🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
218 subscribers
10.3K photos
590 videos
108 files
3.01K links
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست
#امام_خامنه_ای
🌺شادی روح شهدا وسلامتی امام خامنه ای صلوات
!!این کانال هیچ صفحه ای دربرنامه های مجازی دیگر ندارد و متعلق به هیچ نهاد و موسسه ای نیست
ارتباط باخادم کانال:↙️↙️
@Ali_Faghiri
Download Telegram
ஜ۩﷽۩ஜ▬▬
#تلاوت_روزانه_یک_صفحه_ازکلام_وحی
🔸صفحه 149
🔹جزء 8
🔸سوره انعام
🔹آیه 152 الی 157

🌷کانال عهد با شهدا 🌷
@Shahidegomnamm 👈کلیک
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
#داستان #فرمانده_من #قسمت_صدویکم تنم لرزش خفیفی میکند لحنه حرف زدنت مو به تنم سیخ میکند...😥 حرفت را ادامه میدهی: دیدی دعوتش کردیم اومد؟؟؟ الان پدر معنویمون پشت اون دره... تا می ایم حرف بزنم صدای مادرت مانع حرف زدنم میشود.😓 _حسام مامان گروه تواشیح اومده...…
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_صدودوم

آروم چشمامو باز کردم،چند بار پلک زدم، با چشمای نیمه بازسرم را برگردوندم . حسام در حال پوشیدن لباس فرمش بود، آروم از تخت پایین اومدم ...

چنگی به موهام زدم تا برن عقب، رو به روی حسام وایستادم به سمتم برگشت ... نگاهش تو چشمام سر خورد...😍

با دیدنم لبخند دل نشینی زد و گفت : صباح الخیر حاج خانوم😉

خندیدمو گفتم : سلام،صبح بخیر ...😌

نزدیکش رفتمو یکی یکی دکمه های لباسشو بستم ...
متعجب به حرکاتم چشم دوخت...😶

در جوابش لبخند زدمو گفتم : من میرم صبحونتو آماده کنم ...🏃🏻

همین که برگشتم حسام دستمو گرفتو گفت : صبحونه آماده خوردنه ...😋

جا خوردم و گفتم : چ کدبانو!!!!!!
رفتیم تو آشپزخونه و صبحونه رو باهم خوردیم . 👫

بعد از خوردن صبحونه برای بدرقش تا جلوی در رفتم،با دیدن سرش یاد چیزی افتادمو بلند گفتم: حسام وایسا ...با عجله دوییدم خونه و کلاهه حسامو از رو میز برداشتم.🏃🏻

با دو رفتم سمت در، کلاهو سمتش گرفتمو گفتم : داشت یادت میرفت ...
کلاهو گرفت و گذاشت رو سرش، با مهربونی تشکر کرد ...💚

داشت خارج میشد که یهو برگشت و گفت : میخوای زود حاضر شو باهم بریم ...🤔
_کجااااا؟؟؟؟؟😢
_ خسته نباشی حاج خانوم ، امروز دانشگاه داریا ...😕

با یادآوری روز اول دانشگاه محکم کوبیدم رو پیشونیم و گفتم: آخ آخ پاک یادم رفته بود😥

حسام تک خنده ای کردو گفت : بجای خود زنی برو حاضر شو دیرت نشه🏃🏻

با این حرفش مثل جت پریدم تو خونه و لباسامو پوشیدم، کوله مو برداشتمو و توش دفتر و کتابامو ریختم ...
چادرمو سر کردم،توی آیینه یه نگاه اجمالی به خودم انداختمو اومدم بیرون . کفشامو پوشیدم، با حسام ازخونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم . 🚗
_حسام دیرت نشه ... میخوای پیاده برم؟؟؟🤔
_ن بابا سر راهه می رسونمت دیگه
جلوی در دانشگاه سریع پیاده شدم و خداحافظی کردم ، با قدمای تند رفتم تو دانشگاه ...
قرار بود مرداد برم ولی بخاطر عروسی و خرید و ... دو ماه دیگه هم مرخصی گرفتم ...با اخم ساختگی از توی حیاط که پر از پسر بود رد شدم ...😠

تقریبا با بیشترشون سر جنگ داشتم ... یه عده بی غیرت که اسمشونو گذاشته بودن روشن فکر... راحت عقاید آدمو زیر سوال می بردن .تقه ای به در زدم و وارد کلاس شدم ... 🚶🏻🚪
خدا رو شکر هنوز استاد نیومده بود میون صندلیای جلو یکی رو واسه خودم اختیار کردم صدای پچ پچ از گوشه و کنار کلاس بلند شد دو سه تا چادری باید بین این همه آدم می ایستادیم و از پوششمون دفاع میکردیم پسری از کنارم رد شد و گفت : تقبل لله خواهرم😏

همون لحظه استاد وارد شد بی توجه به حرفش به احترام استاد از جا بلند شدم.

ادامه دارد. ...

💠کانال عهدباشهدا💠
╔══ೋღ
🌺ღೋ══╗
🌴 https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw 🌴
╚══ೋღ
🌺ღೋ══╝
🍂تمام قصه همين بود من عاشق تو...

🌷تو عاشق شهادت...

تو رفتى براى عشق بازى با خدايت...

🍁من ماندم و عشق بازى با خاطراتت...

#شهدا_گاهے_نگاهے
#دلنوشته📝

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ↩️
💠ازشمابزرگواران خواهشی دارم،بعداز #نمازهای یومیه #دعای_فرج فراموش نشود،تاقرائت نکردیدازجای خودبلند نشویدزیراامام #منتظردعای خیر شماست

#شهیدمدافع_حرم_سجادزبرجدی
#پیام_شهید

@Shahidegomnamm ↩️
Forwarded from عکس نگار
🌷 #شهید_مصطفی_چگینی :

💢هرکس #مهر_امام_خمینی(ره) ومقام معظم #رهبری را در دل نداشته باشد مطمئن باشد اگر در زمان یکےاز امامان معصوم هم باشد مِهر آنها را در دل نخواهد داشت.

#دستخط_شهید 10 روز قبل از شهادت📝

#شهادت؛ 94/10/21
#پیام_شهید

🌹کانال عهدباشهدا🌹
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
💠زندگی زیباست
اما #شهادت ازآن زیباتراست
سلامت تن زیباست،اما #پرنده‌ عشق،
#تن راقفسی میبیند که درباغ نهاده باشند🕊

#شهید_آوینی
#پیام_شهید

🌹کانال عهدباشهدا🌹
@Shahidegomnamm ↩️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 #کلیپ
📌دربسیاری از افتادن ها #خیری نهفته است

عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ
چه بسا چیزی را #خوش نداشته باشید،
حال آن که #خیرِشما درآن است

#تاخداراهی_نیست

@shahidegomnamm
🌷ڪـانـال عـَـهـدبـاشـُـهـَدا🌷
بسم رب العشق #قسمت_بیست_یکم #علمـــــــدار_عشـــــــق😍 راوی مرتضی تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم که یکی زد به در - بله بفرمایید داخل + داداشی داری چه کار میکنی - خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم + آخی…
بسم رب العشق
قسمت_بیست_دوم -
#علمـــــــدار_عشـــــــــق😍

#راوی نرگس سـادات

واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد

دکتر گفت آقاجون باید شب بمونه بیمارستان

خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه

اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم
ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد

بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد
همیشه پیش هم بودیم
بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم
اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم

یه ترم مثل برق باد گذشت
من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم

کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم

بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود
روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت
باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم
سرکلاس حاضر بشید
هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده

خیلی هم مذهبی بود
سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه

مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس

وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه
گفت به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه

تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا به من گذشت
۱۷ فرودین
مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود
هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد

تا استاد وارد شد
رفت سمتش با صدای لوسی گفت
استاد ما ایتالیا بودیم
این سوغاتی هم برای شما آوردم
- ممنون
درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید

مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت بله استاد

°°وای تذکر سختی داد
استاد 😔😔°°

نویسنده بانــــــــــــو .......ش
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
🌹کانال عهدباشهدا🌹
@shahidegomnamm ◀️
🍀معرفی بخش سوم از شهید این هفته
لطفا با ما همراه باشید.

باتشکر🙏

🌹کانال عهدباشهدا🌹

https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
🌷🍃🍀🌷🍃🍀🌷🍃
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیستم
#خاطرات

💥 #مهر_امام_زمان

🍃خاطره ای از زبان برادر شهید؛

در ایام #نوجوانی، ایامی که حدود شانزده یا هفده سال داشت، چند تا #نوار کاست #پاپ که #مجوز وزارت ارشاد را داشتند گرفته بود و توی خانه گاهی #گوش می‌داد من #مخالفت می کردم و چند بار به او اعتراض کردم که اینها را #گوش_نده، اما اعتنایی نمی کرد از راههای مختلف #سعی می کردم قانعش کنم که خودش را با این چیزها #مشغول نکند؛ حتی #آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» سوره #مؤمنون را روی یک تکه #کاغذ نوشتم و داخل یکی از کاستها گذاشتم که ببیند و #منصرف شود.
هر چه می گفتم، می‌گفت این موسیقی، #مجاز است و از #ارشاد مجوز گرفته؛ تا اینکه یکروز متوجه جای #خالی کاستها توی #قفسه کتابها شدم. به رویش نیاوردم تا یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم کاستها را چکارشان کردی؟ گفت #ریختمشان_دور گفتم تو که می‌گفتی اینها مجوز ارشاد دارند و مجازند
💥گفت فکر کردم دیدم مگر ُهرامام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشند؟!💥

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_ویکم
#خاطرات

🍁خاطره ای از زبان برادر شهید؛

معمولا توی اتاق #پذیرایی درس می‌خواندیم. پذیرایی‌مان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که می‌خواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم! #یک_شب بعد از #نصفه_شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم #محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمی‌خواند. به #نماز ایستاده بود. آن موقع #دوازده_سیزده سال بیشتر نداشت. 😳جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم. فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از #نیمه_شب بلند می‌شد می‌آمد توی اتاق پذیرایی و به نماز می‌ایستاد. هر شب هم که می‌گذشت #نمازش_طولانی‌تر از شب قبل بود. یک شب حدود #دو ساعت طول کشید. صبح به او گفتم نماز شب‌ خواندن برای تو #ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا می‌کنی و صبح توی مدرسه چرت می‌زنی و هم اینکه تو هنوز به #تکلیف_نرسیده‌ای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری! صحبت که کردیم، فهمیدم #طلبه‌ای در مورد #فضیلت_نماز_شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد. بخاطر مدرسه‌اش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا آن نمازها را واقعا باحال می‌خواند. هنوز #چهره و #حالت ایستادنش #سر_نماز یادم هست…

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_ودوم
#خاطرات

🔷راوی برادر شهید

با #شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت؛ یکبار پرسیدم: شیعیان #لبنان #بهترند یا شیعیان #عراق؟🤔 گفت: شیعه‌های لبنان مطیع‌ترند ولی شیعه‌های عراق دچار دسته‌بندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بی‌نظیرند؛ دلشان هم خیلی با #اهل‌بیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را می‌بری #طاقتشان را از دست می‌دهند.

گفتم #شیعه_‌های_ایران کجای کارند؟ با #لحن خاصی گفت: شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا #پیدا نمی‌شوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعه‌ها؛ این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم؛ موقع #دفن_پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک #دوست_عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید #صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من #ببوسد!

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وسوم
#خاطرات

🍁خاطره ای از زبان برادر شهید؛

معمولا وقتی با هم بودیم، در مورد وضعیت #سوریه از او زیاد سؤال می‌کردم. حدود دو سال پیش بود که یکبار آمده بود تبریز. در خانه پدر بودیم که #بحثمان کشید به #بشار_اسد و من پرسیدم که بنظرت بشار می‌ماند یا رفتنی است؟ گفت: اگر تا 2014 بماند، بعد از آن حتما #رأی می‌آورد. در فضای رسانه‌ زده آن روز اصلا #انتظار چنین جوابی را نداشتم. گفتم: از کجا معلوم تا 2014 بماند؟ گفت: اگر #ارتش_سوریه کاملا از بین برود هم بشار اسد باز #مقاومت می‌کند. بیشتر تعجب کردم اما او این حرف‌ها را با #اطمینان و بدون تزلزل می‌زد. این روزها #تحلیل‌هایش مدام یادم می‌افتد. #بصیرت_سیاسی خوبی داشت و در مورد اوضاع سیاسی آدم مطلعی بود.

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وچهارم
#خاطرات

🍂خاطره ای از زبان برادر شهید؛

یکبار #عکس‌هایی را که آنجا از دیوار نوشته‌های #تکفیری‌ها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکس‌ها یک عکس هم از یکی از بچه‌های #خودشان بود که او را در حال #نوشتن_شعاری به زبان #عربی روی دیوار نشان می‌داد.

🍂به این #عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن #شعار زیرش نوشت 🔸«جیش الخمینی فی سوریا»🔸… این را که گفت زد زیر #خنده. 😁

🍂گفتم به چی می‌خندی؟ گفت #تکفیری‌ها از ما و #نام_امام_خمینی (ره) بشدت #می‌ترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه #پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می‌دوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟🤔

🍂گفت پسرش #مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او #کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچه‌ها رفتیم داخل خانه‌اش و دیدیم پسرش #یکی از #تکفیری‌های_مسلح است؛ با #هیکل درشت و #ریش بلند و #لباس_چریکی که یک گوشه افتاده بود و #خون زیادی از او رفته بود.

🍂تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به #رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار #علوی‌ها و #سوری‌هایی کرد که با آنها می‌جنگند؛ همینطور که داشت فریاد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و توی #گوشش به عربی گفت میدانی ما #کی هستیم؟ ما #ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر #صدایی از طرف در #نیامد!😉

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وپنجم
#خاطرات

🍂خاطره ای از زبان سهیل کریمی مستند ساز؛

پایان هر روز که مى شد، و هنوز #گرد و غبار و دود و دم #عملیات رو از سر و کول مون نشسته بودیم، حسین اصرار به دیدن راش ها مى کرد. میومد تو اتاق و سر تخت من مى نشست و پافشارى مى کرد همه ى راش ها و #عکس ها رو با دقت تمام ور انداز کنه. مى گفتم: دارم #خاطراتم رو مى نویسم، الآن #مزاحمى. #مى_خندید و مى گفت: خاطرات تو #منم! ویدئوها رو نشون بده. مى گفت: این طورى عیب هاى کارهام رو هم مى تونم بفهمم. تو همه چى #دقیق بود. مى گفت کاراى ما هم یه جور #مستند_سازیه. تو همین اتاق، #رازهاى مگوى زیادى بین مون رد و بدل شد. مى گفت: باورم نمى شه من کنار سهیل کریمى دارم کار مى کنم... سهیل کریمى! حالا سهیل کریمى کیه و کجاست، حسین نصرتى کجا؟😔 حسین هم پروژه ى مستند من بود و هم پروژه ى عکس ممد. حالا همه مون #پروژه_ى_حسینیم. سوژه ى خنده ى حسین. جیگرم بد جورى مى سوزه، بد جورى..😔

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وششم
#خاطرات

💠خاطره ای از زبان برادر شهید؛

یک روز تهران بودم که #زنگ زد و گفت فردا تعدادی از #بچه‌های_بسیج می‌آیند برای یک دوره دو روزه #آموزشی، اگر وقت داری #فرصت خوبی است برای #یاد_گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا؛ آن دو روز را #رفتم و نشستم پای آموزشش و شد #مربی من.

در آن دو شب و روز #خوابی از او #ندیدم؛ تمام آن دو روز را صرف #برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد؛ قبل از #میدان_تیر رفتن گفت: «10 تا #تیر به هر #نفر می‌دهیم؛ سعی کنید استفاده کنید از این فرصت؛ استفاده هم به این است که در این #وضعیت حساسی که جهان #اسلام دارد و به #مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون #نیت نباشید؛ بنابراین #نیت_کنید_و_بزنید

در میدان تیر حالش این بود؛ حکما در #جبهه‌ای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، #صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی و #وهابیون آدمکش جمع شده‌اند تا اسلام حقیقی و #عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهفتم
#خاطرات

🔶خاطره ای از زبان برادر شهید؛

#تلفنم دارد زنگ می‌خورد. جواب می‌دهم. #محمودرضا است. می‌پرسد کجا هستم. می‌گویم تهرانم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر می‌گردم تبریز. می‌گوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. می‌گویم الان، بگو. می‌گوید می‌توانی بیایی خانه؟ می‌گویم من فردا باید تبریز باشم، تلفنی بگو.
می‌گوید من دوباره #عازمم اما قبل از رفتن #حرف‌هایی هست که باید به تو بزنم. می‌گویم مثلا؟ می‌گوید اگر من #شهید شدم می‌ترسم #پدر نتواند تحمل نکند؛ پدر را داشته باش. می‌گویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. می‌گوید مگر تبریز نمی‌روی؟ می‌گویم نه، امشب می‌مانم. و راه می‌افتم سمت اسلامشهر،خانه محمودرضا.
همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو ساله‌اش، شام روی گاز، تلویزیون روشن، و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش،هیچ #علامتی از #خبرخاصی به چشم نمی‌خورد. می‌نشینیم. #منتظر می‌مانم تا سر #صحبت را باز کند ولی حرفی نمی‌زند اما حرف‌هایمان کاملا #عادی پیش می‌روند. سعی می‌کنم #صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام می‌شود و می‌گویم بگو! می‌گوید من #شهید شدم بنظر تو #محل_دفنم #تبریز باشد یا #تهران؟! می‌گویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو #مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت می‌کنم! بدون اینکه تغییری در #چهره‌اش ایجاد بشود با آرامش شروع می‌کند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین #کلوخ مقابلش پخش می‌شوم وقتی دارد اینطور #عادی درباره #دفن شدنش حرف می‌زند. جدی نمی‌گیرم. هر چند همیشه در مأموریت‌هایش #احتمال_شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمی‌دهد..

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw
Forwarded from عکس نگار
🕊🕊🕊

#شهیدمدافع_حرم_محمودرضا_بیضایی
#قسمت_بیست_وهشتم
#خاطرات

🍀خاطره ای از زبان برادر شهید؛

تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت؛ بقول #همسر معززش، بیشتر #عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش می‌شدم؛ دیده بودم که #پشت_فرمان، گوشیش چقدر #زنگ می‌خورد؛ همه‌اش هم تماس‌های کاری.

🔹چند باری خیلی #جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ #خطرناک است! ولی بخاطر #ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد؛ گاهی هم خیلی #خسته و بی‌خواب بود اما #ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست؛ با این همه، #دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی.

🍀من هیچوقت توی ماشینش #احساس خطر نکردم؛ همیشه #کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از #همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی #سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست؛ یکبار در سوریه به من گفت: 💥محسن! می‌دانی چقدر #مواظب بوده‌ام که #با_تصادف_نمیرم؟!»💥

🌹کانال عهدباشهدا🌹▶️🔽
https://telegram.me/joinchat/BJAToDwBXeuiNU6XhX3uiw