت... اینو گفت و از جاش بلند شد پردرو کنار زد
تو چهار چوب🚪 در ایستاد و گفت: راستی یه سربه مامان بابای حسامم بزن ازت گلایه میکردن...
کاش میدونستن بخاطر خودشون نمی خواستم برم...
اروم چشمی گفتم و سرمو انداختم زیر مامان از اتاق بیرون رفت پوفی کشیدم😒 و با بی میلی به غذا نگاه کردم... که همون لحظه مامانم برگشت و با لحن تهدید امیزی گفت: بخوریا!!!!بگردم باید تموم کرده باشی
انگار با بچه ی دوساله حرف میزد خیلی سخت بود هم بغضتو قورت بدی هم غذارو.. خیلی سخت بود...
ساعت🕰 از نیمه شب گذشته بود و من همچنان تو رختخواب غلت میزدم و خوابم نمیبرد... صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشد سریع برشداشتم... تاببینم کیه...
شماره ناشناس بود.... دکمه ی اتصالو زدم و جواب دادم...صدای خش خش میومد اول فکر کردم مزاحمه می خواستم قطع کنم که همون لحظه صدای خفیفی سلام داد... به تبعیت ازش سلام دادم... نمی دونستم کیه و چرا این موقع شب🌙 زنگ زده...صداش خیلی بد میومد... تا اومدم ازش بپرسم کیه....
صدای دلنواز مجنون❤️ تو گوشم پیچید باور نمی کردم چند ثانیه مات و مبهوت به روبروم زل زده بودم صدای حسام بود...از اون طرف مرزها... اشک ها 😢به صورتم هجوم اوردن با صدای لرزونی گفتم: الو...حس..اام؟؟؟؟
صداش بریده بریده میومد
_الو...فا...طمه خود...تی؟
گوشی رو محکم به گوشم چسبوندم و گفتم: اره..خودمم...
باز صدا قطع و وصل شد مثل اسپند روی اتیش بالا و پایین میپریدم تا صداشو بشنوم...
_حسام صدامو میشنوی؟؟؟
_فاطمه؟؟؟
_جان فاطمه؟💓
صدام میلرزید طعم شور اشکام و تو دهنم حس میكردم صدای نفس های حسام از پشت گوشی☎️ روحمو جلا میداد. باز صداش میپیچه: صدامو میشنوی؟؟؟
_اره...اره
_فاطمه...قوی باشیا..هر چی که شد تو محکم باش...
حرفش لرزه به تنم انداخت نمی تونستم حرفی بزنم... حسرت به دلم مونده بود که بهش بگم "دوستت دارم"💞
لب باز کردم تا حرفمو بزنم که صدای ممتد بوق اشغال گوشم رو کر میکنه...
گوشی📞 از دستم سر خورد و افتاد زمین...زانو زدم و به هق هق افتادم اختیارم دست خودم نبود..اشکام سیل وار جاری مشیدن😢... دلم واسه صداش تنگ شده بود...واسه قران خوندش واسه مداحیاش...واسه اذان دادنش حتی واسه شعر خوندنش ...یدفعه ای چشمم به قفسه ی کتابام📚 میوفته اشکامو پاک کردم و از بین کتابا ،کتابه شعرمو بیرون اوردم... نفس عمیقی کشیدمو باز کردم... شعری رو که صفحه اش باز شده بود و زمزمه کردم
حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه انی که نیستی!
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی!
عاشق که میشوی نگران خودت نباش
عشق انچه هستی است نه انچه نیستی
باعشق هرجا بروی حی و حاضری
دربند این خیال نمانی که نیستی!
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟ غلامرضا طریقی .بیت اخرو دوباره تکرار کردم و اشکای صورتمو پاک کردم... انگار این شعر در وصف حال من گفته شده بود... حالم دگرگون بود... سرمو به دیوار تکیه دادمو چشمامو بستم😑...
صبح یکراست از خونه ی مامانمینا رفتم خونه خودم...کلیدو که تو در انداختم...یدفعه ای یادم افتاد که می خواستم برم به مامان بابای حسام سر بزنم کلیدو از تو قفل بیرون کشیدم.. و تاکسی گرفتم سرکوچشون پیاده شدم... همونطور که مشغول وارسی کردن کیفم بوم تا گوشیمو پیدا کنم صدای مداحی غمگینی توجهمو جلب کرد همه ی وجودم گوش شد تاببینم این صدا از کجا میاد...صدا شبیهه،صدای مراسم ختم بود...قدمامو تند تر کردم هرچی به خونه ی حسامینا نزدیک میشدم این صدا قوی تر میشد... وسط کوچه پاهام سست شد...دیگه جونی برای حرکت نداشتم احساس میکردم یک قدم دیگه ام نمی تونم بردارم...
صدا، از خونه ی حسامینا بود....!
#یاعلی
ادامه دارد. ...
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الہے دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
🕊 @shahidegomnamm 👈
🔸 #امام_خمینـے (ره ) :
💠یڪ ملتـے ڪہ زن و مـردش براے جانفشانے حاضرند، و طلب #شهـادت مےڪنند، هیچ قدرتے با آن نمے تواند مقابله ڪند.
#دهہ_فجر🌺
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm
💠یڪ ملتـے ڪہ زن و مـردش براے جانفشانے حاضرند، و طلب #شهـادت مےڪنند، هیچ قدرتے با آن نمے تواند مقابله ڪند.
#دهہ_فجر🌺
#سخنان_بزرگان
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
@shahidegomnamm