#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽
🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🔽🔽🔽🔽🔽🔽🔽
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_اول
✍هاشم دهمین فرزند خانواده بود که در ششم خرداد سال 1367 در محله جعفرصادق محله قدیمی اهل روستای شیخ احمد از توابع شهرستان اردبیل به دنیا آمد.
🍃پدرش دوست داشت اسم بچهها از رو #اسم_امامان بگذارد به خاطر همین نام #هاشم را برایش انتخاب کرد. هفت سالگی پدرش به رحمت خدا رفت و رو این حساب هاشم از #کودکی دلش میخواست روی پای خوش بیاستد مادرش می گوید با اینکه میخواستم کودکی بکند اما او #مردانه برای زندگی تلاش میکرد. اصلا آرام و قرار نداشت کمتر او را در خانه پیدا میکردم.
🍃بیشتر وقتش در #هیئتهای_مذهبی، مساجد و آموزش کلاسهای هنری و ورزشی میگذشت در اکثر رشتههای هنری سررشته داشت #عکاسی، معرق کاری و تصویربرداری را دوست داشت و در کناری به #ورزش_تکواندو میپرداخت.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_اول
✍هاشم دهمین فرزند خانواده بود که در ششم خرداد سال 1367 در محله جعفرصادق محله قدیمی اهل روستای شیخ احمد از توابع شهرستان اردبیل به دنیا آمد.
🍃پدرش دوست داشت اسم بچهها از رو #اسم_امامان بگذارد به خاطر همین نام #هاشم را برایش انتخاب کرد. هفت سالگی پدرش به رحمت خدا رفت و رو این حساب هاشم از #کودکی دلش میخواست روی پای خوش بیاستد مادرش می گوید با اینکه میخواستم کودکی بکند اما او #مردانه برای زندگی تلاش میکرد. اصلا آرام و قرار نداشت کمتر او را در خانه پیدا میکردم.
🍃بیشتر وقتش در #هیئتهای_مذهبی، مساجد و آموزش کلاسهای هنری و ورزشی میگذشت در اکثر رشتههای هنری سررشته داشت #عکاسی، معرق کاری و تصویربرداری را دوست داشت و در کناری به #ورزش_تکواندو میپرداخت.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_دوم
✍مادرهاشم اینگونه روایت میکند؛ دیپلمش را هنوز نگرفته بود پیشم آمد و گفت: مادر جان میخواهم #بروم_سپاه. گفتم: مادر فدایت شود تو هنوز بچهای میخواهی سپاه بروی چه کار کنی؟ در بین اون همه کار بلدها تو چه میدانی؟ گفت: مادر جان مگر #شهید_مرحمت_بالازاده با اون #سن و سال #کوچکش کارهای بزرگی انجام نداد پس منم میتوانم نگران نباش هنوز هاشمت را نشناختهای مطمئن باش سربلند میشوی". درست میگفت خودش بچه بود ولی عقل بزرگی داشت هیچ کدام از برادرهایش شبیه او نبودند,بعد از اتمام تحصیلات📜 در سال 86 #لباس مقدس پاسداری را برتن نمود و به دوره آموزشی سپاه #اعزام شد از همان روزهای اول که به #استخدام_سپاه درآمد بیشتر وقتش در #ماموریت و سفر گذشت.
⚜بعدازاتمام اموزشی به #گردان_تکاوری_تیپ همیشه قهرمان ۳۷حضرت عباس اردبیل معرفی شد به اتفاق همرزمانش مرتب به ماموریت #شمال_غرب کشور اعزام میشد وانجام وظیفه مینمود.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_دوم
✍مادرهاشم اینگونه روایت میکند؛ دیپلمش را هنوز نگرفته بود پیشم آمد و گفت: مادر جان میخواهم #بروم_سپاه. گفتم: مادر فدایت شود تو هنوز بچهای میخواهی سپاه بروی چه کار کنی؟ در بین اون همه کار بلدها تو چه میدانی؟ گفت: مادر جان مگر #شهید_مرحمت_بالازاده با اون #سن و سال #کوچکش کارهای بزرگی انجام نداد پس منم میتوانم نگران نباش هنوز هاشمت را نشناختهای مطمئن باش سربلند میشوی". درست میگفت خودش بچه بود ولی عقل بزرگی داشت هیچ کدام از برادرهایش شبیه او نبودند,بعد از اتمام تحصیلات📜 در سال 86 #لباس مقدس پاسداری را برتن نمود و به دوره آموزشی سپاه #اعزام شد از همان روزهای اول که به #استخدام_سپاه درآمد بیشتر وقتش در #ماموریت و سفر گذشت.
⚜بعدازاتمام اموزشی به #گردان_تکاوری_تیپ همیشه قهرمان ۳۷حضرت عباس اردبیل معرفی شد به اتفاق همرزمانش مرتب به ماموریت #شمال_غرب کشور اعزام میشد وانجام وظیفه مینمود.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_سوم
#ازدواج
💞 عاشق سادگیاش شدم
✍همسر شهید: امتحانات ترم آخر سال سوم دبیرستان خبر آمد از من #خواستگاری💍 شده پدرم به خانواده هاشم گفته بود دخترم هنوز درس میخواند بعد از دو ماه دوباره به خواستگاری آمدند درسم تموم شده بود تقریبا خانوادهام راضی بودند💍,اصلا به ازدواج فکر نمیکردم ولی چون خانواده هاشم هم فامیل مادرم و هم پدرم بود آشنایی دوری ازشون داشتم.
💞همه چیز خیلی سریع گذشت وقتی رسما به #خواستگاری آمد خیلی #ساده و #خودمانی حرف میزد مثل بعضیها که سعی دارند به قول خودمان کلاس بزارند و از خودشان و جامعه حرف بزنند ولی او #تنها_شرطش_حجاب و #چادر به سر کردنم بود که اونم حل بود.
همسرشهید درباره #خصوصیات_رفتاری این شهید گفت بیشترین تاکید هاشم در زندگی مشترک این بود که سر #مسایل کوچک از یکدیگر رنجیده خاطر نشویم.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_سوم
#ازدواج
💞 عاشق سادگیاش شدم
✍همسر شهید: امتحانات ترم آخر سال سوم دبیرستان خبر آمد از من #خواستگاری💍 شده پدرم به خانواده هاشم گفته بود دخترم هنوز درس میخواند بعد از دو ماه دوباره به خواستگاری آمدند درسم تموم شده بود تقریبا خانوادهام راضی بودند💍,اصلا به ازدواج فکر نمیکردم ولی چون خانواده هاشم هم فامیل مادرم و هم پدرم بود آشنایی دوری ازشون داشتم.
💞همه چیز خیلی سریع گذشت وقتی رسما به #خواستگاری آمد خیلی #ساده و #خودمانی حرف میزد مثل بعضیها که سعی دارند به قول خودمان کلاس بزارند و از خودشان و جامعه حرف بزنند ولی او #تنها_شرطش_حجاب و #چادر به سر کردنم بود که اونم حل بود.
همسرشهید درباره #خصوصیات_رفتاری این شهید گفت بیشترین تاکید هاشم در زندگی مشترک این بود که سر #مسایل کوچک از یکدیگر رنجیده خاطر نشویم.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_چهارم
#ازدواج
هر روز برایم شاخه گل هدیه میکرد💐
✍عروسیمان خیلی #ساده برگزار شد در مورد #مهریه هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی برای ما مهم نبود, بزرگترها هر طور خودشان خواستند تعیین کردند از وقتی که عقد کردیم تا عروسیمان یکسال طول کشید در این مدت #بیشتر روزها هاشم در #ماموریت #مرز عراق و ارومیه بود و برای آمدنش لحظه شماری میکردم. وقتی میآمد هر روز در خانهمان را می زد یک #شاخه_گل رز بهم میداد و می رفت بعد از ازدواج هم هر زمان از سر کار یا ماموریت بر میگشت با شاخه گل وارد خانه میشد منم آنها را خشک میکردم. روزی نبود که این کار را فراموش کند.
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_چهارم
#ازدواج
هر روز برایم شاخه گل هدیه میکرد💐
✍عروسیمان خیلی #ساده برگزار شد در مورد #مهریه هیچ حرفی با هم نزدیم یعنی برای ما مهم نبود, بزرگترها هر طور خودشان خواستند تعیین کردند از وقتی که عقد کردیم تا عروسیمان یکسال طول کشید در این مدت #بیشتر روزها هاشم در #ماموریت #مرز عراق و ارومیه بود و برای آمدنش لحظه شماری میکردم. وقتی میآمد هر روز در خانهمان را می زد یک #شاخه_گل رز بهم میداد و می رفت بعد از ازدواج هم هر زمان از سر کار یا ماموریت بر میگشت با شاخه گل وارد خانه میشد منم آنها را خشک میکردم. روزی نبود که این کار را فراموش کند.
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_پنجم
✍همسرشهید؛ با هم رفیتم برای سونوگرافی همین که دکتر گفت #دو_پسر_دوقلوست هر دو ما زدیم زیرخنده باورمان نمیشد من و هاشم بچه دو قلو داشته باشیم از آن روز به بعد لحظه شماری میکرد بچه ها به دنیا بیایند من همیشه برای سالم به دنیا آمدن بچهها استرس و نگرانی داشتم ولی او مرا #دلداری میداد و از نگرانیام می کاست.
🍃آنقدر خدا خدا کرد تا اینکه بچهها 7 ماهه به دنیا آمدند دیدم با یک #سبد_گل بزرگ با دو کارت پستال رویش تقدیم برای " #حسام و #شهنام عزیزم" و یک شاخه گل برای من وارد اتاق شد, بچهها چون نارس بودند در دستگاه گذاشته شدند.
🍃برای تر و خشک کردن بچهها از کسی کمک نگرفتیم دوتایی در خانه به #کمک هم به امور آنها میرسیدم با اینکه از #پادگان خسته و کوفته میآمد ولی تا پاسی از شب گاهی هم تا صبح به من کمک میکرد.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_پنجم
✍همسرشهید؛ با هم رفیتم برای سونوگرافی همین که دکتر گفت #دو_پسر_دوقلوست هر دو ما زدیم زیرخنده باورمان نمیشد من و هاشم بچه دو قلو داشته باشیم از آن روز به بعد لحظه شماری میکرد بچه ها به دنیا بیایند من همیشه برای سالم به دنیا آمدن بچهها استرس و نگرانی داشتم ولی او مرا #دلداری میداد و از نگرانیام می کاست.
🍃آنقدر خدا خدا کرد تا اینکه بچهها 7 ماهه به دنیا آمدند دیدم با یک #سبد_گل بزرگ با دو کارت پستال رویش تقدیم برای " #حسام و #شهنام عزیزم" و یک شاخه گل برای من وارد اتاق شد, بچهها چون نارس بودند در دستگاه گذاشته شدند.
🍃برای تر و خشک کردن بچهها از کسی کمک نگرفتیم دوتایی در خانه به #کمک هم به امور آنها میرسیدم با اینکه از #پادگان خسته و کوفته میآمد ولی تا پاسی از شب گاهی هم تا صبح به من کمک میکرد.
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊✨🕊✨🕊✨
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_ششم
✍هر وقت #دلش میگرفت به زیارت مزار شهید مرادی و شهید آخربین میرفت.
#شهیدحسن_آخربین در #ماموریت ارومیه در مبارزه با #عناصر_ضد_انقلاب پژاک در سال 90 به #شهادت رسید.
در شمال غرب با شهید حسین آخربین #همرزم بود. آنجا یک لحظه #پستش را با آن شهید #عوض میکند و آن زمان ایشان شهید میشوند.
همیشه از اینکه چرا پستش را با شهید حسین آخربین عوض کرد و همان زمان ایشان هدف #گلوله دشمن قرار گرفتند ناراحت بود 💥میگفت: " #شهادت به همین آسانی نیست و #نصیب هر کسی نمیشود وگرنه آن روز پست کاری من بود".💥
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
#شهیدمدافع_حرم_هاشم_دهقانی_نیا
#قسمت_ششم
✍هر وقت #دلش میگرفت به زیارت مزار شهید مرادی و شهید آخربین میرفت.
#شهیدحسن_آخربین در #ماموریت ارومیه در مبارزه با #عناصر_ضد_انقلاب پژاک در سال 90 به #شهادت رسید.
در شمال غرب با شهید حسین آخربین #همرزم بود. آنجا یک لحظه #پستش را با آن شهید #عوض میکند و آن زمان ایشان شهید میشوند.
همیشه از اینکه چرا پستش را با شهید حسین آخربین عوض کرد و همان زمان ایشان هدف #گلوله دشمن قرار گرفتند ناراحت بود 💥میگفت: " #شهادت به همین آسانی نیست و #نصیب هر کسی نمیشود وگرنه آن روز پست کاری من بود".💥
🕊کانال عهدباشهدا🕊
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_سی_دوم #علمدار_عشق 😍# باصدای الله اکبر اذان صبح از خواب بلندشدم جمله شهیدململی باخودم زمزمه کردم خانم موسوی پرونده تکمیل کنید بدید امضاکنم انگار حرف زهرابود شهدا خودش خاستن توی این راه باشم گوشیم برداشتم به زهرا اس مس دادم: سلام…
بسم رب العشق
#قسمت_سی_سوم
#علــــــــمدار_عشــــــــــق😍
رسیدیم خونه شهید
من زنگ زدم
سلام خانم حسینی
سلام نرگس جان بیاید داخل
حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود
-سلام حاج خانم
مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟
ممنون شما خوبی
ممنونم
دستم گرفتم سمت زهرا
حاج خانم ایشان دوستم هستن
ایشانم برادر و همسرشون هستن
واز رفقای حسین آقا هستن
خدابهشون سلامتی بده
برای مادراشون حفظ کنه
آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم
مادرشهید:خواهش میکنم دخترم
- اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم
مادرشهید بفرمایید
-بسم الله الرحمن الرحیم
امروز مورخ تاریخ ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم
مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید
مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم
بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم
سیدحسین حسینی هستم
- خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟
مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت
حسین سال ۶۸ دنیا اومد
پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود
حسین تو محرم دنیا اومد
مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت خداباز یه پسر بهتون داده
همسرم گفت فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین
حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده حیا قائل بود
یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن
تو مدرسه خورده بود زمین سرش شکسته بود
سیدحسین ۶ سالش بود بهش گفت پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا
یه دوساعت کارم طول کشید
اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده
درباز کردم
اومدم تو دیدم نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم
😂😂😂خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار
بعداز چندتاسوال گفتم
حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه
ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود
رفتیم دیدن اون باهم
توراه گفت مامان اجازه بده منم برم
مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم
عمه جانم وسط دشمنه
یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم
- حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود
حجاب و نماز و ولایت فقیه
یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم
یک هفته ای از دیدارما میگذشت
رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم
- آقاجون
آقاجون : جانم بابا
- میخام برای همیشه چادر سرکنم
آقاجون : آفرین دخترم
پس بالاخره عاشقش شدی
- 😭😭😭😭خیلی شرمنده چادرم
نویسنده بانــــــــــو.... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃
#قسمت_سی_سوم
#علــــــــمدار_عشــــــــــق😍
رسیدیم خونه شهید
من زنگ زدم
سلام خانم حسینی
سلام نرگس جان بیاید داخل
حاج خانم جلوی در منتظر ما ایستاده بود
-سلام حاج خانم
مادرشهید:سلام دخترم خوبی ؟
ممنون شما خوبی
ممنونم
دستم گرفتم سمت زهرا
حاج خانم ایشان دوستم هستن
ایشانم برادر و همسرشون هستن
واز رفقای حسین آقا هستن
خدابهشون سلامتی بده
برای مادراشون حفظ کنه
آقای صبوری و مرتضی: ممنون حاج خانم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-حاج خانم خیلی ممنون که اجازه دادید ما بیایم
مادرشهید:خواهش میکنم دخترم
- اگه اجازه میدید مصاحبه شروع کنیم
مادرشهید بفرمایید
-بسم الله الرحمن الرحیم
امروز مورخ تاریخ ....... در خدمت خانواده شهید مدافع حرم سید حسین حسینی هستیم
مادر بفرمایید خودتون معرفی کنید و نسبت باشهید بگید
مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم
بنده انسیه سادات موسوی مادرشهید مدافع حرم
سیدحسین حسینی هستم
- خانم موسوی برامون از دوران کودکی حسین آقا برامون بگید؟
مادرشهید: خانواده ما هم فوق العاده مذهبی هم پرجعمیت
حسین سال ۶۸ دنیا اومد
پدرش تو ماموریت تو کرمانشاه بود
حسین تو محرم دنیا اومد
مادرشوهرم با همسرم تماس گرفت گفت خداباز یه پسر بهتون داده
همسرم گفت فدای حسین زهراست مادر اسمش بذارید حسین
حسین تا ازبچگی هم بین خودش و نامحرم یه پرده حیا قائل بود
یادمه یه بار برادربزرگش سیدمحسن
تو مدرسه خورده بود زمین سرش شکسته بود
سیدحسین ۶ سالش بود بهش گفت پسرم من میرم مدرسه اما تو به چیزی دست نزنیا
یه دوساعت کارم طول کشید
اومدم خونه دیدم حسین پرده آشپزخونه آتش زده خاموشم کرده
درباز کردم
اومدم تو دیدم نشسته وسط آشپزخونه دست میزنه میگه مامان ببین بازی کردم
😂😂😂خیلی باآرامش نشسته بود با خاکسترا نقاشی میکرد رو دیوار
بعداز چندتاسوال گفتم
حاج خانم چطوری تصمیم گرفتن برن سوریه
ترم شش دانشگاه بود دوستش جانباز مدافع حرم شده بود
رفتیم دیدن اون باهم
توراه گفت مامان اجازه بده منم برم
مسئولیت ما سنگین تره چون سیدهستیم
عمه جانم وسط دشمنه
یک هفته ای طول کشید تا بارفتنش موافقت کنم
- حاج خانم سفارش اصلیشون چی بود
حجاب و نماز و ولایت فقیه
یه ساعت بعد همه خداحافظی کردیم و رفتیم
یک هفته ای از دیدارما میگذشت
رفتم تو پذیرایی رو به آقاجون گفتم
- آقاجون
آقاجون : جانم بابا
- میخام برای همیشه چادر سرکنم
آقاجون : آفرین دخترم
پس بالاخره عاشقش شدی
- 😭😭😭😭خیلی شرمنده چادرم
نویسنده بانــــــــــو.... ش
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃
شهیدا نگاه کنین به حال ما (دم پایانی)
Haj Meysam Motiee
#صوت 🎵 🎵
🌷شهیدا نگاه کنین به حال ما....
✨شما رو به حق خاک جبهه ها...
مداحی ؛ #میثم_مطیعی
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm ↩️
🌷شهیدا نگاه کنین به حال ما....
✨شما رو به حق خاک جبهه ها...
مداحی ؛ #میثم_مطیعی
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm ↩️
✫⇠هنوز راه همان است و مرد بسیار است....
#تفحص_شهدا
ادامہ دارد یڪ روز معبر،
یڪ روز خرابہ هاے قلب تهران✨
#قهرمانان_وطن_من
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
#تفحص_شهدا
ادامہ دارد یڪ روز معبر،
یڪ روز خرابہ هاے قلب تهران✨
#قهرمانان_وطن_من
#دلنوشته
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
📌تعجب است از ڪسے کہ
براے خوابش کہ مدت ڪوتاهیست
جاے نرم تهیہ میڪند
اما براے آخرتش قدمےبرنمیدارد!
#آیت_اللہ_بهجت(ره)
#سخنان_بزرگان
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
براے خوابش کہ مدت ڪوتاهیست
جاے نرم تهیہ میڪند
اما براے آخرتش قدمےبرنمیدارد!
#آیت_اللہ_بهجت(ره)
#سخنان_بزرگان
🌹کانال عهدباشهدا🌹
⚛ @shahidegomnamm 👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨خدایا
✨دوست بدار
✨آنهایی که دوستمان دارند
✨و نمی دانیم✨
✨و سلامت بدار
✨آنهایی را که دوستشان داریم
✨و نمیدانند✨
🌛 #شب_خوش 🌜
☆
🍃🍂☆ @shahidegomnamm
✨دوست بدار
✨آنهایی که دوستمان دارند
✨و نمی دانیم✨
✨و سلامت بدار
✨آنهایی را که دوستشان داریم
✨و نمیدانند✨
🌛 #شب_خوش 🌜
☆
🍃🍂☆ @shahidegomnamm
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🌤السلام عليك أيها الولي الناصح(عج)
🍃 ️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌤السلام عليك أيها الولي الناصح(عج)
🍃 ️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🍃
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌞صبح آمدوخاطرات شادت اینجاست
😊عطر تن و خنده های نابت اینجاست
😌در باورِ من نیست نباشی دیگر
😍تصویرِ رخِ پُر تب و تابت اینجاست
#شهید_میردوستی
صبحتون شهدایی☀️
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
😊عطر تن و خنده های نابت اینجاست
😌در باورِ من نیست نباشی دیگر
😍تصویرِ رخِ پُر تب و تابت اینجاست
#شهید_میردوستی
صبحتون شهدایی☀️
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 162
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 88 الی 95
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 162
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 88 الی 95
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 162
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 88 الی 95
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 162
🔹جزء 9
🔸سوره اعراف
🔹آیه 88 الی 95
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👆کلیک
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدوچهاردهم با عجله وارد حیاط شدم از پشت شیشه های بخار گرفته ی در ورودی تصویر محوی معلوم بود... با دستای لرزون درو باز کردم نگاهم اول از همه رو مامان حسام ثابت موند که ظرف میوه تو دستش بود... با دیدنم لبخندی زد و گفت: خوش اومدی...بفرما…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپانزدهم
بعد از تموم شدن حرف هاش رفت تو آشپزخونه همه ساکت بودند ، حسام سرشو پایین انداخته بود...
چند دقیقه بعد رو به من گفت : فاطمه جان بریم ؟
نیم نگاهی به چهره ی گرفته ی بابا و محمد انداختم و گفتم : بریم ...
از جا بلند شدم ...
بابای حسام ایستاد و با مهربونی گفت : حالا بشینید...
دستاشو گذاشت رو بازوهای حسام . با صدای آرومی تو گوش حسام زمزمه کرد: درست میشه باباجون ! غصه نخور.
در جوابش ، حسام تلخندی زد و چشماشو به نشونه تایید باز و بسته کرد .
از نیمرخ که نگاشون میکردم درست هم قد هم بودند ... صلابتشون اونا رو بهم شبیه تر میکرد ....مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی...
بدون اینکه وارد آشپزخونه بشیم از بیرون با مامان رعنا خداحافظی کردیم ....بلاخره مادر بود ، حق داشت ، باید براش سخت میبود ... میدونستم خیلی قلب نازکی داره ... میدونستم پسرشو تو پر قو بزرگ کرده و حالا تحمل نداره پسرش سختی بکشه ...
ولی اینم میدونستم اون قدر عاشق امامش هست که دیر یا زود رضایت بده ....
از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ... حسام ماشینو روشن کرد و راه افتاد ...نگاهش کردم... اخمی توی صورتش جا خوش کرده بود که با جذبه ترش میکرد ... در عین حال غم از چشماش میبارید ... نمیتونستم ناراحتیشو ببینم ... به خاطر همین خودمو نباختم و با لحن محکمی گفتم : آقاحسام؟ حالا که چیزی نشده ... راضی میشه بابا ! ... با اون سخنرانی آتشینیکه تو کردی هر کی بود راضی میشد ....
حسام نگاهم کرد و لبخند جانانه ای زد ... چشماش برق زد ... دلم از نگاهش لرزید ... با صدای بمش گفت :قربونت برم که انقد قشنگ دلداری میدی ...
لبخندی زدم و لپام گل انداخت . دیگه چیزی نگفتم ...
_ فاطمه بانو؟؟؟
_جانم؟
_ میخواستم یه چیزی بگم !
کنجکاوانه پرسیدم:چی؟
_من...
از شغلم استعفا دادم... آخه ... تنها راه رفتنم به سوریه همین بود ... میدونم نتونستم زندگیو مثل خونه بابات...
سریع حرفشو قطع کردم و گفتم : اصلا حرفشم نزن ....من که از اولم بهت گفتم خوشبختی فقط در کنار تو بودنه ....
با شیطنت گفت : نه.... من که یادم نمیاد
با لحن اعتراض آمیز گفتم : حساااام؟؟؟؟
_ خب گفتی من خوشبختیو تو پول داشتن و اینا نمیدونم مستقیما اشاره نکردی ...:)
خندیدم . یاد روز خواستگاری افتادم .... چقد زود گذشت ...
دست به نگین انگشتر فیروزه ایم کشیدمو گفتم : حسام ؟ کی اعزام میشی ؟
مکث کرد . با صدای آرومی گفت : اگه قسمت بشه یه هفته دیگه ....
دلم یجوری شد ...انگار لرزید ... تقویممو درآوردم ...یه هفته دیگه دقیقا روز اربعین بود ...
بی اختیار بغضم گرفت ...تموم دلخوشیم پیاده روی اربعین بود ...
_ یعنی... اربعین... میری؟
جواب نداد... نفس عمیقی کشید ...ای کاش سکوت علامت رضایت نبود ....
یه دفعه کنار زدو توقف کرد... سرم پایین بود ...سنگینی نگاهشو حس کردم ... چونمو آروم گرفت و گفت : فاطمه ؟
نگاهش کردم ... با طمانینه گفت : اگه نرم باید چند ماه دیگه منتظر بمونم... میدونم دلت میخواد بریم پیاده روی ...ولی .
.
. جان حسام ، این تن بمیره این یه بارم تحمل کن ...
به چشممای صاف و سادش نگاه کردم
_ میرم جهاد کنم ... بهم واجبه ... باشه خانومی؟
اشکی از چشمم روی گونم لغزید و گفتم : اطاعت فرمانده ی من ....
#بسی_غمناک
توی پذیرایی نشسته بودم و مشغول پاک کردن لنز دوربینم بودم ... کارم که تموم شد از جا بلند شدم و
وارد اتاق شدم ... حسام پشت به در روی زمین نشسته بودو ساکشو باز کرده بود ... صدای بارون میومد ...لباسای چریکیشو پوشیده بود
ساکت موندم و مشغول تماشای کاراش شدم نمی تونستم صورتشو ببینم ولی حتم داشتم یه لبخند عمیق رو لباش نقش بسته ...چند ثانیه بعد دستاشو آورد بالا و سرخی سربندش نمایان شد ... آروم گرش زد ... از جا بلند شد و رفت سمت آیینه ... با دیدن من که درست پشت سرش بودم لبخندش رو صورتش خشک شد ... شاید فکر کرد ناراحت شدم.. اما اینطور نبود ... رفتم سمتش و با لبخند گفتم : چقدر ماه شدی! .... اجازه هست عکس بندازم ؟
به سمتم برگشتو گفت : صاحب اختیارید بانو !
لنز دوربینو تنظیم کردم و یه عکس ناب ازش انداختم ...
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
#فرمانده_من
#قسمت_صدوپانزدهم
بعد از تموم شدن حرف هاش رفت تو آشپزخونه همه ساکت بودند ، حسام سرشو پایین انداخته بود...
چند دقیقه بعد رو به من گفت : فاطمه جان بریم ؟
نیم نگاهی به چهره ی گرفته ی بابا و محمد انداختم و گفتم : بریم ...
از جا بلند شدم ...
بابای حسام ایستاد و با مهربونی گفت : حالا بشینید...
دستاشو گذاشت رو بازوهای حسام . با صدای آرومی تو گوش حسام زمزمه کرد: درست میشه باباجون ! غصه نخور.
در جوابش ، حسام تلخندی زد و چشماشو به نشونه تایید باز و بسته کرد .
از نیمرخ که نگاشون میکردم درست هم قد هم بودند ... صلابتشون اونا رو بهم شبیه تر میکرد ....مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی...
بدون اینکه وارد آشپزخونه بشیم از بیرون با مامان رعنا خداحافظی کردیم ....بلاخره مادر بود ، حق داشت ، باید براش سخت میبود ... میدونستم خیلی قلب نازکی داره ... میدونستم پسرشو تو پر قو بزرگ کرده و حالا تحمل نداره پسرش سختی بکشه ...
ولی اینم میدونستم اون قدر عاشق امامش هست که دیر یا زود رضایت بده ....
از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ... حسام ماشینو روشن کرد و راه افتاد ...نگاهش کردم... اخمی توی صورتش جا خوش کرده بود که با جذبه ترش میکرد ... در عین حال غم از چشماش میبارید ... نمیتونستم ناراحتیشو ببینم ... به خاطر همین خودمو نباختم و با لحن محکمی گفتم : آقاحسام؟ حالا که چیزی نشده ... راضی میشه بابا ! ... با اون سخنرانی آتشینیکه تو کردی هر کی بود راضی میشد ....
حسام نگاهم کرد و لبخند جانانه ای زد ... چشماش برق زد ... دلم از نگاهش لرزید ... با صدای بمش گفت :قربونت برم که انقد قشنگ دلداری میدی ...
لبخندی زدم و لپام گل انداخت . دیگه چیزی نگفتم ...
_ فاطمه بانو؟؟؟
_جانم؟
_ میخواستم یه چیزی بگم !
کنجکاوانه پرسیدم:چی؟
_من...
از شغلم استعفا دادم... آخه ... تنها راه رفتنم به سوریه همین بود ... میدونم نتونستم زندگیو مثل خونه بابات...
سریع حرفشو قطع کردم و گفتم : اصلا حرفشم نزن ....من که از اولم بهت گفتم خوشبختی فقط در کنار تو بودنه ....
با شیطنت گفت : نه.... من که یادم نمیاد
با لحن اعتراض آمیز گفتم : حساااام؟؟؟؟
_ خب گفتی من خوشبختیو تو پول داشتن و اینا نمیدونم مستقیما اشاره نکردی ...:)
خندیدم . یاد روز خواستگاری افتادم .... چقد زود گذشت ...
دست به نگین انگشتر فیروزه ایم کشیدمو گفتم : حسام ؟ کی اعزام میشی ؟
مکث کرد . با صدای آرومی گفت : اگه قسمت بشه یه هفته دیگه ....
دلم یجوری شد ...انگار لرزید ... تقویممو درآوردم ...یه هفته دیگه دقیقا روز اربعین بود ...
بی اختیار بغضم گرفت ...تموم دلخوشیم پیاده روی اربعین بود ...
_ یعنی... اربعین... میری؟
جواب نداد... نفس عمیقی کشید ...ای کاش سکوت علامت رضایت نبود ....
یه دفعه کنار زدو توقف کرد... سرم پایین بود ...سنگینی نگاهشو حس کردم ... چونمو آروم گرفت و گفت : فاطمه ؟
نگاهش کردم ... با طمانینه گفت : اگه نرم باید چند ماه دیگه منتظر بمونم... میدونم دلت میخواد بریم پیاده روی ...ولی .
.
. جان حسام ، این تن بمیره این یه بارم تحمل کن ...
به چشممای صاف و سادش نگاه کردم
_ میرم جهاد کنم ... بهم واجبه ... باشه خانومی؟
اشکی از چشمم روی گونم لغزید و گفتم : اطاعت فرمانده ی من ....
#بسی_غمناک
توی پذیرایی نشسته بودم و مشغول پاک کردن لنز دوربینم بودم ... کارم که تموم شد از جا بلند شدم و
وارد اتاق شدم ... حسام پشت به در روی زمین نشسته بودو ساکشو باز کرده بود ... صدای بارون میومد ...لباسای چریکیشو پوشیده بود
ساکت موندم و مشغول تماشای کاراش شدم نمی تونستم صورتشو ببینم ولی حتم داشتم یه لبخند عمیق رو لباش نقش بسته ...چند ثانیه بعد دستاشو آورد بالا و سرخی سربندش نمایان شد ... آروم گرش زد ... از جا بلند شد و رفت سمت آیینه ... با دیدن من که درست پشت سرش بودم لبخندش رو صورتش خشک شد ... شاید فکر کرد ناراحت شدم.. اما اینطور نبود ... رفتم سمتش و با لبخند گفتم : چقدر ماه شدی! .... اجازه هست عکس بندازم ؟
به سمتم برگشتو گفت : صاحب اختیارید بانو !
لنز دوربینو تنظیم کردم و یه عکس ناب ازش انداختم ...
ادامه دارد. ...
💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ / روايت رهبرانقلاب از یک بانوی شهیده حادثه منا که به نيابت از رهبرانقلاب به مكّه رفته بود.
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️