Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_ویکم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
✍ #همسرشهید؛ اگر ناراحتی بین ما پیش میآمد مسئله را خیلی زود بینمان حل میکردیم. اگر گلایه ای میکردم دفعه بعد می دیدم مواظب رفتارش هست, اصلا #کینهای نبود زود همه چیز را #میبخشید منم از او یاد میگرفتم. به خاطر این همه #مهربانیاش منم دوست داشتم محبت بیشتری برایش کنم, هر بار از سر کار به خانه میآمد اگر زمستان بود با آب گرم اگر تابستان بود با آب سرد پاهایش را میشستم. می گفت: " نسیم چنین همسری هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه قربانت برم انگار بهم روح تازهای بخشیدی". دلم نمی آمد #منتظر باشد غذا را دور میز میچیدم و او بعد از اینکه #مادرش را میدید و #مطمئن میشد ایشان غذا خوردهاند شروع به غذا خوردن میکرد و گاهی نیز #التماس مادرش را میکرد بیاید با ما غذا بخورد.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_ویکم
#خصوصیات_اخلاقی_شهید
✍ #همسرشهید؛ اگر ناراحتی بین ما پیش میآمد مسئله را خیلی زود بینمان حل میکردیم. اگر گلایه ای میکردم دفعه بعد می دیدم مواظب رفتارش هست, اصلا #کینهای نبود زود همه چیز را #میبخشید منم از او یاد میگرفتم. به خاطر این همه #مهربانیاش منم دوست داشتم محبت بیشتری برایش کنم, هر بار از سر کار به خانه میآمد اگر زمستان بود با آب گرم اگر تابستان بود با آب سرد پاهایش را میشستم. می گفت: " نسیم چنین همسری هیچ کجای دنیا پیدا نمیشه قربانت برم انگار بهم روح تازهای بخشیدی". دلم نمی آمد #منتظر باشد غذا را دور میز میچیدم و او بعد از اینکه #مادرش را میدید و #مطمئن میشد ایشان غذا خوردهاند شروع به غذا خوردن میکرد و گاهی نیز #التماس مادرش را میکرد بیاید با ما غذا بخورد.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_ودوم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان مادر شهید؛
✍خیلی دوستم داشت متفاوت با سایر بچههایم با من رفتار میکرد #همیشه_دستم_را_میبوسید #سرش را روی #پاهایم میگذاشت و میگفت: #بوی_بهشت را استشمام میکنم خیلی هم دست و دلباز بود هر کجا میرفت برای بچههای خواهر و برادرش هدیه میآورد و از این کارش لذت میبرد, وقتی اعتراض میکردم که پسرم قدر پولت را بدان به شوخی میگفت: برایم #زن بگیر منم ولخرجی نکنم, نگو دلش پیش نوه خواهر شوهرم گیر کرده بود دلش میخواست او را خوب بشناسد,گفتم: پسرم برو جلوی مدرسهاش تعقیبش کن ببین با #معیارهای تو جور هست یا نه؟ تا دو سه ماه این کار را کرد و در آخر آمد و گفت: مادر خیلی #دختر نجیبی است هر وقت دوست داشتی برایم #خواستگاری کن.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_ودوم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان مادر شهید؛
✍خیلی دوستم داشت متفاوت با سایر بچههایم با من رفتار میکرد #همیشه_دستم_را_میبوسید #سرش را روی #پاهایم میگذاشت و میگفت: #بوی_بهشت را استشمام میکنم خیلی هم دست و دلباز بود هر کجا میرفت برای بچههای خواهر و برادرش هدیه میآورد و از این کارش لذت میبرد, وقتی اعتراض میکردم که پسرم قدر پولت را بدان به شوخی میگفت: برایم #زن بگیر منم ولخرجی نکنم, نگو دلش پیش نوه خواهر شوهرم گیر کرده بود دلش میخواست او را خوب بشناسد,گفتم: پسرم برو جلوی مدرسهاش تعقیبش کن ببین با #معیارهای تو جور هست یا نه؟ تا دو سه ماه این کار را کرد و در آخر آمد و گفت: مادر خیلی #دختر نجیبی است هر وقت دوست داشتی برایم #خواستگاری کن.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_وسوم
#خاطرات
🍁خاطره ای از زبان همرزم شهید:
✍وقتی وارد #حرم حضرت زینب شدیم هاشم حال عجیبی داشت وقتی بعداززیارت ازهاشم پرسیدم توکه درهیات ها #رجز میخواندی ومیانداری میکردی چرا درحرم عمه جان رجز نخواندی که هاشم گفت بخاطر حالی که داشتم نتوانستم ولی قول میدم اگه قسمت شد دفعه بعد که #زیارت رفتیم حتما هم رجز میخوانم هم #مرحم ودارویی که برای خانم #رقیه آوردم ببرم آخه قدیمای اردبیل رسم بود هرکی برای زیارت خانم رقیه میرفت سوریه باخودشون مرحمی برای #زخم های خانم میبردن که حال عجیبی در حرم به پا میشد وقتی که ما بعداز #شهادت هاشم به اتفاق دوستان دیگر به حرم وارد میشدیم بی اختیارهمه بیاد رجزهای هاشم وحرفهای هاشم #گریه میکردیم .....
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_وسوم
#خاطرات
🍁خاطره ای از زبان همرزم شهید:
✍وقتی وارد #حرم حضرت زینب شدیم هاشم حال عجیبی داشت وقتی بعداززیارت ازهاشم پرسیدم توکه درهیات ها #رجز میخواندی ومیانداری میکردی چرا درحرم عمه جان رجز نخواندی که هاشم گفت بخاطر حالی که داشتم نتوانستم ولی قول میدم اگه قسمت شد دفعه بعد که #زیارت رفتیم حتما هم رجز میخوانم هم #مرحم ودارویی که برای خانم #رقیه آوردم ببرم آخه قدیمای اردبیل رسم بود هرکی برای زیارت خانم رقیه میرفت سوریه باخودشون مرحمی برای #زخم های خانم میبردن که حال عجیبی در حرم به پا میشد وقتی که ما بعداز #شهادت هاشم به اتفاق دوستان دیگر به حرم وارد میشدیم بی اختیارهمه بیاد رجزهای هاشم وحرفهای هاشم #گریه میکردیم .....
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_وچهارم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان مادر شهید؛
💠قرآن را از هاشم آموختم
✍قرآن را خیلی خوب میخواند یکی از #مسابقات به او قرآن قلمی #جایزه داده بودند آورد به من گفت : "مادر دیگه فرزندانت را فرستادهای رفتهاند سر خانه و زندگیشان بیا این #قرآن_رفیق_و_همراه خوبی برایت هست بخوان تا #تنها نباشی". گفتم پسرم من که #بلد نیستم خوب بخوانم. گفت: "خودم یادت می دهم" هر شب #خسته از سرکار میآمد ولی برای من وقت میگذاشت اول #قربان صدقهام میرفت بعد من قرآن را دستم میگرفتم. او هم به هر نحوی بود با من #همخوانی میکرد گاهی از #خستگی دراز میکشید میدیدم خوب #حفظ است و همراهیام میکند.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_وچهارم
#خاطرات
🍂خاطره ای از زبان مادر شهید؛
💠قرآن را از هاشم آموختم
✍قرآن را خیلی خوب میخواند یکی از #مسابقات به او قرآن قلمی #جایزه داده بودند آورد به من گفت : "مادر دیگه فرزندانت را فرستادهای رفتهاند سر خانه و زندگیشان بیا این #قرآن_رفیق_و_همراه خوبی برایت هست بخوان تا #تنها نباشی". گفتم پسرم من که #بلد نیستم خوب بخوانم. گفت: "خودم یادت می دهم" هر شب #خسته از سرکار میآمد ولی برای من وقت میگذاشت اول #قربان صدقهام میرفت بعد من قرآن را دستم میگرفتم. او هم به هر نحوی بود با من #همخوانی میکرد گاهی از #خستگی دراز میکشید میدیدم خوب #حفظ است و همراهیام میکند.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_بیست_وپنجم
#وصيتنامه📃
💠وصیت کرده بود که شال سیاه وپیراهن سیاهی راکه در عزای اباعبدالله میپوشیده است همراهش دفن شود.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#قسمت_بیست_وپنجم
#وصيتنامه📃
💠وصیت کرده بود که شال سیاه وپیراهن سیاهی راکه در عزای اباعبدالله میپوشیده است همراهش دفن شود.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
💐روحش شاد و یادش گرامی باد💐
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
🍃 پایان معرفی شهید این هفته 🍃
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
💐روحش شاد و یادش گرامی باد💐
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
🍃 پایان معرفی شهید این هفته 🍃
🕊کانال عهدباشهدا🕊
↪️ @shahidegomnamm 👈
🕊شايد ما نمى دانيم ؛
ما رفته ايم...
ما گم شده ايم...
اما شهــدا!
هـر روز زنده تر مى شوند..
و هـر روز پرواز را مرور مى كنند؛
تـا شـایـد ما بفهميم ؛
چـقـدر به انتهاےزمین
سقوط کرده ایم ...
چقدر از آسمان
فاصله گرفته ایم ...🕊
#شہـــدا_گاهے_نگاهے😭
#دلنوشته
🌹كانال عهدباشهدا🌹
🆔 @shahidegomnamm
🕊شايد ما نمى دانيم ؛
ما رفته ايم...
ما گم شده ايم...
اما شهــدا!
هـر روز زنده تر مى شوند..
و هـر روز پرواز را مرور مى كنند؛
تـا شـایـد ما بفهميم ؛
چـقـدر به انتهاےزمین
سقوط کرده ایم ...
چقدر از آسمان
فاصله گرفته ایم ...🕊
#شہـــدا_گاهے_نگاهے😭
#دلنوشته
🌹كانال عهدباشهدا🌹
🆔 @shahidegomnamm
تو مثل موج نا آرام بودے
تودریا سیرتے خوشنام بودے🕊
ولے با این همہ اوصاف زیبا
نمےدانم چرا گمنام بودے🕊
🌷باز آئینہ،آب،سینےو چاے و نباٺ
باز پنجشنبہو یادشـهدا باصلواٺ🌷
#شعر
↪️ @shahidegomnamm
تودریا سیرتے خوشنام بودے🕊
ولے با این همہ اوصاف زیبا
نمےدانم چرا گمنام بودے🕊
🌷باز آئینہ،آب،سینےو چاے و نباٺ
باز پنجشنبہو یادشـهدا باصلواٺ🌷
#شعر
↪️ @shahidegomnamm
پادکست شهید گمنام
سید رضا نریمانی
#صوت 🎵 🎵
#سید_رضا_نریمانی
🍂به یاد شهداے گمنام
👈از زبان مادران شهدای مفقود الاثر
باز پنجشنبہ و دل تنگ مادران شهدا😔
💐شادی روح طیبه شهدا صلوات💐
🕊کانال عهدباشهدا🕊
⚛ @shahidegomnamm
#سید_رضا_نریمانی
🍂به یاد شهداے گمنام
👈از زبان مادران شهدای مفقود الاثر
باز پنجشنبہ و دل تنگ مادران شهدا😔
💐شادی روح طیبه شهدا صلوات💐
🕊کانال عهدباشهدا🕊
⚛ @shahidegomnamm
🔹جرعہ اے از ڪلام شہید
حسین وار جنگیدݧ،
یعنے دست از همہ چیز ڪشیدݧ
در زندگے...
" #شہید_مہدے_زین_الدین "
🌷کانال عهدباشهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
حسین وار جنگیدݧ،
یعنے دست از همہ چیز ڪشیدݧ
در زندگے...
" #شہید_مہدے_زین_الدین "
🌷کانال عهدباشهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
#دلنـوشتـہ
کنار ساحل دلواپسی ها
به شوق دیدن رخسار ماهت
ز باغ انتظارت گل بچنیم 🍃🌹
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج 🌷🌺
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
کنار ساحل دلواپسی ها
به شوق دیدن رخسار ماهت
ز باغ انتظارت گل بچنیم 🍃🌹
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج 🌷🌺
🌷کانال عهدبا شهـ🕊ـدا🌷
🆔 @shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌨زمستانی را
🍂برایتان آرزو دارم که :
🍂بارانش
🍂برای شستن دلتنگی هایتان.
🍂برفش
🍂برای زدودن غم هایتان باشد.
#شبتون_بخیر🌙🌟
🆔 @shahidegomnamm
🍂برایتان آرزو دارم که :
🍂بارانش
🍂برای شستن دلتنگی هایتان.
🍂برفش
🍂برای زدودن غم هایتان باشد.
#شبتون_بخیر🌙🌟
🆔 @shahidegomnamm
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم
یا مهــدی (عج)
پشت دیوار
بلنـد زندگی
مانده ایم
چشم انتظار یک خبر
یک انا المهـدی
بگو یابن الحسن
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
یا مهــدی (عج)
پشت دیوار
بلنـد زندگی
مانده ایم
چشم انتظار یک خبر
یک انا المهـدی
بگو یابن الحسن
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌞
بہ صبحِ روےِ ٺو غیر از سلام،
جایز نیسٺ ...
بہ پیشِ پاےِ ٺو جز احترام،
جایز نیسٺ ... 😌
.
.
#مهندس_شهید_مصطفی_کریمی
#صبحٺون_بخیر🌺
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
بہ صبحِ روےِ ٺو غیر از سلام،
جایز نیسٺ ...
بہ پیشِ پاےِ ٺو جز احترام،
جایز نیسٺ ... 😌
.
.
#مهندس_شهید_مصطفی_کریمی
#صبحٺون_بخیر🌺
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 165
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 121 الی 130
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 165
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 121 الی 130
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 165
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 121 الی 130
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 165
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 121 الی 130
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوهفدهم متعجب نگاهش كردم چه دل گنده بود! من حتی از تصور شهادت حسام وحشت داشتم به سپیده نگاه كردم كه بی تفاوت از ماشین پیاده شد چادرمو روسرم درست كردمو پیاده شدم وارد كافی شاپ شدیم...یه كافه نقلی با میز و صندلیای چوبی قهوه ای سوخته…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوهجدهم
تو آشپز خونه مشغول چیدن کیک ها تو ظرف بودم ... بوی شکلاتش فضا رو پر کرده بود ...وقتی ظرف پر شد درشو بستم و برداشتمش . وارد پذیرایی شدم ... حسام به پشتی تکیه داده بود و قرآن دستش بود ... با صوت حزینی مشغول تلاوت قرآن بود .... از کنارش رد شدم و به سمت ساک دستی حسام که گوشه ی هال بود رفتم... ساک بیچاره لبریز از لباس و و وسایل بود ...نگاه اجمالی به وسایل توی ساک انداختم ... برس ، کرم دست و صورت ، عینک ، مفاتیح و قرآن جیبی ، سجاده ...
ظرف کیکو به زور گوشه ی ساک جا دادم و به سختی زیپشو بستم .آوای قرآن از لالایی آهنگین مادر تو گوش فرزند شیرین تر بود ...
_ ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هیتنا و هب لنا من لدنک الرحمه انک انت الوهاب
چقدر این دعا رو نیاز داشتم ... پرورد،گارا دلهای ما را بعد از هدایت ما به باطل میل مده .. دستامو بهم مالیدم ... سرد و کرخت شده بودن ... دست به صورتم کشیدم ... برعکس ، صورتم داغ و ملتهب بود ....
ساکو به دیوار تکیه دادمو از جام بلند شدم ... با قدمای آهسته به سمت مبل رفتم درست کنار حسام نشستم . دستمو گذاشتم رو دستش تا متوجه حضورم بشه و گفتم : حسام جان ! دیروقته ها ... صبح باید زود بیدار شیم ...
قرآنو بست و با احترام جلد سبز رنگشو بوسید ابروهاشو داد و بالا و بی توجه به حرفم گفت : چرا اینقد دستات سرده خانومم؟
فکر میکردم فقط خودم این احساسو دارم ... _ واقعا سرده؟
با جدیت چشماشو به علامت تایید باز و بسته کرد ...
_ آره عزیز دلم . دستات سرده سرده ، پاشو بریم بیمارستان حاج خانوم ، یاعلی
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم : بیمارستان ؟ ..
مکث کردم ... لبخند تلخی زدمو جواب دادم : دلت میاد حالا که داری میری اینجور لوسم کنی ؟ بعد وقتی نباشی دیگه نمی تونم دووم بیارم ... باور کن... ذره ذره از بین میرم ...
حسام با طمانینه نگاهم کرد ... بی هوا جلو اومد و نرم پیشونیمو بوسید ....هجوم خونو تو صورتم حس کردم ... بصدای بمش تو گوشم پیچید :میدونستی مثل گل سرخی ؟ ... خوشگلی ... عطرت عالمو پر میکنه ... حساسی ... حساسی...حساسی ...
ولی من که نمیذارم گلم پژمرده بشه عزیز دلم ... مکث کردو خندید ... با مهربونی دست به گونم کشیدو گفت : شایدم مثل گل قهری نه ؟
لبخند دندون نمایی زدم ...
_ حسام خان جواب منو ندادیا ... نمیخوای بخوابی ؟
_ خوابم نمی بره که ...آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است ...
معترضانه گفتم : حساااااام !!! حالا طبع شاعریت گل کرده ؟ خواب میمونیا !،
ابروهاشو بالا انداختو گفت :
پاشو بریم حیاط یکم اختلاط کنیم عیال جان .... از جا بلند شد ... پوفی کشیدمو گفتم : خیلی ممنون که اینقدر جواب دادی ...
خندید و هیچی نگفت ...از جا بلند شد و به سمت در رفت ... درو که باز کرد هوای خنک حیاط توی خونه پیچید ... حسام سریع گفت : اوه اوه الان گلمون سرمازده میشه ...
دوید تو اتاق و چند ثانیه بعد با پالتو بر گشت ... درحالیکه لبخند به لب داشتم پالتو رو ازش گرفتم و پوشیدم ... وارد حیاط شدیم ... هوا اونقدرها هم سرد نبود...تصویر ماه تو اب خودنمایی میكرد... دسته موهایی كه رو صورتم افتاده بود پشت گوشم رها كردم... سرمو گرفتم بالا و با لحن عاجزانه ای گفتم: كاش میشد منم باهات میومدم...
لبخند دلبرانه ای زد و گفت: به قول شهید اوینی چه جنگ باشه و چه جنگ نباشه راهه منو تو از كربلا میگذره باب جهاد اصغر بسته شد باب جهاد اكبر كه بسته نیست...بانو... باب جهاد اكبر بسته نیست شما بمونو از ارثیه ی فاطمه الزهرا دفاع كن...
حرفاش خیلی دله اشوبمو تسكین میداد... نفس عمیقی كشیدمو گفتم: گفتی كربلا...دلم هوای بین الحرمینو كرد...
به دنبال حرفم حسام گفت: اگه عمریبرام بمونه و اقا بطلبه با هم میریم...
_ان شاالله...میگم كاش میشد باهم پیاده میرفتیم...خیلی دلم میگیره اینهمه زائر كربلایی شدن و منه بی سروپا هنوزم نمی تونم برم...
_امضای گذرنامه ی كربلاتو فقط باید از اقا امام رضا بگیری
ناخوداگاه لبخندی روی لبام نقش بست و گفتم: یادته ماهه عسل رفتیم مشهد؟
یه تای ابروشو انداخت بالا وگفت: مگه میشه یادم بره؟ البته اخر سفر من شرمنده ی شما شدم
اروم زدم رو بازوشو گفتم: مهم نیست اصل كار همون زیارت بود...
سرمو چرخوندم طرفش و تو چشماش خیره شدم...چقدر این چشمامعصوم بودن...
_اخر كاری میخوای پاهام سست بشه؟
بغضم گرفت
_اخه اگه بری من تنهایی چیكار كنم؟
_ای بابا باز رفتی سر خونه ی اول؟؟؟ دستامو گرفت تو دستاش و گفت...: قسم به همین چشمات اگه یه قطره اشك بریزی نمیریم كه نمیرم...
سرمو انداختم پایین و سعی كردم بغضمو قورت بدم از جا بلند شدم و گفتم : دیر میشه...صبح باید بری!!!
ادامه دارد. ....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوهجدهم
تو آشپز خونه مشغول چیدن کیک ها تو ظرف بودم ... بوی شکلاتش فضا رو پر کرده بود ...وقتی ظرف پر شد درشو بستم و برداشتمش . وارد پذیرایی شدم ... حسام به پشتی تکیه داده بود و قرآن دستش بود ... با صوت حزینی مشغول تلاوت قرآن بود .... از کنارش رد شدم و به سمت ساک دستی حسام که گوشه ی هال بود رفتم... ساک بیچاره لبریز از لباس و و وسایل بود ...نگاه اجمالی به وسایل توی ساک انداختم ... برس ، کرم دست و صورت ، عینک ، مفاتیح و قرآن جیبی ، سجاده ...
ظرف کیکو به زور گوشه ی ساک جا دادم و به سختی زیپشو بستم .آوای قرآن از لالایی آهنگین مادر تو گوش فرزند شیرین تر بود ...
_ ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هیتنا و هب لنا من لدنک الرحمه انک انت الوهاب
چقدر این دعا رو نیاز داشتم ... پرورد،گارا دلهای ما را بعد از هدایت ما به باطل میل مده .. دستامو بهم مالیدم ... سرد و کرخت شده بودن ... دست به صورتم کشیدم ... برعکس ، صورتم داغ و ملتهب بود ....
ساکو به دیوار تکیه دادمو از جام بلند شدم ... با قدمای آهسته به سمت مبل رفتم درست کنار حسام نشستم . دستمو گذاشتم رو دستش تا متوجه حضورم بشه و گفتم : حسام جان ! دیروقته ها ... صبح باید زود بیدار شیم ...
قرآنو بست و با احترام جلد سبز رنگشو بوسید ابروهاشو داد و بالا و بی توجه به حرفم گفت : چرا اینقد دستات سرده خانومم؟
فکر میکردم فقط خودم این احساسو دارم ... _ واقعا سرده؟
با جدیت چشماشو به علامت تایید باز و بسته کرد ...
_ آره عزیز دلم . دستات سرده سرده ، پاشو بریم بیمارستان حاج خانوم ، یاعلی
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم : بیمارستان ؟ ..
مکث کردم ... لبخند تلخی زدمو جواب دادم : دلت میاد حالا که داری میری اینجور لوسم کنی ؟ بعد وقتی نباشی دیگه نمی تونم دووم بیارم ... باور کن... ذره ذره از بین میرم ...
حسام با طمانینه نگاهم کرد ... بی هوا جلو اومد و نرم پیشونیمو بوسید ....هجوم خونو تو صورتم حس کردم ... بصدای بمش تو گوشم پیچید :میدونستی مثل گل سرخی ؟ ... خوشگلی ... عطرت عالمو پر میکنه ... حساسی ... حساسی...حساسی ...
ولی من که نمیذارم گلم پژمرده بشه عزیز دلم ... مکث کردو خندید ... با مهربونی دست به گونم کشیدو گفت : شایدم مثل گل قهری نه ؟
لبخند دندون نمایی زدم ...
_ حسام خان جواب منو ندادیا ... نمیخوای بخوابی ؟
_ خوابم نمی بره که ...آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است ...
معترضانه گفتم : حساااااام !!! حالا طبع شاعریت گل کرده ؟ خواب میمونیا !،
ابروهاشو بالا انداختو گفت :
پاشو بریم حیاط یکم اختلاط کنیم عیال جان .... از جا بلند شد ... پوفی کشیدمو گفتم : خیلی ممنون که اینقدر جواب دادی ...
خندید و هیچی نگفت ...از جا بلند شد و به سمت در رفت ... درو که باز کرد هوای خنک حیاط توی خونه پیچید ... حسام سریع گفت : اوه اوه الان گلمون سرمازده میشه ...
دوید تو اتاق و چند ثانیه بعد با پالتو بر گشت ... درحالیکه لبخند به لب داشتم پالتو رو ازش گرفتم و پوشیدم ... وارد حیاط شدیم ... هوا اونقدرها هم سرد نبود...تصویر ماه تو اب خودنمایی میكرد... دسته موهایی كه رو صورتم افتاده بود پشت گوشم رها كردم... سرمو گرفتم بالا و با لحن عاجزانه ای گفتم: كاش میشد منم باهات میومدم...
لبخند دلبرانه ای زد و گفت: به قول شهید اوینی چه جنگ باشه و چه جنگ نباشه راهه منو تو از كربلا میگذره باب جهاد اصغر بسته شد باب جهاد اكبر كه بسته نیست...بانو... باب جهاد اكبر بسته نیست شما بمونو از ارثیه ی فاطمه الزهرا دفاع كن...
حرفاش خیلی دله اشوبمو تسكین میداد... نفس عمیقی كشیدمو گفتم: گفتی كربلا...دلم هوای بین الحرمینو كرد...
به دنبال حرفم حسام گفت: اگه عمریبرام بمونه و اقا بطلبه با هم میریم...
_ان شاالله...میگم كاش میشد باهم پیاده میرفتیم...خیلی دلم میگیره اینهمه زائر كربلایی شدن و منه بی سروپا هنوزم نمی تونم برم...
_امضای گذرنامه ی كربلاتو فقط باید از اقا امام رضا بگیری
ناخوداگاه لبخندی روی لبام نقش بست و گفتم: یادته ماهه عسل رفتیم مشهد؟
یه تای ابروشو انداخت بالا وگفت: مگه میشه یادم بره؟ البته اخر سفر من شرمنده ی شما شدم
اروم زدم رو بازوشو گفتم: مهم نیست اصل كار همون زیارت بود...
سرمو چرخوندم طرفش و تو چشماش خیره شدم...چقدر این چشمامعصوم بودن...
_اخر كاری میخوای پاهام سست بشه؟
بغضم گرفت
_اخه اگه بری من تنهایی چیكار كنم؟
_ای بابا باز رفتی سر خونه ی اول؟؟؟ دستامو گرفت تو دستاش و گفت...: قسم به همین چشمات اگه یه قطره اشك بریزی نمیریم كه نمیرم...
سرمو انداختم پایین و سعی كردم بغضمو قورت بدم از جا بلند شدم و گفتم : دیر میشه...صبح باید بری!!!
ادامه دارد. ....
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
خوشا آنان که جانان میشناسند
طریق عشق وایمان میشناسند
بسی گفتیم وگفتند از شهیدان
شهیدان راشهیدان میشناسند.✨
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات💐
#شهیدمدافع_حرم_طباطبایی_مهر
#شعر
↪️ @shahidegomnamm
طریق عشق وایمان میشناسند
بسی گفتیم وگفتند از شهیدان
شهیدان راشهیدان میشناسند.✨
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات💐
#شهیدمدافع_حرم_طباطبایی_مهر
#شعر
↪️ @shahidegomnamm